امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تاوان گناه خواهرم

#5
قسمت ششم
- چشم ميخورم ولي بعد .
- باشه پس نخواب برم برات يکم آبيموه تازه بيارم ... ناهار که درست حسابي نخوردي لااقل آبميوه بخور خوبه !
و سيني غذا رو برداشت رفت بيرون . نفس راحتي کشيدم ، بوي گوشت حالمو بد ميکرد ولي به اجبار بايد ميخوردم . خودم ميدونستم که برام نيازه ولي خب ويار کار خودشو ميکنه .
به آرومي تو تخت سر خوردم و پشت به در دراز کشيدم و چشمامو بستم ، عجيب خوابم مي اومد .
هنوز چند لحظه نگذشته بود که در باز و بسته شد و چند ثانيه بعد صداي گذاشتم ليوان رو عسلي کنار تختم اومد و بعد دستي رو بازوم نشست .
چشمامو به هم فشار دادم و با ناله گفتم :
- به خدا نميتونم .... معدم جا نداره بخورم .
- خب الان نخور !
با شنيدن صداي سياوش ناخودآگاه سريع نشستم ولي زير دلم بدجور تير کشيد و باعث شد آخ نسبتأ بلندي بگم .

سياوش سريع شونمو گرفت و دوباره منو خوابوند و با لحني که باورش برام سخت بود گفت :
- آروم باش ويدا ... به خدا کاريت ندارم ... آروم باش عزيزم .
در حالي که صورتم هنوز از درد تير کشيدن دلم جمع شده بود نا باور بهش نگاه کردم .
اگر به سلام بودن عقل و گوش خودم شک داشتم قطعا فکر ميکردم اشتباه کردم .
با تعجب گفتم :
- عزيزم ! ؟
سياوش سرشو انداخت پايين و آروم گفت :
- حق داري ...
تلخي نفرتي که تو قلبم کاشته بود يکباره به زبونم ريخته شد و گفتم :
- بله که حق دارم ... چطور آدمي که بهم ميگفت من يه بدکاره ام ...
سياوش انگشتشو گذاشت رو لبهام و مانع ادامه حرف زدنم شد ، دستشو پس زدم و اينبار با لحني گزنده تر گفتم :
- مگه تو همون نيستي ؟ ... مگه تو هموني نيستي که اونشب انقدر منو زد که نزديک بود بچم بميره ؟



در کمال ناباوريم رد اشکي تو چشمهاي سياوش پيدا شد . زبونم بند اومد و ساکت شدم . من مثل اون نبودم که با ديدن اشک يه نفر ديگه حتي دشمنم تحت تأثير قرار نگيرم . من مثل اون نبودم که به راحتي با حرفم يکي رو آزار بدم و راحت از کنارش بگذرم کاري که سياوش تمام اين مدت کرده .
ساکت با اخم نگاهش کردم ، سکوتي چند دقيقه اي بينمون حکم فرما شد و در نهايت اين سياوش بود که سکوت رو شکست .
- ميدونم خيلي بهت بد کردم ... ولي ويدا الان يادآوري اتفاقات گذشته اول از همه به تو و بچمون صدمه ميزنه .
پوزخندي زدم و با همون لحن گزنده گفتم :
- هه ! بچمون .... چه واژه ي مسخره اي .... نه حضرت آقا اشتباه به عرضتون رسوندن .... بچه اي که تو شکممه فقط مال خودمه ... سهم تو فقط اون يه شب بود ... شبي که به زور و تهديد منو مجبور که همراهيت کردي .
بدون اينکه دست خودم باشه از ياداوري اون شب بعض کردم ، هنوز هم با ياداوري اون شب حس بدي پيدا ميکنم .
سياوش بي حرف تو چشمام خيره شد ، هيچ علاقه اي به خوندن نگاهش نداشتم بنابراين سرم رو برگردوندم و پشت بهش دوباره دراز کشيدم .
- من بايد استراحت کنم .... برو بيرون .
سياوش چند ثانيه مکث کرد و بعد بلند شد و از اتاق خارج شد . اشکهام رو صورتم روان شدند . خدايا من چکار کرده بودم که سرنوشتم اينطور نوشتي ؟ ... من که حتي دشمنم رو هم ناراحت نميکردم چرا بايد زندگي و تقدير کاري باهام بکنه که حالا تنها هدفم بشه گرفتن انتقام از کسي که پدر بچه هامه !
من با خودم عهد کرده بودم که محکم باشم ، تا امروز به عهدم وفا نکردم ولي بايد از اين به بعد محکم باشم . به دست اوردن بچه هام تازه اول کار بود .
انقدر به هدفم و انتقامي که ميخواستم بگيرم فکر کردم که نفهميدم کي خوابم برد .
دو روز از مرخص شدنم ميگذشت ، با کمک سودابه خانم دوش گرفته بودم و در حال خشک کردن موهام بودم که در باز شد و درسا با خنده در حالي که چند شاخه گل تو دستش بود دويد تو . سشوار رو خاموش کردم و رو ميز گذاشتم و دستامو براي در آغوش کشيدن درسا باز کردم .
درسا دويد طرفم و دستاشو دور گرنم حلقه کرد ، با احتياط بغلش کردم و رو پام نشوندمش و موهاشو بوسيدم .
- سلام دختر قشنگم ... کجا بودي تو ؟
درسا با خنده گلها رو داد دستم و صورتم رو بوسيد .
- به چه گلهاي قشنگي ... ممنون عزيزم .
- خانم خوشگله موقع دادن گلها چي بايد ميگفتي ؟
صداي کيارش بود که تازه وارد اتاق شده بود . درسا با گيجي به کيارش نگاه کرد . کيارش خنده اي کرد و اومد جلو درسا رو ازم گرفت و نشست رو تخت .
- تو باز نشستي رو پا مامانت ؟
درسا خنده ي قشنگي کرد و خوشو براي کيارش لوس کرد ، کيارش هم گونشو محکم بوسيد .
با لبخند بهشون نگاه کردم و گفتم :
- خب حالا جريا ن اين گلها چيه ؟
کيارش دستي به سر درسا کشيد و گفت :
- با درسا تو حياط بوديم که هي مامان مامان ميکرد منم گفتم بيا براي مادرت گل ببر .. البته بايد موقع دادنش هم ميگفت بفرماييد ولي خب ضريب هوشيش به باباش رفته و يادش نموند .
اخمي ظاهري کردم و گفتم :
- ا ! نگو کيارش ... بچم خيلي باهوشه !
کيارش چپ چپ نگاهم کرد و با لحن بامزه اي گفت :
- مادرش ازش تعريف نکنه کي بکنه ؟ .... دو دقيقه يه کلمه يادش نموند اونوقت تو ميگي باهوشه .
خنديدم و خواستم جوابشو بدم که در زده شد و خدمتکار مامان مهري مريم اومد تو .
- ببخشيد ويدا خانم ... يه آقايي اومدن با شما کار دارن .
با تعجب گفتم :
- با من ؟ ! ... خودشو معرفي نکرد ؟
- نه خانم فقط گفتن با همسر آقاي کيان ، خانم فرخ کار دارن !
کيارش درسا رو گذاشت رو زمين و رو به مريم گفت :
- درسا ببر تو اتاقش .
و رو به من گفت :
- ميخواي کمکت کنم بري بيرون .
- خواهش ميکنم اگه ميشه .... ببينم کيه که با من کار داره .
شالي رو سرم انداختم و اشارپم رو پيچيدم دورم و با کمک کيارش به طرف سالن نشيمن رفتم .
همين که وارد سالن شدم سياوش رو ديدم که داشت با اخم به فردي که روي مبل پشت به ورودي سالن نشسته بود نگاه ميکرد .
سياوش با ديدن من که با کمک کيارش داشتم راه ميرفتم بلند شد و اومد نزديک خواست دستمو بگيره که دستمو کشيدم و با کمک کيارش روي کاناپه نشستم و کيارش هم با حفظ فاصله نشست کنارم . سياوش چند لحظه مکث کرد و بعد نشست سر جاي قبليش .
تازه فرصت کردم به مردي که رو به روم نشسته بود . به شدت برام آشنا بود ، مغزم با آخرين سرعت خودش کار ميکرد تا به ياد بيارم مرد رو به روم کيه .
مرد که ديد با چشماهي ريز شده دارم نگاهش ميکنم گفت :
- سلام خانم فرخ ... منو يادتونه ؟
- چهره اتون برام خيلي آشناست ولي متأسفانه به ياد نميارم .
مرد لبخندي که به نظرم تلخ بود زد و گفت :
- من سامان هستم .... خواستگار زمان دانشجويي ديبا !
خواستگار ديبا ؟ ! ... آره تازه يادم اومد . ذهنم سريع برگشت به شش يا هفت سال پيش ، زماني که ديبا دانشجو بود و سامان بهش علاقه مند شده بود .
اون روزها من به خاطر تصادفي که کرده بودم تو خونه بستري بودم و از يه سال تحصيل عقب افتادم .
ذهنم رفت به روزي که ديبا با خوشحالي اومد اتاقم و بهم گفت پسري که مدت ها ازش خوشش مي اومده پا پيش گذاشته و خواستگاري کرده .
- واي ويدا باورت نميشه امروز کي منو دعوت کرد کافي شاپ .
من که هميشه نگران رفت و آمد ديبا بودم نا نگراني گفتم :
- کافي شاپ ؟ ... ديبا بعد تو هم باهاش رفتي ؟
ديبا مقنعه اشو از سرش در اورد و چهار زانو نشست رو تختم و با هيجان گفت :
- اگه بدوني کي بود بهم حق ميدي ...
منتظر نگاهش کردم که با يه لبخند شاد با ذوق گفت :
- سامان رفعتي .... باورت ميشه ويدا ... سامان امروز بهم گفت باهام کار خيلي مهمي داره و دعوتم کرد کافي شاپ ، بعد از يکم ناز باهاش رفتم .... بهم گفت ازم خوشش ياد و به علاقه مند شده و از اجازه خواست با خانواده جلو بياد تا بيشتر آشنا بشيم .
ديبا با اتمام حرفش با ذوق پريد و بدون توجه به پاي شکسته ام محکم بغلم کرد . براش خيلي خوشحال بودم ، ديبا مدتي بود که به يکي از پسره هاي همکلاسيش علاقه مند شده بود ولي غرورش و کلاس دخترانه اش باعث ميشد به پسره نزديک نشه ولي اونروز خود پسره اعتراف کرده بود که به ديبا علاقه داره .
همه چيز بينشون تا زماني که خانواده پسره در جريان قرار گرفتند خيلي خوب بود ، تقريبا هر روز بعد از دانشگاه با هم بيرون ميرفتند و به گفته ي ديبا در اکثر موارد هم با هم به تفاهم ميرسيدند ولي روزي که سامان به خانواده اش اطلاع داد همه چيز به هم خورد ، خانواده سامان به شدت مخلافت کردند و چند وقت بعد هم سامان به اجبار خانواده اش رفت خارج از کشور براي ادامه تحصيل .
تا يه مدت بعدش ديبا و سامان با هم ارتباط تلفني و اينترنتي داشتن ولي به يک باره ديبا از همه چيز دست کشيد و ارتباطشو با سامان قطع کرد .
از اون به بعد خودشو تو درسش غرق کرد و ديگه هيچ خبري از سامان نشد تا اينکه ديبا موقع کار با سياوش آشنا شد و ازدواج کرد و همه چيز فراموش شد .
با تکون نامحسوس کيارش به خودم اومدم ، نگاهي به سامان که با پسر جوان هفت سال پيش خيلي فرق ميکرد انداختم و گفتم :
- براي چي اومدي اينجا ؟ ... هر چي بين تو و ديبا بود با رفتنت و بعدش هم قطع شدن ارتباطتون تمام شد ... حالا براي چي اومدي اينجا !
ساماني نگاهي که به نظرم پر درد مي اومد بهم کرد و گفت :
- ارتباطمون به خاطر ديبا قطع شد ... علاقه اي که بينمون بود شايد از طرف ديبا تمام شد اونموقع ولي نه از طرف من .
- سامان با اين حرفا به چي ميخواي برسي ؟ .... حتما خبري داري که ديبا الان نزديک به دو ساله که فوت شده ... ديبا ديگه نيست ... اگر به فرض محال علاقه اي هم بود که من صد درصد ميدونم که همون موقع رفتنت تمام شده ! بوده، اون علاقه با مرگ ديبا به پايان رسيده .
سامان خيره بهم نگاه کرد و گفت :
- خيلي شبيه ديبا هستي ... احساس ميکنم خود ديبا الان رو به روم نشسته و با سرسختي هميشگيش داره جوابمو ميده .
يه لحظه يخ کردم ، اين داره چي ميگه ؟ ... درسته شباهت کامل من و ديبا غير قابل انکاره ... ما کاملا شکل هم بوديم ولي الان ... بهتر بود هر چه سريعتر به اين حرفاهاي الکيش پايان ميدادم .




قبل از اينکه حرفي بزنم سياوش با لحن نه چندان دوستانه اي گفت :
- اين خانم ديبا نيست ... ويداست زن من ! ... حرف اصليتو بزن وگرنه همين الان رفع زحمت کن .
سامان نگاهي به سياوش انداخت و با لحن خاصي انگار داره براي مخاطبي خاص غير از ما صحبت ميکنه گفت :
- سياوش کيان ... شوهر ديبا ... هموني که روز تصادف تا حد مرگ ترسونده بودش .... هموني که ميخواست ديبا رو به مرگ محکوم کنه ! ... ميخواست سنگسارش کنه ! ... هموني که باعث پريشون شدنش ، ترسيدن بيش از حدش شد و در نهايت باعث شد نتونه با اون حالش ماشينو کنترل کنه و اون تصادف لعنتي اتفاق افتاد و ديبا رو به کشتن داد ....
به سياوش که عصباني داشت نگاهش ميکرد خيره شد ، پوزخندي زد و گفت :
- تو هموني .... همون !
صورتم از اشکهام خيس شده بود ، يادآوري خاطرات مرگ ديبا و از همه مهتر عامل اون تصادف و مرگش قلبمو يک بار ديگه خون کرده و به در اورده بودند . سامان داشت حقيقت محضي که بود ... حقيقتي که منو نزديک به دو ساله داغون کرده رو يک بار ديگه با صداي بلند ميگفت .
با صدايي که از شدت بغض ميلرزيد گفتم :
- سامان چي ميخواي ؟ ... اومدي حقايق درد اور زندگيمو دوباره به يادم بياري ؟
سامان کمي مکث کرد و گفت :
- نه اومدن يه سري حقايق رو کنم ... ازتون ميخوام اول بزارين حرفامو بزنم بعد به فکر مجازاتم باشين .... گرچه من به اندازه کافي مجازات شدم .
منتظر بهش نگاه کردم ، سامان انگار داره افکارشو جمع و جور ميکنه چند لحظه اي فکر کرد و گفت :
- من عاشق ديبا بودم .... وقتي براي اولين بار بهش ابراز علاقه کردم از ته دلم درباره عشقم بهش گفتم .... تو اون زمان کوتاهي که با ديبا دوست بوديم بهترين دوران زندگيم بود .... ديبا نيمه گمشده و زن زندگي من بود و من باهاش احساس خوشبختي ميکردم .... ولي نشد ... قصر خوشبختيم وقتي خانواده ام از جريان باخبر شدن خراب شد ... با هزار جور تهديد و ترفند مجبورم کردن از کشور برم .... موقع رفتن به ديبا قول دادم که با دست پر برگردم و زندگي اي که آرزوشو داشتيم با هم بسازيم ... ديبا گفت منتظر ميمونه و من با اميد به روزي که دوباره بر ميگردم پيشش رفتم .
مکث کرد ، به نقطه اي خيره شده بود و لبخندي محو رو صورتش بود ... خاطات اون روزها براش شيرين بود . منتظر بهش نگاه ميکردم که ادامه داد .
- اوايل باهام ارتباط تلفني و اينترنتي داشت ولي يه دفعه اي به دلايلي ناشناخته گفت ديگه نميتونه صبر کنه و کشيد کنار .... داغون شدم ولي گفتم اشکلاي نداره ... ديبا چون دلتنگه اينجور ميکنه .... با يه مدرک حسابي و دست پر برميگردم و به دستش ميارم .... تمام تلاشم رو تو درسم کردم و بعد از دو سال و خرده اي با افتخار برگشتم ولي وقتي رفتم سراغ ديبا فهميدم که ديبا ازدواج کرده .... ديبا منتظر نمونده بود و ازدواج کرده بود .... نابود شدم ... تصميم گرفتم زندگي اي که به ناحق ازم گرفته بودن رو پس بگيرم ... ديبا رو پس بگيرم .
با اظراب نگاهش ميکردم ، يه جورايي از چيزي که ميخواست بگه هراس داشتم ، ميترسيدم زبان باز کنه حرفهايي بزنه که داغونترم کنه ، خواستم مخلافت کنم ... خواستم بگم ادامه نده ولي يه حسي مانعم شد ... يه چيزي درونم بهم ميگفت ساکت باشم و بزارم حقيقت رو بشه ... هرچند که شايد برام تلخ ميبود .
حالت سامان چندان عادي نبود ، احساس ميکردم يه مشکلي داره ... رنگ صورتش غير عادي پريده بود و لرزش محسوسي هم تو دستاش بود ولي با اين حال ادامه داد .
- رفتم سراغ ديبا ..... فهميدم با رييس کارخونه اي که توش کار ميکرده ازدواج کرده .... شوهرش خوب بود ولي ديبا براش لقمه ي بزرگي بود ... لقمه اي که از من دزديده شده بود .... يه مدت افتادم دنبال ديبا آمارشو در اوردم .... روابط اجتماعيش خيلي زياد بود ولي کج نميرفت ..... دوستاي زيادي داشت و زمان زيادي بهشون اختصاص ميداد ... حتي چند باري هم فهميدم تنهايي ميره پارتي ولي با اينحال خلاف نميکرد و منم نميتونستم اتويي ازش بگيرم جز اهميت زيادش به دوستهاش که ظاهرا زياد هم براي شوهر پر مشغله اش مهم نبود .... تا اينکه يه بار تو يه مهموني که طبق معمول ديبا رو زير نظر گرفته بودم متوجه شدم بيش از حد نوشيدني خورده و هوشياريشو از دست داده .... اين فرصتي بود که ميخواستم .... به يکي از بچه ها ي اونجا مقدار قابل توجهي پول دادم و فرستادمش پيش ديبا ... پسره بعد از اينکه مقدار زيادي نوشيدني به خورد ديبا داد و هوشياريشو کامل از بين برد ... ديبا رو برد تو تراس .. ديبا حالش زياد خوب نبود و هر کاري پسره ميکرد عکس العملي نشون نميداد .... تو چند تا موقعيت حساس که عمدأ ساخته شده بود ازشون عکس گرفتم و پسره رو رد کردم رفت بعد هم ديبا رو بردم خونه خودم .... اونشب تا صبح فقط داشتم نگاهش ميکردم .... ديبا واقعا زيبا بود .... با اينکه ميخواستم برش گردونم ولي نميخواستم تا وقتي شوهر داره بهش دست بزنم پس فقط بهش نگاه کردم .... به زني که عشق زندگيم بود .






با عصبانيت به طرف سامان حمله کردم ... حتي دردي که زير دلم پيچيد هم نتونست مانعم بشه .... چنگ زدم به پيرهنش و با گريه داد زدم ..
- اين عشق نبوده عوضي ... اين حس کثيف تو عشق نبوده .... چه بلايي سر خواهرم اوردي ؟ ... چکارش کردي آشغال !
حرفهاي سامان بدجور منو به هم ريخته بود ... به شدت گريه ميکردم . کيارش به سختي منو از سامان جدا کرد .
- آروم باش ويدا .... حالت داره بد ميشه ... ميخواي ببرمت تو اتاقت ؟
خودمو کمي از کيارش دور کردم و زل زدم به سامان گفتم :
- نه ... بايد بدونم چه اتفاقي افتاده ... ميخوام بدونم اين نامرد با ديبا ي من چکار کرده !
نگاهي به سياوش انداختم .... با چشمايي گرد شده خشک شده داشت به سامان نگاه ميکرد .
سامان سرشو انداخت پايين ادامه داد :
- روز بعدش که ديبا بيدار شد و ديد تو خونه ي منه شوکه شد .... بهش گفتم که از دست يه مرد نجاتش دادم و اوردمش خونه ام ... باور نکرد و بعد از کلي گريه و جيغ و داد رفت .... اين تازه اول ماجرا بود ... تقريبا يک ماه بعد عکس ها رو پرينت گرفتم و رفتم پيش ديبا ... خواستم کارمو شروع کنم ولي ديبا همون روز فهميده بود که بارداره ... داغون شدم ... دست نگاه داشتم تا اينکه بچش که يه دختر بود به دنيا اومد ... ديبا خيلي رود برگشت به زندگي عاديش ... ديگه وقتش بود .... رفتم پيشش و عکس ها رو نشون دادم و تهديدش کردم اگر برنگرده پيشم عکس ها رو ميرسونم دست شوهرش .... ديبا اولش کلي خواهش و التماس کرد که زندگيشو به هم نريزم ولي من تو خواسته ام مُصر بودم .... از اون روز هر وقت ميخواستم با تهديد با خودم همراهش ميکردم ولي رابطه امو باهاش نزديکتر نميکردم .... حتي يه بار مجبورش کردم باهام بياد دوبي ولي شوهرش اومد و برشگردوند و بعد از اون ديبا ديگه به حرفم گوش نکرد ....سه ماه تمام هر کاري کردم حتي يه قرار ملاقات هم نيومد تا اينکه با کمک يکي از دوست دخترام تو يکي از دورهمي ها مقدار قابل توجهي ديازپام به خورد ديبا دادم و بدون هيچ جاب توجهي در حالي که به خواب عميقي فرو رفته بود بردمش خونه ام .
هر سه وحشت زده به سامان نگاه ميکرديم ... هيچ کدوم توان هيچ حرکتي نداشتيم .
سامان حالش بد شده بود .... بدنش ميلرزيد و عرق کرده بود ، يه قرص از جيب کتش در اورد و بدون آب خوردش و چند لحظه بعد ادامه داد .
- آخرين تير براي به دست اوردن ديبا رو زدم .... لباسهاشو در اوردم و تو تخت خوابوندمش .... دوربين رو تنظيم کردم به طوري که صورتم معلوم نباشه چند تا عکس گرفتم .... وقتي هم روز بعد ديبا بيدار شد بهش گفتم با من بوده ... ديبا بعد از کلي گريه و نفرين از خونم با چشمهاي گريون رفت .... چند روز بعد عکس ها رو چاپ کردم و فرستام براي شوهرش .... فکر ميکردم شوهرش به خاطر آبروش بي سر و صدا طلاقش ميده ولي اينجور نشد ...
سامان در حالي که به گريه افتاده بود و تمام بدنش ميلرزيد به صحبتش ادامه داد :
- روزي که عکس ها رسيد دست شوهرش ديبا طرفهاي عصرش بهم زنگ زد ... گريه ميکرد و نفرينم ميکرد .... ميگفت شوهرش ميخواد سنگسارش کنه ... ترسيده بود سعي ميکردم آرومش کنم ولي ديبا وحشت زده بود و مدام داد ميزد و گريه ميکرد ... هر چي گفتم فراريش ميدم ... نجاتش ميدم انگار گوش نميکرد تا اينکه صداي وحشتناکي از اونطرف خط شنيدم و بعدش صداي جيغ ديبا و يه نفر ديگه و بعد هم ارتباط قطع شد .... هر چي تماس گرفتم دستگاه خاموش بود ... همون شب فهميدم که ديبا تصادف کرده و همراه مادرش که تو ماشين بود مرده .... سهم من شد شنيدن آخرين صداي زندگي عشق زنديگيم و صداي مرگش ..... ديبا رفت و منو با عذاب وجدان مرگش تنها گذاشت .
جيغ بلندي زدم و با گريه رو زمين افتادم ، ديباي من بي گناه بوده .... ديبا خيانت نکرده ...
- لعنت به تو سامان .... تو چکار کردي ؟
به شدت گريه ميکردم و داد ميزدم ... زجر مرگ ديبا و اين يک سال و خورده ي زندگيم جلو چشمم بود ... زجري که بيجهت بود .... مرگ ديبام .... مرگ خواهر بيگناهم که بيرحمانه به خاک و خون کشيده شد .... اسمش و آبروش به هيچ و پوچ به باد رفت .... زندگيش به خاطر يه دسيسه ي کثيف نابود شد . با تمام توانم داد زدم .
- خدايــــــــــــا ....
سياوش با چشمايي که کاسه ي خون بودند به طرف سامان حمله کرد . ديگه نميفهميدم چه اتفاقي داره مي افته ... من داشتم تو درد مرگ بيرحمانه خواهر بيگناهم و زجر هاي خودم .... زندگي هايي که تباه شد ميسوختم و گريه ميکردم ... سياوش به قصد کشت به جون سامان افتاده بود و کيارش هيچ جوره نميتونست مهارش کنه .
مامان مهري که با سر و صداي ما اومده بود پايين ترسيده به طرفم اومد و منو که رو زمين نشسته بودم و زجه ميزدم رو به آغوش کشيد . حالم اصلا خوب نبود و مدام جيغ ميزدم و ديبا رو صدا ميکردم تا اينکه بدنم سست شد و تو بغل مامان مهري از هوش رفتم .

با سوزش انژيوکت توي رگ دستم به هوش اومدم . چند لحظه گيج به اطرافم نگاه کردم . از ديوارهاي سفيد ، ملافه هاي سفيد و انژيوکتي که تو رگ دستم بود مطئمن شدم که تو بيمارستانم .
هر چي هوشيارتر ميشدم درد اتفاقاتي که افتاده بود رو بيشتر حس ميکردم . تک تک حرفهاي سامان انگار تو ذهنم تکرار ميشدند .
ضربه ي بدي بود ... من تاوان چي رو پس دادم ؟ ... دو سال به خاطر چي مثل يه برده زندگي کردم و تحقير هاي سياوش رو تحمل کردم ... به خاطر يه دسيسه ؟ ... يه حس کثيف که سامان بخاطرش زندگي ديبا رو نابود کرد ؟ ديباي من بيگناه به جرم ناکرده بدنام از اين دنيا رفت و من تقربيا دو سال تاوان جرمي که وجود نداشت رو دادم . اين انصاف نيست .. زجر دو ساله ام انصاف نسيت .... من همه چيزمو به خاطر هيچي از دست دادم .... زندگي و آينده ام نابود شد .
ديبا بي گناه بود ... ديباي عزيزم بيگناه به جرم سنگين خيانت کشته شد . طولي نکشيد که اشکهام رو صورتم روان شدند .
تو قلبم احساس سنگيني ميکردم ، زندگي ما به خاطر جرمي که اصلا وجود نداشت دستخوش تغييرات به اين سنگيني و تلخي شد .
در باز شد و مامان مهري اومد تو . با ديدن چشماي بازم و صورتم خيس از اشکم با دلسوزي بهم نزديک شد .
- خوبي ويدا جان ؟ ... دخترم انقدر خودتو اذيت نکن .
گريه ام شدت گرفت ، مگه ميشد اذيت نشد ؟ .... دو سال زجر و تحقير و مرگ غير منصفانه خواهرم مگه کم چيزي بود .
- مامان مهري نميتونم .... چرا همه چيز انقدر تلخه ؟
مامان مهري دستي به سرم کشيد و گفت :
- گريه نکن دخترم ... درکت ميکنم ... غم کمي رو دلت نيست ولي عزيزم مراقب خودت باش .... آروم باش دخترم .
سرمو تو بالش پنهان کردم و به گريه کردنم ادامه دادم ، مامان مهري از اتاق خارج شد و چند لحظه بعد همراه دکتر و يه پرستار اومد تو .
دکتر چارت رو نگاه کرد و گفت :
- خانم فرخ باز که به خودت فشار اوردي ... مگه نگفته بودم يه فشار کوچيک ميتونه خيلي خطرناک باشه !
- خانم دکتر وضعيت بچم چطوره ؟
با سرزنش نگاهم کرد و گفت :
- خدا رو شکر به خير گذشت ... بچه سلامه ولي تو وضعيت حساسيه .... بچه ي مقاوميه .... سعي کن بيشتر به خودت مسلط باشي ، فشار عصبي و استرس به بچت آسيب ميزنه ... حالا که خدا رحم کرده و بعد از اين اتفاقات بچت سلامه بيشتر مواظب باش !
- باشه ... سعي ميکنم .
چند تا چيز تو چارت يادداشت کرد و گفت :
- اگر تا فردا وضعيتت ثابت موند و مشکلي نبود مرخصت ميکنم ... اگر درد يا حتي يه تير کشيدن جزئي تو ناحيه شکم و زير رحم داشتي حتما اطلاع بده .
- حتما ! ... ممنون .
دکتر از اتاق خارج شد و من دوباره به فکر فرو رفتم . انقدر همه چيز برام غير منتظره و صد البته تلخ بود که به کل بچم رو فراموش کرده بودم . بچه اي که به لطف و رحمت خدا بهم هديه داده شده . بچه اي که من مادرش هستم ، بايد تمام سعيم رو بکنم تا اين تلخي ها به زندگي بچه هام راه پيدا نکنه .
ولي چه کنم که قبلم ديگه صاف نيست ... ناملايمت ها و تلخي هاي اين دو ساله ي زندگي و در آخر حقايق تلخي که سامان رو کرد ، دلچرکينم کردند ، حتي عشق به بچه هام هم نميتونه تلخي و نفرت انباشته شده تو قلبم رو کم کنه . حالا که واقعيت رو ميدونم تو تصميماتم مصر تر هستم .
سياوش ! آره به جز سامان سياوش هم بايد تاوان بده .... اون اگر ذره اي به زنش اعتماد داشت يا حداقل به ديبا فرصت توضيح ميداد شايد تقديرمون جور ديگه اي رقم ميخورد . همه حق دفاع دارن حالا هرچقدر هم جرم سنگين باشه ولي سياوش بدون هيچ فرصتي ديبا رو به مرگ محکوم کرد .
سوالهاي بي جواب زيادي تو ذهنم بود ... با اينکه از سامان بيزار بودم ولي بايد باهاش صحبت ميکردم . انقدر فکر کردم که کم کم چشمهام رو هم افتاد و به خواب رفتم .


با صداي صحبت کيارش و مامان مهري بيدار شدم . خواستم تکون بخورم که با شنيدن مکلامه اشون بي حرکت موندم .
- حال پسره چطوره ؟ .... يه وقت اتفاقي براش نيوفته و براي برادرت دردسر بشه !
- نه مامان دردسر نميشه ... پسره خودش ميدونه چکار کرده ... دردسر درست نميکنه ! .. حرفي هم بزنه با اون کاري که اون کرده حق رو به سياوش ميدن .
- با وکيل صحبت کردي ؟
- بله ... گفت پيگير ميشه .... بايد ببينيم ويدا چه تصميمي داره ... وکيلتون گفت ويدا هم جزو شاکي ها ست .
پس سياوش ميخواد شکايت کنه ! ... ميخواد مسبب تمام اين بدبختي ها رو تحويل بده !
تکوني خورد و چشمامو باز کردم ، کيارش با نگراني نگاهم کرد و گفت :
- خوبي ؟ ... درد داري ؟
آروم تو جام نشستم و گفتم :
- خوبم ... نگران نباش ، مشکلي ندارم .
چند لحظه مکث کردم و گفتم :
- کيارش يه خواهشي ازت دارم ... خواهش ميکنم کمک کن .
- چه خواهشي ؟ .... هر کاري از دستم بر بياد برات انجام ميدم .
- ممنونم ... من ميخوام سامان رو ببينم !
صورت کيارش در کسري از ثانيه پر از خشم شد و با عصبانيت گفت :
- چي ؟ ... اون پست فطرت رو براي چي ميخواي ببيني ؟
سعي کردم لحنم محکم ولي در عين حال قانع کننده باشه و گفتم :
- کيارش خواهش ميکنم .... من بايد با اون صحبت کنم ... بايد همه چيز رو بفهمم !
کيارش به تخت نزديک شد و در حالي که سعي ميکرد عصبانيتش رو کنترل کنه و با ملايمت صحبت کنه گفت :
- ديگه چي ميخواي بفهمي ويدا ؟ .... ميخواي بيشتر خودتو اذيت کني ؟ .... هر چي که بود رو اون گفته ... چرا ميخواي يه بار ديگه خودتو با ديدنش آشفته کني ؟
دستمو گذاشتم رو دست کيارش که کنارم روي تخت بود و گفتم :
- کيارش ازت خواهش کردم .... مطمئن باش خودمو کنترل ميکنم .
کيارش مردد نگاهم کرد که مامان مهري گفت :
- کيارش ببرش بزار باهاش صحبت کنه ... اينجور با سوال هايي که داره بيشتر فکر ميکنه و قصه ميخوره .
کيارش چند ثانيه اي متفکر بهم خيره شد ولي در نهايت گفت :
- باشه ميبرمت ببينيش ولي قول بده مواظب خودت باشي و به احساساتت مسلط باشي .
لبخند محوي زدم و با لحن اطمينان بخشي گفتم :
- قول ميدم ... مواظبم .
- خيلي خب هماهنگ ميکنم ميبرمت اتاقش .... به لطف کتک کاري سياوش تو همين بيمارستان بستريه .
ازش تشکر کردم و کيارش از اتاق خارج شد . مامان مهري کلي باهام صحبت کرد و سفارش کرد که آروم باشم . يک ساعت بعد ، بعد از هماهنگي با بيمارستان و مسئول پرونده ، چون سامان بازداشت و تحت مراقبت پليس بود با کمک کيارش به اتاق سامان رفتم .
وضعيت سامان واقعا بد بود ، علاوه بر آسيب هايي تو دعوا با سياوش ديده بود مريضي خودش هم زجرش ميداد .
کيارش ويلچيرمو به تخت نزديک کرد و آروم گفت :
- ويدا من همينجا ميمونم ....
- ممنونم کيارش ... خيلي بهم لطف داري .
کيارش دستي به شونه ام زد و رفت کنار در ايستاد . نگاهر به سامان کردم ، شايد اگر هر کس ديگري رو تو اون وضعيت ميديدم دلم ميسوخت ولي کوچکترن دلسوزي اي نسبت به سامان حس نميکردم .
سامان با چشمهايي که به زور باز نگهشون داشته بود بهم خيره شد ، آروم دستشو برد بالا و ماسک اکسيژنشو در اورد .
- منتظرت بودم ... ميدونستم مياي ... منتظر بودم که براي بازخواست بياي .
با خونسردي و نگاهي پر نفرت مثل خودش بهش خيره شدم و گفتم :
- خوبه که ميدوني براي چي اومدم .... ديگه لازم نيست به خودم زحمت بدم و ازت سوال کنم .... ظاهرا ميدوني دنبال چه جوابهايي هستم .
نفس نيمه عميق و لرزاني کشيد و با لحني غمگين گفت :
- من فقط عشقمو ميخواستم ... ديبامو ميخواستم .... ولي نفهميدم کي عشقم تغيير کرد و اعمالم شوم شد .... من ديبا رو دوست داشتم ولي زمونه ازم گرفتش ... من باعث مرگ عزيزترنم شدم .... من با کارهام ناخواسته اونو به دستان سرد خاک تقديم کردم .... وقتي ديبا رفت کاملا نابود شدم .... زندگي ديگه برام مهم نبود .... من باعث مرگ کسي شده بودم که معني زندگيم بود .... مشکل رواني پيدا کردم .... ديگه هيچ چيز برام مهم نبود ... زدم به تبل بي آري و هر کاري دلم خواست کردم ... دوستي با دختر ها ... مهموني هاي آنچناني ... مشروبات الکلي و حتي يه دوره روانگران .... شدم يه الواط به تمام معنا ... از خودم داشتم انتقام ميگرفتم .... زماني به خودم اومدم که مادرم از قصه ي من سکته کرد و مرد ولي قبل مردن ازم قول گرفت که زندگيمو درست کنم ... ازم قول گرفت تا جبران نامردي اي که کرده ام رو بکنم .... وقتي سراغتونو گرفتم فهميدم زن شوهر خواهرت شدي .... با خودم فکر کردم شماها زنديگتونو ساختين ديگه چرا يه بار ديگه زندگيتونو به هم بريزم ... همونموقع ها فهميدم الواطي هام کار دستم داده .
با لبخندي تلخ بهم نگاه کرد و گفت :
- من ايدز دارم ... ايدز و بيماري روانيم دارن از بين ميبرنم .
پوزخندي زدم و خونسرد گفت :
- خودکرده رو تدبيرو نيست سامان !
سرشو تکون داد و ادامه داد .
- دور را دور شاهد زندگي به ظاهر آرومتون بودم و منتظر روز مرگم که فهميدم زندگي تو فقط در ظاهر آرومه ... از درون يه فاجعه است ... شبي که جسم غرق در خونت رو رسوندن بيمارستان با فاصله دنبالتون اومدم ... فهميدم که سياوش کيان اون بلا رو به سرت اورده ... با کمي جستجو متوجه شدم که سياوش از روزي که وارد خونش شدي زجرت داده ... صبر کردم مرخص بشي و اومدم سراغت و همه چيزو گفتم .... ميدونم خواستم خيلي بزرگه ولي ويدا خواهش ميکنم حلالم کن ... تو اين ماجرا تو بيشترين ضربه رو ديدي ... منو ببخش ... بزار با بار گناهان کمتري از اين دنيا برم ... من دارم تاوان کاري که کردم رو بس ميدم ... خواهش ميکنم حلالم کن ويدا !
خيره نگاهش کردم ... به مردي که مسبب نابودي زندگي من ، ديبا ، سياوش و کسان ديگري بود . انگار قلبم از سنگ شده بود .... انقدر زجر کشيده بودم که جايي براي دلرحمي باقي نمونده بود .
با خونسردي گفتم :
- خودت ميتوني خودتو ببخشي که حالا انتظار داري من ببخشمت ؟
با عجز بهم نگاه کرد و گفت :
- حق داري ولي تو مثل من نيستي ...
پوزخندي زدم و گفتم :
- آره مثل تو نبودم و نيستم ولي به خاطر امثال تو عوض شدم .... من نميبخشمت ... بببين اگر تونستي از خدا بخواد تو رو ببخشه ... من ازت نميگذرم .... اميدوارم زير بار گناهات له بشي .
سرم رو برگردوندم و رو به کيارش گفتم :
- خواهش ميکنم منو از اينجا ببر ... ديگه تحمل ديدنشو ندارم .
لحظه اي که داشتيم از اتاق خارج ميشديم صداي ضعيف سامان رو شنيدم که گفت :
- اگر يه روز تونستي حلالم کن .
بدون اينکه حتي نگاهش کنم از اتاق خارج شديم . کيارش منو به اتاقم برگردوند و من بي حرف دراز کشيدم .


دلم نا آروم بود ، با اينکه قول داده بودم آروم باشم ولي الان دلم ميخواست بزنم زير گريه و گلايه کنم ، از بي رحمي روزگار ... از پستي کسايي که خودشونو انسان ميدونن اما اعمالي مرتکب ميشن که از در شأن يه انسان نيست ! ... ولي خودمو کنترل ميکردم . گريه بيش از حد منو ضعيف ميکنه . گريه نفرت درونمو کم ميکنه و منو از اهدافم باز ميداره ... من بايد محکم باشم چيزي که تا به امروز هميشه به خودم گفتم ولي هيج وقت عملي نشد !
همه چيز خيلي سريع و راحت پيش رفت ، وکيل مامان مهري به وکلات از من و سياوش عليه سامان تشکيل پرونده داد و سامان هم تو اولين بازجوييش همه چيز رو اعتراف کرد کاري که ازش بعيد بود ! حتي مريض بودنش هم مانع نشد تا از جرم بزرگي که کرده بود بگذريم .
وضعيت من دو روز بعد از صحبت با سامان ثابت شد و من مرخص شدم . با اينکه موقع صحبت با سامان فقط شنونده بودم و هيچ سوالي نپرسيدم ولي ديگه دلم نميخواست بيش از اين بدونم ، هر چي که نياز بود رو ميدونستم و همينقدر براي پيش رفتن کافي بود .
امروز بعد از تقريبا دو هفته استراحت کامل سرپا شدم و تصميم دارم برم بيرون . ديشب در اين باره به کيارش خبر دادم ... اول سعي کرد قانعم کنه بيشتر استراحت کنم ولي قبول نکردم حالم کاملا خوب شده و حالا وقت عمله .
کيارش ! با يادآوريش لبخندي از ته دل روي لبم نشست ... چقدر اين مرد آقاست .... در همه حال کنارمه و حمايتم ميکنه ... چقدر ازش ممنونم ... از ته دل ميخوام روزي بتونم محبتهاشو جبران کنم .
بعد از صبحانه کمي رفتم پيش درسا و باهاش بازي کردم و بعد شروع کردم آماده شدن . بيچاره بچم اين مدت که همه درگير بودند بهش خيلي کم توجهي شده .
بعد از مدت ها بيرون نرفتن از خونه براي لباسهام وسواس به خرج دادم ، يه شلوار جين مشکي با مانتو و شال خاکستري پوشيدم ، کمي پنکک و رژگونه به صورت رنگ پريده ام زدم و کارمو با استفاده از رژ لب و مداد چشم تمام کردم .
کيفم رو برداشتم و بعد از خداحافظي با مامان مهري از خونه خارج شدم . دم در با کيارش که تازه به خونه برگشته بود رو به رو شدم .
کيارش با ديدنم تو تيپ بيرون ابروهاشو انداخت بالا و با لحن جالبي گفت :
- به به خانم ... کجا تشريف ميبرين اينطور آراسته ؟
لبخندي زدم و گفتم :
- با اجازه دارم ميرم ديدن يه دوست قديمي !
سرشو کمي خم کرد و با شوخ طبعي ذاتيش گفت :
- اختيار داري اجازه کل خاندان هم دست شماست !
لبهام به خنده باز شد و خنديدم ، کيارش هم با ديدن لبخندم بعد از همه مدت خوشحال نگاهم کرد و گفت :
- خب حالا چطور ميخواي بري ؟
- ميرم سر خيابان ماشين ميگيرم .
دستشو اورد بالا رو سويچشو گرفت طرفم :
- بفرما با ماشين برو ... البته اگر رانندگي بهت استرس نميده !
سوييچ رو ازش گرفتم و گفتم :
- خيلي ممنونم ، نه استرس نميده نگران نباش .
و بعد از خداحافظي از خونه خارج شدم . سوار ماشين کيارش شدم و به سمت مقصدم راه افتادم .
بيست دقيقه اي ميشد که نزديک خونه ي مورد نظرم منتظر بودم .... در دل دعا ميکردم که از اينجا نرفته باشن که در باز شد و بنز مشکي رنگ آشنايي خارج شد .
دلهره عجبيبي گرفته بودم ، به آرومي استارت زدم و دنده رو عوض کردم و آماده حرکت شدم ، تصميم داشتم تا زماني که از ماشين پياده ميشه دنبالش برم .
ماشين چند متر جلومتر ترمز کرد و اون از ماشين پياده شد و به طرف صندوق عقب رفت ، فرصتي که ميخواستم به دست اومده بود ، ماشين رو خاموش کردم و پياده شدم . قلبم با سرعت هر چه تمام تر تو سينه ام ميتپيد . دستي به لباسام کشيدم و به طرف بنز مشکي رنگ رفتم .
چند قدم مونده به ماشين متوقف شدم ، هنوز تو صندوق عقب دنبال چيزي ميگشت ، نفس عميقي کشيدم و صبر کردم . چند لحظه بعد با پوشه اي تو دستش به طرف در راننده رفت .


چند قدم بهش نزديک شدم و صداش زدم .
- مهرداد !
با شنيدن صدام چند لحظه بي حرکت موند و بعد آروم برگشت . نگاهش که بهم افتاد با ناباوري فقط اسممو صدا کرد .
- ويدا !
لبخندي محو بهش زدم ، ناباور داشت نگاهم ميکرد ، حق داشت ... من خيلي تغيير کرده بودم .
- سلام مهرداد ... ميتونيم با هم صحبت کنيم ... خواهش ميکنم .
به خودش اومد و گفت :
- آره ... چرا که نه .... بيا بريم تو .
- مزاحمت نيستم ؟
- اين چه حرفيه ... بفرما تو .... من يه لحظه ماشينو پارک کنم .
صبر کردم تا ماشين رو پارک کنه و با هم وارد خونه شديم . خونه اي که يه روزي قرار بود مال من باشه ولي تقديرم جور ديگه اي رقم خورد .
در ورودي خونه رو باز کرد و کناري ايستاد . با لبخند وارد شدم . به محض وارد شدنم يه خانم جوون شيک پوش از پله ها اومد پايين . با ديدنم با تعجب بهم نگاه کرد . سلام کردم که با تعجب جوابم رو داد و رو به مهرداد که پشت سرم ايستاده بود گفت :
- مهرداد معرفي نميکني ؟
مهرداد جلوتر رفت و کنار اون خانم ايستاد و با اشاره به من گفت :
- عزيزم ايشون ويدا هستن .
و رو به من گفت :
- ويدا جان ايشون هم سمانه همسرم .
با شنيدن لفظ همسرم يه لبخند عميق اومد رو لبم ، با خوشرويي جلو رفتم و با سمانه روبوسي کردم . اون لحظه فقط خدا ميدونست چقدر از اينکه ميديدم مهرداد شريک زندگيشو پيدا کرده و زنديگشو درست کرده خوشحال بودم .
- خيلي از ديدنت خوشحالم سمانه جان .
اونم با خوشرويي جوابم رو داد .
- منم همينطور ويدا جان .... خيلي دوست داشتم ببينمت .
- لطف داري عزيزم .... واقعا از اينکه ميبينم مهرداد همسر به اين خوبي داره خوشحالم .
با راهنمايي سمانه به طرف نشيمن رفتيم و نشستيم . بعد از پذيرايي سمانه با يه ببخشيد از سالن خارج شد . واقعا دختر فهميده اي بود ، هر کسي جاي اون بود همون بدو ورود سوال پيچ ميکرد که چرا شوهرش چند دقيقه بعد از رفتن با يه خانم برگشته .
با رفتن سمانه نگاهي با مهرداد که نسبت به دو سال پيش جا افتاده تر شده بود کردم و گفتم :
- خانمت زن خيلي خوبي به نظر مياد ... خيلي خوشحالم که نيمه ي گم شده ات رو پيدا کردي .
مهرداد لبخندي زد و با لحني که علاقه به سمانه ازش ميباريد گفت :
- سمانه واقعا خانم و خوبه .... زماني که بيشتر از همه نياز به همصحبت و همدم داشتم وارد زندگيم شد و علاقه امو به خودش جلب کرد .
چند لحظه سکوت کرد و گفت :
- تو چي ويدا ؟ .... تو خوشبختي ؟
نگاهي پر از حرف بهش انداختم و سکوت کردم .
- ويدا زندگي تو چطوره .... ببخش انقدر رک حرفمو ميزنم ولي چرا اينقدر تغيير کردي ... با ويدايي که من ميشناختم خيلي فرق داري ... اگر هنوز بهم اعتماد داري بگو چي بهت گذشته ؟
لبخندي تلخ بهش زدم و زبان باز کردم و تمام دردهاي دو ساله ام رو گفتم ، تمام تحقير ها و زجر هايي که کشيده بودم رو براي کسي که يه روزي قرار بود همراه زندگيم باشه ولي امروز برام شده بود که دوست خيلي خوب گفتم و در آخر حقيقتي که سامان دو هفته پيش رو کرد رو گفتم . احتياج داشتم که به يکي .. يه دوست خوب ... کسي که بهش اعتماد دارم ... حرفامو بزنم ... همه چيز رو بگم تا تحمل کردن برام آسونتر بشه .
- مهرداد کمکم ميکني انتقاممو بگيرم ... کمکم ميکني انتقام تمام زجر هايي که کشيدم ... آينده اي که تباه شد رو بگيرم .
مهرداد که مبهوت بهم نگاه ميکرد گفت :
- ويدا اصلا نميدونم چي بگم .... اصلا فکرشو نميکردم همه چيز تا اين حد وخيم باشه .... باورم نميشه که همه چيز به خاطر يه توطعه ي کثيف نابود شده باشه ... اون پسره ، سامان الان کجاست ؟
- زندانه ! ... ازش شکايت کرديم و خودش هم همون اول کاري به همه چيز اعتراف کرد .... مهرداد سامان تاوان کارشو از طريق قانون پس ميده ولي براي گرفتن تاوان زجر اين دو سال خودم بايد اقدام کنم .
نگران نگاهم کرد و گفت :
- چکار ميخواي بکني ويدا ؟ .... هر کاري بخواي بکني من کمکت ميکنم ولي اميدوارم کاري نکني که يه بار ديگه به خودت ضربه بزني .
نفس عميقي کشيدم و گفتم :
- من ديگه جايي براي داغون شدن ندارم .... چيزي هم ندارم که بخوان ازم بگيرن .... بچه ام با وکلات بلاعزلي که سياوش داده مال خودمه .... درسا هم وکيل دنبال کارهاي قانونيشه که به عنوان همسر سياوش و يا هر راه ديگه اي حضانت درسا با رضايت کامل سياوش بهم داده بشه .
- خوشحالم که خيالت از بابت بچه هات راحته .... خب حالا نقشه ات چيه ؟ !

نفسي تازه کردم و گفتم :
- ميخوام با ارزشترينهاشونو ازشون بگيرم و نابودشون کنم ... همونطور که با ارزشترنهامو ازم گرفتن و نابودم کردن .... ميخوام سياوش همونطور که تو اين دو سال حقيرم کرد حقير بشه .
مهرداد با شک بهم نگاه کرد و آروم گفت :
- ويدا داري نگرانم ميکني .... منظورت چيه ؟ ... چکار ميخواي بکني ؟
- براي سياوش و مادرش هيچ چيز به اندازه ابرو و اعتبارشون مهم نيست ... ميخوام از اين طريق نابودشون کنم ... ميخوام اعتبار و آبروشونو بگيرم ... اعتبار خانواده کيان دارايي و کارخونه اشونه !
مهرداد دستي تو موهاش کشيد و گفت :
- آروم باش ويدا .... تو داري درباره يه کارخونه ي بزرگ که اسم و اعتبار چندين و چند ساله حرف ميزني .... داري درباره ابروي يه خانواده حرف ميزني ... نميشه به اين راحتي چنين چيزاهايي رو از بين برد .
بعضي که تو گلوم بود شکست و با صدايي که ميلرزيد گفتم :
- چرا نشه ؟ ... چطور اونا همه چيز منو نابود کردند .... آبروي من ارزشي نداشت ؟ .... ابرو ديبا چي ؟ .... مهرداد من خيلي تنهام ... من فقط از تو ميتونم خواهش کنم کمکم کني ... اگر تو هم ردم کني ...
سرمو انداختم پايين و زدم زير گريه ، تمامي فشاري که اين مدت ديده بودم حالا به اوج خودش رسيده بود و يک بار ديگه مقاومتم رو شکسته بود .
- ما کمکت ميکنيم !
با شنيدن صداي سمانه با تعجب سرمو بلند کردم . سمانه رو ديدم که با يه تلفن تو دستش کنار ورودي سالن ايستاده بود .
- چي ميگي سمانه ؟
سمانه بدون توجه به تعجب مهرداد اومد جلو و کنار من نشست و گفت :
- ببخش ويدا جان نميخواستم به حرفهات گوش بدم ... اومدم پايين تا به مهرداد خبر بدم دوستش تماس گرفته که ناخواسته صداتو شنيدم ... انقدر خشم و غم تو حرفات بود که ناخوداگاه صبر کردم تا حرفت تموم بشه .
دستمو گذاشتم رو دستش و گفتم :
- اشکلا نداره عزيزم .... زندگي من چيزي نيست که بخوام مخفيش کنم .
سمانه دستمالي از جعبه روي ميز برداشت در حالي که صورتم رو پاک ميکرد با مهرباني گفت :
- گريه نکن ويدا جان .... من و مهرداد هر کمکمي از دستمون بر بياد دريغ نميکنيم .
مهرداد به جلو خم شد و با تعجب گفت :
- سمانه چي داري ميگي ؟ .... کاري که ويدا ميخواد بکنه غير ممکنه !
سمانه با خونسردي گفت :
- مهرداد تو نميتوني وضعيت ويدا رو درک کني ... حتي من هم که همجنسش هستم هم نميتونم کامل درکش کنم ... من از تمام ماجرا خبر ندارم ولي همينقدر هم که شنيدم کافيه تا پي به دردي که ويدا کشيده ببرم .... من يه زنم و خوب ميدونم وقتي چيزي باعث تحقير يه زن ميشه چه بلايي سر روح و روانش مياره .... غم تو صداي ويدا رو من به خوبي ميتونم درک کنم .... کاري که ويدا ميخواد بکنه به هيچ وجه هم غير ممکن نيست .... حقه !
مهرداد کمي مردد نگاهم کرد ولي در نهايت طبق قولي که داده بود گفت کمکم ميکنه . واقعا از سمانه ممنون بودم ، اين دختر واقعا به دل مينشست . بعد از مدتها احساس داشتن کسي که درکم کنه رو داشتم . تنهايي اي که بعد از مرگ ديبا به سراغم اومده بود حالا با همين يک ديدار با سمانه احساس ميکردم از بين رفته . چقدر خوشحال بودم که زني مثل سمانه شريک زندگي مهرداد شده . حالا ميبينم که ناملايمت هاي تقدير انقدر هم بي حکمت نيست ، من بايد ميرفتم تا زني مثل سمانه پا به زندگي مهرداد بزاره و امروز بشه کسي که بهم کمک ميکنه .
مهرداد با يه ببخشيد رفت بالا تا با دوستش تماس بگيره . سمانه شربتي که روي ميز بود رو به دستم داد و گفت :
- اينو بخور ويدا جان رنگت يکم پريده .
تشکر کردم و مقداري از شربت خوردم . نگاهي به سمانه کردم . زن زيباييه ، موهاي خرمايي رنگ پر و خوش حالت که آزادانه دورش ريخته شده و صورت سفيدشو قاب گرفته . چشمايي قهوه اي کشيده که من جز همدردري و مهرباني و خوبي چيزي درش نديدم و بيني و لبهايي ميزون که به صورت کشيده اش خيلي مي اومدن و در آخر لبخند دوستان اي که رو لبهاش بود و احساس خوبي به آدم مي داد . سوالي تو ذهنم شکل گرفته بود ، کمک کردن به من اونم بدون هيچ آشنايي قبلي برام جاي سوال باقي ميگذاشت . نميدونستم سمانه خبر داره من کي هستم ؟ ... از يه طرف يه يه لحظه ترسيدم بگم که کي هستم و سمانه از کمک کردن بهم منصرف بشه ، در اون صورت احتمالش کمه که مهرداد بر خلاف خواسته زنش بهم کمک کنه ولي از طرفي هم اصلا دوست نداشتم در مقابل رفتار خوب سمانه پنهانکاري کنم و کارمو با نگفتن حقيقت درباره خودم پيش ببرم . من ميخواستم عدالتي که درباره خودم له شده بود رو برقرار کنم پس نبايد تو اولين قدم ناعادلانه رفتار ميکردم . ليوان شربت رو روي ميز گذاشتم و گفتم : - سمانه جان ببخشيد يه سوالي داشتم ... - بفرما عزيزم ... اگر بتونم حتما جواب ميدم . - سمانه جان تو ميدوني من کي هستم ؟ سمانه لبخندي زد و به پشتي مبل تکيه داد و گفت : - نگران نباش عزيزم ... من ميدونم تو نامزد سابق مهرداد هستي . انقدر مهرداد رو ميشناسم که حالا با حضورت اينجا دلنگران نباشم .... من آدم شناس خوبي هستم ... جنس تو طوري نيست که نگرانم کنه . لبخندي متقابلا بهش زدم و گفتم : - لطف داري عزيزم ... مهرداد الان فقط برام يه دوسته ... يه دوست خوب ... يه برادر . تنها کسي که من ميتونم ازش کمک بخوام . چند دقيقه اي با سمانه صحبت کرديم تا اينکه مهرداد برگشت و گفت که بايد بره و بعد از عذرخواهي از خونه خارج شد . بعد از رفتن مهرداد انگار جو بين من و سمانه با اينکه اولين ديدارمون بود صميميتر شد و باعث شد همه چيز رو براي تعريف کنم . سمانه گفت که ليسانس مديريت صنعتي داره و اين خيلي ميتونست کمک کنه . دو ساعتي صحبت کرديم و من خيلي آرومتر شدم ، با پيشنهاد سمانه قرار شد حسابي فکر کنيم تا قدمهامون سنجيده باشه . نزديک ظهر بود که دعوت سمانه براي ناهار رو به خاطر تنهايي درسا رد کردم و برگشتم خونه مامان مهري . همين وارد خونه شدم با سياوش رو به رو شدم . تو نشيمن نشسته بود و داشت با مامان مهري صحبت ميکرد . يه لحظه احساس سرما کردم ، نميدونستم حالا که همه چيز معلوم شده برخورد بينمون چي ميشه . مامان مهري با ديدنم با خوشرويي هميشگيش گفت : - سلام ويدا جان ... بيا بشين دخترم ... خوب موقعي اومدي . به خودم اومدم و سريع گفتم : - واي ببخشيد مامان .. سلام ... يه لحظه حواسم پرت شد . - اشکلا نداره دخترم ... خودم متوجه حالتت شدم ... بيا بشين که باهات کار دارم . به آرومي جلو رفتم و بدون نگاه کردن به سياوش که حالا سرشو انداخته بود پايين رو مبل روبه روييش نشستم . - ويدا جان سياوش ميخواد باهات صحبت کنه .... ميدونم که ازش زخم خورده اي ولي خواهش ميکنم که فرصت صحبت بهش بده . سعي کردم تمام حسهاي بدي که داشتم رو عقب بزنم . - من حرفي ندارم مامان مهري . - ممنون دخترم ... اين همون چيزيه که ازت انتظار داشتم . با اجازه اي گفتم و به طرف اتاقم رفتم و سياوش هم اومد دنبالم .

قبل از اينکه وارد اتاق بشه بهش گفتم چند لحظه صبر کنه و خودم وارد اتاق شدم . ديگه نميتونستم شلوار جين و مانتومو تحمل کنم ، احساس ميکردم برام تگ شدن و مانع تنفس راحتم ميشوند . لباسهامو با يه پيراهن بلند که از جلو دکمه ميخورد عوض کردم و در رو باز کردم . وارد اتاق شد ، در رو بست و بهش تکيه داد و منم نشستم رو تخت و منتظر شدم . بودن در نزديکي سياوش اون هم بعد از تمام چيز هايي که اتفاق افتاد برام سخت بود . سخت بود که نفرتي که نسبت بهش حس ميکردم رو تحمل کنم .

قسمت هفتم
. لباسهامو با يه پيراهن بلند که از جلو دکمه ميخورد عوض کردم و در رو باز کردم . وارد اتاق شد ، در رو بست و بهش تکيه داد و منم نشستم رو تخت و منتظر شدم . بودن در نزديکي سياوش اون هم بعد از تمام چيز هايي که اتفاق افتاد برام سخت بود . سخت بود که نفرتي که نسبت بهش حس ميکردم رو تحمل کنم . بعد از چند لحظه سياوش سکوت حاکم رو شکست و به آرومي گفت . - خيلي حرفا داشتم که بهت بزنم ولي الان هيچي يادم نمياد ... همه چيز انقدر بد و پيچيده اتفاق افتاده که هنوز هم نتونستم هضمش کنم ... انگار از يه خواب بد از يه کابوس طولاني بيدار شدم و ميبينم که کابوسم زندگيمو عوض کرده .... نميتونم باور کنم که همه چيزمو به خاطر هيچي از دست دادم ... فکر دو سال گذشته بدجور داره عذابم ميده .... من تو نفرت گناه وجود نداشته خيانت ديبا سوختم و تو رو هم همراه خودم سوزوندم .... نميدونم چي بگم .... نميدونم چکار کنم که بتونم اين جهنم دوساله رو پاک کنم . قلبم با شدت هر چه تمام تر ميزد . يک بار ديگه خاطرات داشت برام زنده ميشد ... خاطراتي که خواسته و ناخواسته تلخم کردند . - چطور ميخواي پاکش کني ؟ ... چطور ميخواي اين جهنمي که خودت ساختي رو پاک کني .... تمام نفرت و زجر اين دوسال رو ميخواي چکار کني ؟ گريه ام گرفت ... اشکهام خيلي سريع راه خودشونو رو صورتم باز کردند . با بغض عظيمي که تو گلوم هر لحظه بزرگتر ميشد با صدايي لرزان گفتم : - مرگ بيرحمانه و غير منصفانه ديبا چي ؟ ... آبرويي که ريخته شد و چکار ميکني ؟ .... ميتوني جمعش کني ؟ با چشمايي اشکي به سياوش نگاه کردم . صورت اون هم از اشک خيس بود ، سرش رو انداخته بود پايين و لرزش شونه هاش نشان از گريه کردنش بود . چند لحظه بعد دو زانو روي زمين نشست و با صدايي دو رگه و خشدار گفت : - عذاب مرگ ديبا بيشتر از همه چيز داره داغونم ميکنه .... دو سال تمام فکر ميکردم بهم خيانت کرده ... تمام احساسم نسبت بهش شده بود نفرت و خشم .... خيلي سخته بفهمي زنت کسي که همراه و شريک زندگيته ... کسي که مادر بچته بهت خيانت کرده .... بفهمي واسه کسي که تمام زندگيته کم بودي ... اون تو رو نخواسته .... يکي ديگه رو جايگزينت کرده .... يکي ديگه رو وارد حريم زندگيت کرده .... ويدا خيلي سخت بود .... سخت تر اون اينه که بفهمي تمام عذابي که کشيدي به خاطر يه دروغ کثيف بوده ... بفهمي به خاطر يه دروغ همه چيز رو با دستاي خودت نابود کردي ..... درسته الان که ميدونم ديبا خيانت نکرده بود دلم آرومتره ولي چه فايده که حالا عذاب اين دو سال داره از پا درم مياره . آروم از تخت پايين اومدم و رو به روش روي زمين نشستم . در حالي که به شدت گريه ميکردم با تلخي گفتم : - بهش گفتي سنگسارش ميکني ... بدون اينکه بزاري حرف بزنه به مرگ محکومش کردي .... بدترين صفات رو بهش دادي .... اونقدر ترسونديس که فرار کرد .... فرار کرد و خوشو و مامانو به کشتن داد .... حتي بعد از مرگش هم دست نکشيدي .... نفرينش کردي ... لعنتش کردي .... تاوان غرور له شده ات ... تاوان گناهي که هيچ تقصيري درش نداشتم رو از من گرفتي . سرشو بلند کرد و با چشمايي که سفيديش به قرمزي ميزد گفت : - شرمنده ام .... شرمندتم .... از همه بيشتر در حق تو بد کردم .... زندگيتو به خاطر نفرت خودم از بين بردم .... دردي که تو قلبم بود و نتونسته بودم از طريق ديبا آروم کنم خواستم از طريق تو آروم کنم ... ميدونم واقعا خواسته ي زياديه ولي منو ببخش ويدا .... خواهش ميکنم منو ببخش . زير دلم کمي درد ميکرد ، تکيه دادم به تخت و به آرومي پاهاي جمع شده ام رو دراز کردم . انگار بعد از مدت ها ميتونستم حرف بزنم ... سياوش شده بود سياوشي که ميشناختم ... آروم شده بود .... شده بود کسي که ميتونم باهاش حرف بزنم . دل پر دردم درش باز شده بود و حالا ميتونستم با زدن حرفهايي که تو دلم تلنبار شده کمي سبکترش کنم . در حالي که اشکهام همچنان درحال ريزش بود گفتم . - دست گذاشتي رو مهمترين چيز من .... خواستي شريان حياتي ام رو ببري .... خواستي درسا رو که ميدونستي مثل مادر دوستش دارم ... ميدونستي تنها چيزيه که برام مونده ازم بگيري .... از حس مادريم استفاده کردي تا خودتو آروم کني .... تا تاوان خراب شدن آرزو ها و زندگيتو ازم بگيري ... من همه کسمو از دست داده بودم ... به جز درسا هيچکي رو نداشتم ... ولي تو بهم رحم نکردي .... هرچيزي هم که برام مونده بود رو ازم گرفتي .... به خاطر از دست ندادن با ارزشترينم از ارزشمندهايم گذشتم ... از همه چيزم گذشتم ..... تنها و داغون با يه دل داغ ديده اومدم تو خونه ات در حالي که ميدونستم ميخواي ازم تاوان کار نکرده رو بگيري ... دو سال هر جور تونستي تحقيرم کردي ... عذابم دادي ... با مادرت دست به يکي کردي و زندگي رو به کام تلخم تلخ تر کردي ... بيگناه بهم تهمت زدي که عشوه اومدم ... کيارش رو به طرف خودم جذب کردم که ازم طرفداري کرده ... دو ماه بيرحمانه زندانيم کردي و مجازاتم کردي ... وقتي هم برادرت نجاتم داد انقدر منو زدي که نزديک بود بچم ... بچه اي که از سرشت خودت بود از بين بره .... حالا خودت بگو من چطور بايد ببخشمت ... هان ؟ ... من چطور بايد همه چيز رو فراموش کنم و ببخشمت ؟ ... چطور ميخواي چشممو ر تمام زجر هايي که کشيدم ببندم و ببخشمت ؟

خيره شدم تو چشماش ... بعد از مدت ها چشماش پاک شده بود ... زلال شده بود ... ديگه از اون همه نفرتي که هر بار نگاهم ميکرد تنمو ميلرزوند خبري نبود ولي حالا اين دل من بود که پر از نفرت بود ... اون از نفرتهاش خالي شده بود ولي من هنوزم پر از نفرت بودم .... هنوز خالي نشده بودم ... هنوز دلم مثل سابق پاک نشده بود . - ميدونم .... من واقعا بد کردم .... حتي روي اينو ندارم که از خدا طلب بخشش کنم ... دو هفته است ميخوام برم سرخاک ديبا ... ميخوام ازش بخوام اگه ميتونه حلالم کنه ... اگه ميتونه در برابر تمام نفرينهايي که کردم نفرينم نکنه ... ولي روم نميشه .... دو بار تا نزديکي بهشت زهرا رفتم ولي نتونستم جلوتر برم .... براي صحبت کردن با تو هم همينطور بودم ... براي همين از مامان مهري خواهش کردم ازت بخواد بزاري حرف بزنم .... انتظار داشتم قبول نکني ولي تو قبول کردي و يه بار ديگه ثابت کردي خيلي بهتر از من هستي .... ويدا التماست ميکنم بهم فرصت بده ... بهم يه فرصت بده تا جبران کنم .... بزار تمام بدي هايي که در حقت کردم رو جبران کنم ... خواهش ميکنم بزار زندگي اي که نابود کردم رو دوباره بسازم ... خواهش ميکنم بهم فرصت بده تا تمام زخمهايي که بهت زدم رو مرهم بزارم .... بزار دلت رو از همه نفرتي که خودم کاشتم پاک کنم . مردد بهش نگاه کردم ... يعني ميشه از اين نفرتي که داره از درون منو داغون ميکنه راحت بشم ... يعني زندگي ميتونه يه بار ديگه برام روشن بشه ؟ - چي ميخواي سياوش ؟ .... بزار رک و راست بهت بگم .... ازت متنفرم .... ميخواي چکار کني ؟ ... چجور ميخواي قلب منو آروم کني ؟ .... چي ميخواي ؟ با اميدواري بهم نگاه کرد . چشماي خيس از اشکش برق خاصي داشتند . دستشو دراز کرد و دست سرد و لرزانم رو تو دست گرمش گرفت . - خواهش ميکنم پيشم بمون ويدا ! با تعجب نگاهش کردم و گفتم : - چي ؟ .... تو چي گفتي ؟ ... پيشت بمونم ؟ ... - آره ... خواهش ميکنم ترکم نکن .... خواهش ميکنم پيشم بمون و بهم يه فرصت جبران بده ... بزار تمام اين تلخي ها رو جبران کنم ..... خواهش ميکنم بزار خانواده اي که خيلي وقته پاشيده رو در کنار هم بسازيم .... به خاطر بچه ها ... درسا و کوچولوي تو راهيمون نياز به يه خانواده دارن .... حالا موضوع بچه ها به کنار خودمون چي ؟ .... خودمون هم نياز به آرامش داريم .... ويدا خواهش ميکنم با نرفتنت يه فرصت به من .. به زندگيمون و بچه هامون بده . عجيب بود ولي گرما خاصي بين اون همه نفرت تو دلم حس ميکردم . مگه من بدم مي اومد بدون اين همه تلخي ... بدون اين همه نفرت که تو قلبم جمع شده ، يه زندگي آروم داشته باشم ؟ ... مگه من بدم مي اومد آرامش از دست رفته رو به زندگيم برگردونم ؟ نفس عميقي کشيدم و گفتم : - باشه ... يه فرصت بهت ميدم .... يه فرصت به زندگيمون ميدم ... به خاطر بچه ها ... به خاطر آرامشي که دلم ميخواد داشته باشم .... به خاطر اينکه ميخوام سياوشي رو ببينم که همه رفتار و گفتارشو تحسين ميکردند .... ميخوام سياوشي رو ببينم که ديبا ميگفت بهترينه ... نشون بده که هموني ... همه چيزو درست کن ... اين نفرتي که مثل خوره داره روح و روانمو ميخوره رو نابود کن .... آرامشمونو برگردون .... يه فرصت بيشتر نميدم .... ظرفيت بيشتر از يه فرصت رو ندرام . - ممنونم ... ممنونم ويدا .... قول ميدم که جبران کنم ... قول ميدم دلت رو پاک کنم . تو دلم گفتم : - پاک کن .... دلم رو پاک .... بزار از فکر انتقام منصرف بشم و زندگيمونو در کنارت بسازم .... کاري کن که بچه هامون تو اين همه تلخي بزرگ نشن . عقل و احساسم به شدت دچار جدال شده بودند . عقلم ميگفت به مردي که يک بار همه چيزو نابود کرده اطمينان نکنم و انتقام تمام زجر هامو ازش بگيرم ولي احساسم ميگفت نياز به آرامش دارم ... حالا که امکانش هست از دستش ندم . در نهايت من ميانه دو طرف رو گرفته بودم ... من به سياوش و زندگي يه فرصت دادم در حالي که از انتقامم هم منصرف نشدم .... در اين بين کتايون خانم هم در کنار سياوش هست که بايد تاوان اين همه زجر رو بده ... ولي ته دلم يه حسي باعث ميشد اميدوارم باشم سياوش آرامشمو بهم برگردونه ... دلم رو پاک کنه . همه چيز رو سپردم به دست خدا ، تقدير و زمان . هنوز براي تصميم گيري هاي جديد خيلي زود بود .... هنوز تا التيام زخم هام خيلي مونده بود . - باشه سياوش جبران کن .... بزار آروم بشم .


سياوش لبخندي که خيلي وقت بود نديده بودم رو بهم زد ، دست دراز کرد و اشکهاي رو صورتم رو پاک کرد و بلند شد . سعي کردم منم بلند شد ولي با تير کشيدن زير دلم آخي گفتم و دوباره نشستم . سياوش با نگراني کنارم زانو زد و گفت : - چي شد ؟ ... حالت بده ؟ ... - چيزي نيست زير دلم تير کشيد ... الان بلند ميشم .. اومدم آروم بلند بشم که تو يه لحظه سياوش يه دستشو گذاشت پشت کمرم و اون يکي دستش رو هم رد کرد زير زانوم و با يه حرکت از روي زمين بلندم کرد و گذاشتم رو تخت . با اينکه از حرکتش جا خورده بودم ولي خودمو کشيدم بالا و دراز کشيدم . سياوش پتويي از کمد برداشت و انداخت روم و گفت : - ميرم به مريم بگم دارو ها و غذاتو بياره .... امروز خيلي خسته شدي . با خروج سياوش از اتاق نفس عميقي کشيدم .. دلم يه جورايي آروم شده بود . با اينکه هنوز هم از سياوش متنفر هستم و ميخوام نابوديشونو ببينم ولي از يه طرف هم دلم ميخواد بتونم قلبم رو از اين همه نفرت پاک کنم . من يه فرصت دادم .. من سهم خودمو انجام دادم ... تا همينجاش هم هيچ انتظاري ازم نميرفت ولي من فرصت دادم . چند دقيقه بعد مريم با سيني تو دستش وارد شد و پشت سرش هم سياوش و درسا که با دو خودش رو رسوند به تخت و سعي کرد بالا بياد ولي نتونست . سياوش درسا رو بغل کرد و نشوند کنارم . با اشتياق درسا رو به آغوش کشيدم . واقعا بودنش برام نعمت بزرگي بود . درسا خودشو و با شيرين زبوني گفت : - نه ماما ... نپرم . سياوش با تعجب به درسا نگاه کرد و گفت : - چي ؟ ... کجا نپري ؟ خنده اي کردم و درسا رو که گيج به سياوش نگاه ميکرد رو بوسيدم و بدون نگاه کردن به سياوش با لحني که خنده ي چند ثانيه قبلم تأثيري توش نداشت گفتم : - کيارش بهش گفته نبايد بپره بغل تو بغل من . سياوش آهاني گفت و سيني رو گذاشت روي ميز کوتاه و ميز رو گذاشت رو پام . درسا رو به ميز نزديک کردم و مشغول شديم . با اينکه درسا قبلا ناهارشو خورده بود ولي با خوش اشتهايي باهام همراه شد . تمام مدتي که با شوخي و خنده با درسا داشتيم ناهار ميخوردي سياوش خيره شد بهم و معلوم بود ميخواد چيزي بگه ولي نميتونست . مدام نفس ميگرفت تا حرف بزنه ولي منصرف ميشد و نفسشو فوت ميکرد . داشتم دور دهن درسا رو پاک ميکردم که سياوش آروم گفت : - ويدا ... ميشه ... ميشه يه خواهشي ازت بکنم ؟ نيم نگاهي بهش کردم و گفتم : - تا چي باشه ... اگر بيشتر از اين اعصابمو به هم نمي ريزه بگو . - نه ! ... يعني اميدوارم . درسا رو از تخت فرستادم پايين و برگشتم طرفش و با حالت سوالي نگاهش کردم که گفت : - ميشه ... ميشه بزاري به شکمت دست بزنم ؟ با تعجب نگاهش کردم . برام غير قابل باور بود که کسي مثل سياوش براي چنين چيزي اينطور مِن مِن کنه و اجازه بگيره . گرچه با اتفاقاتي که افتاده و ميزان شرمساري که حتما حس ميکنه ميشه درک کرد . با اينکه نميخواستم بهم نزديک بشه ولي نزديک شدن به بچش رو يه جورايي حقش ميدونستم . سرمو تکون دادم و آروم گفتم : - باشه ... اشکلاي نداره .


لبخندي بهم زد و خودشو کشيد جلو . به بالش پشت کمرم تکيه دادم و دستامو از روي شکمم برداشتم . شکمم هنوز هيچ برجستگي اي خاصي نداشت . پتو رو به آرومي از روم کنار زد ... چند تا از دکمه هاي لباسم رو از قسمن شکمم باز کرد و دستشو رو شکمم گذاشت ، درست روي توپ کوچولويي که زير دلم به وجود اومده بود . وقتي گرماي دستش با پوست شکمم برخورد کرد يه لحظه بدنم لرزيد . سياوش به خوبي متوجه لرزش بدنم شد ... لبخندي زد و آروم رو به شکمم گفت : - ببخش کوچولوي من که تا حالا باباي خوبي برات نبودم ولي قول ميدم از اين به بعد هم مواظب تو باشم هم مامانت و خواهرت . و شروع به نوازش توپ کوچولوي من کرد ، دستشو به آرومي روي قسمت کوچيک بر آمده شکمم ميکشيد در حالي که لبخندي روي لبش بود . يک شبه انگار اون سياوش جلاد ... شکنجه گر دو ساله ام رو کشته بودند و به جاش سياوشي که ديبا شيفته اش شده بود برگشته بود . درسا با تعجب به سياوش که داشت شکم منو نوازش ميکرد نگاه ميکرد و معلوم بود که کنجکاو شده ببينه سياوش داره چکار ميکنه . سياوش که متوجه نگاه من به درسا شده بود درسا رو بلند کرد و روي پاش نشوند ، دست کوچيکشو گرفت و گذاشت روي توپ کوچولوي زير دلم و گفت : - درسا ببين .... اين ني ني کوچولوي تو شکم مامانته .... خواهر کوچولوي تو . درسا که ظاهرا فقط همون کلمه ني ني رو متوجه شده بود خنديد و با ذوق خم شد طرفم . - ني ... ني ... سياوش با ترس خواست درسا رو بگيره که مبادا خودشو بندازه روي من ولي درسا خم شد و شکممو بوسيد . از حرکتش اشک تو چشمام جمع شد ، بدون توجه به چيزي درسا رو کشيدم بالا و محکم بغلش کردم . دو روز بعد سياوش گفت که خونه رو آماده کرده و ميتونيم برگرديم . دلهره خاصي داشتم ، من داشتم برميگشتم به خونه اي که دو سال تمام توش زجر کشيده بودم ... سعي ميکردم خودمو آروم کنم و خودمو قانع کنم که اون فقط يه خونه است و اين رفتار بين ماست که باعث شيرين يا تلخ بودن يه زندگي ميشه و خاطرات هر چقدر هم فقط تو ذهن من هستند و من بايد تا جايي که ميتونم از يادآوريشون پرهيز کنم .... اينجور براي همه بهتر خواهد بود . کيارش وقتي فهميد ميخوام با سياوش به اون خونه برگردم کلي تعجب کرده بود . بهش حق ميدادم .. خودم هنوز سردرگم بودم ... هم در پي گرفتن انتقام بودم هم به سياوش يک فرصت داده بودم و داشتم ميرفتم تا يه بار ديگه در کنارش زندگي کنم . مانتومو پوشيدم و شالمو رو سرم مرتب کردم . در اتاق زده شد و بعد از اجازه من سياوش وارد اتاق شد . - آماده اي ؟ ... ميتونيم بريم ؟ .. سرم رو تکون دادم و خيلي معمولي گفتم : - بريم ... من آماده ام . سياوش چند قدم بهم نزديک شد و گفت : - ويدا مطمئني که ميخواي بريم .... نميخوام با برگشت به اون خونه و ياداوري همه چيز اذيت بشي . - من راحتم .... بدون اون خونه هم خاطرات آزارم ميدن . سياوش چيزي نگفت و ساک دستي امو برداشت و رفت بيرون و منم آروم رفتم دنبالش . بعد از خداحافظي از مامان مهري و کيارش هر سه به طرف خونه به راه افتاديم .
نميدونم چقدر تو راه بوديم و اصلا راه چطور طي شد ولي وقتي به خودم اومدم که سياوش در طرف منو باز کرد و گفت : - نميخواي پياده بشي ؟ نگاهي به اطرافم کردم ، تو پارکينگ بوديم . انقدر تو فکر بودم که اصلا متوجه ورودمون به پارکينگ هم نشدم . بدون توجه به دست دراز شده سياوش به آرومي از ماشين پياده شدم و با گرفتن دست درسا که کنار سياوش ايستاده بود به طرف آسانسور رفتم . تا آسانسور برسه سياوش ساک ها رو برداشت و همزمان با باز شدن درب آسانسور با ما وارد شد . دلهره خاصي داشتم ولي با کشيدن چند نفس عميق خودمو آروم نشون دادم ولي درونم غوغايي به پا بود . فکر نميکردم بازگشت به خونه اينطور منو به هم بريزه . وقتي هر سه جلوي در ورودي ايستاديم و سياوش کليد رو روي صفحه مخصوص گذاشت و در با صداي بوق خفيفي باز شد پاهام به وضوح ميلرزيدند . نميدونم چرا ولي انگار برگشته بودم به همون شبي که بعد از دو ماه زنداني بودن با کيارش برگشتم به اين خونه و اتفاقات تلخ بعدش رخ داد . سياوش و درسا وارد خونه شدند ولي من هنوز دم در ايستاده بودم و حتي جرأت نگاه کردم به داخل خونه رو نداشتم . سياوش که ديد من هنوز دم در ايستادم برگشت طرفم و با ديدن صورتم جا خورد ، با چند قدم سريع خودشو بهم رسوند و با نگراني آشکاري گفت : - ويدا خوبي ؟ ... چت شده .... داري اذيت ميشي ... درسته ؟ با اينکه تا آخرين حد ممکن اذيت بودم ولي سعي کردم به روز خودم نيارم ، نفس عميق ديگري کشيدم و دستي به صورتم کشيدم .. تازه متوجه دليل جاخوردن سياوش شدم ، صورتم خيس عرق بود . سعي کردم به خودم مسلط باشم و بيش از اين به افکار مخرب تو ذهنم فرصت پيشروي ندم . سياوش دست تو جيبش کرد و دستمالي به طرفم گرفت . دستمال رو گرفتم و صورتم رو پاک کردم و با اعتماد به نفسي که به شدت در وجودش شک داشتم قدم به داخل خونه گذاشتم . خونه همونطور بود ، بدون هيچ تغييري . نگاهم بي اختيار به طرف ستون تو سالن کشيده شد ، جايي که تو اون شب جهنمي زير دست و پاي سياوش داشتم له ميشدم . يک بار ديگه انگار درد تمام اون ضربات رو حس کردم . انگار باز هم من اونجا افتاده بودم و سعي ميکردم با چاله شدن مانع آسيب ديدن بچه در بطنم بشم . با احساس دستي زير بازوم به خودم اومدم ، سياوش بازومو گرفته بود و با نگراني صدام ميکرد . - ويدا ! ... ويدا خواهش ميکنم حرف بزن ... به خودت بيا دختر . با ذهني خالي بهش نگاه کردم ، انگار ذهنم هنوز برنگشته بود . سرمو تکون دادم و سعي کردم از سياوش فاصله بگيرم که سياوش با تحکم گفت : - آروم باش ... تو رو پا بند نيستي ... بزار کمکت کنم بشيني . تازه متوجه لرزش بدنم شدم . من چم شده ؟ ... چرا اينجور هر لحظه دارم از مکاني که هستم دور ميشم و تو خاطراتم گم ميشم ؟ مخلافتي نکردم و سياوش منو نشوند رو کاناپه به طرف آشپزخانه رفت و لحظاتي بعد با ليوان آبي برگشت . بدون اينکه چيزي بگه ليوان رو به لبهام نزديک کرد . انقدر سست بودم که قدرت گرفتن ليوان رو نداشتم پس آروم آبي که به داخل دهنم جاري ميشد رو خوردم و گلوي خشک شده ام رو تر کردم . سياوش ليوان خالي رو روي ميز گذاشت و نشست سمت ديگر کاناپه . دستشو داخل موهاش فرو برد و با لحني غمگين گفت : - خاطرات تلخي که برات ساختم داره آزارت ميده .... اين خونه و اتفاقاتي که توش افتاده داره اينجور عذابت ميده .... نميدوني چقدر شرمنده ام ... فکر نميکردم تا اين حد به هم بريزي .... وقتي ازت خواهش کردم برگردي فکر نميکردم با اومدن به اينجا اينجور بشي .... ميخواي بريم از اينجا ؟ بي حرف نگاهش کردم . انقدر حالم بد بود که توان تعنه زدن و تلخ شدن رو هم حتي نداشتم . سياوش کمي بهم نزديک شد و گفت : - از اينجا ميريم ... حق داري ويدا .. اينجا با اين همه خاطره تلخ اصلا جاي مناسبي براي زندگي نيست ... فقط چند روز فرصت بده از اينجا ميريم ... اگر خيلي اذيت ميشي ميخواي برميگرديم خونه مامان مهري . - نميخواد برگرديم .... صبر ميکنم ولي بيشتر از چند روز نشه .


با لبخند بهم نگاه کرد و گفت : - قول ميدم ... از همين فردا ميرم دنبال کارها .... يه خونه خيلي شيک تو يکي از برج هاي بابا دارم .... ازش خوشم اومده بود براي همين نگهش داشتم ... فردا ميدم تميزش کنن . از جام پاشدم و گفتم : - هر چه زود تر بهتر ... اين خونه داره حالمو به هم ميزنه . سياوش سري تکون داد و پاشد به طرف ساکها رفت و بعد از برداشتنشون رفت طرف اتاق خودش . با تعجب نگاهش کردم و گفتم : - ساک منو کجا ميبري ؟ برگشت طرفم و خيلي عادي گفت : - اتاقمون ديگه ! ... فعلا اين اتاق رو تحمل کن تا اون خونه آماده بشه ! با خشمي که خيلي سريع تو وجودم ريخته شد گفتم : - اتاقمون ؟ ... تو با خودت چي فکر کردي ؟ .... فکر کردي ميام تو اتاق تو و کنارت ميخوابم ؟ .... درسته من يه فرصت به اين زندگي از بيخ و بن داغون دادم ولي به اين معني نيست که ميام تو يه اتاق باهات زندگي کنم .... من تا وقتي که بريم يه خونه ديگه ميرم تو همون اتاقي که اين دو سال بودم . سياوش با حالت خاصي نگاهم کرد و بدون هيچ حرفي آروم ساکمو برد تو اتاق من و درسا و خودش رفت تو اتاقش . ميدونستم که تند رفتم ولي دست خودم نبود . من نميتونستم يه اتاق مشترک با سياوش داشته باشم و هر شب رو يه تخت کنارش بخوابم . هنوز هم فکر دو باري که به اجبار باهاش همراه شدم منو ميسوزوند . من سياوش رو هنوز هم شوهر خواهرم ميدونم . آروم به طرف اتاق رفتم . درسا کنار تخت نشسته بود و آروم با عروسکش بازي ميکرد ، دستي به سرش کشيدم و بعد از تعويض لباس دراز کشيدم و اصلا نفهميدم کي خواب چشمامو پر کرد . با تکونهاي دستي بيدار شدم . - خانم .... خانم نميخواين بيدار بشين ؟ چشمام رو باز کردم و با تعجب به زني حدودأ سي و پنج ساله که کنار تخت ايستاده بود نگاه کردم . زن که ديد من گيج شدم گفت : - خانم يک ظهره ... آقا گفتن سر ساعت ناهارتونو سرو کنم . کمي خودمو بالا کشيدم و در حالي که هنوز کمي گيج بودم گفتم : - ببخشيد شما کي هستين ؟ زن صاف ايستاد و گفت : - من مينا هستم ... آقا منو براي رسيدگي به امور منزل و مواظبت از شما و دخترتون استخدام کردند . تعجبم به آخرين حدش رسيد . سياوش برامون خدمتکار استخدام کرده ! ؟ شبيه خواب ميموند ولي من کاملا بيدار بودم . سعي کردم تعجبم رو به روم نيارم و گفتم : - ممنون من چند دقيقه ديگه ميام . - هر طور مايليد . بعد از آروم از اتاق خارج شد . دست و رومو شستم و رفتم بيرون . زني که خودشو مينا معرفي کرده بود داشت سر ميز توي سالن به درسا غذا ميداد . آروم به طرف ميز رفتم و نشستم . - خانم امروز وقتي اومدم خواب بوديم ، آقا هم گفتن تا وقت ناهار بيدارتون نکنم ... من براي ناهار ماهي درست کردم اگر ميل ندارين غذاي ديگه اي آماده کنم . از رفتار رسمي مينا و تا اين حد رسمي صحبت کردنش تعجب کردم . - ممنون ... ماهي خوبه ... شما از کي استخدام شدين ؟ - يک هفته پيش خانم . - راحت باش لطفا ... اينجور رسمي هر دومون معذب ميشيم . مينا چشمي گفت و مشغول سرو غذا شد . با تعجب بسيار ناهارمو خوردم . بعد از ناهار کمي با درسا بازي کردم و خواستم بخوابونمش که مينا گفت سياوش گفته من به خودم فشار نيارم و اون درسا رو ميخوابونه .

ساعت هشت و نيم شب بود و من روي کاناپه به حالت نيمه دراز لم داده بودم و داشتم ميوه هايي که مينا اورده بود رو با درسا ميخوردم و طبق دستور درسا کوچولوم کارتون ميديدم که بوق خفيف در ورودي نشان از ورود سياوش داد . بدون هيچ عکس العمل خاصي و فقط به خاطر شخصيت خودم سلام سردي گفتم . درسا با ديدن سياوش پرتقال تو دستشو سريع خورد و دويد و خودشو تو بغل سياوش انداخت . سياوش کت و کيفشو روي سنگ اپن گذاشت و درسا رو بغل کرد که به ثانيه نکشيد صداي اعتراضش بلند . - واي ... درسا چکار کردي ... اين ديگه چه وضعيه ؟ درسا با نمک به صورت جمع شده سياوش خنديد و دوباره با دستاي کثيفش از گردن سياوش آويزون شد . - نکن پدر سوخته ... کثيف شدم ! و مشغول غلغلک دادن درسا شد . درسا با صداي بلند ميخنديد و سياوش بازم به کارش ادامه ميداد . بي اختيار لبخندي از ته دل روي لبهام نقش بست . سياوش هميشه توجه و محبت کافي به درسا نشون ميداد ولي حس ميکنم بعد از تمام اين اتفاقات محبت هاش رنگ و بوي ديگري گرفته اند . حالا علاوه بر صداي بازيشون صداي خنده هاي سياوش هم مياد . خنده هايي که خيلي وقت بود از لبهاش پاک شده بودند . خنده هايي که تنها نشانه ي برگشت سياوش سابقه . از فکر بيرون اومدم و متوجه شدم سياوش بهم خيره شده . بدون اينکه بخوام لبخندم رنگ باخت . سياوش که نگاهمو روي خودش ديد کيف فانتزي سفيد رنگ کنار کيفشو رو برداشت و اومد نشست کنارم . خواستم فاصله بگيرم که دستم رو گرفت و گفت : - صبر کن خواهش ميکنم . بعد با لبخند دستشو روي شکمم گذاشت و با لحني که به شدت به دل مينشست گفت : - اين يکي کوچولومون و مامانش چطوره ؟ با صدايي آروم گفتم : - خوبه ... امروز اصلا اذيت نشدم . نگاهي بهم کرد و لبخند زد ، کيف سفيد رنگ رو به طرفم گرفت و گفت : - ببين خوشت مياد ؟ کيف رو از دستش گرفتم و باز کردم . اشک خيلي سريع تو چشمام نشست . تو کيف يه سرهمي سفيد رنگ بود . سرهمي رو در اوردم و گرفتمش بالا . پارچه خيلي نرمي داشت . برام خيلي شيرين بود . سياوش که رضايتمو از چشمام خونده بود گفت : - دلم ميخواست اولين وسيله بچه رو خودم بگيرم ... خوشت مياد . لباس رو گرفتم تو بغلم و گفتم : - خيلي ... خيلي قشنگه . دستشو دوباره روي شکمم گذاشت و گفت : - چون نميدونستم کوچولومون جنسيتش چيه براي همين سفيد گرفتم . تنها چيزي که تونستم بگم يه ممنون از ته دلم بود . با اين کارش همونطور که قبلا هم گفته بود مرهمي گذاشت رو يکي از زخم هام . تا امروز همش فکر ميکردم سياوش اين بچه رو نميخواد . اين بچه فقط در اثر سهلنگاريش به وجود اومده و براي سياوش فقط چون از خون خودشه ارزش داره ولي حالا با اين کادو .. هرچقدر هم که چيز خاصي نيست ولي نشون داد که اين بچه رو هم دوست داره . کمي که آروم شدم و البته در خصوص لباس به درسا هم توضيح دادم لباس رو توي کيفش برگردوندم و رو به سياوش گفتم : - خونه چي شد ؟ سياوش راحت تکيه داد به پشتي کاناپه و گفت : - رفتم شرکت خدماتي و کليد خونه رو دادم و سپردم اين دو روزه حسابي تميزش کنند ... تميز که شد ميريم ببينش .. ببين دوستش داري ؟ - برام خونه چندان فرقي نداره .... همين که از اينجا بريم . - ميريم نگران نباش .... ويدا براي خريد وسايل باهام مياي ؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم : - خريد وسايل ؟ ... چه وسايلي ؟ نگاهي بهم کرد و خيلي عادي گفت : - وسايل خونه ديگه .... اون خونه کاملا خاليه ... ميخوام با هم وسايل جديد بگيريم ... نميخوام هيچي از اين خونه با خودمون ببريم .


به فکر فرو رفتم . اين خونه و وسايلش جداي از خاطرات تلخش تمامأ با سليقه ديبا ديزاين شده . با اينکه از ته دل ميخوام از اين خونه دور بشم ولي دلم هم نمياد همه چيز اين خونه رو از بين ببرم . دلم نمياد وسايلي که ديبا با اون همه عشق و با ذوق خريد رو بريزم دور . - اينجا رو چکار ميکني ؟ با استفهام نگاهم کرد و گفت : - چطور ؟ .... چرا ميپرسي ؟ سعي کردم عادي باشم و چيزي رو بروز ندم ، با بي تفاوتي گفتم : - هيچي ... همينجوري ... ميخوام بدونم بعد از رفتنمون با اين خونه ميخواي چکار کني ؟ سياوش مکث نسبتا طولاني اي کرد و درحالي که به نقطه اي نامعلوم خيره شده بود آروم گفت : - همينجوري ميذارمش بمونه .... اين خونه به جز خاطرات تلخ .... خاطرات خوبي هم برام داره ... من يه روزي تو اين خونه اتفاقات شيريني رو تجربه کردم .... نگفتي باهام مياي ؟ چند لحظه مکث کردم ولي در نهايت آروم گفتم : - باشه ميام . سياوش لبخندي زد و با لحني خوشحال گفت : - ممنون ويدا .... خيلي خوشحالم که مياي . بدون اينکه تغييري تو صورت بي تفاوتم بدم درسا رو بغل کردم و به طرف روشويي رفتم که بين راه مينا جلو اومد و گفت : - اجازه بدين من دست و روشونو ميشورم خانم ... شايد بهتون فشار بياد . باهاش موافق بودم . بغل کردن درسا اونم تو وضعيت حساس من ميتونست بهم فشار بياره . از اين بي توجهي ام شاکي شدم ولي با لبخند درسا رو به مينا دادم و گفتم : - ممنون ... واقعا هم اذيت ميشدم . - خواهش ميکنم خانم ... وظيفمه . تميز کاري خونه همونطور که سياوش گفته بود دو روز طول کشيد . تمام دو روز رو استراحت کردم تا جبران فعاليت بيشتري که خواهم داشت رو کمي کرده باشم . حالا با وجود مينا حتي دغدغه نگهداري درسا رو هم ندارم و ميتونم راحت استراحت کنم . مينا همه جوره مواظبه و به طور عجيبي همه کارها رو سريع و خيلي خوب انجام ميده . بخوام صادق باشم بايد بگم که از سياوش به خاطر حضور مينا ممنونم ولي خب چيزي به روش نميارم . داشتم تو کمدم دنبال مانتوي راحت ميگشتم که صداي در اومد . بدون اينکه سرم رو از کمد بيرون بيارم بفرماييدي گفتم ف حدس ميزدم ميناست که مثل اين چند روز اومده کمک . - دنبال چي ميگردي ؟ هيني گفتم و سريع سرم رو بلند کردم ، سياوش با نگراني نگاهم کرد و گفت : - چي شد ؟ ... چرا ترسيدي ؟ - هيچي فکر کردم ميناست اومده کمک ... با صداي تو پريدم . سياوش با چند قدم بهم نزديک تر شد و با نگراني آشکاري گفت : - کمک ؟ ... ويدا تو خوبي ؟ دوباره مشغول گشتن شدم و گفتم : - آره خوبم .... مينا روزي چند بار سر ميزنه و حتي براي لباس پيدا کردن هم کمک ميکنه . - آهان ... ترسيدم ... گفتم نکنه نميتوني راحت تکون بخوري ... حالا دنبال چي ميگردي ؟ چند لحظه ساکت موندم و بعد آروم گفتم : - دنبال يه مانتوي راحت بودم ... لباسم اگر حتي کمي تنگ باشه حس ميکنم خفه ام ميکنه . - ببخشيد کوتاهي از من بوده ... بايد حواسم ميبود که لباسات ديگه برات کم کم تنگ ميشن . با تعجب نگاهش کردم . تقصير اون چيه ؟ - نه تنگ نشدن ... هنوز که شکمم بزرگ نشده ! ... ولي همش دوست دارم لباسم آزاد باشه . - اجازه ميدي ؟ - چي ؟


با تعجب نگاهش کردم که به کمد اشاره کرد . متوجه منظورش شدم ، از کمد فاصله گرفتم و روي تخت نشستم و منتظر شدم . چند دقيقه بعد سياوش مانتو پانچي بلندم رو نشونم داد و گفت : - اين چطوره ؟ ... کاملا آزاده ! - اين خيلي بلنده .... اين رو براي وقتي پيراهن ميپوشم خريده بودم ... تا نزديکي مچ پام ميرسه . - چيز ديگه اي نيست .... فعلا همين رو بپوش که راحت باشي تا امروز چند تا مانتوي راحت برات بگيريم . با اکراه قبول کردم و سياوش از اتاق خارج شد و من هم مشغول آماده شدن شدم . چند دقيقه بعد سه نفري از خونه خارج شديم . اول به خونه جديد رفتيم . خونه خيلي شيک و خوبي بود . پنت هاوس برج بود و ويو خيلي قشنگي از پنجره هاي بزرگ توي سالن داشت . خونه چهار خوابه و هر خواب داراي سرويس مجزا بودند . کف سالن با سراميک هاي سفيد و گران قيمت پوشيده شده بود و در کنار پنجره هاي بزرگ سالن و نوري که ازشون وارد ميشد واقعا قنگ به نظر ميرسيد . سياوش حق داشت که از اينجا خوشش اومده بود و نگهش داشته بود . - نظرت چيه ؟ .... خوشت مياد . - خيلي قشنگه ... راستش از چيزي که تو تصورم بود خيلي بهتره . از پر نور بودنش که خونه رو دلبازتر نشون ميده خيلي خوشم مياد . - آره خونه خيلي پرنوريه ... حالا که دم غروبه و اونقدر نور خورشيد نيست ولي تو روز خيلي قشنگتر ميشه . - ميتونم تصورشو بکنم . - بريم ؟ موافقت کردم و هر سه از خونه خارج شديم . همين که از درب ورودي خارج شديم با کيارش رو به رو شديم . سياوش با تعجب به کيارش نگاه کرد و گفت : - تو اينجا چکار ميکني ؟ - اول سلام ... بعد هم اومده بودم ببينم ديزاين خونه ام چطور شده که نگهبان گفت اينجايي منم اومدم ... يادت که نرفته خونه ي يه طبقه پايين تر مال منه ! - ديزاين خونه ات ؟ ... ميخواي اينجا زندگي کني ؟ - اگر داداش بزرگه اجازه بفرمايند بله ... ميخوام بيام اينجا . با خوشحالي نگاهي به کيارش کردم و گفتم : - چه خوب ... نميدونستم ... خيلي خوب ميشه ... ما هم داريم ميايم اينجا . اينبار کيارش با تعجب به سياوش نگاه کرد و گفت : - شما ديگه چرا ؟ ... تو که خونه ات رو خيلي دوست داشتي ؟ - بله دوست داشتم ولي تصميم گرفتيم بيايم اينجا ! کيارش نگاهشو از سياوش گرفت و رو به من و درسا با لبخند گفت : - پس قراره من نزديک کوچولوهاي اين برادر بزرگه باشم . و به طرف درسا خم شد و گونشو بوسيد و درسا هم خوشحال مثل هميشه از گردنش آويزون شد . نميدونم چرا ولي اينکه فهميدم کيارش قراره با فاصله يک طبقه از ما زندگي کنه يه جورايي ارامش گرفتم . انگار با وجور اون امنيت بيشتر دارم . شايد هم هنوز ميترسم سياوش يه بلايي سر من و بچه ام بياره و بودن کيارش بهم احساس امنيت ميده . ولي سياوش انگار زياد هم از بابت اين خبر خوشحال نشد ولي کيارش هيچ توجهي به سياوش نداشت . بعد از خداحافظي از کيارش از برج خارج شديم . سياوش بدون اينکه چيزي بگه اول از همه به سمت يکي از پاساژ هاي شيک رفت . از لحظه اي که وارد پاساژ شديم درسا دست من و سياوش رو گرفت و شروع کرد بينمون راه رفتن . نميدونم شايد اونقدر ميفهميد که بدونه اين اولين باريه که سه نفري اومديم بيرون و اون ميتونه از توجه هر دوي ما رو همزمان داشته باشه يا اين کارش صرفا از روي کارتون هاييه که ميبينه و توشون بچه ها موقع بيرون رفتن دست پدر و مادرشونو ميگيرن . هر چي که بود يه حس خيلي خوبي بهم ميداد . درسا کوچولوي من اولين بار بود که بعد از دو سال داشت مزه ي داشتن يک خانواده و همراهي هم توي خريد رو ميچشيد . هر چند گذاشتن اسم خانواده روي جمع ما هنوز خيلي زود بود . بعد از گشتن چند فروشگاه وارد فروشگاهي شديم که دو مانتوي بارداري و گشاد تو ويترينش بود . چند نمونه اي هم داخل مغازه داشت و من بعد از تحويل گرفتم سايز مورد نظرم از هر کدومش وارد اتاق پرو شدم . مانتو ها رو پرو کردم ، الان برام گشاد بودند ولي قطعا به زودي کاملا اندازه ام ميشدند .


در اتاق زده شد و صداي سياوش رو شنيدم . - اگر خواستي در رو باز کن تا من و درسا هم نظر بديم . انقدر خونه ي جديد و اين خريد مشترک به دلم نشسته بود که در رو باز کردم و عقب ايستادم . سياوش با ديدنم لبخندي زد و به شوخي گفت : - جاي شکم که خاليه ! - نگران نباش به زودي پر ميشه .... همين الانش هم کمر شلوارام برام تنگ شده . - خب کوچولومون داره بزرگ ميشه ديگه ! لبخند محوي زدم و برگشتم داخل اتاق پرو . چهار مانتو که همگي از زير سينه گشاد ميشدند رنگهاي روشني هم داشتند انتخاب کردم و بعد از حساب کردن از مغازه خارج شديم . چشمم به فروشگاه لباس بچگانه ي رو به رو افتاد . با لبخند به درسا نگاه کردم . - دختر گلم ميخواي بريم براي تو هم لباس بگيريم ؟ درسا با خنده سرش رو تکون داد و سه تايي به سمت فروشگاه رفتيم . چند تا لباس که مورد توجه درسا قرار گرفته بود رو انتخاب کرديم و به طرف اتاق پرو رفتيم که سياوش لباسها رو ازم گرفت و گفت : - من کمکش ميکنم .. تو نميخواد خم بشي . لباسها رو به سياوش دادم و خودم يه گوشه ايستادم . منتظر بودم درسا لباس رو بپوشه که گوشيم زنگ خورد . چند روز قبل از برگشتن به خونه يه گوشي جديد براي خودم گرفته بودم . نگاهي به صفحه انداختم و با ديدن اسم سمانه لبخدي زدم . - سلام سمانه جان . - سلام ويدا جان ... خوبي ؟ ... کوچولوهات خوبن . - ممنون عزيزم ... بله همگي خوبيم .. تو و مهرداد چطور ؟ - ما هم خوبيم .... راستش ويدا جان در مورد موضوعي که اونروز گفتي تمام گرفتم ... خبر مهمي برات دارم . - خير باشه سمانه جان .... چه خبري ؟ - تلفني زياد نميشه توضيح داد ، اگر موافق باشي همديگر رو ببينيم . - امروز که ديگه نميشه ولي اگر فردا صبح برات مناسب باشه ميتونيم . - فردا ساعت هشت صبح تو کارخونه جلسه دارم .... ساعت يازده خونمون خوبه ؟ - عاليه عزيزم ... مزاحمت ميشم . - مراهمي ويدا جان ... پس من فردا منتظرتم . - باشه عزيزم ... ممنون .. تا فردا خداحافظ . - خداحافظ . همين که تماس تمام شد در اتاق پرو باز شد و مجالي براي فکر کردن نموند . درسا تو اون لباس صورتي و سفيد مثل فرشته ها شده بود . چند تا لباس هم براي درسا گرفتيم و سوار ماشين شديم و به طرف چند نمايشگاه مبلمان معروف راه افتاديم .


با توجه به پر نور بودن خونه و سراميک هاي سفيد و شيکش و يه جورايي رويايي بودن فضا ترجيح دادم ست خونه رو سفيد و طلايي بگيرم . اين ست رنگ هم خيلي شيکه هم رنگ سفيد نماد سرزندگي و نشاطه چيزي که به شدت تو زندگيمون کمه . البته با داشتن بچه کوچيک خريد اين ست رنگ کمي ريسک محسوب ميشه ولي خب من تصميممو گرفته بودم . چند نمايشگاه معروف رو گشتيم تا اينکه يه ست سفيد و طلايي مبلمان و ميز بزرگ و صندلي هاش نظرمو جلب کردن . وقتي به سياوش گفتم بدون هيچ مخلافتي نظرم رو تاييد کرد و براي خريد و هماهنگي ها به طرف فروشنده رفت . منتظر سياوش بودم که نگاهم به درسا افتاد که کنار نرده ها ايستاده بود و داشت طبقه پايين رو نگاه ميکرد . به طرفش رفتم و گفتم : - درسا جان عزيزم ... بيا اينور تر . درسا مظلوم نگاه کرد و به طبقه پايين اشاره کرد . نگاهي به جايي که اشاره کرده بود انداختم و تازه متوجه شدم که ست اتاق خواب صورتي رنگي که اونجاست توجهشو جلب کرده . - دوستش داري ماماني ؟ درسا سرش رو تکون داد و با خنده گفت : - آره .. لبخندي زدم و دستش رو گرفتم و آروم رفتيم پايين . ستي که درسا ازش خوشش اومده بود خيلي قشنگ بود ، ترکيبي از رنگ صورتي خيلي قشنگ و مقدار کمي سفيد . به سياوش زنگ زدم و گفتم بياد پايين و چند لحظه بعد ست صورتي خوشگل مال درسا کوچولوم بود و قرار شد با مبلمان انتخابي ما چند روز بعد بفرستن خونه جديد . داشتم به طرف درب خروجي ميرفتم که آستينم توسط سياوش کمي کشيده شد و متوقف شدم . با تعجب نگاهش کردم که با لبخند گفت : - طبقه بالا سرويس خواب هاي خيلي شيکي داره ... نميخواي يه سر هم اونجا بزنيم ؟ اخمي کردم و گفتم : - بله ميدونم ... ولي اونا دو نفره هستن .... من مال خودم رو چند مغازه قبل انتخاب کردم ... ديگه خودت ميدوني و سرويس خواب خودت . لبخند سياوش خيلي زود محو شد . بدجور خورد تو ذوقش . لابد فکر کرده بود حالا که داريم به خونه جديد نقل مکان ميکنيم اتاقمون مشترک ميشه . پوزخند کوچيکي زدم و دست درسا رو گرفتم و از فروشگاه خارج شديم . ديگه تا آخر خريد با سياوش همکلام نشدم ، با اشاره غير مستقيمش بازم حس بدي به سراغم اومده بود . سرويس خواب تک نفره اي که براي خودم انتخواب کرده بودم رو خريديم ولي سياوش يه سرويش خواب سفيد و طلايي دو نفره خيلي شيک براي خودش انتخاب کرد . بعد از اتمام تقريبي خريدمون سوار ماشين شديم و به طرف يکي از رستوران هاي خوب شهر به راه افتاديم .


ساعت يازده شب بود که وارد خونه شديم . سياوش در حالي که درسا ي غرق خواب رو تو بغل داشت به طرف اتاق من و درسا رفت . مانتو و شال و کيفم رو روي سنگ اپن گذاشتم و به طرف يخچال رفتم . داشتم ليوانم رو از آب پر ميکردم که صداي سياوش رو از پشت سرم شنيدم . - لطفا يکي هم براي من بريز ! بدون اينکه نگاهش کنم ليوان خودمو به دستش دادم و براي خودم يه ليوان ديگه برداشتم . - ببخشيد ... نبايد اون حرف رو ميزدم .... فراموشش کن خواهش ميکنم ... نميخوام شيريني اين خريد هاي جمعي زهرمون بشه . ليوان آبمو لاجرعه سر کشيدم و گفتم : - من تمام تلاشم رو حفظ اين شيريني اي که ميگي ميکنم ولي تو با اشاره غير مستقيمت داري همه چيز رو خراب ميکني . - من که گفتم ببخشيد .... از اين به بعد دقت بيشتري رو حرفام ميکنم . مستقيم به چشماش نگاه کردم و با تحکم گفتم : - چه مستقيم چه غير مستقيم ديگه دوست ندارم چنين چيزي بشنوم .... من جوابتو همون شب اول بهت دادم .. ديگه لزومي براي تکرارش نميبينم .... اگر نميخواي يه بار ديگه همه چيز رو از بين ببري پس مواظب باش ، من يه بار ديگه هم بهت گفتم ... من فقط ظرفيت همين يه فرصت رو دارم ... بيشتر از اين نميتونم .. پس خرابش نکن . ليوانم رو توي سينک گذاشتم و به طرف اتاقم به راه افتادم . لباسهام رو عوض کردم و دراز کشيدم و سعي کردم هيچ چيز بدي به قلبم و هيچ فکر بدي به ذهنم راه ندم و بخوابم . صبح ساعت ده و نيم بود که بعد از خوردن صبحانه اي مفصل و سپردن درسا به مينا از خونه خارج شدم و به طرف خونه مهرداد و سمانه به راه افتادم . با دو سه دقيقه تأخير به خاطر ترافيک رسيدم . سمانه به گرمي ازم استقبال کرد و با هم به سمت نشيمن به راه افتاديم . - خوش اومدي ويدا جون ... ببخشيد گفتم اين ساعت ... جلسه امروز رو اصلا نميش کنسل کرد . - ممنون عزيزم ... نه خيلي هم زمان خوبيه . - خب تا تو مانتو شالتو در بياري منم به خدمتکار بگم چاي بياره . لبخندي به سمانه زدم و مشغول دراوردن مانتوم شدم . قبلا اگر حتي يک سايز لباس برام بزرگ بود اصلا نميپوشيدمش ولي الان مانتويي تنمه که به جاي يک سايز چندين سايز برام بزرگه ولي چه ميشه کرد که کوچولوم از لباسهاي کيپ خوشش نمياد . چند لحظه بعد سمانه برگشت و نشستيم . - خوب سمانه جان خبر خوبت چيه ؟ ... از ديشت فکرم مشغول شده . سمانه ليوان چايشو روي ميز گذاشت و گفت : - خوب اونروز که گفتي ميخواي از طريق کارخونه اشون ضربه بزني من يه سري تحقيقات کردم و متوجه چيز هاي جالبي شدم ... اتفاقاتي که بعد از مرگ ديبا فرخ و نبود برنامه هاي اون رخ دادن و باعث ضرر هنگفت کارخانه کيان شدند . با کنجکاوي به سمانه نگاه کردم که يه پوشه از روي ميز برداشت و به دستم داد . - ميتونم بپرسم بعد از مرگ خواهرت مديريت سهامش با کي بوده ؟ با تعجب به سمانه نگاه کردم و گفتم : - چي ؟ ... سهام ديبا ؟ ... داري درباره چي حرف ميزني ؟ سمانه هومي کرد و برگه اي از توي پوشه بيرون کشيد و به دستم داد . - حدس ميزدم که خبر نداشته باشي .... طبق اين گزارش پنج درصد سهام کارخانه بزرگ کيان مطعلق به ديبا فرخ بوده . اين سهام مال سياوش کيان بوده ولي در اولين سالگرد ازدواجشون با خواهرت به اسم ديبا کرده . پنج درصد سهام متعلق به خواهرت بوده که بعد از مرگش معلوم نيست کي مديريتشون کرده . با دهان باز داشتم به سمانه گوش ميکردم . تنها يه نگاه سرسري به برگه توي دستم مطمئنم ميکرد که پنج درصد سهام مال ديبا بوده ولي چرا ديبا چيزي به من نگفته بود . سمانه که ديد من شوکه شدم ليوان آبي به دستم داد و گفت : - ويدا جان خواهش ميکنم آروم باش ... من نميدونستم اينجور به هم ميريزي .... مطلب مهمي بود و حدس ميزدم که خبر نداشته باشي ... خواهش ميکنم آروم باش که بتونيم به يه نتيجه مطلوب برسيم . کمي از آب خوردم و گفتم : - من و ديبا خيلي نزديک بوديم ... همه چيز رو به هم ميگفتيم .... ولي الان دارم ميفهمم که ديبا درباره چنين چيزي هيچي به من نگفته ! - درکت ميکنم عزيزم ولي مهمترين قسمتش اين نيست ... تو نميدوني مديريت اين سهام اين دو سال با کي بوده ؟ نفس عميقي کشيدم و سعي کردم کمي خودمو جمع و جور کنم و گفتم : - نميدونم ... من حتي از وجود اين سهام هم خبر نداشتم .... حتما به عنوان وارثش سياوش مديريت کرده . - دِ نه ! ... چنين چيزي امکان نداشته . - چطور مگه ؟ .... سياوش همسر ديبا بوده و درضمن قانونا ميتونه مديريت سهمي هم که به درسا ميرسه رو به عهده داشته باشه . سمانه مردد نگاهم کرد . تقريبا مطمئن شدم که يه چيزي درست نيست . دستمو روي دست سمانه گذاشتم و گفتم : - سمانه جان چيزي هست که من نميدونم و بايد بدونم ... خواهش ميکنم بهم بگو .... برام خيلي مهمه . سمانه چند لحظه مکث کرد و گفت : - ديبا درست سه روز قبل از مرگش ميره پيش وکيل شرکت که ظاهرا برادر يکي از دوستاش بوده و سندي تنظيم ميکنه و اين پنج درصد سهام خودشو به تو منتقل ميکنه ، براي محکم کاري يه وکلات نامه هم بهت ميده تا اگر اتفاقي براش افتاد بدون حضور اون بتوني سهام رو به نام بزني . اون وکيل درست روز مرگ ديبا کارهاي انتقال رو تمام ميکنه ولي اونروز ديبا کارخونه نميره و بعدش هم فوت ميشه . از تعجب توان هيچ حرکتي نداشتن ، اين ديگه خارج از حد تحملم بود . - سمانه تو مطمئني ؟ - درباره کدومش عزيزم ؟ ... اين که ديبا سهامدار بوده يا اينکه سه روز قبل از مرگش احساس خطر کرده و سهام رو به نام تو زده ؟ - احساس خطر ؟ ... يعني ديبا ميدونسته که ممکنه بلايي سرش بياد .... يعني اون تصادف از عمد بوده ؟ ... ديبا خودکشي کرده ؟

داشتم ميلرزيدم ... حالم خيلي بد بود . فکر اينکه ديبا عمدأ خودشو کشته بيشتر از هر چيزي داغونم ميکرد . سمانه با نگراني خودشو کشيد طرفم و بغلم کرد . - ويدا خواهش ميکنم آروم باش ... به خودت مسلط باش عزيزم .... من کي گفتم ديبا خودکشي ... تو خودت اين برداشت رو کردي .... آروم باش ويدا .... عجب اشتباهي کردم گفتم . - چي شده ؟ ! با صداي نيمه بلند مهرداد من و سمانه برگشتيم طرفش . سمانه با نگراني رو به مهرداد گفت : - حالش بد شده ... مهرداد يه کاري بکن . مهرداد کيفشو همونجا گذاشت و دويد طرفمون . اصلا حال خودمو نميفهميدم ، ميلرزيدم و اشکهام يکي پس ار ديگري با سرعت هر چه تمامتر روي صورتم روان بودند . مهرداد داشت نبضمو ميگرفت که چنگ زدم به دستش و گفتم : - مهرداد .. ديبا .... ديبا ميدونست .... داره ... ميـ ميره ! چشمام سياهش رفت و بدنم سست شد . هنوز صداي وحشت زده ي سمانه و صداي بلند مهرداد رو ميشنيدم ولي توان جواب دادن نداشتم . - مهرداد بايد ببريمش بيمارستان . - با ترافيک هاي اين ساعت تا بيمارستان خيلي طول ميکشه .. زنگ بزن به دکتر احمدي ... خونش همين نزديکيه ... زود باش سمانه . کم کم داشتم هوشياريمو از دست ميدادم ، آخرين چيزي که يادمه اينه که مهرداد منو از روي مبل بلند کرد و از سالن خارج شد ، حتي بالا رفتن چند پله رو هم حس کردم ولي بعد از اون ديگه هيچي نفهميدم . با احساس فشار کاف فشار سنج به هوش اومدم . سرم درد ميکرد دستم رو بلند کردم تا روي سرم بزارم که دستي مانعم شد . - دستتو تکون نده ويدا ... سِرُم تو دسسته . تکون نخوردم تا اينکه بعد از چند لحظه بالاخره کاف فشار سنج از دستم باز شد و تونستم دست ديگرمو روي سرم بزارم . - آخ ... سرم خيلي درد ميکنه ... چي شده . آروم چشمام رو باز کردم که ديدم سمانه با نگراني کنارم نشست و گفت : - خدا رو شکر به هوش اومدي ... خيلي ترسيدم .... خوبي ؟ کم ذهنم فعال شد و يادم اومد چرا بي هوش شدم . حرفهاي سمانه .. برداشتي که از حرفهاش کردم و دردي که با اين برداشت تو قلبم نشست . چشمام دوباره اشکر شدند و رو به سمانه گفتم : - سمانه خواهش ميکنم همه چيز رو بهم بگو .... ديبا خودکشي کرده ؟ مهرداد با تعجب به من و سمانه نگاه کرد و گفت : - چي داري ميگي ويدا ؟ ... ديبا خودکشي کرده ... سمانه تو چي بهش گفتي ؟ .... مرگ ديبا که به خاطر تصادف بود . سمانه نگاهي به من انداخت . معلوم بود که ميترسه دوباره حالم بد بشه . دستشو گرفتم و گفتم : - خواهش ميکنم بگو سمانه .... قول ميدم آرومتر باشم . سمانه نفس عميقي کشيد و هر چي رو که قبلا به من گفته بود رو براي مهرداد هم تعريف کرد و در آخر گفت : - من نميدونم مرگ ديبا چطور بوده ... تنها چيزي که ميدونم اينه که ديبا احساس خطر داشته براي همين قبل از مرگش تمام سهامشو به خواهرش ويدا منتقل کرده ، اينم همون وکيله به من گفته . به سمانه خيره شدم و گفتم : - از کجا ميدوني داره راست ميگه ؟ ..


قسمت هشتم

خواهش ميکنم بگو سمانه .... قول ميدم آرومتر باشم . سمانه نفس عميقي کشيد و هر چي رو که قبلا به من گفته بود رو براي مهرداد هم تعريف کرد و در آخر گفت : - من نميدونم مرگ ديبا چطور بوده ... تنها چيزي که ميدونم اينه که ديبا احساس خطر داشته براي همين قبل از مرگش تمام سهامشو به خواهرش ويدا منتقل کرده ، اينم همون وکيله به من گفته . به سمانه خيره شدم و گفتم : - از کجا ميدوني داره راست ميگه ؟ .... اين وکيله اگر صادقه چرا بعد از مرگ ديبا بهم نگفته که سهام به نام منه ؟ سمانه نفس عميقي کشيد و گفت : - ظاهرا بعد از مراسم ها براي جلسه سهامداران موضوع رو سياوش گفته و ازش خواسته تا براي جلسه بهت خبر بده ولي سياوش و مادرش قبول نکردن و به گفته ي اون با تهديد و دستور مجبورش کردن ساکت بمونه و اينجور تو اين دو سال اين سهام راکد موندن ! مهرداد که متفکر داشت به سمانه نگاه ميکرد گفت : - مرگ ديبا يه خودکشي نبود .... من مطمئنم . با اميدواري به مهرداد نگاه کردم و گفتم : - تو از کجا ميدوني ؟ - وقتي به جاي تو براي پيگيري ها رفته بودم پليس گفت ... اونها هم چنين احتمالي داده بودند ولي هم راننده مقابل گفته که ديبا اصلا متوجه نبوده که از لاين خودش خارج شده و هم خط ترمز ماشين ديبا ثابت ميکرد که ديبا سعي کرده از تصادف جلوگيري کنه ولي در نهايت گوشه ماشين به ماشين رو به رويي خورده و باعث شده کنترل مايشين از دست ديبا خارج بشه و ماشين تو دره سقوط کنه . - پس ديبا چرا اينکارو کرده ؟ سمانه هم رو به مهرداد گفت : - آره راست ميگه ويدا ... پس چرا ديبا اين کارو کرده اونم درست سه روز قبل مرگش ... وکيله بهم گفت ديبا آشفته بوده و چند باري تأکيد کرده که اگر بلايي سرش اومد وکيله حتما کار انتقال سهام رو بي سر و صدا به پايان برسونه ! مهرداد سري تکون داد و گفت : - نميدونم ... شايد از تهديد هاي اون پسره سامان ترسيده بوده .... شايد احتمال ميداده که سامان همه چيزو به سياوش بگه و احتمالا هم رفتار تند سياوش رو پيش بيني ميکرده ... براي همين اين کارو کرده .... ديبا بهتر از هر کسي سياوش رو ميشناخته ... شايد رفتارهاي اين دوساله سياوش رو پيش بيني ميکرد و اينجور خواسته به ويدا ميدون عمل بيشتري داده باشه ولي اينو ديگه پيش بيني نکرده بوده که سياوش و مادرش وکيله رو ساکت ميکنند و کار ويدا به اينجا ميکشه . حسابي گيج شده بودم ، هدف و فکر ديبا رو اصلا نميتونستم بفهمم . يعني ديبا ميدونسته قراره چه بلايي به سرش بياد ؟ ... سامان گفت که همه جور تهديدي اون اواخر کرده . حس ميکردم هنوز قسمتهايي از اين ماجرا هستند که در خفا موندن ... هنوز هستند مسايلي که هيچ کس ازشون خبر نداره . اگر چند روز قبل اين چيزاهاي رو ميفهميدم قطعا نفرت درونم رو بدجور شعله ور ميکرد ولي حالا منو به فکر فرو برده . يعني متونه رفتار خوب الان سياوش فقط به خاطر مخفي نگاه داشتن اين موضوع باشه ؟ ... يا سياوش واقعا پشيمونه ؟ تنها راه فهميدنش اينه که تا آخر خط برم ... آره من بايد تا پايان اين ماجرا پيش برم ... اين ماجرا جز اصلي زندگي منه و اگر من بخوام زندگيمو براي بچه هام بسازم بايد تمام معما ها رو حل کنم . چرخيدم به سمت سمانه و گفتم : - اين تمام چيزي بود که فهميده بودي ؟ بازم سمانه مردد نگاهم کرد که با کلافگي گفتم : - سمانه خواهش ميکنم راحت باش ... بگو .... حال من ديگه بدتر از اين نميشه ... اگر همه چيزو ندونم بدتره .... بگو ديگه چي ميدوني ؟ سمانه نگاهي به مهرداد کرد که مهرداد با تکون دادن سرش تاييد و سمانه گفت : - اينجور که فهميدم بعد از مرگ ديبا کارخونه با مشکل جدي اي مواجه شده و سياوش کيان مجبور شده پانزده درصد ديگه از سهامشو واگذار کنه ... ظاهرا برنامه ي چند تا از پروژه هاي مهم که قرار بوده با سودشون کارخونه پيشرفت و گسترش قابل توجهي داشته باشه دست ديبا بوده ولي بعد از مرگش هيچ کس نتونسته اون برنامه ها رو پيدا کنه و به اين دليل که پروژه ها تا مرحله اجرا پيش رفته بودند و بدون برنامه ها ديگه قابل اجرا نبودند و از طرفي هم پروژه طراحي کامل ديبا بوده و فقط ديبا از جزييات خبر داشته ، پس با مرگ ديبا اون پروژه ها متوقف شدن و کارخونه با يه ضرر هنگفت مواجه شده و سياوش کيان فقط با فروش پانزده درصد سهامش تونسته اين ضرر رو جبران کنه و مانع ورشکستگي کارخونه کيان بشه . - خب پس اون پروژه ها کجان ؟ - نميدونم اين سواليه که از تو ميخواستم بپرسم ... مطمئنن اسناد اين پروژه ها جايي نيستند که سياوش کيان بتونه پيدا کنه براي همين هم پروژه ها رو علارغم مهم بودنشون متوقف کردند . تو خواهر ديبا هستي .... به نظرت ديبا چنين مدارک مهمي رو کجا ميتونسته نگاه داره . - چيزي به ذهنم نميرسه .... به جز کمد مخصوص ديبا که تو خونمونه ولي اونو سياوش به بهانه گم شدن چند مدرک که احتمالا همين مدارک پروژه ها بوده حدود چهار ماه بعد از مرگ ديبا گشت و چيزي هم پيدا نکرد . - اگر ما بتونيم اون مدارک رو پيدا کنيم برگ برنده واقعا بزرگي به دست اورديم . - نميدونم الان چيزي به ذهنم نميرسه ولي همين دو روزه همه جا رو دوباره ميگردم . - خوبه ... پس تصميم گيري هامون بمونه بعد از پيدا شدن احتمالي اون مدارک . لبخندي به سمانه زدم و گفتم : - ممنونم سمانه جان ... نميدنم چطور ميشه ازت تشکر کرد .... هيچ وقت لطف هاتو فراموش نميکنم . يک ساعتي استراحت کردم تا سرمم تمام بشه و بعد با همراهي سمانه برگشتم خونه . سمانه ميترسيد تنها بيام تو راه حالم بد بشه .
مانتو و شالمو روي دسته کاناپه گذاشتم و خودم هم نيمه دراز نشستم . ذهنم قفل کرده کرده بود . حجم زياد اطلاعات جديدي که به مغزم وارد شده بود منو گيج کرده بود . اطلاعاتي تمام جوانب زندگيمو تحت الشعاع قرار ميدن ولي متأسفانه من تازه دارم ازشون با خبر ميشم . دوباره بين ذهن منطقيم و قلب احساسيم جنگ درگرفته بود . ذهنم بهم ميگفت که رفتار هاي اخير سياوش به خاطر مخفي کردن موضوع سهامه ولي احساسم که شديدن به اين آرامش نو پا گرفته نيازمنده ميگه نه ، سياوش پشيمونه . به شدت گير کردم و تنها راه اينه که راه انتقامم رو تا آخر برم . اگر سياوش قصد مخفي کردن موضوع سهام رو داشته باشه پس با رو شدن همه چيز خود واقعيشو نشون ميده ولي اگر رفتارهاي اخيرش واقعا از ته دل باشن و واقعا پشيمون باشه پس تو اين امتحان موفق ميشه و آرامش زندگيمون دايمي ميشه . - خانم حالتون خوبه ؟ با صداي مينا به خودم اومدم ، لبخندي مختصر بهش زدم و گفتم : - خوبم ..... ممنون . - ولي رنگتون خيلي پريده . - چيزي نيست ... خوبم ... فقط کمي خسته ام ... ميرم استراحت کنم . آروم بلند شدم و به اتاقم رفتم . بايد به افکار در هم و برهمم سر و سامان بدم ولي فکرم به قدري خسته است که در حال حاظر توان اين کار رو ندارم . لباسهام رو عوض کردم و دراز کشيدم ، فقط چند دقيقه لازم بود تا فارغ از همه چيز به ديار خوابها بپيوندم . بعد از يه خواب تقريبا طولاني با انرژي بيدار شدم . براي اينکه محکم به نظر بيام دستي به سر و روم کشيدم و با يه لبخند گوشه لبم رفتم بيرون . درسا مثل هميشه علارغم تمام ممانعت ها عروسکهاشو اورده بود تو نشيمن و مشغول بازي بود . لبخندي بهش زدم و بعد از بوسيدنش به طرف آشپزخانه رفتم . مينا مثل هميشه با ديدنم لبخند زد و گفت : - حالتون چطوره خانم . يکي از صندلي هاي اپن رو کشيدم بيرون نشستم و گفتم : - خيلي خوبم ... ممنون ... مينا جان يه خواهشي ازت دارم . - بله خانم ، بفرماييد . - راستش فردا تولد يکي از دوستامه ... صبح هم که رفتم بيرون حالم بد شد و متأسفانه نتونستم کادوئي که ميخواستم رو تهيه کنم ... ميشه خواهش کنم بري کادو رو بگيري . - چشم خانم .. حتما ... ولي شما و دخترتون چي ؟ لبخندي اطمينان بخش زدم و گفتم : - درسا که راحت داره بازيشو ميکنه .... تا بري و برگردي اذيتي برام نداره ... ميري ؟ - حتما خانم .... تا چند دقيقه ديگه ميرم . - ممنونم .. ببخشيد بهت زحمت دادم . مينا خواهش ميکنمي گفت و به طرف اتاقش رفت . لبخندي بي اختيار گوشه لبم نشست . مينا راحتتر از اونچه که فکر ميکردم راضي شد بره . روي برگه اي نام يکي از عطر هاي تقريبا کم ياب رو نوشتم و بهش دادم . مطمئن بودم که براي پيدا کردنش حداقل يک ساعتي بايد وقت بزاره . بخاطر اين کارم عذاب وجدان گرفته بودم ولي چاره ي ديگري نبود ... بايد براي يه مدت از خونه دورش ميکردم تا راحت همه جا رو بگردم . - ببخش مينا جان زحمت ميدم .... اين عطر کمي سخت پيدا ميشه . - اختيار دارين خانم ... وظيفه ي من کمک به شماست ... هرچقدر لازم باشه ميگردم . ازش تشکر کردم و يک باز ديگه مورد توبيخ وجدانم بخاطر سرکار گذاشتن مينا قرار گرفتم . چند دقيقه از رفتن مينا گذشته بود که دست به کار شدم . طبق يک عادت خوب سياوش در هيچ کمد يا کشويي رو قفل نميکرد . فقط گاوصندوقش بود که هم جاي کليد رو ميدونستم هم يکبار رمزشو خيلي اتفاقي ديده بودم . تا يک ساعت هر جايي که به فکردم ميرسيد رو گشتم . با اينکه احتمال اينکه اون مدارم تو اين خونه باشند کم بود ولي خب فکر اينکه شايد مدارک مهم ديگري به دست بيارم وادارم کرد تمام خونه رو بگردم ولي به نتيجه نرسيدم . با برگشت مينا کار من هم بدون نتيجه تمام شد . از لحظه اي که سياوش وارد خونه شد ناخودگاه گذاشتمش زير ذره بين . تمام حرکات و رفتارش ، حتي لبخند زدن ها و بازيهاش با درسا برام مهم شده بودند . نا خودآگاه تمام حرکاتشو پيش خودم آنلايز ميکردم و سعي ميکردم به واقعي بودنشون پي ببرم . - چيزي شده ويدا ؟ به خودم اومدم و با تعجب در حالي که مقداري هم هول شده بودم گفتم : - نه ! ... چي بايد ميشد ؟ .... چيزي نشده ! سياوش با چشمهاي ريز شده بهم خيره شد و گفت : - امشب يه جوري هستي ... مدام زل زدي به من و تو فکري .... من نبودم اتفاقي افتاده .... کسي اومده ؟ خواستم خودم رو بخاطر ضايع بودنم توبيخ کنم که جمله ي آخر سياوش توجهمو جلب کرد . قيافه اي به ظاهر بيتفاوت و آروم به خودم گرفتم و گفتم : - چه اتفاقي مثلا ! .... کسي بايد مي اومد ..... من فقط يکم فکرم مشغوله چيزي نيست ... نگاهم هم بدون منظور روت بود ... تو فکر بودم . سياوش نشست سمت ديگر کاناپه و گفت : - نه چيز مهمي نيست ... خودتو نگران نکن .... راستي امروز از شرکت خدماتي زنگ زدن گفتن کار تميز کاري تمام شده ... براي دکورش خودت مياي يا به ديزاينر زنگ بزنم . براي اينکه حواسشو کامل از موضوع مشغول بودن فکرم دور کنم گفتم : - نه نيازي به ديزاينر نيست ... وسايل رو که انتخاب کرديم .... چيدنشون رو هم کارگر انجام ميده ... راحته ! ... خودم ميام . سياوش که انگار حرف من به مذاقش خوش اومده بود با لبخند عميقي گفت : - خيلي خوبه .... اون خونه با سليقه ي تو مطئنم که فوق العاده ميشه . کمي سکوت کردم و بعد سوالي که اين چند روز تو ذهنم بود رو به زبون اوردم . - سياوش اگر تو اون خونه رو انقدر دوست داري چرا وقتي ديبا زنده بود نرفتيد اونجا ؟ همزمان نگاهمو به سياوش دوختم و منتظر جواب شدم . سياوش چند ثانيه اي تو فکر رفت و بعد آروم گفت : - اونجا بزرگتر از اين خونه است ... ديبا هميشه ميگفت تو خونه ي خيلي بزرگ فاصله ي بينمون هم زياد ميشه ... ميگفت اگر خونه کمي جمع و جور تر باشه وقتي يکيمون تو نشيمن باشه و اونيکي يه جاي ديگه خونه راحت ميشه با هم حرف زد ولي اگر خونه خيلي بزرگ باشه فاصله ها بيشتر ميشن و اونوقت شايد براي يه حرف زدن ساده هم آدم تنبليش بشه از اون سر خونه بره پيش اون يکي . چند لحظه اي سکوت کرد و بعد با يه لبخند تلخ يا شايد هم حسرت بار آروم گفت : هميشه از اين استدلالش خوشم مي اومد و بهش ميگفتم هيچوقت ازش دور نميشم .... ولي تو آخرين لحظات زندگيش .... تو بدترين شرايطش ... وقتي که نيازمند حتي يک ثانيه فرصت و اعتماد من بود بهش بد کردم و تنهاش گذاشتم .... اون خونه رو هم عمدأ براي خودمون انتخاب کردم .... ميبنم که تو مدام دوست داري ازم فاصله بگيري ... گفتم چه بهتر که اين فاصله رو برات تو خونه هم بيشتر کنم .... ويدا من از ته قلب دوست دارم جبران کنم ولي راحت بودن تو برام از همه چيز مهمتره .... اگه يه روز منو بخشيدي خودت اين همه فاصله اي که داريم درست ميکنيم رو از بين ميبري ... من مطئنم . سياوش ساکت شد و هر دو تو سکوت فرو رفتيم تا اينکه مينا ميز شام رو آماده کرد و و ما در سکوت سر ميز نشستيم .


مدام تو فکر بودم . حرفهاي سياوش خاطرات خوب قديمي ديبا رو به يادم اورده بود . ديبا هميشه از تنهايي فراري بود و از همون سنين پايين دوستاي زيادي داشت . چيزي که شايد يکي از عواملي بود که به نابودي زندگيش دامن زد . اجتماعي بودن زيادش که زمينه ي طوطئه رو براي سامان فراهم کرد و به سياوش هم فرصت بي اعتمادي بيشتري داد . هرچقدر من آروم بودم و دوست داشتم اوقات فراغتم رو توي اتاق خودم و تنهايي مختصرم سپري کنم ديبا علاقه مند گردش هاي دوستانه و جمع هاي پر جمعيت و شاد بود . بعد از شام تا زماني که براي خواب به اتاقم رفتم اين سياوش بود که منو زير ذره بين گذاشته بود و سعي داشت بفهمه تو فکرم چي ميگذره منم تمام تلاشم رو کردم تا ظاهر خونسردمو حفظ کنم و حتي چند باري بهش لبخند زدم و خوشبختانه حواسش از موضوع پرت شد . صبح سياوش جلسه ي مهمي داشت براي همين کارهاي مربوط به خونه رو موکول کرديم به عصر . نيم ساعتي از رفتن سياوش ميگذشت که دوباره درسا رو به مينا سپردم و به طرف خونه ي خودمون به راه افتادم . وقتي دم در خونه از ماشين پياده شدم استرس عجيبي داشتم . آخرين خاطراتي که از خونه امون داشتم چندان هم جالب نبود و متأسفانه با توجه به وضعبت روحي حساسم بيشتر از حد انتظارم اذيتم ميکرد . هر قدم که به در خونه نزديک ميشدم پاهام سست تر ميشد . هنوز چند قدمي تا در فاصله داشتم که ديگه پاهام جلو نرفتند . به وضوح دستام ميلرزيد و عرق سردي هم روم نشسته بود . با يک حرکت از در فاصله گرفتم و با کشيدن نفس هاي عميق پي در پي سعي کردم آروم بشم . من چم شده ؟ ... چرا براي ورود به خونه اي که به جز خاطرات بد دو سال پيش خاطرات شيرين يک عمرم هم هست . تا چند دقيقه هر کاري کردم تواني در خودم براي وارد شدن به خونه پيدا نکردم . ميدونستم که اين همه حساسيتم بيشتر به خاطر بارداري و وضعيت روحي حساسيه که بارداريم به وجود مياره . احتياج داشتم که يکي باهام بياد و کنارم باشه و تنها کسي که از تمام جريان باخبر بود و ميتونست کمکم کنه سمانه بود . با کمي تعلل با سمانه تماس گرفتم . بعد از چند بوق صداي پر انرژي سمانه تو گوشي پيچيد . - سلام ويدا جان ... چطوري ؟ - سلام سمانه جان ... ممنون ... تو چطوري ؟ .... مهرداد چطوره ؟ - منم خوبم ... اتفاقا صبح تو خونه با مهرداد حرف تو بود ... ميگفت کاش ميشد ازش خبر بگيريم ببينيم چطوره . - لطف دارين .... ديروز با يه استراحت حالم خوب شد .... سمانه جان غرض از مزاحمت ميخواستم ببينم امروز اگر وقت داري من يه ساعتي مزاحمت بشم . - تو مراحمي ويدا جان .... بله امروز وقتم آزاده .... مياي اينجا ؟ - ممنون عزيزم .... نه اگر ميشه ميخواستم ازت خواهش کنم باهام بياي خونه خودمون تا دنبال مدارک بگرديم .... راستش سختمه تنهايي برم . - باشه عزيزم مشکلي نيست ... فقط اگر ايرادي نداره با خواهرم بيام .... ديشب سرزده اومده . - نه چه ايرادي ... قدمش روي چشم . - لطف داري ويدا جان .... کجا بيام . آدرس رو به سمانه دادم و اونم گفت تا نيم ساعت ديگه مياد . حدود بيست دقيقه بعد بي ام وي سفيد رنگي جلوي در پارک شد و سمانه و يه دختر جوان پياده شدند . با لبخند جلو رفتم و با هر دوشون سلام و احوال پرسي کردم و سمانه با اشاره به دختر جوان کنارش گفت : - ويدا جان ايشون سميرا خواهرمه . و رو به خواهرش هم گفت : - ايشون هم ويدا جان دوست خوبمون . سميرا با خنده دستش رو به طرفم دراز کرد که منم متقابلا با لبخند دستم رو تو دستش گذاشتم . - از آشناييت خيلي خوشحالم ويدا جون .... سمانه خيلي ازت تعريف ميکرد . - سمانه خيلي بهم لطف داره ... خوبي از سمانه جانه . سميرا دختر خوش برخوردي بود و تو همون نگاه اول با لبخند زيبايي که روي صورتش بود به دلم نشست . بعد از کمي صحبت سمانه گفت که سميرا کارشناس صنايع غذاييه و کم و بيش در جريانه و ميتونه کمک کنه . چند لحظه بعد هر سه وارد خونه شديم . فضاي خونه با وجود سمانه و سميرا برام سبک تر بود ولي بازم فشار زيادي روم بود . سعي کردم ذهنم رو از هر فکر مخربي خالي کنم و مشغول گشتن شديم . تا يک ساعت هر جايي که به فکرم ميرسيد رو زير رو کرديم ولي مدارک مورد نظرمون پيدا نشد . البته تعدادي مدارک مربوط به انتقال سهام تو وسايل اتاق ديبا پيدا کردم که سمانه گفت ميتونه کمکمون کنه ولي مدارک مربوط به پروژه هاي متوقف شده پيدا نشدند . تقريبا يک ساعت و نيم بعد بدون پيدا کردن چيز به خصوصي از سمانه و سميرا خداحافظي کردم و برگشتم خونه . ناهار رو تو جمع سه نفري من ، درسا و مينا خورديم و من رفتم استراحت کنم تا براي فعاليت زياد عصر آماده باشم . نميدونم چقدر خوابيده بودم که با سنگيني نگاهي بيدار شدم . انقدر خوابم مي اومد که دلم نمي اومد چشمامو باز کنم . تکون مختصري خوردم و داشت خوابم ميبرد که احساس کردم دستي تو موهام فرو رفت و به آرومي شروع به نوازش موهام کرد . خودم خوابم مي اومد و با نوازش شدن موهام ديگه داشتم ميخوابيدم که صداي آرومي رو از فاصله کمي با گوشم شنيدم . - مامان خانم نميخواي بيدار بشي ؟ چرخيدم و با صداي خوابالود يه " نه " زير لب گفتم . نوازش موهام بيشتر شد و احساس کردم دستي روي شکمم نشست . کمي هوشيارتر شدم و چشمام رو باز کردم که ديدم سياوش با فاصله کمي از من روي تخت نشسته و همزمان که يه دستش تو موهامه دست ديگرش رو هم گذاشته رو شکمم . از اين همه نزديکيش و مخصوصا رفتارهاي جديدش يه حالي شدم . درسته که ازش کينه به دل داشتم و با اين همه نکات مبهم بهش مشکوک هم بودم ولي دلم انقدر از روزگار و زندگي ناملايمت ديده بود که با ديدن همين محبت ها و توجه هاي نوپا دست و دلم بلرزه و باعث بشه مانعش نشم . کيه که بعد از اون همه زجر آرامش رو بخواد از زندگيش بگيره . هر چند که تو صحت اين آرامش هم شک دارم . با تمام اين تفاسير چند لحظه اي از محبت و آرامش به وجود اومده لذت بردم و بعد تکوني به خودم دادم . با تکون خوردن من و باز شدن چشمام سياوش خودشو عقب کشيد و آروم گفت : - ببخشيد ... نميخواستم اذيتت کنم ... انقدر مظلوم خوابيده بودي که ... کمي مکث کرد . براي اينکه بحث ادامه پيدا نکنه و من يکدفعه اي حرف نامربوطي نزنم سريع گفتم . - باشه فهميدم ... اشکلاي نداره . سياوش لبخندي بهم زد و گفت : - تا يک ساعت ديگه وسايل رو ميفرستن خونه ، با کارگرها هم هماهنگ کردم ... پاشو آماده شو که بريم . - باشه .... الان ميام . با خارج شدن سياوش از اتاق دست و صورتم رو تو سرويش اتاق شستم . آماده شدم . يکي از مانتوهاي آزادي که تازه خريده بودم و راحتتر از بقيه بود رو پوشيدم و چند دقيقه بعد حاظر و آماده سه نفري با درسا از خونه خارج شديم . چند دقيقه بعد رسيديم به برج . سياوش کارت کليد خونه رو به دستم داد و گفت : - شما برين بالا تا من ببينم قبل از وسايل رو اوردن يا نه . " باشه " اي گفتم و با درسا به آخرين طبقه رفتيم . خونه خيلي خوب تميز شده بود و پرده هاي شيک سفيد و طلايي که تو خريد انتخابش کرده بودم رو هم نصب کرده بودند . درسا با خوشحالي به طرف اتاقها رفت ولي چند ثانيه بعد با قيافه اي آويزون اومد بيرون و گفت : - ماما نيست ! به طرفش رفتم و گفتم : - چي نيست ماماني ؟ - تختم نيست . خندم گرفت . درسا فکر کرده بود الان وسايلش آماده تو اتاقشه و خودش هم ميره بازي ميکنه . خنده ام رو با يه لبخند کنترل کردم و گفتم : - دختر قشنگم هنوز که آقاي فروشنده وسايلت رو نياورده ، صبر کن وقتي اورد با هم ميچينيمشون . درسا که پکر شده بود سرش رو کمي کج کرد و چيزي نگفت . همين موقع صداي زنگ در بلند شد ، به طرف در رفتم و در رو باز کردم . آقايي که پشت در بود نگاهي به برگه هاي توي دستش انداخت و گفت : - منزل کيان ؟ - بله ، بفرماييد . - خانم مبلمانتونو اورديم . - بله ... بفرماييد . از جلوي در کنار رفتم و مرد لنگه ي ديگر در رو هم باز کرد و رو به کارگر هايي که بيرون بودند گفت : - بيارينشون تو . درسا نزديک شد که سريع دستشو گرفتم تا نره تو دست و پاشون . اولين چيزي که وارد خونه شد کاناپه ي بزرگ بود . با تعجب به کاناپه اي که طرح متفاوتي داشت کرم رنگ بود نگاه کرد و به مردي که ظاهرا مسئولشون بود گفتم : - ببخشيد آقا لطفا صبر کنين ... اين وسايل ما نيست . مرد با اخم اول به من و بعد به برگه هاي تو دستش نگاه کرد و گفت : - مگه اينجا منزل آقاي کيان نيست ؟ - چرا اينجا منزل آقاي کيانه ولي اين مبلماني نيست که ما خريديم . - ولي تو فرم همينو نوشته خانم ... اينم امضاي آقاي کيان . نگاهي به برگه ها انداختم . همه چيز درست بود و تو فرم ست کرم نوشته شده بود ولي چطور ممکنه ؟ داشتم با مرده صحبت ميکردم و سعي ميکردم قانعش کنم اشتباه شده که سياوش و به دنبالش هم کيارش وارد خونه شدند . کيارش سلامي کلي گفت و رو به مرده گفت : - آقا طبقه رو اشتباه اومدي .... اين وسايل مال يه طبقه پايين تره . مرد نگاهي به من انداخت و رو به کيارش گفت : - ولي ايشون گفتن اينجا منزل آقاي کيانه . - درسته جناب ، ولي اينجا منزل برادرمه اين وسايل بايد مي اومد يه طبقه پايين تر . مرده که ديگه حرفي براي گفتن نداشت به طرف کارگر ها رفت و گفت وسايل رو از خونه خارج کنند و ببرند پايين . با حرص نگاهي به مرده انداختم و گفتم : - دو ساعته هر چي ميگم اينا وسايل ما نيست قبول نميکنه .... انگار خودش ميخواد جا به جاشون کنه . کيارش لبخندي زد و گفت : - ببخشيد بايد زودتر مي اومدم تا حواسم بهشون ميبود . سياوش دستي به شونه ي کيارش زد و گفت : - اشکلا نداره ، پيش مياد . درسا با خنده به طرف کيارش دويد و کيارش هم بغلش کرد و درسا با ذوق گفت : - عمو مياي اينجا ؟ کيارش گونه ي درسا رو محکم بوسيد و گفت : - بله خوشگل عمو .... ميام نزديک درسا خوشگله خودم . درسا نکمي خنديد که باعث شد کيارش به قول خودش دلش ضعف بره براش و دوباره ببوسدش . چند دقيقه بعد وسايل ما هم رسيد و سياوش رفت پايين . کيارش درسا رو گذاشت زمين و گفت : - خوب منم برم تا اينا بازم يه دست گل ديگه به آب ندادن . خواست بره که دسا کتشو گرفت و گفت : - عمو منم بيام . کيارش به من نگاه کرد که با لبخند گفتم : - اگه تو دست و پا نمياد و اذيتت نميکنه ببرش . کيارش با خند درسا رو بغل کرد و گفت : - اين وروجک دختر خيلي خوبيه ، اذيت نميکنه . و از خونه خارج شد . از يه طرف خوشحال شدم که درسا رفت ، چون اينجور ميتونستم قبل از اينکه برگرده اتاقشو درست کنم و يه جورايي سورپرايزش کنم . خيلي زود وسايل رسيدند و مشغول ديزان خونه شديم . سياوش چند کارگر خانم و آقا از شرکت خدماتي گرفته بود تا کار راحت بشه . چيدن مبلمان و اتاقها تا شب طول کشيد . براي ديزاين سالن تو ذهنم طرشو ريخته بودم براي همين خيلي زود جاي وسايل رو به کارگر ها گفتم و وسايل چيده شد ولي براي اتاقها ايده اي نداشتم براي همين زمان بيشتري برد . با اصرار سياوش ديزاين اتاقشو هم من کردم . زياد مايل نبودم که براي اتاقش نظر بدم ولي خب سياوش زياد اصرار کرد و پيش کارگرها جلوه ي قشنگي نداشت که قبول نکنم . اتاق درسا آخرين اتاق بود که با نهايت سليقه اتاق رو چيديم . داشتم روتختي رو صاف ميکردم که سياوش وارد اتاق شد . - واي چه قشنگ شده ويدا .... درسا کلي ذوق ميکنه . نگاهي به دور تا دور اتاق انداختم و گفتم : - اميدوارم خوشش بياد ... طفلک وقتي اومديم دويد تو اتاق فکر ميکرد اتاقش آماده است . سياوش با حالي با مزه آه کشيد و با شوخ طبعي اي که خيلي وقت بود ازش نديده بودم گفت : - آخه اين بچه به کي رفته با اين ميزان آي کيو ... من به اين باهوشي ... ديبا هم هوشش بالا بود . بعد آروم مثلا من نشنوم گفت : - حتما به اين يکي مامانش رفته ديگه . با دهن باز حرصي نگاهش کردم . داشت به من ميگفت آي کيوم پايينه . يه لحظه يادم رفت من کي هستم و سياوش کيه ، يادم رفت که دو سال چي به ما گذشته ... يادم رفت که به سياوش و رفتاراش مشکوکم ، بالش روي تخت رو برداشتم و به طرف سياوش پرت کردم . - به من و دخترم ميگي کم هوش و کم آي کيو ؟ سياوش که انتظار اين کارم رو نداشت و بالش هم محکم خورده بود بهش با چشماي گرد شده نگاهم کرد و گفت : - پوزش خانم .... بنده اصلا همچين جسارتي به شما و دختر کوچولوتون نميکنم ، فقط ميگم کاش اين يکي به من بره و تيز هوش بشــ ... نذاشتم جمله اش تمام بشه و حرصي به طرفش رفتم . همين که نزديکش شدم دستام رو گرفت و منو به آغوش کشيد و با خنده زير گوشم گفت : - وقتي حرص ميخوري خيلي با مزه ميشي ويدا . تکوني به خودم دادم و گفتم : - من حرص ميخورم تو خوشحال ميشي ؟ فشاري خفيف به بازوهام آورد و طوري که به شکمم فشار نياد. يه لحظه زمان و مکان يادم رفت . اين. احساس قشنگم پايدار نبود چون خيلي زود ديبا و حقيقت مرگ غير منصفانه اش به ذهنم هجوم اوردن . سياوش شوهر ديبا بوده ، شوهر تنها خواهر عزيزم ، شوهر نيمه ي ديگر من که بيرحمانه کشته شد و اسمش با خاک يکسان شد . تو يه لحظه تمام زخم هاي در قلبم سرباز کردن و تمام زجر هايي که کشيده بودم به يادم اومدند . تکوني به خودم دادم و از آغوش سياوش که بهم عذاب وجدان و حس کثيفي ميداد بيرون اومدم . - چي شد ويدا ؟ سعي کردم خودمو کنترل کنم تا بازم زخم نزنم ، تا يه زخم ديگه به اين همه زخم اضافه نکنم . من هنوز مطمئن نيستم که رفتارهاي سياوش حقيقيه يا نه پس نبايد فعلا چيزي بگم يه شايد بعد ها به خاطرش افسوس بخورم . - چيزي نيست ، يادم افتاد درسا خيلي وقته پيش کيارشه ... برم پايين ببينم اذيتش که نکرده . چند قدم به طرف در رفتم که سياوش بازومو آروم گرفت و نگهم داشت . بدون اينکه به طرفش برگردم ايستادم و گفتم : - ولم کن سياوش ... بايد برم پايين . فاصله ي بينمون رو با چند قدم پر کرد و درست پشت سرم ايستاد ، بازوهامو گرفت و به آرومي برم گردوند . سرم رو انداختم پايين نميخواستم تو چشماش نگاه کنم . ميترسيدم چيزي توشون باشه که ناخوداگاه مجبورم کنه رفتاري داشته باشم که شايد درست نباشه و پشيماني به بار بياره ولي سياوش دستشو زير چانه ام گذاشت و سرم رو بلند کرد و مجبورم کرد نگاهش کنم . چند لحظه با چشماني که غم توشون موج ميزد بهم خيره شد . بدون اينکه حرفي زده بشه به چشمان هم خيره شديم . اونو نميدونم ولي من تو غم چشماش که رگه هايي از محبت توشون نمايان بود غرق شدم . تو غمي غرق شدم که خيلي وقت بود تمام زندگيمو فرا گرفته بود و در اين بين اين محبت تو نگاهش بود که حس ميکرم با نوعي خواهش در آميخته ، خواهش براي پذيرش محبتش براي پذيرش جبران هايش . چند لحظه بعد سياوش لبهاشو روي پيشونيم قرار داد و بوسه اي عميق و طولاني روي پيشانيم نشوند . بوسه اي که منو در خلسه اي عجيب فرو برد ولي با حس اشکي روي صورتم که مطمئن بودم مال من نيست چشمامو باز کردم . سياوش کمي ازم فاصله گرفت و با لبخندي تلخ آروم زمزمه کرد . - حق داري ... تمام اين خاطرات بد تقصير منه .... چه کنم که نميتونم به گذشته برگردم و تمام اون اتفاقات تلخو پاک کنم ..... فقط اميدوارم روزي برسه که بتوني تمام اين خاطرات بد رو تو ذهنت دفن کني . و از کنارم گذاشت و از اتاق خارج شد و لحظاتي بعد صداي بسته شدن درب ورودي اومد . با سستي خودمو به تخت رسوندم و نشستم . اشکهام باري ديگر روي صورتم روان شدند . من چه ظلمي به کائنات کرده بودم که زندگيم اينجور رقم خورد . کي مقصره ؟ من ؟ ... سياوش ؟ ... ديبا ؟ .... يا نه سامان .... شايد هم هيچکس .... مقصر تقديرمونه که سياه نوشته شده . نميدونم چقدر گذشته بود ولي اشکهام ديگه خشک شده بودند و فقط داشتم فکر ميکردم که صداي باز شدن درب ورودي اومد . کمي خودمو جمع و جور کردم که ديدم کيارش با لبخند هميشه مهربونش وارد اتاق شد . چند لحظه بهم نگاه کرد و گفت : - بازم که چشمات باريدن ويدا .... بازم که گريه کردي . کمي جا به جا شدم که کيارش اومد و اون سر تخت نشست . - چکار کنم ... با هر چيز کوچيکي همه چيز يادم مياد . - سعي کن وقتي يادت مياد نزاري پيشروي کنه و دوباره قلبتو به درد بياره .... اينجور اگر بخواي پيش بري و با به قول خودت هر چيز کوچيکي اينجور گريه کني که زندگيت هيچ وقت شيرين نميشه . - حق با توه کيارش .... ولي چه کنم که هنوزم زخمام به اندازه روز اولشون دردناکن . - خوب ميشن ويدا .... باور کن خوب ميشن ... زمان مرهم هر درديه .... تو که يه فرصت به زندگي خودت و سياوش دادي ... يه فرصت هم به دلت بده تا زخماش ترميم بشه .... هر وقت دردات يادت مياد ذهنت رو منحرف کن .... اينجور هم به خودت کمک ميکني هم به اون کوچول عمو که به زودي ميخواد بياد .. مکثي کرد و بعد با لحن بامزه اي گفت : - ا ! ... راستي ويدا ... هنوز نميدوني اين کوچول عمو چيه ؟ يه لحظه شوخ طبعي و شادي کيارش به دلم رسوخ کرد و منم با لحني مشابه لحن کيارش گفتم : - وا خب معلومه که ... بچه است ! ... اينم پرسيدن داره ! کيارش چپ چپ نگاهم کرد و گفت : - منظورم جنسيتشه ..... اگر پسره که برم يه زمين فوتبال بخرم ... اگر هم دختره که برم چند تا باربي بگيرم و بازي دخترونه ياد بگيرم . نگاهي به هم کرديم و هر دو زديم زير خنده . کيارش بازم مثل هميشه تونسته بود روحيه منو عوض کنه . - ممنونم کيارش .... تو خيلي خوبي . کيارش به شوخي سرشو خم کرد و گفت : - اختيار دارين خانم ... اصلا قابل شما و دختر خوشگلتون و حالا شايد هم اون دادش گند اخلاقمو ندارم . همين موقع سياوش و درسا وارد اتاق شدن . سياوش به شوخي زد تو کمر کيارش و گفت : - وقتي امشب شام همه رو مهمون کردي ميفهمي کي گند اخلاقه . کيارش آهي کشيد و مثلا مظلوم گفت : - لعنت بر دهاني که بي موقع باز شود . بعد خيلي سرشع حالت چهره اشو عوض کرد و در حالي که درسا رو بغل ميکرد خوشحال گفت : - بپرين بريم که ميخوام همتونو شام مهمون کنم . درسا که حسابي ذوق زده شده بود با خوشحالي " آخ جوني " اي گفت و همراه سياوش از اتاق خارج شد . سياوش بهم نگاه کرد و لبخندي زد و گفت : - پاشو بريم ... با وجود کيارش انگار حال و هوات خيلي بهتره . لبخندي زدم و گفتم : - کيارش خيلي خوبه .... زمانهايي که بيشتر از همه نياز به کمک و حمايت داشتم در کنارم بوده و بي دريغ کمکم کرده و حاميم بوده . سياوش چيزي نگفت و از اتاق خارج شد . رو تختي رو صاف کردم و رفتم بيرون و چند دقيقه بعد همگي به سمت رستوران سنتي اي که کيارش پيشنهاد داده بود رفتيم . به محض ورود به رستوران درسا با ذوق به طرف تختها دويد و سريع کفشاشو در اورد و رفت رو تخت . کيارش با ديدن درسا خنده اي کرد و گفت : - قربونش برم که عموش رفته .... طرفدار راحتي و خاکي بودنه ! بعد با خنده به طرف تخت رفت . سياوش به محض دور شدن کيارش از ما سرشو کمي به سرم نزديکتر کرد و با لحن شوخي گفت : - ويدا پيدا کردم آي کيو ي درسا به کي رفته .... به همين عمو جونش ... آخ چقدر شبيه همن . اينبار منم خنده ام گرفت و با سياوش خنديدم . با خنده به طرف تخت رفتيم و همگي راحت و به قول کيارش خاکي روي تخت نشستيم . چند لحظه بعد يکي از کارکنان سيني اي حاوي چهار بسته ماست و چند تا نون تازه که هنوز گرماي تنور داشت اورد و گفت : - خوش آمديد ... چي ميل دارين . کيارش نگاهي به ما انداخت و گفت : - من که ديزي ... شما چي ؟ درسا در حالي که داشت به نون تازه ناخنک ميزد در حالي که اصلا نميدونست ديزي چيه فقط به خاطر اينکه عمو جونش انتخاب کرده بود گفت : - عمو منم ايزي ميخوام . کيارش با خنده لپ درسا رو کشيد و گفت : - عمو جون ديزي ... نه ايزي . درسا که حالا مشغول خوردن نونش بود فقط آهاني گفت . چون ديزي به خاطر داشتن حبوبات نفاخ بود و براي من تو اين وضعيت مناسب نبود پس من چلو کباب کوبيده رو ترجيح دادم . سياوش هم گفت : - خب منم ازخير ديزي و سنگين شدن بعدش ميگذرم ... منم چلوکباب . گارسن سفارشاتمونو گرفت و رفت . هنوز گارسن دور نشده بود که کيارش در يکي از ماستها رو باز کرد و رو به درسا گفت : - عمو جون بيا با ماست بخور خيلي خوشمزه است . فقط چند دقيقه لازم بود تا درسا همراه با خوردن نون و ماست صورت و دستاشو کثيف کنه . سياوش که ماست دوست نداشت و منم که خوردن ماست با شکم خالي معدمو به درد مي اورد پس کيارش و درسا با خيال راحت هر چهار ماست رو با نون خوردند . نگاهي به درسا انداختم و گفتم : - کيارش تو رو خدا از دستش بگير .... الان سير ميشه ديگه غذا نميخوره . کيارش ريلکس نون و ماست ديگري تو دهن درسا گذاشت و گفت : - نگران نباش همينجوري که نون و ماست به خوردش دادن غذاشم ميدم بخوره . - نگران اين نيستم ... مطمئنم از دست عمو جونش همه چي ميخوره ... فقط نگران اينم که يه وقت بچه ام بترکه . کيارش خنده اي کرد و لقمه اي ديگر به درسا داد . سياوش داشت با خنده به درسا و کيارش نگاه ميکرد و درسا برگشت و قبل از اينکه سياوش فرصت عکس العمل داشته باشه با دست ماستيش آستين سياوشو گرفت و گفت : - بابا آب ميخوام . سياوش با قيافه ي جمع شده ليوان آبي به دست درسا داد . چند دقيقه بعد غذا ها رو اوردن و مشغول شديم . در کمال ناباوريم درسا بيشتر از نصف ديزيشو با کلي تيليت خورد . ديگه واقعا نگران ترکيدن درسا بودم ولي خانم سرخوش ميخنديد و ميخورد . بعد از شام کيارش سفارش چاي با نبات داد . سفره که جمع شد کيارش و درسا هر دو راحت لم دادن . معلوم بود از سيري زياد خوابشون گرفته . لبخندي زدم و گفتم : - اگر شما دو تا شير نشدين بگم دو پرس غذا همراه چاي بيارن . سياوش خنده اي کرد و گفت : - ولشون کن .... اينا اينجا خوابشون نبره خيليه .... حالا درسا رو ميشه بغل کرد ... اين خرس گنده رو چکارش کنيم ؟ کيارش شاکي به سياوش نگاه کرد و گفت : - ادب داشته باش سياوش ! .... خب کولم ميکني ديگه ! نتونستم جلوي خودمو بگيرم و زدم زير خنده . از خنده ي من سياوش و کيارش هم به خنده افتادند . داشتيم چاي ميخورديم که کيارش گفت : - ويدا فردا وقت داري ؟ با تعجب نگاهش کردم و گفت : - آره ... چطور ؟ - هيچي ... فقط با کسب اجازه از داداش کوچيکه ميخواستم تو خريد وسايل آشپزخانه کمکم کني . لبخندي بهش زدم و گفتم : - حتما ... خيلي هم خوشحال ميشم ... اتفاقا بايد براي آشپزخانه خونه خودمون هم خريد کنم . قرار شد که فردا صبح با کيارش و درسا بريم خريد وسايل آشپزخانه . سياوش هم گفت اگر کارش تو کارخانه زود تمام شد براي ناهار بهمون ملحق ميشه . چايمونو خورديم و از رستوران خارج شديم و بعد از خداحافظي از هم جدا شديم . درسا به محض دراز کشيدن تو تختش خوابيد ولي من به فکر فرو رفته بودم و داشتم اتفاقات امروز رو مرور ميکردم که ويبره گوشيمو حس کردم . اول نگاهي به ساعت انداختم ، ساعت ده و نيم بود ، گوشي رو سريع جواب دادم تا درسا بيدار نشه . - بله بفرماييد . - سلام ويدا جان ... بد موقع که مزاحم نشدم ؟ - سلام سمانه جان ... نه بيدار بودم . - خدا رو شکر ... هر چي فکر کردم ديدم تو زور مناسب نيست . - خوب کاري کردي .... اين ساعت خيلي مناسبه . - خوبه پي .... ويدا جان ميخواستم دعوتت کنم فردا با من و سميرا بياي بيرون .. ميخوايم کمي بريم بگرديم ... گفتم تو هم بياي که کمي روحيت عوض شه . - لطف داري سمانه جان .... فردا قراره با دخترم و کيارش برادر سياوش که قبلا تعريفشو کردم بريم خريد براي آشپزخانه ها . - واي من عاشق اينجور خريد هام ... مهرداد ميگه اگه تو رو ول کنن ميخواي هر سه ماه يکبار وسايلتو عوض کني . - چه خوب ... اگر دوست دارين ميخواين با هم بريم ... هم ما خريدمونو ميکنيم هم همگي تفريح هم ميکنيم . - مزاحم که نميشيم . - اين چه حرفيه عزيزم ... خيلي هم خوشحال ميشيم . - پس ديگه خودت ساعت رفتن رو بهم اطلاع بده . - باشه عزيزم ... فقط سمانه جان يه وقت پيش کيارش اسمي از مهرداد نبري لطفا .... فعلا نميخوام کسي از چيزي با خبر بشه . - مواظبم عزيزم ... تا فردا ! - تا فردا حداحافظ . تلفن رو قطع کردم و قبل از اينکه دوباره بفکر و خيال به سراغم بياد به خواب رفتم . صبح ساعت ده کيارش اومد و من بعد از اينکه ساعت و مکان قرار رو به سمانه اطلاع دادم سه نفري به سمت محل قرار رفتيم . وقتي رسيديم سمانه و سميرا رسيده بودند . با خنده پياده شديم و به طرف سمانه و خواهرش رفتيم . بعد از سلام و احوالپرسي گرم رو به کيارش که با کنجکاوي آشکاري بهمون نگاه ميکرد گفتم : - کيارش جان ايشون سمانه جان دوست خوبم و خواهرش سميرا خانم . کيارش با هردوشون دست داد و گفت : - خوشبختم . سمانه در حالي که معلوم بود کيارش مورد قبولش واقع شده گفت : - همچنين ... ويدا جون خيلي ازتون تعريف ميکنه ... خوشحالم که ميبنمتون . کيارش خواهش ميکنمي گفت و راه افتاديم . فروشگاه هاي شيک و وسايل شيکترش هوس خريد به سر هر کسي مينداخت . حق انتخابمون خيلي گسترده بود و ما هم با خيال راحت پس از بررسي اجناس بهترينها رو انتخاب کرديم . چون رنگ کابينت ها و ديوار هاي آشپزخانه هر دو خونه يکي بود پس از هر چيزي که خوشمون مي اومد دو تا برميداشتيم و اين خود به خود خريدمون رو سريعتر ميکرد . داشتم سرويس هاي قابلمه رو از نظر ميگذروندم که متوجه شدم کيارش با کلافگي و عصبي داره با تلفن صحبت ميکنه ، نميدونم چرا ولي اين حالتش بهم دلشوره داد . سعي کردم خودمو قانع کنم که موضوع اصلا چه ربطي به من داره ولي نميدونم چرا دلم گواه بد ميداد . بالاخره هم تحمل نکردم و بعد از اتمام تماس کيارش رفتم پيشش . - کيارش چي شده ؟ کيارش که انگار با صداي من به خودش اومده بود گفت : - هيچي ... بعد ميگم . نگرانيم بيشتر شد . با استرس گفتم : - پس يه چيزي هست ! کيارش کلافه دستي تو موهاش کشيد و گفت : - آره هست ولي نميخوام روزتو خراب کنم ... شب بهت ميگم . - الان بگو خواهش ميکنم اينجور من بيشتر اذيت ميشم ... دلشوره دارم .... اتفاق بدي افتاده . کيارش با دستپاچگي گفت : - نه ! ... اتفاق بدي براي هيچکس نيافتاده .... آروم باش . در حالي که لحنم ناخوداگاه از ناراحتي کمي تند شده بود گفتم : - جون به لب شدم ... بگو ديگه ! کيارش چند لحظه مکث کرد و گفت : - الان وکيل سامان رفعتي باهام تماس گرفته بود . کيارش دوباره مکث کرد که با بي صبري گفتم : - خب ... چي ميگفت ؟ - از طرف سامان رفعتي داشت خواهش ميکرد که .... که بري ديدنش . با تعجب گفتم : - من ؟ ! .... من برم ديدن سامان ؟ - آره ... گفت سامان خواهش کرده قبل از دادگاه با خواهر ديبا فرخ ملاقات داشته باشه .... ظاهرا گفته حرفهاي ناگفته اي داره که ميخواد قبل از دادگاه بگه . شوکه شده بودم . يعني چه حرفهاي ناگفته اي مونده . دلم ميخواست بگم نميرم و همه چيز رو تمام کنم ولي با خودم گفتم شايد تو حرفهاي ناگفته ي سامان چيزي باشه که تو تصميم گيري هاي آينده ام کمکم کنه . اينم ميدونستم که با ديدار مجدد سامان دوباره خاطرات برام زنده ميشن ولي کاري بود که بايد ميکردم ، بايد ميفهميدم چه چيزهاي ناگفته اي مونده که سامان درخواست ملاقات دوباره کرده . چند دقيقه اي ساکت فکر کردم ولي در نهايت گفتم : - باشه من ميرم . فقط کي ؟ کيارش با تعجب بهم نگاه کرد و گفت : - ويدا واقعا ميخواي بري ؟ ... دوباره ميخواي خودتو اذيت کني ؟ - بايد برم کيارش .... برام خيلي مهمه که از چيز گذشته باخبر بشم ... اينجور خيلي راحتتر ميتونم با خودم کنار بيام و گذشته رو به دست فراموشي بسپارم . - چي بگم ؟ .... نظر درستي داري ولي من نگران حالتم . - سعي ميکنم آروم برخورد کنم ... ديدار با سامان برام سخته ولي بايد خودمو کنترل کنم .... نگفتي کي بايد برم ؟ - وکيله گفت اگر قبول کني همين دو روزه ترتيب ملاقات رو ميده ... تارخ دادگاه پنج روز ديگه است . - باشه .... پس ميشه خواهش کنم تو هماهنگي هاشو انجام بدي . کيارش به ظاهر شاکي شد و با اخم گفت : - پس چي ؟ ... نکنه فکر کردي تنهات ميزارم ... يا ميزارم تنها بري تو محيط سختي مثل زندان ! تمام تلاشم رو کردم و در نهايت لبخندي سپاسگذار به کيارش زدم و گفتم : - ممنونم .... از صميم قلب ازت ممنونم . شوخ طبعي کيارش دوباره گل کرد و براي عوض کردن جو با حالتي بامزه ابروهاشو بالا انداخت و گفت : - باشه يکي طلب ني ني جديده ... وقتي به دنيا اومد کلي بوسش ميکنم تلافيش در مياد . خنده اي کردم و گفتم : - اختيار دارين خان عمو .... ني ني جديده در اختيار شماست ... فقط لطفا يکم از لپاشو بزار بمونه . - سعيم رو ميکنم ! - خيلي ممنون . به هم نگاه کرديم و زديم زير خنده ، حالا خوب ميشد بچم اصلا از اين لپ تپلي ها نميشد . همين موقع سمانه به ما نزديک شد و به شوخي گفت : - بابا ما گروهي اومديم تفريح ... چرا شما تنهايي ميخندين ؟ دستمو دور شونه ي سمانه انداختم و گفتم : - نگران نباش سمانه جان ... اين فقط استارت بود که موتور شوخي و خنده گرم بشه . لحظاتي بعد ، بعد از حساب کردن اجناس و هماهنگ کردن براي فرستادنشون از فروشگاه خارج شديم و با پيشنهاد سميرا به کافي شاپي که همان نزديکي بود رفتيم . نزديکهاي ظهر سياوش با من تماس گرفت و گفت که کارهاشو تمام کرده و پرسيد کجاييم و منم آدرس پارکي که براي قدم زدن رفته بوديم رو دادم . از لحظه اي که سياوش به ما پيوست نگاه سمانه مثل ايکس ري روي سياوش ميگشت معلوم بود که اونم مثل من داره رفتارهاي سياوش رو پيش خودش آناليز ميکنه . حتي چند باري که زيادي تو فکر رفته بود چشماشو هم ريز کرده بود و مشغول بررسي بود که اين حالتش به شدت شبيه پيرزن هاي فوضول بود و باعث شد کلي با سميرا بخنديم سر به سرش بزاريم . بعد از ناهار که در فضايي شاد خورده شد به دليل خستگي درسا خداحافظي کرديم و برگشتيم . بچم انقدر از اين خريد و گردش خوشحال شده بود که مدام ميدويد و ميخنديد و خنده اش منو هم شاد ميکرد . با خودم قرار گذاشتم که از اين به بعد بيشتر درسا رو از خونه بيرون بيارم . تا حالا که نشده بود ولي از به بعد تصميم گرفتم برنامه ي تفريحي خوبي براي درسا ترتيب بدم . دو روز تمام گوش به زنگ بودم تا کيارش تماس بگيره و زمان ملاقات با سامان رو اطلاع بده . به شدت استرس داشتم ، ميترسيدم با ديدن سامان نتونم خودم و احساساتم رو کنترل کنم . درسته من ميخواستم از اين ماجراي سر به مهر سر دربيارم ولي نه به قيمت آسيب ديدن بچه ام . امروز نوبت دکتر دارم ، نميدونم چي شد که ديشب درباره نوبت امروزم به سياوش گفتم و اونم گفت که همراهم مياد . دستم رو روي شکمم گذاشتم و با يادآوري برخورد ديشب سياوش لبخندي عميق روي صورتم نشست . بعد از شام داشتيم تو نشيمن ميوه ميخورديم که سياوش بعد از تکه تکه کردن ميوه هاي درسا دستاشو تميز کرد و نشست کنارم و دستشو گذاشت روي شکمم و با لحن زيبايي گفت : - خب کوچولوي من شما چه ميوه اي ميل داري ؟ ... ماماني چي بخوره که تو هم دوست داشته باشي ؟ نتونستم خودمو کنترل کنم و لبخندي زدم و به شوخي دست سياوش رو کنار زدم و رو به شکمم گفتم : - ماماني بگو همه ميوه ها رو پوست بکنه ... حالا خودمون هر کدومو خواستيم ميخوريم . سياوش چپ چپ نگاهم کرد و دوباره دستشو گذاشت رو شکمم و گفت : - من در خدمت تو و مامانت هستم ولي خواهشا فکر دستاي منم باش بابايي . هر دو زديم زير خنده . توجه و محبت هاي سياوش به کوچولوي تو راهيمون حس واقعا شيريني بهم ميداد . مخصوصا که فکر ميکردم اين بچه براي سياوش ناخواسته بوده ولي حالا با تمام توجهات و محبتهاش اين فکر تو ذهنم از بين رفته و به اين باور رسيدم که سياوش از صميم قلب خواهان اين بچه است و دوستش داره . ديگه با ترس بهم نزديک نميشه ، منم در مقابل نزديک شدنهاش به بچه حساسيتي نشون نميدم و سياوش هم با خيال راحت محبت شيرينشو تقديم من و بچه ميکنه . - حال تو و بچه چطوره ؟ نگاهي به چشماي سياوش که تو اون لحظه برق عجيبي داشت کردم و ناخودآگاه گفتم : - ظاهرا خوبيم .... فردا نوبت دکتر دارم ... دقيق معاينه ميشيم . سياوش لبخندي زد و بعد از چند لحظه بعد به آرومي گفت : - ويدا ... ميشه ... ميشه فردا باهات بيام ؟ با تعجب نگاهش کردم . فکر نميکردم بخواد باهام به مطب دکتر زنان و زايمان بياد . راستش وقتي تلفني براي نوبت دکتر هماهنگ ميکردم اين فکر به ذهنم رسيد که چي ميشد مثل تمام خانواده هاي عادي همراه سياوش براي اطلاع از وضعيت بچمون به مطب دکتر ميرفتيم ؟ لبخند محوي زدم و گفتم : - باشه ... نوبتم فردا عير ساعت پنج و نيمه ! سياوش با خوشحالي نگاهم کرد و گفت : - ممنونم ويدا ... رأس ساعت اينجام . از يه طرف خيلي خوشحال بودم ولي از يه طرف بازم شک داشت تو قلبم رسوخ ميکرد . نميتونستم سياوش اين دو سال رو اينجور مهربون و مسئول نسبت به من و بچم کاملا باور کنم . مخصوصا که موضوع سهام هم هست و اين فکر که تمام رفتارهاي سياوش ميتونه صرفا به خاطر مخفي کردن موضوع سهام باشه بدجور داره عذابم ميده و شيريني محبتهاشو به کامم زهر ميکنه . خيلي سريع افکار مخرب رو پس زدم و ترجيح دادم فعلا از آرامش موجود نهايت استفاده رو ببرم . سياوش تا آخر شب با خوشحال مدام با بچه حرف زد و بهمون توجه کرد و باعث شد لحظه اي لبخند از لبمون پاک نشه . از فکر بيرون اومدم . دستمو کمي رو شکمم فشار دادم و آروم گفتم : - کوچولوي من نميدونم بابات چقدر صادقه ولي اميدوارم براي هميشه برات باباي خوبي باشه ! ساعت پنج ربع کم بود که سياوش اومد و بعد از سپردن درسا به مينا راهي مطب دکتر شديم . دم در مطب خواستم پياده بشم که سياوش گفت : - نه ويدا صبر کن ... کنار جوب نگاه داشتم .. صبر کن خودم ميام . ماشين رو خاموش کرد و سريع پياده شد و ماشين رو دور زد . در طرف منو باز کرد و دستشو گرفت طرفم . با کمي تعلل دستم رو توي دستش گذاشتم و پياده شدم . دقيق کنار جوب پارک کرده بود . پهناي جوب متوسط بود با کمک سياوش ازش رد شدم ولي وقتي خواستم از پاهامو روي جدول جفت کنم کنترلمو از دست دادم و سر خوردم . سياوش سريع دستشو دورم حلقه کرد و منو کشيد طرف خودش . جيغ کوتاهي زدم و با ترس ازش آويزون شدم . وقتي روي زمين صاف قرار گرفتم از ترس داشتم ميلرزيدم . سياوش با نگراني گفت : - ويدا خوبي ؟ سرم رو به معني نه تکون دادم. ترس کوتاه ولي خيلي بدي بود . سياوش دستشو پشت سرم گذاشت و منو آروم از جوب دور کرد و وارد ساختمان شد . براي اولين بار آغوشش داشت بهم حس امنيت ميداد . حرکات تند قفسه سينه اش و ضربان تند تر قلبش که زير گوشم بود بهم حس شيرين داشتن يک تکيه گاه رو ميداد . تکيه گاهي که با ترس من ترسيده بود و نگرانم شده بود . تازه به خودم اومدم و متوجه شدم کنار درب ورودر ساختمانم. با خجالت ازش فاصله گرفتم . انقدر حالم بد بود که متوجه نشده بودم تو مکان عمومي بوديم. بازم به حواس سياوش که منو وارد ساختمان کرد ! - خوبي ؟ دستي به صورتم کشيدم و گفتم : - آره .. بهترم .... يه لحظه خيلي ترسيدم . - منم ترسيدم خيلي يکدفعه اي سر خوردي . - ممنونم کمکم کردي . - اين چه حرفيه ويدا ... اين وظيفه ي منه ... تو و بچه هام براي من بار ارزشترين چيز تو اين دنياين و محافظت از شما وظيفه ي منه . چيزي نگفتم فقط لبخند خيلي محوي روي صورتم نشست . - بريم ويدا ؟ - بريم . سياوش دستشو پشت کمرم گذاشت و با هم وارد آسانسور شديم . وارد مطب دکتر شديم و به طرف ميز منشي رفتم . - سلام خانم ، فرخ هستم ... صبح تلفني نوبت گرفته بودم .
ادامه دارد...
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: تاوان گناه خواهرم - sober - 08-10-2015، 0:55

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان تب داغ گناه(خیلییییی قشنگه)
  رمان تاوان گناه (خیلی قشنگه)
Heart رمان تب داغ گناه....خیلی قشنگه.....

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان