30-03-2016، 23:01
-مها بزار بیام تو...
بعدازچهارسال حروف نامم که در کلامش طنین انداز میشد لرزشی به دلم انداخته بود ،لرزشی که به زبانم نیز سرایت کرده بود
-آمین...
همزمان با شل شدن دستانم وکنار رفتن فشار روی در او هم در عین ناباوری وبهت من وارد شدودر را پشت سرش بست...زمان میخواستم تا وجودش را اینطور بی هوا در مقابلم توجیه کنم اما ،مانند همیشه این فرصت را ازمن گرفت وگفت:
-سلام...
وبعد عینکش را برداشت در سبز چشمانش دقیق شدم آن درخشش همیشگی را نداشت یا من اینطورفکرمیکردم اما هنوز هم افسونگر است هنوزهم جاذبه دارد
تمام توانی که در صدایم وجود داشت را جمع کردم وگفتم:
-تواینجا چیکارمیکنی...
درحالی به وراندازی اطراف مشغول بود گفت:
-توازهمه ی مهمونات اینجوری پذیرایی میکنی؟؟؟
پوزخندی هم چاشنی حرفش بود،ازهمان پوزخندهایی که هزاران معنی داشت
-نه تا وقتی که مهمون ناخونده باشه...
-تاجایی که یادم میاد آقا جونت ناخونده ها روبیشتر تحویل میگرفت...
حالت متفکری به خودش وگرفت وبعدازچندی گفت:
-چی بود اسم اون پسرداییت....دریا،اقیانوس...آها...هامون درست گفتم ...؟
-خوب که چی...
-شب عقدمون که ازآمریکا برگشتن بابا جونت خیلی تحویلش گرفت...گفتم شاید مرامت به اون کشیده باشه...
-نگو که اومدی حرف گذشته رو پیش بکشی که باورم نمیشه...
-درسته اسمش روشه ،گذشته...ارزش حرف زدن نداره ....
-واسه تو هیچوقت چیزی ارزش نداشت،بعدچهارسال اومدی اینجا چیکار..؟
-مها خودت نزن به اون راه تودیشب اومده بودی دم خونم ...
یادم به دیشب پرکشید ،فکراینکه هنوزهم برایش آشنا بودم برایم عجیب بود دیشب بعدازاینکه به ناگاه آن کلمات ازدهانم خارج شد جالب تر از آن عکس العملش بود که نامم را زمزمه کرد درآن لحظه ،آن ثانیه از شب خاطرات مردی که یک زمان صاحب قلبم بود از مقابل چشمانم خارج شد ولی این من بودم که بی هوابازوانم را ازحصاردستانش باز کردم وفرار کردم از یادآوری خاطراتی که یک زمانی تمام زندگی ام بود
-باتوام مها تو اومده بودی نه....؟
خودم را به قول معروف به آن راه زدم وگفتم:
-من نمیدونم درمورد چی حرف میزنی..
-یک قدم یک قدم جلو آمدودرحالی که درچشمانم زل زده بودگفت:
-دیشب حول حوش ساعت یازده شب زیر رگبار بارون خودت انداختی جلوی ماشین من میدونی که ،من یه زمانی موزیسین بودم خوب میتونم نت وآوای صدا روازهم تشخیص بدم
کلامش را قطع کرد قدمی دیگر به عقب گذاشتم که این بار با دیواری که پشت سرم بود برخورد کردم سرش را کمی پایین تر آورد بدون اینکه چشم ازمن بردارد گفت:
-اونم صدای تو،که از صدفرسخی پیداست گفته بودم که اگه یه دخترروزمین باشه که صداش خاصیت راویشن(آهنگ های ضربی بی سخن درقدیم که هرکدام نامی ویژه داشته است)داشته باشه اون تویی..
نزدیکی بیش از حدش طوری بود که نفس های شمرده وبالاوپایین رفتن منظم سینه ی ستبرش که ناشی از ورزش مداوم بود غوغایی در وجودم به وجود آورد به گونه ای که دیگر تاب نیاوردم وبا دست عقبش زدم وگفتم:
-شعرتحویل من نده اگه به خاطر این اومدی ردکارت وبگیروبرو....علاقه ای به صحبت باهات ندارم ......نه .....،صحبت که سهله قیافتم غیرقابل تحمل شده...
برق عصبانیت رادرچشمانش دیدم اما بی توجه به سمت راه پله ها رفتم که از پشت کشیده شدم به چشمان به خون نشسته اش خیره شدم که وحشیانه اجزای صورتم را کاووش میکردنگاهش برنده بود کلماتی که ازدهانش خارج میشد برنده تر:
-توپیش خودت چی فکرکردی ؟فکرکردی اومدم چاق سلامتی ....؟نه خانم ازاین خبرا نیست ،اصلا چرا من، آمین لواسانی بایدبیام به دیدن تو...یه زنی که همه ولش کردن ....
طنین انداز شدن سیلی که به گوشش زدم اجازه ی منعقد شدن کلامش را نداد میلرزیدم ،لرزشی که نیش کلامش به جانم انداخته بود .دستانم را به علامت تهدید نشان دادم وگفتم:
-این زدم تا یادت بیاد کی باعث شد به این روز بیفتم ،این حالی که الان دارم آشی که تو برام پختی ،آشی که تا تهش سوخت وسوزوند .....
دیگرخبری ازآن خشم درچشمانش نبود ،نگاهم رنگ غم گرفت برای اینکه درخشش اشک را درچشمانم نبیند پشت کردم و رنجورتر وخمیده تر ازهمیشه اولین قدم را روی پله ی اول گذاشتم اما به دومین قدم نرسیده برگشتم ،باید سوالی که مدت ها راه گلویم را بسته بود را بپرسم وگرنه غم باد میگیرم ازاین همه بی خبری....درچشمانش زل نزدم تا ناتوانی ام را نبیند وبالحن بغض داری پرسیدم:
-حالا که به هرچی میخواستی رسیدی؟ احساس خوشبختی میکنی ؟؟این شهرت که به خاطرش پارو...
قطره ی اشک سرخورده ی روی گونه ام مانع ادامه ی حرفم شد این چه حرفی بود ؟معلوم است خوشبخت است این را بوی چرم اصل گاو کفش هایش میرساند
خوشبختی همین است دیگر ؟مگراین را نمیخواست؟؟؟؟
***
دستانم را زیر سرم زدم وبه قطره های باران که به شیشه ی اتاق میخورد زل زدم کمتر از دوهفته به عید مانده است واین باران نوید یک سال پربرکت را میدهد ،ازچند ساعت پیش که سوپراستار را دیده بودم یادم به گذشته کشیده شده بود گذشته ای که هنوز گاهی اوقات شیرینی اش را زیر دندانم حس میکردم شیرینی که گمان میکردم هرگز تمام نمی شود ....ذهنم پرکشیدبه روزهایی که زوال این شیرینی کودکانه وآغاز یک عاشقی بود ،عاشقی زجرآورتر از پیچیدن گل عشقه به دور بید مجنون:
سوپراستار(فصل عاشقی)
روبه ترانه گفتم:
-وقتی بهت علامت دادم بندازش...
زیاداز مدت مورد انتظار نگذشته بود که تیرداد وارد شد با سر به ترانه علامت دادم با انداخته شدن ترقه ها وپشت سر آن جاری شدن سطل آب ،صدای جیغ زنانه ی تیرداد در لاله ی گوشم منعکس گردیدبا اشاره ی من هردو از محوطه خارج شدیم با ورود به پشت باغ صدای شلیک خنده ی من وترانه سکوت باغ را شکست:
-وای ترانه ....تیرداد رفت هوا....حسابی حالش جا آوردیم کیف کردم...
درحالی که از خنده ی زیاد نفس نفس میزد گفت:
-مها ایندفعه دیگه تیرداد میکشتت مرگت حتمیه....
-بیخی خودش سر شوخی باز کرد ...
صدای آوای دلنشینی بود که از همین نزدیکی ها شنیده میشد بی اختیار به سمت صدا کشیده شدم تا اینکه خودم را پشت پنجره ی پسردایی ارشدم یافتم دیگر نوایی شنیده نمیشد روبه ترانه که اوهم مجذوب این نوا شده بود برگشتم که با باز شدن چفت پنجره ونمایان شدن چهره ای ناآشنا حرف در دهانم ماسید پسری که با چشمانی به رنگ سبز درختانی که بارها در باغ بهشت رویاهایم دیده بودم در مقابلم نمایان شد درنگاه خیره اش چیزی بود که باعث شد سرم را از روی شرمساری به زیر افکنم ودست وپا شکسته سلام بگویم:
-سلام
برخلاف من با آرامشی که در لحنش هویدا بود گفت:
-سلام ...
صدای نزدیک شدن پسردایی ازپشت سرش شنیده میشد:
-چه خبره اونجا؟....
پس از اینکه هامون درکنار آن پسر قرار گرفت روبه ما گفت:
-شما دوتا اینجایین ..تیرداد دربه در دنبالتون میگرده این بار دیگه چه بلایی سرش آوردین..
لحن حق به جانب هامون باعث شد تا لحظه ای وجود این مهمان افسانه ای را فراموش کنم با بی پروایی بگویم:
-اااا...حالا تیردادشد بیچاره ،یادتون رفته جمعه هفته ی پیش چه بلایی سرم آورد هنوزم نوک انگشتام گزگز میکنه به خاطر شستن اون همه ظرف اونم تنهایی اصلا خوب کاری کردم ناسلامتی اون باید رعایت حال من بکنه مثلا بیست وچهارسالش دانشجوی مملکت خجالت نمیکشه بایه دختر دبیرستانی کل میندازه بهش میگی دوفردای دیگه عیال وار میخوای بشی اینجوری ادامه بدی کی بهت زن میده ! پرو پرو میگه قراردخترشون بدن نه زنشون مردم دیوونن دخترشون بدن دست این ...تازشم کاری نکردم دوسه تا ترقه انداختن ویه سطل آب نشد انتقام برنامه دارم واسش.....
درحالی که میخندید گفت:
-وای مها چه رویی داری تو یه حوض آب خالی کردی روش بازم میگی کاری نکردم بعدشم یکم شرم وحیا هم بد نیست
وبعد به پسری که کنارش بود اشاره کرد من که تازه متوجه ی حضورش شده بود تا بنا گوش سرخ شدم ازخجالت. تمام چیزهایی که نباید میگفتم را گفته بودم لعنت به این آب ریخته شده که دیگر جمع نمیگردد ترانه که به حال آشفته ی درونم پی برده بود سعی در عوض کردن جو داشت:
-هامون یه موسیقی قشنگی از اتاقت شنیده میشد ، خبریه؟ ....نکنه مطرب شدی به قول آقا بزرگ...
هامون دستی به پشت کمر پسری که در کنارش بود زدوگفت:
-معرفی میکنم آمین لواسانی معلم موسیقی والبته دوست خوب من هستند اون آوای خوبی که شنیدید حاصل اززبردستی وهنرمندی ایشون بود
بعدازچهارسال حروف نامم که در کلامش طنین انداز میشد لرزشی به دلم انداخته بود ،لرزشی که به زبانم نیز سرایت کرده بود
-آمین...
همزمان با شل شدن دستانم وکنار رفتن فشار روی در او هم در عین ناباوری وبهت من وارد شدودر را پشت سرش بست...زمان میخواستم تا وجودش را اینطور بی هوا در مقابلم توجیه کنم اما ،مانند همیشه این فرصت را ازمن گرفت وگفت:
-سلام...
وبعد عینکش را برداشت در سبز چشمانش دقیق شدم آن درخشش همیشگی را نداشت یا من اینطورفکرمیکردم اما هنوز هم افسونگر است هنوزهم جاذبه دارد
تمام توانی که در صدایم وجود داشت را جمع کردم وگفتم:
-تواینجا چیکارمیکنی...
درحالی به وراندازی اطراف مشغول بود گفت:
-توازهمه ی مهمونات اینجوری پذیرایی میکنی؟؟؟
پوزخندی هم چاشنی حرفش بود،ازهمان پوزخندهایی که هزاران معنی داشت
-نه تا وقتی که مهمون ناخونده باشه...
-تاجایی که یادم میاد آقا جونت ناخونده ها روبیشتر تحویل میگرفت...
حالت متفکری به خودش وگرفت وبعدازچندی گفت:
-چی بود اسم اون پسرداییت....دریا،اقیانوس...آها...هامون درست گفتم ...؟
-خوب که چی...
-شب عقدمون که ازآمریکا برگشتن بابا جونت خیلی تحویلش گرفت...گفتم شاید مرامت به اون کشیده باشه...
-نگو که اومدی حرف گذشته رو پیش بکشی که باورم نمیشه...
-درسته اسمش روشه ،گذشته...ارزش حرف زدن نداره ....
-واسه تو هیچوقت چیزی ارزش نداشت،بعدچهارسال اومدی اینجا چیکار..؟
-مها خودت نزن به اون راه تودیشب اومده بودی دم خونم ...
یادم به دیشب پرکشید ،فکراینکه هنوزهم برایش آشنا بودم برایم عجیب بود دیشب بعدازاینکه به ناگاه آن کلمات ازدهانم خارج شد جالب تر از آن عکس العملش بود که نامم را زمزمه کرد درآن لحظه ،آن ثانیه از شب خاطرات مردی که یک زمان صاحب قلبم بود از مقابل چشمانم خارج شد ولی این من بودم که بی هوابازوانم را ازحصاردستانش باز کردم وفرار کردم از یادآوری خاطراتی که یک زمانی تمام زندگی ام بود
-باتوام مها تو اومده بودی نه....؟
خودم را به قول معروف به آن راه زدم وگفتم:
-من نمیدونم درمورد چی حرف میزنی..
-یک قدم یک قدم جلو آمدودرحالی که درچشمانم زل زده بودگفت:
-دیشب حول حوش ساعت یازده شب زیر رگبار بارون خودت انداختی جلوی ماشین من میدونی که ،من یه زمانی موزیسین بودم خوب میتونم نت وآوای صدا روازهم تشخیص بدم
کلامش را قطع کرد قدمی دیگر به عقب گذاشتم که این بار با دیواری که پشت سرم بود برخورد کردم سرش را کمی پایین تر آورد بدون اینکه چشم ازمن بردارد گفت:
-اونم صدای تو،که از صدفرسخی پیداست گفته بودم که اگه یه دخترروزمین باشه که صداش خاصیت راویشن(آهنگ های ضربی بی سخن درقدیم که هرکدام نامی ویژه داشته است)داشته باشه اون تویی..
نزدیکی بیش از حدش طوری بود که نفس های شمرده وبالاوپایین رفتن منظم سینه ی ستبرش که ناشی از ورزش مداوم بود غوغایی در وجودم به وجود آورد به گونه ای که دیگر تاب نیاوردم وبا دست عقبش زدم وگفتم:
-شعرتحویل من نده اگه به خاطر این اومدی ردکارت وبگیروبرو....علاقه ای به صحبت باهات ندارم ......نه .....،صحبت که سهله قیافتم غیرقابل تحمل شده...
برق عصبانیت رادرچشمانش دیدم اما بی توجه به سمت راه پله ها رفتم که از پشت کشیده شدم به چشمان به خون نشسته اش خیره شدم که وحشیانه اجزای صورتم را کاووش میکردنگاهش برنده بود کلماتی که ازدهانش خارج میشد برنده تر:
-توپیش خودت چی فکرکردی ؟فکرکردی اومدم چاق سلامتی ....؟نه خانم ازاین خبرا نیست ،اصلا چرا من، آمین لواسانی بایدبیام به دیدن تو...یه زنی که همه ولش کردن ....
طنین انداز شدن سیلی که به گوشش زدم اجازه ی منعقد شدن کلامش را نداد میلرزیدم ،لرزشی که نیش کلامش به جانم انداخته بود .دستانم را به علامت تهدید نشان دادم وگفتم:
-این زدم تا یادت بیاد کی باعث شد به این روز بیفتم ،این حالی که الان دارم آشی که تو برام پختی ،آشی که تا تهش سوخت وسوزوند .....
دیگرخبری ازآن خشم درچشمانش نبود ،نگاهم رنگ غم گرفت برای اینکه درخشش اشک را درچشمانم نبیند پشت کردم و رنجورتر وخمیده تر ازهمیشه اولین قدم را روی پله ی اول گذاشتم اما به دومین قدم نرسیده برگشتم ،باید سوالی که مدت ها راه گلویم را بسته بود را بپرسم وگرنه غم باد میگیرم ازاین همه بی خبری....درچشمانش زل نزدم تا ناتوانی ام را نبیند وبالحن بغض داری پرسیدم:
-حالا که به هرچی میخواستی رسیدی؟ احساس خوشبختی میکنی ؟؟این شهرت که به خاطرش پارو...
قطره ی اشک سرخورده ی روی گونه ام مانع ادامه ی حرفم شد این چه حرفی بود ؟معلوم است خوشبخت است این را بوی چرم اصل گاو کفش هایش میرساند
خوشبختی همین است دیگر ؟مگراین را نمیخواست؟؟؟؟
***
دستانم را زیر سرم زدم وبه قطره های باران که به شیشه ی اتاق میخورد زل زدم کمتر از دوهفته به عید مانده است واین باران نوید یک سال پربرکت را میدهد ،ازچند ساعت پیش که سوپراستار را دیده بودم یادم به گذشته کشیده شده بود گذشته ای که هنوز گاهی اوقات شیرینی اش را زیر دندانم حس میکردم شیرینی که گمان میکردم هرگز تمام نمی شود ....ذهنم پرکشیدبه روزهایی که زوال این شیرینی کودکانه وآغاز یک عاشقی بود ،عاشقی زجرآورتر از پیچیدن گل عشقه به دور بید مجنون:
سوپراستار(فصل عاشقی)
روبه ترانه گفتم:
-وقتی بهت علامت دادم بندازش...
زیاداز مدت مورد انتظار نگذشته بود که تیرداد وارد شد با سر به ترانه علامت دادم با انداخته شدن ترقه ها وپشت سر آن جاری شدن سطل آب ،صدای جیغ زنانه ی تیرداد در لاله ی گوشم منعکس گردیدبا اشاره ی من هردو از محوطه خارج شدیم با ورود به پشت باغ صدای شلیک خنده ی من وترانه سکوت باغ را شکست:
-وای ترانه ....تیرداد رفت هوا....حسابی حالش جا آوردیم کیف کردم...
درحالی که از خنده ی زیاد نفس نفس میزد گفت:
-مها ایندفعه دیگه تیرداد میکشتت مرگت حتمیه....
-بیخی خودش سر شوخی باز کرد ...
صدای آوای دلنشینی بود که از همین نزدیکی ها شنیده میشد بی اختیار به سمت صدا کشیده شدم تا اینکه خودم را پشت پنجره ی پسردایی ارشدم یافتم دیگر نوایی شنیده نمیشد روبه ترانه که اوهم مجذوب این نوا شده بود برگشتم که با باز شدن چفت پنجره ونمایان شدن چهره ای ناآشنا حرف در دهانم ماسید پسری که با چشمانی به رنگ سبز درختانی که بارها در باغ بهشت رویاهایم دیده بودم در مقابلم نمایان شد درنگاه خیره اش چیزی بود که باعث شد سرم را از روی شرمساری به زیر افکنم ودست وپا شکسته سلام بگویم:
-سلام
برخلاف من با آرامشی که در لحنش هویدا بود گفت:
-سلام ...
صدای نزدیک شدن پسردایی ازپشت سرش شنیده میشد:
-چه خبره اونجا؟....
پس از اینکه هامون درکنار آن پسر قرار گرفت روبه ما گفت:
-شما دوتا اینجایین ..تیرداد دربه در دنبالتون میگرده این بار دیگه چه بلایی سرش آوردین..
لحن حق به جانب هامون باعث شد تا لحظه ای وجود این مهمان افسانه ای را فراموش کنم با بی پروایی بگویم:
-اااا...حالا تیردادشد بیچاره ،یادتون رفته جمعه هفته ی پیش چه بلایی سرم آورد هنوزم نوک انگشتام گزگز میکنه به خاطر شستن اون همه ظرف اونم تنهایی اصلا خوب کاری کردم ناسلامتی اون باید رعایت حال من بکنه مثلا بیست وچهارسالش دانشجوی مملکت خجالت نمیکشه بایه دختر دبیرستانی کل میندازه بهش میگی دوفردای دیگه عیال وار میخوای بشی اینجوری ادامه بدی کی بهت زن میده ! پرو پرو میگه قراردخترشون بدن نه زنشون مردم دیوونن دخترشون بدن دست این ...تازشم کاری نکردم دوسه تا ترقه انداختن ویه سطل آب نشد انتقام برنامه دارم واسش.....
درحالی که میخندید گفت:
-وای مها چه رویی داری تو یه حوض آب خالی کردی روش بازم میگی کاری نکردم بعدشم یکم شرم وحیا هم بد نیست
وبعد به پسری که کنارش بود اشاره کرد من که تازه متوجه ی حضورش شده بود تا بنا گوش سرخ شدم ازخجالت. تمام چیزهایی که نباید میگفتم را گفته بودم لعنت به این آب ریخته شده که دیگر جمع نمیگردد ترانه که به حال آشفته ی درونم پی برده بود سعی در عوض کردن جو داشت:
-هامون یه موسیقی قشنگی از اتاقت شنیده میشد ، خبریه؟ ....نکنه مطرب شدی به قول آقا بزرگ...
هامون دستی به پشت کمر پسری که در کنارش بود زدوگفت:
-معرفی میکنم آمین لواسانی معلم موسیقی والبته دوست خوب من هستند اون آوای خوبی که شنیدید حاصل اززبردستی وهنرمندی ایشون بود