14-09-2012، 18:11
پسر جوان و خوش رویی وارد پارک شد.در حال قدم زدن بود که ناگهان اسیر دختری زیبا می شود...ولی دختر نابینا بود.
پسر پیش دختر میرود و با او صحبت می کند...پسر شیفته ی دختر می شود...دختر گفت آرزوی من دیدن تو است...پسر گفت اکه منو ببینی بامن ازدواج می کنی؟دختر سرش را به نشانه ی بله تکان داد...
روزی از بانک اعضای اهدایی به دختر دوچشم زیبا و سالم پیوند کردند.
دختر دیگر می توانست دنیا را ببیند.
او به پارک برای دیدن پسر رفت اما دید پسر نابیناست.پسر گفت حالا که می تونی ببینی باز هم با من از دواج می کنی؟
دختر گفت ..آخه...آخه تو کوری...
پسر لبخندی از درد زد و رفت...آرام باخود نجوا می کرد اگه می دونستی داری با چشمای من دنیا رو میبینی بازم اینو میگفتی؟؟؟
پسر پیش دختر میرود و با او صحبت می کند...پسر شیفته ی دختر می شود...دختر گفت آرزوی من دیدن تو است...پسر گفت اکه منو ببینی بامن ازدواج می کنی؟دختر سرش را به نشانه ی بله تکان داد...
روزی از بانک اعضای اهدایی به دختر دوچشم زیبا و سالم پیوند کردند.
دختر دیگر می توانست دنیا را ببیند.
او به پارک برای دیدن پسر رفت اما دید پسر نابیناست.پسر گفت حالا که می تونی ببینی باز هم با من از دواج می کنی؟
دختر گفت ..آخه...آخه تو کوری...
پسر لبخندی از درد زد و رفت...آرام باخود نجوا می کرد اگه می دونستی داری با چشمای من دنیا رو میبینی بازم اینو میگفتی؟؟؟