16-09-2012، 19:43
انداختم هيچكس متوجه حضور من نشده بود همه مشغول نت برداري بودن منم از فرصت استفاده كردم چشم انداختم دنبال مجد
گشتم كه ديدم كنار دختره حجت نشسته.. دختره زير گوشش حرف ميزد و مجد با لبخندي در جوابش سر تكون ميداد .. تو قلبم
ولوله اي به پا بود ... زوم كرده بودم روشون كه چراغاي سالن روشن شد و مجد يهو سرش رو آورد بالا و براي چند ثانيه
نگاهمون افتاد تو نگاه هم حس كسي رو داشتم كه موقع دزدي مچشو گرفتن ضربان قلبم چند برابر شده بود بالاخره به خودم
نهيب زدم و با يه اخم سرمو برگردوندم ... و از در رفتم بيرون ...رفتم تو اتاقم كه كم كم بچه هام سر وكلشون پيدا شد ..
باهاشون سلام عليك كردم فاطمه رو كرد بهم و گفت :
- چه زود اومدي امروز..
- كلاسم تشكيل نشد .. 2 اومدم
- آتوسا گقت :
- پس چرا نيومدي تو اتاق كنفرانس؟؟؟
سحر كه سعي ميكرد آروم باشه گفت :
- آره صحنه هاي رمانتيك زيادي رو از دست دادي..
فاطمه در ادامه ي حرفش گقت :
- آره رامش جون دل و دين مجد رو برده ...حالمون رو بد كرد بايد ميديديش فكر ميكنه ..... آسمون باز شده خاونم تالاپي
افتاده پايين ..
با اين حرف هرسه خنديدن و منم به لبخندي اكتفا كردم ....بعدش از فاطمه خواهش كردم اگه حرف مهمي زدن در رابطه با كار ما
برام توضيح بده توضيح ها ي فاطمه و حرفاشون راجع به حاشيه هاي كنفرانس كه تموم شد تقريبا ساعت پنج شده بود .. كار
خاصي نداشتم ولي طبق قرار داد بايد تا 7 ميموندم .. بچه هام كه ميدونستن خداحافظي كردن و رفت ... تمام فكرم حول حرفاشون
بود گويا قرار بود يه اتاق توي شركت ما تا پايان طرح به نماينده هاي ايران پايا اختصاص داده بشه و البته يكي از اين نماينده
ها كسي نبود جز رامش به اضافه ي چند تا از مهندساشون...اينكه ميتونستم تحمل كنم يا نه نميدونم ولي بايد قبول ميكردم.. بايد
خودمو واسه ي همه چيز آماده ميكردم ..بقول بابا محسن من قوي بودم, يه دفعه از پسش بر اومدم مطمئن بودم اين دفعم ميتونم
نبايد ضعف نشون ميدادم وگرنه مجد ميتونست با اين نقطه ضعف زنونه نابودم كنه ..ساعت 6 بود ديگه حوصلم سر رفته بود واسه
ي همين از جام پاشدم كه برم ... توي راهرو صداي خنده ي رامش ميومد و صداي بم مجد كه داشت چيزي رو توضيح ميداد ..
خودمو به نشنيدن زدم و تا اومدم از در شركت برم بيرون يهو رامش گفت :
- شروين همه ي كارمندات اگه مثل اين خانوم از زير كار درو باشن كه شركتت ور شكسته ميشه ..
نگاهي به پشتم كردم ديدم دوتايي توي راهرويي بودن كه تهش اتاق مجد قرار داشت و داشتن ميومدن سمت من كس ديگه ام
اونجا نبود ...
در كمال خونسردي گفتم :
- ببخشيد با منين؟؟؟
پوزخندي زد و گفت :
- مگه كسي ديگه ايم اينجا هست ؟؟؟!!
منم با همون پوزخند جواب دادم :
- شما بازرس ارزيابي كاركنان هستين ؟؟؟؟
پشت چشمي نازك كرد و رو كرد به مجد و با اعتماد به نفس گفت :
- شروين جان كارمندات خيلي زبون درازنا ..نميخواي زبونشونو كوتاه كني؟؟؟
منم عصبي گقتم :
- شما كم آوردي سوت بزن چرا پاي آقاي مجد رو ميكشي وسط...
رو كرد به شروين و گفت :
- نگفتم عزيزم ..اون از منشيت اينم از اين خانوم!!!!!
شروين اخمي كرد و رو كرد به من و گفت :
- خانوم مشفق ايشون خانوم حجت دختره رئيس شركت ايران پايا هستن كه تا يه مدت با ما همكاري ميكنن..
خونسرد گفتم :
- به سلامتي ايشاا... مزين فرمودن شركت رو ...
از حرف من خوشش نيومد انگار چون با اخم ادامه داد :
- ايشون تا زماني كه پروژه ي شركتشون دست ماست مسئوليت قسمت مهندسي دستشونه ...
به بي حس ترين شكل ممكن گفتم :
- باريكلا ... ما كه الحمدا.. بازبينييم !! (يعني كه يعني!!!)
دختره نگاه تحقير آميزي به من كرد و گفت :
- گفتم بهتون نمياد مهندس باشين ...همون...بازبيني هستين ..
لبخند مليحي تحويلش دادم و گفتم :
- آره عزيزم متاسفانه تو دور زمونه اي كه هر كسي تا يه دوره ي معماري و نقشه كشي فني ميبينه توي مجتمع فني , اسم
خودش رو ميذاره مهندس معمار ما فوق ليسانس هاي معماري ترجيح ميديم بهمون نگن مهندس.....
انگار درست زده بودم وسط هدف چون رنگش تقريبا به سرخي ميزد و از حرص داشت رژ لبشو ميخورد ... بعدم رو كرد به مجد و
گفت :
- بهتره فكري به حال زبون دراز كاركنات بكني وگرنه من اينجا بمون نيستم بعدم عين فشنگ در حالي كه به من تنه زد از در
خارج شد و رفت ...
مجد نگاهي به من كرد و با عصبانيت گفت :
- اين چه طرزحرف زدنه ؟؟
بي خيال گفتم :
- لياقتشون بيش از اين نبود!!!
نفسشو محكم داد بيرون و گفت :
- هرچي كه هست فعلا بزرگترين موفقيت شغلي من وابسته به ايناست دوست ندارم با حرف هاي خاله زنكي زنونه اين موقعيت
از بين بره ...
- نترسيد كارم كه بي خيال بشين مزاياي حضور شما براشون بيش از اين حرفاس
از اونجايي كه توي اين چيزا تيز بود ابرو هاشو داد بالا و با يه لبخند گفت :
- نكنه بعضيا حسوديشون ميشه ...
شونه هامو انداختم بالا و گفتم :
- آخه بعضيا آش دهن سوزي نيستن كه كه آدم حسودي كنه .. اتفاقا خدا خوب در و تخته رو باهم جور ميكنه!!!!
خنده ي كوتاه و تا حدودي عصبي كرد و گفت :
- نه !! خوشم مياد راه افتادي ... ولي ميدوني كيانا من ميدون ميدم .. تا به وقتش زمين زدن طرف مقابل لذت بخش تر باشه ...
يه دونه ازون خنده هام كردم و گفتم :
- بالاخره آدما بايد يه جوري به خودشون دلخوشي بدن ...
آروم اومد سمتم و سينه به سينم وايساد و نگاه خمارشو انداخت تو چشمام ..
- ميدوني با يه مرد كه بازي رو شروع ميكني بايد پيه خيلي چيزارو به تنت بمالي؟؟؟!!!
منظورشو فهميدم ... ميخواست منو بترسونه ...
- آره اونقدر نامردن كه وقتي كم ميارن... كثيف بازي ميكنن!!! اميدوارم شما نامرد نباشيد ...
آروم چونمو گرفت و نگاشو دوخت به چشام :
- هيچ فكر كردي اگه باشم چه بلايي سرت مياد ؟؟؟!!!!
نگاش كردم ...قلبم داشت ميزد از سينم بيرون آروم لباشو نزديك صورتم كرد ... نگامو از چشمش بر نداشتم .. نميخواستم كم
بيارم ...هرم نفساش ميخورد رو لبم ...يه لحظه ديگه طاقت نيوردم سرمو كشيدم عقب... تمام تنم يخ كرده بود...
نگاش كردم توي نگاش هيچي نبود ...اروم انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده گفت :
- ديگه ساعت 6 شركت رو نپيچون كه بري.. وايسا تا 7 با آژانس برو فيششم بذار پاي شركت!
نميدونم اين حرفش چه ربطي داشت ولي فكر كنم در درجه ي اول واسه ي اينكه فضا رو عوض كنه گفت بعدم رفت سمت تلفن و
به يه آژانس زنگ زد .. بعد از گذاشتن گوشي رو كرد سمت منو گفت :
گشتم كه ديدم كنار دختره حجت نشسته.. دختره زير گوشش حرف ميزد و مجد با لبخندي در جوابش سر تكون ميداد .. تو قلبم
ولوله اي به پا بود ... زوم كرده بودم روشون كه چراغاي سالن روشن شد و مجد يهو سرش رو آورد بالا و براي چند ثانيه
نگاهمون افتاد تو نگاه هم حس كسي رو داشتم كه موقع دزدي مچشو گرفتن ضربان قلبم چند برابر شده بود بالاخره به خودم
نهيب زدم و با يه اخم سرمو برگردوندم ... و از در رفتم بيرون ...رفتم تو اتاقم كه كم كم بچه هام سر وكلشون پيدا شد ..
باهاشون سلام عليك كردم فاطمه رو كرد بهم و گفت :
- چه زود اومدي امروز..
- كلاسم تشكيل نشد .. 2 اومدم
- آتوسا گقت :
- پس چرا نيومدي تو اتاق كنفرانس؟؟؟
سحر كه سعي ميكرد آروم باشه گفت :
- آره صحنه هاي رمانتيك زيادي رو از دست دادي..
فاطمه در ادامه ي حرفش گقت :
- آره رامش جون دل و دين مجد رو برده ...حالمون رو بد كرد بايد ميديديش فكر ميكنه ..... آسمون باز شده خاونم تالاپي
افتاده پايين ..
با اين حرف هرسه خنديدن و منم به لبخندي اكتفا كردم ....بعدش از فاطمه خواهش كردم اگه حرف مهمي زدن در رابطه با كار ما
برام توضيح بده توضيح ها ي فاطمه و حرفاشون راجع به حاشيه هاي كنفرانس كه تموم شد تقريبا ساعت پنج شده بود .. كار
خاصي نداشتم ولي طبق قرار داد بايد تا 7 ميموندم .. بچه هام كه ميدونستن خداحافظي كردن و رفت ... تمام فكرم حول حرفاشون
بود گويا قرار بود يه اتاق توي شركت ما تا پايان طرح به نماينده هاي ايران پايا اختصاص داده بشه و البته يكي از اين نماينده
ها كسي نبود جز رامش به اضافه ي چند تا از مهندساشون...اينكه ميتونستم تحمل كنم يا نه نميدونم ولي بايد قبول ميكردم.. بايد
خودمو واسه ي همه چيز آماده ميكردم ..بقول بابا محسن من قوي بودم, يه دفعه از پسش بر اومدم مطمئن بودم اين دفعم ميتونم
نبايد ضعف نشون ميدادم وگرنه مجد ميتونست با اين نقطه ضعف زنونه نابودم كنه ..ساعت 6 بود ديگه حوصلم سر رفته بود واسه
ي همين از جام پاشدم كه برم ... توي راهرو صداي خنده ي رامش ميومد و صداي بم مجد كه داشت چيزي رو توضيح ميداد ..
خودمو به نشنيدن زدم و تا اومدم از در شركت برم بيرون يهو رامش گفت :
- شروين همه ي كارمندات اگه مثل اين خانوم از زير كار درو باشن كه شركتت ور شكسته ميشه ..
نگاهي به پشتم كردم ديدم دوتايي توي راهرويي بودن كه تهش اتاق مجد قرار داشت و داشتن ميومدن سمت من كس ديگه ام
اونجا نبود ...
در كمال خونسردي گفتم :
- ببخشيد با منين؟؟؟
پوزخندي زد و گفت :
- مگه كسي ديگه ايم اينجا هست ؟؟؟!!
منم با همون پوزخند جواب دادم :
- شما بازرس ارزيابي كاركنان هستين ؟؟؟؟
پشت چشمي نازك كرد و رو كرد به مجد و با اعتماد به نفس گفت :
- شروين جان كارمندات خيلي زبون درازنا ..نميخواي زبونشونو كوتاه كني؟؟؟
منم عصبي گقتم :
- شما كم آوردي سوت بزن چرا پاي آقاي مجد رو ميكشي وسط...
رو كرد به شروين و گفت :
- نگفتم عزيزم ..اون از منشيت اينم از اين خانوم!!!!!
شروين اخمي كرد و رو كرد به من و گفت :
- خانوم مشفق ايشون خانوم حجت دختره رئيس شركت ايران پايا هستن كه تا يه مدت با ما همكاري ميكنن..
خونسرد گفتم :
- به سلامتي ايشاا... مزين فرمودن شركت رو ...
از حرف من خوشش نيومد انگار چون با اخم ادامه داد :
- ايشون تا زماني كه پروژه ي شركتشون دست ماست مسئوليت قسمت مهندسي دستشونه ...
به بي حس ترين شكل ممكن گفتم :
- باريكلا ... ما كه الحمدا.. بازبينييم !! (يعني كه يعني!!!)
دختره نگاه تحقير آميزي به من كرد و گفت :
- گفتم بهتون نمياد مهندس باشين ...همون...بازبيني هستين ..
لبخند مليحي تحويلش دادم و گفتم :
- آره عزيزم متاسفانه تو دور زمونه اي كه هر كسي تا يه دوره ي معماري و نقشه كشي فني ميبينه توي مجتمع فني , اسم
خودش رو ميذاره مهندس معمار ما فوق ليسانس هاي معماري ترجيح ميديم بهمون نگن مهندس.....
انگار درست زده بودم وسط هدف چون رنگش تقريبا به سرخي ميزد و از حرص داشت رژ لبشو ميخورد ... بعدم رو كرد به مجد و
گفت :
- بهتره فكري به حال زبون دراز كاركنات بكني وگرنه من اينجا بمون نيستم بعدم عين فشنگ در حالي كه به من تنه زد از در
خارج شد و رفت ...
مجد نگاهي به من كرد و با عصبانيت گفت :
- اين چه طرزحرف زدنه ؟؟
بي خيال گفتم :
- لياقتشون بيش از اين نبود!!!
نفسشو محكم داد بيرون و گفت :
- هرچي كه هست فعلا بزرگترين موفقيت شغلي من وابسته به ايناست دوست ندارم با حرف هاي خاله زنكي زنونه اين موقعيت
از بين بره ...
- نترسيد كارم كه بي خيال بشين مزاياي حضور شما براشون بيش از اين حرفاس
از اونجايي كه توي اين چيزا تيز بود ابرو هاشو داد بالا و با يه لبخند گفت :
- نكنه بعضيا حسوديشون ميشه ...
شونه هامو انداختم بالا و گفتم :
- آخه بعضيا آش دهن سوزي نيستن كه كه آدم حسودي كنه .. اتفاقا خدا خوب در و تخته رو باهم جور ميكنه!!!!
خنده ي كوتاه و تا حدودي عصبي كرد و گفت :
- نه !! خوشم مياد راه افتادي ... ولي ميدوني كيانا من ميدون ميدم .. تا به وقتش زمين زدن طرف مقابل لذت بخش تر باشه ...
يه دونه ازون خنده هام كردم و گفتم :
- بالاخره آدما بايد يه جوري به خودشون دلخوشي بدن ...
آروم اومد سمتم و سينه به سينم وايساد و نگاه خمارشو انداخت تو چشمام ..
- ميدوني با يه مرد كه بازي رو شروع ميكني بايد پيه خيلي چيزارو به تنت بمالي؟؟؟!!!
منظورشو فهميدم ... ميخواست منو بترسونه ...
- آره اونقدر نامردن كه وقتي كم ميارن... كثيف بازي ميكنن!!! اميدوارم شما نامرد نباشيد ...
آروم چونمو گرفت و نگاشو دوخت به چشام :
- هيچ فكر كردي اگه باشم چه بلايي سرت مياد ؟؟؟!!!!
نگاش كردم ...قلبم داشت ميزد از سينم بيرون آروم لباشو نزديك صورتم كرد ... نگامو از چشمش بر نداشتم .. نميخواستم كم
بيارم ...هرم نفساش ميخورد رو لبم ...يه لحظه ديگه طاقت نيوردم سرمو كشيدم عقب... تمام تنم يخ كرده بود...
نگاش كردم توي نگاش هيچي نبود ...اروم انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده گفت :
- ديگه ساعت 6 شركت رو نپيچون كه بري.. وايسا تا 7 با آژانس برو فيششم بذار پاي شركت!
نميدونم اين حرفش چه ربطي داشت ولي فكر كنم در درجه ي اول واسه ي اينكه فضا رو عوض كنه گفت بعدم رفت سمت تلفن و
به يه آژانس زنگ زد .. بعد از گذاشتن گوشي رو كرد سمت منو گفت :