امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

پوکر

#3
قسمت هشتم
آهنگ ها عوض میشن , خیابون ها هم همین طور . سر کوچه نگه میداره و بی حرف پیاده میشم . یادم نمیره که آدرس رو بهش ندادم اما مگه مهمه ؟ وقتی تمام راه فقط یه جمله تو سر من میچرخه " اون با بهترین کارتش بازی میکنه ..."

فکر میکردم تموم شد . دیگه می خوام معمولی باشم . معمولی که باشی غصه هات هم معمولین . ترس هات هم معمولین . معمولی که باشی با چیز های معمولی هم شاد میشی . معمولی که باشی در آرامش زندگی میکنی . معمولی که باشی تقلب می کنی . حتی می تونی تقدیر رو هم فریب بدی . درست مثل مواقعی که سر جلسه ی امتحان وسط کلاس میشینی . جلوی کلاس توی دیده . عقب همیشه جایگاه متقلب هاست اما وسط کلاس رو کسی نمی بینه . وسط که بشینی ... .

- اس ام اسم رو دیشب خوندی ؟

سوال آرزو باعث میشه فکر کنم آرزو هم معمولیه . اما واقعا معمولیه ؟؟

- هوم ؟
- خوبی ؟
- بهترم .
- مگه بد بودی ؟

بیا اینم از دوست های ما ! تازه میگه مگه بد بودی ؟
گوشیم رو تازه روشن میکنم . اس ام اس آرزو رو میخونم . یکی از اون جک های تکراریش رو برام فرستاده . از توی کیفم یه دونه سیب درمیارم . خردش میکنم و با همون نایلون سمت آرزو میبرمش .

- بیا . تو اس ام اس میدی من سیب .

یه تیکه برمیداره و من برمیگردم پشت میزم . خسته ام اما جسما . روحم آرومتره . دوباره چشم میدوزم به کدهای برنامه ام . احساس میکنم یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده . فکرم آزادتره و بهتر کار میکنه و کار میکنم .
سهرابی پیداش میشه . دوباره می ایسته پشت سرم . بی توجه ادامه میدم . میدونم این دفعه هیچ ایرادی نمیتونه از کارم بگیره .

- به به ! سیب ! تنها میخورید خانم به منش .
- نیست آدم با یه سیب از راه به در شد . گفتم تعارفتون نکنم خدایی نکرده از بهشت بیرونتون کنن

دست دراز میکنه و یه تیکه برمیداره .

- عیب نداره . تنهایی که بیرونش نکردن . حوا هم باهاش بود .

میام جوابش رو بدم که صدای زنگ گوشیم بلند میشه . از ترسم دیروز شماره سروان رو تغییر نام داده بودم و با اسم " امیر علی " ذخیره اش کرده بودم .چشم های سهرابی هم که کم از تلسکوپ نداره . رصدش میکنه .

- بهتره بیشتر از این مزاحمتون نشم . بهشت خوش بگذره .

صدای پوزخندش روی اعصابم خط میکشه . فکر میکنم سهرابی هم معمولیه ؟
دندون قروچه ای میکنم و جواب تلفنم رو میدم .

- بله ؟
- شما چرا تلفنتون رو خاموش کردین ؟
- علیک سلام . ممنون خوبم . به لطف شما .

از آرامش خودم متعجبم . انگار یه روزنه ی روشن توی قلبم پیدا شده که دیگه اجازه نمیده تاریک باشم . سروان هم با شنیدن صدای من تازه میفهمه خیلی تند رفته .

- سلام . خانم شما که می خواستید همچین کار خطرناکی بکنین قبلش با من هماهنگ میکردین .
- من که بهتون گفته بودم .
- منم بهتون گفتم دخالت نکنید .
- خواهش میکنم . اصلا قابلی نداشت .

توی لحنم فقط یه کم شیطنته . به روی خودش نمیاره .

- تلفنتون چرا خاموشه ؟ با اون اوضاع ممکن بود براتون اتفاقی بیفته .
- به خاطر همین دیشب منزل تماس گرفتین ؟

از دیشب بعد از این که بی حرف از ماشین کاوه پیاده شدم تا الان از هیچ کس و هیچ چیز خبری نبود . ساعت های اول هر لحظه منتظر بودم یکی در خونه رو بشکنه و بیاد تو . یکی یه طنابی رو بندازه دور گردنم و خفم کنه . حتی توی خواب صدای گلوله میشنیدم . اما وقتی صبح شد حس کردم نور ذره ذره آرامشی رو که این چند وقت ازم فراری بود توی رگ هام میریزه .

- در هر حال خانم کارتون درست نبود .

منتظر تشکر نبودم اما انتظار توبیخ هم نداشتم . اون می دونست من می خوام چه کار کنم . اما اون موقع که باید جلوم رو نگرفته بود . حالا شاید می خواست این طوری حس وظیفه شناسیش رو به رخم بکشه یا چیزی شبیه این دیگه فرقی نمی کرد.
این بار دیگه خونسرد نیستم اما فعلا بابت وضعیت هادی مجبورم عقب نشینی کنم .

- بالاخره چی شد ؟ گرفتینش ؟
- نه .
- نه؟

چنان داد میزنم که سهرابی که گوشش رو روی میز من جا گذاشته بود که هیچ رشیدی منشی هم به طرف من برمیگرده . یه لحظه حس میکنم همه چیز آوار میشه روی سرم . دوباره با آخرین امیدم ناباورانه زمزمه میکنم . " نه ؟ " . نمی دونم چطور اما با ضعف گرفتن صدای من لحن اون محکم تر میشه .

- نه خانم . دیشب به محض اینکه مامورهای ما میرسن متوجه میشه و با دو نفر دیگه میرن پشت باغ تا از طریق یه در مخفی توی انبار فرار کنن . البته انبار پر از مشروبات الکی و مقداری گازوئیل بوده و تو جریان تیراندازی منفجر شد . فقط تونستیم جنازه شون رو از اون تو بیرون بکشیم .

حالم گرفته میشه .چیزی نمیگم و اون به جاش بعد چند ثانیه ادامه میده .

- شما مطمئنید که کسی که دیدید وحید سلطانی بود ؟

دوباره تمام کابوس های شب گذشته ام برمیگردن .

- چطور ؟ مگه نمیگید کشته شده ؟ مگه جنازه اش رو شناسایی نکردین ؟
- چرا . خوشبختانه جای گلوله هایی که توی یه درگیری گروهی خورده بود روی بدنش قابل شناسایه همین طور نیمی از صورتش که تقریبا سلام مونده اما محض احتیاط باید می پرسیدم .

چشم هام رو میبندم و دستی روی پیشونیم که حسابی داغ کرده می کشم .

- خودش بود . مطمئنم خودش بود . هر چند بهش نمی گفتن وحید . آرش صداش میزدن اما خودش بود .
- شما اون جا چه کار می کردید ؟

یه دفعه چراغ های مغزم روشن میشن .

- من از طرف کسی دعوت شده بودم . کاوه ستاری . اونم ممکنه از اون ها باشه . ممکنه که ...
- نه خانم . ما از قبل ایشون رو زیر نظر داشتیم . هیچ مورد مشکوکی نداشته .

توی دلم میگم این چه زیر نظر داشتنیه که نمی دونستین من با اونم و آمار این مهمونی رو هم من بهتون دادم ؟ اما فقط توی دلم .

- خب به هر حال مسلما وحید تنها نبوده . باید...
- موارد مشکوک رو بررسی کردیم . از بین حاضرین هم مظنونین الان توی بازداشتن اما غیر وحید و یکی دیگه که ظاهرا دست راستش بوده به اسم سهند فرد مهم دیگه ای نبوده . یه مهمونی دوستانه بوده نه قرار کاری .
- سهند ؟ اون رو هم گرفتین؟
- نه متاسفانه ردی ازش نداریم . شما چیزی نمی دونید ؟

نه . چی میدونم جز این که گاهی روزنه ها زود بسته میشن . گاهی خونه ی کوچیک یه پرنده هم می تونه روزنه ی نفس کشیدنت رو ببنده .

- نه
- در هرحال می تونید فردا برای پیگیری پرونده برادرتون یه سری به من بزنید . در ضمن یه سری توضیحات هم باید ارائه بدید .
- حتما . خداحافظ .

گوشی رو قطع میکنم .به حد کافی شنیدم . این همه تلاش , این همه ترس , حالا حس میکنم برای هیچ بوده . درست مثل کسی که با وجود تلاش زیاد مسابقه ای رو حتی قبل از شروع باخته .

فصل سوم

آن قدر پی
نیمه گم شده ام گشته ام
که آن نیمه ی پیدا را هم
در هیاهوی کوچه ها گم کردم
این روزها اگر
نیمه ی سرگردان زنی را
دیدی
که چشم بسته
بدنبال نور می گردد
خبرم کن


پنج شنبه است . زودتر همه ی کارها رو سر و سامون دادم که بتونم بلافاصله بعد از تموم شدن ساعت کاری برم . دیروز کاوه زنگ زد . برای ناهار دعوتم کرد .
نمیخواستم قبول کنم . اما اگر به قول سروان مورد مشکوکی نداره چرا که نه ؟ میدونم به هیچ آینده ای نمیشه باهاش امیدوار بود . حتی نمیشه به فرداش فکر کرد . ولی بعد از این جریانات یه استراحت کوچولو حقم نیست ؟ بهش اعتماد ندارم . قبولش ندارم اما یه ناهار که میشه باهاش خورد . فکر میکنم چند وقته کسی دعوتم نکرده ؟ دیگه شمار همه چی از دستم در رفته .
دلم برای دختر بودن پر میکشه ، برای آرایش کردن ، برای لبخند زدن ، برای دیده شدن ، تحسین شدن.
مگر نه این که ذات زن همین طوری خلق شده . می خوام کمی فقط کمی حواس زنانه ی به قلیان افتادم رو آروم کنم . می خوام حوا باشم حتی اگر مجبور شم براش بهای سنگینی رو بپردازم .
قبل از بستن زیپ کیفم ، آینه ی کوچیکم رو بیرون میکشم تا ظاهرم رو چک کنم . موهای فرم رو بیشتر بیرون میریزم و رژم رو یواشکی تجدید میکنم . اما چشم هام که اسیر نگاه دریده ی سهرابی میشن می فهمم هنوز هم حاضر به پرداخت هر بهایی نیستم .
از در شرکت که میرم بیرون کاوه توی ماشین فوق گرونش منتظرمه . فکر میکنم اگر سهرابی الان ما رو با هم ببینه چه فکری میکنه ؟ جواب فکرم رو هنوز ندادم که سایه اش رو پشت پنجره تشخیص میدم . بیخیال در رو باز میکنم و سوار میشم .
لبخند گرمی روی لب هاش خودنمائی میکنه . کمی از انرژی زیادش رو با فشردن پاش روی پدال گاز تخلیه میکنه .

- چطوری خانم کوچولو ؟
- اولا سلام . بعدم خوبم .
- ممنون . منم خوبم .
- اون که مشخصه . خوش اخلاقی امروز . معلومه از دنده ی راست بلند شدی .
- نخیر بنده دنده اتوماتیکم . حالا کجا بریم ؟ سنتی ؟ مدرن ؟
- فرق نمی کنه . فقط دور نباشه من خیلی گرسنمه .
- بانی نو چطوره ؟
- خوبه .

تو دلم میگم این به همه ی اون خسیس های قبلی در . به جهنم که همه چیز موقت و قراردادیه . مگه زندگی جز یه قرارداد بزرگ چیز دیگه ایه ؟
توی رستوران رو به روی هم نشستیم . براندازش که میکنم یه لحظه فکر میکنم من با این تیپ ساده کنار این مدل برای دیگران مسخره نیست ؟ بعد فکر میکنم این مشکل اونه . همون بافت اون دفعه ای رو پوشیدم با بوت های عزیزم . فقط لطف کردم و مقنعه ای که توی شرکت سر میکردم رو قبل اومدن با یه شال عوض کردم . کاوه اما یه پیراهن مارک بری بری پوشیده و روش هم یه جلیقه ی سرمه ای که احتمالا اون هم مارکداره . هنوز مشغول جمع و تفریق پول لباس هاشم که با یه پوزخند به حرف میاد .

- میگم توی سکوت که ظاهرا تفاهم نداریم . حالا یه کم از خودت تعریف کن شاید اختلافاتمون بیشتر مشخص شد .
- چیز خاصی توی زندگیم نیست . یه برادر و خواهر کوچیکتر دارم . شغل پدرم آزاده . مادرم هم خیلی ماهه .
- چه کار میکنی ؟
- گفتم که قبلا . آلزایمر گرفتی ؟
- منظورم وقت آزادته . سرگرمی , تفریح .
- با دوستام و بعضی از بچه های فامیل پوکر بازی میکنم . توی نت می چرخم .

بیشتر از این که حواسم به جواب دادن باشه به غذا خوردن اونه . شیک ، آروم با مکث هایی که بین حرف زدن و خوردنش میذاره .

- لابد عکس ماشین های مسابقه رو دانلود میکنی ؟
- ماشین مسابقه ؟
- تو مهمونی که خوب از ماشین ها حرف میزدی .
- هر کس یه چیزی دوست داره خب . تو هم لابد عکس مونیکا بلوچی رو میندازی بک گراند دسکتاپت .

نگاه تیزبینش موقع واکاوی رفتارش غافلگیرم میکنه . برق غریبی ته این چاه سیاه میشینه که نمی تونم منشاش رو پیدا کنم .

- نه من از عکس زیاد خوشم نمیاد . عروسک های واقعی رو ترجیح میدم .
- میدونی از چی در عجبم . دختر ها وقتی بچه ان عروسک بازی میکنن و بعد که بزرگ میشن رهاش میکنن . اما پسرا وقتی مثلا بزرگ میشن تازه میرن سراغ عروسک بازی ! تو وقت آزادت چه کار میکنی ؟
- خیلی وقت آزاد ندارم .
- راست میگی دختر بازی و شرط بندی دیگه وقتی برات نمیذاره .

تو همین احوال گارسون جلو میاد و یه جعبه رو سمت من میگیره .

- این مال شماست .

مات و مبهوت جعبه رو میگیرم که گارسون میره . تازه متوجه جعبه مستطیل شکل سفید توی دستم میشم . کاوه هم با دقت به جعبه نگاه میکنه .

- گمونم اشتباه شده . این جعبه دیگه از کجا اومده ؟
- بازش کن بفهمیم .
- چی چی رو باز کنم ؟ کسی نمی دونسته من اینجام .

نمی دونم چرا بی خود عصبی میشم . فکرم هزار جا میره . جاهایی که شاید حالا به جعبه ی بزرگ سفید بین انگشت های عرق کرده ی من ختم شدن . کاوه خیلی خونسرد با یه ابروی بالا رفته منتظره ببینه من چه کار میکنم . اما تعللم رو که میبینه سعی میکنه وادارم کنه تصمیم بگیرم .

- حالا میخوای چه کار کنی ؟ همین جوری فقط نگاهش کنی ؟
- گارسون رو صدا کن جعبه رو پس بدم .
- فکر میکردم کنجکاوتر از این حرف ها باشی . اول بذار ببینیم توش چی هست .
- اگر توش پر مواد مخدر باشه چی ؟
- خنگ شدی ؟ کسی یه جعبه مواد رو اشتباهی به یکی دیگه نمیده .

از لحن مسخره اش بدم میاد . خودم رو توی صندلی عقب تر میکشم .

- اومدیم و توش یه بمب بود تا بازش کردم منفجر شد . اونوقت چی کار کنیم ؟
- هیچی . صبر میکنیم تا نکیر و منکر بیان سراغمون .بعد من میرم بهشت سراغ حوری ها تو هم سعی کن تو جهنم خیلی شیطونی نکنی .
- جدی دارم میگم .
- نکنه توهم برت داشته خیلی مهمی جوجه رنگی !

بهم بر می خوره . در جعبه رو با احتیاط باز میکنم و به رزهای نباتی پایه بلند توش خیره میشم . صدام از شدت تعجب خش برمیداره .

- توش پره گله کاوه . بذار ببینم چند تاست . یک , دو , سه ,...

تند تند دارم شاخه ها رو میشمرم و اولش به کاوه و حرفش توجه نمیکنم .

- زحمت نکش . بیست و پنج تاست .
- هیفده , هجده ...

تازه میفهمم کاوه چی گفت .

- از کجا ... کار توئه ؟ بدجنس از قبل هم نقشه کشیده بودی من رو بیاری اینجا ؟ پس کجا دوست داری بریم و اینا همش چاخان بود ؟ عجب ناجنسی هستی تو !

جعبه رو روی میز پرت میکنم . دست به سینه سری از روی تاسف تکون میدم .

- کار ما رو داشته باش واقعا! هر کس دیگه ای بود بابت گل ها کلی ذوق مرگ میشد بعد تو گیر دادی به این قضیه ؟
- من با دو تا شاخه گل خر نمیشم .

اول نرم میخنده اما یک دفعه خنده اش به قهقه ی زنگداری تبدیل میشه که علتش رو نمی فهمم . جعبه رو با گوشه ی دست کنار میزنه و به همین راحتی تمام موضوع رو هم کناری میذاره .

بعد از غذا کلاس رو میذارم کنار و یه فنجون چای میخورم . کاوه هم همین طور . حالتش درست مثل هوای بهاری عوض شده . شبیه یه رنگین کمون بعد از رگباری تند . همزمان شروع میکنه به زمزمه کردن یه شعر .

درمیان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم،
- میتوانی تو به لبخندی این فاصله را برداری !
تو توانایی بخشش داری
دست های تو توانایی آن را دارد،
- که مرا
زندگانی بخشد
چشم های تو به من میبخشد
شورِ عشق و مستی
و تو چون مصرعِ شعری زیبا،
سطرِ برجسته ای از زندگی من هستی .
" حمید مصدق "

دستم رو گذاشتم زیر چونم و با بی حوصلگی دارم نگاهش میکنم . یکی از پاهام رو روی اون یکی انداختم و تکون میدم . توی ذهنم دارم به ارتباط بین گل و شعر و شرطمون فکر میکنم .دوباره قهقه میزنه .

- چرا این جوری نگاه می کنی ؟
- حوصله ام سر رفته .
- تو دیگه چه جور دختری هستی ؟ کلی احساسات خرجت کردم بعد تو میگی حوصله ام سر رفت ؟
- احساسات خرج کردی یا میخواستی احساسات من رو کار بگیری ؟
- با تو بحث کردن بی فایده است .
- کم آوردی ؟
- از اعصاب آره .

بعد از یه کم دیگه حرف زدن من رو تا سر همون چهار راه نزدیک خونه میرسونه و میره . به محض اینکه پام رو از ماشین بیرون میذارم پشیمون میشم . به خودم میگم چرا نه ؟ گاهی همه ی دخترها به همین دروغ ها محتاجند .

با بابا برای پیگیری کار هادی میرم . بار پیش از رفتن شونه خالی کردم اما سروان خواسته بود حتما امروز باشم . تمام طول مسیر بابا سوال پیچم کرد تا بفهمه چرا .چرایی که توضیح دادنش خودش میشه مقدمه ی چراهای بعد و دردسر های تازه در نتیجه تظاهر به بی اطلاعی بهترین راه حله .
توی راهرو ایستادم منتظرم تا بابا ماشین رو پارک کنه و با هم بریم که میبینمش .برای اولین بار از مستقیم نگاه کردن به کسی شرم میکنم . درست شبیه به بچه هایی شدم که بعد از یه شیطنت مظلوم وار پشت در دفتر مدیر مدرسه منتظر توبیخند . پشت تلفن قیافه ی جدیش رو نمیدیم اما الان یاد حرف هایی که اون شب بهش زدم می افتم . امیر علی ؟؟؟!!! اما ظاهرا اون بزرگی میکنه و چیزی به روی خودش نمیاره . مثل همیشه است سرد اما محجوب .

- سلام خانم به منش .
- سلام جناب سروان .
- پدرتون تشریف نیاوردن ؟
- چرا الان میاد .

یه کم این پا و اون پا میکنه و بعد میره سمت دفترش . سر به زیر پشت سرش راه میفتم و وارد میشم . بعد از یه کم سکوت می فهمه که نه قصد حرف زدن دارم و نه روش رو .

- کارهای برادرتون رو پیگیری کردم . برگه های لازم رو هم ضمیمه ی پروندشون کردم . امضای سرهنگ هم پاشون خورده .
- ممنون .

پشت به من روی میزش خم شده . یه کم پرونده های روی میزش رو زیر و رو میکنه . بعد یکیش رو برمیداره و ورق میزنه . همون طور که سرش توی پرونده ی جلوشه صداش درمیاد .

- بار قبل بهتون گفته بودم که خودتون هم باید تشریف بیارید .

دفاعی ندارم . یه قدم به سمتم میاد که من خودم رو ناخودآگاه عقب میکشم . می ترسم از عواقب کاری که کردم . انگار متوجه حالم میشه که تعلل میکنه و فقط دستش رو همراه یه برگه به سمتم دراز میکنه .

- باید اظهاراتتون رو بنویسید . دقیق و کامل لطفا .

برگه رو میگیرم و بین انگشت هام عصبی فشار میدم . ناخنم گوشه ی بالایی کاغذ رو پاره میکنه . عصبی تر میشم .

- بشینید لطفا . فقط کافیه بنویسید چطور اون جا رفتید و چی دیدید .

بعد خودکاری از روی میزش برمیداره و به سمتم میگیره . نگاهم بین خودکار آبی توی دست های اون و برگه توی دست خودم میره و برمیگرده . با صدایی که خیلی توی گرفتن لرزشش موفق نیستم زمزمه میکنم .

- پدرم چیزی نمیدونه . میشه ... یعنی نمی خوام بی خودی نگرانش کنم .

چشم هاش روی صورتم چرخ می خورن . یه لحظه پلک هاش رو روی هم میذاره و بعد نفسش رو بیرون میده .

- اگر تصمیم نداشته باشین دوباره خودتون رو در معرض چنین خطرهایی قرار بدین فکر نمیکنم لزومی داشته باشه توی مسائل خانوادگی شما دخالت کنم .

بلافاصله روی اولین صندلی میشینم و با دست خط کج و معوجی شروع به نوشتن میکنم بلکه به لطف شلوغی سرسام آور خیابون های پایتخت و خصوصا نزدیک اداره قبل از رسیدن بابا همه چیز تموم شده باشه .

- هنوز با کاوه ستاری در ارتباطین ؟

سوالش در جا خشکم میکنه .دستم از نوشتن باز می مونه .

- چطور ؟ مگه نگفتین مورد مشکوکی نداره ؟

اون که تا به حال پرونده های روی میزش رو به هم میریخت بالاخره دل از کاغد های توی دستش میکنه و نگاهم میکنه . سرد و خشک زل میزنه به چشم هام . بعد سرش رو پائین میندازه و میره تا پشت میزش بشینه .

- گفتم مورد مشکوکی در مورد این پرونده نداره . نگفتم که کلا آدم بی موردیه . به هر حال درست نیست باهاش برخوردی داشته باشین . بهتره رابطه تون رو باهاش قطع کنید .

بابا میاد تو و اونم دیگه حرفی در این باره نمی زنه . یعنی چی ؟ کاوه مشکل داره ؟ یا بودنم با کاوه ؟

*********************

صدای خواب آلود آرزو که توی گوشی میپیچه امانش نمی دم .

- سلام دوست خوبم .
- بنال . حال نداریم .
- آرزو دستم به دامنت .
- بی حیا دستت رو وردار مگه خودت ناموس نداری .
- نمیشه . پای حیثیتم وسطه .
- باید من رو بدبخت کنی که عمری خودم رو آکبند نگه داشتم بهر امیدی . برو یقه ی باباش رو بگیر من تغییر جنسیت بده نیستم .

می دونم آرزو چقدر اهل شوخیه . هیچ چیز رو جدی نمی گیره . هیچ چیز رو سخت نمی گیره . شاید هم زندگی اون قدر بهش سخت گرفته که دیگه هر چیزی به چشمش سخت نمیاد . اما الان حوصله ی شوخی کردن ندارم .

- کــــــوفت . دارم جدی حرف میزنم .
- اِاِِِ!!! مگه تو جدی حرف زدنم بلدی ؟
- مرض ! تقصیر منه که زنگ زدم به توی منگل .
- آره واقعا تقصیر توئه . چرا زنگ زدی من رو از خواب بیدار کردی ؟
- خواب به خواب بری .
- حالا چه مرگت هست ؟
- قبلا ها دوزار ادب داشتی .
- دیدم از مد افتاده گذاشتمش سر کوچه . گیر نده دیگه . اصل مطلب رو بگو .
- اومدم یه نفر رو بپیچونم گند زدم . به دادم برس .
- داد نزن نصفه شبی همسایه ها خوابیدن . هیچی نشده افتادی رو دور پیچوندن . این حامد بدبخت که تو اون مایه ها نمیزد .

حامد ؟ هنوز بهش نگفتم چی شده . چون بهش چیزی از کاوه هم نگفتم . در نظرم انگار حامد مال هزار سال نوری قبل از امروزه .

- حامد خر کیه ؟ یکی دیگه است .

انگار خواب از سرش پریده باشه لحنش از اون شل و وِلی درمیاد و صداش بالا میره .

- چشمم روشن . زبل شدی . دوست پسر پیدا میکنی آمار نمیدی !
- از این به بعد میام اول از تو اجازه میگیرم .
- کی هست حالا ؟
- یه بچه خوشگل . زنگ زد گیر داد فردا تعطیلیه . بریم بیرون . منم خواستم مستقیم نگم نه . گفتم فردا قراره با دوستم بریم اسکی .

موهای فرم رو اون قدر دور انگشتم پیچوندم که شبیه چوب جارو شده .فقط دعا دعا میکنم نخواد مثل همیشه ته همه چیز رو دربیاره که از کجا باهاش آشنا شدم .

- جانم ؟؟؟!!!اسکی ؟؟؟ !!! تو فرق اسکی رو با سرسره بازی تشخیص نمیدی . اونوقت گفتی می خوام برم اسکی .
- چه میدونم گفتم شهادته نمی تونم بگم میخوام برم تولد که اونم صبح . یه چیزی پروندم دیگه .
- حالا من چه کار کنم ؟
- هیچی گیر داد که منم باهاتون میام .
- آهان . اونوقت لابد قراره با من بری ؟؟؟ من فردا قرار دارم .
- خوب بگو امیرم بیاد . بهتر .
- امیر کیه ؟ با یکی دیگه قرار دارم .
- حالا چشم من روشن . دوست پسر عوض میکنی با سرعت بنز . حالا هر الاغی که هست بگو بیاد دیگه . یه نظر زیارتش کنیم .
- جهنم . حالا که بعد عمری تو یه غلطی صورت دادی . مخ بچه خوشگل جماعت رو زدی مجبورم بیام که نپره . میرین توچال ؟
- اوهوم
- اوهوم و درد . برو دیگه میخوام بخوابم . قرارم افتاده واسه صبح زود . نمی خوام شبیه اژدها بشم .

توی دلم با خدا قرار میذارم . خدایا فقط همین یه دفعه . قول میدم دیگه تمومش کنم . همین یه دفعه رو به خیر بگذرون . و خدا چقدر خوبه که فقط قول هایی رو به یاد میاره که ما هم به یاد میاریم .

صورتم رو به چپ و راست می چرخونم . شوت رژگونه رو این بار محکمتر روی گونه هام می کشم . نمی دونم چرا بر خلاف اون ضرب المثل معروف هر چی بیشتر از زندگی سیلی میخوریم رنگ پریده تر میشیم .
هر چند از نتیجه ی کارم راضی نیستم اما دیگه وقتی برای دوباره کاری ندارم .از صبح چند بار آرایش کردم و دوباره پاک کردم . یه مداد مشکی پشت پلک هام کشیدم و با ریمل حسابی مژه هام رو پر پشت و مشکی کردم . رژ لب قرمزم رو هم برای بار اول تو این همه مدت افتتاح کردم . هر چند از ظاهرش معلومه هیوا قبلا زحمتش رو کشیده . پالتویی رو که پارسال تو حراج آخر فصل از تیراژه خریدم می پوشم . عطر Alien رو که به لطف خیانت دوست دختر وحید صاحب شدم از کشوی قفل شدم بیرون میارم و روی گردنم می پاشم . با اعتراف به بدجنسی خودم فکر میکنم خیانت دوست دختر پسر خاله ی آدم , اونم نزدیک تولدش بد چیزی نیست ! با کلاه وشال بافتنی ستم هم سر و گردنم رو می پوشونم .چقدر دلم یکی از اون کلاه های خزدار می خواد .
همه ی تلاشم رو میکنم تا شبیه یکی از دختر رنگی های توی خیابون بشم . شبیه یکی از همین ها که وقتی از کنارشون می گذری از ذهنت نمی گذره که دغدغه ای بیشتر از ست کردن رنگ لاک و بند ساعت مچی شون داشته باشن .
بی سر و صدا روی نوک پا از خونه خارج میشم و میرم سر کوچه . با این که زودتر از قرارمون رسیدم اما ماشین شاسی بلند کاوه میگه اون از من سحرخیزتر بوده . بعد حرف های اون روز سروان ترجیح میدادم دیگه با کاوه نباشم حداقل دیگه باهاش تنها نباشم . بیشتر برای همین آرزو رو هم با خودم همراه کردم .
سر راه میریم دنبال آرزو و دوست پسر جدیدش . سیاوش قد بلند و هیکل درشتی داره . موهای بلند لختش تا نزدیک شونه هاش میرسه . کاوه پیاده میشه و باهاش دست میده من اما فقط شیشه رو پایین میکشم . صدای سیاوش بر خلاف ظاهرش نرم و ملایمه .

- کجا همدیگه رو ببینیم ؟

در ماشین رو باز میکنم و نیم خیز میشم . نا امید رو به آرزو می پرسم .

- مگه شما با ما نمیاین ؟
- نه دیگه ما با ماشین خودمون میایم دیگه
- بابا اگر میخواستیم جفت جفت بریم که باهم نمی اومدیم ؟ بیاین بالا . دست جمعی خوش میگذره .

سیاوش یه نگاهی به آرزو میندازه . آرزو هم که میدونه من این حرف ها رو برای چی میزنم با سر تائید میکنه .
سیاوش که تویوتاش رو گوشه ی خیابون پارک میکنه می فهمم این بار هم آرزو دنبال شاه ماهی می گشته . یادم میفته هنوز هم از زندگی بهترین دوستم چیزی نمی دونم .باز به خودم میگم توی یه فرصت خوب ازش می پرسم چرا باید خرج خونه رو خودش میداد . هر چند انگار همه ی ما این فرصت خوب رو همیشه فقط صرف خودمون میکنیم .
در عرض چند ثانیه وسائلشون رو میریزن توی ماشین و با هم میریم سمت توچال . سیاوش از اون دسته آدم هایی به نظر میاد که زود با همه صمیمی میشن . نشسته شروع میکنه .

- کاوه جان این ماشین رو چند خریدی ؟
- قابل نداره .
- نه آخه می خواستم بهت بگم سرت کلاه رفته . گرون خریدی .
- چرا؟
- ماشینی که سیستم نداشته باشه , مفت گرونه .

کاوه با خنده دست میبره و سیستمش رو روشن می کنه . صدای گوش خراش ترانه های انگلیسی و نامفهوم همیشگی کاوه فضای ماشین رو پر میکنه .

- کاوه جان کلاس ما به این چیزها نمی خوره . زیر پیکان چیزی نداری ؟

بعد از این اعتراض سیاوش دست میبرم و چند تا آلبوم رد میکنم و منتظر تائید بچه هام .
- موزیک وطنی نداری ؟
- شرمنده . موجود نیست .

فلش آرزو حلال مشکل میشه . صدای اندی ماشین رو تکون میده .

- آهان اینه !!!

آرزو و سیاوش که اون پشت عملا دارن بالا و پایین میپرن . به کاوه نگاه میکنم که به مسیر چشم دوخته و دست چپش رو لبه ی پنجره ستون کرده و پشتش رو روی دهنش گذاشته . نمی دونم اما حس میکنم برعکس چیزی که وانمود میکنه , خیلی سر حال نیست . میخوام چیزی بگم , کاری بکنم بلکه از این حس و حال بیرون بکشمش . اما فکر میکنم چرا باید خودم رو درگیرش کنم ؟ چرا باید بهش نزدیک بشم ؟ نزدیکی محبت میاره و محبت ، درد . ته دلم شک میکنم به این که این آدم ارزشش رو داره یا نه ؟
طوری میشینم که آرزو و سیاوش رو ببینم . یه کم گردن و دست هام رو با ریتم آهنگ تکون میدم که همون برای برگردوندن کاوه به فضای ماشین کافیه اما چشم هاش هنوز تیره ان ، تیره تر از هر وقتی تا الان .
به پیست رسیدن یه حرفیه و توی پیست اسکی کردن یه حرف دیگه . کاوه خیلی اجازه فکر کردن بهمون نمیده .

- خب بچه ها ظاهرا هیچ کدوم چوب اسکی هاتون رو نیاوردین .
- می خواستیم کرایه کنیم .
- خب پس بریم برای کرایه .

بیا حالا دروغ میگی باید عواقبش رو هم قبول کنی دیگه .با هم میریم برای کرایه وسائل . من که چیز زیادی سرم نمیشه . یعنی کلا چیزی سرم نمیشه یه گوشه می ایستم . فقط وقتی مسئولش می پرسه مربی هم میخوایم یا نه می خوام عکس العمل نشون که کاوه زودتر جواب میده نه . عذا میگیرم که کلی باید پول بدم استفاده ای هم نمی تونم ازش ببرم . آخر کار میام سر حساب کردن پول که کاوه بازم خودش این کار رو میکنه . دلم نمی خواد پیش دیگران باهاش بحث کنم . همین که میایم این طرف تر به صدا درمیام .

- پول کرایه این وسئله ها رو باید خودم بدم .
- من حساب کردم .
- پس باید بریزم به حسابت .
- لازم نیست
- مثل اینکه یادت رفته این یه بازیه . نمی خوام چند وقت دیگه وقتی ولت کردم دینی به گردنم داشته باشی .
- یادم نرفته . من هم نمیخوام وقتی این بازی تموم شد غیر از دلت حس کنی چیز دیگه ای رو هم باختی . پس با قواعد من بازی میکنیم .
- من زیر بار حرف زور هیچ احدالناسی نمیرم .

صدای ذهنیم پررنگتر از صدای طعنه های زیر لبی کاوه است ."بازی ، اگر قواعد بازی رو بلد بودم هیچ وقت خودم رو درگیر تو نمی کردم . "
آرزو و سیاوش که نزدیکمون میشن کاوه بیخیال کل کل کردن با من میشه و خم میشه تا کمک کنه چوب اسکی ها رو پام کنم . نمی خوام جلوی کاوه کم بیارم . می دونم کارم بچه گانه است اما ... . حالا دیگه می دونم دردم چیه . دلم میخواد خودم باشم و کاری رو که دلم می خواد بکنم بدون توجه به این که طرف مقابلم کیه ، چه کار میکنه . مگر نه این که من یه آدم مستقلم پس چرا باید دلم برای بودن ، خوب بودن از رفتار کس دیگه ای فرمان بگیره ؟
با این چوب ها راهم نمی تونم برم چه برسه به اسکی کردن . کاوه دستم رو میگیره . دست هایی رو که مشت شدن تا از اون کمک نگیرن . مشت هایی که می ترسن جلوی اون باز شن .
بی هیچ حرفی من رو روی برف های تازه ی پیست میکشه . اولین برف امسال . برف سفید و یک دستی که برای صدمین بار تیرگی نگاه کاوه رو به یادم میاره .
قسمت نهم

تعداد بازدید: 177 |
تعداد نظرات:0 |
تعداد تشکرها: 1 |
نویسنده: کیان

قسمت نهم

کاوه جز تذکر دادن که پاهام رو چه جوری خم کنم یا چوب ها رو چطور توی دستم نگه دارم حرف دیگه ای نمی زنه . من هم به خودم تذکر میدم تا بین سفیدی برف و سیاهی دلم گیر نیفتم .
یه کم که میگذره شروع میکنم روی برف ها سر خوردن . آرزو هم که وضعش از من بدتره باز صد رحمت به سیاوش . بعد یک ساعت ، یک ساعت و نیم خسته میشم . دیگه حوصله گوش دادن به کاوه رو ندارم که دلش میخواد بره و توی یه شیب حرفه ای درست حسابی اسکی کنه .
خسته از سردی روابطمون که انگار سرمای زمستون بهش شبیخون زده میخوام اون رو که مثل پدرهای سخت گیر زیر نظرم گرفته بفرستم پی کار خودش ..............................................................................
- خوب حالا برو . خودم می دونم چه کار کنم .
- تو که اینقدر بارته ،دیسک کمر نگیری یهو .

صدای پوزخندش حرصم رو درمیاره . همون کناری که ایستادم خم میشم و یه مشت برف برمیدارم و پرت میکنم سمت گردن کاوه که یه کم از من جلوتره تا هوام رو داشته باشه . غافلگیر برمیگرده سمتم.

- بسه دیگه .اصلا دلم برف بازی می خواد .

من هم شدم شبیه دختر بچه های تخس . یه کم نگاهم میکنه . نگاهش قابل خوندن نیست اما برای یه لحظه برقی از آسمون ابر گرفته اش میگذره . درست مثل وقتی که از کلنجار رفتن با یه بچه ی سرتق خسته میشید و تصمیم میگیرید دل به دلش بدین .بعد توی یه حرکت دو تا گلوله رو پرت میکنه سمتم که با وجود اینکه در حال فرارم سفیدپوشم میکنه . فرار اون هم با این چوب ها غیر ممکنه . کاوه که بهم میرسه دست هام رو به علامت تسلیم بالا میبرم .

- بچه که زدن نداره . سیاوش کتک خور بهتریه جون تو .

لبخند میزنه . گرماش اون قدر واقعیه که حتی برف زمستون هم حریفش نمیشه .
سیاوش که توی کاپشن سفید و جین روشنش شبیه غول برفی شده در حالی که دست آرزو رو گرفته بی خبر سر می رسه که کاوه یه نگاه خبیثانه به من میندازه و توی یه تلپاتی آنی باهم شروع میکنیم برفبارون کردنش . صدای جیغ آرزو بلند میشه که سیاوش در حالی که بدنش رو برای محافظت از خودش شبیه کدو تنبل دفرمه خم کرده، دست میذاره روی دهنش .

- یواش !!! کم برفی شدیم که میخوای یه بهمن راه بندازی با این صدات .

بعد دولا میشه تا حمله ی ما رو جواب بده . گوی های برفی پرواز میکنند و خنده هامون اوج میگیرن .
بعد چند تا گلوله برفی آتش بس اعلام میشه . همه داریم سعی میکنیم با اون وضعیت تعادلمون رو حفظ کنیم و از خنده و هیجان پهن زمین نشیم که سیاوش نامردی میکنه و صورتم رو نشونه میگیره . یه لحظه چشم هام تار میشه . تلو تلو میخورم . مغزم خالی میشه . انگار زیر آب فرو میرم . همهمه ی اطرافم رو می شنوم اما جوابی نمی تونم بدم .
بعد از چند دقیقه که به خودم که میام به پشت روی زمین افتادم . سرم روی سینه ی کاوه است و داره آروم آروم روی گونه ام میزنه .

- نگفته بودی دست بزن داری !

بعد از شنیدن صدام ، نفس آسوده اش دل نازک دخترونه ام رو نوازش میده .

- خوبی؟
- نمی دونم گمونم فریز شدم .

شالش رو از دور گردنش باز میکنه و میکشه روی صورتم . شال سفیدش با خون روی صورتم رنگ میشه . تازه حس میکنم که سر گیجه دارم .صدای ضربان قلبش , حس خوب دستاش ,گرمم میکنه .دیگه سردم نیست . دیگه بی حس نیستم اما گیج چرا.
خودم رو به زحمت جمع و جور میکنم . دلم نمی خواد اما با زحمت خودم رو از آغوشش بیرون میکشم . با چشم های ریز شده داره نگاهم میکنه . لبخند بی جونی میزنم .

- خوبم بابا . هوس بستنی کرده بودم . یه کم یخمک به جاش خوردم .

با کمک آرزو روی پاهام می ایستم . سر تا پام با برف یکی شده . سیاوش به جای عذرخواهی ازم سوژه ی خنده می سازه .

- آدم برفی درست نکرده بودیم که کردیم .

آرزو همون جوری که زیر بغلم رو گرفته زیر گوشم پچ پچ میکنه .

- خره , یه خورده دیگه خودت رو ول داده بودی تو بغلش آویزونش شده بودی اساسی .

توصیه ی مزخرفش رو نشنیده میگیرم .یکی نیست بگه چرا خودت از این نصایحت استفاده نمی کنی .
تا خودم رو بتکونم و آرزو یه کم وز وز کنه که کاوه مثل بقیه نیست و اگر خودم رو بهش وصل کنم ,آینده ام تا هفتاد سال تضمینه و حالا که بعد عمری یه آدم حسابی به تورم خورده تورم رو محکم بکشم ,کاوه و سیاوش چوب های کرایه ای رو میبرن و به جاش با لیوان های چایی داغ برمیگردن . لیوان چایی رو توی دستم میچرخونم که گرماش تازه بهم میفهمونه چقدر یخ کردم . یه عطسه و پشت بندش چند تا سرفه لیوان رو توی دستم میلرزونه که دست کاوه روی دستم میشینه و نمیذاره چای لب پر بزنه .

- سرما نخوری جوجو .
- کاوه من دیگه بچه نیستم . دیگه هم بچه نمیشم .

توی دلم برای خودم هم تکرار میکنم ."بچه نشو هما ! " کاوه یه نگاه شیطون بهم میندازه و میزنه زیر آواز .

- من دیگه بچه نمیشم آه
دیگه بازیچه نمیشم آه
به تو میگم که نگیر بهونه ای دل
به تو میگم ...
- کی گفته صدات قشنگه ؟
- یه عده آدم بی قصد و غرض .

دوباره شروع میکنه به خوندن تا حرص من رو دربیاره . صدای بمی داره . مثل خود خواننده صداش گرمه اما زیادی به خودش غره است . فکر میکنم بچه نیستم اما خودم رو بازیچه ی مردی کردم که بهش هیچ اعتمادی نیست .همه ی زن ها همینن هیچ وقت بچه نیستن . بچگی نمی کنن . اما همیشه به هزار و یک اسم , به هزار و یک بهانه خودشون رو بازیچه ی بازی ای میکنن که از اول بازنده اش معلومه . آهی میکشم و به بخاری که از دهنم خارج میشه خیره میشم . کاوه خوندن رو قطع میکنه و به جاش می پرسه .

- کجایی ؟
- ببین . چه آه بکشی چه بخندی , فقط ازش یه بخار می مونه .
- آی آی آی .فلسفی شدی . مواظب باش بانو . انگار جای پات دلت سریده . خطرناکه .
- راست میگی . از هر کس و هر چیزی خود آدم خطرناکتره .

ته دلم دعا میکنم خدایا من رو از شر خودم حفظ کن .

دردهای مشترک آدم ها رو با هم مهربونتر می کنه .
مامان رو روی صندلی که خانمی با دیدن حال خرابش بهش تعارف میکنه میشونم . هر چند حال همه اینجا خرابه . توی این راهرو ها , توی این اتاق ها , پشت اون میزهای بلند که آدم های پشتش انگار دنیایی از ما دورترن , که اجازه نمی دن بهشون زیاد نزدیک بشی مبادا گناهت دامنشون رو بگیره حال همه ی آدم ها خرابه .
میرم سمت بهنام و دوست وکیلش ، سماوات که کمی اون طرف تر ایستادن . سعی میکنم با هر قدم یادم بره که چند دقیقه ی پیش حکم هادی رو صادر کردن , یادم بره داداش کوچولوم رو حالا حالا ها باید توی کانون اصلاح و تربیت و بعد هم زندان ببینم . که داداش کوچولوم توی همین مدت کم هم زیر بار سختی مرد شده ، پیر شده . فراموش کنم که وقتی برای بار آخر برادرم رو بغل کردم بوی سیگار میداد یا این که صدای بابا گرفته از بس بغضش رو توی گلو خفه کرده .
آخه من همام . هما که قرار نیست از پا دربیاد . هما که بال داره حتی اگر از پا دربیاد .
سماوات دلداری های آخر رو میده . اینکه تقاضای تجدید نظر میکنه و اگر هادی خوش رفتار باشه اگر بتونن فکری به حال این مدرک جدید بکنن ، اگر بتونن مقصر اصلی رو گیر بیارن و ثابت کنن که... اگه ...اگه... .
جز لبخند زدن کار دیگه ای ازم برنمیاد . با بهنام دست میدم و اون هم میره تا سماوات رو برسونه. میخوام برگردم پیش مامان که چشمم میفته به سروان . توی دادگاه هم دیده بودمش اما با لباس شخصی . سر جام می مونم و این بار اون جلو میاد . با وجود اینکه توی شلوار پارچه ای خوش دوخت و پلیور آبی پاییزه اش کمتر خشن نشون میده اما ابروهاش درهمه . تا به من میرسه با سر به بهنام که در حال دور شدنه اشاره ای میکنه .

- فکر میکردم هنوز با کاوه ستاری رابطه دارین .

نمی دید که تازه از زندگی تنه خوردیم ؟ چرا داشت بهم طعنه میزد ؟

- منم فکر میکردم کار شما تا قبل از ارائه پرونده به دادگاه تموم میشه .
- اینجا کاری داشتم اومدم تا از نتیجه دادگاه هادی هم با خبر بشم . اما ظاهرا کمک های خوبی داشتین .

از لحنش بدم میاد . از این که بدون دونستن چیزی داره به خودش حق میده محاکمه ام کنه بدم میاد . از این که اون قدر خودم رو به آب و آتیش زدم واسه هیچی بدم میاد . از اینکه باید یه چیزهایی رو تازه توی جلسه ی دادگاه بفهمم هم بدم میاد .

- تا قاضی خوبی مثل شما هست چرا باید از کس دیگه ای کمک بگیریم ؟

صدام خش برداشته . گلوم گرفته بس که دنیا فشارش داده . می فهمه که تغییر موضع میده .

- من منظوری نداشتم .
- کاملا بی منظور دارین انجام وظیفه میکنین . من اگر با پسر داییم دست بدم جرمه اما کاوه که معلوم نیست چه کار کرده بی گناهه .
- من نگفتم ستاری مجرمه من فقط خواستم بهتون هشدار بدم که آدم درستی نیست . در شان شما نیست که باهاش ارتباطی داشته باشین .
- رابطه من و کاوه صرفا ... اصلا چرا باید برای شما توضیح بدم ؟
- هما...

به صدای ناله ی مامان بر میگردم سمتش . سرش رو به دیوار تکیه داده و موهای آشفته اش از زیر روسری بیرون ریختن .

- بهتره برین به مادرتون برسین .
- آره تا به خاطر بدحجابی مجبور نشدین به اون هم هشدار بدین .

نگاهش تیره میشه . میدونم زبونم تلخ شده ، خودم تلخ شدم . اما وقتی توی تلخی زندگی میکنی شیرین بودن سخته . شیرین بودن شور میخواد . شوق و امید می خواد. چشم هام رو میبندم و نفس خسته ام رو بیرون میدم . یه عذرخواهی زیر لبی تحویلش میدم که تا شب توی راهروهای محکمه ی وجدانم سرگردون نباشم . میرم سمت مامان تا مشکلاتمون رو مثل موهای آشفته اش پنهان کنم .

کم درگیری ذهنی داشتم کاوه هم بهشون اضافه شد . از صبح چند بار زنگ زده و من جوابش رو ندادم .
نمی دونم میخوام چی کار کنم . یک طرف ذهنم میگه تا حالا تو به خواست این و اون به جبر دنیا به هزار و یک دلیل و بهانه با هر ریتمی رقصیدی . یه بار هم این طوری . مگه چی میشه؟ به چشم یه همبازی نگاهش کن . یه همرقص . ولی طرف بدبین ذهنم چون و چرا میکنه . فرض کن این کار رو کردی , بعدش چی ؟ اگر نتیجه نداشت چی ؟ می دونی میخوای چه غلطی بکنی ؟ دوباره طرف دیگه به فریاد میاد که این همه به بعد فکر کردی و هیچ بعدی نبود یه بار توی حال زندگی کن .
نمیخوام گوشیم رو خاموش کنم . اگر مامان زنگ بزنه , اگر حالش بد بشه چی ؟
صدای ویبره گوشی نگاه همه رو مدام به این طرف میکشه. بالاخره تسلیم میشم و جوابش رو میدم .

- سلام
- چه عجب شازده خانم افتخار دادن .

بی حوصله و کلافه ام اما صدای یخزده اش میگه اون هم دست کمی از من نداره .

- نیست جواب سلامم رو میدی .
- مثل این پدر مادرها به من درس اخلاق نده . چرا صدات گرفته ؟
- فکر کنم سرما خوردم . اثرات برف بازی اون روزه .

پشتش چند تا سرفه ی خشک سینه ام رو میخراشه .

- دکتر رفتی ؟
- یه سرما خوردگی ساده که دیگه دکتر نمی خواد. آب پرتقال میخواد و شیرعسل و آموکسی سیلین .
- این نسخه ات اگر خوب بود باید تو این چند روز جواب میداد . دو ساعت مرخصی بگیر میام دنبالت بریم دکتر .

ای لعنت به این صداقت کوفتی . اصلا به این چه مربوط که برای من دایه ی مهربانتر از مادر شده ؟

- نمی تونم .الان مرخصی بهم نمیدن . باشه فردا خودم میرم .
- مرخصی گرفتی که هیچ و گر نه که کاری میکنم دیگه پات رو هم نتونی تو اون شرکت بذاری .

دلم می خواد یقه اش رو بگیرم و سرش داد بزنم . بگم بسه هر چی مثل آتیش شدی و دست انداختی به زندگی من . نه گرمات رو می خوام نه غوغات رو . فقط من رو به حال خودم بذار .

- تو چه کاره حسنی که دخالت میکنی ؟
- زورم میرسه دخالت میکنم . زورت میرسه تو روم وایستا .
- تو اون وقت با این زور خرکی کاوه ای یا گاوه ؟

اون که تا الان آروم بود و خونسرد ، بهم میریزه و صداش میره بالا .

- حرف رو یه دفعه به بچه ی آدم میزنن .

تماس رو قطع میکنه و من می مونم هاج و واج این طرف خط.

***************************

از زیر دکتر رفتن به هر ترفندی که بود فرار کردم . از تنهایی دکتر رفتن متنفر بودم . اما بدتر از اون دکتر رفتن با یه مرد غریبه بود . کاوه رو شاید میشناختم . اما غریبه بود . اصلا تو این دنیا همه باهم غریبه ان . همه از هم دورن . هر کسی توی دنیای ذهنی خودش زندگی میکنه با فرسنگ ها فاصله از باورهای دیگران . اون هم کاوه که من چیزی ازش نمی دونستم .
بهش نگاه میکنم . آستین پیراهن مردونه اش رو تا آرنج بالا زده و دستای قهوه ای رنگش محکم فرمون رو رو گرفتن . نمی دونم از چی دلخوره که این طوری حرصش رو سر فرمون بیچاره خالی میکنه .نگاه ریزبینم رو غافلگیر میکنه . هول میشم و رو میگردونم . صدای خنده اش باعث میشه دوباره به طرفش برگردم .

- فعلا مال خودته عزیزم . تا دوست داری نگاهش کن برای روز مبادا .
- نیست خیلی دیدنی هستی .
- به خاطر همین داشتی من رو میخوردی ؟
- گوشت تلخی مثل تو که خوردن نداره . عادت به آشغالخوری ندارم .
- باشه پس فعلا ببرمت بهت یه لیوان آب پرتقال تجویزی خودت رو بهت بدم بخوری تا بعد .

بحث های تکراری ، حرف های تکراری !!! حق دارم که فکر کنم غریبه ایم .
به ته خیابون نرسیده صدای زنگ موبایلش بلند میشه . کت کتون سفیدش رو از پشتی صندلیش برمیداره و گوشی رو از توی جیبش بیرون میکشه . چشمش به صفحه ی گوشی که میفته فکش سفت میشه . ماشین رو گوشه ی خیابون میکشه و ترمز میکنه .

- بله ؟

صدای اون طرف خط رو نمی شنوم . گوش تیز میکنم اما بی فایده است .خصوصا که گوشی رو روی گوش چپش گذاشته . حالت کاوه میگه از مکلامه اش راضی نیست .

- نقشه رو دو روز پیش به مسئول پروژه تحویل دادم .
- ....
- روش کار میکنم .

تماس رو خیلی زود قطع میکنه و راه میفته . همون طور که با سرعت پیش میره بدون نگاه کردن بهم میگه .

- جایی یه کار کوچیک دارم . بعدش میتونیم بریم با هم یه چیزی بخوریم .

از این که خودش میبره و میدوزه خوشم نمیاد اما سکوت میکنم . سکوت میکنم چون تا به حال این قدر جدی ندیده بودمش . حالا رگ های آبی رنگ دستش که دور فرمون پیچیده شده بیشتر خودنمایی می کنن . فکر میکنم توی اون شرکتی که میگفت داره چه کار میکنه که به نقشه مربوط میشه ؟ مگر نمیگفت توی کار واردات و صادراته ؟ تا به حال چیزی ازش نپرسیدم و اونم چیزی نگفته .

- مربوط به شرکته ؟

خیلی کوتاه فقط توی یه کلمه تائید میکنه .

- آره .
- وادرات و صادرات چه ربطی به نقشه داره ؟

نگاهی رو که تا الان یه لحظه از رو به روش جدا نکرده بود ، تیز و وحشی به چشم هام میدوزه .

- گوش کردن به مکلامات خصوصی دیگران کار درستی نیست . معمولا این رو هم مثل سلام یاد بچه ها میدن .

از خنجر چشم هاش رو برمیگردونم تا عادی جلوه کنم .

- به نظر خیلی خصوصی نمی اومد. هر چند جای دیگه ای نبود که بخوام برم تا مزاحم مکلامه ی جنابعالی نشم .

آینه رو تنظیم میکنه و از توش پشت سرش رو از نظر میگذرونه . شیشه رو پائین میکشه و سرش رو برای دیدن آینه بغل خم میکنه .

- تو بازی دنیا کسی برنده است که قدرت بیشتری داره جوجه رنگی . اگر می خوای قدرتمند بشی و قدرتمند باقی بمونی باید حتی برای نفس کشیدنت هم نقشه داشته باشی . برای این که تاجر خوبی بشی باید هواشناس خوبی باشی . ببینی باد از کدوم طرف می وزه ، بازار چی داغه و کی فصل خرید و فروشه .
- تو چی می خری و می فروشی ؟
- اسما قطعات الکترونیکی و تجهیزات پزشکی اما در حقیقت از شیر مرغ تا جون آدمیزاد ، همه چیز .

زمزمه میکنم جون آدمیزاد !!! می خوام بپرسم جون آدمیزاد چند ؟اصلا الان خریداری یا فروشنده ؟ نرخ زن و مردش فرق می کنه ؟ نرخ مرد و نامردش چطور ؟
میندازه توی اتوبان و پاش رو روی گاز فشار میده . با سرعت مشکلی ندارم اما با چهره ی عصبی کاوه چرا . بعد از چند تا کوچه و خیابون , جلوی یه عتیقه فروشی بزرگ نگه میداره . کیفش رو برمیداره و پیاده میشه . میبینم میره توی مغازه و با مردی که پشت میز نشسته حرف میزنه و بعد از دیدرسم خارج میشه .
تا برگرده یه کم توی ماشینش فضولی میکنم .کتش رو که توی ماشین جا گذاشته برمیدارم و جیب هاش رو میگردم . یه چشمم به مغازه است و یه چشمم به محتویات کت . یه پاکت سیگار , یه مستر کارت , کارت یه اسباب بازی فروشی و دو تا گوشی موبایل تمام اون چیزیه که پیدا میکنم .
دست از گشتن برمیدارم و به گوشیهای توی دستم خیره میشم . دو تا گوشی بلک بری مشکی یه مدل !!! یکی از گوشی ها همونیه که شماره سیم کارتش رو دارم اما اون یکی کد داره و نمیتونم وارسیش کنم . به گوشه کنار ماشین نگاه میندازم . فقط یه کتاب شعر هست ." عشق پشت چراغ قرمز نمی ماند " . صفحه اولش رو باز میکنم تا بخونم .

"اندیشیدن ممنوع !
چراغ قرمز است
سخن گفتن ممنوع !
چراغ قرمز است .."
"نزار قبانی"
توی چشم چشم کردن هام میبینم کاوه در حالی که لپ تاپش رو توی کیفش جا میده از در مغازه بیرون میزنه .کتاب رو سر جاش میذارم . وسائلش رو توی جیبش میریزم و کت رو دوباره روی پشتی صندلی برمیگردونم . به محض این که در ماشین رو باز میکنه و دولا میشه تا سوار شه انگار بو میبره که یه چیزی مثل قبل نیست . ماشین رو روشن میکنه و همون جوری که داره از پارک درمیاد میگه .

- بالاخره ذات فضول دخترانه ات خودش رو نشون داد. کم کم داشتم نگران میشدم .

نمی فهمم از کجا فهمیده . موقع برداشتن و گذاشتن کت و هر چی توش بود حواسم رو جمع کرده بودم تا ردی از کارم جا نذارم . سعی میکنم خونسرد باشم و به روی خودم نیارم .

- نمی دونستم سیگاری ای .
- ترک کردم .
- ترک کردی و با خودت یه پاکت این ور و اون ور میبری ؟

یه نگاه گذرا بهم میندازه اما نگاهش تا ته مغزم انگار نفوذ میکنه .

- انکار کردن چیزی که ترکش کردی احمقانه است چون یه روزی یه جایی دوباره میاد سراغت . بهتره خودت همیشه جلوی چشمت نگهش داری تا فراموشش نکنی . نه خودش رو نه دلیل بود و نبودش رو .

چیزی از حرف هاش سر درنمیارم اما پیگیر هم نمیشم .

- چرا دو تا گوشی داری ؟
- کار یه بیزنس مَن ایجاب میکنه که بیشتر از یه خط داشته باشه .
- چرا هر دوتاش یه مدل و یه رنگه ؟
- آدم مشکل پسندیم . مشکلی با این مدل نداشتم که بخوام چیز دیگه ای بگیرم .

انگار وسواس گرفته باشه دوباره آینه ها رو تنظیم میکنه و تصویرشون رو با دقت زیر و رو میکنه .
از گرفته شدن صداش می فهمم مسیر صحبتمون رو دوست نداره .دل دل میکنم . می خوام بحث رو عوض کنم . باید عوضش کنم و دل دلم بی فایده است .

- بی خیال چرا عصبی میشی . اصلا بیا بحث رو عوض کنیم .

یه خورده مکث میکنم تا تاثیر حرفم رو روش ببینم . هنوز ساکت و سرده .

- از همبازی های قدیممون چه خبر ؟ دیگه مجلس عشق و حال و رو کم کنی ندارید ؟
- نه .
- چرا ؟ ازشون خبری نیست ؟

لب هاش بسته می مونن و حتی تکون هم نمی خورن اما صدای نفسی که یکباره از بینی بیرون میده میگه منتظره این سوال بوده . لایی میکشه و از چند تا ماشین سبقت میگیره . باز میندازه توی اتوبان . دوباره از آئینه پشت سر رو نگاه میکنه . بعد از یه مکث نسبتا طولانی جواب میده .

- منظورت دقیقا کدومشونه ؟
- همین جوری پرسیدم . مثلا آرش ؟ یا زاهدی ؟ اون یارو اسمش چی بود ؟ همون لاغره؟

صدای بمش گرفته تر از همیشه میشه . هر چند سعی داره تنش رو همچنان پائین نگه داره .

- نه از هیچ کدومشون خبر ندارم .کنجکاویت ارضا شد یا بازپرسیت هنوز ادامه داره ؟ چون من گرسنمه و میخوام برم یه غذای ایتالیایی بخورم .

می فهمم دیگه نباید ادامه بدم .
راضیش میکنم از غذای ایتالیایی به پیتزای پر پنیر نزدیک ترین پیتزا فروشی قناعت کنه . بیشتر وقتی که با همیم به سکوت میگذره .سکوت شده حرف مشترک ما .
وقتی ازش میخوام برم گردونه خونه ، از نگاهش حسی ته دلم می جوشه . انگار این سکوت کار خودش رو کرده که حرف نگاه همدیگه رو میفهمیم . نمی خواد تنها باشه . نمی دونم چرا اما پیشنهاد میدم :

- البته از گشت زدن توی خیابون ها اونم توی شب بدم نمیاد .

بعد توی شهر یه چرخی میزنیم نگاهم به مرد موتورسواری که زنش ترکش نشسته میخ شده . مرد یه کلاه بافتنی سرش کشیده و کاسکت ایمنی روی چادر زن چفت شده . سر زن روی شونه ی مرد نشسته و مرد جوون هم هر چند لحظه سر کج میکنه تا جواب همسرش رو بده . دندون های مرد که به لطف لبخند گشادش پیدا میشن ، یه لحظه چیزی ته دلم رو خراش میده . چیزی شبیه به یه خار . به حسی که بینشونه حسادت میکنم . توی یه آئودی نشستم و حسرت جای زن موتورسوار رو دارم . سرم رو به پنجره تکیه میدم تا بهتر تماشاشون کنم . اما اون ها از بین ماشین ها رد میشن و نگاه من فقط دنبال جای خالیشون میدوه .

- با این وضعیت اگر تصادف کنن چیزی از مرده نمی مونه .

دل از پوستر رمانتیکی که دیگه وجود نداره میکنم و به کاوه که چهره اش از ترافیک روون اتوبان هم آرومتر و سردتره ، حتی سردتر از حرفش ، نگاه میکنم.
قسمت دهم
رمان پوکر

تعداد بازدید: 196 |
تعداد نظرات:0 |
تعداد تشکرها: 2 |
نویسنده: کیان

قسمت دهم

- به جاش زنش طوریش نمیشه .
- چیه موتور ها هم جز لیست علاقمندی هاتن ؟
- نه موتورسوار ها جز شونن .
- عشق موتور سواری و هیجانی ؟

هیجان !!! توی دلم به حال خودم میخندم . تو چه میدونی که من چه باری از هیجان رو توی این چند وقته کشیدم .

- نه اما همیشه دوست داشتم یه روز با عشقم سوار یه موتور شم و شهر رو از بالا تا پائین بچرخم .
- چرا این کار رو نکردی ؟
- عشق پیدا نکردم .
- حق داری . پایه ی دیوونگی های یه آدم باید از خودش دیوونه تر باشه .

دیگه چیزی نمیگه و من رو با خیال دیوونگی هام تنها میذاره .

توی آیینه ی بلند رختکن کنار در ورودی به تصویر تمام قد خودم خیره میشم . دیگه به این رسیدم که تمام قد من هم اگر قد علم کنه جلوی روزگار کم میاره .
کاوه که پشتم می ایسته تصویری که از خودم ساخته بودم هم خراب میشه . دستش مثل پیچک دور کمرم می پیچه و همون طور که پشتم ایستاده من رو به سینه ی خودش تکیه میده . کنار گوشم زمزمه میکنه .

- حواست رو جمع کن جوجه رنگی . درست عمل کن . همون طور که ازت انتظار میره !!!

خودم رو ازش جدا میکنم و به سمتش برمیگردم . گره ی کرواتش رو میگیرم و محکم میکنم . خیلی محکم .

- منظورت چیه ؟

چشم هاش از این همه نزدیکی شوخ میشه .

- هیچی . خواستم یادت بندازم که دیگه لیدی شدی .

آخرین نگاه رو به دختر توی آینه که حریر بلند آجری رنگی آخرین آجر های تصمیمش رو می چینه میندازم . حریر پر چین لباسم رو مرتب میکنم . و دستی توی حلقه های درشت موهام که با موس حالت بهتری گرفتن می برم . حالا آماده ی ورود به مهمونی ام .
دیروز که کاوه گفت یه مهمونی بزرگ به بقیه ی جمله اش فکر نکردم . به این که فقط چون تنهاست و چون شرط کرده بودیم می خواد باهاش برم . به این که گفت همخوابم که نیستی لااقل همراهم باش . اصلا حتی به حرف هاش درست گوش هم نکردم . اعتراض هم نکردم به جمله هایی که اگر وقت دیگه ای میشنیدم ... .
حالا این جام . توی یه تالار بزرگ بالای یه شهر بزرگتر که توی دود گم شده . یه تالار معمولی که وقتی پول بیشتری بدی چند نفر دم در و چند نفر سر خیابون کشیک میدن مبادا مهمونی اون جور که باید برگزار نشه . که پلیس ، اماکن یا هر جای دیگه ای برای یک شب این تالار رو از تمام نقشه ها و سیستم هاشون حذف کنن .که هر چی بخوای سرو میکنی . که زنونه و مردونه دیگه توی شهری که حتی هواش رو هم تقسیم بندی کردن بی معنی میشه .
هم قدم پیش میریم و کاوه چند تایی از مهمون ها رو بهم معرفی می کنه . برام مهم نیست که اسمشون چیه پس فقط سری تکون میدم و چیزهایی بر حسب عادت زمزمه میکنم . بین زن هایی که لباس های رنگانگشون به رنگین کمون می مونه و مردهایی که لا به لای رنگ سفید پیراهن هاشون ، یه طیف کامل رنگ رو پنهون کردن، دنبال یه رنگ آشنا میگردم .
بین میزهایی که گلدون های بلند روشون از گل های رز پر شده و صندلی هایی که روکش ساتن سفید و پاپیون های بزرگ طلایی زینتشون داده چرخ می خوریم . دلم میخواد برای چند دقیقه هم که شده روی یکی از صندلی بشینیم اما کاوه اومده تا مثل شاه داماد ها بین جمعیت بگرده و با هر کس چند کلامی حرف بزنه . فقط حیف ، من عروس برازنده ای براش نیستم .
یه کم که میگذره دست کاوه دور بازوم محکمتر گره میخوره . با یه نگاه بهش می فهمم که چشم هاش برق می زنن .

- چی شده ؟ خوشگل دیدی آب از لب و لوچه ات آویزون شده ؟
- اون که این قدر زیاده مثل بدلیجات ارزون قیمت کم ارزش شده . خیلی بهتر از اون رو دیدم .
- چی مثلا ؟
- عرب هایی که رو که برای دیدنشون اومدم رو پیدا کردم .
- کی ؟

دستم رو می کشه و من رو با خودش به یه گوشه ی دیگه از سالن میبره .

- بی خود که این جا نیومدم .
- من فکر کردم میان مهمونی که اومده باشن مهمونی .
- نه جوجه . این جور مهمونی ها نه .
- خوب حالا تو برای چی اومدی ؟
- با این همه تحریم و فشار همه ی برنامه هام به هم ریخته . یه بار دارم که توی گمرک مونده . یه محموله هم دارم که اگر زودتر فکری به حال وارد کردنش نکنم مشتریش می پره . چند تا عرب هستن که می تونن کارم رو راه بندازن . دست بر قضا اون ها هم به این مهمونی دعوت شدن .
- کجان ؟

دور و برم رو میگردم شاید طعمه های کاوه رو پیدا کنم .

- اون هایی که سمت چپ کنار اون گلدون بزرگ ایستادن .

برمیگردم و اون طرف رو نگاهی میندازم . سه تا مرد هیکلی کت و شلوار پوش با ریش و سبیل آنکادر شده توی قاب نگاهم میشینن . این ها هم به اون چیزی که تصورش رو داشتم شبیه نبودن . نه خبری از دشداشه های سفید بود و نه نگاه های دردیده . اصلا این روزها هیچ چیز شبیه اون چیزی که انتظار داشتم نیست .
گیج در حالی که هنوز هم حواسم درگیر گوشه ی سمت چپ سالنه می پرسم .

- چرا پس این جا وایستادی ؟
- جوجه . یه اصل هست که میگه هر چی راغبتری خودت رو بیشتر بگیر .

به جای دیدن عرب ها میره سراغ جمعی که گوشه ی دیگه ای ایستادن و به قهقه و به زبان ناآشنایی حرف میزنن .
حوصله ام سر میره . به هوای دستشویی رفتن کاوه رو با راه کارهای استراتژیکش تنها میذارم .
توی دستشویی ها سرک میکشم . این جا هم زیادی با کلاسه تمامشون فرنگین . تمیز و براق . زیادی تمیز و براق. اما باز هم دلم نمی خواد کیف کوچیکی که همراهم هست رو روی زمین بذارم . یه لحظه به فضای کوچیکی که توش قرار گرفتم نگاه میکنم . درها از پائین نزدیک پنج سانت تا زمین فاصله دارن و دیوارها بلندن . جایی برای گذاشتن کیف پیدا نمی کنم . نمی تونم همزهان هم کیف رو توی دستم نگه دارم هم دامن بلند لباس رو کنترل کنم که زمین کشیده نشه هم ... .
یه لحظه فکری به سرم میزنه . بالای دستشویی ها پنجره های کوچیکی رو به فضای حیاط خلوت هست محض تهویه ، که کنار پنجره یه لبه ی سنگی کم عرض وجود داره . دامن پیراهنم رو با یک دست جمع میکنم و بالای سنگ دستشویی می رم تا قدم به لبه ی پنجره برسه . خیالم راحته که اون قدر کم وزن هستم که اتفاق غیر منتظره ای نیفته . اما همیشه غیر منتظره ها توی همین مواقعی که انتظارشون رو نداری پیش میان .
اول صدای کفش های پاشنه بلندی که مسیرشون به سرامیک های فضای روشویی ختم میشن و بعد صدای مکلامه ی دو تازن در جا خشکم میکنه.

- کسی نیست ؟

قدم هایی دور و بعد دوباره نزدیک میشن . کنجکاوی باعث میشه سکوت کنم . حتی سعی میکنم ضربان قلبم رو هم کنترل کنم . صدای دیگه ای جواب میده .

- نه کسی نیست . زود باش تا کسی نیومده . چی شد ؟
- هیچی . معامله طبق برنامه انجام میشه . یازدهم نوامبر .
- خوبه . چقدری هست ؟
- دو تن . همون طور که قرار بود . عبدالرحمان این سری خودش هم میاد . کم چیزی نیست .
- هیــــــــــــش !!!

صدای پاشنه های کفش خیلی آروم و کنترل شده به سمت خروجی میره و بعد مطمئن و عادی برمیگرده . انگار تیزی پاشنه هاش رو روی سینه ام حس میکنم که نفسم در نمیاد .

- خبری نیست . بگیرش .

یه کم مکث و سکوت . لرز عجیبی از گردنم شروع میشه و تا تیغه ی پشتم رو میگیره . همه ی توانم توی ناخنم هام که روی سرامیک های سفید دیوار چنگ میزنن و گوش هام که امواج صوتی رو قبل از انتشارشون می دزدن ، تقسیم میشه . صداها دوباره برمیگردن .

- انگار یه خورده با هم فرق دارن.
- مهم نیست کسی متوجه نمیشه .
- قرار کجاست ؟
- همون جای قبلی .
- اون جا که سوخته .
- نگران نباش . سهند میگه ملخ ها سراغ یه مزرعه ی آفت زده نمیان . فکرش رو هم نمیکنن که جای قرار عوض نشده باشه .

طنین خنده های ریز و لوند هر دو توی سرویس بهداشتی می پیچه . بعد صدای آرومی که انگار یکیشون با دست روی پوست اون یکی ضربه زده باشه .

- یواش . چه خبرته ؟ زود باش بریم تا کسی نیومده .
- صبر کن .
- چیه ؟
- چیزی پیشت نداری ؟
- چی ؟
- یه کم اسباب عیش و نوش .
- احمق !!! نمی دونستم سهند تو دم و دستگاهش پشه ی ناقل نگه میداره .
- ناقل چیه دیوونه ؟ یه نگاه بکن . امشب هر کی اینجاست یا از اون عرب های وحشیه یا خودش صاحب داره وقتی نمیشه رفت سراغ عشق و حال باید یه جوری ما هم خوش بگذرونیم یا نه ؟

یه کم سکوت و بعد ...

ای ناکس عجب جاسازی داری !!! چی هست ؟
- کک . خلاصه به پا !!!
- کلک . تو هنوز نمی دونی پشه ی ناقل جاش کجاست .

بعد دوباره هر دو ظریف می خندن و به فاصله ی شاید ده پونزده ثانیه بعد صدای قدم های یکیشون میگه که بیرون رفته .
نمی دونم اون یکی کجاست . اما وقتی صدای ناهنجار قژ قز لو لای در رو میشنوم می فهمم می خواد وارد یکی از دستشویی ها بشه . اما انگار پشیمون میشه چون به جای بستن در صدای نزدیک شدن قدم هاش به گوشم میرسه. صدا خیلی خیلی نزدیک متوقف میشه . انگار پشت در ایستاده باشه .
پوست بدنم دون دون میشه . حلقم از شدت خشکی به خارش افتاده . نفسم رو حبس کردم تا خرخر نکنم اما سرفه ای که توی گلوم گیر افتاده برای بیرون پریدن بی تابی میکنه . می تونم صدای زیر دستی که به در دستشویی فشار وارد میکنه رو بشنوم . حتی صدای متعجب نفس های زن پشت در رو که نمی دونه در چرا باز نمیشه .قلبم داره توی دهنم میاد . با یکی از دست هام به یقه ام چنگ میزنم تا جلوی قلب بازیگوشم رو از قبل از شکافتن سینه ام بگیرم .
صدای قدم ها و بعد زن نجات بخشم میشن .

- زود باش ! انگار سهند داره سراغت رو میگیره .
- در این دستشویی باز نمیشه .

صدا دو قدم ، یک ، دو ، به سمتم نزدیک میشه .

- کسی توشه ؟
- نه از زیر در قبلا نگاه کرده بودم .
- خوب لابد خرابه . برو تو یکی دیگه دیگه .

گوینده ی حرص زده میره و زن دوم هم یه دستشویی دیگه رو انتخاب میکنه . میشمرم . ده ثانیه ، پونزده ثانیه ، سی ثانیه . یک دقیقه .
تازه به خودم میام همون طور با اون کفش های پاشنه بلند روی لبه ی سنگ دستشویی ایستادم و خشک شدم . با وجود دستگاه تهویه با وجود پنجره ی نیمه باز بالای سرم حتی نفس هم نکشیدم .
انگشت هام رو که روی سرامیک های سرد دیوار میذارم تا تعادلم رو حفظ کنم و از اون بالا خیلی نرم خودم رو به یه جای صاف ، یه زمین سفت برسونم تازه می فهمم که دست های من حتی از این سنگ ها هم سردتره .
به زحمت پاهای لرزونم رو تکون میدم و روی پنجه ی پا از سرویس بیرون میام .
اصلا یادم میره که برای چی اومده بودم . نمی دونم چرا به این حال افتادم . تا قبل از اومدن لبریز از شجاعتی بودم که ندونستن زیر پوستم تزریق می کرد و حالا تمام وجودم از شوک دونستن کرخت شده .
با چشم دورتا دور سالن رو میگردم . به چهره ی تمام زن های مجلس نگاه میکنم . اون صداها مال کدومشون می تونه باشه ؟ اون دختری که پیراهن کوتاه سرخ پوشیده ؟ اون بلوند درشت هیکلی که نزدیک میز عرب ها ایستاده ؟
یه خنده ی ظریف زنگدار آشنا !!! درست از پشت سرم روی نقاب آرامشی که میخوام به چهره ام بزنم خط میکشه . جرات برگشتن ندارم اما همه ی وجودم گوش میشه و ذره ذره صدایی رو که توی فضای اطرافم موج میزنه شکار میکنم .

- من کارم رو بلدم .

صدای مخاطبش رو نمی شنوم . انگار داره زمزمه میکنه . اما صدای زنونه ای که الان از صدای خودم هم به گوشم آشناتره یکباره لحن سوالی میگیره .

- سهند . اون دختره که لباس آجری پوشیده کیه ؟

- سهند . اون دختره که لباس آجری پوشیده کیه ؟

به پیراهن خودم نگاه میکنم . آجری ! چقدر من از این رنگ بدم میاد . آجری ! اصلا چرا این پیراهن رو از آرزو قرض گرفتم ؟ آجری ! حس میکنم یه دیوار داره روی سرم آوار میشه . شاید یه دیوار آجری !
ناقوس هایی که توی گوشم زنگ میزنن نمی ذارن جواب مرد رو متوجه بشم .تو این لحظه هیچ قدرتی نمی تونه مجبورم کنه به پشت سرم نگاه کنم . چه فرق میکنه صدای زنی که درست دو قدم عقب تر داره حرف میزنه همون صداییه که از پشت در بسته ی دستشویی شنیدم ؟چه فرق میکنه که اسم آشنای سهند مال کدوم چهره است ؟
حس میکنم صدای قدم هایی بهم نزدیک میشن . حالا غیر از دلم همه ی وجودم می لرزه .
این آدم های شیک قرارهای کاری ! و اطلاعات عملیاتیشون رو این جا رد و بدل میکنن . این اطلاعات مطمئنا از جون یه دختری مثل من بیشتر می ارزه .صدای زنگ توی گوشم می پیچه .زنگ خطر !!! میخوام دور شم . برم . نیست شم قبل از این که نیستم کنن .
پاهام میلرزن . قدم هام سستن . سکندری میخورم و به سمت راست متمایل میشم . برای حفظ تعادلم به اولین چیزی که در دسترسمه چنگ میزنم . رومیزی ساتن توی مشتم مچاله میشه اما اون قدر توان نداره که من رو نگه داره . دست چپم رو هم برای کمک بالا میارم و دیوار رو ستون میکنم . صدای جرینگ شکستن گلدون بزرگ همه ی صداهای اطراف رو حذف میکنه . وسائل روی میز دونه دونه زمین می افتن . آوای زنگدار و ممتد برخورد لیوان های روی میز با کف سنگی سالن پژواک میگیره و برای هزار بار در دقیقه تکرار میشه .
دست راستم هنوز مصرانه گوشه ی رومیزی رو نگه داشته که دست قویتری مچم رو میگیره . برای تنفس به تقلا میفتم .دیگه صدای هیچ چیز توی سرم نیست مگر ناله ی خودم . گیر افتادم !!!
انگشت هام شل میشن و رومیزی ساتن کرم مثل کفن رقصان روی زمین رو می پوشونه . کفن من !!!

- خانم !!!

به سمت صدا برمیگردم . یه مرد با قد متوسط و درشت اندام دستم رو گرفته . چشم های میشی خوشرنگی که زیر ابروهای کم پشت خرمائیش می درخشن ملایم به نظر می رسن .
دوباره به کف زمین نگاه میکنم . فکر میکنم یه تیکه از این شیشه خرده ها می تونه اون رو بکشه و لابد بعدش هم یه گلوله من رو .

- می تونم کمکتون کنم ؟

برای بار دوم نگاه گیجم رو بهش میدوزم . توی سوالش هیچ رگه ی منفی ای نیست . به نظر نمی یاد قصد آسیب رسوندن به من رو داشته باشه . روی لب های نازکش یه لبخند نرم نشسته که اصلا خطرناک نیست .

- اجازه بدید .

من رو همراه خودش میکشون به سمت دیگه ی سالن . بی اراده دنبالش میرم . فقط یه کم دورتر من رو روی یه صندلی می نشونه و میره .
رفت ؟ خدا رو شکر . سهند یا اون زن دنبالم نمیان ؟ نمی دونم . کاوه کجاست ؟ پیداش نمی کنم .
تا نیم ساعت پیش دلم می خواست جشن عروسیم رو همچین جایی برگزار کنم و الان فقط امیدوارم این مهمونی به مجلس ترحیمم تبدیل نشه .دیگه این جا به چشمم یه سالن ساده نیست . میز و صندلی ها ساده نیستن . مهمون هایی که توی گروه های چند نفره هر کدوم یه جا ایستادن و می نوشن و می خندن آدم های عادی نیستن . فضای بزرگ تالار خفه کننده و تنگ شده . جنتلمن های چند دقیقه پیش حتی زن ها هر کدوم یه تهدیدن .
همه ی تلاشم رو میکنم تا به سمت دستشویی سربرنگردونم . حتی به اتاقک تمیزش که نزدیک بود مقتلم بشه فکر هم نکنم .
هنوز دارم پی کاوه میگردم که یه دست همراه یه لیوان نوشیدنی جلوم دراز میشه . سر که بلند میکنم به همون مرد می رسم .

- یه کم بخورین . حالتون بهتر میشه .

به جای گرفتن لیوان به اطراف توجه میکنم . همه چیز عادیه . همه مشغول کار خودشونن . حتی خرده شیشه ها هم به لطف عکس العمل سریع گارسون ها جمع شدن و حالا انگار هیچ اتفاقی نیفتاده . فکر میکنم " پس من هم باید خودم رو جمع و جور کنم . "
لبخند کمرنگی روی مرد می پاشم . باید چیزی نزدیک سی و پنج شش سال داشته باشه اما حتی با وجود ته ریش روی صورتش چهره ی بچگانه ای داره .

- ممنون . اما الکل نه . میبینید که چندان ظرفیتش رو ندارم.

می خوام حال بدم رو به مشروب نخورده ربط بدم . می خوام یه جز عادی این مهمونی به نظر برسم . مرد لبخند مهربونی میزنه و دستش رو کمی نزدیکتر میاره .

- الکل نداره . آب آناناس خلاصه .

لیوان رو میگیرم و لاجرعه سر میکشم .فقط چند قطره ته لیوان باقی می مونه . شیرینی آب میوه سلول های خواب رفته ی مغزم رو به گزگز میندازه . لبخند مرد دندون نما میشه . صدای " اینجایی عزیزم " زنانه ای باعث میشه مرد شونه هاش رو عقب تر بده و بعد با یه چشمک ازم دور شه .
نفس عمیقی میکشم و از جا بلند میشم تا مطمئن بشم واقعا همه چیز همون طور که نشون میده عادیه . هنوز چند قدم بیشتر برنداشتم که با حس سنگینی روی شونه ام از جا می پرم . به سرعت رو میگردونم اما چشمم به کاوه که میفته دست روی سینه ام میذارم تا از بیرون پریدن قلبم جلوگیری کنم . بی توجه به حالت نگران من مثل همیشه حرف خودش رو میزنه .

- کجایی تو ؟
- همین دور و بر . اصلا ببینم خودت کجا بودی ؟

پوزخندی میزنه و بعد جوابم رو میده .

- مهم نیست . بیا بریم که پدرخوانده دستور داده کت بسته ببرمت پیشش .

به چشم های سیاهش خیره میشم که مثل سنگ سخت شدن . توی لحنش هیچ شوخی ای نیست . بازوم رو می چسبه و با خشونت دنبال خودش میکشه . دوباره ضربان قلبم میره روی هزار . توی یه حرکت پنجه ام رو توی بازوش قفل می کنم و ناخن هام رو تا حد ممکن توی عضله اش فرو می برم . جوری می ایسته که روی زمین کشیده میشم . از لا به لای لب های بهم چسبیده اش می غره .

- چته ؟
- تو چته ؟ باز وحشی شدی .

رو به روم می ایسته و بهم نزدیک میشه . با چشم هاش تا ته وجودم نفوذ می کنه . سرش رو کنار سرم میاره اما این بار نگاهش به گوشه ای از سالنه که پشت به منه . لب هاش رو به گوشم می چسبونه و زمزمه میکنه .

- بهت سفارش کرده بودم لیدی وار عمل کن . نه ؟

لحنش نفسم رو میگیره . نمی فهمم منظورش چیه . می خوام یه کم ازش فاصله بگیرم بلکه از نگاهش چیزی دست گیرم بشه اما اون یک دفعه با دستش پشت گردنم رو می چسبه و مانعم میشه . از سرانگشت های سردش ترس توی وجودم سرریز میشه . مثل بره ای شدم که اسیر گرگ قصه ی شنل قرمزی ایه . یه گرگ توی لباس مبدل . صداش از لا به لای دندن های بهم چفت شدش توی گوشم میشینه .

- بهتره حد خودت رو بدونی و تحت هیچ شرایطی نخوای پاهات رو از گلیمت درازتر کنی . و گرنه مجبور میشم خودم برات کوتاهشون کنم . تحت هیچ شرایطی ! حتی اگر با طعم آناناس باشه .

برای چند ثانیه لاله ی گوشم رو لای لبهاش میگیره و میکشه . مور مورم میشه . سرش رو عقب میبره و دستی که پشت گردنم رو گرفته بودم نوازشگر لابه لای موهام به حرکت درمیاره .

- مفهوم بود جوجه رنگی ؟

جرات مخلافت ندارم . سری تکون میدم تابه بهانه ی جواب مثبت بهش موهام رو از خشمش مصون نگه دارم .

- دیگه باید بریم .
- کجا ؟
- امکانیان می خواد ببینتت .

گیج و وحشت زده همراهش میشم .

- کی ؟ چی شده ؟

بی تفاوت راهش رو ادامه میده حرفش رو تکرار میکنه .

- امکانیان . اون بار که توی مهمونی خوب باهاش گرم گرفته بودی .

اون قدر درگیر تجزیه و تحلیل رفتار عجیب و غریبش شدم که نمی فهمم من رو کدوم طرف میبره . وقتی به خودم میام که صدای آشنایی می شنوم .

- سلام عزیزم .

مرد چاق خیلی به نظرم آشنا میاد اما ذهنم بیشتر از این یاری نمی کنه . چهره ی شاد و لحن پدرانه اش نگرانی هام رو میشوره . فقط تلاشم رو به کار میگیرم که به یاد بیارمش .

- سلام .

بی توجه به سردی سلامم ادامه میده .

- کاوه که گفت با تو اومده گفتم باید ببینمت . کاش می دونستم میای تا با بنزم میومدم ، یه دوری باهم بزنیم .

تیکه های پازل کنار هم برام مفهوم میگیرن . مهمونی قبلی ، بنز ، مرد ماشین باز . پس امکانیان اینه ! نفس آسوده ای بیرون میدم و صورت بی حالم رو با لبخندی تزئین میکنم .

- از بداقبالی منه آقای امکانیان .

مخصوصا اسمش رو میبرم تا آخرین ذره های شک رو هم از ذهنم پاک کنم . اون هم با ذوق عجیب خودش کمکم میکنه .
توی همین احوال مردی که از محدوده ی خرابکاری دورم کرده بود یا به قول کاوه مرد آناناسی هم به جمع ما می پیونده . کنارش درست بازو به بازو ، زنی ایستاده که اون زن ، اون عزیزمی که باهاش رفته بود نیست . مرد بی توجه به زن همراهش نزدیکم میاد و خیلی صمیمی به روم لبخند گرمی می پاشه .
به اندازه ی کافی برای امشب دردسر داشتم پس حواس پرت به کاوه نزدیکتر میشم و بازوش رو توی پنجه ام میگیرم . کاوه متوجه ام میشه و من رو بیشتر به خودش می چسبونه . نگاه ناخوشایند زن همراهش روی دست حلقه شده ی من به دور بازوی کاوه قفل میشه . مهم نیست . پوزخند میزنه . مهم نیست . ابروهاش رو بالا میبره و نگاه تحقیرآمیزی به سر تا پام میندازه .مهم نیست . من که دیگه این آدم ها رو نمی بینم اما این هم مهم نیست . درست شدم شبیه قورباغه ای که توی گودال گیر کرده . برای نجات خودم هر کاری میکنم بی توجه به این که دیگران بیرون از این گودال چی میگن و چه فکری میکنن .
خودم رو درگیر بحث با امکانیان می کنم .

- امشب با چه ماشینی اومدین ؟
- به کسی نگو اما استون مارتینم رو آوردم.
- کدوم مدل ؟
- DB5
- ماشین جیمز باند !!! واو! من هم ماشینیش رو دوست داشتم هم راننده اش رو .
- من که شون کانری نمیشم اما میخوام یه هدیه ی کوچولو بهت بدم بلکه من رو هم دوست داشته باشی .

امکانیان دست میکنه توی جیبش و بعد مشتش رو ،رو به من میگیره . به کاوه نگاه میکنم . چقدر بده که مثل زن های عامی مجبورم برای چنین چیز کوچیکی از مردی اجازه بگیرم که بی اجازه خودش رو به سرنوشت من دعوت کرده . دیگه اون قدر میشناسمش که بدونم وقتی مثل جنتلمن ها با کناره ی انگشت دست دیگه اش دستم رو که هنوز به بازوش بند شده نوازش میکنه ، آرومه .
دست جلو میبرم و امکانیان هم جاسوئیچی کوچیکی رو که درست شبیه یه مدل مینیاتوری از همون ماشین زیر پاشه بهم هدیه میده . دست کاوه هنوز روی دستمه . هنوز هم حرکت نوازشگونه ی دوارش روی پوستم ادامه داره .
فکرمیکنم من هم یه مدلم . یه مدل مینیاتوری و خیلی کوچیک از زنی که می خواستم قهرمان زندگیم باشه .
ادامه دارد....
پاسخ
 سپاس شده توسط ♕ρяιηcєѕѕღsαяαh♕


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
پوکر - sober - 26-09-2015، 7:36
RE: پوکر - sober - 05-10-2015، 6:47
RE: پوکر - sober - 07-10-2015، 13:48
RE: پوکر - sober - 08-10-2015، 10:28


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان