برا من نی
ی زمانی تو شهرداری کار میکردم ی کار پروژه ای بود ک باید ب موقع تموم میشد
خورد ب تعطیلی و کار عقب افتاد
از بالا(!) دستور اومد ک باس تا هر ساعتی ک میتونیم کار کنیم حتی تا نصفه شب
خلاصه شب اول همه چی داشت خوب پیش میرفت
ساعت 21 22 23 همه مشغول کار
بچه ها یکی یکی خسته میشدن و میرفتن
فقد من مونده بودمو سه نفر دیگه و مسئولمون ک دائم الچُرت بود
همینجور ک داشتیم کار میکردیم هیچوخ یادم نمیره ی صدایی شنیدم مثه صدای ضجه، ضجه وحشتناک ک الانم یادش میفتم مو ب تنم سیخه خدا شاهده صدایی ک ب عمرم نشنیدم و نخواهم شنید ایشالا
همون موقع مسئولمون ک عینکش تا نوک دماغش اومده بود پایین از خواب پرید
پیر هم بود بنده خدا شمالی هم بود اولین چیزی ک گفت با صدای لرزون : چی صدا بود؟(صدای چی بود)
هیچ کس هم جز ما تو اداره نبود
عاقا ما رنگمون مثه گچ سفید شده بود همه ب صورت خود جوش پرونده ها رو جمع کردیم زدیم بیرون
خدا میدونه تا خونه چن تا بسم ا.. گفتم
برا منه
قضیه از این قراره که ما 3 تایی با هم ساعت حدود 2 شب از شمال بر می گشتیم تهران با ماشین خودمون که یه شورلت نوا بود
توی جاده یکی از پسر خاله هام عقب خواب بود و ما دوتا جلو بودیم
توی اتوبان توی یه جا وسط بیابون توی تاریکی یهو ماشینمون ریپ زد و خاموش شد و گرفتیم کنار ببینیم چش شده
که دیدیم حدود 100 متر جلو تر از ما یه پیکان زده بغل اونم ماشینش خراب شده بود.یه مرد و زن و بچه هاشون بودن
خلاصه دوتا پسر خاله هام بی خیال ماشین خودمون شدن رفتن ماشین اونو راه بندازن
منم کنار ماشین خودمون وایسادم توی تاریکی. حدود 10 دقیقه گذشت ماشین اونو راه انداختن و اومدن سمت ماشین خودمون
وقتی خواستیم سوار شیم من اومدم بشینم جلو سمت شاگرد یعنی همون جایی که نشسته بودم
توی تمام مدت هم خودم کنار ماشین بودم و تمام صحنه ها کاملا توی خاطرم هست
موقعی که توی اون تاریکی اومدم دستگیره ی ماشینو بگیرم و درو باز کنم دیدم یه چیزی به دستگیره وصله
وقتی برداشتمش دیدم یه گل سر زنونه ی بزرگ 10 شاخه است که به دستگیره ی ماشین بسته بود!
اون لحظه 3 تامون یهو خشکمون زد از ترس و واقعا"
چند دقیقه ای توی ماشین به حالت سکته زدن نشستیم و رنگ هر سه تامون مثل گچ شده بود.بعد به خودمون اومدیم راه افتادیمو اومدیم
هنوزم هر وقت یاد اون شب می افتیم تمام مو های تنمون سیخ میشه
مخ مون هرچی فکر کردیم به هیچ جا نرسید! که اون گل سر از کجا اومده!
به خدا تمام ماجرا هم عین حقیقته!
ی زمانی تو شهرداری کار میکردم ی کار پروژه ای بود ک باید ب موقع تموم میشد
خورد ب تعطیلی و کار عقب افتاد
از بالا(!) دستور اومد ک باس تا هر ساعتی ک میتونیم کار کنیم حتی تا نصفه شب
خلاصه شب اول همه چی داشت خوب پیش میرفت
ساعت 21 22 23 همه مشغول کار
بچه ها یکی یکی خسته میشدن و میرفتن
فقد من مونده بودمو سه نفر دیگه و مسئولمون ک دائم الچُرت بود
همینجور ک داشتیم کار میکردیم هیچوخ یادم نمیره ی صدایی شنیدم مثه صدای ضجه، ضجه وحشتناک ک الانم یادش میفتم مو ب تنم سیخه خدا شاهده صدایی ک ب عمرم نشنیدم و نخواهم شنید ایشالا
همون موقع مسئولمون ک عینکش تا نوک دماغش اومده بود پایین از خواب پرید
پیر هم بود بنده خدا شمالی هم بود اولین چیزی ک گفت با صدای لرزون : چی صدا بود؟(صدای چی بود)
هیچ کس هم جز ما تو اداره نبود
عاقا ما رنگمون مثه گچ سفید شده بود همه ب صورت خود جوش پرونده ها رو جمع کردیم زدیم بیرون
خدا میدونه تا خونه چن تا بسم ا.. گفتم
برا منه

قضیه از این قراره که ما 3 تایی با هم ساعت حدود 2 شب از شمال بر می گشتیم تهران با ماشین خودمون که یه شورلت نوا بود
توی جاده یکی از پسر خاله هام عقب خواب بود و ما دوتا جلو بودیم
توی اتوبان توی یه جا وسط بیابون توی تاریکی یهو ماشینمون ریپ زد و خاموش شد و گرفتیم کنار ببینیم چش شده
که دیدیم حدود 100 متر جلو تر از ما یه پیکان زده بغل اونم ماشینش خراب شده بود.یه مرد و زن و بچه هاشون بودن
خلاصه دوتا پسر خاله هام بی خیال ماشین خودمون شدن رفتن ماشین اونو راه بندازن
منم کنار ماشین خودمون وایسادم توی تاریکی. حدود 10 دقیقه گذشت ماشین اونو راه انداختن و اومدن سمت ماشین خودمون
وقتی خواستیم سوار شیم من اومدم بشینم جلو سمت شاگرد یعنی همون جایی که نشسته بودم
توی تمام مدت هم خودم کنار ماشین بودم و تمام صحنه ها کاملا توی خاطرم هست
موقعی که توی اون تاریکی اومدم دستگیره ی ماشینو بگیرم و درو باز کنم دیدم یه چیزی به دستگیره وصله
وقتی برداشتمش دیدم یه گل سر زنونه ی بزرگ 10 شاخه است که به دستگیره ی ماشین بسته بود!
اون لحظه 3 تامون یهو خشکمون زد از ترس و واقعا"
چند دقیقه ای توی ماشین به حالت سکته زدن نشستیم و رنگ هر سه تامون مثل گچ شده بود.بعد به خودمون اومدیم راه افتادیمو اومدیم
هنوزم هر وقت یاد اون شب می افتیم تمام مو های تنمون سیخ میشه
مخ مون هرچی فکر کردیم به هیچ جا نرسید! که اون گل سر از کجا اومده!
به خدا تمام ماجرا هم عین حقیقته!