27-11-2015، 12:21
انسان هرگز نمی تواند موجودی را که دوست دارد به طور کامل درک کند٬ نه به آن جهت که این موجود نفوذ نیافتنی تر از دیگران است٬ بلکه به آن دلیل که درباره او بیشتر از دیگران خود را سوال پیچ می کند...!
مادراپور / روبر مرل / مترجم: مهدی سمسار
پدر گفت: مادرت به آسمان ها رفته. عمه گفت: مادرت به یک سفر دور و دراز رفته. خاله گفت: مادرت آن ستاره ی پر نور کنار ماه است. دختر بچه گفت: مادرم زیر خاک رفته است.
عمه گفت: آفرین، چه بچه واقع بینی، چقدر سریع با مسئله کنار آمد.
دختر بچه از فردای آن دفن مادرش، هر روز پدرش را وادار می کرد او را سر قبر مادرش ببرد. آن جا ابتدا خاک گور را صاف می کرد، بعد آن را آب پاشی می کرد و کمی با مادرش حرف می زد.
هفته ی سوم، وقتی آب را روی قبر مادرش می ریخت، به پدرش گفت: پس چرا مادرم ســـــــــــــــبز نمی شود؟
بازی عروس و داماد (مجموعه داستان)/ بلقیس سلیمانی
آدم باید به تعداد کسانی که می شناسد ماسک داشته باشد...!
... شده بود یک انار. یک انار خشکیده که پشت یک مشت خرت و پرت گوشه ی یک انبار زیر شیروانی افتاده بود و اگر کسی برش می داشت و تکانش می داد، می توانست صدای به هم خوردن دانه های خشکش را بشنود.
بوی ماندگی را در بینی اش احساس می کرد. بوئی ترش و شیرین که بر هوا می ماسید، آن را سنگین می کرد و مانند لایه ای از عرق بر پوست او می نشست. دلش می خواست از جایش برخیزد و بگریزد. اما فقط توانست یکی از انگشت های دست چپش را تکان دهد و با همان حرکت احساس کرد که یکی از دانه های انار پر از آب شد...!
... چقدر دوستش داشتم، چقدر مثل هم بودیم، اما گذشت، این همه سال اصلا به نظر نمیآید که او حتی لحظهای به فکر من بوده. عاشق کارش است. ای کاش من هم عاشق چیزی بودم، عاشق چیزی که فقط و فقط مال خودم باشد، عاشق یک کار، مثل هرمز، یک عشق مطمئن، عشق به چیزی که به عواطفتت جواب بدهد، نگران آن نباشی که پَسِت بزند، یا کمتر دوستت داشته باشد، یا ته بکشد، چقدر پیر شدم، چقدر پیر شده، موهایش سفید شده، اما دستهایش همان دستها هستند...!
... -الان دلت می خواست به جای فرهاد ، هرمز بود ؟
آلاله فکر کرد و بعد گفت :
- راستش نه ، چون آن وقت مثل یک جفت آدم بودیم که پایمان روی زمین نیست . بیشتر از آن به هم شبیه بودیم که بتوانیم با هم زندگی کنیم . من به کسی احتیاج داشتم که بتوانم بهش تکیه کنم و پدرت بهترین متکای دنیاست...!
... آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر می کند. فکر می کند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن می رسد می بیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشم هایش چین افتاده، پاهایش ضعف می رود و دیگر نمی تواند پله ها را سه تا یکی کند. و از همه بدتر بار خاطره هاست که روی دوش آدم سنگینی می کند...!
چهل سالگی / ناهید طباطبایی
تا حال حرف زدن زبان را می شنیدم، حرف زدن قلم را می خواندم، حرف زدن اندیشیدن را، حرف زدن خیال را و حرف زدن تپش های دل را، حرف زدن بی تابی های دردناک روح را، حرف زدن نبض را در آن هنگام که صدایش از خشم در شقیقه ها می کوبد و نیز حرف زدن سکوت را می فهمیدم ... ببین که چند زبان می دانم!
من می دانم که چه حرف هایی را با چه زبانی باید زد، من می دانم که هریک از این زبانها برای گفتن چه حرف هایی است.
حرف هایی است که باید زد، با زبان گوشتی نصب شده در دهان، و حرف هایی که باید زد اما نه به کسی، حرف های بی مخاطب، و حرف هایی که باید به کسی زد اما نباید بشنود. اشتباه نکنید، این غیر از حرف هایی است که از کسی می زنیم و نمی خواهیم که بشنود، نه، این که چیزی نیست. از اینگونه بسیار است و بسیار کم بها و همه از آن گونه دارند؛ سخن از حرف هایی است به کسی، به مخاطبی، حرف هایی که جز با او نمی توان گفت، جز با او نباید گفت، اما او نباید بداند، نباید بشنود، حرف های عالی و زیبا و خوب این ها است، حرف هایی که مخاطب نیز نا محرم است!
این چگونه حرف هایی است؟ این چگونه مخاطبی است؟...!
با مخاطبهای آشنا / علی شریعتی
در قلب هر آدمیزاده ای دو احساس متضاد هست: به هنگام شوربختی، دیگران همه با ما همدردی می کنند. چنین نیست؟... اما چندان که از میدان نبرد با زندگی پیروزمند درآمدیم و توانستیم بینوایی را به زانو در آوریم و به نوایی برسیم، همان کسان که همدردان روزگار تیره بختی ما بوده اند در خود احساس تأسفی می کنند و چه بسیار که راهی می جویند تا بار دیگر ما را به بینوایی پیشین بازگردانند و چه بسیار که این همدردان قدیم بی آن که خود آگاه باشند در ژرفای روحشان احساس حقد و کینه نیز می کنند...!
دماغ / ریونوسوکه آکوتاگاوا / مترجم: احمد شاملو
فقط مرغهای دريايیاند كه از توفان نمیهراسند، حتی وقتی در ميان درياها جهت خود را گم میكنند و جايی برای نشستن پيدا نمی¬كنند، آن قدر بال میزنند كه توفان فرو نشيند و زمينی برای نشستن بيابند يا در همان اوج جان میدهند، آن كه در ميان امواج میافتد مرغ دريايي نيست... مرغ دريايی در اوج میميرد... آخرين توان خود را صرف اوج گرفتن میكند تا سقوط را نبيند...!
ضد خاطرات / آندره مالرو / مترجم: ابوالحسن نجفي - رضا سيد حسيني
آدم غرب زده هرهری مذهب است...به هیچ چیز اعتقاد ندارد. اما به هیچ چیز هم بی اعتقاد نیست. نان به نرخ روزخور است. همه چیز برایش علی السویه است. خودش باشد و خرش از پل بگذرد...دیگر نبود و بود پل هیچ است...نه ایمانی دارد...نه مسلکی...نه مرامی...نه اعتقادی...نه به خدا با به بشریت...نه در بند تحول اجتماع ست و نه در بند مذهب و لامذهبی...حتی لامذهب هم نیست. هرهری ست...گاهی به مسجد می رود...همانطور که به کلوپ و سینما...اما همه جا فقط تماشاچی ست...هیچ وقت از خودش مایه نمی گذارد...حتی به اندازه ی نم اشکی در مرگ دوستی یا توجهی در زیارتگاهی یا تفکری در ساعت تنهایی...آدم غرب زده راحت طلب است...دم را غنیمت می داند...ماشینش که مرتب بود و سر و پزش...دیگر هیچ غمی ندارد...آدم غرب زده معمولا تخصص ندارد. همه کاره و هیچ کاره است...عین پیر زن های خانواده که بر اثر گذشت عمر و تجربه ی سالیان از هر چیزی مختصری می دانند و البته خاله زنکی اش را...آدم غرب زده هم از هر چیزی مختصر اطلاعی دارد...آدم غرب زده شخصیت ندارد...چیزی ست بی هویت. خودش و خانه اش بوی هیچ چیزی را نمی دهد. بیشتر نماینده همه چیز و همه کس است. در عین حال که خوش تعارف و خوش برخورد است. به مخاطب خود اطمینان ندارد. و چون سو ظن بر روزگار ما مسلط
است...هیچ وقت دلش را باز نمی کند...!
...حرف دراین است که ما نتوانسته ایم موقعیت سنجیده و حساب شده ای در قبال این هیولای قرن جدید بگیریم. تا وقتی ماهیت و اساس و فلسفه تمدن غرب را در نیافته ایم همچون آن خریم که در پوست شیر رفت. و دیدیم که چه به روزگارش آمد.اینکه ما تا وقتی مصرف کننده ایم.- تا وقتی ما ماشین را نساخته ایم- غربزده ایم. غربزدگی مشخصه دورانی ازتاریخ است که به مقدمات ماشین یعنی به علم جدید و تکنولوژی آشنا نشده ایم...!
...روشنفکر کسي است که فارغ از تعبد و تعصب و به دور از فرمانبری، اغلب نوعی کار فکری می کند و نه کار بدنی، و حاصل کارش را که در اختيار جماعت می گذارد، کمتر به قصد جلب نفع مادي مي گذارد...!
غرب زدگی / جلال آل احمد
اسب ها هرگز با هم مسابقه نمی دهند. ما انسان ها هستیم که آن ها را به مسابقه می کشیم. اسب ها هنگامی که آزاد و سر مستند به سرعت بادها می دوند. زنبورهای عسل نیز از هم پیشی نمی گیرند، همگی از گل ها کام دل برمی گیرند. و در پایان نیز کمتر از شهد گل نمی آفرینند. بال های یک پرنده با هم رقابت نمی کنند که به پروازش درآورند، و پرندگان نیز در یک دسته و در زمان پرواز از هم جلو نمی زنند، ولی همه ی آن ها به اوج می رسند.
ما انسان ها نیز گله وار آفریده نشده ایم که با هم مسابقه ی زندگی دهیم، ما تک تک به وجود آمده ایم تا زیست کنیم و به اوج های لایتناهی برسیم...!
... حالا من با خود فکر می کنم که آری به تنهایی مسابقه دادن بالاترین لذت و شوق زندگی را همراه دارد. تنها دویدن را همه باید بیاموزند. تنها دویدن، شتاب در رسیدن به جایی نیست، حرکتی است در ژرفای خود و طبیعت. این نکته در آن روز و در آن موقعیت شلوغ و پر هیاهوی زندگی من لحظه ای بیدار کننده و اثر گذار بود...!
... سرعت تنها اسلحه ای است که انسان توسط آن می تواند بر زمان غلبه کند. آرزوی نهانی انسان بدون آن که خودش نیز متوجه آن باشد آن است که زمان را متوقف کند و برای متوقف کردن زمان فقط یک راه وجود دارد: حرکت با حد اعلای سرعت در جهان که سرعت نور است. انسان با همه جوهر وجود خود می خواهد که از سنگینی جسم رهایی یافته و به انرژی روح تبدیل شود. و این راز تنها در حرکت با سرعت نور نهفته است...!
تنها دویدن / نادر خلیلی
در دشت به دنیا آمدم و غیر از آن چیزی نمی شناسم...ما در مربع ۸۳۷-۳۳۳-۴ شرقی زندگی می کنیم. مربع ها، با مرزهایی از خطوط زرد که زمین سیاه رنگ را تقسیم می کنند، ده کیلومتر مربع مساحت دارند...ما یک خانه معمولی داریم با دیوارهای شفاف، تا چهار نفر ساکنان آن هیچ گاه نتوانند خود را از چشم دیگری پنهان کنند. به این ترتیب تنهایی مغلوب می شود، زیرا هم چنان که همه می دانند بدی در تنهایی خفته است...!
... به تو یاد خواهند داد که هر وقت تنها شدی از ترس فریاد بکشی، یاد خواهند داد که مثل بد بخت ها به دیوار بچسبی، یاد خواهند داد به پای رفقایت بیافتی و کمی گرمای بشری گدایی کنی. یادت خواهند داد که بخواهی دوستت بدارند، بخواهی قبولت داشته باشند، بخواهی شریکت باشند. مجبورت خواهند کرد که با دختر ها بخوابی، با چاق ها، لاغر ها، با جوان ها، با پیرها. همه چیز را در سرت به هم می ریزند، برای اینکه مشمئز شوی، مخصوصا برای اینکه مشمئز شوی. برای این که از امیال شخصیت بترسی، برای اینکه چیزهای مورد علاقه ات استفراغت بگیرد. و بعد با زن های زشت خواهی رفت و از ترحم آنها بهره مند خواهی شد و همچنین از لذت آن ها، برای آن ها کار خواهی کرد و در میانشان خودت را قوی حس خواهی کرد، و گله وار به دشت خواهی دوید، با دوستانت، با دوستان بی شمارت، و وقتی مردی را می بینی که تنها راه می رود، کینه یی بس بزرگ در دل گروهیتان به وجود خواهد آمد و با پای گروهیتان آن قدر به صورت او خواهید زد که چیزی از صورتش باقی نماند و دیگر خنده اش را نبینید، چون او می خندیده است...!
... برایم مشکل است از بیماریم حرف بزنم. حس می کنم عمیقا در من جا گرفته است. مثلا اغلب اول شخص مفرد را در حرف زدنم بسیار زیاد به کار میبرم. جملاتم را اینطور شروع می کنم: من معتقدم که...در صورتی که یک مرد سالم می گوید: اعتقاد بر این است که...از طرف دیگر دوست ندارم که به من دست بزنند و این نشانه بسیار خطرناکیست...برایم اتفاق افتاده است که فکر کنم با لبخند زدن به کسی او را انتخاب کرده ام. خواسته ام که فقط او شاهد محبت من باشد. فرد سالم به همه لبخند می زند. در دشت اغلب راههای خلوت و کم سرو صداتر را انتخاب میکنم. فرد سالم در جستجوس سر و صدا و تحرک است. وقتی عده ای یک نفر را در دشت کتک می زنند غریزه ام به من حکم میکند که به کمک کسی بروم که در وضعیت ضعیف تری قرار گرفته است. فرد سالم همواره به اکثریت می پیوندد...!
میرا / کریستوفر فرانک / مترجم: لیلی گلستان
واسه من اينجوريه كه بيشترين كارايی رو وقتی دارم كه محتاج پولش نيستم. وقتی فقط عشق دارم. بدون اجرت مالی خودمو از عوامل تاثيرگذار اجتماعی دور نگه ميدارم. مخصوصا پول. چيزی كه من دنبالشم پاداش معنويه. آوردن مردم به درون اينجا و اكنون. توی جهان واقعی. يعنی در لحظه ی حال. گذشته به درد ما نميخوره. آينده پر دلواپسيه. فقط حال واقعيه، همون اينجا و اكنون. دم را درياب...!
...خیلی از آدم ها می دانند چه باید بکنند ، ولی چند نفرشان می توانند انجامش دهند ؟...!
برگرفته از کتاب "دم را درياب" / سال بلو / مترجم: بابک تبرایی
بهترین راه حل همیشه به طرز خنده داری ساده است...!
... کمک! چه حرف مفتی! خوب بگذار حرف مفت باشد. وقتی داری می میری فردیت به چه دردت می خورد. دلش می خواست در هر وضعی به زندگی ادامه دهد. حتی اگر در زندگی اش به قدر کاهی در انباری نشانی از فردیت نباشد...!
... تکرار به نحوی هولناک ادامه داشت. بی تکرار نمی شد زندگی کرد, مثل ضربان قلب , اما این نکته هم درست بود که ضربان قلب همه چیز زندگی نبود...!
... هیچ چیز مهمی در روزنامهها نبود. همهاش برجی توهمی، ساخته از آجرهای وهم و پر از سوراخ. اگر زندگی فقط از چیزهای مهم ساخته شده باشد،به راستی خانۀ شیشهای خطرناکی خواهد بود که کمتر میتوان بی پروا دست به دستش کرد. اما زندگی روزمره دقیقاً شبیه این عنوانها بود. و بنابراین هرکس با دانستن بیمعنایی وجود، مرکز پرگارش را در خانۀ خود میگذارد...!
... عشق به زاد و بوم و تعهد فقط در صورتی معنا می دهد که آدم با دست کشیدن از آن چیزی را از دست بدهد. آخر این زن چه داشت که از دست بدهد؟...!
زن در ریگ روان / کوبو آبه / مترجم:مهدی غبرایی
توماس بودنبروک گفت: «چه موجهای بلندی. ببین چهطور در زنجیرهای بیپایان یکی بعد از دیگری بیهوده و عبث پیش میآیند و سر به ساحل میکوبند. با این همه، مثل هر چیز ساده و ضروریای آرامش بخش و تسلا دهندهاند. در این چند روز من دلبستهی دریا شدهام. شاید به دلیل دوری راه بود که بیشترها کوهستان را ترجیح میدادم. حالا دیگر شوق کوهستان در دلم نیست. به گمانم در کوهستان بترسم و خجل بشوم. کوهستان بیش از اندازه خودکامه، بینظم و متنوع است. شک ندارم که در کوهستان احساس حقارت میکنم. راستی کسانی که یکنواختی دریا را ترجیح میدهند، چه کسانی هستند؟»...!
بودنبروکها ( زوال یک خاندان) / توماس مان/ مترجم : علی اصغر حداد
کلاغها میگویند که یک کلاغ تک میتواند افلاک را نابود کند. در این باب هیچ شکی نیست، اما این مساله علیه افلاک نیست، چون معنای افلاک فقط این است « ناممکن بودن کلاغها »...!
آخرین عشق کافکا / کاتی دیامانت / مترجم: سهیل سمی
برای من لحظه مشخصی برای کشف حقیقت نبوده و هیچ چیز بخصوصی ناگهان الهام بخش من نشده، بلکه فقط مجموعه ای منظم از هزاران مورد بی حرمتی، هزاران مورد خرد شدن شخصیت و هزاران مورد لحظه از یاد رفته مرا به خشم می آورد، شورشی می کرد و این خواسته را در من تقویت می کرد که با سیستمی که مردم مرا اسیر خود کرده مبارزه کنم.
هیچ روز بخصوصی وجود نداشته که در آن روز گفته باشم از امروز به بعد زندگی خود را وقف آزادی مردم می کنم، بلکه فقط پی بردم که در حال مبارزه هستم و جز این نمی توانم کار دیگری انجام دهم...!
راه دشوار آزادی / نلسون ماندلا / مترجم: مهوش غلامی
ما تربیت شده ایم چیزی را باور کنیم که وجود ندارد زیرا موجودات زنده ای هستیم که نمی خواهیم رنج ببریم . بنابراین تمام نیرویمان را صرف این می کنیم که به خودمان بقبولانیم که چیزهایی وجود دارند که ارزش زحمت کشیدن را دارند و به خاطر آنهاست که زندگی مفهومی دارد...!
... در بند حال برای اندیشیدن به فردا... ولی اگر کسی از فردا هراس دارد به خاطر این است که نمی داند چگونه حال را بسازد و وقتی کسی نمی داند چگونه حال را بسازد، به خود می گوید که فردا خواهد توانست آن را بسازد و این چرند است زیرا فردا همیشه بدل به امروز می شود، متوجه هستید؟...!
... ما هرگز آن سو تر از یقین های خودمان را نمی بینیم و خطرناک تر از آن ، از ملاقات کردن با دیگران صرف نظر کرده ایم ، ما جز ملاقات کردن با خودمان کار دیگری نمی کنیم ، بی آن که خودمان در این آیینه های همیشگی بشناسیم . اگر ما متوجه می شدیم ، اگر از این امر آگاهی می یافتیم که هرگز جز خودمان کس دیگری را در دیگری نمی بینیم ، که ما در بیابان تنها مانده ایم ، راهی جز دیوانه شدن برای مان باقی نمی ماند...!
... پالوما: این بو از کجاست؟
زن سرایدار: یک مشکل گرفتگی لوله در حمام من وجود دارد.
پالوما: شکست لیبرالیسم!
زن سرایدار: نه، مساله مربوط به کانال کشی است و لوله ای گرفته است.
پالوما: این همان چیزی است که من به شما می گویم: چرا لوله کش تا امروز نیامده است؟
زن سرایدار: چون مشتری دیگری هم دارد.
پالوما: نه! چون اجباری ندارد. چرا اجباری ندارد؟
زن سرایدار: چون به تعداد کافی رقیب وجود ندارد.
پالوما،پیروزمندانه: به حد کافی نظارت و کنترل وجود ندارد!...!
... اگر در یک چیز داراها با ندارها مشترک اند همان روده های تهوع آورشان است که همیشه خود را جایی از شر محتویات نفرت آورشان خلاص می کنند...!
ظرافت جوجه تیغی / موریل باربری/ مترجم: مرتضی کلانتریان
مادراپور / روبر مرل / مترجم: مهدی سمسار

پدر گفت: مادرت به آسمان ها رفته. عمه گفت: مادرت به یک سفر دور و دراز رفته. خاله گفت: مادرت آن ستاره ی پر نور کنار ماه است. دختر بچه گفت: مادرم زیر خاک رفته است.
عمه گفت: آفرین، چه بچه واقع بینی، چقدر سریع با مسئله کنار آمد.
دختر بچه از فردای آن دفن مادرش، هر روز پدرش را وادار می کرد او را سر قبر مادرش ببرد. آن جا ابتدا خاک گور را صاف می کرد، بعد آن را آب پاشی می کرد و کمی با مادرش حرف می زد.
هفته ی سوم، وقتی آب را روی قبر مادرش می ریخت، به پدرش گفت: پس چرا مادرم ســـــــــــــــبز نمی شود؟
بازی عروس و داماد (مجموعه داستان)/ بلقیس سلیمانی

آدم باید به تعداد کسانی که می شناسد ماسک داشته باشد...!
... شده بود یک انار. یک انار خشکیده که پشت یک مشت خرت و پرت گوشه ی یک انبار زیر شیروانی افتاده بود و اگر کسی برش می داشت و تکانش می داد، می توانست صدای به هم خوردن دانه های خشکش را بشنود.
بوی ماندگی را در بینی اش احساس می کرد. بوئی ترش و شیرین که بر هوا می ماسید، آن را سنگین می کرد و مانند لایه ای از عرق بر پوست او می نشست. دلش می خواست از جایش برخیزد و بگریزد. اما فقط توانست یکی از انگشت های دست چپش را تکان دهد و با همان حرکت احساس کرد که یکی از دانه های انار پر از آب شد...!
... چقدر دوستش داشتم، چقدر مثل هم بودیم، اما گذشت، این همه سال اصلا به نظر نمیآید که او حتی لحظهای به فکر من بوده. عاشق کارش است. ای کاش من هم عاشق چیزی بودم، عاشق چیزی که فقط و فقط مال خودم باشد، عاشق یک کار، مثل هرمز، یک عشق مطمئن، عشق به چیزی که به عواطفتت جواب بدهد، نگران آن نباشی که پَسِت بزند، یا کمتر دوستت داشته باشد، یا ته بکشد، چقدر پیر شدم، چقدر پیر شده، موهایش سفید شده، اما دستهایش همان دستها هستند...!
... -الان دلت می خواست به جای فرهاد ، هرمز بود ؟
آلاله فکر کرد و بعد گفت :
- راستش نه ، چون آن وقت مثل یک جفت آدم بودیم که پایمان روی زمین نیست . بیشتر از آن به هم شبیه بودیم که بتوانیم با هم زندگی کنیم . من به کسی احتیاج داشتم که بتوانم بهش تکیه کنم و پدرت بهترین متکای دنیاست...!
... آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر می کند. فکر می کند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن می رسد می بیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشم هایش چین افتاده، پاهایش ضعف می رود و دیگر نمی تواند پله ها را سه تا یکی کند. و از همه بدتر بار خاطره هاست که روی دوش آدم سنگینی می کند...!
چهل سالگی / ناهید طباطبایی

تا حال حرف زدن زبان را می شنیدم، حرف زدن قلم را می خواندم، حرف زدن اندیشیدن را، حرف زدن خیال را و حرف زدن تپش های دل را، حرف زدن بی تابی های دردناک روح را، حرف زدن نبض را در آن هنگام که صدایش از خشم در شقیقه ها می کوبد و نیز حرف زدن سکوت را می فهمیدم ... ببین که چند زبان می دانم!
من می دانم که چه حرف هایی را با چه زبانی باید زد، من می دانم که هریک از این زبانها برای گفتن چه حرف هایی است.
حرف هایی است که باید زد، با زبان گوشتی نصب شده در دهان، و حرف هایی که باید زد اما نه به کسی، حرف های بی مخاطب، و حرف هایی که باید به کسی زد اما نباید بشنود. اشتباه نکنید، این غیر از حرف هایی است که از کسی می زنیم و نمی خواهیم که بشنود، نه، این که چیزی نیست. از اینگونه بسیار است و بسیار کم بها و همه از آن گونه دارند؛ سخن از حرف هایی است به کسی، به مخاطبی، حرف هایی که جز با او نمی توان گفت، جز با او نباید گفت، اما او نباید بداند، نباید بشنود، حرف های عالی و زیبا و خوب این ها است، حرف هایی که مخاطب نیز نا محرم است!
این چگونه حرف هایی است؟ این چگونه مخاطبی است؟...!
با مخاطبهای آشنا / علی شریعتی

در قلب هر آدمیزاده ای دو احساس متضاد هست: به هنگام شوربختی، دیگران همه با ما همدردی می کنند. چنین نیست؟... اما چندان که از میدان نبرد با زندگی پیروزمند درآمدیم و توانستیم بینوایی را به زانو در آوریم و به نوایی برسیم، همان کسان که همدردان روزگار تیره بختی ما بوده اند در خود احساس تأسفی می کنند و چه بسیار که راهی می جویند تا بار دیگر ما را به بینوایی پیشین بازگردانند و چه بسیار که این همدردان قدیم بی آن که خود آگاه باشند در ژرفای روحشان احساس حقد و کینه نیز می کنند...!
دماغ / ریونوسوکه آکوتاگاوا / مترجم: احمد شاملو

فقط مرغهای دريايیاند كه از توفان نمیهراسند، حتی وقتی در ميان درياها جهت خود را گم میكنند و جايی برای نشستن پيدا نمی¬كنند، آن قدر بال میزنند كه توفان فرو نشيند و زمينی برای نشستن بيابند يا در همان اوج جان میدهند، آن كه در ميان امواج میافتد مرغ دريايي نيست... مرغ دريايی در اوج میميرد... آخرين توان خود را صرف اوج گرفتن میكند تا سقوط را نبيند...!
ضد خاطرات / آندره مالرو / مترجم: ابوالحسن نجفي - رضا سيد حسيني

آدم غرب زده هرهری مذهب است...به هیچ چیز اعتقاد ندارد. اما به هیچ چیز هم بی اعتقاد نیست. نان به نرخ روزخور است. همه چیز برایش علی السویه است. خودش باشد و خرش از پل بگذرد...دیگر نبود و بود پل هیچ است...نه ایمانی دارد...نه مسلکی...نه مرامی...نه اعتقادی...نه به خدا با به بشریت...نه در بند تحول اجتماع ست و نه در بند مذهب و لامذهبی...حتی لامذهب هم نیست. هرهری ست...گاهی به مسجد می رود...همانطور که به کلوپ و سینما...اما همه جا فقط تماشاچی ست...هیچ وقت از خودش مایه نمی گذارد...حتی به اندازه ی نم اشکی در مرگ دوستی یا توجهی در زیارتگاهی یا تفکری در ساعت تنهایی...آدم غرب زده راحت طلب است...دم را غنیمت می داند...ماشینش که مرتب بود و سر و پزش...دیگر هیچ غمی ندارد...آدم غرب زده معمولا تخصص ندارد. همه کاره و هیچ کاره است...عین پیر زن های خانواده که بر اثر گذشت عمر و تجربه ی سالیان از هر چیزی مختصری می دانند و البته خاله زنکی اش را...آدم غرب زده هم از هر چیزی مختصر اطلاعی دارد...آدم غرب زده شخصیت ندارد...چیزی ست بی هویت. خودش و خانه اش بوی هیچ چیزی را نمی دهد. بیشتر نماینده همه چیز و همه کس است. در عین حال که خوش تعارف و خوش برخورد است. به مخاطب خود اطمینان ندارد. و چون سو ظن بر روزگار ما مسلط
است...هیچ وقت دلش را باز نمی کند...!
...حرف دراین است که ما نتوانسته ایم موقعیت سنجیده و حساب شده ای در قبال این هیولای قرن جدید بگیریم. تا وقتی ماهیت و اساس و فلسفه تمدن غرب را در نیافته ایم همچون آن خریم که در پوست شیر رفت. و دیدیم که چه به روزگارش آمد.اینکه ما تا وقتی مصرف کننده ایم.- تا وقتی ما ماشین را نساخته ایم- غربزده ایم. غربزدگی مشخصه دورانی ازتاریخ است که به مقدمات ماشین یعنی به علم جدید و تکنولوژی آشنا نشده ایم...!
...روشنفکر کسي است که فارغ از تعبد و تعصب و به دور از فرمانبری، اغلب نوعی کار فکری می کند و نه کار بدنی، و حاصل کارش را که در اختيار جماعت می گذارد، کمتر به قصد جلب نفع مادي مي گذارد...!
غرب زدگی / جلال آل احمد

اسب ها هرگز با هم مسابقه نمی دهند. ما انسان ها هستیم که آن ها را به مسابقه می کشیم. اسب ها هنگامی که آزاد و سر مستند به سرعت بادها می دوند. زنبورهای عسل نیز از هم پیشی نمی گیرند، همگی از گل ها کام دل برمی گیرند. و در پایان نیز کمتر از شهد گل نمی آفرینند. بال های یک پرنده با هم رقابت نمی کنند که به پروازش درآورند، و پرندگان نیز در یک دسته و در زمان پرواز از هم جلو نمی زنند، ولی همه ی آن ها به اوج می رسند.
ما انسان ها نیز گله وار آفریده نشده ایم که با هم مسابقه ی زندگی دهیم، ما تک تک به وجود آمده ایم تا زیست کنیم و به اوج های لایتناهی برسیم...!
... حالا من با خود فکر می کنم که آری به تنهایی مسابقه دادن بالاترین لذت و شوق زندگی را همراه دارد. تنها دویدن را همه باید بیاموزند. تنها دویدن، شتاب در رسیدن به جایی نیست، حرکتی است در ژرفای خود و طبیعت. این نکته در آن روز و در آن موقعیت شلوغ و پر هیاهوی زندگی من لحظه ای بیدار کننده و اثر گذار بود...!
... سرعت تنها اسلحه ای است که انسان توسط آن می تواند بر زمان غلبه کند. آرزوی نهانی انسان بدون آن که خودش نیز متوجه آن باشد آن است که زمان را متوقف کند و برای متوقف کردن زمان فقط یک راه وجود دارد: حرکت با حد اعلای سرعت در جهان که سرعت نور است. انسان با همه جوهر وجود خود می خواهد که از سنگینی جسم رهایی یافته و به انرژی روح تبدیل شود. و این راز تنها در حرکت با سرعت نور نهفته است...!
تنها دویدن / نادر خلیلی

در دشت به دنیا آمدم و غیر از آن چیزی نمی شناسم...ما در مربع ۸۳۷-۳۳۳-۴ شرقی زندگی می کنیم. مربع ها، با مرزهایی از خطوط زرد که زمین سیاه رنگ را تقسیم می کنند، ده کیلومتر مربع مساحت دارند...ما یک خانه معمولی داریم با دیوارهای شفاف، تا چهار نفر ساکنان آن هیچ گاه نتوانند خود را از چشم دیگری پنهان کنند. به این ترتیب تنهایی مغلوب می شود، زیرا هم چنان که همه می دانند بدی در تنهایی خفته است...!
... به تو یاد خواهند داد که هر وقت تنها شدی از ترس فریاد بکشی، یاد خواهند داد که مثل بد بخت ها به دیوار بچسبی، یاد خواهند داد به پای رفقایت بیافتی و کمی گرمای بشری گدایی کنی. یادت خواهند داد که بخواهی دوستت بدارند، بخواهی قبولت داشته باشند، بخواهی شریکت باشند. مجبورت خواهند کرد که با دختر ها بخوابی، با چاق ها، لاغر ها، با جوان ها، با پیرها. همه چیز را در سرت به هم می ریزند، برای اینکه مشمئز شوی، مخصوصا برای اینکه مشمئز شوی. برای این که از امیال شخصیت بترسی، برای اینکه چیزهای مورد علاقه ات استفراغت بگیرد. و بعد با زن های زشت خواهی رفت و از ترحم آنها بهره مند خواهی شد و همچنین از لذت آن ها، برای آن ها کار خواهی کرد و در میانشان خودت را قوی حس خواهی کرد، و گله وار به دشت خواهی دوید، با دوستانت، با دوستان بی شمارت، و وقتی مردی را می بینی که تنها راه می رود، کینه یی بس بزرگ در دل گروهیتان به وجود خواهد آمد و با پای گروهیتان آن قدر به صورت او خواهید زد که چیزی از صورتش باقی نماند و دیگر خنده اش را نبینید، چون او می خندیده است...!
... برایم مشکل است از بیماریم حرف بزنم. حس می کنم عمیقا در من جا گرفته است. مثلا اغلب اول شخص مفرد را در حرف زدنم بسیار زیاد به کار میبرم. جملاتم را اینطور شروع می کنم: من معتقدم که...در صورتی که یک مرد سالم می گوید: اعتقاد بر این است که...از طرف دیگر دوست ندارم که به من دست بزنند و این نشانه بسیار خطرناکیست...برایم اتفاق افتاده است که فکر کنم با لبخند زدن به کسی او را انتخاب کرده ام. خواسته ام که فقط او شاهد محبت من باشد. فرد سالم به همه لبخند می زند. در دشت اغلب راههای خلوت و کم سرو صداتر را انتخاب میکنم. فرد سالم در جستجوس سر و صدا و تحرک است. وقتی عده ای یک نفر را در دشت کتک می زنند غریزه ام به من حکم میکند که به کمک کسی بروم که در وضعیت ضعیف تری قرار گرفته است. فرد سالم همواره به اکثریت می پیوندد...!
میرا / کریستوفر فرانک / مترجم: لیلی گلستان

واسه من اينجوريه كه بيشترين كارايی رو وقتی دارم كه محتاج پولش نيستم. وقتی فقط عشق دارم. بدون اجرت مالی خودمو از عوامل تاثيرگذار اجتماعی دور نگه ميدارم. مخصوصا پول. چيزی كه من دنبالشم پاداش معنويه. آوردن مردم به درون اينجا و اكنون. توی جهان واقعی. يعنی در لحظه ی حال. گذشته به درد ما نميخوره. آينده پر دلواپسيه. فقط حال واقعيه، همون اينجا و اكنون. دم را درياب...!
...خیلی از آدم ها می دانند چه باید بکنند ، ولی چند نفرشان می توانند انجامش دهند ؟...!
برگرفته از کتاب "دم را درياب" / سال بلو / مترجم: بابک تبرایی

بهترین راه حل همیشه به طرز خنده داری ساده است...!
... کمک! چه حرف مفتی! خوب بگذار حرف مفت باشد. وقتی داری می میری فردیت به چه دردت می خورد. دلش می خواست در هر وضعی به زندگی ادامه دهد. حتی اگر در زندگی اش به قدر کاهی در انباری نشانی از فردیت نباشد...!
... تکرار به نحوی هولناک ادامه داشت. بی تکرار نمی شد زندگی کرد, مثل ضربان قلب , اما این نکته هم درست بود که ضربان قلب همه چیز زندگی نبود...!
... هیچ چیز مهمی در روزنامهها نبود. همهاش برجی توهمی، ساخته از آجرهای وهم و پر از سوراخ. اگر زندگی فقط از چیزهای مهم ساخته شده باشد،به راستی خانۀ شیشهای خطرناکی خواهد بود که کمتر میتوان بی پروا دست به دستش کرد. اما زندگی روزمره دقیقاً شبیه این عنوانها بود. و بنابراین هرکس با دانستن بیمعنایی وجود، مرکز پرگارش را در خانۀ خود میگذارد...!
... عشق به زاد و بوم و تعهد فقط در صورتی معنا می دهد که آدم با دست کشیدن از آن چیزی را از دست بدهد. آخر این زن چه داشت که از دست بدهد؟...!
زن در ریگ روان / کوبو آبه / مترجم:مهدی غبرایی

توماس بودنبروک گفت: «چه موجهای بلندی. ببین چهطور در زنجیرهای بیپایان یکی بعد از دیگری بیهوده و عبث پیش میآیند و سر به ساحل میکوبند. با این همه، مثل هر چیز ساده و ضروریای آرامش بخش و تسلا دهندهاند. در این چند روز من دلبستهی دریا شدهام. شاید به دلیل دوری راه بود که بیشترها کوهستان را ترجیح میدادم. حالا دیگر شوق کوهستان در دلم نیست. به گمانم در کوهستان بترسم و خجل بشوم. کوهستان بیش از اندازه خودکامه، بینظم و متنوع است. شک ندارم که در کوهستان احساس حقارت میکنم. راستی کسانی که یکنواختی دریا را ترجیح میدهند، چه کسانی هستند؟»...!
بودنبروکها ( زوال یک خاندان) / توماس مان/ مترجم : علی اصغر حداد

کلاغها میگویند که یک کلاغ تک میتواند افلاک را نابود کند. در این باب هیچ شکی نیست، اما این مساله علیه افلاک نیست، چون معنای افلاک فقط این است « ناممکن بودن کلاغها »...!
آخرین عشق کافکا / کاتی دیامانت / مترجم: سهیل سمی

برای من لحظه مشخصی برای کشف حقیقت نبوده و هیچ چیز بخصوصی ناگهان الهام بخش من نشده، بلکه فقط مجموعه ای منظم از هزاران مورد بی حرمتی، هزاران مورد خرد شدن شخصیت و هزاران مورد لحظه از یاد رفته مرا به خشم می آورد، شورشی می کرد و این خواسته را در من تقویت می کرد که با سیستمی که مردم مرا اسیر خود کرده مبارزه کنم.
هیچ روز بخصوصی وجود نداشته که در آن روز گفته باشم از امروز به بعد زندگی خود را وقف آزادی مردم می کنم، بلکه فقط پی بردم که در حال مبارزه هستم و جز این نمی توانم کار دیگری انجام دهم...!
راه دشوار آزادی / نلسون ماندلا / مترجم: مهوش غلامی

ما تربیت شده ایم چیزی را باور کنیم که وجود ندارد زیرا موجودات زنده ای هستیم که نمی خواهیم رنج ببریم . بنابراین تمام نیرویمان را صرف این می کنیم که به خودمان بقبولانیم که چیزهایی وجود دارند که ارزش زحمت کشیدن را دارند و به خاطر آنهاست که زندگی مفهومی دارد...!
... در بند حال برای اندیشیدن به فردا... ولی اگر کسی از فردا هراس دارد به خاطر این است که نمی داند چگونه حال را بسازد و وقتی کسی نمی داند چگونه حال را بسازد، به خود می گوید که فردا خواهد توانست آن را بسازد و این چرند است زیرا فردا همیشه بدل به امروز می شود، متوجه هستید؟...!
... ما هرگز آن سو تر از یقین های خودمان را نمی بینیم و خطرناک تر از آن ، از ملاقات کردن با دیگران صرف نظر کرده ایم ، ما جز ملاقات کردن با خودمان کار دیگری نمی کنیم ، بی آن که خودمان در این آیینه های همیشگی بشناسیم . اگر ما متوجه می شدیم ، اگر از این امر آگاهی می یافتیم که هرگز جز خودمان کس دیگری را در دیگری نمی بینیم ، که ما در بیابان تنها مانده ایم ، راهی جز دیوانه شدن برای مان باقی نمی ماند...!
... پالوما: این بو از کجاست؟
زن سرایدار: یک مشکل گرفتگی لوله در حمام من وجود دارد.
پالوما: شکست لیبرالیسم!
زن سرایدار: نه، مساله مربوط به کانال کشی است و لوله ای گرفته است.
پالوما: این همان چیزی است که من به شما می گویم: چرا لوله کش تا امروز نیامده است؟
زن سرایدار: چون مشتری دیگری هم دارد.
پالوما: نه! چون اجباری ندارد. چرا اجباری ندارد؟
زن سرایدار: چون به تعداد کافی رقیب وجود ندارد.
پالوما،پیروزمندانه: به حد کافی نظارت و کنترل وجود ندارد!...!
... اگر در یک چیز داراها با ندارها مشترک اند همان روده های تهوع آورشان است که همیشه خود را جایی از شر محتویات نفرت آورشان خلاص می کنند...!
ظرافت جوجه تیغی / موریل باربری/ مترجم: مرتضی کلانتریان
