اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان زیبای دخترکی که ارزویش براورده میشود

#1
Rainbow 
به نام خدا

روزی سارا کوچولو تصمیم گرفتند به خرید بروند.خانواده ی سارا فقیر بودند وپدر سارا تا اخرشب کار میکرد .خلاصه سارا با مادرش از خانه بیرون . همین طور که داشتند میرفتند میرسند به یه اسباب بازی فروشی سارا چشمش به یه عروسک میوفته واز مادرش میخواد که اون رو براش بخره ولی مادر سارا بهش میگه که پول اون عروسک رو نداره و باهم از اون مغازه میرند .سارا تاشب توی فکر اون عروسک بود این قدر به اون عروسک فکر کرد که بالاخره خوابش گرفت . سال ها وسال ها میگذشت وهنوز هم سارا به اون فکر میکرد اون دیگه 20 سالش شده بود ومیرفت دانشگاه ولی اون به خاطر این که نمیتونست پول دانشگاهش رو فراهم کنه از دانشگاه اخراج شد .اون فکر کرد که باکار کردن میتونه خرج خانواده اش رو بده اخه پدر سارا پیر شده بود وتوان کار کردن رو نداشت ومادر سارا هم باید در خانه از پدر سارا مراقبت میکرد. پس باخودش گفت :من نیازی به دانشگاه ندارم وباید برم کار کنم . فرداصبح او باصدای زنگ ساعت بیدار شد و به بیرون رفت تا دنبال کار خوبی بگرده .اون تاظهر دنبال کار بود وهرجا میرفت بهش میگفتند که باید مدرکت لیسانس باشه .اون خیلی تلاش کرد ولی نتونست . وقتی برگشت خونه دید که مادرش خیلی خوشحاله وانگار میخواد یه چیزی بهش بگه مادرش رو کرد به سارا وگفت که دوستت زنگ زده و گفته یه کار خوب برات پیدا کرده . سارا خوشحال شد ورفت به دوستش زنگ زد اون ها برای فردا باهم قرار گذاشتند که بروند ومحل کار سارا رو ببینند. فردا شدو سارا خودش رو حسابی تروتمیز کرده بود . لباس هایی راکه تازه خریده بوده را پوشید وبه سمت ادرسی که دوستش گفته بود رفتند . سارا وقتی به اونجا رسید دید که اون ادرسی که دوستش داده خبری از یه شرکت نیست مثل اینکه اونجا یه کارخونه بود . انگار یه نفر اون طرف خیابون داره برای سارا دست تکون میده بله انگار دوستش بوداونا باهم احوال پرسی کردن وسارا ازاون پرسید که اینجا کارخونه است یا شرکت بعد دوستش گفت اینجا کارخونه ی اسباب بازی فروشی است.سارا تعجب کرد وگفت که من به شرکت های مختلف میرفتم ولی میگفتن باید مدرکت تا لیسانس باشه یعنی این که یه کارخونه است من رو میپذیرند ؟!!!!!!! دوستش گفت تو نگران هیچی نباش من همه ی شرایط تو رو به اونا گفتم واونا هم پذیرفتن . امروز قراره تو بری اونجا و اگه محل کارت رو پسندیدی اونجا استخدام بشی .اونا رفتند به اتاق مدیریت کارخانه واقای مهندس شرایط رو پذیرفتن وبا هم رفتند تا محل کار رو ببینند . مهندس گفت که کار سارا توی این کارخونه این هست که مثل بقیه ی کارکنان هر اسباب بازی را در جعبه ی مربوط به خودش بذاره سارا هم پذیرفت وقرار شد که از فردا شروع به کار کنه. سارا خیلی خسته شده بود واز دوستش خداحافظی کرد و به طرف خونه راه افتاد . توی راه یه جعبه شیرینی خریدو وقتی رسید به خونه همه چیز رو برای مادر و پدرش توضیح داد .فرداشد وسارا لباس هاش رو پوشید و از زیر قران رد شد سپس مادرش اون رو بوسید و باهم خداحافظی کردند.سارا به محل کارش رسید وانجا در یک اتاق لباس هایش را عوض کرد وبه سمت عروسک ها رفت همینطور که داشت عروسک ها رو ازهم جدا میکرد یکدفعه بین اون همه عروسک یه عروسک خاصی رو دید انگار اون عروسک راانگار جایی دیده بو همینطور داشت فکر میکرد که یکدفعه با خودش گفت اهان این همون عروسک ارزوهامه که سال ها به اون فکر میکردم در همون موقع مهندس اومد وگفت چه انتخاب خوبی داشتید . سارا گفت:چطور مگه؟مهندس گفت:پدر خدابیامرزمن اسباب بازی فروشی داشت اون وصیت کرده بود که یه دختری خیلی این عروسک رو دوست داشته وپول خرید اون رو نداشته پدرم می خواسته یه روز بره در خونشون و عروسک رو به دخترک بده ولی دیر رسیده بوده واونها از اون خونه رفته بودن برای همین قبل از مرگش به من گفت که یه کارخونه ی اسباب بازی فروشی باارثی که برام گذاشته تاسیس کنم واز این عروسک ها در کارخانه تولید کنیم تاروزی اون دختر بیاد واون رو بخره . سارا آه بلندی کشید وگفت اون دخترک من بودم وحالا بزرگ شدم ودر این کارخانه کار میکنم .مهندس تعجب کرده بود وزبانش بند امده بود . سارابه مهنس گفت:من میخوام ارامگاه پدرتون رو ببینم میتونید ادرس رو بفرمایید . مهندس گفت نه بفرمایید باهم بریم .سارا رفت تالباس هایش را بپوشد . آن ها باهم به ارامگاه پدر مهندس رفتند در راه برگشتن مهندس کنار یک گلفروشی ماشین را پارک کرد ودید که با دسته گلی از گل فروشی برگشته وبه طرف ماشین میاد وقتی سوار ماشین شد دسته گل را به سارا داد . سارا انگار میخواست تشکر کند ولی مهندس اجازه ی حرف زدن به اونداد وگفت :هیس هچی نگوفقط گوش بده :بامن ازدواج میکنی؟....................................................

نویسنده:خودمSmile
اگه قشنگ بود سپاس بدید اخه کلی وقت گذاشتم روش
SmileUndecidedConfusedcryingSadBig Grin
Khaste shodam az adamaye roye zamin Confused
پاسخ
 سپاس شده توسط ^ali^ ، mersde13 ، KOH ، alib ، fat.k ، LIGHT ، ✘ kArTeL ✘ ، GHASEM ، MINA JOON ، همراه اخر ، amirhossein1 ، parmida.a ، یاسی@_@ ، ریحان123 ، مهنا79 ، ≧^◡^≦ پویا ≧^◡^≦ ، کیمیانا ، دوریکا
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
داستان زیبای دخترکی که ارزویش براورده میشود - яê¥нαñê - 18-09-2012، 19:36

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان