امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

~ زوال اطلسے هــا~

#4
قسمت آخر
-گلاره؟! چی شده؟
از شنیدن صدای مهیار تعجب می کنم…با این حال شنیدن صدای او را به صدای ناآشنا و خش دارِ آن مرد غریبه، ترجیح می دهم.
می نالم:
-مهیار تویی؟
-گلاره حالت خوبه؟ چی شده؟
سعی می کنم خودم را جمع و جور کنم. تشر می زنم:
-حالم خوبه…به چه حقی به من زنگ زدی؟ اگر خونه بودم و یزدان برمی داشت…
صدای او هم اوج می گیرد و با خشم می غرد:
-به درک…زنگ زدم چون چهار روزه منتظر زنگتم. مثل اینکه یادت رفته ما یه قرارایی با هم داشتیما!
استارت می زنم. هنوز تپش های قلبم منظم نشده.
-نخیر یادم نرفته…یه اتفاقایی افتاده که…
به این فکر می کنم که بهتر است، مهیار چیزی از موضوع بارداریم نداند. نمی دانم دقیقا چه واکنشی نشان می دهد ولی این را خوب می دانم که واکنشش مطلوب نخواهد بود.


حرفم را عوض می کنم:
-خب نشد توی این چند روز…
صدایش حرص زده است:
-لازمه یادآوری کنم موضوع مهمه؟ انقدر دست دست نکن. الان کجایی؟
نگاهی به اطرافم می اندازم:
-نیاوران…باهنر…رو به روی پارک جمشیدیه…آدرس دقیق تر بدم؟ توی ماشینم نشستم و دارم میرم خونه.
-انقدر با گوشه و کنایه با من حرف نزن…سریع تر برو خونه. امروز یزدان سرش حسابی توی شرکت شلوغه و بهترین فرصت برای توئه. من هم حواسم بهش هست. تا شب بهم خبرش و بده…
پایم را روی گاز می گذارم و ابروهایم ناخودآگاه بالا می پرند:
-کی گفته من می تونم به تو اعتماد کنم؟
سکوتش پشت خط به من می فهماند، دارد سعی می کند، آرام بماند.
صدای صاف و آرامش توی گوشم می پیچد:
-تا حالا بهت دروغ گفتم؟
دروغ؟ نه نگفته بود…لب می گزم:
-خیلی خب…من دارم میرم خونه! خودم زنگ می زنم…یا اس ام اس میدم…زنگ نمی زنیا!
گوشی را روی داشبورد می اندازم. می دانم به هرحال اگر خودم اینکار را نکنم، مهیار انقدر مصمم هست که از راه های خطرناک تری استفاده کند.
چاره ی دیگری ندارم. تا به خانه برسم، نام خدا را صدا می زنم. می دانم نیست…می دانم صدایم را نمی شوند ولی من نیاز دارم که صدایم را بشنود. نیازم دارم تا بگذارد یزدان همینطور، در نظرم سپید بماند.
حالا که داریم بچه دار می شویم، بیشتر از فهمیدن حقیقت واهمه دارم.
***
روی صندلی و پشت میز کار یزدان می نشینم. به فائزه خانوم گفتم، می خواهم، بخوابم و مرخصش کردم. نمی رفت…می گفت یزدان گفته مراقب تو باشم. انقدر اصرار کردم که خوبم و می خواهم استراحت کنم و او می تواند به کارهای خودش برسد، تا با اکراه پذیرفت.
سیستم را روشن می کنم. تلفن روی میز را برمی دارم و با مهیار تماس می گیرم.
خیلی زود برمی دارد:
-چی شد؟
-هنوز هیچی…
-زنگ زدم سوال بپرسم…اگر…اگر اون اطلاعات…
انگار می خواهند جونم را بگیرند که نمی توانم چند کلام ساده را بگویم.
-اگر اون اطلاعات چی گلاره؟ زودباش باید قطع کنم.
آب دهانم را قورت می دهم:
-اگر بودن…اگر توی این سیستم بودن من باید چیکار کنم؟
ترس توی صدایم را درک می کند…می فهمد که نیاز به امید دارم:
-کار خاصی نباید بکنی…اول ببین با اونایی که من بهت دادم همخونی دارن یا نه…اگر نه برام بنویس عدداش رو….فعلا فقط مهم اینه که بفهمیم…عزیزم لازم نیست بترسی. همه چیزو بسپر به من…باشه؟
«باشه» خفه ای می گویم و بی خداحافظی قطع می کنم.
برای پیدا کردن خودکار از روی صندلی بلند می شوم. فضای اتاق را از نظر می گذارنم. کشوهای میز کامپیوتر را می گردم. پیدا نمی کنم. به سمت فایل چوبی و چند طبقه ی گوشه ی اتاق می روم. کشوی اول و دوم را می گردم. فقط برگه و پوشه…کشوی سوم را که باز می کنم، چشمم که به آن شی سیاه و براق می افتد، تا مرز غش کردن می روم.
دستم را به فایل می گیرم. اسلحه؟ برای چه یزدان باید یک اسلحه داشته باشد؟ آن را از داخل کشو بیرون می کشم. خشابش را در می آورم.
پر است. هجوم افکار منفی تمام سرم را پر می کند. مثل دیوانه ها به ته مانده ی امیدم چنگ می زنم.
شاید برای دفاع از خودش است…یزدان آدم بزرگی است…اصلا امکان دارد…
آهی می کشم و با کلافگی دست از امید الکی دادن به خودم، برمی دارم. اسلحه را سرجایش می گذارم. انقدر حالم بد است که دلم می خواهد، به سرعت از این اتاق و این اسلحه ی لعنتی دور شوم.
تا دم در هم می روم ولی پشیمان می شوم و دوباره پشت سیستم می نشینم.
شروع به گشتن سیستمش می کنم. تمام فُلدرهایی که مربوط به کارهای شرکت است را زیر و رو می کنم. از صاف نشستن کمر درد می گیرم. حتی برای اطمینان اسم فایل را توی search می زنم. اما فایل ها را پیدا نمی کنم.
نفسم را با خیال راحت تری فوت می کنم بیرون. این نشانه ی خوبی است. باید همین امشب با یزدان حرف بزنم. باید همه چیز را با او در میان بگذارم.
از پشت میز بلند می شوم. سیستم را خاموش و به سمت در می روم. دلم طاقت نمی آورد. به سمت فایل برمی گردم و بازش می کنم. اسلحه را برمی دارم و روی فایل می گذارم.
زیر اسلحه برگه ای می بینم. عکس یزدان روی آن توجهم را جلب می کند. با کمی نگاه کردن، به راحتی می فهمم، این برگه ی مجوز این سلاح کمری و مشکی است. مجوز دارد؟ به طرز غریبی آرام تر می شوم.
داشتن اسلحه با مجوز خیلی بهتر از داشتن اسلحه بی مجوز و به عنوان یک جانی است. به هرحال باید از او بپرسم که چرا یک اسلحه دارد.
می خواهم برگه را به جای اولش برگردانم که گوشه ی بیرون زده ی یک سررسیدِ خردلی رنگ توجهم را جلب می کند. برگه از دستم سرمی خورد.
این سررسید…من این سررسید را می شناسم. آن را بیرون می کشم. خودش است. همان سررسیدی که متعلق به نیلوفر منشیِ یزدان بود.
اصلا درک نمی کنم. این سرسید، اینجا چه می کند؟ دست من بود! فکر کردم گمش کرده ام و حالا؟ باید از توی کشوی یزدان پیدا کنم.
صدای زنگ موبایم مرا از جا می پراند. دستم را روی قلبم می گذارم و به سمت گوشی می دوم. شماره ی ذخیره نشده برای مهیار است.
-بله مهیار؟
-گلاره یزدان داره میاد خونه. کارت تموم شد؟ هرکار کردم نتونستم گیرش بندازم. عجله داشت بیاد!
-کارم تموم شد…
تقریبا توی گوشم داد می کشد:
-خب چی شد؟
لب هایم می لرزند. تمام بدنم عرق کرده. کمرم تیر می کشد و خوب نمی توانم روی پاهایم بایستم. نفس های نامنظمم را توی گوشی فوت می کنم:
-چیزی پیدا نکردم…مهیار من باید قطع کنم!
صدای «گلاره» گفتن شاکی اش را می شنوم ولی تماس را قطع و موبایلم را خاموش می کنم. وسایل یزدان را سرجایش برمی گردانم و از اتاق بیرون می زنم.
همین امشب باید تکلیف همه چیز را روشن کنم.

مثل مرغ سرکنده طول و عرض اتاق را طی می کنم و به خودم وعده وعید می دهم. حالت تهوع لحظه ای رهایم نمی کند. تا یزدان برگردد توی دستشویی وقتم می گذرد.
از پشت شیشه ی پنجره آمدنش را نگاه می کنم. ماشین را داخل می زند و به سمت ساختمان حرکت می کند. قلبم توی سینه بالا و پایین می پرد. الان وقت مناسبی نیست اما…اصلا زمان مناسبی برای صحبت با او نیست.
دوباره می خواهد بعد از ناهار به شرکت برود…شب با او صحبت خواهم کرد. در تمام مدتی که یزدان خانه است، سعی می کنم طبیعی رفتار کنم. هرچند انقدر زرنگ هست که متوجه حالت های عصبی ام می شود ولی به خاطر کدورتی که هنوز کم و بیش از من دارد، زیاد پاپیم نمی شود.
دوباره می رود و من با یک دنیا فکر و خیال تنها می مانم. سعی می کنم با فیلم دیدن و پیاده روی کردن سر خودم را گرم کنم. موبایلم را روشن نمی کنم. می ترسم مهیار مجبورم کند، همه چیز را به او بگویم. او همیشه خیلی زود می فهمد، حالتم عادی نیست و تا وقتی حرف را از زیر زبانم بیرون نکشد، رهایم نمی کند.
نمی خواهم علیه یزدان کاری کنم. باید اول از حقیقت ماجرا به طور کامل مطلع شوم.
شب که یزدان برمی گردد، همچنان وقتی برای حرف زدن با او پیدا نمی کنم. نینا مثل دخترهای سربه راه با ما شام می خورد و فیلم می بیند. انقدر بی تابی می کنم تا یزدان به صدا در می آید. می گویم که؛ حتما باید حرف بزنیم و او گنگ نگاهم می کند. انگار واقعا رفتارهایم زیادی متشنج اند که بی خیال سریال مورد علاقه اش می شود و دستم را می گیرد:
-باشه عزیزم…هرچی لازمه بهم بگو…
آن یکی دستش را از روی شکمم، پس می زنم و می گویم:
-اینجا نمیشه…حرفام مهمه…
دست از نوازش شکمم برمی دارد. خودش را که روی مبل لم داده، بالا می کشد و صاف می نشیند:
-چی شده؟ به نظر بی قرار می رسی…نه که الان…کلا از ظهر یه جوری شدی…
نگاه زیر چشمی ای به نینا می اندازم. حواسش به تلویزیون است.
-گفتم که اینجا نه…بریم بالا!
تایید می کند و همرام بلند می شود. می خواهد مثل هر شب، از وقتی فهمیده باردارم، مرا روی دست هایش بلند کند و از پله ها بالا برود، اما من مانعش می شوم. انقدر حالم بد است که می ترسم، روی او بالا بیاورم.
قبل از او وارد اتاق می شوم و روی تخت می نشینم. می آید و کنار می نشیند:
-داری کم کم منو می ترسونی…قسم می خورم تا حالا اینطوری ندیده بودمت…چی شده؟
بی مقدمه می گویم:
-تو باید راستش و بهم بگی!
اخم هایش با حالت کنجکاوانه ای توی هم می روند:
-چی داری میگی؟ راست چی رو؟
عصبانی می شوم:
-یزدان ما داریم بچه دار می شیم…
دل به دریا می زنم:
-چرا یه اسلحه داری؟
توجهی به چشم های گرد شده اش نمی کنم:
-اون گلوله ی روی سینت برای چیه؟
بی وقفه ادامه می دهم:
-رازت چیه؟
حسابی قاطی کرده ام:
-چیرو پنهون می کنی؟
صدایم اوج می گیرد:
-اون سرسیدی که توی خونه ی من و توی کیف من بود چرا باید بین وسایل تو باشه؟
آرام تر می شوم و ملتمسانه نگاهش می کنم.
انگار که جنون گرفته ام:
-یزدان باید حواست و جمع کنی…فرهان داره یه کارایی می کنه! اون یه پرونده ی اختلاس توی لب تاپش داره…نیلوفر هم فهمیده بود. منم فهمیدم…یزدان باید اخراجش کنی داره از پشت بهت خنجر میزنه…
بازوهایم را تکان می دهد:
-گلاره جان عزیزم…آروم باش…توروخدا آروم باش…اینطوری خودت و اذیت نکن. آخه تو اینارو از کجا می دونی؟! فرهان اختلاس می کنه؟ اینا چیه میگی؟
دستش را می گیرم و ملتمسانه نگاهش می کنم:
-چرا به خدا…تو قبلا منو باور نکردی…مدرکم دارم بخوای نشونت میدم. یزدان چرا همه چیز داره به هم میریزه؟ چرا رازت و بهم نمیگی؟
دستش را بیرون می کشد و همراه با آه عمیق و مردانه ای که می کشد، زمزمه می کند:
-تو قرار نبود اینارو بدونی…بخاطر خودت…
-چیو نباید بدونم؟ اصلا به حرفام گوش دادی؟ اون پرونده ی لعنتی…اون کلاه برداری نابودت می کنه…اتفاقا تو باید اینو بدونی…باید جلوی فرهان و بگیری…قبل از هرچیزی باید اینکارو بکنی!
چانه ام را می گیرد و مرا ثابت نگه می دارد. از بالا و پایین پریدن میفتم و توی چشمانش خیره می شوم.
دستش را از زیر چانه ام پایین می اندازد. سیب آدمش پایین و بالا می شود.
انگار حرفش توی گلویش مانده و دارد قرقره اش می کند. نگاهش با من حرف می زند ولی من حرف نگاه سیاه و عمیقش را نمی خوانم. فقط چیزی توی دلم تکان می خورد. یک چیزی نزدیک به حس مردن!
بلاخره لب باز می کند:
-گلاره پرونده ی اون اختلاس…کلش ایده ی من بود!!!
ناباورانه نگاهش می کنم…ممتد و طولانی…چیزی توی دلم…شاید هم توی سرم می شکند.
فرو می ریزم…مقابل پای یزدان می شکنم.
تمام می شوم…تمـــــام!
دنیــــــا…جفت دست هایت پوچ بود!
* فصل هفدهم: زوال اطلسی ها *
-بذار برات از اولش بگم…از اون موقع هایی که اصلا نمی شناختمت…از اون روزایی که همه چیز به هم ریخت. پدر من بت من بود…خب این دلیل نمیشه بگم خیلی خوب بود. الگوی من بود ولی اشتباهاتی هم داشت. اشتباهاتی که موجب شد من راهم و اشتباه برم و الان شرمنده باشم.
همیشه شرکت براش از ما و زندگیش مهم تر بود. بعضی وقتا اتفاق میفتاد که حتی شب هم تا صبح توی شرکت می موند. دیدی آدمایی رو که معتاد کارشون میشن؟ پدر منم همینطوری بود. منو هم مثل خودش بار آورده…برای همین شرکتش رو سپرد به من…می گفت اگر بخواد پنج سهم شه دیگه نمیشه خوب ادارش کرد.
نینا رو به من نسپرد…اصلا یادش نبود. فقط به فکر سرپاموندن شرکتش بود. بعد از فوت پدر و مادرم، اونم توی عرض چند سال ضربه ی سختی خوردیم…هممون. نینا با خواهرام رفت لندن چون من در برابرش احساس مسئولیت نمی کردم…چون پدرم یادم نداد در برابرش مسئولم…
منم با اینکه سنی نداشتم و تازه وارد دانشگاه شده بودم، همه ی هم و غمم شد شرکت. یجورایی بازسازیش کردم و دیگه اون شرکت قدیمی نیست ولی اسم انتخابی پدرم روش مونده.
اینارو بهت میگم که بدونی چقدر سرپا موندن این شرکت همیشه برام مهم بوده. لیسانسم و که گرفتم دوباره کنکور دادم تا بتونم توی رشته ی مدیریت ادامه تحصیل بدم. تا همه چیزم تکمیل بشه. همه ی اون چیزایی که می خواستم و داشتم.
شاید برات عجیب باشه ولی انقدر توی نخ کار و درسم بودم که یه بارم پام و کج نذاشتم. نه دختری…نه مهمونی رفتنی نه مواد…هیچی…فقط دانشگاه و شرکت. به قولی هیچ وقت جوونی نکردم. این چیزا توی خونم نبود.
ازدواجم با سمیرا هم فقط بخاطر نفوذ و پول پدرش بود. من دوستِ دختر زیاد داشتم ولی دوست دختر نه…میگم که تو این خطا نبودم. سمیرا دوست یکی از دوستای دخترم توی دانشگاه بود. از این دخترایی که از نوک دماغشون اون ور تر رو نمی بینن. ولی از همون اول از من خوشش میومد. منم بهش بی میل نبودم. زیاد به عشق و عاشقی اعتقاد نداشتم. نفوذ پدرش بیشتر چشمم و گرفته بود. زیاد نیاز نبود پیش برم سمیرا نصف بیشتر راه و خودش اومد. با پدرش حرف زد. پدرش منو دید و تایید کرد و خیلی زود ازدواج کردیم.
نفوذ پدر زنم توی پیش برد خیلی از کارا کمکم می کرد. من جوون و نوپا بودم. حتی پول کلونی توی شرکت سرمایه گذاشته بود که شد نقطه ی اوج و پرتاب من و فرهان. فرهان دوست دوران بچگیمه. از همون اول ذهن خلاق و هوش زیادش منو شگفت زده می کرد.
متاسفانه بعد از ازدواج هیچی اونطوری که منو سمیرا فکر می کردیم پیش نرفت. سمیرا دختر فوق العاده احساساتی ای بود. احساساتش رو به طرز اغراق آمیزی بروز می داد و من بلد نبودم همونقدر اشباعش کنم. عاشقش نبودم…هر روز از من بیشتر زده می شد. وقتی عشق بدی و دریافت نکنی بلاخره یه جایی می بری…من سمیرا رو مقصر نمی دونم.
کلا راه ما از همون اولم با هم نبود. مچ سمیرا رو گرفتم و فهمیدم با یه پسر جوون می پره. رابطمون از بدم بدتر شد. سمیرا زندگیش و جدا کرد و رفت دنبال عشق و حال خودش. اصلا برام مهم نبود تنها چیزی که رابط بین من و خانواده ی سمیرا بود، سهند برادرش بود. پدر سمیرا به محض اینکه از اختلافاتمون بو برد، پولش و کشید بیرون.
به خواسته ی فرهان تمام تلاشم و کردم با هر دوز و کلکی شده پشیمونش کنم. هر روز اصرار می کرد که نباید از دستش بدیم. خواب و خوراک و ازم گرفته بود. من به استواری پدرم نبودم. تجربه ای هم نداشتم. زود شکست می خوردم. ولی دلم نمی خواست شکست و بپذیرم. نمی خواستم باور کنم که نمی تونم از پسش بربیام. پدرم بهم اعتماد کرده بود. سمیرا از نقشه هامون بو برد و به پدرش گفت. فاجعه شد. اردلان هم بی توجه به اوضاع شرکت خواست پولش و پس بگیره.
توی شرایط خوبی نبودیم و وقتی پولش رو پس گرفت، اوضاع بیشتر بهم ریخت. سهند هم توی شرکت یه مقدار خرده پول داشت که نمی خواستیم بذاریم بکشتش بیرون. تنها روزنه ی امید بود.
وقتی کنترل اوضاع از دستمون در رفت به آخرین ریسمانی که دم دستم بود چنگ انداختم.
کلاه برداری!
توی کارای بزرگی مثل بیزینس ما خیلی هم کلاه برداری کردن راحت نیست…یعنی یه قرون دو قرون پول حساب نمیشه. باید درشت باشه. زیاد وارد جزئیات نمیشم. فقط بگم که با کمک یه شرکت دیگه که توی این کار چندین نسل چرخیده بود و ما در برابرش خرده پا حساب می شدیم، همکاری کردیم واسه پول شویی.
یه سری الگوریتم هایی که اصلا با میزان سود و نرخ اضافه شده قابل مقایسه نبودن. الگوهایی که اصلا نزدیک واقعیت هم نبودن. جواب داد. سرمایه گذارایی که پولشون و به اسم نفوذ و قدمت شرکت همکار و دیدن اون عددای اغراق آمیز، به ما می سپردن. شرکتی که باهامون همکاری کرد برای این همکاری دلیل داشت. چنین کاری خطرناکه…ریسک داره. در عوض ریسکش پای ما بود.
اون اطلاعاتی که پیدا کردی هم درهمین باره بودن. البته فقط فرهان اونارو داشت…من نمی خواستم پام گیر باشه. فرهان قبول کرد، چون توی این شراکت پای کلی پول وسط بود. اگر کسی بویی می برد و دستمون رو می شد کل شرکت در خطر قرار می گرفت ولی همراه داشتن اون اطلاعات به نفعم نبود. برعکس فرهان من آدم ریسک پذیری نیستم.
دوباره تونستیم سرپا وایسیم و همه چیز درست شد. می دونی؟ مردم احمقن…انقدر که اعداد و ارقام براشون مهمه چشمشون درست نمی بینه.
همه چیز خوب بود تا رابطه ی نیلوفر و فرهان زیادی نزدیک شد. نیلوفر دختر خوب و ساکتی بود. فرهان تو کفش بود ولی اهل تعهد هم نبود. برعکس که من از اینکارا خوشم نمیومد همیشه با دخترای شرکت تیک میزد. مخصوصا خوشگلم که بودن دیگه اصلا نمیشد جمعش کرد.
در مورد نیلوفر فرق داشت. دوستیشون عمیق تر شد. نیلوفر دختر بود و متعهد به دختر بودنش. فرهان فقط دنبال س.ک.س بود. ولی انگار نیلوفر اینارو نمی دید. من بهش هشدار داده بودم و سعی کردم خیلی نامحسوس جلوی رابطشون و بگیرم ولی حالیش نشد. نمی تونستم خیلی مستقیم دخالت کنم.
در درجه ی اول فرهان دوستم بود و بعد هم به من ربطی نداشت. انقدر ساده بود که دل بسته شد. خودش و تقدیم فرهان کرد ولی فرهان زیر بار ازدواج نرفت. توی اون مدتی که دوست بودن نیلوفر یه چیزایی از کارای ما فهمیده بود.
از فرهان رودست خورده بود و همه ی فکر و ذکرش انتقام بود. انقدر موش دوئوند تا تونست از همه چیز به طور کامل سردربیاره.
می دونی؟ خیلی حرفه از یه دختر جوون و بی تجربه ببازی…البته همین سربه زیر و ساده بودنش مارو به اشتباه انداخت. به فرهان گفت ازتون مدرک دارم. فرهان گفت پای کاری که کردم وایمیسم. گفت نمی گیرمت ولی کمک می کنم بتونی زندگیت و از این رو به اون رو کنی. منظورش رشوه و اینا بود. نیلوفر دیوونه تر شد. همه چیز و بدتر کرد.
همش می گفت به کمسیون امنیت مالی گزارش میده. مدرک داشت…یه عالمه مدرکی که می تونست هردوتا شرکت و به باد فنا بده.

من ترسیده بودم…اولین نفری هستی که دارم بهش اقرار می کنم اینو ولی برای اولین بار توی عمرم واقعا ترسیده بودم. رفتم سر فرهان و هرچی از دهنم در اومد گفتم. تقصیر اون بود نیلوفر همه چیزو فهمید وگرنه از من هیچ کس نمی تونه اطلاعات بکشه بیرون. فرهان نبوغ داره ولی واقعا اهمال کاره. همونطور که از بی احتیاطیش تو هم یه سری چیزا فهمیده بودی.
بهش گفتم اگر خودش گندکاریش و جمع نکنه بدبختش می کنم. گفتم بترسه از اون روزی که دستمون روشه چون خودم قبل از هرچیزی بیچارش می کنم. گفتم چقدر بهت گفتم دست از این کارای کثیفت بردار؟ فرهان هم ترسیده بود. قول داد با نیلوفر حرف بزنه. حتی شده بگیرتش…قول داد مشکلی پیش نمیاد…
ولی اومد…یه مشکل خیلی خیلی بزرگ تر…فرهان می خواست جای مدارک نیلوفر و پیدا کنه. ظاهرا دوباره با هم خوب شده بودن ولی هدف فرهان اون اطلاعات و مدرک ها بود. نیلوفر زود فهمید. برعکس اون چیزی که وانمود می کرد واقعا دختر زرنگ و تیزی بود.
فرهان عالم و آدمو می تونست زمین بزنه جز همین یه دختر. سر همین ماجراها بود که دعواشون میشه…فیزیکی…فرهان عصبانی میشه…کنترلش و از دست می ده…بعد…
انگار گفتن این قسمت از ماجرا برایش سخت است. من که عمیقا بین حرف هایش گم شده بودم، گنگ نگاهش می کنم.
نگاهش را می دزدد و دستی به سرش می کشد:
-بعد…توی درگیری سر نیلوفر می خوره به ستون سنگی…
نفسم حبس می شود. خودم را جلو می کشم و با ترس، تقریبا جیغ می کشم:
-کشتش؟
سرش را بین دو دستش می گیرد و کمی به سمت پایین خم می شود:
-نه…نکشتش…یه مدت طولانی توی کما بود. چند وقت پیش به هوش اومد…ولی…
سکوت می کند. هرچقدر منتظر می شوم حرفی نمی زند. خودم را به سمتش می کشم. سکوتش شکستنی نیست انگار.
آب دهانم را به زور قورت می دهم:
-ولی چی یزدان؟ به هوش اومده؟ حالش خوبه؟ ولی چی؟
سرش را به سمت من برمی گرداند…پلکش می پرد. لب هایش می لرزند. نفس عمیقی می کشد و می گوید:
-گلاره گفتن اینا برای من راحت نیست…توی این شرایط…تو حامله ای…من دارم بابا میشم…تو …تو باید منو ببخشی…
مچ دست هایم را می گیرد و روی سینه ی خودش قفل می کند:
-می بخشی؟
سعی می کنم دست هایم را آزاد کنم. فایده ندارد. اصلا توی حال خودش نیست. مچ دستم به سوزش میفتد.
بی اهمیت به دردِ دستم، می نالم:
-یزدان بگو ولی چی؟ اون دختر الان کجاست؟
دست هایم را پرشتاب رها می کند و من کمی به عقب متمایل می شوم. دندان هایش را روی هم می سابد
می غرد:
-چرا دوست داری همه چیزو بدونی؟
صدایم را بالا می برم:
-یزدان ولی چی؟
دست هایش را مشت می کند و نگاهش را مستقیم به چشمانم می دوزد:
-ولی اون الان کشته شده…

نگفت مرده…نگفت به هوش آمده و بعد مرده…گفت کشته شده. یعنی یک نفر او را کشته. یعنی…
-اوه…خدای من…
تمام بدنم از زور هیجان می لرزد و جاری شدن عرق را روی تیره ی کمرم حس می کنم:
-تو کشتیش؟
با چشم های گرد شده نگاهم می کند:
-من؟ نه…نه…من که آدم کش نیستم…گلاره من قاتل نیستم…من حتی از پس یه کلاه برداری هم برنیومدم…
روی تخت نیم خیز می شوم و با حرص می گویم:
-انقدر موضوع رو نپیچون…
از جایش بلند می شود و دستش را روی پیشانی اش فشار می دهد:
-تو چرا متوجه نیستی؟ خیلی برام سخته که بخوام همه چیزو بهت بگم…من…من چاره ای نداشتم…
-الان گفتی نکشتیش…
-من نکشتم…اما فرهان اینکارو کرد…و من واقعا دلم می خواست به پلیس بگم…دلم نمی خواست پای خون یه آدم بی گناه وسط باشه. اما نتونستم…تو حامله بودی. دوتا بچه…و…من فقط به تو و بچه هام فکر می کردم…
مکث می کند. عرق روی پیشانی اش نشسته:
-و این جریان از اونی که فکرش و بکنی خطرناک تره. من فقط دلم می خواست تورو از این ماجرا دور کنم…اینکار رو هم کردم…الان هم دلم نمی خواد چیزی زندگی مشترکم و به خطر بندازه. با همه چیز می جنگم…به هیچ کمکی هم احتیاج ندارم. خودم از پسش برمیام…من فقط نیاز دارم تو منو ببخشی…
مثل صاعقه زده ها توی جایم خشکم می زند. حق با اوست…این جریان از آنی که فکرش را می کردم، خیلی خیلی جدی تر است.
قضاوتی نمی کنم…چنین اجازه ای ندارم. شاید تماشا کردن گناه، حتی از ارتکابش هم بدتر باشد. کسی که گناه می کند، لااقل شاید یک روز از کارش پشیمان شود و شاید حتی جبرانش کند…ولی کسی که تماشا می کند و دست روی دست می گذارد، خدای من این ویران کننده است.
سعی می کنم…نه اینکه واقعا در این کار موفق باشم…تنها سعی می کنم چیزهایی که شنیده ام را نشنیده بگیرم. ولی نمی شود…
-چرا یه اسلحه داری؟ چرا تیر خوردی؟
دستش را زیر سینه اش می کشد:
-این مربوط به حالا نیست…واسه اون روزائیه که تازه شروع کرده بودیم به پول شویی. بهت گفته بودم اینجور کلابرداریا ساده نیستن…مشکل توشون زیاده. حرف یه پول کلونه. اونم دزدی…
یه مادر و پسر بودن که به خاطر سود دهی زیاد شرکت و با وجود خصوصی بودنش…پول خوردی که برای خودشون خیلی هم زیاد بود رو پیش ما گذاشتن. ما قرار نبود اصلا اون پولارو پس بدیم. اون پسر اومد پیش من…بهم گفت مادرش بیماره و به پولش نیاز داره. من نتونستم پولش و پس بدم. نه اینکه نخواستم…موقعیت بدی بود.
خیلی از سرمایه گذارامون دنبال پس گرفتن پولشون بودن. اگر پولش و پس می دادم…همه چیز بدتر می شد…اصلا نمی شد. من حتی حرفش و هم باور نکردم. فکر می کردم داره دروغ میگه که پولش و بگیره. ولی اون دست از سرم برنمی داشت. آخرش به نگهبانا گفتم بندازنش بیرون و دیگه هم راهش ندن. نمی تونست شکایت کنه…پول مال خودش بود درست..ولی تو نیستی و نمی بینی گلاره…قانونی وجود نداره…قانون جنگله اونی که زورش بیشتره همیشه برندست.
با بالا و پایین پریدن و این ور اون ور رفتنم، نتونست کارش و پیش ببره…و بعدش مادرش مرد. نمی دونستم موضوع انقدر جدیه. قسم می خورم فکر می کردم داره از خودش داستان میگه…بگذریم…نمی خوام خودم و تبرئه کنم…گناه من بود.
اونا جنوبی بودن…اهل خشت یه جایی نزدیک شیراز که تازه اومده بودن تهران. جنوبی ها…نه صد در صد…ولی نسبت به اینجا چون لب مرز هم هستن. بیشتر با اسلحه و سلاح های گرم سرکار دارن…دوستای اون پسر اسلحه داشتن…اون پسر پر از حس انتقام بود. منو با تیر زد…نمی دونم چطور انقدر خوش شانس بودم که نمردم. با اینکه زیر سینم زده بود اما زنده موندم. یه مدت طولانی توی بیمارستان بودم بعدم تحت مراقبت توی خونه…
ترسیده بودم…خیلی زیاد…زندگیم در معرض خطر بود…اون پسر افتاد زندان و اصلا حاضر نبودم شکایتم و پس بگیرم ولی هنوز نگران بودم. دوستاش…برادرای شر و خلافش که بخاطر دادگاه برادرشون از جنوب اومده بودن…منو نگران می کردن. اون اسلحه…فقط برای اینکه ترسیده بودم گرفتمش…واقعا کمک خاصی هم بهم نکرد ولی خیالم و راحت تر می کرد.
خیلی دنبالش افتادم. گرفتن مجوز واسه ی حمل اسلحه اصلا کار راحتی نیست ولی برای من که مصمم بودم فقط کمی دوندگی و استفاده از پولم لازم بود. اینکه تیر خورده بودم و به عنوان یه آدم بزرگ جونم توی خطر بود هم کمک کرد تا بلاخره تونستم مجوزش و بگیرم.
نفس لرزان و مقطعی می کشد:
-و اون دفتر…اون شبی که نینا نشئه اومده بود خونت و یادته؟ همون شبی که به من زنگ زدی؟ وقتی با نینا توی اتاق بودیم اون و توی کیفت که روی تخت بود دیدم…خدا می دونه چقدر شوکه شدم. برش داشتم…قایمش کردم و با خودم آوردم…فقط دعا می کردم هنوز وقت نکرده باشی توش رو بخونی…گلاره من نمی خواستم چیزی بدونی چون به نفعت نبود.
دوباره می آید کنارم می نشیند. پریشان است. دستم را می گیرد:
-گلاره منو می بخشی؟
سرم را تکان می دهم:
-من کسی نیستم که باید ببخشمت…خدا ببخشتت…و بنده ی خدا…من در جایگاهی نیستم که بخوام قضاوتی کنم…فقط باید دست از این کارا برداری و یه زندگی امن رو برای من و نینا و بچه هات فراهم کنی…همین…
تعجب می کند…لابد به بخشاینده بودن من فکر می کند…مزخرف است…من واقعا نمی توانم او را سرزنش کنم. من خودم سرتاپا گناهم!
-اما…اما تو همه ی حقیقت و نمی دونی…هنوز یه چیزایی هست که ازشون خبر نداری!
دستم را پس می کشم…اخم می کنم:
-بازم هست؟
-مهم ترینش مونده…

-دیگه چی یزدان؟ داری من و می ترسونی…
دستانش را دو طرفم می گذارد و سرش را جلو می آورد:
-قبل از هرچیزی…تو باید بدونی که من عاشقتم…خیلی خیلی زیاد دوستت دارم…با بچه…بی بچه…تحت هرشرایطی. باید اینو بدونی.
از چشمانِ سیاه و خمارش فاصله می گیرم و آب دهان قورت داده، می گویم:
-می دونم…منم دوستت دارم…
-پس فقط گوش کن…تا آخرش…بذار همه چیزو بهت بگم…حالا که خودم می خوام بگم نذار چیزی مانع شه و من مثل همیشه از گفتنش فرار کنم.
فقط سری تکان می دهم. خودش را کنار می کشد و روی تخت می نشیند:
-بار اولی که دیدمت رو یادته؟ اون شب؟ که من بعدش گفتم حالم خیلی بد بود و موقع اومدن تو داروخونه دیدمت؟ یادته؟
-یادمه…
-من خیلی ناراحت بودم و دلیلش هم موضوع نیلوفر بود که همه چیزش خیلی ناگهانی اتفاق افتاده بود. توی کما رفتنش و به هم ریختن همه چیز. هنوز توی شوک بودم. یادته چند روز بعدش منو دیدی که دم خونت وایساده بودم؟ یادته بهت گفتم به بهونه ی پس دادن گل سرت اومدم؟
-یادمه یزدان…همش یادمه…
-اون فقط یه بهانه ی مسخره بود و تو هم اصلا شک نکردی که چطور ممکنه یکی برای خاطر فقط یه گل سر این همه خودش و توی دردسر بندازه! که چطور ممکنه به عنوان رئیس یه شرکت بزرگ، به همین راحتی، یه دختری که اصلا نمی شناسمش و فقط یه بار دیدمش رو بکنم منشی خودم. فقط همون روز نبود…چندبار اومدم و اونجا وایسادم. فکر می کردم به کاری که قراره بکنم. خودم و سرزنش می کردم…مدام می گفتم من حق دارم. خودم و قانع می کردم راه دیگه ای نیست. ولی نداشتم. حق نداشتم…
می خواهم حرفی بزنم که مانعم می شود:
-گفتم هیچی نگو و فقط گوش کن…کم کم روشن میشه همه چیز…یکم زمان بده!
حرفی نمی زنم تا خودش دوباره به حرف بیاید:
-اون موقعی که با نیلوفر و فرهان درگیر بودیم توی شرکتمون یه موش بود…یه جاسوس…با وجود سرّی بودن کارهامون ولی موشِ از یه چیزایی بو برده بود و به اون شرکتی که باهاشون همکاری می کردیم گفته بود. البته نه همه چیزو…خیلی کم…اما چون موضوع جدی بود، همون یه ذره شک می تونست دستمون رو کامل رو کنه. نیلوفر نبود. رفته بود توی کما اونم خیلی ناگهانی. همه چیز قاطی شده بود و اگر خیلی شک می کردن و پِیِش رو می گرفتن، می فهمیدن. می فهمیدن که با اون همه بزرگی توی خطرن…چون اطلاعاتی که سمیرا داشت فقط مربوط به ما نمی شد. مربوط به همکاری دو تا شرکتم بود. حسابی موضوع خطرناک شده بود. تو نمی تونی بفهمی آدمای با نفوذ و گنده چه کارایی از دستشون برمیاد…
در واقع من از خیلی بیشتر از این ها می فهمیدم، چه کارهایی از آدم های بزرگ و با نفوذ برمی آید…به اندازه ی یک عمر زجر و بدبختی کشیدن در زندگی ام می دانستم. به قیمت از دست دادن خانواده و حیثیتم. به قیمت جهنمی که حالا در آن دست و پا می زدم. اصلا او هم حتی مثل من نمی دانست. هیچ کس مثل من نمی فهمید…
یزدان هنوز حرف می زند…من کم و بیش گوشم با اوست:
-من در به در دنبال یه منشی می گشتم تا جای نیلوفر بذارم و قبل از رو شدن همه چیز به مشکلات پایان بدم. فرهان دست از سرم برنمی داشت. همش می گفت اگر بفهمن بدبختیم و واقعا هم بدبختی می شدیم…می گفت یه کاری بکن ولی من چیکار می تونستم بکنم؟ البته اون موقع نمی دونستم باید چیکار کنم…
مکثش طولانی می شود…دلم بی قرار می شود.
ادامه می دهد:
-تا…تا…اینکه تو رو دیدم. انگار یه معجزه بود. تو…
نگاهش را پایین می اندازد. حالتش جوری است که کاملا حواسم جمع حرفش می شود:
-تو خیلی شبیه نیلوفر بودی…من نیلوفر و تازه استخدام کرده بودم. کسی زیاد نمی شناختش…تو بهترین گزینه بودی برای جای اون اومدن…حتی اگر یه روزی می دیدنت چون شبیه نیلوفر بودی شاید اصلا نمی فهمیدن و دنبال دلیل نمی گشتن که چرا منشیت و عوض کردی؟ که بخواد شکشون زیاد شه.
همون لحظه ی اولی که دیدمت شوکه شدم. انگار یه راهی بود که پیش پام گذاشته بودن تا خودم و از این منجلاب بکشم بیرون. یه معجزه بود…واقعا بود. من اعتقادی به این چیزا ندارم ولی این یکی واقعا شبیه معجزه بود.
استفاده از تو به عنوان طعمه مثل تیری توی تاریکی بود. شاید می گرفت شایدم نه…شاید اصلا می فهمیدن ولی به کار گرفتنش بهتر بود تا گذشتن از خیرش.
بدون اینکه برم تو داروخونه اومدم دنبالت و تو ترسیدی. اصلا نمی دونستم دارم چیکار می کنم. فقط می دونستم نباید گمت کنم. دوباره پشیمون شدم. با خودم گفتم نیلوفر بس بود. چرا باید جون یه دختر جوون و بی گناه دیگرو توی خطر بندازم؟ اگر کامل مشخص می شد نیلوفر مدرک داره علیهشون اون وقت تو به جای نیلوفر به خطر میفتادی.
بهت راست گفتم که صدای جیغت دوباره منو کشوند دنبالت و اتفاقاتی که بعدش افتاد. ازت خواستم برسونمت و قبول نکردی. گل سرت روی برفا افتاده بود. انقدر ترسیده بودی که فقط فرار کردی.
خواستم برم…خواستم تنهات بذارم ولی نشد…با ماشین تا دم خونت اومدم و خونت و یاد گرفتم. برام شمارت و نوشتی و من همون شب از روی دستم پاکش کردم. گیر کرده بودم بین دوراهی…بدجوری وسوسه شده بودم. هی میومدم دم خونت و دوباره پشیمون می شدم. تا اون روز صبح که منو دیدی…مچم و گرفتی. هول شده بودم. هنوز از کاری که می خواستم بکنم مطمئن نبودم.
بدون اینکه از قبل تصمیمش و داشته باشم گفتم باهات حرف دارم. بعد که نشستی توی ماشینم نمی دونستم باید چی بگم. یهو یاد گل سرت افتادم که هنوز تو داشبوردم بود. اون و بهونه کردم و گفتم برای گل سر اومدم. گفتم اومدم امانتیت رو پس بدم و تو باور کردی. گل سر و که گرفتی گفتی می خوای بری…دوباره وس.وسه شدم. گفتم می رسونمت و تو قبول کردی.
با خودم کلنجار می رفتم. از یه طرف دلم می خواست تا می تونم ازت دور شم و از یه طرف می خواستم نگهت دارم تا مشکلاتم و حل کنی. اگر نمی گفتی به کار نیاز داری…اگر با اون همه غم توی نگاهت نمی گفتی از کار بیکار شدی، قسم می خورم هیچ وقت ازت سوء استفاده نمی کردم.
من منتظر یه بهانه بودم…فقط یه بهانه که تو دستم دادی…گفتم خیلی خب اینکارو که خیلی نیاز داره بهش میدم و در عوض اونم بهم کمک می کنه. البته بدون اینکه چیزی بفهمی چون اگر می فهمیدی برات خطر داشت.
وقتی به فرهان گفتم باورش نمی شد. اونم قبول کرد که مثل معجزه می مونه و تشویقم کرد که حتما باید بیاریمش جای نیلوفر. همونطور که فکر می کردم اون موضوع بسته شد. همه چیز به حالت نرمال برگشت. من مراقبت بودم.
نمی دونم دقیقا از کی عاشقت شدم…فقط می دونم از روزی که اومدی شرکت با خودم گفتم هر دختری توی دنیا بجز این…عاشق هرکسی می تونستم بشم جز تو…بخاطر بدی ای که در حقت کرده بودم. انقدر گفتم هر دختری جز این یکی که همون یکی شد. گرفتارت شدم…با خودم درگیر بودم ولی هیچ وقت به خودم چنین اجازه ای ندادم که بهت از احساساتم بگم و حتی یه درصد توی رفتارام نشون بدم…هرچند که گاهی از کنترل خارج میشد. مثل همون شبی که توی مهمونی اونقدر زیبا دیدمت. نمی دونم با خودم لج کرده بودم یا تو که دلم می خواست برنجونمت.
از اینکه دیدم داری یه چیزایی می فهمی ترسیدم…بخاطر همین وقتی بهم گفتی فرهان داره یه کارای مخفیانه ای می کنه قاطی کردم و سرت داد زدم. دلت شکست و ناراحت شدی ولی من حاضر بودم هرکاری کنم تا از این جریان دور بمونی. حتی اگه ازم متنفر می شدی.
تازه عشق و شناخته بودم و خیلی خیلی سخت بود که نمی تونستم بروزش بدم. همیشه حواسم بهت بود. برعکس دخترای دیگه با کسی تیک نمی زدی. همه ی اون چیزایی که من می خواستم و داشتی. با عرضه بودی…با تجربه. توی موضوع نینا کمکم کردی و من فقط هر روز بیشتر عاشقت شدم. انقدر که همیشه توی سینم یه چیزی خالی بود. یه چیز نبود. بهت نگفتم چقدر گرفتارم کردی و اگر تو نمی گفتی هیچ وقت اعتراف نمی کردم. حق نداشتم…به خودم همچین اجازه ای نمی دادم درگیر زندگی خودم کنمت. ممنوعه بودی…من حتی به خودمم اعتراف نکردم عاشقتم. فقط از اعماق قلبم حسش می کردم…از صادق بودن با خودمم می ترسیدم. می ترسیدم حماقت کنم…
موضوع بیرون کردنت از شرکت هم بخاطر پیدا کردن اون دفتر بود. انگار واقعا کم کم داشتی سردرمیاوردی. تنها راهم همین بود که بهت بگم اگر نری مجبورت می کنم پول اون تصادف و پس بدی. من هیچ وقت اینکارو نمی کردم. فقط تهدیدت کردم تا راحت با این موضوع کنار بیای. بهت گفتم سوال نپرس چون جوابی براش نداشتم. می ترسیدم بفهمی و همون حضور کمرنگت و هم از دست بدم.
اخراجت نکردم چون ممکن بود شک برانگیز باشه و گفتم خودت استعفانامه بنویس. نوشتی…دلت از من شکست…برای بار چندم. گفتم خب دیگه بذار بره پی زندگیش…با خودم گفتم منم از زندگیش میرم بیرون تا بتونه توی امنیت زندگی کنه. نشد…اختیار دلم از دستم در رفته بود تا اون شبی که آوردمت خونم و تو گفتی عاشقمی…نمی دونی گلاره…حتی نمی تونی فرض کنی چقدر اون لحظه حالم دگرگون شد.
من هنوز متاهل بودم و تعهد داشتم. می دونستم اون بوسه بی اراده بود و بعدش هم که ازت تقاضای ازدواج کردم. می دونم نهایت خودخواهی بود ولی نمی تونستم از خیر این عشق بگذرم. همه ی چیزی که نمی دونستی همینا بود گلاره.
مسخ شده فقط نگاهش می کردم. خیلی سنگین بود. اینکه اینطور حقایق را توی صورتم کوبید. اینکه شوهرت…مرد زندگیت از تو سوء استفاده کرده باشد…من خودم چکار کردم؟ من هم از او استفاده کردم…
سعی کردم به خودم بقبولانم این با آن فرق دارد. من حق داشتم…او حق نداشت…فهمیدن حقایق انقدر سخت هست که یادم می رود، خودم در چه جایگاه و شرایطی هستم.
-گلاره یه چیزی بگو…
می دانی؟ دلم می خواهد هیچ نداشته باشم…
هیچ، جز لحظه ای…تنها یک لحظه…که بالای صخره ای، رو به آسمان…رو به دریا…رو به خدا بایستم…
و فریاد بزنم…
هـــای خــــدا!!!
پس سهمِ من کو؟!
بغضی دارم خاموش…که غروبش را…و شکستنش را…هیچ شتابی نیست.
با حب و بغض نگاهش می کنم:
-چرا اینارو بهم میگی؟
از روی تخت بلند می شوم و با صدای بلند و حالت هیستریکی جیغ می کشم:
-چرا الان؟
بلند می شود و به موهایش چنگ می اندازد. صدایش را بالا می برد. نه برای من…از روی نگرانی.
-چون دیگه داشت حالم از دروغ گفتن به کسی که دوستش دارم…به شریک زندگیم به هم می خورد. چون تو مستحق دونستن حقیقت بودی! چون نمی تونستم دیگه توی دلم نگهش دارم.
حواسم می رود سمت کسی که دنبالم است. کسی که این مدت خواب و خوراکم را گرفته! می تواند همین باشد. دشمن های یزدان…
دندان هایم را از شدت خشم روی هم می سابم و می غرم:
-چطور تونستی؟ از من به عنوان یه طعمه استفاده کردی…
-اون موقع حتی نمی شناختمت…
پوزخند می زنم و با طعنه می گویم:
-چه دلیل قانع کننده ای برای اینکه از من مثل یه کرم واسه ماهیگیریت استفاده کردی!
انگشت اشاره اش را بالا می آورد:
-اینو نگو…من اینکارو نکردم…
هوار می کشم:
-چرا همینکارو کردی…
-شاید…شاید حق با تو باشه ولی من خودم مراقبت بودم…نذاشتم اتفاقی برات بیفته…
توی دلم…فقط توی دلم می گویم آنقدرها هم موفق نبوده ای. کسی دنبال من است…کسی به خون من تشنه است که مسببش تویی…
دستم را روی صورتم می کشم و نفس عمیقم را در فضای اتاتق پخش می کنم. سعی می کنم آرام باشم. مشکل اینجاست که نمی توانم از اشتباهات خودم چشم پوشی کنم، وگرنه همین حالا توی گوشش می زدم و هیچ وقت هم نمی بخشیدمش. حقش نیست که او را ببخشم!
هنوز یک چیز برایم سوال است.
می پرسم:
-پس اون موضوع که می خواستی پول پدر سمیرا رو بکشی توی شرکتت چی؟ چه نیازی بود؟
-ببین تو زیاد از این چیزا سردرنمیاری…بعد از این قضایا که موجب توی کما رفتن نیلوفر شد و بعد از سوء استفاده کردن از تو با خودم فکر کردم دیگه بسه…دیگه نمی خواستم ادامه بدم. اون پرونده رو بستم. البته مجبور بودم ضایعاتش مثل باج دادن به شریک رو بدم. ولی می ارزید. به جبران کردنش می ارزید.
تنها چیزی که نتونستم هیچ وقت جبران کنم همون جریان پسری بود که بهم تیر زد. البته بابتش تیر خوردم ولی جبران نمیشه…می دونم که تا آخر عمر بارش می مونه رو شونه هام.
بگذریم…بعد از این جریان باید یجورایی دوباره شروع می کردیم. سهند هنوز پولش پیش ما بود. فرهان اصرار داشت اگر پدر زنم پولش و دوباره بذاره توی شرکت همه چیز درست میشه. می گفت دیگه لازم نیست از اول شروع کنیم. می گفت ره صد ساله رو یه شبه می ریم. باز وس.وسه شدم.
گفتم درموردش فکر می کنم. راضی نبودم یه بار سر همین طمع گندبار آوردیم. ولی می دونی؟ شرایط دوباره بهم ریخت سرمایه گذارا باز پولاشون و کشیدن بیرون. خیلی هاشون.
می خواستم اینکارو بکنم. توی فکرش بودم ولی بعدش تو وارد زندگیم شدی. عشق از من یه آدمِ دیگه ساخت. یه گناهکارِ پشیمون. ازت پرسیدم اگر پول نداشته باشم با من می مونی. هنوز از عشقت مطمئن نبودم.
همیشه یه گوشه از ذهنم فکر می کردم تو بخاطر پولم زنم شدی…و می دونم که اولش بخاطر همین بود. ازت پرسیدم و تو گفتی باهام می مونی…امیدوارم بودم زیر حرفت نزنی…به هرحال به سهند گفتم که دیگه حاضر نیستم کلاه برداری و شارلاتان بازی در بیارم. گفتم قدم قدم میرم جلو تا ضایعات رو جبران کنیم. حتی اگر ورشکستم می شدیم اونکارو نمی کردم. حالا هم وضعیت بهتر شده. داریم دوباره سرپا میشیم و من بهت قول میدم الان خیلی وقته مرد دیگه ای شدم. دور از اون مردی که بودم. مرد سنگدلی که فقط به منافع خودش فکر می کرد. حالا تمام فکر و ذکرم اول تو و بعد بچه هامید…
بلاخره طاقت نمی آورم و بین حرفش می پرم:
-ولی هیچ کدوم از اینا توجیهش نمی کنه. پای جون یه بی گناه هم وسط بوده…
-من اصلا دلم نمی خواست اینطوری شه…فرهان عین احمقا و از روی ترسش سرخود رفت بیمارستان و با قبول تمام ریسکش ترجیح داد، واسه ی همیشه از تهدیدی که نیلوفر براش داشت، راحت شه. وقتی بهم گفت دیوونه شدم. سرزنشش کردم. ولی تو بگو چیکار می تونستم بکنم؟ من چاره ای جز سکوت کردن ندارم! گلاره موضوع نباید پلیسی شه. اگر پای پلیس بیاد وسط تکلیف زندگیمون چی میشه؟ برای اولین بار توی زندگیم دارم حس می کنم بلاخره دارم به سعادت و خوشبختی می رسم. حاضرم گناهکار بمونم. ترجیح میدم سکوت کنم و وجدانم و بکشم ولی زندگیمون و سرپا نگه دارم. پای تو وسط باشه من خودخواهم گلاره!
سرم را با تاسف تکان می دهم. واقعا حرفی ندارم تا به او بزنم. مثل اکثر آدم ها که وقت قضاوت دیگران که می شود، گناهان خودشان را فراموش می کنند، از او فاصله می گیرم:
-نمی دونم چی باید بگم…هنوز نمی دونم…
در کمد را باز می کنم. حرکت پرشتابش را به سمت خودم، حس می کنم ولی اهمیتی نمی دهم. چمدان کوچکی از داخلش بیرون می کشم.
-گلاره چیکار می کنی؟
به سمتش برمی گردم و اشکم می چکد:
-نمی دونم…فقط نمی تونم اینجا بمونم. باید بهم زمان بدی…باید فکر کنم…من عاشقتم یزدان…واقعا میگم. انقدر زیاد که با وجود دونستن این چیزا هنوز هم دوستت دارم. ولی باید یکم تنها باشم.
چمدان را از دستم می گیرد و از شانه هایم می چسبد.
با لحن آرامش دهنده ای می گوید:
-خیلی خب…باشه…من میرم…تا هروقت که بخوای…هرچقدر که بخوای تنها بمونی بهت زمان میدم. بهت حق میدم نخوای منو ببینی. اصلا توی هتل می مونم. فقط تو با این وضعت نرو. گلاره تو الان باید توی آرامش باشی…توروخدا اینطوری نکن.
چمدان را رها می کنم. روی زانوهایم می نشینم و سرم را روی آنها می گذارم. اشکم بند نمی آید. کنارم می نشیند.سایه ی سنگینش را ندیده هم حس می کنم. دست هایش می آیند تا دورم حلقه شوند.
سر بلند می کنم و با شدت پسش می زنم:
-به من دست نزن…
با آرامش سرش را تکان می دهد و از روی زانو بلند می شود:
-باشه…آروم باش…همین الان میرم.
گوشه ای می نشینم و با گریه به وسیله جمع کردنش خیره می شوم. به بغض مردانه اش…نمی دانم چرا نمی توانم بگویم نرو..بگویم مرد من…خسته ای…بیا تا با هم این روزها را پشت سر بگذاریم. بگویم بیا در آغوشم خستگی ات را در کن. که روزهای سختی را گذرانده ای مستحق آرامشی. دلم ریش است. می خواهم بگویم، بمان ولی با سکوت نگاهش می کنم.
خستم نگو نه…شکستم نگو نه! شکلِ سقوطم…غرقِ سکوتم! در سکوت نگاه می کنم و قفل لبانم نمی شکند.
هرچه می خواهی بگو…
بگو دیوانه…بگو پریشان…بگو افسرده…بگو بیکار و علاف…بگو دنبال دردسر می گردم.
بگو حق ندارم. اصلا بگو روانی…
حق داری…من همه ی این ها را با هم هستم!
لباس هایش را عوض می کند. بی حرف…در سکوت. ساکش را در دست چپش می گیرد. جلویم زانو می زند. با گریه خودم را توی دیوار فشار می دهم. عقب نمی کشد. سرش را جلو می آورد و روی پیشانی ام بوسه می زند:
-مراقب خودت و کوچولوهام باش…هر وقت بگی…هروقت که تو بخوای برمی گردم. هرچقدر بخوای می تونی تنها باشی ولی نمی تونی منو از زندگیت حذف کنی. چنین اجازه ای بهت نمی دم. نمی ذارم. باید قبلش از روی جنازم رد شی. بهت فرصت میدم تا کنار بیای. روزی برمی گردم که تو بخوای. باید توی همین خونه بمونی. همینکه اینجا و توی خونمی و چراغش و روشن نگه داشتی برام بسه…
دستش را زیر چانه ام بند می کند و سرم را بالا می کشد:
-باید بدونی که دل من به بودنت خوشه…دل خوشیم و ازم نگیر…خیلی هم منتظرم نذار. انقدرام صبور نیستم که بتونم خیلی دوریت و تحمل کنم.
قبل از اینکه دست چشم های پرش برایم رو شود بیرون می زند. قبل از اینکه مردانگی اش با چکیدن آن یک قطره اشکی که نگاهش را برق انداخته بود، زیر سوال برود.
باران هایی هست که خیست نمی کنند…چشم هایی هم هستند که هرگز نمی بارند.
سرم را به دیوار می کوبم و با صدای بلندتری زیر گریه می زنم.
آرزوی ناچیزی است، تولدی دوباره برای انسانی خسته!

***
-نمی دونی یزدان کی برمی گرده؟
این را نینا با لحن بی حوصله ای می پرسد. بر و بر نگاهش می کنم و با پررویی شانه بالا می اندازم:
-نمی دونم…
خودش را روی مبل بالا می کشد. با چشم هایش می گوید”خودتی!”
-اصلا برای چی رفت؟
کلافه از روی مبل بلند می شوم و به سمت پله ها می روم:
-از کجا بدونم؟ برو از خودش بپرس…
صدای پوف کشیدنش را از پشت سرم می شنوم.
حسابی بی قرارم. امروز صبح تازه علائم بارداری ام نمایان شده و حالت تهوع داشتم. خستگی و اعصاب به هم ریخته. خیلی بیشتر از حد معمول حساس شده ام. دنبال کسی می گردم تا عصبانیتم را سرش خالی کنم. با حرص و خشم وارد اتاق می شوم. خودم هم نمی دانم، دقیقا مشکلم چیست. یزدان تازه دیشب رفته و من انقدر برایش دلتنگم. خدا می داند تا چند روز دیگر چه به سرم می آید!
موبایلم روی بغل تختی می لرزد.
به سمتش هجوم می برم. از صبح یزدان دوبار زنگ زده و من همچنان پرکدورت جوابش را دادم. ولی با این حال برای شنیدن صدایش، تشنه ترینم.
شماره نا آشناست…ناخودآگاه می ترسم و موبایل را روی تخت می اندازم. روشن و خاموش شدنِ صفحه اش که تمام می شود، دستم را روی قلب کوبانم می گذارم.
دوباره صفحه اش روشن و خاموش می شود. قلبم زیر دستم بالا و پایین می پرد. شماره ی ناآشنا برای مهیار نیست. شماره ی مهیار را بلدم. او از صبح که گوشی ام را روشن کردم صد بار زنگ زده. نکند اوست! چرا دست برنمی دارند؟ چرا مرا راحت نمی گذارند؟
گوشی را برمی دارم. هرکه باشد باید جواب بدهم.
-سلام شیرین عسل…
می غرم:
-لعنتی!
با صدای بلندی می خندد. قهقه اش که تمام می شود، با صدایی که هنوز رگه هایی از خنده در آن موج می زند، می گوید:
-از شنیدن صدام خوشحال نشدی؟ دلم برات تنگ شده…بیا تو تراس ببینمت…من توی خیابون وایسادم منتظرت…مگه نمی خواستی منو ببینی؟
راه نفسم بسته می شود. اینجاست؟ حالا که من و نینا با یک پیرزن و پیرمرد تنهاییم؟ حالا که یزدان نیست؟ به سمت تراس می روم. دست هایم یخ زده. سرم دارد آتش می گیرد. در قاب سپید و شیشه ایِ تراس جلوی رویم است و من قلبم دیوانه وار می تپد.
دستم را به سمت دستگیره می برم و آن را بین دست عرق کرده و لرزانم می گیرم. در تقی می کند و باز می شود. گوشی هنوز دم گوشم است.
-آفرین دختر…دارم می بینم که میای بیرون…کامل بیا بیرون…بیا جلوی نرده ها…بیا بذار صورت خوشگلت و از نزدیک تر ببینم.

پاهای لختم روی سنگ های رگه دار و سردِ تراس می لغزند. تعادلم را حفظ می کنم. جلوتر می روم. گوشی هنوز دم گوشم است ولی پشت خط تنها سکوت است و صدای نفس های تندی که کشیده می شوند.
دستم را روی دورچینی های گچی و تراشکاری شده، می گذارم. خودم را جلوتر می کشم. کوچه خلوت است. چند کلاغِ از روی بام رو به رویی می پرند و صدای گوش خراشِ غارغارشان، سکوت کوچه را می شکافد. اعصاب مرا هم بهم می ریزد.
درست روبه روی ساختمان یک تویوتا کمریِ سپید رنگ پارک شده. مردی که داخل ماشین نشسته صورتش معلوم نیست ولی دارد با گوشی اش صحبت می کند.
قلبم می ریزد. دقیق تر نگاه می کنم ولی هیچ حالت آشنایی توی صورتش نمی بینم. مطمئن نیستم او را قبل دیده باشم. البته انقدر فاصله اش زیاد است که اگر هم او را بشناسم از اینجا قابل تشخیص نیست.
گوشی از بین انگشتانم سر می خورد و روی سنگ ها پخش می شود. بی توجه به گوشیِ چند تکه شده به سمت در می دوم. نمی فهمم چه کار می کنم. فقط می دانم، به شدت می خواهم بفهمم او کیست. دیگر طاقت بازی کردن با هیچ کس را ندارم.
سنگینی فشارِ ضربانِ قلبم را روی قفسه ی سینه ام حس می کنم. راه پله ها را در پیش می گیرم. قالیچه ی دست بافت و لاکی رنگ از زیر پایم سر می خورد و روی زانو می افتم. درد در قوزک پایم می پیچد. همچنان مصمم و با اراده ای مضاعف، از روی زمین بلند می شوم. با شتاب و سریع پله ها را پایین می دوم…باید ببینمش…باید بشناسمش. باید بدانم کیست!
نینا با دیدن من مثل فنر از جایش می پرد:
-چی شده؟
سرسری جوابش را می دهم:
-هیچی!
و به سمت در دو دهنه و بزرگ ورودی می دوم.
-گلاره میگم چی شده؟
دارد پشتم می آید. برمی گردم. انگشت اشاره هام را جلوی چشمش می گیرم:
-هیچی نشده…برو بشین سرجات…الان برمی گردم.
لبش را می جود و عقب گرد می کند
با حرص می گوید:
-خیلی خب…
از اینکه زیاد پاپیم نشد، خوشحال می شوم. به سمت حیاط می دوم. سرعت بیشتری به قدم هایم می دهم. در حیاط را باز می کنم. بلاتکیف وسط کوچه می ایستم. کف پاهایم به سوزش می افتند. انگار چیزی به کف پاهایم رفته و زخمش کرده، که اینطور می سوزد.
بی اهمیت نگاهم را به رو به رویم می دوزم. مردی که داخل کمری نشسته، هنوز تلفن را نزدیک گوشش نگه داشته. لعنتی…لعنتی…
جلوتر می روم و جیغ می کشم:
-چی از جونم می خوای؟
مرد دارد با خنده و با حالت صمیمی ای صحبت می کند. صحبت می کند؟ من که دیگر گوشی دستم نیست! با بلوز و شلواز نخی وسط کوچه ی خلوت ایستاده ام…
خدایا چقدر من احمقم. این مرد که آن عوضی نیست.
مرد با شنیدن صدای جیغ من، تلفنش را قطع می کند. بی درنگ از ماشین پیاده می شود:
-با من بودید خانوم؟
گنگ نگاهش می کنم. نگاه از همه جا بی خبرش مرا به این باور می رساند که واقعا از همه جا بی خبر است. آب دهانم را به زور قورت می دهم. سر و ته کوچه را از نظر می گذارنم.
-خانوم؟
نگاهش از سرتا به پایم را کنکاش می کند و در چشم هایم قفل می شود. به خودم می آیم.
سرم را با شتاب تکان می دهم:
-ببخشید فکر کنم اشتباه شد.
صدای بوق های ممتدی نگاه هردویمان را به سمت سر خیابان سوق می دهد. نگاه وحشت زده و نگرانم روی پراید مشکیِ آشنا قفل می شود. خودش است…خود لعنتی اش است.
بی توجه به مردی که با چشم های گرد شده، نگاهم می کند، به سمت سر خیابان می دوم. چند نفر جمع می شوند و به من مثل حیوان افسار گسیخته ای توی باغ وحش نگاه می کنند.
چند قدم مانده به آن ماشین منحوس و شوم برسم که گاز می دهد و از مقابلم می گذرد. طاقتم طاق می شود. از درد روی زانوهایم میفتم و اشکم سرازیر می شود. رد خونین پایم آسفالت را نقاشی کرده…از من هم بدبخت تر پیدا می شود؟
زندگی مثل گوزنی است که فکر می کند من درختی هستم که شاخ هایش را باید با تنه ی من تیز کند. اینجا آدم ها و گوزن ها با هم می میرند!

***
از صدای کشیده شدنِ تایرهای ماشینی جلویم، جیغ می زنم و دستم را روی دهانم می گذارم.
نگاهم از روی پرادوی دو در بالا می رود و روی چهره ی عصبانیِ مهیار قفل می شود، نفسی از سر آسودگی می کشم. مهیار از ماشین پیاده می شود و در را محکم به هم می کوبد.
یک قدم عقب می روم و نگاهی به دور و بر می اندازم. بی هوا و عصبانی جلو می آید.
یک قدم مانده به من می ایستد و سرم داد می کشد:
-من چی بگم به تو آخه؟ این کارا یعنی چی گلاره؟ قرارمون این بود؟ من از پریروز چی کشیدم فقط خدا می دونه! چرا جواب زنگام و نمی دادی؟ دیوانه می کنی من و آخر!
فقط می ایستم و به خالی کردن احساساتی که این چنین عصبی اش کرده، خیره می مانم. وقتی مرا بی هیچ واکنش و حرکتی، مثل میخی که توی تابوت رفته باشد، چسبیده زمینِ آسفالت پوش و داغ می بیند، چنگی به موهایش می زند:
-از دست تو…
جلو می آید و مچم را بین مشتش می گیرد. مرا که دنبال خودش می کشد، تازه به خودم می آیم. سعی می کنم دستم را بیرون بکشم ولی فایده ندارد.
-ولم کن! چی از جونم می خوای؟ زندگی من به اندازه ی کافی مصیبت هست. سخت ترش نکن!
مجبورم می کند روی صندلی بنشینم:
-کاری باهات ندارم…حرف می زنیم…فقط همین. این موقع ظهر توی آفتاب کجا میری؟ می رسونمت…
بی خیال فرار کردن از دستش می شوم و خودم را به پشتی صندلی فشار می دهم:
-داشتم می رفتم شرکت…
-شرکت برای چی؟
نمی گویم که می روم تا یزدان را برگردانم. نمی گویم دلم برای شوهرم پر می کشد…که به او نیاز دارم…که او را بخشیده ام. که در چنین شرایطی از همیشه بیشتر محتاجش هستم.
در ماشین را می بندد و استارت می زند. کولر ماشین را روشن می کند و عینک دودی اش را روی چشمانش می گذارد. برمی گردم و بی تفاوت نگاهش می کنم. دقیق یادم نمی آید، دیگر از کی دوستش ندارم. از آن باری که می خواست به من تج.اوز کند یا قبل از آن! به هرحال همین که از شر آن عشق نفرین شده راحت شدم، کافی است.
شانه ای بالا می اندازم:
-همینطوری…دلیل خاصی ندارم…
من و من می کند:
-گلاره اون اطلاعات…
براق می شوم سمتش:
-هیچی توی کامپیوترش پیدا نکردم مهیار…دست از شیر کردن من علیه شوهرم بردار. نمی تونی زندگیم رو خراب کنی…دیگه نمی تونی!
با شتاب به سمتم برمی گردد. انگار بوی خطر را حس کرده:
-دیگه؟! منظورت چیه که میگی دیگه؟!
فکر می کنم که او باید بداند. به متاهل بودنم که احترامی نمی گذارد. شاید به مادر بودنم، احترام گذاشت و کنار کشید.
زبانم را روی لب خشکم می کشم. از پشت قاب عینک هم چشم های نگرانش را تجسم می کنم.
لب هایم را روی هم فشار می دهم و بلاخره می گویم:
-بخاطر اینکه من حامله ام…
چنان پایش را روی ترمز می گذارد که اگر کمربندم را نبسته بودم، با سر توی شیشه می رفتم.
عینکش را درمی آورد و روی داشبورد پرت می کند. تقریبا داد می کشد:
-چی؟
-همون که شنیدی!
چشم هایش گشاد شده و ناباور سرش را تکان می دهد:
-چطوری…چطوری تونستی؟
پوزخند می زنم:
-توضیح بدم چطوری؟
کمربندش را باز می کند و به سمتم خم می شود. انگار می خواهد توی صورتم بزند ولی پشیمان می شود و دست مشت شده اش را روی فرمان می کوبد:
-لعنتی…لعنتی!
ماشین های پشتی بوق می زنند. خداروشکر کوچه خلوت بود. وگرنه تصادف می کردیم. به سمتم برمی گردد.
رنجیده و طلبکار سرم فریاد می کشد:
-چطور تونستی؟ می خوای منو از زندگیت حذف کنی؟
ماشین را به سمت پیاده رو هدایت می کند و از آن پیاده می شود. با دودلی نگاهش می کنم. شاید حقش نبود اینطور حقیقت را توی سرش بزنم. شاید باید کمی ملایم تر رفتار می کردم.
موضوع اینجاست که ترجیح می دهم، برای همیشه از زندگیم بیرون برود. هر ملایمتی او را امیدوار می کند. کنار جوب می ایستد و روی زانوهایش خم می شود. نمی خواهم باور کنم که گریه می کند. مهیار همیشه می گفت “مرد که گریه نمی کنه!”
ولی حالا دست هایش را روی صورتش جمع کرده و دارد روی زانوهایش گریه می کند.
خودش هم می دانست، برگشتنمان به هم در چنین شرایطی، دیگر غیر ممکن است.
مهیار خان باید از همان اول می دانستی، تنهایی کار دستت می دهد. باید بدانی همیشه ی خدا…روزگار بروفق مراد شازده هایی مثل تو نمی چرخد.
من نکردم ولی دیدی زندگی چطور خمت کرد؟ دیدی زانو زدی و با تمام ادعای مردانگیت آخر هم برای نبود یک زن، گریه کردی؟
همین ها را هم که بدانی برای من کافی است…انتقام پیشکشت…همین ها آن روزهایی را که از نبودت توی زندگیم، به تمام ذرات هستی کافر شدم، جبران می کنند.
راست می گویند…
زمین به شکل احمقانه ای گرد است.
***
آسانسور در طبقه ی شانزدهم می ایستد و من از آن خارج می شوم. منشی نیست. چند لحظه گیج و سردرگم به اطراف نگاه می کنم. شانه ای بالا می اندازم. یزدان چه جلسه داشته باشد، چه نه! چه اجازه ی ورود داشته باشم، چه نه! از دیدنم خوشحال خواهد شد.
در دفترش نیمه باز است. از فکر اینکه قرار است ببینمش، لبخندی می زنم و تلخی هایی که از بودن با مهیار توی دلم نشسته اند، طعم عسل می گیرند. دستم هنوز دستگیره را لمس نکرده که صدای صحبت دونفر به گوش می رسد.
آرام حرف می زنند ولی نه آنقدر که نشنوم. یزدان و فرهان…از لای در نیمه باز می بینمشان. رو به پنجره ایستاده اند. حالتشان یک جوری است که باعث می شود، دیگر نتوانم قدم از قدم بردارم.
صدای فرهان اولین صدای قابل تشخیص ایست که می شنوم.
لحنش پر از کینه و حرص است:
-باید حلش کنی…من بخاطر خطری که نیلوفر برامون بود کشتمش…خون یه آدم رو دستم موند تا کسی چیزی نفهمه…تو باید زنت و خفه کنی!

منتظر عکس العمل یزدانی می مانم. خیلی دلم می خواهد یه یقه اش بچسبد و بابت توهینش، توی صورتش بکوبد. یزدان خوب بلد است مردها را چطور بزند. هنوز خاطره ی زدن آن پسری که می خواست به خواهرش ت.جاوز کند، توی سرم است.
یزدان دستش را داخل جیبش می کند:
-هی…هی! نگران نباش. گلاره هیچ خطری نیست…متوجهی؟! گلاره موضوعش حل شدست…خودم حواسم بهش هست! چهار چشمی مراقبم!
حواسش هست؟ او که خانه نیست! پس چطور حواسش به من هست؟
-اگه بخواد بگه چی؟ زنارو که میشناسی؟ با این چیزا راحت کنار نمیان…اگه بره سراغ پلیس چی؟ من قبلا یه نفرو کشتم یکی دیگه رو هم می تونم…
یزدان بین حرفش می پرد:
-چیزی نمیگه فرهان…
فرهان مشتش را به دیوارِ کنار پنجره ی قدی می کوبد:
-انقدر این کلمه ی لعنتی رو نگو…اگه گفت…
یزدان دوباره یبن حرفش می پرد و با تحکم می گوید:
-اگه بخواد بگه خودم می کشمش…مطمئن باش!
می کشد؟ مرا؟ با دوتا بچه؟! اگر به کسی چیزی بگویم، مرا می کشد؟ یزدان مرا می کشی؟
شوکه شده دستم را جلوی دهانم می گذارم تا جیغ نکشم. تنم می لرزد. خودم را از مقابل در کنار می کشم. بر که می گردم از دیدن کیمیا پشتم صدای جیغم بلند می شود.
کیمیا هم دستش را روی قلبش می گذارد:
-خانوم جاوید! ترسیدم…
آب دهانم را قورت می دهم. قبل از اینکه یزدان بفهمد و بخواهد سراغم بیاید یا حتی از آمدنم مطلع شود، از او فاصله می گیرم. به صدای بلند و پر نازش که می گوید «کجا؟» اهمیت نمی دهم.
دکمه ی آسانسور را می زنم و به عقب برمی گردم. در دفتر با شتاب باز می شود و یزدان خودش را بیرون می اندازد. دور و برش را از نظر می گذارند و چشم های منتظرش روی من ثابت می ماند. شوکه شده و مثل برق گرفته ها جسم لرزانم را تماشا می کند.
آسانسور می ایستد. درش باز می شود. یک قدم عقب می روم.
قدم های بلند یزدان، شتاب زده به سمتم می آیند:
-صبر کن گلاره! توضیح میدم…
که پس صبرکنم؟ چه توضیحی؟ خودم شنیدم! چقدر این بشر رو دارد. خودم را داخل آسانسور می اندازم. سرجایش می ایستد.
دکمه ی همکف را می زنم و سرم را با تاسف تکان می دهم:
-دیگه به کی می تونم اعتماد کنم یزدان؟!
چشم های ملتمس و نگاه پر استیصالش را با شرمندگی پایین می اندازد. درهای آهنی آسانسور به هم می رسند و بغض من می ترکد.
خدایا من باید به کی اعتماد کنم؟
کاش نمی آمدم. کاش نمی شنیدم. کاش نمی آمدم تا این رویش را نمی دیدم. اما تقصیر من چیست که تمامِ من دلش برای کمی از یزدان تنگ شده بود؟!
پلنگ زخمی ای شده ام که نمی نالد…
نمی درد…
نمی جنگد…
خودش را رسوا می کند تا زندگی هزار رنگ را…در حیرت نگاه شما، هزار پاره کند.
از من بگریزید…از عالمی گریخته ام!

***
روی زمین می نشینم. کمرم تیر می کشد. روی دلم نبض می زند. چند روزی می شود، نفخ معده امانم را بریده. به جای اضافه کردن وزن کلی وزن از دست داده ام. خدا به داد بچه هایم برسد، با این همه استرس..
چمدان سیاه و نسبتا کوچک را روی زمین می گذارم. بی حواس چند دست لباس داخلش می چپانم. شناسنامه و مدارکم. کارت هایم اعتباری ام را هم برمی دارم. مرا می کشی یزدان؟ به غلط کردن می اندازمت.
گوشی ام را از روی میز چنگ می زنم. شماره ی مهیار را می گیرم. گور بابای وفاداری! گور بابای تعهد و هزار کوفت و زهرمار. تعهد به کی؟
-برای چی زنگ زدی؟
صدای بی حوصله اش از آن سوی خط به من می فهماند، نمی خواهد با من حرف بزند.
دستم را روی قلب کوبانم می گذارم:
-مهیار به دادم برس!
صدایش به یک باره بلند و هوشیار می شود:
-چی شده گلاره؟
به دیوار تکیه می زنم و چمدان از دستم سُر می خورد. صدای گریه ام بلند می شود:
-مهیار بیا…بیا دنبالم…دارم دق می کنم!
-آروم باش دختر خوب…آروم باش و بهم بگو چی شده!
هق هق امانم راه می برد:
-یزدان…اون می خواد منو بکشه.
فریاد می کشد:
-چـــی؟ حالت خوبه؟ چی داری میگی؟
-خوب نیستم مهیار…خوب نیستم…خودم…خودم شنیدم. بیا مهیار!
-باشه…الان میام! کجایی؟
چمدانم را برمی دارم:
-خونه ام…اینجا نیا. خودم میام آپارتمانت! تو هم بیا اونجا…اونجا بهت همه چیز رو میگم.
صدای دودلش، دلم را به شک می اندازد:
-مطمئنی گلاره؟ مطمئنی که می خوای بیام! فکر کردم گفتی دیگه منو توی زندگیت نمی خوای!
توی گوشی جیغ می کشم:
-فکر می کنی الان وقتِ خوبی برای تلافیه؟ من دیگه هیچ کس و جز تو ندارم که قبولم کنه. هیچ کسو…
صدایش رنگ ملایمت می گیرد:
-منظورم این نبود عزیزم…منظورم…
پوفی می کشد:
-هیچی…زود خودم و می رسونم. یکم پیش سمیرا گیرم!
بدون خداحافظی گوشی را قطع می کنم. دسته ی چمدان را می کشم. چرخ هایش روی زمین پارکت پوش صدا می دهند. از اتاق خارج می شوم.
از کمر درد و شکم درد، لبم را به دندان می گیرم. چمدان سنگین را برمی دارم. تا پایین پله ها می کشم. صدای غلتیدن چرخ هایش روی زمین اعصابم را خردتر می کند.
از راهروی منتهی به در ورودی که می گذرم، قامت بلند و درشتِ یزدان را در تاریک و روشنِ راهرو می بینم. نگاهش از روی صورت ترسیده ام سُر می خورد و روی چمدانم ثابت می ماند.
دندان هایش را روی هم فشار می دهد و دوباره درگیر صورتم می شود:
-کجا میری؟
آب دهانم را قورت می دهم و سعی می کنم، خونسرد بمانم. هرچند فایده ای ندارد. لرزش دست هایم روی دستگیره ی چمدان مرا لو می دهند.
با صدای تیزی می گویم:
-دارم جونم و نجات می دم.
پوزخند می زنم. سرش را کج می کند و جلو می آید. دهانش را باز می کند حرفی بزند.
براق می شوم توی صورتش…مثل ماده پلنگ زخمی دندان هایم را به نمایش می گذارم و خودم را عقب می کشم:
-جلوتر نیا!
با وجود صدای بلند جیغم هم، دست از جلو آمدن نمی کشد:
-گلاره خودت می دونی که من خیلی دوستت…
بین حرفش می پرم و کلامش را با زهرآگین ترین لحن ممکن می برم:
-حتی حق نداری کلمه ی دوست داشتنو به زبون بیاری!
نگاهش بین من و چمدانم درگردش است. لحنش رنگ و بوی شماتت می گیرد:
-چرا دیوونه بازی در میاری؟ مگه دختر بچه ای که تقی به توقی می خوره جمع می کنی؟
با مکث و کشیدن نفس عمیقی ادامه می دهد:
-اون حرفا رو جدی نگفتم…آخه یکم فکر کن! به نظرت من همچین حرفی رو جدی می زنم؟ باید فرهان و مطمئن می کردم که تو لوش نمیدی! اون خطرناکه گلاره…
پوزخند می زنم و چمدان را دنبال خودم می کشم:
-اینو نگی چی بگی؟ انقدرا هم احمق نیستم یزدان!
این بار که جلو می آید، می ترسم و جیغ می کشم:
-به خدا یه قدم دیگه بیای جلو…یه قدم دیگه بیای جلو…
حرفی به ذهنم نمی رسد تا بزنم و او را از نزدیک تر شدن بازدارم. خودش خرابی حالم را درک می کند که در جایش می ایستد.
دستی بین موهایش می کشد:
-آخه من چی بگم به تو؟ این نمایش چیه راه انداختی؟
چمدانم را به خودم می چسبانم و هوشیار نگاهش می کنم. یک حرکت غیر عادی کافی است تا پا به فرار بگذارم.
-من راه ننداختم…تو راه انداختی…از همون روزی که من و کرم کردی واسه قلابت!
شاکی می شود و صدای دادش بلند می شود:
-خب من که خبرم رفتم هتل…دیگه این کارا چیه؟ کجا می خوای بری با این وضعت؟
صورتم را که از صدای فریادش جمع شده، باز می کنم و آب دهانم را قورت می دهم:
-سر من داد نزن…میرم پیش مریم…تا تکلیفمون روشن شه…
چهره اش برزخی که هست…برزخی تر می شود:
-کدوم تکلیف؟ نگفتم فکر ترک کردن منو از سرت بیرون کن؟!
تمام جراتم را در پاهایم جمع می کنم. به هرحال او که از سر راه کنار نمی رود و نمی گذارد من رد شوم.
خیرگی می کنم و به سمت در می روم:
-کی گفته هرچی تو بگی همون میشه؟ من اینجا احساس امنیت نمی کنم.
همانطور که حدس می زدم، دنبالم می آید:
-حرفایی که زدم و جدی نگفتم…به خدا جدی نگفتم…به جون گلاره و دوتا بچه هامون جدی نگفتم…بچه بازی درنیار!
از بازویم می گیرد:
-دارم با تو حرف می زنم…
سعی می کنم، دستم را بیرون بکشم:
-ولم کن…وقتی حرف کشتنم و می زنی دیگه جون من و بچه هات چه اهمیتی می تونه برات داشته باشه؟ حرفات و هم خیلی جدی گرفتم! چون جدی بودی…شوهرم نشناسم دیگه باید برم بمیرم.
در را باز می کنم و بیرون می روم. می ترسد، خیلی تند برود. می داند انقدر ضعیف و نزار هستم که با یک حرکت دستش، پخش زمین می شوم. در صندوق عقب ماشین را بالا می زنم و سعی می کنم، چمدانم را بلند کنم.
چمدان را از دستم می گیرد:
-سنگینه گلاره…نکن بابا…نکن دیگه عزیز من!
چمدان را می کشم. می ترسد، توی کش مکش اتفاقی برایم بیفتد. چمدان را رها می کند. همه ی این ها را می بینم ولی قیافه ی مصممش وقت زدن آن حرف ها لحظه ای از جلوی چشمم کنار نمی رود. جنون گرفته ام!
چمدان را صندوق عقب می گذارم و به سمت در ماشین می روم. دوباره بازویم را می گیرد و مرا برمی گرداند. این بار توی حرکاتش خشونت و عصبانیت می بینم.
همین که به سمتش برمی گردم، دستم را بالا می برم و با تمام قدرتی که ندارم توی صورتش می کوبم:
-دست از سرم بردار…اسیرت نیستم…نخوام بمونم، نمی مونم. میرم و به تو هم هیچ ربطی نداره…
این رویم را ندیده بود…ندیده بود که اینطور هاج و واج نگاهم می کند. در مقابل عصیان زدگی ام، کم نمی آورد. دندان هایش را به هم می فشارد و از بین آن ها می غرد:
-چه غلطی کردی؟
دستش را که به سمتم دراز کرده، می گیرم، روی سینه اش می کوبم و به عقب می رانمش:
-همون غلطی که باید وقتی حقیقت و بهم گفتی می کردم.
توی ماشین می نشینم و کیف دستی ام را روی صندلی کمک راننده می اندازم:
-دیگه حتی دستتم بهم نمی رسه…چه برسه که بخوای بکشیم.
استارت می زنم و بی اهمیت به قیافه ی برزخی اش پایم را روی گاز فشار می دهم. قسم می خورم، حتی باورش نمی شود، این رفتارهای بی شرمانه از گلاره ی آرام و سر به زیرش بربیاید.
***
مهیار فنجان شیشه ای و گرد چای را جلویم می گذارد:
-انقدر نا آرومی نکن گلاره! الان که دیگه جات امنه!
توی صورتش نگاه می کنم. تمام اجزای صورتش را از نظر می گذارنم. بغض ویران کننده ای چانه ام را به لرزش می اندازد.
ولی نمی گذارم بشکند و خودم را جمع و جور می کنم:
-نمی دونم دیگه باید به کی اعتماد کنم مهیار…دارم کم کم پشیمون میشم اومدم پیشت…اصلا می تونم به تو اعتماد کنم؟
چشم هایش گرد می شوند و چای توی گلویش می پرد.
به سرفه می افتد و چشمان براق و روشنش پر آب می شوند:
-چی…چی داری میگی گلی؟ من و به این بازیای کثیف ربط نده! تنها دلیلی که بخاطرش اومدم شرکت و توی زندگیت این بود که می خواستم برگردی پیشم…دوباره مثل قدیم…
آهی می کشد:
-البته الان می دونم که دیگه نمیشه…پس خواهشا اینطوری نگو. اینجا جات امنه!
نگاهی سرسری به فضای آپارتمان می اندازم. همه چیز مثل گذشته هاست. فقط من نیستم…دلم می خواست باشم؟ می خواهم به گذشته برگردم؟
از هجوم افکار درهم و برهم به ذهنم سری تکان می دهم.
-من اینجا نمی مونم مهیار…می رم یه هتلی…مسافرخونه ای…جایی…
سریع واکنش نشان می دهد:
-یعنی چی اینجا نمی مونی؟ کجا می خوای بری؟ یه نفر اون بیرون هست که تهدیدت می کنه و به خونت تشنست…یزدان هم که تو زرد از آب در اومد. واقعا تو خیلی دل و جرات داری بابا!
خودم را عقب می کشم و به مبل تکیه می زنم:
-همون که گفتم…خودتم می دونی اینجا موندنم امکان نداره!
عمیق نگاهم می کند:
-هنوز برات مهمه یزدان راجع به گذشتت بفهمه؟
فکر می کنم…برایم مهم است؟ هرچقدر فکر می کنم می بینم، هنوز هم خیلی برایم مهم است، یزدان چه دیدی نسبت به من دارد. هنوز دوستش دارم.
لبم را جلو می دهم:
-نمی خوام بفهمه…اومدم اینجا چون نمی تونم خودم برم هر هتلی…دوست و آشنا که زیاد داری…یه جارو برام جور کن!
دستش را روی صورت و سپس بین موهایش می کشد:
-نمیشه میگم…اصلا من اینجا نمی مونم. تو همین جا بمون خیال منم راحت تره.
-اصلا حرفشم نزن. سمیرا یوقت میاد اینجا…خواهش می کنم مهیار…از اینجا هم میرما!
از این همه خیرگی من کلافه می شود و کوتاه می آید:
-باشه بابا…به حرف که گوش نمیدی! یه جای امن می ذارمت. چرا پیش مریم نمیری؟
-قسم خوردم دیگه اون دوتا رو وارد این قضیه نکنم. به اندازه ی کافی بدبختی کشیدن از دستم!
حرف دیگری نمی زند و متفکر به نقطه ای خیره می ماند. من هم ساکت می شوم. حالا که مهیار فهمیده کمی خیالم راحت تر است.
به طرز وحشتناکی احساس ناامنی می کردم. آن هم با دو تا بچه توی شکمم. چقدر یکهویی همه چیز به هم ریخت. همه چیز خوب بود و ما هم با آرامش زندگی می کردیم. حالا خیلی ناگهانی همه چیز از هم پاشیده و کاری هم از دست کسی برنمی آید.
موبایلم روی میز زنگ می خورد. یزدان است. بعد از بیرون آمدنم از خانه، دنبالم کرد. یک جوری توی راه گمش کردم و پیچاندمش، که دیگر دستش هم به من نمی رسد.
***
روی رو تختیِ شکوفه دارِ تخت می نشینم. زیاد هم جای فوق العاده ای نیست اما به قول مهیار اینجا جایم امن است. صاحبش از دوست های صمیمی اوست.
فضای اتاق دم کرده و خفه است. نفس تنگی می گیرم. از صبح تپش قلب هم دارم. مهیار مرا که اینجا گذاشت، گفت باز هم سر می زند. هرچقدر هم اصرار کردم نیاید، حرف توی گوشش نرفت.
سمیرا هی زنگ می زد و مجبور شد برود. وگرنه به تنها ماندنم راضی نمی شد. موبایلم زنگ می خورد. از فکر خارج می شوم و نگاهی به صفحه ی در حال روشن و خاموش شدنش می اندازم.
این بار یزدان نیست…همان شماره ی نا آشناست. مثل همه ی بارهای قبل، از دیدن شماره اش نفسم بند می آید و می ترسم.
می مانم جواب بدهم یا نه…لب می گزم. تماس را وصل می کنم و گوشی را دم گوشم می گیرم:
-الو…
صدای خش دار و بمش، بدون هیچ سلام و حاشیه چینی ای، بلند می شود:
-قشنگ مستقر شدی شیرین عسل؟ جات خوبه؟ فکر کردی دیگه جات امنه؟
صدای قهقه اش تقریبا مرا تا مرض سکته کردن می برد. گوشی را قطع می کنم و روی تخت می اندازم. صدای بی امان هق هقم مو را به تن خودم سیخ می کند.

انگشت هایم را به هم می پیچم. اشک هایم را پاک می کنم. حالا که وقت گریه کردن نیست. باید کاری بکنم. از روی تخت می جهم. به سمت سرویس می روم و داخلش را نگاه می کنم. پشت پرده ها…داخل کمد. همه جای اتاق را خوب نگاه می کنم. هیچ کس نیست.
دلم آرام نمی گیرد. از کجا می داند؟ از کجا فهمیده، من به اینجا آمده ام؟
چنگی می زنم و موبایلم را از روی روتختی برمی دارم. با حرکت دستم روتختی به هم می خورد. شماره ی مهیار را تند تند می گیرم و گوشی را به گوشم می چسبانم.
اشک هایم بند نمی آیند. چشم هایم از سو رفته اند، انقدر که من گریه می کنم. حدقه ی چشمم می سوزد. پلک هایم را روی هم می گذارم. پشت خط می روم. لعنتی! با کی حرف می زند؟ معلوم است دیگر…فحشی زیر لب نثار او و سمیرا می کنم و گوشی را دوباره روی تخت می اندازم.
لبم را بین دندان هایم می گیرم. انقدر با استرس می جوم که مزه ی خون در دهانم، پر می شود. فایده ندارد. در بین این دیوار ها، خفه خواهم شد. لباس هایم را می پوشم و سوییچ را از روی میز برمی دارم. خودم هم نمی دانم، این موقع شب می خواهم، دیگر چه کسی را اسیر کنم!
مریم دوستم است دیگر…چه اشکالی دارد، یک امشب را پیشش بمانم؟ قسم خورده بودم، درگیرش نکنم ولی شرایط بدی دارم. توی این هتل نقلی که دیوارهایش هر لحظه به هم نزدیک تر می شوند، محال است، دوام بیاورم.
خودم را داخل آسانسور می اندازم. یادم می افتد، موبایلم را داخل اتاق و روی تخت جا گذاشته ام ولی اهمیتی نمی دهم. فعلا فقط می خواهم، پیش مریم بروم و خیالم را راحت کنم.
مردی که پشت میز نشسته به محض دیدنم، از جایش بلند می شود:
-مشکلی پیش اومده خانوم؟ به مهیار زنگ…
بین حرفش می پرم:
-لازم نیست…سراغم و گرفت بگید رفت پیش مریم. خودش می دونه…
«حتما» خفه ای می گوید، ولی می دانم به محض بیرون رفتنم با مهیار تماس خواهد گرفت. باران تازه شروع به نم نم باریدن کرده. سریع خودم را به ماشین می رسانم. نگاهی ترسانی به دور و برم می اندازم. تاریکی و چراغ ماشین ها که طول خیابان را رعد آسا رد می کنند. دیگر هیچ نمی بینم. آب دهانم را به زحمت قورت می دهم. گلو درد دارم.
روی صندلی می نشینم. استارت می زنم و پایم را روی گاز فشار می دهم. کاش موبایلم را می آوردم و به مریم زنگ می زدم. شاید هول کند مرا با این وضع ببیند. انگشت اشاره ام را بین دندان هایم می گیرم تا صدای گریه ام بلند نشود.
با سرعت آرامی محوطه ی هتل را دور می زنم. هنوز توی جاده ی اصلی نینداخته ام که کسی به سمت ماشینم می دود. خوب که نگاه می کنم، می بینم، یک زن است.
به سرعت روی ترمز می زنم. سرم تا فرمان می رود و برمی گردد. با وحشت به رو به رو خیره می شوم. کمربندم را باز می کنم. زن سرش را پایین انداخته و شلوار مشکی رنگ و خاکی اش را می تکاند.
نفسی از سرآسودگی بیرون می فرستم. خوب شد، بلایی به سرش نیامد! دیوانه چطور دوید جلوی ماشین! شانس آوردم سرعتم کم بود و او هم به موقع خودش را کنار کشید. از ماشین بیرون می پرم. دست هایم را مشت می کنم و با عصبانیت به او نزدیک می شوم.
من که به اندازه ی کافی برای خودم بدبختی دارم. این دیگر از کجا پیدایش شد وسط جاده؟
نرسیده صدایم را روی سرم می اندازم:
-خانوم هیچ معلوم هست حواست کجاست؟ زده بودم که نعشت…
قلبم توی سینه جا به جا می شود. کلمات را گم می کنم. او هم مات و مبهوت نگاهم می کند.
از بین لب های به هم قفل شده ام، جیغ خفه ام بیرون می پرد:
-نسیــم؟!!

کمرش را صاف می کند. چشم هایش قد نعلبکی شده اند:
-گلاره؟!
بزاقم را قورت می دهم. ترشحات بزاق دهانم این روزها خیلی زیاد شده. شوکه شده نگاهش می کنم. عجب تصادفی؟ چقدر تغییر کرده. از آن همه شادابی و طراوت هیچ نمانده. مانتو و شلوار جین سیاه پوشیده. قد ماتویش با زور تا زیر باسنش می رسد. صورت لاغر و رنگ پریده اش از هرگونه آرایشی، خالی است. موهای زیبا و لطیفش مثل چوب خشک شده و رنگ طلاییِ زشتشان توی ذوق می زند.
از بازویش می گیرم و تکانش می دهم:
-نسیم خودتی؟ کجا رفتی دختر؟ می دونی چقدر بهت زنگ زدم؟ آخه کجا رفتی؟ سراغ خانوادتم رفتم…هیچ کس ازت خبر نداشت. اصلا اینجا چیکار می کنی؟ می دونستی اینجام؟
بازویش را به زور از بین پنجه های دستم بیرون می کشد. آب دهانم را برای بار هزارم قورت می دهم. لعنتی از عوارض بارداری است. حالت تهوع هم دارم. تمام هیکل نسیم بوی گند، می دهد.می خواهم بالا بیاورم. باز آب دهانم را قورت می دهم تا روی او بالا نیاورم.
بلاخره دهان باز می کند. کلمات بریده بریده از بین لب هایش بیرون می پرند:
-نه نمی دونستم…یه مرتیکه عوضی توی ماشینش ترتیبم و داد همینجا پرتم کرد بیرون. حال و روزم خوش نیست…قضیش مفصله گلاره…گلاره تو اینجا…
نگاهش بین ماشین و سر و وضع آن چنانی من در گردش است:
-گنج پیدا کردی گلاره؟ چرا انقدر عوض شدی؟
هزار تا سوال دارم تا از او بپرسم. چقدر فکرش را کردم! چقدر نگرانش بودم! اصلا مطمئن نبودم، زنده مانده باشد.
دستم روی سرشانه های لاغرش می لغزد:
-اینم مفصله…بهت میگم…چرا انقدر آشوبی؟
تن صدایش بالا می رود و زیر گریه می زند:
-نمی فهمی؟ میگم مرتیکه کثافت حالش و برد یه پول سیاهم نذاشت کف دستم. همینجا ولم کرد رفت. نمی تونم رو پام وایسم. خیلی حالم بده. گلاره خیلی خوب شد که پیدات کردم…گلاره؟ منو که ول نمی کنی بری؟ هان گلاره؟
صدای ناله و گریه هایش بلند می شود. من هم بغض می کنم.
باران تندتر می شود. اندام لاغرش زیر بارش باران می لرزد. دلم برایش کباب می شود. یاد خودم می افتم. شب ها می ایستم کنار خیابان…باران می بارید. راننده های بی حوصله رویم آب می پاشیدند. سردم می شد. از صدای سگ های ولگرد صد بار می مردم و زنده می شدم. شب هایی که زیر دست و پای مردان وحشی، تقریبا هزار بار جان می دادم.
یک مشت عقده ایِ زن ندیده…یک مشت کفتار عوضی…
هنوز صدای گریه ی نسیم بلند است:
-گلاره خدا کمکم کرده…گلاره پیدات کردم…گلاره تورو ارواح خاک بابات منو تنها نذاری!
تنم می لرزد…ازواح خاک پدرم را قسم داد. آب دهانم را قورت می دهم. بوی گند مشامم را پر کرده و رهایم نمی کند. از صبح هیچ نخورده ام و چیزی توی معده ام نیست تا بخواهم بالا بیاورم.
می خواستم بروم پیش مریم؟ خب حالا که نسیم را پیدا کرده ام، آنجا برای چه بروم؟ من فقط می ترسیدم، تنها بمانم. از بازویش می گیرم.
سعی می کنم خیلی هم عطوفت و مهربانی به خرج ندهم، تا خیلی پررو نشود. معتادها را خوب می شناسم. آدم معتاد قدرنشناس می شود.
اخم هایم را در هم می کشم:
-داشتم می رفتم جایی نسیم…ولی خب بی خیال…بیا بشین تو ماشین یخ کردی!
سریع می خندد. آب بینی و چشم های اشکی اش را با پشت دست پاک می کند:
-فدات بشم آبجی…می دونستم منو ول نمی کنی!
پوفی می کشم و در ماشین را می بندم. دست به کمر می زنم. کمرم هنوز از ظهر درد می کند. خدایا بچه هایم ناقص به دنیا نیایند با این همه استرس و حرص و جوشی که می خورم!
با حرص دستم را روی شکمم می زنم:
-حالا هم وقت حامله شدن بود؟
دندان هایم را روی هم می سابم”یزدان لعنتی! همه اش تقصیر او بود. خودش هم می دانست چه گند هایی زده که اینطوری پایم را به خودش و زندگی اش بند کرد! ”
کلید را در قفل می اندازم و در را باز می کنم:
-برو تو نسیم! چه بوی گندی میدی دختر. اول یه دوش بگیر خفمون کردی.
دست کلید را روی میز می اندازم. نسیم نگاهی به دور و برش می اندازد و همانطور خیس و لرزان گوشه ای می ایستد.
موقع حرف زدن دندان هایش تلیک تلیک به هم می خورند:
-چه جای گرم و نرمی…خیلی خوب شد پیدات کردم گلاره.
لبخند می زنم. خارج از کنترل است:
-برو حموم لباساتم بنداز همونجا بریزم دور. من بهت لباس میدم…آوردم.
ابروهایش را با تعجب بالا می اندازد:
-نه مثل اینکه واقعا گنج پیدا کردی!
پوزخند می زند:
-خوبه…خیلی خوبه!
چشمانم گرد می شوند و با تعجب نگاهش می کنم:
-منظورت چیه؟
شانه های لاغرش را بالا می اندازد. استخوان ترقوه اش از روی بلوزش هم معلوم است. مانتویش را روی تخت می اندازد:
-منظوری ندارم. یه دوش می گیرم میام حرف می زنیم باید برام تعریف کنی…
پوزخندش کنار نمی رود که نمی رود. سعی می کنم، نسبتش دهم به بدبینی ای که این روزها دچارش شدم. حساسیت و بدبینی ای که نمی گذارد، حرف های یزدان را هم باور کنم. که به مهیار مشکوک شوم. که به عالم و آدم شک داشته باشم. خودم می دانم بدبین حساسم ولی دست خودم نیست. اصلا انگار این علائمی که جدیدا در وجودم نمایان شده، منِ بد را بدتر کرده!
دستی به پیشانیم می کشم و به سمت گوشی ام می روم. کلی میس کال و پیام از مهیار…پیام های را باز می کنم.
«کجایی؟»
«چرا برنمی داری؟ جواب بده نگران شدم.»
«دارم میام اونجا.»
پیام آخرش را که می بینم، سریع با او تماس می گیرم. یک بوق نخورده برمی دارد.
صدای عربده اش توی گوشی می پیچد:
-کدوم گوری بودی؟ مگه دستم بهت نرسه گلاره! اندازه ی یه بچه ی سه ساله هم نمی فهمی…آخه من…
بین حرفش می پرم:
-داد داد نکن مهیار…حالم خوبه. یه سر رفتم بیرون برگشتم. گوشیم جا مونده بود.
فکر می کنم، مهیار را نباید در جریان همه چیز بگذارم. زیادی دارد پایش را از گلیمش درازتر می کند.
به یکباره عصبانیتش فروکش می کند:
-امیر که گفت رفتی پیش مریم!
در حمام باز می شود. نگاهی به نسیم می اندازم و سریع می گویم:
-پشیمون شدم. دیدم جام همینجا امنه دیگه! من قطع می کنم. باید زود بخوابم. شب بخیر.
قبل از اینکه حرفی بزند یا مخالفت کند، قطع می کنم و به نسیم خیره می مانم. هنوز هم باورم نمی شود، پیدایش کرده باشم. هم خوشحالم و هم ناراحت. خوشحالم چون نسیم دوستم است و من نگران وضعیتش بودم. ناراحتم چون نسیم یکی از نشانه های دوران اعتیاد و خراب بودنم است.
ممکن است اگر حقیقت را بفهمد بخواهد از من باج بگیرد. به معتاد جماعت اعتمادی نیست!
-گلاره لباس نمیدی بپوشم؟
از فکر بیرون می آیم و به چمدان گوشه ی اتاق اشاره می کنم:
-از اون تو بردار خواستی بری بیرون مانتو و روسری و شلوارم هست. اون لباسای بوگندورم بنداز دور.
با حالت مسخره ای می خندد:
-نفست از جای گرم بلند میشه ها…پس توقع داری پالتو پوست بپوشم؟
جوابی به طعنه اش نمی دهم. می دانم پرخاشگری هایش برای مصرف همان کوفتی است.
-هنوز شیشه می زنی؟
سرش را به معنای تایید حرفم پایین می اندازد. لباس های مرا می پوشد و با حوله موهایش را خشک می کند.
با دلسوزی می پرسم:
-چند وقت بود حموم نرفته بودی؟ موهات مثل چوب خشک شده بود؟ چقدر وضعیتت خرابه تو دختر!
دندان هایش را به هم می سابد. جوری با کینه نگاهم می کند که با حالت معذبی خودم را روی تخت جا به جا می کنم.
پوزخند موزیانه ای گوشه ی لبش را بالا می کشد:
-آخه ما مثل شما شوهر سرمایه گذار و خرپول نداریم که سانتال مانتال کنیم گلاره خانوم.
انگار برق سه فاز به بدنم وصل کرده باشند، خشکم می زند. بزاق راه افتاده از دهانم ناگهان خشک خشک می شود. چشم های گرد و متعجبم روی پوزخندش زوم می شود.
شوهر؟ من اصلا به او نگفتم شوهر کرده ام! گفتم؟ نه مطمئنم حرفی از ازدواج با یزدان و بدتر از آن از سرمایه گذار بودنش به او نزدم.

دستم را تا روی قلب کوبانم بالا می کشم. نسیم از گوشه ی چشم نگاهم می کند. جلوتر می آید. کنار مانتوی مشکی و رنگ و رو رفته ی سیاهش دولا می شود.
سرش تا نزدیک گوشم پایین می آید:
-آره گلاره خانوم…واقعا خیلی زرنگی…دست مریزاد…خوب جایی تورت و پهن کردی. یعنی کیف کردما با این حرکتت…ولی فقط تو نیستی که زرنگی! وقتی از دیگران می کنی باید انتظار داشته باشی بیان از خودتم بکنن دیگه…قانونش اینه اصلا!
کار او بود؟ تهدید ها و تمام آن زنگ های کذایی؟ نه نمی توانست اینطور باشد. او مرد بود…خودم دیدمش! آن تهدید کننده مرد بود.
هولش می دهم عقب…دوست بود! دوستم؟ بهترین دوستم؟ آری بهترین دوستم بود. این زن عوضی، روزی بهترین دوستم بود. برایش خواهری کردم. سعی کردم ترکش دهم. روز و شبم را حرام توهم ها و شیشه زدن هایش کردم. خودم را به آب و آتیش زدم تا از مرداب بیرون بکشمش…خودم صدبار در معرض کشیدن شیشه، قرار گرفتم و مردم و زنده شدم. از همه چیزم برایش گذشتم!
حالا وقت این فکرها نیست. از پس این دخترِ نشئه ی لاغر مردنی که دیگر می توانم، بربیایم. فاصله ام تا درب را اندازه گیری می کنم. کافی است، هولش دهم، تا تعادلش را از دست بدهد و من بتوانم از این خراب شده فرار کنم.
دوباره عقب می زنمش…از روی تخت می جهم و به سمت در می دوم. قبل از اینکه دستم به دستگیره برسد، سر راهم می پرد و سر تیز و برّان چاقویی را جلوی صورتم می گیرد.
چشم هایم بیرون می زند. خودم را یک قدم عقب می کشم. چیزی نمانده بود، توی چشمم برود. جلو می آید. عقب می کشم.
ابروهایش را بالا می اندازد:
-فکرش و هم نکن گلاره! تکون بخوری قیمه قیمه ت کردم.
انقدر ترسیده ام که حتی گریه هم نمی توانم بکنم:
-چی از جونم می خوای؟!
پایم به لبه ی تخت گیر می کند و رویش میفتم. چاقویش را بیخ گلویم می گذارد:
-با جونت کاری ندارم…این روزا جونت زیادی عزیز شده…برای مهیار…برای شوهرت. من چنین جسارتی نمی کنم که بخوام با جونت بازی کنم. منتهی یکی هست که عجیب ازت کینه شتری داره…قصدشم فقط جونته! الان بیشتر از یه سالم هست که سایه با سایت میاد.
یزدان را می شناسد؟ خدایا دیگر چه چیزهایی می داند؟ اصلا قصدش چیست؟ مگر من چه بدی ای در حقش کرده ام؟ چه کسی است که قصد جانم را کرده؟
از هجوم افکار ترسناک، سرم در حال منفجر شدن است.
می نالم:
-چیکار می کنی نسیم؟ ما باهم دوست بودیم. اصلا درک نمی کنم. چی از من می خوای؟ کارِ توئه؟ همین مزاحمتا که منو نصف جون کرده کار توئه؟
-آره کار منه…کار خودمه. گلاره خانوم ما دیگه خیلی وقته دوست نیستیم. فکر می کنی خوشم میومد، پیش تو بمونم و هی از شیشه کشیدن محرومم کنی؟ هی برینی به اعصابم و کیفم و نا کیف کنی؟ من کسی رو نداشتم پیشش برم. اون موقع که به گه خوری افتاده بودی و یه پول سیاهم نداشتی…همون موقع که آقا مهیارتون رفته بود پی خوشیِ خودش و ولت کرده بود، ننه بابای احمق من خرج خانوم و می دادن تا از شر آزار و اذیتای دخترشون راحت شن و تو منو مثلا ترک بدی…اصلا نمی خواستم که ترک کنم. من پیشت مونده بودم چون اگر نمی موندم خانوادم همون یه ذره پولم بهم نمی دادن. میفتادم به خیابون لیسی.
تنها می توانم یک جمله بگویم…با تمام نفرت و انزجاری که دارد دلم را سیاه می کند، می غرم:
-خیلی پستی…
آب دهانم را توی صورتش تف می کنم. عصبانی می شود. پره های بینی اش باز و بسته می شوند. با خشم سر چاقو را توی گلویم فرو می برد. گلویم به سوزش میفتد و جیغ می کشم.
پشت آستین لباسش را روی صورتش می کشد:
-کثافت و نگاه کنا…مثل اینکه حالیت نیست الان کی رئیسه.
می ترسم…خدایا من نمی خواهم بمیرم. به گریه می افتم و سعی می کنم، دستش را عقب بزنم:
-توروقرآن نسیم. من حامله ام…تو رو خدا بلایی سرم نیار! آخه مگه من چیکارت کردم؟ بهم بگو ازم چی می خوای!
چاقویش را کمی عقب می کشد. زیر گلویم بیش از اندازه می سوزد. انگار یکی سوزن می زند و بیرون می کشد. جاری شدن قطره های خون را روی گردنم، حس می کنم. لب می گزم. از شدت درد نمی توانم حتی درست نفس بکشم.
زبانش را روی لبش می کشد:
-آهان حالا شد یه حرف حساب…آفرین دختر خوب…مامان بابای من دیگه منو نمی خوان…
احساس می کنم بغض کرده. چانه اش از حرص و نفرت و حسرت می لرزد:
-وقتی رفتم پیششون…وقتی بهشون پناه بردم مامانم گفت ترجیح میدم خبر مرگت و بیارن…گفت نعشت و ببینم خیلی خوشحال تر میشم…گفتن دختری به نام نسیم ندارن…گفتن برو بمیر…گفتن جنازت فقط میتونه برگرده توی این خونه! داداشم گیسام وگرفت منو از خونه ی خودم پرتاب کرد بیرون. گفت برو تا نزدم نکشتمت…
دندان هایش را روی هم فشار می دهد:
-اون طوری نگام نکن پت.یاره…اینارو نمیگم دلت به حالم بسوزه…میگم بدونی من دیگه هیچی پول ندارم…هیچ جارم ندارم برم. باید یه ذره سرکیست و شل کنی سمت ما تا من و عرفان بتونیم از این خراب شده بزنیم بیرون…
سوزش گردنم از بین می رود. خودم را روی تخت تکان تکان می دهم و جیغ می کشم:
-چی؟! عرفان؟!
عرفان! عرفان! همان جوانک قد بلند که توی بن بست، چاقو به دست دنبالم افتاده بود…همان پراید سیاه…همان عرفان عوضیِ ناکس که روزی کابوس شب هایم شده بود. آمده بود…برای انتقام!
پوزخند می زند:
-کپ کردی نه؟ بعله عرفان…همون بدبختی که زدی انداختیش تو زندون…فراریه…باید از این مملکت فرار کنه. البته اون پف.یوس عوضی حالیش نیست چقدر اوضاعش قاراشمیشه. میگه فقط میخوام بکشمش…تورو میگه ها…ولی من موافق نیستم…
سرش را جلو می کشد و کمی ملایم تر می شود:
-اصلا چرا باید بخوام بکشمت؟ من معتاد هستم…ثبات ندارم…دیوونه شدم. اما کور که نیستم…خانوادم منو نخواستن…ولی تو خواستی ترکم بدی! می دونم قلب خوبی داری…می دونم می خوای بلاخره طعم خوشبختی رو بچشی…ولی چاره ای ندارم گلاره…باید باهامون راه بیای…منم دست عرفان و می گیرم می برمش! تو می مونی و زندگیت! هیچ تهدیدی هم از طرف ما برات نیست.
دستم را روی گلویم می گذارم. خونریزی دارد. تا ترس و دو دلی می پرسم:
-من…من باید چیکار کنم براتون؟
عصبانی می شود و جیغ می کشد:
-انقدر خودت و نزن به نفهمی ج… چرا حالیت نیست؟ گفتم سر کیسه رو شل کن طرفمون…
با صدای آرام تری ادامه می دهد:
-حرف یه قرون و دو زار نیستا. باید انقدر بدی که قاچاقی بپریم اون ور…به نفع خودنم هست…عرفان خطرناکه واست…دنبال انتقامه. نقشه هامون و هی به هم می زنه. می خواد بکشتت…یه بارم بهم می گفت می خواد بهت تجاوز کنه…می گفت تو خیلی رو تجاوز حساسی…می گفت بدت میاد…خاطره ی بد داری. می خواد زجر کشت کنه. دست نجنبونی بدبختی. یه عالمه عکس ازت داره. یکی دو تا نه ها…یه کوه عکسه…پیش شوهرت بی آبروت می کنه! بی کس و آواره که شدی…شکنجت میده. شوهرت که نمی دونه چه کاره بودی؟! یعنی اصلا محاله بهش گفته باشی و بیاد بگیرتت. اگه بفهمه پرتت می کنه بیرون.
می دانم قصدش فقط ترساندن من است…می دانم اینطور با چشم های بیرون زده، این ها را می گوید تا کوتاه بیایم…با این که می فهمم، قصدش از این حرف ها چیست ولی با شنیدن اسم عرفان حقیقتا می ترسم.
یقه ام را می چسبد:
-خب بنال دیگه…چیکار می کنی؟ اگه کمکمون کنی عرفان و متوجه موقعیتش می کنم و فلنگ و می بندیم. کافیه یکم بترسونمش از پلیسا…فراریه دیگه! باهام میاد. تو فقط کمکمون کن…
از بین دندان هایم که از ترس روی هم می خورد، بیرون می پرد:
-چ…چقدر؟!
زانویش را روی شکمم تکان می دهد. خدایا بچه هایم؟! حتی می ترسم جم بخورم. آدم معتاد، آن هم معتاد به شیشه از سگ آماده ی حمله هم خطرناک تر است. چنان می درد که خودت هم نمی فهمی، چطور هزار پاره شدی!
کمی فکر می کند:
-یکی هست…چهل تا می گیره دو تامون و رد می کنه!
لب می گزم و با صدای بلندی می گویم:
-چهل…چهل ملیون؟ من…من انقدر نمی تونم بدم…به یزدان چی بگم؟ اگر…اگر بخوام این همه از حساب بردارم از بانک بهش زنگ می زنن خبر میدن…اصلا مطمئن نیستم به من انقدر پول و بدن…باید خودش بگیره….همین…همینطوری هم که نیست!
زانویش را بیشتر توی شکم تازه بیرون زده ام فشار می دهد. صدای جیغم بلند می شود.
با پشت دست توی دهنم می کوبد:
-ببر صداتو من این حرفا حالیم نیست…
نگاهش را تا روی گردنبندم پایین می کشد. می ترسم…نیتش را از چشمان بی شرمش می خوانم. یادگاری است…یادگاری یزدان است. با عشق آن را به من داد. گفت هیچ وقت درش نیاورم. چشم های لعنتی ات را از رویش بردار!
گردنبند را توی دستش می گیرد:
-فعلا اینو می برم ببینم چقدر می ارزه…
نمی خواهم ولی به التماس کردن میفتم:
-نه نسیم…یادگاریه…تورو خدا اون و نبر…من به یزدان چه توضیحی بدم؟ جون هرکی دوست داری نبرش. تورو قرآن…
صدایم از شدت گریه خش افتاده. گلویم می سوزد. گردنبند را باز می کند و بین مشتش می فشارد:
-پول و دادی پسش میدم…الانم دیگه باید برم…ببین گلاره…غلط اضافی نمی کنی…پای پلیس و نمی کشی وسط…به کسی هم حرفی نمی زنی. شیرفهمه؟ اگه نمی خوای گیر عرفان بیفتی و می خوای کمکت کنم از شرش راحت شی باهام راه بیا. وگرنه خودم می گیرم می برم میندازمت توی چنگش! فهمیدی؟
«فهمیدی» را طوری توی گوشم داد می کشد که یک لحظه حس می کنم، پرده ی گوشم پاره شد. با ترس و لرز فقط سرم را تکان می دهم.
نگاهم به گردنبند توی مشتش است. انگار یک تکه از قلبم را دارد می برد.
-حالا هم می بندمت تا شر درست نکنی…بخوای مارو لو بدی آتیشش خودتم می گیره…تهدید نیست جدی بگیرش.
مرا که از شدت ترس سکوت کرده ام و می لرزم با ملافه می بندد و روی تخت، رهایم می کند. در اتاق را پشتش به هم می کوبد. تمام وجودم با او و آن گردنبند توی مشتش می رود.
چرا مثل احمق ها فکر کردم کار یزدان است؟ باید پیشش می ماندم. نباید از خانه بیرون می زدم. یزدان تنها تکیه گاه محکمم است. دیوانه شدم دیگر…اگر دیوانگی نیست، پس باید اسمش را چه بگذارم؟ یزدان مرا دوست دارد. بچه هایش را دوست دارد. اصلا با تمام گندکاری هایم تا به حال حتی نوک انگشتش هم به من نخورده. من دوبار توی صورتش زدم اما حتی جبرانش هم نکرد.
یاد نگاه پریشانش وقتی ترکش می کردم، دلم را آتش می زند. دلم می گیرد. الان ها وقت دارو خوردنم است. آن موقع که خانه بود، خودش قرص ماهی و ویتامین هایم را می داد. خودش کمرم را می مالید تا کمتر تیر بکشد. دلخور بود. از ماجرای قرص خوردنم ناراحت بود ولی به رویش نمی آورد. می خواست من در آرامش باشم. خودخوری می کرد تا من آرامش داشته باشم.
آن یکی دو روزی هم که نبود مدام زنگ می زد و جویای حالم می شد. چطور چنین آدمی می توانست قصد جانم را کند؟ لابد حالا همه جا را دنبالم گشته…لابد خیلی نگران شده. جایی توی قلبم…بین دهلیز چپ و راست. میان رشته های سیاه رگ ها و سرخ رگ هایم، با به یاد آوردن یزدان تیر می کشد. طوری با دست خودم، خودم را توی چاه انداخته ام که دیگر هیچ کس نمی تواند، بیرونم بکشد.
آخر این ماجرا ختم به خیر نخواهد شد!
اشک هایم روی گونه می غلتند. گوشی ام زنگ می خورد. شماره ی مهیار روی صفحه نمایش افتاده. نمی توانم گوشی را بردارم. دستم نمی رسد.
گردنم به طرز چندش آوری از خون خیس شده و لزجیش را حس می کنم. حتی نمی توانم از جایم جم بخورم. نمی دانم چقدر می گذرد و من فقط گریه می کنم، که صدای در زدن به گوشم می رسد.
-گلاره؟! اون تویی؟
با امیدواری و خوشحالی جیغ می کشم:
-مهیار کمکم کن!

محکم تر به در می کوبد:
-گلاره؟ چی شده؟ این درو باز کن ببینم!
دستگیره بالا و پایین می شود.
صدای خراش برداشته ام، بلند می شود:
-مهیار من نمی تونم تکون بخورم…مهیار کمکم کن توروخدا!
دادش توی حلزونی گوشم می پیچد:
-خب به من بگو چی شده!
صدای دیگری به گوشم می رسد.
-مهیار چی شده؟ داد بیداد نکن اینجا برادر من…
گریه ام بند می آید. حواسم می رود به مکالمه شان.
-امیر کلیدای این اتاق و بیار. زود باش!
-ولی آخه…
این بار عربده اش گوشم را خش می اندازد:
-ولی نداره…زود باش.
صدای قدم هایی که از اتاق دور می شوند و بعد صدای پرتشویش مهیار:
-گلاره خوبی؟ الان میام…یکم صبر کن!
-خوب نیستم…دارم از درد می میرم.
-چی؟ درد؟!
به دقیقه نمی کشد که در با صدای مهیبی می شکند. به دیوار می خورد و قبل از اینکه دوباره بسته شود، مهیار خودش را داخل می اندازد.
مرا که آنطور درب و داغان، افتاده روی تخت می بیند، به سمتم می دود:
-چی شده گلاره؟ کی این بلارو سرت آورده؟
روی تخت کنارم می نشیند و دستش می رود تا گره ی ملافه را باز کند. دستش در هوا معلق می شود. چشم های وحشت زده اش روی گلوی زخمی ام ثابت می ماند.
-گلاره زخمی شدی؟ کی زده؟
دوباره مثل بچه ها زیر گریه می زنم:
-بازم کن…زود باش. الان وقت توضیح خواستنه؟
از شانه هایم می گیرد و بلندم می کند. روی تخت می نشاندم. دستش هایش از دورم رد می شوند و به گره ی دست بسته شده ام می چسبند.
خودم را عقب می کشم. از اینکه اینطور نزدیک و توی بغلش باشم، متنفرم. بوی فوق العاده ی عطرش مشامم را پر می کند ولی من دیگر علاقه ای به این بوی لعنتی ندارم.
دست هایم باز می شوند. مچ های خسته و دردناکم را می مالم. اشک هایم را با پشت دست پاک می کنم. مهیار از چانه ام می گیرد و سرم را بالا می برد:
-اوووف عجب زخمی! کی اینجا بوده گلاره؟
حرفی را زیر لبش مزه مزه می کند:
-کار…کارِ…یزدانه؟!
دلخور نگاهش می کنم. انگار زیاد هم بدش نمی آید کار یزدان باشد! دستش را پایین تر می آورد و روی گردنم می کشد. دستش را پس می زنم…خودش را هم!
-نخیر…کار عرفان و نسیمه…
به طور آشکارایی جا می خورد:
-چی می گی؟ نسیم؟ عرفان؟
قبل از اینکه آماج سوال های ریز و درشتش شوم، به طور خلاصه برایش تعریف می کنم، که چطور مرا گول زدند و بازیم دادند. که مدت هاست سایه به سایه تعقیبم می کنند. که نسیم چطور خودش را جلوی ماشینم انداخت و مظلوم نمایی کرد.
وقتی از بی گناهی یزدان و حماقت خودم می گویم، نقره ایِ نگاهش رنگ خشم می گیرد:
-تو از کجا می دونی بیگناهه؟ یادت رفته چه بازیِ کثیفی باهات کرد؟ به این راحتی بخشیدیش؟
بین اشک ریخت های مداومم توی سینه اش می کوبم. دلم خنک نمی شود…دوباره می زنم…محکم تر.
تکان نمی خورد. باز می زنم و جیغ می کشم:
-پس کاری که من کردم چی بود؟ چه فرقی داریم من و یزدان؟ من که از اونم بدترم!
مچ های لرزانم را به نرمی بین مشتش می گیرد. سپس آن ها را آرام روی سرشانه هایم می لغزاند:
-باشه گلی…باشه. آروم باش! الان که دیگه نمیشه کاریش کرد. این موقع شب بری خونت بدتره. من وقتی گفتی می خوای بخوابی هم دلم آروم نگرفت و اومدم…شانس آوردی که اومدم. الانم پاشو بریم گلوت و بشور. انقدر عمیق نیست که بخیه بخواد. منم میرم باند و گاز استریل می خرم ببندمش.
چیزی نمی گویم. وقتی می فهمد آرام تر شده ام، از روی تخت بلند می شود:
-خیلی درد داری؟
دستی به زخمم می کشم. چشمانم از درد سیاهی می روند و ضعف می کنم:
-آره خیلی!
-مسکنم می گیرم…گلاره تا من برم و برگردم امیر و میذارم پشت در وایسه. قفل این درم شکوندم نمی تونی اینجا بمونی. می برمت توی یه اتاق دیگه.
چند قدم نرفته برمی گردد:
-خودمم پیشت می مونم…تا برگردم زخمت و بشور.
قبل از اینکه مخالفتی کنم رو می گیرد:
-همون که شنیدی! از اولم نباید تنهات میذاشتم. زود برمی گردم.

***
باران ریز و مداوم می بارد. آسمان سیاه و پر ستاره را می نگرم و غر می زنم. الان وقت باریدن بود خدا؟
نگاه ترسیده ام را به مخروبه ی جلوی چشمم می دوزم. ساعت از ده گذشته. در بن بستِ تاریک پرنده هم پر نمی زند. مریم چه گفته بود؟ گفت حماقت نکنم! گفت لااقل کسی را با خودم ببرم. گوش ندادم. طبق معمول!
حماقت کردم که آمدم. چرا آمدم؟ گفت رازم را می داند…یک نفر اس ام اس زد و گفت رازم را می داند. آمدم چون ترسیدم اگر نیایم، شعله اش زندگیم را بسوزاند. گفت راجع به همه چیز می داند. گفت نیایم بدبختم می کند. عرفان بود یا نسیم؟ حاضر بودم هر اتفاقی برایم بیفتد…اصلا بمیرم ولی یزدان چیزی از گذشته ی من نفهمد.
شب پیش مهیار پیشم ماند. امروز هم از صبح تا به حال از کنارم جم نخورد. وقتی رفت شام بگیرد، من هم بیرون زدم. اگر می فهمید، نمی گذاشت بیایم.
به مریم زنگ زدم و خبر دادم تا کسی از جا و مکانم خبر داشته باشد. اینطوری خیالم راحت تر شد. گفتم اگر خبری از من نشد، به مهیار همه چیز را بگوید.
تاکید کردم اگر به او زنگ نزدم و پیدایم نشد به مهیار بگو تا مهیار بی موقع سر نرسد و همه چیز را به هم بریزد. مهیار عادت دارد همه چیز را خراب کند…عادت دارد قلدری کند. اصلا گشتن با مهیار به نفعم نیست.
من هم عادت دارم، شجاعت الکی به خرج دهم…شجاعت نیست، دیوانگی است. نگاهی به اطرافم می اندازم. تاریک است. فاز شب ها یکی در میان خاموشند. در ماشین را باز می کنم. تقی صدا می کند و موهای تن من با همان صدای کم جان راست می شوند.
ناخونم را می جوم. موبایلم را بین مشتم می گیرم و می فشارم. بین پیاده شدن و نشدن مانده ام. بلاخره تمام جراتم را در پاهای لرزانم جمع می کنم و پایین می روم. قلبم توی گلوی زخمیم می تپد.
چند قطره ی سرگردان روی لب و موها و شانه هایم می چکد و قطره های بعدی نقاط دیگر را هدف می گیرند.
در ماشین را می بندم. دزدگیرش را نمی زنم. می خواهم اگر اوضاع خطرناک شد، بتوانم خودم را به موقع داخل ماشین برسانم و فرار کنم.
کوچه ی تاریک را نگاه می کنم. چند قدم جلو می روم. زیر یکی از فاز شب های چراغ سوخته، سایه ای می بینم. سایه ی مردی تنومند و قد بلند. آب دهانم پایین نمی رود. زیر بارش باران ایستاده. مثل سنگ ایستاده و مجسمه ای را می ماند، بی جان!
خودم را جلوتر می کشم. دیدن سایه مرا یاد خاطره ای قدیمی می اندازد. یک شب برفی بود…الان بارانی است…سایه ی مردی را دیدم…آن مرد!
سرم را تکان می دهم تا هجوم افکار منفی را عقب برانم.
خودم را جلوتر می کشم. سایه صاف ایستاده و بلندی اش را به رخ نگاهم می کشد. قطره ها پلک هایم را باز و بسته می کنند و خوب نمی بینم. جلوتر می روم. همین که تکان هم نمی خورد، به من جسارت می دهد. عرفان است؟ عرفان لاغر است…عرفان انقدر بلند نیست.
قدم بعدی نور فاز شب را به چشمانم می رساند و سایه را می بینم…می شناسم. باران هم دیگر مانع دیدم نمی شود. باران هم حقیقت را توی صورتم می کوبد. دردآور می زند. سیل آسا می زند.
دستم را روی قلبم چنگ می کنم. جیغ خفه ای از گلویم بیرون می پرد.
سایه نگاه می کند…نگاهش نقب زده، توی تمام وجودم.
دستم تا دهانم بالا می آید و از بین انگشتان چسبیده به لبم یک کلام بیرون می پرد:
-یزدان؟!

یزدان همچنان نگاهم می کند. بی حرف یک گام به ستم برمی دارد. گامی عقب می روم و دستم را بالا می آورم. می خواهم بگویم، جلو نیا…می ترسم مرا همین جا بکشد!
اصلا چرا خواسته مرا در چنین جای خلوت و سوت و کوری ببیند؟ لابد قصد جانم را کرده! لب هایم می لرزند. از بین آن ها کلمات بریده بریده و غیر قابل تشخیصی بیرون می پرد.
با زبان بی زبانی دارم التماسش را می کنم. اشک هایم با قطرات باران مخلوط می شوند.
چیزی شبیه سکوت در گلویم انتشار می یابد. چیزی ماندن سکون در وجودم تبلور می یابد.
چیزی مانند لحظه…درک مرا از زمان نابود می کند.
انگار از این لب زدن های ماهی وارم پی به حال خرابم می برد.
نگاهش عصبانی نیست…نگاهش چیزی مانند التماس را فریاد می زند. در جایم می ایستم.
تمام جراتی که از حالت نگاهش گرفته ام را نوک زبانم جمع می کنم:
-یزدان من…
بین حرفم می پرد و همانطور که دست هایش را در جیبش کرده، با شتاب به سمتم می آید:
-گلاره بذار اول تکلیفی که می خواستی روشن شه رو من روشن کنم. می خواستی تکلیفت روشن شه دیگه؟ خودت گفتی میری تا تکلیفت روشن شه. با وجود تمام چیزایی که پیش اومد و به تو حق میدم که منو نخوای…ولی ولت نمی کنم…به حال خودت نمی ذارمت و به تو هم چنین اجازه ای نمیدم. تکلیفت اینه!
چشمانم گشاد می شوند. چه دارد می گوید؟ تنهایم نمی گذارد…نمی گذارد ترکش کنم! باید مرا زیر مشت و لگدش بگیرد. باید هوار بکشد که از من متنفر است…مگر نمی داند؟
به چند قدمیم رسیده که با تاکید می گویم:
-همونجا وایسا…
می ایستد. باران موهایش را نم دار کرده. قطره های بلوریِ آب، زیر نور کم جانِ فاز شب، روی موهایش برق می زنند.
نگاهم را تا چشمان براق و پلک خیسش، پایین می کشم:
-تو…تو نبودی که بهم اس ام اس دادی؟
حالت متعجبی به خودش می گیرد:
-توی این دو روز بیشتر از هزار بار زنگ زدم و اس ام اس دادم…اون وقت می پرسی…
دیگر نمی شنوم. خدایا او نبوده! آن مسیج لعنتی کار یزدان نبوده. نگاه هراسانی به دور و اطراف می اندازم. گلویم بنای سوختن برمی دارد. عجب رودستی خوردم!
-یزدان تو اینجا چیکار می کنی؟
هرچقدر او جلو می آید، من عقب می روم:
-چرا اینطوری می کنی گلاره؟ چرا میری عقب؟ من که گفتم برای چی اون حرفارو به فرهان زدم. از من نترس.
صدایم را بالا می برم:
-ازت پرسیدم اینجا چیکار می کنی؟
نگران حال آشوبم می شود. لب هایش را به هم فشار می دهد و در آخر با آرامش جواب سوالم را می دهد:
-دوستت مریم به من زنگ زد گفت بیام اینجا…حرف دیگه ای نزد. فقط آدرس داد گفت بیام اینجا ببینمت!
مریم لعنتی…دلسوزی و نگرانی هایش همه چیز را به هم ریخت!
نگاهی به کوچه ی تاریک و خلوت می اندازد و بعد مردمک های بی قرار مرا می کاود:
-حالا چرا وسط ناکجا آباد؟ بیا بریم خونه. به اندازه کافی توی این دو روز عذاب کشیدم. صد بار مردم و زنده شدم. لازم نیست تصمیمی بگیری. من جات تصمیم گرفتم. نمی ذارم همه چیزو خراب کنی! برگرد خونه!
بی توجه به حرف هایش مثل آدم های هیپنوتیزم شده ، سر و ته کوچه را نگاه می کنم و زمزمه می کنم:
-با عقل جور در نمیاد…یه چیزی درست نیست…
کار عرفان بوده…لابد حالا هم همینجاهاست. اصلا شاید دارد ما را می بیند.
ناگهانی انگار به کشف بزرگی رسیده باشم، جیغ می کشم:
-از اینجا برو…
به سمتش می دوم و از بازویش می گیرم. او را دنبال خودم می کشم:
-یزدان تو باید از اینجا بری!
مثل سنگ سرجایش ایستاده و با نگرانی نگاهم می کند. میان جیغ جیغ کردن هایم، به گریه می افتم:
-میگم برو لعنتی…برای چی اومدی؟
بازوهای لرزانم را بین دستانش می گیرد و تکانم می دهد:
-حالت خوبه گلاره؟ دارم کم کم به این باور می رسم که تو داری دیوونه میشی…من نگرانتم!
با مشت های بی جان و زنانه ام توی سینه اش می کوبم:
-تو نباید اینجا باشی!
صدای افتادن چیزی حواس هردویمان را به سمت ساختمان مخروبه پرت می کند. چیزی مانند هراس در نگاهم فرم می گیرد.
توی سینه اش می کوبم:
-یزدان بیا بریم…اصلا منم باهات میام خونه! بیا بریم…
مشکوک نگاهم می کند. از تغییر موضع ناگهانی ام انگار جا خورده. بازوهایم از بین انگشت های کشیده اش رها می شوند. سعی می کنم به بلوزش چنگ بزنم و مانع فاصله گرفتنش شوم ولی او بی هیچ حرفی، به سمت منبع صدا می رود.
توجهی به التماس های من نمی کند. چند قدم مانده به در از جا درآمده ی خانه برسد که کسی از داخل خانه بیرون می پرد و خودش را به یزدان می رساند.
برق چاقوی توی دستش چشمم را کور می کند. یزدان که حسابی غافلگیر شده، نمی تواند خوب از خودش دفاع کند.
از دیدن صورت عرفان که کلاه لبه داری روی سرش گذاشته، صدا در گلویم خفه می شود. نگاه خصمانه ای به من می اندازد و نوک چاقویش را به سمت کتف یزدان می برد. با تمام مقاومتی که یزدان می کند، چاقو تا دسته توی استخوان کتفش فرو می رود.
صدای فریادی که از درد می کشد، چیزی فراتر ار بلند است. انقدر شوکه شده ام که حتی نمی توانم از جایم جم بخورم. قلبم نمی زند. فقط جیغ های ممتد و بلند می کشم. صحنه ی چاقو خوردن یزدان از جلوی چشمم کنار نمی رود.
خدایا این همه آدم را از زندگیم حذف کردی…یزدان را ا من نگیر!
عرفان نگاهی به اطرافش می اندازد و با درک اینکه توی موقعیت مناسبی نیست و با این همه سر و صدا ممکن است، کسی پیدایش شود، من و یزدان را رها می کند و با سرعت به سمت انتهای کوچه می دود.

***
صورت گریانم را با پشت دست پاک می کنم و چیزی نمی گذرد تا دوباره صورتم از اشک خیس می شود.
پشت آمبولانس که نشستیم، مرد مسن و مهربانی به من که داشتم از بی قراری می مردم، گفت که خونریزی یزدان زیاد است ولی خطرناک نیست و نگران نباشم…من اما ذره ای آرام نشدم.
نمی توانم دست از فکر کردن به اینکه، همه ی اینها تقصیر من احمق است، بردارم. منی که در طول زندگیم یک بار هم مسیر درست را نرفته ام.
-گلـــاره!
نگاهم را بالا می کشم و نینا را می بینم که با گریه به سمت من می دود. نیم ساعت پیش به او زنگ زدم و همه چیز را گفتم. از دیشب اصلا نشد که زنگ بزنم. تا به خودم بیایم ساعت از سه صبح گذشته بود و ترجیح دادم، آن موقع او را نترسانم.
به هرحال بود و نبودش که فرقی نداشت.
همین که به من می رسد، توی آغوشم می پرد و صدای گریه اش بلند می شود:
-گلاره می خوام یزدان و ببینم! حالش بده؟ چی شده گلاره؟
با آن حال بدم دستش را می گیرم و او را به آرامش دعوت می کنم:
-آروم باش عزیزم…چیزی نیست یکم خونریزی داشت. نگران نباش. الان که نمی تونی ببینیش باید به هوش بیاد.
چشم های سیاهش از اشک برق می زنند:
-بهوش میاد دیگه؟
لب می گزم:
-این چه حرفیه که می زنی نینا؟ معلومه به هوش میاد.
موبایلم روی صندلی های بغلی می لرزد. مهیار است. بار هزارمی است که زنگ می زند. موبایل را برمی دارم و دستی روی شانه ی نینا می کشم:
-نینا جان من باید این تماس و جواب بدم. خوب شد اومدی. مشکلی بود توی محوطه ام.
فقط پلکی به معنای موافقت تکان می دهد. از او فاصله می گیرم و جواب مهیار را می دهم:
-مهیار چرا انقدر زنگ می زنی؟ گفتم که حالم خوب نیست.
-خب چیکار کنم؟ نگرانم…
پوزخند صداداری می زنم:
-باور کنم؟ نگران یزدانی؟
-نخیر من نگران توئم…چرا همچین حماقتی کردی؟ چرا با پای خودت رفتی تو دهن شیر؟ اگر اونطوری منو نمی پیچوندی الان این اتفاقا نمیفتاد. خودت چیزیت می شد چی؟
پوفی کلافه ای می کشم:
-چند بار بهت بگم؟ اگر هزار بار دیگه هم تهدیدم کنه و بخواد برم سراغش می رم…من نمی خوام یزدان چیزی بفهمه. هرکاری هم می کنم تا نفهمه. امشب که فکر می کردم فهمیده، صد بار مردم و زنده شدم.
صحبت را با مهیار کوتاه می کنم. حال خودم بودن را هم ندارم، چه برسد به او که هنوز دلم از دستش پر است. مجبورم جوابش را بدهم چون مجبورم می کند. چون قسم خورده اگر موبایلم را خاموش کنم، خودش می آید اینجا. چون همه زورشان به من بدبخت می رسد.
زمین از بارش دیشب هنوز خیس است. همهمه ی مردم در پیاده رو مثل وز وز مگس توی سرم می پییچد.
در این گرمای تابستانی مثل بید می لرزم. وارد سوپرمارکتی می شوم و یک بسته سیگار می خرم. چند نخش صد در صد آرام ترم می کند.
وقتی به بیمارستان برمی گردم، نینا را می بینم که سرگردان ایستاده و انگار دنبال من می گردد. دل آشوبه می گیرم.
به سمتش می دوم:
-چی شده نینا؟
نفس نفس می زند و با خوشحالی می گوید:
-یزدان بهوش اومده…سراغ تورو می گیره.
قبل از اینکه حرفش کامل شود، پا تند می کنم و از او فاصله می گیرم. هنوز نمی دانم باید چه جوابی بابت رفتارهای عجیب و غریب خودم و حضور ناگهانی عرفان، به او بدهم. فقط می دانم بی اندازه مشتاق دیدن روی یزدان و چشم های بازش هستم.

راهروی سپید و سبز روشن را می گذرانم. نینا با آن کفش های پاشنه دار و تق تقی اش دنبالم می دود ولی پاهایش عجله و شتاب پاهای بی قرار مرا ندارند.
در را باز می کنم. خودم را داخل می اندازم و دستم را روی قلبم می گذارم. یزدان با شنیدن صدای قدم های من چشم های خواب آلوده اش را باز می کند.
چشمانش نیمه بازند. پلک هایش…خشک به خشک…پلک هایش دیر به دیر…ساییده می شوند.
چیزی زیر پلک هایم گیر می کند. چیزی مثل درد. چشم هایم چه دیر…چه خشک، روی هم می روند.
ساییده می شود، چشم ها زیر پلک ها…پلک ها بالای چشم ها…درد…از سر تا به پا درد…درد!
پاهایم…درد! گوش هایم…درد! زندگیم از سر تا به پا…درد!
نگاهش که به منِ پریشان می افتد، لبخند روشنی دو سوی لبش را بالا می کشد.
تا به حال دیده ای، لبخندِ مردی را که خسته است؟ تمام عشق را با عظمتش می شود، در لبخند مردِ خسته دید.
لب هایم را از زور بغض به هم فشار می دهم. نباید جلوی چشمش مثل بچه ها بزنم زیر گریه!
با سرش اشاره می کند، جلو بروم. جرات پیدا می کنم و پاهای لرزانم را دنبال خودم می کشم. خدایا من متسحق این لبخند و این همه نرمش نیستم.
قبل از اینکه به او برسم نینا خودش را به او می رساند و بغلش می کند:
-خداروشکر که اتفاق بدتری برات نیفتاد یزدان…
یزدان «آی» بلندی می گوید و دستی روی کتفش می کشد. دلم می ریزد…دردش گرفته. درد باز می آید و این بار روی قلبم تارش را می بافد.
زن سپید پوشی که بالا سر یزدان ایستاده، تذکر می دهد:
-خانوم مراقب باش. ممکنه بخیه هاشون سرباز کنه.
نینا لب می گزد و خودش را کمی کنار می کشد و اشک هایش را پاک می کند ولی از روی تخت یزدان بلند نمی شود. بی حوصله توی دو قدمی اش می ایستم و به هرچه دو قدمی ای که بین من و او فاصله می اندازد، لعنت می فرستم.
یزدان لبخند خسته اش را حفظ می کند و با صدای خسته تری می گوید:
-نینا جان میشه چند لحظه منو گلاره رو تنها بذاری؟
نینا نگاهی به من می اندازد و شانه هایش را نصفه و نیمه بالا می اندازد:
-باشه…چرا که نه؟! منم میرم یه چیز بگیرم بخورم!
بعد از رفتن نینا پرستار هم که انگار پیجش کرده اند، به سمت در می رود و تذکر دیگری به من می دهد:
-دور مریضو زیاد شلوغ نکنید.
سرجایم مثل چوب خشک می ایستم و از زور شرمندگی، فقط با گوشه ی بغض دار لبم مشغول می شوم.
خط های دوست داشتنی گوشه ی چشمش، از عمق گرفتن لبخندش، بیشتر چروک می خورند:
-انقدر لب و لوچت و نجو زخم میشه…بیا اینجا بشین!
با دستش روی تختش می زند و منتظر نگاهم می کند.
بغضم می ترکد و با سر به سمتش می روم:
-یزدان منو ببخش…
روی تختش می نشینم و پیشانی ام را روی مشتش می فشارم:
-یزدان متاسفم…واقعا متاسفم!
دست زیر چانه ام می برد و فشار خفیفی به آن وارد می کند. چشمان اشکی ام را بالا می کشم و در جاریِ نگاهش غرق می شوم. او هم انگار گم شده. شاید هم دارد فکر می کند، چطور باید شروع کند و همه چیز را بپرسد.
بر من رحم نکن…بر من زخم بزن!
هرگز نباید درد، جایش را به درماندگی دهد…
آلوده ی ذهنِ خسته ی من نباش. در چشمان تو تمام مقدسات، از گاهی به گاه دیگر پلک می زنند.
من یک پارچه گناهم…
در من، هیچ خدائی، خدائی نمیکند…
هیچ یقینی به دلم راه نمی یابد…
در دل من کم کم دارد خدا…
می میرد!
انقدر درگیر تلخی های زندگی شده ام که سالهاست خدا در دلم کم کم می میرد. هنوز هست اما! هرچند کم رنگ ولی هنوز هست…
چه صبری دارد خدا…
هــای خــدا…چه صبری داری تو! روزی در دل هزار بنده ات می میری و همچنان خداوار ایستادگی می کنی.
من از ترسِ مردن در دل یک نفر…یک مرد، تمام دنیایم به سیاهیِ یک کابوسِ شوم شده!
یک دقیقه سکوت به خاطر باران…قدم زدن های عاشقانه…دوش به دوش رفتن تا بی نهایت. یک دقیقه سکوت به خاطر چای…بی هل، بی نبات…که یاد آور چیزی نیست. اصلا یک دقیقه ی دیگر هم سکوت به حرمتِ عشق بازیِ نگاه ما زیر آسمانِ سیاهِ سیاهِ طحران!
بیا تمامش کنیم یزدان…
بیا دست از سر این سکوت بی پدر برداریم.
-یزدان نمی خوای چیزی بپرسی؟
ابروهایش را بالا می اندازد:
-نه…
صاف سرجایم می نشینم. نمی خواهد بپرسد؟ باید بپرسد! باید سین جیمم کند. باید گله مند شود. باید آوار سوال هایش را روی سرم بریزد.
ادامه ی «نه» قاطعش را می گیرد و می گوید:
-می خوام گوش بدم. همه چیزو بهم بگو…می شنوم…
قبل از اینکه دهان باز کنم فشار خفیف و کم جانی به دستم وارد می کند:
-البته راستش رو…
راستش؟ راستش را نمی گویم یزدان. می میرم ولی نمی گذارم، راستش را بفهمی! به دانستن حقیقت حتی فکر هم نکن. حقش را داری ولی من چنین جسارتی ندارم.
آب دهانم را جمع می کنم و یکجا قورت می دهم تا راه تنفسی ام باز شود:
-یزدان یه نفر منو تهدید می کرد…یکی دنبالم افتاده بود. من خیلی ترسیده بودم و اصلا حالیم نبود چیکار می کنم.
هول زده بین حرفم می پرد:
-چی داری میگی؟
کمی در جایش نیم خیر می شود. دستم را روی شکمش فشار می دهم:
-توروخدا یزدان بخواب…بخیه هات باز میشنا…اگر می خوای همه چیزو بدونی آروم باش!
توی جایش می خوابد و کف دست هایش را روی صورتش می کشد:
-چرا به من نگفتی؟ از کیه که تهدیدت می کنن؟
زبانم را روی لب خشکم می کشم:
-خیلی وقت نیست. یزدان من فکر می کردم…فکر می کردم…
لب می گزم و شرمزده حرفم را قطع می کنم.
پوزخندی می زند و سرش را با تاسف تکان می دهد:
-فکر کردی کار منه!
دوباره زیر گریه می زنم. این بار برای اینکه عصبانی نشود، از حربه های زنانه ام استفاده می کنم. طاقت سرد شدن لبخند و نگاهش را ندارم. دروغ هم که همیشه…زیاد می گویم!
-گفتم که متاسفم…به خدا حساس شدم. آخه کسی نبود که بخواد منو تهدید کنه! بجز تو یا فرهان. باید فکرم کجا می رفت؟ من حامله ام یزدان. نمی دونی چقدر احساس تنهایی و بیچارگی می کردم. تو که اون حرفارو به فرهان زدی دیوونه شدم. ببخشید عزیزم.
پشت دستش را می خواهم ببوسم ولی نمی گذارد:
-این چه کاریه خانومم؟ من نیستم که باید ببخشمت…تو باید ببخشیم…شنیدی؟ گفتم باید…یعنی دیگه حق نداری بذاری بری. می دونی چی به سر من آوردی تو همین دو روز؟ خداروشکر که تموم شد. اصلا کجا بودی گلاره؟
آب دهانم به گلو می پرد. سعی می کنم، رنگ به رنگ و دست پاچه شدنم، خیلی هم توی چشمش نباشد. بگویم با یک مرد توی یک اتاق خوابیدم؟ مردی که از قضا معشوقه ی پنج ساله ام بوده. مردی که نوزادش را برخلاف کودک های تو با تمام وجودم می خواستم؟ تاب می آورد زیر چنین بار سنگینی؟ به خدا که تاب نمی آورد…خم می شود…می شکند.
راست می گویم:
-توی هتل بودم…
قبل از اینکه با چشم های متعجب و البته خسته اش چیزی بپرسد، این بار دروغ می گویم:
-سیاوش یکیو می شناخت. گفت امنه. رفته بودم اونجا…
لعنت به این لکنت بی موقع…می خواهم زیبا دروغ بگویم…دیگر در دروغ گویی به بلوغ رسیده ام!
-ولی دوستت مریم به من گفت نمی دونه کجایی…
سریع جواب می دهم:
-بهش گفتم نگه…می خوای ازش بپرس!
آهی می کشد:
-نه گلاره من بهت اعتماد دارم…ولی حق نبود منو اینطوری بترسونی…
شرمنده می شوم…دوباره:
-می دونم…یزدان هزار بارم بگم منو ببخش کمه.
سرش را بالا می اندازد:
-لازم نیست…اصلا فراموشش کن…از جلوی چشمم دیگه جم نمی خوری. من باید بدونم کیه که تهدیدت می کنه. به محض اینکه مرخص شم میرم سراغ فرهان.
حرفی نمی زنم. دستش روی شکمم می خزد. قلبم توی سینه جا به جا می شود.
-حالا حالت چطوره مامان کوچولوی من؟ اذیتت که نمی کنن؟
بلاخره لبخند می زنم. انگار او هم همین را می خواهد. لب می گزم و با خنده ای که هیچ جوره جمع و جور نمی شود، جوابش را می دهم:
-نه بابا…به تو رفتن…آرومن…و دوست داشتنی.
چشم های خمار و موربش هر چند ثانیه یک بار روی هم می روند. خوابش می آید. اثر آرام بخش هاست. انگشت هایش را بین انگشت هایم قفل می کنم:
-درد داری؟
آرام می خندد:
-می خواستی دو ساعت دیگه بپرسی…نه زیاد..یکم استخون کتفم درد می کنه و پوستش می سوزه. جای زخمم ذوق ذوق می کنه.
-حالا خوبه گفتی زیاد نه…دکتر گفت زود مرخصت می کنن.
بی توجه به حرفم، می پرسد:
-مامور نیومد؟
تایید می کنم:
-چرا بهشون گفتم یه حمله بوده واسه کیف قاپی…گفتم نمی شناختیمش و اینا. منتظر موندن یکم اوضاعت مساعد شه از تو هم می خوان بپرسن. چیز دیگه ای نگو…
با تعجب می پرسد:
-چرا؟ گلاره باید به پلیس بگیم…باید دنبالش رو بگیرن…اصلا دلم راضی نمیشه. تو توی امنیت نیستی…
پلیس نه! عرفان و نسیم لج می کنند. آتششان زندگیم را می گیرد. بین حرف هایش می پرم:
-نه یزدان به پلیس چیزی نگو…تورو خدا…بدتر لج می کنن.
پلک هایش هنوز روی هم می افتند ولی سرسختانه با خواب مبارزه می کند.
ادامه می دهم:
-به پلیس نگو. اصلا شاید راجع به گذشته ی خودت باشه و پات گیر باشه. یزدان من توی شرایط خوبی نیستم. انقدر به من استرس نده.
دستم را می گیرد:
-خیلی خب…آروم باش. خودم پیشو می گیرم. تو نگران چیزی نباش. فقط پیش من بمون تا بتونم مراقبت باشم.
این بار چند ثانیه چشم هایش را می بندد. فکر می کنم خوابش برده و می خواهم از روی تختش بلند شوم که دستم را محکم تر می چسبد:
-همینجا بشین…پیشم بمون…
زیر چشمی نگاهم می کند. سرم را جلو می کشم. گرداگرد لبان بی رنگش، مردمک چشمانم را می رقصاند…مثل آخرین رقص اندوهگینِ دود وقتی سیگار را له می کنی، بی آنکه به خاک بسپاری اش.
لب هایم را به لب های نیمه بازش می رسانم و بوسه ی آرامی روی آن ها می زنم. اشکم می چکد و امتداد گونه ام را می گیرد. پل می زند و روی گونه ای او می نشیند.
لب می زنم:
-باشه…هیچ جا نمیرم.

برایش از پارچ کمی آب می ریزم. این بار هوشیارتر از بار قبل است. طور مشکوکی نگاهم می کند که ناخودآگاه اعمالم رنگ دستپاچگی می گیرند.
با شالم خودم را باد می زنم:
-نینا چرا از دانشگاه نیومد؟ دیر کرده…
لیوان آب را به سمتش می گیرم. لب هایش خشک و پر ترک شده اند. لیوان را پس می زند. بی قرار است. نمی تواند یک جا بخوابد. اصرار دارد که مرخصش کنند ولی شدنی نیست.
چشم هایش هنوز از روی شک و بدگمانی باریکند. لیوان پلاستیکی را روی پا تختی می گذارم. بوی گل هایی که عیادت کنندگان آورده اند، حسابی قوه ی بویایی قویم را اذیت می کند.
فرهان هم برای عیادت آمد و چند دقیقه با یزدان تنها حرف زدند. بعد هم یزدان با اطمینان به من گفت که آن تهدیدها کار فرهان نیست.
گندم هم آمد و چقدر از بازوی یزدان آویزان شد. و من چقدر حرص خوردم و خودخوری کردم. آخر سر طاقت نیاوردم و به یزدان گفتم که اصلا از او خوشم نمی آید. یزدان به حسادتم خندید و توضیح داد که گندم برایش مثل نیناست، چون از بچگی با او بزرگ شده اند.
وقتی گفتم شب مهمانی فکر کردم از لج من و بخاطر دلخوری ات با او گرم گرفته بودی، حسابی توبیخم کرد. گفت این کارها مخصوص بچه هاست. گفت هیچ آدم متعهدی اگر عاشق باشد، چنین کار لوس و بی مزه ای نمی کند.
ولی با همه ی این ها من مطمئنم که یزدان برای گندم خیلی بیشتر از یک برادر است. جزو آن دسته از افراد است که تاهل برایشان معنای خاصی ندارد. مثل من…مثل مهیار. چون خودم زیر پای یزدان نشسته و زندگی مشترکشان را به هم زده بودم، حتی با وجود اینکه زندگی مشترکشان رو به زوال بود، می ترسم چنین بلایی سر زندگی خودم هم بیاید.
به یزدان اعتماد دارم. او حتی با وجود اینکه سمیرا خیانت کرده بود و باهم زندگی نمی کردند، حاضر نشد قبل از طلاق دادنش، با من باشد. ولی اگر حقیقت را بفهمد، مطمئنا به همین عاشقی و مهربانی نمی ماند. مطمئنا ار آتش خشمش همه چیز می سوزد.
در آن روز از بودن گندم و گندم ها دور و بر یزدان می ترسم!
لپم را از داخل گاز می گیرم. خدا نکند یزدان چیزی بفهمد.
-گلاره خوابی؟
گیج و گنگ نگاهش می کنم:
-هان؟ آهان نه…داشتم فکر می کردم.
دستی به پیشانی صاف و بلندش می کشد و توی جایش کمی جابه جا می شود:
-گلاره چرا دیشب رفتی اونجا؟ اون بهت اس داد و تو هم رفتی؟ آخه کدوم آدم عاقلی اینکارو می کنه؟ من دارم سعی می کنم بهت اعتماد کنم ولی چیزایی که میگی با هم جور در نمیان. از دیشب انقدر فکر کردم که سرم داره منفجر میشه. می خوام باورت کنم…واقعا می خوام…ولی…ولی نمی تونم.
لب می گزم و زیر چشمی نگاهش می کنم. کاش انقدر نمی پرسید تا من مجبور نمی شدم مدام دروغ بگویم. آب دهانم را به سختی قورت می دهم. چون اعمالم زیر ذره بین نگاهش است، خودم را جمع و جور می کنم.
دروغ هایی که از قبل آماده کرده ام تا وقتی این سوال را پرسید تحویلش دهم را، می گویم:
-من که گفتم فکر می کردم کار توئه…ولی مریم می گفت غیر ممکنه کار تو باشه. وقتی اون لعنتی بهم اس داد به مریم گفتم امشب تکلیفم و روشن می کنم. به خدا خسته شده بودم. مریم مخالفت کرد و گفت نرو. گوش ندادم. گفتم همین امشب هرکی باشه معلوم میشه. برای همین رفتم اونجا…وقتی دیدمت مطمئن شدم خودتی ولی بعد اعمالت به من فهموند تو اصلا از این موضوع خبر نداری. اون موقع بود که فهمیدم اونی که اس داده بود باید همونجاها باشه. سعی کردم از اونجا دورت کنم. خطرناک بود. حماقت من ممکن بود توی خطر بندازتت…مریم سرخود به تو زنگ زد…چون مطمئن بود کار تو نیست و من توی خطرم بهت زنگ زد.
لب هایش را با حرص روی هم می مالد و سرش را با تاسف تکان می دهد:
-فقط همینقدر منو باور داشتی؟ حتی دوستت که منو نمی شناسه از تو بیشتر بهم اعتماد داره.
دست پیش می گیرم که پس میفتم:
-بخاطر اینکه مریم و طعمه نکرده بودی که بخواد بهت شک کنه. چون به اون نگفته بودی که می کشیش. یکم…فقط یکم سعی کن درکم کنی.
سعی می کنم تند نروم. خودم که دیگر می دانم چقدر حرف هایم متناقضند و او حق دارد، مشکوک شود.
موهایش را که توی پیشانی اش ریخته بالا می زنم و پیشانی اش را می بوسم:
-بهم اعتماد کن عزیزم من هرچی که بود رو بهت گفتم. فراموشش کن و انقدر خودت و درگیر نکن. همه چیز گذشته و رفته. ایشالله که با این مسائل پیش اومده دیگه اون کسی که دنبالمه بی خیال میشه. شاید اصلا بخاطر گرفتن پول از تو می خواست منو بدزده. حالا که سالم و سلامت پیشتم…
-اگه چیزیت میشد چی؟ گلاره بدون تو من هیچم. اگر اون لعنتی بلایی سرت میاورد چه خاکی تو سرم می ریختم؟
چشم هایش برق افتاده اند. آن ها را می بندد و سُر می خورد. سرش را روی بالشتش می گذارد و مچش را روی پیشانی اش:
-تو باید بهم می گفتی! دیگه حق ندای هیچ چیزی رو حتی کوچیک و بی اهمیت از من پنهون کنی.
چشم هایش را باز می کند. اشک ها رفته اند و حالا مصمم و مثل همیشه محکم چشم به من دوخته:
-کافیه یه بار دیگه فقط یه چیز کوچیک و از من پنهون کنی گلاره. دارم همین یه بار رو بهت فرصت میدم. راستش این همه جسارت و بی پرواییِ تو من و می ترسونه. احساس می کنم توی این مدت توی واقعی رو نشناختم. رفتار اون روزت وقتی توی گوش من زدی…گلاره ی من نبودی.
حرفی نمی زنم….حرفی برای شلیک ندارم. هرچه بود و نبود را راست و دروغ شلیک کردم.
غم انگیز است…
گیر کرده ام بین یک تقاطع لعنتی. دلم می خواهد اگر یزدان قرار است بفهمد خودم بگویم…از طرفی از اینکه بفهمد وحشت دارم. می خواهم عرفان و نسیم را از زندگیم بیرون بیندازم. مهیار و گندم را هم…و همه ی تهدید های دیگر را…هم.
اصلا دلم می خواهد دست یزدان را بگیرم و ببرمش یک جای دور. خالی از هم جنبنده ای…من باشم و او و بچه هایمان…می شود خدا؟
غم انگیز است…
دلم می خواهد گریه کنم. برای تمام خواستن ها و نتوانستن هایم. کاش کسی بود که اشک هایم را به او قرض می دادم تا بجای من گریه کند. کاش کسی بود تا چشمان مرا می گریست. یا لااقل کسی بود که برای دردهایم با من می گریست.
غم انگیز است…
کنار او هستم و تا حد مرگ احساس تنهایی می کنم. این یکی از همه غمناک تر است!
موبایلم توی جیبم زنگ می خورد. از روی صندلی بلند می شوم.
-کجا میری؟
دکمه های مانتوی یاسی رنگم را می بندم:
-میرم دستشویی…چیزی نمی خوای؟
سرش را بالا می اندازد و ابرو در هم می کشد:
-زود بیا.
گوشی بی وقفه می لرزد. به نگرانی نگاهش لبخند می پاشم و به سمت در گام برمی دارم:
-چیزیم نمیشه یزدان. از صبح بیست بار رفتم دستشویی و بیست بارشم گفتی زود بیا. اینجا بیمارستانه ها! زود میام…
به دستشویی که می رسم و در را پشتم می بندم، موبایلم را از جیبم بیرون می کشم. عرفان است. پشتم را به دیوار می کوبم و سرم را چند بار محکم به کاشی ها می زنم.
باید می دانستم رهایم نمی کند.

***
هوا سرد است…آن هم در چله ی تابستان. دندان هایم از زور سرما تلیک تلیک به هم می خورند و سمفونی مزخرفشان اعصابم را مچاله می کند.
هوا سرد، چراغ ها خاموش، باد می وزد. سوزناک می وزد و غمگین می تازد…آن هم در تابستان!
در اتاق کار یزدان را باز می کنم و خودم را داخل می اندازم. لب هایم از شدت خشکی ترک خورده اند. دستانم می لرزند و ناخون هایشان جویده شده. خودم تا به خانه برسم، همه را تا گوشت جویدم و شستم به سوزش و خون ریزی افتاد.
قبل از اینکه یزدان زنگ بزند، به او خبر سالم رسیدنم را دادم. راضی به برگشتم به خانه نبود. خودم را زدم به کمر درد و دل درد. اولش اصرار می کرد که باید مرخصش کنند تا همه باهم برگردیم ولی چنین چیزی ممکن نبود.
به نینا توصیه کردم که همانجا بماند و مراقب برادرش باشد. اگر برگردد خانه و مرا پیدا نکند، به معنای واقعی بدبختم.
بی حواس توی اتاق قدم می زنم. شاخه های درخت به شیشه ی پنجره می خورند و صدای تق تق و خش خش آنها تنها صدایی است که در سکوت کرکننده ی تابستان می پیچد.
بلاخره تصمیم را می گیرم و کشوی چوبی را بیرون می کشم. سیاهی و براقیِ روکشِ آهنیِ اسلحه، دلم را بی قرار می کند. آن را برمی دارم. دستم می لرزد. خشابش را بیرون می کشم. در کمال نا امیدی من برای پر بودنش، پر است.
نفسم را بیرون می فرستم…نمی دانم اینکه پر است می تواند خوب باشد یا بد ولی در حقیقت من برای دفاع از خودم به آن نیاز دارم. پر و خالی بودنش هم فرق زیادی نمی کند.
من آدمکش نیستم اما به هرحال ترجیح می دهم، دستم به جایی بند باشد. چند تا بالشت می گذارم زیر روتختی تا اگر فائزه خانوم سر زد فکر کند خوابم. مطمئنا انقدر جسارت ندارد که داخل اتاق خواب بیاید. فرزین خان را هم فرستادم دنبال وسایلم در هتل تا آن ها را برگرداند. بند کیف را روی شانه سفت می کنم. انگار بمب ساعتی داخلش است که انتظار دارم هر لحظه منفجر شود.
وارد حیاط می شوم و آرام و بی سروصدا طول حیاط را قدم برمی دارم. بیرون بردن ماشین، قطعا با سر و صدای زیادی همراه است. می توانم تا مقصد مورد نظر را با تاکسی بروم.
یک بار دیگر هم دیوانگی می کنم…یک شب دیگر هم احمق و دیوانه می مانم، تا همه چیز تمام شود. اگر عرفان ارواح خاک پدرش را که نمی دانم کی مرده قسم می خورد که با عکس ها و کلی مدرک به بیمارستان خواهد آمد، یعنی واقعا می آید.
عکس ها به کنار…می توانم آن ها را به خواهر دوقلویم نسبت دهم، هرچند یزدان زن خودش را هرچقدر هم شبیه، می شناسد. ولی از آن بدتر، نمی دانم باید با آن صیغه نامه ی لعنتی که برگ برنده اش است چه کنم؟
راننده ی تاکسی جلوی یک باغ روی ترمز می زند و نگاه مشکوکی به اطرافش می اندازد:
-خانوم همینجاست.
تشکر می کنم و پول را به دستش می دهم. پول را نمی گیرد و دوباره به کوچه باغِ کم رفت و آمد و ترسناک نگاه می اندازد:
-خانوم می خوای وایسم برگردی؟ یخورده خطرناکه این دور و برا!
آب دهانم را قورت می دهم و با دودلی سری بالا می اندازم:
-نه آقا کسی منتظرمه. شما برید.
از ماشین بیرون می پرم و برنمی گردم تا دوباره هراس توی نگاهش را ببینم. پایش را روی گاز می گذارد و دور می شود. نگاهم توی چراغ های قرمز و زرد تار شده اش، گم می شود.
از ترس به سکسکه افتاده و دست های مشت شده ام عرق کرده اند. امشب همه چیز روشن می شود…امشب شب قمار است، روی مرگ و زندگی!

سرم تنم را می خواهد بجنباند ولی دلم نمی خواهد، قدم از قدم بردارم. کمی جلو می روم و چند قدم به سمت در آهنی و بزرگ برمی دارم. در تقی می کند و کمی باز می شود.
می ایستم. خودم را عقب می کشم. به آهنگ رشته های صوتی که در حنجره ام عروسی گرفته اند، گوش می سپارم. صدای بالا و پایین رفتن سیبک گلویم است.
چشم از در آهنی برنمی دارم. جیرجیر کنان بازتر می شود.
صدا می آید…اگر درست گوش کنم، صدای راست شدن مو را به تنم می شنوم.
سایه ی سیاه و آشنایی در چهارچوب ایستاده. صدایش آشناتر است:
-سلام شیرین عسل..بیا تو…من اونقدرا هم آدم صبوری نیستم…بدو!
حرفی نمی زنم. لب ترک خورده ام را بین دندان می گیرم. انتظارش طولانی می شود. برق نگاه عصبانیش از دور چشمک می زند.
باد سوت می زند، دارد سربه سرِ شاخه های درختان پیر می گذارد.
-یالا دیگه…
خودش را که جلو می کشد، جیغ می زنم:
-صبر کن…الان میام. عرفان ما باید…
صدایش بین هوهوی باد، پژواک می یابد:
-باید حرف بزنیم خودم می دونم…پس مثل بچه ها نترس. بیا اینجا…تو که انقدر ترسو نبودی عزیزم.
آب نداشته ی دهانم را به زور قورت می دهم و جلوتر می روم:
-ببین عرفان…تو..تو…خودتم می دونی که…که کشتن من به نفعت نیست. مریم و سیاوش و مهیار می…می دونن من اومدم اینجا…
هیچ کس نمی داند…به هیچ کس نگفتم. به مهیار نمی توانستم بگویم جون همیشه، همه چیز را به هم می ریزد. مریم هم زیاد قابل اعتماد نیست. سیاوش هم که توجیح شده است. او علنا گفت که برای حل مشکلاتم دیگر نباید روی او حساب کنم.
ادامه می دهم:
-اونا می دونن و اگر بلایی سرم بیاری…به ضرر خودته..فراری هم که هستی…بیا مثل قدیم…دوست باشیم و حرفامون و ب…بزنیم.
به لکنت افتاده به جان کلماتم می خندد و سرش را به معنای «قبول است» تکان می دهد.
قیافه اش هرچند که توی تاریک و روشن جاده خیلی هم واضح نیست ولی تغییرات فاحشی کرده. افتاده تر شده. چروک های کنار چشمش برای پسری به سن او زیادند. زیر چشم هایش از کبودی گذشته و به سیاهی می زند. صورتش رنگ پریده و خسته به نظر می رسد.
رو به رویش آن سوی لولای در می ایستم. نگاه خیره و بی حیایش تمام مرا می بلعد. پوزخند مسخره ای گوشه ی لب کبودش می نشاند.
از چهار چوب فاصله می گیردو دستش را به سمت شب راهه ی باریک که به سمت داخل باغ می رود، نشانه می گیرد:
-ladies first!
دست هایم مشت می شوند. نباید بترسم…دلیلی برای ترسیدن وجود ندارد. من اسلحه دارم و او دستش خالی است. هیچ کاری نمی تواند بکند.
از چهارچوب عبور می کنم و حتی از کنار او هم می گذرم. انگار انرژی پتانسیلی که این همه مدت در پاهایم جمع کرده بودم ناگهانی آزاد شده اند که کنترلی رویشان ندارم.
صدا می آید…اگر درست گوش کنم، صدای سایش دندان هایش را روی هم می شنوم.

بغض توی گلویم درد می کند. صدای گام های خشونت آمیزش روی زمین خاکی صوت وهم آوری دارد. نگاهم مستقیم به خانه ی کوچک داخل باغ است. از پنجره های کوچک و بی حفاظش نور زرد رنگی شعاعی از اطراف را روشن کرده.
هنوز به دو سه پله ی گلی که به درب چوبیِ اتاقک می خورد، نرسیده ام که از پشت کشیده می شوم. سرم به دیوار گچی می خورد. دست هایم پشتم قفل شده اند. عرفان طوری دست هایم را از مچ خم کرده که از درد، جیغ بلندی می کشم.
صورتم را که به طرز عجیبی می سوزد، از دیوار فاصله می دهم و از گوشه ی چشم، صورت عصبانیش را نگاه می کنم.
لب های پهن سیاهش می جنبند…صورت رنگ پریده اش به همان بی تفاوتیِ پنج سال پیش است. زیر چشم هایش سیاه-سپید…لب های سیاه…درست همان لب های پهنِ بزرگِ درشتِ سیاهش روی دندان های پوسیده اش باز و بسته می شوند:
-داره زیادی بهت خوش می گذره…قرار نبود بهت خوش بگذره! باید اذیت شی…مثل من که شدم!
سرم سنگین است. دوتا می بینمش…از کوبیده شدن سرم به دیوار گیج می خورم.
زیر لبی زمزمه می کنم:
-عرفان توروخدا…اذیتم نکن. تقصیر خودت بود.
دستش را روی کاسه سرم می گذارد و فشار می دهد. سرم را عقب می کشد و این بار محکم تر به دیوار می کوبد. ناله می کنم.
نمی شنود صدای ناله هایم را انگار:
-تقصیر من؟ نه نه…من بهت هشدار داده بودم گلاره…گفتم از اون بچه سوسول فاصله بگیر…
گیج می خورم و بی آنکه بخواهم توی بغلش میفتم. او را چند تا می بینم. سرم دوران دارد و انگار عرفان و باغ و همه ی درختان دور سرم می گردند.
دستم را روی سرم می گذارم و لب می زنم:
-دوستش داشتم…
عربده می کشد:
-پس چرا باهاش نموندی؟ گلاره تو کلا کثیفی…کلا پست و خرابی…تا دیدی یکی بهتر و سرتر گیرت افتاده خودت و انداختی بهش. همش دنبال رفتن به اون بالابالاهایی…از این اخلاقت متنفرم.
می خواهد سرم را باز به دیوار بکوبد…از این بیشتر دیگر مرده ام…خدایا رحم کن!
به تی شرت سیاهش آویزان می شوم:
-توروخدا عرفان…
ناخون های فرو رفته توی تی شرتش را بیرون می کشد. از آرنج به مانتویم می چسبد و مرا با خودش به سمت پله ها می کشد:
-حالا خیلی به التماس کردنت مونده … خانوم. هنوز خیلی زوده که بخوای التماسم و کنی تا ولت کنم.
پاهایم روی زمین کشیده می شوند. عجب غلطی کردم…نباید می آمدم. کی می خواهم عاقل شوم؟
ولی اگر یزدان می فهمید؟ جون من در برابر از دست دادن یزدان زیادی بی ارزش به نظر می رسد…حتی جون بچه هایم! بدون یزدان بچه هایم را هم ندارم…بدون او و وجودش من هیچ نیستم!
مقاومت می کنم. از کشیده شدن محکم دستم، درد در استخوانم می پیچد و اشک دور چشمم حلقه می زند. کیف دوشی ام از روی آرنجم سُر می خورد و روی زمین خاکی می افتد. نگاهم نا امیدم روی آن مات می شود. باز هم بدشانسی آوردم. دیگر دستم به هیچ جا بند نیست…دیگر بدبختم!
تمام امیدم نا امید می شود. تمام اجزای صورتم به گریه می افتند.
ضجه می زنم:
-نـــه! ولم کن!
در را باز می کند و مرا داخل می برد. نگاهم پشت در بسته، روی کیف دوشی ام، با خیال آن اسلحه ی سیاه می ماند.
روی موکت زبر و بدرنگِ زرد پرتم می کند. استخوان کتفم به درد می افتد. خودم را عقب می کشم و با صدای بلندی گریه می کنم:
-عرفان گوش بده…
دندان هایش را روی هم می سابد. به سمتم هجوم می آورد و به یقه ام می چسبد. صورتم را بالا می کشد و توی گوشم فریاد می کشد:
-نه تو گوش کن…یک کلمه زر نمی زنی…تو گوش کن تا بهت بگم…تا بفهمی چقدر برای گرفتن انتقامم دنبالت افتادم و تلاش کردم…تا بفهمی این التماسا و زر زرات تو گوش سنگ بره تو گوش من نمیره!
یقه ام را رها می کند و راست می ایستد. چند قدم عقب عقب می رود.
-خیلی سخت از زندون فرار کردم…تا دم مرگ رفتم و برگشتم. رگمو زدم و بردنم بیمارستان و از اونجا فرار کردم. تمام شب و روزام توی کابوس دستگیری گذشت و همش هم تقصیر توی عوضی بود. دیگه صاحب کارم بهم اعتماد نداشت…چون فراری بودم سخت تر بهم جنس برای جا به جا کردن می داد اونم با شرایط خیلی وحشتناکی که واقعا پولی ازش نمی گرفتم. تمام مدت دنبالت می گشتم. تا اینکه دوستت نسیم رو دیدم. دلش نمی خواست ترک کنه…تو می خواستی ترکش بدی. گفت اگر موادش رو جور کنم هرکاری برام می کنه.
بهش گفتم حالا که با تو زندگی می کنه و کلیدای خونت رو داره باید اونارو بهم بده. اون هم در برابر یکم مواد فروختت…خودت که می دونی آدما معتاد چه مدلین! خودتم یه روزی بابت موادی که بهت می دادم حاضر بودی هرکاری کنی. یادت که نرفته؟
چاقویی از جیبش بیرون می کشد. چشم هایم بیرون می زنند. ضامن چاقو را می زند و با نوک تیزش روی انگشتش خط های فرضی می کشد.
معلوم است حسابی توی فکر رفته:
-یادت رفته گلاره؟ برای اولین بار توی زندگیم داشتم حس می کردم که خانواده دارم…که می تونیم باهم زندگی ای رو که از دست داده بودم بسازیم.
می ترسم، حرفی بزنم. می ترسم، مخالفتی کنم. انگار آرام تر شده. نمی خواهم دوباره طوفانی اش کنم.
چهره اش در هم می رود:
-تو همه چیزو خراب کردی…
آه می کشد:
-دیگه الان برام ارزش نداری…حتی در حد یه سگم مهم نسیتی. بگذریم…بعد از یه مدت نسیم از روی کلیدات برام ساخت و با هم همکاری کردیم تا من انتقام بگیرم و اونم برای مدتی بدون پول دادن به مواد کشیدنش برسه. یه شب که موقعیت مناسبی بود و تو هم برای خرید رفته بودی بیرون نسیم بهم خبر داد می تونم بیام خونت. وقتی اومدی با یه مرد بودی…با یه مرد بنزسوار…شوهر الانت رو میگم…حالم ازت به هم خورد گلاره…بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی…
حداقل توقع داشتم با همون بچه سوسول بمونی. تو بیشتر از اونی که فکر می کردم زرنگ و پول دوستی. اومدم توی خونت…شوهرت همونجا وایساده بود. منو دید…دقیق نگاهم کرد. انقدر ظاهرم غلط انداز بود که با اون نگاه تیزبینش پایین و بالام و خوب تماشا کرد. بازم اومدم بالا. توی خونتم اومدم و حتی بالای سرت وایسادم. ولی نتونستم بکشمت. اون شوهر لعنتیت منو دیده بود و خیلی راحت می تونست قیافم و تشخیص بده. منم فراری بودم. نمی خواستم علاوه بر اون قاچاق لعنتی یه قتلم بیفته گردنم. اون شب نشد بکشمت…
آن شب توی خانه ام بوده…آن عطر تلخِ لعنتی مال او بوده…پس واقعا آن شب لعنتی کسی توی خانه ام بوده. یزدان بی آنکه بداند جانم را نجات داده.
-نسیم دیگه حاضر نشد برگرده پیشت و بهم کمک کنه. یهو نظرش عوض شده بود. می گفت گلاره اونقدرام بد نیست و نباید بکشیمش…می گفت حقش این نیست. زدمش و انداختمش بیرون. اونم رفت پیش خانوادش تا ترک کنه و زندگیش و بسازه. می دونستم نمی تونه. هه…حتی خانوادش راهشم نداده بودن…
کلیدات و داشتم ولی بعد از اون هم نشد بیام خونت. قفلارو عوض کردی. من عملا یه سایه بودم. توی کوچه و خیابون نمی تونستم بدزدمت. اصلا نمی تونستم زیاد بیرون بیام چون هنوز چیزی از فرارم نگذشته بود. اما یه لحظه هم ازت قافل نشدم. همیشه منتظر یه فرصت مناسب بودم تا اینکه نسیم قبول کرد یه بار دیگه همکاری کنیم. گفت توروگیر میندازه به شرطی که از شوهرت پول بگیریم و هردوتامون بپریم. با اینکه با نظر نسیم موافق نبودم ولی قبول کردم. با کمک اون راحت تر می تونستم بگیرمت.کلی راجع بهت اطلاعات جمع کردیم. راجع به شوهرت و زندگیتون. نمی دونستم انقدر از اینکه شوهرت بفهمه می ترسی که با یه بار تهدید میای پیش من. فکر می کردم تحت هیچ شرایطی حاضر نیستی دوباره منو ببینی وگرنه خیلی وقت پیش از این راه می رفتم و نسیم رو هم الکی وارد ماجرا نمی کردم که بخواد برام شاخ شه. به هر حال خوشحالم که اینجایی…
لبخند زشتی می زند و زبانش را روی لب بالایش می کشد. انگار من شیرینی خوشمزه ای هستم که دلش می خواهد گاز بزرگی به آن بزند:
-چند ساله منتظر این لحظه ام؟ بیشتر از پنج سال…

دستش روی پریز برق می لغزد. شب با چراغ های خاموش سرازیر می شود، توی فضای کوچک و چهار دیواری اتاق. با ترس و گریه خودم را تا دیوار عقب می کشم.
نور ماه از پنجره های باز داخل را کمی روشن کرده. به سمتم می آید. باز جیغ می کشم و کتفم را توی دیوار فشار می دهم. خدایا من امشب همینجا می میرم…همینجا همه چیز تمام می شود و صحنه های این قصه از من خالی می شود.
خدا کاش…کاش این ها همه یک کابوس تلخ بود. ای کاش همه اش قصه ای توی کتاب بود. دندان هایم از بغض و ترس به هم می خورند. توی دلم فریاد می کشم”خدایا به دادم برس! خدایا فقط همین یک شب قهر را کنار بگذار…من بدم ولی هنوز بنده ات هستم. هنوز دوستت دارم…به خودت قسم که دوستت دارم. خدا تو که همیشه بودی…همیشه پیشم بودی…با اینکه من بدم…با اینکه سالهاست در دلم کم کم رو به زوال می روی ولی باز هم بودنت را دریغ نکردی. خیلی شب ها پا به خلوت تنهایی هایم گذاشتی و تنهایم نگذاشتی. خدایا اصلا اگر به من رحم نمی کنی به بچه هایم رحم کن. بگذار فقط یک بار رحم و بخششت را که زبان زد بنده های خوبت است با تمام وجود حس کنم…معجزه کن خدا…به حرمت مادر بودنم معجزه کن!”
عرفان به مچم می چسبد و رویم خم می شود. ناله می کنم:
-عرفان تورو خدا من حامله ام…اگه اینکارو بکنی بچه هام و از دست میدم…خواهش می کنم…هرچی بخوای بهت میدم. شوهرم پولداره…توروخدا این بلارو سرم نیار. می کشیشون. عرفان من بدم ولی بچه هام که گناهی نکردن…
به دکمه ی مانتویم چنگ می زند و پوزخندی روی لبش می کشد که مشمئزترم می کند و از رحم و شفقتش کاملا نا امید می شوم:
-به جهنم…انگار برام خیلی مهمه…توله سگای تو دوتا انگل مثل خودت میشن…به پول شوهرت هم می رسیم…عرفان بی نقشه پیش نمیره.
دو لبه ی مانتوی پاره شده ام را می چسبم و به هم نزدیکشان می کنم. توی عمرم هرگز اینطور نترسیده بودم. باید منصرفش کنم…باید کاری کنم. حتی نمی توانم به کلمه ی تجاوز فکر کنم. وحشتناک است…من نمی گذارم چنین بلایی به سرم بیاورد.
دستش را پشت سرم چنگ می کند و موهایم را می کشد. اشک توی چشمم جمع می شود. دیدم تار می شود. تنم زیر هیکل هرچند کم وزنش حبس شده و حتی نمی توانم تکان بخورم. موهایم را بیشتر می کشد. شیونم به آسمان می رسد. طوری توی دهانم می کوبد که خون در دهانم پر و صدای بلندم در دم قطع می شود. بی حال می شوم و سرم روی گردن میفتد. سقف می گردد. عرفان می گردد.
حس می کنم که ننها دکمه ی شلوار را باز کرده ولی حقیقتا نمی توانم مانعش شوم. زورش از من بیشتر است. توی خودم جمع می شوم. پاهایم را توی بغلم جمع می کنم. موهایم جلوی چشمم ریخته و به صورت اشکی ام چسبیده. چشم هایم را می بندم و این نشانه ی استیصال است. این نشانه ی تلخی از واماندگی است.
درد آور است…تسلیم شدن درد آور است…ولی من که تا به حال در عمرم تسلیم نشده ام. چشم هایم به یکباره باز می شوند.
موهایم توی مشتش کشیده شده و می سوزد:
-چشمات و نبند باید درد بکشی…باید با چشمای خودت ببینی که چطور تیشه می زنم به ریشه ی بچه هات…طوری … که هردوتا بچه هاتم بمیرن…همینجا بمیرن!
جیغ می کشم. این بار از روی عصبانیت و خشم. دستم را بالا می برم و روی گونه اش چنگ می اندازم. سرش را سریع عقب می کشد و دستم به صورتش بند نمی شود. فقط رد کمرنگی از ناخون هایم روی گونه اش می ماند. باز توی صورتم می کوبد…این بار با مشت. دندان هایم انگار خورد می شوند و توی دهانم می ریزند.
دستش را روی دهانم می گذارد تا بیشتر جیغ نکشم و کسی صدایم را نشنود. معطل نمی کنم و دستانم را محکم پشت دستش قفل می کنم. این آخرین امید است…
با تمام قدرتی که در خودم سراغ دارم، دندان هایم را توی مچش فرو می کنم. از درد عربده می کشد. خون دست پاره شده اش توی دهانم پر می شود و به بیرون شره می کند. باز دندان می فشارم…باز عربده های ممتد می کشد. بلاخره مچ پاره شده اش را از بین دندان هایم بیرون می کشد و روی موکت غلت می خورد. به مچش چسبیده و مثل سگ به زوزه کشیدن می افتد.
با بدبختی از روی زمین بلند می شوم.
تلو می خورم. سرم گیج می خورد و چشمانم سیاهی می روند. تا به در برسم از دیوار می چسبم. در را باز می کنم و مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده، به سمت کیفم می دوم.
-صبر کن دختره ی عوضی…
درحال دویدن سرم را برمی گردانم. مچش را چسبیده و دنبالم می دود. دهانم پر است از خون کثیفش. روی زمین خاکی تف می کنم. حالت تهوع و دل درد امانم را بریده. لب می گزم. چیزی توی دلم جمع شده انگار…عضله های شکمم کش می آیند.
به کیفم که می رسم، بی معطلی بازش می کنم. اسلحه را از زیپ باز شده اش بیرون می کشم. روی زانوهای ضعیف و لرزانم بلند می شوم و برمی گردم. نوک اسلحه را در هوا می گیرم. هنوز نمی دانم او دقیقا کجاست!
نوک مگسک را با فاصله ی کمی از سینه اش نشانه گرفته ام. توی جایش می ایستد و از ترس رنگش بیشتر می پرد.
خودش را عقب می کشد و دستش را بالا می آورد:
-هی…هی…تو که نمی خوای منو بکشی! جراتش رو نداری. تو که آدم کش نیستی دختر کوچولو…یالله! اون اسلحه ی لعنتی رو بکش کنار.
اسلحه توی مشتم می لرزد. جیغ می کشم:
-گمشو عقب…
دستش را پایین نمی اندازد ولی کمی عقب می رود:
-خیلی خب…اون اسلحه رو بنداز پایین…بیا صحبت کنیم…اصلا بهت آسیبی نمی زنم…فقط سر اون اسلحه ی لعنتی رو بکش کنار ممکنه ماشه رو فشار بدی…ببین دستت می لرزه.
حواسم می رود سمت انگشتان لرزانم روی ماشه. انگار منتظر همین غفلت باشد، به سمتم هجوم می آورد و به اسلحه می چسبد.
قبل از اینکه بتواند اسلحه را از دستم بگیرد، مگسک را روی پیشانی اش می گذارم. آن را بین ابروهایش فشار می دهم و همراه با جیغ کوتاهی که از روی جنون بیرون می پرد، ماشه را می چکانم!

وقتی کینه روی تک تک اجزای قلبت بنشیند دیگر به عاقبت کارت فکر نمی کنی…من برای کشتن عرفان نیامده بودم ولی از او کینه و نفرت دارم. حق ندارد آسیبی به بچه هایم بزند.
پلک های روی هم افتاده ام می لرزند. منتظر صدای «بنگ» هستم…همان صدایی که اسلحه موقع شلیک تولید می کند. تنها سکوت است و صدای خنده ی جنون آمیز عرفان.
با انتظار…با نگرانی و بهت، پلک های خیس شده از اشکم را باز می کنم. اسلحه هنوز بین مشت لرزانم است. عرفان مچ دستش را چسبیده و با بی حالی می خندد.
مطمئنم پر بود…خودم چکش کردم. خشابش پر پر بود. چند بار دیگر ماشه را می کشم ولی شلیک نمی کند.
-بنگ…دختر کوچولوی احمق! از پس کشتن یه نفرم برنمیای…
خم می شود و با عصبانیت اسلحه را از دستم می گیرد:
-آ آ…ببین پر هم هست…
خشاب را جا می زند و پقی می خندد:
-نمی دونم این کوفتی رو از کجا آوردی ولی حتی نمی دونی قبل از شلیک باید ضامنش و بکشی. تو همونقدر که فکر می کردم احمقی. همونقدر بی خاصیت!
روی زانوهایم می نشینم و به خاک میفتم…خدایا معجزه کردی…ممنون که همه ی ابر و مه و خورشید و فلکت را به کار انداختی تا من امشب مرگ را جلوی چشمم ببینم. که امشب بدبخت شوم…خدایا بدبختی از گردنم هم بالا زد. تا چند ساعت دیگر خفه می شوم. خوشحال باش…به سزای اعمالم می رسم.
اشک روی گونه ی خاک خورده ام می چکد و پوست صورتم به سوزش می افتد.
عرفان دندان روی هم می سابد و درست مثل یک سگ می غرد:
-کار و سخت تر کردی گلاره…
شالم را با عصبانیت از سرم می کشد:
-هنوز نمی دونی بدبختی یعنی چی! بدبختت می کنم…دختره ی هرجاییِ کثافت…
سر دردناکم جا به جا می شود و چشمم سیاهی می رود. با شالم مشغول بستن مچ دستش که به طرز چندش آوری زخم شده، می شود.
نگاه بهت زده ام جایی در تاریکی می ماند. بین درختان می ماسد و خشک می شود. قطره اشکی از گوشه ی چشم چپم میفتد.
خدایا شکرت…خدایا هرچه گفتم نشنیده بگیر…خدایا هستی نه؟ می دانم که هستی. همیشه بودی! همیشه شنیدی…خدایا ببخش. من احمق مثل همیشه اشتباه کردم. خدایا شکرت…شکرت…
سایه ی آشنایی بین درختان تکان می خورد…از هیبت آشنایش می شناسمش…می دانم کیست…نگاه هراسانم به عرفان و تفنگ توی دستش میفتد. بلایی به سرش نیاورد؟ اسلحه پر است و برعکس من او خوب بلد است که چطور باید ضامن ایمنی را بکشد.
سایه کمی جلوتر می آید. دستش را روی دماغش گذاشته یعنی که ساکت بمان…خفه بمان تا عرفان از وجودم با خبر نشود.
آب دهانم را قورت می دهم. سعی می کنم، نگاهش نکنم. عرفان مشغول بستن دست مجروحش است و زیر لبی غرغر می کند و به آبا و اجدادم فحش های رکیک می دهد.
خون زیادی از دست داده و ضعیف تر شده. این می تواند نشانه ی خوبی باشد. دوباره نگاه وحشت زده ام بین اسلحه و مچ دستش رفت و آمد می کند و زیر لبی نام خدا را صدا می زنم. روی خاک نشسته و تکان هم نمی خورم.
فرشته ی نجاتم، با فاصله ی چند گام، پشت عرفان می ایستد…انگار عرفان حضور کسی را حس کرده باشد، به سرعت به سمتش برمی گردد. نگاهشان توی نگاه هم قفل می شود.
مچ زخمیش را با گره های بی جانی که زده رها می کند. اسلحه را بالا و به سمت سینه اش می کشد. قبل از اینکه بتواند، درست نشانه گیری کند، او به اسلحه ی توی دست عرفان می چسبد و فریاد می کشد:
-گلاره بدو…از اینجا برو…
توی جایم فرو می روم. اگر می دانستم آمدنم انقدر خطرناک می شود که جان کسی را اینطور به خطر بیندازد، هرگز نمی آمدم.

به ماه نگاه می کنم…توی بدر کاملش فال مرگ پیدا می شود. بی شک امشب کسی می میرد. شاید یکی از ما! محال است، از چنین فاجعه ای جان سالم به در ببریم.
نمی روم…حتی اگر بخواهم هم جانی در تنم نمانده تا بخواهم فرار کنم. احساس می کنم، دندان هایم کند شده اند. طوری آن ها را توی پوستش فشار دادم که به ذوق ذوق افتاده اند.
جلوی چشمان تار شده از اشکم به طرز وحشتناکی، گلاویز می شوند. مگسک اسلحه هر بار که به سمت سینه ی یکی از آنها نشانه می رود، یک بار می میرم و زنده می شوم.
اصلا درک نمی کنم مهیار اینجا چه می کند ولی از آمدنش خوشنودم. اگر نبود امشب، همینجا می مردم. دلم خیال راحت می خواهد. چیزی شبیه گرمای لای پتو…!
ولی تنها چیزی که گیرم می آید، دیدن درگیری بین آن دو است و فکر کردن به اینکه اینبار نمی توانم از این فاجعه فرار کنم. اینبار دیگر دستم رو می شود.
مهیار مشتی توی صورت عرفان می زند و فریاد می کشد:
-دِ یالا دیگه…برو گلاره!
عین احمق ها نگاهش می کنم. پاهایم قدرت کشیدن وزنم را ندارند. ماتم برده و فقط نگاه می کنم. مهیار عرفان را به دیوار گچی می کوبد. مچ دستش را چند بار به دیوار می زند تا اسلحه از بین مشت خونی اش سر می خورد و زیر پایشان می افتد.
خودم را جلو می کشم. مثل آدم های فلج با کمک دستانم خودم را به سمت اسلحه می برم. باید برش دارم. مال یزدان است. اگر همدیگر را با آن اسلحه ی لعنتی بکشند، پای یزدان هم کشیده می شود وسط! خیلی غیرمنصفانه است که در چنین شرایطی، باز هم به یزدان فکر می کنم ولی دست خودم نیست.
از صدای مهیب برخورد چیزی چشم های کور شده ام، باز می شوند. مهیار ناله ی دردناکی می کند و روی پاهایش سر می خورد. عرفان سرش را محکم به دیوار کوبیده. نفس در سینه ام حبس می شود. خون روی پیشانی اش خط می کشد.
طالع روی ماه…فال مرگ Hک شده رویش! خدایا مهیار نمی تواند مرده باشد…او نباید بمیرد. برای نجات من آمده بود. حقش نیست، اینطور بمیرد.
دست هایم را روی دهانم می گذارم و جیغ می کشم:
-کشتیش عوضی!
به پایش می چسبم و محکم به زانویش می کوبم:
-کشتیش آشغال! کشتیش کثافت!
انگار ضربه های محکمم را حس نمی کند. با ترس به مهیار خیره شده. خودش را عقب می کشد و پایش را از بین گره ی دستان من، آزاد می کند.
چند قدمی عقب عقب می رود و در یک لحظه بی توجه به ناله و جیغ های من پا به فرار می گذارد. دلم می خواهد دستم را بندازم و بگیرمش…تا مانع فرارش شوم.
من باید با یک اسلحه به عنوان مدرک جرم و مردی که بر اثر ضربه ای که به سرش خورده، مرده است چکار کنم؟ هیچ شاهدی ندارم…هیچ کس نمی دانست من برای دیدن عرفان به اینجا آمده ام.
بدترین فکرها به سرم می زند. خودم را پشت میله های زندان می بینم. چه کسی باور می کند من بی گناهم؟ به نظر خودخواهانه می رسد که در چنین شرایطی دارم به خودم فکر می کنم ولی این طبیعت هر انسانی است.
صدای ناله هایی که شبیه صدای مهیار است، بلند می شود. با ناباوری نگاهی به او می اندازم. توی جایش تکان می خورد و صدای ناله های دردناکش به آسمان می رسد.
از شدت خوشحالی اشکم می چکد. نیروی زیادی به پاهایم تزریق می شود. روی پاهایم می ایستم و به سمتش می دوم. چقدر من خودخواهم…خدایا ممنون که بلایی به سرش نیاوردی. او باید زندگی کند. بهتر از آن بود که بخواهد اینطوری با نفرت بمیرد.
بالای سرش می نشینم. دستش را روی سرش گذاشته و می نالد. اشکم می چکد و روی صورتش میفتد. دستش را از روی صورتش کنار می زنم.
مثل ابر بهار اشک می ریزم. خون روی پیشانی اش از فروریختن اشک هایم، پخش می شود.
پیشانی اش را نوازش می کنم:
-خدارو شکر که زنده ای…
خودش را کمی بالا می کشد و تکیه اش را به دیوار می دهد:
-خودمم گف…گفتم مردم…بی شرف…خی…خیلی محکم زد.
لبخند مهربانی به صورتش می زنم:
-ممنون که اومدی…ممنون که کمکم کردی. اگر نمیومدی…
چشم های خمارش مدام بسته می شوند. نقره ای نگاهش از بین پلک های نیمه بازش می درخشد.
دستش را روی دهانم می گذارد:
-حالا که اومدم…همیشه برای تو میام…
دارد خوابش می برد. چند بار توی صورتش می زنم:
-مهیار؟ مهیار نخواب توروخدا…پاشو باید ببرمت درمونگاه…پاشو مهیار!
دست زیر بغلش می برم و سعی می کنم، بلندش کنم. زیادی سنگین است ولی انقدر حواسش سرجاست که کمی در حمل اندام درشتش که دو برابر من است کمکم کند. اسلحه را هم داخل کیفم می اندازم و آن مکان منحوس را از هرگونه نشانه ای از وجود خودم پاک می کنم.
حالم اصلا خوب نیست. تمام قسمت های شکمم تیر می کشد. شک ندارم این درد بی امان نمی تواند، طبیعی باشد ولی در حال حاضر مهیار مهم تر است. بخاطر من به این روز افتاده.
تا به ماشین برسیم، حسابی خسته می شوم. به بدنه ی ماشین تکیه اش می دهم و می گویم:
-کلیدای ماشینت و بده.
«هوم؟» بی حواسی می گوید. جیب هایش را می گردم و باز می گویم:
-کلیدای ماشینت مهیار…کجان؟
جوابی نمی شنوم. بلاخره کلیدها را پیدا می کنم و از جیب جلوی شلوار طوسی اش بیرون می کشم. او را روی صندلی جلو می نشانم و خودم پشت رُل می نشینم.
نور چراغ های جلو، آن جاده ی باریک و تاریک را می شکافد. ماشین روی سنگ ریزه ها بالا و پایین می شود. نگاهی به مهیار می اندازم. با صدای بلندی صحبت می کنم تا نخوابد. هر از گاهی هم تکانش می دهم. از توی آینه عقب نگاهی به سرو وضع آشفته ام می اندازم. دستی روی سر بی حجابم می کشم. موهایم آشفته شده و حسابی وز زده.
-مهیار چیزی نداری بندازم سرم؟
زیر لبی چیزی می گوید. ناامید از جواب درست و حسابی گرفتن، پشت را نگاه می کنم. روی صندلی عقب شلوغ است و نمی توانم چیز به درد بخوری پیدا کنم. زیر صندلی یک تکه پارچه ی بلند و سپید پیدا می کنم و آن را سرسری روی سرم می اندازم. با این وضعیت فقط همین را کم دارم که پلیس ما را بگیرد.
به محض اینکه وارد جاده ی اصلی و آسفالت پوش می شوم، نورهای رنگیِ آمبولانس و ماشین پلیس توجهم را جلب می کند. انگار تصادف شده.
ماشین را به آن سمت می کشم. مرد مسنی روی زمین نشسته و سرش را بین دستانش گرفته. دارد گریه می کند. انگار راننده بوده. شیشه را پایین می کشم و از یکی از مردهایی که آن اطراف ایستاده و تماشا می کند، می پرسم:
-ببخشید آقا…چی شده؟
برمی گردد و با شک و دودلی به من و مهیار نگاه می کند. انگار واقعا ظاهرمان غلط انداز است. من با آن پارچه ی زشتی که روی سرم انداخته ام و مهیار با آن زخم روی پیشانی اش که بی وقفه ناله می کند.
بلاخره بعد از اینکه حسابی نگاهمان می کند، جواب می دهد:
-خانوم تصادف شده…مگه نمی بینی؟
نمی دانم چرا نمی توانم، راحت بی خیال این جریان شوم و با توجه به شرایط بحرانی مهیار سریع این منطقه را ترک کنم. او نیاز به مراقبت های پزشکی دارد. اما واقعا دست خودم نیست.
حتی با وجود بد اخلاقی مرد، دوباره می پرسم:
-کسی هم مرده؟
-آره یه جوون احمق بی حواس دوییده وسط خیابون…ماشین زده بهش…حالا این بنده ی خدا باید چیکار کنه؟ از دست جوونای این دوره و زمونه…
یک جوانِ بی حواس؟ دلم می ریزد.
-آقا چه شکلی بوده؟
چپ چپ نگاهم می کند.
-زخمی بوده…انگار عجله هم داشته…من ندیدمش. هنوز توی آمبولانسه…می خوای برو خودت ببین.
با شنیدن کلمه ی زخمی تقریبا جیغ می کشم:
-کجاش زخمی بوده؟
این بار تشر می زند:
-چقدر سوال می پرسی خانوم خودت برو ببین…میشناسیش مگه؟
خیرگی می کنم…باید بفهمم.
-آقا تورو خدا بگید کجاش زخمی بوده؟
پوفی می کشد و با لحن نرم تری پاسخ می دهد:
-مثل اینکه مچش زخمی بوده. پریده جلوی ماشین. میشناسیش خانوم؟
بی حواس سری تکان می دهم:
-نه آقا ممنون…
بی توجه به غرغرهایش پا روی گاز می فشارم. نباید، اما بی اندازه خوشحالم. یعنی می شود عرفان باشد؟ خدایا یعنی می شود عرفان امشب مرده باشد؟ آرزوی مرگ کردن برای هر آدمی یک عمل غیر انسانی است ولی عرفان حقیقتا انسان نبود. او یک حیوان افسارگسیخته بود که برای همه مشکل درست می کرد.
با اینکه همین حالا هم مطمئنم خودش است که مرده ولی عجیب دلم می خواهد، در آمبولانس را باز کنم و داخلش را ببینم. می خواهم مطمئن تر شوم.
به هرحال برای اینکه اوضاع را خراب تر نکنم، از آن منطقه ی منحوس فاصله می گیرم.
-یه سیگار داری؟
از فکر خارج شده و با تعجب نگاهش می کنم. بهتر از ساعتی پیش به نظر می رسد. تا اینجا به زور بیدار نگهش داشتم.
نگاه دودلم را که می بیند، اصرار می کند:
-داری یا نه؟ بسته ی سیگارم توی دعوا له شده.
به کیفم که روی داشبورد است اشاره می کنم:
-اون تو دارم…حالت بهتره؟
بسته ی سیگار را باز می کند و یک نخ بیرون می کشد:
-اینو بکشم بهترم میشم.
آن را گوشه ی لبش می گذارد و بسته را به سمتم می گیرد:
-یه نخ بکش…
-یادت رفته؟ من حامله ام.
شانه ای بالا می اندازد:
-پس چرا اصلا داریش؟
چند لحظه نگاهش می کنم. خون روی پیشانی اش خشک شده و دلم را ریش می کند.
-حق با توئه…حرفی ندارم بزنم.
دست دراز می کنم و یکی از سیگارها را برمی دارم. فندکش را از جیب شلوارم بیرون می آورد و جلوی من روشن می کند:
-به هرحال فکر کنم بعد گذروندن چنین شب وحشتناکی حقت باشه یه نخ بکشی…کوچولوت درک می کنه.
بعد آرام روی شکمم می زند:
-مگه نه عمو؟
می خندد و سرش را با تاسف تکان می دهد. روی دستش می زنم:
-هی این چه کاریه؟
اهمیتی به تذکرم نمی دهد:
-می دونستی مامان خیلی احمق و نترسی داری؟ اگر امشب من نبودم هیچ وقت از اون تو بیرون نمیومدید.
دوباره می خندد و پک عمیقی به سیگارش می زند.
به نگاه خندانش خیره می شوم. انگار حالش اصلا خوش نیست.
با لحن شرمگینی می گویم:
-ممنون که اومدی…اما از کجا می دونستی من اونجام؟
از گوشه ی چشمش نگاهم می کند و دود سیگارش را به سمت پنجره ی باز بیرون فوت می کند:
-از بس تابلویی! تمام روز و دم بیمارستان بودم…دیدمت اومدی بیرون و تعقیبت کردم. جلوی چشمم که بودی خیالم راحت تر بود. توی کوچه باغ گمت کردم. همون اطراف پرسه می زدم که صدای جیغت رو شنیدم خیلی نمی تونستم خوب تشخیص بدم از کدوم وره ولی انقدر صداهارو تعقیب کردم تا بهتون رسیدم.
با خنده به لباس هایش اشاره می کند:
-ازدیوار پریدم. لباسامم خاکی شد.
پک می زند. صدایش می لرزد:
-چرا فقط نمی تونم بذارمت و برم گلاره؟ فقط برم. مثل سیاوش که رفت…مثل شوهرت که وقتی حقیقت و بفهمه میره. فقط منم که نمی تونم ولت کنم. چجوری انقدر درگیر شدم؟ اصلا کی انقدر درگیرت شدم؟ می دونی وقتی بهم گفتی حامله ای چه حالی شدم؟
دستش را محکم به داشبورد می کوبد:
-ولی بازم عین احمقا فکر می کردم هنوزم امید هست…و این…این ناامید کنندست…می دونم…الان دیگه خوب می دونم باید برم. حالا که از شر عرفان راحت شدی…می دونم یه زندگی آروم می خوای. ولی پنج سال گلاره! پنج سال بود. پنج سال لعنتی که یه لحظه خاطره هاش ولم نمی کنن.
قطره ای از بین مژه های خیسش می چکد:
-راحت نمیره…تو راحت پاکش کردی ولی من نمی تونم.
بین حرفش می پرم:
-خاطرات و نبش قبر نکن مهیار…میگی راحت؟ حتی نمی تونی درک کنی من توی اون یه سال چی کشیدم…فکرش و نمی کرم ولی بلاخره پاک شد. به خدا فراموش شد و رفت. اگر بخوای…اگر واقعا بخوای می تونی فراموش کنی.
پک می زند و دودش را همراه با آه عمیق و سینه سوزی بیرون می فرستد:
-حق با توئه…باید برم…از تهران…از ایران…اگر پیشم باشی نمی تونم فراموشت کنم. راستش و بخوای قسم خورده بودم هرطور شده به دستت میارم…دوباره. حتی اگر شده به زور…می خواستم مثل همیشه خودخواه باشم. مثل تو که خودخواهی ولی می بینم نمی تونم. بعد از گذروندن تمام این جریانات…می دونم که حقته آروم زندگی کنی.
دستم را از فرمان جدا می کنم و روی دستش می گذارم:
-هی هی…الان این چیزا مهم نیست…فکر کنم سرت به بخیه نیاز داره.
سرش را به پشتی صندلی تکیه می دهد:
-لازم نیست. حالم خوبه. دلم نمی خواد پیشونیم الکی بخیه بخوره. دکترا شلوغش می کنن بیخودی. برو بیمارستان. برو…برو. پیش…
لب روی هم فشار می دهد و بی آنکه حرفش را کامل کند، ساکت می شود.
مخالفت می کنم:
-مهیار تو نمی تونی رانندگی کنی.
-همون که گفتم گلاره فقط میخوام برم خونه…مست که نیستم…سرم گیج می رفت که حالا بهتره.
می دانم به حرفم گوش نمی دهد ولی باز اصرار می کنم:
-به خدا باید بری دکتر مهیار…اینطوری که نمیشه.
فیلتر سیگارش را بیرون پرت می کند و سرش را پایین می اندازد:
-خیلی خب…گفتم که خوبم…خودم میرم.
دیگر مخالفتی نمی کنم:
-من میرم خونه. باید اسلحه رو بذارم سرجاش. وضعمم خیلی بده. فردا برمی گردم بیمارستان…
فکر می کنم فردا چقدر روز خوبیست…بعد از سال ها کلافگی و بدبختی کشیدن، بلاخره می توانم، نفس راحتی بکشم.
سیگار همانطور بی خود توی دستم دود می شود. نمی کشمش…مهیار اشتباه می کند. من خودخواه نیستم.
خیلی وقت است چیزهای زیادی در زندگی ام هستند که از خودم بیشتر می خواهمشان!

***
دیشب برای ثانیه ای هم چشم روی هم نگذاشتم. فکر می کنم دقیقا چند روز است که هیچ نخورده ام؟ که اصلا نخوابیده ام؟! انقدر هست که مرا حسابی نگران شرایط فیزیکی ام کند ولی از نظر روحی خراب ترم.
اتفاقات دیشب لحظه ای از جلوی چشمم کنار نمی رود. مرگ عرفان همانقدر که خوب است می تواند بد و ناراحت کننده باشد.
چه سرنوشت تلخی داشت. دلم برای مادرش می سوزد. زن بیچاره! به عزای کدام عضو از خانواده اش بشیند؟
از حرکت مورچه ای که جدا می شوم و پایم را روی پدال گاز فشار می دهم، حس می کنم باید از تصاویر شلوغ و ناهنجاری که توی چشم هایم مانده، فرار کنم.
آهنگی را می گذارم روی تکرار…سابقا اینطور وقت ها بغضم می ترکید و همین طور گریه می کردم بی صدا!
اما دیگر اشک هم نمی آید. ریه هایم از هوای آلوده ی این شهر خسته پر شده.
نفسم از زور فشار و بغض بالا نمی آید…آهنگ تمام می شود.
دوباره می زنم روی تکرار…
تکرار و تکرار و تکرار…همیشه درگیر تکراریم!
به خودم قول داده ام تنهاییم را فوت کنم رو به باد. قول داده ام دیگر جلوی دکه های سیگار فروشی نروم.
قول داده ام دختر خوبی باشم که با لباس های ساده و لبخندی معصوم، می رود برای تاب بازی…طناب بازی…برای دویدن!
می رود با خنده های ساده…برای آرامش های معمولی. به خودم قول داده ام که خوب باشم…که گلاره هجده ساله شوم…
قول داده ام…سر قولم هم هستم.
حالا فقط می خواهم یزدان را ببینم. به هیچ چیز جز دیدن او و حس آرامشی که از وجودش می گیرم، نیاز ندارم. هیچ چیز جز یزدان مهم نیست. حتی هوای دود زده…حتی آهنگی که مدام تکرار می شود. حتی مادر ساده و بیچاره ی عرفان…حتی دخترکی که لبخند معصومش بوی فریب و گناه می دهد.
قدم های پرشتابی که برمی دارم، مرا به نفس نفس زدن انداخته اند. در اتاق را باز می کنم و داخل می روم. نور داخل اتاق چشم های دور مانده از خوابم را ریز می کند. نینا و یزدان هردو خوابند.
نگاهش می کنم…بی آنکه پلک بزنم.
یزدان من برگشتم. آمده ام با تمام روشنی ها!
تاریکی ها رفتند یزدان…رفتند.
نگاه حریصانه ام را از روی صورت خسته و ته ریش دارش نمی گیرم. کاش نفهمی دیشب بخاطرت تا پای مرگ رفتم و برگشتم.
چند قدم جلو می روم. کمرم از دیشب تیر می کشد. لب می گزم. نینا پلک هایش را باز می کند. با دیدنم لبخند می زند.
صدای ظریفش انگار از ته چاه بیرون می آید:
-اومدی؟
من هم لبخند می زنم:
-صبح بخیر عزیزم…آره اومدم. می دونستم دانشگاه داری و باید بری. برو خونه یه دوشم بگیر و لباسات و عوض کن.
بلند می شود و کش و قوسی به بدنش می دهد. خمیازه ی کشداری می کشد و کیفش را از روی صندلی برمی دارد:
-باشه…مرسی که زود اومدی…دیرم نشه خوبه. صورتت چی شده؟ پیشونیت و لبت زخمیه…
لب می گزم:
-خوردم زمین…چیز مهمی نیست.
شانه ای بالا می اندازد و حرفی نمی زند. تا دم در اتاق بدرقه اش می کنم:
-مواظب خودت باش عزیزم.
برمی گردد و متعجب نگاهم می کند. انگار واقعا این همه محبت و توجه از من بعید است. نفس عمیقی می کشم و وقتی از رفتنش مطمئن می شوم، داخل اتاق برمی گردم.
دسته گل رز سرخی که خریده ام را آب می زنم تا تازه تر بماند و روی میز می گذارم. وقتی که برمی گردم تا صورت یزدان را تماشا کنم، چشم هایش را باز و خیره به خودم می بینمش.
دستم را روی قلبم می گذارم:
-ترسیدم…
اخم هایش را در هم کرده:
-کجا خوردی زمین؟
من و من می کنم:
-رو…رو پله ها!
سری تکان می دهد:
-چرا مراقب خودت نیستی؟ حواست کجا بود؟
دست پیش می گیرم که پس نیفتم:
-میشه گیر بیخودی ندی؟ چیز مهمی نیست…حواسم پرت شد خوردم زمین. حالم خوبه!
دستی به صورتش می کشد و خمیازه اش را بین مشتش پنهان می کند:
-چه خوش اخلاق…صبح تو هم بخیر عزیزم. حالم بدک نیست. ممنون که پرسیدی. یکم کتف درد دارم هنوز…نازکشم ندارم که بخوام آخ و اوخ کنم.
لبم را جلو می دهم:
-می خواستم بپرسم…امون نمیدی که.
ابرو هایش را بالا می اندازد:
-آهان…می دونم بابا…می شناسمت…اون دیگه چی بود؟
نمی دانم از چه خنده اش گرفته که زیر پوستی می خندد.
با چشم های گرد شده می پرسم:
-چی چی بود؟
ادای مرا در می آورد:
-مراقب خودت باش عزیزم…از کی تا حالا انقدر با نینا مهربون شدی؟!
با فکر اینکه چقدر دلم برای صدا و طرز نگاهش تنگ شده بود، جلو می روم و روی تختش می نشینم:
-نمی دونم…اینطوری فکر می کنی؟ زیاده روی کردم؟ نمی دونم چه مرگم شده! الکی دلم می خواد همه رو دوست داشته باشم.
لب می گزم و بغض می کنم:
-می تونم بگم متاسفم؟
لبخندش محو می شود. انگار از رفتار های ضد و نقیضم حیرت کرده:
-چرا باید متاسف باشی؟
-نمی خواستم چیزی رو ازت مخفی نگه دارم. من عاشقتم…تو شوهرمی…من فقط ترسیده بودم…
با مکث کوتاهی ادامه می دهم. چانه ام از بغض می لرزد:
-تو که بخاطر حامله بودن من سکوت نمی کنی؟ به خاطر حاملگیم منو بخشیدی؟ اینکه برای قرص خوردن و پنهون کاریام منو بخشیدی بخاطر بچه هات بود؟ فکر نمی کنی من بهت چسبیدم؟ ازم ناامید نشدی؟ من فقط می خوام که منو بخوای…نمی خوام چون که حامله ام منو بخوای!
خودش را بالا می کشد و به بالشتش تکیه می دهد:
-چی داری میگی؟ اصلا هم اینطوری نیست. تازه گاهی اوقات فکر می کنم این منم که گیرت انداختم…
-اصلا اینطوری نیست…
-واقعا؟
-البته.
لبخند عمیقی می زند:
-چه بد…ولی باید این حس و داشته باشی چون من اسیرت کردم. حق نداری جایی بری. با بچه یا بدون بچه…
سرش را تکان می دهد:
-خیلی هم جدیم.
آرام به بازویش می زنم:
-منم می خوام گیرم بندازی. که هیچ وقت نذاری برم…یا نذاری بری.
بغضم می شکند:
-دوستت دارم…خیلی خیلی زیاد. انقدر که هیچ کس رو توی زندگیم دوست نداشتم. و…و نمی دونم چرا دارم مثل بچه ها گریه می کنم. چه مرگم شده؟
پلک آرامش بخشی می زند:
-اشکالی نداره…بخاطر اینه که حامله ای. طبیعیه…
قطره ی بعدی می چکد:
-آره فکر کنم حق با توئه.
دستش را باز می کند:
-بیا اینجا بخواب…
گونه های خیسم را با پشت دست پاک می کنم:
-اینجا؟ یکی میاد تو یوقت.
دستم را می گیرد و مرا توی بغلش می کشد:
-خب که چی؟ زنمی دیگه…کی جرات داره بگه چرا بغلت کردم؟
از خدا خواسته سرم را روی کتف سالمش می گذارم و روی تخت کنارش می خوابم. گل ها بوی فوق العاده خوبی در فضای اتاق پخش می کنند. ولی بوی یزدان بیشتر قوه ی بویایی قویم را تحریک کرده.
گونه ام را به موهای ریز و تیزِ روی گلوگاهش فشار می دهم و چند نفس عمیق می کشم.
-اینطوری نکن…بخاطر مسکنا به اندازه ی کافی ضعیف هستم…ضعیف ترم نکن!
اهمیتی به جمله ی پرکنایه اش نمی دهم:
-یزدان دوست نداری صدای قلب بچه هاتو بشنوی؟
دستش را نوازش وار به پشت کمرم می کشد:
-خیلی دوست دارم ولی مگه زود نیست؟
احساس می کنم عضله های شکمم نرم تر می شود. دردم تسکین می یابد.
با حالت رخوت زده ای جوابش را می دهم:
-فکر نکنم…چیزی تا سه ماهگی نمونده.
-کی وقت سونوگرافیِ بعدیته؟ نمی تونم منتظر بمونم.
روی چشمانش خم می شوم. انقدر که می فهمم، می شود در سیاهی نگاهش گم شد. و با خودم می گویم چطور تا به حال متوجهش نشده ام:
-توی همین روزاست…راجع به جنسیتشون فکر کردی؟
-خیلی فکر می کنم. می دونی؟ همیشه عاشق پسر بچه ها بودم…به نظرم خیلی بانمکن و دوست داشتنی ولی الان که فکر می کنم می بینم دلم می خواد یه دختر هم داشته باشم. شاید این جمله زیادی کلیشه ای باشه…حرفی که اکثر مردا به زنی که دوستش دارن می زنن ولی…ولی واقعا دلم می خواد یه دختر شبیه تو داشته باشم. می خوام اسمش و بذاریم نفس و من بهش بگم نفس باباش…حتی فکر کردن بهش هم دیوونه ترم می کنه.
از همین جمله ی به قول خودش تکراری هم ذوق می کنم. من طور دیگری می شنوم…برایم تازگی دارد.
یک دختر شبیه من؟ نه اصلا خوب نیست.
طفره می روم:
-جدی میگی؟ واقعا پسربچه هارو بیشتر دوست داری؟
تایید می کند و با ذوق ادامه می دهد:
-پسرای سهند رو که دیدی. وقتی که خیلی کوچیک بودن حسابی خوردنی بودن.
-اصلا هم اینطوری نیست…اونا دو تا شیطان مجسمن…
-بچه های ما از اونا هم شیطون تر میشن. باید بشن. من اصلا نی نی های پخمه و شل و ول رو دوست ندارم. مثل خودت باید شیطون بشن…
لب هایم را روی گردنش می فشارم.
با صدای بلندی می خندد:
-می بینی؟ تو خیلی شیطونی…
دست آزادش را دور شانه هایم می پیچد و مرا به سمت خودش می کشد.
و من مبهوت همین لحظه می مانم که انفجار، تنها یک بوسه ی آرام است.
و دست های یخ کرده ی من با انگشتانی زنگ زده، چه ساکت…مرده اند!
چیزی نمی گویم…طفره می روم!
چیزی نمی گوید…خبر ندارد!
ولی اینجا یک اتفاق افتاده است.

***
رژ صورتی و مات را چند بار روی لبم می کشم و کمی هم رژ گونه می زنم. یزدان کم کم می رسد و اصلا دلم نمی خواهد به چشمش، مریض و رنگ پریده به نظر برسم. هرچند این روزها واقعا حالم بد است و همیشه خواب آلوده ام.
میز شام را با فائزه خانوم می چینیم. با اینکه دکتر گفته وضعیت مناسبی ندارم و باید استراحت کنم ولی واقعا دلم نمی خواهد، مثل پیرزن ها مدام بخوابم.
نگاهم به ساعت است. ناخون شستم را بین دندان هایم می جوم. نیم ساعت دیر کرده. چرا باید نیم ساعت دیر کند؟
چند بار نفس عمیق می کشم. صدای به هم خوردن در ورودی مرا به آن سمت می کشد.
یزدان است. به سمتش می روم و با روی باز سلام می کنم. مثل هرروز لبخند نمی زند. دلم بالا و پایین می شود. چرا لبخند نمی زند؟
کت و کیفش را از دستش می گیرم:
-خسته نباشی عزیزم دیر کردی.
جواب درستی به حرفم نمی دهد و به سمت سالن می رود. چرا درست جوابم را نمی دهد؟
لبم را بین دندان هایم می جوم و کیف و کتش را روی مبل می گذارم. انگشت های دستم را در هم می پیچم و باز می کنم. احساس وحشتناکی دارم.
مطمئنا چیزی از رژ لب خوش رنگم نمانده انقدر که لب هایم را میک زدم. حالا لابد لب های حتما بی رنگ شده ام، نمایان شده.
-شام و بکشم گلاره جان؟
بی حواس نگاهش می کنم:
-ب…بکشید. الان یزدانم از دستشویی میاد.
پشت میز می نشینم و با قاشق نقره ای و براق بازی می کنم. مثل بچه ها آن را داخل بشقاب می زنم و سر و صدا می کنم. نمی خواهم پیش خودم فکرهای نامربوط بکنم.
می دانم که من زیادی حساس شده ام. شاید فقط موضوع کاری است. آری حتما موضوع کاری است. نه نمی تواند کاری باشد. موضوعات کاریِ یزدان، روی رفتارش با من تاثیری نمی گذارد.
سنگینی نگاهش را حس می کنم. روی ستون فقراتم ارتعاش ایجاد کرده. آب دهانم را قورت می دهم. برخورد لحظه ی ورودش حسابی توی ذوقم زد ولی به روی خودم نمی آورم.
از روی صندلی بلند می شوم:
-بشین عزیزم نینا خونه نیست…رفته…
بین حرفم می پرد و با حالت جدی و تحکم آمیزی رو به فائزه خانوم می گوید:
-میشه تنهامون بذارید لطفا؟
دلم هری می ریزد پایین. یزدان و اینطور صحبت کردن با فائزه خانوم؟ چه مرگش شده؟ می بینم که پیرزن بیچاره چطور سربه زیر و دلگیر از راهرو می گذرد.
می خواهم حالیش کنم که رفتارش درست نبود اما حتی می ترسم برگردم و در چشم هایش نگاه کنم. صدای قدم های بلند و سنگینش را به سمت خودم می شنوم.
هنوز نگاهش نمی کنم…از بازویم می گیرد و مرا به سمت خودش برمی گرداند. حرکاتش پر از خشم است!
نگاهم را بالا می کشم و با شک و دودلی در چشمان دلخورش نگاه می کنم. خدایا این چشم ها را چطور آفریده ای که هیچ وقت رازشان را لو نمی دهند؟
خدایا چرا امشب اینطوری شده؟ چه می داند؟ خدایا کی به آرامش می رسم؟
پرنده ام…هی آشیانه می سازم…هی خراب می کنند…دانایان این شهر!
همسفر مرا ببر به شهر دیوانه ها. حتی اگر درخت نداشته باشد!
آرامشم را حفظ می کنم و با هزار جان کندن، لبخندی عصبی و مسخره روی لب می نشانم:
-چ…چیزی شده یزدان جان؟
دستی بین موهایش می کشد و با سرش تایید می کند.
-چی…شده…
بلاخره قفل سکوتش را می شکند و با صدای بلندی سرم داد می کشد:
-چرا دست از دروغ گفتن به من برنمی داری؟

مو به تنم راست می شود و توی جایم می پرم:
-چی داری…می…میگی؟
صدایش بالاتر می رود:
-اون گردنبد لعنتی کدوم گوریه؟
چیزی توی گلویم گیر می کند و هر لحظه بزرگتر می شود:
-گف…گفتم که…بردم دادم قفلشو درست…درست…
پوزخند صداداری می زند و با لحن پرکنایه و عصبی ای بین حرفم می پرد:
-آره گفتی…از من و من کردنت معلومه چقدرم راست گفتی. کاملا مشخصه…منم مثل احمقا باور کردم. چرا اگر به پول نیاز داری به خودم نمیگی؟ چرا باید بفروشیش؟ اصلا تو این همه پول می خواستی چیکار؟
درمانده می شوم. نباید اینطور فکر کند. حق ندارد فکر کند، من قصد سوء استفاده ی مالی از عشق و علاقمان را دارم.
دست هایم را در هوا تکان می دهم:
-یزدان من نفروختمش…من…
عربده می کشد:
-انقدر دروغ نگو!
کم نمی آورم:
-نمی فهمی نباید سر زن حاملت عربده بکشی؟ دروغ نمیگم. من نفروختمش. خجالت نمی کشی راجع به من همچین فکری کردی؟
صدایش را پایین می آورد ولی هنوز عصبانیست. دندان هایش را روی هم می سابد:
-وقتی مدام داری دروغ میگی من…من باید چطوری فکر کنم؟ اصلا واقعا نمی دونم دیگه باید چه فکری کنم.
کنترل کردن جو در چنین موقعیت هایی واقعا سخت است ولی من دیگر عادتم شده:
-گوش کن…من اون گردنبند رو نفروختم. باشه من دروغ گفتم که دادم قفلش و درست کنن و واقعا بابتش متاسفم. احتمالا از گردنم افتاده یا یکی دزدیدتش. به خدا من نفروختمش…یزدان باور کن راست میگم. به جون خودت که عزیزترین کسمی نفروختمش. چرا باید بفروشمش؟ هوم؟ من که اصلا نیازی به پول ندارم. من هرچی که بخوامو دارم.
چنگ می زند به موهای آشفته شده از چنگ های قبلی اش:
-خب چرا اصلا ازم پنهون کردی؟
یک گام جلو می گذارم. صادقانه می گویم:
-متاسفم…یزدان اون گردنبند زیباترین هدیه ای بود که توی عمرم از کسی گرفتم…واقعا دوستش داشتم. فکر کردم یه جوری می تونم پیداش کنم. نمی خواستم باور کنم که از دستش دادم.
واقعا هم امید داشتم که بتوانم از نسیم پسش بگیرم. انقدر راحت آن را دزدیده و برده بود که خودم هم باورم نمی شد، برای همیشه از دستش داده ام.
سرش را با تاسف تکان می دهد:
-بهت گفته بودم…دیگه دروغ نمیگیم…رازی رو پنهون نمی کنیم؟ نگفتم؟
می نالم:
-چرا ولی…
محکم کلامم را می برد:
-ولی نداریم…من هرچی که دارم و ندارمو بهت دادم…برات هرکاری کردم…و فقط…فقط در مقابلش یه چیز ارت خواستم. خواستم که باهام صادق باشی. همین. چیز زیادیه؟ برای مردی که باهات صادقه توقع زیادیه که بخواد تو هم باهاش صادق باشی؟ برای مردی که هرکاری برات می کنه زیاده؟ یکی تهدیدت می کنه ولی تو به دلایل واقعا احمقانه ترجیح میدی با من درمیونش نذاری…نزدیک بود جفتمون و به کشتن بدی. گردنبندت و گم می کنی…بازم ترجیح میدی به من نگی. گلاره واقعا منو به عنوان شوهرت قبول داری؟ یا واست فقط یه بانک سیارم؟
دیوانه می شوم. حق ندارد این را بگوید. توی سینه اش می کوبم و به گریه میفتم. این حرف آخرش حسابی برایم سنگین است:
-چطوری می تونی اینو بگی لعنتی؟ اصلا پولت برام یکمم ارزش نداره…من فقط خودتو دوست دارم. چرا باورم نمی کنی؟
مچ دست هایم را می گیرد:
-گریه نکن. چطوری باید باور کنم؟ نگاه و زبونت یه چیز میگه کارات هزار تا چیز. تو بودی باور می کردی؟ بهت گفته بودم دیگه حق نداری هیچ چیرو از من پنهون کنی…
صورتش سرخ و تیره شده. دستش را روی سینه اش می زند و با صدای بلندی می گوید:
-من برات خیلی کارا می کنم…حتی جونم و میدم…بهت ثابت شده که حاضرم واقعا برات بمیرم ولی انگار اصلا برات مهم نیست…
-برام مهمه!
– نه نیست…حسابی ناامیدم کردی…همیشه می کنی!
اشک هایم را پاک می کنم و دماغم را بالا می کشم:
-مشکلت الان چیه؟ که نمی خواستم ناراحتت کنم؟ خودم به اندازه کافی برای گم شدن اون گردنبند ناراحت بودم یزدان…نمی خواستم ناراحت شی. نمی خواستم ناامید شی. فکر کردم یه جایی افتاده و پیدا میشه. واقعا مسئله ی بزرگی نیست که بزرگش می کنی.
-چرا هست…نه بخاطر گم شدن گردنبند. فقط و فقط بخاطر اینکه من ازت پرسیدم و تو ترجیح دادی بهم دروغ بگی…باید یاد بگیری همیشه هم دروغ گفتن راحت ترین راه نیست.
دستش را داخل جیب کتش می کند:
-در ضمن…دیگه به هیچ عنوان توی این زندگی دروغ نداریم…نه من نه تو…پنهون کاری نداریم…خسته شدم انقدر از دروغا و پنهون کاری هات گذشتم. دیگه خبری از بخشیده شدن نیست. باید تحت هرشرایطی…هرچقدر هم که راست گفتن سخت باشه راستش و به من بگی…
نگاهش را بالا می کشد و عمیق نگاهم می کند:
-قبوله؟
لب می گزم…می ترسم راستش را بگویم…می ترسم حقیقت را بگویم…و همچنان می ترسم، پنهانش کنم. در آن شرایط وحشتناک فقط می توانم، چشم از نگاه تیزبین و عقابی اش بگیرم و آن را روی هم بگذارم.
چشم بسته می گویم:
-قبوله…دیگه بهت دروغ نمیگم…
-و چیزی رو پنهون نمی کنی…
سری تکان می دهم:
-و چیزی رو پنهون نمی کنم.
-چشماتو باز کن…
پلک های خیس و سنگینم را از هم باز می کنم. از دیدن درخشندگیِ گردنبند توی جعبه ی مخملی حسابی شوکه می شوم.
-خدای من…اینجا چیکار می کنه؟ یزدان…یزدان…
نگاهش می کنم:
-چیکار کردی؟
شانه ای بالا می اندازد. هنوز تخس و بداخلاق است:
-دوباره خریدمش…
دستم را روی نگین درشتی می کشم:
-واقعا ممنونم. اصلا از کجا فهمیدی گمش نکردم؟
-جواهر سازی که اینو ازش خریده بودم بهم زنگ زد…گفت یه خورده فروش گردنبند و برده بوده پیشش و می خواسته به نصف قیمت بفروشتش. جواهر سازه فهمیده بوده دزدیه و ازش پرسیده بود کی اینو بهت فروخته…اون خرده فروش هم گفته بوده یه زن جوون گردن بندو بهش فروخته و برای نقد کردنش حسابی عجله داشته…اینجور جواهرای خاص وقتی دزدیده میشن آب کردنشون خیلی سخته. اگر بهم می گفتی می تونستیم یه فرم شکایت پر کنیم. مجبور شدم دوباره بخرمش. با اینکه بهم دروغ گفتی و تا حد مرگ ازت عصبانی بودم ولی نتونستم از اون گردنبند لعنتی که تو عاشقشی بگذرم. با خودم گفتم اول باهات حرف می زنم تا بدونم دلیل دروغات چیه. می دونم که نباید می گفتم تو بردی فروختیش ولی واقعا نمی دونستم دیگه چجوری باید فکر کنم.
پس نسیم بلاخره کار خودش را کرد. گردنبند را فروخت. دختره ی احمق…ای کاش گیر پلیس میفتاد و تا آخر عمرش را در زندان می گذراند.
یزدان بی توجه به کشمکش های درونی من گردنبند را از داخل جعبه برمی دارد:
-برگرد بندازمش گردنت…
پشتم را به او می کنم:
-دیگه درش نیار…اگر همیشه با من صادق باشی منم دیوونه بازی درنمیارم گلاره. اگر خودم اون کار وحشتناک و باهات نکرده بودم نمی بخشیدمت چون از دروغ متنفرم ولی برای بار آخر می بخشمت. از این به بعد باید خودت و بهم ثابت کنی. فکر کنم من دیگه خودم و ثابت کردم…حالا نوبت توئه.
برمی گردم. روی پاشنه ی پا بلند می شوم و صورتش را می بوسم:
-بله سرورم…متاسفم که بازم ناامیدت کردم. ممنون که گردنبندم و برگردوندی…تو قهرمان منی!
لبخندش را می خورد و دست هایم را از دور گردنش باز می کند:
-نه باور کن من فقط یه احمقم…
به پیراهن سیاهش می چسبم:
-عاشقی…احمق نیستی…فقط عاشقی…مثل من که هستم…
مثل من که عاشقم یزدان…مثل من که احمقانه به خودم امید می دهم، حقیقت را هرگز نخواهی فهمید. که زندگیمان به هم نمی خورد. مثل من احمق و عاشقی. می دانم که باید حقیقت را بگویم ولی من وجود عاشق و مهربانت را حتی فقط برای یک شب خیلی بیشتر می خواهم تا وجود طوفانی ات که وقتی بفهمی تا آخر عمر دامن گیرم می شود.
من با نگه داشتن چنین رازی هر روز را توی همان روز زندگی می کنم و به آینده چشم ندارم. آینده برایم وجود ندارد. همین لحظه مهم است. فقط همین حالا که یزدان هرچند دلخور اما همچنان عاشقانه نگاهم می کند مهم است.
***
صفحه ی گوشی ام روشن و خاموش می شود. نورش روی سقف افتاده. جرات نمی کنم، روی زنگ بگذارمش. نگاهی به یزدان می اندازم. خوابِ خواب است. گوشی را برمی دارم. اس ام اس آمده. شماره ی نا آشنا…
عرفان که مرده…آب دهانم را قورت می دهم…نسیم؟
اس ام اس را باز می کنم:
-سلام گلاره. نسیمم. دارم برای همیشه از ایران میرم. خوشحال باش. روزنامه هارو بخونی می فهمی که عرفان مرده. خیلی وقت بود خبری ازش نداشتم. مردنش همچینم به ضررم نشد. ببخشید اما مجبور شدم گردنبندت رو بفروشم. امیدوارم یه جوری خودت جواب شوهرت و بابت گم شدنش بدی. به خدا قصدم از اولشم به هم زدن زندگیت نبود. من معتادم. به چیزی جز این مواد لعنتی فکر نمی کنم. تو واقعا در حقم خوبی کردی. خواهرم بودی. گلاره قسم می خورم دیگه هیچ وقت منو نمی بینی. هیچ وقت. حتی اگر توی بدترین شرایطم افتادم تورو توی دردسر نمیندازم. دعا کن بتونم این لعنتی رو بذارم کنار و یه زندگی خوب برای خودم دور از ایران درست کنم. دیگه نه خانواده ای دارم نه هیچی…لااقل خوبه که یه نفر هست تا بتونم باهاش خداحافظی کنم. پیش خودت فکر نکن چقدر پرروئم. به خدا پررو نیستم. فقط بی کسم. خداحافظ گلاره…مطمئن باش رازت توی دل من دفن میشه. خوشبخت زندگی کن.
اس ام اس هایش را که پشت هم می رسد می خوانم و دلم برای بی کسی اش می گیرد. درکش می کنم، چون خودم روزی گرفتار بوده ام. خوشحال و راضی، مسیج هایش را پاک می کنم و موبایلم را روی عسلی می گذارم.
خودم را به سمت یزدان می کشم و به زور توی بغلش می روم. خودش را کمی تکان می دهد و دوباره می خوابد.
انقدر خوشحالم که حد ندارد. واقعا دارم احساس امنیت و راحتی می کنم.

***
چهار ماه بعد…
این شب ها کابوس همیشه ای دارم. همه اش خواب چمدان خالی می بینم که از دست یزدان می افتد . خواب بی چمدان رفتنش را… این چندماه، هرشب مرده ام. همه اش دارم خواب مردنم را می بینم. خواب مردنم جلوی چشم او…خواب له شدن زیر تایرهای سنگین ماشینش. مردن زیر بارش سنگ هایی که از آسمان آوار می شود، روی سرم…خواب دست و پا زدن توی یک کپه سیم خاردار که همه جای بدنم را جر می دهد و هیچ خونی نمی آید. این شب ها اصلا حال و روز خوبی ندارم. تب دارم. چشم هایم می سوزد. بدنم درد می کند. پیغام فرستادم برای خدا که درمانم پاشویه آب پرتغال آن باغِ بی در و دیوار آقا جانم است…پیغام رسید از طرف خدا که ریشه هاشان از برفی امسال خشکیده… باغ پرتغال مرده است دیگر.
می دانم برگشتن پیش خانواده ام و دیدن دوبارشان دیگر ممکن نیست و من که هفت ماه شاهد بزرگ تر شدن جنین هایم بوده ام، من که با تمام سلول های بدنم حس زیبای مادر شدن را حس کرده ام، حالا دلم خیلی بیشتر از باغ پرتغال آقا جان برای مادرم تنگ شده. بیشتر از دویدن کنار ساحل و بادبادک هوا کردن حتی. دلم مادرم را می خواهد و نرمی روی سینه اش را که انگار درست اندازه سر من آفریده شده بود.
دلم تنگ شده مادر…اما آمدنی در کار نیست. دیگر هرگز دخترت را نمی بینی. امیدوارم چشم به راهم نباشی…هرچند که می دانم هستی…هستی هنوز!
از چه انقدر دلگیرم؟ ندیدن خانواده ام؟ عادت شده…ترسیدن از به هم ریختن زندگی ام؟ عادت شده.
از حقیقت فرار می کنم چون دردناک است. من از چیز دیگری این چنین دلگیرم.
مریم می گوید:
-باید می رفت گلاره…
یک قطره اشک روی گونه ام می چکد. دست از خاراندن کف پاهای پف کرده ام برمی دارم. مریم بالشت پشت سرم را مرتب می کند.
توی جایم می نشینم:
-باید ببینمش…
چشم هایش را گرد می کند و دست روی شانه ام می فشارد:
-دیوونه بازی درنیار. بری ببینیش که چی بشه؟ خودش گفته دیگه نمی خواد ببینتت. اصلا درست نیست بری ببینیش. تو یه زن متاهلی. چرا درک نمی کنی؟ شب پرواز داره. می پره تموم میشه میره. تو که خیلی وقته می دونی دنبال کارای رفتنشه…بی قراری نکن.
بغضم را قورت می دهم:
-اون عوض شده…خیلی خوب شده. عشق اولم بود. دلم می خواد برای آخرین بار ببینمش…به عنوان یه دوست اصلا.
مریم باز مخالفت می کند:
-نه نمشیه با این وضعت. نمی تونی از جات تکوت بخوری با این شکم گنده. دکتر بهت گفته وضعیتت بحرانیه…احتمال زایمان زودرس زیاده، اون وقت تو به فکر عشق اولتی؟ مهیار خودش گفته نمی خواد ببینتت. واسه ی چی می خوای الکی ریسک کنی؟ خراب نکن همه چیزو…
توی جایم می نشینم و سرم را به تاج تخت می کوبم:
-لعنتی…
-چه مرگته گلاره؟ باید از خدات باشه که بره…دیگه هرچی مانع خوشبخت زندگی کردنت بود رفته. عرفان…نسیم…مهیار. خودتی و شوهرت و دو تا بچه…گلاره خدا نگات کرده انقدر دیوونه بازی درنیار.
-اما من خوشحال نیستم…اون خیلی خوب شده…مثل همون روزای اول! اصلا راحت نیست…اگه الان نبینمش دیگه هیچ وقت نمی بینمش. اون گوشه از قلبم که خاطرات گذشته توش حبس شده داره درد می کنه.
کیفش را از روی تخت برمی دارد و روی پایش می گذارد:
-حق داری عزیزم…طبیعیه…این انسانیه…آدما رباط که نیستن. من درک می کنم. پنج سال باهاش زندگی کردی دیگه…عشق اول هم هیچ وقت کامل فراموش نمیشه. ولی مهیار نمی خواد ببینتت و اومدنت به فرودگاه به نفعت نیست. تو هم اینو درک کن!
آهی می کشم و دیگر حرفی نمی زنم. می دانم وقتی مهیار نمی خواهد مرا ببیند، هیچ راهی نیست. توی این مدت چندباری دیدمش. آن اوایل که استراحت مطلق نبودم، بیشتر شرکت می رفتم. از من فرار می کرد. هرچند طولی نکشید که از کارش استعفا داد.
مریم برگه ای جلویم می گیرد:
-اینو مهیار بهم داد و گفت بدمش به تو…توصیه می کنم نخونیش چون چیزای قشنگی توش نوشته نشده.
نگاه از برگه ی سپید نمی گیرم:
-خوندیش؟ برای چی خوندیش؟
-چون نمی تونم مثل احقا هرچیزی رو بدم بهت بخونی…همینطوری هم همیشه داری غش و ضعف می کنی…ولی نتونستم ازت پنهونش کنم. دلم نیومد. نخونیش بهتره این غم انگیز ترین چیزیه که توی عمرم خوندم. ممکنه اذیتت کنه…
نامه زا از دستش می قاپم:
-اگه نمی تونم برم برای بار آخر ببینمش و برای همیشه خداحافظی کنم لااقل دلم می خواد اینو بخونم.
مریم شانه ای بالا می اندازد:
-باشه به حرف گوش نده. فقط گریه زاری راه نندازی!
اهمیتی به حرفش نمی دهم و نامه را باز می کنم:
“نامه ی آخر
این نامه رو می نویسم. این نامه ی درد رو. نه برای سلام و خداحافظ. نه برای گفتن دوستت دارم یا بیان دلتنگی ها. اینو می نویسم برای یک دل، حرفِ نگفته…حرفایی که آنقدر نگفتم، گفتنشونو دیگه بلد نیستم…حرفایی که این سکوت سردِ بی پدر و مادر و گریبان گیرم کرده. به دزد خنده هام می نویسم. این حرفا…این حرفای لعنتی که تا میان روی زبونم جاری شن، اشک میشن تو چشمام. چطور بگم…چطور بنویسم، این ” من ” درد داره… بوسه هام درد داره… نوک انگشتای نوازشم درد داره… نگام درد داره… آغوشم درد داره… تمام مردونگی های وجود من درد دارن… تمام مردونگی های وجودم مشت می کوبن به دیوارای اتاق تنهاییم؛ ناخن می کشن… فریاد می زنن و همه ی اینا میشه امتداد سکوتِ من… این درد رو از دیوارای زخمی اتاق خواب من…اتاق خواب گذشته ی ما بشناس، از ناخونهای کبود روح من رو در و دیوار…برو ببین…ببین من چی کشیدم. هنوز کلید داری…هنوز خونه ی تو هم هست. می دونم…می دونم…درمونی نیست…درمون نیستی. خوب می دونم.
گلاره از اینکه چقدر دوستت دارم و چقدر دلم برات تنگ میشه نمیگم. گفتم برای دیدنم نیای چون تحمل دیدنت توی این وضعیت و ندارم. ترجیح میدم گلاره ی گذشته توی یادم بمونه. تا هروقت خاطرات و مرور می کنم یه زن حامله با یه شکم بزرگ توی ذهنم نیاد. که یادم نمونه واقعا تموم شد. راستی تبریک میگم تو مامان شدی دیگه. هیچ وقت فرصت نشد تبریک بگم. مطمئنم که مامان فوق العاده ای میشی.
حتی نوشتنشم غمگینم میکنه اما گلاره این بار دیگه واقعا تموم شد. اینو مطمئنم. سهم هم نبودیم…مال همم نبودیم. فقط یکم طول کشید تا بفهممش. گلاره اگر یه روز دوباره تنها شدی. دوباره بی کس شدی…اگر شوهرت فهمید و نبخشیدت…سراغ من نیا. اصلا طرفم نیا. بذار تا آخر عمرم فکر کنم داری خوشبخت و آسوده زندگی می کنی. من دیگه نمی خوام آسیب ببینم. زیادی تحمل کردم. تموم شدم. تحملم تموم شده. دارم میرم یه زندگی جدید تشکیل بدم. اگر تونستم دوباره عاشق شم…نمی دونم می تونم یا نه. دعا کن بتونم چون کنار اومدن با این همه احساسات برام سخته. خوشبخت زندگی کن.
دوباره برنمی گردم بخونمش می ترسم بعضی هاشو خط خطی کنم. مست می نویسم. میگن مستی و راستی…همش از ته دل بود. می دونم عمق دردم رو درک می کنی.”
وقتی به خودم می آیم که با صدای بلندی گریم می کنم و شانه هایم از زور گریه می لرزند.
بی خداحافظی رفت…باید می گفت خداحافظ گلاره. خداحافظ شب های پر ستاره. خداحافظ روزهای رنگی…خداحافظ خیابان های بارانی و بلاخره خداحافظ عاشقانه های پنج ساله…اما نگفت. باید می گفت!
مریم خودش را جلو می کشد و سرم را روی سینه اش می گذارد:
-گلاره جان نگفتم نخون؟ آروم…آروم باش عزیزم. اصلا باید پارش می کردم خودم. ببین گریه نکن سرخ میشی یزدان می فهمه گریه کردی ناراحت میشه. الانا پیداش میشه ها خانوم گل…گریه نکن عزیزم.
دست خودم نیست…توی این لحظه…توی این ثانیه ها نه گلاره ی شوهردارم…نه یک مادر. حالا همان گلاره ی قدیمم که نگران رفتن مهیار بود…
مهیار هم رفت! یکی دیگر از آدم هایی که از زندگیم رفتند. همه فقط می روند. خدایا مهیار آخری اش باشد!

***
نامه را به باد دادم تا ببرتش…نمی توانستم نگهش دارم. درست نبود. دلم برای مهیار نه ولی برای خاطراتمان تنگ می شود. هرچند در حضور گرم و پررنگ یزدان کم رنگ شده اند ولی کامل پاک نمی شوند. تقصیر من نیست که پاک کن ندارم تا پاکشان کنم.
یزدان طبق معمول هرروز یک عروسک زیر بغلش زده:
-سلام عزیزم…حالت چطوره؟
توی جایم نیم خیز می شوم:
-سلام. خوبم!
عروسک بی ریخت و چاقالوی صورتی رنگ را کنار می گذارد و وادارم می کند دراز بکشم:
-بخواب عزیز من…واسه ی چی پامیشی؟
صورتم را تا جایی که ممکن است از دیدش پنهان می کنم. اگر بفهمد گریه کرده ام، حالا حالاها ول کن نیست.
-فلجم مگه؟ بابا حالم خوبه به خدا. تو چرا هرروز زودتر میای؟ یه بارکی نرو شرکت دیگه اصلا.
کتش را درمی آورد و خنده کنان از روی تخت بلند می شود:
-همون و بگو. خب چیکار کنم؟ از وقتی دکتر گفته زایمان زودرس نمی تونم یه دقیقه جایی بند شم.
-دکتر گفت امکانش هست…
دکمه های پیراهن راه راهش را باز می کند:
-همین که امکانش هست هم اذیتم می کنه…به هرحال پیشت باشم خیالم راحته…مریم خانوم کی رفت؟
پلک هایم را می مالم:
-نیم ساعتم نمیشه رفته. گفت امشب باید بره…بره…
لب می گزم:
-فرودگاه برای بدرقه. اینه که زود رفت.
ابروهایش را بالا می اندازد:
-بدرقه ی مهیار؟
لب هایم را روی هم فشار می دهم:
-آره دیگه…سمیرا هم میره؟ فکر کنم خیلی ناراحته.
می خندد و سرش را بالا می اندازد:
-ناراحت؟ نه بیشتر عصبانیه. خیلی وقت بود با مهیار رابطه ای نداشت…مهیارم مدیر خوبی بود. طول می کشه بچه ی خوبی مثل اون پیدا کنم. قابل اعتماد بود. راستی سمیرا بلاخره کوتاه اومد سهامش و بفروشه بهم. اونم خیلی دوستانه.
لبخند می زنم و با عروسک تپل بازی می کنم:
-خوشحال شدم برات عزیزم.
دستش که می رود سمت کلید برق جیغ می کشم:
-روشنش نکن چشمام درد می گیره.
برمی گردد و با تعجب نگاهم می کند. انگار حسابی از صدای بلندم جا خورده:
-بابا چیه اینجا انقدر خفه و دلگیر شده آدم افسردگی می گیره.
بی خیال پریز برق می شود و این بار به سمت پنجره های بزرگ و شیشه ای می رود و پرده شان را کنار می زند:
-فرهان اومده بود شرکت…دمش و چیدم…گفتم وقتی اخراجت می کردم اشاره کردم که دیگه جایی اینجا نداری. دنبال یه فرصت دوباره بود ولی نتونستم بهش فرصت بدم. می گفت عوض شده. دوبار ناامیدم کرده. وجودش خطرناکه. مسالمت آمیز باهاش حرف زدم و خیلی جدی گفتم که دیگه برنگرده واسه التماس کردن. اشتباه که نکردم گلاره؟ خدا به من یه فرصت دوباره داد…شاید باید باورش می کردم.
این بار بلند می شوم و روی تخت می نشینم. احتمالا با دماغ و چشم های سرخ شده و آن شکم بزرگم حسابی بانمک شده ام. عمه ی بزرگ یزدان می گفت، بچه هایم پسرند که انقدر خوشگل شده ام. تازه خیلی هم ورجه وورجه می کنند. اما سونو که دادم فهمیدم یک پسر و یک دختر توی شکمم دارم. آن هم از تخمک های جدا. اینطوری بهتر شد. من از دوقلو هایی که کپی همند، هیچ خوشم نمی آید.
چشم از نگاه منتظرش می گیرم:
-کار درستی کردی یزدان. زندگیش که به آخر نمی رسه. بذار دوباره بلند شه…حتما نباید دستش و بگیری که هردفعه. این دوستی به نفعت نیست.
آهی می کشد و دیگر حرفی نمی زند. برای عوض کردن جو، عروسک را نشانش می دهم و با شیطنت می گویم:
-این چیه دیگه؟ چقدر زشته! من اینو نمیذارم تو اتاق بچه هام.
آستین هایش را بالا می زند و جلو می آید:
-بامزست که…همش نمیشه همه چیز خوشگل باشه. بچه ها باید از بچگی یاد بگیرن همیشه همه چیز زیبا و رویایی نیست.
عروسک را از دستم می گیرد:
-میرم بذارمش تو اتاق بچه ها. دست و صورتم رو هم می شورم. بعد میام می برمت پایین.
به غرغرهایم توجهی نمی کند که اصرار دارم من فلج نیستم. لعنت به آن دکتری که به این مرد گفت، امکان زایمان زودرس هست. می دانم این زایمان زودرس بخاطر استرس هایی است که کشیدم. کمترین چیزی است که انتظارش می رفت. همین که کوچولوهایم نیفتادند جای شکرش باقی است.
دیگر یاد گرفته ام از سختی ها و فراز و نشیب های زندگی کمتر بترسم.
اتاق بچه ها را با هم چیدیم. آن موقع هنوز انقدر چاق نشده بودم. حالا هربار از جایم بلند می شوم و مثل پنگوئن ها راه می روم، یزدان تا نیم ساعت به راه رفتنم می خندد. با اینکه او را دعوا می کنم که حق ندارد به من بخندد ولی خودم هم خنده ام می گیرد.
برای به دنیا آدمنشان لحظه شماری می کنم. از حرف زدن با آنها، آن هم اینطوری که نمی بینمشان خسته شده ام. آن روزهای اول کلی هیجان داشتم و با هرتکانشان کلی جیغ جیغ می کردم ولی حالا فقط منتظر به دنیا آمدنشان هستم.
چیزی نمی گذرد که یزدان برمی گردد. می خواهد کمکم کند تا بلند شوم، ولی خودم را عقب می کشم:
-نمیام…گشنم نیست. پاهام خیلی میخاره یزدان. از صبح پدرم و در آورده. خوب نمی تونم خم شم بخارونم.
بعد لب هایم را جلو می دهم و مظلوم نگاهش می کنم. میدانم از این کار خوشش نمی آید.
دست هایش را به کمرش می زند:
-ولی باید یه چیزی بخوری. دیدی که دکترت گفت این ماه خوب وزن نگرفتی. اصلا به حرف گوش نمیدی.
شانه بالا می اندازم:
-انقدر وسواس به خرج نده…من حالم خوبه.
انگشت های پایم را تکان می دهم:
-زود باش پام و بخارون…ماساژم بده. درد می کنه…
خودش را روی تخت می اندازد و پاهایم را روی زانوهایش می گذارد:
-کچلم کردی. خسته شدم از این کار بابا…اصلا هم که نمیگی بسه. مگه چقدر میخاره؟
بغض می کنم و سرش داد می زنم:
-واقعا که من هر روز کلی درد و بدبختی می کشم. وروجکات همیشه توی حلقمن انگار. دست و پاشون و همش باز می کنن می زنن به شکمم دردم میاد. نمی تونم درست راه برم اون وقت تو از اینکه یکم منو از این خارش لعنتی راحت کنی خسته شدی؟
پاهایم را عقب می کشم:
-اصلا نخواستم…
بعد زیر گریه می زنم و سرم را روی بالشت فشار می دهم. یزدان به زور انگشت های پایم را می گیرد:
-شوخی کردم گلاره…تو چرا انقدر می زنی زیر گریه؟ هرچی میگم گریه می کنی. می ترسم حرف بزنم به خدا.
با چشم های خیسم نگاهش می کنم:
-چون حامله ام پررو…یکم درک کن. اَه…اَه…چرا مردا حامله نمیشن؟
مچ پایم را ماساژ می دهد و با صدای بلندی می خندد. دلم برای خنده های مردانه اش ضعف می رود.
با شوخی حالت بیچاره ها را به خودش می گیرد و می گوید:
-روزی بیشتر از صدبار اینو از من می پرسی. من بدبخت از کجا بدونم؟ خوبه خودت زیست خوندی.
پشت چشمی نازک می کنم:
-پاشنه ی پامو هم بخارون! خودم می دونم چرا منظورم اینه که عادلانه نیست که…
حرفم را قطع می کنم و جیغ می کشم. یزدان توی جایش می پرد:
-چی شد گلاره؟
می خندم و سعی می کنم دسستم را پشت سرش بگذارم:
-بیا جلو…سرت و بذار رو شکمم. دارن دست و پا می زنن…
سرش را جلو می کشد و آن را روی شکمم می گذارد:
-جدی میگی؟ پدرسوخته ها…
گوشش را می چسباند به پوست کش آمده ی شکمم:
-چیکار می کنی بابایی؟
می خندم:
-ابراز وجود.
او هم می خندد. همه ی خستگی ها و بد خلقی هایم از دیدن سرخوشی یزدان پر می کشند و می روند. هردفعه تکان می خورند یزدان مثل پسربچه ها ذوق می کند. اصلا هم مهم نیست که بار هزارم باشد یا هزار و یکم.
به همین زودی یادم رفت…می دانستم یزدان را که ببینم، رفتن و نبودن مهیار یادم می رود. خدایا یزدان که قرار نیست برود؟

***
یک سال بعد…
ظرف سرلاک را روی از زیر دست های کوچک مهبد کنار می کشم:
-نکن مامان جان…کار دارم عزیزم. اذیت نکن.
قاشق کوچک را از سرلاک پر می کنم و به سمت دهان مهبد می برم. رامبد طبق معمول با دهان باز و چشم های درشت شده به غذا خوردن برادرش نگاه می کند. همیشه بیشتر از اینکه دلش بخواهد غذا بخورد، علاقه دارد، غذا خوردنِ برادرش را تماشا کند.
مریم می گفت باید به هرکدام جداگانه غذا بدهی. ولی من حالا وقت این کارهارا ندارم. حسابی دیر شده و هنوز حتی دوش هم نگرفته ام. دوباره قاشق را پر می کنم و این بار نزدیک دهان رامبد می برم. مهبد دست های کوچکش را به سمت قاشق دراز می کند تا غذای برادرش را هم بخورد.
آرام روی دستش می زنم:
-نکن بچه. بذار غذای داداشت و بدم. مامان دیرش شده.
با چشم های درشت و سیاهش نگاهم می کند و خیلی ناگهانی بغضی که دهان کوچک و سرخش را انحنا داده، منفجر می شود. لب می گزم و خودم را لعنت می کنم.
-چی شد گلاره؟
برمی گردم به یزدان که تازه از راه رسیده، نگاه می کنم.
الکی تشر می زنم:
-هیچی نشد…زود بیا مهبدو ببر من به رامبد غذا بدم. پدرم و درآورد.
جلو می آید و دست هایش را دراز می کند تا مهبد را بگیرد. مهبد هم توی بغلم ورجه وورجه می کند تا به بغل پدرش برود. دست هایش را با تمام وجود به سمت یزدان دراز کرده. از بس که لوسشان می کند، هردو او را بیشتر دوست دارند تا من که مادرشان هستم و شیرشان می دهم.
البته اگر بخواهم صادق باشم، اکثر شب ها را یزدان بیچاره تا صبح، توی خواب و بیداری شیشه شیر را توی دهانشان نگه می دارد.
دستش را پس می زنم:
-اول برو دست و روت و بشور…زود بیا.
لب هایش را جلو می دهد:
-اول یه بوس بده…بعد به بقیش می رسیم.
با دست آزادم، توی سینه اش می کوبم. از این همه بی خیالی اش لجم می گیرد.
حالا علاوه بر مهبد، رامبد هم با صدای بلندی گریه می کند.
-برو دیگه بچم خودش و خفه کرد.
می خندد و کیفش را روی مبل می اندازد:
-الساعه برمی گردم بانو…
تا برگردد سرسام می گیرم. مهبد را توی بغلش می اندازم:
-ببر بخوابونش تا من غذای رامبد و بدم. بعد بیا اینم ببر بخوابون. من باید آماده شم.
سر سیاه و پر موی مهبد را می بوسد و نگاهی به ساعت می اندازد:
-ساعت هشته…تازه می خوای آماده شی؟
صبر نمی کند تا به غر زدن های من در مورد اذیت های بچه هایش گوش دهد. خودش می داند، چقدر دل پری دارم. تقصیر اوست که با پرستار گرفتن موافق نیست. می گوید دلش نمی خواهد، پرستار بچه هایش را بزرگ کند. می گوید تا جایی که در توانش باشد کمکم می کند ولی حرف پرستار بچه را نزن. فائزه خانوم و مریم و نینا هم گاهی کمکمان می کنند. سیاوش هنوز سرسنگین است. زیاد پاپیچش نمی شوم. به هرحال دیگر زیاد هم نبودش را حس نمی کنم. یزدان تمام نبودن های زندگیم را جبران کرده. سیاوش اما بچه هایم را خیلی دوست دارد. خیلی وقت ها مریم می گوید، سیاوش گفته بچه ها را بیار اینجا نگهشان داریم. تازه ازدواج کرده اند و حسابی سرشان خلوت است. بچه ها که پیش آن ها باشند کلی به کارهای خودم می رسم.
نینا عاشق رامبد است. می گوید چون آرام است، خیلی دوست دارد، نگهش دارد. از مهبد فراری است. یا موهایش را می کشد و می کند یا گازش می گیرد.
من هردویشان را به یک اندازه دوست دارم. تمام دلیل زندگی بودنم هستند. برای مادر و پدر فرقی ندارد، کدام بچه شیطان است و کدام آرام. پدر و مادر بچه هایشان را به هر نحوی بی اندازه دوست دارند.
هیچ وقت قیافه ی یزدان را وقتی می گفت، سونو جنسیت یکی از نوزاد ها را اشتباه نشان داده و هردوی بچه هایمان پسرند، فراموش نمی کنم.
همیشه با خنده تعریف می کند که وقتی بچه هارا به دستش داده اند، اصرار می کرده، اشتباهی رخ داده و بچه ها عوض شده اند. من هم هربار از شنیدن این داستان تکراری با تمام وجود می خندم.
دیگر به گذشته فکر نمی کنم. گذشته ها را فراموش کرده ام. باورم شده که خدا دارد، برای اولین بار نگاهم می کند. که حواسش به زندگیم هست. شاید حقم نیست ولی از این همه شادی و خوشبختی راضیم. خوشحالم که حقیقت برملا نشد. طبیعی است. همه دوست دارند، خوشبخت زندگی کنند.
یزدان برمی گردد تا رامبد را هم ببرد. جای تعجب دارد که انقدر راحت بچه هارا می خواباند. من همیشه باید کلی بالای سرشان بمانم و متکا دورشان بچینم و چرت و پرت بگویم تا بلاخره راضی به خوابیدن شوند.
رامبد که همیشه انقدر با چشم های هوشیار و درشتش نگاهم می کند که عصبانیم می کند.
قاشق آخر را به زور توی دهان کوچکش که روی هم محکم فشار می دهد تا آن را نخورد، می چپانم:
-آهان…آفرین پسری…
لیوان دسته دار و رنگارنگ را برمی دارم و به سمت دهانش می برم. آب می دهم بخورد تا غذا را بیرون نریزد. جدایا عادت کرده، غذایش را از توی دهانش بیرون می ریزد. همیشه با غذا نخوردنش، مشکل دارم.
لیوان آب را به جای اولش برمی گردانم و خم می شوم تا بغلش کنم که هرچه در دهانش دارد را روی صورت و تاپم می ریزد.
یزدان پقی می زند زیر خنده:
-حرکت قشنگی بود بابایی…خب وقتی نمی خوره چرا زورش می کنی پسرمو؟
با پشت دست صورتم را پاک می کنم. می خواهد مهبد را از دستم بگیرد اما مهبد به موهایم چسبیده و ولم نمی کند. در آخر یک دسته از موهای نازنینم را از دست می دهم تا بلاخره شازده رضایت می دهد، برای خوابیدن برود.
قبل از هرچیزی دوش می گیرم. لباسم را برای عروسی امشب آماده می کنم و روی تخت می گذارم. موهایم را تند تند بیگودی می پیچم و آرایش مختصری می کنم. تا موهایم بگیرد، یک لیوان قهوه برای خودم می ریزم. می دانم نباید زیاد قهوه بخوردم ولی فکر می کنم، بعد از گذراندن چنین روز پر دردسری، یک فنجان کوچک حقم است.
توی تراس می روم و رو به حیاط بزرگ می ایستم. هوا حسابی سرد شده. دست هایم را در آغوش می کشم و یک جرعه می نوشم.
چندماه پیش توی روزنامه خواندم که جنازه ی شهردار شهر رشت، ارسلان نکوئی را داخل قصر بزرگش پیدا کرده اند. تحقیقات پلیس شهر رشت هم برای پیدا کردن قاتلش هنوز تمام نشده.
امیدوارم هیچ وقت هم پیدا نشود. معلوم است چنین آدمی دشمن زیاد دارد. مردن کمش بود. کاش با زجر مرده باشد. با نفرت و کینه. خودش می گفت خیلی بد است آدم با نفرت و کینه بمیرد.
برایم دیگر مهم نیست که چه ها شده تا به اینجا برسم. من با تمام وجود از جایی که هستم راضیم. خوشبختم. ارسلان نکوئی هم اصلا دیگر برایم مهم نیست. برای منی که قید خانواده ام را زده ام و مدت هاست به جای خالیشان فکر نمی کنم…فکر کردن به اسلان نکوئی بیهوده به نظر می رسد.
با حس سنگینی و نرمی چیزی رو شانه هایم به زمان حال برمی گردم.
-سردت میشه عزیزم از حمومم اومدی.
با دست آزادم پتوی نازک را می چسبم:
-مرسی…خوابیدن؟
لبخند می زند:
-آره…وقتی می خوابن واقعا معصوم میشن. ولی امان از وقتی بیدار شن. امیدوارم خیلی هم فائزه خانوم رو اذیت نکنن.
نگاهی به سرتاپایش می اندازم:
-آماده نمیشی؟
-آماده شدنم کار نداره. یه دوش بگیرم و لباسام و بپوشم…
سرش را توی گودی گردنم فرو می کند:
-تو باید زودتر آماده شی همیشه کلی لفتش میدی و منتظرم میذاری.
لب می گزم و به خنده میفتم:
-نکن…غلغلکم میاد. یزدان کدوم لباسم و بپوشم؟ اون قرمزه که پیارسال از شو خریدم یا این آبی جدیده؟
روی گردنم را ریز ریز می بوسد:
-نمی دونم…هرکدومو که راحت تر بتونم درش بیارم.
با آرنج توی شکمش می زنم:
-هی…شبیه مردای هیز و منحرف حرف نزن اصلا بهت نمیاد.
سرش را بالا می آورد و می خندد:
-جدی میگی؟ بهم نمیاد؟
من هم می خندم و از بغلش بیرون می آیم:
-باور کن…اصلا بهت نمیاد. میرم لباس بپوشم. تو هم زود آماده شو.
***
خودم را روی صندلی جابه جا می کنم:
-فکر نمی کنی شاید باید می آوردیمشون؟ دلم مونده پیششون تو خونه.
دستش را دراز می کند و گوشواره های بلندم را به بازی می گیرد:
-نه عزیز من…یه امشب و خوش بگذرون. من می دونم که چقدر برات سخته و خسته میشی هر روز تا من بیام نگهشون میداری. مطمئن باش فائزه خانوم مراقبه.
لبم را جلو می دهم و پایم را روی پای دیگرم می اندازم. پاهای کشیده و صافم از بین چاک دامنم بیرون می آید:
-نمی دونم شاید بهتر بود می دادمشون دست مریم…
یزدان دامن را روی پای بیرون آمده ام می کشد تا بپوشاندش و سپس خیاری از توی ظرف میوه ها برمی دارد:
-ول کن توروخدا گلاره…نترس زود میریم خونه. تلفنم که هست زنگ بزن حالشون رو بپرس.
خیار را به دستم می دهد:
-این و پوست بکن برام.
خیار را می گیرم و برایش پوست می کنم. آن را حلقه حلقه می کنم و توی بشقاب می چینم و در آخر جلویش می گذارم:
-بیا…یکم بشینیم زود بریم…باشه؟
حلقه ای برمی دارد و پیش دستیِ بلوری را به سمتم هل می دهد:
-دستت درد نکنه. باشه عزیزم زود میریم…بخور خودتم!
دستش را رد می کنم:
-نمی خورم…
وقتی حامله بودم هر روز خیار می خوردم. انقدر که صدای همه درمی آمد. بو و خنکی اش را خیلی دوست داشتم. حالم را جا می آورد. ولی حالا به طرز عجیبی از آن زده شدم.
لیوان بلوری و بلند را برمی دارم و کمی از شربتم می نوشم. می خواهم گیلاس را سرجایش بگذارم که کمی از شربت روی لباسم می ریزد:
-ای وای حالا لک میشه. یزدان من الان برمی گردم.
سری تکان می دهد و راه را برایم باز می کند. به دستشویی می روم و به یقه ی لباسم آب می زنم. از فرصت استفاده می کنم و رژم را هم تجدید می کنم. کیف دستی و کوچکم را دستم می گیرم و از سرویس خارج می شوم.
چند قدمی مانده به یزدان و میزمان برسم که یکی از خدمه های زن جلویم را می گیرد:
-گلاره خانوم؟
با تعجب نگاهش می کنم:
-بله خودمم…
کاغذی را به سمتم می گیرد:
-اینو اون آقایی که اونجا وایسادن دادن بدم به شما…
قبل از اینکه کاغذ را بگیرم، مسیر دستش را دنبال می کنم. چند نفر در امتداد دستش ایستاده اند و گپ می زنند. با چشم های گرد شده به مستخدم نگاه می کنم:
-کدوم آقا؟
لب می گزد:
-نمی دونم کجا رفتن خانوم…الان اونجا بودن.
کاغذ را به دستم می دهد:
-شاید توش چیزی نوشته باشن بفهمید کیه…به هرحال من مامورم و معذور.
کاغذ را با شک و دودلی از دستش می گیرم و یادم می رود، که باید تشکر کنم. لبم را بین دندان هایم می گیرم و می گزم. یزدان حواسش به من نیست. دارد با موبایلش صحبت می کند. به تکه کاغذ نگاه می کنم. دل به دریا می زنم و تایش را باز می کنم.
به محض اینکه چشمم به کلمات Hک شده روی کاغذ میفتد، خون در عروقم یخ می بندد و دنیا دور سرم می گردد. توی جایم خشکم می زند و کاغذ می رود تا از بین انگشتان بی جانم سُر بخورد و روی زمین بیفتد. تمام نشده…هیچ وقت تمام نمی شود.
تکرار و تکرار و تکرار…
“رازت رو میدونم!”
پــــــایـــــان
پاسخ
 سپاس شده توسط mohammad km ، omidkaqaz


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ~ زوال اطلسے هــا~ - sober - 13-10-2015، 0:03


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان