امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خاطرات ترسناک من و شما ! +آپدیت

#16
برا من نی

من یه خاطره ی خیلی ترسناک دارم البته خلاصه میگم
یادمه یه روز از هفته های اول مهر ( 4 سال پیش ، اول دبیرستان بودم) بود بعد از تعطیل شدن مدرسه بود و من داشتم با دوچرخم میرفتم خونه که یهو یه کامیون دقیقا اومد کاملا منو له کرد (دقیقا به همین معنی اغراق هم نمیکنم)
باورتون نمیشه اما وقتی این جوری شد رانندهه اومد پایین گوشی شو در آورد شروع کرد به فیلم گرفتن بهم میگفت لبخند بزن قشنگ بیفتی
یه سه چهار نفر دیگم اومدن و یه تقریبا همچین عکس العملی داشتن
همینجوری ازم داشت خون میرفت و یه 15 دقیقه ای هم اینجوری گذشت و اونا هیچ کاری نکردن که داییم که خونه شون همون دورو اطراف بود اومده بود ببینه چه خبره که وقتی دید منم منو برد بیمارستان، بیمارستان که رسیدم بیهوش شدم تا یه دو روز بعد به هوش اومدم
حدود یک لیتر خون از دست داده بودم ، ساق پای چپم کاملا له شده بود ، ساق پای راستمم از 5 جا شکسته بود، سه جای استخوان لگنمم شکسته بود ساق دست چپمم چون بدجوری اومده بود رو زمین تا مرز شکسته بود و از پوست زده بود بیرون
خلاصه میکنم تا اول مهر سال بعد از تو خونه در نیومدم یعنی نتونستم بیام بیرون
من که نفر اول کلاسمون بودم تو درس بعد از این که کارنامه ام اومد(امتحانامو غیر حضوری دادم) و از بچه ها پرسیدم شده بودم نفر یکی مونده به آخر
من که تو تیم فوتسال مدرسه مون بودم حالا درست هم نمیتونم راه برم (پای چپم بد جور میلنگه)
تموم دوستامو از دست دادم به غیر از یکی دوتاشون
و این که تموم زندگیم به یک باره هیچ شد
برا همینم امسال میخوام یک چنان رتبه ای تو کنکور به دست بیارم که همه تو کف بمونن

باور کنید همش واقعیه
تموم این بلا ها سرم اومده

یکی از ترسناکترین خاطراتم حاصل تاثیراتی بود که از وارد خونه شدن و تجاوز! و دزدی شدن از خونه ی دو تا از همسایه هامون بود که باهاشون روابط صمیمانه و نزدیکی داشتیم...
یادمه حدودای 10-11 سال که داشتم یه شب حدودای سه، چهار شب بود که از داد و فریادهایی که از خونه ی همسایه مون میومد از خواب پریدم به همراه بقیه ی اعضای خوانواده و تندی هممون رفتیم ببینیم چه خبر شده و فهمیدیم که یه احمق عوضی نصفه شب اومده تو خونه شون حالا به هوای دزدی یا چیز دیگه ایش رو نمیدونم اما در حین همین کار تصمیم به تجاوز به دخترشون گرفته! که همین کار احمقانه اش باعث بیدار شدن دختره خونواده شده و آقا میزنه به چاک... اون شب یادمه از ترس میلرزیدم... یه جورایی این ماجرا و دزدی ای که چند وقت پیش از خونه ی یکی دیگه از همسایه هامون شده بود به شکلی ناخودآگاه روم تاثیر گذاشته بود و یه شب کابوس وار رو برام در پی داشت تاثیرات این دو اتفاق...
اون شب که نمیدونم چه مرگم شده بود نصفه شب با حالتی کابوس وار از خواب بیدار شدم یعنی نه کامل بیدار بودم و نه کامل خواب بودم، حس خیلی خیلی عجیبی داشتم انگار هم خودم بودم و هم خودم نبودم انگار خودم تصمیم میگرفتم اما این تصمیمات مال خودم نبود! نه کاملا محیط اطرافم رو میدیدم و نه کاملا توی محیط رویا بودم... یه چاقوی بزرگ رو برداشتم و مثل جن زده ها جلوی در حیاط وایستادم و منتظر بودم که کسی به قصد دزدی بیاد! همینقدر یادمه که حس ترس و گیجی عجیبی داشتم اون شب و در اختیار خودم نبودم انگار و اختیاری از خودم نداشتم یادمه که به خودم که اومدم صبح شده بود و پدر و مادر با هزار زور و زحمت خوابوندنم و بالای سرم یه قرآن گذاشتن چون خودشونم تعجب کرده بودن از کارایی که میکردم...
خلاصه همینقدر بگم که یکی از ترسناک ترین خاطرات زندگیم برای اکثر آدما قابل درک به شکلی کامل نیست...خودم فکر میکنم که این اتفاق حاصل تاثیر اون دو اتفاق بوده اما خب خودمم از این بابت مطمئن نیستم... چون خودمم نمیتونم حسی که داشتم رو توضیح بدم فقط همینقدر میدونم که انگار تسخیرشده بودم...
۲ تا داستان ترسناک از ستاره
دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، 20 کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.

با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بیصدا بغل دستم وایساد. من هم بی معطلی پریدم توش.
این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!

خیلی ترسیدم. داشتم به خودم میاومدم که ماشین یهو همون طور بیصدا راه افتاد.
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت میرفت طرف دره

تو لحظه های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.

نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میاومد و فرمون رو میپیچوند.
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.
این قدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.
دویدم به سمت آبادی که نور ازش میاومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو...
.
.
.
.
.
.
.
.
در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو،
یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل می‎دادیم سوار ماشین ما شده بود.


مدرسه شبانه
اواخر ماه آگوست بود هوا کم کم داشت رو به پاییز می رفت
خانواده سه نفره ی پیترسون در نواحی شمالی آمریکا زندگی میکردند
دیوید پیترسون پدر خانواده
مونا لیندزدی مادر خانواده
و کتی پیترسون تک فرزند نه ساله ی خانواده
آنها زندگی آرامی داشتند و برای تنوع و عوض کردن آب و هوا
راهی سفری به چند شهر آنطرف تر میشدند.
کتی چمدان خود را داشت جمع میکرد
و مادرش یکسره به او گوش زد میکرد که
لوازم لازم را فقط بردارد و چیز اضافی همراهش نیاورد.
جاده ها برخلاف همیشه خلوت و کم تردد بود
هوا تاریک شده و مه جاده را گرفته بود
تغریبا نیم ساعت از زمان حرکتشون گذشته بود
سکوت در فضای ماشین حکمفرما بود خانم پیترسون
خوابیده و آقای پیترسون هم کمی خواب آلود و خسته بود.
کتی غوطه ور در افکار خود بود که ناگهان
جسد روح مانند و غرق خونی را وسط جاده دید...

یادمه حدود هشت سالم بود ، من و خواهرم یه اتاق مشترک داشتیم و تختامون هم زیاد فاصله نداشت با هم .
شب بود و منم بعد از فعالیت های روزانه آن دوران ، حسابی خسته بودم
رو تخت دراز کشیده بودم و از کنار پرده ای که بر اثر باد تکون می خورد بیرون رو نگاه می کردم ، شب خیلی سردی بود .

سرما رو تو اتاق کاملا حس می کردم ولی نمی تونستم برم و پنجره رو ببندم ، نمی دونم ، یه جورایی انگار فریز شده بودم .
فضای اتاق هم خیلی سرد بود .

به یکباره دیدم مادرم وارد اتاق شد و یه لبخند به من زد و پنجره رو بست ، منم به مادر لبخند زدم و شب بخیر گفتم و خوابم برد .
خواهرم هم همینطور شب بخیر گفت و خوابید .

صبح وقتی بیدار شدم ، دیدم خواهرم با حالت ترس رو تخت نشسته و چهره اش مثل گچ سفید شده .
پرسیدم چی شده ، گفت دیشب رو یادته مامان اومد و پنجره رو بست ؟
گفتم خوب ، مگه چیه ؟

گفت دیشب خاله حالش بد شده بوده و مامان قبل از خواب ما رفته بوده پیشش ، اصلا دیشب خونه نبوده .

تو اون لحظه انگار یه سطل آب یخ ریختن روم !

برگشتم دیدم پنجره هنوز هم بستس ...

این رو هیچ وقت از یاد نمی برم و هنور هم برام یک معماست ....



شاید هیچکدومتون اسم "سومار" رو نشنیده باشید. یه شهر مرزی خالی از سکنه تو استان کرمانشاه بدون آب وبرق. تا چشم کار میکنه خاک و سیم خاردار و مین و لاشه تانک و . . . . .
ولی شاید همتون صحنه های کشتن سربازای پاسگاه های مرزی رو توسط ریگی دیدین. شاید شنیده باشید که سال 76 قبل از اینکه آمریکا به عراق حمله کنه گروه پژاک به پاسگاه بازرگان تو سومار حمله میکنن و 18 نفر رو سر میبرن! خودتون رو بذارید جای سربازهایی که تو سومار خدمت کردن. تک تک شبها برام خاطره اس. یه چیزی از حس ترس فراتر. نمیدونم چجوری توضیح بدم. فکر کن اگه بخوابی کشته میشی !!!!!! هر شب ترس هرشب دلهره هر شب وحشت. همیشه آماده باش. همیشه خاطره . . . . .
خاطره دوستایی که پاشون رو مین های بجا مونده از جنگ میرفت و جلوی چشمات پرپر میشدن. دوستایی که حتی طاقت این شرایطو نداشتن و خودکشی میکردن. خاطره رو برید از سربازای سومار بپرسید.


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پاسخ
 سپاس شده توسط ÆMÆշЇÑζ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: خاطرات ترسناک من و شما ! +آپدیت - αԃηєѕ - 07-09-2017، 6:06


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان