02-12-2015، 13:45
امشب دلم می خواست تمام کوچه های دروس را تا بالای احتشامیه - خلاف جهت آب جوی ها - قدم بزنم و یک نفر برایم تعریف کند که چطور "قیاس" می تواند مفهوم پیدا کند در یک دنیای افلاطونی و فکر کنم به کلمه ی دلتنگی که در هیچ زبانی معادل فارسی ندارد و قشنگترین اتفاق بد دنیاست. چه حس بی کلامی است دلتنگی! پر است از سکوت که انگار بعد چهارم آن است و وقتی میآید ، زندان سه بعدی یودنش را میشکند و بعد حس آشنای یک جور خلسه ی غریب ...!
... چیزی در فضای اتاق هست که آزارم میدهد ، اما نمیدانم چیست. دلتنگی را نمیشود با بطریهای شیشه ای و قوطیهای فلزی پاک کرد. مثل خیلی چیزهای دیگر. دوباره خاطره ی کسی را به یاد آورده ای که تازه به نبودنش عادت کرده ای ؛ و باز آینده ات پر از نبودن کسی در گذشته میشود و آنوقت تو می مانی و جاسیگاری کوچکی که پر است از ته سیگارهای مچاله ، که زمانی فقط یک سیگار بوده اند و حالا قرار است بگویند که اینجا اتفاقی افتاده است...!
... همیشه از جایی آغاز می شود که انتظارش را نداری. یک مرتبه به خودت می آیی و می بینی وسط خاطره ای افتاده ای که تمام روزهای گذشته خواسته ای فراموشش کنی. هر چه با خودت تکرار کنی که همه چیز تمام شده و دلیلی برای یادآوردنش وجود ندارد ، باز یک روز با بهانه ای حتی کوچک ، خودش را از گوشه ی ذهنت بیرون می کشد و هجوم می اورد به گذر دقیقه های آن روزت...!
... وقتی کسی نداند که کجا و چه طور همه چیز تمام شده و نداند که برای کدام سنگ تکه تکه شده باید اشک بریزد ، وقتی خاطره ای نمانده باشد که شب و روز تکرار شود به یادت بیاورد همه چیز را ، نبودن دیگر معنا ندارد ، مثل انتظار و اشتیاق دیدن و حرف زدن با سنگی شکسته...!
مرگ بازی (مجموعه داستان) / پدرام رضایی زاده
افسوس! شهر دوگانگی. هم معبد آرتمیس، هم مأمن مطهر مریم مقدس. سرایی هم برای نفس و هم برای روح. تجسم هم کبر و هم فروتنی، هم اسارت و هم آزادی. افسس! شهری همچون انسان که در آن تضادها در هم ادغام شده اند...!
... اگر آن نقاب بزرگی كه به چهرهات زدهای تو را راحت می كند، منتظر نباش؛ به زدن آن ادامه بده. مدام بگو «من» اما فراموش نكن كه اين هم «تاوانی» دارد. بدان كه مدام من من كردن، فراموش كردن آن من درونی است. فراموش كردن اينكه تو يك رز هستی...!
... محبت٬ محبت نيست٬ اگر انتظار مقابله به مثل وجود داشته باشد...!
... هر قلبی از بدو تولد قابلیت شنیدن صدای رزها را دارد، اما با گذشت زمان کر می شود و این توانایی را از دست میدهد...!
... آنها حتی برای لحظهای فراموش نمی كنند كه زيبايی شان را مديون خاك هستند. می دانند كه روزی پژمرده خواهند شد و سپس بذری می شوند و به خاك خواهند افتاد و خاك هم تنها بذر رزهايی را قبول می كند كه جايی را كه از آن آمدهاند فراموش نكرده باشند. با لمس خاك نشان می دهيم ما هم خاك را فراموش نكردهايم و اين، رزها را خوشحال می كند...!
... تنها چيزی كه برای خاص بودن نياز داری خودت هستی...!
رز گمشده / سردار ازكان / مترجم: بهروز ديجوريان
تا جوانيد می توانيد خيلی چيزها را انكار كنيد، اما هميشه چيزی هست، يك شيئی مادی، يك اعتقاد. آن چيز لازم خودش با پيری می آيد چسبيده به ناتوانی تو، به غفلتت، با تو يكی می شود. از تو جدا نيست كه از آن سخن بگويی، خود توست. مثل پوست تنت كشيده روی استخوان و گوشت...!
... می گويم : مادر! اخلاق يك امر اعتباری است، تحميل شده از طرف قلدرها به اجتماع يك دوره، من كه ككم بابت اين چيزها نمی گزد، جايی اين چيزها را قبول دارند، جايی هم بهش مي خندند، جايي ديگر اصلا به اين چيزها فكر نمی كنند كه بخندند يا نه...!
... هيچ كدام از ما وظيفه مان نمی دانيم آنچه را كه ديده ايم و شنيده ايم بنويسيم، اگر هر كسی به اين وظيفه كوچك ثبت ديده ها و شنيده ها عمل می كرد، دست كم در آينده نسل ما كمتر اشتباه می كرد...!
... عشق به نظر من آزادی است ، از گذشته و آينده . عشق زمان را به حال، به اكنون، تقليل می دهد، كوشيده ام از پوستم، از خاطراتم، از شكل های عادت شده، بدرآيم، رها از هر تعلقی، جز تو...!
... می دانی مشكل نسل شما چيست؟ چيزی نمي سازد فقط مصرف كننده ايد، مصرف كننده بی اختيار هر چيز كه در هر جا توليد می شود، فكر های آن جا، مدهای آن جا، حرف های آن جا...!
باغ گمشده / جواد مجابی
برای پنهان كردن ترس از يكديگر، دائم مي خنديديم؛ اما ترس هميشه برای نشان دادن خود راه خروجي می يافت. اگر حالت صورتمان را كنترل می كرديم به صدايمان می خزيد. اگر مواظب صورت و صدايمان بوديم و اصلا بهش فكر نمی كرديم به سوی انگشتانمان سر مي خورد، زير پوست آدم می رفت و همان جا می ماند؛ يا به دور اشياء نزديك می پيچيد...!
... احمق يا هوشمند بودن، دليلي براي دانستن يا ندانستن چيزي نيست. بعضي ها خيلي مي دانند، ولي نمي شود آنها را باهوش دانست. بعضي ها هم زياد نمي دانند، ولي نمي شود آنها را احمق تصور كرد. معرفت و سفاهت را تنها خدا به آدم مي بخشد...!
... تا به امروز نتوانستهام از گوری عکس بگیرم؛ اما از کمربند، پنجره، فندق، و طناب، عکس میگیرم. از نظر من هر مرگی شبیه یک کیسه است.
ادگار گفت: ”به هر کسی این را بگویی، فکر میکند دیوانه شدهای."
به نظر من هر کسی میمیرد، کیسهای لبریز از کلمات، از خودش به جا میگذارد؛ و همینطور آرایشگران و ناخنگیرها را که من همیشه به آنها فکر میکنم؛ چون مُرده دیگر احتیاجی به آرایشگر و ناخنگیر ندارد. مردگان دگمههایشان را هم هرگز گم نمیکنند...!
... پس ما همه روستایی هستیم. سرهای ما ممکن است زادگاهمان را ترک گفته باشد، اما پاهای ما درست وسط دهکدهی دیگری ایستاده است. هیچ شهری در سایهی دیکتاتوری رشد نمیکند؛ چون هر چیزی که زیر نظر گرفته شود، حقیر و کوچک میماند..!
سرزمین گوجه های سبز / هرتا مولر / مترجم: غلامحسین میرزا صالح
باغبان جوانی به شاهزاده اش گفت:" به دادم برسید حضرت والا! امروز صبح عزرائیل را توی باغ دیدم که نگاه تهدید آمیزی به من انداخت. دلم می خواهد امشب معجزه ای بشود و بتوانم از این جا دور شوم و به اصفهان بروم."
شاهزاده راهوارترین اسب خود را در اختیار او گذاشت.
عصر آن روز شاهزاده در باغ قدم می زد که با مرگ رو به رو شد و از او پرسید: چرا امروز صبح به باغبان من چپ چپ نگاه کردی و او را ترساندی؟ مرگ جواب داد: نگاه تهدید آمیز نکردم. تعجب کرده بودم. آخر خیلی از اصفهان فاصله داشت و من می دانستم که قرار است امشب، در اصفهان جانش را بگیرم...!
مرگ و باغبان / ژان کوکتو
ما عاشق بودیم ، اما نه به معنای کامل کلمه ، زیرا او بیش از آن منطقی ، عاقل و فهمیده بود که خطر کند و خود را نابود سازد...!
... در قلبم همچنان به معجزه عقیده دارم . خدا بزرگ ترین معجزه گر است ، او که یک کرم زشت و بدترکیب را به پروانه ای زیبا تبدیل می کند ، حتما قادر است که از نفرت و ترس هم عشق بیافریند...!
... چه قدر دشوار است که همیشه نه بگویی ، هر چند که در دل مایلی آری بگوئی...!
شبح اپرای پاریس / سوزان کی/ مترجم: ملیحه محمدی
آنهایی را که دوست داریم٬ مرگ از ما نمیگیرد. برعکس٬ مرگ آنها را برایمان حفظ میکند: مرگ خاک عشقهامان است. این زندگی است که عشق را در خود حل میکند...!
... درون ما فقط یک عشق وجود دارد ٬نه عشق ها. و ما در برخوردهامان با آدمها از روی تصادف چشم ها و دهان ها را جمع میکنیم تا شاید با آن عشق مطابقت کند. چقدر احمقانه است امیدواری برای رسیدن به آن عشق...!
... كدام منطق بايد ما را از رنج تحملناپذير لحظهای رها كند كه در آن، فردی كه می پرستيمش و حضورش برای زندگی و حتي تنمان حياتی است،
با قلبی بی تفاوت (و شايد راضی) با غيبت هميشگی ما كنار می آيد؟
برای آنكه برايمان همه چيز است، هيچ چيز نيستيم...!
... همه چیز در خدمت عشق است: پرهیز آن را از کوره به در میکند٬ ارضا قوی ترش میکند. عفتمان بیدارش میکند٬ تحریکش میکند ٬ما را به وحشت
می اندازد ٬مسحورمان می کند. اما اگر تسلیم شویم تنبلی مان هرگز با توقع عشق
متناسب نخواهد بود...!
... همیشه فقط چیزی ارزش دارد که هیچوقت آن را بدست نمی آوریم...!
برهوت عشق/ فرانسوا مورياك/ مترجم: اصغر نوری
چرا دیوونه ها از این که اونارو اونجا نیگر داشتن این قدر شاکی ان. اونجا آدم می تونه لخت و عور کف اتاق بخوابه, مث شغال زوزه بکشه, لنگ و لقد بندازه و گاز بگیره... اونقدر آزادی وجود داره که حتی سوسیالیستام به خواب ندیدن. اونجا آدم می تونه راجع به خودش بگه که خداس, یا مریم مقدسه, یا پاپ اعظمه, یا واتسلاو قدیسه; هرچند این آخری رو راه به راه طناب پیچ می کردن و لخت و عور می چپوندن تو انفرادی. یکی بود که عربده می کشید و می گفت اسقف اعظمه, اما تنها کاری که می کرد این بود که همه چی رو عوضی می دید, و یه کار دیگه م می کرد که بلانسبت, روم به دیوار, باهاش هم قافیه س... اونجا همه هر چی دلشون می خواست می گفتن, هرچی که سر زبونشون می اومد, عین پارلمان ... شرتر از همه یه آقایی بود که ادعا می کرد جلد شونزدهم لغتنامه است و از همه می خواست وازش کنن ... وقتی آروم گرفت که کردنش تو روپوش, خیال کرد دارن جلدش می کنن و خیلی ذوق می کرد...!
شوایک / یاروسلاو هاشک / با تصویر سازی: یوزف لادا / مترجم: کمال ظاهری
ديگر نمی تواند يکی مثل من پيدا کند ،
اين جمله بسيار بی معنی و چرند است . کسی که شما را ترک يا اخراج کرده است ، دنبال مثل شما نمی گردد . واضح است ، اگر مثل شما را می خواست که خودتان بوديد!
شهر باریک/آیدا احدیانی
بدترين مسئله در مورد يك كره خر اين است كه خواهی نخواهی روزی خر می شود...!
رابرت هينلين
آدم مشهور شخصی است که تمام هدفش در زندگی این بوده که همه او را بشناسند و بعد از اینکه به هدف رسیده عینک دودی می زند تا دیگر هیچ کس او را نشناسد...!
فرد آلن
انسان ها نادان به دنیا می آیند نه احمق. این تحصیلات دانشگاهی است که حماقت را به آنها اعطا می کند...!
برتراند راسل
می دانم که ما خلق شده ایم تا به دیگران کمک کنیم اما نمی دانم که دیگران برای چه خلق شده اند...!
مارگارت آتوود
به خاطر داشته باش,امروز همان فردایی است که دیروز نگرانش بودی...!
نشان نخست بلاهت / گرد آوری: حسین یعقوبی
آخ که اگه می شد الان منو ببینه خاطر جمع می شد دوستم داره. شک ندارم. شک
ندارم خاطر جمع می شد. چطوری می تونست نشه؟ نگاهم کن. همین الان نگاهم
کن. ببین چه حالی ام. اگه الان منو اینجوری می دید که منتظرشم، از چند ساعت
قبل تر، خیلی قبل از اینکه برسه، می دید که چشمم به هر نشونه و صدایی از
اونه، می دید چقدر مشتاقشم. بال بال زدنم رو می دید. اگه الان منو می دید،
از دور، یه جوری که اصلا من هم ندونم که داره نگاهم می کنه، اون وقت منو
همون جور می دید که هستم. اون وقت چطور می تونست به من احساسی نداشته
باشه؟ لااقل اندازه ی یه سر سوزن…شاید هم نه. شاید هم…شاید هم با دیدن
همچین چیزی پس می زد. درست نمی دونم چطوریه ولی…شاید آدما چندش بگیرن
وقتی کسی زیادی بهشون حرص می زنه، زیادی بهشون محتاجه، لازمشون داره. نمی دونم. شاید تشنج بگیرن. نه، نه، این جوری نمی گن. اصطلاحش این نیست.یه چیز دیگه می گن...!
خواب خوب بهشت (مجموعه داستان) / سام شپارد / مترجم: امیر مهدی حقیقت
در فیزیک دیـوانگی، یک سنگریزه نه تنها میتواند بهمنی را به حرکت درآورد، بلکه متوقفاش هم میتواند بکند...!
... بار اولی که در پشت سر زندانی به هم کوبیده میشود٬ او وسط سلول می ایستد و دور و برش را نگاه میکند. خیال میکنم همه باید کم و بیش همین رفتار را داشته باشند ..... مثلا خواهد گفت: وقتی بیرون بی آیم دیگر هیچ وقت حرص پول نمی زنم. با هر مشقتی یک جوری می سازم. یا وقتی بیرون بی آیم دیگر با زنم دعوا نمی کنم. یک جوری با هم کنار می آییم. در واقع٬ وقتی آزاد بشود همه چیز "یک جوری" رو براه می شود ... دنیای خارج برای او روز به روز بیشتر واقعیتش را از دست می دهد. دنیای خارج بدل به دنیایی رویایی میشود که در آن همه چیز یک جوری مقدور است...!
گفتگو با مرگ / آرتور کوستلر / مترجمان: نصرالله دیهیمی ، خشایار دیهیمی
هیچ کدام از ما واقعا پوست کلفت نیست، اما ما با هم یک نوع مهربانی محتاطانه و درویشانه داریم که به میزان مساوی از محبت و بی اعتنایی تشکیل شده است، به اضافه مقداری بدجنسی که روابط میان افراد را تحمل پذیر می سازد. از هم می پرسیم "چطوری؟" و بی آنکه به این مطلب تکیه کنیم جواب می دهیم " بدنیستم ". نیکولا یک روز تعریف می کرد که در برتانی دیده بوده است که بچه ها یک مرغ دریایی را گرفتند و با صابون مارسی تنش را شستند و ولش کردند. همین که پرنده روی دریا نشست، چون بال و پرش چربی نداشت، یک هو توی آب فرو رفت و دیگر بالا نیامد.
نیکولا می گفت که بی اعتنایی چربی روح است، مانع می شود که آدم غرق بشود. وقتی که به دیگران خیلی اهمیت بدهیم دیوانه می شویم. و هم چنین به خودمان...!
... دو سه ماه پيش در گوشه كوچه بناپارت نيكولا همراه ژاك و آن ماری است. هر سه با عجله می روند. و ناگهان نيكولا به آن آدمكی كه هيچ وقت هيچ كس اسمش را نپرسيده است بر می خورد، كه دلال تابلوهای نقاشی است. همان مرد ريزه خپله ای كه شبيه ستاره ای دريايی است كه روی ساحل افتاده باشد و يك عينك شاخی به چشم زده باشد تا ببيند كجاست و چه خبر شده است. نيكولا از او مي پرسد:« حالتان چطور است؟» و ستاره دريايی برای او شرح می دهد كه حالش خوب نيست. از آپارتمانش بيرونش كرده اند. زنش در درمانگاه است. شش ماه است كه از «اينها» نفروخته است و غيره ... نيكولا خود را به ژاك و آن ماری كه در پياده رو كوچه آبئی منتظرش ايستاده اند می رساند و به آنها می گويد كه وقتی از كسی می پرسيم« حالتان چطور است؟» غرض اين است كه او جواب بدهد:«بد نيستم. شما چطوريد؟»
و ديگر هيچ...!
از داستان بد نیستم، شما چطورید؟ / کلود روآ
اوبر: کاش میدونستم چرا امشب این قدر افسرده ای آنری. تقصیر ماست؟
سونیا: آنری میخواد هم واسهاش اتفاق خوب بیفته و هم نیفته. میخواد هم موفق بشه هم نشه، هم کسی باشه هم نباشه. هم شما باشه اوبر، هم یه آدم سرخورده، میخواد هم کمکش کنیم هم ولش کنیم. آنری اینه اوبر، یه آدمی که از شادی به غم میرسه، از غم به شادی. کسی که یهو هیجان زده میشه، بلند میشه و هیجان زده فکر میکنه زندگی پر از وعده ست، خودش رو با جایزهٔ راسل یا نوبل تصور میکنه، حس و حال یه دسیسه چین هیجان زده رو به خودش میگیره، و یهو بیدلیل از پا در میآد و فلج میشه، به جای عجله، بیتابی، شک و تردید، و به جای اشتیاق، دودلی بیحساب میآد سراغش، بعضیها میتونن با زندگی کنار بیان و بعضیها نمیتونن...!
سه روایت از زندگی / یاسمینا رضا / مترجم: فرزانه سکوتی
زندگی پیـکار نیست، بـازی است، زیرا آنچه آدمی بکارد همان را درو خواهد کرد، چه خوب، چه بد قوه تخیل در بازی زندگی نقشی عمده دارد.
برای پیروزی در بازی زندگی باید قوه تخیل را طوری آموزش دهیم که تنها نیکی را در ذهن تصویر کند. زیرا آنچه آدمی عمیقاً در خیال خود احساس کند یا در تخلیش به روشنی مجسم نماید، بر ذهن نیمه هوشیار "ضمیر ناخودآگاه" اثر می گذارد و مو به مو در صحنه زندگی اش ظاهر می شود. تخیل را قیچی ذهن خوانده اند. این قیچی شبانه روز در حال بریدن تصاویر است. پس بیائید تا تمامی صفحات کهنه و نامطلوب و آن صفحاتی از زندگی را که میل نداریم نگه داریم، از ذهن نیمه هوشیار خود قیچی نموده و صفحاتی زیبا و نوین بسازیم ...!
... انسان تنها می تواند آن باشد که خود را چنان ببیند و تنها می تواند به جایی برسد که خود را آنجا می بیند...!
... جائی هست که غیر از تو هیچ کس نمی تواند آن را پر کند و کاری هست که غیر از تو هیچ کس نمی تواند آن راانجام دهد...!
چهار اثر از فلورانس اسکاول شین/ مترجم: گیتی خوشدل
... چیزی در فضای اتاق هست که آزارم میدهد ، اما نمیدانم چیست. دلتنگی را نمیشود با بطریهای شیشه ای و قوطیهای فلزی پاک کرد. مثل خیلی چیزهای دیگر. دوباره خاطره ی کسی را به یاد آورده ای که تازه به نبودنش عادت کرده ای ؛ و باز آینده ات پر از نبودن کسی در گذشته میشود و آنوقت تو می مانی و جاسیگاری کوچکی که پر است از ته سیگارهای مچاله ، که زمانی فقط یک سیگار بوده اند و حالا قرار است بگویند که اینجا اتفاقی افتاده است...!
... همیشه از جایی آغاز می شود که انتظارش را نداری. یک مرتبه به خودت می آیی و می بینی وسط خاطره ای افتاده ای که تمام روزهای گذشته خواسته ای فراموشش کنی. هر چه با خودت تکرار کنی که همه چیز تمام شده و دلیلی برای یادآوردنش وجود ندارد ، باز یک روز با بهانه ای حتی کوچک ، خودش را از گوشه ی ذهنت بیرون می کشد و هجوم می اورد به گذر دقیقه های آن روزت...!
... وقتی کسی نداند که کجا و چه طور همه چیز تمام شده و نداند که برای کدام سنگ تکه تکه شده باید اشک بریزد ، وقتی خاطره ای نمانده باشد که شب و روز تکرار شود به یادت بیاورد همه چیز را ، نبودن دیگر معنا ندارد ، مثل انتظار و اشتیاق دیدن و حرف زدن با سنگی شکسته...!
مرگ بازی (مجموعه داستان) / پدرام رضایی زاده
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
افسوس! شهر دوگانگی. هم معبد آرتمیس، هم مأمن مطهر مریم مقدس. سرایی هم برای نفس و هم برای روح. تجسم هم کبر و هم فروتنی، هم اسارت و هم آزادی. افسس! شهری همچون انسان که در آن تضادها در هم ادغام شده اند...!
... اگر آن نقاب بزرگی كه به چهرهات زدهای تو را راحت می كند، منتظر نباش؛ به زدن آن ادامه بده. مدام بگو «من» اما فراموش نكن كه اين هم «تاوانی» دارد. بدان كه مدام من من كردن، فراموش كردن آن من درونی است. فراموش كردن اينكه تو يك رز هستی...!
... محبت٬ محبت نيست٬ اگر انتظار مقابله به مثل وجود داشته باشد...!
... هر قلبی از بدو تولد قابلیت شنیدن صدای رزها را دارد، اما با گذشت زمان کر می شود و این توانایی را از دست میدهد...!
... آنها حتی برای لحظهای فراموش نمی كنند كه زيبايی شان را مديون خاك هستند. می دانند كه روزی پژمرده خواهند شد و سپس بذری می شوند و به خاك خواهند افتاد و خاك هم تنها بذر رزهايی را قبول می كند كه جايی را كه از آن آمدهاند فراموش نكرده باشند. با لمس خاك نشان می دهيم ما هم خاك را فراموش نكردهايم و اين، رزها را خوشحال می كند...!
... تنها چيزی كه برای خاص بودن نياز داری خودت هستی...!
رز گمشده / سردار ازكان / مترجم: بهروز ديجوريان
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
تا جوانيد می توانيد خيلی چيزها را انكار كنيد، اما هميشه چيزی هست، يك شيئی مادی، يك اعتقاد. آن چيز لازم خودش با پيری می آيد چسبيده به ناتوانی تو، به غفلتت، با تو يكی می شود. از تو جدا نيست كه از آن سخن بگويی، خود توست. مثل پوست تنت كشيده روی استخوان و گوشت...!
... می گويم : مادر! اخلاق يك امر اعتباری است، تحميل شده از طرف قلدرها به اجتماع يك دوره، من كه ككم بابت اين چيزها نمی گزد، جايی اين چيزها را قبول دارند، جايی هم بهش مي خندند، جايي ديگر اصلا به اين چيزها فكر نمی كنند كه بخندند يا نه...!
... هيچ كدام از ما وظيفه مان نمی دانيم آنچه را كه ديده ايم و شنيده ايم بنويسيم، اگر هر كسی به اين وظيفه كوچك ثبت ديده ها و شنيده ها عمل می كرد، دست كم در آينده نسل ما كمتر اشتباه می كرد...!
... عشق به نظر من آزادی است ، از گذشته و آينده . عشق زمان را به حال، به اكنون، تقليل می دهد، كوشيده ام از پوستم، از خاطراتم، از شكل های عادت شده، بدرآيم، رها از هر تعلقی، جز تو...!
... می دانی مشكل نسل شما چيست؟ چيزی نمي سازد فقط مصرف كننده ايد، مصرف كننده بی اختيار هر چيز كه در هر جا توليد می شود، فكر های آن جا، مدهای آن جا، حرف های آن جا...!
باغ گمشده / جواد مجابی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
برای پنهان كردن ترس از يكديگر، دائم مي خنديديم؛ اما ترس هميشه برای نشان دادن خود راه خروجي می يافت. اگر حالت صورتمان را كنترل می كرديم به صدايمان می خزيد. اگر مواظب صورت و صدايمان بوديم و اصلا بهش فكر نمی كرديم به سوی انگشتانمان سر مي خورد، زير پوست آدم می رفت و همان جا می ماند؛ يا به دور اشياء نزديك می پيچيد...!
... احمق يا هوشمند بودن، دليلي براي دانستن يا ندانستن چيزي نيست. بعضي ها خيلي مي دانند، ولي نمي شود آنها را باهوش دانست. بعضي ها هم زياد نمي دانند، ولي نمي شود آنها را احمق تصور كرد. معرفت و سفاهت را تنها خدا به آدم مي بخشد...!
... تا به امروز نتوانستهام از گوری عکس بگیرم؛ اما از کمربند، پنجره، فندق، و طناب، عکس میگیرم. از نظر من هر مرگی شبیه یک کیسه است.
ادگار گفت: ”به هر کسی این را بگویی، فکر میکند دیوانه شدهای."
به نظر من هر کسی میمیرد، کیسهای لبریز از کلمات، از خودش به جا میگذارد؛ و همینطور آرایشگران و ناخنگیرها را که من همیشه به آنها فکر میکنم؛ چون مُرده دیگر احتیاجی به آرایشگر و ناخنگیر ندارد. مردگان دگمههایشان را هم هرگز گم نمیکنند...!
... پس ما همه روستایی هستیم. سرهای ما ممکن است زادگاهمان را ترک گفته باشد، اما پاهای ما درست وسط دهکدهی دیگری ایستاده است. هیچ شهری در سایهی دیکتاتوری رشد نمیکند؛ چون هر چیزی که زیر نظر گرفته شود، حقیر و کوچک میماند..!
سرزمین گوجه های سبز / هرتا مولر / مترجم: غلامحسین میرزا صالح
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
باغبان جوانی به شاهزاده اش گفت:" به دادم برسید حضرت والا! امروز صبح عزرائیل را توی باغ دیدم که نگاه تهدید آمیزی به من انداخت. دلم می خواهد امشب معجزه ای بشود و بتوانم از این جا دور شوم و به اصفهان بروم."
شاهزاده راهوارترین اسب خود را در اختیار او گذاشت.
عصر آن روز شاهزاده در باغ قدم می زد که با مرگ رو به رو شد و از او پرسید: چرا امروز صبح به باغبان من چپ چپ نگاه کردی و او را ترساندی؟ مرگ جواب داد: نگاه تهدید آمیز نکردم. تعجب کرده بودم. آخر خیلی از اصفهان فاصله داشت و من می دانستم که قرار است امشب، در اصفهان جانش را بگیرم...!
مرگ و باغبان / ژان کوکتو
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ما عاشق بودیم ، اما نه به معنای کامل کلمه ، زیرا او بیش از آن منطقی ، عاقل و فهمیده بود که خطر کند و خود را نابود سازد...!
... در قلبم همچنان به معجزه عقیده دارم . خدا بزرگ ترین معجزه گر است ، او که یک کرم زشت و بدترکیب را به پروانه ای زیبا تبدیل می کند ، حتما قادر است که از نفرت و ترس هم عشق بیافریند...!
... چه قدر دشوار است که همیشه نه بگویی ، هر چند که در دل مایلی آری بگوئی...!
شبح اپرای پاریس / سوزان کی/ مترجم: ملیحه محمدی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
آنهایی را که دوست داریم٬ مرگ از ما نمیگیرد. برعکس٬ مرگ آنها را برایمان حفظ میکند: مرگ خاک عشقهامان است. این زندگی است که عشق را در خود حل میکند...!
... درون ما فقط یک عشق وجود دارد ٬نه عشق ها. و ما در برخوردهامان با آدمها از روی تصادف چشم ها و دهان ها را جمع میکنیم تا شاید با آن عشق مطابقت کند. چقدر احمقانه است امیدواری برای رسیدن به آن عشق...!
... كدام منطق بايد ما را از رنج تحملناپذير لحظهای رها كند كه در آن، فردی كه می پرستيمش و حضورش برای زندگی و حتي تنمان حياتی است،
با قلبی بی تفاوت (و شايد راضی) با غيبت هميشگی ما كنار می آيد؟
برای آنكه برايمان همه چيز است، هيچ چيز نيستيم...!
... همه چیز در خدمت عشق است: پرهیز آن را از کوره به در میکند٬ ارضا قوی ترش میکند. عفتمان بیدارش میکند٬ تحریکش میکند ٬ما را به وحشت
می اندازد ٬مسحورمان می کند. اما اگر تسلیم شویم تنبلی مان هرگز با توقع عشق
متناسب نخواهد بود...!
... همیشه فقط چیزی ارزش دارد که هیچوقت آن را بدست نمی آوریم...!
برهوت عشق/ فرانسوا مورياك/ مترجم: اصغر نوری
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
چرا دیوونه ها از این که اونارو اونجا نیگر داشتن این قدر شاکی ان. اونجا آدم می تونه لخت و عور کف اتاق بخوابه, مث شغال زوزه بکشه, لنگ و لقد بندازه و گاز بگیره... اونقدر آزادی وجود داره که حتی سوسیالیستام به خواب ندیدن. اونجا آدم می تونه راجع به خودش بگه که خداس, یا مریم مقدسه, یا پاپ اعظمه, یا واتسلاو قدیسه; هرچند این آخری رو راه به راه طناب پیچ می کردن و لخت و عور می چپوندن تو انفرادی. یکی بود که عربده می کشید و می گفت اسقف اعظمه, اما تنها کاری که می کرد این بود که همه چی رو عوضی می دید, و یه کار دیگه م می کرد که بلانسبت, روم به دیوار, باهاش هم قافیه س... اونجا همه هر چی دلشون می خواست می گفتن, هرچی که سر زبونشون می اومد, عین پارلمان ... شرتر از همه یه آقایی بود که ادعا می کرد جلد شونزدهم لغتنامه است و از همه می خواست وازش کنن ... وقتی آروم گرفت که کردنش تو روپوش, خیال کرد دارن جلدش می کنن و خیلی ذوق می کرد...!
شوایک / یاروسلاو هاشک / با تصویر سازی: یوزف لادا / مترجم: کمال ظاهری
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ديگر نمی تواند يکی مثل من پيدا کند ،
اين جمله بسيار بی معنی و چرند است . کسی که شما را ترک يا اخراج کرده است ، دنبال مثل شما نمی گردد . واضح است ، اگر مثل شما را می خواست که خودتان بوديد!
شهر باریک/آیدا احدیانی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
بدترين مسئله در مورد يك كره خر اين است كه خواهی نخواهی روزی خر می شود...!
رابرت هينلين
آدم مشهور شخصی است که تمام هدفش در زندگی این بوده که همه او را بشناسند و بعد از اینکه به هدف رسیده عینک دودی می زند تا دیگر هیچ کس او را نشناسد...!
فرد آلن
انسان ها نادان به دنیا می آیند نه احمق. این تحصیلات دانشگاهی است که حماقت را به آنها اعطا می کند...!
برتراند راسل
می دانم که ما خلق شده ایم تا به دیگران کمک کنیم اما نمی دانم که دیگران برای چه خلق شده اند...!
مارگارت آتوود
به خاطر داشته باش,امروز همان فردایی است که دیروز نگرانش بودی...!
نشان نخست بلاهت / گرد آوری: حسین یعقوبی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
آخ که اگه می شد الان منو ببینه خاطر جمع می شد دوستم داره. شک ندارم. شک
ندارم خاطر جمع می شد. چطوری می تونست نشه؟ نگاهم کن. همین الان نگاهم
کن. ببین چه حالی ام. اگه الان منو اینجوری می دید که منتظرشم، از چند ساعت
قبل تر، خیلی قبل از اینکه برسه، می دید که چشمم به هر نشونه و صدایی از
اونه، می دید چقدر مشتاقشم. بال بال زدنم رو می دید. اگه الان منو می دید،
از دور، یه جوری که اصلا من هم ندونم که داره نگاهم می کنه، اون وقت منو
همون جور می دید که هستم. اون وقت چطور می تونست به من احساسی نداشته
باشه؟ لااقل اندازه ی یه سر سوزن…شاید هم نه. شاید هم…شاید هم با دیدن
همچین چیزی پس می زد. درست نمی دونم چطوریه ولی…شاید آدما چندش بگیرن
وقتی کسی زیادی بهشون حرص می زنه، زیادی بهشون محتاجه، لازمشون داره. نمی دونم. شاید تشنج بگیرن. نه، نه، این جوری نمی گن. اصطلاحش این نیست.یه چیز دیگه می گن...!
خواب خوب بهشت (مجموعه داستان) / سام شپارد / مترجم: امیر مهدی حقیقت
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
در فیزیک دیـوانگی، یک سنگریزه نه تنها میتواند بهمنی را به حرکت درآورد، بلکه متوقفاش هم میتواند بکند...!
... بار اولی که در پشت سر زندانی به هم کوبیده میشود٬ او وسط سلول می ایستد و دور و برش را نگاه میکند. خیال میکنم همه باید کم و بیش همین رفتار را داشته باشند ..... مثلا خواهد گفت: وقتی بیرون بی آیم دیگر هیچ وقت حرص پول نمی زنم. با هر مشقتی یک جوری می سازم. یا وقتی بیرون بی آیم دیگر با زنم دعوا نمی کنم. یک جوری با هم کنار می آییم. در واقع٬ وقتی آزاد بشود همه چیز "یک جوری" رو براه می شود ... دنیای خارج برای او روز به روز بیشتر واقعیتش را از دست می دهد. دنیای خارج بدل به دنیایی رویایی میشود که در آن همه چیز یک جوری مقدور است...!
گفتگو با مرگ / آرتور کوستلر / مترجمان: نصرالله دیهیمی ، خشایار دیهیمی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
هیچ کدام از ما واقعا پوست کلفت نیست، اما ما با هم یک نوع مهربانی محتاطانه و درویشانه داریم که به میزان مساوی از محبت و بی اعتنایی تشکیل شده است، به اضافه مقداری بدجنسی که روابط میان افراد را تحمل پذیر می سازد. از هم می پرسیم "چطوری؟" و بی آنکه به این مطلب تکیه کنیم جواب می دهیم " بدنیستم ". نیکولا یک روز تعریف می کرد که در برتانی دیده بوده است که بچه ها یک مرغ دریایی را گرفتند و با صابون مارسی تنش را شستند و ولش کردند. همین که پرنده روی دریا نشست، چون بال و پرش چربی نداشت، یک هو توی آب فرو رفت و دیگر بالا نیامد.
نیکولا می گفت که بی اعتنایی چربی روح است، مانع می شود که آدم غرق بشود. وقتی که به دیگران خیلی اهمیت بدهیم دیوانه می شویم. و هم چنین به خودمان...!
... دو سه ماه پيش در گوشه كوچه بناپارت نيكولا همراه ژاك و آن ماری است. هر سه با عجله می روند. و ناگهان نيكولا به آن آدمكی كه هيچ وقت هيچ كس اسمش را نپرسيده است بر می خورد، كه دلال تابلوهای نقاشی است. همان مرد ريزه خپله ای كه شبيه ستاره ای دريايی است كه روی ساحل افتاده باشد و يك عينك شاخی به چشم زده باشد تا ببيند كجاست و چه خبر شده است. نيكولا از او مي پرسد:« حالتان چطور است؟» و ستاره دريايی برای او شرح می دهد كه حالش خوب نيست. از آپارتمانش بيرونش كرده اند. زنش در درمانگاه است. شش ماه است كه از «اينها» نفروخته است و غيره ... نيكولا خود را به ژاك و آن ماری كه در پياده رو كوچه آبئی منتظرش ايستاده اند می رساند و به آنها می گويد كه وقتی از كسی می پرسيم« حالتان چطور است؟» غرض اين است كه او جواب بدهد:«بد نيستم. شما چطوريد؟»
و ديگر هيچ...!
از داستان بد نیستم، شما چطورید؟ / کلود روآ
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
اوبر: کاش میدونستم چرا امشب این قدر افسرده ای آنری. تقصیر ماست؟
سونیا: آنری میخواد هم واسهاش اتفاق خوب بیفته و هم نیفته. میخواد هم موفق بشه هم نشه، هم کسی باشه هم نباشه. هم شما باشه اوبر، هم یه آدم سرخورده، میخواد هم کمکش کنیم هم ولش کنیم. آنری اینه اوبر، یه آدمی که از شادی به غم میرسه، از غم به شادی. کسی که یهو هیجان زده میشه، بلند میشه و هیجان زده فکر میکنه زندگی پر از وعده ست، خودش رو با جایزهٔ راسل یا نوبل تصور میکنه، حس و حال یه دسیسه چین هیجان زده رو به خودش میگیره، و یهو بیدلیل از پا در میآد و فلج میشه، به جای عجله، بیتابی، شک و تردید، و به جای اشتیاق، دودلی بیحساب میآد سراغش، بعضیها میتونن با زندگی کنار بیان و بعضیها نمیتونن...!
سه روایت از زندگی / یاسمینا رضا / مترجم: فرزانه سکوتی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
زندگی پیـکار نیست، بـازی است، زیرا آنچه آدمی بکارد همان را درو خواهد کرد، چه خوب، چه بد قوه تخیل در بازی زندگی نقشی عمده دارد.
برای پیروزی در بازی زندگی باید قوه تخیل را طوری آموزش دهیم که تنها نیکی را در ذهن تصویر کند. زیرا آنچه آدمی عمیقاً در خیال خود احساس کند یا در تخلیش به روشنی مجسم نماید، بر ذهن نیمه هوشیار "ضمیر ناخودآگاه" اثر می گذارد و مو به مو در صحنه زندگی اش ظاهر می شود. تخیل را قیچی ذهن خوانده اند. این قیچی شبانه روز در حال بریدن تصاویر است. پس بیائید تا تمامی صفحات کهنه و نامطلوب و آن صفحاتی از زندگی را که میل نداریم نگه داریم، از ذهن نیمه هوشیار خود قیچی نموده و صفحاتی زیبا و نوین بسازیم ...!
... انسان تنها می تواند آن باشد که خود را چنان ببیند و تنها می تواند به جایی برسد که خود را آنجا می بیند...!
... جائی هست که غیر از تو هیچ کس نمی تواند آن را پر کند و کاری هست که غیر از تو هیچ کس نمی تواند آن راانجام دهد...!
چهار اثر از فلورانس اسکاول شین/ مترجم: گیتی خوشدل
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.