قسمت دوم
!!
دست هاي بي دستکش و سرخ شده از سرمايم را داخل جيب پاييزه ي مشکي و يقه انگليسي ام مي فرستم. آب دماغم را بالا مي کشم و بيني ام به سوزش ميفتد.
در اين سرما شايد پياده آمدن حماقت به نظر برسد، ولي به شدت نياز داشتم، کمي با خودم خلوت کنم. به محض اينکه ستاره موفق شد، مادربزرگ را از سرش باز کند، شال و کلاه کردم و بيرون زدم.
حتي براي سلام دادن جلو نرفتم...خوشم نمي آيد که هر هفته پيدايش مي شود و روز را بر من و ستاره تلخ مي کند. جمعه ها به اندازه ي کافي دلگير هستند...او هم قوزِبالاقوز مي شود و دلگيرترش مي کند.
شايد حق با ستاره باشد...شايد بهتر است پدرم...به زبانم نمي آيد، آرزوي مرگ پدرم را بکنم...من مرگ آفتاب را...مرگ گل...مرگ آب را ديده ام! مرگ خانه و زندگيمان را...مرگ مادر بودن مادرم را ديده ام...همان روزهايي که برايم شد ستاره، مادرانگي هايش مردند. مرگ پدرم و گاهي روزها مرگ خودم را...نمي توانم مرگ ديگري ببينم. طاقتش را ندارم!
تحمل آن خانه و فضاي مسموم شده اش برايم غيرممکن بود. انگار صداي شيون هاي مادربزرگ و التماس هايش به مولکول هاي هواي خانه پيوند خورده باشد.
حتي ستاره هم بعدِ رفتنِ عزيز غمباد گرفت و تصميم گرفت، خودش پا پيش بگذارد و دوباره رابطه اش را با سپهر شروع کند. مي گويد سپهر با اينکه از او کوچکتر است، بهتر از هر مردي مي فهمدش!
من ولي فکر مي کنم، مردي که توي رخت خواب بفهمدت و شادت کند، مرد نيست...خوشي هاي گذرا بيشتر انزوا مي آورند. هيچ گاه به ياد ندارم، سپهر با يک دسته گل به ديدن ستاره آمده باشد. هميشه براي خلوت کردن با او بطري به دست خودش را نشان مي دهد و يازده دقيقه بعد*...مي رود!
مرد اگر مرد باشد مي تواند، از راه دور هم که نگاهت مي کند، تنها با يک پلک...تنها با يک پلک آرامش بخش...خوشبختي و خوشحالي تمام دنيا را در دلت لبريز کند.
فقط قبلا هرگز چنين مردي را نديده ام...مطمئن نيستم در آينده هم ببينم!
آسمان ميغرد و کوچه ي تاريک بر اثر صاعقه ي شديدي که مي زند، روشن و خاموش مي شود. درست همانطور که انتظار مي رود، چيزي نگذشته که باران شروع به باريدن مي کند.
همراه با هر لحظه تندتر شدن بارش ابرها، من هم سرعت بيشتري به گام هايم مي دهم. بي شک تا دو دقيقه ي ديگر تمام ريمل و خط چشم توي صورتم خواهد ريخت و شبيه دخترهاي مفلوک و شکست خورده ي عشقي مي شوم.
شکسته خورده ي عشقي! عشق؟! همين يکي را فقط کم دارم تا کلکسيون بدبختي هايم کامل شود.
دست هايم را در آغوش مي کشم...بي اندازه سرد است. دندان هايم بي وقفه به هم مي خورند و از فاصله ي بينشان بخار غليظي در هوا پخش مي شود. بال روسري ام خيس و سنگين شده و ديگر با وزش باد تکان نمي خورد، در عوض از اين همه سردي هوا، موهاي تنم راست مي شوند.
امتداد شب باران زده را بين قدم هاي تند و پرشتابم مي گيرم و به سمت انتهاي خيابان ميدوم تا هرچه سريع تر به خانه ي مينو برسم.
در دستشويي را محکم به هم مي کوبم...مي دانم مينو هنوز خواب است ولي اهميتي نمي دهم. حتي خودم هم دليل لج کردن هايم با همه کس و همه چيز را نمي فهمم.
جلوي آينه مي ايستم و از ديدن صورت به هم ريخته و سياه شده از اثر ريمل و خط چشمم، جا مي خورم. خميازه ي کش داري اشک را مهمان چشمانم مي کند و براثر حرکت سرم، دسته اي از موهاي ژوليده شده ام، توي صورتم مي ريزد.
نگاهم مي رود سمت ليوان مجسمه اي که به دسته اش پت و مت با آن لباس هاي رنگي و کلاه هاي بامزشان چسبيده اند.
وسايل سرويس آبي رنگ است و داخل جا صابوني و جاي مايع دستشويي، ماهي هاي رنگارنگ کوچک شناورند.
گوشه اي از سراميک روشويي زرد و بدرنگ شده و قسمتي از سقف سپيد و گچي، ترک خورده...کاشي هاي آبي و موج دار يکي در ميان لب پر شده اند.
صورت سياه و قرمز شده ام را با حوصله مي شورم و موهاي به هم گره خورده ام را با زحمت زيادي شانه مي زنم. تعداد بي شماري از موهاي قهوه اي رنگم را بين دندانه هاي فلزيِ بُرس جا مي گذارم و از حالا مي دانم مينو بخاطر موهاي ريخته شده در روشويي اش پدرم را در خواهد آورد.
پدرم؟ دلم براي پدرم تنگ شده...مي شود که نشود؟ مي شود که دلم براي پدرم تنگ نشود؟ اگر بد بوده با مادرم بوده...اگر ظلم کرده، به مادرم کرده. ولي مرا هميشه دوست داشته...هميشه برايم پدر خوبي بوده.
هرچه خاطره از قبلِ معتاد شدنش دارم، همه رنگي و زيبا هستند. همه آبيِ آسماني هستند. شناور در عشق هستند. خدايي هستند!
وحشتناک است...دلت تنگ شده باشد و هيچ راهي براي باز کردنش بلد نباشي.
دلم...تنگ...شده!
فرار را مي کنم...از افکارم! خداي را مي کنم...شکر! خودم را مي کنم...آرام! کار ديگري هم هست مگر، که بکنم؟
ياد روز قبل ميفتم...شيون هاي مادربزرگم از ديدن پسرش در اعتياد و بدبختي...کمي عقب تر مي روم...مادرم حتي باورش نمي شود دخترش انقدري پاک باشد که از زوري بوسيده شدن آشفته شود.
بي هوا...بي آنکه عقب گرد کنم، ياد آن بوسه ميفتم و دندان هايم را روي هم مي فشارم. مي خواست به من پول بدهد بابت بوسيدنم! من که فاحشه ي پولي نيستم.
واقعا نيستم؟ نه نه نه...معلوم است که نيستم. کسي از پسِ سرم فرياد مي کشد که لازم نيست حتما بدهي تا هرزه ي پولي شوي...همين که آغوش و لبخندهايت را مي فروشي، کافي است...مگر نيست؟ راهي جز پذيرفتنش ندارم. لعنتي!
نفسم را پرصدا بيرون مي فرستم. آن مرد جسور تقصيري نداشت...که گرگ هست و بايد شکار را بکند!
مقصر منم که اجازه اش دادم تا بکند جسارت مرا...او نکرد...خودم کردم...لعنت بر من باد!
با تمام وجود غمگينم...با تمام وجود دلگيرم...با تمام وجود مي ميرم...به همين زودي ها.
صداي بلند و چندرگه ي جيغي گوشم را پر مي کند. ناگهان غم و اندوه پر مي کشد و مي رود. با تمام وجود، به سمت در هجوم مي برم و با تمام وجود، بازش مي کنم...با تمام وجود، خودم را از سرويس بيرون ميندازم.
آرزوي مرگ کردن با تمام وجود را از ياد مي برم.
طول راهرو و سالن را يک نفس مي دوم و بي هوا در اتاق خواب را باز مي کنم. قلبم بي وقفه مي تپد. تپش هاي نامنظمش را در دهانم، حس مي کنم.
-چي شد مينو؟
هردو سرشان را به سمتم برمي گردانند. اول نفس آسوده اي مي کشم چون اتفاق بدي برايش نيفتاده و بعد از ديدن مينو که با آن گونه هاي گاز خورده و سرخ و خيسش از شيطنت عليرضا مي خندد، به شدت عصباني مي شوم.
دستگيره ي عرق کرده را از بين مشت لرزانم، رها مي کنم:
-ديوونه شديد؟ تقريبا سکته کردم...تو اصلا اين موقع صبح اينجا چيکار مي کني؟ کي اومدي؟
روي سخنم کاملا با عليرضا است. هنوز سينه ام از هيجان بالا و پايين مي پرد. او اما اصلا به روي مبارکش نمي آورد که مي داند که مي دانم شيطنت کرده و گونه هاي سرخ و سپيد و برجسته ي مينو را مثل ميوه ي آبداري گاز زده.
دستي بين موهاي خرمايي و لختش مي کشد و طعنه مي زند:
-تو که طبق معمول اينجايي! خودت خونه زندگي نداري؟
دست هايم را زير سينه جمع مي کنم و درحالي که انگشت هايم را به ترتيب نشان مي دهم، با لحن پرتوقعي مي گويم:
-اولا سلامت کو؟ دوما تو خودتم هميشه اينجا چتري...
جلو مي روم و انگشت ميانه ام را پر معني جلوي چشمش تکان مي دهم:
-سوما هم که فوضوليش به تو نيومده!
پاي مينو را از روي زانوهايش کنار مي زند. بلند مي شود و دست به کمر، به سمتم مي آيد:
-اولا تو کوچيک تري و عين شتر سرتو انداختي پايين پريدي تو...منم سلامي ازت نشنيدم که بخوام جواب بدم...دوما متاسفانه وقتي خانواده ي مينو هستن اجازه ي اينجا اومدن ندارم ولي تو واقعا هميشه چتر خانومِ مني...سوما...براي اون حرکت زشت انگشتت...
حالا فقط يک قدم تا اندام منقبض شده ي من فاصله دارد:
-اگر مرد بودي يه کتک مفصل مي خوردي!
دهان باز مي کنم تا فحشي آبدار يا دست کم حرف کوبنده اي بزنم، بلکه پوزخند لعنتي اش جمع شود.
مينو قبل از انفجارم از جا مي جهد و دستش را در هوا تکان مي دهد:
-باز شما دوتا شروع کرديد؟ من که نميفهمم مشکلتون چيه...بس کنيد بابا!
در حقيقت من هيچ مشکلي با عليرضا ندارم که هيچ...به نوعي از او خوشم هم مي آيد. جزو آن دسته از مردهايي است که مي توانم از بقيه تفکيکش کنم. مي دانم که او هم از من خوشش مي آيد و از سرو کله زدن با من لذت مي برد.
البته مثل دو دوست...نه چيزي بيشتر. عليرضا بي آنکه بتوانم حد و مرزي برايش قائل شوم، عاشق مينو است. طوري که گاهي...دروغ چرا...اکثر اوقات يا شايد هم هميشه به آن دو حسادت مي کنم.
نه اينکه دنبال عشق و عاشقي باشم. من سختگير تر از اين حرف ها هستم که بخواهم دلم براي کسي بلرزد. ولي هيچ گاه هم خالصانه عشق نورزيده اند به لطافت هاي دخترانه ام.
اينکه کسي باشد که در هر شرايطي، تو را بخواهد...به غر زدن هايت گوش بدهد و آرامت کند. دل گرفته ات را با پرت کردن حواست به چيزهاي زيبا و آرامش بخش، باز کند. هميشه و هرجا که نيازش داشته باشي، حاضر باشد.
عليرضا هميشه مي گويد؛ زيباترين چيزي که در زندگي اش ديده و هرگز هم از تماشا کردنش سير نمي شود، لبخندهاي مينو است.
و من فکر مي کنم که چقدر دلم مي خواهد که کسي هم باشد که تا اين حد لبخندهايم را دوست داشته باشد و من...من هم لبخندهايم را مجاني به رويش بپاشم.
-چي شد لي لي؟ گريه مي کني؟
به خودم که مي آيم، ريزشِ آرام و پرخارشِ قطره اي را روي گونه ام حس مي کنم. بي حتي لحظه اي مکث، دستي به گونه ام مي کشم و قطره ي تازه متولد شده را بين راهش نيست و نابود مي کنم.
-لي لي ناراحت شدي؟ لي لي؟! ببين چيکار کردي علي!
بي توجه به دست دراز شده ي مينو به سمت صورتم، رو از آن دو مي گيرم:
-نه...ناراحت نشدم!
صداي عليرضا متاثر است:
-من که چيزي نگفتم. اي بابا...تا حالا نديده بودم لي لي گريه کنه!
مينو آشفته تاييد مي کند:
-منم نديده بودم...عزيزم چي شدي آخه؟!
دندان هايم را روي هم مي فشارم. لعنتي! من هيچ وقت پيش هيچ کس گريه نمي کنم...چه مرگم شد پس؟! که اينطور دست دلم را رو کردم.
-گريه نمي کردم...هيچي هم نشده شلوغش نکن مينو...
نمي خواهم بفهمند، حسادت مي کنم...نبايد بفهمند که با اين يک متر زبان و روي بي نهايتم، تا چه حد احساس ضعف وجودم را تسخير کرده.
با چهره ي سرد و بي تفاوتي که در همين مدت کم براي خودم دست و پا کرده ام، ادامه مي دهم:
-فقط...ديروز مامان بزرگم خونمون بود...يکم از هميشه بيشتر شلوغ کرد. اذيت شدم!
مينو به سمتم مي آيد تا سرم را در آغوش بگيرد و لابد من هم بايد در آغوشش گره بغضم را باز کنم! مسخره است!
قدمي عقب مي گذارم:
-نکن...خوبم!
به سمت لباس هايم که روي زمين به طرز زشتي پخش شده اند، مي روم:
-من ديگه برم مينو...
مينو روسري خوش آب و رنگم را از بين مشتم بيرون مي کشد:
-کجا بري؟ تو که گفتي تا مامانينا بيان پيشم ميموني. ببين منم تنهام.
بي حوصله روسري را رها مي کنم تا پاره نشود:
-ماشلاله تو که هيچ وقت تنها نيستي...بده بهم روسريمو بايد برم! به خدا کار دارم.
-خب کجا کار داري؟
عليرضا با يک حرکت دستش، به راحتي روسري را از دست مينو مي گيرد:
-همه چيزو که نبايد بدوني عزيز من...
روسري را با لبخند به سمتم مي گيرد و چشمکي مي زند:
-اصلا حال مي کنم درکت بالاست. خودت ميزني به چاک...
روسري را با خنده از دستش مي گيرم:
-روتو برم پسر!
مينو هنوز با نگراني نگاهم مي کند و سرش را زير بغل عليرضا که دستش را دور گردنش انداخته فرو مي برد:
-قول بده شب بياي...علي ميره من تنها مي مونم.
دختره ي نازپرورده نمي تواند، يک شب تنهايي را تحمل کند. چقدر ما فرق داريم با هم...او انگار همه چيز دارد و من...هيچ ندارم.
هيچ...هيچ...هيچ!
لباس هايم را به سرعت مي پوشم و بي آرايش...ساده ي ساده شال را روي موهاي صاف و بي حالتم ميندازم. زياد پيش نمي آيد، من اينطور ساده و معصوم باشم. اينطوري دختر هجده ساله اي مي شوم که خودم هستم! جايي که مي خواهم بروم نيازي به رنگ زدن ندارد. جايي که بي هوا تصميم گرفتم بروم. که هنوز مطمئن نيستم بروم يا نروم!
طول سالن را طي مي کنم و از روي کاسه هاي چيپس و پفک و تکه هاي خورد شده اي از خوراکي هاي مختلف که فرش را رنگ زده، رد مي شوم.
براي خداحافظي به سمتشان برمي گردم:
-شب برمي گردم.
مينو لب هاي کوچک و صورتي رنگش را مثل بچه ها جلو مي دهد:
-لااقل صبحونه بخور بعد برو!
خيره و متفکر نگاهش مي کنم. دوستم دارد! صادقانه...پس چرا من انقدر افکارم کثيف است؟ چرا انقدر خورده شيشه دارم؟
دستگيره را پايين مي کشم و نفسم را پرصدا بيرون مي فرستم:
-توي راه يه چيزي مي خورم...
از آن فضاي خفه کننده که آدم هاي بي غم در آن تنفس مي کنند، بيرون مي زنم. هوا سرد است اما مشکلي با سردي اش ندارم. دست در جيب هاي پاييزه ام فرو مي برم. سنگي را با ضربه ي آرام نوک کفشم، کمي آن طرف تر پرت مي کنم. قل مي خورد، کمي جلوتر.
هشت ساله بودم که پدرم مرد...براي من...براي مادرم...براي دنيا...براي خودش...
اما براي مادرش هرگز نمرد. اين است که مي گويند مادر نيستي که بفهمي! هرچه دوست و رفيق و آشنا بود از پدرم دست کشيد...فقط مادرش ماند و اميدها و آرزوهاي مادرانه که...
ترکش مي دهم...برايش زن مي گيرم...دوباره بچه دار مي شود. پسرم بلاخره روزي طعم خوشبختي را مي چشد.
از کجا به کجا رسيدم...
به سنگ مربعي شکل مي رسم و کمي محکم تر پرتش مي کنم جلو...
پدرم مرد و چيزي نگذاشت برايم جز يک خلع بزرگ توي سينه...مثل فقدان پدر...مثل بي سايه زندگي کردن و بزرگ شدن. چيزي نماند، جز مادري که هميشه ي خدا يک جاي مادرانگي اش لنگ مي زند!
که خودش بيشتر از من عقده دارد. در خانواده اي بزرگ شد که هميشه توي سرش زدند. خانواده ي کوته فکري که زن را کهنه شور بچه و زير کمري مردها مي ديدند. مادرم فکرش بازتر بود...نمي توانست قبول کند که درس نخواند...سرکار نرود. زيبايي هايش را کسي نبيند. پدرم که همسايه شان بوده وقتي زيبايي اش را پشت چادر گل گلي اش مي بيند، دلش را مي بازد. در کمتر از يک هفته پدر و مادرش را مي فرستد براي خواستگاري رسمي.
کار خانواده ي مادرم به زوري دادنش نمي کشد، چون مادرم خودش رضايت مي دهد. هرچند که مي دانم اگر راضي هم نبود مي دادنش. همان تسبيح و ريش پدرم، ملاک بوده براي احترام داشتن بين مردم. مادرم به اميد روزهاي بهتر به خانه ي بخت مي رود...
پوزخند مي زنم و سنگ را با شتاب تر پرتاب مي کنم!
آخرش هم مادرم همان کهنه شور بچه و زيرکمري مردش مي شود. نه اجازه ي درس خواندن داشت نه سرکار رفتن. نه حتي لحظه اي تنها بيرون رفتن و دوست داشتن. پدرم او را فقط براي خودش مي خواست. زني مي خواست که بوي قرمه سبزي بدهد و لاي ناخون هايش زردچوبه باشد. مادرم نفرت داشت که اينطور زندگي کند. نساختند...يکديگر را نابود کردند.
اگر تا اين حد مشکل داشتند...اگر حتي نمي توانستند روزهاي مشتکرشان را ورق بزنند...اگر تشنج و نفرت زندگيشان را سياه کرده بود...
گه خوردند بچه کاشتند...!
يک عمر در برهوتي زندگي کردم که زندگي نبود...که جان دادم...که جان مي دهم. ذره ذره!
تنهايي...فقر...کمبود...فلاکت... خفت...محبت نديدن! مشکلات روحي و ذهني از همه بيشتر بود! همه ي اينها در وجودم جمع و يک عقده ي بزرگ توي گلويم شده اند. که نه مي شود قورتش داد...و نه مي شود بيرونش ريخت.
کمي آن طرف تر دختر و پسري خندان و دست در دست هم از رستوران شيکي بيرون مي زنند و سوار ماشين مدل بالايشان مي شوند.
دست هايم داخل جيبم مشت مي شوند.
به خدا قسم من هم پولدار و بي نياز خواهم شد. اين بي پولي يک عقده مثل سنگ توي قلبم شده.
قسم به همان خدايي که تو مي گويي هست! که اگر هست پس چرا لال شده؟ که اگر هست پس حتما من پاک شده ام از توي ليستش...
پاکم کرده اي خدا...مگر نه؟!
به جهنم...تو هم پاکم کن...فکرکردي برايم مهم است؟ مدت هاست هيچ چيز جز رفع کمبودهايم برايم مهم نيست.
راستي من مرگ خدايم را هم ديده ام!
شانزده سلام که شد استعداد بي حد و اندازه خودم را در بازي با ورق کشف کردم. پدرم که از خانواده ي مذهبي اي بود، بعد از اعتيادش ريش و تسبيحش را گذاشت کنار و شد پايه ي ثابت عرق خوري و ورق بازي. حاجي بودنش که رفت...دوستانش رفتند. پول و اعتبارش رفت! از او ياد گرفتم چطور بازي کنم. استعدادم در بازي با ورق ها و ذهن خواني به طور عجيبي خاص است.
البته که عواقب و عوارض زيادي هم دارد که من آن روزها متوجهش نبودم. بعدها فهميدم که چه بر سرم مي آورد، همين استعداد خارق العاده!
حالا از تنها چيز خوبي که زندگي توي وجودم کاشته هم سوء استفاده مي شود. براي صولتي هرجا که امر کند و هروقت که بخواهد، بازي مي کنم، ولي آن نامرد پول زيادي به من نمي دهد. همين بازي ها که براي آدم هاي متمول و بي غم، تنها يک سرگرمي است، براي من همه چيز است. تنها راه براي زندگي کردنم است. که در خانه مادرم تحقيرم نکند. که مثل موجودي که مانع خوشبختيش شده، با من رفتار نکند.
مي دانم اگر صولتي را از دست بدهم، ديگر هيچ کس براي استعدادم پشيزي ارزش قائل نخواهد بود...چون زنم...کم سنم و بي تجربه. کسي به من بها نمي دهد.
درس نخواندم چون نمي توانستم دانشگاه آزاد بروم و در کنار آقازاده ها و سهميه هاي آن چناني شان جايي براي مني که اهل درس نبودم، در دانشگاه سراسري نمي ماند. استعدادش را داشتم...هوشش را هم...اما علاقه به درس نداشتم. حالا که درس را هم کنار گذاشته ام، حالا که پارتي ندارم...هيچ کجا کار برايم نيست.
کلاغي غارغارکنان از بالاي سرم مي گذرد. تنهاي تنها بي هيچ قبيله و گروهي پشت سرش.
لطفا يک نفر اين کلاغ لعنتي را به خانه اش برساند تا انقدر در قصه ي من نحسي نکند.
سنگ را پشت سر رها مي کنم. مثل خاطرات گذشته.
يک قدم عقب مي گذارم...
با دو دست توي سرش مي کوبد.
پدر تو مي بايستي مثل کوه پشتم باشي!
يک گام ديگر...
مادربزرگ به ديوار تکيه مي زند و گريان روي زمين سُر مي خورد.
پدر تو معنيِ زندگيِ عاشقانه اي!
گامي ديگر...
پدر محکم تر و بي وقفه بر سرش مي زند و نام خدا را فرياد مي کشد...و من هرلحظه بيشتر منزجر مي شوم از اين نمايش مسخره اش!
پدر بايد راست باشي. من سايه ي خميده ات را بالاي سرم نمي خواهم!
دستگيره ي در توي پشتم فرو مي رود...
مادربزرگ انگار ديگر جاني برايش نمانده که بخواهد جلوي پسرش را بگيرد. هق مي زند...از ته دل...واقعيِ واقعي!
پدر من که معنيِ پدر داشتن را مدتي است، فراموش کرده ام. ولي انقدر مي دانم که تو مدت هاست ديگر بلدش نيستي!
در را باز مي کنم و بيرون مي زنم. مادربزرگِ مچاله شده و پدرِ مجنونم را پشت سر مي گذارم.
نبايد مي آمدم...نبايد دلم تنگ مي شد...نبايد اميدوار باشم. نبايد...نبايد...نبايد!
حالم حالت خلط صبح اول طلوع است. همانطور احساس اضافي بودن مي کنم. همانقدر خفه کننده هستم...همانقدر راکدم...بايد دور انداخته شوم. بايد يک جا جمع کنم و با تمام وجود پرت کنم گوشه ي آسفالت خودم را.
چيزي تا گلويم بالا مي آيد. به سمت جوي مي دوم. دو زانو روي زمين مي نشينم. زانوهايم به ذق ذق کردن ميفتند.
دست روي معده ام مي فشارم و مايع زردي با فشار از گلويم بيرون مي ريزد. نفس عميقي مي کشم و اشک بي اراده از گوشه ي چشمم جاري مي شود.
باز نفس مي کشم...گرچه مي دانم اين هوا تا چه حد سمي است! عق مي زنم و احساس مي کنم، حالاست که دل و روده ام بريزد داخل جوي!
به سرعت با پشت آستينِ پاييزه ام، اشک ها را خشک مي کنم. روي زمين خودم را عقب مي کشم و به تير برق تکيه مي زنم.
مردمي که از کنارم رد مي شوند و با قيافه هاي درهم و گاها کنجکاو نگاهم مي کنند را يکي درميان مي شناسم. در اين مدت در محله ي قديمي مان خيلي ها رفته اند و خيلي ها آمدند...زندگي هم همينطور است...اصلا اين يک قانون است. يکي مي آيد...يکي مي رود!
حاج منصور به من که مي رسد روي استپ مي زند. البته لنگ هاي دراز و شلوارِ اتو کشيده پوشش را مي گويم. تسبيح توي دستش زير نور آفتاب مي درخشد. دانه هاي سبز و درشت و شيشه اي دارد.
لبش را يک وري مي کند:
-پاشو دختر جون...خجالت داره! مگه زنم اينطوري پخش ميشه وسط خيابون؟
انگشت اشاره اش را بين دندان هاي سپيد و صدفي اش مي گيرد:
-قباحت داره!
حسين آقا سرش را از داخل مغازه بيرون مي آورد:
-چيکار داري حاجي؟ بنده ي خدا حالش بد شد يه دقه نشست.
مي دانم حسين آقا هم هيچ از اين پيرِ هاف هافو خوشش نمي آيد. حسين آقا هم مکه رفته...اما مردم را تحريک نکرده، حاجي صدايش بزنند. تسبيح دستش را بين اهل محل نمي آورد، تا همه ببيند. هميشه همراهش است...مي داند که خدا همه جا هست...او هم حاجي است و معتقد...ولي چقدر تفاوت دارند.
مثل پلنگ زخمي در نگاه هيزش خيره مي مانم و از روي زمين بلند مي شوم. تقصير خودش بود که دلش خواست آماج خشم و عقده و عصبانيتم شود.
پوزخند مي زنم و بي اهميت به شالي که از روي سرم افتاده، مثل شير جلويش گردن کشي مي کنم:
-به به حاج منصور! حال و احوال شما؟ بابا دلتنگت بوديم مشتي! اصلا از اولم اهل دل بودي حاجي...همه ي محل به کنار...دلم براي تو از همه بيشتر تنگ شده بود. يادته مست مي کردي و روضه مي خوندي از بلادکفر؟
دلم مي خواهد توي صورتش بکوبم...کم دستمالي ام نکرده. هميشه هم که چشم هاي دريده اش دنبال شماره سوتين زن هاي محل بود.
نوچ نوچي مي کنم و ادامه مي دهم:
-شب خونه فاطي بدکاره، صبا ميري مسجد عروده کشي مي کني مي گي (لاله اکبر!)...من جنس شماهارو خوب ميشناسم حاجي! زن بشينه زمين خستگي در کنه قباحت داره ولي شما مهموني بگيري، شيرين و فاطي و ناهيدو ببري برات برقصن دامنشون و بزني بالا هي هيزي کني مشکلي نداره. برو حيا کن مرتيکه...همينم مونده توي لق لقو بهم بگي چيکار کنم.
دستي که تسبيح در آن دارد را مشت مي کند:
-از اولشم گستاخ و بي ادب بودي. البته کسي هم نبوده تربيتت کنه...بابات که بنگيه و نميتونه دماغشو بکشه بالا...مادرتم که من به دهنم نمياد بگم چيکارا مي کنه! اصلا در شأن و شخصيت من نيست که بگم. ولي تو شبيه مادرتي! آخرشم همون کاره ميشي!
سرم را تکان مي دهم و رشته اي مو توي صورتم مي ريزد:
-آره حاجي راست ميگي...اون کاره شدم حتما بهت زنگ مي زنم...محاله يادم بره تورو...آخه خوب پول ميدي!
دستش را بالا مي آورد اما از ترس چشمان دريده ام تسبيح توي دستش را روي بازويم مي کوبد:
-دختر خجالت بکش من جاي پدرتم...
براق مي شوم و با کف دست تخت سينه ي گوشت آلودش مي کوبم:
-من باباي به قول خودت بنگيمو ترجيح ميدم به امثال شما...اون که بلد نيست دماغشو بکشه بالا خيلي از تو بهتره که هميشه دستت به شرتته بکشيش پايين! طفلي زن و بچت خيلي مردن روي هرزپرونيات چشم مي بندن. واقعا واژه ي مردو رو سياه کرديد شماها...برو از خدا بترس.
روي زمين و کنار پايش تف مي اندازم و قبل از اينکه اين نمايش بيشتر از اين عمومي شود و شکايتم را به پدر بدبخت و بيچاره ام بکنند، راهم را مي کشم و مي روم.
انقدر مي دوم تا مطمئن شوم، به اندازه ي کافي از نگاه هاي قضاوت گرشان فاصله گرفته ام. اصلا مهم نيست توي ذهن هاي بيمارشان چه فکرهايي راجع به من مي کنند...چه وصله هايي به من مي چسبانند.
اصلا مهم نيست. نفس نفس زنان مي ايستم و کنار ديوار لانه مي گزينم. تکيه مي دهم. کز مي کند کنج خودش، اين سايه ي بدبخت. اين سايه اي که همه جا بي وقفه همراهم مي دود. سرگرداني هايم را تاب مي آورد و لب به شکايت باز نمي کند.
همين است ديگر...بايد فقط به سايه ي خودت تکيه بزني...وقتي بفهمي تکيه گاه ديگري نداري!
موبايلم توي جيبم ويبره مي خورد. نفس عميقي مي کشم و دست در جيب کرده، گوشي ام را بيرون مي آورم. نام ميثم بي هيچ عکسي روي صفحه ي درحال خاموش و روشن شدن، نقش مي بندد.
فکر مي کنم ميثم کدام بود؟ اصلا يادم نيست. الان اصلا نمي توانم تمرکز کنم. انقدر لفتش مي دهم که گوشي از لرزيدن مي افتد.
چيزي نگذشته دوباره زنگ خوردنش، دستانم را مي لرزاند. بي مکث جواب مي دهم. شايد توانستم خودم را سر اين يکي هم خالي کنم.
پس اين مجنون هاي دوزاري به چه دردي مي خورند؟
-الو؟!
-به سلام لي لي خانوم خوشگل...منتظر زنگت بودم خانومي.
لب هايم را جلو مي دهم. پس تازه شماره اش را گرفته ام و رابطه اي بينمان شکل نگرفته. احتمالا شايد آن پسر هيوندا سواري باشد که هفته ي پيش در آفريقا ديدمش و سوار ماشينش شدم. ناهار هم خورديم. نه...او اسمش سينا بود.
طول پياده رو را شروع به قدم زدن مي کنم. لازم نيست بداند نشناختمش:
-نشد زنگ بزنم!
-آره ديگه سرت شلوغه...خوشگليِ و هزار دردسر! نوچ نوچ نوچ!
پوفي مي کشم. آنقدر ها هم که مي گويد خوشگل نيستم. اين ها همه شگردشان است و من خوب اين چيزها را مي دانم. اصلا حوصله ي لاس زدن با اين مرد که حتي يادم نيست، کجا ديده امش را ندارم.
لعنتي عجب نسل مزخرف و هم نسلي هاي مزخرف تري دارم من!
نسل من شرح ليلي هاي پاپتي است که رژ قرمز مي زنند و دامن هايشان را روي سرشان مي کشند. نسل من شرحِ کاند... خريدن مجنون هاي سوسول است با شلوار پاره و شرت مارک دار که از شلوار آويزانشان بيرون زده!
نسل من مثل تف سربالاست!
!!
دست هاي بي دستکش و سرخ شده از سرمايم را داخل جيب پاييزه ي مشکي و يقه انگليسي ام مي فرستم. آب دماغم را بالا مي کشم و بيني ام به سوزش ميفتد.
در اين سرما شايد پياده آمدن حماقت به نظر برسد، ولي به شدت نياز داشتم، کمي با خودم خلوت کنم. به محض اينکه ستاره موفق شد، مادربزرگ را از سرش باز کند، شال و کلاه کردم و بيرون زدم.
حتي براي سلام دادن جلو نرفتم...خوشم نمي آيد که هر هفته پيدايش مي شود و روز را بر من و ستاره تلخ مي کند. جمعه ها به اندازه ي کافي دلگير هستند...او هم قوزِبالاقوز مي شود و دلگيرترش مي کند.
شايد حق با ستاره باشد...شايد بهتر است پدرم...به زبانم نمي آيد، آرزوي مرگ پدرم را بکنم...من مرگ آفتاب را...مرگ گل...مرگ آب را ديده ام! مرگ خانه و زندگيمان را...مرگ مادر بودن مادرم را ديده ام...همان روزهايي که برايم شد ستاره، مادرانگي هايش مردند. مرگ پدرم و گاهي روزها مرگ خودم را...نمي توانم مرگ ديگري ببينم. طاقتش را ندارم!
تحمل آن خانه و فضاي مسموم شده اش برايم غيرممکن بود. انگار صداي شيون هاي مادربزرگ و التماس هايش به مولکول هاي هواي خانه پيوند خورده باشد.
حتي ستاره هم بعدِ رفتنِ عزيز غمباد گرفت و تصميم گرفت، خودش پا پيش بگذارد و دوباره رابطه اش را با سپهر شروع کند. مي گويد سپهر با اينکه از او کوچکتر است، بهتر از هر مردي مي فهمدش!
من ولي فکر مي کنم، مردي که توي رخت خواب بفهمدت و شادت کند، مرد نيست...خوشي هاي گذرا بيشتر انزوا مي آورند. هيچ گاه به ياد ندارم، سپهر با يک دسته گل به ديدن ستاره آمده باشد. هميشه براي خلوت کردن با او بطري به دست خودش را نشان مي دهد و يازده دقيقه بعد*...مي رود!
مرد اگر مرد باشد مي تواند، از راه دور هم که نگاهت مي کند، تنها با يک پلک...تنها با يک پلک آرامش بخش...خوشبختي و خوشحالي تمام دنيا را در دلت لبريز کند.
فقط قبلا هرگز چنين مردي را نديده ام...مطمئن نيستم در آينده هم ببينم!
آسمان ميغرد و کوچه ي تاريک بر اثر صاعقه ي شديدي که مي زند، روشن و خاموش مي شود. درست همانطور که انتظار مي رود، چيزي نگذشته که باران شروع به باريدن مي کند.
همراه با هر لحظه تندتر شدن بارش ابرها، من هم سرعت بيشتري به گام هايم مي دهم. بي شک تا دو دقيقه ي ديگر تمام ريمل و خط چشم توي صورتم خواهد ريخت و شبيه دخترهاي مفلوک و شکست خورده ي عشقي مي شوم.
شکسته خورده ي عشقي! عشق؟! همين يکي را فقط کم دارم تا کلکسيون بدبختي هايم کامل شود.
دست هايم را در آغوش مي کشم...بي اندازه سرد است. دندان هايم بي وقفه به هم مي خورند و از فاصله ي بينشان بخار غليظي در هوا پخش مي شود. بال روسري ام خيس و سنگين شده و ديگر با وزش باد تکان نمي خورد، در عوض از اين همه سردي هوا، موهاي تنم راست مي شوند.
امتداد شب باران زده را بين قدم هاي تند و پرشتابم مي گيرم و به سمت انتهاي خيابان ميدوم تا هرچه سريع تر به خانه ي مينو برسم.
در دستشويي را محکم به هم مي کوبم...مي دانم مينو هنوز خواب است ولي اهميتي نمي دهم. حتي خودم هم دليل لج کردن هايم با همه کس و همه چيز را نمي فهمم.
جلوي آينه مي ايستم و از ديدن صورت به هم ريخته و سياه شده از اثر ريمل و خط چشمم، جا مي خورم. خميازه ي کش داري اشک را مهمان چشمانم مي کند و براثر حرکت سرم، دسته اي از موهاي ژوليده شده ام، توي صورتم مي ريزد.
نگاهم مي رود سمت ليوان مجسمه اي که به دسته اش پت و مت با آن لباس هاي رنگي و کلاه هاي بامزشان چسبيده اند.
وسايل سرويس آبي رنگ است و داخل جا صابوني و جاي مايع دستشويي، ماهي هاي رنگارنگ کوچک شناورند.
گوشه اي از سراميک روشويي زرد و بدرنگ شده و قسمتي از سقف سپيد و گچي، ترک خورده...کاشي هاي آبي و موج دار يکي در ميان لب پر شده اند.
صورت سياه و قرمز شده ام را با حوصله مي شورم و موهاي به هم گره خورده ام را با زحمت زيادي شانه مي زنم. تعداد بي شماري از موهاي قهوه اي رنگم را بين دندانه هاي فلزيِ بُرس جا مي گذارم و از حالا مي دانم مينو بخاطر موهاي ريخته شده در روشويي اش پدرم را در خواهد آورد.
پدرم؟ دلم براي پدرم تنگ شده...مي شود که نشود؟ مي شود که دلم براي پدرم تنگ نشود؟ اگر بد بوده با مادرم بوده...اگر ظلم کرده، به مادرم کرده. ولي مرا هميشه دوست داشته...هميشه برايم پدر خوبي بوده.
هرچه خاطره از قبلِ معتاد شدنش دارم، همه رنگي و زيبا هستند. همه آبيِ آسماني هستند. شناور در عشق هستند. خدايي هستند!
وحشتناک است...دلت تنگ شده باشد و هيچ راهي براي باز کردنش بلد نباشي.
دلم...تنگ...شده!
فرار را مي کنم...از افکارم! خداي را مي کنم...شکر! خودم را مي کنم...آرام! کار ديگري هم هست مگر، که بکنم؟
ياد روز قبل ميفتم...شيون هاي مادربزرگم از ديدن پسرش در اعتياد و بدبختي...کمي عقب تر مي روم...مادرم حتي باورش نمي شود دخترش انقدري پاک باشد که از زوري بوسيده شدن آشفته شود.
بي هوا...بي آنکه عقب گرد کنم، ياد آن بوسه ميفتم و دندان هايم را روي هم مي فشارم. مي خواست به من پول بدهد بابت بوسيدنم! من که فاحشه ي پولي نيستم.
واقعا نيستم؟ نه نه نه...معلوم است که نيستم. کسي از پسِ سرم فرياد مي کشد که لازم نيست حتما بدهي تا هرزه ي پولي شوي...همين که آغوش و لبخندهايت را مي فروشي، کافي است...مگر نيست؟ راهي جز پذيرفتنش ندارم. لعنتي!
نفسم را پرصدا بيرون مي فرستم. آن مرد جسور تقصيري نداشت...که گرگ هست و بايد شکار را بکند!
مقصر منم که اجازه اش دادم تا بکند جسارت مرا...او نکرد...خودم کردم...لعنت بر من باد!
با تمام وجود غمگينم...با تمام وجود دلگيرم...با تمام وجود مي ميرم...به همين زودي ها.
صداي بلند و چندرگه ي جيغي گوشم را پر مي کند. ناگهان غم و اندوه پر مي کشد و مي رود. با تمام وجود، به سمت در هجوم مي برم و با تمام وجود، بازش مي کنم...با تمام وجود، خودم را از سرويس بيرون ميندازم.
آرزوي مرگ کردن با تمام وجود را از ياد مي برم.
طول راهرو و سالن را يک نفس مي دوم و بي هوا در اتاق خواب را باز مي کنم. قلبم بي وقفه مي تپد. تپش هاي نامنظمش را در دهانم، حس مي کنم.
-چي شد مينو؟
هردو سرشان را به سمتم برمي گردانند. اول نفس آسوده اي مي کشم چون اتفاق بدي برايش نيفتاده و بعد از ديدن مينو که با آن گونه هاي گاز خورده و سرخ و خيسش از شيطنت عليرضا مي خندد، به شدت عصباني مي شوم.
دستگيره ي عرق کرده را از بين مشت لرزانم، رها مي کنم:
-ديوونه شديد؟ تقريبا سکته کردم...تو اصلا اين موقع صبح اينجا چيکار مي کني؟ کي اومدي؟
روي سخنم کاملا با عليرضا است. هنوز سينه ام از هيجان بالا و پايين مي پرد. او اما اصلا به روي مبارکش نمي آورد که مي داند که مي دانم شيطنت کرده و گونه هاي سرخ و سپيد و برجسته ي مينو را مثل ميوه ي آبداري گاز زده.
دستي بين موهاي خرمايي و لختش مي کشد و طعنه مي زند:
-تو که طبق معمول اينجايي! خودت خونه زندگي نداري؟
دست هايم را زير سينه جمع مي کنم و درحالي که انگشت هايم را به ترتيب نشان مي دهم، با لحن پرتوقعي مي گويم:
-اولا سلامت کو؟ دوما تو خودتم هميشه اينجا چتري...
جلو مي روم و انگشت ميانه ام را پر معني جلوي چشمش تکان مي دهم:
-سوما هم که فوضوليش به تو نيومده!
پاي مينو را از روي زانوهايش کنار مي زند. بلند مي شود و دست به کمر، به سمتم مي آيد:
-اولا تو کوچيک تري و عين شتر سرتو انداختي پايين پريدي تو...منم سلامي ازت نشنيدم که بخوام جواب بدم...دوما متاسفانه وقتي خانواده ي مينو هستن اجازه ي اينجا اومدن ندارم ولي تو واقعا هميشه چتر خانومِ مني...سوما...براي اون حرکت زشت انگشتت...
حالا فقط يک قدم تا اندام منقبض شده ي من فاصله دارد:
-اگر مرد بودي يه کتک مفصل مي خوردي!
دهان باز مي کنم تا فحشي آبدار يا دست کم حرف کوبنده اي بزنم، بلکه پوزخند لعنتي اش جمع شود.
مينو قبل از انفجارم از جا مي جهد و دستش را در هوا تکان مي دهد:
-باز شما دوتا شروع کرديد؟ من که نميفهمم مشکلتون چيه...بس کنيد بابا!
در حقيقت من هيچ مشکلي با عليرضا ندارم که هيچ...به نوعي از او خوشم هم مي آيد. جزو آن دسته از مردهايي است که مي توانم از بقيه تفکيکش کنم. مي دانم که او هم از من خوشش مي آيد و از سرو کله زدن با من لذت مي برد.
البته مثل دو دوست...نه چيزي بيشتر. عليرضا بي آنکه بتوانم حد و مرزي برايش قائل شوم، عاشق مينو است. طوري که گاهي...دروغ چرا...اکثر اوقات يا شايد هم هميشه به آن دو حسادت مي کنم.
نه اينکه دنبال عشق و عاشقي باشم. من سختگير تر از اين حرف ها هستم که بخواهم دلم براي کسي بلرزد. ولي هيچ گاه هم خالصانه عشق نورزيده اند به لطافت هاي دخترانه ام.
اينکه کسي باشد که در هر شرايطي، تو را بخواهد...به غر زدن هايت گوش بدهد و آرامت کند. دل گرفته ات را با پرت کردن حواست به چيزهاي زيبا و آرامش بخش، باز کند. هميشه و هرجا که نيازش داشته باشي، حاضر باشد.
عليرضا هميشه مي گويد؛ زيباترين چيزي که در زندگي اش ديده و هرگز هم از تماشا کردنش سير نمي شود، لبخندهاي مينو است.
و من فکر مي کنم که چقدر دلم مي خواهد که کسي هم باشد که تا اين حد لبخندهايم را دوست داشته باشد و من...من هم لبخندهايم را مجاني به رويش بپاشم.
-چي شد لي لي؟ گريه مي کني؟
به خودم که مي آيم، ريزشِ آرام و پرخارشِ قطره اي را روي گونه ام حس مي کنم. بي حتي لحظه اي مکث، دستي به گونه ام مي کشم و قطره ي تازه متولد شده را بين راهش نيست و نابود مي کنم.
-لي لي ناراحت شدي؟ لي لي؟! ببين چيکار کردي علي!
بي توجه به دست دراز شده ي مينو به سمت صورتم، رو از آن دو مي گيرم:
-نه...ناراحت نشدم!
صداي عليرضا متاثر است:
-من که چيزي نگفتم. اي بابا...تا حالا نديده بودم لي لي گريه کنه!
مينو آشفته تاييد مي کند:
-منم نديده بودم...عزيزم چي شدي آخه؟!
دندان هايم را روي هم مي فشارم. لعنتي! من هيچ وقت پيش هيچ کس گريه نمي کنم...چه مرگم شد پس؟! که اينطور دست دلم را رو کردم.
-گريه نمي کردم...هيچي هم نشده شلوغش نکن مينو...
نمي خواهم بفهمند، حسادت مي کنم...نبايد بفهمند که با اين يک متر زبان و روي بي نهايتم، تا چه حد احساس ضعف وجودم را تسخير کرده.
با چهره ي سرد و بي تفاوتي که در همين مدت کم براي خودم دست و پا کرده ام، ادامه مي دهم:
-فقط...ديروز مامان بزرگم خونمون بود...يکم از هميشه بيشتر شلوغ کرد. اذيت شدم!
مينو به سمتم مي آيد تا سرم را در آغوش بگيرد و لابد من هم بايد در آغوشش گره بغضم را باز کنم! مسخره است!
قدمي عقب مي گذارم:
-نکن...خوبم!
به سمت لباس هايم که روي زمين به طرز زشتي پخش شده اند، مي روم:
-من ديگه برم مينو...
مينو روسري خوش آب و رنگم را از بين مشتم بيرون مي کشد:
-کجا بري؟ تو که گفتي تا مامانينا بيان پيشم ميموني. ببين منم تنهام.
بي حوصله روسري را رها مي کنم تا پاره نشود:
-ماشلاله تو که هيچ وقت تنها نيستي...بده بهم روسريمو بايد برم! به خدا کار دارم.
-خب کجا کار داري؟
عليرضا با يک حرکت دستش، به راحتي روسري را از دست مينو مي گيرد:
-همه چيزو که نبايد بدوني عزيز من...
روسري را با لبخند به سمتم مي گيرد و چشمکي مي زند:
-اصلا حال مي کنم درکت بالاست. خودت ميزني به چاک...
روسري را با خنده از دستش مي گيرم:
-روتو برم پسر!
مينو هنوز با نگراني نگاهم مي کند و سرش را زير بغل عليرضا که دستش را دور گردنش انداخته فرو مي برد:
-قول بده شب بياي...علي ميره من تنها مي مونم.
دختره ي نازپرورده نمي تواند، يک شب تنهايي را تحمل کند. چقدر ما فرق داريم با هم...او انگار همه چيز دارد و من...هيچ ندارم.
هيچ...هيچ...هيچ!
لباس هايم را به سرعت مي پوشم و بي آرايش...ساده ي ساده شال را روي موهاي صاف و بي حالتم ميندازم. زياد پيش نمي آيد، من اينطور ساده و معصوم باشم. اينطوري دختر هجده ساله اي مي شوم که خودم هستم! جايي که مي خواهم بروم نيازي به رنگ زدن ندارد. جايي که بي هوا تصميم گرفتم بروم. که هنوز مطمئن نيستم بروم يا نروم!
طول سالن را طي مي کنم و از روي کاسه هاي چيپس و پفک و تکه هاي خورد شده اي از خوراکي هاي مختلف که فرش را رنگ زده، رد مي شوم.
براي خداحافظي به سمتشان برمي گردم:
-شب برمي گردم.
مينو لب هاي کوچک و صورتي رنگش را مثل بچه ها جلو مي دهد:
-لااقل صبحونه بخور بعد برو!
خيره و متفکر نگاهش مي کنم. دوستم دارد! صادقانه...پس چرا من انقدر افکارم کثيف است؟ چرا انقدر خورده شيشه دارم؟
دستگيره را پايين مي کشم و نفسم را پرصدا بيرون مي فرستم:
-توي راه يه چيزي مي خورم...
از آن فضاي خفه کننده که آدم هاي بي غم در آن تنفس مي کنند، بيرون مي زنم. هوا سرد است اما مشکلي با سردي اش ندارم. دست در جيب هاي پاييزه ام فرو مي برم. سنگي را با ضربه ي آرام نوک کفشم، کمي آن طرف تر پرت مي کنم. قل مي خورد، کمي جلوتر.
هشت ساله بودم که پدرم مرد...براي من...براي مادرم...براي دنيا...براي خودش...
اما براي مادرش هرگز نمرد. اين است که مي گويند مادر نيستي که بفهمي! هرچه دوست و رفيق و آشنا بود از پدرم دست کشيد...فقط مادرش ماند و اميدها و آرزوهاي مادرانه که...
ترکش مي دهم...برايش زن مي گيرم...دوباره بچه دار مي شود. پسرم بلاخره روزي طعم خوشبختي را مي چشد.
از کجا به کجا رسيدم...
به سنگ مربعي شکل مي رسم و کمي محکم تر پرتش مي کنم جلو...
پدرم مرد و چيزي نگذاشت برايم جز يک خلع بزرگ توي سينه...مثل فقدان پدر...مثل بي سايه زندگي کردن و بزرگ شدن. چيزي نماند، جز مادري که هميشه ي خدا يک جاي مادرانگي اش لنگ مي زند!
که خودش بيشتر از من عقده دارد. در خانواده اي بزرگ شد که هميشه توي سرش زدند. خانواده ي کوته فکري که زن را کهنه شور بچه و زير کمري مردها مي ديدند. مادرم فکرش بازتر بود...نمي توانست قبول کند که درس نخواند...سرکار نرود. زيبايي هايش را کسي نبيند. پدرم که همسايه شان بوده وقتي زيبايي اش را پشت چادر گل گلي اش مي بيند، دلش را مي بازد. در کمتر از يک هفته پدر و مادرش را مي فرستد براي خواستگاري رسمي.
کار خانواده ي مادرم به زوري دادنش نمي کشد، چون مادرم خودش رضايت مي دهد. هرچند که مي دانم اگر راضي هم نبود مي دادنش. همان تسبيح و ريش پدرم، ملاک بوده براي احترام داشتن بين مردم. مادرم به اميد روزهاي بهتر به خانه ي بخت مي رود...
پوزخند مي زنم و سنگ را با شتاب تر پرتاب مي کنم!
آخرش هم مادرم همان کهنه شور بچه و زيرکمري مردش مي شود. نه اجازه ي درس خواندن داشت نه سرکار رفتن. نه حتي لحظه اي تنها بيرون رفتن و دوست داشتن. پدرم او را فقط براي خودش مي خواست. زني مي خواست که بوي قرمه سبزي بدهد و لاي ناخون هايش زردچوبه باشد. مادرم نفرت داشت که اينطور زندگي کند. نساختند...يکديگر را نابود کردند.
اگر تا اين حد مشکل داشتند...اگر حتي نمي توانستند روزهاي مشتکرشان را ورق بزنند...اگر تشنج و نفرت زندگيشان را سياه کرده بود...
گه خوردند بچه کاشتند...!
يک عمر در برهوتي زندگي کردم که زندگي نبود...که جان دادم...که جان مي دهم. ذره ذره!
تنهايي...فقر...کمبود...فلاکت... خفت...محبت نديدن! مشکلات روحي و ذهني از همه بيشتر بود! همه ي اينها در وجودم جمع و يک عقده ي بزرگ توي گلويم شده اند. که نه مي شود قورتش داد...و نه مي شود بيرونش ريخت.
کمي آن طرف تر دختر و پسري خندان و دست در دست هم از رستوران شيکي بيرون مي زنند و سوار ماشين مدل بالايشان مي شوند.
دست هايم داخل جيبم مشت مي شوند.
به خدا قسم من هم پولدار و بي نياز خواهم شد. اين بي پولي يک عقده مثل سنگ توي قلبم شده.
قسم به همان خدايي که تو مي گويي هست! که اگر هست پس چرا لال شده؟ که اگر هست پس حتما من پاک شده ام از توي ليستش...
پاکم کرده اي خدا...مگر نه؟!
به جهنم...تو هم پاکم کن...فکرکردي برايم مهم است؟ مدت هاست هيچ چيز جز رفع کمبودهايم برايم مهم نيست.
راستي من مرگ خدايم را هم ديده ام!
شانزده سلام که شد استعداد بي حد و اندازه خودم را در بازي با ورق کشف کردم. پدرم که از خانواده ي مذهبي اي بود، بعد از اعتيادش ريش و تسبيحش را گذاشت کنار و شد پايه ي ثابت عرق خوري و ورق بازي. حاجي بودنش که رفت...دوستانش رفتند. پول و اعتبارش رفت! از او ياد گرفتم چطور بازي کنم. استعدادم در بازي با ورق ها و ذهن خواني به طور عجيبي خاص است.
البته که عواقب و عوارض زيادي هم دارد که من آن روزها متوجهش نبودم. بعدها فهميدم که چه بر سرم مي آورد، همين استعداد خارق العاده!
حالا از تنها چيز خوبي که زندگي توي وجودم کاشته هم سوء استفاده مي شود. براي صولتي هرجا که امر کند و هروقت که بخواهد، بازي مي کنم، ولي آن نامرد پول زيادي به من نمي دهد. همين بازي ها که براي آدم هاي متمول و بي غم، تنها يک سرگرمي است، براي من همه چيز است. تنها راه براي زندگي کردنم است. که در خانه مادرم تحقيرم نکند. که مثل موجودي که مانع خوشبختيش شده، با من رفتار نکند.
مي دانم اگر صولتي را از دست بدهم، ديگر هيچ کس براي استعدادم پشيزي ارزش قائل نخواهد بود...چون زنم...کم سنم و بي تجربه. کسي به من بها نمي دهد.
درس نخواندم چون نمي توانستم دانشگاه آزاد بروم و در کنار آقازاده ها و سهميه هاي آن چناني شان جايي براي مني که اهل درس نبودم، در دانشگاه سراسري نمي ماند. استعدادش را داشتم...هوشش را هم...اما علاقه به درس نداشتم. حالا که درس را هم کنار گذاشته ام، حالا که پارتي ندارم...هيچ کجا کار برايم نيست.
کلاغي غارغارکنان از بالاي سرم مي گذرد. تنهاي تنها بي هيچ قبيله و گروهي پشت سرش.
لطفا يک نفر اين کلاغ لعنتي را به خانه اش برساند تا انقدر در قصه ي من نحسي نکند.
سنگ را پشت سر رها مي کنم. مثل خاطرات گذشته.
يک قدم عقب مي گذارم...
با دو دست توي سرش مي کوبد.
پدر تو مي بايستي مثل کوه پشتم باشي!
يک گام ديگر...
مادربزرگ به ديوار تکيه مي زند و گريان روي زمين سُر مي خورد.
پدر تو معنيِ زندگيِ عاشقانه اي!
گامي ديگر...
پدر محکم تر و بي وقفه بر سرش مي زند و نام خدا را فرياد مي کشد...و من هرلحظه بيشتر منزجر مي شوم از اين نمايش مسخره اش!
پدر بايد راست باشي. من سايه ي خميده ات را بالاي سرم نمي خواهم!
دستگيره ي در توي پشتم فرو مي رود...
مادربزرگ انگار ديگر جاني برايش نمانده که بخواهد جلوي پسرش را بگيرد. هق مي زند...از ته دل...واقعيِ واقعي!
پدر من که معنيِ پدر داشتن را مدتي است، فراموش کرده ام. ولي انقدر مي دانم که تو مدت هاست ديگر بلدش نيستي!
در را باز مي کنم و بيرون مي زنم. مادربزرگِ مچاله شده و پدرِ مجنونم را پشت سر مي گذارم.
نبايد مي آمدم...نبايد دلم تنگ مي شد...نبايد اميدوار باشم. نبايد...نبايد...نبايد!
حالم حالت خلط صبح اول طلوع است. همانطور احساس اضافي بودن مي کنم. همانقدر خفه کننده هستم...همانقدر راکدم...بايد دور انداخته شوم. بايد يک جا جمع کنم و با تمام وجود پرت کنم گوشه ي آسفالت خودم را.
چيزي تا گلويم بالا مي آيد. به سمت جوي مي دوم. دو زانو روي زمين مي نشينم. زانوهايم به ذق ذق کردن ميفتند.
دست روي معده ام مي فشارم و مايع زردي با فشار از گلويم بيرون مي ريزد. نفس عميقي مي کشم و اشک بي اراده از گوشه ي چشمم جاري مي شود.
باز نفس مي کشم...گرچه مي دانم اين هوا تا چه حد سمي است! عق مي زنم و احساس مي کنم، حالاست که دل و روده ام بريزد داخل جوي!
به سرعت با پشت آستينِ پاييزه ام، اشک ها را خشک مي کنم. روي زمين خودم را عقب مي کشم و به تير برق تکيه مي زنم.
مردمي که از کنارم رد مي شوند و با قيافه هاي درهم و گاها کنجکاو نگاهم مي کنند را يکي درميان مي شناسم. در اين مدت در محله ي قديمي مان خيلي ها رفته اند و خيلي ها آمدند...زندگي هم همينطور است...اصلا اين يک قانون است. يکي مي آيد...يکي مي رود!
حاج منصور به من که مي رسد روي استپ مي زند. البته لنگ هاي دراز و شلوارِ اتو کشيده پوشش را مي گويم. تسبيح توي دستش زير نور آفتاب مي درخشد. دانه هاي سبز و درشت و شيشه اي دارد.
لبش را يک وري مي کند:
-پاشو دختر جون...خجالت داره! مگه زنم اينطوري پخش ميشه وسط خيابون؟
انگشت اشاره اش را بين دندان هاي سپيد و صدفي اش مي گيرد:
-قباحت داره!
حسين آقا سرش را از داخل مغازه بيرون مي آورد:
-چيکار داري حاجي؟ بنده ي خدا حالش بد شد يه دقه نشست.
مي دانم حسين آقا هم هيچ از اين پيرِ هاف هافو خوشش نمي آيد. حسين آقا هم مکه رفته...اما مردم را تحريک نکرده، حاجي صدايش بزنند. تسبيح دستش را بين اهل محل نمي آورد، تا همه ببيند. هميشه همراهش است...مي داند که خدا همه جا هست...او هم حاجي است و معتقد...ولي چقدر تفاوت دارند.
مثل پلنگ زخمي در نگاه هيزش خيره مي مانم و از روي زمين بلند مي شوم. تقصير خودش بود که دلش خواست آماج خشم و عقده و عصبانيتم شود.
پوزخند مي زنم و بي اهميت به شالي که از روي سرم افتاده، مثل شير جلويش گردن کشي مي کنم:
-به به حاج منصور! حال و احوال شما؟ بابا دلتنگت بوديم مشتي! اصلا از اولم اهل دل بودي حاجي...همه ي محل به کنار...دلم براي تو از همه بيشتر تنگ شده بود. يادته مست مي کردي و روضه مي خوندي از بلادکفر؟
دلم مي خواهد توي صورتش بکوبم...کم دستمالي ام نکرده. هميشه هم که چشم هاي دريده اش دنبال شماره سوتين زن هاي محل بود.
نوچ نوچي مي کنم و ادامه مي دهم:
-شب خونه فاطي بدکاره، صبا ميري مسجد عروده کشي مي کني مي گي (لاله اکبر!)...من جنس شماهارو خوب ميشناسم حاجي! زن بشينه زمين خستگي در کنه قباحت داره ولي شما مهموني بگيري، شيرين و فاطي و ناهيدو ببري برات برقصن دامنشون و بزني بالا هي هيزي کني مشکلي نداره. برو حيا کن مرتيکه...همينم مونده توي لق لقو بهم بگي چيکار کنم.
دستي که تسبيح در آن دارد را مشت مي کند:
-از اولشم گستاخ و بي ادب بودي. البته کسي هم نبوده تربيتت کنه...بابات که بنگيه و نميتونه دماغشو بکشه بالا...مادرتم که من به دهنم نمياد بگم چيکارا مي کنه! اصلا در شأن و شخصيت من نيست که بگم. ولي تو شبيه مادرتي! آخرشم همون کاره ميشي!
سرم را تکان مي دهم و رشته اي مو توي صورتم مي ريزد:
-آره حاجي راست ميگي...اون کاره شدم حتما بهت زنگ مي زنم...محاله يادم بره تورو...آخه خوب پول ميدي!
دستش را بالا مي آورد اما از ترس چشمان دريده ام تسبيح توي دستش را روي بازويم مي کوبد:
-دختر خجالت بکش من جاي پدرتم...
براق مي شوم و با کف دست تخت سينه ي گوشت آلودش مي کوبم:
-من باباي به قول خودت بنگيمو ترجيح ميدم به امثال شما...اون که بلد نيست دماغشو بکشه بالا خيلي از تو بهتره که هميشه دستت به شرتته بکشيش پايين! طفلي زن و بچت خيلي مردن روي هرزپرونيات چشم مي بندن. واقعا واژه ي مردو رو سياه کرديد شماها...برو از خدا بترس.
روي زمين و کنار پايش تف مي اندازم و قبل از اينکه اين نمايش بيشتر از اين عمومي شود و شکايتم را به پدر بدبخت و بيچاره ام بکنند، راهم را مي کشم و مي روم.
انقدر مي دوم تا مطمئن شوم، به اندازه ي کافي از نگاه هاي قضاوت گرشان فاصله گرفته ام. اصلا مهم نيست توي ذهن هاي بيمارشان چه فکرهايي راجع به من مي کنند...چه وصله هايي به من مي چسبانند.
اصلا مهم نيست. نفس نفس زنان مي ايستم و کنار ديوار لانه مي گزينم. تکيه مي دهم. کز مي کند کنج خودش، اين سايه ي بدبخت. اين سايه اي که همه جا بي وقفه همراهم مي دود. سرگرداني هايم را تاب مي آورد و لب به شکايت باز نمي کند.
همين است ديگر...بايد فقط به سايه ي خودت تکيه بزني...وقتي بفهمي تکيه گاه ديگري نداري!
موبايلم توي جيبم ويبره مي خورد. نفس عميقي مي کشم و دست در جيب کرده، گوشي ام را بيرون مي آورم. نام ميثم بي هيچ عکسي روي صفحه ي درحال خاموش و روشن شدن، نقش مي بندد.
فکر مي کنم ميثم کدام بود؟ اصلا يادم نيست. الان اصلا نمي توانم تمرکز کنم. انقدر لفتش مي دهم که گوشي از لرزيدن مي افتد.
چيزي نگذشته دوباره زنگ خوردنش، دستانم را مي لرزاند. بي مکث جواب مي دهم. شايد توانستم خودم را سر اين يکي هم خالي کنم.
پس اين مجنون هاي دوزاري به چه دردي مي خورند؟
-الو؟!
-به سلام لي لي خانوم خوشگل...منتظر زنگت بودم خانومي.
لب هايم را جلو مي دهم. پس تازه شماره اش را گرفته ام و رابطه اي بينمان شکل نگرفته. احتمالا شايد آن پسر هيوندا سواري باشد که هفته ي پيش در آفريقا ديدمش و سوار ماشينش شدم. ناهار هم خورديم. نه...او اسمش سينا بود.
طول پياده رو را شروع به قدم زدن مي کنم. لازم نيست بداند نشناختمش:
-نشد زنگ بزنم!
-آره ديگه سرت شلوغه...خوشگليِ و هزار دردسر! نوچ نوچ نوچ!
پوفي مي کشم. آنقدر ها هم که مي گويد خوشگل نيستم. اين ها همه شگردشان است و من خوب اين چيزها را مي دانم. اصلا حوصله ي لاس زدن با اين مرد که حتي يادم نيست، کجا ديده امش را ندارم.
لعنتي عجب نسل مزخرف و هم نسلي هاي مزخرف تري دارم من!
نسل من شرح ليلي هاي پاپتي است که رژ قرمز مي زنند و دامن هايشان را روي سرشان مي کشند. نسل من شرحِ کاند... خريدن مجنون هاي سوسول است با شلوار پاره و شرت مارک دار که از شلوار آويزانشان بيرون زده!
نسل من مثل تف سربالاست!