امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تاوان گناه خواهرم

#6
قسمت دهم
. دستاشو دور کتفم حلقه کرد و در حالي که مواظب شکمم بود منو به خودش فشرد و با لحني که غم ازش ميباريد زير گوشم زمزمه کرد : - آخه چطور ؟ .... نميتونم چنين ريسکي کنم .... ويدا ، به جز درسا تو و بچمون آخرين چيزهاي با ارزشي هستين که برام موندين .... نميخوام خدايي ناکرده مويي از سر هيچ کدومتون کم بشه ... چطور ميتوني ؟ .... براي اولين بار به محبتش جواب دادم ... بدون توجه به حضور کيارش دستامو که بيکار بودند رو پشت شونه هاش گذاشتم . با اين کارم سياوش بوسه اي نرم روي موهام نشوند و گفت : - منم ميخوام زندگيمون حدلقل از اين نفرت پاک بشه ... ولي ويدا ... ميترسم عزيزم .... ميترسم خدايي ناکرده بلايي سرت بياد .... ديدن اون عوضي استرس بدي بهت ميده . - مواظبم ... قول ميدم مواظب باشم ... باهام مياي ؟ .... نميخوام تنها باشم . منو از خودش جدا کرد ، چند لحظه بهم خيره شد و بعد با دست اشکهام رو پاک کرد و گفت : - حتما عزيزم ... باهات ميام ... مگه ميشه تنهات بزارم . لبخندي سپاسگذار بهش زدم و گفتم : - ممنونم ... ممنونم ازت سياوش . در جوابم اونم لبخندي بهم زد . تازه متوجه اطرافم شدم . دستي به چشمام کشيدم و با تعجب گفتم : - پس کيارش کو ؟ سياوش خنده اي کرد و گفت : - رفت اتاق درسا .... همون موقع که خانم لطف کردن و منو بغل کردن . نميدونم چرا ولي خجالت کشيدم . اين اولين باري بود که ميل خودم به سياوش نزديک شده بودم . چند دقيقه بعد با کيارش سه نفري به سمت بيمارستان به راه افتاديم . نميدونم چطور ولي کيارش تلفني از طريق وکيل سامان ترتيب ملاقات رو داد . شايد چون وضعش بحراني بود به اين سرعت اجازه دادن ، نميدونم ... ولي هر چي بود خيلي سريع اجازه ديدار گرفتيم . از لحظه اي که وارد بيمارستان شديم لرزي عجيب بهم دست داد ، دست سياوش رو محکم گرفتم و راه افتاديم . بعد از چند دقيقه من و سياوش وارد اتاق شديم . ملاقات ممنوع بود ولي بخاطر اينکه دم مرگ ميخواست حلاليت بطلبه اجازه دادن . اتاق از انواع دستگاه هاي پزشکي پر بود و انواع بوق ها و هشدار ها به گوش ميرسيد . سامان در حالي که تعداد زيادي سيم بهش وصل بود بدون حرکت رو تخت دراز کشيده بود . سياوش فشار خفيفي به دستم وارد کرد و به طرف تخت رفت ، منم در حالي که دستش رو محکم گرفته بودم باهاش همراه شدم . سامان با شنيدن صداي پامون چشم باز کرد وقتي نگاهش به ما افتاد چشماش پر از اشک شد . به سختي دستش رو اورد بالا و ماسک اکسيژن رو برداشت . معلوم بود که براي هر حرکت تلاش خيلي زيادي ميکنه . بي حرف زل زده بودم بهش . چند لحظه به سکوت گذشت تا اينکه سامان سکوت رو شکست و با صداي زمزمه وارد در حالي که معلوم بود به سختي صحبت ميکنه گفت : - خوشحالم ... که ... هر دوتونو .... ميبينم .... بيشتر از .... از همه .... به شما ... ضربه زدم ... البته به جز ديبا ... من ... من دارم ...ميميرم ... من هم .... هم تو اين .... اين دنيا تقاص .... پس دادم .... هم اون دنيا .... تقاص ... ميدم ... خوهش ميکنم ... حلا ... لم .. کنين ... خواهشـــ .... صداي بوق ممتد الکتروکارديوگراف بلند شد . صدايي گوشخراش که نداي مرگ سامان را ميداد . آروم زمزمه کردم : - ازت گذشتم سامان ... حلالت کردم .... راحت برو . تمام شد ... سامان مرد ... اون رفت و با مرگش به نفرتي که کاشته بود پايان داد ... نفرتي که با نابودي زندگي ديباي من به وجود اومده بود و به مدت سه سال زندگي ما رو مبدل به جهنم کرد با مرگ سامان پايان يافت . اون با مرگش قسمتي از نفرت درونم رو با خودش برد ... حالا انگار قلبم ازادانه تر ميتپه . سياوش با ديدن حال بد من خيلي سريع جلوم ايستاد و سرم رو تو آغوشش مخفي کرد و منو به طرف در کشيد . با خروج ما تيم پزشکي به طرف اتاق سرازير شد و چند دقيقه بعد مرگ سامان تاييد شد . برخلاف تصور سياوش و کيارش حالم بد نشد ، من تازه قلبم سبکتر شده بود . نيم ساعت بعد بعد از ويزيت شدن پيش دکتر به خانه برگشتيم . چشمامو آروم باز کردم ولي بخاطر تابش مستقيم نور سريع بستمش . اصلا يادم نمي اومد ديشب کي و چطور خوابيدم . خميازه اي کشيدم و خواستم پهلو به پهلو بشم که متوجه مانعي شدم . چشمام خود به خود سريع باز شدند . چند لحظه با ديدن محيط اطرافم گيج شدم ولي کم کم ذهنم فعال شد . من تو اتاق سياوش چکار ميکنم ؟ .... من تو اتاق سياوشم ! .. پس ... پس يعني .... ايني که منو گرفته .... با عصبانيت سريع از جام پاشدم و دستي که دورم بود رو محکم پس زدم . آره ! ... خودش بود .... سياوش بود بود . سياوش با گيجي چشماشو باز کرد و قبل از اينکه چيزي بگه با صداي بلندي تقريبا داد زدم . - من اينجا چکار ميکنم ؟ .... به چه حقي بغلم کرده بودي ؟ سياوش که انگار تازه ذهنش فعال شده بود گفت : - ويدا آروم باش .... برات توضيح ميدم ... نذاشتم ادامه بده ، به طرفش هجوم بردم و به يقيه اش چنگ زدم و با صدايي به مراتب بلندتر از قبل گفتم : - چي رو توضيح ميدي ؟ .... چرا منو اوردي اينجا ؟ .... به چه حقي منو تو تخت و بغلت خوابوندي ؟ اصلا کارها و حرفام دست خودم نبود ... اين همه نزديکي به سياوش مخصوصا که نميدونستم هم چطور پيش اومده حس خيلي بدي بهم ميداد . از لحاظ منطقي کار سياوش خلاف نبوده ولي من نميخواستم ... من نميتونستم .... نميتونستم قبول کنم شب رو تو آغوش مردي خوابيدم که شوهر خواهرمه ! ... گرچه قبلا دو بار با زور و تهديد همخوابش بوده ام و بچه اش رو تو بطنم دارم .... انقدر حالم بد بود و حس هاي بدي داشتم که اصلا اين مسئله که سياوش شوهر من هم هست به چشمم نمي اومد ... در حال حاظر اون فقط شوهر ديبا بود . سياوش دستامو از يقه اش جدا کرد و منو رو تخت نشوند و گفت : - چته ويدا ؟ ... آروم باش ! .... چي شده مگه ؟ با چشمايي که نميدونستم کي خيش شدن بهش نگاه کردم و با عصبانيت گفتم : - چي شده ؟ ! .... تو واقعا نميدوني چي شده ؟ .... چرا منو اوردي اينجا ؟ ..... به چه حقي بغلم کرده بودي .... به چه حقي دستتو وقتي خواب بودم بهم زدي .... تو اجازه نداشتي . چهره سياوش پر از خشم شد شونه هام رو گرفت و با خشم گفت : - چه حقي ؟ .... تو داري ازم ميپرسي چه حقي ؟ ... به همون حقي که تو زن عقدي من هستي ... به همون حقي که بچه ي من تو شکمته .... مگه من چکار کردم که اول صبحي رو سرم خراب شدي ؟ .... جز اينکه بخاطر نگراني اورمت اينجا... هان ؟ .... چکار کردم ؟ دو سوال آخرشو چنان داد زد که تمام بدنم لرزيد ولي حس هاي بد درونم بهم انقدر جسارت دادند تا تو چشماش خيره بشم و بگم : - اين حقي که ميگي رو به زور به دست اوردي ... نکنه يادت رفته چطور و با چه شرايطي منو به عقد خودت در اوردي ؟ ... يادت رفته چطور منو با تهديد مجبورم کردي جسممو در اختيارت بزارم .... يا نه ! ... شايد يادت رفته اين بچه اي که حق خطابش ميکني چطور و کي به وجود اومد .... يا اينکه چطور داشتي همين حقتو ميکشتي ! حرفام تمام نشده بود ولي ساکت شدم چون سياوش با عصبانيت داد بلندي زد و آباژور کنار تخت رو محکم به طرف ديوار پرت کرد و داد زد . - بسه ! .... بسه ويدا ! ... ديگه نميکشم .... تا کي ميخواي اتفاقات گذشته رو تو سرم بکوبي ؟ . به طرفم خيز برداشت ، يه لحظه ترسيدم نکنه منو بزنه و به بچه ام آسيب برسونه ولي سياوش تو اون شرايط هم مراقب بود . شونه هام رو خيلي محکم گرفت ولي هيچ تکوني بهم نداد . - چرا نميخواي بفهمي ... بابا منم درد داشتم ... منم زجر کشيدم .... غرورم ... شخصيتم .... کل وجودم با اون دروغ لعنتي خرد شده بود و از ببين رفته بود ... من نميفهميدم ..... درد و غمم کورم و کرم کرده بود .... مغزم فقط انتقام خرد شدن هام رو ميديد . شونه هام رو ول کرد ... پاهاش سست شد و دو زانو روي زمين افتاد . اينبار با صدايي آروم در حالي که اشک رو صورتش روان شده بود گفت : - چرا نميخواي يه ذره هم که شده تو منو درک کني .... آره من بدترينها رو در حقت کردم .... ولي بفهم در حق من چه ظلمي شده بود ... کاري کرده بودن که به زن بيگناهم ... ناموس پاکم تهمت بي عفتي ببندم و تهديد به مرگش کنم .... کاري کردند که من باعث مرگ همسرم .... زنم .. مادر بچم بشم ! .... تمام زندگيمو به آتيش کشيدن ... اين وسط فقط تو بودي .... کسي که کاملا با ديبايي که فکر ميکردم گناهکاره برابر هستي .... اوايل ميخواستم فرار کنم ولي تو با سماجت موندي و وارد زندگيم شدي ... شدي کسي که دو سال عقده هامو روش خالي کردم .... تازه بعد از دو سال و و اون همه زجر ميفهمم که تمام خرد شدنم هام ... تمام زجر هام ... پوچ بودن .... حالا بخاطر اين دوسال و کاري که با زنم و بعدش هم با تو کردم خرد شدم ..... ديگه چي ازم مونده ؟ ... اگر فکر ميکني چيزي مونده بيا بگير .... بيا به عنوان عذر خواهي من و تاوان ازم بگير .... اگر فکر ميکني چيزي هست با کمال ميل تقديمت ميکنم . چند لحظه مکث کرد ، تازه به خودم اومده بودم ، من اين مدت سعي کرده بود گذشته رو فراموش کنم . من که درک کرده بود م که سياوش هم زجر کشيده پس چي شد ؟ ... چرا ذهنم يه لحظه مختل شد ؟ ... چرا يک بار ديگه همه چيزو به يادش اوردم و داغونش کردم ؟ .... مگه قرار نبود همه چيز رو فراموش کنيم و آرامش رو به زندگيمون برگردونيم ؟ خواستم حرف بزنم ولي هيچ صدايي از گلوم خارج نميشد . چند لحظه بعد سياوش از جاش بلند شد بيحرف يه دست لباس از کمدش بيرون کشيد بدون توجه به حضور من پوشيدشون و به طرف در رفت ولي مکث کرد برگشت و اينبار با لحني سرد و جدي گفت : - من ديگه نميدونم چطور بگم غلط کردم ... چطور بهت بفهمونم که پشيمونم .... انگار هيچ چيز جواب نميده ... هر جور تو ميخواي ... ديگه هيچ جوره بهت فشار نميارم . بعد از چرخيد و از اتاق خارج شد و کمي بعد هم صداي کوبيده شدن در ورودي رو شنيدم که نشون ميداد سياوش رفته . با رفتن سياوش با صداي بلند زدم زير گريه . پشيمون بودم ... براي اولين بار از رفتارم با سياوش پشيمون بودم ... حرفهاي سياوش برام خيلي سنگين بودند ... شکستنش زير دستاي من و خم شدن کمرش ... از همه مهمتر شکستن غرور مردانه اش و اشکهاش عذاب وجدان بدي به جونم انداختن و آزارم ميدادن . از کارم پشيمون بودم ... سياوش همه جوره سعي ميکنه جبران کنه و آروم آروم بهم نزديک بشه ولي من چي ؟ ... چرا من يه قدم از موضعم کوتاه نميام .... پس سهم من از به وجود اومدن اين آرامش اخير چيه ؟ ... چرا فکر ميکنم دادن يک فرصت به زندگيمون تنها قدميه که بايد بر ميداشتم .... چقدر دلم ميخواست سياوش نميرفت و الان بهش ميگفتم ببخشيد ... نفهميدم چي شد ... چقدر دلم ميخواد الان به آغوشش پناه ببرم .... آغوشي که اون شب وقتي دکتر گفت شايد مشکلي باشه ، اونجور آرومم کرد و آرامش رو به وجودم تزريق کرد ... ولي حيف که من خراب کرده بودم ... اينبار من اونو از خودم رونده بودم ... اينبار اين من بودم که آرامش زندگيمونو به هم زدم . نميدونم چقدر گريه کردم تا اينکه مينا اومد تو اتاق و برام صبحانه اورد . تمام روز گرفته بودم ، از کرده ام پشيمون بودم ولي خب کاري بود که شده بود و دلي بود که شکسته بود . تنها کاري که حالا ازم برمي اومد اين بود که جبران کنم و از دلش بيارم . طرفهاي عصر بود که با مينا و درسا رفتيم بيرون خريد . وسايل مورد نياز پختن خورش فسنجان رو خريدم . سياوش عاشق خورش فسنجونه و منم تصميم گرفته بودم امشب خودم براش درشت کنم . وقتي برگشتيم خونه مينا رو فرستادم پيش درسا و خودم دست به کار شدم . دلم ميخواست بهترين فسنجنوني که ميتونم رو درست کنم . امشب بايد چه از لحاظ شام چه رفتار و صد البته عذرخواهي و دلجويي اتفاق صبح رو به فراموشي بسپارم . وقتي غذا آماده شد ازش چشيدم به نظر خودم که فوق العاده شده بود . مينا رو صدا کردم و ازش خواهش کردم نظرشو بگه . اونم چشيد و گفت : - خانم عالي شده .... خيلي خوشمزه است ! لبخندي زدم و تشکر کردم . مينا شام درسا رو زودتر از حد معمول داد و خودش همراه درسا غذاشو خورد و خيلي زود شب بخير گفت و با درسا رفتند تو اتاق . ازش ممنون شدم که اينقدر فهميدست و محيط رو برام آروم کرده . دوش گرفتم و لباش گلبهي رنگ آستين کوتاه خيلي قشنگي پوشيدم . آرايش مختصري هم کردم و موهامو باز گذاشتم و منتظر اومدن سياوش شدم . ساعت 9 ، 10 ، 11 ولي سياوش نيومد . چند بار دستم به طرف تلفن رفت ولي منصرف شدم . سياوش از دست من خيلي دلخوره و اصلا معلوم نيست جواب بده . نيومدنش تو اين ساعت نشان از ناراحتي بي اندازه اش داره . يه جورايي مطمئنم بودم اتفاق بدي براش نيافتاده . هم دلم اينجور گواه ميکرد هم اگر خدايي ناکرده اتفاقي افتاده بود قطعا کتايون خانم مي اومد تا سرم رو ببره ! و در ضمن به قول ديبا خبر بد هميشه پيشتازه ! انقدر منتظر موندم که نفهميدم کي روي کاناپه خوابم برد . صبح با تکون هاي مينا بيدار شدم . - خانم چرا اينجا خوابيدين ... بلند شين برين سر جاتون . چشمامو تا نيمه باز کردم و گفتم : - ساعت چنده ؟ - هشت و نيم خانم . با سستي از جام بلند شدم و به طرف حمام رفتم . سياوش ديشب نيومد . ناراحتيش ظاهرأ خيلي بيشتر از اين حرفاست ..... حق هم داره .... رفتارم خيلي بد بود . دوش گرفتم و بعد از خوردن صبحانه تصميمي که موقع دوش گرفتن گرفته بودم رو عملي کردم و با کيارش تماس گرفتم . بعد از چند بوق صداي کيارش تو گوشي پيچيد . - سلام ... چطوري ؟ - سلام ... خوبم ممنون ... مزاحم که نشدم ؟ - نه اين چه حرفيه .... درسا و کوچولو چطورن ؟ - خوبن ممنون .... کيارش براي يه کاري زنگ زدم . - چه کاري ؟ .... اتفاقي افتاده . - هم آره هم نه .... راستش ديروز صبح با سياوش بحثم شد بدجور بهش توپيدم و حرفهاي بدي بهش زدم .... بعد از کرده خودم پشيمون شدم و خواستم جبران کنم ولي سياوش ديروز و ديشب اصلا خونه نيومده . - آره ميدونم .... ديشب پيش من بود .... حالش خراب بود و يه چيزايي هم ميگفت که فهميدم بد دعواتون شده . - حالش خيلي بد بود ؟ .... همش تقصر منه ! .... بيخود بهش پريدم و حرفهاي بدي بهش زدم . - خوب ميشه نگران نباش ... مخصوصا که ظاهرا ميخواي نازش رو هم بکشي . - ميخوام جبران کار اشتباهم رو بکنم نه ناز آقا رو بکشم ! .... کيارش کمکم ميکني ؟ کيارش خنده اي کرد و گفت : - ويدا هر دوش يکيه ها ولي بگذريم .... بله که کمک ميکنم ... خب چه کاري ازم بر مياد ؟ لبخندي زدم و با خوشحالي گفتم : - بهم بگو الان دقيق کجاست و امروز برنامه اش چيه ؟ - به روي چشم .... الان دقيقا تو اتاقشه و از ديروز هم تمام قراراشو موکول کرده به هفته ديگه و يه سر داره سر پروژه ها کار ميکنه . با اومدن اسم پروژه ياد سميرا افتادم . - واي کيارش ! .... انقدر از ديروز گرفته بودم اصلا يادم نبود دوستم بايد مي اومد اونجا . - نگران نباش اومده ... خودم هم کارهاشو درست کردم و قراره از هفته ديگه بياد . - واي ممنون ... خب حالا مطمئني سياوش امروز تمام روزو تو دفترش مي مونه . - آره ... آقا افسردگي گرفته فعلا خودشو حبس کرده . - ممنونم ... من برم فعلا . - باشه برو موفق باشي . خداحافظي کردم و گوشي رو گذاشتم . لبخندي عميق رو لبم نشست . سريع پريدم تو اتاق و با وسواس بسيار يه مانتوي قرمز رنگ که با خود سياوش خريده بودم با شلوار مشکي حاملگيم و شال قرمز رنگ پوشيدم . يه آرايش خوشگل هم کرده و کيف ورني مشکي رنگم رو هم دست گرفتم و رفتم بيرون . بازم درسا کوچولوم رو به مينا سپردم و از خونه خارج شدم و با آژانش خودم رو به کارخونه رسوندم . البته خريد يه دسته گل رز قرمز رو هم فراموش نکردم . وقتي وارد سالن شدم چشماي منشي تا آخرين حدش گشاد شد . کلا هر کس از بدو ورود منو ميديد اين عکس العمل رو داشت ولي من بيتوجه از کنارشون رد شده بودم . به طرف ميز منشي رفتم و گفتم : - سلام ... آقاي کيان تو دفترشونن ؟.. منشي نفس عميقي کشيد و با لکنت گفت : - بـ .. ببخشيد ... شما ؟ لبخندي به گيجيش زدم و گفتم : - ويدا کيان هستم .... همسرشون . منشي که انگار تازه يادش افتاده بود که ديبا خواهر دوقلو داشت نفس راحتي کشيد و گفت : - بله خانم کيان ... آقاي کيان تو دفترشون هستن ... بفرماييد داخل . بيچاره انقدر جا خورده بود که اصلا يادش رفت بايد به سياوش اطلاع ميداد . تشکر کردم و به طرف دفتر سياوش به راه افتاده . دم در چند لحظه مکث کردم و در زدم و با بفرماييد سياوش وارد اتاق شدم . در رو پشت سرم بستم و به طرف ميز سياوش به راه افتادم . چند قدم مونده به ميز ايستادم و ساکت منتظر شدم . سياوش سرش رو انداخته بود پايين و مشغول نوشتن چيزي بود . وقتي ديد حرفي نميزنم سرش رو بلند کرد . نگاهش که به من افتاد چهره اش پر از تعجب شد . چند باقيمانده رو طي کردم و دست گل رز قرمز رو با لبخند به طرفش گرفتم و گفتم : - سلام .... ديشب نيومدي ... براي همين امروز خودم اومدم پيشت . تعجب تو چهره ي سياوش از بين رفت و به جاش اخم عميقي کرد و گفت : - سلام ... براي چي اومدي اينجا ؟ .... نکنه حرف ناگفته اي داري ؟ ... بگو ! ... حداقل خودت راحت ميشي . سعي کردم توجهي به لحن سرد و گزنده اش نکنم ، هر چي باشه اينبار مقصر منم و اشتباه کمي هم مرتکب نشدم ! دسته گل رو گذاشتم روي ميزش و خودم نشستم رو نزديکترين مبل و گفتم : - ديروز خيلي منتظرت شدم تا .... داشت خيره نگاهم ميکرد ، براي اينکه راحتتر باشم سرم رو انداختم پايين و گفتم : - تا ازت عذر خواهي کنم ... ميدونم که يه عذر خواهي جبران حرفهاي بيخود ديروزم رو نميکنه ... ولي اومدم بهت بگم متأسفم ! ... ببخشيد .... ديروز يه لحظه قاطي کردم .... نفهميدم چي شد که اونجور بهت پريدم . اشکم رو گونه ام چکيد ، با دست گرفتم و با صدايي لرزون ادامه دادم : - باور کن من تو اين مدت گذشته رو کنار گذاشتم ... اصلا ياد اون اتفاقاتي که تو روت گفتم هم نمي افتادم .... نميدونم چي شد که يهو اون حرفا از دهنم پريد . چند لحظه ساکت شدم که ديدم سياوش از جاش بلند شد و نشست کنارم و اينبار با لحني آروم و مثل قبل با محبت گفت : - ويدا من درکت ميکنم ... ميدونم هنوز برات خيلي سخته که قبول کني همسرمي .... ازت خواسته اي هم ندارم ... ولي انتظار ندارم يه بغل کردن ساده رو منع کني ..... پريشب با اينکه دکتر گفت تو حالت خوبه ولي خيلي نگرانت بودم .... تو توي ماشين خوابيدي ... وقتي اوردمت تو خونه ديدم اصلا نميتونم تنهات بزارم .... بردمت اتاق خودم ... تا صبح مدام نگرانت بودم و نگاهت ميکردم تا اينکه دم دماي صبح دستم رو انداختم دور کمرت و خوابيدم .... ويدا من فقط چون نگرانت بودم بردمت پيش خودم وگرنه به خدا قصد ديگه اي نداشتم ... حتي قصد نزديک بودن به تو رو نداشتم .... نميخواستم برنجونمت ... ولي تو خيلي بد عکس العمل نشون دادي . با چشماي اشکي نگاهش کردم و گفتم : - ببخشيد ... حالم يکدفعه اي بد شد .... خودم هم نفهميدم چي شد که اونجور داد زدم و اون حرفهاي بيخود رو بهت زدم .... من مانع اينجور نزديک شدن و بغل کردن ها نميشم ... راستش .... راستش ديروز ... ديروز که رفتي ... تمام شجاعتم رو جمع کردم و آروم گفتم : - وقتي رفتي ... وقتي به خودم اومدم ... وقتي فهميدم چقدر رنجوندمت .... وقتي گريه ميکردم ... دلم ميخواست ... دلم ميخواست پيشم بودي و ... مثل اين اواخر .... بغلم ... ميکردي . ساکت شدم و سرم رو انداختم پايين . صداي خنده ي آروم سياوش رو شنيدم و بعد از دستاش دورم حلقه شد و منو بغل کرد و آروم زير گوشم گفت : - اينجوري ؟ .... اينجوري خوبه ؟ ميون گريه لبخند زدم و سرم رو تکون دادم . خودم رو بيشتر تو بغلش فرو کردم و گفتم : - سياوش ببخشيد ..... دلتو بد شکوندم . سياوش بوسه اي روي سرم زد و گفت : - بيا هر چي بوده رو فراموش کنيم ! سرم رو تکون دادم و گفتم : - باشه ... بيا فراموش کنيم .... تو هم ديشب مسافرت کاري بودي ... اصلا هم نرفته بودي پيش برادرت براي غرغر کردن . سياوش با لحني مثلا شاکي گفت : - اي دهن لق فوضول ... صاف اومد گذاشت کف دستت ؟ ... اي خدا ! ... اينم برادره من دارم .... ميرم پيشش درد و دل اونوقت آقا يک روز نشده همه رو ميزاره کف دست خانومم . خودمو از بغلش کشيدم بيرون ، چند لحظه نگاهش کردم و صورتم رو به صورتش نزديک کردم و براي اولين بار گونه اش رو بوسيدم . سياوش هم که ديد من کوتاه اومدم اونم متقابلا گونه ام رو بوسيد . چند دقيقه بعد سياوش تمام کارها رو به کيارش سپرد و با هم از کارخونه خارج شديم . به پيشنهاد سياوش با هم ناهار رفتيم بيرون . روز خيلي خوبي بود . اولين روز گردش و خوشي مشترک تو تقويم من سياوش .
سياوش در خونه رو باز کرد و هر دو خسته وارد خونه شديم . ساعت يازده و نيم بود و سکوت خونه نشون ميداد که مينا و درسا خواب هستند . با خستگي بسيار به طرف کاناپه رفتم و تقريبا خودم رو پيت کردم روش که سياوش با لحني هشدار دهنده و نگران گفت :
- آروم بشين ويدا ! ... خودتو پرت نکن !
لبخندي به لحن نگرانش زدم و گفتم :
- چشم آقاي پدر .... از اين به بعد مواظبم .
سياوش خنده اي کرد و به طرف آشپزخانه رفت و چند لحظه بعد با ليوان آبي تو دستش برگشت و نشست کنارم و ليوان رو به طرفم گرفت . ليوان رو گرفتم و آب رو لاجرعه سر کشيدم .
- واي دستت درد نکنه ... داشتم هلاک ميشدم از تشنگي .... از کجا فهميدي تشنمه ؟
سياوش لبخندي زد و گفت :
- با اون همه ترشي که تو سر شام خوردي حدس زدن اينکه تشنه ات ميشه کار سختي نبود .
همونطور که لم داده بودم مانتومو در اوردم و شالم رو هم که دور گردنم بود رو هم برداشتم و گفتم :
- واي آره خيلي ترشي خوردم .... چکار کنم ، همش دلم ميخواد .... سر درسا مامانم همش به ديبا ميگفت ترشي نخور بچه ات کم مو ميشه .... اگر بچمون کم مو بشه چي ؟
سياوش در حالي که با خنده مهربوني نگاهم ميکرد گفت :
- پس با اين وضعيت ترشي خوردن تو بچمون قراره کچل به دنيا بياد .
با قيافه جمع شده نگاهش کردم و گفتم :
- واي نگو سياوش .... خودم کلي نگرانم .
سياوش خنده ي مهربوني کرد ، دستشو دور شونه ام حلقه کرد و منو کشيد تو بغلش .
- نگران نباش عزيزم ... چيزي نميشه .... کوچولومون سلامت و مثل مامانش خوشگل به دنيا مياد .
چيزي نگفتم ، فقط ساکت و با لبخند تو بغلش موندم . خيلي خوشحال بودم که تونستم کدورت پيش اومده بينمون رو حل کنم . گرچه کدورتهاي بينون خيلي بيشتر از اين حرفاست ولي خوشحالم که حداقل تونستم کدورتي که خودم باعثش بودم رو رفع کنم .
چقدر حال الانم با صبح فرق داره . صبح افسرده و پکر بودم ولي الان با خيال راحت تو آغوش سياوش فرو رفتم و آرامش آغوشش با لطافت هر چه تمام تر داره به وجودم تزريق ميشه .
نميدونم چقدر تو همون حالت مونده بوديم . خوابم گرفته بود و کم کم چشمام داشت روي هم مي افتاد . سياوش که ديد من گيج خوابم آروم منو از خودش دور کرد و از جاش بلند شد . تمام توانم رو جمع کردم و خواستم منم باشم که در کمال تعجب ديدم سياوش دستهاش رو زير بدنم رد کرد و منو روي دست بلند کرد و به طرف اتاقها رفت . آروم لاي چشمامو باز کردم و وقتي ديدم داره به طرف اتاق من ميره ناخودآگاه لبخندي روي لبم نشست و راحت تو بغلش لم دادم .
حس و حال خوبم دوام نداشت ، سياوش وقتي در اتاقم رو باز کرد چند لحظه مکث کرد و بعد برگشت و به طرف اتاق خودش رفت . بدون اينکه بخوام بازم حالم بد شد . بازم حس هاي بد به قلب و رحم حمله کردند ولي اينبار دهنم رو بستم تا مبادا دوباره خرابکاري کنم . هر چي به اتاق نزديکتر ميشديم حال من وخيم تر ميشد . اصلا خودمو درک نميکردم ، اين حس هاي بد رو درک نميکردم ولي هر چي بودند مثل خوره از درون نابودم ميکردند و روحم رو داغون ميکردند .
چيزي منو به شدت ميترسوند . همونطور که تو بغل سياوش بودم سرم رو تو سينه اش فرو کردم . کمي بعد لرزش هم به حال وخيمم اضافه شد و اصلا نفهميدم کي اشهام باز جوشيدند . دلم ميخواست داد بزنم .. نميخوام ! ... زجرم نده ... منو نبر ... ولي براي اينکه يک بار ديگه دل نشکنم مهر سکوت به لبهام زدم ولي نتونستم جلوي گريه و لرزشمو بگيرم .



سياوش که متوجه تغيير حال ناگهانيم شد با نگراني منو بيشتر به خودش فشرد و با اضطراب گفت :
- ويدا چته ؟ ... چرا اينجور شدي ؟ .... دختر چرا اين همه ميلرزي .
نميتونستم حرف بزنم . مطمئن نبودم اگر دهن باز کنم بازم منفجر نميشم . در نهايت تنها کاري که تونستم بکنم اين بود که با عجز تمام اسم سياوش رو صدا بزنم .
- سياوش !
سياوش همونطور که تو بغلش بودم نشست رو تخت و گفت :
- جانم عزيزم .... ويدا آروم باش .... چت شد آخه .
سرم رو بلند کردم و با چشماي اشکي زل زدم تو چشماش . تمام حرفهام ، خواسته هام رو ريختم تو نگاهم تا شايد سياوش حرفهام رو از نگاهم بهتر بخونه .
سياوش با بهت بهم خيره شده بود . انگار فهميد دردم چيه ... چشماش در يک ثانيه پر از غم شد . به آرومي و با صدايي پر از آرامش ولي عين حال بغض دار زير گوشم زمزمه کرد :
- ببخش عزيزم .... تو هنوز به شرايط عادت نکردي .... منو به خاطر تمام خارات بدي که برات ساختم ببخش .... ببخش که به خاطر من حالا اين وضعيت رو داري .
خودم هم نفهميدم کي زبان باز کردم و گفتم :
- سياوش خيلي وقته بخشيدمت و فراموش کردم .... خودم هم حالمو درک نميکنم ..... از طرفي امنيت و آرامش آغوشتو ميخوام ولي ... ولي وقتي .
سياوش با گذاشتم انگشتش روي لبم مانع ادامه صحبتم شد و گفت :
- درکت ميکنم ويدا .... دست خودت نيست .... شرايط و گذشته باعث تمام اين اتفاقات هستند .... باور کن من هيچ انتظاري ندارم .... الان هم چون درسا تو اتاقت خواب بود و ترسيدم بيدارش کنيم اوردمت اينجا ... قول ميدم تا زماني که نخواي و آمادگي پيدا نکني اين کار رو نکنم .
برگشت و منو گذاشت روي تخت . پتو رو کشيد روم ... خم شد و پيشونيم رو با لبهايي لرزان ، طولاني بوسيد و گفت :
- تو راحت بخواب من ميرم بيرون .... قول ميدم تا صبح پامو تو اين اتاق نذارم ... وقتي خوابيدي و خيالم راحت شد ميرم بيرون .... قول ميدم .
سرم رو تکون دادم و به پهلو افتادم . سياوش مشغول نوازش موهام شد . نميدونم چه آرامشي تو سرپنجه ها و نوازش هاش بود که چند دقيقه بعد علارغم حال بدم به خووابي آروم فرو رفتم .
صبح با صداي خنده ي درسا بيدار شدم . غلتي زدم و کش و قوس مختصر و کوچولويي به بدنم دادم . شب قبل خيلي آروم خوابيده بودم و حالم به لطف خواب کاملم خيلي بهتر شده بود . نگاهي به اطرافم انداختم ، من ديشب تو اتاق سياوش خوابيدم ... اون طبق قولي که داد رفت بيرون و تا صبح برنگشت . انقدر خوابم سبک هست که اگر مي اومد متوجه ميشدم .
از جام بلند شدم و به طرف روشويي اتاق رفتم . چند دقيقه بعد با يه لبخند شاد روي لبم از اتاق خارج شدم . سياوش و درسا تو نشيمن داشتند با هم بازي و شوخي ميکردند . با خنده به طرفشون رفتم و با انرژي گفتم :
- سلام و صبح بخير به دختر و پدر پر سر و صدا !
درسا با ديدنم با خنده به طرفم دويد . با لبخند خم شدم و دستامو دورش حلقه کردم که سياوش گفتم :
- صبح چيه ديگه ؟ .... بايد بگي ظهر بخير خانم ... ساعت يازده و ربعه !
درسا رو بوسيدم و به طرف کاناپه رفتم و کنار سياوش نشستم .
- ميدونم خيلي خوابيدم ولي واقعا به همچين خوابي احتياج داشتم .
سياوش دستشو دور شونه ام انداخت و با لبخند گفت :
- اشکلا نداره ... حالا بهتري ؟
جواب لبخندشو با يک لبخند گرم دادم و گفتم :
- ممنون ... خيلي خوبم .
سياوش با خنده نگاهم کرد که با تعجب گفتم :
- چيه ؟ ... چرا اينجوري نگاهم ميکني ؟
سياوش ابروهاشو بالا انداخت و گفت :
- يه خبر خوب برات دارم ولي برات خرج داره .
مشکوک نگاهش کردم و گفتم :
- چه خبري ؟ .... چي شده ؟
- دِ نشد ديگه ! .... تو هزينشو بده تا بگم .
با کنجکاوي نگاهش کردم و سريع گفتم :
- خب هزينه اش چيه ؟
- چيز خاصي نيست ولي بالاخره مژدگونيمه !
بعد صورتشو جلو اورد و با دست به گونه اش اشاره کرد . نميدونم چرا ولي خجالت کشيدم و احساس کردم گونه هام رنگ گرفت . واقعا خجالت بعد از اين همه چيز به به ما گذشته کمي غير طبيعي بود . سعي کردم به خودم مسلط باشم . صورتم رو جلو بردم و آروم گونه اش رو بوسيدم که سياوش با خوشحالي بوسه اي سريع به گونه ام زد و گفت :
- امروز بايد آماده بشيم .... خونه امون آماده است و همين امروز ميتونيم نقل مکان کنيم .
لبخندي عميق روي لبم نشست . بالاخره ميتونيم از اين خونه و خاطرات بدش دور بشيم . با خوشحالي دستامو به هم کوبيدم و گفتم :
- واي چه خوب ..... اين خبر واقعا خبر بودي بود .
بعد به آرومي زمزمه کردم :
- ارزش هزينه اش رو داشت !
سياوش که صدام رو شنيده بود با صداي بلند زد زير خنده و کمي منو محکمتر بغل کرد .
بعد از خوردن مثلا صبحانه اي مختصر با سياوش و مينا مشغول جمع کردن وسايلي که بايد ميبرديم شديم .
کارمون تا عصر طول کشيد و ما نزديکهاي غروب بود که از خونه خارج شديم و به طرف خونه ي جديدمون رفتيم .



چند روزي طول کشيد تا کامل جا به جا بشيم . احساس خيلي خوبي نسبت به خونه جديدمون داشتم . احساس ميکردم فضاش خيلي بهتره .... انگار از وقتي جا به جا شديم کمتر دارم دچار حس هاي بد ميشم و راحتتر در کنار سياوش ميمونم .
سياوش امروز بعد از ده روز مرخصي دادن به خودش برگشت شرکت . تصميم داشتم امروز برم پيش سمانه . ديشب سمانه بهم پيام داده بود که يه پيشنهاد خوب برام داره و سمانه هم انگار خبر هايي داشت . اين چند روزي که سياوش خونه بود اصلا جور نميشد مفصل باهاشون صحبت کنم .
صبحانه ي درسا تازه تمام شده بود و مينا در حال عوض کردن لباسهاش بود که گفتم :
- مينا جان بي زحمت لباس بيرون تنش کن ، يه چيز راحت ... ميخوام ببرمش مهموني .
مينا چشمي گفت و مشغول آماده کردن درسا شد . به اتاق خودم رفتم و با سمانه تماس گرفتم و خبر دادم که ميرم پيشش و بعد با سياوش تماس گرفتم . بوق سوم هنوز نخورده بود که جواب داد .
- سلام خانم عزيزم ... چطوري ؟ .... به اين زودي دلت برام تنگ شد ؟
ناخواگاه لبخندي روي لبهام شکل گرفت . وقتي ميگفت خانمم يا خانم عزيزم يا به هر نحوي منو خانم خودش ميگفت يه جور دلگرمي درونم به وجود مي اومد . حرفش خيلي به دلم مينشست . انگار ديگه کم کم خودم هم دارم عادت ميکنم که زن سياوش باشم .
به خودم اومدم و با لحني مشابه لحن خودش گفتم :
- سلام آقا .... دلتنگي رو نميدونم ولي اينکه ميخوام احوالي ازت بپرسم رو کامل مطمئنم .
- باز جاي شکرش باقيه .... بنده حالم خوبه اگر بزارن !
- کي بزاره ؟
- برادر گرامم کيارش خان ! .... دو روز تنهايي به کارها رسيده امروز کم مونده با يه سرم تو دستش بياد .
خنده اي کردم و گفتم :
- آخي نگو اينجوري .... طفلک ده روزه داره جور تو رو ميکشه .
سياوش با لحني بامزه گفت :
- خدا بده شانس .... کاش يکي هم اينجور طرفداري منو ميکرد .
- اي واي نه ! ... تو خودت به اندازه ده تا وکيل خبره زبون داري نميخواد !
- دست شما درد نکنه خانم !
- خواهش ميکنم .... حالا غرض از مزاحمت ميخواستم بهت بگم امروز با درسا ميخوايم بريم خونه دوستم مهموني .... ظهر اومدي ديدي نيستيم نگران نشي .
- باشه عزيزم ... خوش بگذره .... مواظب خودت باش .
- باشه مواظبم .... تو هم مواظب خودت باش .
خداحافظي کردم و قطع کردم ولي لبخند روي لبم ماندگار شده بود . چند دقيقه بعد همراه درسا از خونه خارج شدم و با آژانش به طرف خونه سمانه به راه افتادم .
سمانه به گرمي ازمون استقبال کرد . درسا با خوشحالي به سمانه و سميرا که براش آشنا بودن نگاه ميکرد . دلم يه لحظه براش گرفت . بچم خيلي تنهاست و خيلي کم از خونه بيرون مياد . سريع ناراحتي رو ازخودم دور کردم و با خودم گفتم :
- به اميد خدا خواهر يا برادرش که به دنيا بياد ديگه تنها نيست !
با خنده و شوخي نشستيم و سمانه هم ازمون پذيرايي کرد . داشتم چاييمو ميخوردم که سمانه گفت :
- خب ويدا جان خبرهاي خوبي برات داريم .
با نگراني نگاهي به درسا انداختم . کاش نمي اوردمش . اصلا دوست نداشتم چيزي بشنوه . براي روحيه لطيفش اصلا مناسب نيست !
سمانه که متوجه نگرانيم شده بود به طرف درسا رفت و گفت :
- خاله جون دوست داري کارتون ببيني ؟ ... باب اسفنجي چطوره ؟
درسا با خوشحالي و ذوق پذيرفت و سمانه با پلير يکي از اتاقهاي طبقه پايين براش کارتون گذاشت و برگشت نشست که گفتم :
- ممنون سمانه جان .
- خواهش ميکنم ... اصلا حواسم به درسا نبود ... بايد مواظب اينم باشيم که يه وقت اسم مهرداد رو هم جلوش نگيم !
با تکون سر حرفشو تاييد کردم که گفت :
- ببين ويدا جان خبر يا بهتره بگم پيشنهادي که برات دارم ريسک بالايي داره ... ديگه خودت تصميم بگير انجامش ميدي يا نه !
تکوني تو جام خوردم و گفتم :
- داري نگرانم ميکني سمانه جان .
- چيز نگران کننده اي نيست ... ببين تو بايد يه جوري وارد کارخانه بشي .... تو يکي از سهامدار ها هستي ولي خب سهامدار عمده سياوش کيانه با بيست و پنج درصد سهام و بعد از اون هم مادرش کتايون کيان و ...
نگاهي عجيب که ازش سر در نياوردم به سميرا انداخت و گفت :
- کيارش کيان که هر يک ده درصد سهام دارند ! .... يعني چهل و پنج درصد سهام مال خانواده کيانه و عملا اونها تصميم گيرنده هستند .... تو اگر ميخواي حرفت رو تو جلسات سهامدارا پيش ببري بايد سهام بيشتري بگيري ... سهام کارخونه کيان قيمت بالايي دارند ... نميدونم از پسش بر مياي يا نه !
نگاهي به سمانه انداختم کمي گيج شده بودم ... با گنگي گفتم :
- خب مگه تا چقدرشو ميشه خريد ؟ .... اون کارخونه موفقه و فکر نميکنم سهامدارها حاظر بشن سهام به اون ارزشمندي رو بفروشن !
- ميدونم ... ولي خب قيمتي بالاتر از قيمت واقعي ميتونه کمک کنه ! .... اين ديگه به ميزان تبحر راضي کردن برميگرده و کمي هم شانس .
خنده اي کردم و گفتم :
- اولي رو فکر کنم داريم .... ولي دومي رو من يکي ندارم .
سميرا هم متقابلا خنديد که سميرا گفت :
- خب حالا من بگم !
با کنجکاوي نگاهش کردم که گفت :
- تو همين چند روزه خيلي از پروژه هاي اين دو سال اخير رو بررسي کردم ..... تا اينجا که پيش استفاده اي از پيش برنامه هاي پروژه ي ديبا فرخ نديدم .
بعد در حالي که معلوم بود داره ذوقشو کنترل ميکنه گفت :
- کيارش حتي دور از چشم سياوش کيان پروژه هاي جاري رو هم نشونم داد ... خبري نبود !
ناخوداگاه ابروهام کمي رفت بالا ... از کي تا حالا آقاي کيان سابق براي سميرا خانم شده کيارش ؟ ! .... لبخند مشکوکي که کم کم داشت روي لبهام شکل ميگرفت رو اصلا نميتونستم کنترل کنم . نگاهي به سمانه انداختم که ديدم اون با حالي مشابه من داره به سميرا نگاه ميکنه .
سميرا که نگاه ما دو تا رو ديد شاکي گفت :
- اه چتونه شما من هر چي ميگم اينجوري بهم نگاه ميکنين !
خودمو جمع و جور کردم و به جاي فکر هاي بيخودي خودم رو جمع و جور کردم .
تا ظهر سر مسئله خريد سهام صحبت کرديم . سمانه قيمت سهام رو هم در اورده بود . قيمتش سرسام آور بود ولي تقريبا مطمئن بودم که ميتونم از پس خريد سهام بر بيام . فقط مسئله اي که هست اينه که تقريبا بايد تمام دارايي که دارم و بهم ارث رسيده رو پاي خريد سهام بدم .
ظهر که مهرداد اومد موضوع رو بهش گفتم کمي فکر کرد و گفت :
- ويدا خودت ميدوني که تا جايي که بشه بهت کمک ميکنم ولي ميخوام همين اول کاري بهت بگم کاري که ميخواي بکني ريسک بالايي داره .... اگر نتوني به موقع از پس همه چي بر بياي برات خيلي گرون تموم ميشه ! .... سهامدار عموه کارخونه به اون بزرگي اصلا مسئله ساده اي نيست .
لبخند مختصري زدم و گفتم :
- ممنونم ... به اميد خدا همه چيز درست ميشه !
- اميدوارم ... از ته دلم ميخوام به اونچه ميخواي برسي .
براي خريد سهام نياز به پول نقد بود طبيعتا و نقدينگي منم به زور کفاف خريد سه درصد سهام رو ميداد . بايد املاکم و هر چي که داشتم رو ميفروختم . چون خودم مستقيم نميتونستم وارد عمل بشم پس براي فروش املاکم به مهرداد وکلات دادم .
به جز خونه پدريم و ماشينم هر چي که داشتم رو گذاشتم براي فروش . واحد هاي آپارتماني اي که از بابا بهم ارث رسيده بود ، زمينهاي تو دماوند که مامان به نامم کرده بود ، ويلاي شمال ، خونه ي تو اصفهان و يه مقداري هم سهام چند شرکت مختلف که با پيشهاد مهرداد اوايل نامزديمون خريده بودم و حالا قيمت خيلي خوبي داشتند همه و همه رو گذاشتم براي فروش . بايد پول نقد تو دستمون ميبود .





عصر بعد از اينکه تقريبا تمام مسايل اوليه رو بررسي کرديم با درسا راهي خونه شديم . درسا که کلي بهش خوش گذشته بود انگار سخت دل کند . تمام مدتي که مهرداد برگشته بود خونه هيچ کدوم اسمشو جلوي درسا نگفتيم . مطمئن بودم که درسا اتفاقات خوش امروزشو به سياوش ميگه . سميرا و سمانه هم که به عنوان دوستام شناخته شده بودند .
ته دلم احساس بدي داشتم . اينکه اينطور مخفيانه و دور از چشم سياوش با مهرداد ملاقات دارم اذيتم ميکرد . حتي اگر سياوش اون کسي که نشون ميده نباشه و هرچقدر هم که من در پذيرفتنش به عنوان شوهرم دچار مشکل باشم بازم من زن سياوش هستم ... من در عقد سياوش هستم ! ... نميخوام هيچ اسمي روي کارم بزارم ولي ته دلم يه چيزي بهم هشدار ميده که کارم درست نيست ... ولي چاره اي ندارم ... اگر فقط همون فکر انتقام اوليه بود با رفتارهاي اخير سياوش و آرامش به وجود اومده تو زندگيمون و از همه مهمتر ببخششي که صورت گرفته ، از خير همه چي ميگذشتم و ديگه طرف مهرداد نميرفتم ولي با پيش اومدن موضوع سهام و پروژه ي عظيم ديبا همه چيز فرق ميکنه ... حالا با صرف نظر از انتقام اين دوسال از خانواده کيان بايد مطمئن بشم که سياوش درو و حقه باز نيست ! .... بايد مطمئن بشم که مردي که ميخوام در کنارش زندگي کنم همين سياوش مهربون و با محبت اين چند وقت اخيره نه جلاد دوساله ام !
يک ماه به سرعت گذشت . اموال من خيلي سريع با کمک مهرداد به فروش رفت و بعد از اون با نقدينگي به دست اومده و صد البته با کمک مهرداد شروع به خريد سهام کارخانه کيان کرديم . براي خريد مهرداد يک وکيل خبره واسطه کرده بود . قرار شده بود تا زمان جلسه ي سهامداران و تا زماني که تمام سهام رو نخريديم اسمي از من برده نشه . قطعا سياوش مطلع شده بود که سهام کارخونه داره توسط کسي اونم با بيشترين قيمت خريده ميشه ولي سهامدار جديد رو نميشناخت و در کمال تعجب دنبال پيدا کردن سهامدار جديد هم نبود .
عصر بود و داشتم مدارک پزشکي و جواب آزمايش هامو آماده ميکردم که موبايلم زنگ خورد . نگاهي به صفحه کردم که ديدم مهرداده . امروز قرار بود مهرداد با مالک آخرين شش درصد سهامي که متعلق به کيانها نبود داشته باشه . سريع در اتاق رو بستم و جواب دادم .
- بله ! .. سلام .
- سلام ويدا خوبي ؟
- ممنون خوبم .... چي شد ؟ ... گرفتي ؟
- والا خبرهاي خوبي ندارم .... طرف انگار بو برده که خريد اين سهام برامون چقدر مهمه ... دبه در اورده .
- چي ؟ ... از کجا فهميده ؟ ... نکنه فهميده باقي سهام رو ما خريديم ؟
- اگر فهميده باشه چيزي از ما نميدونه ... نهايت اطلاعات نادري اينه که پنجاه و يک درصد سهام رو ما که طالب سهامش هستيم خريديم ... وگرنه هيچ اسم و ردي نداره !
- خب حالا بايد چکار کنيم ؟
همين موقع صداي در اتاق اومد .
- يه لحظه گوشي دستت .
در رو باز کردم که ديدم مينا بود .
- چي شده مينا جان ؟
- ببخشيد خانم مزاحمتون شدم .... درسا خيلي بيتابي ميکنه ميخواستم ببينم اگر اجازه ميدين ببرمش کمي تو حياط بگرده .
- اشکلاي نداره ... ببرش ... ممنون ميشم .
- خواهش ميکنم خانم .... وظيفمه .
وقتي از رفتن مينا مطمئن شدم به مهرداد گفتم :
- مهرداد تو الان کجايي ؟
- خونه ام ! .... تازه از پيش سهامداره اومدم .
- مزاحمت نيستم اگر چند دقيقه بيام اونجا ؟
- اين چه حرفيه ويدا ؟ ..... بيا منتظرتيم .
خداحافظي کردم و سريع آماده شدم . به مينا خبر دادم که کاري برام پيش اومده و ميرم بيرون و سپردم درسا رو زودتر ببره بالا و خودم با يه دربست به خونه مهرداد رفتم .



ليوان شربت رو از تو سيني برداشتم و رو به مهرداد که رو به روم نشسته بود گفتم :
- خب .... حالا تکليف چيه ؟
مهرداد کمي از شربتش رو خورد و گفت :
- ويدا به نظر من صبر کردن بيشتر از اين جايز نيست .... تا همينجاش هم که کيانها درباره مالک جديد سهام کنجکاوي نکردن خيليه .... جلسه سهامدارا ده روز ديگه است ! .... ما 44 درصد سهام رو با قيمتي خيلي بيشتر از قيمت واقعيشون خريديم .... 5 درصد هم که ديباي خدابيامرز به نامت کرده بود .... تو الان 49 درصد سهام داري ... همينجوريش تو سهامدار عمده هستي ... نياز نيست براي خريد اين شش درصد خودتو به زحمت بندازي .
قبل از اينکه حرفي بزنم سمانه رو به مهرداد گفت :
- مهرداد چي داري ميگي ؟ .... فکر اينو کردي که اگر طرف تو جلسه با کيانها همکاري کنه ويدا شکست ميخوره ؟
مهرداد نگارهي به سمانه کرد و گفت :
- خب همکاري کنه .... طبق تعريفهاي ويدا و سميرا مشکل اصلي سياوش کيان و مادرش کتايون کيانه ! .... که اونها حتي اگر نادري طرفشون باشه سهامشون ميشه چهل و يک درصد ! ... جاي نگراني نيست .
سمانه نگاهي به من کرد و گفت :
- ويدا تو از کيارش کيان مطمئني ؟ ... مطمئني در مقابلت در نمياد ؟
- آرا از کيارش مطمئنم اون خيلي بهتر از اينه که با با سياوش و مادرش براي نابودي من دست به يکي کنه !
سمانه چند لحظه مردد نگاهم کرد و گفت :
- حتي در صورتي که ببينه تو ميخواي به اعتبار و همه چيز خانواده اشون ضربه بزني ؟ .... در اين صورت هم طرف توه ؟
نگاهي بين من و مهرداد رد و بدل شد که سمانه گفت :
- ما بايد جنبه ي ريسک رو در نظر بگيريم .... هرچقدر هم که کيارش کيان خوب باشه وقتي ببينه ويدا سعي داره به مهمترين چيزي که دارن يعني اعتبارشون ضربه بزنه عکس العمل نشون ميده .
کلافه از جام بلند شدم و به طرف پنجره رفتم . حتي فکر اينکه کيارشي که اين همه مدت حاميم بوده در مقابلم دربايد هم برام زجر آور بود . من اين بازي رو براي انتقام شروع کردم ولي حالا هدفم شناخت بهتر اطرافم و مخصوصا سياوشه ولي در اين بين چه بخوام چه نخوام کيارش هم آسيب ميبينه . چرا تا الان فکر نکرده بودم اين اعتباري که نشونه گرفتم مال کيارش هم هست ؟ ... چرا تا حالا به اين موضوع فکر نکرده بودم که اگر کيانها نابود بشن کيارش هم همراهشون نابود ميشه .
يه لحظه دلم خواست همه چي رو به هم بريزم و حقايق رو کنم ولي بازم ياد پنهانکاري سياوش و مادرش و در صدر فکرهام ديبا ! افتادم .
با يه نفس عميق فعلا اين فکر ها رو به بعد موکول کردم و گفتم :
- نميدونم چي ميشه ... ولي نميخوام ريسک کار رو بيشتر از اين بکنم .... بايد هر جور شده شش درصد نادري رو بخريم .... با پنجاه و پنج درصد سهام ديگه هيچ چيز نميتونه مانعم باشه .
مهرداد از جاش بلند شد و گفت :
- باشه ... پس من با نادري تماس ميگيرم ببينم تا کجا ميخواد قيمت رو بالا ببره .
با رفتن مهرداد ساکت سر جام نشستم . وضع روحيم بازم داشت خراب ميشد و عجيب هوس آغوش سياوش رو کرده بودم .





چند دقيقه بعد مهرداد با قيافه اي بر افروخته برگشت . با بيصبري پرسيدم :
- چي شد ؟ ... چکار کردي ؟
مهرداد دندونقروچه اي کرد و گفت :
- مردک فکر کرده سر گردنه است ..... سه برابر قيمت سهام رو ميخواد ... تازه با پستي تمام بهم ميگه ، اگر هرچه زودتر سهامو با اين قيمت خريدين که هيچ وگرنه اين پيشنهاد رو به سياوش کيان ميدم ... مطمئنن اون وقتي موضوع رو بفهمه سهام رو با هر قيمتي بخوام ميخره .
دلم ميخواست ميگفتم سهامش بخوره تو سرش نميخوام ولي نميشد .... متأسفانه شش درصد سهام نياز بود .
- با اين اوصاف که بايد ديگه هرچي دارم رو بدم پاي اين سهام ... اينجور که هيچ پشتوانه اي برام نميمونه !
مهرداد سرشو تکون داد و گفت :
- همينطوره .... با حساب کتاب هاي من اگر سهام نادري رو بگيري فقط يازده ميليون ته حسابت ميمونه .
- مهرداد چاره اي نداريم .... بايد اينکارو بکنيم .... ميتوني کار رو فردا تمام کني ؟
- با اينکه اونقدر ها هم موافق اينکار نيستم ولي باشه فردا کار سهام رو تمام ميکنم .
- ممنونم ... پس من منتظر خبر ميمونم .
از جام بلند شدم و شالم رو سرم کردم که سمانه گفت :
- کجا ويدا جان .... بودي حالا !
لبخندي محو بحش زدم و گفتم :
- ممنونم سمانه جان ولي بايد برم .... فردا صبح بايد براي تست آمنيوسنتز برم ... بايد استراحت کنم .
سمانه ديگه اصرار نکرد و منم بعد از تشکر و خداحافظي به خونه برگشتم در حالي که فکر به شدت مشغول بود .
شب هر کاري کردم خوابم نميبرد . کلافه از جام بلند شدم و به آشپزخانه رفتم . قبلا ها اينجور مواقع با خوردن يک ليوان شير خوابم ميبرد . يک ليوان شير برداشتم و برگشتم تو نشيمن و به حالت نيمه دراز روي کاناپه نشستم و آروم مشغول خوردن شيرم شدم .
چند دقيقه اي بود که تو فکر بودم که ديدم سياوش درحالي که بازوشو ميخاروند با چشماي نيمه باز از اتاق خارج شد . يه لحظه با ديدنش دلم يه جوري شد . نميدونم آينده چه برنامه اي برام داره ولي تو اون لحظه اينو خوب ميدونستم که يه احساس خاص به اين مرد که هم روي خوبشو ديدم هم روي بدشو دارم .
سياوش بدون توجه به چيزي تقريبا داشت چشم بسته به طرف آشپزخانه ميرفت که آروم صداش کردم .
با شنيدن صدام يه لحظه مکث کرد ولي انگار گيج تر از اون بود که متوجه بشه من کجام . از حالتش خنده ام گرفته بود پاشدم و به طرف رفتم و دستشو گرفتم .
چشماشو کمي باز کرد و وقتي منو با لبخند ديد لبخند گيجي زد و گفت :
- چرا بيداري عزيزم ؟
- خوابم نميبرد اومدم يه ليوان شير بخورم ... چي ميخواي که اينجور خوابالود اومدي بيرون ؟
- ها ! ... آب ميخوام .... آب تو اتاقم خيلي گرم بود .
شونه اشو گرفتم و گفتم :
- برو دراز بکش من برات ميارم ....
قسمت یازدهم
چشماشو کمي باز کرد و وقتي منو با لبخند ديد لبخند گيجي زد و گفت :
- چرا بيداري عزيزم ؟
- خوابم نميبرد اومدم يه ليوان شير بخورم ... چي ميخواي که اينجور خوابالود اومدي بيرون ؟
- ها ! ... آب ميخوام .... آب تو اتاقم خيلي گرم بود .
شونه اشو گرفتم و گفتم :
- برو دراز بکش من برات ميارم .... ميترسم اينجور چشم بسته بري تو آشپزخونه خدايي ناکرده يه بلايي سر خودت بياري .
سياوش يه لحظه با تعجب نگاهم کرد ولي بعد لبخندي بهم زد و به طرف اتاقش رفت .
به آشپزخانه رفتم و ليوان آب خنکي برداشتم و به طرف اتاق سياوش رفتم . يه لحظه دم در مردد شدم ولي با ياداوري حالت بامزه و قشنگش لبخندي زدم و رفتم تو .
سياوش نيمه نشسته تو تختش داشت چرت ميزد ليوان رو به دستش دادم که با يه تشکر خيلي سريع خوردش و ليوان رو روي پاتختي گذاشت و به کمر دراز کشيد .... کمي چشماشو باز کرد و با ديدن من که هنوز بالاسرش با لبخند محوي ايستاده بودم ملافه اشو کمي برد بالا و دستاشو به طرفم باز کرد . نميدونم چرا ولي يه لحظه تمام وجودم آغوششو خواستار شد و باعث شد با کمال ميل و رغبت تو آغوشش بخزم .
سياوش با محبتي قشنگ منو تو بغلش گرفت و بوسه اي بر سرم زد .
سرم رو رو سينه اش گذاشتم و به ريتم ضربان قلبش گوش سپردم و آرامش قشنگي به وجودم سرازير شد . ناخوداگاه دستم رو دور کمرش حلقه کردم . چند لحظه بعد چشمام کم کم گرم شد و قبل از اينکه خوابم ببره از ته دل دعا کردم :
- خدايا ! .... نزار اين محبت و آرامش ده روز ديگه با اون جلسه لعنتي تمام بشه !



صبح با نوازش هاي دست سياوش روي گونه ام بيدار شدم . کمي تو جام تکون خوردم و با صداي خوابالودم گفتم :
- ول کن سياوش ... خوابمو خراب کني بايد کل روز بداخلاقيامو تحمل کني .
صداي خنده ي آروم سياوش رو کنار گوشم شنيدم و بعد با دستي که بالاي شکمم حلقه شده بود منو کمي به خودش فشرد و بوسه اي روي شقيقه ام زد و گفت :
- صرف نظر از بداخلاقيات بايد بيدار بشي خانمم ... مگه نميخواي بريم از سلامتي کوچولومون باخبر بشيم .
چشمام خيلي سريع باز شد و خواستم بلند بشم که سياوش مانعم شد و گفت :
- کجا ؟ ! ... چرا يهو ميپري ؟
- واي سياوش ساعت چنده ؟ .... نوبت از دستمون نره ! ... همينجوريشم خيلي دير شده !
- خيالت راحت باشه عزيزم ... هنوز دو ساعتي وقت هست .
نفس راحتي کشيدم و ناخوداگاه بيشتر تو بغلش فرو رفتم که با لحني مهربون و در عين حال شوخ گفت :
- چي شد ؟ ... فهميدي وقت هست ديگه نميخواي در بري ؟
با حرص نگاهش کردم که خنديد و بوسه ي خيلي سريعي روي گونه ام زد .
شب قبل با آرامش بينظري تو آغوشش راحت تا صبح خوابيدم ... حس ميکنم بهترين خواب دو سال اخير رو ديشب داشتم . سياوش به جز بغل کردن و محبت کردن هيچ حرکت ديگه اي ديشب نکرد و اين حس خيلي خوبي بهم داد . ديشب با ميل خودم تو اتاقش موندم و از اين بابت خوشحالم چون آرامشي رو که تجربه کردم با هيچ چيز قابل قياص نيست .
حس ميکنم همراه با تغيير زندگيم احساساتم نسبت به سياوش هم داره تغيير ميکنه ... يه حس خيلي خوب از ديشب نسبت بهش درونم کشف کردم ولي ميترسم .... ميترسم تمام اين اتفاقات فقط يه سراب باشن .... ميترسم جلسه ده روز ديگه يه خط قرمز دور تمام اين محبتها بکشه .... در اين صورت فکر نکنم ديگه هيچ وقت ويداي الان بشم .
سياوش که ديد تو فکر هستم دستي تو موهام کشيد و گفت :
- عزيزم نميخواي پاشي ؟ .... با در نظر گرفتن ترافيک هرچه زودتر راه بيافتيم بهتره .
به آرومي از بغلش بيرون اومدم و لب تخت نشستم و گفتم :
- سياوش ميترسم .
سياوش کنارم نشست و دستم رو تو دستش گرفت و گفت :
- نترس عزيزم .... نتيجه آزامايشات خوب بودن .... اين تست فقط براي اطمينانه ... نگران نباش .... کوچولومون حالش خيلي خوبه .
با زور سياوش چند لقمه صبحانه خوردم و تقريبا سه ربع بعد به طرف بيمارستان به راه افتاديم .
جداي از تمام دلنگراني هام وقتي فکرشو ميکردم که ميخوان آمپول معلوم چقدري وارد شکمم کنند و از مايع آمنيوني که کوچولوم توش شناوره نمونه گيري کنند تنم ميلرزيد نميدونم چرا مدام فکر ميکردم اون سوزن به جاي فرو رفتن تو مايع آمنيون تو بدن کوچولوم فرو ميره ! .
تا سياوش کارهاي مربوطه رو انجام ميداد روي يکي از صندلي هاي سالن نشسته بودم و با ترس مدام دعا ميکردم . چند دقيقه بعد سياوش با برگي تو دستش بهم نزديک شد و گفت :
- عزيزم بايد بري تا آماده ات کنند !
بعد دستم رو گرفت و بلندم کرد و وقتي متوجه سردي دستم شد با نگراني برگشت طرفم و گفت :
- چرا دستت انقدر سرده ويدا ؟ ... خوبي عزيزم ؟
بغضي که نميدونم کي تو گلوم نشسته بود شکست .. بدون توجه به اطرافم با گريه اي که سعي ميکردم بيصدا باشه سرم رو رو شونه ي سياوش گذاشتم که خيلي سريع سرم رو بغل کرد و زير گوشم با مهربوني گفت :
- عزيزم آروم باش ... گريه براي چي ؟ .... تو که خوب بودي !
سرم رو بيشتر تو سينه اش فرو کردم و گفتم :
- سياوش خيلي ميترسم !
سياوش دستي به سرم کشيد و آروم گفت :
- ترس براي چي عزيزم ... يه نمونه گيريه ديگه !
- سياوش ميترسم اون سوزن به بچه آسيب بزنه ... ميترسم تو بدنش فرو بره !
چند لحظه سياوش حرکتي نکرد ولي بعد ارزش شونه هام بهم فهموند که داره ميخنده . با دلخوري نگاهش کردم که لبخندي به روم زد و با دست اشکهام رو پاک کرد و گفت :
- مگه الکيه خانمم ... قبل از اينکه سوزن رو فرو کنند هزار بار مسير فرو کردن چک ميکنند .... من قبلا از دکتر پرسيدم ... اين تست خطري براي بچه نداره عزيزم ... آروم باش .
با شک نگاهش کردم که با اطمينان چشماش رو باز و بسته کرد .
همين موقع صداي پرستاري اومد که گفت :
- خانم کيان ... نوبت شماست .
سياوش دستي به شونه ام زد و به طرف دري که پرستار جلوش بود هدايتم کرد و گفت :
- برو تو نگران هيچي نباش .... تو دلت دعا کن تا آروم بشي .
لبخندي بهش زدم و با پرستار همراه شدم . لباسهام رو با لباسهاي مخصوص عوض کردم و روي تخت مربوطه دراز کشيدم .
قبل از هر چيز پرستار با آمپولي معمولي بهم نزديک شد و گفت :
- خانم کيان طبق آزمايشاتتون rh خونتون با جنين متفاوته و چون اين تست باعث مخلوط شدن خون شما و جنين ميشه پس براي اينکه خونتون پادتني عليه خون جنين توليد نکنه بايد بهتون آمپول روگام تزريق بشه .
از قبل اين موضوع رو ميدونستم براي همين زياد تعجب نکردم . تزريق که انجام شد پرستار گفت که چند دقيقه بعد دکتر براي نمونه گيري از مايع آمنيون مياد .
انقدر مشغول دعا کردن بودم که خيلي از کارها رو متوجه نشدم فقط متوجه شد که پرستار با ماساژي مخصوص و فشار کنترل شده اي شکمم رو به طرف گرفت و جنين رو به طرف بالا هدايت کرد و بعد از اون دکتر در حالي که با سونوگرافي وضعيت جنين رو تحت نظر داشت دکتر ديگري سوزن رو تو شکمم فرو کرد .
انقدر نگران بودم و تو دلم دعا ميکردم که اصلا حواسم به درد نبود . نميدونم چي شد و چقدر گذشت که دکتر گفت تمام شد سرنگ رو ازم دور کرد و گفت :
- خب خانم خدا رو شکر مشکلي پيش نيومد .... تا چند روز استراحت مطلق داشته باشين .... اگر متوجه خونريزي يا نشت مايع آمينيون شديد سريع به دکترتون اطلاع بدين و به بيمارستان مراجعه کنيد .
به کمک پرستار روي ويلچير نشستم و به اتاقي رفتيم و نيم ساعتي دوباره رو تختي دراز کشيدم و هر چند دقيقه يکبار پرستار وضعيتم رو چک ميکرد و وقتي مطمئن شد مشکلي نيست بهم کمک کرد تا لباسهامو بپوشم . تازه با حرکت کردن درد مختصري رو تو محلي که سوزن فرو رفته بود رو حس ميکردم .
دم در سياوش ويلچير رو از پرستار تحويل گرفت و با نگراني به صورتم خيره شد و گفت :
- حالت خوبه عزيزم ؟
لبخندي زدم و گفتم :
- خوبم .... اونقدرا هم ترسناک نبود ... فقط کمي درد دارم .
- طبيعيه عزيزم ... بايد استراحت کني .
همراه سياوش به خونه برگشتيم . سياوش حتي نگذاشت يک قدم هم راه برم و با احتياط منو رو دست بلند کرد و جا به جا کرد .
يه جورايي خيالم راحت شده بود . تست بدون هيچ مشکلي انجام شد و اميدوار بودم که نتيجه اش هم خوب باشه .
يک هفته تمام سياوش اصلا نذاشت از جام تکون بخورم . کارهاي کارخانه رو دوباره سپرده بود دست کيارش و خودش تمام وقت پيشم بود . کم مونده بود تو حمام و دستشويي هم همراهيم کنه . هر دقيقه کنارم بود و هر کاري ميکرد تا در حين استراحت مطلق حوصله ام سر نره . دروغ چرا توجه و محبتهاش بدجور به مذاقم خوش اومده بود و با هر رفتار محبت آميزش قند تو دلم آب ميشد ..... سياوش شده بود مردي که نهايت آرزوي يک زن ميتونه باشه . رفتارهاش طوري بود که انگار تازه زايمان کردم . يک بار به شوخي بهش گفتم : - واي سياوش ! ... من زايمان که نکردم اينجوري ميکني ... وقتي بچه دنيا اومد ديگه چکار ميخواي بکني ؟ لبخند ميشه گفت گشادي روي صورت سياوش نقش بست و اومد نشست کنارم دستم رو گرفت و گفت : - واي ويدا کي ميشه ؟ .... انقدر ذوق دارم براش که نگو ! .... اونموقع که براي همين حمام رفتن هم نميذارم تکون بخوري . به شوخي اخمامو تو هم کردم و گفتم : - يعني ميذاري تو تخت بگندم ؟ بر خلاف تصورم که فکر ميکردم سياوش حداقل لبخند رو به حرفم بزنه ، صورتشو به صورتم نزديک کرد و با لحني خاص که بدجنسي ازش ميباريد آروم گفت : - نه عزيزم ... مگه ميذارم مامان خانم کوچولوم اذيت شه .... خودم در خدمت خودت و حمام کردنت هستم . حس کردم تا فيها خالدونم از خجالت سرخ شد . مشتي به بازوش زدم که باعث قهقهه اش شد و گفتم : - خيلي بي ادبي سياوش ... برو اونور فعلا چشمم بهت نيوفته . و تا دو روز بعدش اصلا روم نميشد تو صورتش نگاه کنم . نميدونم دليل اين همه خجالتم چي ميتونه باشه اونم از مردي که شوهرمه و پدر بچه ي تو راهيم ... ولي وقتي فکر ميکردم همراه با اون حرف چه تصوري ميتونسته تو ذهنش باشه ناخوداگاه از خجالت ميخوام خودمو گم و گور کنم . خدا رو شکر به لطف استراحت مطلق و رسيدگش ها و توجه هاي سياوش و صد البته لطف خدا هيچ مشکلي بعد از تست برام پيش نيومد . فقط محل آمپول چند روزي درد مختصري داشت . يک هفته از تست گذشته بود که سمانه و سميرا زنگ زدن که ميخوان عصر بياد عيادتم . با کلي استرس قبول کردم و سعي کردم خودم رو آروم کنم . سمانه و سميرا به عنوان دوستاي من به ديدنم ميان ! . سميرا هم که چند وقته تو کارخانه مشغوله و مشکلي پيش نيومده . عصر با کمک مينا آماده شدم و خواستم بعد از چند روز از اتاق خارج بشم . همين که خواستم از تخت بلند شم سياوش بهم نزديک شد و منو رو دست بلند کرد . با تعجب نگاهش کردم و گفتم : - چکار ميکني ؟ ... بزارم زمين ... سياوش اين کارها چيه . اما سياوش خيلي ريلکس منو برد بيرون و رو کاناپه که از قبل چند تا کوسن رو روش آماده کرده بود گذاشت و گفت : - تو نبايد به خودت فشار بياري ... چند بار بگم آخه ؟ ! لبخندي ناخواسته بهش زدم . ربع ساعت بعد سمانه و و سميرا رسيدند . به گرمي ازشون استقبال کرديم و نشستيم . سميرا خيلي عادي برخورد ميکرد ولي سمانه حس ميکردم هنوز با سوءضن به سياوش نگاه ميکنه .

هنوز نيم ساعت از اومدن سمانه و سميرا نگذشته بود که دوباره زنگ در زده شد . مينا جواب داد و زود در رو باز کرد که سياوش گفت : - کي بود ؟ مينا خيلي خونسرد گفت : - کيارش خان بودند . نگاهي پر تعجب بين من و سياوش رد و بدل شد . چند لحظه بعد کيارش با يه دست گل خيلي قشنگ و يه عروسک خرگوش صورتي رنگ بزرگ در حالي که لبخندي عميق رو لبهاش بود وارد شد . درسا مثل هميشه به محض ديدن کيارش از کنار سميرا بلند شد و به طرف کيارش دويد و از گردنش آويزون شد . کيارش گونه ي درسا رو محکم بوسيد و گفت : - سلام خوشگل عمو .... ببين چي براي درسا خوشگل خودم اوردم ! و خرگوش صورتي رنگ رو که همقدر درسا بود رو دستش داد و وقتي درسا با عروسک جديدش مشغول شد به طرف ما اومد و سلام کرد . سياوش بعد از دست دادن به شوخي گفت : - چي شده کيارش ؟ ... افتخار دادي اومدي ! کيارش چشم غره اي به سياوش رفت و گفت : - مطمئنن براي ديدن جنابعالي نيومدم . بعد به طرف سمانه و سميرا رفت و به گرمي سلام و احوال پرسي کرد . سياوش نگاهي متعجب به کيارش انداخت و نشست . واقعا هم تعجب داشت کيارش شب قبل اينجا بود و هم درسا رو ديده بود و هم احوال من و بچه رو پرسيده بود .... البته تعجب ما چند دقيقه بعد کاملا رفع شد . همونطور که کيارش گفته بود اصلا براي ديدن سياوش نيومده ! با اومدن کيارش جو خيلي شاد تر شد . داشتيم چاي ميخورديم و من و سمانه درباره ست هاي جديد اتاق بچه که تازه اومده بودند صحبت ميکرديم و متوجه نگاه خيره و مشکوک سياوش به کيارش شدم . در حين اينکه داشتم به صحبت هاي سمانه گوش ميکردم نيم نگاهي به کيارش انداختم که ديدم روي دسته ي مبلش به طرف سميرا خم شده و با هم گرم صحبت هستند ولي چيزي که بيشتر از همه جلب توجه ميکرد برق نگاه کيارش بود که فعلا نخواستم معنيش کنم . چند دقيقه بعد با نظر خواهي سمانه از سميرا ، سميرا وارد بحث ما شد و کيارش هم برگشت سر جاش ولي نگاهش مستقيم به سميرا بود . سمانه ديروز چند تا عکس از ست ها گرفته بود ، داشتيم اونا رو نگاه ميکرديم که ديدم سياوش يه فندق تپلي از تو ظرف آجيل برداشت و بعد از کمي بررسي طوري که جلب توجه نکنه انداختش به طرف کيارش . کيارش با برخورد فندق به گردنش به سياوش نگاه کرد که سياوش در نهايت بدجنسي اول به چشماش اشاره کرد و بعد به زمين . کيارش خيلي سريع و ضايع نگاهش رو از سميرا گرفت و انداخت پايين که نزديک بود همونجا بزنم زير خنده . تقريبا يک ساعت بعد سمانه و سميرا دعوت ما رو براي شام به بهانه اينکه شوهر سمانه تنهاست رد کردند و رفتند . سياوش همين که در رو پشت سر سمانه و سميرا بست سريع به طرف کيارش رفت و کنار نشست . کيارش يه نگاه به سياوش که با نگاهي مچگير بهش زل زده بود و من که تو همون وضعيت بودم کرد و گفت : - چيه ؟ ... چرا اينجور نگاهم ميکنين ؟ سياوش دستاشو روي سينه اش گره زد و گفت : - خب کيارش جون داداش .... نگفتي چرا امروز دوباره حوس کردي بياي ديدن ما ؟ کيارش که ديگه فهميده بود بهش مشکوک شديم گفت : - خيلي خب باشه .... بهونه نداشتم درسا رو گفتم ! خنده ام رو کنترل کردم و رو به سياوش که معلوم بود ميخواد سر به سر کيارش بزاره و يه جورايي هم اذيتش کنه گفتم : - آخه عذرش موجه .... سميرا خانم اينجا بود ديگه . کيارش خنده اي کرد و سرش رو انداخت پايين . سياوش دستي به شونه اش زد و گفت : - قيافشو نگا ... حالا منتظر خبر هاي خوب باشيم يا نه . کيارش نگاهي به من کرد که گفتم : - من در خدمت حاظرم ... زن عمو سميرا مورد قبول درسا جونم هم هست . با اين حرفم درسا که انگار گوشاشو تيز حرفاي ما کرده بود گفت : - خاله سميرا .. زن عموه ؟ هر سه زديم زير خنده که کيارش درسا رو بغل کرد و گفت : - بزودي ميشه خوشگل عمو . کيارش تا دير وقت موند و سياوش هر جور تونست سر به سرش گذاشت .


بالاخره روزي که اونهامه ازش ميترسيدم فرا رسيد . روز جلسه ي سهامدارا .. روزي که بايد خود واقعي سياوش رو ميديدم ... بعد از جلسه يا سياوش مهربون و خوب اين چند وقت رو از دست ميدادم يا اينکه سياوش ثابت ميکرد اين چند وقته نقش بازي نکرده و واقعا خوبه ! ... و چقدر دلم ميخواست سياوش هميني که هست باقي بمونه ! .... در اين صورت من خوشبختترين زن روي زمين ميشدم و در غير اينصورت ترجيح ميدادم ديگه هيچ حسي نداشته باشم . شب قبل مهرداد با شماره سمانه بهم زنگ زد و کلي با حرفهاش آرومم کرد و بهم اطمينان داد هر چي که پيش بياد بازم در کنارم مثل يک برادر خواهد ماند . تمام شب يک ساعت هم نتونستم بخوابم ، انقدر تو اتاقم راه رفتم که سياوش نصفه شب اومد اتاقم چون نگران شده بود و من بستختي تونستم قانعش کنم که اين فقط يه بي خوابي سادست . جلسه ساعت ده صبح بود . از ساعت هفت که سياوش رفت شروع کردم آماده شدن . متأسفانه بايد هر جور احتمالي رو ميدادم و بخاطر همين قرار بود امروز درسا رو به سمانه بسپارم . درسا رو به سختي بيدار کردم و از مينا خواهش کردم آماده اش کنه . استرس خيلي بدي داشتم ولي سعي ميکردم خودم رو خونسرد جلوه بدم . ساک مختصري براي خودم و درسا جمع کردم و تمام مدارک رو هم برداشتم و نيم ساعت بعد در حالي که درسا کوچولوي خوابالودم رو به زور راه ميبردم از خونه خارج شدم و در دل دعا کردم کاش ظهر با سياوش برگرديم . با ريسک زيادي سوار النتراي خودم شدم و به سمت خونه مهرداد به راه افتادم . دلم براي بچه هام مخصوصا درسا کوچولوم ميسوخت شايد امروز آخرين روزي باشه که يه خانواده کامل دارن . هر کاري کردم درسا رو بيدار نگاه دارم نشد و درسا همينجور سرجاش نشسته خوابيد . وقتي رسيدمخ پياده شدم و زنگ رو زدم . در خيلي سريع باز شد ... دوباره زنگ زدم که سمانه جواب داد . - سلام ويدا جون ... بيا تو هنوز که زوده ! - سلام ... ممنون ميام ... سمانه جان ميشه بگي مهرداد بياد دم در ..... درسا تو ماشين خوابش برده نميتونم بغلش کنم . - الان بهش ميگم ! چند لحضه بعد مهرداد با لبخند از خونه خارج شد . سلام کردم و در ماشين رو باز کردم . مهرداد خيلي آروم درسا رو بغل کرد . نگاهي به صورت غرق در خواب معصوم درسا انداخت و گونشو بوسيد و گفت : - ببين چقدر خوابه که اصلا متوجه تکون خوردن ها نميشه . با لبخند نگاهي به درسام کردم و گفتم : - خوابش خيلي سنگينه .... مثل ديباست . - خدا بيامرزدش .... بيا بريم تو هوا خنکه سرما ميخورين . ساک ها رو برداشتم و با مهرداد وارد خونه شديم . مهرداد درسا رو به اتاق خودشون برد و من و سمانه هم به طرف نشيمن رفتيم . سمانه وسايل رو از دستم گرفت و گفت : - چطوري ؟ ....خوبي ؟ .... آماده اي ؟ نفس عميقي کشيدم و به آرومي روي مبل نشستم . - خوب که نميدونم ولي انگار آرومم ...... اين همه وقت با فکر و خيال گذشته .... ديگه امروز همه چي مشخص ميشه . سمانه نشست کنارم و با گرفتم دستم گفت : - به اميد خدا همه چي خوب پيش ميره .... تو زن قوي اي هستي ويدا .... مطمئنم از پس همه چي بر مياي ... ميخوام اينو بدوني جريان هر جور پيش بره کمکت ميکنيم .... اگر قرار باشه انتقام بگيري و اعتبار کيانها رو از بين ببري پي بايد خودت رو براي هر چيزي آماده کني . - ميدونم .... براي هر چيزي آماده ام .... از همه مهمتر بچه هام هستند .... هر دوشون قانونأ مال خودم هستند ... ديگه هرچي ميخواد بشه ، بشه ... من آماده ام . هر دو سکوت کرديم . به فکر فرو رفته بودم ... به اين فکر ميکردم که اگر امروز سياوش نشون بده که اين مدت نقش بازي کرده و همه چيز بخاطر مخفي کردم موضوع سهام بوده ... من راه انتقام رو پيش ميگيرم و اعتبارشونو که همه چيزشونه رو نابود ميکنم .... با يک پروژه ي اشتباه و سنگين که با قدرتم به عنوان سهامدار عمده بهشون تحميل ميکنم کارخانه ي بزرگ کيان فرو ميپاشه و قيمت سهام افت شديدي ميکنه .... مطمئنن سياوش و مادرش براي از بين نرفتن همه چيز و جلوگيري از نابودي کامل مالي سهام بي ارزششونو مجبور ميشن بفروشن و اونموقع من بايد سهام رو بخرم و با پروژه هاي بي نظير ديبا کارخونه رو نجات بدم . اينجوري کارخانه بزرگ کيان کامل مال من ميشه و انتقامم کامل ميشه ! با تکون خوردن دست سمانه جلوي صورتم از فکر خارج شدم . نگاهم به سمانه افتاد که با نگراني و تعجب نگاهم ميکرد . - چي شده ؟ سمانه ليوان آبي که نفهميده بودم کي اورده بود رو به دستم داد و گفت : - اينو من بايد بپرسم .... چت شد يهو .... به چي فکر ميکردي که اينجور داري گريه ميکني ؟ با تعجب دستي به صورتم کشيدم . اصلا نفهميده بودم کي اشکهام جاري شدند . - چيزي نيست .... يه لحظه به بدترين احتمال و نقشه ي انتقامي که کشيديم فکر کردم .... با اينکه از اول هدفم انتقام بوده ولي اين موضوع اصلا برام خوش آيند نيست . سمانه خواست حرف بزنه که صداي مهرداد از پشت سرم اومد . - انتقام براي کي خوش آينده که براي تو باشه ؟ .... ويدا هنوز خيلي دير نشده .... اين موضوع خيلي تلخه و اگر درگيرش بشي و خدايي ناکرده کار به اجراي نقشه بکشه اين تلخي تو تمام وجود و زندگيت رسوخ ميکنه . با استرس برگشتم نگاهش کنم که اومد جلو و رو مبل رو به رويي نشست و گفت : - ويدا هنوز براي عقب نشيني دير نشده ..... هنوز وقت داري خودت و زندگيت رو از تلخي اي که شايد انتظارت رو ميکشه نجات بدي ! سرم رو تکون دادم و در حالي که به سختي بغضم رو فرو ميدادم گفتم : - نه مهرداد ... براي همه چيز دير شده .... من نمي تونم تمام زندگيم رو با شک بگذرونم .... نميتونم هر بار که مورد محبت شوهرم قرار ميگيرم اين فکر که شايد داره نقش بازي ميکنه مثل خورده درونم رو نابود کنه ..... نميتونم براي هميشه با ترس از سياوش زندگي کنم ..... من يه زندگي عادي براي خودم و بچه هام ميخوام ! مهرداد کلافه دستي تو موهاش کشيد و گفت : - و فکر ميکني با اين کار يه زندگي عادي براي خودت و بچه هات ميسازي .... فکر ميکني اگر مجبور شدي و انتقام گرفتي سياوش کيان به اين سادگي ها از ميدون زندگيت خارج ميشه ؟ .... ببخش نميخوام خاطرات تلخ رو بهت ياداوري کنم يا تصوير خوبي که اين اواخر از سياوش کيان تو ذهنت ساختي رو خراب بکنم ولي .... ولي ويدا اين سياوش همونه که با عصبانيت بي اندازه اش باعث ترس بيش از حد ديبا و مرگش شد ..... تو فکر ميکني مردي که بخاطر اون موضوع زنشو بدون هيچ فرصت توضيحي به کام مرگ کشوند و روانه ي قبرستون کرد حالا با نابودي همه چيز خودش و خانوادش ساکت از دور خارج ميشه ؟ با اضطرابي زياد از جام بلند شدم و گفتم : - چي داري ميگي مهرداد ؟ ..... چرا داري دوباره آتيش خاکستر شده ي درونم رو شعله ور ميکني ؟ .... به چي ميخواي برسي ؟ .... اصلا چرا داري الان اين حرفا رو به من ميزني ؟ .... چرا الان که فقط چند ساعت تا اجراي نقشه مونده اينها رو ميگي ؟ مهرداد مثل هم بلند شد و رو به روم ايستاد و با جديت گفت : - نميخوام بترسونمت ويدا ... نمي خوام به قول تو دم آخري باعث آشفتگيت بشم ولي تو و بچه هات برام عزيزين .... من کاري که يه برادر تو چنين موقعيتي ميکنه رو دارم ميکنم ..... دارم از آينده ي حقيقي اي که امکان داره نصيبت بشه آگاهت ميکنم .... ويدا از ته قلبم اميدوارم هيچ يک از حرفام به حقيقت نپيونده ولي حتي اگر يک درصد احتمالش هست تو بايد آگاهانه پيش بري .... عزيزم من در همه حال پشتتم ولي ميخوام قدمهاتو سنجيده برداري . ساکت شدم ... آروم شدم .... مهرداد تونسته بود با منطق عاليش مجابم کنه ولي مشکل اينجا بود که من راه ديگه اي نداشتم .... ديگه حتي راه برگشت هم ندارم . سرم رو انداختم پايين و اينبار با لحني آرومتر گفتم : - ممنونم مهرداد ... ممنونم که مثل يک برادر داري سعي ميکني راه درستي به جريان زندگيم بدي .... ولي من بايد پيش برم .... روزي که اين تصميم رو گرفتم فکر همه جاشو کردم .... تنها چيزي که ميتونست باعث ترس من بشه اين بود که سياوش درسا رو بعد هم بچه ي تو راهيم رو ازم بگيره ولي با اقتدار و ثابت قدمي مامان مهري ديگه اين ترس رو ندارم .... سياوش قانونأ تمام حق و حقوق بچه هامو بهم داده ..... حالا من بدون ترس ميتونم پيش برم . مهرداد لبخندي زد و گفت : - من هميشه باهاتم ويدا .... اميدوارم موفق باشيم . - منم اميدوارم . همين موقع صداي فين فين سمانه از کنارم به گوشم خورد ... با تعجب نگاهش کردم که ديدم داره گريه ميکنه . دستامو باز کردم و با احتياط بغلش کردم و گفتم : - تو ديگه چرا گريه ميکني ؟ سمانه که انگار ميخواست حال و هوام رو عوض کنه گفت : - آخه وضعيت من از همه بدتره ..... يه خواهر شوهر کم بود تو هم اضافه شدي .... بميرم براي بچم که دو تا عمه فولادي داره . با شگفتي نگاهش کردم که مهرداد با صداي بلند خنديد و گفت : - بايد بگي خوش به حال بچم با اين عمه هاش ! به مهرداد نگاه کردم و گفتم : - مهرداد واقعا ؟ ! مهرداد ابروهاشو بالا انداخت و گفت : - چي واقعا ؟ .... دو تا عمه ي بچه ي من ؟ - اون که صد در صده .... بابا بودن تو رو ميگم ! مهرداد خنده ي قشنگي کرد و گفت : - ديشب فهميديم .... ولي هنوز آزمايش نداده .... مطمئن نيستيم . با خوشحالي سمانه رو بغل کردم ... حس خيلي خوبي داشتم ... حسم شبيه موقعي بود که به ديبا کمک کردم و با بي بي چک فهميديدم بارداره . فقط خدا ميدونست که چقدر خوشي به دلم سرازير شده . من يه روزي مهرداد رو مرد زندگيم ميديديم ولي الان برام شده برادر و اين موضوع که من عمه ميشم بي نهايت خوشحالم ميکنه . چند دقيقه بعد ... بعد از کلي ذوق و تبريک پروژه ي اشتباهي که سميرا زحمتشو کشيده بود رو همراه تمام مدارک سهام برداشتيم و با مهرداد به سمت کارخانه کيان به راه افتاديم .

از لحظه اي که وارد کارخونه شده بوديم حس ميکردم قلبم داره از دهنم بيرون ميپره . استرس وحشتناکي داشتم ... با اينکه ظاهر خونسرد خودمو حفظ کرده بودم ولي مطمئن بودم با کوچکترين اشاره به دورو بودن سياوش نابود خواهم شد . طبق برنامه نبايد تا شروع جلسه ديده ميشديم و بايد به محض رسيدن تو اتاق سميرا ميرفتيم . من عينک آفتابي بزرگي زده بودم و شالم رو هم جلو کشيده بودم طوري که چيز زيادي از قيافم معلوم نبود مخصوصا که سرم هم انداخته بودم پايين . با هماهنگي هاي سميرا خيلي راحت وارد ساختمان اداري شديم و به اتاقش رفتيم . تازه با بسته شدن در اتاق هر دو تونستيم نفس حبس شده امونو آزاد کنيم . سمانه با ديدن ما با نگراني آشکاري گفت : - سلام .... موردي که پيش نيومد ؟ نشستم رو نزديکترين صندلي و گفتم : - نه خدا رو شکر ... کسي مشکوک نشد ... چه خبر ؟ سمانه دستاشو تو هم گره زد و گفت : - فعلا هيچي ... جلسه ده دقيقه ديگه شروع ميشه ... چند دقيقه پيش هم کتايون کيان و کيارش رفتند اتاق کنفرانس ولي سياوش کيان هنوز تو دفترشه ! بعد مردد نگاهم کرد ... حس کردم چيزي ميخواد بگه ولي معذبه . مهرداد که تا اون لحظه ساکت کنار در ايستاده بود با ديدن حالت سميرا به طرف پنجره رفت و مثلا مشغول تماشاي اطراف شد . نگاهي به سميرا کردم و گفتم : - چي شده سميرا جان .... چيزي هست که من بايد بدونم . سميرا جا خورد ولي بعد از مکثي اروم گفت : - ويدا جون ميخواستم ازت يه خواهشي بکنم .... ميگم ... ميشه من .... يعني من ميتونم ... دست سميرا رو تو دستم گرفتم و گفتم : - سميرا حرفتو بزن .... تو چي ؟ سميرا چشماشو بست و کمي بعد متوجه سرازير شدن قطره اشکي از کنار چشمش شدم . چيزي نگفتم و گذاشتم خودش آروم بشه و بگه چند لحظه بعد در حالي که با نگاهي ناشناخته بهم خيره شده بود گفت : - من نميتونم تو جلسه همراهيتون کنم .... ببخش ويدا جان .... ولي من .... من نميتونم علنأ تو نابود کردن چيزي که کيارش هم ازش سهم داره شرکت کنم .... تا همينجاش هم کيارش هيچوقت منو نميبخشه .... نميخوام ... نميخوام ازم متنفر هم بشه . با بهت نگاهش کردم . سميرا داشت حقيقت تلخي که من داشتم رقم ميزدم رو يادآور ميشد . يه لحظه تو کارم مردد شدم ..... کيارش بيشتر از اون که بايد حمايتم کرده بود و حالا اين کارم اصلا در حقش انصاف نبود ولي چکار بايد ميکردم .... من بايد پدر بچه هامو ميشناختم .... نميتونستم با گذشتن از همه چيز خودم و بچه هام رو به يک عمر پر شک و ترديد و شايد دروغ محکوم کنم . به خودم اومدم و گفتم : - حق با توه عزيزم ..... تو تا همينجا هم خيلي کمک کردي .... اصلا نيازي نيست بيشتر از اين خودتو تو زحمت بندازي .... بخاطر همه چيز ممنونم و مديونتم .... برو عزيزم .... اين جلسه رو ول کن و برو . سميرا سپاسگذار نگاهم کرد که لبخندي به روش زدم . چند لحظه بعد سميرا با چشماني اشکي دفتر رو ترک کرد . تا ساعت ده و ده دقيقه صبر کرديم و بعد با هم از اتاق خارج شديم ... نميدونم دليلش چي بود ولي برخلاف دقايق اوليه آرامشي که نميدونم از کجا مي اومد وجودمو فرا گرفته بود . مهرداد به طرف ميز منشي رفت و گفت : - ببخشيد خانم .... جلسه سهامدار ها شروع شده ؟ ... لطفا مکانشو بهمون بگين . منشي با تعجب به من نگاهي کرد و گفت : - بله شروع شده ... همراه من بيايد . با هم به طرف اتاق کنفرانس رفتيم که منشي رو به مهرداد پرسيد : - ببخشيد به چه عنوان ميخواين وارد جلسه بشين ؟ مهرداد نگاه جديش رو به منشي دوخت و با جديت گفت : - لطفا اعلام کنيد سهامدار جديد کارخانه آمده . منشي وارد اتاق شد و بعد از چند لحظه اومد بيرون و گفت : - بفرماييد تو . مهرداد در رو نگاه داشت و اول من وارد شدم و بعد بلافاصله اونم پشت سرم وارد شد . نفس عميقي کشيدم و نگاهم رو دور سالن گردوندم که نگاهم به نگاه سياوش که با بهت بهم خيره شده بود گره خورد . هيچ عکس العملي نشون ندادم و با مهرداد نزديکتر رفتيم . سياوش زودتر از همه به خودش اومد . نگاه پر از اخمي به مهرداد کرد و رو به من گفت : - ويدا تو اينجا چکار ميکني ؟ .... اين مرد چرا باهاته ؟ قبل از اينکه جوابي بدم مهرداد با جديديت گفت : - خانم ويدا فرخ مالک پنجاه و پنج درصد سهام اين کارخانه امروز اينجا حضور دارن . نگاه هر سه پر از تعجب شد ولي من وحشتي آشکار در چشمان سياوش ديدم . کتايون خانم خيلي سريع به خودش اومد و از جاش بلند شد و با عصبانيت گفت : - چي ؟ .... گفتي سهامدار اين کارخونه ؟ .... اي کي تا حالا اين زن شده يکي از سهامداراي کارخونه ي ما ؟ اينبار من لبخندي خونسرد ولي حرص درار به کتايون خانم زدم و گفتم : - نه تنها فقط سهامدار بلکه سهامدار عمده .... همونطور که آقاي خرمي عرض کرد من مالک پنجاه و پنج درصد سهام اين کارخانه هستم . بعد عمقي به لبخندم دادم و گفتم : - اين کارخونه حالا بيشتر از اينکه مال شما باشه مال منه . کتايون خانم با نفرت نگاهي بهم کرد و گفت : - مگه از روي جنازه من رد بشي که بزرام صاحب اينجا شي . خنده اي کردم و گفتم : - هيچ نيازي به جنازتون ندارم .... همونطور که گفتم من سهامدار عمده اين کارخانه هستم . کتايون خانم فقط با نفرتي بي اندازه نگاهم کرد . به سياوش نگاه کردم که با چشماني به خون نشسته بهم خيره شده بود . تپش قلبم بالا رفته بود تو دلم ناليدم : - نه ! ... سياوش عوض نشو .... همه چيز رو نابود نکن .... داغونم نکن ! ترجيح دادم به جاي سياوش به کيارش که ساکت سرش رو انداخته بود پايين نگاه کنم . حداقل چهره اون هيچ تغييري نکرده بود . دور ميز جاي گرفتيم و مهرداد سه پوشه که حافي کپي مدارک مربوط به سهام بود رو به طرف سياوش گرفت و گفت : - پنجاه درصد سهام دست سهامداراي خرده بود که اين اواخر توسط ويدا خريده شد . قبل از اينکه مهرداد حرف ديگري بزنه پوشه ي اصلي رو به طرف خودم کشيدم و گفتم : - و اما پنج درصد باقي ... به چشمان سياوش خيره شدم و گفتم : - پنج درصد باقي رو که متعلق به ديبا بوده قبل از مرگش به نام من شده ولي به دلايلي من تا همين اواخر هيچ خبر نداشتم !

سياوش با شنيدن حرفم چند لحظه چشماش رو بست و بعد آروم گفت : - ويدا من بهت توضيح ميدم .... من . در حالي که عصبانيتم کم کم داشت آشکار ميشد پريدم بين حرفش و با لحني که صد در صد در درست نبودنش مطمئن بودم گفتم : - من چي ؟ ... ها ؟ ... من چي سياوش ؟ .... چه توضيحي داري ؟ .... چطور موضوع به اين مهمي رو دو سال تموم مخفي کردي ؟ .... چند نفر رو تهديد کردي ؟ .... به چند نفر رشوه دادي ؟ ... چکارا کردي تا بتوني منو برده ي خودت کني و راه نجاتم رو ببندي ؟ ... هان ؟ داشتم خراب ميکردم .... داشتم تمام احساساتم رو نشون ميدادم .... بايد خودم رو کنترل ميکردم ولي ترس از دررو بودن سياوش تمام بدنم رو ميلرزوند . از خشم داشتم ميلرزيدم . کيارش سريع ليوان آبي که جلوش بود رو به طرفم گرفت و بدون توجه به چيزي يه دستشو گذاشت پشت سرم و ليوان رو به لبهام گذاشت و مجبورم کرد ازش بخورم . واقعا ازش ممنون بودم ... حس ميکردم از درون دارم آتش ميگيرم .... من هنوز اول کار هستم و اينجور شدم ... واي به حال اينکه کار بيخ پيدا کنه . نفسي کشيدم به آرومي دست کيارش رو پس زدم اصلا دلم نميخواست کوچکترين رفتار نادرستي در قبالش انجام بدم . رو به سياوش قرمز شده نگاهم ميکرد گفتم : - دِ بگو چرا ؟ .... چرا راه نجاتي که ديبا برام ساخته بود رو اينجور مخفي کردي ؟ .... ميخواستي دربست برده ات باشم ؟ ... ميخواستي دستم رو از همه جا کوتاه کني ؟ .... نه ؟ ..... خوسته ات اين بود .... دِ حرف بزن لعنتي .... بگو چرا ؟ ديگه داشتم داد ميزدم ... چهره ي خشمگين و قرمز سياوش بهم نويد سياهي و نابودي زندگيم و از دست رفتن تمام آرامشم و حسي نو پا که محبت هاي اخيرش در دلم زنده شده بود رو ميداد و اين بيشتر از هر چيزي نابودم ميکرد . مهرداد که ديد وضع من خيلي بد شده شونه هام رو گرفت و به طرف خودش برم گردوند و گفت : - ويدا آروم باش .... حالت بد ميشه عزيزم .... تو يک لحظه سياوش از جاش بلند شد و نفهميدم کي خودش رو به مهرداد رسوند و يقه اش رو گرفت و از روي صندلي کشيدش . وحشت زده نگاهشون ميکردم ... سياوش مهرداد رو محکم به ديوار کوباند و قبل از اينکه مهرداد به خودش بياد مشت محکم سياوش تو صورتش نشست و پرت شد رو زمين .... سياوش باز هم فرصت هيچ عکس العملي به مهرداد نداد و به طرفش حمله کرد و دو باره يقه اش رو گرفت و داد زد : - دستت رو ديگه به زن من نميزني .... اون عزيز تو نيست .... اون دو ساله که عزيز تو نيست .... تو گوش کر شده ات فرو کن .... ويدا زنه منه ! برگشت طرفم ... يه لحظه ازش بدجور ترسيدم .... اين روي سياوش رو قبلا ديده بودم .... صورتش بيش از حد قرمز شده بود .... به وضوح رگ به شدت متورم شده ي گردنش و نبض کنار شقيقه اش رو ميديدم .... حس ميکردم آتش از چشم هايي که تا همين ديشب بهم با احساس نگاه ميکردند شعله ميکشه . با اولين قدم سياوش به طرفم با ترس خودم رو پشت کيارش مخفي کردم ..... کيارش هم که انگار احساس خطر کرده بود دستش رو با فاصله دورم گرفت و اينجور بيشتر مخفيم کرد .... سياوش اما با عصبانيت بهمون نزديک شد و گفت : - از من ميترسي ؟ ... آره .... از مني که شوهرتم و پدر بچه هات ميترسي ولي اجازه ميدي اين بي ناموس بهت دست بزنه و بهت بگه عزيزم ..... با اينکه هزار بار بخاطر گذشته گفتم غلط کردم ولي بازم مثل پتک ميکوبيش تو سرم . من که با ديدن حمايت هميشگي کيارش دوباره شير شده بودم با عصبانيت گفتم : - خفه شو و دهنتو ببند .....بدون چطور درباره ديگرون حرف ميزني .... البته از تو اين تهمت ها بعيد نيست .... خوب يادمه که دفعه پيش هم با همدستي همين مادر دو به همزنت بهم تهمت ميزدي که ميخوام برادرت رو تور کنم و براش عشوه ميام . کيارش با چشمايي گشاد شده برگشت و نگاهم کرد . لبخندي تلخ بهش زدم و گفتم : - آره کيارش ..... مادرتون بر اين عقيده است که من ميخوام تورت کنم .... براي همين انقدر برات عشوه اومدم که تو ازم حمايت ميکني .... حمايت بي چشم داشت تو و نجات جون بچه ام کسي که از خون خودته رو اينجور تعبير کردند . دوباره خشم درونم شعله کشيد سياوش تو اون لحظه اون روش رو نشونم داده بود و من داشتم ميشکستم و همين باعث به وجود اومدن خشمي عظيم در درونم شده بود . با عصبانيتي بي اندازه بهش نگاه کردم و گفتم : - خوب خود واقعيت رو نشون دادي ... اون همه غلط کردم و مثلا جبران فقط براي خر کردن منه احمق بود .... ميخواستي موضوع سهام رو مخفي نگاه داري ... ترسيدي اگر از پيشت برم احتمالش خيلي زياده که تو انحصار واراثت متوجه همه چيز بشم .... ولي همه ي نقشه هات نقشه بر آب شد آقا سياوش .... من همه چيز رو ميدونم .... راستش اميدوار بودم تو دررو نباشي ولي بدجور هستي .


سياوش مات و مبهوت نگاهم ميکرد .... انگار هنوز باورش نميشد و من وسط اين ماجرا رسيدم . نگاهي به کيارش انداختم ، غمي که تو صورتش بود آزارم ميداد ... براي مرد خوبي مثل اون حتما شنيدن چنين تهمتي خيلي سخته ولي بايد بدونه شايد اينجور بتونه من و انقامم رو درک کنه . نگاهم به مهرداد افتاد که با صورتي خوني بهم زل زده بود . شرمنده اش بودم . از کيفم دستمالي برداشتم و به طرفش رفتم و روي زخم لبش گذاشتم . - شرمنده اتم مهرداد .... ببخشيد . مهرداد دستمال رو از دستم گرفت و سرش رو به معني نه تکون داد نگاهم به سياوش افتاد داشت دندونهاش رو هم ميساييد و رگ گردنش بازم متورم بود . پوزخندي زدم ... اگر يکم ديگه احمق بودم باورم ميشد سياوش برام غيرتي شده . کتايون خانم که ديد سياوش دوباره داره جوش مياره به طرفش رفت و با لحن مثلا مادرانش گفت : - سياوش مامان خودتو ناراحت نکن .... اين عفريته ارزش اينو که اعصابتو ... ولي با داد سياوش خفه شد . - بسه ! .... بس کن ديگه ! در مقابل چشمهاي متعجب من بازوي مادرش رو گرفت و با اشاره به من داد زد . - ببين ... خوب ببين چه بلايي به سرم اوردي ..... ببين چه آشي براي من پختي .... حالا خيالت راحت شد ؟ .... زنم به جاي بغل من ببين کنار دست کيه ؟ کتايون خانم بازوشو کشيد و گفت : - چته رم ميکني ؟ .... اين زني که ميگي هزار بار بهت گفتم چکارست ولي گوش ندادي .... حالا نتيجه اش رو ببين ... ببين بچه ي بي زبونت رو تو وجود چه بدکاره اي کاشتي . چهره ي سياوش قرمز تر از هميشه شد .... فريادي زد و با دست تمام ميز رو به هم ريخت ... انگار ديوونه شده بود ... هر چي که رو ميز بود رو به طف ديوار پرت ميکرد . مهرداد که ديد کيارش هنوز تو شوکه و کاري نميکنه به طرف سياوش رفت و گرفتش . سياوش خواست مهرداد رو از خودش جدا کنه که اينبار مهرداد يقه اش رو گرفت و چسبوندش به ديوار و گفت : - بس کن .... اينا همش تقصير توه ..... ميدوني چرا زنت به جاي بغل تو کنار دست منه الان ؟ .... سياوش مات نگاهش کرد که مهرداد غريد : - چون تو مجبورش کردي ... تو نابودن کردي .... تو کاري کردي که به جاي تو که مثلا بايد تکيه گاهش ميبودي به من پناه بياره .... آره ويدا عزيز منه .... برام بالاترين ارزش رو داره ولي ما هر دو ميدونيم حرمت چيه .... با اينکه اصلا لايق توضيح نيستي ولي ميگم .... ويدا الان برام خواهره .... پس بدون مثل يه برادر پشتشم . با يه فشار از سياوش فاصله گرفت و به طرف ميز رفت . مدارک و کيف خودش و من رو برداشت و به طرفم اومد بازوم رو گرفت و به طرف در کشيد و گفت : - يه تارخ ديگه براي جلسه بعدي فيکس کنين .... ما تصميمات جديدي داريم .. پي اگر ميخواين در جريان باشين هر چه زودتر جلسه ي بعدي رو ترتيب بدين . ديگه حال خودم رو نميفهميدم فقط مهرداد داشت منو دنبال خودش ميکشيد ... تمام زندگيم تو چند دقيقه نابود شده بود و من اين وسط شکسته بودم ... خرد شده بود .... دلم ميخواست به چيزي چنگ بزنم تا تو غوغاي درونم غرق نشم .... تنها چيزي که بود عصبانيت ها و حالت هاي سياوش بود که ريسماني محکم نبود پس من موندم و خورده هاي دلم . يک هفته تمام اصلا حال خودمو نميفهميدم ... مدام تو اتاق نشسته بودم و تو افکار خودم غرق بودم ... هيچ خبري از سياوش و کارها نداشتم .... انقدر از وضعيت پيش آمده هراس داشتم که يه وقتايي ميرفتم تو رويا ... روياهايي که فقط مال خودم بود ... رويايي که توش سياوش عوض نشده .... همون سياوش اين چند وقت اخيره .... با هم برگشتيم خونه خودمون و من هر لحظه دارم از محبتش سيراب ميشم .... ولي با کوچکترين صدا به واقعيت برميگردم و حقيقت تلخ مثل پتک تو سرم فرود مياد .... با اينکه قبلا فکر ميکردم اگر سياوش دررو از آب در بياد ديگه هيچ احساسي نخواهم داشت ولي در کمال تعجب دارم .... من هنوز احساس دارم ... احساسي که باعث ميشه دلم هواي محبتها و توجهاشو بکنه .... احساسي که باعث ميشه دلتنگ آغوش پر محبتش بشم ... گرچه توجه ها و محبتهاش دروغ بودند ولي انگار دلم اين چيزها حاليش نبود ..... و در آخر احساسي که باعث ميشه ته دلم حس کنم با اينکه همه چيز نابود شده ولي ... ولي دوستش دارم .... آره .... من اون مرد دورويي که زنگيمو نابود کرده رو دوست دارم . با صداي تقه اي که به در خورد اشکهام رو پاک کردم و اجازه ورود دادم . چند لحظه بعد در به آرامي باز شد و مهرداد اومد تو . - ويدا برات مناسبه صحبت کنيم ؟ تکوني خوردم و صاف روي تخت نشستم و گفتم : - آره ... بيا ... مشکلي نيست . مهرداد در حالي که نگراني از چهره اش بيداد ميکرد اون سر تخت نشست و گفت : - ويدا داري با خودت چکار ميکني ؟ .... هيچ متوجه هستي تو اين هفته از زندگي بريدي ؟ .... تو اينجور ميخواستي محکم تا ته خط پيش بري ؟ بغض تو گلوم رو به سختي فرو دادم و گفتم : - به خاطر وضعيتمه که انقدر حساس شدم .... ببخشيد خيلي اذيتتون کردم . مهرداد چپ چپ نگاهم کرد و گفتم : - ديگه اين حرفو نزن ... من فقط نگران خودتم .... ويدا تو يه چيزيت هست که نميخواي بگي .... اگر هنوز هم مثل قديمها ولي به عنوان يه برادر محرم رازت هستم بهم بگو .... بگو دردت چيه ؟ ... چي داره نابودت ميکنه ؟ خودم رو بايد جمع ميکردم .... قرار نيست مهرداد شريک تمام دردهام باشه .... من جزيي از گذشته اش هستم که با پارتي بازي و به خاطر شرايط خاص تو حالش حضور دارم .... اون يه زندگي جدا داره و تا همينجاش هم زيادي اونو درگير مسائل و مشکلات خودم کردم .... بيشتر از نبايد اونو درگير زندگي داغون خودم کنم . لبخندي مصنوعي زدم و گفتم : - چيزي نيست .... گفتم که به خاطر بارداريم خيلي حساس شدم و هنوز شوک اونروز رو هضم نکردم .... خب چي ميخواستي بگي ؟ مهرداد خيره نگاهم کرد ولي چيزي نگفت و در نهايت با نفسي عميق رفت سر اصل موضوع . - ويدا کيانها تاريخ جلسه بعدي رو اعلام کردند .... پس فرداست . سرم رو تکون دادم و گفتم : - خوبه .... حالا که بايد تا ته نقشه رو برم پس بهتره هر چه زودتر دست به کار بشم . مهرداد کمي مکث کرد و گفت : - ويدا ميخواي من به نماينگي از تو يا وکيلت به اين جلسه بريم ؟ .... تو نيا ! با تعجب نگاهش کردم و گفتم : - چرا ؟ ... چرا من نيام ؟ .... اين موضوع کاملا کار خودمه . مهداد کلافه دستي تو موهاش کشيد و گفت : - ويدا نميخوام تو کارهات دخالت کنم ولي اصلا دلم نميخواد دوباره با حالي مشابه حال اونروزت از کارخونه بکشمت بيرون .... اين همه شوک اصلا برات خوب نيست .... تو انگار وضعيتتو فراموش کردي .... اين همه استرس براي خودت و بچه خوب نيست ! لبخندي به حالت نگرانش زدم و گفتم : - نگران نباش .... ممنون بخاطر توجهات ولي بايد خودم باشم ... اين راهيه که خودم شروعش کردم .... بايد تا آخر راه برم .... مواظب خودم خواهم بود ... ممنونم . از جاش بلند شد و در حالي که به سمت در ميرفت گفت : - هر جور خودت ميدوني .... جلسه پس فردا ساعت چهار بعد از ظهره . بعد از رفتن مهرداد دوباره به فکر فرو رفتم ... جلسه ي بعدي معلوم شده و اين يعني من بايد خودم رو جمع و جور کنم و کارم رو .... انتقامم رو به پايان برسونم ..... انتقام .... چقدر اميدوارم بودم که کار به اينجا نکشه و انقامم به فراموشي سپرده بشه ... ولي چي شد ؟ ..... همه چيز به يکباره نابود شد ..... دلم بيش از پيش گرفت .... بايد با يکي حرف ميزدم ولي کسي رو نداشتم . با يک تصميم ناگهاني بلند شدم و شروع کردم آماده شدن . چند دقيقه بعد آماده کيف به دست رفتم پايين . مهرداد و سمانه با درسا تو نشيمن نشسته بودند و کارتون ميديدند . يه لحظه از خودم متنفر شدم ... من تو اين يک هفته انقدر درگير زندگي تباه شده ام بودم کحتي درسا کوچولوم رو هم فراموش کرده بودم .... چطور تونستم گنج ارزشمندم رو اينجور به فراموشي بسپارم ؟ .... از ته از سمانه ممنون بودم که تو اين يک هفته جاي من به درسا رسيده .

سمانه اولين نفر متوجه من شد و با تعجب گفت : - کجا داري ميري ويدا جان .... حالت خوبه ؟ لبخندي زدم و در حالي که به طرف درسا ميرفتم گفتم : - خوبم سمانه جان ... دارم ميرم سر خاک ديبا .... ميخوام ازش بخوام کمکم کنه . سمانه چيزي نگفت . خم شدم و درسا رو بوسيدم ولي اون به شدت تو بحر کارتون بود و متوجه اطرافش نبود . دستي به سرش کشيدم و با گفتن خدانگهدار به طرف در رفتم که مهرداد گفت : - صبر کن خودم ميبرمت . برگشتم طرفش و گفتم : - ممنونم ولي ميخوام تنها برم ... ببخشيد . سريع از خونه خارج شدم و فرصت هيچ مخلافتي ندادم . به طرف خيابان اصلي رفتم .... رانندگي با اين وضعيت فکر چندان خوبي نبود پس با يه تاکسي دربست خودم رو به بهشت زهرا رسوندم . با قدمهايي آروم به سنگ قبر سياه رنگ ديبا نزديک شدم . دلم به شدت براش تنگ بود و هنوز هم انگار نميتونستم باور کنم که اين قبر مال ديباي منه . گل هايي که تو راه گرفته بودم رو کمي تو دستم فشردم و نزديکتر رفتم و کنار قبر به آرومي دو زانو نشستم . دستي روي نوشته ي ديبا فرخ کشيدم . اشکهام مثل هميشه خيلي سريع شروع به باريدن کردند . - سلام ديبا جونم .... سلام خواهرم .... خوبي ؟ .... دلم برات تنگ شده خواهرم .... جات خوبه ؟ .... ببخش که انقدر دير دارم اين سوال رو ازت ميپرسم .... بالاخره اومدم پيشت .... منو به خاطر اين مدت تنهاييت ببخش . دستم از سردي قبر سرد شده بود . شيشه ي آب رو از تو نايلون تو دستم خارج کردم و مشغول شستن قبر شدم . - ديبا اين سنگ خيلي سرده .... اذيت نميشي ؟ .... تو که تحمل يه سوز سرد رو هم نداشتي ..... خواهرم چي شد که به اين سرما رسيديم ؟ ..... ديبا همه رو ديدي .... ديدي چي شد ؟ .... ديدي زندگيم چجور به ويرونه تبديل شد .... ديبا ببخش که خام شدم ... منو ببخش که خواستم با چيزايي که متعلق به تو بوده زندگي بسازم .... اشتباه کردم خواهرم .... چوبشو هم بدجور دارم ميخورم . شيشه ي خالي رو گذاشتم کنار قبر و مشغول پر پر کردن گل هاي ميخک سفيد رنگ شدم . - ديبا کمکم کن .... خواهش ميکنم کمکم کن .... از خدا بخواه بهم قدرت بده .... بهم قدرت بده که تا آخر برم .... ديبا سياوش دررو از آب در اومد ..... اين همه بازيم داد تا حقيقتي که دونستنش حقم بوده رو مخفي کنه .... ديبا کمکم کن تاوان همه چيز رو ازش بگيرم .... ديبا برام دعا کن تا قدرت نابود کردن اون آدم رزل رو داشته باشم . - چرا نميخواي يه فرصت توضيح بهم بدي ؟ با شنيدن صداي سياوش وحشت زده سرم رو بلند کردم . کنارم زانو زده بود و در حالي که نگاهش به قبر ديبا بود گفت : - خيلي جالبه ! .... هر دو اومديم از ديبا بخوايم کمکمون کنه ولي چقدر تفاوت بين خواسته هامون هست . خشک شده فقط زل زده بودم بهش ... تپش هاي قلبم انگار متوقف شده بودند . سياوش انگشتش رو چند بار به سنگ قبر زد و فاتحه خوند و بعد از مکثي چند لحظه اي برگشت طرفم و به چشمهام خيره شد . نگاهش جور خاصي بود .... انگار حرفهاي ناگفته ي زيادي داشت که ميخواست با نگاهش بهم بزنه ولي من شوکه تر از اون بودم که بتونم حرف نگاهش رو بخونم ... تنها چيزي که ميفهميدم چشمهاي قرمز سياوش بود ....
قسمت دوازدهم
نگاهش جور خاصي بود .... انگار حرفهاي ناگفته ي زيادي داشت که ميخواست با نگاهش بهم بزنه ولي من شوکه تر از اون بودم که بتونم حرف نگاهش رو بخونم ... تنها چيزي که ميفهميدم چشمهاي قرمز سياوش بود .... سفيدي چشمهاش پر از رگه هاي قرمز رنگ بود و پلکهاش هم متورم بودند . چند لحظه اي خيره نگاهم کرد و گفت : - چرا داري اشتباه منو تکرار ميکني ؟ ..... چرا بهم فرصت توضيح نميدي ؟ ... تو که ديدي بخاطر اون اشتباه چه بلايي سر زندگيم اومد .... تو چرا ؟ چشمهامو بستم و نفس عميقي کشيدم . سعي کردم خودم رو جمع کنم و براي يکبار هم که شده با منطق نداشته ام پيش برم و مثل هميشه احساسي برخورد نکنم .


چشمهامو باز کردم و مستقيم تو چشمهاش نگاه کردم ...... لبهاي خشک شده ام رو با زبان تر کردم و گفتم : - چرا چي ؟ .... مگه توضيحي هم هست ؟ .... همه چيز واضح تر اونه که بخواي ماستمالي کني .... هيچ ابهامي وجود نداره . سياوش تکاني به فکش داد و گفت : - دو سال و نيم پيش هم همه چيز واضح به نظر ميرسيد ..... ولي ديدي که چي شد .... من .. با عصبانيت بين حرفش پريدم و گفتم : - وضعيت الان رو با اونموقع مقايسه نکن ... چون هيچ ربطي به هم ندارن . سياوش با خونسردي نگاهم کرد و گفت : - چرا ربط نداره ؟ .... اون زمان من اشتباه الان تو رو کردم و فرصت توضيح ندادم و نتيجه اش هم شد نابودي زندگيم .... الان هم تو داري همونکار رو ميکني و اگر ادامه بدي بازم نتيجه همون ميشه . خواستم از جام بلند بشم که سياوش دستم رو سريع گرفت و مانعم شد . - صبر کن ويدا .... تو رو به همين قبر و روح ديبا قسمت ميدم صبر کن .... بهم فرصت حرف زدن بده . دستم رو با شدت از دستش بيرون کشيدم و گفتم : - قسم نده .... بخاطر دروغهات روح خواهر منو قسم نده . دستاشو کمي بالا اورد و گفتم : - باشه ... قسم نميدم ولي خواهش ميکنم صبر کن ..... بزرا حرفامو بزنم اگر بازم بر اين عقيده بودي که دروغه بعد نابودم کن .... اصلا خودم خودمو نابود ميکنم . با اخمي غليظ بهش نگاه کردم . نميخواستم بهش گوش بدم .... نميخواستم بزارم احساسم دوباره برام تصميم بگيره ولي انقدر خواهش تو نگاهش بود که تسليم شدم .... حسي که درونم بود باعث شد تسليم خواسته اش بشم .... هر چقدر بد دل ديوونه ي من مرد مقابلم رو دوست داره .... پس صبر کردم تا حرفهاش رو بشم و ته دلم اميدي سو سو ميکرد که شايد همه چيز هنوز از دست نرفته . سياوش که ديد کوتاه اومدم از جاش بلند شد و دستش رو به طرفم گرفت : - اينجا نميشه صحبت کنيم .... ميدونم باهام جايي نمياي ولي بيا بريم تو ماشين .... زمين سرده ... سرما ميخوري . قبل از اينکه عقلم بهم دستور بده که بدون کمکش بلند بشم ... دستم رو تو دستش گذاشتم و سياوش به آرومي منو از روي زمين بلند کرد و به طرف ماشين راه افتاد . دست سردم هنوز تو دست گرم سياوش بود .... عقلم بهم حکم ميکرد که دستم رو از دستش بيرون بکشم ولي چيزي درونم بهم نهيب زد : - " مگه دلتنگ اين گرما نبودي ؟ .... مگه دلت هواي در کنارش بودن رو نکرده بود ؟ .... هر چند موقت ولي از گرما لذت ببر ! " مثل هميشه عقل رو پس زدم و تابع نداي درونم شدم . دم ماشين سياوش در رو باز کرد و قبل از اينکه فرصت عکس العمل داشته باشم دستاشو دورم حلقه کرد و منو سوار ماشين کرد . حرفي نزدم .... ماشين شاسي بلند بود و سياوش بهترين کار رو کرده بود چون براي من قطعا سوار اين ماشين شدن آسون نخواهد بود . سياوش هم سوار شد و بعد از استارت بخاري رو روشن کرد . چند دقيقه اي گذشته بود و هر دو ساکت بوديم . در نهايت سياوش سکوت رو شکست . - اون سهام لعنتي رو اولين سالگرد ازدواجمون به عنوان هديه به نام ديبا کردم .... صبح روزي که ظهرش اون ماجراي شوم پيش اومد به طور اتفاقي از طريق مادرم متوجه شدم که ديبا سهامشو به تو منتقل کرده .... تعجب کرده بودم . پوزخندي زد و ادامه داد : - مادرم هم که هي هيزم آتيش رو زياد ميکرد که پيگير شم ببينم ديبا چرا اينکارو کرده ... ظهر بي اطلاع رفتم خونه ... هنوز فرصت صحبت پيدا نکرده بودم که زنگ رو زدن و اون پاکت نفرين شده رو به دستم دادن . چشماش رو بست و چند لحظه مکث کرد و بعد با صدايي که به وضوح لرزش داشت گفت : - بعد از مرگ ديبا همه چيز رو فراموش کرده بودم .... تا اينکه چند روز قبل از عقدمون وکيل کارخونه گفت که بايد تکليف سهام رو مشخص کنم .... تو اون وضعيت اگر ميفهميدي که مالک اون سهامي برام اصلا جالب نميشد .... علاوه بر اون مادرم بود که معتقد بود نبايد بزاريم پات به کارخانه باز بشه .... سرت رو درد نيارم .... با رشوه و تهديد وکيل رو ساکت کرديم و موضوع سهام رو مخفي کرديم .


دوباره چند لحظه ساکت شد . برگشت طرفم و مستقيم به چشمهام نگاه کرد . اشک حلقه زده تو چشماش برام خيلي سنگين بود ولي با سرسختي تمام نخواستم هيچ واکنشي نشون بدم . نگاهش هزار حرف داشت ولي من مصرانه از خوندنشون فراري بودم . پلکي زد و با صدايي که از بغض دو رگه شده بود گفت : - وقتي همه چيز معلوم شد و عذاب وجدان به جونم افتاد خواستم همه چيز رو بهت بگم .... ولي ترسيدم .... ويدا ترسيدم که با فهميدن موضوع نفرتت رو شعله ور تر کنم .... از همون اتهاماتي که اونروز تو جلسه بهم زدي ترسيدم .... نمي خواستم حالا که يه فرصت براي يه زندگي آروم داشتم با گفتن اين موضوع همه چيز رو خراب کنم . تو چشمهاش خيره شدم و گفتم : - که چي ؟ .... آخرش چي ؟ .... تا کي ميخواستي ازم مخفي کني ؟ .... اگر من موضوع رو نميفهميدم که معلوم نيست تا کي حقمو ازم ميگرفتي . سياوش کلافه دستهاشو چند بار رو صورتش کشيد و گفت : - ميخواستم وقتي همه چيز درست شد بهت بگم ... ميخواستم زماني بهت بگم که منو بخشيده باشي .... ميخواستم زماني اين موضوع رو علني کنم که ديگه ترس از دست دادنت رو نداشته باشم . پوزخندي زدم و گفتم : - از دست دادن من ؟ ... سياوش من از اول هم براي تو توي زندگيت اضافه بودم . سياوش نگاهي که تا به اون روز ازش نديده بودم بهم کرد و با لحني که درونم غوغا به پا ميکرد گفت : - ويدا تو اضافه نيستي .... حتي اون موقع که ازارت ميدادم هم اضافه نبودي .... وجود تو از اول هم تو زندگيم برام دلگرمي بود ... گرچه اذيتت ميکردم ولي هميشه ميترسيدم نکنه يه روز بري .... نکنه پا بزاري رو دلت و تنهام بزاري . سرم رو انداختم پايين و اجازه دادم بغضم بشکنه و با صدايي لرزون گفتم : - براي همين اونجوري پايبندم کردي ؟ .... براي همين خوردم کردي و راه فرارم ... سهامم رو ازم مخفي کردي تا مجبور بشم بمونم . سياوش نگاهي پر درد بهم کرد و گفت : - آره من اون شب شکستمت ولي خودم هم شکستم .... هيچ وقت فکرشو نميکردم يه روزي تا اون حد پست بشم که اونجور نگهت دارم ولي شدم ... مجبور بودم . - مجبور نبودي .... اگر مثل آدم رفتار ميکردي .. دير يا زود من دلم رو باهات صاف ميکردم .... ولي ميدوني چيه ... من ديگه نميکشم .... ديگه نميتونم و نميخوام .... من بيشتر از حد ظرفيتم عذاب کشيدم ..... باهات صادقانه حرف ميزنم .... من تا قبل جلسه اميدوار بودم تو يه دروي عوضي نباشي ولي هستي .... تو خود واقعيت رو اونروز تو جلسه با اون همه خشم و نفرتت نشون دادي . سياوش دستش رو به فرمون کوباند و باعث شد تو جام بپرم . يه لحظه با نگراني نگاهم کرد و وقتي ديد حالم خوبه از پشت دندونهاي قفل شده اش گفت : - عصبانيت اونروز من بخاطر موضوع سهام و تهمت ها و حرفهاي تو نبود .... به خاطر وجود اون مرتيکه ي عوضي مهرداد خرمي همراهت بود . - درست حرف بزن وگرنه پياده ميشم . اينبار سياوش مشتش رو که ميرفت بکوبه روي فرمون رو به موقع کنترل کن و گفت : - طرفداريشو نکن ويدا ... اون مرتيکه عاشق تو بود .... يادم نرفته چطور وقتي زن من شدي اومده بود و ميخواست ببردت .... اون چشمش دنبال توه . - بس کن سياوش .... مهرداد الان زن داره .... تا چند وقت ديگه داره پدر ميشه .... اون خانواده خودشو تشکيل داده و زندگي جديدي داره . سياوش چنان صورتش باز شد که نتونستم خودم رو کنترل کنم و لبخند زدم و همين باعث شد فکر کنه تونسته قانعم کنه . - ويدا نميدوني چقدر خوشحالم .... ويدا تو بايد باورم کني . دوباره سخت شدم ... تو يک ثانيه دوباره افکار منفي به سمتم هجوم اوردن . اخمهامو تو هم کشيدم و گفتم : - حرفهات قشنگ بودن ولي من اون موجود دراز گوشي که تصور ميکني نيستم .... من ديگه هيچ جايي براي حماقت و گول خوردن بيشتر ندارم .... سياوش با تعجب نگاهم کرد . ديگه نمي خواستم بمونم ... حس ميکردم اگه يکم ديگه بمونم بازم عقلم رو ضايع ميکنم و از احساسم که طرفدار سياوش بود پيروي ميکنم . در رو باز کردم و سعي کردم آروم از ماشين بيام پايين . سياوش هيچ مخلفتي نکرد ... انگار ديگه حرفي براي گفتن نداشت . در رو بستم و به آرومي از ماشين دور شدم ولي انگار يه چيزي تو ماشين جا موند ... يه چيزي از وجودم رو جا گذاشتم ... دلم ميخواست برميگشتم و سوار ماشين ميشدم و به آغوش سياوش پناه ميبردم و ميگفتم باورش کردم ولي حقيقت اين بود که هنوز هم شک داشت مثل خوره روح و روانم رو نابود ميکرد . بايد فکر ميکردم ... بايد راه درست رو پيدا ميکردم ... احتياج به تنهايي و فکر کردن داشتم تا شايد بتونم خودم رو قانع کنم که سياوش همون مرد مهربونيه که دوستش دارم . اصلا نفهميدم کي از بهشت زهرا خارج شدم و دربست گرفتم و برگشتم خونه ي مهرداد .

به محض برگشت به خونه به اتاق يک هفته ايم پناه بردم . مهرداد و سميرا هم با ديدن وضعم تنهام گذاشتن . تمام شب رو حتي يک لحظه هم نتونستم بخوابم مدام تصوير سياوش جلوي چشمم بود و حرفهاش مدام تو ذهنم تکرار ميشدند . - " ويدا ترسيدم که با فهميدن موضوع نفرتت رو شعله ور تر کنم " - " ميخواستم زماني اين موضوع رو علني کنم که ديگه ترس از دست دادنت رو نداشته باشم . " - " ويدا تو اضافه نيستي " - " وجود تو از اول هم تو زندگيم برام دلگرمي بود " - " هميشه ميترسيدم نکنه يه روز بري " - " ويدا تو اضافه نيستي " - " عصبانيت اونروز من بخاطر موضوع سهام و تهمت ها و حرفهاي تو نبود .... به خاطر وجود اون مرتيکه ي عوضي مهرداد خرمي همراهت بود . " حرفهاش هر لحظه بيشتر و بيشتر تو ذهنم تکرار ميشدند . اصلا نميتونستم معني حرفهاش رو درک کنم يا شايد هم ميترسيدم ... گيج شده بودم ... از يک طرف شک داشت نابودم ميکرد و از طرف ديگه دلم ميخواست حرفهاش رو باور کنم و همين الان برم پيشش .... ذهنم قفل کرده بود . اصلا نفهميدم کي صبح شد . سمانه که به اتاقم اومده بود تا بيدارم کنه با ديدن من که روي تخت نشسته بودم با تعجب گفت : - ويدا چرا اينجور شدي ؟ .... از کي بيداري ؟ دستي به صورتم کشيدم و گفتم : - چيزي نيست ... يکم به هم ريخته ام ... خوب ميشه . از جام پاشدم و بي حرف به طرف حمام رفتم . مدام تو فکر بودم و انگار زياد هم متوجه محيط اطرافم نبودم . سر بد رو راهي اي گير کرده بودم . فقط چند ساعت تا شروع جلسه و استارت رسمي نابودي کيانها باقي مونده بود ولي من نميتونستم تصميم درست بگيرم . تو يکجور خلع فرو رفته بودم . دقيقه ها و ساعت ها به سرعت ميگذشتند و من آرزو ميکردم کاش زمان متوقف شه ... کاش فرصت بيشتري بهم داده بشه . نميدونم چرا نميتونستم کاري بکنم . ترس بدي داشتم ... ترس از اشتباه دوباره و يک شکست دوباره باعث ميشد نتونم اعتماد کنم . انقدر تو همون حالت موندم که زمان رفتن فرا رسيد . اينبار برخلاف دفعه ي پيش هيچ حسي نداشتم ... انقدر درگيري ذهنيم زياد بود که عين رباط فقط آماده شدم و همراه مهرداد راه افتادم . مهرداد مدام صحبت ميکرد ولي من غرق در افکارم بودم .... بين خاطراتم حرکت ميکردم و سعي ميکردم نظمي به افکارم بدم ولي نميشد ... همه چيز به هم ريخته بود . اصلا نفهميدم کي به کارخانه رسيديم و کي جلسه شروع شد . اينبار من کامل سکوت کرده بودم . سياوش مستقيم بهم زل زده بود ولي من نگاهش نميکردم ... زير سنگيني نگاهش ذوب ميشدم ولي باز هم نميتونستم کاري بکنم . مهرداد با تسلط کامل پروژه اي که آماده کرده بوديم رو شرح داد . سياوش و کيارش با تعجب نگاهمون ميکردند . مهرداد پوشه ي حاوي اطلاعات رو به طرفشون گرفت و گفت : - ويدا به عنوان سهامدار عمده ميخواد که هر چه سريعتر اين پروژه به اجرا در بياد . سياوش نگاهي به پرونده کرد و گفت : - اين پروژه رو کي طراحي کرده ؟ .... شما اصلا از اين کار سر در ميارين که ميخواين چنين چيزي به اين کارخونه تحميل کنين . مهرداد به پشتي صندليش تکيه داد و با اعتماد به نفس گفت : - شما که حرفه اي هستي چرا اين حرف رو ميزني ؟ .... اين پروژه از کيفيت بالايي برخورداره ؟ سياوش نفس عميقي براي کنترل کردن خودش کشيد و گفت : - بله کفيتش بالاست ولي براي اجراش نياز به نيروي کار خبره داريم و به اين زوديا نميشه اجراش کرد . مهرداد نگاهي به من کرد و رو به سياوش گفت : - اين پروژه نيروي خبره ي آنچناني نياز نداره .... شما اگر نيروي کاريتونو طبق استاندارد ها انتخاب کردين پس هيچ مشکلي براي اجراي اين پروژه نبايد باشه . اينبار قبل از سياوش کيارش با خونسردي تمام گفت : - نيروي کار اينجا طبق استاندارد انتخاب شدن ولي براي اين پروژه تبحر زيادي نيازه . مهرداد بدون توجه به حرفهاي سياوش و کيارش گفت : - اينش ديگه به ما مربوط نيست .... ويدا به عنوان سهامدار عمده خواستار اجراي اين پروژه است اونم هر چه سريعتر . صورت سياوش پر از خشم شد و گفت : - ولي اينجور شکست حتميه و ضرر خيلي بدي ميبينيم . - پس تمام تلاشتونو بکنين که اينجور نشه . صورت سياوش ديگه داشت به قرمزي ميزد . برام جاي تعجب داشت که چرا کتايون خانم ساکت نشسته و حرفي نميزنه ... ازش اين همه سکوت اون هم با وجود چنين مسئله اي که صد در صد نابودي همه چيز رو در پي داره بعيده .
تو يک لحظه سياوش از جاش بلند شد و به طرفم اومد و قبل از اينکه بفهمم چي شده دستم رو کشيد و منو دنبال خودش از اتاق کنفرانس بيرون برد .
با بهت داشتم دنبال سياوش کشيده ميشدم . مهرداد ويدا ويدا گويان دنبالمون بود ولي سياوش بدون توجه به چيزي به طرف دفتر خودش ميرفت .
در دفتر رو باز کرد و منو فرستاد تو و برگشت طرف مهرداد . با دو دست زد تخت سينه ي مهرداد که مهرداد چند قدم عقب رفت و با صداي بلندي غريد :
- ميخوام با زنم حرف بزنم .... گم شو اونور وگرنه يه بلايي سرت ميارم .
بعد هم به دو نفر نگهباني که تو سالن بودند گفت :
- نذارين هيچکس وارد دفترم بشه .
اومد تو در رو بست . مات و مبهوت بهش نگاه ميکردم . چند بار تو موهاش دست کشيد و خيره شد تو چشمام .... چشمهاش باز هم متورم بود و برق اشک توش به وضوح ديده ميشد . محو نگاهش بود که با لحني که غم ازش ميباريد گفت :
- ويدا چرا ؟ .... چرا نميخواي باورم کني ؟ .... ويدا به هر چي بخواي قسم ميخورم که قصد کلاه گذاشتن سرتو ندارم .
با چند قدم خودش رو بهم رسوند و بازوهامو گرفت و منو به طرف خودش کشيد . بي اراده بهش نزديک شدم و سرم رو سينه اش گذاشتم .... دستش رو پشت سرم گذاشت و سرم رو روي قلبش گذاشت و زمزمه وار زير گوشم گفت :
- ويدا نميدونم چطور بگم .... تمام اين مدتي که به زندگيمون يه فرصت دوباره دادي و زنگيمون شيرين شد ... تمام مدتي که قلبم و وجودم از تمام حس هاي منفي اي که داشتم پاک شده .... حسي که به تو دارم وارد قلبم شده .... نميدونم شايد خيلي قبل از اينها بهت حس داشتم ولي اون همه نفرت و غرور له شده ام نميگذاشت ببينم .... من تمام مدت دو سال مدام اين ترس تو دلم بود که نکنه از همه چيز خسته بشي و بري ... بري و تنهام بزاري .... مدام تهديدت ميکردم .... جز درسا هيچ چيز ديگه اي نداشتم ..... ويدا خواهش ميکنم من و احساسمو باور کن .... هر محبتي که اين مدت بوده همش از روي احساسي بوده که حالا مطمئنم عشقه ... ويدا باور کن دوستت دارم ... باور کن اين عشق توه که بخاطرش دارم زندگي ميکنم ... عشق تو وجود بچه هام .... يکبار ديگه هم بهت گفتم تو بچه هام تنها با ارزشترينهاي زندگيم هستين .
سرش رو خم کرد و ايبار با صدايي آرام و پر احساس درست زير گوشم زمزمه کرد :
- دوستت دارم ويدا .... تمام وجودتو با تمام وجودم ميپرستم .... وقتي نيستي دنيا برام ديگه ارزشي نداره .... ترکم نکن عشقم من بي تو نميتونم !
تا اون لحظه فقط ساکت داشتم اشک ميريختم ولي با شنيدن جملات آخرش با صداي بلند زدم زير گريه . حس خودم رو اصلا نميفهميدم ... شيريني حرفهاش انقدر زياد بود که ميترسيدم ... ميترسيدم که واقعي نباشه .... خودم رو ازش جدا کردم و خيره شدم به صورتش که حالا مثل مال من خيس از اشک بود ... دستم رو جلوي دهنم گرفتم تا صداي گريه ام بيشتر از اين نشه و با صدايي خفه ترس عميقي که تو دلم بود رو ناخوداگاه به زبان اوردم و در دل آرزو کردم سياوش تکذيبش کنه .
- به ... به خاطر اينکه مثل ديبام ؟ .... وقتي همه چي آروم شده ... ياد ... ياد عشقت به ديبا افتادي ؟ .... چون کپي دوم ديبام دوستم داري ؟
دلم نميخواست اينجور بهش بگم ولي زبانم مصرانه نيش ميزد . نگاه سياوش اول مات شد ولي بعد رگ گردن و شقيقه اش به سرعت متورم شد فريادي از ته دل کشيد و داد زد :
- بسه ديبا .... اين همه شک داره همه چيز رو نابود ميکنه ..... به عشقم شک نکن .... ديبا مرده ... ديبا رفته .... کسي که زنده است تويي .... بس کن خواهش ميکنم .... ديگه نميکشم ...
با يه فرياد ديگه گلدون روي ميز رو به طرف ديوار رو به روييمون پرت کرد . جيغ خفه اي زدم و دستام رو حايل خودم کردم . وقتي چشمامو باز کردم ديدم سياوش کتش رو چنگ زد و به سرعت از دفتر خارج شد .
پاهام سست شد و روي زمين نشستم ، انگار با فرياد درناک و قبل از اون حرفهاي سياوش از خواب بيدار شده بودم ... چقدر از حرف خودم پشيمون بودم ولي باز هم حرفي که نبايد رو زده بودم و زخمي که نبايد رو زده بودم .


بلافاصله بعد از خروج سياوش ، مهرداد و کيارش با نگراني زياد وارد دفتر شدند و با ديدن من که گوشه ي اتاق روي زمين افتاده بودم به طرفم ديدند . مهرداد خواست بازوهامو رو بگيره و بلندم کنه که کيارش کنارش زد و به جاش دستشو دورم حلقه کرد و بلندم کرد و روي مبل نشوند .
- چي شده ويدا ؟ .... حالت خوبه ؟ ... سياوش کجا رفت ؟
شدت گريه ام بيشتر شد سرم رو به پشتي مبل تکيه دادم و گفتم :
- کيارش رفت ... باز هم بهش حرف زدم ... بازم بهش زدم ... ديوونه شد ... رفت کيارش .
کيارش وحشت زده از جاش بلند شد و با گفتن :
- " يا خدا ! "
به سرعت از دفتر دويد بيرون . ديگه نميفهميدم چه اتفاقي داره دورم مي افته . فقط گريه ميکردم و سياوش رو صدا ميکردم . مهرداد با کلي زحمت و با کمک گرفتن از منشي منو بلند کرد و به ماشين رسوند و برگردوند خونه .
وقتي وارد خونه شديم سمانه با ديدن حال زار من سريع به طرفمون اومد و بازومو گرفت :
- واي خداي من ... اين چه وضعيه مهرداد ؟ ... ويدا چرا اينجوره ؟
مهرداد منو به طرف پله ها برد و گفت :
- نميدونم چي شده ؟ ... از وقتي با شوهرش صحبت کرد همه چيز به هم ريخت .
مهرداد به محض رسوندن من به اتاق رفت پايين و من به کمک سمانه با همون مانتو و شال دراز کشيدم و گفتم :
- ببخش سمانه جان ... ولي نياز به تنهايي دارم .
سمانه با نگراني پتو رو روم مرتب کرد و گفت :
- ولي حالت خوب نيست ويدا جان !
- من خوبم ... فقط خواهش ميکنم تنهام بزار .
با رفتن سمانه باز هم گريه ام شروع شد . حس بدي داشتم ، اون همه شک به يکباره از قلبم رخت بر بسته بودند و حالا من مونده بودم و احساسي که با حرفهاي امروز سياوش اسم و مهر عشق بهش خورده بود و عذاب وجداني به خاطر شکوندن دوباره سياوش و اينبار با دونستن عشقش شکوندن قلب عاشقش به جونم افتاده بود .
نميدونم چقدر تو تنهاييم گريه کردم ولي با ورود مهرداد به اتاق تازه متوجه موقعيت شدم . مهرداد آروم به طرف تخت اومد و با فصله از من نشست .
- ويدا نميخواي حرف بزني ؟ .... نميخواي يه بار ديگه درد دلتو به من بگي ... بگو ويدا ... اين دردتو با من تقسيم کن .
نگاهي به چشماهاي مهرداد کردم .... مثل هميشه مهربون بود و حس خوب آرامش رو به آدم القا ميکرد .... دلم ميخواست دردم رو به کسي بگم .... هيچکسو نداشتم .... هميشه تنها همدمم ديبا بود که الا ديگه ندارمش .... دلم ميخواست يک نفر هم تو دردم شريک باشه تا شايد مرهمي برام پيدا کنه .... سرم رو انداختم پايين و با صدايي که به شدت ميلرزيد گفتم :
- مهرداد شکستمش .... من امروز شکستمش .... با پس زدن همه چيز رو از بين بردم .... نميدونم چرا نتونستم به موقع تصميم بگيرم .... نميدونم چرا زبانم بي اجازه من حرفهايي زد که نبايد ... حرفهايي که گفتنشون ممنوع بود .... حرفهايي که حرفهاي دلم نبود .... واقعيت نبود ... خودم تکذيبش ميکردم ولي باز هم تو روش گفتم .
مهرداد با موشکافي بهم نگاه کرد و گفت :
- ويدا منظور اصليت چيه ؟ .... چرا با گفتن چند تا حرف که سياوش رو آتيش زده اينجور به هم ريختي ؟ .... تو ميخواستي نابودش کني پس الان نبايد ناراضي باشي عزيزم .
نگاهي اشک آلود به مهرداد کردم و گفتم :
- آره ميخواستم ... ولي ديگه نميخوام .... از ديروز هم نميخواستم ولي نميدونم چرا يه جور سستي به سراغم اومده بود .... نتونستم به موقع مانع اجراي اون نقشه ي لعنتي بشم ... نتونستم و امروز باعث شدم تا سياوش بشکنه .
سرم رو انداختم پايين و با صداي بلند زدم زير گريه . اشکها و نگاه غم زده ي سياوش لحظه ي آخر ... فرياد پر درد و از ته دلش و گلدوني که شکست مثل دل خودش که من شکوندم ... همه و همه بدجور آزارم ميداد ... بعد از اين همه مدت انگار تمام شک ها و حس هاي بد بالاخره دست از سرم برداشته بودند ... ولي به چه قيمت ؟ ... چرا الان ؟ .. الان که با دست خودم عشقم رو شکسته و نابود کرده بودم ... عشقم ؟ ... آره عشقم .... ديگه بايد اعتراف کنم که من عاشق سياوش هستم اون حسي که فکر ميکردم دوست داشته عشقه .... من با تمام وجودم عاشق سياوش شدم .... عاشق سياوشي که عاشق منه ولي امروز با پس زدن و باور نکردنش شکستمش .
مهداد دستشو زير چونه ام گذاشت و سرم رو بلند کرد ... به چشماي اشکيم خيره شد و گفت :
- ويدا تو دوستش داري ... نميتوني ازش بگذري ... براي همين اينجور شکستي ... براي همين اينجور داري عذاب ميکشي .... تو عاشق شوهر خودت شدي .
نگاهم رو ازش دزديدم که لبخندي زد و گفت :
- ويدا اين خيلي خوبه .... اين حس ميتونه زندگيت رو از آرامش پر کنه .... عشق زيباترين حسه ... عشق ميتونه زخم هاي هر دوتونو درمان کنه .... انقدر آدم شناس هستم که مطمئن باشم سياوش هم نسبت به تو حس داره .... تمام رفتارهاش ... تمام غيرتي شدنهاش نشون از حس زيبايي نسبت به تو داره .
دستي به صورتم کشيدم و گفتم :
- امروز بهم گفت .... بهم اعتراف کرد ولي من .... من پسش زدم .... بهش گفتم چون مثل ديبام دوستم داره ... بي فکر حرف زدم و باعث شدم اونجور قلبش بشکنه .... ديگه راهي براي خودم نگذاشتم .
براي اولين بار مهرداد سرم رو کشيد تو بغلش و گفت :
- اينبار کسي که بايد جبران کنه تويي عزيزم .... مثل ويدايي که ميشناختم محکم باش و زندگيتو برگردون ... عشقتو نگاه دار ويدا .... هر دو لياقت اين عشق رو دارين .
سرم رو بلد کردم و با اميدواري به مهرداد نگاه کردم .
- يعني سياوش منو ميبخشه ؟
لبخندي زد و با محکم گفت :
- حتما عزيزم .... اون دوستت داره ... يه معشوع اگر واقعا عاشق باشه خطاي عشقشو ميبخشه ....برو ويدا .... برو دنبالش .
با حرفهاي مهرداد انگار جوني تازه گرفتم .... چرا به فکر خودم نرسيده بود .... من که صدق گفتار سياوش رو از حرفهاش فهميده بودم ... من که باورش کردم .... بايد برم دنبالش .
از جام بلند شدم و به طرف در رفتم که مهرداد دستم رو گرفت :
- کجا خانم ؟ ... برو صورتت رو بشور بعد ... اينجور بري تضميني نميدم سياوش فرار نکنه .
لبخندي زدم و سريع به طرف روشويي رفتم ..... نگاهي به صورتم تو آينه کردم ... داغون بودم ... سريع صورتم رو شستم و از خونه خارج شدم . انقدر عجله داشتم که بدون توجه به چيزي با ماشين خودم به طرف خونه به راه افتادم .





نمي دونم با چه سرعتي ميرفتم ولي شاکي شدن راننده ها نشون ميداد که افتضاح رانندگي ميکنم .
وقتي رسيدم ترجيح دادم با اجازه سياوش وارد خونه بشم ، پس زنگ رو زدم و منتظر موندم . هر چي صبر کردم جواب نداد ، چند بار ديگه هم زنگ زدم ولي بازم کسي پاسخگو نبود . ناچار کليدم رو در اوردم و خودم در رو باز کردم و وارد شدم و انقدر هول بودم که جواب سلام نگهبان رو درست و حسابي ندادم .
در خونه رو باز کردم و وارد شدم . خونه تو سکوت و تاريکي فرو رفته بود ولي چراغ اتاق خواب سياوش روشن بود . کيف و شالم رو روي اولين مبل گذاشتم و به طرف اتاق رفتم و اروم زدم به در .
- سياوش ... بيام تو ؟
هيچ صدايي از اتاق نمي اومد . من که تا اينجا بي اجازه اومده بودم اينم روش ... در رو باز کردم و وارد اتاق شدم . اتاق به طرز خيلي بدي به هم ريخته بود . پاتختي ها برگشته بودند ... بالشها هر کدوم يه طرف افتاده بودند .... روتختي و ملافه ها مچاله شده روي زمين بود و حتي توشک تخت هم کج شده بود .... تقريبا هيچ چيز سر جاي خودش نبود ... معلوم بود که سياوش حرصش رو روي وسايل خالي کرده و رفته .... رفته ! .... هيچ اثري از سياوش نبود ... سريع نگاهي به کل خونه انداختم .. خونه کاملا خالي بود ... هيچ کس نبود ... حتي مينا .
با استرس به طرف تلفن رفتم و شماره ي سياوش رو گرفتم .
- " دستگاه مشترک مورد نظر خاموش ميباشد "
با حرص قطع کردم و تلفن رو پرت کردم روي کاناپه . از خودم حرصم گرفته بود .... بعد از کار قشنگ امروزم انقدر دير اومدم سراغ سياوش که معلوم نيست کجاست . کيفم رو برداشتم و شالم رو هم سرم کردم و از خونه خارج شدم و منتظر آسانسور شدم ... تازه رسيده بود طبقه چهارم که بيخيال آسانسور شدم و از پله ها يک طبقه رو پايين رفتم .... دعا ميکردم حداقل کيارش خونه باشه يا کمه کم جوابم رو بده .
با استرس زنگ رو زدم و منتظر شدم . چند لحظه بعد در به آرومي باز شد و کيارش اومد دم در . وقتي چشمش به من افتاد با تعجب گفت :
- ويدا ! ... اينجا چکار ميکني ؟
سرم رو انداختم پايين و گفتم :
- سلام ... ميشه بيام تو ؟
در رو بيشتر باز کرد و گفت :
- سلام ... ببخشيد حواسم نبود ... بيا تو .
وارد خونه شدم و به سمت نشيمن رفتم . کيارش هم بعد از بستن در اومد دنبالم . ساکت ايستاده بودم که کيارش گفت :
- چي شده ويدا ؟ ... چرا اينموقع اومدي اينجا ؟
نفس عميقي کشيدم و سعي کردم صدام از بغض تو گلوم نلرزه و گفتم :
- اومدم ... اومدم با سياوش حرف بزنم ... ولي ... ولي خونه نبود .... ميدوني کجاست ؟ .... موبايلش هم خاموشه !
کيارش چند لحظه خيره نگاهم کرد و بعد با خونسردي که تو اون وضعيت غير عادي بود به طرف پنجره هاي بزرگ سالن رفت . چند لحظه به بيرون خيره شد و بعد به آرامي گفت :
- من نميدونم کجاست ؟
چند قدم بهش نزديک شدم و گفتم :
- کيارش خواهش ميکنم .... وقت براي دعوا و توبيخ من زياده .... الان بايد سياوش رو پيدا کنم ... خواهش ميکنم بگو ... اون اصلا حال درستي نداشت .
کيارش خيلي سريع و با عصبانيت برگشت طرفم و با صداي بلندي گفت :
- حالا به فکر حال خرابش افتادي ؟
از حرکت غير منتظره اش با ترس دو قدم رفتم عقب که باعث شد کمرم بخوره به لبه ي مبل ... از درد آخي گفتم و خم شدم .
کيارش سريع خودش رو بهم رسوند و بازومو گرفت و روي مبل نشوند و با لحني نگران که متفاوت با عصبانيت چند لحظه قبلش بود گفت :
- ويدا چي شد ؟ .. واي ببخشيد ... شرمنده ... يه لحظه نفهميدم چي شد ... نميخواستم بترسونمت ... خوبي ؟
نميدونم از درد بود يا از عذاب وجدان زياد که باز هم به گريه افتادم . کيارش کع فکر کرده بود گريه ام به خاطر ضربه است با نگراني بيشتري گفت :
- ويدا تو رو خدا بگو چطوري ؟ ... پاشو بريم بيمارستان ... واي خدا !
دستش رو که روي دسته ي مبل بود رو گرفتم و با چشماي اشکيم به چشماش نگاه کردم و گفت :
- من خوبم .... کيارش خواهش ميکنم بگو سياوش کجاست ... خودم به اندازه کافي داغونم ... حق دارين ديگه نگاهم هم نکنين ولي خواهش ميکنم بگو ... بايد باهاش حرف بزنم .
کيارش چند لحظه چشماش رو بست و نفس راحتي کشيد .
- باشه ميگم ... ولي قبلش بيا بريم دکتر ... ميترسم چيزيت شده باشه ... به خدا نفهميدم چطور کنترلم رو از دست دادم .... سياوش خيلي داغون شده .
- ميدونم .... من ضربه ي خيلي بدي بهش زدم .... من خوبم ... چيزيم نيست ... نياز به دکتر ندارم ... ضربه محکم نبود فقط از برخورد ترسيدم و آخ گفتم وگرنه اصلا درد ندارم ... نگران نباش ... فقط بهم بگو سياوش کجاست .
کيارش مردد بهم نگاه کرد و گفت :
- رفته ويلا .
- خواهش ميکنم شمارشو بهم بده ... بايد باهاش صحبت کنم .
آروم از جاش پاشد و از توي موبايلش شماره اي روي برگه نوشت و به دستم داد . برگه رو گرفتم و گفتم :
- ممنونم ... از ته دل ممنونتم .
کيفم رو برداشتم و به طرف در رفتم که گفت :
- کجا ؟ ... با اين حالت کجا داري ميري ؟
- خوبم .... بايد برم ... بايد تو تنهايي باهاش صحبت کنم ... ممنون و خداحافظ .
و سريع از خونه خارج شدم .
دروغ گفتم ... من اصلا نميخواستم بهش زنگ بزنم .... سياوش انقدر ازم رنجيده که از پشت تلفن بهم گوش نميده .
با يه تصميم عجولانه ، غير منطقي و خطرناک سوار ماشين شدم و راهي شمال شدم . آدرس تقريبي ويلا رو ميدونستم . قبلا چند باري با ديبا و سياوش و دو خانواده اومده بوديم .
نميدونم چند ساعت بي وقفه رانندگي کردم ولي کمر دردم نشون ميداد که فشار زيادي متحمل شدم . ساعت يک و نيم شب بود که رسيدم به خياباني که ميدونستم ويلا اونجاست .
بارون تندي ميباريد و هوا کاملا تاريک بود و چون پلاک دقيق ويلا رو نميدونستم پس مجبور شدم از جاده خارج بشم و آروم از جلوي ويلا ها رانندگي کنم . چون خواسته بودند که ساحل اختصاصي هم داشته باشدند پس ويلا خارج شهر بود و هنوز همه جا آسفالت نشده بود .
چهارمين ويلا رو رد کرده بود که ماشين تکان سختي خورد و کج شد . دنده رو عوض کردم و سعي کردم دوباره ماشين رو حرکت بدم ولي ماشيد اصلا تکون نميخورد . با نا اميدي از ماشين پياده شدم . چرخ سمت راست جلوي ماشين تو گل فرو رفته بود . با عصبانيت لگدي به تاير زدم و سوار شدم . چند باز هم سعي کردم با گاز دادن و چرخوندن بي هدف فرمون ماشين رو از گل ها خارج کنم ولي فايده اي نداشت .
ناچار شماره ي ويلا رو برداشتم و تماس گرفتم . بنزين زياد نداشتم و نميتونستم تا صبح صبر کنم هوا خيلي سرد بود مخصوصا با باروني که مي اومد و منم که تو همون چند لحظه اي که پياده شده بودم خيس شده بودم .
هر چي منتظر شدم کسي جواب نداد . چند بار ديگه هم زنگ زدم ولي باز هم خبري نبود . با حرص موبايل رو پرت کردم تو کيفم و ماشين رو خاموش کردم . با اين اوضاع بايد پياده خودم رو به ويلا برسونم و ترجيح ميدادم که دير تر اين نشه .
کيفم رو برداشتم و قبل از اينک پياده بشم دستي به شکمم کشيدم و گفتم :
- محکم باش کوچولوي من .... ما بايد هر چه سريعتر برسيم به بابات ... نميتونيم اينجا صبر کنيم .
با اوردن اسم خدا از ماشين پياده شدم . چتر نداشتم ، شال و مانتوي پانچيمو بيشتر دور خودم پيچيدم و کيفم رو هم به شکمم فشار دادم و بعد از قفل کردن ماشين راه افتادم .
ربع ساعتي گذشته بود و من خيس آب بودم ولي هنوز ويلا رو پيدا نکرده بودم . آب از سر و روم ميچکيد ... پهلو هام کمي تير ميکشيدند و انقباض دردناکي هم تو رحمم احساس ميکردم . ديگه کم کم داشت گريه ام ميگرفت که با ديدن ماشين سياوش تو ويلاي بعدي نفس راحتي کشيدم .





بالاخره ويلا رو پيدا کرده بودم . با خوشحالي سرعتم رو زياد کردم و تقريبا به طرف ويلا دويدم و سريع دستم رو روي زنگ گذاشتم . هيچ صدايي نيومد ... دوباره امتحان کردم باز هم هيچ صدايي شنيده نشد ... کمي نزديکتر رفتم و خواستم محکمتر دکمه رو فشار بدم که متوجه شدم چراغ هاي کنار آيفون اصلا روشن نيستند . آهي کشيدم ... زنگ قطع بود !
نگاهي به ويلا انداختم ، چراغها خاموش بودند و فقط نور ضعيفي از تو نشيمن به چشم ميخورد . شدت باران بيشتر شده بود و درد پهلو هام هم داشت شدت ميگرفت . تا اونجا که يادم مي اومد ويلا سگ نداشت . دستم رو از نرده ها رد کردم و در ورودي حياط رو باز کردم و با احتياط وارد شدم .
نگاهي به اطرافم انداختم ، انگار خبري نبود . آروم به طرف ساختمان رفتم . طبق پيش بينيم زنگ ساختمان هم کار نميکرد ... انگار سياوش همه زنگ ها رو بسته بود ! . چند بار به در زدم و منتظر شدم .
بعد از چند دقيقه انتظار ديدم خبري نشد . کم کم داشتم از حال ميرفتم . ياد درب هاي کشويي و شيشه اي ويلا افتادم . شايد ميتونستم از طريق اونها وارد ويلا بشم . باسستي ساختمان رو دور زدم و به طرف دربها رفتم .
وقتي نگاهم به داخل ويلا افتاد ايستادم . پرده ها کشيده نبودند ... سياوش نزديک شومينه نشسته بود و گيتار ميزد ولي به خاطر دو جداره و عايق صدا بودن پنجره ها و شيشه ها صدايي نميشنيدم .
نيم رخش به طرف من بود و اشکهايي که از چشمش ميريختند رو ميديدم . اين اشکها به خاطر من بود ... سياوش به خاطر حماقت من اينجور شکسته بود و اشک ميريخت .
دردي زير دلم پيچيد که پاهامو سست کرد و دو زانو افتادم . فقط تونستم يه دستم رو به شيشه بگيرم که با شکم نيوفتم .
از شدت دو دردي که يکي به جسمم و يکي به قلبم چنگ مينداختند زدم زير گريه . با گريه زل زدم به سياوش ... زل زدم به مردي که فقط چند ساعته درک کردم از ته دلم عاشقشم ... زل زدم به مردي که روزي قلبم پر از نفرت از او بود ولي نفهميدم کي و چطوري عشقش جاي تمام اون نفرتها رو گرفت .
سياوش سنگيني نگاهم رو انگار حس کرد ، برگشت طرف پنجره . وقتي چشمش به من افتاد چند لحظه ناباور نگاهم کرد و مطمئن شد چيزي که ميبينه واقعيت داره چشمهاش تا آخرين حدش گشاد شد . مات و مبهوت بهم نگاه ميکرد که ديگه نتونستم خودمو نگه دارم و افتادم و لحظه ي آخر ديدم که سياوش هراسان به طرف پنجره دويد .
ديگه برام مهم نبود که روي زمين خيس و پر از آب دراز کشيدم و درد زيادي هم تو تنم پيچيده ... مهم سياوش بود ... مهم مردم و عشقم بود که با ديدنم به طرف مي اومد .
چند لحظه بعد درب شيشه اي به شدت باز شد و سياوش دويد طرفم و کنارم زانو زد و سريع دست انداخت دورم و و منو کشيد تو بغلش .
چنگ زدم به پيرهنش که صداي پر اضطراب و نگرانيشو شنيدم .
- ويدا اينجا چکار ميکني ؟ ... تو چطور اومدي اينجا ؟ ... اين چه وضعيه ؟
خودم رو بيشتر بهش فشردم ، توان حرف زدن نداشتم . تو يه لحظه از زمين کنده شدم . سياوش روي دست بلندم کرد و وارد ويلا شد . منو گذاشت نزديکه شومينه و پتويي رو پيچيد دورم .
- ويدا خواهش ميکنم بگو خوبي ؟





دستش رو که روي گونه ام بود رو گرفتم و آروم گفتم :
- درد دارم ... سياوش درد دارم .
چهره ي سياوش پر از وحشت شد و با گفتن :
- يا خدا !
به طرف موبايلش دويد و روشنش کرد و از حرفاش فهميدم که زنگ زده به اورژانس .
بعد از تماس زنگ در رو وصل کرد و برگشت پيشم ، دستش رو دوباره روي گونه ام گذاشت و گفت :
- تحمل کن الان دکتر ميرسه .
چشمامو باز کردم و نگاهش کردم . نگراني تو چشماش برام خيلي شيرين بود ولي آيا من لايق اين نگراني بودم ؟ دوباره دستش رو گرفتم و گفتم :
- خواهش ميکنم منو ببخش .... سياوش ... ببخش ... دوباره قلبتو شکستم ... دوباره آزارت دادم ...
با قرار گرفتن انگشت سياوش روي لبهام ساکت شدم .
- شــــششش ... آروم باش ... الان نه ... ويدا آروم باش ... بعد فرصت حرف زدم داريم .
بي اختيار انگشتشو بوسيدم که باعث شد با تعجب بهم نگاه کنه .
- من حماقت کردم ... نميدونم چم شده بود ... من حتي قبل از جلسه هم نميخواستم کاري بکنم ولي يه جورايي انگار يخ کرده بودم ... سست بودم ... امروز تو دفترت مضخرف ترين حرف رو زدم ... حرفي که اصلا تو ذهنم هم نبود ولي ... تو اون لحظه از روي ترسم اين حرفو زدم .. منو ببخش ... نميخواستم پست بزنم ... من .. من دوســ...
با صداي زنگ در نتونستم حرفم رو کامل کنم . سياوش با اينکه تو بهت بود ولي به طرف در رفت .
چند لحظه بعد دو پزشک اومدن بالا سرم .
- چه اتفاقي افتاده ؟ ... مشکل چيه ؟
سياوش نگاهي به من انداخت و گفت :
- بارداره ... مدتي رو تو بارون مونده و حالا درد داره .
دکتره نگاهي به سياوش کرد و پتو رو از روم کنار زد دستشو گذاشت زير شکمم و مشغول معاينه شد . وقتي نقاطي که درد داشتم رو فهميد گفت :
- ضربه اي بهتون وارد نشده ؟
سريع گفتم :
- نه ... فقط سرماي زيادي خوردم !
در حالي که فشارم رو ميگرفت گفت :
- خونريزي ندارين ؟
يه لحظه چشمام گرد . الان تو اين وضعيت چطور بايد چک کنم ؟ دکتر که سکوتم رو ديد با تعجب بهم نگاه کرد و گفت :
- خانم پرسيدم دچار خونريزي نشديد ؟
دلم ميخواست سرسري بگم نه و خلاص بشم ولي اگر داشتم و براي بچه خطري وجود داشت چي ؟
نگاهش به دکتر کردم که ديدم نگاهش به من نيست . در حالي که حس ميکردم صورتم از خجالت سرخ شده به سياوش نگاه کردم که خوشبختانه نگاهش به من بود . آروم با حرکت لب گفتم :
- نميدونم !
چشماي سياوش يه لحظه گرد شد ولي بعد حس کردم حاله اي از لبخندي محو بوي صورتش نشست ولي سريع به خودش مسلط شد و به دکتر گفت :
- ببخشيد ... يه لحظه اجازه بدين چک کنيم .
بعد به طرفم اومد و بدون رودروايسي رو دست بلندم کرد که دکتر گفت :
- با احتياط حرکتشون بدين ... امکان داره براشون خطرناک باشه .



سياوش منو برد به يکي از اتاقهاي پايين . اصلا روم نميشد نگاهش کنم . سرم رو فرو کرده بودم تو سينه اش و لبم رو ميگزيدم ولي تکون خوردن قفسه سينه اش نشون ميداد که بي ادب داره بهم ميخنده . اروم با مشت زدم به بازوش که خنده اش بيشتر شد .
تو اتاق سياوش منو گذاشت روي تختي که اونجا بود و خودش روشو برگردوند . چقدر ممنونش بودم .
وضعيتم رو چک کردم و باز هم تو بغل سياوش برگشتيم به سالن . سياوش منو گذاشت روي کاناپه و رو به دکتر گفت :
- خدا رو شکر مشکلي نيست .
دکتر سرش رو تکون داد و گفت :
- ظاهرا که مشکلي نيست ... فقط يه سرما خوردگيه ... البته در اسرع وقت بايد متخصص زنان و زايمان معاينشون کنن .... فعلا زياد حرکت نکنين و خودتونو گرم کنين ... يه حوله ي گرم هم روي شکمتون بزارين تا انقباض رحم کم کم باز بشه .
سياوش دستي به شونه ام کشيد و گفت :
- چشم حتما ... ممنون .
دکتر وسايلش رو جمع کرد و با سياوش به طرف در رفتند . روي مبل جا به جا شدم و پتو رو روي خودم کشيدم . چند لحظه بعد سياوش برگشت . نگاهي به من کرد و گفت :
- حالا توضيح بده که چرا با اين وضع اومدي اينجا ؟ ... اصلا چرا اينطور خيس شدي ؟
زل زدم بهش و گفتم :
- تا نزديکي هاي ويلا با ماشين بودم ولي تاير رفت تو گل ها و ديگه ماشين حرکت نکرد ... منم مجبور شدم پياده بيام .... بنزين نداشتم و هوا هم سرد بود .... ماشين بيشتر يکي دو ساعت روشن نميموند که بتونم تو ماشين صبر کنم .
سياوش با چشماهاي ريز شده نگاهم کرد و گفت :
- هيچکي باهات نيومده ؟
وقتي سرم رو به معني نه تکون دادم دوباره چشماش گرد شد و گفت :
- يعني ميخواي بگي از تهران تا اينجا خودت رانندگي کردي ؟
نفس عميقي کشيدم و گفتم :
- ميدونم کارم احمقانه بود ولي بايد مي اومدم ... بايد ميديدمت ... سياوش ... بايد ... بايد باهات حرف ميزدم .
سياوش ساکي نگاهم کرد و بي حرف به طرف طبقه ي بالا رفت و چند لحظه بعد با يه دست از لباسهاي خودش اومد پايين . بي حرف به طرفم اومد و قبل از اينکه فرصت حرف يا حرکتي داشته باشم پتو رو از روم کنار زد و مشغول باز کردم دکمه هاي مانتوم شد . با تعجب نگاهش کردم و گفت :
- سياوش .. چـ ... چکار ميکني ؟
با جديت بهم نگاه کرد و گفت :
- هيس ... ساکت بمون و تکون نخور ... تو نبايد حرکت کني ... نميتوني هم با اين لباسهاي خيس بموني .
لباسهاي من کامل خيس بودند و اين يعني سياوش ميخواست همه رو عوض کنه . از خجالت سرم رو انداختم پايين و چشمامو سفت به هم فشردم .
سياوش در نهايت آرامش لباسهامو عوض کرد و يکي از پيراهن هاي خودش و يه سويشرت روش تنم کرد و يکي از شلوار هاي تو خونه اي خودش رو هم پام کرد .
تشکي از توي اتاق طبقه ي پايين اورد و نزديک به شومينه پهن کرد و بعد از گذاشتن بالش روش اومد کنارم ، دستاشو سر داد زير بدنم و از روي کاناپه بلندم کرد و خوابوندم روي تشک و گفت :
- کاناپه خيس شده نميشه اونجا دراز بکشي .
پتويي رو هم انداخت روم و خودش به طرف آشپزخانه رفت . حالا که از وضعيتم مطمئن شده انگار غم چهره اش برگشته ... انگار دوباره ياد حرفهاي بي ربط ظهرم افتاده ... همونجور دراز کشيده منتظرش شدم تا بياد تا شايد بتونم از دلش در بيارم .





چند دقيقه بعد سياوان با دو ليوان شير و عسل داغ و يه حوله ي گرم برگشت . حوله رو آروم روي شکمم گذاشت و پتو رو هم پيچيد دورم . يکي از ليوان ها رو به دستم داد و خودش هم نزيک به شومينه نشست .
سکوت بينمون حکم فرما بود . من ساکت شير و عسل داغمو مزه مزه ميکردم و سياوش هم هم ليوانشو گرفته بود دستش و به آتيش خيره شد . صورتش باز غمگين شده بود و مشخص بود که تو فکره .
ليوانم رو روي ميز گذاشتم و گفتم :
- سياوش ميشه حرف بزنيم .
نگاهشو از آتش گرفت و دوخت به صورتم . دلخوري از رفتارش معلوم بود . نفس عميقي کشيدم و گفتم :
- سياوش نميدونم از کجا شروع کنم يا حتي چي بگم .... از شکي بگم که اين همه مدت داغونم کرده .... يا از دعاهاي ته دلم بگم .... نميدونم .
سياوش همونجور که بهم خيره شده بود با صداي آروم گفت :
- شک براي چي ؟ ... مگه از وقتي برگشتي جاي چيزي رو کم گذاشتم ؟ ... مگه کاري کرده که شک کني بهم ؟ .... من که با تمام توانم سعي کردم جبران گذشته و اون دو سال نفرين شده رو بکنم .... من که هر چي محبت تو دلم بود رو تمام و کمال ريختم به پاي تو و بچه ها ... پس چي کم بود که بهم شک کردي ؟
سياوش داشت اشتباه همه چيز رو تحليل ميکرد اگر اينجور پيش ميرفت نتيجه ي خوبي انتظارمونو نميکشيد .... پريدم بين حرفش و گفتم :
- موضوع اصلا اينها نيست .... سياوش من ..
دستش رو به معني سکوت گرفت جلوم و دوباره با همون صداي آرومش گفت :
- يعني ميگي چند تا برگه و سند انقدر محکم بودند که آنچنان شکي به دلت بندازند که منو و احساسمو و آرمش زندگيمونو رو به پاي نابودي برسوني .... حالا آبرو و اعتبار کل خانواده ام به کنار .
تو جام نشستم و گفتم :
- سياوش تو همه چي رو ازم مخفي کردي .... مخفي کردي تا دست و پاي منو براي فرار از زندگي اي که دوسال برام ساختي ببندي ... حالا به هر دليلي .
دستي به صورتم کشيدم و اشکهايي که آماده ي بارش بودند رو پاک کردم و گفتم :
- ميخوام باهات رو راست باشم ... تو امروز تو دفترت باهام صادق بودي پس منم با صداقت باهات حرف ميزنم .
نگاهي به سياوش کردم ، چهره اش به ظاهر خونسرد بود ولي اضطرابي عجيب تو چشماش بود . شايد ميترسيد بعد از اين همه اتفاق بخوام با صداقتم همه چيز رو به هم بزنم . لبخندي بهش زدم و گفتم :
- وقتي ازم يه فرصت براي زندگيمون خواستي من همون روزش تصميم گرفته بودم از تو و از مادرت انتقام بگيرم .... تنها چيزي هم که بهش اهميت کافي رو ميداد ي و براي مادرت هم مثل جونش بود اعتبار خانواده کيان و کارخانه ي کيان بود ... ميخواستم از اين طريق نابودتون کنم تا شايد بفهمين نابودي زندگي يه دختر و زجر دادنش اونم به گناه نکرده چقدر دردناکه .... ميخواستم طعم نابود شده بودن رو شما هم بچشيد ... همون روز رفته بودم سراغ سمانه و مهرداد .
سياوش با تعجب نگاهم کرد و گفت :
- سمانه زن مهرداد خرميه ؟ ... هموني که خواهرش سميرا تو کارخانه است ؟
سرم رو تکون داد که سياوش چپ چپ نگاهم کرد . تک سرفه اي کردم و ادامه دادم :
- ميگفتم ... اونروز رفته بود پيش مهرداد و سمانه و وقتي ظلم هايي که در حقم شده بود و زجر هايي که کشيده بودم رو گفتم قبول کردند کمکم کنند .... ولي تو و حرفهاي اونروزت تقريبا تو تصميماتم سستم کرد ... تو چشمات انقدر صداقت و پشيماني بود که منو تو تصميمم سست کنه ... به خودمون يه فرصت دادم و تو دلم گفتم شايد بتوني اون همه نفرت ر و پاک کني و زندگيمونو درست کني ... يعني اينجور دعا کردم .
دلم کمي درد ميکرد دوباره به بالشم تکيه دادم و اينبار با يه لبخند محو روي صورتم ادامه دادم .
- وقتي برگشتم ... وقتي محبت هات و توجهات رو ديدم ... وقتي خونه اي که اونقدر دوست داشتي رو به خاطر اذيت نشدن من گفتي عوض ميکنم يه حس خيلي خوب پيدا کردم .... نفرت هاي تو قلبم کم کم داشتند پاک ميشدند ولي هنوز نميتونستم بزارم بهم نزديک بشي ... هنوز تو رو شوهر ديبا ميدونستم ... کم کم داشتم باور ميکردم که زندگي من هم ميتونه شيرين باشه .... ولي با نتيجه ي تحقيقاتي که سمانه کرد موضوع پنج درصد سهام و مخفي کاري تو و تهديد وکيل کارخانه معلوم شد .... يه بار ديگه شکستم ولي سعي کردم نفهمي ... از نتايج تحقيقات درباره ي پروژه هاي عظيم ديبا خبر دار شدم و فهميدم که بعد از مرگش همه چي متوقف شده .... افتادم دنبال پيدا کردن مدارک تا اينکه يه روز ياد يه جاي مخفي که فقط مال من و ديبا بود افتادم و رفتم سرش .... تمام اون مدارک بعلاوه ي برگه هاي سهام و همه چي اونجا بود .





چشماي سياوش گرد شده بودند . ميدونستم چرا اينجور شده . لبخندي بهش زدم و خواستم حرف بزنم که با شک گفت :
- منظورت چه پروژه هاييه ؟ ... احيانأ اونهايي نيست که مدارکش با مرگ ديبا گم شد و همه چي خراب شد ؟
لبخندم عميق تر شد . سرم رو تکون دادم و گفتم :
قسمت سیزدهم
چشماي سياوش گرد شده بودند . ميدونستم چرا اينجور شده . لبخندي بهش زدم و خواستم حرف بزنم که با شک گفت :
- منظورت چه پروژه هاييه ؟ ... احيانأ اونهايي نيست که مدارکش با مرگ ديبا گم شد و همه چي خراب شد ؟
لبخندم عميق تر شد . سرم رو تکون دادم و گفتم :
- چرا آقا خوشگله ... منظور من دقيقا پروژه هاييه که ديبا طراحيشون کرده بود و وقتي فوت شد تو مرحله ي اول اجرا بود و بعدش هم که نتونستين طرح ها رو پيدا کنين و با ضرر زياد پروژه ها متوقف شد ... همونهايي که به خاطر ضرر متوقف سازيشون مجبور شدي 15 درصد از سهامتو بفروشي .
دهان سياوش باز مونده بود . حق داشت ، اين مسائل چيزي نبودند که همه خبر داشته باشند و سمانه معلوم نيست چطوري فهميده بود . لبخند ديگري بهش زدم و گفتم :
- وقتي مدارک پيدا شد سميرا رو فرستاديم کارخانه تا ببينه از پروژه ها استفاده اي شده يا نه که استفاده نشده بود ... بعدش هم ... بعدش هم .
اينبار سرم رو انداختم پايين و گفتم :
- بعدش نقشه ام کامل شد .... در اين احساسي درونم به وجود اومده بود که پسش ميزدم ... با نقشه هاي من جور نبود ولي اينو ديگه نميتونستم انکار کنم که ... که دوستت دارم .... تا قبل از جلسه ي سهامارا مدام تو دلم دعا ميکردم که تو درو نباشي ... که محبتها و توجهات فقط براي کتمان حقيقت نباشند ولي اونروز تو جلسه ... رفتاراي تو ... داد زدن هات .... همه سر در گمم کردند .... شکي که با فهميدن موضوع سهام و بعدش هم پروژه ها تو دلم بود بدتر شد .... از درون نابود شدم شکستم ... تا ديروز سر قبر ديبا ... نميدونم چرا اونجور شدم ... ميخواستم باورت کنم ولي ميترسيدم .... قلبم باورت کرده بود ولي اين وسط يه حس ... يه ترس مانعم ميشد تا همه چيز رو به هم بريزم و برگردم پيشت .
سرم رو بلند کردم و خبره شدم به چشماش وقت اصل کاري بود ... وقت گفتن احساسات بود ... اون اين کارو کرده بود و حالا نوبته من بود . سعي کردم صدق تمام حرفام تو نگاهم باشه و آروم گفتم :
- دلم برات پر ميزد ... وقتي از ماشينت پياده شدم دلم ميخواست برگردم و به آغوشت پناه بيارم تا آروم بگيرم ولي ... ولي نميدونم چي باعث سکوتم شد ... چي باعث شد ساکت بمونم و به جلسه ي امروز بيام ... دلم باورت کرده بود ... دلم حستو تاييد ميکرد ولي من تو يه جور خلسه بودم ... نميدونم چي بود ولي انگار هيچ اراده اي براي هيچ کاري نداشتم ... سست بودم .... وقتي برديم تو دفترت و واقعيت محض رو نشونم دادي ... وقتي احساستو با اسم خودش نشونم دادي و مهر اسم روي احساس من زدي ... همه چيز خيلي قشنگ بود ولي ترسيدم ... ترسي که نميدونم از چي بود باعث شد قلبتو بشکنم .... حتي فکر اينکه به خاطر شباهتم به ديبا منو دوست داشته باشي داغونم ميکنه سياوش .
سياوش خودشو به طرفم کشيد و بازو هامو گرفت و گفت :
- به خاطر ديبا نيست ... احساس من به ديبا با احساسي که به تو دارم خيلي متفاوته .... عشق من به تو هيچ ربطي به ديبا نداره عزيزم
اشکي از چشم راستش چکشيد . اشک رو سريع با دستم گرفتم و در حالي که خودم اشک ميريختم گفتم :
- ميدونم عزيزم ... ميدونم سياوشم .... ولي تو اون لحظه ... تو اون خلسه ... تو اون سستي زبونم حرفي که مال دلم نبود رو زد .... سياوش ... سياوش خيلي دوستت دارم .... حسي که اين همه مدت ازش فراري بودم و فکر ميکردم فقط يه دوست داشته امروز اسم اصليشو پيدا کرد .... عشق ... من عاشقتم سياوش .... نميدونم از کي و چجور ولي اينو ميدونم که با تمام وجودم عاشقتم .
لبخندي ناباور روي صورت سياوش نشسته بود . چشماش پر از اميدواري و خوشحالي بود .. انگار هنوز کامل نتونسته بود باور کنه ... باورش نميشد و من براي باوروندن عشقم بهش تنها و بهترين کار رو کردم ... با دستام صورتش رو قاب گرفتم و صورتم رو بهش نزديک کردم وزيباترين نشانه ي عشق رو بهش نشون دادم ... بوسيدمش ... براي اولين بار و با تمام احساسم ... عشقم و مرد زندگيم رو بوسيدم .





تا چند لحظه سياوش شوکه شده بي حرکت مونده بود ولي من به کارم ادامه دادم تا اينکه اون هم باورش شد .... دستاشو دورم حلقه کرد و با احتياط بغلم کرد و همراهيم کرد . قلبم لبريز از خوشي بود .... سياوش طوري بقلم کرده بود و با تمام احساسش محبت و عشقش رو نشونم ميداد که خوشي و خوشبختي رو با تک تک سلول هاي بدنم حس ميکردم .
بعد از اينکه کمي تا قسمتي از محبتش سيراب شدم سرم رو روي سينه اش گذاشتم و خودم رو هر چه بيشتر تو آغوشش حل کردم . سياوش بوسه ي پر احساس ديگري روي موهام نشوند و گفت :
- ويدا باورم نميشه ... حس ميکنم خوابم ... همه چيز مثل يه خواب شيرين ميمونه .
خنده اي روي لبهام اومد و دلم بيش از پيش گرم تر شد . شيطنتي که خيلي وقت بود درونم مرده بود سر بلند کرد و بازوشو که کنار صورتم بود رو گاز گرفتم .
سياوش با يه آخ بلند بازوشو چسبيد . سرم رو بلند کردم و به صورت اخموش با لبخند نگاه کردم که همونجور اخمو گفت :
- چي شد يهو ... چت شد ؟
ابروهامو انداختم بالا با خنده گفتم :
- خواستم بهت نشون بدم که بيداره بيداري اقاهه !
چشماش گرد شد ولي خيلي زود لبخندي موزي رو لبش نقش بست .... دستاشو دورم محکم تر گرفت و به طرفم خم شد و خيلي سريع گونه ام رو گاز گرفت که جيغ خفيفي زدم و دستم رو به گونه ام گرفتم :
- آخ ... چرا گازم ميگيري .... من که بيدارم .
اينبار سياوش ابرو بالا انداخت گفت :
- بله بيداري ولي خيلي خوشمزه اي خانم خانما .
بعد خم شد و گونه ام رو بوسيد و دوباره منو به سينه اش تکيه داد . نفس عميقي کشيد و گفت :
- خيلي دوستت عزيزم .... خدا رو به خاطر داشتنت از ته دلم شکر ميکنم ... تو بزرگترين و بهترين نعمتي بودي که خدا ميتونست بهم بده .
دستامو دور کمرش حلقه کردم و گفتم :
- منم خيلي دوست دارم سياوش ... منو به خاطر همه چيز ببخش عزيزم ... من خيلي اذيتت کردم .
- نزن اين حرفو ويدا .... کارهايي که من در حقت کردم و تو با بزرگواريت بخشيدي خيلي بدتر بودند .
تکوني به خودم دادم که دستاي سياوش شل شد و تونستم صاف بشينم .زل زدم تو چشماش و گفتم :
- بيا ديگه ياد گذشته نيفتيم .... بيا همه چيز رو کنار بزاريم .
سياوش لبخندي از ته دل زد و گفت :
- باشه عزيزم .... همون بهتر که گذشته رو به دست فراموشي بسپاريم ... هيچ چيز نبايد شيريني زندگيمونو از بين ببره .
لبخندي به روش زدم و براي عوض شدم جو با ذوق گفتم :
- وقتي اومدم ديدم گيتار دستته ... نميدونستم بلدي !
نفس عميقي کشيد و گفت :
- ديبا يادم داد ... خيلي علاقه داشت .
با ياد ديبا لبخندم رنگ حسرت گرفت .... آره ... ديباي من عاشق گيتار و موسيقي بود .... روحيه ي شادي داشت .
سياوش دستي به سرم کشيد ... نگاهمو به دوختم و گفتم :
- خيلي دلم براش تنگ شده .... بعد از رفتنش خيلي تنها شدم .
سياوش دستم رو گرفت و گفت :
- ميدونم عزيزم ... ولي از اين به بعد نميذارم ديگه احساس تنهايي کني .
لبخندي بهش زدم و گفتم :
- خب حالا نظرت چيه که يه آهنگ خوب من و کوچولومونو مهمون کني .
خنده اي کرد و دستش رو روي شکمم گذاشت و گفت :
- به روي چشمم ... بنده دربست در خدمت خانم خوشگلم و کوچولوي شيطونم هستم .
به شوخي زدم به بازوش و گفتم :
- بچم به اين آرومي کجا شيطونه ؟ ... بچه هاي من خيلي هم آروم و خوبن .
سياوش سرشو رو تکون داد و گفت :
- بر منکرش لعنت خانم ... اصلا بچه هاي شما فرشته اند .
چيزي نگفتم و فقط خنديدم . سياوش بلند شد و گيتارشو از کنار مبل برداشت و نشست کنارم گيتارشو دست گرفت و شروع به نواختن کرد ... سرم رو به بازوش تکيه دادم و غرق موسيقيش شدم . بعد از چند لحظه صداي دلنشينش که به تمام وجودم گرما ميبخشيد بلند شد .
.
باور کن ، صدامو باور کن
صدايي که تلخ و خسته است
باور کن ، قلبم رو باور کن
قلبي که کوهه اما شکسته ست
شکسته ست
.
باور کن ، دستامو باور کن
که ساقه ي نوازشه
باور کن ، چشم منو باور کن
که يک قصيده خواهشه
.
وسوسه ي عاشق شدن
التهاب لحظه هامه
حسرت فرياد کردنه
اسم کسي با صدامه
.
اسم تو هر اسمي که هست
مثل غزل چه عاشقانه ست
پر وسوسه مثل سفر
مثل غربت صادقانه است
.
باور کن اسممو باور کن
من فصل بارون برگم
مطرود باغ و گل و شبنم
درختم درخت خشکي
در دست تگرگم
.
باور کن هميشه باور کن
که من به عشق صادقم
باور کن حرف منو باور کن
که من هميشه عاشقم
.
(آهنگ باور کن از گوگوش)
.
به طرفش چرخيدم و باري ديگر با تمام احساسم بوسيدمش .
- باورت کردم سياوشم ... عشمون رو باور کردم عزيزم ... زندگيمونو باور کردم .
تا صبح تو آغوش سياوش .. تو آغوش مردم ... تو آغوش عشق و تمام اميدم موندم و از محبت زيباش دلگرم شدم ... و تا صبح با لالايي زمزمهاي زيباي عاشقانه اش بهترين خواب دو سال اخير رو تجربه کردم .
با نوازش هاي آروم سياوش روي گونه ام بيدار شدم . چه حس لذت بخشي بود که با نوازشهاي عاشقانه ي تنها عشق گرما بخش زندگيت از خواب بيدار بشي . بدون اينکه چشمامو باز کنم لبخند زدم تکوني تو آغوش سياوش به خودم دادم .
با حس محکم شدن بازوهاش دور بدنم خودم رو بيشتر تو آغوشش فرو بردم و عطر تنشو با لذت کشيدم تو ريه هام . همه چيز شيرين بود . ديشب سياوش حتي يک لحظه هم اجازه نداد از آغوشش بيرون بيام و من تا صبح تو آغوشش بودم ... حتي کوچولومون هم با حس گرماي پدرش انقباضش باز شد .
سياوش که ديد خيال بيدار شدن ندارم بوسه اي روي چشمام زد و گفت :
- خانم خوشگل من نميخواد بيدار بشه ؟ .... لنگ ظهره ها خانمم !
آروم لاي چشمامو باز کردم و سرم رو گرفتم بالا . چهره ي سياوش با اون خنده ي مهربونش اولين تصويري بود که ديدم . بي اختيار کمي خودم رو کشيدم بالا و بوسيدمش .
- صبح بخير عزيزم .
لبخند سياوش عميق تر شد .. جواب بوسه ام رو با بوسه اي پر احساس داد و گفت :
- شما تو هم بخير .... خوب خوابيدي ؟ ... حالت خوبه ؟
با تکون شونه هام کمي بدنم رو کشيدم و گفتم :
- آره خيلي خوب بود ... حالم هم خيلي بهتره ديگه دلم درد نميکنه .... بلا کوچولومون هم جاش ديگه خوبه .
سياوش دستي به شکمم کشيد و گفت :
- خب خدا رو شکر که حال جفتتون خوبه ... حالا هم بلند شو که ميخوام يه صبحانه ي مفصل مهمونت کنم .
بعد هم دستشو از دورم آروم برداشت و بلند شد . با بلند شدن سياوش به کمر خوابيدم و پاهامو صاف کردم و کش و قوسي به بدنم دادم . داشتم دستامو ميبردم بالا سرم که سياوش دستامو گرفت و گفت :
- خانم خانما حواست کجاست ؟ ... دستاتو نکش عزيزم ... براي کوچولومون خوب نيست !
هيني گفتم و سريع دستامو اوردم پايين . اصلا حواسم نبود ... نبايد اينجور بدنم رو ميکشيدم .
به پهلو شدم و خواستم بلند بشم که سياوش کمک کرد و منو نشوند روي مبل . ازش تشکر کردم و خواستم بلند شم که متوجه شدم شلوار داره از پام مي افته . دو دستي کمرشو گرفتم و بلند شدم . چون شلوار برام خيلي بزرگ و بلند بود پس اگه حواسمو جمع نميکردم مي افتادم . وضعيت خنده داري پيدا کرده بودم . دو دستي کمر شلوار رو چسبيده بودم ودر حالي که نصف شلوار زير پاهام روي زمين کشيده ميشد تاتي تاتي کنان راه ميرفتم . از همه بدتر پيرهن و سويشترت گشاد تو تنم بود .
سياوش با ديدنم نتونست خودشو کنترل کنه و زد زير خنده . با حرصي مصنوعي نگاهش کردم و گفتم :
- بله بخند ... قيافه من خنده دار هم هست ... لباسها حداقل 20 سايز برام بزرگن .
سياوش با خنده بهم نزديک شد و بوسه اي روي گونه ام زد و گفت :
- ببخشيد ولي واقعا بامزه شدي ... خب آخه تقصير خودته عزيزم ... اومدي مسافرت بعد يه دست لباس هم با خودت نياوردي .
با چشماي گرد نگاهش کردم ، حس ميکردم حافظه اش دچار مشکل شده . يه دستم رو از کمر شلوارم برداشتم و گذاشتم روي پيشونيش .
- تبم که نداري ! ... آخه مسافرت چيه عزيزم ؟ .... من ديشب انقدر حول بودم که حتي يادم رفته بود باک ماشين رو پر کنم ... اونوقت ميگي لباس مي اوردم ؟
سياوش دستم رو تو دستش گرفت و در حالي که به طرف سرويس ميبردم گفت :
- خب مسافرته ديگه ! ... يه جورايي شده ماه عسلمون ... راستي از کجا فهميدي من اينجام ؟
با لبخند نگاهش کردم و خواستم جواب بدم که شاکي گفت :
- گرچه پرسيدن هم نداره ! ... باز اون کيارش فوضول نتونسته جلوي دهن گشادشو بگيره و همه چي رو لو داده !
خنده اي کردم و گفتم :
- تو که خودت ميدوني پس چرا ميپرسي ؟ ... در ضمن کار بدي هم که نکرده !
ديگه رسيده بودم دم سرويس که گفتم :
- سياوش لطفا يه دست لباس ديگه بهم بده با حوله ... ميخوام دوش بگيرم .
سياوش سرش رو تکون داد و گفت :
- تو برو دوشتو بگير برات حوله ميارم ... لباسها رو هم ميزارم تو اتاق .. حمام خيسه ! ... نميخواد اونجا لباس بپوشي ، يه وقت سر ميخوري .
لبخندي عميق به توجه ومحبتش زدم و وارد حمام شدم .
يه دوش آب گرم اونم بعد از اون همه سرما که من ديشب خوردم ... مخصوصا بعد از خواب راحتي هم که کردم واقعا چسبيد . با خيال امن زير آب گرم ايستادم .
چند دقيقه اي از ورودم به حمام ميگذشت و من در حال لذت بردن از آب گرم بودم که دو تا تقه به در حمام خورد و در چند سانتي باز شد و سياوش دستش رو اورد تو و حوله رو به رخت آويزي که کنار در روي ديوار نصب بود آويزون کرد . از کارش دلم پر از خوشي شد . براي اينکه من معذب نباشم روشو برگردونده بود و فقط دستش رو اورده بود . شايد فکر ميکرد هنوز به عنوان شوهرم کامل قبولش نکردم . گرچه با خجالت کشيدن هاي ديشبم سر تعويض لباسهاي خيسم خودم اين باور رو بهش دادم . درسته برام هنوز آسون نبود اين همه صميميت ولي به هر حال سياوش شوهرمه و از همه مهمتر عشقمه ، بايد بهش نشون ميدادم که از صميم قلبم پذيرفتمش .





بعد از يه دوش حسابي کلي سرحال شدم . آب رو بستم و حوله رو پيچيدم دور خودم و از حمام خارج شدم . قد حوله تا تقريبا بيست سانت بالاي زانوم بود .
با اينکه کمي سردم بود ولي به طرف آشپزخونه راه افتادم . سياوش تو آشپزخانه بود و مشغول آماده کردم صبحانه . نفس عميقي کشيدم لبخندي روي لبم نشوندم و وارد آشپزخانه شدم .
- واي سياوش خيلي تشنمه ... ليوانا کجان ؟
و همزمان به طرف ميز رفتم و ليواني از برداشتم و از آب پرتقال توي تنگي که روي ميز بود پرش کردم و مشغول خوردنش شدم . واقعا هم تشنه ام شده بود .
سنگيني نگاه سياوش رو روي خودم حس ميکردم . با اينکه خجالت ميکشيدم ولي سعي کردم به روي خودم نيارم ، من بايد بهش نشون ميدادم که همه جوره به عنوان شوهرم پذيرفتمش و ازش خجالت نميکشم و باهاش راهتم .
به طرفش برگشتم که ديدم با تعجي ولي در عين حال با نگاهي گرم بهم خيره شده . لبخندي بهش زدم و رفتم نزديکش و بوسه اي سريع تقديمش کردم و گفتم :
- خيلي دوستت دارم ... اينو همچوقت فراموش نکن !
برگشتم و به طرف اتاق رفتم . دم در نيم نگاهي به سياوش کردم که ديدم با لبخند دستش رو جاي بوسه ام گذاشته و داره بهم نگاه ميکنه .
لباسهايي که سياوش برام گذاشته بود رو پوشيدم . البته اينبار کمر شلوار بند داشت و تونستم تنظيمش کنم . يه سويشترت زيپ دار هم روش پوشيدم و بعد از زدن چند تا به پاچه هاي شلوار براي جلوگيري از افتادنم از اتاق خارج شدم .
سياوش برام صبحانه سنگ تمام گذاشته بود . روي ميز همه چي بود . با ديدن ميز پر و پيمون چشمام برقي زد ، حسابي گرسنه بودم پس با خنده اي عريض نشستم سر ميز .
تمام مدت صبحانه سياوش حواسش بهم بود و مدام انواع لقمه ها رو برام ميگرفت و منم که به لطف کوچولوم حسابي شکمو شده بودم حسابي از خجالت دل خودم و بچه و صد البته شکمم در اومدم و هر چي که دلم خواست رو خوردم و چقدر سياوش از اين کارم خوشحال بود .
آخرين قطره ي شير تو ليوانم رو خوردم و تکيه دادم به پشتي صندلي رو دستم رو روي شکمم گذاشتم .
- واي ترکيدم ... خيلي خوردم .
سياوش نگاه مهربونش رو بهم دوخت و گفت :
- خدا نکنه ولي خدا رو شکر خوب خوردي ... همش نگران کم خوراک بودنت بودم ... ولي با خوش خوراکيه امروز خيالم راحت شد .
اخمي ظاهري بهش کردم و گفت :
- اين بلاي خوش خوراکي رو بچه ي جنابعالي به سر من اورده ... من کي اين همه ميخوردم ؟
سياوش دستم رو توس دستش گرفت و با لبخند گفت :
- اين که بد نيست ... اينجور چند ماه ديگه يه کوچولوي تپل مپلي به دنيا مياري .
پشت چشمي براش نازک کردم و گفتم :
- بله درسته ... ولي علاوه بر کوچولو بنده هم حسابي گرد ميشم !
هر دو به هم نگاه کرديم و زديم زير خنده . واقعا هم من با قيافه ي گرد خنده دار ميشدم .
- گرد هم بشي باز هم عشق من ميموني عزيزم .
لبخندي بهش زدم و با ناز نگاهش کردم .
همين موقع صداي زنگ موبايل سياوش اومد ، با غر غر از جاش بلند شد و موبايلشو از روي کابينت برداشت . نگاهي به صفحه اش انداخت و گفت :
- شماره اش سيو نشده و نميشناسم ... ولش کن .
با تعجب نگاهش کردم و گفتم :
- اِ ! چي رو ولش کن .. جواب بده ببين کيه ؟
سرشو رو تکون داد و جواب داد .
- بله بفرماييد !
- ....
- بله خودم هستم ... شما ؟





يهو چشماش گرد شد و ابروهاش رفت بالا . با تعجب نگاهش کردم .
- بله پيشمه ... چند لحظه گوشي .
گوشي رو به طرف من گرفت و گفت :
- با تو کار دارن !
با تعجب به خودم اشاره کردم و گفتم :
- با من ؟ !
سرش رو تکون داد و گوشي رو به دستم داد . با تعجب زياد گوشي رو گرفتم و جواب دادم .
- بله !
- سلام ويدا جان ... سميرا هستم .
ابرو هاي من هم مثل سياوش رفت بالا .
- ها ! سلام سميرا جان ... خوبي ؟
- سلام .. ممنون ... ببخش ويدا جان مزاحمتون شدم ... هر چي به گوشيت زنگ زدم برنداشتي ... شماره ي آقاي کيان رو از منشيش گرفتم و زنگ زدم .
- نه عزيزم اين چه حرفيه ... مراحمي ... اتفاقي افتاده ؟
صداي سميرا پر بغض شد و گفت :
- راستش ويدا جون زنگ زدم ازت خواهش کنم کمکم کني ... ديگه نميدونم چکار کنم ... کيارش داره ميره ... حتي يه لحظه هم به حرفهام گوش نميده !
- کيارش داره ميره ؟ ... کجا ؟
با اين حرفم توجه سياوش بهم جلب شد . با اشاره ازم پرسيد چي شده که با اشاره ي دستم گفتم صبر کن .
- آره ويدا جون داره ميره ... ميخواد برگرده لندن .... اگر کيارش بره من چکار کنم ؟
- آروم باش سميرا جان ... تو مطمئني ؟
- آره ... منشي دفتر بليطشو براش رزرو کرده ... خواهش ميکنم يه کاري کن ... به حرف کسي گوش نميده !
صداي گريه ي سميرا تو تلفن پيچيد . از تعجب خشک شده بودم ... سياوش باز هم داشت ميپرسيد چي شده .... گوشي رو از گوشم دور کردم و گفتم :
- ميگه کيارش داره برميگرده لندن .... بليطش هم رزرو شده .
چشماي سياوش دوباره گرد شد .
- يعني چي ؟ ... اين پسر داره چکار ميکنه ؟... معلومه اصلا ؟
سعي کردم به خودم مسلط باشم . بايد اول جواب سميرا رو که يه سره گريه ميکرد رو ميدادم .
- سميرا جان اروم باش خواهش ميکنم ... الان ته و توي ماجرا رو در ميارم ... مگه الکيه .... تو آروم باش .. ما الان پيگير ميشيم .
- باشه ويدا جون ... پس منو بيخبر نذارين .
- باشه عزيزم ... فعلا خدا حافظ .
تلفن رو قطع کردم و به طرف سياوش گرفتمش .
- بيا باهاش تماس بگير ببين داره چکار ميکنه ؟
سياوش گوشي رو گرفت و مشغول تماس گرفتن شد . منم آروم بلند شدم و شروع کردم ميز رو جمع کردن . عذاب وجدان بدي گرفته بودم . چند دقيقه ي بعد صداي بلند سياوش از تو سالن بلند شد .
- با فرار ؟ !
- ...
- فکر ميکني بزاري بري همه چي اوکي ميشه ؟
- ...
- بسه ! ... ديگه بدتر از من ؟
ظرفها رو ول کردم و رفتم تو سالن سياوش با عصبانيت راه ميرفت و حرف ميزد .
- کيارش بچه بازي رو بزار کنار ....
نميدونم کيارش چي گفت که سياوش با عصبانيت داد زد :
- اصلا به جهنم ... هر کاري ميخواي بکن ... چيزي که تباه ميشه زندگي توه نه من ... من که زنم کنارمه و خوشبختم ... حالا تو برو خودتو بدبخت کن .
تماس رو قطع کرد و موبايل رو پرت کرد رو کاناپه . دستشو با شدت فرو کرد تو موهاش .
رفتم کنارش و گفتم :
- چي شد ؟ ... چرا يهو عصباني شدي ؟
نگاهي بهم کرد و گفت :
- دستي دستي داره زندگي خودشو داغون ميکنه ... هيچي هم حاليش نيست ... با يکدندگي تمام نميخواد چيزي بشنوه .... نميخواد حتي يه فرصت توضيح به اون دختر بده !
با نگراني نگاهش کردم .... پس حدسم درست بود ! ... کيارش داشت به خاطر ضربه اي که فکر ميکرد از سميرا ديده ميرفت .





با سستي نشستم رو مبل و گفتم :
- همش تقصير منه ! .... من با اون نقشه ي احمقانه ام باعث به هم خوردن زندگي اون دو تا شدم .... من سميرا رو فرستادم تو کارخونه تا کمکم کنه !
سياوش نشست کنارم و گفت :
- خودتو اذيت نکن عزيزم ... مقصر تمام اين اتفاقات فقط يه نفره ... تو هم مثل من و بقيه فقط قرباني بودي .
- نه سياوش تقصير منه ... من نبايد سميرا و سمانه رو وارد جريان ميکردم ... حداقل وقتي فهميدم کيارش و سميرا همو دوست دارن بايد سميرا رو از ماجرا دور ميکردم ... من رابطه ي اونها رو نابود کردم .
سياوش دستش رو دورم حلقه کرد و منو کشيد تو بغلش .
- اينجور نيست عزيزم .... اگر مقصري هم باشه مادرمه و صد البته من .... تمام اين جريانات به خاطر غرور و تکبر بي جاي مادرم شروع شده .... اگه از روز اول تحريکم نميکرد موضوع سهام رو مخفي کنم ! ... اگه اون وکيله رو تهديد نميکرد ... اگه مدام با حرفهاش غرور له شده ام رو به ياد نمي اورد و بر عليه تو تحريکم نميکرد .. هيچ وقت کارمون به اينجا نميکشيد .
چند لحظه مکث کرد و بعد با صدايي آروم گفت :
- يا شايد هم من مقصرم ... من با سستي خودم اجازه دادم حرفاي مادرم روم تأثر بزاره ... من با گوش کردن به حرفاش کار رو با اين وخامت به اينجا رسوندم .
- سياوش آروم باش ... تو هم مقصر نيستي ... ببخش ولي کتايون خانم از وضعيت بد روحيت تونسته به موقع استفاده کنه ... تو قدرت تصميم گيري درست رو نداشتي و اون با نيت هاي بدش تونسته روت تأثير بزاره ... تونسته اعمال تو رو تو دست خودش بگيره .... چه بخوايم چه نخوايم زندگي ما به اينجا رسيده و من خدا رو شکر ميکنم کارمون ختم به خير شده ... ما با هميم و از همه مهمتر عشقمونه .... ما به عشقمون رسيديم و زندگيمونو ميسازيم ... حالا بايد به کيارش و سميرا کمک کنيم ... اونها بيگناه قرباني جريانات شوم زندگي ما شدند .
سياوش بوسه اي روي موهام زد و گفت :
- ويدا عاشقتم ... تو هم اينو هيچ وقت فراموش نکن ... آره حق با توه ... بايد به اون دو تا کمک کنيم .
بعد آروم منو از بغلش کشيد بيرون و از جاش بلند شد و گفت :
- بايد بريم دنبال کيارش ... بايد جلوي اون برادر کم عقلمو بگيريم تا زندگيشو خراب نکرده .
با تکون سر حرفشو تاييد کردم و از جام بلند شدم .
خيلي سريع آماده شديم و راه افتاديم . اول ماشين من رو گذاشتيم تو ويلا و بعد با ماشين سياوش به طرف تهران راه افتاديم .





تا سياوش ماشين رو پارک ميکرد رفتم بالا . همين که خواستم در ورودي خونه رو باز کنم فکري از سرم گذشت که باعث شد کليد رو از صفحه ي مربوطه اش دور کنم و منتظر بشم .
دلم ميخواست حالا که با اين همه خوشي به خونه ام برگشتم همراه سياوش وارد خونه بشيم . چند دقيقه اي پشت در معطل شدم تا سياوش برسه . همين که سياوش از آسانسور خارج شد و منو پشت در ديد با تعجب نگاهم کرد و گفت :
- چرا نرفتي تو ؟ ... کليد نداري ؟
کارت کليد تو دستم رو نشونش دادم و با لبخند گفتم :
- ميخواستم با هم بريم تو .
سياوش لبخندي زد و بهم نزديک شد ، دستش رو دور شونه هام حلقه کرد و منو کشيد تو بغلش .
- عزيزم .... اين بهترين فکري که بود که ميتونتي بکني ... ورود با هم به خونه امون .
خنده اي کردم و کارت رو به سمت صفحه بردم که سياوش دستش رو گذاشت رو دستم و همراهيم کرد . در با صداي بوق خفيفي باز شد و ما وارد خونه شديم .
سياوش کليد برق رو زد و نفس عميقي کشيد و گفت :
- ديروز که داشتم از اينجا ميرفتم انقدر حالم بد بود که زندگيمو تمام شده ميديدم .
برگشت و با لبخند بهم نگاه کرد و گفت :
- ولي به لطف خدا امروز با تو و اين همه خوشبختي برگشتيم اينجا .
جوابش رو لبخندي عميق دادم و به طرف آشپزخانه رفتم . خيلي تشنه ام بود . در حالي که از آبسردکن يخچال ليوان آبي پر ميکردم شالم رو در اوردم .
ليوانم که پر شد برداشتم و از آشپزخونه خارج شدم . دم مبل ها بودم که ديدم سياوش در حالي که قيافه اشو خيلي بامزه چپکي کرده و يه دستش هم به سرشه و داره سرشو ميخارونه از اتاق خارج شد . متوجه شدم که به خاطر به هم ريخن اتاق الان خودشو اين شکلي کرده .
دستامو رو قفسه سينه ام تو هم گره کردم و در حالي که مثلا شاکي نگاهش ميکردم گفتم :
- بله ... بايد هم خجالتزده باشي ... زدي خونه زندگي منو به هم ريختي .
سياوش لبخندي زد که با اخمي ظاهري گفتم :
- نخند ! ... خيلي کار خوبي کردي ميخندي .... جوري اتاق رو به هم ريختي که وقتي ديدمش شوکه شدم .
سياوش متعجب نگاهم کرد و گفت :
- کي ديدي ؟
- قبل از اينکه برم از کيارش جاي تو رو بپرسم .
يهو ياد کيارش افتادم هيني بلند گفتم که سياوش بيچاره از جاش پريد .
- چي شد ؟
- واي کيارش رو يادمون رفت .
سياوش چپ چپ نگاهم کرد و گفت :
- چنان گفتي هين که ترسيدم ... الان ميرم سراغش .
سريع ليوان رو روي اپن گذاشتم و گفتم :
- منم ميام .
- نميخواد ... الان آتيش کيارش تنده ميترسم داد و بيداد کنه تو هم بترسي .
اينبار من چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :
- کيارش و داد و بيداد ؟ ... اين کار تخصص جنابعاليه آقا !
بعد هم بدون توجه به چيزي شالم رو سرم کردم و به طرف در رفتم که سياوش هم اوفي زير لب گفت و دنبال من اومد .





وقتي از آسانسور تو طبقه اي که خونه ي کيارش بود پياده شديم سياوش دستم رو گرفت و گفت :
- عزيزم ميدونم ناراحتي ولي خواهش ميکنم آروم باش .... اين مسئله رو بايد با آرامش حلش کنيم .
سرم رو به معني تاييد تکون دادم و سياوش زنگ رو زد . بعد از چند لحظه که ديدم در باز نشد دوباره زنگ رو فشرد و اينبار بيشتر زنگ رو نگاه داشت ولي باز هم در باز نشد .
- يعني چي ؟ ... پس کجا رفته ؟
سياوش اخمي کرد و به طرف آسانسور رفت .
- گوشيش که خاموشه .. بيا از نگهبان ميپرسيم .
با هم به لابي رفتيم و سياوش از نگهبان درباره کيارش پرسيد که اون هم در جواب گفت :
- والا چند دقيقه قبل از اومدن شما چمدون به دست از برج خارج شدند .
نگاهي پر وحشت بين من و سياوش رد و بدل شد . سياوش با چند قدم بهم نزديک شد و گفت :
- رفته !
مکثي کردم ولي با ياداوري حرف هاي سميرا سريع گفتم :
- سياوش ! .. سميرا گفت منشي دفتر بليطشو براش رزرو کرده .
سياوش سريع موبايلشو از جيبش در اورد و با دفتر تماس گرفت .
- سلام خانم ... بليطي که براي کيارش رزرو کردين زمانش کيه ؟
- ....
- ممنون ..
تماس رو قطع کرد و در حالي که به طرف آسانسور ميرفت گفت :
- شانس بياريم بهش برسيم .... بليطش براي دو ساعت ديگه است .
اخمي روي صورتم نشست و سريع دنبال سياوش رفتم . چند دقيقه بعد با سرعت زيادي به طرف فرودگاه به راه افتاديم . بايد به سميرا خبر ميدادم ، دستم رو به سمت جيب مانتوم بردم که متوجه شدم گوشيم همراهم نيست .
- سياوش يه لحظه خواهش ميکنم گوشيتو بده .
سياوش با تعجب گوشيشو به طرفم گرفت و گفت :
- به کي ميخواي زنگ بزني ؟ ... گوشي کيارش خاموشه !
- به سميرا ، شايد حضور اون تو فرودگاه موثر باشه .
سياوش مردد نگاهم کرد ولي من سريع تماس گرفتم .
- الو .. بله !
- سلام سميرا جان ... ويدام .
- بله ويدا جون ... سلام ... چي شد ؟
- فعلا هيچي .... کيارش رفته فرودگاه .
- واي ... نه !
صداي گريه ي سميرا توي گوشي پيچيد .. گوشي رو تو دستم جا به جا کردم و گفتم :
- سميرا الان وقت گريه نيست ... بايد مانع کيارش بشيم .
- آخه چطور ؟ ... اون اصلا به حرف من گوش نميده !
- ببين من و سياوش داريم ميريم فرودگاه ... هر چه سريعتر خودتو برسون ... بايد هر چه سريعتر پيداش کنيم .
- باشه ... من الان راه مي افتم .
- خوبه ... به اميد خدا موفق ميشيم .
- تنها اميدم اول به خدا بعد به تو و آقاي کيانه .
- نگران نباش و عجله کن .
سميرا انقدر هول کرده بود که سريع باشه اي گفت و تماس رو قطع کرد . تو طول مسير انقدر نگران بودم که حالت تهوع بهم دست داده بود . مدام تو دلم دعا ميکردم و از خدا خواهش ميکردم قبل از اينکه دير بشه بتونيم به کيارش برسيم .





به محض رسيدن به فرودگاه اصلا نفهميدم ماشين رو کجا پارک کرديم و سريع به طرف سالن مورد نظر رفتيم . سالن پر از مسافر بود و انقدر شلوغ بود که داشتم دچار سرگيجه ميشدم . مدام با چشم دنبال کيارش ميگشتم و سرم رو به اطرافم ميچرخوندم .
- اوناهاش اونجاست !
با يان حرف سياوش سريع برگشتم و به سمتي که اشاره ميکرد نگاه کردم . درست بود ، کيارش بود که داشت به طرف خروجي اي ميرفت . سيرع با سياوش به طرفش رفتيم . سياوش چند قدم آخر رو تقريبا دويد و بازوي کيارش رو گرفت و برشگردوند .
- وايسا ببينم ... کجا داري ميري ؟
کيارش اول با تعجب به سياوش نگاه کرد ولي در کسري از ثانيه اخم کرد .
- شما اينجا چکار ميکنين ؟
بالاخره رسيدم بهشون و در حالي که نفس نفس ميزدم گفتم :
- عليک سلام .... اومديم دنبال تو ... اصلا معلومه داري چکار ميکني ؟
کيارش سعي کرد بازوشو از دست سياوش بکشه که سياوش محکمتر گرفتش و کشيدش عقب .
- ولم کن سياوش ... ديرم ميشه .
- به جهنم ... همون بهتر که دير بشه ... تو جايي نميري .
کيارش اخمي کرد و گفت :
- تو چکار به من داري ؟ ... تو که ديگه به قول خودت زنت پيشته و خوشبختي ديگه چکار به زندگي من داري ؟
رفتم نزديک کيارش و گفتم :
- کيارش خواهش ميکنم چند لحظه به من گوش کن .... تو داري اشتباه ميکني .... تو داري کسي رو مجازات ميکني که تقصيري نداره .
کيارش اخمي به مراتب غليض تري کرد و گفت :
- اهان ... پس کار سميراست ... اون به شما خبر داده .
سعي کردم آروم باشم و لحن کلامم بيشترين تأثير رو داشته باشه .
- آره اون خبر داده .... هيچ ميدوني دختر بيچاره چه حاليه ؟ .... صبح که بهم زنگ زد کلي گريه کرد و گفت داري ميري .. اونم به خاطر هيچي .
- هيچي ؟ ... ويدا تو به مسئله به اين بزرگي ميگي هيچي ؟
- آره ميگم هيچي ... چون هيچ ربطي به سميرا نداره .
کيارش در حالي که دندونهاشو روي هم فشار ميداد گفت :
- آره هيچ ربطي به جاسوسي خانم نداره ... اونم جاسوسي اي که داشت به قيمت نابودي من و خانواده و همه چيزمون تمام ميشد ... ول کن ويدا ... برين پي زندگي خودتون ... منم ميرم دنبال زندگي زندگي خودم .
بعد خيلي سريع برگشت و به طرف خروجي رفت که با صداي بلند و پر بغض سميرا متوقف شد .
- کيارش ! ... صبر کن خواهش ميکنم .
نگاهم به سميرا افتاد که صورتش از اشک خيس بود و بالا پايين رفتن تند تند قفسه سينه اش نشون ميداد که دويده .
- کيارش تو رو به جون هر کي دوست داري صبر کن ... بزار حرف بزنم .
کيارش بعد از مکثي بدون اينکه برگرده خواست به راهش ادامه بده که سياوش از کوره در رفت و شونه اش رو گرفت کشيد .
- د وايسا ديگه لعنتي .... داري چکار ميکني ؟ ... تو هم داري غلطي که من کردم رو ميکني ؟ ... داري بدون شنيدن چيزي حکم صادر ميکني و اجراش ميکني ؟ ... زندگي و نابودي منو مگه به چشم نديدي ؟
کيارش با عصبانيت سياوش رو هل داد و داد زد :
- زندگي من هيچ ربطي به تو نداره .... وضعيت من متفاوته .... چرا نميخواي بفهمي ؟
هر دو داشتند داد ميزدند و براي هم گارد گرفته بودند .





وحشت زده داشتم نگاهشون ميکردم و در دل خودمو لعنت ميکردم ، رفتم نزديکشون و داد زدم .
- کيارش مقصر منم ... من مجبورش کردم ... من ازش خواستم ... من کردم .
گريه ام گرفته بود ، با يه تصميم احمقانه و يه انتقام کور کورانه به جز زندگي خودم که تا مرز نابودي رفت ناخواسته ضربه اي به کيارش و سميرا زدم که جبرانش خيلي سخته .
حواسم به کيارش و سياوش جمع شد ..کيارش با شنيدن اعلام پروازش باز هم خواست بره که اينبار سياوش يقه اش رو چسبيد . عذاب وجدان داشت خفه ام ميکرد و صداي گريه ي سميرا که با گريه از کيارش ميخواست نره و بهش گوش بده برام عذاب آور بود .
سياوش و کيارش با هم درگير بودند که دردي گذرا و کوتاه تو دلم پيچيد ، آخي گفتم و دستم رو به شکمم گرفتم و خم شدم . چيز خاصي نبود و زود رفع شد خواستم صاف باايستم که ديدم سياوش کيارش رو ول کرد و به طرفم دويد .
- چي شد ويدا ؟ ... خوبي ؟
خواستم بگم خوبم ، چيزيم نيست که ديدم کيارش انگار همه چيز رو ول کرده و وحشت زده نگاهم ميکنه . فکري به سرعت از ذهنم گذشت . قلب مهربون و پاک کيارش ، .. آره ! ... با اينکه کارم نامردي محض بود و ميدونستم عذاب وجدان بدي به جون کيارش ميندازم ولي فعلا تنها راه موجود بود تا بتونم مانع کيارش بشم .
قيافم رو جمع کردم و اينبار آخي بلندتر گفتم . سياوش که ديگه رنگش پريده بود سريع دست انداخت زير زانوهام و بلندم کرد و به طرف صندلي برد که با صدايي که عمدأ بهش لرزش داده بودم با لحني وحشت زده گفتم :
- واي ... بچم ... سياوش .. سياوش خيلي درد دارم .
سياوش در حالي که چشماش از نگراني درشت شده بودند گفت :
- چت شد آخه ... تو که خوب بودي عزيزم .
متوجه شدم که کيارش اومده نزديکمون سرم رو پشت شونه ي سياوش مخفي کردم و مثلا طوري که کيارش نشنوه گفت :
- فکر کنم مال ضربه ي ديشب تو خونه کيارشه ... واي سياوش اگر بلايي سر بچم بياد چي ؟ .... اين چندمين درد از ديشبه ! ... آخ ...
سياوش از تعجب مات مونده بود ، آروم سرم رو بلند کردم و وقتي ديدم کسي بهم ديد نداره چشمکي بهش زدم و خنده ي بي صدايي هم کردم . سياوش چشماش ديگه گرد تر از اين نميشد .
با نزديک شدن کيارش بهمون دوباره حال زار قبل رو به خودم گرفتم و الکي آخ و اوخ کردم .
کيارش با نگراني بهم نزديک شد و گفت :
- ويدا تو که ديشب گفتي چيزي نيست ... تو رو خدا ... تو حالت خوبه ؟
- نه ... درد دارم .
سياوش که تازه متوجه قضيه شده بود پياز داغ رو زيادتر کرد و با عصبانيتي ساختي رو به کيارش داد زد :
- ميکشمت کيارش اگر بلايي سر زن و بچم بياد ... از بس الان حرص خورد اينجور شد ... وگرنه تا الان که خوب بود .
بعد هم سريع به طرف درب خروجي فرودگاه رفت .
راحت تو بغل سياوش لم داده بودم و داشتم ريز ريز ميخنديدم . سياوش که متوجه ي خنده ي من شده بود آروم گفت :
- بله بخند ... داشتي سکته ام ميدادي ... قيافه وحشت زده کيارش رو نديدي ! .... فکر کنم بايد يه تخت هم تو بخش قلب براي اون بگيرم .
- عذاب وجدان دارم ولي تنها فکري بود که به ذهنم رسيد .
چون سياوش منو بغل کرده بود پس سرعتمون کم بود و وقتي به ماشين رسيديم . کيارش چمدون به دست و سميرا هم دنبالش تازه به ما رسيدن .
سياوش منو روي صندلي عقب خوابوند و خودش هم سريع سوار شد و قبل از اينکه سميرا بتونه سوار شده گاز داد و حرکت کرد ولي زير چشمي از آينه حواسش به اونها بود . نيم خيز شدم و گفتم :
- چي شد ؟
سياوش چشمکي بهم زد و گفت :
- هر دو سوار يه تاکسي شدن و دارن دنبالمون ميان .
- اي واي ... يه کاري کن گممون کنن ... الان به چه بهونه اي بريم بيمارستان ؟
- به همون بهانه اي که ديشب دکتر اورژانس گفت باشد دکترت حما چکاپت کنه .
چيزي نگفتم و ساکت سر جام موندم .
با اينکه به خاطر ترسوندن و مخصوصا دروغ گفتم کلي شرمسار بودم ولي خوشحال بودم که کيارش از رفتن منصرف شده ... اگر ميرفت و زندگيشو خراب ميکرد هيچ وقت نميتونستم خودم رو ببخشم و راحت زندگي کنم .





با رسيدن به بيمارستان سياوش دوباره بغلم کرد و وارد اورژانس شد . با تعجب نگاهش کردم و آروم گفتم :
- سياوش مثل اينکه جدي گرفتيا ! ... من حالم خوبه !
- هيس ...تو حالت الان بده ... پس ناله ات رو بکن و به هيچ چيز هم کاري نداشته باش .
با اينکه حسابي تعجب کرده بودم ولي با ديدن چهره ي جدي سياوش دوباره قيافم رو جمع کردم و وقتي به ايستگاه پرستاري نزديک شديم چند بار ناله کردم .
سياوش که ديد از طرف من برنامه اوکيه رو پرستار سريع گفت :
- حال خانمم خوب نيست ... لطفا کمکم کنين .
پرستار نگاهي به من انداخت و گفت :
- مشکلشون چيه ؟ ... ببرينش اتاق سوم دست چپ .
سياوش در حيني که به طرف اتاق مورد نظر ميرفت گفت :
- بارداره ... نياز به پزشک زنان داريم .
به محض ورود به اتاق خنده ي بي صدايي کردم .
- واي سياوش دکترم ميخواي سر کار بزاري ؟
سياوش منو روي تخت گذاشت و در حالي که باز هم به طرف در ميرفت سريع گفت :
- نه ! .. ميخوام کاري بکنم که دکتر خودت بياد چکاپت کنه !
بعد هم سريع از اتاق خارج شد . خنده ام گرفته بود ... تو رو خدا ببين سر يه دروغ چقدر دراز شد !
بيمارستان هموني بود که قبلا هم توش بستري بودم . ميدونستم که دکترم هر روز تا ساعت سه اينجاست ، براي همين هم سياوش منو اورده اينجا .
چند لحظه بعد ديدم در باز شد سريع به حالت زار الکيم برگشتم و چشمامو نيمه بسته کردم که ببينم کيه . کيارش با رنگي پريده و چهره اي نگران دم در بود . همين که خواست بياد تو سياوش به همراه خانم دکتر سر رسيدن . سياوش سريع بازوي کيارش رو کشيد و گفت :
- بيا کنار ببينم ... شاهکارت ديدن نداره که .
کيارش با قيافه اي مچاله شده از در کنار رفت و دکتر وارد شد ولي اجازه ي ورود به سياوش هم نداد .
- سلام خانم دکتر .
دکتر به تخت نزديک شد و نگاهي سرزنشبار به من کرد و گفت :
- سلام ... شما که باز کارت رسيده به بيمارستان ! ... اينبار چي شده ؟
نميدونستم سياوش چه توضيحي بهش داده ولي خب براي دکتر که ديگه فيلم بازي کردن درست نبود .
- راستش خانم دکتر ديروز بنا به دلايلي تقريبا يک ساعتي مجبور شدم تو راه برم .... کلي سرما بهم رسيد و از قبلش هم فشار زيادي به خاطر چند ساعت رانندگي بهم وارد شد ... ديشب تو قسمت رحمم انقباض داشتم ولي با تشخيض پزشک اورژانس چيزي نبود ... فقط گفت بايد حتما پزشک زنان چکاپم کنه .
بعد هم به درخواست دکتر جزييات لازم رو هم گفتم . دکتر با کمي اخم نگاهم کرد و مشغول معاينه شد . هيچ يک از مناطقي که نشون داد درد نداشتم .
- يه سري آزمايش و البته سونو گرافي برات مينويسم ... الان همينجا انجام ميدن .... فکر نميکنم مشکلي باشه .... البته ريسک خيلي زيادس کردي .
چيز هايي تو چارتي که دستش بود يادداشت کرد و خواست از اتاق خارج بشه که در کمال پررويي گفتم :
- بببخشيد خانم دکتر ... ميشه يه خواهشي ازتون بکنم .
دکتر منتظر به من نگاه کرد که با خجالت گفتم :
- شوهرم در جريان وضعيت من هست و ميدونه حالم خوبه ... ميخواستم خواهش کنم اگر امکان داره ... درباره ي وضعيتم خصوصي به شوهرم توضيح بدين .
- عزيزم مطمئن باش نميرم تو راهرو درباره وضعيت بيمار باردارم توضيح بدم .
- نه منظورم اين نبود ... از اين لحاظ که مطمئنم ... يعني در وقاع ميخواستم خواهش کنم ... به کسايي که پشت در هستن حتي نگين که حال من خوبه .
دکتر با استفهام نگاهم کرد که گفتم :
- آقايي که بيرونه فعلا بايد فکر کنه حال من بده تا نزاره بره .
بيچاره دکتر تعجب کرده بود که سريع کلکي که به کيارش زديم رو گفتم . دکتر با فهميدن موضوع خنده اي کرد و گفت :
- امان از دست شما ... باشه ... دم در فقط به شوهرتون ميگم بياد اتاق من تا درباره وضعيتت توضيح بدم .
- ممنونم .. باور کنين با اين کارتون لطف بزرگي بهمون ميکنين .
دکتر سري تکون داد و در حالي که صورتش جدي شده بود از اتاق خارج شد . صداي هاي دم در رو به خوبي ميشنيدم که چطور هر کدوم درباره حالم از دکتر ميپرسيدن .
- آقاي کيان لطفا با من بياين .
کيارش با بي صبري پرسيد :
- خانم دکتر خواهش ميکنم بگين حالش خوبه ؟
بعد از مکثي صداي دکتر رو شنيدم که با جديت تمام گفت :
- فکر نميکنم خوب باشه !
دکتر تشخيص قطعي نداد و دروغ گفت ولي خب اميدواري هم نداد .
چند لحظه بعد در باز شد و کيارش و سميرا وارد اتاق شدند . کيارش با نگراني به طرف تخت اومد . تو چشماش اشک حلقه زده بود . دلم خون شد ولي تو دلم گفتم :
- کيارش به خاطر خودته ... منو ببخش ولي بايد به خودت بياي .
کيارش دستم رو گرفت و آروم گفت :
- ويدا چي شدي آخه ؟ ... تو که ديشب حالت انقدر بد نبود ... بميرم من ... نميدونم يه لحظه چي شد .
ديدم که کيارش حواسش و منظورش فقط به ديشب و ضربه ايه که به کمرم خورد و اين زياد خوب نبود ... قصد من اين بود که کيارش به خاطر رفتن امروزش دچار نگراني بشه .
لرزشي الکي به صدام دادم و گفتم :
- ديشب اونقدر ها هم ضربه ي بدي نبود .. دکتر گفت همش بخاطر استرس امروزه .... کيارش نميبخشمت اگر به خاطر لجبازي هاي امروزت و استرسي که بهم وارد شده بلايي سر بچم بياد .
کيارش چشماشو بست و فکش لرزيد ، دلم ميخواست بزنم زير همه چيز ... کيارش برام خيلي عزيزه ... تحمل ناراحتيش مخصوصا به خاطر خودم رو ندارم ولي باز هم با فکر اينکه همش به خاطر خودشه ساکت شدم .
کيارش با گفتن يه " ببخشيد " سريع از اتاق خارج شد . سميرا با نگراني رفتنشو نگاه کرد و زل زد به من که با سر اشاره کردم دنبالش برو . بيچاره سميرا کمي گيج نگاهم کرد و دويد دنبال کيارش .
اميدوار بودم که حداقل حالا کيارش پيله اي که به دور خودش تنيده رو باز کنه و اجازه نزديک شدن سميرا به خودش رو بده .
تو جام راحت دراز کشيدم و منتظر شدم . چند لحظه بعد سياوش به همراه پرستاري وارد شد و پرستار ازم خون گرفت و گفت :
- چند لحظه بعد ميان ميربنتون براي سونو گرافي .
با اينکه تعجب کرده بودم ولي چيزي نگفتم . به محض خروج پرستار رو به سياوش گفتم :
- چرا بايد براي سونوگرافي بيان دنبالم ؟ ... من که چيزيم نيست .
سياوش کنار تخت نشست و با لبخند گفت :
- مثل اينکه اين خانم دکتر حسابي پايه است ... احتمال خطر داده و سونوگرافي اورژانسي نوشته .... براي همين بستريت کردن و خودشون رسيدگي ميکنن .
با لبخند نگاهش کردم . به قول سياوش عجب پايه ايه خانم دکتر ... بايد يه تشکر حسابي ازش بکنم .
سياوش به طرف پنجره رفت و گفت :
- ولي خبر خوب اينکه !
و با دست جايي رو نشون داد . سريع از تخت پايين اومدم و به طرف پنجره رفتم . پنجره به طرف محوطه ي سرسبز بيمارستان باز ميشد . امتداد نگاه سياوش رو که گرفتم رسيدم به نيمکتي که کيارس و سميرا روش نشسته بودند .
ناخوداگاه لبخندي عميق روي صورتم نشست و با ذوق گفتم :
- واي اينا که دارن حرف ميزنن .
سياوش با لبخند سرش رو تکون داد . ولي خوشحاليم زياد طول نکشيد چون متوجه شدم که کيارش با حالي زار داره چيزي به سميرا ميگه . مطمئن بودم که براي اتفاقي که مثلا براي من افتاده درد دل ميکنه .
چند دقيقه اي بود که يه لنگه پا با سياوش پشت پنجره ايستاده بوديم و به قولي زاغ ساهشونو چوب ميزديم . سياوش با يه شونه به ديوار تکيه داده بود و چشماشم چنان ريز کرده بود و با دقت نگاهشون ميکرد که فکر کنم لبخوني هم ميکرد . منم تکيه امو داده بودم بهش و عين حال که فوضوليمو ميکردم کلي هم حس هاي خوب و آرامش ميگرفتم .
سميرا و کيارس همچنان در حال صحبت بودند البته بيشتر سميرا . يه لحظه ديدم که کيارش با ناراحتي سرش رو انداخت پايين که سميرا دست انداخت دور گردنش و سرش رو گذاشت روي شونه اش . با ديدن اين صحنه من و سياوش انقدر احساساتي شديم که همزمان گفتيم :
- آخي !
سياوش دستش رو دورم حلقه کرد و گفت :
- بالاخره سر عقل اومد ... خوب ديگه بسشونه !
دستش به سمت جيبش رفت که صداي در زدن اومد .



هر دو نگران هم رو نگاه کرديم و تو يه لحظه اصلا نفهميدم چطور ولي روي تخت قرار گرفتم . دو پرستار با ويلچيري وارد اتاق شدن .
- خانم رو بايد براي سونو گرافي ببريم .
سياوش به طرفم اومد و گفت :
- بله ممنون .
بعد هم با احتياط بلندم کرد و روي ويلچير گذاشت . يعني سياوش تو بازيگري درجه يکه يکه ! . موقع خرج از اتاق گفتم :
- نزني تو حالشون ! .. وايسا برگردم بعد .
سياوش به زور خنده اش رو کنترل کرد و سرش رو به معني باشه تکون داد .
همونطور که انتظار ميرفت کوچولوي مامان حالش کاملا خوب بود . دکتر وقتي از همه چيز مطمئن شد گفت :
- جنسيتش رو ميدوني ؟
- نه هنوز !
دکتر لبخندي زد و گفت :
- خب بايد بگم که کوچولوت يه دختر خانم سلام و خوبه !
از خوشحالي اشک تو چشمام جمع شد . درسا کوچولوي من داره خواهر دار ميشه .
- ممنون خانم دکتر .
با دسمال هايي که دکتر بهم داد ژل مخصوص رو از شکمم پاک کردم و دوباره با کمک پرستار ها به اتاقم برگشتم در حالي که هنوز چشمام از ذوق اشکي بود .
سياوش خيلي راحت روي مبل توي اتاق نشسته بود . وقتي وارد شدم و نگاهش به چشماي اشکيم افتاد با نگراني به طرفم اومد .
- چي شده ويدا ؟ ... چرا گريه ميکني .
لبخندي بهش زدم و گفتم :
- چيزي نيست ... از خوشحاليه عزيزم ... همه چيز عاليه !
سياوش نفس

نه و اتاق رو مرتب کنه و من هم به سان يک سرکارگر بالا سرش ايستادم .
شب سياوش زودتر از من وارد اتاق شد تا دوش بگيره . با بدجنسي تمام منم به طرف اتاق خواب خودم رفتم که سياوش کلي پکر شد .
يه دوش سريع گرفتم . به موهام بيشتر از حد معمول شامپو زدم تا حسابي خوش بو بشه و حوله پيچ اومدم بيرون و مشغول خشک کردن موهام با شسوار شدم .
بعد از ده دقيقه موهام کاملا خشک شد . آزادانه دورم پخششون کردم . لوسيوني خوشبو به بدنم زدم و براي اولين بار تو اين دو سال رفتم سراغ قسمتي از کمدم که مخصوص لباس خواب هام بود . من عاشق لباس خواب بودم و وقتي با ديبا ميرفتيم براش لباس خواب بگيريم من هم به خودم خجالت ميدادم و انواع لباس خواب ها رو براي خودم ميگرفتم .
با توجه به سايز الانم و اين شکمم نميشد از لباس خوابهايي که دوست داشتم استفاده کنم . در نهايت بعد از کلي کنکاش لباس خوابي جيگري رنگ انتخاب کردم که از زير سينه تا روي رونهام تور بود و فضاي کافي براي جا شدن شکمم داشت . بي رودروايسي همونو پوشيدم . روبدوشامبر ستش رو هم انداختم رو دستم تا فردا صبح بپوشم .
تو آينه به خودم نگاه کردم . کمي خجالت ميکشيدم اينجور برم پيش سياوش ولي راهي بود که بايد ميرفتم . بايد زندگي شيرين و پر عشقمو رسما امشب شروع ميکردم .
نفس عميقي کشيدم و با اوردن اسم خدا از اتاق خارج شدم . دم در اتاق سياوش در زدم و منتظر شدم .
سياوش بفرماييدي گفت ولي من داخل نشدم . چند لحظه بعد در باز شد و سياوش دم در ظاهر شد .



سياوش دهنش رو باز کرد تا حرفي بزنه که با ديدن من ساکت شد . حالت نگاهش خيلي خاص بود ... نگاهي که شايد اين مدت وجود داشته ولي من نديدمش . نگاهي گرم و سوزان که تمام وجودم رو گرم ميکرد .
سرم رو انداختم پايين و آروم گفتم :
- ميشه بيام تو ؟
هنوز جمله ام تمام نشده بود که سياوش منو کشيد تو بغلش و خيلي سريع منو بوسيد . بدون فوت وقت دستامو دورش حلقه کردم و همراهيش کردم . چند لحظه بعد سياوش دست انداخت زير زانو هام و منو برد داخل .
شب فوق العاده اي بود ... يک شروع عاشقانه براي يک زندگي عاشقانه ... گرچه به خاطر دختر کوچولومون مثل تمام آشتي کنون هاي دنيا نبود ولي شبي بود سراسر عشق و محبت ... پر از نجوا هاي عاشقانه و دلگرمي هايي که منشأ ش عشقي بود که در دلمون رشد ميکرد .
صبح روز بعدش سمانه شخصا درسا رو اورد خونمون و بهمون براي اين وصال از طرف خودش و مهرداد تبريک گفت . از صميم قلب ممنون مهرداد بودم . بايد ازش تشکر ميکردم ولي گذاشتم براي يه فرصت مناسب البته با همراهي سياوشي که فعلا تو جبهه ي حسودي و رقابت تشريف دارن .
زندگي به معناي واقعي برامون شيرين شده بود . تقريبا يک هفته بعدش نتيجه ي تست آمنيوسنتز مشخص شد و بعد از مراجعه به دکتر مطمئن شديم که دختر کوچولومون هيچ مشکلي نداره .
تقريبا ده روزي از زندگي شيرينمون ميگذشت که کيارش صبح اومد بالا و ازمون خواهش کرد باهاش بريم پيش مامان مهري تا درباره ي سميرا و خواستگاريشون صحبت کنيم . با کمال ميل و خوشحال قبول کرديم و بعد از زنگ زدن به مامان مهري همراه درسا به طرف خونه ي مامان مهري راه افتاديم .
وقتي مامان مهري من و سياوش رو دست تو دست هم و خوشحال ديد گفت :
- خب خدا رو شکر انگار زندگيتون رو درست کردين .... خيلي خوشحالم براتون .
تشکري کرديم و نشستم . تا ما درباره ي سميرا و خواستگاري صحبت بکنيم درسا هر جور ميتونست آتيش سوزوند و کيارش رو حرص داد .
مامان مهري خيلي زود موافقت کرد و من هم شماره ي خانه ي پدري سميرا رو بهش دادم تا قرار خواستگاري رو اوکي کنه .
امشب تقريبا بعد از يک ماه شب خواستگاري کيارش از سميراست . طبق خواسته ي کيارش من و سياوش هم تو مراسم شرکت ميکنيم . البته قراره خواستگاري توسط مامان مهري انجام بشه . کتايون خانم وقتي موضوع رو فهميد قشرقي عظيم به پا کرد که سميرا نبايد عروسش بشه و اون سميرا رو براي کيارش خواستگاري نميکنه . کيارش هم با خونسرد گفت اصلا نيازي نيست براي خواستگاري بياد .
گردنبندم رو از روي ميز آرايشم برداشتم رو رفتم پيش سياوش که آماده رو کاناپه نشسته بود .
- عزيزم اينو برام ببند .
سياوش لبخندي زد و گردنبندم رو برام بست . شونه هام رو گرفت و برم گردوند .
- خيلي قشنگ شدي عزيزم ... مامان بودن خيلي بهت مياد .
نگاهي به شکمم که برامده تر شده بود کردم و لبخند زدم . شکمم ديگه کامل به چشم مياد ... تو ماه پنج بارداري هستم و با توجه به خوراک زيادم دارم مراحل گرد شدن رو سپري ميکنم .
براي امشب يه لباس بلند ليمويي رنگ که آستين سه ربعي داره و از زير سينه گشاد ميشه پوشيدم . شکمم حسابي تو لباس معلومه ولي به قول سياوش بهم مياد .
چند دقيقه بعد آماده از خونه خارج شديم .
تو اين يک ماه دو خانواده دو جلسه اي همون ديده بودن و با توجه به اينکه سميرا و کيارش هم نظرشون مثبت بود امشب ديگه بله برون بود و همه دعوت بودند .



همه چيز خيلي خوب پيش رفت و بيستم ماه بعد که يکي از عيد ها هم بود براي عقد و عروسي تعيين شد . چون قرار بود عقد و عروسي با هم باشه پس همون موقع با پيشنهاد مامان مهري صيغه ي محرميتي بينشون جاري شد .
آخر شب بدون اينکه من فرصتي براي تشکر از مهرداد پيدا کنم خداحافظي کرديم و برگشتيم خونه .
با خستگي لباسم رو عوض کردم و به طرف تخت رفتم . رو تختي رو که کنار زدم متوجه ي جعبه اي قرمز رنگ روي بالشم شدم . با تعجب برش داشتم و باز کردم . حلقه اي تک نگين و خيلي زيبا توش بود .
- نظرت چيه خانمم ؟
با شنيدن صداي سياوش از کنار گوشم برگشتم و با تعجب گفتم :
- درباره ي چي ؟
سياوش لبخندي زد و جعبه رو از دستم گرفت . انگشتر رو از توش برداشت و منو کشيد تو بغلش و با گوشنواز ترين صدايي که ازش شنيده بودم گفت :
- درباره ي خواستگاري من ؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم :
- خواستگاري تو ؟
بوسه اي روي گونه ام زد و گفت :
- بله عزيزم ... خواستگاري من .... با اينکه بهم افتخار دادي خانمم شدي و شريک زندگي و صاحب قلبم هستي ولي من هنوز ازت خواستگاري نکردم .... من سياوش کيان امشب ميخوام از خانم خوشگلم ... از عشق زندگيم خواستگاري کنم ... ازت ميخوام که براي هميشه خانمم بموني و با عشقت زنديگمونو گرم کني ؟ ... حالا شما ... خانم ويدا فرخ حاظري با من ازدواج کني ؟ .... قلبا و دايمي ؟ ...
اشک تو چشمام جمع شده بود .... هيچوقت فکرشو نميکردم سياوش اينجور ازم خواستگاري کنه ... در واقع انقدر عشقش تو قلبم پررنگ بود که اصلا يادم نبود که من زن دايمي سياوش نيستم و چيزي که بينمونه که صيغه ي محرميت دايميه .
لبخندي عميق به روش زدم و گفتم :
- معلومه که بله عزيزم .... مگه ميشه براي زندگي با تو مخلافت کنم ... البته که براي هميشه کنارت ميمونم عشقم .
سياوش با بي صبري بوسه اي عميق ازم گرفت و گفت :
- ممنونم ويدا ... قول ميدم براي خوشبختيمون هر کاري بکنم .
- منم قول ميدم براي هميشه عاشقت بمونم و همه کار براي آرامش و خوشي زندگيمون بکنم .
سياوش با مهربوني نگاه کرد و گفت :
- کيارش منتظر نتيجه ي خواستگاري امشب منه .... اگر موافقي همزمان با اونها عقد کنيم .
با تعجب نگاهش کردم .
- سياوش چي ميگي ؟ ... بعد از اين همه مدت و با وجود بچه عروسي هم بگيريم ؟
سياوش حق به جانب نگاهم کرد و گفت :
- چرا که نه ؟ ... همون موقع که صيغه کرديم مامان مهري انتظار داشت بعد از مدتي عروسي رو بگيريم ... الان هم اگر موافق باشي با کيارش برنامه ريختيم دو عروسي رو يکي کنيم ... حالا عروس خانم شما موافقين ؟
خنده ام گرفته بود .... همه چيز برنامه ريزي شده بود بعد به من ميگفتن .
- باشه موافقم ... ولي ديگه توقع که نداري مثل سميرا لباس عروس بپوشم ؟
- چرا اتفاقا ... حتي با خياطي که داره لباس سميرا رو ميدوزه حرف زديم .
با تعجب نگاهش ميکردم ... اصلا باورم نميشد ... آخه من با اين شکم که با ماه آينده گرد تر هم ميشه لباس عروس بپوشم و تازه جشن عروسي هم بگيرم ؟ !





همه چيز در عين ناباوري من يک ماهه رو به راه شد ... سياوش موفق شد منو قانع کنه تا لباس عروس بپوشم . وقتي مامان مهري فهميد ميخوايم دو عروسي رو همزمان بگيريم کلي خوشحال شد و کلي دعاي خير برامون کرد .
خريد هاي عروسي که بامزه ترين قسمت بود . دو عروس با دو داماد سرخوش صبح تا شب راه مي افتاديم تو اين مغازه ها . سميرا که هيچي عروس خانم بودن خيلي بهش مي اومد ولي من با يه شکم که جلوتر از خودم راه ميرفت اين مغازه اون مغازه ميرفتم و خريد عروسي ميکردم . هر دو خنچه ي عقد درست مثل هم قرار بود باشه .
لباس عروس من با خواست خودم بدون پف دوخته شد ولي به خاطر شکمم از زير سينه کلوش بود . مدلش خيلي قشنگ بود . آستين حلقه اي با يقه ي هفت . پارچه به حالت قشنگي زير سينه جمع ميشد و بعد به حالت کلوش گشاد ميشد که البته شکم گردم توش قشنگ ديده ميشد . خودم دوست داشتم لباسم کرم رنگ باشه ولي سياوش مخلافت کرد و گفت بايد حتما سفيد باشه . لباس سميرا هم مثل من بدون پف بود ولي مال اون تا روي رونهاش حالت اندامي داشت و بعد از اون کمي کلوش ميشد .
بالاخره روز موعود فرا رسيد . صبح بعد از يک صبحانه ي مفصل همراه سياوش به آرايشگاه رفتم . سميرا زودتر از من اومده بود رو صندلي نشسته بود و داشت تو آينه خودشو برسسي ميکرد .
- سلام عروس خانم ... چي شده ؟ ... قيافه ات مشکلي پيدا کرده ؟
سميرا نگاهي بهم کرد و با لبخند گفت :
- سلام ... نه مشکلي نيست ولي داشتم فکر ميکردم کاش تو اين مدت کمي وزنمو ميبردم بالا تا صورتم پرتر بشه ... ببين صورت تو چه پر و خوبه ... مال من گونه هام خاليه تقريبا .
دستي به شونه اش زدم و گفتم :
- نگو اينجوري ... من از صدقه سر دخترم اينجوري تپل شدم .... تو خيلي هم خوشگلي .... خوشگل تر از اين بشي ديگه نميشه کيارش رو کنترل کرد .
با سميرا زديم زير خنده . چند دقيقه بعد آرايشگرها اومدند و کار شروع شد .
سمانه هم به عنوان همراه اومده بود پيشمون .
طرفهاي ساعت پنج بود که کارمون تمام شد و سمانه نگاهي به ما کرد و بالبخند گفت :
- واي واي نگا اين دو تا چه خوشگل شدن ... ميخواين ضربان قلب اون دو تا برادر رو سرعت ببخشين .
هر دو خنديديم .... سميرا رفت تا يکبار ديگه همه چيز رو چک کنه ... وسواس گرفته بود . داشتم رفتنشو دنبال ميکردم که سمانه نشست کنارم و گفت :
- ويدا جان ... ميخوام يه چيزي بهت بگم ...
- بگو عزيزم .
سمانه با لبخندي محو نگاهم کرد و گفت :
- راستش ويدا جان ميخوام اعتراف کنم تو خيلي مهربون و خوبي .... برداشتي که روز اول ازت داشتم خيلي اشتباه بود .
با تعجب نگاهش کردم ... سمانه داشت چي ميگفت ؟ ... اون که هميشه باهام خوب بود ؟ ... انگار سوالم رو از چشمام خوند .
- ببين ويدا جان حالا که خدا رو هزار بار شکر به عشقت رسيدي و زندگيت درست شده و خوشبخت شدي ... ميخوام اعتراف کنم که وقتي شروع کردم بهت کمک کردن از روي عذاب وجدانيه که داشتم .
- چه عذاب وجداني ؟ ... داري نگرانم ميکني ؟
- جاي نگراني نيست .... من عذاب وجدان داشتم چون فکر ميکردم خوشبختي اي که مال تو بوده رو صاحب شدم .... من وقتي وارد زندگي مهرداد شدم که از ازدواج تو داغون بود .... يکبار سعي کرده بود تو رو فراري بده ولي تو قبول نکرده بودي .... مهرداد اونموقع دنبال راهي بود که يه جور نجاتت بده ... ولي من وقتي وارد زندگيش شدم ... وقتي عاشقش شدم و تونستم با عشقم اونو هم به خودم علاقه مند کنم مانعش شدم ... تمام تلاشم رو کردم که ازت دست بکشه .... من اونو از راهي که شايد منجر به نجاتت ميشد دور کردم ... وقتي اونروز زجر هايي که کشيدي رو شنيدم از خودم متنفر شدم ... من باعث شدم که مهرداد دنبالت نياد و نجاتت نده ... براي همين تا جايي که در توانم بود تلاش کردم کمکت کنم تا شايد از بار عذاب وجدانم کم بشه ... راستش به جز مسئله ي عاب وجدان اون اوايل همش فکر ميکردم اومدي مهرداد رو ازم پس بگيري ... من چه بخوام چه نخوام بايد قبول ميکردم که مهرداد اول مال تو بوده ... همش ميترسيدم که بعد از اون همه زجري که کشيدي بخواي به آرامشي که کنار مهرداد هست برگردي .





با دهن باز داشتم به سمانه نگاه ميکردم . اصلا فکرشو نميکردم که با ورود دوباره ام به زندگي مهرداد چنين ترسي به جان سمانه انداخته باشم .
- ولي سمانه جان ... من هيچ وقت به زندگي دوباره به مهرداد فکر نکردم .. من از روزي که درخواست مهرداد براي فرار رو رد کردم فراموشش کردم .
- ميدونم عزيزم ... ببخشيد ... من درباره ات اشتباه فکر ميکردم ... عذاب وجدان فکر هاي بي سر و ته و ترس هاي زيادي بهم داده بود .
دست سمانه رو تو دستم گرفتم و گفتم :
- سمانه جان .. هر چي پيش اومد تقديرمون بود ... سرنوشتمون بود که من اونجور از زندگي مهرداد خارج بشم و تو بهش نزديک بشي ... سرنوشتمون بود که من به خونه ي سياوش برم ... دو سال زجر بکشم ولي در آخر عشقش تو قلبم رسوخ کنه و بشيم يه خانواده .... شايد اگر تو مانع مهرداد نميشدي و مهرداد دوباره مي اومد سراغم من هيچوقت به عشق سياوش و خوشبختي اي که الان دارم نميرسيدم ... اينها همش تقدير و سرنوشته ... الان ديگه همه چيز رو فراموش کن ... من دارم زن دايمي مردي ميشم که قبلا هم زنش بود و عاشقشم ... من خوشبختم ... مهرداد براي من الان فقط يه برادر خيلي عزيزه ... يه برادره سمانه جان ... مطمئن باش .
بعد لبخندي زدم و با خوشحالي گفتم :
- برادري که داره منو عمه ميکنه !
دستم رو روي شکم تخت سمانه گذاشتم و گفتم :
- آخ که عمه اش قربونش بره .... فينگيلي هنوز خيلي کوچيکه .
سمانه لبخندي از ته دل زد و آروم بغلم کرد .
- ممنونم ويدا جان ... از صميم قلب ممنونتم ... خواهش ميکنم منو به خاطر فکرام ببخش .
- چيزي براي بخشيدن نيست ... همه چيز عاديه .
همين موقع صداي آرايشگر اومد که گفت :
- آقا داماد ها اومدن .
سميرا با سرعت نور برگشت پيشمون . سمانه با کلي دعا و لبخند به جفتمون کمک کرد تا شنل هايي که به عنوان حجاب گرفته بوديم رو بپوشيم و بريم پيش آقا داماد ها .
واي که کيارش و سياوش چقدر تو اون کت و شلوار هاي سفيد خوشگل شده بودن . دم در کيارش به شوخي دست منو گرفت و طرف ماشين برد و گفت :
- بيا سميرا جان ... بيا سوار شو عزيزم .
کلاه شنلم رو دادم بالا و با تعجب نگاهش کردم که مثلا جا خورد و گفت :
- اي واي اين که زن داداشه ... پي مال من اون يکيه .
بعد با سرخوشي به طرف سميرا رفت ... خنده ام گرفته بود ... آخه کي منو با اين شکم با سميرا اشتباه ميگرفت .
تمام طول راه کيارش و سياوش از هم سبقت گرفتم و مدام بوق زدن . با رسيدن به خونه ي مامان مهري که قرار بود عروسي اونجا باشه پياده شديم و بعد از در اوردن شنل ها به طرف خنچه هاي عقد رفتيم .
خطبه ي عقد داشت خونده ميشد ... داشتم تو دلم دعا ميکردم براي خوشبختيمون ... با اصرار کيارش اول خطبه ي ما خونده ميشد .
عاقد داشت براي بار سوم ازم وکلات ميخواست .
- سرکار خانم ويدا فرخ ، آيا به بنده وکلات ميدهيد شما رو به عقد و نکاح دايم جناب آقاي سياوش کيان در آورم ... بنده وکيلم ؟
دعام رو به آمين زير لبي تمام کردم و گفتم :
- با اجاره ي مامان مهري و خواهر خدابيامرزم ديبا .... و بزرگتر هاي مجلس ... بله !
صداي دست و صوت بلند شد . تو چشم اکثر خانم ها مخصوصا مامان مهري اشک نشسته بود . حتم داشتم به خاطر ديباست ... ديبايي که ازش اجازه گرفتم تا در کنار مردي که روزي مرد و عشق اون بود ولي امروز شده مرد زندگي من و عشقم خوشبخت بشم .
خطبه ي کيارش و سميرا هم خونده شد و سميرا بله داد . فضا ديگه کاملا شاد بود . بعد از امظا هاي لازم به جشم و پايکوبي پرداختيم . دو زوج چند دور با هم رقصيديم .... من با اون شکمم وسط کلي آدم با سياوشم ميرقصيدم . براي تانگو هم تا نصفه هاي آهنگ با هم رقصيديم و از نصفه به بعد جاهامون عوض شد و من با کيارش رقصيدم و سميرا هم با سياوش .
شب خيلي خوبي بود . آغازي زيبا و رسمي براي زندگيمون . شاديم کامل بود . عشقم کنارم بود و درسا کوچولوم هم با خوشحالي کنارم ميرقصيد و از همه مهمتر کتايون خانم نبود ! ، يعني کسي دعوتش نکرد که بخواد بياد .. مامان مهري هم اومدنشو ممنوع کرده بود ... کيارش که از قبل ازش دلخور بود با موضوع خواستگاري و مخلافتش با سميرا به کل قيدش رو زده بود . سياوش هم نميتونست به خاطر کارها و تحريکهايي که کرده ببخشدش ... يک هفته پيش هم به طور اتفاقي فهميدم که سياوش با کلي داد و فرياد و دعوا ده درصد سهام کتايون خانم رو خريده و به کل از همه چيز کنارش گذاشته . با اينکه نبايد بد ديگران رو بخوام ولي به نظرم تنهايي اي که دچارش شده حقشه ... اون مقصر خيلي چيزهاست و الان با تنهاييش و ممنون و الورود بودن به عروسي پسر هاش چيزيه که به حق نسيبش شده .
آخر شب مامان مهري و پدر سميرا دو زوج رو دست به دست دادم و ما چهار نفري به طرف خونه هامون به راه افتاديم .. تا تو همون دو طبقه ي برج زندگي خودمون رو شروع کنيم .





.
.
.
چند ماه بعد
.
.
.
از سر شب حالم خوب نبود ولي سعي ميکردم به روي خودم نيارم ... سياوش به اندازه ي کافي تو اين مدت به خاطر وضعيت من و فشار کاري اذيت شده بود ... نميخواستم دوباره نگرانش کنم . بعد از يه روز پر کار خسته برگشته بود و نياز به استراحت داشت .
تو اين چند ماه با کمک هم پروژه هايي که مال ديبا بودند رو راه اندازي کرديم و به موفقيت هاي خيلي بزرگي هم دست پيدا کرديم .... ارزش سهامي که حالا فقط مال من و سياوش و کيارشه تو بورس يکي از پر ارزش ترين سهام محسوب ميشه که خواستار زيادي داره ولي خب سهامدارهاي کارخانه فقط ما سه تا هستيم و تصميم داريم تمام چيزهايي رو که داريم براي بچه هامون نگاه داريم .
درسا رو با کلي وعده وعيد خوابونديم و دراز کشيديم . درسا کوچولوي من رگ حسادتش داره باد ميکنه ، مدام ميخواد بياد پيش ما بخوابه .
نصفه شب بود که دردم شروع شد ، مطمئن بودم که ديگه وقت اومدم دختر کوچولومه .
با دست سياوشي که کنارم غرق خواب بود رو تکون دادم و گفتم :
- سياوش پاشو !
سياوش هومي کرد و تکوني خورد .
- سياوش پاشو کوچولومون داره مياد .
سياوش انقدر غرق خواب بود که غلتي زد و خوابالود گفت :
- الان که نصفه شبه ... بگو فردا بياد .
با تعجب نگاهش کردم . با درد بعدي با حرص محکم زدم به بازورش و با صداي بلندي گفتم :
- سياوش پاشو ... بچه داره دنيا مياد .
سياوش يهو از جاش پريد .
- چي ؟ .. بچه ؟ ... واي اومد ! ... چکار کنم الان ؟ ... ها ... کيارش ... کيارش .
با صورتي جمع شده از درد با تجب به سياوش نگاه کردم که کيارش کيارش گويان از اتاق پريد بيرون . اين چرا رفت کيارش رو خبر کنه .
چند لحظه بعد سياوش با کيارش و سميرا سراسيمه برگشتند . سميرا به طرفم اومد و گفت :
- چطوري ويدا جون ... آروم باش الان ميبريمت بيمارستان .
بعد رو به کيارش گفت :
- کيارش تا من به ويدا کمک ميکنم آماده بشه سريع برو لباسها و وسايل منو بيار خودت هم آماده شو .
بعد رو به سياوش گفت :
- سياوش تو هم وسايل بچه رو بيار و آماده شو .
سياوش خشک شده سر جاش مونده بود که با داد سميرا از جاش پريد و رفت دنبال ساک بچه .
با کلي درد آماده شديم و درسا رو به با کلي گريه به مينا سپردم و راهي بيمارستان شديم .
نميدونم چند ساعت درد کشيدم و چقدر جيغ زدم ولي با شنيدم صداي جيغ دختر کوچولوم دنيام پر از خوشي شد ... تمام دردي که کشيده بودم از يادم رفت . فقط دختر کوچولو ميديم که دهنشو تا آخر باز کرده بود و جيغ ميزد . کم کم سست شدم و خوابم برد يا بهتره بگم بيهوش شدم .
با صداي سياوش چشمامو باز کردم . سياوش در حالي که لبخند قشنگي روي لبهاش بود کنارم ايستاده بود .
- سلام عزيز دلم .. بالاخر بيدار شدي .
بعد هم خم شد و پيشونيمو بوسيد .
- سياوش ... بچم .. دخترمون ..
- نگران نباش ... دختر کوچولوي شيرينمون حالش کاملا خوبه ... منتظر بود مامانش بيدار بشه تا بياد شير بخوره ... سميرا رفته نوزادان دنبال دخترمون .
چند دقيقه بعد سميرا به همراه دختر کوچولوم اومد تو .
- سلام ماماني ... ببين کي اومده ... دخمر کوچولو اومده ديدن مامانش .
با شوقي وصف ناپذير دخترم رو به آغوش کشيدم . حس زيبايي بود . من قبلا هم مادرانگي رو تجربه کرده بودم و شيرينيشو چشيده بودم و حالا دوباره داشتم همون شيريني رو ميچشيدم .
با کمک پرستار و سميرا به کوچولوم شير دادم . دخترم فداش بشم مثل خواهرش آرومه آروم بود .
تا ظهر خبر زايمان من پخش شد و ظهر کلي آدم اومد ملاقاتم . همه از ديدن دختر کوچولوم خوشحال بودن . سياوش با کلي ذوق دخترمونو بغل کرده بود هر کي مي اومد نشونش ميداد . درسا زجو نفرات اول بود که با مينا اومد . وقتي اومد اول با تعجب به نوزاد نگاه ميکرد . کيارش درسا رو نشوند کنارم روي تخت و سياوش هم براي اولين بار دختر کوچولومو به دست خواهرش داد . درسا با وسواسي خاص با احتياط خواهرشو بغل کرده رو و مدام ميبوسيدش .
مامان مهري که اومد دعاي خير براي هممون کرد و گفت :
- خوب حالا بگين ببينم ... اسم اين عضو جديد خاندان کيان و فرخ چيه ؟
سياوش لبخندي بهم زد که منم با لبخندم تاييدش کرد و گفت :
- خب چون دخترمون درهاي يه دنياي زيبا رو به رومون باز کرد ما تصميم گرفتيم اسمشو بزاريم دنيا .
مامان مهري چند بار اسم دنيا رو زير لب تکرار کرد و با لخند گفت :
- دنيا ! .. چه اسم قشنگي ... دنيا و درسا ... خيلي به بهم ميان .
همين موقع در باز شد و مهرداد و سمانه به همراه خانواده ي سمانه و سميرا وارد شدند . احوالپرسي ها که تمام شد مهرداد به تخت نزديک شد و گفت :
- بدين به من ببينم اين خواهر زادمو ... داييش قربونش بره ... چه کوچولوه !
بعد نگاهي به من کرد و گفت :
- ويدا صد بار نگفتم خوب غذا بخور خواهرزاده ام تپلي بشه ؟ ... اين چرا انقدر کوچولوه ؟
نگاهي به شکم برامده ي سمانه کردم و گفتم :
- دنياي من خيلي هم خوبه ... وايسا ببينيم بچه تو چي ميشه !
همه با اين حرفم خنديدند . هر کس کادويي براي دنيا کوچولوم اورده بود .. البته اين وسط درسا رو هم فراموش نکرده بودن .
با تمام شدن ساعت ملاقات همه خداحافظي کردن و رفتن . چون بيمارستان خصوصي بود و اتاق هم خصوصي بود سياوش و درسا فعلا موندند پيشم .
دنيا کوچولوم گرسنه اش شده بود . سياوش دنيا رو به دستم داد و کمکم کرد بهش شير بدم . در حين اينکه دنيا شيرشو با سر و صدا ميخور سياوش بوسه اي عميق بهم هديه کرد ... دستش رو دور شونه هام حلقه کرد و من و دنيا و درسا رو کنارم نشسته بود رو در آغوشش کشيد و گفت :
- ممنونم ويدا ... ممنونم عشقم ... براي تمام اين خوشبختي اي که بهم دادي ممنونتم .
سرم رو برگردوندم و بوسيدمش و از ته دل خدا رو شکر کردم . واقعا که هيچ چيز نميتونه خوشبختي اي که داريم رو توصيف کنه ... خدايا هزاران بار شکرت ... براي عشقم .. براي سياوشم ... براي خوشبختيمون ... براي بچه هامون .... براي خانواده ي چهار نفري خوشبختمون از ته دلم ممنونم و شکرت ميکنم .
پايان
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: تاوان گناه خواهرم - sober - 08-10-2015، 10:52

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان تب داغ گناه(خیلییییی قشنگه)
  رمان تاوان گناه (خیلی قشنگه)
Heart رمان تب داغ گناه....خیلی قشنگه.....

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان