30-01-2016، 11:28
روزها از پی هم سپری میشوند و من با بغضی سنگین که در گلو دارم ...
هر لحظه در انتظار دیدن نور امیدی از سوی تو به پنجره ی خاطراتم چشم دوخته ام …
نیستی و نمیدانی مرور خاطراتت در مقابل چشمان خیس من چقدر زجر آور است…
هرروز که می گذرد در پی راهی برای فرار از مرور خاطراتت هستم اما…
اما اکنون فهمیده ام که تمام خاطرات من با وجود تو عجین شده است …
پس همینجا می مانم در کنار پنجره ی خاطرات و آنها را مو به مو مرور میکنم و هر لحظه به خود می آیم و می بینم هرروز با مرور خاطرات شیرین باهم بودنمان و نبودنت در کنارم ،یک قدم به مرگ نزدیکتر میشوم…
آری این است زندگی من…