امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 2
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

●•[ رُمان تباهکار | فرشته ۲۷ ] •●

#4
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
●•[ رُمان تباهکار | فرشته ۲۷ ] •●

فصل سوم)
__________________________


اشکام لحظه ای بند نمی اومدن!
--کدوم بیمارستان؟!
_امام حسین (ع) ..
چهره ی همیشه معصوم مامان جلوی چشمام جون گرفته بود..
دستمو به لبه ی پنجره تکیه دادم و با دلی پر از تشویش و نگرانی بیرونو نگاه می کردم..
همه ش تقصیر منه..آره مقصر منم که نتونستم داروهای مامانو به موقع بگیرم..اگه صبح که دردش برگشته بود اون قرص پیشش بود و می خورد الان این اتفاق نمی افتاد..
به محض اینکه ماشینو جلوی بیمارستان نگه داشت پریدم پایین و به طرف ورودی دویدم..خودمو به پذیرش رسوندم وسراغ مامانو از پرستاری که اونجا بود گرفتم..
بعد از کلی معطلی گفت که کدوم طبقه ست..
به طرف آسانسور رفتم..

ساکت پشت سرم می اومد..
بهش توجهی نداشتم..
دویدم سمت بخش وخواستم برم تو که یکی از پشت سر صدام زد: کجا خانم؟!..
برگشتم طرفش..پرستار بود..
با گریه گفتم: خانم، مامانم..مامانمو آوردن این بخش..من...............
انگار با دیدن وضعیتم دلش به حالم سوخت که اخماشو باز کرد وبا لحن آروم تری گفت: نمی تونی بری داخل..ملاقات ممنوعه..
_ ولی ..
بی حوصله دستشو تکون داد و در حالی که از کنارم رد می شد گفت: ولی و اما نداره دخترجون، تا دکتر تشخیص نده که می تونی بری تو باید همینجا بمونی.. 
_خیلی خب دکتر کجاست؟!.
--چند دقیقه صبر کنی میاد..همین بیرون منتظر باش..
و رفت توی اتاق و درو بست..
حالم بد بود..چشمام داشت سیاهی می رفت که دستمو به دیوار اون راهروی سرد و بی روح گرفتم و رو صندلی کنار در نشستم..
صدای نگران اون غریبه رو نزدیک به خودم شنیدم..
--خوبی؟!..
مسکوت وبی صدا، نگاهم مات و مبهوت رو سرامیکای راهرو مونده بود..
-- تو همینجا بشین من برم از بوفه یه آبی آبمیوه ای چیزی بگیرم بیارم..باشه؟!..
فقط با سکوتم بود که جوابشو می دادم..زبون تو دهنم نمی چرخید..
اون 5 دقیقه به اندازه ی 5 سال بهم تموم شد..

صدای دکترو که شنیدم سرمو بلند کردم..داشت با همون پرستار صحبت می کرد..
--وضعیت بیمار چطوره؟!..
--تغییری نکرده آقای دکتر..
و خواستن برن تو که از جام پریدم و صداش زدم..
--آقای دکتر؟!..
با تعجب نگاهم کرد.. اونقدر داغون بودم که با یه نگاهه کوتاه هم می شد پی به حال خرابم برد..
_آقای دکتر حال مادرم چطوره؟!..
کمی نگاهم کرد..سرشو تکون داد و گفت: حالش اصلا خوب نیست..شما از بیماریش اطلاع داشتید؟!..
بغضمو قورت دادم و گفتم: بله..الان دو سالی هست که ناراحتی قلبی داره..روز به روزهم حالش بدتر میشه..قبلا پیش متخصص رفته بود.. دارو مصرف می کرد اما دکترش گفته که قلبش باید عمل بشه..
--همینطوره..وضعیت مادرتون جدا بحرانی ِ ..نمی دونم چرا تا الان اقدام نکردید اما هر چی بیشتر صبر کنید به ضرر خود ِ بیماره..
_شما بگید من باید چکار کنم؟!..الان می تونم ببینمش؟!..
--مادرتون هرچه سریعتر باید تحت عمل جراحی قرار بگیرن..بهتره کارای پیش از عمل ایشون رو انجام بدید..درضمن تا زمانی که وضعیت بیمار به حالت نرمال برنگشته نمی تونید برید داخل..
و قبل از اینکه منتظر جوابم باشه همراه پرستار رفتن تو اتاق و درو بستن..
نفسم تنگ شده بود..احساس می کردم توان ایستادن روی زانوهامو ندارم..دستمو به دیوار گرفتم .. قبل از اینکه به صندلی برسم رو زمین افتادم و زانو زدم..
تو خودم جمع شده بودم و بی صدا فقط اشک می ریختم..
این چه سرنوشتی ِ خدا؟..

صدای قدم های یکی رو شنیدم که با عجله به طرفم می اومد..ولی حتی حس اینو نداشتم که سرمو بلند کنم..لبام از زور اضطراب و ترس خشک شده بودن..یکی کنارم زانو زد..صداشو واضح نمی شنیدم..اونقدری برام گنگ بود که انگار از یه فاصله ی دور و از پشت یه مه غلیظ داشت صدام می کرد..
--دختر چت شد یهو؟!..بیا..بیا از این بخور..
چشمامو بسته بودم..مایع خنکی رو روی لبام حس کردم..مجبورم کرد دهنمو باز کنم..سردم شده بود و چونه م می لرزید..شیرینی آبمیوه رو تو دهنم احساس کردم..اونقدر ضعف داشتم که اون شیرینی بی نهایت برام دلچسب باشه ..جوری که قوطی رو از دستش بگیرم و آروم چند قلوپ ازشو بخورم..
نفسی که تو سینه م مونده بود حالا به سختی بالا می اومد..لای چشمامو باز کردم..کنارم رو زانوهاش نشسته بود..دو،سه تا قلوپ بیشتر نتونستم بخورم..اما همونم باعث شد پاهامو تکون بدم.. هنوز احساس ضعف می کردم..دستمو به لبه ی صندلی که کنارم بود گرفتم و بلند شدم..خواست کمکم کنه که ازش فاصله گرفتم..فهمیده بود خوشم نمیاد بهم دست بزنه برای همین فاصله شو تا حدی رعایت می کرد..
کنارم روی صندلی نشست..ساکت نگاهم می کرد..
یه لحظه با خودم گفتم (این اینجا چکار می کنه؟!..پس چرا نمیره رد کارش؟!..)
خواستم سرمو بچرخونم سمتش و عین همینا رو بهش بگم که یاد امروز افتادم..
پیشنهاد 5 میلیونی این مرد و در مقابلش خواسته ای که ازم داشت..
تنم لرزید..یه دفعه همه ی صداها به سمتم هجوم آوردن..دکتر که می گفت نباید صبر کنید و مادرتون هرچه سریعتر باید عمل بشه..غریبه ای که کنارم نشسته بود وازم در قبال 5 میلیون خواسته ی نامعقولی داشت..اینکاری که میگمو برام انجام بده آخرشم 5 میلیونتو بردار وبرو رد کارت..
سردم بود..بازوهامو تو آغوش گرفتم و سرمو بلند کردم..لبامومحکم تر روی هم فشار دادم..اون که از حال و روزم خبر نداشت از جاش بلند شد و پاکت آبمیوه و کیک رو گذاشت کنارم..
تو چشمام نگاه کرد و با لحن جدی اما آرومی گفت : من دیگه میرم..تا همینجاشم زیادی جلو اومدم ، بابت رفتار امروزمم ازت معذرت می خوام..
لبخند زد و در حالی که تو چشمام نگاه می کرد ادامه داد: نمی دونم شاید واقعا این عذرخواهی رو بهت بدهکار بودم..امیدوارم حال مادرت هم هر چه زودتر رو به بهبودی بره....خداحافظ..
خیره نگاهش می کردم..همچنان تو صورتم زل زده بود..اما بعد از یه مکث کوتاه برگشت..
هنوز چند قدم بیشتر ازم فاصله نگرفته بود که صداش کردم..
_صبر کن..
ایستاد..
با تعجب برگشت و نگاهم کرد..
قلبم تند می زد..جوری که حس می کردم صداش کل راهرو رو برداشته..اما می دونستم اینو فقط خودمم که احساس می کنم..
منتظر نگاهم می کرد..آروم بلند شدم وبه طرفش رفتم..دستای سردمو مشت کردم..باید بتونم خودمو کنترل کنم..نباید بیشتر از این ضعف نشون بدم..
تواز پسش بر میای لیلی..نترس..در حال حاضر نجات جون مادرت مهمه..اون از هر چیز دیگه ای باید برات مهمتر باشه..
آره..مادرم حتی از خودمم برام مهمتره..حاضرم از جونمم براش بگذرم..این که پیشش کاری نبود..
خودمم می دونستم از زور درموندگی دارم عملمو توجیه می کنم وگرنه کاری که به خاطرش می خواستم 5 میلیون بگیرم برای دختری مثل من با یه مرگ تدریجی هیچ فرقی نداشت..

--چی می خوای؟!..
لبای خشک شدمو با سر زبونم تر کردم..از نگاهش خجالت کشیدم..من مال این حرفا نبودم..آدم ِ اینکارا نبودم..خدایا خودت راه نجاتی برام نذاشتی..الان هم که می بینی به اینجا رسیدم مجبورم..مجبورم، منو ببخش اگه دارم بر عکس ایمانم به خطا میرم..

--نمی خوای چیزی بگی؟!..
آب دهنمو قورت دادم..سعی کردم محکم باشم..سرمو بلند کردم و درحالی که تو چشماش نگاه می کردم تا حرفام تاثیر خودشونو بذارن با لحن جدی گفتم: می خوام بدونم..هنوزم سر پیشنهادی که دادی هستی؟!..
ابروهاش از فرط تعجب بالا پرید..
--چی؟!..
_ اگه..اگه هنوزم سر حرفت هستی..من پیشنهادتو..قبول می کنم!..
به معنی واقعی جون کندم تا این جمله رو جوری ادا کنم که کوچکترین لرزشی نداشته باشه..
تا چند لحظه نگاهم کرد..ابروهاشو تو هم کشید و گفت:امیدوارم پیش خودت فکر نکرده باشی که با یه احمق طرف حساب شدی..چی شد تا چند ساعت پیش که وحشی شده بودی و داشتی پاچه ی منو می گرفتی اما حالا یه دفعه میای و میگی پیشنهادو قبول کردی؟!..
و ساکت نگاهم کرد ومنتظر یه جواب درست وحسابی شد..
از حرفایی که بهم نسبت داده بود خوشم نیومد برای همین اخمامو کشیدم تو هم و بازم رفتم تو همون جلد سابقم که این یارو لفظ وحشی روش گذاشته بود..
یه قدم بهش نزدیک شدم که اخماش ازهم باز شد..تعجبو تو چشماش خوندم..
پوزخند عصبی زدم .. انگشت اشارمو جلوی صورتش گرفتم و از همون فاصله ی نزدیک تو چشمای عسلیش زل زدم و گفتم: ببین بهتره هوا ورت نداره که فکر کنی تموم اون کارا توی اون ویلای کوفتیت واسه بازار گرمی بوده تا نرخو ببرم بالاتر..نه آقا از این خبرا نیست..عاشق جمالتم نشدم که واست سینه بزنم و دنبالت بدوم..بذار همین اول کاری درست و حسابی روشنت کنم که اگه دارم به این ذلت تن میدم فقط وفقط به خاطر اون 5 میلیون بعدشه که ازت می گیرم..یعنی فقط به خاطر پول ِ که قبول می کنم ..اگه پول لازم نبودم هزار سالم می گذشت حاضر به این کار نمی شدم که بخوام خودمو تو کثافت غرق کنم..فهمیدی یا نه؟!..
با دهن باز نگاهم می کرد..حرفام که تموم شد رفتم عقب..شاید تند رفته بودم اما تو اون شرایط که حال روحی مناسبی نداشتم نمی تونستم رو افکارم و زبونم کنترلی داشته باشم..
دستشو تو موهاش کشید ونفسشو عصبی بیرون داد..صورتش قرمز شده بود..
حالشو نمی فهمیدم..
عصبانیه و داره حرص می خوره؟! یا ناراحته و یه چیزی داره اذیتش می کنه؟!..
امیدوار بودم یه کم مردونگی تو وجودش داشته باشه و حالا که می بینه راضی به اینکار نیستم و به خاطر پول حاضر شدم چنین پیشنهاد کثیفی رو قبول کنم بگه که اون پولو بهم قرض میده و ازم می گذره..
اما بعد از چند لحظه برگشت سمتم و با ابروهای گره خورده گفت: خیلی خب فقط همین امشب باید کار تموم بشه..قبوله؟!..
نفسم بند اومد..دستمو نامحسوس از زیر شالم رو قفسه ی سینه م مشت کردم و با بستن چشمام اون مهر تایید لعنتی رو روی حرفاش که نه..در حقیقت پای سند بدبختی خودم کوبیدم.. 
--خیلی خب اگه کاری داری انجام بده نهایت تا یک ساعت دیگه میریم..تا اون موقع هم ترجیح میدم تو ماشین منتظر بمونم..
و قبل رفتن شمارمو گرفت که وقتش شد بهم زنگ بزنه.. بعد از رفتنش تا نیم ساعت همونجا نشسته بودم و فکر می کردم..هنوزم امید داشتم اینکار نشه..ولی نیاز به پول داشتم..از کی بخوام؟!..کی حاضره پول بی زبونشو بدون هیچ ضامن و مدرکی به یه دختر تنها و بی کس قرض بده؟!..تو این زمونه ای که حتی با پول می تونی ثواب نمازای اون دنیاتو که تو این دنیا نتونستی و یا نخواستی و نخوندی رو راحت بخری و بفهمی که پول بین این آدما حرف اول و آخرو می زنه و به راحتی سرنوشتتو می تونه تغییر بده، چطور با دست خالی و بی پشت و پناه می تونستم پول عمل مادرمو جور کنم؟!..
بعد از نیم ساعت خودمو جمع و جور کردم و بالاخره تصمیممو گرفتم..نمیذارم مادرم بیشتراز این زجر بکشه..هرجوری که باشه حتی از زیر سنگم باشه تا فردا پول عملشو جور می کنم..
خدا رو شکر قبل از رفتنم ثریا خانم هم برگشت بیمارستان..
به بهونه ی اینکه می خوام برم بابت عمل مامان از داییم پول قرض بگیرم تونستم قانعش کنم..مامانو بهش سپردم و با اینکه ازش مطمئن بودم بازم همه ی سفارشاتو بهش کردم ..
با دیدن شماره ی اون غریبه رو صفحه ی گوشیم که هنوزم اسمشو نمی دونستم فهمیدم وقت رفتنه..
بدون اینکه مامانمو ببینم داشتم می رفتم..با دلی پر از درد و غصه که می دونستم بعد از این یه درد بزرگ تر هم بهشون اضافه میشه..
یه درد کشنده تر..
درد از دست دادن پاکی و نجابتم..

*******
(فصل چهارم)
______________________


برگشتیم همون ویلایی که قبلا بودیم..
اینبار دیگه از چیزی واهمه نداشتم..مثل قبل با خودم درگیر نبودم..از چیزی فرار نمی کردم..من اومده بودم..با پای خودم اومده بودم به جایی که محل قربانی شدنم خطابش می کردم..آره قربانگاه من همینجا بود..همین ویلا..توی همین اتاق....قربانی ِ تنهایی هام..قربانی بی کسی هام..قربانی نداری و بیچارگی هام..بعد از اون همه درد و مشکل راه برگشتی هم برام می موند؟!..نه..اینجا آخر خط بود..
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ●•[ رُمان تباهکار | فرشته ۲۷ ] •● - αԃηєѕ - 02-09-2017، 2:04


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان