امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 2
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

●•[ رُمان تباهکار | فرشته ۲۷ ] •●

#2
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
●•[ رُمان تباهکار | فرشته ۲۷ ] •●


به اتاق که رسیدم،سست و بی رمق دو زانو روی زمین نشستم..

شونه هامو بغل گرفتم و از پشت پرده ی تار و ضخیم اشک به تخت مامان نگاه کردم..

چی شد که اینجوری شد خدا؟!

همه چیز که خوب بود..

کیا بودن که خوشبختیمونو چشم زدن؟!..

کی نفرینمون کرد؟!..آه و نگاهه حسرت بار ِ کی پشت سرمون مونده بود که به این روز افتادیم؟!..

قوطی قرصای مامانو از تو کیفم برداشتم و تو مشتم گرفتم..خیره خیره نگاهم بهش بود و از بی خاصیتی و بی دست و پایی خودم حالم داشت بهم می خورد..

دیگه باید چکار می کردم؟!اصلا کاری بود که نکرده باشم؟!..

منشی گری..معلم خصوصی..کار تو فروشگاه..کار تو بوتیک..دست فروشی..پرستاری..خدمتکاری..هر کاری..هرکاری کردم تا رو پای خودم بایستم و خرج خودم و مامانو در بیارم..

واسه درمان قلب مادرم نیاز به پول داشتم اما با اون چندرغازی هم که درمیاوردم فقط می تونستیم خرج شکممونو بدیم وکنارش داروهای مامان هم بود، تهش هیچی باقی نمی موند که بخوام روش برنامه ریزی کنم!..

منشی و معلم خصوصی و خدمتکاری رو سر یه چیز مشترک رها کرده بودم..هنوزم که بهشون فکر می کنم از وحشت پاهام بی حس میشن..

هنوزم اون نگاه های کثیفو به یاد دارم..اون حرف های شرم آوری که فقط از دهن یه مشت آدم ه/ر/ز/ه می تونست بیرون بیاد..هر روز به امید پیدا کردن یه کار مناسب از خونه می زدم بیرون ولی کارای درست و حسابی فقط واسه اونایی بودن که مدرک داشتن نه منی که فوق دیپلمم به زور گرفته بودم..

اونم واسه زمانی بود که پرستار یه پیرزن شده بودم..حقوقش بد نبود و می تونستم درسمم بخونم..ولی از وقتی که برای همیشه رفت آلمان پیش بچه هاش منم بیکار شدم ..

یه مدت تو یه بوتیک کار کردم..بد نبود اما اونجا هم نتونستم دووم بیارم.. وقتی عصر می شد صاحب مغازه که یه پسر جوون بود می اومد اونجا و اون موقع بود که رگ پسرخاله بودنش می زد بیرون و از هر طریق قصد نزدیک شدن به منو می کرد..

چند باری پیشنهاد دوستی داد وقتی هم دید رد می کنم بیرونم کرد..هه….انگار فقط واسه دوستی استخدامم کرده بود..هرچند این شرطو همون اول به زبون نیاورد و گذاشت مدتی بگذره تا شاید وابسته شدم و بهتر باهاش راه اومدم..

به خودم که اومدم گوشه ی اتاق نشسته بودم و در حالی که اون قوطی لعنتی تو دستام بود به مامان نگاه می کردم..چشمامو چرخوندم و به ساعت قدیمی روی دیوار نگاه کردم.. ۹ بود و مثل همیشه اصلا گذر زمان و حس نکرده بودم..

تکونی به خودم دادم و بلند شدم..

دقایقی گذشت..

و در حالی که داشتم صبحونه رو آماده می کردم مامانو صدا زدم: مامان خوشگلم پاشو ببین دختر ِیکی یه دونه ت چه صبحونه ای واست آماده کرده..

آروم لای پلکاشو باز کرد..نفس عمیقی کشید و نگاهم کرد..خواست بلند شه که دویدم سمتش و شونه هاشو گرفتم و کمکش کردم بنشینه..

–خدا خیرت بده دخترم..

_صبح بخیرمامان خانم ِ گل..

–صبحت بخیر مادر..

لبخندی همراه با درد زد..پنهانی دستشو به قفسه ی سینه ش گرفت و دیدم که مرتب نفس عمیق می کشه..وقتی اون درد می کشید قلب منم هزار تیکه می شد..

بغضی که بیخ گلوم رو گرفته بود با سرسختی پس زدم و سعی کردم لبخند بزنم..نمی خواستم با ناراحت نشون دادن خودم حالشو بدتر کنم.. الان نیاز به روحیه داشت..

— دخترم قوطی قرصای منو ندیدی؟!..

داشتم تو استکان ها چای می ریختم که دستم رو هوا موند..

اما خیلی زود خودمو جمع و جور کردم و با لبخند گفتم: اِ..چرا راستی، دیشب گذاشتمش تو کیفم که یادم باشه امروز سر راه از داروخونه بگیرم..

چند لحظه سکوت کرد و آروم صدام زد..

–لیلی؟..

سینی صبحونه ی مامانو برداشتم..

_جانم؟!

سینی رو جلوش گذاشتم و نگاهش کردم..

–دخترم این قرصا گرونه..دیگه پولی هم واسمون نمونده..چجوری می خوای………..

میون حرفش پریدم و با لبخندی مصنوعی گفتم:نگران پولش نباش مامانم یه کم پول گذاشته بودم کنار واسه یه همچین موقعی..

مامان نگاه نامطمئنی بهم انداخت ..معلوم بود حرفمو باور نکرده ..

–چرا قبلا نگفته بودی دخترم؟!می خوای که باور کنم؟!..

کنارش رو تخت نشستم و گونه ی سردشو نرم بوسیدم و گفتم: وقتی امروز با قوطی قرصات برگشتم خونه باورت میشه..

خواست چیزی بگه که شتابزده از کنارش بلند شدم و با همون لبخند اجباری به طرف سویشرتم رفتم و در حالی که رو مانتوم می پوشیدم گفتم:من دارم میرم مامانم..سر راه یه سر به خونه ی ثریا خانم می زنم که اگه برگشته بود بیاد بالا پیشت تنها نمونی..گفته بود ساعت ۱۰ برمی گرده..

شال گردنمو هم انداختم و کیفمو از کنار در برداشتم..

–لیلی مادر مواظب خودت باش..نمی خواد خودتو خسته کنی دخترم اگه دیدی خبری نیست برگرد خونه هوا سرده بیرون نمون خدایی نکرده مریض میشی..

از همون جلوی در به صورت همیشه نگرانش نگاه کردم..اون بغض لعنتی عجیب جا خوش کرده بود..

_ اگه یه وقت دیدی دیر کردم نگران نشو مامانم .. نمی دونم چرا اما دلم روشنه که بالاخره امروز کار پیدا می کنم..

–به امید خدا دخترم..

قطره اشک ِ گوشه ی چشماش آتیشم زد..چونه م می لرزید و این نشون از بارش شدید چشمامو داشت که نگاهمو از صورت مهربونش گرفتم .. سریع رفتم بیرون و درو پشت سرم بستم..

دست و پاهام می لرزید..

خدایا اگه کار پیدا نکنم؟!..

نه..آیه ی یـأس نخون لیلی..

یه لحظه چشمامو بستم و تو دلم نجوا کردم: خدایا.. امیدمو ازخودت ناامید نکن..

گرفته و ناراحت از کارگاه اومدم بیرون .. همزمان با سوز و سرمایی که به سمتم هجوم آورد دستامو آوردم بالا و جلوی صورتم گرفتم و ها کردم..

نگاهی به ساعتم انداختم..ظهر شده بود و هنوز هیچ کاری پیدا نکرده بودم..هرجا که می رفتم یا نیاز به یه پارتی دم کلفت داشتم یا مدرک تحصیلی بالاتری ازم می خواستن..

مایوس و گرفته کنار خیابون قدم می زدم..

از صبح یه لحظه هم چهره ی رنجور و نگاه اشک آلود مامان از جلوی چشمام محو نشده بود..

با خودم عهد بسته بودم که یه امروز هرجور شده کار پیدا کنم ولی حالا چی عایدم شد؟!جز اینکه مثل همیشه دست از پا درازتر داشتم برمی گشتم خونه..

یاد قرصای تموم شده ی مامان افتادم .. قلبم ریخت..کیفمو از روی شونه م برداشتم که یکدفعه با صدای بوق یه ماشین از پشت سرم ترسیدم وسریع برگشتم..

با دیدن ماشین مدل بالایی که مماس با من حرکت می کرد و قصد مزاحمت داشت اخمامو کشیدم تو هم و صورتمو برگردوندم..

فقط همینو کم داشتم..

بی توجه راهمو می رفتم که اون هم سرعتشو کمی بیشتر کرد و تقریبا جلوم ایستاد..وحشت زده سرجام خشک شدم..با دهن باز به اون همه وقاحت نگاه می کردم که راننده شیشه رو داد پایین..یه مرد جوون تقریبا ۲۷ ساله که در کمال پررویی با لبخند مسخره ای به من زل زده بود..

سرمو بلند کردم تا اگه کسی اونجا هست ازش کمک بخوام که خودمو تو یه خیابون کاملا خلوت دیدم..

من کی اومدم اینجا؟!..

یعنی اونقدر تو خودم بودم که حتی نفهمم کجا دارم میرم؟!..

راننده که پی به ترسم برده بود با همون نیش باز و مسخره ش گفت: بیا بالا می رسونمت خانمی..

برگشتم و جهت مخالفش قدم برداشتم که اونم دنده عقب گرفت و گفت: چرا تنها؟!..هر مسیری که بخوای دربست درخدمتم عزیزم..

با غیض بدون اینکه نگاهش کنم گفت: برو به جهنم عوضی..

اون که صدامو شنیده بود خندید و بی پروا گفت: اونجا هم به چشم..اما تنهایی صفا نداره جون تو..بپر بالا با هم بریم..

من که هم ترسیده بودم و هم دنبال دردسر واسه خودم نمی گشتم ترجیح دادم سکوت کنم و به راهم ادامه بدم..

با خودم گفتم همین که ببینه اهل پا دادن نیستم میره رد کارش اما زهی خیال باطل..

وقتی دید جواب نمیدم با ماشینش جلومو گرفت و پیاده شد..تا اومدم داد بزنم سر راهم وایساد و دستشو برد بالا که بزنه تو صورتم..ازترس خفه خون گرفتم و وحشت زده زل زدم تو صورتش..نمی دونم حالتم چجوری بود که خنده ش گرفت..

–نترس خانمی..فقط زود بپر بالا که دیره….

و در جلو رو نگه داشت تا سوار شم..این دیگه کی بود؟!..مات و مبهوت نگاهش می کردم که با همون لبخند ، پرو پرو بازومو گرفت و من که انگار بهم برق وصل کرده باشن در جا پریدم و جوری خودمو پرت کردم عقب که اگه دستمو نگرفته بود به شدت نقش زمین می شدم..

— چته تو؟!..

دستمو کشیدم و با صدای تقریبا بلندی گفتم: برو گمشو..دست از سرم بردار..

دستشو گذاشت رو دماغشو گفت:هیسسس..خیلی خب نوبرشو که نیاوردی..بیا بشین کاریت ندارم..

پوزخند عصبی زدم و در حالی که صدام می لرزید گفتم: خر خودتی..برو رد کارت..

–مگه چی ازت خواستم؟!..به سر و شکلت که نمیاد اینکاره نباشی پس دردت چیه؟!..

و انگار که چیزی یادش اومده باشه ابروهاشو بالا انداخت و گفت: آهاااان..این ناز کردنات واسه قیمته..می خوای نرخو ببری بالاتر؟..

نگاهی از سر خشم ونفرت بهش انداختم و بدون اینکه رو خودم کنترلی داشته باشم گفتم: خفه شو عوضی..خیالات ورت داشته بی شعور..مرده شور خودت و هم قماشای کثیف تر از خودتو ببرن که اگه شما پست فطرتای ه/ر/ز/ه تو دنیا نبودید الان دخترای امثال من نباید تو خیابونا سگ دو بزنن واسه یه لقمه نون..آشغال بی همه چیز…..

انقدر دلم از هم تیپای این لعنتی پر بود که نمی فهمیدم چی دارم میگم..

پشتمو بهش کردم و با قدمای بلند ازش فاصله گرفتم..ولی هنوز اونقدر ازش دور نشده بودم که صداش قدمامو سست کرد..

— خیلی خب هرچی تو بگی..مگه دنبال یه لقمه نون نیستی؟!..

ایستادم..ولی برنگشتم..همچنان صداشو از پشت سرم می شنیدم..

–من واسه ت یه کار نون و آبدار سراغ دارم..

اینبار برگشتم و نگاهش کردم..شوخی نمی کرد..حالت صورتش جدی بود..

لب تر کردم و گفتم: چه کاری؟!..

فهمید اونقدر گشنه ی کارم که نخوام پسش بزنم و مثل چند لحظه قبل وحشی بازی در بیارم..

جلو اومد و تقریبا رو به روم ایستاد..

–فقط همینو بگم که اگه بتونی از پسش بربیای همین امشب ۵ میلیون جیرینگی میذارم کف دستت..

۵ میلیون؟!؟!؟!؟!..

خدایا چی می شنوم؟!..

واسه اینکه راست و دروغ کارشو بفهمم به ظاهر خواستم برگردم و تو همون حالت گفتم: بهت اعتماد ندارم..برو دنبال یکی دیگه..

که تند گفت: مگه نمیگی دنبال یه لقمه نونی؟!..خب منم می خوام یه لقمه ی چرب و چیلی گیرت بیاد دیگه، مگه همینو نمی خواستی؟!..

داشت وسوسه م می کرد..گرچه من همینجوریشم حاضر بودم به خاطر پول هرکاری به غیر از ت/ن فروشی بکنم..

نگاهش کردم و گفتم: چه کاری؟!..

خندید و جلو اومد..

–نترس خلافی تو کار نیست..با پلیس و این حرفا هم سر و کار نداری..فقط همین یه شبه..انجامش میدی و..۵ میلیون می زنی به جیب..

_ضمانتم چیه؟!..

پوزخند زد و رفت سمت ماشینش..

–اگه دنبال یکی می گشتم که بخوام بهش ضمانت بدم اون آدم تو نبودی یه حرفه ایشو میاوردم..خیلی خب برو رد کارت انگار تو اینکاره نیستی..

متعجب نگاهش کردم که رفت و پشت فرمون نشست..ماشینشو که روشن کرد به خودم اومدم..

لیلی دیوونه شدی؟..بدبخت هیچ پولی برات نمونده..داروهای مامانتو میخوای چکار کنی؟!..هفته ی دیگه باید واسه چکاپ ببریش بیمارستان..خرج عمل هم هست که هنوز یه قرونشم جور نکردی..خر نشو قبول کن..۵ میلیونه احمق..با یه آره ی تو جون مادرت نجات پیدا می کنه به همین فکر کن..

و همین فکر و خیالا کافی بود که قدم تند کنم و به طرف ماشینش بدوم..خواست راه بیافته که دستمو گذاشتم لب پنجره ی ماشینشو و داد زدم: وایسا..

نگاهم کرد.. لبخند رو لباش بود..

–خب..چی شد؟!..

آب دهنمو قورت دادم و در حالی که هنوز هم سراپا ترس و تردید بودم گفتم:باشه..قبول می کنم..

سرشو تکون داد و گفت: بپر بالا که وقت نداریم..

رفتم و کنارش رو صندلی نشستم..همین که ماشینش حرکت کرد دلشوره ی بدی گرفتم..یه لحظه پشیمونی اومد سراغم..

چرا سوار شدم؟!..اگه دروغ گفته باشه چی؟..اگه کلکی تو کارش باشه؟..

نکنه پشت اون وعده وعیدا نیت شومی خوابیده؟..

اون کار چیه که حاضره به خاطرش ۵میلیون بده؟!..

لیلی خاک بر اون سرت چطور حاضر شدی سوار ماشین کسی بشی که هیچ شناختی ازش نداری؟!..

از اون بدتر داری باهاش جایی میری و می خوای براش کاری رو انجام بدی که نه می دونی کجاست ونه می دونی چیه؟!..

قلبم از سر وحشت دیوانه وار می زد..

دیگه کاری نمی شد کرد..راه برگشتی نداشتم..

فقط اون لحظه تنها کاری که تونستم بکنم این بود که چشمامو ببندم و خودمو به تنها پناهم بسپرم..

ادامه دارد..
پاسخ
 سپاس شده توسط Doory


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان تباهکار فرشته ۲۷ +آپدیت - αԃηєѕ - 01-09-2017، 21:51


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان