امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سوپراستار

#2
آخرین لباس رانیزبسته بندی کردم ،نفسی ازروی آسودگی کشیدم نگاهم به ساعت دیواری گوشه ی مغازه افتاد ازنه شب گذشته بود گرگ ومیش شب ترسی را در وجودم انداخت .بایدبا آژانس می رفتم محتویات کیف پولم را چک کردم ،یک دوهزاری ویک پنج هزاری که جمعا هفت هزارتومان میشد تمام دارایی کیفم بود پوزخندی زدم وبا خودم گفتم:آژانس،من پولی برای این ولخرجی ها ندارم...
حسترم راباپوفی عمیق بیرون دادم وازپشت استیشن بیرون آمدم نگاهی دوباره به مغازه انداختم همه چیز روبه راه بود پیریز برق رازدم وازمغازه خارج شدم شب های زمستان آرامش عجیبی دارد گاهی اوقات خیابان ها به حدی ساکت می شوندکه این آرامش به یک ترس تبدیل می شود .شال گردنم را محکم دورم پیچیدم وازگوشه ی پیاده رو شروع به حرکت کردم.آرام قدم برمیداشتم ،ازکی این همه آرام شده بودم ؟به راستی بازیگوشی ام به کجارفت؟دیدن ماهی های قرمز که اطراف پیاده رو بساط شده بودندمرا به آن سمت کشاند یادم به گذشته کشیده شد هرسال عید مادرم به تعداد فرزندانش ماهی میخرید ،چه قدربا آن ها بازی میکردیم .باصدای تلفن همراه ازیاد گذشته بیرون آمدم لبخندی زدم،هنوزهم کسی است که به یادم باشد درحالی که دوباره به راه می افتادم دکمه ی اتصال را زدم:
-الو..
-سلام بر زیباترین ومهربان ترین خواهرزاده ی دنیا
-سلام بر باوفاترین دایی دنیا..
-کجایی دختر ؟اومدم درخونت...
-خوب مغازه بودم تازه کارم تموم شده دارم میام
باصدایی که درآن رگه های غیرت دیده میشد گفت:
-مگه نگفتم دیگه اونجا کارنکن خیلی دوره ؟؟؟اصلا چه معنی داره یه دختر تا دیر وقت کارکنه...
آری هنوزهم کسی است که نگرانم باشد کسی که،برایش مهم هستم
-ولشکن دایی کاری داشتی اومدی ؟
-اولا مگه حتما آدم باید کاری داشته باشه که به دیدن خواهر زادش بیادثانیا این دفعه استثناست یه خبر خوب برات دارم ...
-چی...؟
-نشددیگه زودبیا تابهت بگم..
-باش تابیام..
-منتظرم
پس از قطع کردن تماس قدم هایم راتندترکردم،چنددقیقه زودترازعادت به ایستگاه اتوبوس رسیدم ،خبری از اتوبوس نبود روی جایگاه مسافران به انتظار نشستم.نگاهم روی خبرنگارهایی که جلوی درسینمای روبروی ایستگاه اتوبوس ثابت ماندباخروج فردی که لباس بسیار شیکی به تن داشت وچهره اش آشنا به نظر می رسید خبرنگارها به سمتش هجوم بردند آهی کشیدم وگفتم :یعنی سوپراستار کجاست ؟
چه قدر دلم میخواست ازاوبپرسم که آیا حالا خوشبخت است؟باخراب کردن دنیای من دنیایی را که میخواست ساخته است؟آیا به شهرتی که دارد راضی است؟نه،این هارا نمی پرسم فقط میخواهم یک چیزرا بدانم،اینکه این خوشبختی ارزش رها کردن مراداشت؟
پوزخندی زدم به این دل خوش خیال من بعداز این همه بلایی که برسرم آورده است هنوز هم معتقدم دوستم داشت...اتوبوس آمد وتنها چیزی که ازاین سوپراستاردیدم برق کفش هایش بود به کفش های خودم نگاه کردم پاره پوره ومندرس ،برق که سهل است پارگیهشان توذوق هم میزد چیزدیگری هم انتظار نمیرفت او یک سوپراستار بود ومن یک تنهای طردشده ازهمه چیزوهمه کس،قربانی یک سوپراستار دیگر اتوبوس پشت چراغ قرمز ایستاد نفرتی را که در قلبم داشتم درچشمانم ریختم وبه تصویرش روی بیلبرد خیره شدم این چندمین فیلمی بود که بازی میکرد برای من که خیلی بازی کرد؟مثل قبل بود تنها پخته تر نشان میداد درخشش سبز چشمانش را ازاینجا هم حس میکردم دسته ی کیفم را در دستم فشردم و زیر لب زمزمه کردم :لعنتی عوضی همه چیز تقصیرتوئه،حالم ازت بهم میخوره ..
کم کم صدایم رنگ بغض میگرفت،دلم شکسته بود ،ازاو،پدرم،مادرم وهمه ی کسانی که بدون هیچ فکری انگشت اتهام را به سمتم گرفتند ورهایم کردند.یادگذشته وشب های تنهایی درخیابان های تهران رعشه به تنم انداخت چه طورستاره ی شب های سینما میتواند ستاره ی زندگی مرا نابود کند؟

***
مرادرآغوش کشیدوگفت:
-سلام خوشگل خانم ،چرااینقدر قرمز شدی؟؟
-خوش اومدی دایی جون...بیرون سرده بریم تو..
درحالی که یک دستش را روی شانه ام بود باهم وارد خانه شدیم با یک دست پریزبرق رازدم وبادست دیگرگره ی روسری ام را باز کردم وگفتم:
-بشینین الان برمیگردم...
-من چیزی نمیخورم بیابشین خبرخوشم برات بگم..
و به بعدصندلی کنار خودش اشاره کرد،کنارش نشستم که یک کارت ازجیب کتش خارج کرد وبه سمتم گرفت :
-بفرما..
-این چیه ؟
-خوب بازش کن..
باکنجکاوی پاکت را که به زیبایی بانقش های برجسته سنتی تزئین شده بودبازکردم بادیدن محتوای پاکت جیبی ازروی خوشحالی کشیدم وبه آغوشش پریدم:
-وای دایی بهت تبریک میگم..
درحالی که میخندید گفت:
-باباتوکه ازمن هل تری...
-نمیدونی که چه قدر خوشحالم که داری ازدواج میکنی اونم باکی ساناز...چه قدر نگران بودم ازاینکه نتونی آقابزرگ راضی کنی اما میبینم که شمشیر ازرو بستی.
-همچین آسون هم نبود پوستم کنده شد تا راضیش کنم...
-ولی ارزشش داشت
بالبخندبه چهره ی بشاش دایی که باآب و تاب درمورد مراسم عروسی اش صحبت میکردخیره شدم لحظه ای اورادرلباس دامادی تصور کردم باآن چشمان مشکی زاغش بسیاردیدنی میشد مهره ی مارداشت آخ.. که چه قدر دلم میخواهد مراسم عروسی اش راببینم
حتمادرکنارساناز دختر،توپول وبامزه ای که تنها بیست سال سن دارد دیدنی است.نگاه پرحسرتم را به زمین دوختم تا رد اشکم را درنگاهم نخواند انگارازلرزش چانه ام حالم رافهمید دستی زیر چانه ام زد وصورتم را به سمت خودش برگرداند باچشمان بارانی ام به اوخیره شدم او حال مرا می فهمیدمرا درک میکردبه آغوشش پناه بردم دیگر تلاشی برای پنهان کردن اشک هایم نمیکردم بگذار بریزند شاید کمی قلبم سبک شود حالاکه سینه ای پیداشده بگذاربااشک چشمان من خیس شود
-مها..
-دایی دلم میخواد عروسیت بیام آخه تو،توی لباس دامادی خیلی دیدنی میشی اما.....دایی خیلی دلم گرفته ....شکسته

-هیس....مگه قرارنیست بیای
وبعدمراازخودجداکردومصمم درچشمانم زلزد وگفت:
-فکرشم ازسرت بیرون کن،محال بدون توعروسی برگزاربشه
پوزخندصداداری زدم وگفت:
-شوخی نکن دایی ،اون عروسی برگزار میشه مثل تموم مراسم هایی که بدون حضورمن برگزارشد حتی جشن داداشم ..دایی هیچکس منتظر من نمیمونه..
ساکت شد خودش هم میدانست که درد دل من چیست من هم ترجیح دادم سکوت کنم نمیدانم چه قدر گذشت که گفت:
-درهرحال توباید تو مراسم عروسی من شرکت کنی وگرنه من هم شرکت نمیکنم
-دایی..
-دایی نداره میدونی که چه قدر دوست دارم، بیشتر از ساناز نباشه کم تر هم نیست نا سلامتی باهات بزرگ شدم ازخواهرم بهم نزدیک تر بودی بهم حق بده که بخوام تو عروسیم باشی...این خواسته ی زیادیه....؟؟؟
برای من زیادبود شاید اگراوهم نگاه های نفرت انگیز فامیل را حس میکرد ازمن نمیخواست که دوباره با آن ها روبرو شوم.


چشمانم را محکم روی هم فشردم تا از سوزش ناشی از اشکی که راهی برای خروج میخواست کم کنم .بعدچهارسال برگشت به خانه ی پدری که با حقارت ازآن رانده شدم یادآور خاطرات تلخی بود که مرا در خودکشت .بااشاره ی ساناز دامنش را بالا ترکشیدم همچنان که سرم پایین بود نفس عمیقی کشیدم ،سنگینی نگاه حاضرین بدجوری آزارم میداد ای کاش تن به خواسته ی دایی نمی دادم ونمی آمدم ای کاش....بارسیدن به جایگاه عروس وداماد کمی ازدایی وساناز فاصله گرفتم تازه جمعیت درون باغ را می دیدم ...دایی فتاح وزندایی ماهرخ به همراه دوپسرشان مصطفی ومرتضی،خاله شیرین وشوهرش آقا صابرودخترکوچکشان رهاو....نگاهم روی مادرم ثابت ماند آری اوهم رومن ثابت مانده بود ،داشت مرا برانداز میکرد دامن لباس سرمه ای جذبم را پایین ترکشیدم که البته دوباره بالارفت مشکل لباس های تنگ هم همین بود ،دایی به سمتم آمدودرگوشم گفت:
-نمیخوای بری پیش مامان وبابات..
-دایی...
استیصال مرادیدوبه نشانه ی آرامش چشمانش را چندبار روی هم فشرد ،دوباره به سمت میز مادرم برگشتم این بار دیگرنگاه نگران مادرم راندیدم اما به جای آن اخم های درهم گره خوردهی پدرم به پیشوازم آمددوباره پاهایم سست شد نه نمیتوانستم شجاعتش را نداشتم که اگرداشتم درمقابل توهین های چهارسال پیش این جماعت سکوت نمیکردم. با آمدن عاقد سکوت درسالن حاکم شد ه بود که زندایی فائزه به جمع ما اضافه شدونگاه پرتمسخرش را به من دوخت وفریاد زد:
-شوهرمرده وبیوه زن (نگاهی توئم با پوزخند به من انداخت)نمونه توجمع که سرسفره ی عقد شگون نداره..
بغضی که مدت ها درگلویم بود شکست ونتوانستم جلوی اشکی که جاری شد رابگیرم اوهنوزهم مرا باعث مهاجرت پسرش به آمریکا می دانست ، خدایا مگر گناهان وخطاهای من کم است که بقیه بار گناهانش روی دوش من می اندازند مگردوش های یک دختر بیست وسه ساله توان تحمل چه قدر سنگینی را دارد؟؟؟دیگر جای ماندن نبود باید میرفتم خم شدم ودم گوش دایی گفتم:
-دایی جون ببخشید که نمیتونم بقیه مراسم کنارتون باشم،میخوام ولی اینجاکسی من نمیخواد...خداحافظ.
خواستم بروم که دستم را گرفت وآرام زمزمه کرد:
-توهیچ جا نمیری...
وبعدروبه جمع فریاد زدوگفت:
-اولشا اینا همش خرافات وزندگی که بنا میشه رو اعتماد وعشق طرفین وقرار نیست با اینجور چیزا خراب شه ثانیا اینجا نه شوهرمرده ونه بیوه زن داریم البته اگه بیوه زنی که بعد مزدوج شده منظورتون باشه قضیه فرق میکنه....
زن دایی کبود شده بود ،دایی دست روی نقطه ضعفش گذاشته بود آخراو قبل از ازدواج با دایی محمد یک بار دیگر ازدواج کرده ویک دختر به نام فیروزه داشت اماشوهرش به خاطراعتیاد کنار این پیاده رو ها مرد،به همین علت است که زندایی ازیادآوری گذشته جلوی فامیل باتوجه به این که زن مغرور وپرافاده ای هم هست بسیار می ترسد جو سنگین بود هرلحظه امکان انفجار زن دایی بود که دایی محمد که مرد بسیارمحافظه کاروالبته عاشق زن دایی بودبی هوا گفت:
-فائزه جان مانی راس میگه ،اینا همش خرافاته.... حال دریابیم، این دوتا کفترعاشق نباید بیشترازاین اذیت کنیم
بعدشروع کرد به خندیدن ودست زدن ،بقیه هم شروع به همراهی اوکردند...دایی لبخندی ازروی آرامش تحویلم داد من هم زورکی لبخندی زدم تا زمانی که صدای بله عروس خانم بلند شدچشم به زمین دوختم دلم نمیخواست که با نگاه حقارت آمیزشان دوباره به دلم آتش بزنند .دایی کاسه ی عسل را برداشت وانگشت کوچکش را درآن فروبرد وبه اشاره ی فیلم بردار آن را دردهان سانازگذاشت که با این کارش صدای جیغ بلندی ازجمعیت برخواست ساناز هم همین کارراانجام دادکه این بار جمعیت حاضر با دست وجیغ زنان یک صدا گفتند:
-عروس دادماد ببوس یالا،یالا،یالا...
گونه ی ازشرم سرخ شده ی ساناز ونگاه مهربان وعاشقانه ی دایی مرا به یاد صحنه ای انداخت ،انگار تمام اتفاقات روز عقدم با مردی که ادعای عاشقی مرا میکرد پیش رویم تکرار میشد نه نباید دایی مانی را باآن بی معرفت مقایسه کنم، عشق ؟کدام عشق؟؟. برای فرار از یادآوری خاطرات گذشته دوباره حواصم را متمرکز جمعیت کردم که بوسه ی گرمی که دایی برروی پیشانی ساناز زد نمکی شد برای داغ دلم دیگر طا قت ماندن درآنجا را نداشتم انگار هنوز هم گرمی بوسه ی سرسفره ی عقد سوپراستار بر پیشانی ام مانده دلم نمیخواست به یاد آورم خاطرات تلخ زمانی که بچگانه عاشق شدم و ناشیانه دل کندم ،دل کندنی که به زیان سوختن قلبم تمام شد .باورودم به بالکن نسیم خنکی در پوستم دوید بوی بهار را میداد. چند سالی میشد که ازاین بالکن بوی بهار را حس نکرده بودم ،بوی بچگی ،خنده های بی غل وقش،قهرهای الکی وخوشی های یواشکی .ناگهان به یاد شعری افتادم که آقابزرگ برایم همیشه می خواند:
فلک درقصد آزارم چرایی؟
گلم گرنیستی خارم چرایی؟
توکه باری زدوشم برنداری،
میان بار سربارم چرایی؟
-خیلی وقته که ندیدمت...
به سمت صدا برگشتم ،به تصویری که شبیه خاطراتم بود خیره شدم چشمانی به رنگ عسلی صورتی گرد وسفید ولب هایی گوشتی .این مرد چه قدر آشنا بود...
-عوض شدی عروسک....
عروسک!!!!آری خودش بود ،مردی که به شکستن قلبش محکوم شده بودم با لحن شک داری پرسیدم:
-هامون؟؟؟
-چه جالب فکرکردم کاملا من ازیادبردی..
-مگه میشه خاطره هارو فراموش کرد؟کی برگشتی؟
-من نرفته بودم درسته که جسمم اونجا بود ولی قلبم هنوز پیش یه نفر بود یه عروسک...
-ازدل برود همان که ازدیده برفت..
-اینا معنی نداره زمانی که هم نفس شی...
-هم نفس شدن توقصه هاست اینی که تومیگی هوس ...
-عشق وهوس یه دنیا فاصله دارن...
-غلطه، فاصله ها قابل اغماضا...
-خیلی عوض شدی مها،به خاطرکی؟اون پست فطرت! دیدمش .خیلی زودتر از اونچه که فکرمیکردم رنگ عوض کرد....
-داری چیکار میکنی ؟کاربرد شکافی !این قبری که بالا سرش گریه میکنی مرده توش نیست....
برای امشبم کافی بود رویم را سمت در کردم بروم که سد راهم شد وگفت:
-فرار نکن مها..حرف بزن ...مگه نه این که اون جوجه فوکلی به من ترجیح دادی مگه نه اینکه توهمین بالکن توچشم من زل زدی وگفتی حتی اگه گیسات همرنگ دندونات شه حاضرنیستی زن من شی مگه نه اینکه پات کردی تویه کفش وفاصله ی ازدواج وطلاقت یه هفته بیشتر نشد مگه نه اینکه خاندان کیان بی آبرو کردی مگه نه اینکه تموم زمین هایی که ازبابات به ارث رسیده بود فروختی وصرف معروف شدن اون عوضی کردی که حالا...
انگار که در مغزم ساعت شنی گذاشته باشند دانه دانه حرف هایش دریاچه نمکی بود برای زخم هایم،فریادی زدم که بعدازآن کلمات سلسله وار ازدهانم خارج میشدوهیچ کنترلی برآن ها نداشتم:
-چی میخوای بشنوی ؟اینکه مردی که این همه هواش داشتم ولم کرد اینکه مثل یه آشغال پسم زد ؟؟آره توراست میگی ولم کرد پسم زد نامردی کرد اما تو چه قدر مردی که به رخم میکشی ،اینایی که تو به راحتی ازدهنت خارج میکنی هرکدوم یه زخم که به اندازه ی کافی می سوزونه نیازی به نمک پاشیدن تو نیست ،اصان تو چی میگی گناه توهم به خاطر انتخاب غلط منه ؟دود از کنده بلند میشه واین حرفا ؟نه آقا هامون !این رسم عاشقی نیست .تویی که ادعات میشه کجای رسم مجنون نمک پاشیدن به زخم لیلی این کجای کتاب مرام ورفاقت نوشتن ....
دیگر نفسم به شماره افتاده بود چندبارروی سینه ام کوبیدم وگفتم:
-باشه مرد توبردی اما من حریفت نبودم عشقت بودم....
انگار که امروز همه ی دنیا برایم تنگ شده بودم نفس کم می آورد در دنیای بی همنفسی .وارد سالن شدم لرزش بدنم را احساس میکردم در جمعیت چشم دواندم دایی نبود ساناز را درمیان جمعیت مشغول رقص یافتم به سمتش رفتم وبه گوشه ای کشیدمش وگفت:
-ساناز جون ببخشید من اصلا حالم خوب نیست باید برم
-رنگ وروتم پریده ،نکنه مریضی؟
-نه برم حالم خوب میشه فقط از طرف من از دایی خداحافظی کن
گونه اش را بوسیدم وبالبخندی مهربانی گفتم:
-خوشبخت شی خوشگل خانم ...
درحالی که نگرانی در چهره اش مشهود بود دستم را به گرمی فشرد وتشکر کرد .پس از چندساعت تنش بالاخره ازآن جو خفقان آور خارج شدم سرما ی هوا را از زیر پوستم عبور دادم انگار که با این کار دلم خنک میشد وقتی که به در ورودی رسیدم پدرم را به همراه دو برادرم دیدم میثاق دختر کوچکی را در آغوشش داشت به گمانم برادر زاده ی اولم باشد،نیکان، آخ که چه قدر دلم میخواست به همنگام دنیا آمدنش کنارش باشم چه قدر برنامه ریزی برای عمه شدنم کرده بودم نمیدانستم چه کار کنم ازیک طرف دلم میخواست به سمتشان روم وبه این فراق پایان دهم وازطرف دیگر ترسم از پس زده شدن مانع این کار میشد مستاصل قدم هایم را برای رسیدن به در ورودی آرام کردم تا اینکه تصمیمی بگیرم بالاخره دل به دریا زدم وبه سمتشان رفتم اولین کسی که متوجه ی آمدنم شد برادرم مبین بود نمیدانم چه چیز را درگوش پدرم زمزمه کرد به تندی به سمتم برگشت نگاهش ابتدا تند بود اما بعد رنگ دلخوری گرفت و به سمت دیگری کج شد دلم شکست چند قدم مانده به آن ها را هم را کج کردم تا کی باید تاوان میدادم مگر تاوانی بالاتر از احساس بازیچه شدنم به دست مردی که یک زمانی جانم را برایش میدادم بود،بادلخوری به عقب برگشتم که این بار با پوزخند هامون روبروشدم یعنی وضع داغان من احساس لذت هم دارد؟دیگر تلاشی برای پنهان کردن اشک هایم نکردم برای اولین تاکسی دست گرفتم وسوارشدم. اولین قطره ی باران که به شیشه خورد همزمان با جاری شدن اشکم بود این اشک ها به چه قیمت جاری میشدند؟؟؟
***
بارش شدید باران مانع دیدن روبرویم میشد با پشت دست چشمانم را مالیدم این جا چه میکردم ؟خانه ی آن نامرد .اصلا برای چه اینجا آمدم ؟با ترمز اتومبیلی پیش پایم دستانم را سپر بدنم کردم نور در چشمان بود وجلو را نمی دیدم راننده پیاده شد وبه سمتم آمد هنوز هم چهره اش را نمی دیدم که صدایش رعشه ای به تنم انداخت:
-حالتون خوبه خانم
این لحن را عمرا فراموش کنم به قصد دیدنش آمده بودم ولی نه اینقدر زود انتظار هرچیزی را میکشیدم جز این دیدار تصادفی من وسوپراستاری که آتش زد به زندگی ام
-گفتم خانم حالتون خوبه ؟سرتون بگیرین بالا..
نمیتوانستم به چشمانش نگاه کنم هیچوقت جرئت نداشتم جرئت گلایه ،دلم مالامال غم بود میترسیدم لب بازکنم ونتوانم دوباره افسار این اسب گریزپارا به دست گیرم
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
سوپراستار - Banooy nazz - 11-03-2016، 20:17
RE: سوپراستار - Banooy nazz - 26-03-2016، 13:25
RE: سوپراستار - ستایش*** - 26-03-2016، 15:45
RE: سوپراستار - Banooy nazz - 26-03-2016، 22:49
RE: سوپراستار - Banooy nazz - 30-03-2016، 23:01
RE: سوپراستار - ستایش*** - 08-04-2016، 15:02
RE: سوپراستار - Banooy nazz - 13-04-2016، 19:20
RE: سوپراستار - Banooy nazz - 29-04-2016، 18:28


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان