10-01-2016، 11:17
53
عادت، ناجوانمردانهترین بیماری است، زیرا هر بداقبالی را به ما میقبولاند، هر دردی را و هر مرگی را.
در اثر عادت، در کنار افراد ِ نفرتانگیز زندگی میکنیم، به تحمل زنجیرها رضا میدهیم، بیعدالتیها و رنجها را تحمل میکنیم. به درد، به تنهائی و به همه چیز تسلیم میشویم.
عادت، بیرحمترین زهر زندگیست. زیرا آهسته وارد میشود، در سکوت، کمکم رشد میکند و از بیخبری ما سیراب میشود و وقتی کشف میکنیم که چطور مسموم ِ آن شدهایم، میبینیم که هر ذرهٔ بدنمان با آن عجین شده است، میبینیم که هر حرکت ما تابع شرایط اوست و هیچ داروئی هم درمانش نمیکند.
یک مرد | اوریانا فالاچی | مترجم: یغما گلرویی
ترس از مرگ توجیهی است از دلبستگی بی حد و حساب به آنچه که در وجود انسان زنده است.
و همه افرادی که حرکات لازم برای زنده ماندن و زندگی کردن را از خود نشان ندادهاند و همه آنهائی که میترسند و به ناتوانی میدان میدهند-
اینها همه از مرگ میترسند زیرا،
این مرگ پاداش حیاتی است که آنها در آن دخالتی نداشتهاند.
آنها نه تنها به اندازهٔ کافی زندگی نمیکنند،
بلکه حتی،
از اصل چیزی به نام زندگی نداشتهاند.
و مرگ حرکتی است که آب را تا ابد از مسافری که بیهوده برای فرو نشاندن تشنگیاش به دنبال آن است،
باز میدارد.
اما،
برای دسته ای دیگر حرکتی عطوفت بار و حیاتی است که با خندیدن به حقشناسی ها و تمردها،
هم پاک کننده است هم انکار کننده.
خوشبخت مردن | آلبر کامو | مترجم: دکتر قاسم کبیری
آدم بدون عشق نمیتواند زندگانی کند. این را من می دانم،
این را نه از کسی شنیدهام و نه در جایی دیدهام تا به یادم مانده باشد.
این را از وجود خودم، با وجود خودم، از عمری که تباه کردهام فهمیدهام.
نه!
آدم بدون عشق نمیتواند زندگانی کند...
کلیدر | محموددولت ابادی
در کنار ساحل قدم می زدم و میخواستم به جایی دیگر بروم که درخشش چیزی از فاصله دور توجهم را به خود جلب کرد. جلوتر رفتم تا به شی درخشان رسیدم. نگاه کردم دیدم یه قوطی نوشابه است، با خودم فکر کردم، در زندگی چند بار چیزهای بی ارزش من را فریب داده و من را از مسیر اصلی خودم غافل کرده است و وقتی به آن رسیدم دیدم که چقدر بیهوده بوده است،
ولی آیا اگر به سمت آن شیء بی ارزش نمیرفتم، واقعا می فهمیدم که بی ارزش است یا سالها حسرت آن را میخوردم!!
دومین مکتوب | پائولوکوئیلو | مترجم: آرش حجازی
ناامنی!ناامنی!ناامنی!
هرجا که پا می گذاری اول به چشمهایت خیره می شوند و بعد قد و بالایت را برانداز می کنند و سپس آشکارا فکر می کنند که چگونه می توانند دست به سوی هستی ات دراز کنند!
انگار نه آدم،که لقمه ای هستی که در زمین راه می روی!
انگار وسیله ای هستی که بی چون و چرا
باید لذت دیگران را تأمین کنی!
سانتا مارینا | سید مهدی شجاعی
سرت را قدری بیآور جلوتر
تا باز هم آهستهتر بگویم :
بهترین دوستِ انسان ، انسان است نه کتاب!!! کتابها ، تا آن حد که رسمِ دوستی و انسانیت بیاموزند ، معتبرند ، نه تا آن حد که مثل دریایی مُرده از کلمات ِ مُرده ،
تو را در خود
غرق کنند و فرو ببرند.
تو در کوچهها
انسان خواهی شد
نه در لا به لای کتابها...
یک عاشقانه آرام | نادر ابراهیمی
• مردم در کار محبت همچون فروشندگان خرده پا هستند، آن را خرده خرده عرضه می کنند.
• و انسان، بر هر چیزی، ساختگی یا واقعی که رنج بکشد، خود آن رنج هرگز دروغی نیست.
• دست راست موظف به دانستن آن نیست که دست چپ چه کار می کند و اگر در کتاب خدا آمده است که " تو کسی را نخواهی کشت"، در هیچ جا نوشته نیست که تو نباید شرافتمندانه افزارهایی برای کشتن بسازی، اما شرط آن است که جنس آن خوب باشد و به قیمت خوب به فروش برسد.
• انسان با خصم خود هنوز پیوندی دارد، اما با کسی که به وی بی اعتناست دیگر پیوند ندارد.
• گذشته ای که انسان از آن رنج می برد، همچمون چرم ساغری است، گذست زمان تنگ تر و تنگ ترش می کند. تن انسان باز بیشتر از آن مچاله می شود.
• خدایا، ما همه چیز داریم، می پنداریم که همه چیز در تملک ماست و با این همه مانع آن نمی توانیم شد که از اعماق گذشته، افسوسی، پشیمانی زهرآگین یک چیز بی اهمیت که از دست داده ایم سر برآردو این چیز بی اهمیت، همه چیز می شود، همه چیز ناچیز می گردد و این شکافی، ترکی در پهلوی جام زندگی است و همه محتوای آن جاری می شود و می رود.
• به رغم دام های طبیعت و همه آنچه اجتماع برای زهرآگین کردن جوانی اختراع کرده است و از جمله میخکوب کردنش بر نمکت های شکنجه (دبیرستان یا سربازخانه) غلغل و آشوب جوانی چه زیباست.
جان شیفته | رومن رولان | مترجم: م. ا. به آذین
«…انسان خود را محور جهان میپندارد؛ اما در برابر دنیای به این بزرگی که بدون حضور او نیز همچنان میچرخد، خیلی کوچک است و این حقیقت برایش ننگ آور است و از سر نا امیدی سعی میکند همه را تحت فرمان خود دربیاورد.»
بازگشت شازده کوچولو | ژان پیر داوید | مترجم: آذرمحمودي
کاری خیلی کوچک. کافی است که خودت بخواهی. باید پنجره های روحت را باز کنی و بگذاری موسیقی جهان وارد شود. شعر لحظه های محبت وارد شود!
خورشید را بیدار کنیم | ژوزه مائورو ده واسکونسلوس | مترجم: قاسم صنعوی
- زن داری ؟
- نه، امیدوارم بگیرم
عصبانی گفت: خیلی خری. مرد که نباید زن بگیرد.
- چرا؟ سینیور ماجیوره
با عصبانیت گفت: مرد نباید زن بگیرد. نباید ازدواج کند، اگر قرار باشد همه چیز را از دست بدهد نباید دستی دستی خودش را توی مخمصه بیندازد. مرد که نباید خودش را توی هچل بیندازد و دنبال ِ چیزهایی باشد که آن ها را بعدا از دست می دهد .
- حالا چه الزامی دارد که از دست بدهد ؟
سرگرد گفت: به هر حال از دست می دهد. از دست می دهد پسر با من بحث نکن .
شنل خود را پوشید و کلاهش را بر سر گذاشت. یک راست آمد به سراغ من و دست گذاشت روی شانه ام و گفت: شرمنده ام نباید گستاخی می کردم. زنم تازه مُرده. مرا ببخش!
مردان بدون زنان | ارنست همینگوِی | مترجم:
" زندگی " اين واژه پنج حرفي پر است از پله هايي كه خواسته يا ناخواسته ما را با خود همراه ميكند.
" با آن ها يا بايد همراه شد يا هموار "
كساني كه همراه اين راه شوند آگاهانه دست به تغييراتي زده و سرنوشت خود را رقم ميزنند، در غير اين صورت زندگي آن ها را هموار كرده و آنگاه تنها مسيری ميشوند برای عبور ديگران!
پله ها | افروز صمدی
ما همدیگر را گم کرده بودیم. انگار کسی دیواری بین ما حایل کرده بود که ما همدیگر را نبینیم. من در تب او میسوختم و او در تب من. چون نگاههای آتشین او نشان میداد که او به من علاقمند نیست،دیوانه ی من است،و من التماس را در آن چشمها میخواندم. آن قدر در تماشای من وقت گذاشته بودکه زمان را گم کرده بود. یک ساعت،یک سال،چند سال؟زمانی که من از جای خود تکان خوردم و پردهٔ نقاشی به هم خورد،از وقتی صدای خندهٔ خشک و ترسناک پیرمرد قوزی خواب را بر او حرام کرد،دیواری بین ما قرار گرفت و ما همدیگر را گم کردیم.
پیکر فرهاد | عباس معروفی
جودی: دلتنگی برای خانه از آن بیماری هایی است که حداقل من در برابر آن مصونیت دارم! چون تا حالا نشنیده ام کسی دلش برای پرورشگاه تنگ شود، شما چطور، شنیده اید؟
بابا لنگ دراز | جین وبستر | مترجم: محسن سلیمانی
در یک رابطه دو نفره وقتی دو نفر هیچ مشکلی با هم ندارند، حتما یکی از آنها تمام حرف دلش را نمیگوید!
حتماً نباید کسی پدرت را کشته باشد تا تو از او بیزار باشی،
آدمهایی یافت میشوند که راه رفتنشان، گفتنشان، نگاهشان و حتی لبخندشان در تو بیزاری میرویاند!
جای خالی سلوچ | محمود دولت آبادی
پرواز که تنها از اینجا به آنجا پریدن نیست ، این که از پشهها هم بر میآید! فقط یک چرخ کوچک - آن هم برای تفریح - دور مرغ ارشد زدم و حالا تبعیدی ام! کورند؟ نمی بینند؟ تصورش را ندارند که چه شکوهی در پرواز نهفته است؟ اهمیت نمیدهم چطور فکر میکنند. نشانشان میدهم پرواز چیست! اگر چیزی که میخواهند این است، پس یاغی تمام عیار میشوم. کاری میکنم که چنان افسوس بخورند…
جاناتان مرغ دریایی | ریچارد باخ | مترجم: حسن نامدار
در اثر عادت، در کنار افراد ِ نفرتانگیز زندگی میکنیم، به تحمل زنجیرها رضا میدهیم، بیعدالتیها و رنجها را تحمل میکنیم. به درد، به تنهائی و به همه چیز تسلیم میشویم.
عادت، بیرحمترین زهر زندگیست. زیرا آهسته وارد میشود، در سکوت، کمکم رشد میکند و از بیخبری ما سیراب میشود و وقتی کشف میکنیم که چطور مسموم ِ آن شدهایم، میبینیم که هر ذرهٔ بدنمان با آن عجین شده است، میبینیم که هر حرکت ما تابع شرایط اوست و هیچ داروئی هم درمانش نمیکند.
یک مرد | اوریانا فالاچی | مترجم: یغما گلرویی
و همه افرادی که حرکات لازم برای زنده ماندن و زندگی کردن را از خود نشان ندادهاند و همه آنهائی که میترسند و به ناتوانی میدان میدهند-
اینها همه از مرگ میترسند زیرا،
این مرگ پاداش حیاتی است که آنها در آن دخالتی نداشتهاند.
آنها نه تنها به اندازهٔ کافی زندگی نمیکنند،
بلکه حتی،
از اصل چیزی به نام زندگی نداشتهاند.
و مرگ حرکتی است که آب را تا ابد از مسافری که بیهوده برای فرو نشاندن تشنگیاش به دنبال آن است،
باز میدارد.
اما،
برای دسته ای دیگر حرکتی عطوفت بار و حیاتی است که با خندیدن به حقشناسی ها و تمردها،
هم پاک کننده است هم انکار کننده.
خوشبخت مردن | آلبر کامو | مترجم: دکتر قاسم کبیری
این را نه از کسی شنیدهام و نه در جایی دیدهام تا به یادم مانده باشد.
این را از وجود خودم، با وجود خودم، از عمری که تباه کردهام فهمیدهام.
نه!
آدم بدون عشق نمیتواند زندگانی کند...
کلیدر | محموددولت ابادی
ولی آیا اگر به سمت آن شیء بی ارزش نمیرفتم، واقعا می فهمیدم که بی ارزش است یا سالها حسرت آن را میخوردم!!
دومین مکتوب | پائولوکوئیلو | مترجم: آرش حجازی
هرجا که پا می گذاری اول به چشمهایت خیره می شوند و بعد قد و بالایت را برانداز می کنند و سپس آشکارا فکر می کنند که چگونه می توانند دست به سوی هستی ات دراز کنند!
انگار نه آدم،که لقمه ای هستی که در زمین راه می روی!
انگار وسیله ای هستی که بی چون و چرا
باید لذت دیگران را تأمین کنی!
سانتا مارینا | سید مهدی شجاعی
تا باز هم آهستهتر بگویم :
بهترین دوستِ انسان ، انسان است نه کتاب!!! کتابها ، تا آن حد که رسمِ دوستی و انسانیت بیاموزند ، معتبرند ، نه تا آن حد که مثل دریایی مُرده از کلمات ِ مُرده ،
تو را در خود
غرق کنند و فرو ببرند.
تو در کوچهها
انسان خواهی شد
نه در لا به لای کتابها...
یک عاشقانه آرام | نادر ابراهیمی
• و انسان، بر هر چیزی، ساختگی یا واقعی که رنج بکشد، خود آن رنج هرگز دروغی نیست.
• دست راست موظف به دانستن آن نیست که دست چپ چه کار می کند و اگر در کتاب خدا آمده است که " تو کسی را نخواهی کشت"، در هیچ جا نوشته نیست که تو نباید شرافتمندانه افزارهایی برای کشتن بسازی، اما شرط آن است که جنس آن خوب باشد و به قیمت خوب به فروش برسد.
• انسان با خصم خود هنوز پیوندی دارد، اما با کسی که به وی بی اعتناست دیگر پیوند ندارد.
• گذشته ای که انسان از آن رنج می برد، همچمون چرم ساغری است، گذست زمان تنگ تر و تنگ ترش می کند. تن انسان باز بیشتر از آن مچاله می شود.
• خدایا، ما همه چیز داریم، می پنداریم که همه چیز در تملک ماست و با این همه مانع آن نمی توانیم شد که از اعماق گذشته، افسوسی، پشیمانی زهرآگین یک چیز بی اهمیت که از دست داده ایم سر برآردو این چیز بی اهمیت، همه چیز می شود، همه چیز ناچیز می گردد و این شکافی، ترکی در پهلوی جام زندگی است و همه محتوای آن جاری می شود و می رود.
• به رغم دام های طبیعت و همه آنچه اجتماع برای زهرآگین کردن جوانی اختراع کرده است و از جمله میخکوب کردنش بر نمکت های شکنجه (دبیرستان یا سربازخانه) غلغل و آشوب جوانی چه زیباست.
جان شیفته | رومن رولان | مترجم: م. ا. به آذین
بازگشت شازده کوچولو | ژان پیر داوید | مترجم: آذرمحمودي
کاری خیلی کوچک. کافی است که خودت بخواهی. باید پنجره های روحت را باز کنی و بگذاری موسیقی جهان وارد شود. شعر لحظه های محبت وارد شود!
خورشید را بیدار کنیم | ژوزه مائورو ده واسکونسلوس | مترجم: قاسم صنعوی
- زن داری ؟
- نه، امیدوارم بگیرم
عصبانی گفت: خیلی خری. مرد که نباید زن بگیرد.
- چرا؟ سینیور ماجیوره
با عصبانیت گفت: مرد نباید زن بگیرد. نباید ازدواج کند، اگر قرار باشد همه چیز را از دست بدهد نباید دستی دستی خودش را توی مخمصه بیندازد. مرد که نباید خودش را توی هچل بیندازد و دنبال ِ چیزهایی باشد که آن ها را بعدا از دست می دهد .
- حالا چه الزامی دارد که از دست بدهد ؟
سرگرد گفت: به هر حال از دست می دهد. از دست می دهد پسر با من بحث نکن .
شنل خود را پوشید و کلاهش را بر سر گذاشت. یک راست آمد به سراغ من و دست گذاشت روی شانه ام و گفت: شرمنده ام نباید گستاخی می کردم. زنم تازه مُرده. مرا ببخش!
مردان بدون زنان | ارنست همینگوِی | مترجم:
" زندگی " اين واژه پنج حرفي پر است از پله هايي كه خواسته يا ناخواسته ما را با خود همراه ميكند.
" با آن ها يا بايد همراه شد يا هموار "
كساني كه همراه اين راه شوند آگاهانه دست به تغييراتي زده و سرنوشت خود را رقم ميزنند، در غير اين صورت زندگي آن ها را هموار كرده و آنگاه تنها مسيری ميشوند برای عبور ديگران!
پله ها | افروز صمدی
پیکر فرهاد | عباس معروفی
بابا لنگ دراز | جین وبستر | مترجم: محسن سلیمانی
حتماً نباید کسی پدرت را کشته باشد تا تو از او بیزار باشی،
آدمهایی یافت میشوند که راه رفتنشان، گفتنشان، نگاهشان و حتی لبخندشان در تو بیزاری میرویاند!
جای خالی سلوچ | محمود دولت آبادی
جاناتان مرغ دریایی | ریچارد باخ | مترجم: حسن نامدار