26-09-2012، 19:38
.سفارش چند مدل غذای ایرانی و چند مدل غذای فرنگی دادم وبعد از دادن آدرس دقیق نیمی از پول رو دادم وبقیرم قرار شد موقع تحویل غذاها بهشون بدم!!!بعد از اونجا رفتم و به چند تا شیرینی فروشی سر زدم که اصلا باب میلم نبودن ..یهو یاد یه شیرینی فروشی افتادم که یکی از بچه های سال دومی واسه ی دفاعش شیرینی هاشو از اونجا خریده بود و همه ی بچه ها خیلی ازش تعریف میکردن آدرس دست و پا شکستشو بلد بودم .. خوشبختانه ازونجایی که بنام بود و همه میشناختن اونجارم راحت پیدا کردم و سفارش چند مدل دسر و شیرینی های خشک و تر چند مدل آجیل دادم و بعد از حساب کردن پولشون آجیلا و شیرینی ها ی خشک رو تو ی ماشین گذاشتن و شیرینی تر , دسر و اینارم با دادن آدرس موکول کردم به روز مهمونی...نوبت به میوه بود از اونجایی که هوا سرد شده بود و میوه های این فصلم خیلی نبود فقط پرتقال و نارنگی و سیب و موز و خیار گرفتم و البته برای اینکه یه ذرم خودی نشون بدم یه جعبه انارم گرفتم تا شب پنج شنبه خودم دون کنم ... بعد از اینکه واسه خودم یه پرس غذا گرفتم سر راه برگشت به گل فروشی سر کوچه ام سفارش چند شاخه مریم , لیلیوم و ارکیده بنفش کمرنگ دادم و قرار شد پنج شنبه اونارم بیارن دم خونه!!!وقتی رسیدم خونه ساعت از سه گذشته بود معدم داشت سوراخ میشد بعد از اینکه ناهارمو خوردم ولو شدم رو تخت ..تمام کارارو راست و ریس کرده بودم ... فقط میموند تمیز کاری خونه که فردا قرار بود کمک بیا د و بعدم میموند لباسم با این فکر عین فشنگ از جام پاشدم و رفتم سر کمدم ...تقریبا تمام کمد رو زیر و رو کردم ولی هیچ لباس رسمی ای نداشتم که چشممو بگیره .. باید حتما یه خرید میرفتم .. بیخیال استراحت شدم .. داشتم دوباره لباس میپوشیدم که موبایلم زنگ خورد .. :- کیانا کجایی؟؟؟- اول سلام بعدا کلام جناب مجد!!!!بلند خندید و گفت :- یه دفعه گقتم اون بابام بود!! همون صدام نکنی بهتره!!!- باشه ..امرتون ..- آهان ..ببینم بیرونی؟؟؟!- نه الان داشتم دوباره میرفتم ...با طمانینه گفت :- کیانا چیزه ... میای دنبالم؟؟؟خندیدم :- بابا ماشینه خودته .. آره میام فکر کنم طرفای 5.5 اونجا باشم..- مرسی کیانا ..گوشیو گذاشتم خدا خدا میکردم ترافیک نباشه تا بتونم همون شب برم خرید ولی از بخت بد بخاطر بارون خیابونا بد جور شلوغ بود .... ساعت 6 بود رسیدم دم در شرکت محض احتیاط رفتم توی یکی از کوچه های شرکت و بهش sms زدم بیاد اونجا ...تا وقتی که بیاد سرمو گذاشتم رو فرمون که با رِنگی که روی شیشه ی ماشین گرفت سرمو برداشتم ...یه نگاه بهش کردم ... یا خدا چقدر خوشتیپ شده بود یه پلیور مشکی ساده پوشیده بود با یه شلوار جین سرمه ای سیر و کفشاشم که نگو .. موهاش بارون خورده بود و خیلی بهش میومد درو زدم که پرید بالا و با خنده گفت :- چه بارونی ...بوی ادکلنش پیچید تو ماشین یه لحظه به رامش حسودیم شد که بی خیال بغلش میکرد یا گونشو میبوسید ...محوش بودم که گفت :- کیانا خانوم کجاییی؟؟؟؟!!!چشم ازش برداشتم و گفتم :- هیچی ... خسته نباشین. .. بریم؟؟؟!مهربون خندید و گفت :- شما خسته نباشی... ببخش مجبورت کردم بیای دنبالم .... بعدم گفت :- ناراحت نمیشی گه من بشینم ؟ راستش جایی کار دارم .. با کمال میل قبول کردم و جامون رو با هم عوض کردیم اینجوری میتونستم یکم نگاش کنم ...توی راه براش خلاصه ای از کارایی که امروز کردم رو گفتم و اون هر بار مهربون میخندید و تشکر میکرد ... یهو نگاه کردم دیدم سمت الهیه ایم ... گفتم :- اینجا چی کار داریم؟؟!!خندید گفت :- تورو نمیدونم ولی من باید یه دست کت شلوار بخرم واسه ی مهمونی ... راستش از لباس پوشیدنت معلومه با سلیقه ای واسه همین رامشو پیچوندم و بعدم یه نگاه بهم کرد و ادامه داد :- مزاحم شما شدم!!!با خودم فکر کردم بدم نشد منم میتونم مغازه های اینجا رو نگاه کنم شاید چیزی چشممو گرفت و فردا یه سر اومد و خریدمش...ماشین رو پارک کردم و وارد یه پاساژ کوچیک شدیم که فقط 4-5 تا مغازه توش نبود ..ته پاساژ یه مغازه ی بزرگ وخیلی شیک بود که یه سمتش لباسای مردونه بود سمت دیگش لباسای زنونه ...صاحب مغازه که انگار مجد رو میشناخت سلام علیک گرمی باهامون کرد ..منم برای اینکه مجد رو همراهی کرده باشم رفتم سمت لباسای مردونه یه کت شلوار دودی خیلی شیک با یه بلوز زرشکی دیدم که خیلی به نطرم شیک اومد ... داشتم بررسیش میکردم که دیدم مجد بالای سرمه داره با لبخند نگام میکنه ...لبخند زدم و گفتم :- این چطوره ؟؟!!رو کرد به فروشنده و گفت :- اینارو میخوام امتحان کنم .. - موقعی که رفت توی اتاق پرو منم رفتم سمت لباسای زنونه ... من با اینکه پوستم سبزه بود ولی لباس آبی آسمونی خیلی بهم میومد بخصوص اینکه با موهای مشکیمم تضاد خوبی داشت روی رگال مغازه یه همچین رنگ لباسی نظرمو جلب کرد لباس یقه ی گرد بسته داشت و آستین حلقه ای و چسبون تا بالای زانو بود و روی کل لباس یه حریر آبی میومد و روی همه ی اینا یه کمربند نقره ای که درست روی گودی کمر قرار میگزفت بنظرم لباس شیکی بود ..داشتم بنداز بر اندازش میکردم که با صدای مجد بخودم اومدم :- - از این خوشت اومده ؟!!- برگشتم سمتش...- وااااااییییی چقدر برازندش بود ... ناخود آگاه با یه لخند و نگاهی که میدونم از توش تحسین می بارید گفتم :- - چه خوب شدین !!!- مهربون زیر گوشم گفت :- - سلیقه ی شماست دیگه ...بعد از اینکه لباسشو عوض کرد همین طوری که داشتم بقیه ی جنسای مغازرو میدیدم مجدم حساب کتاب کرد و زدیم بیرون ...مجد پیشنهاد داد که بریم یه رستوران برای شام ولی من اونقدر خسته بودم ترجیح دادم غذارو تو خونه بخورم واسه ی همین از یه رستوران خوب غذا گرفت و اومدیم سمت خونه .. ساعت نزدیکای 10 بود که رسیدم ... موقعی که اومدیم بالا مجدم خیلی راحت وبدون تعارف برای خوردن غذا اومد آپارتمان من .. منم دیگه درست ندیدم حرفی بزنم و غذا هارو ازش گرفتم و رفتم توی آشپزخونه ... داشتم میز رو میچیدم که از توی دستشویی بلند گفت :- کیانا شیر دستشویی پایینت فشارش کمه .. میشه برم بالا ذستمو بشورم ..- آره برو!!!میز و که چیدم اومدم که صداش بزنم دیدم داره از بالا میاد پایین..مموقع خوردن هردو ساکت بودیم بعد از اینکه غذامون تموم شد بلند شد رفت سمت ظرفشویی که با اعتراض گفتم :- چی کار میکنین ... خودم میشورم خندید گفت :- جشمات سرخه سرخه مرامی بیدار موندی وگرنه عین بچه شیطونا پای سفره خوابت میبرد!!خندیدم و گفتم :- نابودم !!!بعدم نشستم رو صندلی و ظرف شستنشو تماشا کردم ...و تقریبا چرت زدم کارش که تموم شد دستمو گرفت و منو کشوند دنبال خودش تو هال و بعدم اشاره کرد :- تو برو بخواب منم بیشتر ازین مزاحمت نمیشم...!!خوابالو تشکر کردم وکیسه ی لباساشو دادم دستش ...و با یه شب بخیر درو بستم .. سلانه سلانه از پله ها بالا رفتم بعد از مسواک زدن وارد اتاق شدم که دیدم یه بسته ی کادویی رو تختمه .. روش یه کاغذ بود که نوشته شده بود : تقدیم به جوجوی خسته!!بخط .. خطه مجد بود ببا ذوق بازش کردم .. از دیدن پیرهن آبی آسمانی که تو دستم بود شاخام داشت در میومد .. کی اینو خریده بود؟؟؟!!!نمیتونم حس اون لحظمو بزبون بیارم فقط اونقدر خوشحال بودم که دوست داشتم داد بزنم و به همه بگم مجد چیکار کرده ... پیش خودم میگفتم یعنی دوسم داره ؟؟ شایدم مال این بود که کمکش کردم .. بعدم توی یه لحظه حال خودمو با این فکر که شاید با هر دختر دیگه ای میرفت این کارو میکرد بهم ریختم .. خیلی بد بود ..توی یه تضاد عاطفی گیر کرده بودم ... مجد توی لفافه خیلی کارا کرده بود که میدونم هر دختری دیگه ای جز من بود به حساب علاقه میذاشت ولی من نمیتونستم ... نمیگم آدم بد بینی بودم .. ولی دوست داشتم واقع بین باشم و ترجیح میدادم دست به عصا راه برم ...اونشب لباس رو با دقت توی کمدم آویزون کردم و تصمیم گرفتم در اسرع وقت ازش بابت این محبتش تشکر کنم ... و با هزار جور فکر و خیال بالاخره خواب رفتم .. صبح روز بعد ساعت نزدیکای 8 بود که از خواب پاشدم بعد از اینکه صبحانه خوردم لباس مناسب کار پوشیدم و رفتم اون آپارتمان راس 9 زینت خانوم که یه زن حدود 55 ساله نشون میداد اومد ... سلام علیک کردم و گفتم :- زخمت کشیدین اومدین ... منم واسه ی کمک هستم!!با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت :- نه خانوم جون من خودم کارارو انجام میدم!!- آخه دست تنها که نمیشه خونه ی به این بزرگی .. کاری بود به منم بگین!!لبخندی زد و گفت :- باشه دختر جون!!!همین طور که زینت خانوم مشغول شد منم توی آشپزخونه میوه ها رو شستم و خشک کردم و مشغول دون کردن انارا شدم ...موقعی که تموم شد ساعت نزدیکای 12.5 بود بد جور احساس گرسنگی میکردم پاشدم لباس پوشیدم و رفتم پیش زینت خانوم :- من دارم میرم غذا بگیرم چی دوست دارین ؟؟؟!!مهربون نگاهی بهم کرد و گفت :- من ناهار میارم با خودم دختر جون!!!- حالا میشه لطف کنید ناهاروتونو بذارین بعدا امروز یه چلو کباب حسابی بخوریم؟؟؟خندید و گفت :- شمام عین آقای دکتر حرف میزنیدا !!!منظورش شروین بود خیلی دلم میخواست راجع به مجد یه چیزایی بدونم ولی ضایع بود اگه سوال میکردم ...رو کردم بهش و گفتم :- پس حاضر شین بریم یه رستوران توپ..با مهربونی گفت :- مادر جون اگه بیاری خونه من راحت ترم الان وسط کار سختمه .. قبول کردم و رفتم یکی از رستوران های خوب اطراف و یه پرس برگ یه پرس جوجه گرفتم و برگشتم ..موقع خوردن ناهار رو کرد بهم و گفت :- شما نامزد آقا دکتری؟؟!!غذا پرید تو گلوم و دست و پا شکسته گفتم :- نه .. بابا !! من همسایه روبروییشونم !! البته توی شرکتشونم کار میکنم!!مهربون خندید و گفت :- آخه دیدم با بقیه ی دخترایی که اینجا میومدن خیلی فرق میکنین گفتم شاید آقای دکتر دست از جوونی کردن برداشته باشه!!خندیدم .. هر چند خندم خیلی شاد نبود , گفتم :- نه آقای مجد کلا خیلیی جوونی میکنه!!!!زینت خانوم سری تکون داد و گفت :- ماشاا... بس که خوش قد و بالاست دخترا دست از سرش بر نیمدارن دختر جون اونم مرده دیگه ....زمان رو مناسب دیدم واسه ی همین گفتم :- شما خیلی سال میشناسیشون ؟؟- آره مادر جون تقریبا هم سن و سالای الان تو بودم که شوهرم زمین گیر شد !! از کارگرای جناب مجد بود از روی داربست افتاد .. جناب مجد همه جوره هوامونو داشت و واسه ی اینکه فکر نکنم داره در حقمون ترحم میکنه در ازای کمک کردن به خانومش به من حقوق میداد حقوقی که دو سه برابر اون چیزی بود که واقعا حقم بود... دوتا دختر دارم .. هردوشون جناب مجد جهیزیه داد .. خدا بیامرزتشون!! خیلی آدم با خدایی بود!!!- خانوم مجد چی؟؟!!- اونو که نگو ماهه ..هر چی بگم کم گفتم عین خواهرم دوستش دارم .. هرچند ظاهرش خیلی خو ش اخلاق نیست ولی قلبش خیلی مهربونه ... بعدم ادامه داد :- آقا شاهین و آقا شهاب پسرای بزرگشون خیلی شبیه خانومن ولی این ته تغاریه دور از جونش عین خود جناب مجده .. راستشو بخوای دختر جون من آقا شروین رو عین پسر خودم دوست دارم ..و همیشه آرزومه بهترین زن نصیبش بشه !!!خودمم توی این مدت فهمیده بودم مجد با تمام اخلاقای ناپسند اجتماعیش ولی چهره ی محبوبیه از کارمندا گرفته تا یه زن عامی همه دوستش دارن و براش احترام قائلن...خیلی دوست داشتم ببینم اگه مجد یه زن بود با همین منش فقط دوست پسر داشت یا با یکی نامزد کرده بود و بهم خورده بود بازم راجع بهش اینجوری فکر میکردن ... یا مثل خونواده ی من توی خفا میگفتن لابد دختره یه ایرادی داشته .. خیلی جالب بود همیشه ته تهش ایراد رو از دختر میدیدن .. بیخیال این فکرا شدم و ظرفهای ناهارو جمع کردم و شستم , زینت خانوم رفت دنبال بقیه ی کارا....طرفای ساعت سه داشتم توی کابینت ها دنبال ظروف مناسب واسه آجیل و شیرینی و اینجور چیزا میگشتم .. توی یکی از کابینت های یه ظرف خیلی شیک نظرمو جلب کرد داشتم سعی میکردم روی نوک انگشتام وایسم برش دارم که یهو احساس کردم یکی پشتمه برگشتم مجد خنده ای کرد و ظرف رو از کابینت برداشت و داد دستم ..- چطوری خانوم کوچولو!!!؟؟؟با تعجب در حالی که به کابینت تکیه داد و مجد روبروم وایساده بود گفتم :- شما اینجا چی کار میکنی؟؟!! - حوصله ی شرکت رو نداشتم زدم بیرون گفتم بیام کمک دستت .. زینت خانوم اومده ؟؟؟!!- آره