26-03-2016، 12:43
(آخرین ویرایش در این ارسال: 26-03-2016، 12:57، توسط ИĪИĴΛ ИĪƓĤƬ☛.)
قسمت12: زینب علی..
.
اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد ... دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد ... مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی ... نباید به زن رو داد.اگر رو بدی سوارت میشه...
.
اما علی گوشش بدهکار نبود ... منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده ... با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه ... فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم ... و دائم الوضو باشم ..منم که مطیع محضش شده بودم. باورش داشتم..
.
9 ماه گذشت ... 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود ... اما با شادی تموم نشد.وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد...
.
مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده ... اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت. لابد به خاطر دختر دخترزات ... مژدگانی هم می خوای؟..
.
و تلفن رو قطع کرد.مادرم پای تلفن خشکش زده بود.. و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد...
.
مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت.. بیشترنگران علی و خانواده اش بود ..و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم..
.
هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده..تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه.چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت..نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم..
.
خنده روی لبش خشک شد.با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد.چقدر گذشت؟ نمی دونم..مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین..
.
- شرمنده ام علی آقا. دختره..
.
نگاهش خیلی جدی شد. هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم ... حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بذارید..
.
مادرم با ترس ..در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون..
.
اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش..دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه..
.
- خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟ ... دختررحمت خداست ...خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده.عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود.
.
و من بلند و بلند تر گریه می کردم.. با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد.. و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاقه..
.
بغلش کرد و درحالی که بسم الله میگفت و صلوات میفرستاد گفت بچه اوله انقدر براش زحمت کشیدیحق خودته براش اسم انتخاب کنی..اما من پیش دستی میکنم زینب یعنی زینت پدر..خوش اومدی زینب خانم.....
قسمت 13: تو خود طهارتی...
.
.
.
بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد ... حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت..
.
خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد ... مثل پرستار ... و گاهیکارگر دم دستم بود ... تا تکان می خوردم از خواب می پرید ... اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد ... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود..
.
اون روز ... همون جا توی در ایستادم ...فقط نگاهش می کردم ... با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد...
.
همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پراشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد...
.
- چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟...
.
.
تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش روبوسیدم ... خودش رو کشید کنار..
.
. - چی کار می کنی هانیه؟ ... دست هام نجسه...
.
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد...
.
- تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه...
.
من گریه می کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت...
.
اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد...
.
(26-03-2016، 12:38)ستایش*** نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
میشه زود تر بقیشو بزاری؟
ادامشو فردا میزارم