امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

پوکر

#4
قسمت یازدهم
ماتماشاچیانی هستیم
که پشتِ درهای ِبسته مانده ایم
دیر آمدیم،خیلی دیر!
پس به ناچار،
حدس می زنیم،
شرط می بندیم،
شک می کنیم،
و آن سوتر،در صحنه
بازی به گونه ای دیگر در جریان است...

"حسین پناهی"

صدای شیون حالم رو به هم میریزه . سرم به دوران میفته .
رفته بودم برای دیدن سروان . نبود . سراغش رو از یکی از همکارهاش گرفتم که قبلا ندیده بودمش . طوری نگاهم کرد که ناخواسته توی خودم مچاله شدم . جواب های سربالاش اعصاب تحریک شده ام رو به مرحله ی انفجار رسوند .
می دونستم اگر بفهمه فقط یکی از همون هاییم که دور وبرش ریختن و داره به چشم انگل نگاهشون میکنه همین جواب بی سر و ته رو هم بهم نمیده . گفتم " نامزدشم و باهاش کار فوری دارم . باید ببینمش و گوشیش رو وقت کار جواب نمیده . " نگفتم ازخانواده اشم . این ها همه یه مرز بین خودشون و خانوادشون و کارشون کشیدن . گفتم نامزدشم تا درست دست بذارم روی نقطه ی ضعف مشترک همه ی آدم ها . ماجرا رو کمی بیشتر از حد معمول عاشقانه جلوه دادم تا احساساتش به جوش بیاد . همه ی ما با هر منطقی دوست داریم آخر قصه دختر و پسر عاشق پیشه بهم برسن .
خوشم نیومد از راه حلم هر چند جواب داد . فهمیدم برای پیگیری کاری که معلوم نبود چیه رفته پزشکی قانونی . خواست راهنمائیم کنه به دفترش تا منتظر بمونم . فکر می کرد هر چی باشه پزشکی قانونی جای مناسبی برای یه خانم نیست . نمی دونست من هر روز دارم مرگ تدریجی آرزوهام رو تماشا میکنم .
به بهانه ی این که اون جا هم برام مناسب نیست بیرون اومدم . هنوز روی پله ها بودم که صفحه ی اپرا رو روی گوشیم باز کردم . با یه جستجوی ساده آدرس پزشکی قانونی کل استان رو پیدا کردم .
هر چند به لطف مترو زمان زیادی توی راه نبودم . درست نمی دونم چقدر طول کشید تا رسیدم اما به محض ورود از اومدنم پشیمون شدم . حتی اگر هنوز هم اون جا بود اومدنم کار عاقلانه ای محسوب نمی شد .
صدای شیون حالم رو به هم ریخت . سرم به دوران افتاد . زنی توی راهرو روی زانوهاش خم شده بود و ضجه میزد . همراهانش سعی میکردن آرومش کنن اما بی فایده بود . از دیروز بعد از دادگاه هادی چیزی از گلوم پائین نرفته بود و حالا این اوضاع هم مزید بر علت شده بود . حس از بدنم فرار کرده بود . کنار آب سردکن گوشه ی پله ها ایستادم تا با یه کم آب طعم گس ناامیدی رو که توی وجودم نفوذ کرده بود از حلقم بیرون بریزم .
دستم رو روی لبه ی بالایی آب سرد کن گذاشته بودم و تلاش می کردم نا نفس رو دوباره به سینه ام دعوت کنم که صداش رو شنیدم .

- شما این جا چه کار میکنید ؟

با بی حالی تمام به طرفش چرخیدم . اول به لباس شخصیش چشم دوختم و جای خالی پلاک نام روی سینه اش . " امیر علی قلیچ خانی " . طول کشید تا نگاهم رو تا روی چشم هاش بالا آوردم . از چشم هام که نم اشکی از سر بدحالی توشون نشسته بود فهمید که نای هیچ کاری رو ندارم . بند کیفم رو گرفت و من رو کشید سمت صندلی های کنار راهرو .
روی یکی از صندلی ها وا رفتم . اون هم بی حرف رفت . از خودم و ضعفم بدم اومد . اگر رفته بود چی ؟ این همه راه اومده بودم برای همین ؟
دستش که دو دقیقه بعد با یک قوطی رانی هلو طرفم دراز شد خود به خود حال بهتری پیدا کردم . یه کم از شهد آب میوه رو نوشیدم تا بتونم بگم .

- وکیلش گفته با مدرکی که گذاشتید روی پرونده اش حتی اگر درخواست تجدید نظر هم بدیم به جایی نمیرسیم .

توی سکوت با حالتی شبیه هم دردی نگاهم کرد .

- اصلا این اسلحه ی لعنتی از کجا پیدا شد ؟ چه طور قبلا حرفی ازش نبود ؟

صدای جیغ های خفه ی زن با صدایی که دیگه گرفته بود روی شکیباییم سوهان میشکید . انگشت های دست آزادم رو روی شقیقه هام امتداد و کمی ماساژشون دادم . دل سروان به رحم اومد که پیشنهاد داد .

- این جا جای مناسبی برای صحبت نیست . بیاید بریم . هم تا یه مسیری میرسونمتون هم سعی میکنم تا جایی که میتونم جواب سوالاتتون رو بدم .

توی دلم گفتم کاش این قدر که همه به فکر جای مناسب برای حرف زدن و نشستنن ، کسی هم به فکر جای مناسب برای زندگی کردن و نفس کشیدن بود .
توی پژوی سبز رنگی که مشخصه ماشین خدمته نشسته بودم و همچنان قوطی رانی رو توی دستم می چرخوندم . هنوز حالت تهوع داشتم . دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم تا کمی خودم رو آروم کنم اما می دونستم که جز شنیدن ،چیزی آرومم نمی کنه .

- نمی خواین چیزی بگین ؟ مطمئنید چیز دیگه ای نیست که باید بدونیم ؟
- قضیه اسلحه به اداره ی ما مربوط نمی شد که بتونم قبل از دادگاه در جریان بذارمتون .
- به ما هم مربوط نمیشد که یکی بهمون بگه چه خبره ؟

بازدمش رو از دهنش بیرون داد و بی اون که نگاهش رو از خیابون بگیره نصیحتم کرد .

- بهتره آروم باشین .
- می خوام آروم باشم ولی میشه بهم بگین چطوری ، وقتی زندگیمون خیلی وقته روی آرامش به خودش ندیده ؟

ماشین رو گوشه ای از یه خیابون فرعی خلوت پارک کرد . با سرانگشت هاش برای چند ثانیه روی فرمون ضرب گرفت و بعد بالاخره به سمتم برگشت بی اون که دست هاش رو که چفت به فرمون بودن برداره .اون قدر مکث کرد تا جملات رو توی ذهنش ردیف کنه .

- توی جاده ی سمنان مامورها به یه ماشین مشکوک میشن که سرنشین هاش دو تا جوون کم سن و سال بودن . وقتی برای بارزسی بهشون دستور ایست میدن ، راننده که ترسیده بوده فرار میکنه .اما چند کیلومتر جلوتر ماشین توسط نیروهای ما متوقف میشه . هادی موقع دستگیری تنها نبوده . همون راننده هم باهاش بوده .

من که برای اولین بار از اول این مصیبت داشتم ماجرا رو از کسی میشینیدم سر تا پا گوش شده بودم و منتظر بودم تا ادامه بده .

- اون یه قبضه اسلحه در حقیقت توی ماشین پیدا شد و از اون جایی که راننده سابقه ی کیفری بیشتری داشت حدس زدن این که باید متعلق به اون باشه سخت نبود . هر چند خودش این رو انکار کرد . اما اعتراف کرد که اون ها در حقیقت به عنوان پشتیبانی یه ماشین دیگه قرار بوده توی جاده باشن . تا اگر به هر دلیل اون ها نتونستن مسیر رو ادامه بدن کمکشون کنن .با توجه به مقدار کم موادی که همراهشون بوده حرف هاش قابل قبول بود .

بی قرار می خواستم بین حرفش بپرم که با نشون دادن کف دستش مانعم شد .

- از راننده نتونستیم اطلاعات مفیدی به دست بیاریم چون دو روز بعد از دستگیری دچار بوتولیسم شد و قبل از دادگاه فوت کرد .

روش رو ازم گرفت و نگاهش رو به جای نامعلومی در امتداد خیابون دوخت . نفس خسته اش رو با صدا از سینه آزاد کرد .

- اون اسلحه برای ما مهمه . باید ردش رو به دست بیاریم. باید مشخص شه از کجا اومده . البته باز هم میگم این به اداره ما مربوط نیست اما خب به هر حال هدف همه نیروها در زمینه امنیت ملی یکیه .
- چرا ؟ این همه اسلحه ی بی مجوز غیر قانونی تو این شهر . چرا باید به خاطر یکیش که حتی به گفته ی خودتون پیش برادر من هم نبوده ما این همه مصیبت بکشیم ؟

دوباره نگاهم کرد . به چشم هام خیره شد و سعی کرد با لحن محکمش تک تک کلمه ها رو توی ذهن خام من فرو کنه .

- من تا همین جاش رو هم اجازه نداشتم بهتون بگم . بهتره شما هم دنبال این موضوع رو نگیرید .

دستم رو مشت میکنم و جلوی صورتم نگاه میکنم .انگشت اشاره و شصت دست مشت شدم رو به حالت عصبی و متفکری روی هم میکشم . میفهمه هنوز قانع نشدم .

- طبق اطلاعات ما اون قبضه اسلحه ی ضبط شده ، تنها اسلحه ی اون گروه نبوده . اما این که باقیش کجاست و چی شده باید معلوم شه . ما داریم روش کار می کنیم . هم ما هم بچه های اطلاعات . بهتون در این مورد توصیه ی اکید می کنم خانم به منش . خودتون رو توی این مسئله وارد نکنید .

صدای شیون حالم رو به هم میریزه . سرم به دوران میفته . جیغ های زن دلم رو ریش میکنه . حالت تهوع میاد سراغم .زن جوون سر بچه اش رو توی بغل گرفته و التماس میکنه بلکه کسی به دادش برسه . هیچ کس جرات جلو رفتن نداره . می ترسن برای خودشون مشکل درست کنن .
دلم می خواد برم جلو . زیر بغل زن رو بگیرم و از روی آسفالت خیس خیابون بلندش کنم . اما حال خودم اون قدر بده که از روی لبه ی پله ی جلوی در مغازه نمی تونم بلند شم .
یاد بی تابی های مامان میفتم بعد از دادگاه هادی . وقتی میخواست بهش بگم اون چند ثانیه که به زور هادی رو توی بغلم گرفته بودم چی زیر گوشم زمزمه میکرد . چیزی که الان برای هزارمین بار من رو داره می کشونه طرف سروان . انگار همه ی مادرها هر چقدر هم که حواسشون از بچه هاشون پرت بشه که یکیشون دستش رو توی خیابون ول کنه و اون یکی توی زندگی باز هم مادرن .
دستم رو جلوی دهنم میگیرم تا از هجوم اسید ترش معده ام به بیرون جلوگیری کنم . خون پسرک مانتوی زن رو رنگین کرده اما کسی جلو نمی ره تا کمک کنه . راننده ی ضارب هم که فرار کرده . همه فقط تماشاچین .
خودم نمی تونم بلند شم اما صدام رو بلند می کنم .

- یه مرد پیدا نمیشه به داد این بیچاره برسه ؟ مادرش باهاتونه دیگه از چی میترسین ؟ فقط این بدبخت رو تا بیمارستان برسونید . فکرکنید زن و بچه ی خودتونن نامسلمون ها .

یه مرد میانسال بچه رو بغل میکنه و توی پیکانش می خوابونه . زن هم خودش رو کشون کشون توی ماشین میندازه .
چشمم که به لکه ی خون کف خیابون میفته دیگه نمی تونم خودم رو کنترل کنم . محتویات معده ام رو نزدیک درخت های کنار پیاده رو برمیگردونم . فکم میلرزه . اما به زحمت شماره ی سروان رو میگیرم . نمی دونم میفهمه چی بهش میگم یا نه ، ولی توی دو تا جمله بهش توضیح میدم، نمی تونم برم دفترش . اگر می تونه اون بیاد پارک نزدیکی همین جایی که هستم .
یه بطری آب معدنی میخرم و قبل از رسیدنش دهن و لباس و ذهنم رو از آلودگی ها میشورم .

سختی نیمکت فلزی پارک کم از سختی سنگی که سرم بهش خورده نداره . سختی نگاه سروان از اون هم بیشتره . از جا بلند میشه و چند قدم روی زمین شنی محوطه ی بازی راه میره . هیاهوی پارک نمیذاره به ناله ی شن ها زیر قدم های محکمش توجه کنم .در عوض به بچه هایی که توی محوطه می دون چشم میدوزم .
از گوشه ی چشم رفت و برگشت سروان رو میبینم .مثل اینکه با هر قدمش خونه های یه جدول متقاطع رو با استفاده از اون چیزی که بهش گفتم پر میکنه . شاید جمله جمله ی حرف هایی رو که دیشب توی مهمونی شنیدم و اون چیزی رو که اون می دونه و من نه رو کنار هم میذاره .
معلومه کلافه است . معلومه مردده . مثل موقعی که باید تصمیم بگیری . می دونی درست چیه و غلط کدومه اما بازم فکر میکنی باید انتخاب کنی . فکرمیکنم اون هم آدمه مثل همه ی آدم ها فقط اقتضای شغلشه که این قدر سنگی و سخت باشه . حتی اگر سخت بودن ، سخت باشه .
میاد رو به روی من می ایسته و جز جز وجودم رو وارسی میکنه . به جای این که معذب بشم ، به جای این که به لباسم یا بیرون بودن بیش از حد موهام فکر کنم ، پیش خودم فکر میکنم اسم کوچیکش چی بود ؟

- خانم به منش شما مشکل حافظه دارید ؟

جا می خورم . اون قدر که یه کم عقب میکشم . پشتم به تکیه گاه سرد نیمکت تکیه میده .

- چی ؟
- فکرکنم بهتون گفتم تو این مسئله دخالت نکنید . چه اصراری دارید جون خودتون رو به خطر بندازید متوجه نمی شم .

آرامشی که توی ذهنم ته نشین میشه یادم میاره " امیر علی " . اسمش امیر علی بود .

- خودتون گفتید باید رد اسلحه رو بگیرید . هادی روز دادگاه بهم گفت راننده رو از طریق زاهدی میشناخته . گفت می دونه دقیقه های آخر راننده با زاهدی تماس گرفته حالا چرا رد تماسش نه روی پرینت خطش هست نه گوشیش که شما پیداش نکردید ،می تونه برای خودش جواب هایی داشته باشه .اما من جای جواب اون ها ،دنبال زاهدی بودم .

یه قدم به نیمکت نزدیک میشه . چشم هاش رو ریز میکنه و ابروهاش رو درهم میکشه . فکر میکنم این قیافه ی همیشه گرفته ، میدونه لبخند چیه ؟

- برادرتون باید این رو توی بازجویی هاش به همکارهای ما میگفت نه به شما . شما هم باید این رو به ما میسپردین نه این که جاسوس بازی دربیارید .
- شما باید نبایدها رو قبلا گفته بودید و می دونید در مورد من تاثیر نداره . الان بهتون میگم سراغ زاهدی برید . البته اگر پیداش کردید . راجع به سهند هم پرسیده بودید که اون موقع چیزی نمی دونستم اما الان هر چی شنیده بودم رو گفتم حالا خود دانید .

از روی نیمکت بلند میشم . کیفم رو چنگ میزنم که به نظرم سنگین تر از هر وقت دیگه ای شده اون قدر که شک میکنم شاید از سر دلتنگی و حواس پرتی دمبل های هادی رو اشتباها توش گذاشته باشم .
می خوام زودتر برم که با صدای گریه های زیر بچه گانه ای سست تر از قبل میشم . برمیگردم سمت زمین بازی یه پسر بچه ی چهار پنج ساله روی زمین نشسته و ناله های دلخراشش دل من که هیچ ، دل سخت امیر علی رو هم آب کرده که به طرفش میره .
امیر علی کنارش زانو میزنه و سربچه رو توی بغل میگیره . با قدم های نه چندان محکم کنارشون میرم . باورم نمیشه که مردی که همیشه با عتاب با من حرف میزنه ، همینیه که الان با زبون بچه گانه ای از پسر میخواد مرد باشه و نذاره دخترهای همبازیش اشک هاش رو ببینن . با حالت پدرانه ای یکی از شونه های پسر رو به سینه ی خودش تکیه میده تا حالت نشستنش رو عوض کنه . بعد پاچه ی شلوار جینش رو بالا میده . زخم سطحی اما وسیعی زانوی کوچولوی پسرک رو پوشونده . با دیدن یه کم خون روی زخم چونه ی کوچولوی بچه که گریه اش به هق هق بی صدایی تبدیل شده می لرزه .

- دستمال همراهت هست ؟

صدای امیر علی میشه تلنگر و من رو از بهت بیرون میاره . توی کیفم به دنبال دستمال میگردم و به صدای لرزون پسرک که داره با شیرین زبونی تعریف میکنه که یکی از بچه ها موقع بازی از سرسره هولش داده گوش میدم .
چند برگ دستمال کاغذی سفید رو جلوی صورت امیر علی نگه میدارم و اون هم بدون نگاه کردن به من میگیرتشون و مشغول تمیز کردن زخم میشه . یه قدم کوتاه جلوتر میرم و روی پاهام میشینم .یکی از شکلات هایی رو یک ساعت پیش برای بر طرف کردن ضعفم خریده بودم باز میکنم و جلوی بچه میگیرم . آب بینیش رو بالا میکشه و با چهره بلاتکلیفی نگاهم میکنه که امیر علی تشویقش میکنه .

- بگیر عمو جون .

دست هام رو دراز میکنم و اشک رو از صورت کوچیک سفیدش میگیرم . پنجه ام رو توی موهاش میکشم تا مرتبشون کنم که یه فشار از پشت سر باعث میشه پاهای کم جونم دووم نیارن و من هم به زانو بیفتم .
به دختری که حالا از بین من و امیر علی خودش رو به پسرک چسبونده بود نگاه میکنم . ده دوازده ساله و تپل مپله . اول برادرش رو به خاطر شیطنتش دعوا میکنه و بعد می خواد مثلا مشکل رو خودش مدیریت کنه . امیر علی با بلند شدنش این اجازه رو بهش میده . من هم ناچار عقب میکشم اما بند نگاهم رو نمی برم .
همین که چند قدم فاصله میگیریم ، دختر شکلات رو از دست برادرش بیرون میکشه و به دو تا تیکه قسمتش میکنه . تیکه بزرگتر رو به پسر برمیگردونه و تیکه ی کوچکتر رو به دهن خودش میبره .
چهره ی هر دوشون به اندازه ی خورشید پهن شده وسط آسمون صاف می درخشه . یه لبخند بی اجازه روی صورتم پخش میشه .فکر میکنم کاش هر وقت از سرسره ی سراشیبی های زندگی زمین میخوردیم میشد به همین سادگی بلند شیم و بخندیم . یه حس شوخ توی دلم بلند میگه " چرا که نه ؟ به شرط این که شکلات زندگی خودت رو پیدا کنی " .
با نفس عمیقی هوای سرد و تازه ی صبح رو به ریه هام میکشم . فضای لخت و درخت های بی برگ پارک حالا در نظرم زیباتر شدن . دوست دارم این زندگی رو .

سردرد امانم رو بریده . نمی دونم ساعت چنده . با حال ناخوشی که داشتم برای بار هزارم قضیه ی مهمونی دیشب رو تعریف کردم . نمی دونم چند بار از روی این قصه مثل مشق شب سرمشق برداشتم اما هر چی هست اون قدر نوشتم و تحویل دادم که سر انگشت هام سر شدن . فضای نیمه روشن اتاق نفسم رو گرفته . گلوم خشک شده . خس خس میکنه .
یه لیوان کدر شیشه ای روی میز رنگ و رو رفته ی چوبی اتاق میشینه و یه کم بعد امیر علی اون طرف میز روی صندلی خودش رو پرت میکنه .
دلم می خواد گلایه کنم . " بی انصاف بعد از این همه مدت فقط یه لیوان آب ؟" . اما چیزهای بهتری هست برای شکوه کردن .

- چرا باید این قدر همه چیز رو تکرار کنم ؟ دنبال چی میگردین ؟ دنبال یه تناقض گویی ؟ مگر من متهمم که بخوام دروغ بگم و قصه ببافم ؟ اصلا مگه دفعه ی پیش دروغ گفته بودم که این بار به حرف هام اعتماد ندارین ؟

انگار اون هم خسته است . این از روی کششی که به عضلات بدنش میده مشخصه .

- مقرراته . کاریش نمیشه کرد .
- کجای این قانون شما شکنجه کردن یه دختر بی گناه گرسنه و خسته برای چند ساعت ،مجازات صداقت و حمایتشه ؟

نگاهش که مثل دیوارهای اتاق تیره بود و مثل هوای اتاق خفه و مثل فضای اتاق بی روزن با شنیدن حرفم روشن شد . با وجود کندی که توی حرکاتش بود از پشت میز بلند شدو من رو دوباره توی اتاق تنها گذاشت .
زل میزنم به اتاق خالی که توش سه تاصندلی فلزی قدیمی هست و یه میز چوبی و بعد دیوارهای گچی سفیدی که به لطف گذر زمان و لامپ زرد رنگ اتاق نارنجی بدرنگی به نظر میان . شبیه اتاق های بازجویی توی فیلم ها آینه یا حتی شیشه ای نداره که بشه از توش بیرون رو دید یا به دیده شدن امیدوار شد . فکر میکنم اتاق بازجویی هادی هم همین شکلی بوده ؟ همین قدر تمیز بوده ؟ چند بار با اون خط درشتش با الف های کوتاه برگه های شبیه اینی که زیر دست منه رو پر کرده ؟
اون قدر توی فکر خودم زندانی شدم که فقط از روی جا به جایی هوای گرفته ی اتاق که رده های دود مانندش توی ذوق میزنه می فهمم که کسی به درونش قدم گذاشته .
صدای قدم های محکمی توی فضای نیمه خالی اتاق می پیچه . سر بلند میکنم و سرهنگ رو رو به روم میبینم ، سرهنگ سماعی که توی چند بار رفت و آمدم به این جا دیگه میشناختمش . باید کم کم بازنشسته بشه اما صلابت خاصی هنوزم توی هر حرکتش هست که نمیشه انکارش کرد .
امیر علی یه قدم عقب تر از اون ایستاده .
سرهنگ چند تا برگه کاغذی رو که توی دستش داره زیر و رو میکنه وبدون نگاه کردن به من ، کنارم می ایسته . از نگاه دقیقش و چشم هایی که روی خطوط بالا و پائین می پرن ، حدس میزنم کاغذ ها باید یه نسخه از اعترافات !!! من باشن .

- مطمئنی همه چیز رو نوشتی ؟

صدای سرهنگ رو که میشنوم دیگ صبرم لبریز میشه . فوران میکنم . کاغذهایی رو که برای نمی دونم چندمین بار پر کردم از جلوی دستم کنار میزنم .

- بله نوشتم . هر چی شنیده بودم ، هر چی دیده بودم ، هر چی می دونستم رو نوشتم . به خدا ، به پیر ، به پیغمبر به چی قسم بخورم که باور کنید ؟ اگر بگم غلط کردم ، اشتباه کردم تمومه ؟ اصلا من اشتباه کردم که اومدم اینجا . نباید توی چیزی که بهم مربوط نمیشد دخالت میکردم . حالا میذارید برم ؟

روی یکی از صندلی های رو به رویی که به من نزدیکتره میشینه و کاغذ ها رو روی میز میذاره . با یه لبخند که از زیر ریش و سبیل نیمه سفید و یک دستش مشخصه بالاخره نگاهم میکنه .

- چرا عصبانی میشی دخترم ؟ ما فقط می خوایم وظیفمون رو درست انجام بدیم .
- دخترم ؟ اگر دختر خودتون بود می ذاشتینش پشت این میز ، روی این صندلی داغون مثل قاتل های زنجیره ای باهاش رفتار میکردین تا عین نوار براتون هی یه چیزی رو تکرار کنه ؟

چیزی نمیگه . امیر علی از پشت سرش غیب میشه . اهمیت نمیدم . خسته ام . روی این صندلی های فلزی ناراحت خشک شدم . دلم میخواد گریه کنم. همیشه که گریه بد نیست . همیشه که آدم رو خرد نمیکنه . گاهی آدم رو سبک میکنه . یه لحظه از ذهنم میگذره به هادی مطمئنا کسی نمیگفته پسرم . گریه نمیکنم . به جاش دست هام از پشت گردنم به هم چفت میکنم و سرم رو تا حد ممکن به عقب میبرم .
نمی دونم از سکوت سرهنگه یا تغییر حالتی که توی نشستنم دادم اما هر چی هست برای تمدد اعصاب تحلیل رفته ام جواب میده . خصوصا وقتی امیر علی برمیگرده به اتاق و یه لیوان چای و یه بسته "های بای " جلوم میذاره حال بهتری پیدا میکنم .
داغی لیوان کدر چای رو نادیده میگیرم و جرعه جرعه می نوشمش. اگر صداهای ذهنیم بگذارن و بهم یادآوری نکنن " هادی چقدر گرسنه و تشنه جواب پس داده ؟ دلش چای می خواسته حتما "
هنوز نصف بیشتر لیوان چایی رو نخوردم که سرهنگ طاقت نمیاره و شروع میکنه .
قسمت دوازدهم

تعداد بازدید: 348 |
تعداد نظرات:3 |
تعداد تشکرها: 5 |
نویسنده: کیان

قسمت دوازدهم

هنوز نصف بیشتر لیوان چایی رو نخوردم که سرهنگ طاقت نمیاره و شروع میکنه .

- حق داری دخترم . سخته . اما به ما هم حق بده . مسئله شاید به نظر تو ساده بیاد اما برای ما که مدت هاست پی این باندیم این اطلاعات حکم کلید رو داره . باید بدونیم داریم کدوم در رو باهاش باز میکنیم .
- سرهنگ من هم میدونستم این اطلاعات مهمه که الان این جام . باورکنید هر چی که می دونستم رو بدون کم و زیاد گفتم ................................................................................​
کمی توی صورتم دقیق میشه . حالت مطمئنی به خودم میگیرم . سرهنگ هم دستی به ریشش میکشه و با تکون دادن سرش از جا بلند میشه . تا دم در با نگاهم تعقیبش میکنم . امیر علی هم که تا به حال صامت پشت سر سرهنگ ایستاده بود یه قدم عقب تر همراهیش میکنه .
چای و بیسکویتم رو که میخورم تازه جون به تنم برمیگرده . پاهام رو زیر میز میکشم و دراز میکنم . مچ یکی از پاهام رو روی اون یکی میندازم . مفصل انگشت هام رو به عادت بد همیشگی میشکونم که امیر علی برمیگرده توی اتاق .
دست هاش رو پشتش قلاب کرده و کلافه عرض اتاق رو که شاید به زحمت به سه متر برسه می ره و برمیگرده . صداش میزنم اما متوجه نمیشه . بلندتر بهش میگم .

- سروان !!! چیزی شده ؟

برمیگرده و نگاهش رو به چشم های من زنجیر میکنه . دو قدم بلند به طرفم برمیداره و دستش رو روی لبه ی پشتی صندلی رو به رویی میذاره . اما تمام مدت بند نگاهش رو نمی بره . نفسش رو به صورت مقطع بیرون میده . جوریه که حس میکنم مونده باید چه کار کنه .
فقط قد یه پلک به هم زدن انگشت هاش رو مشت میکنه . بعد انگار فهمیده باشه توی این قمار شیر برنده است یا خط تصمیمش رو میگیره . دستی به پشتی صندلی میکشه و توی یه حرکت ازم دور میشه . میره سمت در اتاق اما خارج نمیشه . فقط نیم تنه اش رو از لای در رد میکنه . میبینم که دستش رو حرکت میده انگار که به کسی اشاره بکنه . بعد سرش رو طوری خم میکنه که حس میکنم اون طرف در داره با کسی حرف میزنه .
هنوز در حال سرک کشیدن به کارهاشم که به سرعت برمیگرده و روی صندلی رو به رویی میشینه . صندلی رو تا حد ممکن به میز نزدیک میکنه . از شنیدن صدای ناهنجار کشیده شدن صندلی روی کف موزاییکی صورتم در هم میره و چشم هام رو میبندم .

- الان نه ! الان چشم هات رو باز کن و به من نگاه کن .

متعجب از لحن پر خواهشش که عجیب به گوشم غریبه است پلک هام رو باز میکنم .

- خوب گوش کن ببین چی میگم .

فقط سه ثانیه مکث میکنه تا تاثیر حرفش رو روم ببینه . ببینه واقعا گوش میکنم یا نه .

- تا الان به اندازه ی کافی خودت رو توی دردسر انداختی . اون قدر که بقیه هم باورشون شده تو سرت درد میکنه برای دردسر .

ساعد دست هاش رو روی میز میذاره و انگشت هاش رو توی هم قفل میکنه .

- وقت ندارم حاشیه برم . اگر سرهنگ ازت خواست که بازم کار دیشبت رو تکرار کنی تحت هیچ شرایطی قبول نمی کنی . فهمیدی ؟

گنگ نگاهش میکنم . نگاهم کافیه برای گفتن بی کلام این که نفهمیدم . خودش رو روی میز به طرفم میکشه .

- ببین . این بازی با جونت و آبروی خودت و خانوادته . این چیز ها لا به لای اون چه ما هر روز باهاش دست و پنجه نرم میکنیم گمه اما اگر برای خودت هنوز مهمه پات رو از این بازی بکش بیرون .
- من نمیخوام بازی کنم .
- می دونم اما دیگران میخوان .
- نمی فهمم چی میخواین بگین .

دارم تلاش میکنم سر دربیارم جریان چیه ؟ این هم یه مدل جدید بازجوییه ؟ روش های قبلی جواب نداده حالا دارن متد دیگه ای رو برای گرفتن اطلاعات بیشتری که فکر میکنن دارم امتحان میکنن ؟
نگاهی به ابروهای درهم فرو رفته ام میندازه و بعد برای فقط چند ثانیه حواس و نگاهش رو میده به سمت در اتاق .

- وحید سلطانی مرده . زاهدی رو گم کردیم . مدارکی داریم که نشون میده کاوه دستی توی کار نداره . عاقل تر از اونی هم هست که حتی برای یه برگ جریمه خودش رو درگیر مسائل قانونی و پلیس بکنه . در نتیجه حتی اگر هم از چیزی مطلع باشه نمی تونیم وادارش کنیم باهامون همکاری کنه . چیزی هم علیه بقیه نداریم یعنی حتی نمی تونیم بازداشتشون کنیم . بعد از کلی صرف وقت و نقشه و ... به این میگن بن بست .

تا سر زبونم میرسه که بپرسم چرا این چیزها رو برای من توضیح میده اما نمیذاره . شمرده شمرده ادامه میده .

- نفوذی می دونی چیه ؟ می خوان ازت به عنوان نیروی نفوذی استفاده کنن .

دهنم از روی تعجب باز می مونه . صدام بیشتر به یه جیغ خفه شده می مونه .

- من ؟؟؟ چه کار کنم ؟؟؟
- می خوان براشون خبر بیاری . چه سری چیزها هست که باید بفهمیم . اما راهی برای بدست آوردن این اطلاعات نداریم . چند نفر رو فرستادن که نتونستن کاری بکنن . اون هایی رو هم که دستگیر کردیم بهمون چیزی نگفتن . یعنی نتونستن که بگن . نمونه اش اون راننده ی بخت برگشته . فکر میکنی چطور میشه که یه آدم جوون و سلام تو سلول انفرادی توی محیط ایزوله یک دفعه می میره ؟

نمیذاره جواب سوالش رو توی ذهنم بیارم . حتی بهم مهلت نمیده حرف هاش رو هضم کنم .

- وقتی علائیم بیماریش رو بروز داد اون قدر برای خود ما غیر قابل باور بود که اولش خیال میکردیم داره بازی درمیاره . نمی خواد همکاری کنه . صحبت های درهم و برهم ،خواب آلودگی ... شک برانگیز نبود . وقتی علائمش تشدید شد اولین حدسمون مصرف روان گردان بود . باورپذیرتر بود . بالاخره بودن کانال هایی که این چیزها رو به هر سوراخی می رسوندن .
فکر میکردیم چیز حیاتی ای برای گفتن نداره ،پس احتمال مسمومیت خیلی دور از ذهن بود اما سم بوتولیسم زودتر از ما دست به کار شد و تمام .
ظاهرا چیزی توی سابقه ی تو نیست که براشون شک برانگیز باشه . به خاطر همین میخوان ازت استفاده کنن .اما عاقلانه نیست که قبول کنی . یه لحظه فکر کن وقتی با وجود تدابیر امنیتی توی بازداشتگاه انفرادی یه نفر رو میکشن این کار توی کوچه و خیابون براشون خیلی راحت تره .

مردن !!! ترس !!! همه ی اون ترسی که این چند وقت با گوشت و پوستم حس کردم رو به یاد میارم . انگار از یه تونل وحشت رد شده باشم ، همش الان غیر واقعی به نظر می اومد . مگر میشد بخوان چنین کاری بکنم ؟ روی چه حسابی ؟ نمی پرسم اما امیرعلی خودش جواب میده .

- فکرمیکنن خیلی فرقی با کاری که تا الان کردی نداره . پس از پسش برمیای . اما نباید قبول کنی .
- چرا ؟
- می خوای خودت رو به کشتن بدی ؟ می دونی چند نفر تا حالا خواستن همچین کاری بکنن و جنازشون هم بر نگشته ؟

متفکر به رژه ی مورچه های سیاهی که کناره ی دیوار نزدیک به من در حال حرکت بودن خیره میشم . بیشتر از سر کنجکاوی نه جرات می خوام بدونم .

- اگر من بتونم چی ؟
- نمی تونی .

نمی خواستم برم . نمی خواستم قبول کنم . مثل وقتی که خودت هم مطمئنی نمی خوای کاری رو بکنی اما فقط یه فکر موذی مسخره وادارت میکنه تصور کنی اگر قبول کنی چی پیش میاد . اما صدای محکم امیر علی تحریکم میکنه برای لجبازی کردن . بایه پوزخند چشم هاش رو نشونه میگیرم .

- چرا نمی تونم ؟ فکر می کنید از شما کمترم ؟ خدمت ملی و میهنی بهم نمیاد ؟
- یکی مثل من این کار وظیفه اشه . شغلشه . بابتش پول میگیره .یکی مثل من واسه این کار آموزش دیده . بازم وقتی می خواد شروع کنه اشهدش رو می خونه .

صدای امیرعلی بلند شده اما یه چیزی توشه . یه حس . داد میزنه اما خشن نیست . جواب نمیدم . شروع میکنم به شکوندن مفصل انگشت هام . چرا باید سرهنگ بخواد و اون نه ؟ تردیدم رو که میبینه دستش رو روی میز قهوه ای رنگ با رده های خراشیدگی امتداد میده تا نزدیک دست های پریشون من . اما توی همین لحظه دوباره در باز میشه .

- چرا میکروفن رو خاموش کردی ، قلیچ خانی ؟

جلوی در منتظرم . توی سایه ی درخت های کنار خیابون کمین کردم . می خوام اول من اون رو ببینم . هر چند عجیب حس میکنم من شکارم نه شکارچی . نگاهی به اطراف میندازم دو تا مرد میانسال یک طرف و یه زن چادری که با چادر کرپ ساده اش سخت رو گرفته طرف دیگه ام ایستادن .
جالب ترین چیز دنیا برام توی این لحظه اینه که من توی کار خودم موندم . نمی دونم قهرمان فیلم های جاسوسی ام یا نقش اول یه قصه ی رمانتیک گاهی هم مادر چند تا بچه ی بازیگوش . بعد با این شرایط می خوام راهنمای یکی دیگه باشم .
صبح که مامان زنگ زد هوس کردم استعفا بدم . آرزو کردم زندگی هم شبیه فعالیت های سیا . سی بود که توش فقط می تونستی یه شغل داشته باشی .
از مدرسه ی هیوا به خونه زنگ زده بودن و خواسته بودن حتما امروز بریم دیدن مدیر . به مامان میگم " مادر من گفتن اولیاش بیان . آخه من چطور هنوز ازدواج نکرده شدم مادر یه بچه اونم یه دختر سیزده ساله ". اما مامان هیچ وقت گوشش بدهکار نیست . جوابم رو خیلی راحت داد . " لابد بازم پول می خوان چه من چه تو فرقی نمیکنه . فقط حواست باشه زیاد بهشون رو ندی هان . " می خوام بدونم اگر فرقی نداره چرا خودش نمیره ، که ادامه داد . " مهین از آرایشگرش برام وقت گرفته برای تاتوی ابرو . " این یعنی حتی اگر مامان رو راضی میکردم خاله زنگ میزد و کلی سرزنشم میکرد که چرا نمیذاریم مامانم گاهی هم به خودش برسه . افسردگیش رو هم دوباره مینداخت تقصیر ما .
به ساعتم نگاه میکنم . هنوز چند دقیقه ای مونده اما سر و صدای زیادی که حتی زمین زیر پام رو میلرزونه حرف دیگه ای میزنه . برای بار چندم حرف هایی رو که میخوام بزنم مرور میکنم .
خدا رو شکر هیوا این هفته شیفت بعد از ظهر بود . لازم نبود حتما مرخصی بگیرم .اما تمام وسائلم رو از قبل توی کیفم ریختم . حتی سیستمم رو دو دقیقه زودتر خاموش کردم تا به محض تموم شدن ساعت کاری با اولین تاکسی خودم رو به مدرسه ی هیوا برسونم .
قبل از ورود به دفتر با کشیدن پشت دست روی لبم رد رژم رو کمرنگ کردم . وقتی رو به روی خانم غفاری مدیر مدرسه نشستم به وضوح ابروهاش در هم گره خورد .

- من پای تلفن عرض کردم ولیش بیاد . مادرتون کجان ؟
- خانم غفاری ، مادرم یه کم ناخوشن . این بود که من خدمت رسیدم .
- خانم . مسئولیت تربیت بچه ها با پدر و مادره . یکی از والدینتون باید پیگیر این قضیه باشن .
- می دونم . درست می فرمائین . اما من بیشتر به کارهای هیوا رسیدگی میکنم . برای ثبت نامش هم خودم اومده بودم .

به وضوح با خودش درگیر بود که بهم اطمینان کنه یا من رو هم بفرسته پی ولیم . سعی کردم قابل اعتماد به نظر بیام .

- چیزی شده ؟ من که تمام این ماه گذشته با هیوا ریاضی کارکردم . باز هم نمراتش ضعیف بوده ؟

نفس خسته اش رو بیرون داد و تصمیم گرفت بار مسئولیتش رو روی شونه های من بذاره .

- نه عزیزم . بحث مهمتر از این حرف هاست .

دست برد توی کشوش و یه گوشی موبایل رو روی میزش گذاشت و به طرفم سر داد .

- آوردن موبایل به مدرسه ممنوعه . این رو باید بدونین .

مات و منتظر نگاهش کردم . اما انگار تصمیم نداشت توضیح بیشتری بده .

- هیوا ... یعنی این گوشی مال هیوا نیست .

چهره اش درهم رفت .

- اما خانم سرمد ، ناظم مدرسه این رو از هیوا گرفته . ظاهرا که مال اون بوده . حاضر نشد پسوردش رو به ما بده . بهش گفتم باید مادرش بیاد برای گرفتن گوشی اما میبینید که مجبور شدیم خودمون باهاتون تماس بگیریم . مادرتون ظاهرا گرفتارتر از اونن که حتی بیان دو سه روز غیبت هیوا رو موجه کنن .

با یه قول سرسری بیرون اومدم و حالا ایستادم تا تکلیف هیوا رو معلوم کنم . در آهنی آبی رنگ زنگ زده ی مدرسه که باز می شه هجوم دخترهای مدرسه ای که حس میکنن از زندان آزاد شدن توی غروب ولوله به پا میکنه .
هیوا رو بین جمعیت پیدا میکنم . آستین های یونیفرم کوتاه مدرسه اش رو حتی توی هوای پائیزی بالا داده تا ساق های سبزه اش رو به نمایش بذاره . چند قدم جلو میرم و دستم رو بند کوله ی برزنتیش میکنم .

- کجا به سلامتی ؟

به شنیدن صدام برمیگرده و یه لحظه هول میکنه . با دست مقنعه اش رو جلوترمیکشه تا اون قسمت از موهاش رو که با مش موقت رنگ کرده بپوشونه .

- هما !!!

دلم میخواد دست ببرم و تارهای موش رو لا به لای انگشت هام بپیچونم تا رنگ نسکافه ای موقتش پاک شه . بعد هم گوشش رو بگیرم و ادبش کنم . اما رنگ پریده اش رو که میبینم پشیمون میشم . به جاش یه لبخند اجباری به روی دوست هاش میزنم و میگم .

- بچه ها امروز هیوا با من میاد . میخوایم بریم یه گشتی بزنیم .

نهایت کاریه که می تونم بکنم تا غرورش جلوی همکلاسی هاش حفظ بشه .
با دوست هاش دست میده و کمی فقط کمی از مدرسه دور میشیم . از قصد مسیری که پرنده توش پر نمیزنه رو انتخاب کردم . سکوتش میگه منتظره تا من شروع کنم .

- خب ؟
- خب به جملات آبجی خانم .

می دونه از این دست اصطلاحات بدم میاد . مخصوصا می خواد بزنه توی خط شوخی . گوشی رو از توی جیب مانتوم بیرون میارم و میگیرم جلوی صورتش .

- این چیه ؟
- مال من نیست .
- مال تو نبودنش که مشخصه . می خوام بدونم مال کیه .

صداش رنگ التماس میگیره . حواسم رو جمع میکنم که به جای خواهر احساساتی یه مشاور بزرگتر عاقل باشم .

- هما . به خدا من ...
- قسم نخور هیوا . میدونی بدم میاد . فقط بگو مال کیه ؟

لحنم اون قدر محکم هست که بهش بفهمونه جدیم . سکوت میکنه .

- هیوا یا به من راستش رو میگی یا باید به بابا جواب پس بدی .

قدم هاش شل شدن . صدای قورت دادن آب دهنش رو میشنوم اما صدای خودش به زحمت در میاد .

- خب . مال داداش بنفشه است .

باید حدس میزدم . این رفت و آمدهای بی حساب با بنفشه خیلی هم بی حساب نبود .

- آخه من به تو چی بگم الان ؟
- هیچی .
- خیلی لطف داری با این راهنمائیت !!!

قیافه ی حق به جانبی به خودش میگیره و میگه .

- رطب خورده منع رطب کی کند هما خانم !!!

یه جرقه کافیه تا دوباره یاد دیروز بیفتم . وقتی بعد از چند ساعت سوال و جواب بی وقفه برگشتم شرکت تا کارهام رو جمع کنم و ببرم خونه که تمومشون کنم سه جفت یا بهتر بگم چهار جفت چشم کنجکاو انتظارم رو می کشیدن .
آرزو و نسترن و رشیدی که بالای سرم ایستادن تا ببینن تو اون جعبه ی کذایی چیه و سهرابی که سایه اش رو از پشت شیشه های پارتیشن حسابداری می دیدم .
یه جعبه ی کوچیک توی یه پاکت کاغذی که تبلیغات یه مغازه ی اسباب بازی فروشی روش بود. کارخانه ی هیولاها . جعبه صبح با یه پیک رسیده بود شرکت و به گفته ی پیک موتوری باید به دست من میرسید .
روی کارت کوچیک زیر روبان جعبه فقط یه جمله نوشته بودن " از سورپرایز خوشت میاد ؟ " .نمی دونستم جواب این سوال چیه . خطش آشنا نبود . با اتفاقات اخیر این خط و جمله برای من که دیگه از ریسمون سیاه و سفید هم می ترسیدم چیز خوشایندی نبود . اما نمی تونستم پیش اون چشم ها کاری بکنم . هر چند هیولای بنفش پشمالوی روی پاکت با اون پلاکارد بزرگ " کارخانه ی هیولاها " توی بغلش رو مطمئنا قبلا دیده بودم . اما کجا ؟
دست آرزو زودتر از ذهن کرخت من به کار افتاد و جعبه رو باز کرد . می خواستم جلوش رو بگیرم ، بگم نه ، جعبه رو بردارم و از پنجره بیرون بندازم اما دیر شده بود . صدای جیغ خفه ای که از گلوم بیرون اومد و من که خودم رو به صندلی چسبونده بودم کنار یه جوجه ی زرد پلیشی که از روی پایه ی فنری توی جعبه بیرون پرید شد مایه ی خنده بقیه و ترس خودم .
جوجه ی رنگی توی جعبه !!! من کارت اون اسباب بازی فروشی رو توی کیف کاوه دیده بودم .
هیوا دوباره با کنایه ادامه میده و نمیذاره فکرم رو جمع کنم .

- نکنه می خوای بگی خود خسیست برای خودت دیروز عروسک خریدی ؟
- هیوا !!! اولا سن من دقیقا دو برابر توئه . من تا قبل دانشگاهم سراغ این جور برنامه ها نرفته بودم . دوما الانش هم هنوز از کسی هدیه ی به این گرون قیمتی قبول نمیکنم که معلوم نیست پشتش چه خواسته ای خوابیده باشه .
- تو بدبینی .
- من اون قدر دیدم که دیدم بد شده . تو چی ؟

یه گوشه می ایستم و آستین هیوا رو میگیرم تا مجبورش کنم بهم توجه کنه .

- اولا الان وقت این کارها نیست . نمیگم باید فقط بچسبی به درس و مدرسه اما تفریحت باید مناسب سن و سالت باشه . دوما داداش بنفشه هم تاجایی که میدونم یه پسر دبیرستانیه . یعنی سنی نداره که بخواد به چیزی جدی فکرکنه . این مسائل که پس فردا برای تو میشه درگیری عاطفی برای اون بازیه .

به جای این که به قیافه ی آویزون هیوا نگاه کنم سربرمیگردونم و پشت سرم رو از نظر میگذرونم . تا ته کوچه غیر از ما کس دیگه ای نیست .

- بابا مگه ما چه کار میکنیم ؟ فقط یه وقت هایی که ...

برمیگردم و توی چشم های نالانش خیره میشم .

- نمی خوام بدونم چه کار کردید . بهت میگم از این به بعد باید چه کارکنی . از این به بعد مدرسه رو به خاطر هیچی نمی پیچونی . هر از گاهی میگم مامان زنگ بزنه مدرسه جویای وضعیتت بشه . من هم یه وقت هایی بی خبر میام ببینم داری چه کار میکنی . از فردا هم بعد از برگردوندن این گوشی به بنفشه دیگه دور و بر اون هم پیدات نمیشه چه برسه به داداشش .

دستش رو میکشم تا وادارش کنم راه بیفته . برای یه لحظه دوباره سر برمیگردونم تا کوچه رو ببینم . یه زن چادری پشت ماست . چادر کرپش رو محکم چسبیده تا توی باد ذره ای جا به جا نشه. فکر میکنم لابد از یکی از این خونه ها بیرون اومده.

- هما !!! بنفشه دیگه چرا ؟ دوستی هم غدقنه مگه ؟

غرغرکردن های هیوا و صدای قدم های زن که پشتمون میاد روی اعصابم بازی میکنن . تقریبا دارم می دوم . پا شل میکنم تا هم ریتم راه رفتن و هم آرامشم رو حفظ کنم .

- هیوا . چیزی که تو این دنیا زیاده دوست . بنفشه نشد یکی دیگه . اما تو فقط یه نفری . به خاطر هیچ کس خودت رو نابود نکن .

نمی فهمم هیوا چی جواب میده . دیگه صدای قدم ها نمیان . ناخودآگاه یک دفعه برمیگردم تا پشت سرم رو ببینم . زن نیست . هیچ کس توی کوچه نیست . باز راه میفتم و حرف آخر رو به هیوا میزنم .

- نق نق ممنوع . عاقلانه عمل کن تا کاری به کارت نداشته باشم .

دوباره صدای قدم ها توی گوشمه . جلوی خونه بدون مکث کلید میندازم و در رو باز میکنم . هیوا رو با یه ضرب ملایم هل می دم تو . نمی خوام به پشت سرم برگردم . نمی خوام ببینم زن هست یا نه . الان دیگه می دونم . من از سورپرایز خوشم نمیاد .

میگن حیوانات اتفاقات رو با شم غریزیشون زودتر از موعد بو میکشن . اگر اون ها می تونن چرا آدم ها نتونن ؟
امروز از اون روزهاییه که یه حس غریبی دارم .نه خوب نه بد فقط غریب . چند تا خرید کوچیک دارم اما میذارمش برای بعد و میرم تا زودتر به آرامش خونه برسم .
خونه هم آرومم نمیکنه . با این که ناهار هم نخوردم اما حوصله ی خوردن چیزی رو هم ندارم . مامان که این روزها یه شب درمیون غذا درست میکنه افتاده به جون خونه و داره تمیزکاری میکنه . بالای چهارپایه که میبینمش تعجب میکنم . جارو و گردگیری این یکی دو ساله تقریبا جمعه ها انجام میشد اونم اگر من حوصله اش رو داشتم . اما حالا مامان داشت پرده های تازه شسته شده رو آویزون میکرد . شوک دیدنش توی وضعیتی که با گیره های پرده سر و کله میزنه بیشتر از یه تلنگره . میشه گفت یه ضربه است .
سلامی میدم و میرم توی اتاق . خودم رو روی تخت ولو میکنم .صدای قژ قژ فنر های تخت و خس خس سینه ام سمفونی بی نظیری اجرا می کنن ! سینه ام میسوزه .نمی دونم این سرماخوردگی لعنتی کی میخواد خوب شه !
دلم استراحت میخواد اما هر کاری میکنم نمی تونم مامان رو با اون دست دردش ، دست تنها بذارم . بلند میشم و میرم کمک . اما مامان مثل همیشه با اومدن من یادش میره من کمکم و اون نقش اصلی . چهارپایه و پرده رو برای من میذاره و میره .
هنوز از بالای چهارپایه درست پائین نیومدم که بابا از راه میرسه . امروز زود اومده ! ضربه ی دوم ! اما وقتی مامان میره استقبال و کمکش شصتم خبردار میشه یه چیزی شده . دست های بابا از کیسه های میوه پر شده . میرم توی آشپزخونه که ضربه ی آخر دهنم رو باز میکنه . غیر از میوه روی سنگ اپن یه جعبه گز و یه جعبه هم شکلات های کاکائوییه . با لحنی که نمی تونم بی تفاوت نگهش دارم از مامان می پرسم .

- خبریه ؟
- نه چه خبری؟
- مهمون داریم؟
- مگه باید همیشه مهمون داشته باشیم . نمیشه خودمون رو یه کم تحویل بگیریم .

حرف های مامان مشکوکه . ریتم حرف زدنش تند شده . حسم بهم میگه یه چیزی هست که جراتش رو نداره به من بگه . اگر مادرها خیلی خوب بچه هاشون رو میشناسن ، دخترها هم یه کم از مادرشون شناخت دارن . یه نگاه بهش میندازم . مشخصه همین امروز موهاش رو رنگ کرده . آخرین بار که این جوری پر جنب و جوش دیده بودمش کی بود ؟ وای نه ! یک دفعه چراغ های ذهنم روشن میشن .

- مامان خواستگار که قرار نیست بیاد ؟

رنگ مامان می پره و همون جور که ازم فاصله میگیره، شروع میکنه به آسمون ریسمون بافتن .

- وا !!! تو این دوره زمونه کی دیگه می ره خواستگاری ؟ حالا اگر یه نفر هم خدا زد پس سرش اومد سراغ تو خدا رو شکر کن . این قدر رو ترش میکنی کی میاد طرف تو .

دندون هام رو روی هم میکشم و بهم فشار میدم تا چیزی نگم که بهم بریزتش . اما خون خونم رو میخوره . از اون سری که , خانم زوار , همسایه ی پائینی اومد و قرار خواستگاری رو روز قبلش بهم زد هنوز گرفته ام .قبل از اینکه بفهمه هادی افتاده زندان دختر خوبی بودم که دوست داشت زن پسر برادرش بشم اما همین که جریان رو فهمید , پسرک از قصد ازدواج افتاد اون هم درست روز قبل از خواستگاری دختری که حتی تا حالا ندیده بود !
هیچی نمی پرسم . چه فرق میکنه این خواستگار محترم اسمش چیه یا معرفش کیه وقتی میدونم این یکی هم مثل بقیه است .
به زور مامان یه دوش سرسری میگیرم و لباس می پوشم .نه آرایشی نه تلاشی . فقط دلم میخواد این خیمه شب بازی زودتر تموم بشه . زیر بار چای آوردن و این رسم و رسوم نمیرم . میشینم توی پذیرایی منتظر ورود حضرت والا !
زنگ در رو که میزنن آماده ی انفجارم . آماده ام تا از هر چیز داماد آینده ایراد بگیرم و قبل از این که اون من رو کوچیک کنه من از زندگیم بندازمش بیرون . از پشت یه آقای حدودا 60 ساله و به تمام معنا آقا و یه دختر جوون شاید بیست و دو سه ساله چشمم به مرد میفته که شاید به زحمت همسن خودم باشه . اولین بهانه! توی دست هاش هر چی دنبال گل یا شیرینی میگردم چیزی نمیبینم . دومین بهانه ام هم جور شد ! هر چند میدونم این بهانه ها فقط برای حفظ غرورمه . بعد توی دلم میگم وضعیت خانوادگی من رو نمیدونه و گل و شیرینی نیاورده . وای به حال وقتی بفهمه . گمانم از شدت حرصی که میخورم کبود شدم که پشت سرشون چشمم میفته به آخرین کسی که امشب انتظار دیدنش رو داشتم .
ادامه دارد....
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
پوکر - sober - 26-09-2015، 7:36
RE: پوکر - sober - 05-10-2015، 6:47
RE: پوکر - sober - 07-10-2015، 13:48
RE: پوکر - sober - 08-10-2015، 10:28


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان