26-03-2016، 22:49
لعنت به این بغض که همیشه دست وپا گیر است .باتماس دستش به بازوانم حس بدی دروجودم رخنه کرد بدون اینکه کنترلی روی رفتارم داشته باشم دستش را پس زدم وفریاد زدم:
-به من دست نزن....
حیرتش را حس میکردم خراب کرده بودم دلم نمیخواست اینقدر خاروخفیف مرا ببیند دلم نمیخواست دوباره جلویش بشکنم همان یک بار کافی بود اودیگر آن مرد رویا هایم نیست....
***
گوشه ی روسریم را مرتب کردم وتقه ای به در کوبیدم با شنیدن صدای مردانه ای که مرا به داخل میخواند وارد شدم با ورودم به اتاق استاد فروتن به پیشوازم آمد وبالحن مهربان همیشگی اش سلام گرمی گفت:
-چه به موقع ذکر خیرت بود چرا واستادی بیا بشین
به صندلی خالی روبرویش اشاره کرد ،به رسم ادب پس از احوالپرسی روی صندلی مورد نظر نشستم به مردی که چهره اش آشنا به نظر میرسیدآرام سلام کردم ابتدا متوجه نشدم اما بعد با چهره ی عاقل اندرسفیهی گفت:
-سلام تا به حال افتخار آشنایی نداشتیم؟
حوصله ی فکر کردن را نداشتم با لبخندی زورکی که شبیه به پوزخند بیشتر بود گفتم :
-نه خیر افتخار نداشتم...
-چه جالب چهرتون عجیب برام آشناست
استاد فروتن درحالی که انگشت اشاره اش به سمتم بود گفت:
-معرفی مکنم صابرجان ایشون همون نویسنده ای هستند که درمورد فیلمنامش با هات صحبت کردم ،خانم مها کیان ...
وبعدروبه من ادامه داد:
-مها جان ایشونم تهیه کننده ای که قرار تهییه ی فیلمت قبول کنه....آقای صابر فتحی...
روبه مردی که حالا میشناختمش لبخندی زدم وگفتم:
-از آشناییتون خوشوقتم،وصف کاراتون خیلی شنیدم امیدوارم کار منم به خوبی بقیه بشه..
اوهم بالبخند پاسخم رادادوگفت:
-منم همینطورالبته من به این موضوع خوشبینم ...
وبعدروی صندلی جابه جا شد وادامه داد:
-راستش من داستانت چندبار خوندم به نظر من این یه شاهکار میتونه باشه یه داستان کامل ،یه شاهزاده خانم که از عرش به فرش میرسه به خاطر یه مرد که برای قدرت ولش میکنه ،اولین بار که محمدرضا درمورد تووداستانت برام صحبت کرد فک کردم اینم مث تموم داستان هایی که آخرش بی سروته تموم میشه اما وقتی خوندم خیلی کنجکاو شدم ببینم این شیرین قصه قراره به کجا برسه راستی شنیدم که این یه داستان واقعیه یعنی تو این دختر دیدی....
خواستم تمام آن حرف هایی که روز اول زمانی که همین سوال را استادفروتن از من کرد به اوتحویل دهم که استاد پیش دستس کردوگفت:
-بهت توضیح دادم که صابر،اون دختر نمیخواد کسی چیزی درمورد هویتش بدونه
-میدونم اما...
وبعدروبه من ادامه داد:
-یه حسی به من میگه که این دختری که ازش حرف میزنی وجود نداره...
-یعنی چی ،میخواین بگین من دروغ میگم..
- نه اصلا فقط اینکه....
بعدازمدتی سکوت درچشمان منتظر من زل زدوگفت:
-شیرین داستان تویی مها...
جاخوردم این را سکوت ناگهانیم ولرزش دستانم میگفت،این مرد به دنبال چه میگشت ؟سعی در فهمیدن کدام حقیقت داشت؟ بیشترازاین نمیتوانم...
-آقای فتحی سعی میکنین چی رو بفهمین ؟شیرین داستان ما تا حلقوم پر. چیزی واسه از دست دادن نداره یه جون داره نزارین به آخر برسه نزارین تموم شه اون خیلی وقته اسما زندگی میکنه ،مردن تنها این نیست که یه پارچه سفید بکشن روت یه ربان مشکی بکشن دور عکست وواست قرآن بزارن ،گاهی اوقات آدما زمانی که زندن میمیرن گاهی اوقات اطرافیانت در زمان حیاتت واست سیاه میپوشن .به همین سادگی .....خواستم این داستان بنویسم که اینجوری به همه بفهمونم حق ندارن درمورد کسی قضاوت کنن وانگشت اتهامشون بگیرن سمتش
ازجایم برخواستم ودرحالی که سعی میکردم بغض درون گلویم را پنهان کنم گفتم:
-اگه دیدن بدبختی یه دختر اینقدر مهمه باشه این همه عمر سکوت کردیم بقیشم رو.....
بدون حرف دیگری قبل از اینکه اولین قطره ی اشکم تماشاگربدبیاری روزگارم باشد از آنجا بیرون زدم صدای استادفروتن را میشنیدم اما وضعیت مناسبی نداشتم ،حالم بد بود بدتر هم میشد اگر نمیرفتم نیاز به هوای آزاد داشتم چرا همه میخواهند بدبختی ام را به رخم بکشند ؟این ازتحمل کردن هم فراتراست....
***
در را پشت سرم بستم که چیزی مانع شد ،با دیدن برق کفشی که مانع بسته شدن در شده بود با کنجکاوی صاحب کفش را دنبال کردم یک شلوار جین با یک بلوز سفید که آرم نایک گوشه ی سمت راستش بود .چهره اش زیاد معلوم نبود یک کلاه مشکی به همراه عینک آفتابی محتویات چهره اش را پوشانده بود اما عجب آشنا به نظر می رسید که طنین صدایش رعشه ای به تنم انداخت
-به من دست نزن....
حیرتش را حس میکردم خراب کرده بودم دلم نمیخواست اینقدر خاروخفیف مرا ببیند دلم نمیخواست دوباره جلویش بشکنم همان یک بار کافی بود اودیگر آن مرد رویا هایم نیست....
***
گوشه ی روسریم را مرتب کردم وتقه ای به در کوبیدم با شنیدن صدای مردانه ای که مرا به داخل میخواند وارد شدم با ورودم به اتاق استاد فروتن به پیشوازم آمد وبالحن مهربان همیشگی اش سلام گرمی گفت:
-چه به موقع ذکر خیرت بود چرا واستادی بیا بشین
به صندلی خالی روبرویش اشاره کرد ،به رسم ادب پس از احوالپرسی روی صندلی مورد نظر نشستم به مردی که چهره اش آشنا به نظر میرسیدآرام سلام کردم ابتدا متوجه نشدم اما بعد با چهره ی عاقل اندرسفیهی گفت:
-سلام تا به حال افتخار آشنایی نداشتیم؟
حوصله ی فکر کردن را نداشتم با لبخندی زورکی که شبیه به پوزخند بیشتر بود گفتم :
-نه خیر افتخار نداشتم...
-چه جالب چهرتون عجیب برام آشناست
استاد فروتن درحالی که انگشت اشاره اش به سمتم بود گفت:
-معرفی مکنم صابرجان ایشون همون نویسنده ای هستند که درمورد فیلمنامش با هات صحبت کردم ،خانم مها کیان ...
وبعدروبه من ادامه داد:
-مها جان ایشونم تهیه کننده ای که قرار تهییه ی فیلمت قبول کنه....آقای صابر فتحی...
روبه مردی که حالا میشناختمش لبخندی زدم وگفتم:
-از آشناییتون خوشوقتم،وصف کاراتون خیلی شنیدم امیدوارم کار منم به خوبی بقیه بشه..
اوهم بالبخند پاسخم رادادوگفت:
-منم همینطورالبته من به این موضوع خوشبینم ...
وبعدروی صندلی جابه جا شد وادامه داد:
-راستش من داستانت چندبار خوندم به نظر من این یه شاهکار میتونه باشه یه داستان کامل ،یه شاهزاده خانم که از عرش به فرش میرسه به خاطر یه مرد که برای قدرت ولش میکنه ،اولین بار که محمدرضا درمورد تووداستانت برام صحبت کرد فک کردم اینم مث تموم داستان هایی که آخرش بی سروته تموم میشه اما وقتی خوندم خیلی کنجکاو شدم ببینم این شیرین قصه قراره به کجا برسه راستی شنیدم که این یه داستان واقعیه یعنی تو این دختر دیدی....
خواستم تمام آن حرف هایی که روز اول زمانی که همین سوال را استادفروتن از من کرد به اوتحویل دهم که استاد پیش دستس کردوگفت:
-بهت توضیح دادم که صابر،اون دختر نمیخواد کسی چیزی درمورد هویتش بدونه
-میدونم اما...
وبعدروبه من ادامه داد:
-یه حسی به من میگه که این دختری که ازش حرف میزنی وجود نداره...
-یعنی چی ،میخواین بگین من دروغ میگم..
- نه اصلا فقط اینکه....
بعدازمدتی سکوت درچشمان منتظر من زل زدوگفت:
-شیرین داستان تویی مها...
جاخوردم این را سکوت ناگهانیم ولرزش دستانم میگفت،این مرد به دنبال چه میگشت ؟سعی در فهمیدن کدام حقیقت داشت؟ بیشترازاین نمیتوانم...
-آقای فتحی سعی میکنین چی رو بفهمین ؟شیرین داستان ما تا حلقوم پر. چیزی واسه از دست دادن نداره یه جون داره نزارین به آخر برسه نزارین تموم شه اون خیلی وقته اسما زندگی میکنه ،مردن تنها این نیست که یه پارچه سفید بکشن روت یه ربان مشکی بکشن دور عکست وواست قرآن بزارن ،گاهی اوقات آدما زمانی که زندن میمیرن گاهی اوقات اطرافیانت در زمان حیاتت واست سیاه میپوشن .به همین سادگی .....خواستم این داستان بنویسم که اینجوری به همه بفهمونم حق ندارن درمورد کسی قضاوت کنن وانگشت اتهامشون بگیرن سمتش
ازجایم برخواستم ودرحالی که سعی میکردم بغض درون گلویم را پنهان کنم گفتم:
-اگه دیدن بدبختی یه دختر اینقدر مهمه باشه این همه عمر سکوت کردیم بقیشم رو.....
بدون حرف دیگری قبل از اینکه اولین قطره ی اشکم تماشاگربدبیاری روزگارم باشد از آنجا بیرون زدم صدای استادفروتن را میشنیدم اما وضعیت مناسبی نداشتم ،حالم بد بود بدتر هم میشد اگر نمیرفتم نیاز به هوای آزاد داشتم چرا همه میخواهند بدبختی ام را به رخم بکشند ؟این ازتحمل کردن هم فراتراست....
***
در را پشت سرم بستم که چیزی مانع شد ،با دیدن برق کفشی که مانع بسته شدن در شده بود با کنجکاوی صاحب کفش را دنبال کردم یک شلوار جین با یک بلوز سفید که آرم نایک گوشه ی سمت راستش بود .چهره اش زیاد معلوم نبود یک کلاه مشکی به همراه عینک آفتابی محتویات چهره اش را پوشانده بود اما عجب آشنا به نظر می رسید که طنین صدایش رعشه ای به تنم انداخت