امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 3.7
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

【 ســری داستـ ـان های کـ ـوتاه 】 +اطلـاعیه داستانُ رمــان

#95
قسمتی از رمان ماُموریت وعشق
باصدای افتادن چیزی روی زمین ازخواب پریدم گوشیم رودیدم که روی زمین افتاده و داره ویبره میره برش داشتم داشت زنگ می خورد بدون توجه به مخاطب تماس رو برقرار کردم
-الو
آرمیتا-کوفت و الو چرا گوشیتوخواب نمیدی با این صدا که معلومه خواب بودی هان جواب بده ببینم هان!
-یکم نفس بکش دختر من که کامپیوترنیستم اولاًمن خواب بودم درست دوماًگوشیم رو سایلنت بود سوم
«که آرمیتا نذاشت ادامه بدمومثل غورباقه پرید وسط حرفم. البته خودم از تشبیه خودم خندم گرفت»
آرمیتا-غلط کردی گوشیتوگذاشتی رو سایلنت گذاشتی توچرا انقدربیخیالی دختر ما باید۱۶ساعت دیگه تهران باشیم
-بسه آرمیتا من ساعت ۸:۳۰دقیقه میام دنبالت
وگوشیمو قطع کردم ساعت۷:۴۵دقیقه بود دستو صورتمو شستم وموهای قهوه ای روشنم رو شونه کردم وبه صرت گوجه ای بستمش یه خط چشم دور چشمای سبز پرنگم کشیدم وبه تصویر خودم داخل آینه خیره شدم ابروهای نیمه پیوسته ای دارم بالب متوسط بینی متوسط وصورت سفید سریع رفتم داخا آشپز خونه وبه پدرو مادرم سلام کردم صبحونم رو که تموم کردم خواستم بلند شم که صدای حدیث خواهر کوچکم متوقفم کرد:-مامان صبحونم وبرام آماده کن الان میام
بعد دیدم که داره میاد پایین
-اِ!حدیث من دارم میرم تو تازه بیدار شدی؟
حدیث-منم الان میام صبر کن
منم رفتم آماده شدم چمدونامونو برداشتمورفتم کفشمو بپوشم که گوشیم زنگ خورد
-الو
آیدا-سلام آبجی
-سلام به آبجی خودم خوبی؟
آیدا-آره!میگم منو راضیه آماده ایم کی میای؟
-کم کم میایم راستی هماهنگ باشین تا تک زدم پایین باشین
آیدا-باشه خدافظ
-خدفظ«آیداوراضیه مثل خوهرایه منو حدیثندرضمن خوهر بزرگ اونا هانیه عرسمونه»حدیث من رفتم!
حدیث-وایسا وایسا آومدم
رفتم وسایلارو گذاشتم تو پورشه سفیدمو سوارشدم راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم من آناهیتازارع هستم ۲۰سالمه من و آیدا,غزل,آیلین,حدیث وراضیه در رشته علوم انسانیوافسری میخونیم که ما در دانشگاه افسری امتحاناتی دادیم که اومدنش متابق میشه با اومدن جواب فوق لیسانسی های علوم انسان به ماهم داریم برایه دانشگاه به تهران میریم داشتم فکرمیکردم که حدیث اومدو نشست تویه ماشین هم زمان که از پارکینگ خوارج میشدیم بهش گفتم
-حالاهم لازم نبود بیای
حدیث-یکم دیر اومدما حالا انگار چی شده.......
رفتیم اول آرمیتا رو سوار کردیم بعد آیدا و راضیه رفتیم تهران سریع وسایلمونو چیدیم و خوابیدیم که فردا به موقع بیدار بشیم منو آرمیتاو راضیه باغزلو آیلین یه جا افتادیم حدیثو آیداهم به جا...وقتی بیدارشدم سریع هاحاظر شدم وقتی همه آماده بودیم هرکت کردیم البته قراره آیلینآ غزل بعدن به مااضافه بشن
تازه از کوچه باسزعت خوارج شده بودیم که یه ماشین دیگه باسرعت پیچید جلومون منم سریع دوتا پاهامو گذاشتم رو کلاچو ترمز وترمز دستیوکشیدم بلا ماشینا بافاصله کمی از هم ایستادن وقتی به خودم اومدم از ماشین خارج شدم اول جلوی ماشین. نگاه کرپم کهدیدی چیزیش نشده رفتم پشت کهدیدم جای لاستیکای ماشینم روی زمین مونده همره بوی لاستیکا ومردمم بابهت به ماخیره بودن
پسر-این ماشین مال شماست؟
-«بدون هیچ حرکتی»بله چطور مگه
پسر-نزدیک بود ماشینمو داغون کنیذ«باسرعت به طرفش برگشتم»
-سما باسرعت پیچیدین جلوم اونوقت طلب کارم هستین؟
پسر-تو سرعتت زیاد بوده واین رو جای چرخ لاستیات نشون میده!
-احترام خودتونو حفظ کنین!«یه پسر از در سمت کمک راننده پیاده شد»
پسر کمک راننده-پندار چیزی شده!«پس اسمش پنداره»
پندار-نه سامان تو برو سوارشو«هم زمان راضیت هم پیاده شدو اومد دم گگوشم »یواشگفت:آنا یواش تر همه دان نگامون میکنن
-توبرو سوار شو«باصدایی تقریباَبلند»راضیه که رفت پسره سامان گفت
-سریع کارتو تموم کن بیا!
پندار-باشه!پسره که رفت منم رو به پندار گفتم
-اگه اترام خدتونو نگه ندارین اونوقت....
پندار-اونوقت چی؟معلوم نبود اگه دوستاتون نبودن چی میشد!«این دقیقاَگفت تو هیچ کاری نمیتونی بکنی تازه بعدشم پوز خند زده!»
-منظورت اینکه من هیچکاری نمیتونم بکنم ؟باشه «تودلم گفتم :خودت خواستی»
سوار ماشین شدمو دنده عقب گرفتم
راضیه-آنا ماشینشون گرونه ها!
-ماشین منم همین تور!
وباسرعت بهطرف ماشین اونا که فراری زرد رنگی بود رفتم ودر یک سانتیس وایسادم و ازماشین پیاده شدم وبه سمت پنداری رفتم که با بهت به من خیره شپه بود رفتمو گفتم
-من هرکاری بخوام میکنم مثل همین الان که می تونستم ماشینتونو داقون کنم ولی نکردم!
سریع سوا ماشین شدم و به سرعت به طرف دانشگاه حرکت کردم
.....................پابان فصل اول........................
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: 【 ســری داستـ ـان های کـ ـوتاه 】 +اطلـاعیه داستانُ رمــان - Nafas1382 - 02-04-2017، 5:05
پسر مهربان - imanas - 28-01-2015، 8:19
وفا و جفا - B.o.y.f.r.i.e.n.d - 27-04-2015، 19:49
RE: وفا و جفا - ຖēŞค๑໓ - 27-04-2015، 19:53
پسرک آدامس فروش - m@hsa 12 - 02-06-2015، 16:25
انعکاس زندگی... - esiesi - 28-06-2015، 4:21

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  پیشنهــآد رمــان .. ! مــآدر فلفلیــه مـن.. ! -.-

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان