30-11-2015، 18:43
کارهای بزرگ هیچ گاه از نزدیک خوب دیده نمی شوند. باید سال ها به عقب برگشت، و حتی قرن ها تا وسعت و عمق مسئله را دریافت...!
... هچ چیز ناخوشایندتر از این نیست که انسان با آشنایی در خیابان برخورد کند که از روبه رو نمی آید ، بلکه از پشت سرتان می آید و همان مسیر شما را طی می کند...!
كنسرت در پايان زمستان / اسماعیل کاداره/ مترجم: مهین میلانی

اگر معلم بودم به بچه ها یاد می دادم که عاقل باشند ، عاقل به آن معنی که خودم می دانم . کاری نمی کردم که دلشان بخواهد همه ی دنیا را بگردند ، آن طور که بدون شک شما ، آقای سورل ، موقعی که معلم بشوید خواهید کرد . من برعکس به بچه ها یاد می دادم که خوشبختی را در همان نزدیکی خودشان و در چیزهایی جستجو کنند که ظاهرشان به خوشبختی نمی ماند...!
...این شب که دلم میخواست بی هیچ ماجرایی بگذرد به نحو عجیبی بر من سنگینی میکند. زمان میگذرد و این روزی که دلم میخواست از مدتها پیش به پایان رسیده باشد کم کم به آخر میرسد. آدمهایی هستند که همه امیدشان، همه عشقشان و آخرین رمقشان به این روز بسته بوده. کسانی هستند که دارند میمیرند و کسان دیگری که برایشان مهلتی به پایان میرسد و آرزو میکنند که ای کاش فردا هرگز نیاید. کسان دیگری هستند که فردا برایشان پشیمانی همراه میآورد. کسان دیگری هستند که خسته اند و این شب هیچ نمیتواند آن قدر دراز باشد تا خستگی را از تنشان در بیاورد.
و من، منی که امروزم را هدر داده ام به چه حقی میتوانم فردا را بخواهم؟...!
مون (مولن) بزرگ / آلن فورنیه/ مترجم : مهدی سحابی

شب گذشته خواب دیدم زن جوانی خودش را آتش زد: یک زن جوان لاغر اندام که پیراهن توری پوشیده بود. این کار را برای اعتراض به نوعی عمل غیر عادلانه میکرد؛ اما چرا فکر میکرد آتشی که از خودش درست میکند چیزی را حل میکند؟ میخواستم به او بگویم، آن کار را نکن. زندگی را آتش نزن، به هر دلیل که این کار را بکنی، ارزشش را ندارد. اما ظاهرا برایش مهم نبود.
چه چیزی دختران جوان را وادار میکند خود را قربانی کنند؟ برای این که نشان دهند دخترها هم شجاع هستند، که کارهایی غیر از نالیدن و گریه کردن هم بلدند، که میتوانند با خودنمایی با مرگ روبرو شوند؟ و این میل شدید از کجا سرچشمه میگیرد؟ آیا با نافرمانی شروع میشود، و اگر اینطور است، نافرمانی در برابر چه؟ در برابر نظم عظیم خفقانآور چیزها، در برابر کالسکه چرخنیزهای عظیم، در برابر دیکتاتورهای کور، خدایان کور؟ آیا این دخترها آنقدر بیپروا و بلندپروازند که فکر میکنند با قربانی کردن خود در یک محراب خیالی میتوانند چنان چیزهایی را متوقف کنند، یا این نوعی شهادت دادن است؟ اگز وسواس فکری را تحسین کنید، چنان کارهایی ممکن است تحسینآمیز به حساب آیند. همچنین جسارتآمیز. اما کاملا بیفایده...!
آدمکش کور / مارگارت اتوود/ مترجم : شهين آسايش

گوش کن، دیزی-Daisy، ما بچهدار میشویم و بچههای ما هم بچهدار میشوند. البته خیلی خیلی طول خواهد کشید، اما ما دونفره میتوانیم جامعة بشری را از نو بسازیم. اگر کمی همت کنیم...
- من نمیخواهم بچهدار شوم.
- پس چطور میخواهی دنیا را نجات بدهی
- اصلاَ شاید خود ما را باید نجات داد. شاید غیر طبیعی خود ما باشیم. مگر از نوع ما دیگر کسی را میبینی؟...!
... خیره به او نگریستم و گفتم:
- خبر دارید چه به سر بوف آمده است؟ کرگدن شده است.
- خوب، که چی؟ چه عیبی دارد؟ خودمانیم، آخر کرگدنها هم مخلوقاتی مثل ما هستند و مثل ما حق زندگی دارند...
- به شرطی که زندگی ما را تباه نکنند. آیا متوجه تفاوت طرز تفکر هستید؟
- خیال میکنید طرز تفکر ما بهتر است؟
- نه، اما ما اخلاقی خاص خودمان داریم که به نظرم با اخلاق این حیوانات ناسازگار باشد. ما فلسفه و نظام ارزشهای والایی داریم...
- انسانیت قدیمی شده است! شما آدم امل احساساتی مضحکی هستید و مزخرف میگویید...!
کرگدن / اوژن یونسکو/ مترجم: ابوالحسن نجفی

ای جواهر فروش های عزیز اگر زر و زیورهای شما و نسیه فروشی های شما نبود چه بر سر عشق می آمد ؟ شما عامل دست کم یک پنجم یا یک سوم مبادلات دل در عالم هستید...!
... انسان اشتباه چاپی تفکر است. هر دورهٔ زندگی چاپ جدیدی است که چاپ قبلی را تصحیح میکند و خودش هم در چاپ بعدی تصحیح میشود، تا برسد به چاپ متن نهایی که ناشر به کرمها تقدیم میکندش...!
... آدم برای اینکه چیزی بشود راه های مختلفی دارد اما مطمئن ترین راه این است که از نظر مردم چیزی بشوی...!
... وقتی نمیتوانید معمایی را حل کنید بهترین کار این است که از پنجره پرتش کنید بیرون...!
... عینکت را پاک کن. آخر گاهی اوقات مشکل در عینک آدم است...!
... خوانندهٔ عزیز، خداوند تو را از هر جور فکر سمج حفظ کند، خار به چشم آدم برود بهتر است، تیر به چشم آدم برود بهتر است تا گرفتار فکر سمج شود...!
خاطرات پس از مرگ براس کوباس / ماشادو دِ آسیس/ مترجم: عبدالله کوثری

ما از يك جهان به جهانی ديگر شبيه به آن سفر كرديم. فراموش كرديم كه از كجا آمده ايم .اهميتي نداديم كه به كجا خواهيم رفت. در لحظه زيستيم. فكر می كني پيش از آن كه برای نخستين بار به اين انديشه كه به جز زيستن، خوردن و جنگيدن و يا قدرت يافتن در فوج هدف والاتری هم وجود دارد برسيم، چند بار بايستی زندگی كرده باشيم ؟
يك هزار زندگی، ده هزار، و آنگاه يكصد زندگی ديگر تا آن كه فرا گيريم چيزی به نام كمال وجود دارد، و از نو يكصد زندگی ديگر تا اين كه درباره هدف زندگی مان كه رسيدن به آن كمال و نشان دادن آن است صاحب انديشه شويم. همان قانون اكنون بر ما حاكم است. البته جهان بعدی را از آنچه كه در جهان حاضر آموخته ايم انتخاب می كنيم. اگر چيزی نياموزيم جهان بعدی نيز مانند زندگی فعلی مان خواهد بود. همان محدوديت های مشابه و دشواری هايی كه بايد برآن غلبه كرد...!
... روش این است که ما تلاش کنیم به وسیله نظم و شکیبایی بر محدودیتهای خود غلبه کنیم...!
... آنچه که برای فوج مرغان آرزو داشت اکنون خود به تنهایی به دست آورده بود. او پرواز را آموخت و از بهایی که در برابر آن پرداخته بود افسوس نمیخورد. جاناتان پی برد که ترس ملال و خشم علل کوتاهی عمر مرغان اند و با پاک کردن آنها از ذهن خود زندگی طولانی و مسرت بخشی را برای خود تداوم بخشید...!
جاناتان مرغ دریایی/ ریچارد باخ / مترجم: لادن جهانسوز

زندگی یک مشکل نیست. اگر به آن بعنوان مشکل نگاه کنی،
قدم اشتباه برداشته ای.
زندگی رازیست که باید با آن زیست، عاشقش شد و تجربه اش کرد...!
شهامت / اشو / مترجم: خدیجه تقی پور

می دانی اولين بوسه ی جهان چه طور كشف شد ؟
دست هاش تا آرنج گلي بود گفت: در زمانهای بسیار قدیم ، زن و مردی پینه دوز ، یک روز به هنگام کار بوسه را کشف کردند. مرد دستهاش به کار بود ، تکه نخی را با دندان کند. به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بیانداز. زن هم دستهاش به سوزن و وصله بود. آمد که نخ را از لبهای مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چه کار کنم، ناچار با لب برداشت، شیرین بود، ادامه دادند...!
... گفت: «مرا یادت هست؟ دویدم و در راه فکر کردم که من چه یادی دارم؟ چرا یادم به وسعت همه تاریخ است؟ و چرا آدمها در یاد من زندگی میکنند و من در یاد
هیچ کس نیستم؟
صدای قطره های آب را میشنیدم، و صدای تیک تاک ساعت را که اعلام حضور می کرد، مردی در سردابه ای تاریک قدم میزد، زنی در باد راه را گم کرده بود، پروانه ها خاک میشدند و بوی خاک همه جا را میگرفت. صدای گریه زنی را می شنیدم که سالها بعد از سال بلوا یاد من افتاده بود. مگر نمیشود زنی یاد زنی دیگر بیفتد که چهارده سال پیش او را دیده و گفته است: شما خیلی شادابید، همیشه جوان و شادابید.
چه حرف ها ! خبر از دل آدم که ندارند، نمیدانند هر آدمی سنگی است که پدرش پرتاب کرده است.
پوسته ظاهری چه اهمیتی دارد؟ درونم ویرانه است، خانه ای پر از درخت که سقف اتاقش ریخته است، تنها یک دیوار مانده، با دری که باد در آن زوزه میکشد. یا نه، چناری است که پیرمردی در آن کفش نیمدار دیگران را تعمیر میکند، گیرم شاخ و برگی هم داشته باشد. باید برمی گشتم...!
...نگاه كن چه قدر حقيرند ، مثل بچه های لجبار روح آدم را مي جوند كه حرف خودشان را به كرسی بنشانند . آدم دلش می جوشد و سر می رود . نه به عشق فكر می كنند ، نه گذشته ها يادشان می آيد ، و يادشان نيست كه روزی روزگاری گفته اند : دوستت دارم ...!
... به همين سادگی آدم اسير می شود و هيچ كاری هم نمی شود كرد . نبايد هرگز به زنان و مردان عاشق خنديد . همين جوری دو تا نگاه در هم گره می خورد و آدم ديگر نمی تواند در بدن خودش زندگی كند ، می خواهد پر بكشد...!
سال بلوا / عباس معروفی

ما هرگز برای بلهوسی های خود پول کم نداریم، فقط سر قیمت چیزهای مفید و لازم چانه می زنیم. برای یک دختر رقاص سکه های طلا می ریزیم، اما با کارگری که خانواده گرسنه اش به انتظار پرداخت یک صورت حساب است بحث می کنیم. هر قدر هم که ما برای لذات خودپسندی پول بدهیم، باز هرگز در نظر ما چندان گران نیست...!
... دو چیز که انسان به طور غریزی انجام می دهد، او را از پا در می آورد و سرچشمه زندگی اش را می خشکاند: خواستن و توانستن. ولی میان این دو حد نهایی اعمال بشری، دستور دیگری هم هست که دانایان آن را به کار می گیرند...می توان به طور خلاصه گفت: خواستن ما را می سوزاند، توانستن نابودمان می کند، ولی دانستن وجود ناتوان ما را در یک حالت آرامش پیوسته نگه می دارد...!
چرم ساغری / اونوره دو بالزاک / مترجم: م.ا.به آذین (محمود اعتماد زاده)

زندگی من، وقتی که دختر کوچولو بودم، در انتظار بیهوده ی خود زندگی گذشت. گمان می کردم که یک روز یک دفعه زندگی شروع خواهد شد، و خودش را در دسترس من قرار خواهد داد، مثل بالا رفتن پرده ای، یا شروع شدن چشم اندازی. هیچ خبری از زندگی نمی شد. خیلی چیزها اتفاق می افتاد، اما زندگی نمی آمد. و باید قبول کرد که من هنوز هم همان دختر کوچولو هستم. چون همچنان در انتظار آمدن زندگی هستم...!
... پل را میخواستم. مادرم میگفت که باز در سال ديگر همديگر را خواهيم ديد و کل زندگی را پيش رو داريم. آره، اين جملهی آخر خيلی خوب به يادم مانده است، کل زندگی را پيش رو داريد. پس کجا بود آن کل زندگی؟ من هم مثل ميلنای تو از خودم میپرسيدم آيا شروع شد، شروع شد؟ من و پل که نشد کل آن را برای خودمان داشته باشيم...!
... من کودکی ام را در راه باریکی در اطراف شهر جا گذاشته ام، در راهی خاکی و سنگلاخ، که پرچین ها و درخت هایی در حاشیه هایش بود که سایه هایشان مرا افسون می کرد...آن سایه ها آن قدر مرا منقلب می کنند که جرات نمیکردم پایم را بر آن ها بگذارم و دورشان می زدم و خیال می کردم که آنها روح آن درختها هستند و همچنین زبان آنها. در روزهایی که آسمان ابری بود غیبت آنها ناراحتم می کرد...!
کاناپه قرمز / میشل لِبر / مترجم: عباس پژمان

وقتی انسان راه تفرد را دنبال می کند، وقتی زندگی خودش را زندگی می کند، باید خطاها را پبذیرد، زیرا زندگی بدون این اشتباهات کامل نمی شود و یا حتی برای یک لحظه تضمینی نیست که گرفتار خطا نشویم. شاید بیندیشیم راه امنی نیز وجود دارد، اما آن راه، راه مرگ خواهد بود: آنگاه دیگر چیزی رخ نخواهد داد، یعنی لااقل چیزهای درست. آن کس که راه مطمئن در پیش می گیرد با مرده فرقی ندارد...!
خاطرات، رویاها، اندیشه ها / کارل گوستاو یونگ / مترجم: پروين فرامرزی

تنها راه شناخت یک نفر، دوست داشتن اوست بی هیچ امیدی...!
در رويايی خودم را با تفنگم كشتم .بعد از شليك بيدار نشدم، اما خودم را ديدم كه مدتی همان طور آن جا دراز كشيده بودم، تنها بعد از اين بود كه بيدار شدم...!
... هیچ چیز درمانده تر از حقیقتی نیست که همان طور بیان شود که به ذهن خطور کرده است. این گونه نوشتن حتی به یک عکس بد هم نمی ماند. و در حالی که ما زیر پارچه سیاهی سر فرو برده ایم، حقیقت مانند کودک یا زنی که ما را دوست ندارد از این که جلو عدسی دوربین نویسنده بی حرکت بماند و لبخند بزند امتناع می کند. حقیقت خواهان آن است که در یک ضربه از جایی که در آن غرق شده است ، یا با قیل و قال، یا موزیک، یا فریاد کمک طلبانه ناگهان بدرخشد و به در آید...!
خیابان یک طرفه / والتر بنیامین/ مترجم: حمید فرازنده

آندرئای عزیز، نکبت زندگی من!
بارها تو را تهدید کردم که ترکت می کنم و هرگز این کار را نکردم. اما اکنون می روم. خودت می دانی که در تصمیماتم کند اما مصمم هستم. در هجده سال زندگی مشترک به خودخواهی تو، به قدرتت در دروغ گفتن، به ترس هایت و به ناپختگی کودکانه ات پی بردم. نمی خواهم بدانم چطور بدون من از پس مشکلات بر می آیی، با توجه به اینکه قادر به باز کردن یک قوطی آبجو نیز نیستی. اگر مایل به ادامه ی زندگی باشی مطمئنا یاد خواهی گرفت که از خودت، سه فرزندمان و باغ وحشی که اسمش را خانه گذاشته ایم مراقبت کنی...پس از هجده سال زندگی مشترک دیگر برایم جاذبه ای نداری. چطور می توانستم تصور کنم مردی که عاشقش بودم فقط یک پسر بچه است. بچه ای که از بزرگ شدن اجتناب می کند...!
وانیل و شکلات / ازووا کاساتی مودینیاتی / مترجم: لیلا صدری

خب، میروم چون عاشقش هستم. چون میخواهم بداند كه عاشقی مثل من پیدا نمیكند. شما فعلاً برایش تازگی دارید، ولی نمیتوانید مثل من باشید. چون همهی لحظههای بغلزدن، بوییدن، و عشقورزیدنش را پُر كردهام. شما نمیتوانید جورِ تازهای بغلش كنید. به او ثابت كردهام هیچكس نمیتواند به پای شیفتگیِ من برسد. از این به بعد هم خیال دارم بیشتر تنهایش بگذارم و به همهی مهمانیهای شبانه و مسافرتهای دوستانه بروم تا هر چه زودتر از بغل کردن های شما كلافه شود. مطمئن باشید خودتان را هم بكشید، هیچ جور نمیتوانید او را بغل كنید كه من صدبار بغل نكرده باشم. شرط میبندم نمیتوانید وقتی نشسته و روزنامه میخواند آهسته از بالای سرش خم شوید و ببوسیدش و بلافاصله كلهمعلق بزنید و بنشینید توی بغلش و روزنامهی له شدهاش را به كناری پرت كنید و لبخندِ نشسته بر لبش را با بوسهای طولانی، بر لبتان بدوزید. شما حتی نمیتوانید به او بگویید دوستت دارم، چون به هر لحن و هر لهجه و هر زبانی كه بگویید به یاد من میافتد. شما خیلی زودتر از من برایش كهنه میشوید؛ بلكه بدتر از آن، ترحمانگیز خواهید شد...!
... خب اگر خوشحال میشوید باید اضافه كنم كه بله ما هم مثل همهی زن و شوهرهای دیگر قهر میكنیم؛ و جر و بحث میكنیم و گاهی ظرفها را طرف هم پرت میكنیم. در اتاق پذیرایی، آن تابلو گچی كه از ظروف شكسته درست شده توجهتان را جلب نكرد؟ خصوصیت آن تابلو این است كه شما در نگاه اول فكر میكنید تمام آن ظرفها كاملاند و نیمهی پنهان آنها در دل دیوار است؛ اما با نگاهی دیگر، میفهمید كه ظرفها كامل نیستند و فقط لبهی باریكی از آنها در دل دیوار و پنهان ماندهاست. جدا از این خصوصیت تابلو، باید بگویم تكتك آن ظرفها، كاسههای سفالی و بشقابهای سرامیكی و فنجان و نعلبكیهای چینی و گیلاسها و بستنیخوریهای كریستالی هستند كه بنده طرف شوهرم پرت كردهام؛ تازه اگر دقت كنید، تكههای خرد و خاكشیر شدهی شمعدانهای نازنینم هم بهچشم میخورند. نام آن تابلو را "خیانت" گذاشتهام؛ چون هر بار كه احساس كردهام شوهرم به من خیانت كرده یكی از آنها را شكستهام...!
شب های چهارشنبه / آذردخت بهرامی

من كه واقعا فكر میكنم بیماری اصلی قوم ما یا هر قوم بدبخت فلك زده عقب افتاده، به خصوص آنها كه مدام زیردست و بال غربیها و استثمار له و لورده شده اند، مثل ما و مدام ناظر بر فقر خود، ثروت و شوكت آنها بوده اند، همین است، همین حس حسادت است...!
... دلم میخواست میتوانستم در باره صحنه آن شب راحت و آزاد آن طور که اتفاق افتاده بود می نوشتم، ولی میدانم که دو نیروی سانسوری نمیگذارند. یکی سانسور رسمی دولتی، و دیگری سانسور نیمه رسمی شخصی که نام دیگرش شرم و حیای شرقی است. و اینکه آدم درباره لحظههای خصوصی زندگی خود وراجی نمیکند و برای هر کس و ناکسی آن را تعریف نمیکند. پس بهتر است که در باره لحظهها و جزئیات چیزی نگویم...!
به خاطر یک فیلم بلند لعنتی/ داریوش مهرجویی
