15-06-2016، 16:50
می خوام براتون داستان خودمو و دوستم رو بگم چند سال پیش راهنمایی که بودم داستان گنج و پول و طلا ذهنمو مشغول کرده بود وقتی یه گروه متخصصم برا پیدا کردنش از اصفهان اومدن که البته به هفته نکشیده نا معلوم ول کردن رفتن موجب شد بیشتر برم دنبالش من و رضا تو روستا نزدیک جنگل در مازندران زندگی می کردیم من انقدر تو مخ رضا خوندم که حاضر شد باهام همکاری کنه پیکور و چراغ قوه ای رو خریدیم و برای اینکه صداش اهالی روستا رو با خبر نکنه تصمیم گرفتیم دوازده شب تا پنج بریم دنبال گنج شب اول رضا از جلو می رفت و من از عقب هرچی جلوتر می رفتیم فضا خوف ناک تر فاصله ی درخت ها کم تر و کم تر طول هاشونم بیشتر می شد تا جایی که انبوه درختا نمی گذاشت نور ماه به ما برسه ترسیده بودم که به تخته سنگ رسیدیم نیم ساعت نیم ساعت تا پنج کار کردیم یکور رو همونجا پنهان کردیم و راه افتادیم که برگردیم خیلی نرفته بودیم که رضا گفت محسن صدایی نمی شنوی راست می گفت صدای جیغ مانندی از پشت سر میومد که هر لحظه بیشتر می شد نگامون رو برگردوندیم پشت سر پیرمردی که ریشش رویه زمین کشیده می شد و موهاش بدنشو پوشونده بود جیغ کشان به سمت ما میدوید ما هم با سرعت از دستش فرار می کردیم تا اینکه صدای یه موتور اومد و باعث برگشتن اون مرد عجیب شد وقتی از پدرم پرسیدم گفت که از اسایشگاه روانی فرار کرده و الان چهل ساله که اونجاست گفت اگه گیرش افتاده بودیم زنده نجات پیدا نمی کردیم یه هفته بعد با حرفای من دوباره به سمت سنگ یا محل گنج راه افتادیم دور و بر ساعت سه رو سنگ خوابیده بودم تا استراحت کنم انقدر گودال عمیق بود که باید می رفتیم داخل تا کارمون رو ادامه بدیم و صدای پیکور نمی گذاشت صدای همو بشنویم که احساس کردم رضا صدام می زنه فکر کردم نوبت منه وقتی بلند شدم دیدم مشغول کارشه فکر کردم خیالاتی شدم نوبت من که شد رفتم داخل یکم بعد از بالا صدای راه رفتن و خرد شدن برگ ها رو شنیدم اما هر چی صدازدم رضا جوابمو نداد تا اینکه بالا سرم دیدمش با پوزخند نگام می کرد دستشو به سمتم دراز کرد تا بیام بالا وقتی اومدم بالا گفتم چرا دستت سوخته زد زیر خنده خنده اش معمولی نبود وحشتناک بلند و طولانی می خندید این موضوع و ترسم باعث شد پرت بشم تو گودال و از بالا به پایین سنگ پرت می شد با اخرین انتن موبایلم زنگ زدم خونمون ثقبل اینکه درست به داداشم موضوع رو بگم انتن موبایلم رفت و من مرگ رو در چند قدمیم دیدم وقتی به هوش اومدم فهمیدم رضا رو چند روستا اون بر تر پیدا کردن و اوردن منم بابا و داداشم نجات دادن اما من دلم می خواست بفهمم قضیه اون اتفاقات چیه خیلی تحقیق کردم تا یه پیرمرد من رو برد اونجا یه نشونه حک شده رویه دیواره ی سنگ رو به من نشون داد و گفت این جا طلسم و تا از راه ورودی اصلیش نری هرچی بکنی بهش نمی رسی و البته گفت اون گروه محققا هم به وضعیت ما گرفتار شده و فرار کرده بودن