02-12-2015، 19:39
من از هـر رده بنـدی متنفرم، از رده بندی کننده ها نیز متنفرم، آدم را به بهانه رده بندی محدود می کنند، می تراشتند، می سایند، و از میان چنگال شان ناقص و معیوب و سر دست شکسته بیرون می آیند...!
... خانم فونتاین با خود میاندیشید: همیشه به خودم دروغ میگویم. اگر با خودم صادق بودم دیگر نمیتوانستم امیدوار باشم. نزدیک یکی از پنجرههای اتاق پذیرایی ایستاده بود. بی آنکه پرده را کنار بزند، لحظهای رفت و آمد ژورم و دانیل را در باغ تماشا کرد. با خود گفت: راستگوترین مردم چه راحت میتوانند با دروغ زندگی کنند...!
خانواده تیبو / روژه مارتن دوگار/ مترجم: ابوالحسن نجفی
ما دیر فهمیدیم، جهانی که ساخته ایم روزی ما را از پای درخواهد آورد. ما دیر فهمیدیم، خیلی دیر، که زشتی این جهان، نتیجه ی زیباخواهی ما بود. این همه رنج، نتیجه ی آسوده خواهی ما و این همه جنگ، نتیجه ی صلح طلبی ما...!
... اشک ها برای غمهای بزرگ و شادی های بزرگ است.
پس مگذار که بر زمین فروچکد، مگذار که پژمرده ات کند. زیرا که در درخشانی چشمانت می توانی زندگی را ببینی. زیرا تو آن گلی نیستی که در گلخانه ناتمامی نحیف و زرد شود، بلکه تو آن پرنده ای هستی که که می توانی به هر کجا که آفتاب سایه گسترده است،پرواز کنی...!
... دیشب با دنیا حرفم شد. پشتم را به آسمان کردم، شانه هایم از سنگینی نگاه ماه و ستاره که از پشت ابرها نگاه می کردند، بی طاقت شدند. نمی دانستم حرفم را باید به که بگویم، یا اصلا از چه بگویم. باور کن گاهی از کنار مادرم می گذرم و او را نمی شناسم. گاهی از جلوی خانه رد می شوم و بعد حیران، به دنبالش می گردم. حتی به سراغ خودم هم نمی روم. گاهی خودم را توی چشمهای پرنده ای، لای شاخه های درختی، یا روی چترهای سپید از برف یا چشمهای خیس از اشک عابران جا می گذارم. حالا باید چطور ،باید چه ،باید از کجای قهرم بگویم؟...!
من از دنیای بی کودک می ترسم / هیوا مسیح
فکر چیزی نیست که در بیرون از جهان واقعی وجود داشته باشد. ریشه و غنای انبار فکری هر فرد، در روابط او با این جهان واقعی نهفته است و کسی که در روابط اش با جهان، «من» خود را «تنها واقعیت» فرض کند، به ناچار از نظر فکری بسیار فقیر خواهد بود. چنین فردی نه تنها فکری ندارد، بلکه امکان بدست آوردن آن را هم نخواهد داشت...!
... گرفتاری روزمره ی زندگی مادی، انسان را ضعیف، مطیع، احمق و قابل ترحم می کند. از او موجودی می سازد که توانایی عشق یا نفرت را ندارد، فردی که هر لحظه حاضر است آخرین بقایای اراده ی آزادش را فدا کند تا شاید کمی از این نگرانی بکاهد...!
هنر و زندگی اجتماعی / گ. و. پلخانف / مترجم: منوچهر هزارخانی
بسیاری از مردم ازعکس گرفتن بیزارند، نه به آن خاطر که می ترسند در چشم دیگران بی حرمت شوند، بلکه بدین سبب که دوربین را دوست ندارند و از آن می ترسند. اغلب آدمها به دنبال یافتن تصویر ایده الی از خود هستند و می خواهند زیباترین حالتشان در عکس به نمایش درآید و عجز دوربین در نشان دادن جذابیتشان توهین به آنها تلقی می شود...!
... عکاس ناظری ريزبين اما بیطرف به شمار می آمد؛ کاتب و نه شاعر؛ اما مردم سريعا پی بردند که هيچ دو نفری از سوژهای مشابه، عکسِ مشابه نمیگيرند و کار دوربين نه ثبت عينی و غيرشخصی، که ارزيابی جهان است...!
... درك خود ما از موقعیت اكنون تابع مداخلات دوربین است. حضور همه جانبهی دوربینها به طرزی مجابكننده چنین القا میكنند كه زمان مشتمل بر رویدادهای جذاب است. رویدادهایی كه ارزش عكس شدن دارند. این, به نوبهی خود, باعث میشود كه به سادگی احساس كنیم هر رویدادی, وقتی در شرف تكوین است و بهرغم هر ویژگی اخلاقی, باید امكان یابد كه خود را كامل كند؛ تا اینكه چیز دیگری, یعنی عكس, بتواند به جهان آورده شود...!
درباره عکاسی / سوزان سانتاگ
وقتی دروغ و حقیقت با هم راه می رفتند، به چشمه ای رسیدند .
دروغ به حقیقت گفت: " لباس خود را در آوریم و در این چشمه آب تنی کنیم ."
حقیقت ساده دل چنین کرد، در آن لحظه که در آب بود، دروغ، لباس حقیقت را از کنار
چشمه برداشت و پوشید و به راه افتاد .
حقیقت، پس از آب تنی ناچار شد برهنه به راه افتد؛
از آن روز ما حقیقت را برهنه می بینیم ، اما بسا اوقات دروغ را هم ملاقات می کنیم که متاسفانه لباس حقیقت پوشیده است؛ و طبعاً حقانیّت خود را در نظر ما به تلبیس ثابت می کند...!
از پاریز تا پاریس / دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی
گفت: خواستم بدونی واسه این نزدمت که تو روم وایستادی و پشت مادرت رو گرفتی. نه ... تازه کلی خوشم آمده بود. کیف می کردم از این که پسر سیزده ساله ام روی پاهاش ایستاده و صدای دورگه اش رو تو گلو پیچانده. اون لحظه دلم می خواست بغلت می گرفتم و می بوسیدمت. اما زدمت. با تمام قدرت. واسه اینکه قرار بر این شده بود که تنها بمونی و به تنهایی مرد بشی. اینو خودت نخواسته بودی، تصمیمش را من و مادرت گرفتیم. چاره ای هم نداشتیم. دیگه نمی شد همدیگر رو تحمل کرد. می خواستم بعد از آن محکم تر بایستی و بلندتر داد بزنی. می خواستم سیلی اول را خودم زده باشم تا سیلی های بعدی توی مسیر زندگی زیاد اذیت و آزارت نده و دوام بیاری...!
مورچه هایی که پدرم را خوردند / علی قانع
روی كاناپه دراز كشيده بودم و در شگفت بودم كه آن چه جور نوری است، در واقع به جای آنكه ملايم باشد نوری خشن بود. امكان نداشت بتوانی توضيح بدهی كه يك نوع از نور خورشيد چقدر افسرده ات می كند و باعث می شود صدايت چقدر عجيب و غريب به گوش ديگران برسد. او ادعا می كند نور خورشيد افسرده اش می كند، نه، فقط نوع خاصی از نور خورشيد او را افسرده می كند. چه تنهايی مطلقی، همه چيز در تنهايی مطلق است. بگذار بی پرده بگويم چه آسايشی است كه همه ی اينها را ول كنی تا از تمام اضطرابها رها شوی. زيرا تنهايی يك احساس است، احساسی مثل آويزان بودن وزنه ای در ميان سينه ات. چرا بايد كسی بخواهد با نوك انگشتان خودش آن را بچسبد و محكم نگه دارد؟ ...!
شبی عالی برای سفر به چين/ ديويد گيلمور/ مترجم: ميچكا سرمدی
برای درک ذات زیبایی، حفظ فاصله لازم است...!
... بروز آشفتگی در هیچ خانه ای ناگهانی نیست، بین شکاف چوب ها، تای ملافه ها، درز دریچه ها و چین پرده ها غبار نرمی می نشیند، به انتظار بادی که از دری گشوده به خانه راه یابد و اجزای پراکندگی را از کمین گاه آزاد کند. در خانه ی ادریسی ها زندگی به روال همیشه بود...!
... می دانم. هرقدر تلاش میكنی، كمتر موفق می شوی تا خودت باشی، هميشه آن من آرمانی بر تو مسلط است؛ در نقش كسی فرو می روی كه آرزويش داری...!
... یونس تبسمی کرد: پرتگاه انتها ندارد، مگر به فکرش نباشی. در گریختن رستگاریی نیست. بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند...!
خانه ادریسی ها / غزاله علیزاده
پدر گفت: مادرت به آسمان ها رفته. عمه گفت: مادرت به یک سفر دور و دراز رفته. خاله گفت: مادرت آن ستاره ی پر نور کنار ماه است. دختر بچه گفت: مادرم زیر خاک رفته است.
عمه گفت: آفرین، چه بچه واقع بینی، چقدر سریع با مسئله کنار آمد.
دختر بچه از فردای آن دفن مادرش، هر روز پدرش را وادار می کرد او را سر قبر مادرش ببرد. آن جا ابتدا خاک گور را صاف می کرد، بعد آن را آب پاشی می کرد و کمی با مادرش حرف می زد.
هفته ی سوم، وقتی آب را روی قبر مادرش می ریخت، به پدرش گفت: پس چرا مادرم ســـــــــــــــبز نمی شود؟
بازی عروس و داماد (مجموعه داستان)/ بلقیس سلیمانی
راه پله ها مثل یک الا کلنگ عمل میکردند، وقتی به میانه آن می رسید به سمت پایین سرازیر میشد،و این بارها تکرار میشد و او بی نهایت خسته بود انگار قرنها در این راهروهای دوزخی سرگردان است در طول راه بارها با سرهایی مواجه میشد که از دیوار بیرون زده بودند و کنجکاوانه او را نظاره میکردند. صورت هایی کاملاً مات و بی اعتنا بودند، اما او می توانست صدای خنده و ریشخندشان را بشنود. سرها هیچوقت مدتی طولانی یکجا نمی ماندند، ناگهان ناپدید می شدند،اما کمی دورتر، سرهای مشابه دیگری از دیوار بیرون میامدند و به او زل میزدند. او خیلی دوست داشت با تیغی بزرگ در امتداد راهروها و پله ها بدود و هر چیزی را که از دیوارها بیرون زده بود از ته قطع کند....!
مستأجر / رولان توپور / مترجم: کورش سلیم زاده
چطورآدم به پـسرش بگوید که گاهی آدم به یاد کسی گریه نمیکند، اصلا آدم نمیفهمد چرا گریه میکند، و شاید یک نقطهٔ عمیق و نرم و ولرم، مثل نور آفتاب بهاری، توی دلش پیدا میشود، که اصلا حس بدی هم نیست. حتی یک احساس شادی است، گریهآور هم نیست، ولی آدم بیاختیار گریهاش میگیرد...!
قابلهٔ سرزمین من/ رضا براهنی
به کوچه بعدی که پیچیدیم، من حسابی دمغ و پکر بودم و کفرم از دست بابام در اومده بود. و ویرم گرفته بود که سر به سرش بذارم و حرصشو در بیارم و تن و بدنشو بلرزونم. بابام آدم کله شقی بود، انصاف نداشت، حساب هیچی رو نمیکرد، همیشه به فکر خودش بود. تا میتونست راه میرفت، کوچه پس کوچههای خلوتو دوست داشت، در خانههای خالی را میزد، از خیابانهای شلوغ می ترسید، از جاهای دیدنی فراری بود خیال میکرد رحم و مروّت تنها درخرابهها پیدا میشه. خسته که می شد مینشست، و وقتی مینشست، بدترین جاها مینشست، زیر آفتاب، وسط کوچه، پای تیر چراغ، کنار تل زبالهها، جایی که تنابندهای نبود، جنبدهای رد نمیشد و بو گند آدمو خفه میکرد. دیگه حاضر نبود جم بخوره، ساعتها تو خودش کنجله میشد و حرکت نمیکرد، پشت سرهم ناله میکرد که چرا هیشکی از اون جا رد نمیشه، چرا کسی به داد ما نمیرسه، بعد، بعدش خواب میرفت، خواب که میرفت صداهای عجیب و غریب در میآورد،؛ به خودش میپیچید. بیدار که میشد، منو به باد فحش میگرفت که چرا بيدارش کرده ام، چرا دوباره دردش گرفته، چرا سردش شده، گرمششده، دلش مالش می ره. و من هيچوقت هيچ چی نمی گفتم.
نمی گفتم که من کاری نکرده ام، گناهی ندارم. يه هفته تمام همه جا رو گشته بوديم، هيچ جا آرام و قرار نداشتيم، اگه ته ماندة غذايی به دستمون رسيده بود، بيشترشو بابام بلعيده بود و بعدش بالا آورده بود. و هی به من و دنيا فحش داده بود که چرا بالا ميآره، چرا هيچ چی تو دلش بند نميشه، انگار که همه اش تقصير من يا تقصير دنيا بوده....!
آشغالدونی/ غلامحسین ساعدی
من هیچ نمی فهمیدم چه طور ممکن است سرزمین روستا اینقدر قشنگ باشد و در عین حال بدون این که پیدا باشد این قدر گرفتاری داشته باشد ... چیزی که بار اول به اسم سکوت به گوشم خورد معلوم شد هوای پر از صداهای طبیعی است مثل باد و نسیم و گردباد که لای بته ها می پیچد و جیر جیر و چهچهه و وزوز و تیک تیک و قورقور که منشا هیچ کدامشان پیدا نبود. این بود که من هر چه بیشتر به این گردش ها رفتم بشتر پی بردم که آدم زندگی را بیش از آنکه ببیند بو می کشد و می شنود. انگار بینایی در عالم طبیعت زمخت ترین حس آدمیزاد است...!
بیلی باتگیت / ای . ال . دکتروف / مترجم: نجف دریابندی
بهزودی، دو سال می شود كه شوهرم رفته... زمستانها می گذرند و شبيه هم هستند؛ اما من شبيه خودم نيستم. هر چقدر خودم را برهنه می كنم، پوستكلفتتر می شوم. در سرما، تنهايی، بی زره و بی لباس، پوستم دباغی ميشود، ماهيچههام سفتتر می شوند. خودم را از درون محكمتر حس می كنم. و بيرون، وقتی در باد بيرون می روم، حالا برف بهنظرم دلپذير، شهوتانگيز و معتدل می آيد. ديگر چيز ترسناكی نيست: همهچيز گرد است. زاويههای تيز رنده شدهاند: به جای ده پله، يك تپة ساييده شده است؛ خانهها زير بامهای بدون برآمدگی شان، شبيه قارچ هستند؛ و روی تراس، اين شبكلاه برفی كه بالای گلدانی مديسی قرار گرفته، شبيه يك تخم شترمرغ است روی جا تخممرغی. صنوبرها فِرفری می شوند، سِدرها پرپشت. و در برف تازه و لطيف، غيژغيژ قدمهام را می شنوم. بايد از چی بترسم؟ تمام سرزمين، گربهای پشمی و پرپشت شده تا بهتر رامِ من شود. «برف و شب درِ خانهام را می زنند»: بهشان می گويم بياييد تو...!
... دستآخر رها شدهام. رهاشده از دروغ، از بدگمانی؛ همینطور از ترس. بالای سرم دیگر نه مرغمگسی هست نه غولشیری. دیگر از ابرهای تیره، اضطرابهای تاریک و شمشیر معلق هم خبری نیست: رهایی به آنهایی که از رهاشدن میترسیدند، آرامش میبخشد. وقتی آدم همهچیز را میبازد، همهچیز را میبرد: با حیرت، درمییابم که آدم میتواند بیتهدید زندگی کند...!
همسر اول / فرانسواز شاندرناگور / مترجم: اصغر نوری
بدترين مسئله در مورد يك كره خر اين است كه خواهی نخواهی روزی خر می شود...!
رابرت هينلين
آدم مشهور شخصی است که تمام هدفش در زندگی این بوده که همه او را بشناسند و بعد از اینکه به هدف رسیده عینک دودی می زند تا دیگر هیچ کس او را نشناسد...!
فرد آلن
انسان ها نادان به دنیا می آیند نه احمق. این تحصیلات دانشگاهی است که حماقت را به آنها اعطا می کند...!
برتراند راسل
می دانم که ما خلق شده ایم تا به دیگران کمک کنیم اما نمی دانم که دیگران برای چه خلق شده اند...!
مارگارت آتوود
به خاطر داشته باش,امروز همان فردایی است که دیروز نگرانش بودی...!
دیل کارنگی
نشان نخست بلاهت / گرد آوری: حسین یعقوبی
... خانم فونتاین با خود میاندیشید: همیشه به خودم دروغ میگویم. اگر با خودم صادق بودم دیگر نمیتوانستم امیدوار باشم. نزدیک یکی از پنجرههای اتاق پذیرایی ایستاده بود. بی آنکه پرده را کنار بزند، لحظهای رفت و آمد ژورم و دانیل را در باغ تماشا کرد. با خود گفت: راستگوترین مردم چه راحت میتوانند با دروغ زندگی کنند...!
خانواده تیبو / روژه مارتن دوگار/ مترجم: ابوالحسن نجفی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ما دیر فهمیدیم، جهانی که ساخته ایم روزی ما را از پای درخواهد آورد. ما دیر فهمیدیم، خیلی دیر، که زشتی این جهان، نتیجه ی زیباخواهی ما بود. این همه رنج، نتیجه ی آسوده خواهی ما و این همه جنگ، نتیجه ی صلح طلبی ما...!
... اشک ها برای غمهای بزرگ و شادی های بزرگ است.
پس مگذار که بر زمین فروچکد، مگذار که پژمرده ات کند. زیرا که در درخشانی چشمانت می توانی زندگی را ببینی. زیرا تو آن گلی نیستی که در گلخانه ناتمامی نحیف و زرد شود، بلکه تو آن پرنده ای هستی که که می توانی به هر کجا که آفتاب سایه گسترده است،پرواز کنی...!
... دیشب با دنیا حرفم شد. پشتم را به آسمان کردم، شانه هایم از سنگینی نگاه ماه و ستاره که از پشت ابرها نگاه می کردند، بی طاقت شدند. نمی دانستم حرفم را باید به که بگویم، یا اصلا از چه بگویم. باور کن گاهی از کنار مادرم می گذرم و او را نمی شناسم. گاهی از جلوی خانه رد می شوم و بعد حیران، به دنبالش می گردم. حتی به سراغ خودم هم نمی روم. گاهی خودم را توی چشمهای پرنده ای، لای شاخه های درختی، یا روی چترهای سپید از برف یا چشمهای خیس از اشک عابران جا می گذارم. حالا باید چطور ،باید چه ،باید از کجای قهرم بگویم؟...!
من از دنیای بی کودک می ترسم / هیوا مسیح
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
فکر چیزی نیست که در بیرون از جهان واقعی وجود داشته باشد. ریشه و غنای انبار فکری هر فرد، در روابط او با این جهان واقعی نهفته است و کسی که در روابط اش با جهان، «من» خود را «تنها واقعیت» فرض کند، به ناچار از نظر فکری بسیار فقیر خواهد بود. چنین فردی نه تنها فکری ندارد، بلکه امکان بدست آوردن آن را هم نخواهد داشت...!
... گرفتاری روزمره ی زندگی مادی، انسان را ضعیف، مطیع، احمق و قابل ترحم می کند. از او موجودی می سازد که توانایی عشق یا نفرت را ندارد، فردی که هر لحظه حاضر است آخرین بقایای اراده ی آزادش را فدا کند تا شاید کمی از این نگرانی بکاهد...!
هنر و زندگی اجتماعی / گ. و. پلخانف / مترجم: منوچهر هزارخانی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
بسیاری از مردم ازعکس گرفتن بیزارند، نه به آن خاطر که می ترسند در چشم دیگران بی حرمت شوند، بلکه بدین سبب که دوربین را دوست ندارند و از آن می ترسند. اغلب آدمها به دنبال یافتن تصویر ایده الی از خود هستند و می خواهند زیباترین حالتشان در عکس به نمایش درآید و عجز دوربین در نشان دادن جذابیتشان توهین به آنها تلقی می شود...!
... عکاس ناظری ريزبين اما بیطرف به شمار می آمد؛ کاتب و نه شاعر؛ اما مردم سريعا پی بردند که هيچ دو نفری از سوژهای مشابه، عکسِ مشابه نمیگيرند و کار دوربين نه ثبت عينی و غيرشخصی، که ارزيابی جهان است...!
... درك خود ما از موقعیت اكنون تابع مداخلات دوربین است. حضور همه جانبهی دوربینها به طرزی مجابكننده چنین القا میكنند كه زمان مشتمل بر رویدادهای جذاب است. رویدادهایی كه ارزش عكس شدن دارند. این, به نوبهی خود, باعث میشود كه به سادگی احساس كنیم هر رویدادی, وقتی در شرف تكوین است و بهرغم هر ویژگی اخلاقی, باید امكان یابد كه خود را كامل كند؛ تا اینكه چیز دیگری, یعنی عكس, بتواند به جهان آورده شود...!
درباره عکاسی / سوزان سانتاگ
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
وقتی دروغ و حقیقت با هم راه می رفتند، به چشمه ای رسیدند .
دروغ به حقیقت گفت: " لباس خود را در آوریم و در این چشمه آب تنی کنیم ."
حقیقت ساده دل چنین کرد، در آن لحظه که در آب بود، دروغ، لباس حقیقت را از کنار
چشمه برداشت و پوشید و به راه افتاد .
حقیقت، پس از آب تنی ناچار شد برهنه به راه افتد؛
از آن روز ما حقیقت را برهنه می بینیم ، اما بسا اوقات دروغ را هم ملاقات می کنیم که متاسفانه لباس حقیقت پوشیده است؛ و طبعاً حقانیّت خود را در نظر ما به تلبیس ثابت می کند...!
از پاریز تا پاریس / دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
گفت: خواستم بدونی واسه این نزدمت که تو روم وایستادی و پشت مادرت رو گرفتی. نه ... تازه کلی خوشم آمده بود. کیف می کردم از این که پسر سیزده ساله ام روی پاهاش ایستاده و صدای دورگه اش رو تو گلو پیچانده. اون لحظه دلم می خواست بغلت می گرفتم و می بوسیدمت. اما زدمت. با تمام قدرت. واسه اینکه قرار بر این شده بود که تنها بمونی و به تنهایی مرد بشی. اینو خودت نخواسته بودی، تصمیمش را من و مادرت گرفتیم. چاره ای هم نداشتیم. دیگه نمی شد همدیگر رو تحمل کرد. می خواستم بعد از آن محکم تر بایستی و بلندتر داد بزنی. می خواستم سیلی اول را خودم زده باشم تا سیلی های بعدی توی مسیر زندگی زیاد اذیت و آزارت نده و دوام بیاری...!
مورچه هایی که پدرم را خوردند / علی قانع
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
روی كاناپه دراز كشيده بودم و در شگفت بودم كه آن چه جور نوری است، در واقع به جای آنكه ملايم باشد نوری خشن بود. امكان نداشت بتوانی توضيح بدهی كه يك نوع از نور خورشيد چقدر افسرده ات می كند و باعث می شود صدايت چقدر عجيب و غريب به گوش ديگران برسد. او ادعا می كند نور خورشيد افسرده اش می كند، نه، فقط نوع خاصی از نور خورشيد او را افسرده می كند. چه تنهايی مطلقی، همه چيز در تنهايی مطلق است. بگذار بی پرده بگويم چه آسايشی است كه همه ی اينها را ول كنی تا از تمام اضطرابها رها شوی. زيرا تنهايی يك احساس است، احساسی مثل آويزان بودن وزنه ای در ميان سينه ات. چرا بايد كسی بخواهد با نوك انگشتان خودش آن را بچسبد و محكم نگه دارد؟ ...!
شبی عالی برای سفر به چين/ ديويد گيلمور/ مترجم: ميچكا سرمدی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
برای درک ذات زیبایی، حفظ فاصله لازم است...!
... بروز آشفتگی در هیچ خانه ای ناگهانی نیست، بین شکاف چوب ها، تای ملافه ها، درز دریچه ها و چین پرده ها غبار نرمی می نشیند، به انتظار بادی که از دری گشوده به خانه راه یابد و اجزای پراکندگی را از کمین گاه آزاد کند. در خانه ی ادریسی ها زندگی به روال همیشه بود...!
... می دانم. هرقدر تلاش میكنی، كمتر موفق می شوی تا خودت باشی، هميشه آن من آرمانی بر تو مسلط است؛ در نقش كسی فرو می روی كه آرزويش داری...!
... یونس تبسمی کرد: پرتگاه انتها ندارد، مگر به فکرش نباشی. در گریختن رستگاریی نیست. بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند...!
خانه ادریسی ها / غزاله علیزاده
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پدر گفت: مادرت به آسمان ها رفته. عمه گفت: مادرت به یک سفر دور و دراز رفته. خاله گفت: مادرت آن ستاره ی پر نور کنار ماه است. دختر بچه گفت: مادرم زیر خاک رفته است.
عمه گفت: آفرین، چه بچه واقع بینی، چقدر سریع با مسئله کنار آمد.
دختر بچه از فردای آن دفن مادرش، هر روز پدرش را وادار می کرد او را سر قبر مادرش ببرد. آن جا ابتدا خاک گور را صاف می کرد، بعد آن را آب پاشی می کرد و کمی با مادرش حرف می زد.
هفته ی سوم، وقتی آب را روی قبر مادرش می ریخت، به پدرش گفت: پس چرا مادرم ســـــــــــــــبز نمی شود؟
بازی عروس و داماد (مجموعه داستان)/ بلقیس سلیمانی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
راه پله ها مثل یک الا کلنگ عمل میکردند، وقتی به میانه آن می رسید به سمت پایین سرازیر میشد،و این بارها تکرار میشد و او بی نهایت خسته بود انگار قرنها در این راهروهای دوزخی سرگردان است در طول راه بارها با سرهایی مواجه میشد که از دیوار بیرون زده بودند و کنجکاوانه او را نظاره میکردند. صورت هایی کاملاً مات و بی اعتنا بودند، اما او می توانست صدای خنده و ریشخندشان را بشنود. سرها هیچوقت مدتی طولانی یکجا نمی ماندند، ناگهان ناپدید می شدند،اما کمی دورتر، سرهای مشابه دیگری از دیوار بیرون میامدند و به او زل میزدند. او خیلی دوست داشت با تیغی بزرگ در امتداد راهروها و پله ها بدود و هر چیزی را که از دیوارها بیرون زده بود از ته قطع کند....!
مستأجر / رولان توپور / مترجم: کورش سلیم زاده
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
چطورآدم به پـسرش بگوید که گاهی آدم به یاد کسی گریه نمیکند، اصلا آدم نمیفهمد چرا گریه میکند، و شاید یک نقطهٔ عمیق و نرم و ولرم، مثل نور آفتاب بهاری، توی دلش پیدا میشود، که اصلا حس بدی هم نیست. حتی یک احساس شادی است، گریهآور هم نیست، ولی آدم بیاختیار گریهاش میگیرد...!
قابلهٔ سرزمین من/ رضا براهنی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
به کوچه بعدی که پیچیدیم، من حسابی دمغ و پکر بودم و کفرم از دست بابام در اومده بود. و ویرم گرفته بود که سر به سرش بذارم و حرصشو در بیارم و تن و بدنشو بلرزونم. بابام آدم کله شقی بود، انصاف نداشت، حساب هیچی رو نمیکرد، همیشه به فکر خودش بود. تا میتونست راه میرفت، کوچه پس کوچههای خلوتو دوست داشت، در خانههای خالی را میزد، از خیابانهای شلوغ می ترسید، از جاهای دیدنی فراری بود خیال میکرد رحم و مروّت تنها درخرابهها پیدا میشه. خسته که می شد مینشست، و وقتی مینشست، بدترین جاها مینشست، زیر آفتاب، وسط کوچه، پای تیر چراغ، کنار تل زبالهها، جایی که تنابندهای نبود، جنبدهای رد نمیشد و بو گند آدمو خفه میکرد. دیگه حاضر نبود جم بخوره، ساعتها تو خودش کنجله میشد و حرکت نمیکرد، پشت سرهم ناله میکرد که چرا هیشکی از اون جا رد نمیشه، چرا کسی به داد ما نمیرسه، بعد، بعدش خواب میرفت، خواب که میرفت صداهای عجیب و غریب در میآورد،؛ به خودش میپیچید. بیدار که میشد، منو به باد فحش میگرفت که چرا بيدارش کرده ام، چرا دوباره دردش گرفته، چرا سردش شده، گرمششده، دلش مالش می ره. و من هيچوقت هيچ چی نمی گفتم.
نمی گفتم که من کاری نکرده ام، گناهی ندارم. يه هفته تمام همه جا رو گشته بوديم، هيچ جا آرام و قرار نداشتيم، اگه ته ماندة غذايی به دستمون رسيده بود، بيشترشو بابام بلعيده بود و بعدش بالا آورده بود. و هی به من و دنيا فحش داده بود که چرا بالا ميآره، چرا هيچ چی تو دلش بند نميشه، انگار که همه اش تقصير من يا تقصير دنيا بوده....!
آشغالدونی/ غلامحسین ساعدی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
من هیچ نمی فهمیدم چه طور ممکن است سرزمین روستا اینقدر قشنگ باشد و در عین حال بدون این که پیدا باشد این قدر گرفتاری داشته باشد ... چیزی که بار اول به اسم سکوت به گوشم خورد معلوم شد هوای پر از صداهای طبیعی است مثل باد و نسیم و گردباد که لای بته ها می پیچد و جیر جیر و چهچهه و وزوز و تیک تیک و قورقور که منشا هیچ کدامشان پیدا نبود. این بود که من هر چه بیشتر به این گردش ها رفتم بشتر پی بردم که آدم زندگی را بیش از آنکه ببیند بو می کشد و می شنود. انگار بینایی در عالم طبیعت زمخت ترین حس آدمیزاد است...!
بیلی باتگیت / ای . ال . دکتروف / مترجم: نجف دریابندی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
بهزودی، دو سال می شود كه شوهرم رفته... زمستانها می گذرند و شبيه هم هستند؛ اما من شبيه خودم نيستم. هر چقدر خودم را برهنه می كنم، پوستكلفتتر می شوم. در سرما، تنهايی، بی زره و بی لباس، پوستم دباغی ميشود، ماهيچههام سفتتر می شوند. خودم را از درون محكمتر حس می كنم. و بيرون، وقتی در باد بيرون می روم، حالا برف بهنظرم دلپذير، شهوتانگيز و معتدل می آيد. ديگر چيز ترسناكی نيست: همهچيز گرد است. زاويههای تيز رنده شدهاند: به جای ده پله، يك تپة ساييده شده است؛ خانهها زير بامهای بدون برآمدگی شان، شبيه قارچ هستند؛ و روی تراس، اين شبكلاه برفی كه بالای گلدانی مديسی قرار گرفته، شبيه يك تخم شترمرغ است روی جا تخممرغی. صنوبرها فِرفری می شوند، سِدرها پرپشت. و در برف تازه و لطيف، غيژغيژ قدمهام را می شنوم. بايد از چی بترسم؟ تمام سرزمين، گربهای پشمی و پرپشت شده تا بهتر رامِ من شود. «برف و شب درِ خانهام را می زنند»: بهشان می گويم بياييد تو...!
... دستآخر رها شدهام. رهاشده از دروغ، از بدگمانی؛ همینطور از ترس. بالای سرم دیگر نه مرغمگسی هست نه غولشیری. دیگر از ابرهای تیره، اضطرابهای تاریک و شمشیر معلق هم خبری نیست: رهایی به آنهایی که از رهاشدن میترسیدند، آرامش میبخشد. وقتی آدم همهچیز را میبازد، همهچیز را میبرد: با حیرت، درمییابم که آدم میتواند بیتهدید زندگی کند...!
همسر اول / فرانسواز شاندرناگور / مترجم: اصغر نوری
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
بدترين مسئله در مورد يك كره خر اين است كه خواهی نخواهی روزی خر می شود...!
رابرت هينلين
آدم مشهور شخصی است که تمام هدفش در زندگی این بوده که همه او را بشناسند و بعد از اینکه به هدف رسیده عینک دودی می زند تا دیگر هیچ کس او را نشناسد...!
فرد آلن
انسان ها نادان به دنیا می آیند نه احمق. این تحصیلات دانشگاهی است که حماقت را به آنها اعطا می کند...!
برتراند راسل
می دانم که ما خلق شده ایم تا به دیگران کمک کنیم اما نمی دانم که دیگران برای چه خلق شده اند...!
مارگارت آتوود
به خاطر داشته باش,امروز همان فردایی است که دیروز نگرانش بودی...!
دیل کارنگی
نشان نخست بلاهت / گرد آوری: حسین یعقوبی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.