امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سوپراستار

#8
من وترانه هرکدام به نوبه ی خود اظهارخوشبختی کردیم واوهم با مهربانی ووقارپاسخمان را به گرمی داد.پس ازکمی این پا اون پا کردن درنهایت سوالی که ازهمان ابتدا آشنایی ام با آمین ذهنم را مشغول کرده بود پرسیدم :
-ببخشید آقای لواسانی این قطعه ای که زدین از ایزاک پرلمن بود درسته؟؟
-چطورمگه؟...
-آخه یه جا خوندم کسایی که بتونن به این سبک ویولن بزنن حتما خیلی باید ماهر باشن والبته باید یه استاد بسیار ماهرتر داشته باشن....
لبخند کوتاهی زدوگفت:
-شورشوقی که شما نشون دادین من یاد خودم انداخت جالبه بدونین قطعه ای که شنیدنش باعث شد به موسیقی ویولن علاقه مند بشم همین قطعه بود....
مها- به نظرم موسیقی ویولن یه جورایی روح آدم سیقل میده آرامشی که میده مثل لمس ماسه های لب ساحل هنگام غروب....صدای موج دریا....
برای لحظه ای ازخودم بی خودشده بودم علاقه ای که به آموختن هنر موسیقی داشتم مرا به وجد آورده بود....لحظه ای نگاهم در نگاه آمین افتاد لبخند ملیحی که به لب داشت وآرا مشی که درچشمان وحشی اش موج میزدچیزی رادر وجودم زیرو رو کرد چیزی که باعث شد نگاهم را از او بدزدم .با همان آرامشی که در صدایش هویدا بود مرا مخاطب قراردادوگفت:
-تابه حال ویولن کارکردین؟
-نه ...چطورمگه؟؟
-راستش حرفاتون این میرسونه .اگه واقعا بهش علاقه دارین چرا دنبالش نمیرین ؟؟
خواستم بگویم که مطرب بازی یا به قول آقا بزرگ مزقون چی بودن در شان دخترهای خانواده ی کیان نیست که به موقع جلوی زبانم را گرفتم :
-دلایل خودم دارم....ولی شاید در آینده رفتم دنبالش....
پاسخم مانع ادامه ی بحث شد میدانستم دلیل مسخره ای آوردم ولی خوب قانون های آقا بزرگ بود. ماندن را دیگر صلاح ندانستم وپس ازخداحافظی کوتاه همراه ترانه به سمت عمارت آقابزرگ رفتیم .امروز روز عید بود و طبق رسم هرساله برای خوردن ماهی کبابی روز عید همه ی بزرگان خاندان جمع شده اند عمارت آقا بزرگ .لحظه ای ایستادم وبه ترانه گفتم:
-ترانه امروز مگه روز عید نیست پس آمین واسه چی اومده بود اینجا...مگه امروز تعطیل نیست....کم تر از دوساعت دیگه به سال تحویل مونده...
اونم یکم فکر کردو گفت:
-راست میگیا ...شاید نتونسته روی هامون زمین بندازه یا توهمین مایه ها...
دستش را به هم کوبید وبا شیطنت ادامه داد:
-اینارو ولشکن چه قشنگ میزد...؟
-آره...
-همین؟؟؟
-چیز دیگه ای باید بگم....؟
-نمیدونم والا شما یک ساعت داشتی درمور احساساتتون حول نواختن ویولن نطق میکردین...
-ترانه....
راهم را سد کردوگفت:
-مها دیدی که چشمای خوشگلی داشت ....؟مخصوصا اون زمان که داشتی حرف میزدی یه برقی توچشماش بود ....ذوق کرده بود....
درون خودم به قول معروف وقتی این سخنان را از ترانه میشنیدم قیری ویری میشد. راستش تابه حال مورد توجه هیچ مردغریبه ای به غیر از معلم های مدرسه ام که هرکدام سن پدرم را داشتند قرار نگرفته بودم به اقتضای سن حساسی که درآن قرار داشتم احساس خاص مقبولیت وپذیرفته شدم توسط یک غریبه آن هم از جنس مذکر نوعی غرور درمن به وجود آورده بوداما از آنجایی که ترانه دختر فوق العاده ماجراجو وخیالبافی بود اگر احساسم را با اودر میان میگذاشتم آنوقت تا ته ماجرا را میرفت.پس خودم را به آن راه زدم وگفتم:
-وای ترانه چه قدر تو وراجی بریم که اگه دیر برسیم آقا بزرگ ناراحت میشه....
دیدن خانم بزرگ که دبه های ترشی را از گنجه به داخل عمارت می برد مانع ادامه ی بحثمان شد برای پایان دادن به قائله به سمت خانم بزرگ رفتم و دبه های ترشی را از او گرفتم وگفتم:
-شما چرا خانم بزرگ مگه نمیدونین بالاوپایین رفتن ازاین پله ها واستون ضرره
درحالی که با گوشه ی روسری عرق پیشانیش را پاک میکرد گفت:
-هی مادر اگه دست شما جوونا بود کلا نمیذارین از جامون جم بخوریم چهارتا پله که چیزی نیست اگه همونجوری یه جا بشینیم و تحرک نداشته باشیم زخم بستر میگیریم
خم شدم وگونه اش را بوسیدم وبا لبخند گفتم:
-باشه خانم بزرگ ....شما که هرچی بگم یه بهانه ای میارین فقط یکم رعایت کن
دستی به گونه ام کشیدوگفت:
-مادردورت بگرده ...چشم به روی تخم چشام....
دراین لحظه خاله شیرین که کوچکترین دختر آقا بزرگ بود با سرخوشی به جمع ما پیوست وگفت:
-بله دیگه فقط قربون صدقه ی نوه هاتون برید خانم بزرگ ...
به جای خانم بزرگ من درحالی که بازویش را گرفته بودم و از پله ها بالا میرفتیم پاسخ دادم:
-خاله جون به قول قدیمیا بچه بادوم ولی نوه مغز بادوم وشیرین تره....مگه نه خانم بزرگ؟؟
خانم بزرگ دستش راروی زانوی چپش گذاشت و پس از پشت سر گذاشتن آخرین پله گفت:
-هر گلی یه رنگی داره و هر بوته ای یه خاری ....والا همه ی شما ها برام عزیزید....
چهارنفری وارد عمارت شدیم ....عمارت بزرگ سلطنتی که در جای جایش اشیاء قدیمی و گرانبها دیده میشد ...فرش های دست بافت کاشان،مجسمه های زیبا و کمد های چوب از افرا ،بلوط و....همرا با اشیاء ظریف شیشه ای وسفالی .گاهی اوقات فکر م میکنم اینجا بیشتر به موزه شباهت دارد تا خانه...بنا برخواسته ی آقا بزرگ که معتقد بود میزوصندلی های غذا خوری صفاو صمیمیت سفره انداختن و دور هم نشستن را نداردسفره ی بزرگی از گل های بنفش ونیلوفر آبی در سالن مخصوص مهمان انداخته وبا انواعی از مخلفات به زیبایی تزیین شده بود.بادیدن تیرداد درکنار خانم بزرگ جای گرفتم تا از خشم او درامان بمانیم همانطور که حدس زده بودم با صورتی برافروخته از غضب به سمتم آمدوگفت:
-مهاااااخیلی بچه ای؟....حسابت میرسم
خواست به سمتم حمله ور شود که به خانم بزرگ پناه بردم:
-خانم بزرگ تیردادببینید ....
خانم بزرگ دستی به سرم کشیدوگفت:
-تیرداد چیکار داری دخترم...
-خانم بزرگ شما نمیخواین ازاین عفریته طرفداری کنین....خودش ده تای من وشمارو حریفه....ازخودش بپرسید که چه بلایی به سرم آورده...
دراین لحظه خاله مهری مادر تیردادوترانه به سمتم آمد وخنده کنان پیشانی ام را بوسیدوگفت:
-چیز خاصی که نشده تیرداد مها فقط میخواست باهات شوخی کنه مگه نه خاله..
وبعد چشمکی به من زد من هم کم نیا وردم وگفتم:
-تیردادی..من نمیخواستم همچین شه ....ولی تقصیر خودتم بودا
خواست جوابم را بدهد که اینبار مامان سودابه درحالی که ظرف سالادرا روی سفره میگذاشت وارد بحث شد وروبه من گفت:
-تیرداد راست میگه مها ؟باز چه آتیشی سوزوندی دختر؟....حقته که نزارم نهار بخوری که بشه درس عبرت که دیگه داری بزرگ میشی....
خانم بزرگ بازهم مثل همیشه که حامی من بود مداخله کردوگفت:
-سودابه جان مادر بچست دیگه...مطمئنم الان از کارش پشیمون شده مگه نه مها....؟
ازاونجایی که با اخلاق مادرم به خوبی آشنایی داشتم برای اینکه قائله را ختم کنم در تصدیق حرف های خانم بزرگ سری با شرمندگی تکان دادم درحالی که در باطن به هیچ وجه از کارم پشیمان نبودم واین حق تیردادبود که اینقدر سربه سر من نگذارد.ورود آقا بزرگ باعث مختومه شدن ماجرا شد همه به احترام آقا بزرگ ازجابرخواستیم .آقابزرگ دربالای سفره کنار خانم بزرگ جاگرفت وهمه ی ما با اشاره ی دستش دوباره نشستیم مثل همیشه شروع کرد به احوالپرسی با تک تک اعضای خانواده وهنگامی که به من رسید با همان لحن مهربان همیشگی اش گفت:
-چطوری سیرتوسماقی....کیفت کوکه...
من هم با سرخوشی گفتم:
-کوکه کوک آقا بزرگ...کیف شمام کوک باشه انشالله...
آقا بزرگ خنده ی کوتاهی کرد ومادرهم طبق معمول با اخمی به من فهماند که باید موقر باشم والکی نگویم ونخندم... آقابزرگ نگاهش را دور سفره چرخاند وروبه دایی محمد گفت:
-محمدجان بابا هامون کو؟؟
-آمین که اومده بود داره میره رفته بدرقش الانه که برگرده ...
-داره میره...
وبعد روبه من گفت:
-مها جان برو به هامون بگو نزاره که آمین بره هرچی نباشه اونم پسرمن مگه میشه کسی بیاد خونه ی من اونم دم تحویل سال ومن بزارم گشنه بره....
نمیدانم چه حسی بود یا چه اسمی را باید بر روی آن میگذاشتم اما از این حرف آقا بزرگ خوشحال شده بودم قبل ازاینکه کسی مانع این دعوت شود ازجایم برخواستم وبه سمت خانه ی دایی محمد رفتم هرچه نزدیک تر میشدم استرسم نیز بیشتر میش امااتاق خالی هامون بند دلم را پاره کرد یعنی تعلل من باعث شد که دیربرسم ؟اما طولی نکشید که صدای گرم مردانه ای که تازه با آن آشنا شده بودم درگوشم طنین انداز شد خوشحال به سمت صدا رفتم وبا پدیدار شدن هامون وآمین که به سمت دروازه میرفتند نفسی ازروی آسودگی کشیدم ودرحالی که به سمتشان میرفتم صدا زدم:
-یه لحظه صبر کنید....

این بار آن ها بودند که با تعجب به منی که ازدویدن به نفس نفس زدن افتاده بودم نگاه میکردند....همانطور که نفس نفس میزدم بریده بریده گفتم:
-آقای آمین آقابزرگ گفتن که نهار درخدمت باشیم....
ورو به هامون ادامه دادم:
-هامون آقابزرگ گفت که نزاری آقا آمین برن درست نیست که وقتی سفره پهن ایشون ازخونه بفرستیم...
به جای هامون آمین درحالی که لبخند میزد گفت:
-آقا بزرگ به من لطف دارن نمیخوام دم عیدی مزاحم شم..
-این چه حرفیه آقا آمین ما خوشحال میشیم هنرمندی مثل شما درکنار ماباشه...
این بارهامون مداخله کرد وروبه آمین گفت:
-ببین آمین آقابزرگم نمیخوادبری پس لطفا تعارف نکن وبیا
وروبه من ادامه داد:
-برومن وآمین هم میایم...
درحالی که دلم نمیخواست، آن دورا تنها گذاشتم وبه عمارت برگشتم مدت زیادی از برگشتن من نگذشته بودکه هامون به همراه آمین به جمع ما اضافه شد برایم جای سوال بود که همه به خوبی این غریبه را میشناختد یا به زبان ساده تر آمین فقط برای من وترانه غریبه بود به همین دلیل نگاه معنی داری به هم انداختیم وازبی اطلاعی اظهار تعجب کردیم.درطول نهار تمام حواسم پیش آمین وسیل محبت هایی که به سوی او روانه میشد بود همه ی اعضا ی خانواده بالاخص آقا بزرگ به گرمی با آمین رفتار میکردند .ازمهمان نوازی آقابزرگ خبرداشتم ولی این محبت غیرمترقبه برایم جای سوال بود.به طوری که بعد ازنهار برای فهمیدن ماجرابه همراه ترانه از جمع کردن سفره فرار کردیم:
-ترانه دیدی چه جوری با هاش رفتار میکرد ؟؟؟
-آره محبتی که تو نگاه آقابزرگ و خانم بزرگ موج میزد برای منم جای سوال بود...میگم دیدی این تیردادم از همه چیز خبرداشت...
-آره انگارما فقط غریبه بودیم...
-میخوای بریم از تیرداد بپرسیم؟؟؟
-نه ...الان فک میکنه چه خبره...بعدشم میدونی که به خاطر ماجرای صبح با ما سروسنگین رفتار میکنه...
صدای خاله شیرین مانع ادامه ی صحبتم شد:
-مها ،ترانه بیاین ...الاناست که سال تحویل شه...
روبه ترانه گفتم:
-بزارسر فرصت از خانم بزرگ می پرسم حالا هم بیا بریم ...صداشون دراومد
دوباره به جمع پیوستیم واطراف سفره ی هفت سین بزرگی که به همت خاله ها وزندایی هایم تدارک دیده شده بود نشستیم ...نگاهم به عقربه های ساعت افتاد .کم تر ازچند دقیقه به سال تحویل مانده بود...نگاهم کمی پایین تر کشیده شد آمین در کنار آقا بزرگ ودایی بزرگم ،نشسته بود ....متوجه ی نگاهم شد اما این بار نگاهم را ندزدیدم اوهم به من چشم دوخته بود خدارا شکر که همه مشغول خواندن دعا بودند وکسی رد نگاهم را نگرفت..زمانی به خود آمدم که سال تحویل شده بود وهمه در حال روبوسی تبریک گفتن سال نو بودند برای اولین بار وارد سالی اززندگیم شده بودم که حتی حضورش را حس نکرده بودم ،غریبه ای که سالم را با فکر کردن به او شروع کرده بودم لحظه های این حضور را پرکرده بود.....آمین ،غریبه ای که احساس میکردم بازیگر نقش جدید زندگیم است...
***
به ما خسته ها همیشه تهمت "مغرور" بودن میزنن
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
سوپراستار - Banooy nazz - 11-03-2016، 20:17
RE: سوپراستار - Banooy nazz - 26-03-2016، 13:25
RE: سوپراستار - ستایش*** - 26-03-2016، 15:45
RE: سوپراستار - Banooy nazz - 26-03-2016، 22:49
RE: سوپراستار - Banooy nazz - 30-03-2016، 23:01
RE: سوپراستار - ستایش*** - 08-04-2016، 15:02
RE: سوپراستار - Banooy nazz - 13-04-2016، 19:20
RE: سوپراستار - Banooy nazz - 29-04-2016، 18:28


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان