17-09-2012، 7:36
- ميدونم خوش نداري با من بياي واسه ي همين واست آژانس گرفتم ...
بعدم كلافه ادامه داد:
- شب قراره رامش و حجت براي يه سري حرف هاي تكميلي بيان خونه .. ممنون ميشم اگه ..
داشت اين پا اون پا ميكرد كه گفتم :
- بله تو قفسم ميمونم بيرون نميرم جيكم در نميادو ....!!!!! بعدم عصبي ادامه دادم :
- -كاري نداريد .. سرشو به نشانه ي نه تكوني داد و منم از شركت زدم بيرون ....
موقعي كه رفتم پايين ماشين منتظرم بود ... وقتي سوار شدم و آدرسو گفتم سرمو تكيه دادم به پنجره ي خنك ... و چشمامو بستم
... خدايا ... من اومدم تهران تا از تمام فشارهاي روحي كه بهم وارد ميشد راحت شم .. چرا از چاله افتادم تو چاه .. چاهي كه با پاي
خودم رفته بودم توش و ته دل دوست ندرارم از توش در بيام!!! از خودم بدم ميومد ...موقعي كه مجد سرشو آورده بود جلو
صورتمو .. نميدونم چرا بدم نميومد ببوستم... منم آدم بودم .. دختر بودم , احساس داشتم ...خسته بودم از چيزايي كه احساسمو به
بازي گرفته ...از همه مهمتر كمبود محبت يه جنس مخالف رو خيلي احساس ميكردم .. خدايا راجع من چي فكر ميكني ..بغض
كردم...چه حالي بودم ... به محض رسيدن به خونه رفتم لباسامو درآوردم و رفتم زير دوش .. شروع كردم بلند بلند گريه كردن ...
مشتامو كوبيدم به ديوار ... من چم شده بود ؟؟؟؟داد ميزدم به همه بد وبيراه ميگفتم به محمد به مجد به رامش ...... دلم براي
آغوش مامان تنگ شده بود براي محبتاي بابا .. خنده هاي كتي ...
يكم كه گريه كردم آروم شدم و از حموم اومدم بيرون ميلي به شام نداشتم ... خيلي دلم ميخواست برگردم خونه ولي به بابا قول
داده بودم ... همون شب سر نماز از خدا خواستم يه موقعيتي پيش بياد واسه ي دوسه روز شده با تلفن خودشون برم شيراز و
ازينجا دور شم ....
صبح روز بعدش با تن كوفته و گلو درد شديد از خواب پاشدم ... شب قبلش اونقدر گريه كرده بودم تا همونجا رو مبل با موي
خيس و بدون پتو خواب رفته بودم و حتي نفهميده بودم حجت و دخترش اومده بودن يا نه .. از جام پاشدم و رفتم سمت دستشويي
تا حاضر شم .. از قيافه ي خودم تو آينه وحشت كردم رنگم شده بود عين گچ ... خيلي نتونستم رو پا وايسم .. عادت داشتم به
محض اينكه مريض ميشدم فشار هميشه پايينم پايين تر ميومد .. واسه ي همين بلافاصله رفتم رو ي كاناپه نشستم بايد به شمس
اطلاع ميدادم جون شركت رفتن نداشتم ... ساعت تازه 6.5 بود و كسي هنوز نرفته بود شركت... واسه ي همين رفتم سمت
آشپزخونه و به سختي يه ليوان آب قند واسه ي خودم درست كردم و خوردم. .... تاثيري نداشت چون پايين پتو نداشتم تصميم
گرفتم برم تو اتاقم از فشار پايين پله هارو نشسته رفتم بالا.. وقتي رو تختم دراز كشيدم تمام تنم خيس عرق يخ شده بود .... و از
ضعف خواب رفتم ...
موقعي كه دوباره پاشدم ساعت نزديكاي 9 بود و گوشيم داشت زنگ ميخورد ... فاطمه بود .. تلفن رو برداشتم كه گفت :
- كيانا ؟؟؟؟ معلوم هست كجايي؟؟؟ نگراني مردم ... چرا شركت نيومدي؟ خواب موندي ؟؟
سعي كردم صدام عادي باشه گفتم :
- نه يكم سرما خوردم ... نميام امروز ... به شمس ميگم مرخصي رد كنه ..
فاطمه يكم آرم تر شد و گفت :
- ميخواي بيام پيشت ؟ بريم دكتر ..
- نه خوبم
خلاصه با هزار بدبختي رازيش كردم كه خوبم و حتي مجبور شدم به دروغ بگم كه دختر عموم تو راه و داره مياد ...
بعد ازينكه تماس رو با فاطمه قطع كردم بلافاصله به شمس زنگ زدم و گفتم مريضم نميام خوشبختانه اون عادت نداشت پا پي
قضيه بشه و گفت كه برام مرخصي رد ميكنه...
تلفن رو قطع كردم سرم به بالشت نرسيده دوباره خواب رفتم ...نميدونم چقدر گذشته بود كه با صداي زنگ در از خواب پريدم
...توي تب ميسوختم و جام خيس شده بود از عرق تا پامو گذاشتم از تخت پايين سرم گيج رفتو محكم خوردم و زمين و تقريبا
ديگه چيزي نفهميدم ...توي اون حال احساس كردم يكي بغلم كرد و چيزي دورم پيچيده شد و بعدم صداي بوق ماشين و خيابون
اومد و با سوزش دستم چشمامو باز كردم ....كه يه خانوم سفيد پوش مسن رو بالاي سرم ديدم سزمو بلند كردم و گفتم :
- من كجام ؟
اروم منو دوباره خوابوند رو تخت و گفت :
- آروم گل دختر بيمارستني خدارو شكر به موقع به دادت رسيدن وگرنه .. معلوم نبود چه بلايي سرت بياد ...تبت 40 بود دير
رسونده بودت تشنج كرده بودي ...
با تعجب به زن پرستار خيره شده بودم از حرفاش سر دز نميوردم دوست داشتم كب به دادم رسيده بود ؟؟؟ توي اين فكر بودم
كه يهو مجد از در اتاق اومد تو و بهم نگاه كرد مهربون خنديد و گفت :
- بيدار شدي خانوم؟؟؟!!بهتري؟
يه حس عجيبي بهم دست داد ... آروم گفتم :
- ممنون ..
با حضور مجد خانوم پرستار با خنده ي معني داري به من از در رفت بيرون .. مجدم اومد بالاي تخت وايساد و آروم شروع كرد
موهام از روي پيشونيم كنار زدن و پيشونيمو ناز كرد ...
نگاهي بهش كردم . گفتم :
- شما اينجا چي كار ميكنيد ؟
- امروز از صبح يه استرسي داشتم وقتي ساعت 11 خانوم شمس برگه ي درخواست مرخصي تو رو آورد امضا كنم ازش پرسيدم
چي شده كه نيومدي گفت كه گفتي سرما خوردي و اين حرفا ...منم معطل كردم گفتم بيام بهت سر بزنم تو كه ماشين نداشتي كه
بري دكتر ...ميدونم اونقدرم لجبازي كه به اقوامتونم زنگ نميزدي وقتي رسيدم كلي زنگ زدم ديدم جواب نميدي .. مجبور شدم
كليد بندازم و اومدم بالا ديدم افتادي كف اتاقت .. موقعي كه برت گردونرم ديدم از تنت آتيش بلند ميشه بغلت كردم و
گذاشتمت تو ماشين و سريع آوردمت اينجا ..بقيشم كه خودت در جرياني..
اخمي كردم و با صداي گرفته گفتم :
- - شما كليد خونرو از كجا داشتيد ؟
خنده اي كرد و گفت :
- فكر كنم اونجا قبلا مال من بوده ها!! توام كه ماشاا... يادت رفته بود توپي در رو عوض كني ...
آروم دستي كشيد رو موهامو گفت :
- اونقدر ظريفي وقتي بغلت كردم انگار يه دختر بچه ي پنج ساله تو بغلمه ..
از چشماي شيطونش معلوم بود كه ميخواد بروم بياره اين موضوع رو ...
بي تفاوت نگاش كردم وگفتم :
- كي ميريم؟
- الان ميرم از پرستارت ميپرسم ..وقتي كه از اتاق رفت نفس راحتي كشيدم .. فقط يادم افتاد ديشب پيرهن خوابم كه ركابي و
نازك بود تنم بود لحاف رو زم كنار با ديدن يه شلوار گرمكن با يه تي شرت ...آب دهنم خشك شد.. لبا سمم عوض كرده بود
سينم تند تند از عصبانيت بالا پايين ميرفت ...متاسفانه با پرستار وارد شد و نتونستم حرفي بزنم بعد از جدا كردن سرم از دستم
مانتو و روسريمو از روي چوب لباسي در آورد و جلوي پرستار عين بچه ها تنم كرد و روسريمم گره زد و بعدم گفت تو بشين
من برم نسختو بگيرم و ماشينم بيارم دم در ..بعد رفت ..يه ربع بعد اومد از جام كه پاشدم سرم باز گيج رفت كه دستشو انداخت
دورم .. اول حودموكشيدم كنار و با اخم نگاش كرد و زير گوشم گفت :
- - هييييسسسس الان وقت لجبازي نيست تكيه بده به من ..
- مجبور شدم بي خيال شم و بهش تكيه بدم ... سرمو آروم چسبوند به سينش و دستشو حلقه كرد دوره شونم .. با گفتن يواش
خانوم آروم .. الان ميرسيم ...كل مسير تا ماشين رو رفتيم من تب داشتم ولي تن اون از منم داغتر بود به هر ترتيبي بود رسيديم
درو باز كرد با يه حركت منو بلند كرد و نشوند رو ي صندلي ماشينش... گر گرفته بود .. روم نميشد تو چشماش نگاه كم .. خدايا ..
اين چه بلايي بود انداختي به جونم ... ياد لباسام كه ميفتادم كه ديگه نگوكل راه ساكت بودم اونم حرفي نميزد ... بر خلاف دفعه ي
پيش آروم ميروند قبل از اينكه بريم سمت خونه دم يه سوپر و ميوه فروشي نگه داشت و همه جور مركبات و لوازم سوپ و خلاصه
از شير مرغ تا جون آدميزاد خريد و گذاشت پشت ماشين .. . وقتي سوار شد گفتم :
- - افتادين تو زحمت .. اين كارا چيه ؟
خنديد و گفت :
- آخه من يه همسايه كه بيشتر ندارم ...
بعدم خيلي جدي رو كرد بهم و گفت :
- كيانا ... نميدوني چقدر ترسيدم اونجوري پخش زمين ديدمت ...
بي حال سرمو تكون دادم و دوباره ازش تشكر كردم همه ي فكرم حول و حوش لباسم بود .. نميدونم بايد چي بهش ميگفت ...
وقتي رسيديم اول اومد در سمت من رو باز كرد حالم بهتر بود واسه ي همين گفتم خودم ميرم .. اونقدر جدي گفتم كه بي هيچ
حرفي قبول كرد رفتام بالا يادم افتاد كليد ندارم منتظر شدم تا بياد در رو با كليد خودش باز كرد و من رفتم تو و اونم قرار شد باقي
خريدارو بياره بالا ...مستقيم رفتم تو اتاقم لباس خوابم روي تخت بود .. عصبي پرتش كردم اونوذ و يه پليور صورتي روشن از تو
كمدم درآوردم و روي تيشرتم تنم كردم و موهام پريشونم رو با يه كش ساده پشت سرم چمع كردم و رفتم پايين ديدم داره تو
كابينت ها دنبال چيزي ميگرده تا منو ديد گفت :
- آب ميوه گيريت كجاست ..
بي حال رفتم سمتش و آب ميوه گيري رو دادم بهش ...هنوز تب داشتم واسه ي همين نشستم رو صندليه آشپزخونه .. داشت
پرتقالارو ميشست كه گفتم :
- ميخواين جبران كنيد ؟ من خوبم شما الان بايد شركت باشين ...
-هييييسسس مريض كه اينقدر حرف نميزنه شركت رو سپردم دست رامش .. بعدم زير چشمي نگام كرد تا ببينه عكس العملم
چيه ..
حرفي نزدم ولي دلم ميخواست با همون كيسه ي پرتقالها بزنم تو سرش ..
بعد ازاينكه آب ميورو داد دست من ميوه ها رو گذاشت تو يخچال اومد نشست روبروم و گفت :
- بهتري خانوم موشه ؟
در جوابش گفتم :
- شما كار بدي كرديد كه منو ..
- بغلت كردم ؟
- نه!!! نبايد ..
بعدم كلافه ادامه داد:
- شب قراره رامش و حجت براي يه سري حرف هاي تكميلي بيان خونه .. ممنون ميشم اگه ..
داشت اين پا اون پا ميكرد كه گفتم :
- بله تو قفسم ميمونم بيرون نميرم جيكم در نميادو ....!!!!! بعدم عصبي ادامه دادم :
- -كاري نداريد .. سرشو به نشانه ي نه تكوني داد و منم از شركت زدم بيرون ....
موقعي كه رفتم پايين ماشين منتظرم بود ... وقتي سوار شدم و آدرسو گفتم سرمو تكيه دادم به پنجره ي خنك ... و چشمامو بستم
... خدايا ... من اومدم تهران تا از تمام فشارهاي روحي كه بهم وارد ميشد راحت شم .. چرا از چاله افتادم تو چاه .. چاهي كه با پاي
خودم رفته بودم توش و ته دل دوست ندرارم از توش در بيام!!! از خودم بدم ميومد ...موقعي كه مجد سرشو آورده بود جلو
صورتمو .. نميدونم چرا بدم نميومد ببوستم... منم آدم بودم .. دختر بودم , احساس داشتم ...خسته بودم از چيزايي كه احساسمو به
بازي گرفته ...از همه مهمتر كمبود محبت يه جنس مخالف رو خيلي احساس ميكردم .. خدايا راجع من چي فكر ميكني ..بغض
كردم...چه حالي بودم ... به محض رسيدن به خونه رفتم لباسامو درآوردم و رفتم زير دوش .. شروع كردم بلند بلند گريه كردن ...
مشتامو كوبيدم به ديوار ... من چم شده بود ؟؟؟؟داد ميزدم به همه بد وبيراه ميگفتم به محمد به مجد به رامش ...... دلم براي
آغوش مامان تنگ شده بود براي محبتاي بابا .. خنده هاي كتي ...
يكم كه گريه كردم آروم شدم و از حموم اومدم بيرون ميلي به شام نداشتم ... خيلي دلم ميخواست برگردم خونه ولي به بابا قول
داده بودم ... همون شب سر نماز از خدا خواستم يه موقعيتي پيش بياد واسه ي دوسه روز شده با تلفن خودشون برم شيراز و
ازينجا دور شم ....
صبح روز بعدش با تن كوفته و گلو درد شديد از خواب پاشدم ... شب قبلش اونقدر گريه كرده بودم تا همونجا رو مبل با موي
خيس و بدون پتو خواب رفته بودم و حتي نفهميده بودم حجت و دخترش اومده بودن يا نه .. از جام پاشدم و رفتم سمت دستشويي
تا حاضر شم .. از قيافه ي خودم تو آينه وحشت كردم رنگم شده بود عين گچ ... خيلي نتونستم رو پا وايسم .. عادت داشتم به
محض اينكه مريض ميشدم فشار هميشه پايينم پايين تر ميومد .. واسه ي همين بلافاصله رفتم رو ي كاناپه نشستم بايد به شمس
اطلاع ميدادم جون شركت رفتن نداشتم ... ساعت تازه 6.5 بود و كسي هنوز نرفته بود شركت... واسه ي همين رفتم سمت
آشپزخونه و به سختي يه ليوان آب قند واسه ي خودم درست كردم و خوردم. .... تاثيري نداشت چون پايين پتو نداشتم تصميم
گرفتم برم تو اتاقم از فشار پايين پله هارو نشسته رفتم بالا.. وقتي رو تختم دراز كشيدم تمام تنم خيس عرق يخ شده بود .... و از
ضعف خواب رفتم ...
موقعي كه دوباره پاشدم ساعت نزديكاي 9 بود و گوشيم داشت زنگ ميخورد ... فاطمه بود .. تلفن رو برداشتم كه گفت :
- كيانا ؟؟؟؟ معلوم هست كجايي؟؟؟ نگراني مردم ... چرا شركت نيومدي؟ خواب موندي ؟؟
سعي كردم صدام عادي باشه گفتم :
- نه يكم سرما خوردم ... نميام امروز ... به شمس ميگم مرخصي رد كنه ..
فاطمه يكم آرم تر شد و گفت :
- ميخواي بيام پيشت ؟ بريم دكتر ..
- نه خوبم
خلاصه با هزار بدبختي رازيش كردم كه خوبم و حتي مجبور شدم به دروغ بگم كه دختر عموم تو راه و داره مياد ...
بعد ازينكه تماس رو با فاطمه قطع كردم بلافاصله به شمس زنگ زدم و گفتم مريضم نميام خوشبختانه اون عادت نداشت پا پي
قضيه بشه و گفت كه برام مرخصي رد ميكنه...
تلفن رو قطع كردم سرم به بالشت نرسيده دوباره خواب رفتم ...نميدونم چقدر گذشته بود كه با صداي زنگ در از خواب پريدم
...توي تب ميسوختم و جام خيس شده بود از عرق تا پامو گذاشتم از تخت پايين سرم گيج رفتو محكم خوردم و زمين و تقريبا
ديگه چيزي نفهميدم ...توي اون حال احساس كردم يكي بغلم كرد و چيزي دورم پيچيده شد و بعدم صداي بوق ماشين و خيابون
اومد و با سوزش دستم چشمامو باز كردم ....كه يه خانوم سفيد پوش مسن رو بالاي سرم ديدم سزمو بلند كردم و گفتم :
- من كجام ؟
اروم منو دوباره خوابوند رو تخت و گفت :
- آروم گل دختر بيمارستني خدارو شكر به موقع به دادت رسيدن وگرنه .. معلوم نبود چه بلايي سرت بياد ...تبت 40 بود دير
رسونده بودت تشنج كرده بودي ...
با تعجب به زن پرستار خيره شده بودم از حرفاش سر دز نميوردم دوست داشتم كب به دادم رسيده بود ؟؟؟ توي اين فكر بودم
كه يهو مجد از در اتاق اومد تو و بهم نگاه كرد مهربون خنديد و گفت :
- بيدار شدي خانوم؟؟؟!!بهتري؟
يه حس عجيبي بهم دست داد ... آروم گفتم :
- ممنون ..
با حضور مجد خانوم پرستار با خنده ي معني داري به من از در رفت بيرون .. مجدم اومد بالاي تخت وايساد و آروم شروع كرد
موهام از روي پيشونيم كنار زدن و پيشونيمو ناز كرد ...
نگاهي بهش كردم . گفتم :
- شما اينجا چي كار ميكنيد ؟
- امروز از صبح يه استرسي داشتم وقتي ساعت 11 خانوم شمس برگه ي درخواست مرخصي تو رو آورد امضا كنم ازش پرسيدم
چي شده كه نيومدي گفت كه گفتي سرما خوردي و اين حرفا ...منم معطل كردم گفتم بيام بهت سر بزنم تو كه ماشين نداشتي كه
بري دكتر ...ميدونم اونقدرم لجبازي كه به اقوامتونم زنگ نميزدي وقتي رسيدم كلي زنگ زدم ديدم جواب نميدي .. مجبور شدم
كليد بندازم و اومدم بالا ديدم افتادي كف اتاقت .. موقعي كه برت گردونرم ديدم از تنت آتيش بلند ميشه بغلت كردم و
گذاشتمت تو ماشين و سريع آوردمت اينجا ..بقيشم كه خودت در جرياني..
اخمي كردم و با صداي گرفته گفتم :
- - شما كليد خونرو از كجا داشتيد ؟
خنده اي كرد و گفت :
- فكر كنم اونجا قبلا مال من بوده ها!! توام كه ماشاا... يادت رفته بود توپي در رو عوض كني ...
آروم دستي كشيد رو موهامو گفت :
- اونقدر ظريفي وقتي بغلت كردم انگار يه دختر بچه ي پنج ساله تو بغلمه ..
از چشماي شيطونش معلوم بود كه ميخواد بروم بياره اين موضوع رو ...
بي تفاوت نگاش كردم وگفتم :
- كي ميريم؟
- الان ميرم از پرستارت ميپرسم ..وقتي كه از اتاق رفت نفس راحتي كشيدم .. فقط يادم افتاد ديشب پيرهن خوابم كه ركابي و
نازك بود تنم بود لحاف رو زم كنار با ديدن يه شلوار گرمكن با يه تي شرت ...آب دهنم خشك شد.. لبا سمم عوض كرده بود
سينم تند تند از عصبانيت بالا پايين ميرفت ...متاسفانه با پرستار وارد شد و نتونستم حرفي بزنم بعد از جدا كردن سرم از دستم
مانتو و روسريمو از روي چوب لباسي در آورد و جلوي پرستار عين بچه ها تنم كرد و روسريمم گره زد و بعدم گفت تو بشين
من برم نسختو بگيرم و ماشينم بيارم دم در ..بعد رفت ..يه ربع بعد اومد از جام كه پاشدم سرم باز گيج رفت كه دستشو انداخت
دورم .. اول حودموكشيدم كنار و با اخم نگاش كرد و زير گوشم گفت :
- - هييييسسسس الان وقت لجبازي نيست تكيه بده به من ..
- مجبور شدم بي خيال شم و بهش تكيه بدم ... سرمو آروم چسبوند به سينش و دستشو حلقه كرد دوره شونم .. با گفتن يواش
خانوم آروم .. الان ميرسيم ...كل مسير تا ماشين رو رفتيم من تب داشتم ولي تن اون از منم داغتر بود به هر ترتيبي بود رسيديم
درو باز كرد با يه حركت منو بلند كرد و نشوند رو ي صندلي ماشينش... گر گرفته بود .. روم نميشد تو چشماش نگاه كم .. خدايا ..
اين چه بلايي بود انداختي به جونم ... ياد لباسام كه ميفتادم كه ديگه نگوكل راه ساكت بودم اونم حرفي نميزد ... بر خلاف دفعه ي
پيش آروم ميروند قبل از اينكه بريم سمت خونه دم يه سوپر و ميوه فروشي نگه داشت و همه جور مركبات و لوازم سوپ و خلاصه
از شير مرغ تا جون آدميزاد خريد و گذاشت پشت ماشين .. . وقتي سوار شد گفتم :
- - افتادين تو زحمت .. اين كارا چيه ؟
خنديد و گفت :
- آخه من يه همسايه كه بيشتر ندارم ...
بعدم خيلي جدي رو كرد بهم و گفت :
- كيانا ... نميدوني چقدر ترسيدم اونجوري پخش زمين ديدمت ...
بي حال سرمو تكون دادم و دوباره ازش تشكر كردم همه ي فكرم حول و حوش لباسم بود .. نميدونم بايد چي بهش ميگفت ...
وقتي رسيديم اول اومد در سمت من رو باز كرد حالم بهتر بود واسه ي همين گفتم خودم ميرم .. اونقدر جدي گفتم كه بي هيچ
حرفي قبول كرد رفتام بالا يادم افتاد كليد ندارم منتظر شدم تا بياد در رو با كليد خودش باز كرد و من رفتم تو و اونم قرار شد باقي
خريدارو بياره بالا ...مستقيم رفتم تو اتاقم لباس خوابم روي تخت بود .. عصبي پرتش كردم اونوذ و يه پليور صورتي روشن از تو
كمدم درآوردم و روي تيشرتم تنم كردم و موهام پريشونم رو با يه كش ساده پشت سرم چمع كردم و رفتم پايين ديدم داره تو
كابينت ها دنبال چيزي ميگرده تا منو ديد گفت :
- آب ميوه گيريت كجاست ..
بي حال رفتم سمتش و آب ميوه گيري رو دادم بهش ...هنوز تب داشتم واسه ي همين نشستم رو صندليه آشپزخونه .. داشت
پرتقالارو ميشست كه گفتم :
- ميخواين جبران كنيد ؟ من خوبم شما الان بايد شركت باشين ...
-هييييسسس مريض كه اينقدر حرف نميزنه شركت رو سپردم دست رامش .. بعدم زير چشمي نگام كرد تا ببينه عكس العملم
چيه ..
حرفي نزدم ولي دلم ميخواست با همون كيسه ي پرتقالها بزنم تو سرش ..
بعد ازاينكه آب ميورو داد دست من ميوه ها رو گذاشت تو يخچال اومد نشست روبروم و گفت :
- بهتري خانوم موشه ؟
در جوابش گفتم :
- شما كار بدي كرديد كه منو ..
- بغلت كردم ؟
- نه!!! نبايد ..