27-11-2015، 15:32
چه لحظاتی که بهتر است معمولی به حساب بیایند و روانه فراموش خانه شوند تا این که آدم با تیغ تحلیل سوراخ سوراخ شان کند! و بعد از همه اینها، انگار زندگی داشت روال معمولش را مییافت. و اگر کسی بخواهد به آینده فکر کند باید در همین حالت معمول بودنش فکرش را بکند - آیندهایی که تنها با جنگیدن رو به جلو بدست میآمد...!
... زندگی جاده است، و اگر ازش پرت افتادی یا خواستی میانبر بزنی، خداحافظ: جاده گم شد، تمام شد! و جاده بلندتر یعنی زندگی طولانیتر، اصل ادامه سفر است، نه رسیدن به مقصد؛ گذشته از اینها، مقصد که همیشه یکی است: مرگ...!
... زندگیاش دو شقه شده بود. نیمهایی که میدانست در آن چه خبر است و نیمهایی که هیچ خبری از آن نداشت. در آن نیمه تاریک ماه چه میگذشت؟
چه خبر ها بود؟...!
... آسمان بالای سرش که تک ستاره هایی اینجا و آنجا یش دیده می شدند، تازگی دلپذیری می پراکند. سکوت سنگین شهر خفته خفقان آور بود. پنجره های روبرو همه تاریک بودند. و پایین، حیاط که به خاطر شب، خالی از تحرک بود،
صحنه تئاتری بدون بازیگر بود...!
مرگ و پنگوئن / آندری کورکف/ مترجم: شهریار وقفی پور
پروست عاشق تختوابش است، بیشتر اوقاتش را در آن می گذراند و آن را به میز تحریر و دفتر کارش تبدیل می کند. آیا تختخوابش وسیله ای دفاعی در مقابل جهان غدار بیرون است؟ وقتی غمگین هستیم بهترین کار این است که در گرمای مطبوع تختخوابمان دراز بکشیم و در آنجا که تمام تلاش ها و درگیری ها پایان می یابد، بهتر است حتی سرمان را زیر پتو کنیم و با تمام وجود خود را به دست امواج گریه بسپاریم، همچون شاخه ای در باد پاییزی...!
... هیچ انسانی آن اندازه خردمند نیست که در برهه ای از جوانی چیزهایی نگفته یا کارهایی نکرده باشد که دراواخر زندگی چنان ناخوشایند و مذموم به نظر نرسند که اگر قدرت داشت، به هر وسیله ای، آن ها را از خاطره ها محو می کرد. اما این فرد نباید مطلقاْ پشیمان باشد، چون نمی تواند قطعاْ مطمئن باشد در این لحظه هم مرد خردمندی است , مگر اینکه از تمام بوته های آزمایش فرساینده ای که انسان را به این مرحله می رساند عبور کرده باشد. می دانم جوانانی هستند…که معلمین شان از ابتدای تحصیل ذهنی شریف، اخلاقی ناب در وجودشان نهادینه کرده اند. احتمالاْ اگر بر گذشتشان مروری کنند ، چیزی برای پشیمانی نمی یابند: اگر دلشان بخواهد می توانند شرح امضاء شده ای از هر چیزی که گفته اند یا انجام داده اند منتشر کنند: اما موجودات مفلوکی هستند، وارثان مذبوح تزهای منحط، و خردشان منفی و عقیم است. ما نمی توانیم خرد را بیاموزیم، باید آن را از طریق کشف و شهود شخصی دریابیم، کاری که فقط خودمان از عهده بر می آییم، و کسی نمی تواند ما را از آن معاف کند...!
... هرگز نباید فرصت نقل قول کردن از دیگران را از دست داد، زمانی که مطلب را بهتر از خودمان بیان کرده اند...!
...دوستی در نهایت چیزی بیشتر از دروغی نیست که ما را بر آن می دارد بپذیریم بطور علاج ناپذیری تنها هستیم...!
برگرفته از کتاب "پروست چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند" / آلن دو باتن/ مترجم: گلی امامی
به این فكر كن كدام برند بوت های خوشگل تری دارد. سپیده بوت هایش را از كجا می خرید ؟ آدیداس فقط از آن كتانی های رنگ و وارنگ پرپری دارد كه آدم را یاد دو مارتن سالمندان می اندازند. زارا؟ زارای اصل كه پیدا نمی شود. نایك؟ نایك كه بوت ساق بلند ندارد. كاترپیلار؟ كاترپیلار چه طور است ندا ؟ انگلیسی ام به خوبی تو نیست، ولی می دانم كاترپیلار به زبان انگلیسی می شود كرم ابریشم. بوت های سبك خردلی كاترپیلار را اگر پات كنی، به ثانیه نمی كشد كه پروانه ای استوایی می شوی و بال بال زنان از پاساژ گلستان می روی بیرون. آل استار و چنل و دولچه را هم بی خیال. اول و آخرش باید پای تو كاترپیلار ببینم...!
... سامان، برای آخرین بار از خودت بپرس این جا توی پاساژ گلستان چه می کنی. هر پاساژ اقیانوسی است و خیابان های شهر رودخانه هائی بزرگ اند که آخرش به پاساژ ها می رسند. همه ی رودها به اقیانوس می رسند. من با قایقی سوراخ وسط اقیانوس چه می کنم ؟...!
... سپیده همیشه می گفت پسر یعنی ساعت و کفش ...!
... پسر ها حالا باید سرماهای سخت بخورند تا با سی و هفت درجه حرارت ، عاشق دخترها بشوند...!
یوسف آباد ، خیابان سی و سوم / سینا دادخواه
خدایا باید به كدام سو بروم؟...این سردرگمی و نابینایی من نشانهی شلختگی این جهان نیست؟...نشانهی آن نیست كه این جهان هم ظلماتی مثل آن بیابان است؟...!
... انسان موجودی است بی هیچ راه که سرانجام برای آنکه گم نشود دروازهها را به روی خود میبندد...اما، شروعی از یک راه، مرگ راهی دیگر است. دوستان من، راهها مدام ما را صدا میزنند. راهها ما را به مقصدی که خود میدانند میبرند... انسان میتواند بر سرگردانیاش آنسان چیره شود که اگر راهی بسته بود به راه دیگری برود. وقتی گم شد همان مکانی را که در آن ایستاده، شروع راهی تازه بداند. فقط کافی است که در روزمرهاش گردبادی بیندازد و تحول ایجاد کند...!
... صبح روز اول بود، که دانستم اسیرش هستم.
توی آن کاخ متروک، در عمق آن جنگل پنهان بود که گفت بیرون طاعون کشندهیی شایع شده است. وقتی که دروغ میگفت تمام پرندگان پر میکشیدند. از بچگی چنین بود. هرگاه دروغ میگفت بلاهای طبیعی نازل میشد باران میبارید یا درختان سقوط میکردند!... توی آن کاخ بزرگ و متروک اسیرش بودم. برایم کتابهای زیادی آورد و گفت «اینها را بخوان» گفتم «میخواهم بروم» گفت در بیرون طاعون آمده، تمام دنیا را طاعون برداشته، مظفر صبحگاهی، توی این کاخ زیبا بمان و زندگی کن. من این کاخ را برای رهایی از بیرون ساختهام. اینجا آرام بگیر...من این کاخ را برای خودم و فرشتههایم ساختهام، خودم و شیطانهایم...!
... حتی اگر جنگ بر ضد بدی ها هم باشد، رنج های دنیا را زیادتر می کند. حتی اگر
برای عدالت هم باشد دست آخر دنیا را از غم و بی عدالتی پر می کند...!
...بیخداحافظی از اتاقش آمدم بیرون. آن كاخ پرشوكت را كه ترك كردم، دانستم كه در كاخی از توهم زندگی میكند. بیرون كه آمدم تصاویر تكان بار آن سالهای انقلاب توی ذهنم چرخ میخورد. احساس كردم باد شدیدی میوزد. احساس كردم هزاران پرنده پر كشیدند... آن تصویر را سالها پیش توی كوه دیده بودم. همان روزهایی كه یعقوب صنوبی، پیشمرگههای ناامید را از توی كوهها و جنگلها جمع میكرد... حیران و سرگردان توی آن حیاط بزرگ از نگهبانهایش خواهش كردم راه را نشانم بدهند در را گشودند و راه را نشانم دادند. در خودم فریاد زدم:
- خدای بزرگ... نمیخواهم با او بمیرم...!
آخرین انار دنیا / بختیار علی/ مترجم: آرش سنجابی
خارجی بودن يك جور حاملگی مادام العمر است، با يك انتظار ابدی، تحمل باری هميشگی و ناخوشی مدام...!
... گوگول در كار پدر و مادرش مانده، آنها چطور از خانواده شان جدا شدند و چطور آنقدر آنها را كم ديده اند. يك جور قطع ارتباط كامل پا در هوا ميان حسرت و اميد و انتظاری ابدی. چطور ميشود آن مسافرت ها به كلكته كه او يك زمانی آنقدر ازشان بيزار بود بس شان باشد؟ قطعا بس شان نبوده. حالا خوب ميداند پدر و مادرش علی رغم تمام كمبود هاشان با صبر و طاقتی كه او از خودش بعيد ميداند در امريكا زندگی كرده اند. او سالهای زيادی را صرف فاصله گرفتن از اصل و ريشه اش كرده بود و پدر و مادرش تا جايی كه ازشان بر ميامد صرف پل زدن روی اين فاصله كرده بودند...!
هم نام / جومپا لاهيری / مترجم: امیر مهدی حقیقت
هوا و زمین منابع نیروی حیاتند، اما زمین بیشتر. در جهان کسی نیست که مثل سرباز تا این حد زندگیاش به زمین بستگی داشته باشد. در آن هنگام که سرباز روی زمین دراز کشیده، روح و جسمش را به آن میفشارد، در آن هنگام سرباز از خوف مرگ چنگالهایش را به دامن زمین فرو میبرد و صورتش را در خاک مخفی میکند. زمین تنها رفیق او، برادر او، و تنها مادر دلسوز اوست. او فریاد وحشتش را در دامن خاموش و امن خاک فرو مینشاند و زمین او را در پناه خود میگیرد و گوشهای از دامانش را برای ده ثانیه زندگی در اختیارش میگذارد تا باز تلاش کند و باز به دامنش سر بگذارد و شاید برای همیشه به خواب رود...!
... تو قبلا برای من فقط یک وهم بودی. یک موجود خیالی که در ضمیرم جا گرفته بود. و به دفاع از جان وادارم می کرد من آن موجود خیالی را کشتم. ولی حالا برای نخستین بار می بینم که تو هم آدمی هستی مثل خود من. من همه اش به فکر نارنجک هایت، بفکر سرنیزه ات، و به فکر تفنگت بودم؛ ولی حالا زنت جلوی چشمم است و خودت و شباهت بین من و تو. مرا ببخش رفیق. ما همیشه وقتی به حقایق پی می بریم که دیگر خیلی دیر شده است. چرا هیچ وقت به ما نگفتند که شما هم بدبخت هایی هستین مثل خود ما، مادر های شما مثل مادر های ما نگران و چشم براهند و وحشت از مرگ برای همه یکسان است و مرگ و درد جان کندن یکسان، مرا ببخش رفیق. آخر چطور تو می توانی دشمن باشی؟ اگر این تفنگ و این لباس را به دور می انداختیم آن وقت تو هم مثل کات و آلبرت برادر من بودین. بیا بیست سال از زندگی مرا بگیر و از جایت بلند شو، بیست سال و حتی بیشتر چون من نمی دانم با باقیمانده این عمر چکاری می توانم بکنم...!
... یک فرمان نظامی این انسانهای ساکت و آرام را دشمن ما کرده است و فرمان دیگری می تواند آنها را دوست ما کند. بر سر میزی چند نفر که ما آنها را نمی شناشیم ورقه ایی را امضاء کردند و سالیان دراز آدم کشی و جنایت را برجسته ترین شغل و هدف زندگی ما کردند...!
در غرب خبری نیست / اریش ماریا رمارک / مترجم: سيروس تاجبخش
گوش کنید ، ندایی در درون من دارد غر غر میکند: تو شهروند بی بضاعتی هستی ولی می توانی نباشی . سرنوشتت به دست خودت است . وقت خودت را با سوار شدن به این اتوبوس های بو گندو تلف نکن یه روز همین اتوبوسها میبرندت به یه کورستان دسته جمعی و خاکت می کنن ! بیدار شو به آینده بچه هات فکر کن چیزی رو که تو اسمش رو میزاری رشوه گرفتن در واقع راهی است که از طریق آن می توانی حقوق از دست رفته ات را جبران کنی . همه دارن با این اوضاع کنار می آن .یه کم انعطاف داشته باش ، رفیق ، زندگی یعنی انعطاف پذیری...!
... ابتدا تلاش کردم تا به او بفهمانم که رشوه گرفتن سرطانی است که به جان مملکت افتاده ، و تربیت خانوادگی من ، اصول اخلاقی من شدیداً با این عمل مخالف است . باز هم همچون دفعات قبل به من گفت که تو مرد نیستی...!
... و پدرم...می دانست که زمانه بر وفق مراد آدم نیست . واسه همین هم ناشکری نمی کرد . واقعیت اینه که جسارت نداشتن و ترسیدن باعث شده بود آدم درستی باشه . من هم به اون رفتم : علت اینکه تا این اواخر رشوه قبول نکرده بودم ترس از گیر افتادن بود . بعدش آدم یه جورایی وجدانش رو راضی میکنه و به این نتیجه می رسه که واقعاً صداقت داره و به ضوابط و قوانین و اصول اخلاقی احترام می ذاره...!
... تو زندگی ضعیف ها هیچ جایگاهی ندارند و برای کسی که با دست خودش باعث خراب شدن وضع مالی اش شده دلسوزی معنا نداره باید راه های جنگیدن را بلد باشی . کسی که این پا و اون پا کند نباید دل سوزاند ، و آدم نباید با کسانی که فلسفه بافی می کنند و یا شعر می گویند وقتش رو تلف کنه زندگی خشنه و تو هم باید خشن باشی ...!
... پول به خودی خود جذابیتی نداره ، بلکه یه سمبله . چیزی که آدم رو به وجد می آره داشتن پول نیست بلکه روشهای مختلف درآوردنشه . همه میتونن پولدار شن . ولی همه نمی تونن قوی تر از پول بشن...!
فساد در کازابلانکا / طاهر بن جلون / مترجم: محمدرضا قلیچ خانی
اما آدمی که از پرسیدن دست می کشد ، در واقع از فکر کردن باز می ایستد . چون فکر کردن ، هر چه باشد ، پرسیدن مدامی است برای رسیدن به پاسخ و آن آدمی که فکر نمی کند سخن هم نمی گوید ، فقط اصواتی از خود صادر می کند ... هر آن جا که فرهنگ خاموش می شود یا خاموشش می کنند ، جامعه انسانی می میرد و به همراهش زبان هم ...!
... سیل زباله های مادی چیزی است که نباید آن را دست کم گرفت . این زباله ها محیط طبیعی را تهدید می کنند و ممکن است آب و هوا را آلوده و مسموم کنند ، اما آشغال های فکری خطرناک تر هستند و انسان هایی با روح و جان مسموم میتوانند دست به اعمالی بزنند که عواقبی بازگشت ناپذیر دارند...!
... ترسی که در رختخواب آدم های بی قدرت لانه کرده است انگیزه ای قوی برای رویاهای آنها و اعمال آنهاست . آدم بی قدرتی که آرزو دارد خودش را از اضطراب برها ند معمولاً فقط دو راه پیش پای خودش می بیند : گریختن به جایی دور از دسترس نیروهای خصم ، یا قدرتمند کردن خودش ، ترس رویای قدرت را به بار می آورد...!
روح پراگ / ایوان کلیما / مترجم: خشایار دیهیمی
قبـل تو هم یه نفر باور داشته، شک داشته، خندیده، گریه کرده، تو فکر که بوده دستش رو توی دماغش کرده، درست عین تو، همیشه یه نفر قبلآ همه ی این کارا رو کرده. همیشه یه نفر یه درجه بیشتر از اون چه که در توان توست، صعود کرده، حتا خیلی بالاتر از تو. این نبایست روحیه ت رو تضعیف کنه. صعود کن، برو بالا و بالاتر. اما بدون که نوکی برای این قله وجود نداره. بدون که برف پا نخورده وجود نداره...!
بعضی ها هیچ وقت نمی فهمن / کورت توخولسکی / مترجم: محمد حسین عضدانلو
لحظه هایی هست که گذشته با چنان نیرویی ظاهر می شود که به نظر می رسد آدم را از بین می برد...!
... شب، همه جا چنان آرام بود که گویی هیچ کسی وجود نداشت، حتی خود من. صدای دریا را نمیشنوم. دریایی که شبهای دیگر همهمه میکرد و موجی در موجی میشکست حالا که پیش پای من بود صدای تیزی داشت و در دوردست صدایی خفه. نمیخواهم این طور تنها بمانم.
چرا نمیآیی در جانم نمیدوی؟ کمترین چیزی است که از تو میخواهم. چرا روزهایم ساکت و شبهایم خاموش مانده؟ سکوت تو مثل مه است. اول بیابان را سرتاسر میپوشاند، بعد توی آن غرق میشدیم و جایی را نمیدیدیم. افتان و خیزان و کورمال پیش می رفتیم...!
... دچار عشق می شدم، نه، شده بودم و کار از کار گذشته بود. آن حس اضطراب و سرخوشی، که همه ی عاشق های دنیا دارند. حسی که وقتی آدم عاشق می شود در جانش می دود. حتی تو این سن و سال می دانستم که همیشه عاشقی هست و معشوقی و می دانستم من کدام هستم...!
... حقيقت اين است که با هم پيش مي رفته اند گذشته و آينده محتمل و حال نامحتمل از يک نقطه آغاز مي شد...!
دریا / جان بنویل/ مترجم: اسدالله امرایی
این همه در باره ی سال و زمان حساسیت نشان ندهید ... شما که در کار شعر و شاعری هستید نباید زیاد سخت بگیرید. زمان مگر چیست؟ خطی قراردادی که یک طرفش گذشته است و آن قدر می رود و می رود تا به تاریکی برسد. طرف دیگرش هم آینده است که باز دو سه قدم جلوتر می رسد به تاریکی. خب همه این جوری راضی شده ایم و داریم زندگی مان را می کنیم. بعضی وقت ها می بینی یکی از ما از این خط ها خارج می شویم. پای مان سر می خورد این ور خط که می شود گذشته، یا یک قدم آن طرف خط به آینده می رویم...!
... می گویند یک روز زنی از نجاری می خواهد برایش کمدی بسازد. نجار این کار را می کند و مزدش را می گیرد و می رود. فردای آن روز زن پیش نجار می آید و می گوید که کمد خوب درست نشده و هر وقت قطار از کنار خانه می گذرد، کمد می لرزد و سروصدا می کند. نجار می آید و کمد را بازرسی می کند و ظاهرا نقصی در آن نمی بیند. می رود توی کمد و در را می بندد تا وقتی قطار آمد، از تو ببیند کجای کارش عیب دارد. در همین حال مرد خانه می آید و از سر اتفاق در کمد را باز می کند و نجار را در آن می بیند. با خشم زیادی فریاد می زند:« تو این جا چه کار می کنی؟» نجار بخت برگشته می گوید :«اگر بگویم منتظر قطار هستم که باور نخواهی کرد...!
دو قدم این ور خط / احمد پوری
کافکا با لحنی گلهآمیز گفت: «شما شوخی میکنید. ولی من جدی گفتم. خوشبختی با تملک به دست نمیآید. خوشبختی به دید شخص بستگی دارد. منظورم اینست که آدم خوشبخت، طرف تاریک واقعیت را نمیبیند. هیاهوی زندگیاش صدای موریانه مرگ را که وجودش را میجود، میپوشاند. خیال میکنیم ایستادهایم، حال آنکه در حال سقوطیم. اینست که حال کسی را پرسیدن، یعنی به صراحت به او اهانت کردن.
مثل اینست که سیبی از سیب دیگر بپرسد: حال کرمهای وجود مبارکتان چطور است؟ یا علفی از علف دیگر بپرسد: از پژمردن خود راضی هستید؟ حال پوسیدگی مبارکتان چطور است؟ خوب، چه میگوئید؟»
بیاختیار گفتم: «چندشآور است.»
کافکا گفت: «میبینید؟» و چانهاش را به حدی بالا گرفت که رگهای کشیده گردنش نمایان شد. «حال کسی را پرسیدن، آگاهی از مرگ را در انسان تشدید میکند. و من که بیمارم، بیدفاعتر از دیگران رودررویش ایستادهام.» ...!
گفتگو با کافکا / گوستاو یانوش/ مترجم: فرامز بهزاد
هر یک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد می شویم اما خودمان قادر نیستیم کبریت ها را روشن کنیم، برای این کار محتاج اکسیژن و شمع هستیم. در این مورد، به عنوان مثال اکسیژن از نفس کسی می آید که دوستش داریم، شمع می تواند هر نوع موسیقی، نوازش، کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریت ها را مشتعل کند. برای لحظه ای از فشار احساسات گیج می شویم و گرمای مطبوعی وجودمان را در بر می گیرد که با مرور زمان فروکش می کند، تا انفجار تازه ای جایگزین آن شود. هر آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه می دارد و از آنجا که یکی از عوامل آتش زا همان سوختی است که به بدنمان می رسد، انفجار تنها هنگامی ایجاد می شود که سوخت موجود باشد. خلاصه ی کلام، آن آتش غذای روح است. اگر کسی به موقع درنیابد که چه چیزی آتش درون را شعله ور می کند، قوطی کبریت وجودش نم بر می دارد و هیچ یک از چوب کبریت هایش هیچ وقت روشن نمی شود.
اگر چنین شود، روح از جسم می گریزد و در میان تیره ترین سیاهی ها سرگردان می شود. بیهوده می کوشد برای سیر کردن خود غذایی بیاید، غافل از این که تنها، جسمی که سرد و بی دفاع بر جا گذاشته قادر بوده غذا تهیه کند. همین وبس.
به همین دلیل باید از افرادی که نفسی سرد و افسرده دارند، پرهیز کنیم. حتی حضورشان هم می تواند شعله ورترین آتش ها را خاموش سازد. بعدش هم معلوم است چه می شود. با فاصله گرفتن از این جور آدم ها،آسان تر می توانیم آتش درون جانمان را از فرو مردن محافظت کنیم.
راه های زیادی برای خشک کردن یک قوطی کبریت نم کشیده وجود دارد. اما باید اول ایمان بیاوریم که راه علاجی هست.
فقط باید مواظب باشی کبریت ها را یکی یکی روشن کنی. اگر یک احساس قدرتمند همه را به یکباره شعله ور سازد، نوری چنان خیره کننده تولید می کند که چه بسا روشنایی اش در ماورای دید طبیعی ما قرار گیرد. آن وقت دالانی نورانی در برابر چشمانمان پدیدار می شود، گذرگاهی را که از لحظه ی تولد به فراموشی سپرده بودیم نشانمان می دهد و به سر منزل مقصود نزد ملکوت اعلی فرامان می خواند. روح آدمی همیشه در آرزوی بازگشت به سر منزل خویش است. ترک کالبد خاکی ...!
مثل آب برای شکلات / لورا اسکوئیول / مترجم: مریم بیات
پدیدهی خشونت جزئی از فرهنگ است نه طبیعت، زیرا مثلا نمیگوییم پرستو با بلعیدن پشه، یا گرگ به هنگام جویدن گلوی آهو دست به خشونت میزند. در واقع، صرف نظر از مدافعان جنونزدهی حیوانات، به پختن میگو خشونت گفته نمیشود. این واژه مختص توصیف روابط میان انسانها و عبارت است از هر گونه اِعمال زور یا تهدید به اِعمال آن، با هدف وادار کردن دیگران به نحوهای از رفتار یا جلوگیری از نوعی کردار یا آزار دیگران به قصد تفنـن...!
درسهایی کوچک در باب مقولاتی بزرگ / لِشِک کولاکوفسکی/ مترجم: روشن وزیری
چرا کسی به فکر من نيست؟ چرا کسی ازم نمی پرسه تو چی میخواهی؟” ور مهربان ذهنم پرسید "تو چی میخواهی؟” جواب دادم "میخواهم چند ساعت در روز تنها باشم، میخواهم با کسی از چيزهايی که دوست دارم حرف بزنم.” ور ایرادگیر مچ گرفت. "تنها باشی يا با کسی حرف بزنی؟”...!
... پشه ای را که داشت می رفت توی دماغم تاراندم. اصلا چرا آمدم؟ چرا تهران نماندم؟ چون آرتوش استخدام شرکت نفت شد. چون آلیس در بیمارستان شرکت نفت کار گرفت و چون مادر با آلیس آمد آبادان . مادر برای اینکه با آلیس باشد آمد آبادان یا برای این که نزدیک من باشد؟ تا حالا چه کسی کاری را فقط برای من کرده؟ خودم در سی و هشت سالگی چه کاری را فقط برای خودم کردم؟ ... هوا داشت تاریک می شد. نه کسی می آمد نه کسی می رفت. سر چرخاندم طرف خیابان خودمان. باید بر می گشتم. از لا به لای شمشاد های دور حیاط ها چراغ های خانه ها را می دیدم که تک تک روشن می شدند. از تصور کارهایی که باید می کردم دلم گرفت. درست کردن شام، برنامه ریزی برای مهمانی پنجشنبه، بحث با آرمن که حتمًا جِد می کرد تا پنجشنبه شلواری را که مدت ها بود نشان کرده بود بخرم و از همه مهمتر دعوت از خانم سیمونیان . توی دلم گفتم: "زنکه خودخواه متوقع . خیال می کند همه کلفت و نوکرش اند." کاش می شد به جای این همه که دوست نداشتم بکنم و باید می کردم، لم می دادم توی راحتی سبز و می فهمیدم مرد قصه ی « ساردو» بالاخره بین عشق و تعهد کدام را انتخاب میکند؟...!
چراغ ها را من خاموش می کنم / زویا پیرزاد
... زندگی جاده است، و اگر ازش پرت افتادی یا خواستی میانبر بزنی، خداحافظ: جاده گم شد، تمام شد! و جاده بلندتر یعنی زندگی طولانیتر، اصل ادامه سفر است، نه رسیدن به مقصد؛ گذشته از اینها، مقصد که همیشه یکی است: مرگ...!
... زندگیاش دو شقه شده بود. نیمهایی که میدانست در آن چه خبر است و نیمهایی که هیچ خبری از آن نداشت. در آن نیمه تاریک ماه چه میگذشت؟
چه خبر ها بود؟...!
... آسمان بالای سرش که تک ستاره هایی اینجا و آنجا یش دیده می شدند، تازگی دلپذیری می پراکند. سکوت سنگین شهر خفته خفقان آور بود. پنجره های روبرو همه تاریک بودند. و پایین، حیاط که به خاطر شب، خالی از تحرک بود،
صحنه تئاتری بدون بازیگر بود...!
مرگ و پنگوئن / آندری کورکف/ مترجم: شهریار وقفی پور
پروست عاشق تختوابش است، بیشتر اوقاتش را در آن می گذراند و آن را به میز تحریر و دفتر کارش تبدیل می کند. آیا تختخوابش وسیله ای دفاعی در مقابل جهان غدار بیرون است؟ وقتی غمگین هستیم بهترین کار این است که در گرمای مطبوع تختخوابمان دراز بکشیم و در آنجا که تمام تلاش ها و درگیری ها پایان می یابد، بهتر است حتی سرمان را زیر پتو کنیم و با تمام وجود خود را به دست امواج گریه بسپاریم، همچون شاخه ای در باد پاییزی...!
... هیچ انسانی آن اندازه خردمند نیست که در برهه ای از جوانی چیزهایی نگفته یا کارهایی نکرده باشد که دراواخر زندگی چنان ناخوشایند و مذموم به نظر نرسند که اگر قدرت داشت، به هر وسیله ای، آن ها را از خاطره ها محو می کرد. اما این فرد نباید مطلقاْ پشیمان باشد، چون نمی تواند قطعاْ مطمئن باشد در این لحظه هم مرد خردمندی است , مگر اینکه از تمام بوته های آزمایش فرساینده ای که انسان را به این مرحله می رساند عبور کرده باشد. می دانم جوانانی هستند…که معلمین شان از ابتدای تحصیل ذهنی شریف، اخلاقی ناب در وجودشان نهادینه کرده اند. احتمالاْ اگر بر گذشتشان مروری کنند ، چیزی برای پشیمانی نمی یابند: اگر دلشان بخواهد می توانند شرح امضاء شده ای از هر چیزی که گفته اند یا انجام داده اند منتشر کنند: اما موجودات مفلوکی هستند، وارثان مذبوح تزهای منحط، و خردشان منفی و عقیم است. ما نمی توانیم خرد را بیاموزیم، باید آن را از طریق کشف و شهود شخصی دریابیم، کاری که فقط خودمان از عهده بر می آییم، و کسی نمی تواند ما را از آن معاف کند...!
... هرگز نباید فرصت نقل قول کردن از دیگران را از دست داد، زمانی که مطلب را بهتر از خودمان بیان کرده اند...!
...دوستی در نهایت چیزی بیشتر از دروغی نیست که ما را بر آن می دارد بپذیریم بطور علاج ناپذیری تنها هستیم...!
برگرفته از کتاب "پروست چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند" / آلن دو باتن/ مترجم: گلی امامی
به این فكر كن كدام برند بوت های خوشگل تری دارد. سپیده بوت هایش را از كجا می خرید ؟ آدیداس فقط از آن كتانی های رنگ و وارنگ پرپری دارد كه آدم را یاد دو مارتن سالمندان می اندازند. زارا؟ زارای اصل كه پیدا نمی شود. نایك؟ نایك كه بوت ساق بلند ندارد. كاترپیلار؟ كاترپیلار چه طور است ندا ؟ انگلیسی ام به خوبی تو نیست، ولی می دانم كاترپیلار به زبان انگلیسی می شود كرم ابریشم. بوت های سبك خردلی كاترپیلار را اگر پات كنی، به ثانیه نمی كشد كه پروانه ای استوایی می شوی و بال بال زنان از پاساژ گلستان می روی بیرون. آل استار و چنل و دولچه را هم بی خیال. اول و آخرش باید پای تو كاترپیلار ببینم...!
... سامان، برای آخرین بار از خودت بپرس این جا توی پاساژ گلستان چه می کنی. هر پاساژ اقیانوسی است و خیابان های شهر رودخانه هائی بزرگ اند که آخرش به پاساژ ها می رسند. همه ی رودها به اقیانوس می رسند. من با قایقی سوراخ وسط اقیانوس چه می کنم ؟...!
... سپیده همیشه می گفت پسر یعنی ساعت و کفش ...!
... پسر ها حالا باید سرماهای سخت بخورند تا با سی و هفت درجه حرارت ، عاشق دخترها بشوند...!
یوسف آباد ، خیابان سی و سوم / سینا دادخواه
خدایا باید به كدام سو بروم؟...این سردرگمی و نابینایی من نشانهی شلختگی این جهان نیست؟...نشانهی آن نیست كه این جهان هم ظلماتی مثل آن بیابان است؟...!
... انسان موجودی است بی هیچ راه که سرانجام برای آنکه گم نشود دروازهها را به روی خود میبندد...اما، شروعی از یک راه، مرگ راهی دیگر است. دوستان من، راهها مدام ما را صدا میزنند. راهها ما را به مقصدی که خود میدانند میبرند... انسان میتواند بر سرگردانیاش آنسان چیره شود که اگر راهی بسته بود به راه دیگری برود. وقتی گم شد همان مکانی را که در آن ایستاده، شروع راهی تازه بداند. فقط کافی است که در روزمرهاش گردبادی بیندازد و تحول ایجاد کند...!
... صبح روز اول بود، که دانستم اسیرش هستم.
توی آن کاخ متروک، در عمق آن جنگل پنهان بود که گفت بیرون طاعون کشندهیی شایع شده است. وقتی که دروغ میگفت تمام پرندگان پر میکشیدند. از بچگی چنین بود. هرگاه دروغ میگفت بلاهای طبیعی نازل میشد باران میبارید یا درختان سقوط میکردند!... توی آن کاخ بزرگ و متروک اسیرش بودم. برایم کتابهای زیادی آورد و گفت «اینها را بخوان» گفتم «میخواهم بروم» گفت در بیرون طاعون آمده، تمام دنیا را طاعون برداشته، مظفر صبحگاهی، توی این کاخ زیبا بمان و زندگی کن. من این کاخ را برای رهایی از بیرون ساختهام. اینجا آرام بگیر...من این کاخ را برای خودم و فرشتههایم ساختهام، خودم و شیطانهایم...!
... حتی اگر جنگ بر ضد بدی ها هم باشد، رنج های دنیا را زیادتر می کند. حتی اگر
برای عدالت هم باشد دست آخر دنیا را از غم و بی عدالتی پر می کند...!
...بیخداحافظی از اتاقش آمدم بیرون. آن كاخ پرشوكت را كه ترك كردم، دانستم كه در كاخی از توهم زندگی میكند. بیرون كه آمدم تصاویر تكان بار آن سالهای انقلاب توی ذهنم چرخ میخورد. احساس كردم باد شدیدی میوزد. احساس كردم هزاران پرنده پر كشیدند... آن تصویر را سالها پیش توی كوه دیده بودم. همان روزهایی كه یعقوب صنوبی، پیشمرگههای ناامید را از توی كوهها و جنگلها جمع میكرد... حیران و سرگردان توی آن حیاط بزرگ از نگهبانهایش خواهش كردم راه را نشانم بدهند در را گشودند و راه را نشانم دادند. در خودم فریاد زدم:
- خدای بزرگ... نمیخواهم با او بمیرم...!
آخرین انار دنیا / بختیار علی/ مترجم: آرش سنجابی
خارجی بودن يك جور حاملگی مادام العمر است، با يك انتظار ابدی، تحمل باری هميشگی و ناخوشی مدام...!
... گوگول در كار پدر و مادرش مانده، آنها چطور از خانواده شان جدا شدند و چطور آنقدر آنها را كم ديده اند. يك جور قطع ارتباط كامل پا در هوا ميان حسرت و اميد و انتظاری ابدی. چطور ميشود آن مسافرت ها به كلكته كه او يك زمانی آنقدر ازشان بيزار بود بس شان باشد؟ قطعا بس شان نبوده. حالا خوب ميداند پدر و مادرش علی رغم تمام كمبود هاشان با صبر و طاقتی كه او از خودش بعيد ميداند در امريكا زندگی كرده اند. او سالهای زيادی را صرف فاصله گرفتن از اصل و ريشه اش كرده بود و پدر و مادرش تا جايی كه ازشان بر ميامد صرف پل زدن روی اين فاصله كرده بودند...!
هم نام / جومپا لاهيری / مترجم: امیر مهدی حقیقت
هوا و زمین منابع نیروی حیاتند، اما زمین بیشتر. در جهان کسی نیست که مثل سرباز تا این حد زندگیاش به زمین بستگی داشته باشد. در آن هنگام که سرباز روی زمین دراز کشیده، روح و جسمش را به آن میفشارد، در آن هنگام سرباز از خوف مرگ چنگالهایش را به دامن زمین فرو میبرد و صورتش را در خاک مخفی میکند. زمین تنها رفیق او، برادر او، و تنها مادر دلسوز اوست. او فریاد وحشتش را در دامن خاموش و امن خاک فرو مینشاند و زمین او را در پناه خود میگیرد و گوشهای از دامانش را برای ده ثانیه زندگی در اختیارش میگذارد تا باز تلاش کند و باز به دامنش سر بگذارد و شاید برای همیشه به خواب رود...!
... تو قبلا برای من فقط یک وهم بودی. یک موجود خیالی که در ضمیرم جا گرفته بود. و به دفاع از جان وادارم می کرد من آن موجود خیالی را کشتم. ولی حالا برای نخستین بار می بینم که تو هم آدمی هستی مثل خود من. من همه اش به فکر نارنجک هایت، بفکر سرنیزه ات، و به فکر تفنگت بودم؛ ولی حالا زنت جلوی چشمم است و خودت و شباهت بین من و تو. مرا ببخش رفیق. ما همیشه وقتی به حقایق پی می بریم که دیگر خیلی دیر شده است. چرا هیچ وقت به ما نگفتند که شما هم بدبخت هایی هستین مثل خود ما، مادر های شما مثل مادر های ما نگران و چشم براهند و وحشت از مرگ برای همه یکسان است و مرگ و درد جان کندن یکسان، مرا ببخش رفیق. آخر چطور تو می توانی دشمن باشی؟ اگر این تفنگ و این لباس را به دور می انداختیم آن وقت تو هم مثل کات و آلبرت برادر من بودین. بیا بیست سال از زندگی مرا بگیر و از جایت بلند شو، بیست سال و حتی بیشتر چون من نمی دانم با باقیمانده این عمر چکاری می توانم بکنم...!
... یک فرمان نظامی این انسانهای ساکت و آرام را دشمن ما کرده است و فرمان دیگری می تواند آنها را دوست ما کند. بر سر میزی چند نفر که ما آنها را نمی شناشیم ورقه ایی را امضاء کردند و سالیان دراز آدم کشی و جنایت را برجسته ترین شغل و هدف زندگی ما کردند...!
در غرب خبری نیست / اریش ماریا رمارک / مترجم: سيروس تاجبخش
گوش کنید ، ندایی در درون من دارد غر غر میکند: تو شهروند بی بضاعتی هستی ولی می توانی نباشی . سرنوشتت به دست خودت است . وقت خودت را با سوار شدن به این اتوبوس های بو گندو تلف نکن یه روز همین اتوبوسها میبرندت به یه کورستان دسته جمعی و خاکت می کنن ! بیدار شو به آینده بچه هات فکر کن چیزی رو که تو اسمش رو میزاری رشوه گرفتن در واقع راهی است که از طریق آن می توانی حقوق از دست رفته ات را جبران کنی . همه دارن با این اوضاع کنار می آن .یه کم انعطاف داشته باش ، رفیق ، زندگی یعنی انعطاف پذیری...!
... ابتدا تلاش کردم تا به او بفهمانم که رشوه گرفتن سرطانی است که به جان مملکت افتاده ، و تربیت خانوادگی من ، اصول اخلاقی من شدیداً با این عمل مخالف است . باز هم همچون دفعات قبل به من گفت که تو مرد نیستی...!
... و پدرم...می دانست که زمانه بر وفق مراد آدم نیست . واسه همین هم ناشکری نمی کرد . واقعیت اینه که جسارت نداشتن و ترسیدن باعث شده بود آدم درستی باشه . من هم به اون رفتم : علت اینکه تا این اواخر رشوه قبول نکرده بودم ترس از گیر افتادن بود . بعدش آدم یه جورایی وجدانش رو راضی میکنه و به این نتیجه می رسه که واقعاً صداقت داره و به ضوابط و قوانین و اصول اخلاقی احترام می ذاره...!
... تو زندگی ضعیف ها هیچ جایگاهی ندارند و برای کسی که با دست خودش باعث خراب شدن وضع مالی اش شده دلسوزی معنا نداره باید راه های جنگیدن را بلد باشی . کسی که این پا و اون پا کند نباید دل سوزاند ، و آدم نباید با کسانی که فلسفه بافی می کنند و یا شعر می گویند وقتش رو تلف کنه زندگی خشنه و تو هم باید خشن باشی ...!
... پول به خودی خود جذابیتی نداره ، بلکه یه سمبله . چیزی که آدم رو به وجد می آره داشتن پول نیست بلکه روشهای مختلف درآوردنشه . همه میتونن پولدار شن . ولی همه نمی تونن قوی تر از پول بشن...!
فساد در کازابلانکا / طاهر بن جلون / مترجم: محمدرضا قلیچ خانی
اما آدمی که از پرسیدن دست می کشد ، در واقع از فکر کردن باز می ایستد . چون فکر کردن ، هر چه باشد ، پرسیدن مدامی است برای رسیدن به پاسخ و آن آدمی که فکر نمی کند سخن هم نمی گوید ، فقط اصواتی از خود صادر می کند ... هر آن جا که فرهنگ خاموش می شود یا خاموشش می کنند ، جامعه انسانی می میرد و به همراهش زبان هم ...!
... سیل زباله های مادی چیزی است که نباید آن را دست کم گرفت . این زباله ها محیط طبیعی را تهدید می کنند و ممکن است آب و هوا را آلوده و مسموم کنند ، اما آشغال های فکری خطرناک تر هستند و انسان هایی با روح و جان مسموم میتوانند دست به اعمالی بزنند که عواقبی بازگشت ناپذیر دارند...!
... ترسی که در رختخواب آدم های بی قدرت لانه کرده است انگیزه ای قوی برای رویاهای آنها و اعمال آنهاست . آدم بی قدرتی که آرزو دارد خودش را از اضطراب برها ند معمولاً فقط دو راه پیش پای خودش می بیند : گریختن به جایی دور از دسترس نیروهای خصم ، یا قدرتمند کردن خودش ، ترس رویای قدرت را به بار می آورد...!
روح پراگ / ایوان کلیما / مترجم: خشایار دیهیمی
قبـل تو هم یه نفر باور داشته، شک داشته، خندیده، گریه کرده، تو فکر که بوده دستش رو توی دماغش کرده، درست عین تو، همیشه یه نفر قبلآ همه ی این کارا رو کرده. همیشه یه نفر یه درجه بیشتر از اون چه که در توان توست، صعود کرده، حتا خیلی بالاتر از تو. این نبایست روحیه ت رو تضعیف کنه. صعود کن، برو بالا و بالاتر. اما بدون که نوکی برای این قله وجود نداره. بدون که برف پا نخورده وجود نداره...!
بعضی ها هیچ وقت نمی فهمن / کورت توخولسکی / مترجم: محمد حسین عضدانلو
لحظه هایی هست که گذشته با چنان نیرویی ظاهر می شود که به نظر می رسد آدم را از بین می برد...!
... شب، همه جا چنان آرام بود که گویی هیچ کسی وجود نداشت، حتی خود من. صدای دریا را نمیشنوم. دریایی که شبهای دیگر همهمه میکرد و موجی در موجی میشکست حالا که پیش پای من بود صدای تیزی داشت و در دوردست صدایی خفه. نمیخواهم این طور تنها بمانم.
چرا نمیآیی در جانم نمیدوی؟ کمترین چیزی است که از تو میخواهم. چرا روزهایم ساکت و شبهایم خاموش مانده؟ سکوت تو مثل مه است. اول بیابان را سرتاسر میپوشاند، بعد توی آن غرق میشدیم و جایی را نمیدیدیم. افتان و خیزان و کورمال پیش می رفتیم...!
... دچار عشق می شدم، نه، شده بودم و کار از کار گذشته بود. آن حس اضطراب و سرخوشی، که همه ی عاشق های دنیا دارند. حسی که وقتی آدم عاشق می شود در جانش می دود. حتی تو این سن و سال می دانستم که همیشه عاشقی هست و معشوقی و می دانستم من کدام هستم...!
... حقيقت اين است که با هم پيش مي رفته اند گذشته و آينده محتمل و حال نامحتمل از يک نقطه آغاز مي شد...!
دریا / جان بنویل/ مترجم: اسدالله امرایی
این همه در باره ی سال و زمان حساسیت نشان ندهید ... شما که در کار شعر و شاعری هستید نباید زیاد سخت بگیرید. زمان مگر چیست؟ خطی قراردادی که یک طرفش گذشته است و آن قدر می رود و می رود تا به تاریکی برسد. طرف دیگرش هم آینده است که باز دو سه قدم جلوتر می رسد به تاریکی. خب همه این جوری راضی شده ایم و داریم زندگی مان را می کنیم. بعضی وقت ها می بینی یکی از ما از این خط ها خارج می شویم. پای مان سر می خورد این ور خط که می شود گذشته، یا یک قدم آن طرف خط به آینده می رویم...!
... می گویند یک روز زنی از نجاری می خواهد برایش کمدی بسازد. نجار این کار را می کند و مزدش را می گیرد و می رود. فردای آن روز زن پیش نجار می آید و می گوید که کمد خوب درست نشده و هر وقت قطار از کنار خانه می گذرد، کمد می لرزد و سروصدا می کند. نجار می آید و کمد را بازرسی می کند و ظاهرا نقصی در آن نمی بیند. می رود توی کمد و در را می بندد تا وقتی قطار آمد، از تو ببیند کجای کارش عیب دارد. در همین حال مرد خانه می آید و از سر اتفاق در کمد را باز می کند و نجار را در آن می بیند. با خشم زیادی فریاد می زند:« تو این جا چه کار می کنی؟» نجار بخت برگشته می گوید :«اگر بگویم منتظر قطار هستم که باور نخواهی کرد...!
دو قدم این ور خط / احمد پوری
کافکا با لحنی گلهآمیز گفت: «شما شوخی میکنید. ولی من جدی گفتم. خوشبختی با تملک به دست نمیآید. خوشبختی به دید شخص بستگی دارد. منظورم اینست که آدم خوشبخت، طرف تاریک واقعیت را نمیبیند. هیاهوی زندگیاش صدای موریانه مرگ را که وجودش را میجود، میپوشاند. خیال میکنیم ایستادهایم، حال آنکه در حال سقوطیم. اینست که حال کسی را پرسیدن، یعنی به صراحت به او اهانت کردن.
مثل اینست که سیبی از سیب دیگر بپرسد: حال کرمهای وجود مبارکتان چطور است؟ یا علفی از علف دیگر بپرسد: از پژمردن خود راضی هستید؟ حال پوسیدگی مبارکتان چطور است؟ خوب، چه میگوئید؟»
بیاختیار گفتم: «چندشآور است.»
کافکا گفت: «میبینید؟» و چانهاش را به حدی بالا گرفت که رگهای کشیده گردنش نمایان شد. «حال کسی را پرسیدن، آگاهی از مرگ را در انسان تشدید میکند. و من که بیمارم، بیدفاعتر از دیگران رودررویش ایستادهام.» ...!
گفتگو با کافکا / گوستاو یانوش/ مترجم: فرامز بهزاد
هر یک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد می شویم اما خودمان قادر نیستیم کبریت ها را روشن کنیم، برای این کار محتاج اکسیژن و شمع هستیم. در این مورد، به عنوان مثال اکسیژن از نفس کسی می آید که دوستش داریم، شمع می تواند هر نوع موسیقی، نوازش، کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریت ها را مشتعل کند. برای لحظه ای از فشار احساسات گیج می شویم و گرمای مطبوعی وجودمان را در بر می گیرد که با مرور زمان فروکش می کند، تا انفجار تازه ای جایگزین آن شود. هر آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه می دارد و از آنجا که یکی از عوامل آتش زا همان سوختی است که به بدنمان می رسد، انفجار تنها هنگامی ایجاد می شود که سوخت موجود باشد. خلاصه ی کلام، آن آتش غذای روح است. اگر کسی به موقع درنیابد که چه چیزی آتش درون را شعله ور می کند، قوطی کبریت وجودش نم بر می دارد و هیچ یک از چوب کبریت هایش هیچ وقت روشن نمی شود.
اگر چنین شود، روح از جسم می گریزد و در میان تیره ترین سیاهی ها سرگردان می شود. بیهوده می کوشد برای سیر کردن خود غذایی بیاید، غافل از این که تنها، جسمی که سرد و بی دفاع بر جا گذاشته قادر بوده غذا تهیه کند. همین وبس.
به همین دلیل باید از افرادی که نفسی سرد و افسرده دارند، پرهیز کنیم. حتی حضورشان هم می تواند شعله ورترین آتش ها را خاموش سازد. بعدش هم معلوم است چه می شود. با فاصله گرفتن از این جور آدم ها،آسان تر می توانیم آتش درون جانمان را از فرو مردن محافظت کنیم.
راه های زیادی برای خشک کردن یک قوطی کبریت نم کشیده وجود دارد. اما باید اول ایمان بیاوریم که راه علاجی هست.
فقط باید مواظب باشی کبریت ها را یکی یکی روشن کنی. اگر یک احساس قدرتمند همه را به یکباره شعله ور سازد، نوری چنان خیره کننده تولید می کند که چه بسا روشنایی اش در ماورای دید طبیعی ما قرار گیرد. آن وقت دالانی نورانی در برابر چشمانمان پدیدار می شود، گذرگاهی را که از لحظه ی تولد به فراموشی سپرده بودیم نشانمان می دهد و به سر منزل مقصود نزد ملکوت اعلی فرامان می خواند. روح آدمی همیشه در آرزوی بازگشت به سر منزل خویش است. ترک کالبد خاکی ...!
مثل آب برای شکلات / لورا اسکوئیول / مترجم: مریم بیات
پدیدهی خشونت جزئی از فرهنگ است نه طبیعت، زیرا مثلا نمیگوییم پرستو با بلعیدن پشه، یا گرگ به هنگام جویدن گلوی آهو دست به خشونت میزند. در واقع، صرف نظر از مدافعان جنونزدهی حیوانات، به پختن میگو خشونت گفته نمیشود. این واژه مختص توصیف روابط میان انسانها و عبارت است از هر گونه اِعمال زور یا تهدید به اِعمال آن، با هدف وادار کردن دیگران به نحوهای از رفتار یا جلوگیری از نوعی کردار یا آزار دیگران به قصد تفنـن...!
درسهایی کوچک در باب مقولاتی بزرگ / لِشِک کولاکوفسکی/ مترجم: روشن وزیری
چرا کسی به فکر من نيست؟ چرا کسی ازم نمی پرسه تو چی میخواهی؟” ور مهربان ذهنم پرسید "تو چی میخواهی؟” جواب دادم "میخواهم چند ساعت در روز تنها باشم، میخواهم با کسی از چيزهايی که دوست دارم حرف بزنم.” ور ایرادگیر مچ گرفت. "تنها باشی يا با کسی حرف بزنی؟”...!
... پشه ای را که داشت می رفت توی دماغم تاراندم. اصلا چرا آمدم؟ چرا تهران نماندم؟ چون آرتوش استخدام شرکت نفت شد. چون آلیس در بیمارستان شرکت نفت کار گرفت و چون مادر با آلیس آمد آبادان . مادر برای اینکه با آلیس باشد آمد آبادان یا برای این که نزدیک من باشد؟ تا حالا چه کسی کاری را فقط برای من کرده؟ خودم در سی و هشت سالگی چه کاری را فقط برای خودم کردم؟ ... هوا داشت تاریک می شد. نه کسی می آمد نه کسی می رفت. سر چرخاندم طرف خیابان خودمان. باید بر می گشتم. از لا به لای شمشاد های دور حیاط ها چراغ های خانه ها را می دیدم که تک تک روشن می شدند. از تصور کارهایی که باید می کردم دلم گرفت. درست کردن شام، برنامه ریزی برای مهمانی پنجشنبه، بحث با آرمن که حتمًا جِد می کرد تا پنجشنبه شلواری را که مدت ها بود نشان کرده بود بخرم و از همه مهمتر دعوت از خانم سیمونیان . توی دلم گفتم: "زنکه خودخواه متوقع . خیال می کند همه کلفت و نوکرش اند." کاش می شد به جای این همه که دوست نداشتم بکنم و باید می کردم، لم می دادم توی راحتی سبز و می فهمیدم مرد قصه ی « ساردو» بالاخره بین عشق و تعهد کدام را انتخاب میکند؟...!
چراغ ها را من خاموش می کنم / زویا پیرزاد