18-09-2012، 10:17
راهنماي همشهري كه سر راه خريده بودم باز كردم با اولين شماره كه از پيش شمارش نشون ميداد همين اطرافه و يكي ازين
شركتهايي بود كه كارشون نصب حفاظه تماس گرفتم ... براي ساعت 2 قرار گذاشت كه كاگراشو بفرسته براي انجام كار ... و
4 ساعت طول ميكشيد... وبا احتساب بد قولي و استراحت و زمان هاي پرت حدودا تا ساعت 7 - اونجوري كه گفت حدود 3
كارشون تموم ميشد ..
بعد از حساب كردن پول قفل ساز و گرفتن كليد هاي جديد در رو قفل كردم و نهارمو خوردم .. بي خيال شركت رفتنم شدم
....ترجيح دادم زنگم نزنم!!!فقط به فاطمه يه پيام زدم و گفتم كه كلاسم طول ميكشه تا 5 و نميتونم بيام ...
ساعت تقريبا 2:15 بود كه نصابا اومدن و مشغول شدن ساعت 4 شمس زنگ زد به موبايلم و گفت كه مجد سراغمو گرفته و وقتي
ديده نيومدم عصبي شده و گفته پي گير شه ..منم خيلي عادي در جواب شمس گفتم كلاسم تا 5 طول ميكشه و ديگه بعدشم
ديره بيام يه جور خودش جواب مجد رو بده!!!
بر خلاف انتظارم كار نصابا طول كشيد و ساعت نزديكاه 8 بود و هنوز يكم ديگه از كارشون مونده بود خدا خدا ميكردم مجد
ديرتر از هميشه بياد ولي متاسفانه 8:10 دقيقه بود كه صداي ماشينش اومد ..احساس كردم رنگم پريد ولي واسه ي اينكه صحنه
ي ديدني چهرشو وقتي با حفاظ روبرو ميشه از دست ندم توي راهرو وايسادم ... تا مثلا نشون بدم كه دارم به كار عزيزان كارگر
شخصا!!! نظارت ميكنم ...با صداي پاهاش ضربان قلب منم شدت گرفت .. وقتي از پاگرد پله ها پيچيد براي چند ثانيه شوكه به در
آپارتمان من خيره شد و بعدم سعي كرد به خودش بياد بدون توجه به من رفت سمت آپارتمانشو داخل شد!!
بالاخره طرفاي 9 كار تموم شد براي حساب كتاب مجبور شدم تا دم در خونه باهاشون برم بعد از كلي چونه قيمت نه چندان
معقولي رو بابت حق الزحمه و نصب ازم گرفتن...
وقتي كه برگشم بالا .. ديدم مجد به چهارچوب در آپارتمانش تكيه داده و با يه پوزخند داره منو نگاه ميكنه بهش توجهي نكردم
و رفتم سمت آپارتمانم كه بلند گفت :
- من اگه بخوام يه كاري رو بكنم از ديوار چينم شده رد ميشم!!!
جواب ندادم .. ولي جلوي چشمش نردرو كشيدم و قفل زدم و در حالي كه داشت از عصبانيت چشماش ميزد بيرون درو محكم
بستم و قفل كردم!!!
فررداي انروز باحس بهتري از خواب پاشدم… حس امنيت ... حس قدرت .. بعد از صبحانه خوردن يه مانتو شلوار مشكي از تو
كمد برداشتم و يه كاپشن قرمز كه سر كلاهش خز داشت رو روش پوشيدم و يه شال قرمز و مشكيم سرم و كردم و اون ماتيك
قرمزه كه ميدونم مجد خيلي!! دوستش داشت رو هم زدم و با ريمل مشكيم حسابي مژه هامو حالت دادم!!! با ديدن خودم تو آينه
حسابي كيف كردم ... و با خنده گفتم :
- ايييييييييييييينه!!!!!!
بازم بي خيال مال دنيا شدم و ترجيح دادم تا براي جلوگيري از برخورد مجدد با مجد با آژانس برم واسه ي هيمن بلافاصله تماس
گرفتم و بعد از يه ربع ماشين اومد راس 8 بود كه رسيدم شركت شمس با ديدن متعجب نگام كرد و براي اولين بار گفت :
- چه خوشگل شدي مشفق!!!
خنده ي مهربوني بهش كردم و گفتم :
- مرسي لطف داري..
طبق معمول كه عينه كش زود به حالت اوليه بر ميگشت سري تكون داد ومشغول كارش شد! منم كارتمو زدمو رفتم سمت اتاقم
..توي پيچ اول راهرو .. بي هوا سينه به سينه ي يه آقا شدم كه باعث شد تمام كاغذهايي كه دستش بود بريزه روي زمين ..
معذرت خواهي كردم و دستپاچه نشستم و كمك كردم تا كاغذ ارو جمع كنيم ...
سر كاغذ آخر دوتايي همزمان دستمون رفت به كاغذ كه باعث شد براي يه لحظه نگاهم با يه جفت چشم ماشي رنگ تلاقي پيدا
28- كرد .. بلند شدم و درحاليكه كاغذهارو تحويلش ميدادم نگاهي بهش انداختم .. و معذرت خواهي كردم يه پسر تقريبا 27
ساله بود .. باپوست تيره و چشماي ماشي خوشرنگ و موهاي خرمايي و قد نسبتا بلند و هيكل ورزيده و ... يه كت قهوه اي
پوشيده بود با يه شلوار جين و پليور سرمه اي و در كل خوشتيپ بود ..
لبخندي زد و گفت :
- تقصير منم بود .. راستش منم اصلا حواسم نبود ..
- بهر حال عذر ميخوام
ميخواستم برم كه دوباره پرسيد :
- شما مال اين شركتين ؟
- بله ..
- من پوريا راد .. از مهندساي هاي ايران پايا هستم
- خوشبختم مشفق هستم .. بخش محاسبه
لبخندي زد و گفت :
- خوشحال شدم از آشناييتون خانوم مهندس!
سري تكون دادم و خواستم از كنارش رد شم كه خز كاپشنم گير كرد به دكمه ي كتش تقلا كردم كه درآد كه خنديد و گفت :
- چند لحظه آروم باشيد خانوم مشفق الان آزادش ميكنم ..
- توي همين حين صداي سرفه و بعدم سلام كردن دستپاچه ي راد باعث شد رومو بكنم اونور كه با ديدن چشماي به خون
نشسته ي مجد .. سلام آرومي دادم!!!
مجد با صدايي كه از عصبانيت دورگه شد بود گفت :
- اينجا چه خبره ؟
تا اومدم حرف بزنم راد گفت :
- خزه كلاهه خانوم مشفق به دكمه ي ... آهان .. آزاد شد ... بعدم اشاره كرد به كتش منم كامل برگشتم سمت مجد و بعد ازينكه
با يه پوزخند زير پوستي به مجد نگاه كردم ..رو كردم سمت راد . مخصوصا با غلظت بيش از حد گفتم :
- خيلي لطف كرديد آقاي راد!!ممنونم! بعدم با گفتن با اجازه رفتم سمت اتاقم!!!!
حس خوبي داشتم ... يه گرماي مطبوعي از ديدن قيافه ي عصبي مجد تو وجودم نشست... در حاليكه هنوز سنگيني نگاهشو
احساس ميكردم وارد اتاق شدم... بعد از سلام و احوالپرسي با روحيه ي مضاعفي مشغول كار شدم... اونقدر كارا زياد بود كه
نميتونستيم حتي سر بلند كنيم .. تا اينكه يهو با صداي آتوسا همه بخودمون اومديم ...
- وااااايي؟؟؟؟ كيانا؟؟؟ اسمتو زير اين طرح چي كار ميكنه؟؟؟
متعجب نگاش كردم كه طرحو رو ميزش گذاشت و گفت :
- خوب بيا ببين !!!
از جام پاشدم و رفتم سمت ميزش...طرح خودم بود كه پريشبش كشيده بودم براي محاسبه ي مجدد اومده بود بخش ما!!! به
آتوسا كه منتظر جواب بود نگاهي كردم و بعدم داستان رو براشون البته!! با سانسور!!! تعريف كردم .. بعد از اينكه حرفم تموم شد
فاطمه نگاهي بهم كرد و گفت :
- عجيبه!! باورم نميشه مجد چنين كاري كرده باشه!!!
آتوسا و سحرم سرشونو به نشانه ي مثبت تكون داد و آتوسا ادامه داد :
- يه دفعه من از يكي از نقشه هاي بي نام كه در واقع مال خودشه يه ايراد كوچولو گرفتم بچه ها شاهدن باهام چه كرد!!!
تعجب كرده بودم ... يعني واقعا مجد اينقدر انتقاد ناپذير بود؟؟؟ پس چرا حرف منو بي هيچ برو برگردي قبول كرد تازه اسمم
آورد زير نقشه؟؟!!!
تمام مدت روز تا زمان ناهار فكرم حول حوش اين موضوع ميچرخيد و آخرم به اين نتيجه رسيدم حتما محاسبات طرح جايگزينم
منطقي و بدون اشكال بوده..
موقع ناهار مطابق هروز همه قابلمه به دست رفتيم سمت آشپزخونه .. موقعي كه رسيديم راد و دوتا آقاي ديگه از شركت ايران
پايام سر ميز بودن ..راد با ديدن من ازجاش بلند شد و مجدد سلام و احوال پرسي كرد و بعدم قبل از اينكه ما غذامون رو شروع
كنيم خودش و همكاراش از آشپزخونه رفتن بيرون .. تا رفت فاطمه كه اصولا آدم تيزي بود با لحن بامزه اي گفت :
- به به !!! اين آقا كي باشن ..
- هيچي بابا امروز سر پيچ راهرو با هم متصادف شديم و يه سلام عليكي كرديم!! همين!!
- خوشتيپه ها كيانا!!! مهندسم كه هست!!!
- مباركه مامانش باشه!!
آتوسا خنديد وگفت :
- راست ميگه فاطمه, از دستش نده!!! بالاخره ما دوتا پيرهن از تو بيشتر پاره كرديم!!!
فاطمه در ادامه ي حرف آتوسا گفت :
- ما با همين يه نگاه بود بل گرفتيم چسبيديم به شوهرامون عينهو سريش اونام ديگه مجبور شدن ..
بعدم زد زير خنده كه آتوسا گفت :
- وااا!!! فاطمه دلشونم بخواد!!!!!!
همه خنديديم و مشغول شديم ... بعد از غذا بلافاصله برگشتيم سر كارامون معمولا هفته هايي كه آخرش تحويل داشتيم كارا
بقدري زياد بود كه وقت سر خاروندنم نداشتيم !!! ساعت طرفاي 4 بود كه فاطمه اومد بالاي سرم و گفت :
- ببين كيانايي من كارم مونده ولي بايد حتما برم وقت دكتر دارم!!! تو ميتوني در حقم خواهري كني؟؟؟
خنديدم و گفتم :
- زبون نريز !!!!! چقدر هست؟؟؟
- به جون كيانا 1 ساعت بيشتر نميشه!!
نميدونم چرا اينقدر فاطمه به دلم نشسته بود خنديدم و گفتم :
- پدر مرام بسوزه برو خيالت راحت ...
گونمو بوسيد و گفت :
- برام دعا كن كيانا!!!!
نگاش نگران بود!!! نمي دونم چي شده بود!!! سرمو تكوون دادم و گونشو بوسيدم و گفتم :
- هر چي هست توكل به خدا...
دوباره تشكر كرد و رفت . نزديكاي 5 آتوسا و سحرم آماده شدن واسه رفتن و باز من فقط عين اين شاگرد تنبلا موندم كاراي
فاطمه خيلي نبود واسه ي همين 45 دقيقه بيشتر طول نكشيد از اونجايي كه كلي كار واسه دانشگامم داشتم بعد از تموم شدن كارم
سريع طرح ها رو لوله كردم و بعد از اينكه تحويل بازبيني دادم كيفمو انداختم رو دوشمو از شركت زدم بيرون ... يكم بيشتر از
ساختمون شركت دور نشده بودم كه يهو ديدم يكي داره صدام ميكنه برگشتم ديدم راده ... رفتم اونور خيابون ببينم چي ميگه كه
از ماشين پياده شد وگفت :
- خانوم مشفق هوا سر د شده افتخار ميديد برسونمتون ..
- نه مرسي لطف داريد ..
- تورو خدا تعارف نكنين لا اقل تا يجا كه مسيرتونه ..!!!
توي همين گير و دار تعارفات يهو چشمم افتاد اونور ديدم ماشين مجد از پاركينگ شركت پيچيد توي خيابون!!! و اومد سمت ما
...نميدونم چرا ولي يهو ..يه حس پليدي وادارم كرد كه بي مقدمه به راد گفتم :
- باشه ميام!!
و بعدم بلافاصله جلو چشم مجد كه تازه مارو ديده بود سوار ماشين راد شدم!!!
از طرفي رادم كه تعجب كرده بود كه چرا تو 1 ثانيه مني كه اينقدر سفت و سخت وايساده بودم ميگفتم نميام يهو تغيير عقيده
دادم با طمانينه راه افتاد!!!!
راد براي اينكه جو سنگين ماشين رو عوض كنه شروع كرد حرف زدن و از پروژه گفتن اما من تمام مدت حواسم به ماشين مجد
بود كه پشتمون با فاصله ي يكي دو ماشين داشت ميومد و به نوعي تعقيبمون ميكرد !! واسه ي همين سوال هاي راد با يه بله يا نه
سر سري جواب ميدادم!!!البته گاه گداريم راهنماييش ميكردم و آدرس رو بهش ميگفتم !!بالاخره حدود نيم ساعت بعد رسيديم
سر كوچمون و من بدون اينكه يه كلمه فهميده باشم كه راد چي گفته و من چي شنيدم ازش تشكر كردم وپياده شدم!!! وقتي
ماشين راد رفت از دور ماشين مجد رو ديدم!! تازه يادم افتاد كه فكر اين يه تيكه مسيرو نكردم!!!! راستش يكم ترسيدم ولي
بعدش گفتم : تو كوچه كه ديگه نميتونه غطي بكنه !!!
با كمي استرس راه افتادم سمت خونه و بر خلاف تصورم ماشين مجد از بغلم گاز داد ورفت ... با رد شدن ماشين از كنارم نفس
راحتي كشيدم .... موقعي كه رسيدم خونه ...ماشينش تو ي پاركينگ بود از پله ها رفتم بالا كه ديدم توي پاگرد نشسته ... خواستم
از بغلش رد شم كه خيلي آمرانه گفت :
- كيانا بشين!!!!!
بي تو جه بهش از پله ها رفتم بالا كه بر خلاف انتظار خيلي ملايم بازومو گرفت و برم گردوند سمت خودش و گفت :
- خواهش ميكنم!!
بي هيچ حرفي نشستم پيشش كه گفت :
- مگه بهت نگفتم دوست ندارم كسي بفهمه توي يه ساختمونيم خانوم موشه؟؟؟؟
اخم كردم و گفتم :
- من سر كوچه پياده شدم!!!
مهربون خنديد و گفت :
- ميدونم سر كوچه پياده شدي ... ولي ..حرفم اينه!! اصلا چرا سوار شدي؟؟؟
- خوب اصرار كرد منم..
- وسط حرفم پريد و گفت :
- يعني هر كي اصرار كنه ...
- عصبي نگاش كردم و گفتم :
- -نخير!!! آقاي راد همكارمه!!
آروم عين بابا ها خواست گونمو ناز كنه كه سرمو عقب كشيدم نفس عميقي كشيد . گفت :
- دوست ندارم بخاطر لج و لجبازي سوار ماشينه غريبه ها شي!!!!
- بعدم در حاليكه خز كاپشنمو با دستش لمس ميكرد گفت :
- - دوست ندارم بخاطر لج و لجبازي كاپشن قرمز بپوشي..
اومدم حرف بزنم كه انگشت گذاشت رو لبمو گفت :
- آقاي راد همكارته درست!!! ولي چند وقته ميشناسيش؟؟؟!! مني كه الان رئيسشم!! روزي 10 دفعه ميبينمش باهاش طرف
صحبت ميشم نميشناسمش!!!
با اينكه حرفاش منطقي بود ولي دلم ميخواست كلشو بكنم!!!!!با خودم بايد روراست ميبودم!! من هر كاري ميكردم تجربه اي كه
مجد داشت رو نداشتم!! ازينكه ميديم تك تك حركتامو تا حدودي ميفهمه حرصي ميشدم.. توي همين فكرا بودم كه ديدم زيادي
شركتهايي بود كه كارشون نصب حفاظه تماس گرفتم ... براي ساعت 2 قرار گذاشت كه كاگراشو بفرسته براي انجام كار ... و
4 ساعت طول ميكشيد... وبا احتساب بد قولي و استراحت و زمان هاي پرت حدودا تا ساعت 7 - اونجوري كه گفت حدود 3
كارشون تموم ميشد ..
بعد از حساب كردن پول قفل ساز و گرفتن كليد هاي جديد در رو قفل كردم و نهارمو خوردم .. بي خيال شركت رفتنم شدم
....ترجيح دادم زنگم نزنم!!!فقط به فاطمه يه پيام زدم و گفتم كه كلاسم طول ميكشه تا 5 و نميتونم بيام ...
ساعت تقريبا 2:15 بود كه نصابا اومدن و مشغول شدن ساعت 4 شمس زنگ زد به موبايلم و گفت كه مجد سراغمو گرفته و وقتي
ديده نيومدم عصبي شده و گفته پي گير شه ..منم خيلي عادي در جواب شمس گفتم كلاسم تا 5 طول ميكشه و ديگه بعدشم
ديره بيام يه جور خودش جواب مجد رو بده!!!
بر خلاف انتظارم كار نصابا طول كشيد و ساعت نزديكاه 8 بود و هنوز يكم ديگه از كارشون مونده بود خدا خدا ميكردم مجد
ديرتر از هميشه بياد ولي متاسفانه 8:10 دقيقه بود كه صداي ماشينش اومد ..احساس كردم رنگم پريد ولي واسه ي اينكه صحنه
ي ديدني چهرشو وقتي با حفاظ روبرو ميشه از دست ندم توي راهرو وايسادم ... تا مثلا نشون بدم كه دارم به كار عزيزان كارگر
شخصا!!! نظارت ميكنم ...با صداي پاهاش ضربان قلب منم شدت گرفت .. وقتي از پاگرد پله ها پيچيد براي چند ثانيه شوكه به در
آپارتمان من خيره شد و بعدم سعي كرد به خودش بياد بدون توجه به من رفت سمت آپارتمانشو داخل شد!!
بالاخره طرفاي 9 كار تموم شد براي حساب كتاب مجبور شدم تا دم در خونه باهاشون برم بعد از كلي چونه قيمت نه چندان
معقولي رو بابت حق الزحمه و نصب ازم گرفتن...
وقتي كه برگشم بالا .. ديدم مجد به چهارچوب در آپارتمانش تكيه داده و با يه پوزخند داره منو نگاه ميكنه بهش توجهي نكردم
و رفتم سمت آپارتمانم كه بلند گفت :
- من اگه بخوام يه كاري رو بكنم از ديوار چينم شده رد ميشم!!!
جواب ندادم .. ولي جلوي چشمش نردرو كشيدم و قفل زدم و در حالي كه داشت از عصبانيت چشماش ميزد بيرون درو محكم
بستم و قفل كردم!!!
فررداي انروز باحس بهتري از خواب پاشدم… حس امنيت ... حس قدرت .. بعد از صبحانه خوردن يه مانتو شلوار مشكي از تو
كمد برداشتم و يه كاپشن قرمز كه سر كلاهش خز داشت رو روش پوشيدم و يه شال قرمز و مشكيم سرم و كردم و اون ماتيك
قرمزه كه ميدونم مجد خيلي!! دوستش داشت رو هم زدم و با ريمل مشكيم حسابي مژه هامو حالت دادم!!! با ديدن خودم تو آينه
حسابي كيف كردم ... و با خنده گفتم :
- ايييييييييييييينه!!!!!!
بازم بي خيال مال دنيا شدم و ترجيح دادم تا براي جلوگيري از برخورد مجدد با مجد با آژانس برم واسه ي هيمن بلافاصله تماس
گرفتم و بعد از يه ربع ماشين اومد راس 8 بود كه رسيدم شركت شمس با ديدن متعجب نگام كرد و براي اولين بار گفت :
- چه خوشگل شدي مشفق!!!
خنده ي مهربوني بهش كردم و گفتم :
- مرسي لطف داري..
طبق معمول كه عينه كش زود به حالت اوليه بر ميگشت سري تكون داد ومشغول كارش شد! منم كارتمو زدمو رفتم سمت اتاقم
..توي پيچ اول راهرو .. بي هوا سينه به سينه ي يه آقا شدم كه باعث شد تمام كاغذهايي كه دستش بود بريزه روي زمين ..
معذرت خواهي كردم و دستپاچه نشستم و كمك كردم تا كاغذ ارو جمع كنيم ...
سر كاغذ آخر دوتايي همزمان دستمون رفت به كاغذ كه باعث شد براي يه لحظه نگاهم با يه جفت چشم ماشي رنگ تلاقي پيدا
28- كرد .. بلند شدم و درحاليكه كاغذهارو تحويلش ميدادم نگاهي بهش انداختم .. و معذرت خواهي كردم يه پسر تقريبا 27
ساله بود .. باپوست تيره و چشماي ماشي خوشرنگ و موهاي خرمايي و قد نسبتا بلند و هيكل ورزيده و ... يه كت قهوه اي
پوشيده بود با يه شلوار جين و پليور سرمه اي و در كل خوشتيپ بود ..
لبخندي زد و گفت :
- تقصير منم بود .. راستش منم اصلا حواسم نبود ..
- بهر حال عذر ميخوام
ميخواستم برم كه دوباره پرسيد :
- شما مال اين شركتين ؟
- بله ..
- من پوريا راد .. از مهندساي هاي ايران پايا هستم
- خوشبختم مشفق هستم .. بخش محاسبه
لبخندي زد و گفت :
- خوشحال شدم از آشناييتون خانوم مهندس!
سري تكون دادم و خواستم از كنارش رد شم كه خز كاپشنم گير كرد به دكمه ي كتش تقلا كردم كه درآد كه خنديد و گفت :
- چند لحظه آروم باشيد خانوم مشفق الان آزادش ميكنم ..
- توي همين حين صداي سرفه و بعدم سلام كردن دستپاچه ي راد باعث شد رومو بكنم اونور كه با ديدن چشماي به خون
نشسته ي مجد .. سلام آرومي دادم!!!
مجد با صدايي كه از عصبانيت دورگه شد بود گفت :
- اينجا چه خبره ؟
تا اومدم حرف بزنم راد گفت :
- خزه كلاهه خانوم مشفق به دكمه ي ... آهان .. آزاد شد ... بعدم اشاره كرد به كتش منم كامل برگشتم سمت مجد و بعد ازينكه
با يه پوزخند زير پوستي به مجد نگاه كردم ..رو كردم سمت راد . مخصوصا با غلظت بيش از حد گفتم :
- خيلي لطف كرديد آقاي راد!!ممنونم! بعدم با گفتن با اجازه رفتم سمت اتاقم!!!!
حس خوبي داشتم ... يه گرماي مطبوعي از ديدن قيافه ي عصبي مجد تو وجودم نشست... در حاليكه هنوز سنگيني نگاهشو
احساس ميكردم وارد اتاق شدم... بعد از سلام و احوالپرسي با روحيه ي مضاعفي مشغول كار شدم... اونقدر كارا زياد بود كه
نميتونستيم حتي سر بلند كنيم .. تا اينكه يهو با صداي آتوسا همه بخودمون اومديم ...
- وااااايي؟؟؟؟ كيانا؟؟؟ اسمتو زير اين طرح چي كار ميكنه؟؟؟
متعجب نگاش كردم كه طرحو رو ميزش گذاشت و گفت :
- خوب بيا ببين !!!
از جام پاشدم و رفتم سمت ميزش...طرح خودم بود كه پريشبش كشيده بودم براي محاسبه ي مجدد اومده بود بخش ما!!! به
آتوسا كه منتظر جواب بود نگاهي كردم و بعدم داستان رو براشون البته!! با سانسور!!! تعريف كردم .. بعد از اينكه حرفم تموم شد
فاطمه نگاهي بهم كرد و گفت :
- عجيبه!! باورم نميشه مجد چنين كاري كرده باشه!!!
آتوسا و سحرم سرشونو به نشانه ي مثبت تكون داد و آتوسا ادامه داد :
- يه دفعه من از يكي از نقشه هاي بي نام كه در واقع مال خودشه يه ايراد كوچولو گرفتم بچه ها شاهدن باهام چه كرد!!!
تعجب كرده بودم ... يعني واقعا مجد اينقدر انتقاد ناپذير بود؟؟؟ پس چرا حرف منو بي هيچ برو برگردي قبول كرد تازه اسمم
آورد زير نقشه؟؟!!!
تمام مدت روز تا زمان ناهار فكرم حول حوش اين موضوع ميچرخيد و آخرم به اين نتيجه رسيدم حتما محاسبات طرح جايگزينم
منطقي و بدون اشكال بوده..
موقع ناهار مطابق هروز همه قابلمه به دست رفتيم سمت آشپزخونه .. موقعي كه رسيديم راد و دوتا آقاي ديگه از شركت ايران
پايام سر ميز بودن ..راد با ديدن من ازجاش بلند شد و مجدد سلام و احوال پرسي كرد و بعدم قبل از اينكه ما غذامون رو شروع
كنيم خودش و همكاراش از آشپزخونه رفتن بيرون .. تا رفت فاطمه كه اصولا آدم تيزي بود با لحن بامزه اي گفت :
- به به !!! اين آقا كي باشن ..
- هيچي بابا امروز سر پيچ راهرو با هم متصادف شديم و يه سلام عليكي كرديم!! همين!!
- خوشتيپه ها كيانا!!! مهندسم كه هست!!!
- مباركه مامانش باشه!!
آتوسا خنديد وگفت :
- راست ميگه فاطمه, از دستش نده!!! بالاخره ما دوتا پيرهن از تو بيشتر پاره كرديم!!!
فاطمه در ادامه ي حرف آتوسا گفت :
- ما با همين يه نگاه بود بل گرفتيم چسبيديم به شوهرامون عينهو سريش اونام ديگه مجبور شدن ..
بعدم زد زير خنده كه آتوسا گفت :
- وااا!!! فاطمه دلشونم بخواد!!!!!!
همه خنديديم و مشغول شديم ... بعد از غذا بلافاصله برگشتيم سر كارامون معمولا هفته هايي كه آخرش تحويل داشتيم كارا
بقدري زياد بود كه وقت سر خاروندنم نداشتيم !!! ساعت طرفاي 4 بود كه فاطمه اومد بالاي سرم و گفت :
- ببين كيانايي من كارم مونده ولي بايد حتما برم وقت دكتر دارم!!! تو ميتوني در حقم خواهري كني؟؟؟
خنديدم و گفتم :
- زبون نريز !!!!! چقدر هست؟؟؟
- به جون كيانا 1 ساعت بيشتر نميشه!!
نميدونم چرا اينقدر فاطمه به دلم نشسته بود خنديدم و گفتم :
- پدر مرام بسوزه برو خيالت راحت ...
گونمو بوسيد و گفت :
- برام دعا كن كيانا!!!!
نگاش نگران بود!!! نمي دونم چي شده بود!!! سرمو تكوون دادم و گونشو بوسيدم و گفتم :
- هر چي هست توكل به خدا...
دوباره تشكر كرد و رفت . نزديكاي 5 آتوسا و سحرم آماده شدن واسه رفتن و باز من فقط عين اين شاگرد تنبلا موندم كاراي
فاطمه خيلي نبود واسه ي همين 45 دقيقه بيشتر طول نكشيد از اونجايي كه كلي كار واسه دانشگامم داشتم بعد از تموم شدن كارم
سريع طرح ها رو لوله كردم و بعد از اينكه تحويل بازبيني دادم كيفمو انداختم رو دوشمو از شركت زدم بيرون ... يكم بيشتر از
ساختمون شركت دور نشده بودم كه يهو ديدم يكي داره صدام ميكنه برگشتم ديدم راده ... رفتم اونور خيابون ببينم چي ميگه كه
از ماشين پياده شد وگفت :
- خانوم مشفق هوا سر د شده افتخار ميديد برسونمتون ..
- نه مرسي لطف داريد ..
- تورو خدا تعارف نكنين لا اقل تا يجا كه مسيرتونه ..!!!
توي همين گير و دار تعارفات يهو چشمم افتاد اونور ديدم ماشين مجد از پاركينگ شركت پيچيد توي خيابون!!! و اومد سمت ما
...نميدونم چرا ولي يهو ..يه حس پليدي وادارم كرد كه بي مقدمه به راد گفتم :
- باشه ميام!!
و بعدم بلافاصله جلو چشم مجد كه تازه مارو ديده بود سوار ماشين راد شدم!!!
از طرفي رادم كه تعجب كرده بود كه چرا تو 1 ثانيه مني كه اينقدر سفت و سخت وايساده بودم ميگفتم نميام يهو تغيير عقيده
دادم با طمانينه راه افتاد!!!!
راد براي اينكه جو سنگين ماشين رو عوض كنه شروع كرد حرف زدن و از پروژه گفتن اما من تمام مدت حواسم به ماشين مجد
بود كه پشتمون با فاصله ي يكي دو ماشين داشت ميومد و به نوعي تعقيبمون ميكرد !! واسه ي همين سوال هاي راد با يه بله يا نه
سر سري جواب ميدادم!!!البته گاه گداريم راهنماييش ميكردم و آدرس رو بهش ميگفتم !!بالاخره حدود نيم ساعت بعد رسيديم
سر كوچمون و من بدون اينكه يه كلمه فهميده باشم كه راد چي گفته و من چي شنيدم ازش تشكر كردم وپياده شدم!!! وقتي
ماشين راد رفت از دور ماشين مجد رو ديدم!! تازه يادم افتاد كه فكر اين يه تيكه مسيرو نكردم!!!! راستش يكم ترسيدم ولي
بعدش گفتم : تو كوچه كه ديگه نميتونه غطي بكنه !!!
با كمي استرس راه افتادم سمت خونه و بر خلاف تصورم ماشين مجد از بغلم گاز داد ورفت ... با رد شدن ماشين از كنارم نفس
راحتي كشيدم .... موقعي كه رسيدم خونه ...ماشينش تو ي پاركينگ بود از پله ها رفتم بالا كه ديدم توي پاگرد نشسته ... خواستم
از بغلش رد شم كه خيلي آمرانه گفت :
- كيانا بشين!!!!!
بي تو جه بهش از پله ها رفتم بالا كه بر خلاف انتظار خيلي ملايم بازومو گرفت و برم گردوند سمت خودش و گفت :
- خواهش ميكنم!!
بي هيچ حرفي نشستم پيشش كه گفت :
- مگه بهت نگفتم دوست ندارم كسي بفهمه توي يه ساختمونيم خانوم موشه؟؟؟؟
اخم كردم و گفتم :
- من سر كوچه پياده شدم!!!
مهربون خنديد و گفت :
- ميدونم سر كوچه پياده شدي ... ولي ..حرفم اينه!! اصلا چرا سوار شدي؟؟؟
- خوب اصرار كرد منم..
- وسط حرفم پريد و گفت :
- يعني هر كي اصرار كنه ...
- عصبي نگاش كردم و گفتم :
- -نخير!!! آقاي راد همكارمه!!
آروم عين بابا ها خواست گونمو ناز كنه كه سرمو عقب كشيدم نفس عميقي كشيد . گفت :
- دوست ندارم بخاطر لج و لجبازي سوار ماشينه غريبه ها شي!!!!
- بعدم در حاليكه خز كاپشنمو با دستش لمس ميكرد گفت :
- - دوست ندارم بخاطر لج و لجبازي كاپشن قرمز بپوشي..
اومدم حرف بزنم كه انگشت گذاشت رو لبمو گفت :
- آقاي راد همكارته درست!!! ولي چند وقته ميشناسيش؟؟؟!! مني كه الان رئيسشم!! روزي 10 دفعه ميبينمش باهاش طرف
صحبت ميشم نميشناسمش!!!
با اينكه حرفاش منطقي بود ولي دلم ميخواست كلشو بكنم!!!!!با خودم بايد روراست ميبودم!! من هر كاري ميكردم تجربه اي كه
مجد داشت رو نداشتم!! ازينكه ميديم تك تك حركتامو تا حدودي ميفهمه حرصي ميشدم.. توي همين فكرا بودم كه ديدم زيادي