14-11-2015، 15:56
قسمت دوم :
ازحوزه که اومدم بیرون،نفس عمیقی کشیدم.بالبخند به اطرافم نگاه کردم.ناخودآگاه لبخندی روی لبام جاخشک کرده بود.امتحانمو عالی داده بودم.نیم ساعت بعد صدای زنگ گوشیم بلندشد.به شماره نگاه کردم.فرهان بود.باخوشحالی جواب دادم:سلام.صدای گرمش توی گوشی پیچید:سلام خانومم!خوبی؟
ازحوزه که اومدم بیرون،نفس عمیقی کشیدم.بالبخند به اطرافم نگاه کردم.ناخودآگاه لبخندی روی لبام جاخشک کرده بود.امتحانمو عالی داده بودم.نیم ساعت بعد صدای زنگ گوشیم بلندشد.به شماره نگاه کردم.فرهان بود.باخوشحالی جواب دادم:سلام.صدای گرمش توی گوشی پیچید:سلام خانومم!خوبی؟
ـ مرسی!
ـ اول ازهمه بگو ببینم چطوربود؟
ـ عالی!
ـ مهندس دیگه؟
ـ بــــــله!
ـ معماری دیگه؟!
ـ شک نکن!
ـ خسته نباشی عشقم!
ـ مرسی آقایی!
ـ برو خونه تاغروب بخواب.
ـ نه بابا میخوام با غزال برم بیرون.
ـ کجا میری؟
ـ نمیدونم.
ـ پینک کاپ نرین یه وقت ها!
ـ چرا؟
ـ دوست ندارم بری اونجا!
قند تودلم آب شد.واقعاً از اینکه روم حساس بود خوشحال بودم.فکرمیکردم اینجوری تمام احساسش نسبت به خودم ثابت میشه.لبخندم پررنگ ترشد:چشم.
ـ آفرین.فردا هم میام دنبالت باهم بریم بیرون.
ـ آخ جون باشه.
ـ خبله خب من دیگه برم.کاردارم.کاری نداری؟
ـ نه عشقم برو.
ـ قربونت.فعلاً خداحافظ.
ـ بابای.
بعداز ظهرهمون روز باغزال رفتم بیرون.کلی تو خیابون دور دورکردیم و بعدشم رفتیم کافی شاپ. البته به خواست من- که به خاطر فرهان بود- به پینک کاپ نرفتیم.شامم رفتیم بیرون وقتی برگشتیم خونه،درحال ترکیدن بودم.نمیتونستم تکون بخورم.ساعت تقریباً12شب بودکه خوابم برد...
...
ـ فرهان؟
ـ...
ـ فرهان؟
دیدم جواب نمیده.مجبورشدم بازوشوتکون بدم.سریع به خودش اومد.نگام کردو با اخم گفت:چیه؟! تعجب کردم:چته؟چرا تو امروز اینجوری شدی؟
ـ خوبم.
ـ نه بابا خوب نیستی به خدا!به چی داشتی فکرمیکردی؟
ـ به چیزی فکرنمیکردم!
ـ پس چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی؟
ـ رفتی رو فاز گیردادن پرتو؟
چشمام ازحدقه زده بود بیرون.سابقه نداشت فرهان بامن اینجوری حرف بزنه.
محتاطانه گفتم:اتفاقی افتاده؟خیره شد توچشمام:چه اتفاقی باید افتاده باشه مثلاًپرتو؟!
ـ آخه یجوری شدی.
ـ من تغیری نکردم.
ـ آخه یجوری حرف میزنی.
ـ فکرکنم خوابت میاد.پیاده شو،دیروقته.
سرمو انداختم پایین.واقعاً دلخورشده بودم.بدون اینکه چیزی بگم از ماشین پیاده شدم ورفتم داخل خونه.درست فردای روز کنکور بود که بافرهان رفتیم بیرون.خیلی کم حرف میزد وموقع حرف زدن اصلاً بهم نگاه نمیکرد و دائم اخم رو پیشونیش بود.آخرشب هم که اونجوری باهام رفتارکرد.ساعت 1 نصف شب بود.خوابم نمیبرد.دائم داشتم به فرهان ورفتارش فکرمیکردم.نکنه من کاربدی کرده بودم که ناراحت شده؟!طاقت نیاوردم.بالأخره گوشیمو برداشتم وبی توجه به ساعت شماره اشو گرفتم.بعداز چندتا بوق جواب داد:الو؟
چرا انقدرسرد بود؟!
ـ الو فرهان؟
ـ سلام،بله؟
ـ سلام،خوبی؟
ـ آره.
ـ نمیخوای حالم منو بپرسی؟
ـ واسم مهم نیست.
ـ ...
ـ کاری نداری؟
ـ ازدست من خسته شدی؟!
ـ ...
ـ فرهان؟!
ـ ببین پرتو،بزار راحتت کنم؛من تا چندروز دیگه میخوام با فریال ازدواج کنم.
ـ چی؟
ـ همین که شنیدی.
ـ فریال دخترخاله ات؟
ـ آره.
ـ داری شوخی میکنی فرهان؟
ـ به لحن حرف زدنم میخوره که درحال شوخی کردم باشم؟
ـ حرفت اصلاً خنده دار نبود.
صدای دادش رفت هوا:من باتو هیچ شوخی ندارم.بغض تو گلوم لونه کرد:فرهان!
ـ پرتو،دخترخوب،لطفاً مانع خوشبختی من نشو.فریال بیشتراز تو دوستم داره.لیاقتشم خیلی بیشتراز توئه.فرداهم داریم میریم خواستگاری.هرچی که بینمون بود تمومه.من فراموش میکنم که دختری به اسم پرتو رو میشناسم.تورو دیگه نمیدونم میخوای چیکارکنی ولی پیشنهاد میکنم که توهم منو فراموش کنی.
ـ میشه این بحث مسخره رو همینجا تمومش کنی؟
ـ پرتو گوش کن،نمیدونم چجوری بگم،ولی ما نمیتونیم باهم باشیم.من فکرمیکنم کارایی که واست کردم باعث شده تا سوء تفاهم واست پیش بیاد وفکرکنی که من دوستت دارم.البته خب،نه که اصلاً احساسی نسبت بهت نداشته باشم.چطوری بگم...تورو بیشتر یه دوست معمولی میدیدم ومثل یه دوست معمولی دوست داشتم.اما توهمیشه فکرکردی که من عاشقتم درصورتی که اصلاً اینطورنبود.من میخوام باکسی که دوستش دارم زندگی کنم.
ـ ولی...
ـ بس کن.
ـ ولی تو...واقعاً...دوستش داری؟
نفس عمیقی کشید:دیوونشم.نمیخواستم باورکنم که فرهان همچین حرفی زده.نمیدونستم چی باید بگم. این بی انصافی بود.خودش همیشه احساساتشو ابرازمیکرد.
ـ اما...تو خودت...
ـ من چی؟
ـ خودت بارها گفتی میخوای همیشه باهم باشیم.خودت گفتی عاشقمی.
ـ جداً؟!...چیزی یادم نمیاد.شاید حالم خوب نبوده یه چیزی گفتم.ولی حالا بهتره فراموشش کنی.
ـ این انصاف نیست.
ـ ولی من هیچ قولی به تو ندادم.
ـ دادی.
ـ داری اشتباه میکنی.حالاهم دست از سرم بردار.میخوام استراحت کنم که واسه فردا آماده باشم.
ـ پس من چی؟
ـ اوممم...به زندگیت ادامه بده یا...نمیدونم...هرکاری دوست داری بکن.واسم اهمیتی نداره.
ـ فرهان؟
ـ کاری نداری؟
ـ فرهان؟
ـ خداحافظ.
ـ نه فرهان قطع نکن.
صدای بوق ممتد...و صدای زجه های من...فرهان...فرهان...نه...
اون شب آخرین شبی بودکه صدای فرهان روشنیدم...آخرین شبی بود که صدای عشقمو شنیدم... آخرین شبی بود که با اون پسری که همه ی زندگیم شده بود،حرف زدم...دیگه هیچوقت فرهان رو ندیدم...هیچوقت...
فردای اون روز دوباره باگوشیش تماس گرفتم،یه آقایی جواب داد وگفت که این خط واگذارشده.بعدم سریع قطع کرد.همون شب دوباره زنگ زدم.فقط یه صدا توی گوشی میپیچید:دستگاه مشترک مورد نظر،خاموش میباشد...واز اون موقع تاحالا دستگاه مشترک مورد نظرمن خاموشه...دستگاه عشق من خاموشه...
فرهان واسه همیشه منو تنهاگذاشت...
یه هفته تمام کارم شده بود گریه زاری.من دوسال شب و روزمو با فرهان بودم.لحظه لحظه زندگیمو به اون فکرمیکردم.اون حرف های قشنگی میزد ومنم باورمیکردم...اما فقط یه چیزمهم بود...اینکه باید قبول میکردم که باختم...باید قبول میکردم که بدجوری شکست خوردم.شبی نبود که بایاد فرهان گریه نکنم وخوابم نبره...تا یه هفته جواب زنگ هیچکیو نمیدادم...یعنی حوصله هیشکی رو نداشتم. گوشیمو گذاشته بودم رو سایلنت و متوجه نمیشدم کی زنگ زد وکی اس داد.زمان ازدستم در رفته بود...روز وشب از دستم در رفته بود...حتی نمیدونستم چه روز از هفته و چه ماهی از سال رو دارم سپری میکنم.اصلاً حواسم نبود که برادر وپدری دارم...حواسم نبودکه مادرم نیست واین منم که باید به اونا رسیدگی کنم.اصلاً نفهمیدم که اونا چی میخورن وچیکارمیکنن.خودمو تو اتاق حبس کرده بودم وبیرون نمیومدم.نمیدونم چجوری یه هفته بدون آب و غذا سر کردم.حس میکردم سیرشدم ودیگه چیزی از دنیا نمیخوام.پدرم که هیچی...ولی پیمان میومد وبهم سرمیزد.هرچی میپرسید جواب نمیدادم. یعنی چیزی نمیشنیدم...فقط تکون خوردن لباشو میدیدم.نمیتونستم جوابی بهش بدم.ولی انگاری یه چیزایی فهمید.واسه همین فقط سر تأسف تکون میداد.
نمیدونم چه روزی وچه ساعتی بود که متوجه شدم دربازشد.حتی نگاه نکردم ببینم کی اومده.چشم به سقف دوخته بودم که چهره ی نگران غزال جلوی چشمم ظاهرشد.نگاش کردم.بدون هیچ حرفی.لباش تکون میخورد.ولی هیچی نمیفهمیدم.چندباری آروم زد به صورتم.بی اختیار چشمامو بستم.دلم میخواست تو یه تاریکی مطلق فرو برم که هیچی نباشه...هیچکی نباشه...انگار خدا خواسته امو شنید...چند لحظه بعد همه چی برام سیاه شد...همون تاریکی مطلق...
...
حس خیلی بدی داشتم...احساس میکردم به چشمام دوتا وزنه ده کیلویی وصل کردن.میخواستم بازشون کنم اما نمیشد.خیلی تلاش کردم...نمیشد...دست از تلاش کردن برداشتم...بیحال بودم.صداهای نامفهومی توی گوشم می پیچید...دقت کردم...متوجه نمیشدم...بیشتردقت کردم...انگارچند نفردارن باهم حرف میزنن...عصبی شدم...نمیتونستم کاری انجام بدم.دوباره بیخیال شدم...اما انگار این دفعه بیشتر میشنیدم...
ـ چرا بهوش نمیاد؟...
ـ آروم باشین چیزی نیست...
ـ لعنت به باعث و بانیش...
ـ خدا خودش رحم کنه...
میخواستم چشمامو بازکنم...بالأخره تونستم یکمی لای پلکامو وا کنم...نور مستقیم زد تو چشمم... لعنتی...دوباره چشممو بستم...صدایی توی گوشم پیچید:پرتوجان؟دوباره چشمامو بازکردم.خیلی کم... آروم...بازم همون صدا:پرتو؟
بی حال ترازاونی بودم که بخوام واسه بازنگه داشتن پلکام تلاشی کنم...اما میخواستم بفهمم چی شده وچه اتفاقی افتاد...و چرا من اینجوریم...
چشمامو کمی بیشتربازکردم.همه چیزتاربود...اما ازپشت همون تاری میتونستم تشخیص بدم که چندنفر بالای سرم ایستادن.چندبار به سختی پلک زدم.تاری چشمام کمی بهترشد.حالامیتونستم تشخیص بدم که پیمان وبابام و غزال بالای سرم ایستادن.چهره ی همشون نگران بود...فقط یه چیز واسم این وسط عجیب بود...اینکه مگه پدرم نگران شدن هم بلده؟یه چیز ازته درونم داد میزد بیشعور اون هرچی نباشه پدرته...منم محترمانه بهش گفتم خفه شه.صدای غزال باعث شد سرمو به طرفش برگردونم:پرتو؟حالت خوبه؟پشت سراونم پیمان گفت:خواهری؟میشنوی صدامونو؟حس وحال اینو نداشتم که حتی سرمو تکون بدم.ایندفعه پدرم اومدجلو:پرتو؟دخترم؟خوبی بابایی؟
اوه چی میدیدم!چشمای باباخیس بودن!!؟فقط تونستم پلکامو روی هم فشاربدم تاکمی اونارو ازنگرانی دربیاره.پیمان با ناراحتی لبخند تلخی زد:چیکارکردی باخودت دخترخوب؟بی صدا گفتم:چی شده؟
غزال گفت:اون روز که من اومدم پیشت رو یادته؟به مغزم فشار آوردم تا ببینم دقیقاً چه زمانی رو میگه.کمی که فکرکردم یه چیزایی یادم اومد...آروم سرمو تکون دادم.اونم ادامه داد:هرچی بهت زنگ میزدم جواب نمیدادی اومدم خونتون که پیمان گفت چندوقته حالت خوب نیست واز در اتاق بیرون نمیای.اومدم پیشت که دیدم وضعیتت افتضاحه...هرچی بهت میگفتم جواب نمیدادی...آخرسرم ازهوش رفتی.سه روزی میشد که بیهوش بودی.فشارت خیلی پایین بود.دکترا گفتن اگه دیرتر میرسوندیمت دور ازجون...الآن...پیشمون نبودی...
پس خیلی اوضاعم بیریخت شده بود.
رومو برگردوندم...راستی...چرا اینجابودم؟؟
سعی کردم اتفاقات رو تا چند روز اخیربه یادبیارم...چیزایی که باید میفهمیدم رو فهمیدم...فرهان... ازدواجش با اون دختره لوس و افاده ای...صدای خداحافظیش...ودرآخریک جمله که تا همیشه تو خاطرم مونده بود...دستگاه مشترک مورد نظرخاموش میباشد...
بی اختیار اخمام رفت توهم.غزال یه نگاهی به پدرم و پیمان انداخت وگفت:میشه چند لحظه مارو تنها بزارین؟میخوام با پرتو حرف بزنم.پیمان سرشو تکون دادوگفت:باشه،ولی مراعات حال و روزشو هم بکن.غزال سرشو تکون داد.پیمان همراه پدرم،ازاتاق رفتن بیرون.به غزال نگاه کردم و منتظر موندم تا حرفشو بزنه.سرشو انداخته بود پایین وبه کفشاش نگاه میکرد و دائم پاشو تکون میداد.حس کردم استرس داره.بی رمق گفتم:غزال!
سرشو بلندکرد و زل زد توچشمام:جانم؟
ـ بگو دیگه؟چی میخواستی بگی؟
ـ آها...چیزه...
ـ توهم فهمیدی نه؟
ـ همون موقع که جواب زنگامو ندادی یه چیزایی حدس زدم...بعد که اومدم خونتون،مطمئن شدم،از هوش رفتن تو و خبری از فرهان نشدن و...سرتو درد نیارم.فهمیدم کات کردین.
ـ کات نکردیم...اون ولم کرد.
ـ چ...چرا؟
ـ بهم گفت...گفت میخواد با فریال ازدواج کنه؟
ـ کی؟؟!
ـ فریال...دخترخاله اش.
ـ شوخی نکن!
ـ کاملاً جدی میگم...تازه...بهم...گفته بود که...از اولش...دوستم نداشته و...فقط...آه...فقط مثل یه دوست معمولی بودم براش.
ـ غلط کرده پسره نفهم...بده شمارشو ببینم!
ـ بیخیال...
ـ بده میخوام باهاش حرف بزنم.
ـ فایده نداره...خطشو واگذار کرد بعدم...خاموش...
ـ خاموش کرد؟
ـ آره.بارها تماس گرفتم ولی...
ـ وای پرتو!
بغضمو قورت دادم.صدای پراز استرس غزال توگوشم پیچید:به خودت فشار نیار پرتو...فراموشش کن.اون لیاقت تورو نداشت...استراحت کن.
ـ از سامیار چه خبر؟
ـ هیچی...هست اونم!
ـ خوبه.
ـ خب دیگه...بهش فکرنکن...به درک...اون رفت سراغ یه نفردیگه؟توهم برو بایه نفردیگه!به گوشش میرسه خیالت راحت.
ـ هه...دلت خوشه!
ـ یعنی چی؟
ـ وقتی مرخص شدم بهت میگم یعنی چی؟
...
فردای اون روز مرخص شدم وبرگشتم خونه.مستقیم راه اتاقمو پیش گرفتم.پیمان بیچاره سعی میکرد با شوخی هاشو خنده هاش و مسخره بازیاش منو از اون حال وهوا دربیاره اما فایده ای نداشت.حتی یه لبخند مصنوعی هم نزدم.
دراتاقو بستم و نشستم رو تختم.از پنجره رو به روی تختم،زل زدم به حیاط خونه.آفتاب تابستون افتاده بود توی حیاط و نوری که بازتاب میشد،خیلی خیلی قشنگ بود.اما...توی اون لحظه و اون شرایط، هیچ چیز واسم قشنگ نبود.
گوشیمو برداشتم ویه نگاه بهش انداختم.جز چندتا میسکال از غزال که قبلاً تماس گرفته،دیگه چیزی رو صفحه اش پیدا نبود.آهی کشیدم.یاد فرهان افتادم،یاد نگاهش،یاد خنده هاش،یاد دیوونه بازیاش.یاد اخم کردناش،یاد غیرتی شدناش...مسخره بازیاش،بحث کردناش،کوتاه اومدناش،قهر وآشتی هاش، خیره شدناش...چطور دلش اومد؟؟؟
چطور دلش اومد اون همه خوشی رو ازم بگیره.چطور دلش اومد تنهام بزاره...
اوه...پرتو چی داری میگی؟نشنیدی گفت اصلاً هیچوقت عاشقت نبوده؟؟...چرا میدونم ولی خب واسه چی یهویی اینجوری رفت؟...پس میخواستی چیکارکنه؟یواش یواش حالیت کنه؟...آره اونجوری راحت تر میتونستم قبول کنم...یکم فکرکن،در اون صورت تو حاضرمیشدی ولش کنی؟یا اینکه سعی میکردی منصرفش کنی؟...خب،نمیدونم،ولی فکرکنم منصرفش میکردم...پس بهش حق بده که یه دفعه ولت کنه و بره...ولی این انصاف نیست...انصاف؟هه،دلت خوشه دخترجون،تو این دوره زمونه کی انصاف داره که فرهان انصاف داشته باشه؟...یعنی چی آخه؟پس عشق و دوست داشتن چی میشه؟؟!!...عشق؟تو عشقو دیدی؟کسی بهت ثابتش کرد؟...آره،خودم عاشق شدم...آره عاشق شدی، ولی اونی که باید عاشقت میشد،نشد.پس عشقی وجود نداره...پس من چیکارکنم؟...هیچی،از امروز در قلبتو روی همه می بندی و به زندگیت ادامه میدی،به هیچکسی هم محل نمیزاری.از همه پسرا دوری میکنی.باهیچ دختری هم ارتباط برقرار نمیکنی،تنها رفیقت کیه؟غزال!...چرا؟...چون اون بیرون هیچکدوم از آدما خوب نیستن،حتی دخترا،دیدی؟اون فریال لوس کاری کرد که فرهان ولت کنه و بره،چون از تو خوشگلتر بود...یعنی واقعاً اون ازمن خوشگلتره؟...آره،بینیش که عمل کرده ست، لباش و گونه هاشم که پروتزه،موهاشم که رنگ میکنه،تازه گاهی اوقات لنزم میزاره،پس خیلی خوشگل میشه،درنتیجه تو در مقابل اون هیچ شانسی نداری با این قیافه معمولیت...راست میگی،پس دیگه با هیشکی ارتباط برقرار نمیکنم...آفرین،همینه...همینه!
بلند شدم و رفتم جلوی آینه.نگاهی به صورتم انداختم.چیز خاصی نداشت که بخواد کسی رو جذب کنه،پس فرهان به خاطر زیبایی هم باهام نبود،خودشم که گفت اصلاً عاشقم نبوده،پس حرفش درست بود که گفت منو فقط مثل یه دوست میدونسته...ولی...مگه عشق منو ندید؟مگه احساس منو ندید؟
جوابی واسه سوالام نداشتم.قلبم گرفت.این انصاف نبود...اخمام رفت تو هم.به دختر توی آینه نگاه کردم.این بود اون پرتوی که همکلاسی هاش غبطه ی قوی وشاد بودنشو میخوردن؟آره؟این بود؟نه... باید تغییر میکردم...باید میشدم همون پرتو قبلی،نباید میزاشتم بقیه فکر کنن ضعیفم و از یه پسر شکست خوردم...نباید میزاشتم کسی بهم آسیب برسونه...نباید کسی رو به حریم خودم راه میدادم...از نظرم کار درست همین بود...دیگه نمیزارم آدم اضافه ای وارد زندگیم بشه،فقط یه هدفم فکرمیکنم. درس ودانشگاه و پیدا کردن کارو دنبالشم،یه زندگی عالی و پراز آرامش.چیزایی که هیچوقت نداشتم. خدا خودش جواب فرهان رو میده...میدونم که اینکارو میکنه...پس نفرینش نمیکنم،فقط میسپارمش به خدا...قسم میخورم که به هیچ آدمی محل ندم...قسم میخورم...
و از اون روز به بعد،من شدم یه دختر مغرور وبی احساس...یه کسی که...یه دیوار بلند گراگرد خودش ساخته و جسم و روحشو بین همون دیوار محصور کرده...وفقط به سه نفر اجازه ورود به حریمشو میده...پدرش...برادرش...وصمیمی ترین وقدیمی ترین دوستش...
عهد کردم که هیچوقت قسمم رو نشکونم...هیچوقت...
...
ـ پرتو؟
ـ بله؟چی شد؟چی نوشته اون تو؟
ـ یعنی خاک تو سرت کنم گند زدی که!
ـ چی؟
ـ دستاتو از روی صورتت برداری میفهمی.
ـ وای نه میترسم.
ـ ازچی؟من که گفتم گند زدی دیگه از چی میترسی...اینم نتیجه خرخونیت...بفرما.
باترس و لرز دستامو از روی صورتم برداشتم و آروم آروم برگشتم سمت مانیتور...دنبال اسمم گشتم...پرتو شکوهی...اوه خدای من...آب گلومو قورت دادم وآروم آروم نگامو به سمت رتبه ام کشوندم...اوه خدای من یعنی چی میشه...نگام که به رتبه افتاد،ضربان قلبم رفت بالا وچشمام لوچ شد. خدایا...این چه رتبه ایه آخه؟؟!...این چه آبرو ریزیه؟!...آخه63000هم شد رتبه؟باورم نمیشه انقدر گند زدم!امکان نداره...وای...جواب بابا رو چی شدم،جواب پیمانو چی بدم...بگم چی؟بگم تر زدم رفت؟خدایا نه!امکان نداره!پاهام شل شد و افتادم رو زمین.سرمو گرفتم بین دستام.چشمام سیاهی میرفت.زیرلب گفتم:خدایا...63000چی بود آخه؟حداقل اگه6300 بود باز مایه آبرو ریزی نبود.این چه گندیه؟
غزال انگار صدامو شنید:63000؟؟؟مطمئنی؟نگاش کردم.همه چی رو تارمیدیدم حتی غزالوکه دوقدمی من نشسته بود.باصدای گرفته گفتم:مگه کور بودی ندیدی؟غزال چشماشو مالوند ودوباره به مانیتور نگاه کرد.بعداز کمی مکث گفت:پرتو یه سوال،تو سه تا صفرکله گنده رو از کجا آوردی انداختی تنگ 63؟سرمو بلندکردم دوباره:چی؟غزال همینطوری که متفکرانه زل زده بود به مانیتور گفت:میگم سه تا صفرو کجا دیدی که میگی آوردی 63000؟
ـ یعنی چی؟خب اونجا نوشته مگه چشمات چپه؟
ـ نه والا تا اونجایی که من دارم می بینم این63 نه 63000!!!
ـ یعنی چی خب؟
ـ یعنی اینکه رتبه ات شده63 خانوم ماری کورکوری!
ـ غزال جون پرتو شوخی نکن.
ـ شوخی چیه دختر بیا ببین خودت!...آ آ...ایناهاش.ببین!
بلندشدم و چشمامو مالوندم ودوباره نگاه کردم...حق با غزال بود...رتبه ام63بود ولی ازاونجایی که من وقتی هیجانی میشم چشمام لوچ میشه و فکرمیکردم خیلی گند زدم،خودم سه تا صفر به63 اضافه کردم...ولی حالا...
ـ وای خدایا باورم نمیشه...امکان نداره!یعنی من زیر100شده رتبه ام؟
ـ به به مبارک!
اشک توچشمام جمع شد.دوباره نشستم رو زمین وباگریه خدارو شکرکردم.غزال گفت:ای بابا عجب گیری افتادیما...گند میزنه،گریه میکنه،شاهکارمیکنه،گریه میکنه،کلاً داره گریه میکنه...بلندشو ببینم اه اه حالمو بهم زدی...بلندشو احمق.به جای اینکه جشن بگیری نشستی اینجا داری آبغوره میگیری واسه من؟بلندشو ببینم!
ـ وای غزال اصلاً باورم نمیشه.
ـ منم باورم نمیشه.
ـ حالا...حالا کدوم دانشگاه؟چه رشته ای؟
ـ مگه تو خبرمرگت معماری نمیخواستی؟
ـ آره.
ـ مگه حرص دانشگاه تهرانو نمیزدی؟
ـ آره!
ـ پس واقعاً میخواستی کجا قبول شی؟...مُنگل بلندشو ببینم اینجا نشسته مخ منو کارگرفته.بلندشو بریم جشن بگیریم.بزار زنگ بزنم به سامیار با دوست و رفیقاش بریم ددر دودور!
ـ نه غزال...
ـ چی ؟
ـ نه...جشنو بیخیال...اولاً که من هنوز هضم نکردم قضیه رو،دوماً اینکه میخوام اول ازهمه اینو به باباو پیمان بگم...جشن باشه واسه یه روز دیگه...اوکی؟
ـ میفهمم...باشه هرجور راحتی عشقول من!
ـ ایش،لوس،میدونی از این نوع حرف زدن بدم میاد پس آدم باش.
ـ ایش...باشه.
غزال بغلم کرد و درحالیکه میبوسیدم بهم تبریک میگفت.تازه یادم افتاد که رتبه خودشو نپرسیدم.با عجله ازخودم جداش کردم وگفت:راستی توچیکارکردی؟رتبه ات چی شد؟سرشو انداخت پایین و بایه قیافه ناراحت گفت:متأسفانه باید بگم که...
ـ غزال؟
ـ ...
ـ که چی؟...چی شد؟
ـ باید بگم که بدبختانه آخه خر الاغ من و تو بازدوباره باهمیم.
ـ یعنی چی؟
ـ رتبه85عمران!یوهو!
باخوشحالی محکم بغلش کردم:وای غزال امروز تو قصدجونمو کردی که انقدر سرکارم میزاری؟ دختر این عالیه!اونم باخوشحالی بیش ازحد گفت:یه چیز اونورتر ازعالی!خیلی خوشحال بودم که توی اون شهرغریب،حداقل غزال پیشم هست!یه قدم به اون چیزایی که میخواستم و هدفم،نزدیک شدم،ولی با این حال تازه اول راه بودم.میخواستم به جایی برسم که...حتی فرهان هم غبطه امو بخوره!
باخوشحالی که نمیتونستم پنهونش کنم رفتم خونه.دروکه بازکردم دیدم از داخل خونه سروصدا میاد. بیشترصدای خنده ی چندتا پسربود.رفتم دم دردیدم چندجفت کتونی پسرونه جلوی دره که کتونی پیمان بینشون خودنمایی میکرد.دروبازکردم ورفتم داخل.وارد سالن که شدم یکدفعه صدای خنده ی همشون قطع شد ونگاه هاشون برگشت روی من.پیمان با لبخندگفت:به به سلام آبجی خانوم!خوش گذشت.آروم سلامی کردم وقصد رفتن داشتم که گفت:پرتو اینا دوستامن،نمیخوای باهاشون آشناشی؟همشون همزمان باهم عین پسربچه های5ساله گفتن:سلام.بایه قیافه جدی سری تکون دادم وبه طرف اتاقم رفتم.ازپشت هم سنگینی نگاشونو حس میکردم.ولی واسم اهمیت نداشت.همونقدر سری هم که تکون دادم واسه احترام وآبروی پیمان بود وگرنه عمراً اگه همچینکاری میکردم.تا زمان رفتنشون،اصلاً از در اتاق بیرون نیومدم ومشغول اس دادن به غزال بودم.
خمیازه ای که کشیدم،باعث شد به خودم بیام.به ساعت نگاه کردم.10ونیم بود.ازبیرون هم صدایی نمیومد پس رفته بودم.عین فنرازجام پریدم واز اتاق رفتم بیرون.دیدم پیمان جلوی تلویزیون نشسته و داره فوتبال تماشا میکنه.رفتم کنارش نشستم.نگاهی بهم انداخت وگفت:چه عجب دلت اومد از اون اتاق دل بکنی؟!حالا چی باعث شد خانوم تشریف فرما بشه وبه ما افتخار بده؟لبخندی زدم:غر نزن.اومدم یه خبر خوب بهت بدم.درحالیکه تخمه میشکوند وبه تی وی نگاه میکرد گفت:نگو که واسم زن پیدا کردی!
ـ پیمان مسخره بازی درنیار.
ـ خب بگو حالا ببینم خبر خوبت چیه؟
ـ دانشگاه قبول شدم.
ـ به...خسته نباشی.اونو که...
یکدفعه داد زد:ای احمق اوسکول زدی تو دروازه خودت الاغ.کی تورو توزمین راه داده آخه منگل زبون نفهم!...ببینا تورو خدا!...الکی الکی گل خوردیم!ازترس نزدیک بود سکته کنم با این دادش.با اخم گفتم:میمون دارم باهات حرف میزنم اونوقت تو حواست به تلویزیونه؟بعد بلندشدم و کنترلو برداشتم خاموشش کردم که صداش دراومد:اه چرا تلویزیونو خاموش میکنی داشتیم نگاه میکردیما!
ـ حرف نزن دودقیقه فوتبال همیشه هست.
ـ هوف!بگو ببینم چی میگفتی؟
ـ گفتم دانشگاه قبول شدم.
ـ اه مبارک باشه.حالاکجا؟تونستی حداقل درحد دانشگاه روستاهای اطراف رتبه بیاری؟
ـ الحق که خیلی بیشعوری.
خندید وگفت:خب،بگو،کجا؟
ـ تهران.
خنده اش شدت گرفت:کی؟تو؟تهران؟وای پرتو جک نگو!خیلی جدی وتاحدی عصبی گفتم:باهات شوخی ندارم.میتونی همین الآن بری ببینی.وقتی دید انقدر مصمم وجدی ام،خودشو جمع وجور کرد وگفت:یعنی داشتی جدی حرف میزدی؟
ـ بله.
ـ خب...خب رتبه ات چندبود؟
ـ63.
ـ پرتو داری شوخی میکنی؟
ـ گفتم نه.زنگ بزن از غزال بپرس.
ـ واقعاً63؟
ـ آره.
ـ630000نبود؟
ـ نه.
ـ63000چی؟
ـ پس 6300 بودحتماً.
ـ نخیر.
ـ بابا اشتباه کردی.احتمالاً630 بود.
ـ گفتم نه ای بابا پیمان؟!همینجوری داری یه صفر یه صفرکم میکنی؟
ـ دوست داری زیاد کنم؟
ـ نه میگم ای بابا پیمان؟!
ـ اوه...پس واقعاً63بود!خدای من!...پرتو میدونی این یعنی چی؟یعنی یه صندلی تو دانشگاه تهران!
ـ بله!خبردارم.
ـ خب...خب...بابامیدونه؟
ـ هنوز اومده خونه که من بهش بگم؟
ـ اوکی...خب...وای دخترخیلی کارداریم.باید بریم ثبت نام کنیم،اونجا خوابگاه بگیریم،اوه نه خوابگاه خوب نیست.بایدیه خونه اجاره کنیم...یه جاکه قیمتش خیلی بالانباشه.
ـ واسه اون مشکلی نداریم.
ـ یعنی چی؟
ـ بابای غزال گفته همونجا خونه میگیره.
ـ خب اینجوری که نمیشه.
ـ آره منم به همین فکرکردم،ولی راضیش کردم که حداقل مقداری از پول خونه رو هم مابدیم،البته نمیدونم چقدر داریم.
ـ خیالت نباشه.
ـ یعنی چی؟
ـ فکرکردی بابات وبرادرت اینجا چیکارن؟
ـ بابامگه چقدر میتونه بده.
ـ نگران نباش اونقدری توحسابش هست که بتونه تورو ساپورت کنه.
ـ مثلاً چقدر؟
ـ 10میلیون توی حسابشه،لازم شد یه مقدارم وام میگیرم قضیه حله.
ـ اوکی حله!به همین سادگی به همین خوشمزگی پودر کیک رشد!!بعد اونوقت باهوش،کی قسطشو میخواد بده؟
ـ بنده!
ـ تو؟
ـ بله،مگه خبرنداری؟
ـ چیو؟
ـ اینکه کارپیداکردم!
ـ چی؟
ـ بله!همین که شنیدی.دیدی اینایی که امروز اومدن اینجا؟
ـ خب؟
ـ همکارامن!
ـ جدی؟بهشون نمیومد.حالاکجا؟
ـ یه شرکت طراحی وساخت لوازم برقی خانگی!
ـ جون من؟
ـ جون تو!
ـ وای پیمان داری راستشو میگی؟
ـ بله.
ـ چند روزه؟
ـ یه هفته.
ـ تو یه هفته ست که کارپیدا کردی وبه من نمیگی؟
ـ خانوم ببخشیدا!مگه شما از اون اتاق گوربه گورشده اتون دلم میکنی میای بیرون که من بهت بگم.
ـ حالامن نمیام بیرون،تونباید بیای بگی؟
ـ نخیر باید از قبل فضاسازی بشه.
ـ الآن فضاسازی کردی؟
ـ آره دیگه اومدی یه خبرخوب دادی منم خبرخوب دادم.
ـ وای عالیه!
ازخوشحالی پریدم بالاو محکم بغلش کردم که صورتش رفت تو هم وهولم داد:اه اه اه،ایش...دختره ی چندش برو اونور حالم بهم خورد...برو.کیش کیش!برو.حال بهم زن.میدونستم داره شوخی میکنه واسه همین محکم تربغلش کردم:بهت تبریک میگم پیمونه!هروقت میخواستم حرصشو دربیارم بهش میگفتم پیمونه.عصبی میشد درحد لالیگا!
اینبارم باحرص خندید ودرحالی که نیشگونم میگرفت گفت:مرسی اشعه!
ـ اشعه خودتی!
ـ تا الآن که پیمونه بودم.
ـ خب...اشعه هم هستی.
ـ چرت نگو دخمل...به جای اینا،به دانشگاه تهران فکرکن!
ناخودآگاه رفتم توفکرش...وای...چه شود!یعنی اگه ادامه بدم و یه کارتوپ پیدا کنم آینده ام رنگین کمونیه!...لبخندی نشست رو لبم.توهمین موقع درباز شد وبابا اومدتو.هردومون بالبخند بهش سلام دادیم.بدبخت این چندوقت انقدرکه خونه رو سوت وکور دیده بود،بادیدن من وپیمان توی اون وضعیت باتعجب نگامون کردو لبخندی زد:سلام به روی ماهتون.
نمیدونم ازکی...ولی مطمئن بودم حداقل یک سالی میشد که لبخند بابارو نمیدیدم...یا...شایدم لبخندی میزد و من نمیدیدم...ولی...حس میکردم نباید بزارم بیشتراز این رنج بکشه...اون پونزده سال بود که ازهمه چیش به خاطر مازده بود.درسته که اشتباهاتی کرده بود ولی بازم پدرم بود...بی اختیار رفتم بغلش کردم.بیچاره کپ کرده بود.پیمان اومد وگفت:بابا نمیخوای به دخترت تبریک بگی؟
ـ تبریک؟
ـ بعله!
ـ بابت چی؟
ـ دخترت دانشگاه قبول شده!اونم تهران!
ـ جدی میگی؟
ـ البته!منم باورم نمیشد.ولی پرتو که هیچوقت دروغ نمیگه!
بابا محکم منو توی بغلش جاداد ودرحالیکه سرمو میبوسید تبریک گفت بهم وقول داد که توهر شرایطی حمایتم کنه.واقعاً حس خوبی داشت که حامی داشته باشم.تازه داشتم وجود بابارو درک میکردم.اون شب یکی از بهترین شبای زندگیم بود.البته پیمان کلی اذیتم میکرد اما خب...به قول غزال،خواهروبرادر اگه باهم دعوا نکنن خواهروبرادرنیستن!...فعلاً این چیزامهم نبود...مهم آینده و زندگی بود که پیش رو داشتم.
...
تو به این معصومی تشنه لب آرومی
غرق عطرگلبرگ تو چقدر خانومی
کودکانه غمگین بی بهانه شادی
از سکوتت پیداست که پراز فریادی
همه هرروز اینجا از گلات رد میشن
آدمای خوبم این روزا بد میشن
توی این دنیایی که برات زندونه
جای تو اینجا نیست جات توی گلدونه
غرورمو ببخش حضورمو ببخش
منم یه عابرم عبورمو ببخش
تویی که اشک تو شبیه شبنمه
همیشه تونگات یه حس مبهمه
همین لحظه همین ساعت همین امشب
که تاریکی همه شهرو به خواب برده
یه سایه رو تن دیوار این کوچه ست
تویی و یک سبد گل های پژمرده
همه دنیا به چشم تو همین کوچه ست
هوای هرشبت یلدایی و سرده
کجاست اون ناجیه افسانه ی دیروز
جوون مرد محل ما چه نامرده،چه نامرده...
غرورمو ببخش حضورمو ببخش
منم یه عابرم عبورمو ببخش
تویی که اشک تو شبیه شبنمه
همیشه تونگات یه حس مبهمه
چه صبورانه تحمل میکنی غفلت بی رحم مارو دخترک
ماداریم گلاتو آتیش میزنیم،توداری با التماس میگی کمک...کمک...
غرورمو ببخش،حضورمو ببخش
منم یه عابرم عبورمو ببخش
تویی که اشک تو شبیه شبنمه
همیشه تو نگات یه حس مبهمه
(حس مبهم ازگوگوش)
این آهنگ بدجوری منو توی فکرفرو برده بود.وضع مالی خودمون خیلی خوب نبود اما اونقدرم بد نبود که برم گل فروشی...ولی توهمون لحظه به خودم قول دادم هروقت دستم رفت تو جیب خودم، حتماً به مردم پایین ترازخودم کمک کنم وازیادشون غافل نشم.توهمین فکرا بودم که با صدای غزال به خودم اومدم:هوی دختر...به چی فکرمیکنی.نگاش کردم:هیچی.
توماشین بابای غزال بودیم وداشتیم برای کارای دانشگاه میرفتیم تهران.خیلی ذوق داشتم وهمش به آینده فکرمیکردم.اینکه چه اتفاقایی قراربود برام بیفته.عموحسین،بابای غزال گفت:بچه ها گرسنتون نیست؟من وغزال گفتیم نه ولی پیمان که کنارما نشسته بود همزمان باما گفت:چرا واقعاً خیلی گشنمه. بابا خندید:شرمنده به خدا این پسرما همیشه گشنه ست!عمو حسین خندید:چراشرمنده؟راستش خودمم گرسنم بود واسه همین پرسیدم.پس بزار یه رستوران خوب پیدا کنم نگه دارم.
ده دقیقه ای گذشت.بالآخره تونستن یه رستوران خوب پیدا کنن.ازماشین پیاده شدیم ورفتیم داخل رستوران.به نسبت شیک بود.یه میز کنار پنجره گرفتیم ونشستیم.بدجور هوس کباب کرده بودم.همه یکی یکی سفارشاشونو دادن.حدوداً یه ربع بعد غذا رو آوردن.پیمان دستاشو مالید بهم وگفت:جونم جوجه!
عین قحطی زده ها زل زده بود به غذا.یه نگاه به خودش کردم ویه نگاه به غذا.آبرو نذاشت جلو مردم واسمون!سرمو تکون داد.غزال رو به بابا گفت:عموعلی،راستشو بگو،چندوقت به پسرت غذا ندادی؟ بابا خندید:والا این بچه ما سیرمونی نداره،هرچی میریزیم تو شکمش بازم جا داره.هی غذا میطلبه. عمو حسین خندید:منم یه برادرزاده دارم همینجوریه.دور ازجون اون دیگه مثل گاو می مونه.پیمان گفت:خدایا شکرت یکی بدتر ازمنم پیدا شد...بیخیال بیاین غذامونو تناول کنیم.سرد میشه.وشروع کرد به خوردن.
نیم ساعت بعد دوباره سوارماشین شدیم وراه افتادیم.ریموت ضبط دست غزال بود و هی آهنگارو بالا پایین میکرد.بالآخره یه آهنگ رو پلی کرد.
خیال میکردم اینکه دلت با یه قول ساده راضی بود
فقط دلم بخاطرت تو این قصه مرد این بازی بود
خیلی حیف قصه هات صحنه سازی بود
فقط دلم بخاطرت تو این قصه مرد این بازی بود
خیلی حیف قصه هات صحنه سازی بود
دلم واسه خودم داره میسوزه که زندگیمو باختم
دلم واسه خودم داره میسوزه یه عمری با تو ساختم
دلم خوشه که آخرش فقط تورو شناختم
دلم واسه خودم داره میسوزه یه عمری با تو ساختم
دلم خوشه که آخرش فقط تورو شناختم
تموم احساس تورو از حرفای سردت فهمیدم
از اینکه یک روزی بری بی تو تنها شم تو دنیا ترسیدم
چی بگم؟ من تورو عاشقم دیدم
از اینکه یک روزی بری بی تو تنها شم تو دنیا ترسیدم
چی بگم؟ من تورو عاشقم دیدم
دلم واسه خودم داره میسوزه که زندگیمو باختم
دلم واسه خودم داره میسوزه یه عمری با تو ساختم
دلم خوشه که آخرش فقط تورو شناختم
دلم واسه خودم داره میسوزه یه عمری با تو ساختم
دلم خوشه که آخرش فقط تورو شناختم
تو همیشه پیش من نقش خود فرشته بودی
یه دروغ ساده بود قصه ای که نوشته بودی
میدونم عشقمو مثل بازی ساده گرفته بودی
یه دروغ ساده بود قصه ای که نوشته بودی
میدونم عشقمو مثل بازی ساده گرفته بودی
(دلم واسه خودم داره میسوزه از میلاد کیانی)
حس وحالم عجیب به این آهنگ میخورد.واقعاً دلم واسه خودم میسوخت.دلم واسه خودم میسوخت که خیلی ساده همه چیزو باختم...خیلی ساده گول پسری رو خوردم که یکسال وچندماه منو به بازی گرفته بود و من اصلاً یک درصد هم احتمال ندادم که شاید من واسش یه سرگرمی بیشتر نبودم.باور کردم،همه ی حرفای قشنگشو باورکردم وبهش وابسته شدم.اما شکستم،خرد شدم،روحم نابود شد...اما...یه تصمیمی گرفتم...که دیگه وابسته کسی نشم،نزارم کسی منو بشکونه،نزارم به روحم صدمه ای وارد شه...سنگ شدم،سخت شدم...و نفوذناپذیر.
...
کارای ادرای و ثبت نام دانشگام و برگه بازی واینا بالآخره انجام شد.همون یه هفته اول یه آپارتمان 80 متری پیدا شد که به درد من و غزال بخوره.حالاجابه جاشده بودیم و همه چیز خوب پیش میرفت.
...
از پنجره کلاس زل زده بودم به محوطه دانشگاه و به آیندم فکرمیکردم.استاد هنوز نیومده بود.بچه ها سرو صدا میکردن.فقط من بینشون ساکت بودم.دستی نشست روی شونه ام.سریع سرمو بلندکردم.یه دختر باموهای بلوند و آرایش غلیظ که اصلاً به دلم نمینشت،روبه روم ایستاده بود.لبخندی زد.باهمون قیافه جدی گفتم:بفرما.جا خورد ولی به روی خودش نیاورد.دوباره لبخند زد:خواستیم باهات آشناشیم. بچه ها همه راجب خودشون یه چیزایی گفتن فقط تو موندی.کلاً از اول که اومدی هیچی نگفتی.نمیخوای چیزی بگی؟
خیلی خشک جوابشو دادم:اسمم پرتو فامیلیمم شکوهی.تموم شد؟دیگه فکرنکنم چیز بیشتری نیازباشه. دختره فکرکنم پشیمون شد ازکارش چون بی هیچ حرفی رفت سرجاش نشست.صدای یکی از پسرا نشست توی گوشم:بچه ها راجب خانواده هاشونم یه چیزایی گفتن،شمانمیگین؟خودمو زدم به نشنیدن و همچنان به محوطه خیره شده بودم.دلم نمیخواست باکسی هم صحبت بشم.چنددقیقه بعد دوباره سرو صدای بچه ها رفت بالا.جمعشون به نظرم خیلی مسخره بود.منم که کلا باکسی گرم نمیگرفتم.
چنددقیقه بعد استاد اومد سر کلاس و باعث شد صدا از کسی درنیاد.خوشحال شدم چون سروصداشون خیلی اذیتم میکرد.