25-12-2015، 15:28
ـ غزال فکر کنم سوزوندیش.
ـ نه بابا تازه نیم ساعته که گذاشتم.
ـ خب کافیه دیگه...بوی سوختنی میاد.
ـ جدی میگی؟پس چرا من چیزی حس نمیکنم.
ـ خب برو یه سر بزن بهش نمی میری که!
غزال بلندشد و رفت تو آشپزخونه...خیر سرش واسه اولین بار میخواست کیک درست کنه که زد سوزوند کیکو.در فرو باز کرد وگفت:وای پرتو سوخت!درحالی که ناخنامو سوهان میکشیدم،بی خیال جوابشو دادم:من که گفتم سوزوندیش تو نمیخواستی باور کنی.با حرص پاشو کوبید روی زمین.خندم گرفت:عیبی نداره حالا دفعه بعدی،تا شوهر واست پیدا شه وقت زیاده.یاد میگیری.وبلندبلند خندیدم. صداشو شنیدم که گفت:زهرمار.
اون روز کلی خندیدیم و کیک سوخته غزال هم مستقیم رفت تو سطل آشغال.
یک ماهی از رفتنم به دانشگاه میگذشت.دیگه همه همکلاسی هام فهمیده بودن من باکسی گرم نمیگیرم و زیاد باهام کاری نداشتن.باهیچکس دوست نمیشدم.چه پسرچه دختر.همه بهم میگفتن مغرور از خودراضی ولی واسم مهم نبود...
نیم ساعت وقت داشتیم تا کلاس بعدی.تو افکار خودم غرق بودم و مثل همیشه بیرونو نگاه میکردم که صدایی پیچید توی گوشم:خوشت میاد پسرا رو تو کف بزاری ودنبال خودت بکشونی نه؟برگشتم و باتعجب نگاش کردم.دختره ی وقیح چی داشت میگفت.متعجب گفتم:چی؟
ـ تو یا خری یاخودتو میزنی به خر بودن یا زیادی عقده ای هستی.هرجور که هستی برام مهم نیست. فقط حواستو جمع کن حق نداری طرف یوسف بری.
ـ یوسف؟
ـ بله.
ـ یوسف کیه دیگه؟
این بار نگاه اون رنگ تعجب به خودش گرفت.خب واقعاً نمیدونستم یوسف کیه؟اصلاً اسم بچه های کلاسو درست حسابی نمیدونستم.بازم صدای همون دختره:داری مسخرم میکنی؟
خیلی جدی گفتم:مسخره چیه؟حالت خوبه؟من حتی اسم تورو هم نمیدونم چه برسه به بقیه بچه ها. یوسف دیگه کیه...اَه.
رومو برگردوندم.
ـ ببین پرتو نمیدونم چرا اخلاقت اینجوریه،ولی با همین اخلاق گندت داری پسرا رو به سمت خودت جذب میکنی...اصلاً نمیدونم حواست به اطرافت هست یانه؟
ـ نخیر حواسم به اطرافم نیست.کاری هم نمیکنم.نه به پسرا نخ میدم نه عشوه میام نه حتی نگاشون میکنم. حالا تنهام بزار حوصله چرت و پرتاتو ندارم.
سکوت کرد ودیگه چیزی نگفت.باصدای کشیده شدن صندلی رو زمین فهمیدم بلندشده و رفته.
...
ـ خانم شکوهی؟...خانم شکوهی؟
داشتم از در دانشگاه میرفتم بیرون که مجبور شدم برگردم.به پسری که پشت سرم بود نگاه کردم. خیلی جدی و بایه اخم کمرنگ گفتم:بفرمایید.لبخندی زد:حالتون خوبه؟
ـ منو نگه داشتین حالمو بپرسین؟
ـ نه خب...میخواستم باهاتون حرف بزنم.
ـ درچه مورد؟
ـ در مورد...خب اینجا که نمیشه!
ـ مگه اینجا چشه؟
ـ حرفم یکم مفصله و مهمه.بهتره یه قراری بزاریم بریم کافی شاپی،رستورانی،چیزی،مهمون من.
خواستم برگردم برم که دوباره صدام زد.باکلافگی برگشتم سمتش.دوباره گفت:اجازه بدین حرفم تموم شه خب،به خدا من قصد بدی نداشتم.باید باهاتون حرف بزنم.
ـ میشه لطف کنید و بگید که این حرفتون درچه موردیه؟
ـ خب بابا وسط حیاط دانشگاه که نمیشه.
ـ شرمنده من وقت ندارم...روز خوش.
و باقدم هایی تند از دانشگاه اومدم بیرون وبه سمت خونه راه افتادم.اعصابم خیلی خرد بود.اصلاً دلم نمیخواست باکسی همکلام شم.اونم یه پسر...ازهرچی جنس مذکر بود حالم بهم میخورد.
زمستون بود و برف شدیدی می بارید.حیاط دانشگاه سفید سفید شده بود.جون میداد واسه برف بازی. خیلی از بچه ها داشتن بازی میکردن.بعضی ها مشغول درست کردن گلوله برفی و پرت کردن به سمت بقیه بودن و بعضی هاهم مشغول ساختن آدم برفی.همه یه جوری سرگردم بودن.فقط من اون وسط تنها رو نیمکت نشسته بودم.آهی از سر حسرت کشیدم.کاشکی غزال اینجا بود تا باهم بازی میکردیم.
یهو یه فکری به ذهنم رسید...چرا که نه.گوشیمو درآوردم وشماره غزالو گرفتم.بعداز چندتا بوق جواب داد:الو؟
ـ سلام غزال.
ـ علیک.بازچی شده زنگ زدی به من.همین الآن از در خونه رفتی بیرونا!
ـ ایش،بی لیاقت.
ـ خودتی.بنال ببینم چی میخوای.
ـ بی تربیتی دیگه...زنگ زدم بگم امروز بریم برف بازی.
ـ ...
ـ غزال؟زنده ای؟
ـ برف بازی؟
ـ آره.
ـ جدی میگی؟
ـ آره چرا که نه.
ـ وای پرتو مرسی مرسی.
ـ چی شد؟
ـ میخواستم بهت بگم ولی میترسیدم.آخه با چندتا از بچه ها قرار گذاشتیم بریم برف بازی ولی میترسیدم بهت بگم.
ـ وا،چرا؟!
ـ خب آخه تو باکسی گرم نمیگیری تو جمع هم که نمیای.گفتم اگه بگم حتماً عصبانی میشی.
ـ خب من هوس برف بازی کردم...غزال من کلاسم الآن شروع میشه باید برم،اومدم خونه راجبش حرف میزنیم.
ـ باشه،پس فعلاً خداحافظ.
ـ خدافظ.
گوشی رو قطع کردم وخواستم بلندشم که صدایی توی گوشم پیچید:خانم شکوهی؟برگشتم.بازم همون پسره.چشمامو یه دور تو کاسه چشمم چرخوندم و گفتم:بازم که شما!
ـ خب شما که راضی نمیشی قرار بزاریم حداقل همینجا بزارین حرفامو بزنم.
ـ خب بفرمایید حرفتونو بزنید.
ـ اسمم ایرجه...ایرج توحیدی.میشناسین دیگه.
ـ باید بشناسم؟
نگاهش رنگ تعجب گرفت:یعنی شما منو نمیشناسین؟نیشخند تمسخرآمیزی زدم:من اسم کسی رو نمیدونم تو کلاس.
ـ من تو کلاس شما نیستم...سال آخرم.
ـ خب اینا چه ربطی به من داره؟
ـ یعنی واقعاً شما منو نمیشناسین؟
ـ ای بابا عجب گیری افتادما...آقا میگین حرفتون چیه یامن برم؟
ـ نه نه نه میگم...راستش...من...چندوقتیه که ازتون خوشم اومد.خواستم اگه میشه...
میون حرفش پریدم:
ـ همین بود کارتون؟
باتعجب نگام کرد:راجب همین مسئله بود.بلندشدم وکیفمو روی دوشم جابه جاکردم:الکی هم وقت منو تلف کردین هم وقت خودتونو...روز خوش.
اینو گفتم و باقدم هایی تند ازش دورشدم ورفتم تو کلاس.
همین که پامو گذاشتم تو کلاس صدای یکی از دخترا طنین انداز شد:اوهو،خانوم تشریف فرما شدن. درجوار آقای توحیدی خوش گذشت پرتو جان؟
اول خواستم اهمیت ندم اما اینا دیگه داشتن شورشو درمیاوردن.رو پاشنه پام چرخیدم وبهش نزدیک شدم.پررو پررو زل زده بود توچشمام وداشت نگام میکرد.وقتی روبه روش قرار گرفتم،گفت:چیه؟ رفتی مخ زنی طلبکارم هستی؟اخم رو پیشونیم پررنگ ترشد:ببین خانومی،پاتو داری بیشتراز گلیمت دراز میکنی؟من نه باکسی قرار گذاشتم که بهم خوش بگذره،نه مخ کسی رو زدم.
بلند شد ایستاد و دست به کمر،طلبکارانه گفت:اِه؟نه بابا!پس لابد عمه ی من اون پایین داشت با ایرج گل میگفت و گل میشنفت!یه تای ابرومو انداختم بالا:به تو ربطی داره که من باکی گل میگم و گل میشنفم؟یه سوال،عادت داری تو کارمردم دخالت کنی؟...نچ نچ نچ،دخالت کردن کار خوبی نیست.از اون بدتر زاغ سیای بقیه رو چوب زدنه...وای یعنی خیر سرت دانشجویی،اینکارا مال پیرزنای60 ساله ست.
به وضوح دیدم که چشماش گرد شده بود و از عصبانیت وحرص نفس نفس میزد.صدای خنده ی چندتا از پسرا توی گوشم پیچید اما اهمیت ندادم.بلندتر گفتم:و اصلاً واسم اهمیت نداره توی احمق چی فکر میکنی.
دوستش ازجاش بلندشد وگفت:هی دختر زیادی زبون درازی کردی.من اجازه نمیدم کسی با دوستم بد حرف بزنه.از سرتا پاشو نگاه کردم وگفتم:شما؟چشمای اونم گرد شد:بابا تو شیش ماهه داری باماها درس میخونی هنوز نمیدونی من کیم؟
ـ شرمنده وقت واسه شناسایی بچه ها ندارم،واسمم مهم نیست همکلاسیام کین؟
ـ تقصیر خودته چون از دیگران فاصله میگیری.
ـ حالا هرچی،واسم مهم نیست.
ـ آها راست میگی خب،حق داری خب،منم با ایرج توحیدی تیک میزدم بقیه به چشمم نمیومدن.
ـ اصلاً میشه بگین این ایرج توحیدی که سنگشو به سینه اتون میزنین خر کیه؟
ـ هی درست حرف بزن،این پسره رو کل دانشگاه میشناسن.باباش از پولدارای تهرانه،شاخیه واسه خودش.تو خوشگلی و خوشتیپی اومده رو دست همه پسرا.دخترا واسش جون میدن،یه روز آمارشو بگیری می فهمی کیه وچیکاره ست...این با اون همه خاطرخواهی که داره اومده دنبال تو اونوقت تو میگی خره کیه؟...خر تویی که...
نزاشتم به حرفش ادامه بده و یه سیلی خوشگل خوابوندم زیرگوشش.بهت زده دستشو گذاشت رو صورتش و زل زد توچشمای من.کل کلاس تو سکوت مطلق فرو رفته بود.جیک کسی درنمیومد.با عصبانیت داد زدم:مواظب حرف زدنت باش،اون پسره هم هر خری که هست اصلاً واسم مهم نیست. چیزی که فراوونه اینجور پسرا.تو چرا حرص میزنی؟توکه بلدی برو مخشونو بزن...احمق.
اینو گفتم و با عصبانیت رفتم رو صندلیم نشستم.صدای پچ پچ بچه ها بلندشده بود.انقدر بهم فشار اومده بود فکم سفت شده بود وقلبم به تپش افتاده بود.ولی به نظر خودم ارزششو داشت،چون از اون روز به بعد هیچکس دیگه جرئت نداشت بامن حرف بزنه.این دقیقاً همون چیزی بودکه میخواستم. میخواستم کاری به کار من نداشته باشن.
...
روزای اواخر اسفند بود وهمه بدجور درگیر خرید عید و اینجور چیزا بودن.کلاس های دانشگاه هم که دیگه تق و لق بود و کسی نمیومد.کم کم هم که دیگه کنسل شد.منم چندروز درگیر خرید واسه خونه و بابا و پیمان بودم.کلی واسشون لباس و عطر و ادکلن خریده بودم اما هنوز واسه خودم چیزی نخریده بودم.
مشغول عوض کردن کانال تلویزیون بودم که غزال گفت:من دارم میرم خرید.چیزی نمیخوای؟نگاش کردم:نه دستت دردنکنه.
ـ نمیخوای خرید کنی؟
ـ خریدام تموم شد.
ـ ولی من ندیدم واسه خودت چیزی بخری.
ـ ولش کن نیاز ندارم.
ـ نیاز نداری؟اوه دختر این مسخره ترین حرفیه که تاحالا شنیدم.بلندشو لباس بپوش بریم،مگه میشه نیاز نداشته باشی؟
ـ بیخیال دیگه غزال.
ـ بلندشو گفتم.
ـ من پول ندارم بیام خرید.همه پولام خرج وسیله های بابا وپیمان شد.
ـ بهونه نیار من به اندازه کافی همرام هست.بجنب لباستو بپوش.
ـ ولی غزال من...
ـ وای سر درد گرفتم چقدر حرف میزنی.بلندشو دیگه.
بالاجبار بلندشدم و لباسمو پوشیدم.آرایشم که کلاً نمیکردم.با غزال از در خونه زدیم بیرون.غزال دست میزاشت رو گرون ترین لباسا و عطرها وچیزای دیگه.خب معلمومه باباش اونقدری مایه دار بود که هرچی میخواست برداره اما من نه.لقمه گنده تراز دهن خودم برنمیداشتم.هرچی اصرار میکرد من قبول نمیکردم،ولی حرف منو گوش نمیداد و هرچی رو که واسم مناسب میدید میخرید.
بعداز کلی گشتن تو پاساژ،بالأخره خانوم قبول کرد که بریم خونه.همین که پامونو گذاشتیم تو خیابون، گوشیش زنگ خورد.سریع جواب داد:جانم؟
از این جانم گفتنش فهمیدم که سامیار پشت خطه:
ـ من و پرتو اومدیم خرید.
ـ...
ـ آره دیگه.
ـ ...
ـ وا!مگه تو اومدی تهران؟
ـ ...
ـ جدی میگی سامیار؟
ـ ...
ـ اومم...باشه باشه...ما جلوی پاساژ...منتظریم.
ـ ...
باخنده گوشی رو قطع کرد.یه نگاه به من انداخت:سامیار دیوونه بلندشده اومده تهران.باتعجب نگاش کردم:جدی میگی؟
ـ آره،الآن داره میاد دنبالمون.اتفاقاً همین دورو برا بود.
ـ چه جالب.واسه چی اومد حالا؟
ـ خودش که گفت واسه دیدن من.
ـ آها.
دلم گرفت.بی اختیار دلم گرفت.بی اختیار ناراحت شدم...بی اختیار رفتم تو فکر...کاش فرهان بود که واسه دیدن من بیاد تهران.
نمیخواستم بهش فکرکنم.سرمو تکون دادم وسعی کردم با نگاه کردن به خیابون حواسمو معطوف چیز دیگه ای بکنم.صدای غزال پیچید تو گوشم:اومد.بریم.نگاهی به اطرافم انداختم.غزال دستمو کشید و به سمت پرادوی سفیدی رفت.منم دنبالش.سوارماشین شدیم.نگاهم کشیده شد سمت سامیار.نسبت به دوسال قبل پخته تر شده بود.باهم سلام و احوالپرسی کردیم و راه افتاد...فقط چیزی که این وسط واسم عجیب بود نگاه غمگین سامی روی خودم بود.وقتی بهم نگاه میکرد برق ناراحتی وغم رو راحت تو چشماش می دیدم.ولی دلیلی واسش پیدا نمیکردم.
سامیار سعی میکرد مثل همیشه باهام رفتارکنه.اینو راحت می فهمیدم.احتمالاً فکرمیکرد حالا که من و فرهان جدا شدیم،رفتارمنم باهاش تغییر میکنه اما خب سامی چه تقصیری داشت؟منم مثل گذشته باهاش رفتار میکردم.
دائم قربون صدقه غزال میرفت و غزال درعین حال اینکه از خجالتی صورتش لبو شده بود،کلی لذت میبرد.با دیدن این صحنه ها بی اختیار لبخندی میومد رو لبم که منتهی میشد به یه بغض تو گلوم.کل راه اونا باهم حرف میزدن و انگار منو به کل از یاد برده بودن.
دم در خونه که رسیدیم،غزال با ریموت در پارکینگو باز کرد و سامیار ماشینو برد تو.پیاده شدیم وبه سمت آسانسور رفتیم.
ـ میگم پرتو غذا داریم؟
ـ اوممم...نه من که چیزی درست نکردم.
سامیار نگاهی به غزال انداخت:الآن منظورت اینه که برم غذا بگیرم دیگه نه؟غزال خندید وگفت:نه... میون حرفم پریدم و روبه سامی گفتم:چرا دقیقاً منظورش همین بود.غزال چپ چپ نگام کرد.سامیار خندید واز در خونه رفت بیرون.غزال گفت:می مردی جلوی زبونتو میگرفتی؟ابرومو انداختم بالا:بده حالا تورو به مرادت رسوندم؟وگرنه الآن باید گشنه پلو میخوردی با خورش دل ضعف بادنجون.
چیشی گفت و رفت تو اتاقش.منم رفتم سراغ تلویزیون و مشغول عوض کردن کانال ها شدم.
کاری که همیشه انجام میدادم.خودمم نمیدونستم چی میخوام.بالأخره زدم یه کانال که داشت موزیک پخش میکرد.اون روز ناهار با حضور سامیار حسابی گوشت شد به تنم.اونقدر چرت و پرت گفت و خندیدم که نفهمیدیم زمان کی سپری شد.
ثانیه ها تند تند میگذشتند و به لحظه ی سال تحویل نزدیک میشدیم.کتاب حافظ رو باز کردم و شروع کردم به خوندن.زیاد خوشم نمیومد سر سفره هفت سین اون دعای همیشگی رو بخونم.به نظرم عید نوروز یه عید باستانی بود،قبل از اینکه عربا به ایران حمله کنن و مردم مسلمون بشن این جشن هرساله برپا میشد پس ربطی به اسلام و قرآن و اینا نداشت،برای همین من یا اوستا میخوندم یا حافظ. اون سال هم حافظو باز کردم.حتی تو سفره هفت سین هم به جای قرآن حافظ میذاشتم.
همون لحظه که حافظ رو بستم سال تحویل شد و صدای گلوله و ترقه تو خیابون پیچید.همه از سر میز بلندشدیم و عیدو به همدیگه تبریک گفتیم.بابا به سمتم اومد وگفتم:امسال یکی از بهترین عیدای عمرم بود.دخترم امیدوارم همیشه سربلندم کنی.همونطور که الآن مایه افتخارمی.
وصورت منو بوسید و عیدیمو داد.پیمان هم صورتمو بوسید.اونم یه عیدی قشنگ که یه گردنبند بود، بهم داد.منم عیدی هاشونو دادم.چقدر خوشحال شده بودن و این لبخند روی لباشون واسم اندازه دنیا می ارزید...بی اختیار یاد سال گذشته افتادم.عید پارسال با وجود فرهان واسم شور وشادی دیگه ای داشت و من امسال جای خالیشو به خوبی حس میکردم.پارسال پولامو جمع کرده بودم و واسش یه ساعت قشنگ خریده بودم ولی امسال...اون نبود که حتی من عیدو بهش تبریک بگم...خب معلومه با فریال جونش بیشتر بهش خوش میگذشت.چه انتظاری داشتم؟اینکه بازم مثل قدیم ...آه...چقدر تلخ بود.خیلی خیلی تلخ بود.
باصدای غزال که جیغ کشید به خودم اومدم.باتعجب نگاش کردم که دیدم یه سوئیچ دستشه واز بین حرفاشون فهمیدم باباش براش یهX3خریده و ازش قول گرفته که به زودی برای گرفتن گواهی نامه اقدام کنه.همون حین نگاهم به بابا افتاد که داشت با چشمایی پراز اشک و نگاه غمگینش به کادویی که برام گرفته بود زل میزد.حتماً داشت باخودش فکرمیکرد که چرا نمیتونه مثل بابای غزال برای بچه هاش عیدی های بهتری بگیره...واسه من مهم نبود...حتی اگه اون یه لبخند هم به من عیدی میداد واسه من کلی ارزش داشت...کاش بابا اینو درک میکرد.اون روز با شوخی های برادر گرامی بنده و عزال و خنده های دسته جمعیمون خیلی خوش گذشت...نسبت به سال های قبل،آرامش بیشتری داشتم. با اینکه فرهان نبود...
...
نگاهی به ساعتم انداختم.اوه هنوز نیم ساعتی به شروع کلاس مونده بود.چقدر زود اومدم!از تاکسی پیاده شدم و پا به حیاط دانشگاه گذاشتم.به طرف نیمکتی که گوشه ای خلوت از حیاط بود رفتم.روی نیمکت نشستم و سرمو انداختم پایین.با پاهام روی آسفالت شکل های نامفهوم می کشیدم و تکونشون میدادم که باعث میشد بند کتونیم تکون بخوره.
ـ بازم که تنهایی...دختر از این همه تنهایی چی نسیبت میشه؟
سرمو آوردم بالا...ای بابا بازم که ایرج اینجا بود.اصلاً کی اومد که من متوجه نشدم؟
جوابشو ندادم که گفت:چرا تو با هیشکی دوست نیستی؟حتی یه دوستِ دخترم نداری.همیشه تنهایی.
ـ کی گفت من دوستِ دختر ندارم؟
ـ کو من که کسی رو باهات نمی بینم هیچوقت.
ـ چون اون بامن نمیاد دانشگاه.
ـ چرا؟
ـ همه چیزو باید توضیح بدم؟
ـ تنهاییت واسم عجیبه...تو غیر عادی تنهایی...حتی یه آدم ساکت وآروم هم دوسه تایی دوست داره اما تو هیشکی رو نداری.چرا؟
ـ به شما مربوط نیست.
ـ ازمن بدت میاد؟
ـ من اصلاً شمارو نمیشناسم که ازتون بدم بیاد یا خوشم بیاد.
ـ نمیخوای بشناسی؟
ـ نه.
ـ چرا؟
ـ ترجیح میدم کسی رو نشناسم.
ـ خیلی ها دلشون میخواد بامن باشن.
ـ خب؟
ـ تو چرا نمیخوای؟
ـ خب قرار نیست که همه شمارو بخوان...چرا نمی رین باهمونایی که شمارو میخوان؟
ـ اونا شبیه تو نیستن.همشون شبیه همدیگه ان...از دخترایی که آویزونمن بدم میاد.ولی واسم عجیبه که تو حتی اسم منم نمیدونستی.
ـ من اسم هیشکی رو نمیدونم.
ـ مگه میشه؟
ـ فعلاً که شده.
ـ چرا؟
ـ گفتم که،علاقه ای ندارم کسی رو بشناسم.
ـ درسته،ولی باید دلیلی هم داشته باشی.
ـ شما فکرکنین بدون دلیل.
ـ هه...این حرف مسخره ست.هرچیزی،هرکاری،یه دلیلی داره.مثل اینکه تو بگی من بدون دلیل غذا میخورم،این که نمیشه،تو غذا میخوری تا گرسنه نمونی،تا مواد لازم به بدنت برسه،تا رشد کنی.اینا میشه دلیل...پس هیچ کاری بدون دلیل نیست.
ـ ...
ـ نظرت چیه؟
ـ نظری ندارم.
ـ چرا انقدر سردی؟
ـ سرد نیستم.
ـ هستی...هم سردی،هم از دیگران فرار میکنی.مشکلی داری؟
ـ مشکلی هم داشته باشم به شما مربوط میشه؟
ـ میخوام بدونم.دوست دارم حداقل واست مثل یه دوست باشم.
ـ یادم نمیاد ازتون خواسته باشم دوست من باشین.
ـ درسته گفتم که،خودم دلم میخواد.
ـ شما دلتون خیلی چیزا میخواد،بقیه باید طابع دل شما باشن؟
ـ نه من اینو نگفتم.
ـ...
ـ فقط میخوام بیشتر بشناسمت.
ـ شناختن من بدردتون نمیخوره،حالاهم تنهام بزارین.
ـ تا جواب سوالامو ندین از اینجا نمیرم...ببینم اصلاً چیزی به اسم احساس داری؟
ـ بله دارم.که چی؟
ـ پس چرا به هیشکی محل نمیزاری؟من فکرمیکردم فقط ازمن بدت میاد.اما وقتی راجبت پرسیدم، فهمیدم کلاً اینجوری هستی.
ـ خب که چی؟
ـ نامزدم که نداری.
ـ ازکجا میدونین؟
ـ چون حلقه ای تو دستت نیست.هیچوقتم هیچ پسری رو باهات ندیدم.
ـ ...
ـ ببین پرتو جان...
ـ اسم منو ازکجا میدونین؟
ـ فهمیدن اسمت واسه من کارسختی نبود.ازبچه های کلاست پرسیدم...هه...
ـ...
ـ من باوجود زرنگیم هنوز نتونستم چیزی رو راجبت کشف کنم...جز یه چیز،اونم اینکه فهمیدم تو دختر مغرور وسرد وخشکی هستی،همینطور از دیگران فاصله میگیری و کسی رو به خلوتت راه نمیدی.
ـ خب حالا که فهمیدین آفرین شما آدم باهوشی هستین،حالا دیگه تنهام بزارین.
ـ گفتم که نمیرم.
ـ باشه پس من میرم.
ـ صبرکن.اول به حرفای من گوش کن...نمیدونم این همه خودخواهی و غرور ازکجا سرچشمه میگیره،اما یادت باشه این غرور به هیچ دردت نمیخوره.
ـ چرا،به یه دردم خورده،اونم اینکه آدما به طرفم نمیان.
ـ چرا نمیخوای آدما به طرفت بیان؟
ـ چون دوست ندارم.
ـ چرا دوست نداری؟
ـ اونش دیگه به شما مربوط نیست.
ـ اوه دختر تورو خدا انقدر نگو مربوط نیست مربوط نیست.
ـ چی ازجون من میخواین؟
ـ چیزی ازجونت نمیخوام.فقط جواب سوالامو میخوام.
ـ جواب سوالاتتون رو دادم.
ـ ندادی.اون جواب سربالا بود فقط.
ـ دیگه حوصلم داره سرمیره.
ـ ولی واسه من که خیلی هم سرگرم کننده ست.
ـ شما میتونین آدمای دیگه ای رو واسه سرگرمیتون انتخاب کنین.
ـ نه تو با بقیه آدما فرق داری.یه چیزی تو نگاهته،یه غم.نمیدونم چرا.
ـ بدونین هم بدردتون نمیخوره.
ـ پرتو،تو...شاید خودت متوجه نشده باشی،اما چندماهه داری بادل من بازی میکنی.درسته من دخترا رو قبلاً واسه سرگرمیم میخواستم،اما تورو...واسه زندگیم میخوام...تو ارزششو داری که آدم به خاطرت بجنگه...
ـ میشه تمومش کنین؟دیگه سردرد گرفتم...اَه.
ازجام بلندشدم که گفت:باشه بازم پسم بزن،اما حداقل بیا اینو بگیر.نگاهی به بسته ی کادوپیچی شده تو دستش انداختم:این چیه؟
لبخندی زد:عیدیته.قبل عید که ندیدمت،گفتم الآن اینو بهت بدم،نمیدونم خوشت میاد یانه،قابلتو نداره. نیشخند تمسخرآمیزی زدم:بدینش به همون دخترایی که کشته مرده اتونن.
ـ اونا پرتوشکوهی نیستن.
برگشتم سمتش وزل زدم توچشماش.درحالیکه کیفمو روی دوشم جابه جامیکردم گفتم:ببین پسرجون، بزار یه نصیحتی بهت بکنم...همیشه دنبال کسی بگرد که دوستت داره،نه کسی که دوستش داری. عشق هم وجود نداره پس الکی شعارنده...خدانگهدار.
و بعد باقدم هایی تند به سمت کلاسم رفتم.انقدر اعصابم خرد بود که از درس هیچی نفهمیدم.ساعت4 بعداز ظهر کلاسام تموم شد.همینکه پامو از در دانشگاه گذاشتم بیرون گوشیم زنگ خورد.میدونستم غزاله چون کس دیگه ای رو نداشتم که باهام تماس بگیره.جواب دادم:الو؟
ـ سلام،کجایی تو؟
ـ من؟ازدانشگاه اومدم بیرون دارم میام خونه.
ـ نه خب،نرو خونه.
ـ نرم؟پس کجا برم؟
ـ بابا منظورم اینه که همونجا منتظر باش داریم میایم دنبالت.
ـ دارین میاین؟اونوقت تو با کی داری میای؟
ـ من و سامیار و یکی از رفیقاش.
ـ مگه سامیار اومده دوباره؟
ـ آره.
ـ اینم که سرو تهشو بزنی اینجاست همش.
ـ بده حالا سرش خلوت شده میاد پیشم؟چشم نداری ببینی؟
ـ خفه بمیر بابا...پس من منتظرما!
ـ اوکی...خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و دم در دانشگاه منتظر موندم.نگاهی به ساعت انداختم.چهار وده دقیقه.همینطور که به خیابون نگاه میکردم صدایی تو گوشم پیچید:منتظر کسی هستی؟میدونستم بازم ایرجه.بدون اینکه نگاه کنم گفتم:بله منتظر کسی هستم.
ـ گفتم اگه منتظر کسی نیستی من برسونمت.
ـ خیر،منتظرم.شماهم راننده شخصی من نیستی.
ـ لازم باشه راننده شخصیتونم میشیم خانوم!
ـ ...
ـ تعارف نکن میرسونمت.ماشینم همینجاست.
به جایی که اشاره کرده بود نگاه کردم.یه بوگاتی سفید.بی تفاوت نگامو ازش گرفتم:نه مرسی،گفتم که منتظرم.
ـ منتظر دوست پسرتی؟
ـ به شما مربوط نیست.
ـ ای بابا باز سوزنش گیر کرد رو این مربوط نیست...بابا،میخوام مربوط باشه،میخوام همه چیت به من مربوط باشه...گناه کردم بهت دل بستم؟
ـ بله بله گناه کردی...دست از سرم بردار.
ـ پرتو من دوستت دارم به خدا.
ـ لازم نیست واسه دروغات اسم خدارو بیاری وسط پسرجون...منم بدردت نمیخورم.
ـ چرا،بدردم میخوری.
ـ ببین جناب وحیدی...
ـ توحیدی!
ـ حالا همون،توحیدی،نه حوصله تورو دارم،نه حوصله چرت وپرتاتو.
ـ ولی...ولی پرتو من همه چی دارم،خونه،ماشین،پول...ازهمه مهم تر،یه دل عاشق دارم.
ـ اینایی که گفتی هیچکدومش به درد من نمیخوره.
ـ پس تو از یه پسر چی میخوای؟
ـ تاحالا به این فکرنکردم که از یه پسرچی میخوام...برو.
ـ مگه میشه.مگه میشه یه دختر با اون همه احساس و اون همه...
ـ اون همه چیزایی که تو مد نظرته رو من ندارم.به سلامت.
باصدای بوق رومو برگردوندم.غزال کله اشو آورده بودبیرون و اشاره میکرد که برم.قدمامو تند کردم و به سمت ماشین رفتم.صدای ایرج تو گوشم می پیچید:پرتو...پرتو...لعنتی صبرکن حرفمو بزنم.
اهمیت ندادم و سریع سوار ماشین شدم:سلام.فقط صدای سامیار و غزال رو شنیدم:سلام.غزال گفت: کی بود اون پسره شیطون؟چه جیگر میگرایی هم میان طرفتا.
سامیار بانگاهی سرزنشگر به غزال خیره شد:غزال جان؟غزال خودشو جمع و جور کرد:اوه آقامون غیرتی شد...ایش پرتو خیلی بدسلیقه ای این دیگه کی بود...پسره زشت.
وقتی دید دارم جدی نگاش میکنم گفت:ها؟چیه؟
ـ غزال اصلاً حوصله ندارم سر به سرم نزار.
ـ زشته بابا مهمون داریم.
وبا چشم به جلو اشاره کرد.نگاهم کشیده شد به صندلی جلو،تازه فهمیدم غزال پشت نشسته و جلو هم یه پسر جوون با خنده داره نگامون میکنه.اونقدر تعجب کرده بودم که یادم رفت سلام کنم.غزال گفت: پرتو جان مادر سلام کردنم یادت رفت؟خیلی سرد و خشک و آروم سلام کردم.اونم جواب داد.بعد رومو برگردوندم.غزال دوباره گفت:معرفی میکنم،شهیاد،یکی از دوستای سامیار.
اهمیت ندادم و همچنان مشغول تماشای خیابونا شدم.سامیار گفت:چه خبر از درس و دانشگاه!راستی چه دانشگاه توپی دارین!
ـ خوبه.
ـ اوممم....راضی هستی؟
ـ آره.
ـ خوبه.
روبه غزال گفتم:کجا داریم میریم؟
ـ والا ما هممون گرسنه ایم ناهارم نخوردیم.توچی؟
ـ منم چیزی نخوردم.
ـ پس سامیار ببرمون یه رستوران توپ!
سامیار ازتو آینه نگاهی به غزال انداخت:دست شما دردنکنه،همچین میگی یه رستوران توپ انگار من تاحالا می بردمت ساندویچ کثیف!غزال خندید:خب منظورم این بود که...
فهمیدم دنبال یه جمله ست تا حرفشو تکمیل کنه.سامیار گفت:باشه نمیخواد خودتو به زحمت بندازی حرفتو توجیه کنی.
سفارش غذا رو داده بودیم و گوشه ی از رستوران نشسته بودیم.سامیار و غزال روبه روی همدیگه نشسته بودن و این پسره مسخره هم،دوست سامیار،درست روبه روی من نشسته بود.غزال وسامیار هی باهم میگفتن و میخندیدن،مادوتا هم که ساکت بودیم.من هی به درو دیوار رستوران می نگریستم و اون پسره هم درحالیکه یه دستشو حائل صورتش کرده و به میز تکیه داده بود،با اون یکی دستش رو میز ضرب گرفته بود وصدای انگشترش که در اثر برخورد با شیشه میز ایجاد میشد،بدجور رو اعصاب من بود.دلم میخواست کله اشو بیخ تا بیخ ببُرم بندازم جلوی سگا.
باصدای غزال به خودم اومدم:پرتو خوشت اومد؟باتعجب نگاش کردم:ازچی؟بهم نزدیک شد و آروم زیر گوشم گفت:ازچی نه،ازکی...بابا طرف دیگه.گیج تراز قبل پرسیدم:طرف؟طرف کیه دیگه؟
ـ ای بابا تو چقدر خنگی...شهیادو میگم دیگه.
ـ شهیاد؟
ـ الاغ دوست سامیار،همینکه روبه روت نشسته دیگه.
ـ خب که چی؟
ـ میگم خوشت اومد ازش؟
ـ من باید خوشم بیاد؟
ـ آره دیگه!
ـ چرا؟
ـ اَه چقدر تو خنگی،اصلاً ولش کن.
ـ منظورت چیه؟
ـ هیچی رفتیم خونه راجبش حرف میزنیم.
شونه هامو بالا انداختم.صاف نشستم که صدای شهیاد پیچید تو گوشم:پرتو خانم شما دانشجویی؟طوری نگاش کردم که خودش فهمید سوال مسخره ای پرسیده.خوبه همین یه ساعت پیش منو از دم در دانشگاه گرفتن:اوه بله دانشجویی.دوباره سرمو انداختم پایین که گفت:چه رشته ای؟همونطور که سرم پایین بود گفتم:معماری.
ـ موفق باشین.
ـ...
ـ منم آی تی میخونم.
سرمو تکون دادم.دوباره گفت:البته تهران درس نمیخونم،میدونین از اونجایی که درسم خیلی خوب نبود،نتونستم همینجا قبول شم.نه که خنگ باشما!فقط تنبلی میکردم.واسه دانشگاه هم قائمشهر قبول شدم.اما رشته امو خیلی دوست دارم.
اوف خدا چقدر زر میزد این پسره!یکی جلوی دهن اینو بگیره...من واسم اهمیت نداشت چیزی راجبش بدونم ولی آقا همینطور یکریز داشت حرف میزد:یادمه مامانم کلی بهم پرید که نتونستم یه دانشگاه خوب و یه رشته خوب حداقل قبول شم.هی پسرعموهامو می کوبید تو سرم،آخه اونا همشون دکتر مهندسن،اونم تو رشته های خیلی توپ،آلبته آی تی هم رشته بدی نیست ولی مامانم دلش میخواست منم مثل پسرعموهام باشم.
خداروشکر اومدن گارسون و آوردن غذا باعث شد آقا فکشو ببنده،سرم دیگه داشت میترکید از پرحرفیش...اولین نفری که غذاشو تموم کرد من بودم که سامیار گفت:میشه بگی دقیقاً باچه سرعتی غذاتو خوردی؟لبخند نصف نیمه ای زدم:باهرسرعتی که بود،کیلومتر برثانیه بود.چشماش گرد شد: من هنوز بشقابم نصفم نشده!
بلندشدم و گفتم:میرم تو محوطه رستوران قدم بزنم.بیرون منتظرتونم.غزال درحالی که دهنش پر بود گفت:برو برو ماهم میایم.سرمو تکون دادم.کیفمو برداشتم و رفتم بیرون.آروم آروم به سمت ماشین قدم برداشتم.وقتی رسیدم،بهش تکیه دادم و سرمو انداختم پاین.مثل همیشه با نوک کتونیم روی زمین شکل های نامفهموم میکشیدم که صدایی توی گوشم پیچید:به چی فکرمیکنی خانومی،بیخیال یاخودش میاد یا خبر مرگش.سرمو بلندکردم که نگاهم تو یه جفت چشم عسلی گره خورد...یه جفت چشم خندون... یه قیافه خندون...خوش به حالش چقدر شاد بود.رومو برگردوندم.دوباره گفت:راستشو بخوای عین گاو غذا خوردم دارم میترکم،گفتم بیام یکم قدم بزنم بلکه هضم شه...جات تر،سه تا بشقاب چلوکباب خوردم.بازم بهش نگاه نکردم.
ـ اوممم...همیشه ساکتی یا نه،الآن اینجوری هستی؟
ـ...
ـ تو هم اومدی قدم بزنی؟
ـ ...
ـ بله...خب...من قصد مزاحمت نداشتم.
پوفی کردم وگوشیمو درآوردم.به غزال اس دادم:بیاین دیگه.اونم سریع جواب داد:اومدیم.پسره هنوز داشت ور ور میکرد:من اسممو گفتما،نمیخوای بگی اسمت چیه؟نفس عمیقی کشیدم وگفتم:گمشو برو حوصلتو ندارم.
ـ آخیش،بالأخره به حرف اومدی...اسمو بگو.
ـ گمشو تا جیغ وداد راه ننداختم.
ـ میدونستی خیلی خوشگلی؟
ـ لعنت برشیطون،دِ برو دیگه!
ـ والا من نیتم خیره فقط...آی...آی آی آی...
برگشتم سمتش که دیدم دستی محکم گرنشو گرفته:فقط چی؟جرئت داری ادامه اشو بگو ببین چیکارت میکنم بچه پررو.پسره هی آخ و اوخ میکرد و من مات و مبهوت به شهیاد نگاه میکردم که عین چی چسبیده بود به گردن پسره و داشت کم کم به زانو درمیاوردش.توهمین موقع سامیار اومد و گفت:چی شده؟شهیاد باعصبانیت گفت:آقا فکر کرده اینجا شهر هرته که هر غلطی دلش خواست بکنه.سامیار با ترس گفت:ولش کن شهیاد ولش کن یه غلطی کرد...بیابریم بابا.شهیاد همونطور که گردن پسره تو دستش بود پرتش کرد یه طرف دیگه و باعصبانیت سوارماشین شد.منم نگاهی به اطرافم انداخت که تازه متوجه شدم غزال از ترس دو دستی چسبیده به بازوی من.انگار حالا اگه قرار بود اتفاقی بیفته من میتونستم ازش مواظبت کنم...دختره خنگ.
...
ـ غزال از تو انتظار نداشتم.
ـ آخه پرتو،یه دقیقه تو گوش کن ببین من چی میگم.
ـ نمیخوام گوش کنم...مگه من ازت خواستم بری واسه من دوست پسرپیدا کنی؟
ـ دوست پسرچیه پرتو به خدا من...
ـ بس کن...بسته دیگه.
ـ بابا به خدا شهیاد پسرخیلی خوبیه،دیدم اونم باکسی نیست گفتم شما دوتا رو باهم آشنا کنم.
ـ مگه من ازت خواستم کسی رو باهام آشنا کنی؟مگه من از تنهاییم گله کردم؟
ـ نه ولی...تو نیاز داری که یه نفر پیشت باشه و...
ـ من نیاز به هیچ جنس مذکری ندارم.جز پدرم و برادرم نیاز به هیشکی ندارم فهمیدی؟
ـ ولی تاکی؟تا اخر عمرت که نمیتونی تنها بمونی.
ـ میتونم میتونم...نمیخوام هیچ پسری بیاد تو زندگیم.
ـ پرتو داری اشتباه میکنی.
ـ چیو اشتباه میکنم؟...غزال منو و با اون میمون بردین بیرون که مارو باهم آشنا کنین؟به خدا که خیلی خری غزال...
ـ من نمیخواستم ناراحتت کنم،سامیار گفت شهیاد پسرخوبیه،منم چندبار باهاش برخورد داشتم دیدم واقعاً آقاست،ازتو هم که خوشش اومده،خانواده دارم که هست،پولشم که از پارو بالا میره،شخصیتش هم که بیست،حرف نداره،غیرتی هم که هست،خودت دیدی دیگه یه چشمه اشو،دیگه چی میخوای آخه تو...
ـ خفه شو غزال...خواهش میکنم خفه شو.
دلخور نگام کرد.توهمین حین سامیار گفت:پرتو از رو عصبانیت تصمیم نگیر،شهیادم خیلی از تو خوشش اومده.کفرم دراومده بود.درحالی که به سمت در میرفتم گفتم:هردوتون برین به جهنم.
درو محکم بستم و با آسانسور رفتم پایین.ساعت9شب بود و من بی هدف تو خیابونا راه میرفتم و به سرنوشتم فکرمیکردم.چرا کارم باید به جایی میرسید که غزال واسم دلسوزی میکرد.بی اختیار یاد فرهان افتادم...فردا 10 اردیبهشت بود،تولدش...باید بهش تبریک بگم؟اوممم...حالا یه اس بدم بد نیست...آه چی میگم،اون که گوشیش خاموشه...به کی اس بدم؟به کی تبریک بگم؟اون فردا با زنش حتماً یه جشن توپ میگیره و کلی بهش خوش میگذره...بیخیال...واسه دلخوشی خودم بهش اس میدم. فقط یه تبریکه دیگه.
ماشینا بوق میزدن و چندتا از راننده هاهم کلی چرت و پرت بهم بافتن...ولی جوابشونو ندادم.سرم پایین بود...هرچند دقیقه یه بار یه آه میکشیدم...ساعت شد10،من هنوزم تو خیابون بودم.روبه روی یه بوتیک مردونه ایستادم.به کت تک سفید و شلوار کتون کرم رنگی که تن مانکن بود خیره شدم.اگر این لباس تن فرهان بود چقدر بهش میومد.مخصوصاً با اون پیراهن مردونه آبی خوش رنگ که زیر کت بود...چقدر قشنگ میشد...آه،نه،من نباید به یه مرد زن دار فکرکنم،چرا داشتم بهش فکرمیکردم. فرهان دیگه واسه من تموم شده بود...نباید بهش فکرمیکردم.
صدایی توی گوشم پیچید:خانم اگه خوشتون اومده تشریف بیارید داخل،رنگ بندی داره جنسامون. به پسری که جلوی در مغازه ایستاده بود نگاه کردم،به نظر میرسید صاحب مغازه باشه.خیلی جدی گفتم: فقط داشتم نگاه میکردم.سرشو تکون داد ودوباره مشغول تماشای من شد.واسه اینکه از زیر نگاهش فرار کنم،قدم برداشتم و از اون مغازه دورشدم.
ساعت شده11...من هنوزم تو خیابون بودم.اعصابم بدجور خراب بود.خیلی مضطرب بودم.رسیدم به یه کافی شاپ.از بیرون میشد به راحتی داخلشو دید زد.
کلی دختر وپسر باهم سر میزا نشسته بودن و میگفتن و میخندیدن...بازم یه آه...کاش فرهانم اینجا بود. اونوقت ماهم باهم میگفتیم ومیخندیدیم...باحسرت به دخترا وپسرای توی کافی شاپ نگاه کردم...برای یه لحظه دلم خواست جای اونا باشم...اما فقط یه لحظه...بعدش نه...بعدش سرمو انداختم پایین.آدما از کنارم رد میشدن و بعضی هاشونم تنه میزدن اما اونقدر تو افکارم غرق بودم که متوجه زمان و مکان نبودم.
ساعت شد12...من هنوزم توخیابون بودم...به نسبت خلوت ترشده بود...تعداد مزاحم هاهم بیشتر...هه چه جامعه ی مزخرفی دارم،تا یه دختر تنها میاد بیرون همه فکر میکنن فلان کاره ست،اونوقت بعضی ها تو این کشور از تمدن و حقوق برابر حرف میزنن...کدوم حقوق برابر؟...تو این کشور به زن فقط به عنوان یه وسیله نگاه میکنن...پس اون چرت وپرتا چیه که تحویلمون میدن...الحق که جهان سومی هستیم...آه...ببین از کجابه کجا رسیدما...این جامعه تا درست بشه کلی آدم فدا میشن،کلی زمان میبره...احتمالاً اگه بخواد درست بشه سر نوه نتیجه هامون درست میشه،شاید!...ماهم که تا اون موقع زنده نیستیم...اصلاً چرا دارم به این فکرمیکنم...
نگاهی به ساعت انداختم...12ونیم...باید برمیگشتم خونه...نگاهی به اطرافم انداختم.کلی از خونه دور شده بودم...دوباره همون راهو با پای پیاده برگشتم چون پول همرام نبود که تاکسی بگیرم.وقتی رسیدم ساعت یک ونیم بود.خداروشکر کلید همرام بود.درو بازکردم و رفتم داخل.چراغا خاموش بود وسکوت کل خونه رو فراگرفته بود.همین که درو بستم صدایی توی گوشم پیچید:پرتو اومدی؟دست کشیدم روی دیوار و کلید برقو فشار دادم،چراغا روشن شد.سامیار باچهره ای ناراحت و گرفته بهم نگاه میکرد.جدی پرسیدم:چرا نخوابیدی؟
ـ خوابم نمی بره...کجا بودی؟
ـ هرگورستونی که بودم،مهمه؟
ـ چرامهم نیست؟چرا فکرمیکنی واسه کسی مهم نیستی؟
ـ سامیار برو بخواب.
ـ میگی کجا بودی یا زنگ بزنم به پیمان.
تیز نگاش کردم:جایی نبودم که بخوای عین بچه 5ساله آمارمو بدی به پیمان...رفته بودم بیرون همین.
ـ بیرون کجا؟
ـ خیابون.
ـ چیکارمیکردی؟
ـ رفته بودم سقاخونه دعاکنم...توخیابون آدم چیکارمیکنه؟رفتم قدم بزنم آروم شم.
ـ آروم شی؟میدونی چی به سر این دختره آوردی؟کم مونده بود دیوونه بشه.
ـ من چیکارکردم؟
ـ چرا یهویی گذاشتی رفتی؟این بیچاره چی بهت گفت؟
ـ میدونه نمیخوام باکسی باشم،میدونه بدم میاد از این کارا...باز رفته...
ـ صبرکن،اون تقصیری نداشت،پیشنهاد من بود.
ـ چرا؟چرا این پیشنهادو دادی.
ـ چون تنهایی،چون داری همه درداتو میریزی تو خودت.
ـ این چه ربطی به بقیه داره؟آها مثلاً فکرکردی اگه باشهیاد باشم ریزتا درشت زندگیمو میزارم کف دستش؟
ـ نه ولی حداقل با گفتن یه چیزایی آروم میشی.
ـ چیزی تو زندگی من نیست که بخوام به کسی بگم.
ـ من میدونم خودتم بهترمیدونی که...
ـ که چی؟بگو الآن مشکل زندگی من چیه؟مثل آدم دارم زندگیمو میکنم دیگه،میرم دانشگاه،برمیگردم خونه،یه رفیق دارم که همه جا باهام بوده،یه پدر ویه برادر مهربون دارم که تاجایی که میتونن واسم کم نمیزارن،من الآن چی کم دارم؟کجای زندگیم می لنگه؟
ـ یعنی میخوای بگی فرهانو فراموش کردی؟
ـ فرهان؟این قضیه ها چه ربطی به اون داره؟
ـ ببین اون رفیق منه،من ازهمه چیز خبردارم،میدونم بهت بد کرده،ولی دلیل نمیشه که تو دورتو حصار بکشی و به کسی اجازه ندی وارد زندگیت شن.
ـ من به کسایی که نیاز دارم،تو زندگیم هستن.
ـ آره ولی اینایی که گفتی،تا آخرت عمرت باهات نیستن،پدرت که هیچی،برادرت که چندوقت دیگه ازدواج میکنه میره دنبال زندگی خودش دیگه وقت رسیدن به تورو نداره،غزالم که دیگه بدتر.از اینی که هستی تنهاتر میشی پرتو...چشماتو بازکن ببین حقیقیتو...این راهی که پیش گرفتی تهش سرانجام خوبی نداره.
ـ سرانجام کارمو تو تعیین نمیکنی.
ـ اخه دختر تو چرا انقدر کله شقی؟چرا نمیخوای قبول کنی؟هیشکی برات نمی مونه پرتو،هیشکی نمیمونه.
ـ به درک،هیشکی نمونه،خودم مگه علیلم؟از پس خودم برمیام.
ـ چجوری؟تنهایی میخوای ادامه بدی؟
ـ آره آره میخوام تنها باشم.
ـ پرتو تو داری افسردگی میگیری،پاشو برو پیش روانشناسی چیزی.
ـ سامی دست از سرم بردار.
ـ من به خاطر خودت دارم میگم...اینکاری که تو داری میکنی زندگی نیست،حماقته حماقت!
ـ باشه من احمقم...بزار به این حماقتم ادامه بدم...کاری به کار من نداشته باش.
ـ یه روز عین چی پشیمون میشی پرتو...از من گفتن بود.
ـ باشه من پشیمون شدم تو نیا سراغ منو نگیر.
ـ نمیگیرم!فکر کردی که چی؟نه سراغ تورو میگیرم نه میزارم غزال سراغتو بگیره.ببینم اون موقع چجوری میخوای تنهایی ادامه بدی.
ـ آه...سامیار به خاطر خدابس کن.
سامیار عصبی دستی توی موهاش کشید وروشو برگردوند.خواستم برم تو اتاقم که در اتاق غزال باز شد و اومد بیرون.باچشمایی قرمز و پف کرده نگام کرد:پرتو؟اومدی؟نگاش کردم وسرمو تکون دادم: آره،بخواب.
باصدایی بغض آلود گفت:همین؟برم بخوابم؟بغضش شکست:لعنتی میدونی چی کشیدم تو این چند ساعت؟میدونی فکرم به کجاها رفت؟بهم نزدیک شد ودرحالی که مشتشو می کوبید تو سینه ام گفت: پرتو داشتم سکته میکردم،داشتم می مردم،میدونی چه فکرایی کردم؟که تصادف نکرده باشی؟که اتفاقی برات نیفتاده باشه؟که بلندت نکرده باشن؟لعنتی میدونی چی کشیدم؟
گریه اش شدید شد.آروم بغلش کردم:هیس،آروم باش.بازم شروع کرد به زدن من:چطوری آروم باشم؟ تامرز سکته پیش رفتم پرتو چطور میتونی آروم باشی؟سامیار نزدیک شد وسعی کرد غزالو ازم دور کنه.بازوشو گرفت وکشید:غزال،آروم باش خانومم،بیا،بیا اینجا ببینم...ببین حالاکه حالش خوبه و پیشمونه،فقط رفته بود قدم بزنه...آروم باش.
غزال به زور ازم فاصله گرفت و روی مبل کنار سامیار نشست.رفتم تو اتاقم و لباسمو عوض کردم. دوباره که برگشتم،غزال تو بغل سامیار مشغول گریه بود.سامیار سنگینی نگامو که حس کرد اخمی کرد و با نگاهی سرزنشگر بهم خیره شد.کلافه و عصبی لم دادم روی مبل.غزال با احساس حضورم سرشو بلندکرد و بهم خیره شد:خیلی بی انصافی پرتو...خیلی.
واسه یه لحظه ازخودم بدم اومد که اشک این بیچاره رو اینجوری درآوردم.شرمنده نگاش کردم:غزال خواهش میکنم گریه نکن،اصلاً من خرم،خرم که اینجوری اشکتو درآوردم،من بی مغزم بی فکرم. دیگه اشک نریز دیگه.واسه چی گریه میکنی من که الآن سالمم!فقط رفته بودم یکم آروم شم همین.
صدای هق هقش بند اومده بود و باچشمای خیس نگام میکرد.
سامیار گفت:ساعت دیگه دو نصف شبه،بریم بخوابیم.و دست غزالو گرفت و بلندش کرد.منم همراش بلندشدم وبه طرف غزال رفتم.محکم بغلش کردم وگفتم:منو ببخش غزال،میدونم رفتارم درست نبود اما بهم حق بده،تو بهتر از هرکسی میدونی که نمیخوام دیگه به کسی اعتماد کنم.
ـ ولی...
ـ هیس،ولی بی ولی.فراموش کن امشبو،برو بخواب عزیزم،شبت بخیر.
ـ باشه،شب بخیر.
رفتم تو اتاقم و روی تخت دراز کشیدم.میشد گفت یکی از مزخرف ترین شبای زندگیم بود اون شب. ساعت دیگه دو ونیم شده بود.گوشیمو برداشتم ونگاهی به صفحه اش انداختم.رفتم تو قسمت مسیجم. اسم فرهان پایین اسم غزال،خودنمایی میکرد.عین دیوونه ها نشستم تک تک اس ام اسامونو خوندم.با یادآوریشون هم لبخند میزدم و هم اشک میریختم...با وجود اینکه میدونستم گوشیش خاموشه اما واسه دلخوشی خودم بهش اس دادم:سلام فرهان خوبی؟نمیخواستم مزاحمت بشم،فقط خواستم تولدتو تبریک بگم،ایشاالله بانوه و نتیجه هات جشن بگیری(شکلک خنده)برات آرزوی خوشبختی میکنم،خداحافظ.
گوشی رو گذاشتم روی میز کنار تختم.چشمامو بستم و باهمون اشک و لبخند،خوابیدم.