04-12-2015، 11:36
مبلمان میخری به خودت می گویی این آخرین کاناپه ای است که تا آخر عمر ممکن است لازم داشته باشی ... بعد یک دست ظرف عالی بعد هم یک تختخواب ایده آل، پرده، فرش. حالا در خانه ی خوشگلت گیر افتاده ای. چیزهایی که قبلا صاحبشان بوده ای صاحبت شده اند...!
... فرهنگ ما همه را شبیه به هم بار آورده. دیگر هیچ کس واقعا سفید، سیاه یا پولدار نیست. همه ی ما خواسته های واحدی داریم. فردیت ما تبدیل به هیچ شده است...!
... چند نسل است که آدمها شغل هایی دارند که از آن متنفرند و تنها دلیلی که ولشان نمی کنند بتوانند چیزهایی بخرند که بدردشان نمی خورد...!
... آه که چقدر خوب. کلویی دو سال تمام در آغوش من گریه کرد و حالا دیگر مرده. مرده در زیر خاک، مرده در یک گلدان، یک مقبره، یک دخمه. گواهی بر این که یک روز در حال فکر کردنی و خودت را این طرف و آن طرف می کشی و روز بعد فقط یک مشت کود سردی، بوفه ی کرم ها...!
باشگاه مشت زنی / چاک پالانیک / مترجم: پیمان خاکسار
آزادفکری سرچشمۀ تمام نیکی هایی است که در هنر و ادبیات و علوم یافت می شود و بسیاری از بهترین سجایا، که در شخصیت فرد متجلی می گردد. جامعه بدون آزادفکری ملال انگیز و کسالت آور است و در چنین صورتی از انبوه مورچگان جالب تر نخواهد بود...!
حقیقت و افسانه / برتراند راسل / مترجم: منصور مشگین پوش
این رسم قدیمی و مقدس مردم سرزمین من است که داستان را با دعا به درگاه خدایی آغاز میکنند ... فکر میکنم من هم باید با حمد و ثنای خدایی آغاز کنم. ولی کدام خدا؟ تعدادشان خیلی زیاد است ... ما هندوها 36000000 خدا داریم ... فکر میکنید با چه سرعتی میشود 36000000 بار حمد و ثنا گفت؟...!
... قربان. وقتی بیایید اینجا، به شما می گویند ما هندی ها همه چیز را از اینترنت گرفته تا تخم مرغ اب پز و سفینه فضایی اختراع کرده ایم و بعد انگلیسی ها همه ی آنها را از ما دزدیده اند. مزخرف می گویند. مهم ترین چیزی که طی ده هزار سال تاریخ از این مملکت بیرون آمده، قفس مرغ و خروس است. بروید به دهلی کهنه پشت مسجد جامع و ببینید آنجا مرغ و خروس ها را توی بازار چطور نگه می دارند. صدها مرغ پریده رنگ و خروس رنگ و وارنگ را تنگ هم توی قفس های تور سیمی چپانده اند و مثل کرمهای داخل شکم توی هم می لولند، همدیگر را نوک می زنند و روی هم می رینند، و همدیگر را هل می دهند تا بلکه جایی برای نفس کشیدن باز شود؛ تمام قفس بوی گند وحشتناکی می دهد, بوی گند گوشت پردارِ وحشت زده. روی میز چوبی بالای این قفس، قصاب جوانی با نیش باز می نشیند و گوشت و دل و جگر مرغی را که تازه تکه تکه شده و هنوز اغشته به خون تیره رنگ است، با افتخار نشان می دهد. خروس های توی قفس بوی خون را از بالای سرشان احساس می کنند. دل و جگر برادرهایشان را می بینند که دور و برشان ریخته. می دانند بعد نوبت خودشان است. ولی شورش نمی کنند. سعی نمی کنند از قفس بیرون بیایند. توی این مملکت دقیقا همین بلا را سر آدم می آورند...!
... در این مملکت یک مشت آدم، 99/5 درصد باقیمانده را طوری تربیت کردهاند که در بندگیِ ابدی زندگی کنند؛ و این رابطهی بندگی چنان محکم است که ممکن است کلید آزادیِ یک نفر را توی دستش بگذارید و او ناسزایی بگوید و آن را پرت کند توی صورتتان...!
ببر سفید / آراویند آدیگا / مترجم: مژده دقیقی
هیچ چیز مثل صدای دوردستِ سگی که در تنهائی شب پارس میکند یک اسب را خرفهم نمیکند که وقتی پای عشق به میان میآید، سینهاش از ناله سیر نخواهد شد. امشب دلم برای فراقی که در حاشیهی خاطرم میسوزد، آتش گرفته است و همین که هیچ بختی هم برای تجدید دیدار متصور نیست از گونههایم نهری ساخته است که جز آبِ شور در آن جاری نمیشود.
امروز میرآخور، مادیانی را برای جفتگیری به اصطبل انداخت ولی تا غروب که بازگشت نه مادینهی خجالتی پا پیش نهاد و نه دلی که تیپ و تاپش در سمنگان میزند نیل به میل کرد.
میدانم که جدائی میتواند میل وصل را تشدید کند ولی نمیدانم رستم پس کی دیگر میخواهد به جای آن که طبل را زیر گلیم بزند، پرده از این مصلحت برگیرد چون با یک حساب سرانگشتی، مگر همین هفتهی پیش نبود که از شبی که به تهمینه به راز نشست، نُه ماه گذشت؟...!
یادداشتهای یک اسب / یارعلی پورمقدم
دیگر از خود نخواهم پرسید که آیا صلاح چنین است و یا چنان، بلکه منحصراْ خواهم پرسید حق کدام است. و چنین می کنم نه به این علت که دیگرخواه و شریفم، بلکه بدان علت که عمر بس گذراست و برای باقیمانده این سفر به ستاره ای نیازمندم عاری از فریب، و به قطب نمایی که دروغ نگوید...!
... تنها یک نیرو است که قدرت واقعی دارد و آن نیروی محبت است. آدمی که عشق می ورزد، دنبال قدرت نمی رود و بنابراین صاحب قدرت، اوست. من فقط یک آرزو برای وطنم دارم، زمانی برسد که سیاهپوست و سفیدپوست هیچکدام در پی قدرت و ثروت نباشند، بلکه فقط صلاح مملکت خود را بخواهند و دست به دست هم بدهند و برای چنین هدفی کار کنند....!
... پول ارزشش را ندراد که به خاطرش سر از پا نشناسیم و کلاهمان را به هوا بیندازیم. پول برای خوردن و پوشیدن و به تماشای یک فیلم رفتن است. پول برای خوشبخت ساختن بچه هاست. پول برای امنیت خاطر، رویاها، امیدها و آرمان هاست. پول برای خریدن میوه های خاک است. خاکی که در آن زاده شده اید...!
... اندوه از ترس بهتر است، چونکه ترس همیشه آدم را حقیر میکند، در حالی که اندوه غنیاش میسازد...!
بنال وطن / آلن پیتون / مترجم: سیمین دانشور
وقتی کسی که دوستش داری، کسی که در زندگیات نقشی داشته، میرود، میمیرد و دیگر نیست، همهچیز دگرگون میشود؛ چه بخواهی و چه نخواهی. آنچه به جا میماند، کتابها هستند و نامهها و عکسها. یادها و اندوهی چارهناپذیر و گاهی هم در گوشهای، خیابانی، کسی را اشتباهی به جای او که مرده میگیری و به دنبالش میدوی...!
... ماشین ظرفشویی را خالی کرده بود، بشقابها و فنجانها را در کابینت بالای اجاق گذاشتهبود، تقلید ناخواسته یک زندگی دیگر. تلاش برای مقاومت در برابر تلویزیون و نومید شدن. نشسته کنار میز خوابش برده بود، سرش روی دستها و در امنیت نظم تصادفی اشیاء پیرامونش، پستانکها، گیرههای سر مایا، کیسههای کوچک چای، مدادهای رنگی و کتاب کودکان مقوایی با زاویههای نرم. از خواب پرید...!
آلیس / یودیت هرمان / مترجم: محمود حسینیزاد
مگر لازم است آنچه زیبا نیست زشت باشد؟...!
... عشق است که روح بیگانگی را از ما می گیرد و از روح دوستی و مهر سرشارمان می سازد. اوست که موجب آمیزش و حشر و نشر می شود. اوست که ناظر جشن ها و رقص ها و نذرهاست. اوست که خوشخویی می بخشد و ترشرویی را می زداید. موهبتش موهبت نیک خواهی است نه کین خواهی و بدخواهی. او را رامش و نرمخویی است، مهر عظیم است. خردمندان را به تامل و خدایان را به شگفتی وا می دارد. آن که از او محروم است می طلبدش، و ان که از نعمت درک او برخوردار است چون گنجی عزیزش می دارد...!
{عکس بالا ارسطو میباشد که به اشتباه گذاشته شد}
ضیافت (رساله در شرح عشق)/ افلاطون/ مترجم: کاظم فیروزمند
انقلاب باید با پاک کردن قرنها اشتباه از گذشته تاریخی ما آغاز شود...!
در پشت جلد کتاب: « با نزدیک شدن به اواخر قرن هیجدهم، به تدریج نوعی حس اضطراب و بحران در رابطه نویسندگان و هنرمندان اروپایی با گذشته حماسی و باشکوهی که از دوره باستان تا آن زمان تداوم یافته بود پدیدار شد – گذشته ای که سنت معنوی اروپاییان به شمار می آمد. هنرمندان در برابر عظمت دستاورد های باشکوه دوران باستان نفوذ و نیروی آمرانه آن، و حتی در برابر دستاوردهای گذشته بلافصل خویش احساس ناتوانی و از پا افتادگی می کردند و این احساس به زودی در بازنمایی های هنری آنان انعکاس پیدا کرد. تصاویر نیمه تمام، «برش» ها، قطعه قطعه سازی ها، ویرانه ها و قطعه عضوها همه حاکی از احساس نوستالژی برای تمامیتی از دست رفته و غیر قابل مطالعه، و رنج از فقدان این کلیت اتوپیایی بود.تمهید «برش» چشم اندازی کاملا مدرن از جهان ارائه داد، که اساسا می توان آن را جوهره مدرنیته به شمار آورد. ناکلین در بدن قطعه قطعه شده با مشاهده و بررسی بازنمایی های تکه تکه، تب واره، و مثله شده فیگور انسان در آثار نو کلاسیک ها، رمانتیک ها و ... هنرمندان مدرن – از فوسلی تا امپرسیونیست ها، پست امپرسیونیست ها، پس از آنها – این تحولات را ردیابی می کند. لیندا ناکلین منتقد و مورخ برجسته هنر، پیشگام حوزه تاریخ هنر فمینیستی، و استاد کرسی لیلا اچسون والاس در هنر مدرن در انستستوی هنرهای زیبای دانشگاه نیویورک است. ازجمله کتابهای پر شمار او می توان از زنان، هنر، قدرت و مقالات دیگر (1989)، سیاست شناسی تصویر (1991) و بازنمایی زنان (1999) نام برد.»
بدن تکه تکه شده / لیندا ناکلین / مترجم: مجید اخگر
چرا آدم مجبور است مدام بین دو یا چند چیز یکی را انتخاب کند؟ چرا ناچار است مدام تصمیم بگیرد و بر سر این تصمیم ها با خودش جدال داشته باشد؟ بخش هایی از وجودش را به نفع بخش های دیگری سر ببرد و قربانی کند و سال ها بعد بفهمد تصمیمش اشتباه بوده، اثرات تصمیمش مثل ترکش های خمپاره به گوشه های زندگی خودش و بقیه خورده و زندگی خودش و بقیه را به گند کشیده.
هر تصمیم اشتباهی مثل زنجیر، اشتباهات بعدی را به دنبال داشته است؟ سال ها بعد وقتی بر می گردد و پشت سرش را نگاه می کند، این زنجیر می پیچد دور حلقش و راه نفسش را تنگ می کند و از خودش بپرسد که چرا آدم می تواند زندگی بقیه را خراب کند و می تواند روح و روان دیگران را چنان بخراشد که این خراش تا پایان عمر همراه آن دیگری باشد و التیام پیدا نکند؟
... سعی نمی کنم لبخند بزنم دیگر نمی توانم برای حفظ ظاهر یا خوشآمد دیگران لبخند بزنم. قبلا بلد بودم جوری بخندم که هیچکس نتواند اندوه یا دلخوری پشت آن را بخواند. بلد بودم تمام غصه ها را پشت صورتکی خونسرد و آرام پنهان کنم نگذارم اشکی که تو چشم هام حلقه شده سربخورد و پایین بیاید.
این روزها اما، وقتی کسی حالم را می پرسد بغض می کنم و میزنم زیر گریه ... توانی برای پنهانکاری در من نمانده. هنوز آدم تازه ای را که هستم خوب نمی شناسم و به وجودش عادت نکرده ام. از کارهاش تعجب می کنم. باورش برایم سخت است که این هر دو آدم خود من باشند. از خودم می پرسم کدامشان رفتنی ست؟...!
... بعضی چیزها را نه می شود دور ریخت و از شرشان خلاص شد نه می شود نگه داشت و با خاطراتی که زنده می کنند کنار آمد...!
درختم دلشوره دارد / فریده خرمی
در صسال هایی که جوان تر و به ناچار آسیب پذیرتر بودم، پدرم پندی به من داد که آن را تا به امروز در ذهن خود مزه مزه می کنم. وی گفت: "هر وقت دلت خواست عیب کسی رو بگیری، یادت باشه که تو این دنیا، همه ی مردم مزایای تو رو نداشته اند."...!
... به هوش که اومدم خودم را کاملا بی کس حس کردم. بلافاصله از پرستار پرسیدم که پسره یا دختره. وقتی بهم گفت دختره سرم رو برگردوندم و زدم زیر گریه. گفتم خیلی خب، خوشحالم که دختره. امیدوارم که خل باشه. واسه ی این که بهترین چیزی که یک دختر تو این دنیا می تونه باش ، همینه، یک خل خوشگل ...!
... هیچ آتش یا طراوتی قادر نیست با آنچه آدمی در قلب پراشباح خود انبار می کند برابری کند...!
... گتسبی دستش را دراز كرد تا يك مشت هوا به چنگ آورد تا جزئی از نقطه ای را كه وجود "دی زی" برايش عزيز ساخته بود برای خود نگه دارد.
به فکر اعجاب گتسبی در لحظه ای افتادم که برای اولین بار چراغ سبز انتهای لنگرگاه دی زی را یافته بود. از راه دور درازش، به چمن آبی رنگش آمده بود و رويايش لابد آن قدر به نظرش نزديك آمده بود كه دست نيافتنش بر آن تقريبآ محال می نمود.
اما نمی دانست كه رويايش همان وقت پشت سرش جايی در سياهی عظيم پشت شهر آنجا كه كشتزارهای تاريك زير آسمان شب دامن گسترده اند عقب مانده است.
گتسبی به چراغ سبز ايمان داشت به آينده لذتناكی كه سال به سال از جلو ما عقب تر می رود. اگر اين بار از چنگ ما گريخت چه باك فردا تندتر خواهيم دويد و دست هايمان را درازتر خواهيم كرد و سرانجام يك بامداد خوش...!
گتسبی بزرگ / اسکات فیتس جرالد / مترجم: کریم امامی
نمیدانی چطور به آنها که دوستشان میداری عشق بورزی تا وقتی یکباره ناپدید میشوند. بعد میفهمی چقدر از غصههاشان دور بودهای، چقدر همیشه به خود مشغول بودهای، به ندرت درِ دلت را گشودهای، در شبکهی بده بستانهای خودت کار میکردهای.
هر جا بود، این فکرها با او بود. چشمها، ذهن، و تن. حواسپرت میان خیابانهای پست و بلند شهر بالا و پایین رفت، با این فکرها خواروبار خرید و لوازم, و یک جایی لابهلای این فکرها بازی کرد، توی سالن دراز، میان قفلها، ابزارها و ظرفهای بلور.
چرا از شرم سرت را به دیوار نکوبی؟ چرا مرگش را بپذیری؟ یا داغش را چشیده و لب ورچیده تسلیمش شوی.
چرا از او دست بکشی وقتی میتوانی در سالن راه بروی و کاری کنی تا او را جایی همین نزدیکی قرار دهی؟
با خودش فکر کرد، فروتر برود. بگذار تو را پایین بکشد. هر جا میکشاندت برو.
گاه به این اَشکال مکرر فکر میکرد، کسی را خطاب میکرد که اصلا خودش نبود، وقتهای دیگر جورهای دیگر. به قیافههای توی هوا فکر کرد، آن مردِ کوچکِ گمشده که زن در خاطرش بود، درست بیرون حدقهی استخوانی چشمهایش.
من لارنام، اما کمتر و کمتر...!
... روز سفید مهآلودیست و بزرگراه تا آسمان خشکیده بالا میرود. چهار باند شمالی دارد و تو در باند سوم میرانی و ماشینها جلواند و پشت سر و دو طرف، اما نه خیلی زیاد و نه خیلی نزدیک. بالای سراشیبی که میرسی چیزی اتفاق میافتد و حالاست که دیگر ماشینها بیعجله میروند. انگار خود به خود رانده میشوند. نرم با دنده خلاص بر روی آن سطح پایین میروند. همه چیز کند است و مهآلود و خشکیده و همهٔ اینها حول کلمهٔ انگار اتفاق میافتد. همهٔ ماشینها از جمله مال تو، انگار، بریدهبریده حرکت میکنند، حضورشان را نشان میدهند یا خود را به رخ میکشند، و بزرگراه میان همهمهٔ سفیدی امتداد مییابد.
بعد حسوحال عوض میشود. سروصدا و هیاهو و شلوغی پشت سراند و تو که درد سنگینی را روی قفسهٔ سینهات احساس میکنی دوباره به زندگی کشانده میشوی...!
بادی آرتیست / دان دلیلو / مترجم: منصوره وفایی
من یک کاناپه معمولی هستم. نهخیر، شکستهنفسی نمیکنم. از چی درست شدم؟ از کمی چوب، چند تا فنر، کمی موی اسب و مختصری پارچه. حالا خواهید گفت: «اما این دروغ محض است. هرچه باشد، بالاخره تو آن کاناپه معروفی.» خب بله. درست است. وقتی نزدیک به نیم قرن جزو وسایل درمان یک روانکاو کار کرده باشی، یک چیزهایی هم به تو اضافه میشود: خون، عرق و اشک. اشک خاطرات و عرق کار سخت ذهنی. قضیه خون یک مورد خاص بود. بعدا بیشتر دربارهاش خواهم گفت و وقتی این روانکاو نه یکی از این روانکاوان معمولی، بلکه زیگموند فروید باشد، در اینصورت شاید هم واقعا کاناپه، یک کاناپه معمولی نباشد. موافقم، اسمم را بگذارید: کاناپه معروف. در کمال تواضع و فروتنی البته و حالا که اینقدر دوستانه میپرسید، بله، میتوانم یک چیزهایی درباره استاد تعریف کنم. میخواهید بشنوید؟ پس بفرمایید بنشینید و راحت باشید...!
... پروفسور پی برد که تمدنِ بشر او را خوش بخت نکرده است. بشر تمدن را به وجود آورده بود تا کمی از دست بلایای طبیعی، بیماری و مرگ احساس امنیت کند. اما حالا تمدن او را مجبور می کند از غرایز حیوانی اش چشم بپوشد. و انسان از این خوشش نمی آید. به جبران، به جای گزین های محقرانه ای چون کار، عشق یا الکل پناه می برد و می کوشد از طریقِ حل شدن در توده، شوربختی هایِ خصوصی اش را از یاد ببرد...!
خاطرات کاناپه ی فروید/ کریستیان موزر/ مترجم: ناصر غیاثی
دادستان: ما یه تصویری از یه آدم برای خودمون درست می کنیم و نمی ذاریم از اون تصویر خارج بشه. می دونیم این آدم این جور و اون جور بوده، و هر چیزی ممکنه توی این آدم رخ بده، ما تحملش رو نداریم تغییر بکنه. خودتون دیدین، حتی همسرش هم تحمل نداره؛ همسرش اون رو همون جوری می خواد که بود، و به اینم میگه عشق.
وکیل مدافع: ولی ازتون خواهش می کنم، آقای دادستان
دادستان: ما آمادگی آدم های بی نام، آدم های زنده رو نداریم، ما آروم نمی گیریم، تا این که طرف رو محکوم کنیم به داشتنِ نامی که دیگه مصداق نداره ...!
***
... دادستان: اگه شما در مورد یه آدم فقط اون کارهایی رو باور کنین که واقعاً انجام شون داده، دکتر عزیزم، در این صورت هیچ وقت نمی تونین اون آدم رو بشناسین. شما هم با این تقاضاتون برای تمام حقیقت! انگار هزاران تصویری که آدم ازشون می ترسه یا بهشون امید می بنده، و همه ی کارهایی که در زندگی مون انجام نشده باقی موندن، جزئی از حقیقت زندگی مون نیستن...!
ریپ فان وینکله/ ماکس فریش/ مترجم: امید مهرگان
ما از اون آدمهایی هستیم که مسائل رو تا آخر مطرح میکنن، تا اونجایی که دیگه کوچکترین امیدی زنده نمونه، حتی یه امید کوچیک که خفه نکرده باشیم. ما از اون آدمهایی هستیم که هرجا به این امید شما، امید عزیز شما، امید کثافت شما بربخوریم، میپریم روش و خفهش میکنیم...!
... همهی آنها که میبایستی میمردند، مردهاند. همهی آنها که به چیزی اعتقاد داشتند و همهی آنها که به خلاف آن چیز اعتقاد داشتند حتی آنهایی که به هیچ چیز اعتقاد نداشتند و بدون اینکه بفهمند خود را در این واقعه گرفتار دیدند. همه مُرده، یکسان، خشکیده، بیهوده، پوسیده. و کسانی که هنوز زندهاند، به تدریج آنها را فراموش میکنند و نامهایشان را به اشتباه میگویند...!
آنتیگون / ژان آنوی / مترجم: احمد پرهیزی
پیپی: دنیا پر از چیزهاییه که منتظرن کسی بیاد و اونا رو پیدا کنه و این دقیقا همون کاریه که یک «چیزپیداکُن» انجام میده ...!
... آنيكا مشتاقانه پرسيد: تو اينجا تنها زندگی می كنی؟
پی پی جواب داد: معلومه كه نه! اسب و آقای نيلسون هم با من زندگی می كنن.
- آره اما منظور من اينه كه تو پدر و مادر نداری؟
پی پی با خوشحالي گفت: نه، ابدا.
آنيكا پرسيد: اما وقتی موقع خواب می شه، كی به تو می گه به رختخواب بری يا كارهای ديگه شبيه به اين رو كی برات انجام می ده؟
پی پی گفت: خودم به خودم می گم. اول خيلی دوستانه، بعد اگر هنوز تصميم نگرفته بودم بخوابم، دوباره با عصبانيت می گم و اگر باز هم گوش نكردم منتظر يك اردنگی می شم. فهميدی؟...!
پی پی جوراب بلند / آستريد ليندگرن / مترجم: افسانه صفوی
... فرهنگ ما همه را شبیه به هم بار آورده. دیگر هیچ کس واقعا سفید، سیاه یا پولدار نیست. همه ی ما خواسته های واحدی داریم. فردیت ما تبدیل به هیچ شده است...!
... چند نسل است که آدمها شغل هایی دارند که از آن متنفرند و تنها دلیلی که ولشان نمی کنند بتوانند چیزهایی بخرند که بدردشان نمی خورد...!
... آه که چقدر خوب. کلویی دو سال تمام در آغوش من گریه کرد و حالا دیگر مرده. مرده در زیر خاک، مرده در یک گلدان، یک مقبره، یک دخمه. گواهی بر این که یک روز در حال فکر کردنی و خودت را این طرف و آن طرف می کشی و روز بعد فقط یک مشت کود سردی، بوفه ی کرم ها...!
باشگاه مشت زنی / چاک پالانیک / مترجم: پیمان خاکسار
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
آزادفکری سرچشمۀ تمام نیکی هایی است که در هنر و ادبیات و علوم یافت می شود و بسیاری از بهترین سجایا، که در شخصیت فرد متجلی می گردد. جامعه بدون آزادفکری ملال انگیز و کسالت آور است و در چنین صورتی از انبوه مورچگان جالب تر نخواهد بود...!
حقیقت و افسانه / برتراند راسل / مترجم: منصور مشگین پوش
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
این رسم قدیمی و مقدس مردم سرزمین من است که داستان را با دعا به درگاه خدایی آغاز میکنند ... فکر میکنم من هم باید با حمد و ثنای خدایی آغاز کنم. ولی کدام خدا؟ تعدادشان خیلی زیاد است ... ما هندوها 36000000 خدا داریم ... فکر میکنید با چه سرعتی میشود 36000000 بار حمد و ثنا گفت؟...!
... قربان. وقتی بیایید اینجا، به شما می گویند ما هندی ها همه چیز را از اینترنت گرفته تا تخم مرغ اب پز و سفینه فضایی اختراع کرده ایم و بعد انگلیسی ها همه ی آنها را از ما دزدیده اند. مزخرف می گویند. مهم ترین چیزی که طی ده هزار سال تاریخ از این مملکت بیرون آمده، قفس مرغ و خروس است. بروید به دهلی کهنه پشت مسجد جامع و ببینید آنجا مرغ و خروس ها را توی بازار چطور نگه می دارند. صدها مرغ پریده رنگ و خروس رنگ و وارنگ را تنگ هم توی قفس های تور سیمی چپانده اند و مثل کرمهای داخل شکم توی هم می لولند، همدیگر را نوک می زنند و روی هم می رینند، و همدیگر را هل می دهند تا بلکه جایی برای نفس کشیدن باز شود؛ تمام قفس بوی گند وحشتناکی می دهد, بوی گند گوشت پردارِ وحشت زده. روی میز چوبی بالای این قفس، قصاب جوانی با نیش باز می نشیند و گوشت و دل و جگر مرغی را که تازه تکه تکه شده و هنوز اغشته به خون تیره رنگ است، با افتخار نشان می دهد. خروس های توی قفس بوی خون را از بالای سرشان احساس می کنند. دل و جگر برادرهایشان را می بینند که دور و برشان ریخته. می دانند بعد نوبت خودشان است. ولی شورش نمی کنند. سعی نمی کنند از قفس بیرون بیایند. توی این مملکت دقیقا همین بلا را سر آدم می آورند...!
... در این مملکت یک مشت آدم، 99/5 درصد باقیمانده را طوری تربیت کردهاند که در بندگیِ ابدی زندگی کنند؛ و این رابطهی بندگی چنان محکم است که ممکن است کلید آزادیِ یک نفر را توی دستش بگذارید و او ناسزایی بگوید و آن را پرت کند توی صورتتان...!
ببر سفید / آراویند آدیگا / مترجم: مژده دقیقی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
هیچ چیز مثل صدای دوردستِ سگی که در تنهائی شب پارس میکند یک اسب را خرفهم نمیکند که وقتی پای عشق به میان میآید، سینهاش از ناله سیر نخواهد شد. امشب دلم برای فراقی که در حاشیهی خاطرم میسوزد، آتش گرفته است و همین که هیچ بختی هم برای تجدید دیدار متصور نیست از گونههایم نهری ساخته است که جز آبِ شور در آن جاری نمیشود.
امروز میرآخور، مادیانی را برای جفتگیری به اصطبل انداخت ولی تا غروب که بازگشت نه مادینهی خجالتی پا پیش نهاد و نه دلی که تیپ و تاپش در سمنگان میزند نیل به میل کرد.
میدانم که جدائی میتواند میل وصل را تشدید کند ولی نمیدانم رستم پس کی دیگر میخواهد به جای آن که طبل را زیر گلیم بزند، پرده از این مصلحت برگیرد چون با یک حساب سرانگشتی، مگر همین هفتهی پیش نبود که از شبی که به تهمینه به راز نشست، نُه ماه گذشت؟...!
یادداشتهای یک اسب / یارعلی پورمقدم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
دیگر از خود نخواهم پرسید که آیا صلاح چنین است و یا چنان، بلکه منحصراْ خواهم پرسید حق کدام است. و چنین می کنم نه به این علت که دیگرخواه و شریفم، بلکه بدان علت که عمر بس گذراست و برای باقیمانده این سفر به ستاره ای نیازمندم عاری از فریب، و به قطب نمایی که دروغ نگوید...!
... تنها یک نیرو است که قدرت واقعی دارد و آن نیروی محبت است. آدمی که عشق می ورزد، دنبال قدرت نمی رود و بنابراین صاحب قدرت، اوست. من فقط یک آرزو برای وطنم دارم، زمانی برسد که سیاهپوست و سفیدپوست هیچکدام در پی قدرت و ثروت نباشند، بلکه فقط صلاح مملکت خود را بخواهند و دست به دست هم بدهند و برای چنین هدفی کار کنند....!
... پول ارزشش را ندراد که به خاطرش سر از پا نشناسیم و کلاهمان را به هوا بیندازیم. پول برای خوردن و پوشیدن و به تماشای یک فیلم رفتن است. پول برای خوشبخت ساختن بچه هاست. پول برای امنیت خاطر، رویاها، امیدها و آرمان هاست. پول برای خریدن میوه های خاک است. خاکی که در آن زاده شده اید...!
... اندوه از ترس بهتر است، چونکه ترس همیشه آدم را حقیر میکند، در حالی که اندوه غنیاش میسازد...!
بنال وطن / آلن پیتون / مترجم: سیمین دانشور
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
وقتی کسی که دوستش داری، کسی که در زندگیات نقشی داشته، میرود، میمیرد و دیگر نیست، همهچیز دگرگون میشود؛ چه بخواهی و چه نخواهی. آنچه به جا میماند، کتابها هستند و نامهها و عکسها. یادها و اندوهی چارهناپذیر و گاهی هم در گوشهای، خیابانی، کسی را اشتباهی به جای او که مرده میگیری و به دنبالش میدوی...!
... ماشین ظرفشویی را خالی کرده بود، بشقابها و فنجانها را در کابینت بالای اجاق گذاشتهبود، تقلید ناخواسته یک زندگی دیگر. تلاش برای مقاومت در برابر تلویزیون و نومید شدن. نشسته کنار میز خوابش برده بود، سرش روی دستها و در امنیت نظم تصادفی اشیاء پیرامونش، پستانکها، گیرههای سر مایا، کیسههای کوچک چای، مدادهای رنگی و کتاب کودکان مقوایی با زاویههای نرم. از خواب پرید...!
آلیس / یودیت هرمان / مترجم: محمود حسینیزاد
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مگر لازم است آنچه زیبا نیست زشت باشد؟...!
... عشق است که روح بیگانگی را از ما می گیرد و از روح دوستی و مهر سرشارمان می سازد. اوست که موجب آمیزش و حشر و نشر می شود. اوست که ناظر جشن ها و رقص ها و نذرهاست. اوست که خوشخویی می بخشد و ترشرویی را می زداید. موهبتش موهبت نیک خواهی است نه کین خواهی و بدخواهی. او را رامش و نرمخویی است، مهر عظیم است. خردمندان را به تامل و خدایان را به شگفتی وا می دارد. آن که از او محروم است می طلبدش، و ان که از نعمت درک او برخوردار است چون گنجی عزیزش می دارد...!
{عکس بالا ارسطو میباشد که به اشتباه گذاشته شد}
ضیافت (رساله در شرح عشق)/ افلاطون/ مترجم: کاظم فیروزمند
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
انقلاب باید با پاک کردن قرنها اشتباه از گذشته تاریخی ما آغاز شود...!
در پشت جلد کتاب: « با نزدیک شدن به اواخر قرن هیجدهم، به تدریج نوعی حس اضطراب و بحران در رابطه نویسندگان و هنرمندان اروپایی با گذشته حماسی و باشکوهی که از دوره باستان تا آن زمان تداوم یافته بود پدیدار شد – گذشته ای که سنت معنوی اروپاییان به شمار می آمد. هنرمندان در برابر عظمت دستاورد های باشکوه دوران باستان نفوذ و نیروی آمرانه آن، و حتی در برابر دستاوردهای گذشته بلافصل خویش احساس ناتوانی و از پا افتادگی می کردند و این احساس به زودی در بازنمایی های هنری آنان انعکاس پیدا کرد. تصاویر نیمه تمام، «برش» ها، قطعه قطعه سازی ها، ویرانه ها و قطعه عضوها همه حاکی از احساس نوستالژی برای تمامیتی از دست رفته و غیر قابل مطالعه، و رنج از فقدان این کلیت اتوپیایی بود.تمهید «برش» چشم اندازی کاملا مدرن از جهان ارائه داد، که اساسا می توان آن را جوهره مدرنیته به شمار آورد. ناکلین در بدن قطعه قطعه شده با مشاهده و بررسی بازنمایی های تکه تکه، تب واره، و مثله شده فیگور انسان در آثار نو کلاسیک ها، رمانتیک ها و ... هنرمندان مدرن – از فوسلی تا امپرسیونیست ها، پست امپرسیونیست ها، پس از آنها – این تحولات را ردیابی می کند. لیندا ناکلین منتقد و مورخ برجسته هنر، پیشگام حوزه تاریخ هنر فمینیستی، و استاد کرسی لیلا اچسون والاس در هنر مدرن در انستستوی هنرهای زیبای دانشگاه نیویورک است. ازجمله کتابهای پر شمار او می توان از زنان، هنر، قدرت و مقالات دیگر (1989)، سیاست شناسی تصویر (1991) و بازنمایی زنان (1999) نام برد.»
بدن تکه تکه شده / لیندا ناکلین / مترجم: مجید اخگر
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
چرا آدم مجبور است مدام بین دو یا چند چیز یکی را انتخاب کند؟ چرا ناچار است مدام تصمیم بگیرد و بر سر این تصمیم ها با خودش جدال داشته باشد؟ بخش هایی از وجودش را به نفع بخش های دیگری سر ببرد و قربانی کند و سال ها بعد بفهمد تصمیمش اشتباه بوده، اثرات تصمیمش مثل ترکش های خمپاره به گوشه های زندگی خودش و بقیه خورده و زندگی خودش و بقیه را به گند کشیده.
هر تصمیم اشتباهی مثل زنجیر، اشتباهات بعدی را به دنبال داشته است؟ سال ها بعد وقتی بر می گردد و پشت سرش را نگاه می کند، این زنجیر می پیچد دور حلقش و راه نفسش را تنگ می کند و از خودش بپرسد که چرا آدم می تواند زندگی بقیه را خراب کند و می تواند روح و روان دیگران را چنان بخراشد که این خراش تا پایان عمر همراه آن دیگری باشد و التیام پیدا نکند؟
... سعی نمی کنم لبخند بزنم دیگر نمی توانم برای حفظ ظاهر یا خوشآمد دیگران لبخند بزنم. قبلا بلد بودم جوری بخندم که هیچکس نتواند اندوه یا دلخوری پشت آن را بخواند. بلد بودم تمام غصه ها را پشت صورتکی خونسرد و آرام پنهان کنم نگذارم اشکی که تو چشم هام حلقه شده سربخورد و پایین بیاید.
این روزها اما، وقتی کسی حالم را می پرسد بغض می کنم و میزنم زیر گریه ... توانی برای پنهانکاری در من نمانده. هنوز آدم تازه ای را که هستم خوب نمی شناسم و به وجودش عادت نکرده ام. از کارهاش تعجب می کنم. باورش برایم سخت است که این هر دو آدم خود من باشند. از خودم می پرسم کدامشان رفتنی ست؟...!
... بعضی چیزها را نه می شود دور ریخت و از شرشان خلاص شد نه می شود نگه داشت و با خاطراتی که زنده می کنند کنار آمد...!
درختم دلشوره دارد / فریده خرمی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
در صسال هایی که جوان تر و به ناچار آسیب پذیرتر بودم، پدرم پندی به من داد که آن را تا به امروز در ذهن خود مزه مزه می کنم. وی گفت: "هر وقت دلت خواست عیب کسی رو بگیری، یادت باشه که تو این دنیا، همه ی مردم مزایای تو رو نداشته اند."...!
... به هوش که اومدم خودم را کاملا بی کس حس کردم. بلافاصله از پرستار پرسیدم که پسره یا دختره. وقتی بهم گفت دختره سرم رو برگردوندم و زدم زیر گریه. گفتم خیلی خب، خوشحالم که دختره. امیدوارم که خل باشه. واسه ی این که بهترین چیزی که یک دختر تو این دنیا می تونه باش ، همینه، یک خل خوشگل ...!
... هیچ آتش یا طراوتی قادر نیست با آنچه آدمی در قلب پراشباح خود انبار می کند برابری کند...!
... گتسبی دستش را دراز كرد تا يك مشت هوا به چنگ آورد تا جزئی از نقطه ای را كه وجود "دی زی" برايش عزيز ساخته بود برای خود نگه دارد.
به فکر اعجاب گتسبی در لحظه ای افتادم که برای اولین بار چراغ سبز انتهای لنگرگاه دی زی را یافته بود. از راه دور درازش، به چمن آبی رنگش آمده بود و رويايش لابد آن قدر به نظرش نزديك آمده بود كه دست نيافتنش بر آن تقريبآ محال می نمود.
اما نمی دانست كه رويايش همان وقت پشت سرش جايی در سياهی عظيم پشت شهر آنجا كه كشتزارهای تاريك زير آسمان شب دامن گسترده اند عقب مانده است.
گتسبی به چراغ سبز ايمان داشت به آينده لذتناكی كه سال به سال از جلو ما عقب تر می رود. اگر اين بار از چنگ ما گريخت چه باك فردا تندتر خواهيم دويد و دست هايمان را درازتر خواهيم كرد و سرانجام يك بامداد خوش...!
گتسبی بزرگ / اسکات فیتس جرالد / مترجم: کریم امامی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نمیدانی چطور به آنها که دوستشان میداری عشق بورزی تا وقتی یکباره ناپدید میشوند. بعد میفهمی چقدر از غصههاشان دور بودهای، چقدر همیشه به خود مشغول بودهای، به ندرت درِ دلت را گشودهای، در شبکهی بده بستانهای خودت کار میکردهای.
هر جا بود، این فکرها با او بود. چشمها، ذهن، و تن. حواسپرت میان خیابانهای پست و بلند شهر بالا و پایین رفت، با این فکرها خواروبار خرید و لوازم, و یک جایی لابهلای این فکرها بازی کرد، توی سالن دراز، میان قفلها، ابزارها و ظرفهای بلور.
چرا از شرم سرت را به دیوار نکوبی؟ چرا مرگش را بپذیری؟ یا داغش را چشیده و لب ورچیده تسلیمش شوی.
چرا از او دست بکشی وقتی میتوانی در سالن راه بروی و کاری کنی تا او را جایی همین نزدیکی قرار دهی؟
با خودش فکر کرد، فروتر برود. بگذار تو را پایین بکشد. هر جا میکشاندت برو.
گاه به این اَشکال مکرر فکر میکرد، کسی را خطاب میکرد که اصلا خودش نبود، وقتهای دیگر جورهای دیگر. به قیافههای توی هوا فکر کرد، آن مردِ کوچکِ گمشده که زن در خاطرش بود، درست بیرون حدقهی استخوانی چشمهایش.
من لارنام، اما کمتر و کمتر...!
... روز سفید مهآلودیست و بزرگراه تا آسمان خشکیده بالا میرود. چهار باند شمالی دارد و تو در باند سوم میرانی و ماشینها جلواند و پشت سر و دو طرف، اما نه خیلی زیاد و نه خیلی نزدیک. بالای سراشیبی که میرسی چیزی اتفاق میافتد و حالاست که دیگر ماشینها بیعجله میروند. انگار خود به خود رانده میشوند. نرم با دنده خلاص بر روی آن سطح پایین میروند. همه چیز کند است و مهآلود و خشکیده و همهٔ اینها حول کلمهٔ انگار اتفاق میافتد. همهٔ ماشینها از جمله مال تو، انگار، بریدهبریده حرکت میکنند، حضورشان را نشان میدهند یا خود را به رخ میکشند، و بزرگراه میان همهمهٔ سفیدی امتداد مییابد.
بعد حسوحال عوض میشود. سروصدا و هیاهو و شلوغی پشت سراند و تو که درد سنگینی را روی قفسهٔ سینهات احساس میکنی دوباره به زندگی کشانده میشوی...!
بادی آرتیست / دان دلیلو / مترجم: منصوره وفایی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
من یک کاناپه معمولی هستم. نهخیر، شکستهنفسی نمیکنم. از چی درست شدم؟ از کمی چوب، چند تا فنر، کمی موی اسب و مختصری پارچه. حالا خواهید گفت: «اما این دروغ محض است. هرچه باشد، بالاخره تو آن کاناپه معروفی.» خب بله. درست است. وقتی نزدیک به نیم قرن جزو وسایل درمان یک روانکاو کار کرده باشی، یک چیزهایی هم به تو اضافه میشود: خون، عرق و اشک. اشک خاطرات و عرق کار سخت ذهنی. قضیه خون یک مورد خاص بود. بعدا بیشتر دربارهاش خواهم گفت و وقتی این روانکاو نه یکی از این روانکاوان معمولی، بلکه زیگموند فروید باشد، در اینصورت شاید هم واقعا کاناپه، یک کاناپه معمولی نباشد. موافقم، اسمم را بگذارید: کاناپه معروف. در کمال تواضع و فروتنی البته و حالا که اینقدر دوستانه میپرسید، بله، میتوانم یک چیزهایی درباره استاد تعریف کنم. میخواهید بشنوید؟ پس بفرمایید بنشینید و راحت باشید...!
... پروفسور پی برد که تمدنِ بشر او را خوش بخت نکرده است. بشر تمدن را به وجود آورده بود تا کمی از دست بلایای طبیعی، بیماری و مرگ احساس امنیت کند. اما حالا تمدن او را مجبور می کند از غرایز حیوانی اش چشم بپوشد. و انسان از این خوشش نمی آید. به جبران، به جای گزین های محقرانه ای چون کار، عشق یا الکل پناه می برد و می کوشد از طریقِ حل شدن در توده، شوربختی هایِ خصوصی اش را از یاد ببرد...!
خاطرات کاناپه ی فروید/ کریستیان موزر/ مترجم: ناصر غیاثی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
دادستان: ما یه تصویری از یه آدم برای خودمون درست می کنیم و نمی ذاریم از اون تصویر خارج بشه. می دونیم این آدم این جور و اون جور بوده، و هر چیزی ممکنه توی این آدم رخ بده، ما تحملش رو نداریم تغییر بکنه. خودتون دیدین، حتی همسرش هم تحمل نداره؛ همسرش اون رو همون جوری می خواد که بود، و به اینم میگه عشق.
وکیل مدافع: ولی ازتون خواهش می کنم، آقای دادستان
دادستان: ما آمادگی آدم های بی نام، آدم های زنده رو نداریم، ما آروم نمی گیریم، تا این که طرف رو محکوم کنیم به داشتنِ نامی که دیگه مصداق نداره ...!
***
... دادستان: اگه شما در مورد یه آدم فقط اون کارهایی رو باور کنین که واقعاً انجام شون داده، دکتر عزیزم، در این صورت هیچ وقت نمی تونین اون آدم رو بشناسین. شما هم با این تقاضاتون برای تمام حقیقت! انگار هزاران تصویری که آدم ازشون می ترسه یا بهشون امید می بنده، و همه ی کارهایی که در زندگی مون انجام نشده باقی موندن، جزئی از حقیقت زندگی مون نیستن...!
ریپ فان وینکله/ ماکس فریش/ مترجم: امید مهرگان
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ما از اون آدمهایی هستیم که مسائل رو تا آخر مطرح میکنن، تا اونجایی که دیگه کوچکترین امیدی زنده نمونه، حتی یه امید کوچیک که خفه نکرده باشیم. ما از اون آدمهایی هستیم که هرجا به این امید شما، امید عزیز شما، امید کثافت شما بربخوریم، میپریم روش و خفهش میکنیم...!
... همهی آنها که میبایستی میمردند، مردهاند. همهی آنها که به چیزی اعتقاد داشتند و همهی آنها که به خلاف آن چیز اعتقاد داشتند حتی آنهایی که به هیچ چیز اعتقاد نداشتند و بدون اینکه بفهمند خود را در این واقعه گرفتار دیدند. همه مُرده، یکسان، خشکیده، بیهوده، پوسیده. و کسانی که هنوز زندهاند، به تدریج آنها را فراموش میکنند و نامهایشان را به اشتباه میگویند...!
آنتیگون / ژان آنوی / مترجم: احمد پرهیزی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پیپی: دنیا پر از چیزهاییه که منتظرن کسی بیاد و اونا رو پیدا کنه و این دقیقا همون کاریه که یک «چیزپیداکُن» انجام میده ...!
... آنيكا مشتاقانه پرسيد: تو اينجا تنها زندگی می كنی؟
پی پی جواب داد: معلومه كه نه! اسب و آقای نيلسون هم با من زندگی می كنن.
- آره اما منظور من اينه كه تو پدر و مادر نداری؟
پی پی با خوشحالي گفت: نه، ابدا.
آنيكا پرسيد: اما وقتی موقع خواب می شه، كی به تو می گه به رختخواب بری يا كارهای ديگه شبيه به اين رو كی برات انجام می ده؟
پی پی گفت: خودم به خودم می گم. اول خيلی دوستانه، بعد اگر هنوز تصميم نگرفته بودم بخوابم، دوباره با عصبانيت می گم و اگر باز هم گوش نكردم منتظر يك اردنگی می شم. فهميدی؟...!
پی پی جوراب بلند / آستريد ليندگرن / مترجم: افسانه صفوی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.