امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

پـارآگراف کتـاب

#5
یک بار به مترسکی گفتم «لابد از ایستادن در این دشتِ خلوت خسته شده‌ای؟» گفت «لذتِ ترساندن عمیق و پایدار است، من از آن خسته نمی‌شوم.»
دَمی اندیشیدم و گفتم «درست است؛ چون‌که من هم مزه این لذت را چشیده‌ام.»
گفت «فقط کسانی که تن‌شان از کاه پر شده باشد این لذت را می‌شناسند.»
آنگاه من از پیشِ او رفتم، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردنِ من.
یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد.
هنگامی که باز از کنارِ او می‌گذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیرِ کلاهش لانه می‌سازند...!

پیامبر و دیوانه/ جبران خلیل جبران

پـارآگراف کتـاب


رعنا، فردا به خانه ام می آیی، به ساعت ۵ عصر، و من پیش از آن به گل فروشی می روم تا یک شاخه گل صورتی بخرم، صورتی رنگی که از آن بیزارم. رعنا، سالها پیش وقتی هنوز جوانی بیست ساله بودم، مادرم لحاف و تشک عروسی ام را با ساتن صورتی دوخت و موشی نمی دانم از کجا آمد و تشک را سوراخ کرد، و من از همان سوراخ پرت شدم به این شهر، به این شهر درندشت که تو در آن نشسته ای و پنج شنبه هایت را در آرزوی پیدا کردن پهلوان همه دوران ها می سوزانی...!

نازلی / رعنا زنی مرفه / منیرو روانی پور
پـارآگراف کتـاب


باور کردن این فکر سخت است که عشق یا اندوه سند قرضه ای ست که بدون نقشه خریداری می شوند و خواهی نخواهی موعدشان سر می رسد و بدون اطلاع قبلی بازخرید می شوند تا جایشان را به هر موضوع دیگری بدهند... !

... انسان مساوی ست با حاصل جمع بدبختی هایش. ممکن است گمان برد عاقبت روزی بدبختی خسته و بی اثر می شود٬ اما آن وقت خود زمان است که سرچشمه ی بدبختی ما خواهد شد...!

... دوباره خود را در زمان میدیدم و صدای ساعت را می شنیدم. این ساعت پدربزرگ بود و هنگامی که پدرم آن را به من میداد گفت: کونتین٬ من گور همه ی امید ها و همه آرزوها را به تو می دهم .......... من این را به تو میدهم نه برای آنکه زمان را به یاد بیاوری٬ بلکه برای اینکه گاهی بتوانی لحظه ای آن را از یاد ببری٬ برای اینکه از این خیال درگذری که با کوشش برای تسخیر زمان٬ خود را از نفس بیاندازی. سپس گفت: زیرا هیچ جنگی به پیروزی نمی رسد ... صحنه ی جنگ فقط دیوانگی و نومیدی انسان را به او نشان می دهد و پیروزی چیزی نیست مگر توهم فیلسوف ها و احمق ها...!

خشم و هیاهو / ویلیام فاکنر

پـارآگراف کتـاب


وقتی که حرف ها تو مغز آدم جوش می زنن و تو دل آدم آتیش می ندازن ، همه گرم و گیران ولی همچین که از دهن بیرون ریخته شدن و گرمای خون ازشون گرفته شد و رفتن تو قالب کلمات ، همه سرد و یخ زده می شن ...!

غریبه ها و پسرک بومی / احمد محمود

پـارآگراف کتـاب


نمی توانیم سر دشمنانمان دراوریم بکشد...!

... چرخ‌ها باید بی‌وقفه بگردند. اما بدون مواظبت نمی‌توانند بچرخند. این، انسان‌ها هستند که باید آن‌ها را بگردانند، انسان‌هایی که مثل چرخ روی محورش ثابت باشند، آدم‌های معتدل، آدم‌های مطیع و در خرسندی استوار...! 

... آن‌هایی که خود را تحقیرشده حس می‌کنند به‌همان اندازه می‌کوشند تا خود را تحقیرکننده بنمایانند...!

... سعی كن اين مرد را بهتر بشناسی، قبل از آنكه عاشقش بشوی بيشتر با او آشنا شو. اگر از همين حالا عاشق او شده ای, هرگز او را نخواهی شناخت...!

... تمام هدف های تربیت در این خلاصه می شود : علاقه مند ساختن آدم ها به سرنوشت اجتماعی گریزناپذیرشان...!

... واقعیت این است که زندگی بسیار یکنواخت است. مردم همه مثل هم هستند، یکسان هستند، هر کس به فکر خویش است، به خصوص در مورد امور مادی. در نتیجه کاری باقی نمی‌ماند جز اینکه در خود فرو روی و غرق در رویای خود به زندگی ادامه دهی...! 

... «لنینا تو دلت نمی‌خواد آزاد باشی؟»
«منظورت رو نمی‌فهمم. من که آزادم. آزادم در این که بهترین کیف‌ و گذرانها رو بکنم
. امروزه‌ روز همه خوشبختند.»
برنارد خندید: «"امروزه‌روز همه خوشبختند." ما اینو از سن پنج سالگی به خورد بچه‌ها می‌دیم. اما لنینا، دلت نمی‌خواست آزاد بودی که به یه طریق دیگه خوشبخت باشی؟ مثلاً به طریقه‌ خاص خودت، و نه به روش همه افراد دیگه؟»
لنینا تکرار کرد: «منظورت رو نمی‌فهمم.»...!

برگرفته از کتاب "دنیای قشنگ نو" | آلدوس هاکسلی | مترجم: سعید حمدیان

پـارآگراف کتـاب


آنها فاتح بودند و برای فاتح بودن چیزی لازم نیست جز زور حیوانی، چیزی که داشتنش مایه‌ی فخر و مباهات نیست، چرا که زور و قدرت تو فقط تصادفی است زاییده‌ی ضعف دیگران. آنها به هرچه توانستند چنگ انداختند فقط برای آنکه همه را از آن خود کنند...!

دل تاریکی / جوزف کنراد

پـارآگراف کتـاب


راستش من تصمیم گرفته بودم همه چیز را بگویم . دست خودم نبود که با یک تشر رنگم می پرید و با یک سیلی تنبانم را خیس میکردم این طور بارم آورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگتر که مبادا بهش بربخورد؛ از کوچکتر که مبادا دلش بشکند؛ از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد؛ از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید...!

... به او غبطه می خوردم . من نگران قضاوت دیگران بودم و او خودش را از بند قضاوت آزاد کرده بود . من با تصویری زندگی میکردم که می خواستم دیگران از من ببینند و او بی تصویر زندگی می کرد...!

... ما ، علاوه بر صفحه ی شطرنج، در صفحه ی روزگار نیز با هم نبرد می کردیم . او مهره ای می راند به نیتی و من هم ، که وانمود می کردم نیتش را نفهمیدم ، به او هدیه ای می دادم زهراگین...!

همنوايی شبانه اركستر چوبها / رضا قاسمی

پـارآگراف کتـاب


چه خنده دار است وقتی متوجه می شویم که مقتول حادثه ی رانندگی - سبقت غیر مجاز - بسیار ثروتمند بود و زن و بچه داشت. اما دلم برای آنهایی می سوزد که بی هیچ نوع ارثیه ای می میرند. بسیار وحشتناک است وقتی کسی از مرگ ما خوشحال نمی شود و فقط مردمی هستند که گریه می کنند...!

... برای اين كه ديگران دوستتان داشته باشند و موفق باشيد ، از خودتان بد بگوييد و تصديق كنيد كه نقايص و عيوب ها و بيماری های دردناكی داريد...!

متاسفيم از ... / دینو بوتزاتی

پـارآگراف کتـاب


بیشتر ما، همه‌ی عمرمثل وزغ زندگی می‌کنیم. آرام و با مهارت می‌نشینیم زیر درخت بارهنگ، تا پشه‌ای، سنجاقکی برِ ما بال بزند. صاف بیاید بنشیند روی زبان ما، تا تو هوا آن را بقاپیم‌ بعد هم ببلعیم‌اش، تمام. به همین ساده‌گی .

اما چقدر چون و چرا دارد که همیشه هم بی‌چون و چرا می‌گذرد. آخر این سنجاقک از کجا آمده بود؟ کجا داشت می‌رفت؟ شاید داشت می‌رفت با دلدارش بال بزند...!

... هی فکر و خیال. حالا یادم می‌آد همه‌ی زندگی‌ام از وقتی که آن اتفاق افتاد، گاه و بی‌گاه زده‌ام در و بیرون. آدمیزاد دلش می‌خواهد یک وقت‌هایی تنها باشد. تنها بودن معنی‌اش این نیست که هیچکس دور و بر آدم نباشد. تنها بودن یعنی اینکه مردم همه غریبه باشند و تو غریب...!

در شهرکی غریب/ شروود آندرسن

پـارآگراف کتـاب


اگر می توانستم بروم، کجا می رفتم ،اگر می توانستم باشم، که می بودم...اگر صدایی داشتم چه می گفتم، که این را می گوید ؟ که می گوید که منم؟ به سادگی جواب دهید...همان غریبه ی همیشگی ست ،که تنها برای اوست که هستم، در قعر نیستی ام ..نیستی مان...فراموشم کن...نادیده ام بگیر...این عاقلانه ترین کار است...این چه صمیمیت نامنتظره ای ست بعد از آن چنان تنهایی، فهمیدنش آسان است، این چیزی ست که او می گوید اما نمی فهمد که من در سر او نیستم! در هیچ کجای تن فرسوده اش هم نیستم! اما من آنجا هستم! برای او آنجا هستم! با او و تمام آشفتگی هایش...می خواهد شکلی داشته باشم! مثل خودش! اما به رغم او من همه جیز هستم! و وقتی حس می کند من از هستی ام تهی ام، می خواهد از هستی او تهی باشم. حقیقت این است که به دنبالم می گردد تا بکشدم! تا من هم مثل او مرده باشم...مرده مثل همه ی زندگان...!


متن هایی برای هیچ/ ساموئل بکت

پـارآگراف کتـاب


ما بیشتر به خاطر کسانی میل داریم در زندگی و کار خود موفق بشویم، که در موفقیت ما شک دارند...! 

... باز قادر است بگوید: زن های خوشگل نباید فکر کنند. و من از این که زیبا بودم خجالت می کشیدم، ترجیح می دادم زشت تر باشم ولی حق تفکر
به من داده شود...!

... اشخاص ضعیف قادر نیستند طبیعت خود را تغییر دهند، تنها می توانند در مقابل اخلاق خویش از خود دفاع کنند...!

... ما خودمان را گول می زنیم و تصور می کنیم کسانی را که دوست داریم با دیگران فرق دارند...! 

... می‌دانستیم که گاهی اوقات چیز بی‌اهمیت و کوچکی برای نجات یا از بین رفتن ما کافی است، با این حال هرگز در چنین اوقاتی به هم تلفن نکردیم و با طاقت آوردن چنین شب‌ها، زندگی آموختیم. گفتم: درست است اما عاقبت همیشه خسته هستیم، می دانی، دلم می‌خواهد زندگیم را مانند بسته‌ای در دست کس دیگری بگذارم و بگویم: بیا برای من دیگر بس است حالا تو فکرش را بکن...!

دیر یا زود / آلبا دسس پدس

پـارآگراف کتـاب


برخی آدمها هر چقدر که میلشان بیشتر باشد عمل کردن برایشان ناممکنتر میشود. بی اعتمادی به خودشان دست و پایشان را میبندد، ترس از خوش نیامدن از پا درشان میآورد؛ وانگهی، عواطف ژرف به زنان نجیب میمانند: از افشا شدن میترسند و عمری سر به زیر زندگی میکنند...!


تربیت احساسات / از گوستاو فلوبر

پـارآگراف کتـاب


اگر یک کمی از خودمان بیرون بیاییم شاید بتوانیم اطرافمان،
و دیگران را هم ببینیم
« عزیز من، کلمات خیلی زیبا و در عین حال خیلی تو خالی هستند.
می فهمی چه می خواهم بگویم، بهتر نیست که قضاوتمان را نسبت به
اشخاص، خارج از حدود دنیای مسخره کلمات تنظیم کنیم؟ »
آه، او پیوسته با این فلسفه ها مرا گمراه میکرد. اندیشیدم چه
می خواهد به من بگوید. آیا دوستم دارد؟!...!


بی تفاوت / فروغ فرخزاد

پـارآگراف کتـاب


میتوانی آنقدر نفس نکشی تا بمیری ، ولی مردم همچنان مثل قبل رفتار خواهند کرد...!

تاملات / مارکوس اورلیوس

پـارآگراف کتـاب


من یك روز گرم تابستان، دقیقاً یك سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع كم بعدازظهر عاشق شدم. تلخى ها و زهر هجرى كه چشیدم بارها مرا به این فكر انداخت كه اگر یك دوازدهم یا یك چهاردهم مرداد بود شاید این طور نمى شد...!

... دایی جان حرف ا و را برید :
_ من اگر چیزهایی که از انگلیسا دیدم برای شما بگویم شاخ در می آورید.
در جنگ کازرون وقتی فرمانده ا نگلیسا شمشیرش را انداخت جلو پای من، انگار دیروز بود، گفت آفرین شما با هزارو چهارده نفر در مقابل چند رژیمان انگلیس مقاومت کردید و این در تاریخ جنگها با خط طلایی ثبت میشود ... باور کنید من دهانم باز ماند ... چون روز پیش افرادم را شمرده بودم درست هزارو چها رده نفر بودند
مش قاسم به میان حرف او دوید :
_ هزارو پانزده نفر
_ چرا مزخرف میگویی قاسم خوب یادم هست کلنل انگلیسی گفت هزارو چها رده نفر و اتفاقا درست هزارو چها رده نفر بودیم
_ والله دروغ چرا ؟ تا قبر آ آ .. ما خوب خاطرمان هست ...
_ خفه میشوی قاسم یا نه ؟
_ آخر آقا ما که خلاف عرض نمیکنیم. انگلیسی گفت هزارو چها رده نفر درست هم گفت، شما هم شمرده بودید هزارو پانزده نفر بودیم درست شمرده بودید ...
_ قاسم چرا مهمل میگوئی...!

دائی جان ناپلئون / ایرج پزشکزاد

پـارآگراف کتـاب


از خود گذشتگی بیشتر راه حل افرادی است که در آرزوی عشق سوزان هستند، اما چون توانائی عشق ورزی را از دست داده اند در فدا کردن زندگی خود عالی ترین درجه ی تجربه ی عشق را می بینند...!

داشتن یا بودن / اریک فروم

پـارآگراف کتـاب


انسان اغلب وقتیکه در لحظه اتخاذ تصمیمی قرار دارد, ناگهان دورنمای دیگری در برابر او ظاهر می شود و او را وادار به تفکر می کند، از تفکر درباره این وضع ثانوی خودداری می کند و بدون توجه به آن ندائی که در گوشش می گوید شاید اشتباه کند، خود را در آغوش تصمیم اول می اندازد...!

لایم لایت / چارلی چاپلین

پـارآگراف کتـاب


طبع آدمی طوری است که وقتی میبیند دیگری پولی گزاف و به رایگان دریافت کرد نمیتواند آن را ابراز نکند و خود را مکلف مینماید که بهرکسی میرسد آن موضوع را بگوید و بدین وسیله حسد خود را تسکین بدهد...!

خداوند الموت .حسن صباح / پل آمیر

پـارآگراف کتـاب


خانه‌ی من درب‌ و داغون است. سقف خراب است، مبل‌ها خرابند،
صندلی‌ها خرابند، کف اتاق خراب است، دیوارها خرابند، مستراح خراب است. 
با این‌حال در آن زندگی می‌کنیم، چون خانه‌ی من است و از پول هم خبری نیست.
مادرم می‌گوید که جهان سوم حتی همین خانه خراب هم ندارد و ما نباید ناشکری کنیم؛ جهان سوم از ما هم سومی‌تر است...!


" این‌ کتاب مجموعه‌ای است از شصت انشای دبستانی که «مارچلو د اورتا»، آموزگار یکی از دبستان‌های شهرک «آرزانو» طی ده سال و از میان تعداد بیشماری انشا انتخاب کرده است "

در آفریقا همیشه مرداد است / مارچلو دُ اورتا

پـارآگراف کتـاب


آن کس که در آرزوی بهترین چیزاست سر خورده از زندگی پیر می شود ، آن کس که همیشه مهیای بد ترین چیز است زود هنگام پیر می شود، اما آن کس که ایمان دارد جاودانه جوان می ماند...!

...ابراهبم ایمان داشت و برا ی همین زندگی ایمان داشت ، اگر ایمان او تنها برای زندگی اخروی بود بی گمان همه چیز را به دور می افکند ، تا از این جهان که به آن تعلق نداشت بیرون بشتابد...!

...ایمان دقیقاً از همان جایی آغاز می‌شود که عقل پایان می‌یابد...!

ترس و لرز/ سورن کیرکگور


پـارآگراف کتـاب
پاسخ
 سپاس شده توسط mahdi.ir ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: پـارآگراف کتـاب - eɴιɢмαтιc - 26-11-2015، 14:08

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  ミミ פֿــطـوط مـانــבگـــــــار ミミ ( کتـاب )

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان