اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان کوتاه و بسیار زیبای عشق 9 نمره ای

#1
- چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟ پس کی میخوای آدم بشی؟ نکنه دوباره معلمت کتکت زده که اینجوری شدی؟ چرا لال مونی گرفتی حرف بزن دیگه؟
صدای هاجر خانم بود. زنی قد بلند و کشیده که از اکثر زنان آبادی سر و گردنی بلندتر بود، هم قدش هم زبانش. روسری اش را همچون زنانی که سر درد دارند دور سرش بسته و چند تار موی طلایی اش از حریم روسری جا مانده بودند. همانند خیلی از زنان آبادی چادر به دور کمر بسته بود و در حالی که مشغول پخت نان بود با عصبانیت سمت علی رفت؛ ترس سراسر وجود علی را احاطه کرده بود. لباسهای زمستانی علی را از تنش در میاورد که گفت:
- خاک بر سرت با این درس خوندنت. یکم از خواهرت زهرا یاد بگیر. اون از بابات که صبح تا شب سر کاره و تا برگرده دلم هزار راه میره اینم از تو که به جای اینکه کمکم کنی همش عذابم میدی.


علی که وزنش هیچ تناسبی با سن و سالش نداشت، لپ های گوشتی اش سرخ شده و موهای فرفری پرپشتش هنوز خیس بود، شهامت گفتن هیچ حرفی نداشت و فقط با آن دو چشم عسلی معصومانه به مادرش نگاه می کرد. هاجر خانم فانوس کوچکی که کنار ورودی خانه آویزان بود را برداشت و با گفتن این جملات از خانه خارج شد:
- سر و صدا نکنیا. نیم ساعت دیگه چکمه هاتو پات کن برو خونه ی کبری خانم اینا وبگو مامانم گفت سبزی ها رو بده. زودم بیا بشین پای درس و مشقت.
علی در راه به مسجد روستایشان رفت. نور سبز رنگ ملایم، عطر گل محمدی و تسبیح های آویزان کنار صحن فضای آرام بخشی به وجود آورده بود. معصومانه گوشه ای نشست و با همان لحن کودکانه و بی زنگارش در حالی که گاه گاهی سرش را با شرم رو به آسمان می کرد گفت:
- خدا جون میدونم تو هم منو دوس نداری که مامانمو اذیت میکنم. اما خدایا تو که اون بالایی بهتر از مامانم که این پاییینه میدونی من دوسندارم مامانمو اذیت کنم. خدایا؟ تو یه کاری کن من امتحانمو قبوول بشم منم این سه تا بوقلمونمون رو روز عاشورا نذر امام حسین میکنم. باشه خدا؟
تمام چکمه های کودکانه اش گلی شده بود. به خانه رسید و آرام درب کوچک چوبی حیاط را باز کرد و در حالی که زیر لب آواز می خواند با تکه چوبی گل های زیر چکمه اش را پاک می کرد. ناگهان شنید: ” علی؟ علی تویی اومدی؟ بدو بیا بشین سر درس و مشقت انقدر منو زجر نده ”
سریع به خانه رفت و مشغول درس خواندن شد.هاجر خانم دستانش می رقصید و با میله هایی نازک بافتنی میبافت که گفت:
- علی وای به حالت… فقط وای بحالت فردا هم امتحانتو قبول نشی اونوقت من میدونم و تو…
- علی سر به زیر داشت و در حالی که نگاهش روی کاغذ زیر دستش خیره مانده بود که نوشته شده بود : ” مامان خوبم ممنون که نگران منی. امروز فهمیدم محمد مادر نداره. تو فقط باش… شب تا صبح ، صبح تا شب کتکم بزن دعوام کن…اما مامان تو فقط باش. باشه؟”
سرش را بالا آورد و با شعف و شوری وصف ناشدنی با برقی که در چشمانش موج میزد گفت :
- مامانی امروز نذر کردم اگه امتحان ریاضیمو قبول بشم این سه تا بوقلمونومن رو عاشورا نذر کنم. باشه مامانی؟
اکبر آقا مردی که چشمان گود افتاده و ریش های نا مرتب و موهای ژولیده اش بیانگر خستگی و بی حوصلگی با چشمانی نیمه باز گفت:
- علی جان چرت نگو بابا، وقته خوابته بگیر بخواب، هرچی بخونی فایده نداره از اولشم میدونستم تو هیچی نمیشی.
علی که از شرم صورتش سرخ شده بود دفتر و کتاب نیمه بازش را برداشت و به اتاقی که شبیه انبار کوچکی بود رفت. تا دیر وقت درس خواند و با سرکوفت هایی که خورده بود اما باز هم انگیزه ها و امیدهایش را از دست نداد. چشمانش سنگین شده بودند که صدای آرامی شنید: ” آره من میدونم این فردا قبول نمیشه. زهرا آزمایشش مونده، تا عاشورا صبر میکنیم اگر این امتحانشو قبول شد که بوقلمونو قربونی میکنیم. ولی اگه قبول نشد بوقلمونا رو میفروشیم و با پولش زهرا رو میبریم دکتر”
علی حال بدی داشت. نمیدانست که زهرا هنوز آزمایش نداده و خوب نشده است. همیشه شاهد این تبعیض و این سرکوفت ها بود اما روح وسیعی داشت. زهرا سوگولی بود و او فقط یک پسر به درد نخور و پر خورد و خوراک.
صفحه آخر دفترش را باز کرد و نوشت : ” مامان بابای عزیزم منم اجی زهرا رو خیلی دوسدارم. خوب شدنه زهرا مهمتره…”
سر جلسه امتحان بود. سوال ها برایش آسانتر از تصوراتش بود. چند سوال را جواب دادا و به بارم بندی ها نگاه کرد. تا اینجا ۹ نمره نوشته بود و فقط یک نمره می خواست تا قبول شود و بر خلاف سرکوفت ها و…قبول شود. چند روزی گذشت. چیزی به عاشورا نمانده بود. صداهایی که شبیه فریاد بود همچون پتکی به سنگینی یک دنیا به سرش کوبیده می شد : ” خاک تو سرت کنن. بخاطر ۱ نمره ریاضی رو قبول نشدی؟ ۹ شدی ؟ فایده نداره تو آدم بشو نیستی. دیدی گفتم خانم؟ دیدی گفتم این نره مدرسه بهتره؟ همین فردا میرم مدرسه و پروندشو میگیرم…”
چقدر خفقان بود هوای آنجا. او بزرگ شده بود. بزرگتر از پسری که مقابل پدر و مادرش ایستاده بود. او معنای اشک های شبانه مادرش را از بی پولی می فهمید. او بزرگ شده بود و در حالی که هنوز سنگینی دستان پدرش را روی صورتش حس می مکرد خیلی خوب معنای پینه های دست پدرش را می فهمید… وعلی بزرگ شده بود. حتی بزرگتر از پدر و مادرش...
به کرم های اطرافتان پیله نکنید!!!... توهّم پروانه شدن می گیرند...
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
داستان کوتاه و بسیار زیبای عشق 9 نمره ای - Nafas Alpha - 22-03-2016، 18:28

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان