امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تاوان گناه خواهرم

#4
قسمت سوم
ند تلخي زدم و خم شدم دست مامان مهري رو بوسيدم .
- خواهش ميکنم دعامون کنين .
مامان مهري دستي به سرم کشيد و همزمان که به طرف سياوش هدايتم ميکرد گفت :
- دعاي خيرم هميشه بدرقه ي راهتونه عزيزم .
سياوش هم خداحافظي کرد و از ساختمان خارج شديم . رو صندلي جلو سوار شدم و سياوش درسا رو گذاشت تو بغلم و خودش هم سوار شد .
بارون شديدي در حال باريدن بود . انگار آسمون هم گريه اش گرفته بود .
تو طول مسير هر دو ساکت تو فکر بوديم ، سرمو تکيه داده بودم به شيشه و در حالي که به قطران باران روي شيشه چشم دوخته بودم به آينده ي مجهولي که در پيش داشتم فکر ميکردم .
از همون لحظه اي که وارد برج شدم خاطرات به سمتم هجوم اوردن . احساس ميکردم يه بار ديگه قفسه ي سينه ام سنگين شده . خاطرات روز آخر مثل يه فيلم از جلوي چشمام رد ميشدند .
وقتي از آسانسور خارج شديم و نگاهم به در خونه افتاد بي اختيار چند قطره اشک از چشمام سرازير شد . اينجا خونه ي ديباي عزيزم بود ولي حالا من به عنوان زن موقت شوهرش و در نقش يه خدمتکار داشتم وارد اين خونه ميشدم .
سياوش در رو باز کرد و وارد خونه شد ولي من همونجا جلوي در ايستاده بودم . سياوش چراغ ها رو روشن کرد و برگشت طرفم . با ديدم من که جلوي در ايستاده بودم اخمي کرد و گفت :
- چيه نکنه منتظري دعوتت کنم بياي تو ؟

سعي کردم توجهي بهش نکنم . نفس عميقي کشيدم و وارد خونه شدم . بدون نگاه کردن به خونه به اتاق درسا رفتم و همونجور با پتو گذاشتمش تو تختش ، هواي خونه کمي سرد بود و بهتر بود درسا همونطور بخوابه .
از اتاق خارج شدم و همزمان شالمو انداختم رو شونه هام . سياوش نشست رو مبل و گفت :
- امشب که گذشت ، ولي فردا خونه و حسابي تميز ميکني ، من از گرد و خاک و کثيفي بيزارم . از اون روزي که اون ه.ر.ز.ه مرد کسي اينجا نبوده .
عضلاتم از خشم سفت شد ، سياوش دست رو نقطه ي بدي گذاشته بود . بايد يک بار براي هميشه بهش ميگفتم . با يه نفس عميق بغضمو فرو دادم و گفتم :
- ببين سياوش هر چي گفتي گفتم چشم ، هر شرطي گذاشتي قبول کردم و زير هيچ چيز هم نميزنم ولي ازت يه چيزي ميخوام .... ديبا مرده و دستش از اين دنيا کوتاهه ، ديگه نيست ، ازت ميخوام ديگه بهش توهين نکني ، هر چي بوده با مرگ ديبا تموم شده .
سياوش با عصبانيت از جاش بلند شد و اومد جلوم با فاصله ي کمي ايستاد و با صداي نسبتا بلندي غريد :
- يه بار ديگه بگو چي گفتي ...
مستقيم به چشماش نگاه کردم و با شجاعتي نداشته گفتم :
- ديبا مرده و ديگه نيست ، ديگه بهش توهين نکــ ....
جمله ام تموم نشده بود که سمت چپ صورتم به شدت سوخت . سياوش با تمام قدرت کوبيد تو صورتم . شدت ضربه اش انقدر زياد بود که نتونستم خودمو کنترل کنم و افتادم .
با بهت دستمو گذاشتم رو گونه ام ، سرمو بلند کردم و به صورت پر از نفرت سياوش نگاه کردم . باورم نميشد سياوش منو زده باشه .
سياوش با عصبانيت و نفرت انگشتشو به نشانه تهديد گرفتم سمتم و گفت :
- ديگه نشنوم از ديبا حرف بزني و مخصوصا طرفداريشو بکني ، من هر وقت و هر چي خواستم ميگم .
اشکهام دوباره سرازير شدند ، دلم نميخواست به خواهرم توهين کنه ، ديبا هر کاري هم که کرده باشه الان ديگه نيست ، ديبا مرده و نميتونه از خودش دفاع کنه .
سياوش خواست از کنارم رد بشه که دستشو گرفتم و با گريه گفتم :
- به من بگو ... به جاي ديبا به من بگو ... به من توهين کن ولي ديبا نه .... خواهش ميکنم .....
دستشو از دستم بيرون کشيد و رفت تو اتاقش . سرمو گرفتم تو دستام و گريه ام شدت گرفت . سعي کردم بدون صدا کنم تا بهانه اي دستش ندم .
کمي که آروم شدم از جام بلند شدم چمدونم رو برداشتم و به اتاق مهمان رفتم . بايد ياد ميگرفتم خودمو کنترل کنم ، زندگي من از اين به بعد همينه ! بايد باهاش کنار بيام چون تنها راه داشتن درساست .
شوفاژ اتاق رو روشن کردم و لباسهامو عوض کردم ، اتاق که گرم شدم درسا رو اوردم پيش خودم ، رو تخت خوابوندمش و خودم هم کنارش خوابيدم . بايد فردا تخت درسا رو مي اوردم تو اين اتاق .

صبح با صداي سياوش از خواب بيدار شدم .
- بلند شو ديگه ! تا کي ميخواي بخوابي ؟
سريع چشمامو باز کردم و در حالي که سعي ميکردم آروم حرف بزنم با حرص گفتم .
- هيــــســــس ! چه خبرته ؟ درسا بيدار ميشه !
سياوش با خشم نگاهم کرد و رفت بيرون . نفس عميقي کشيدم و از بلند شدم . شروع شد ، سياوش سوت شروع رو زد .
دستي به لباسام کشيدم و بعد از شستن دست و صورتم تو سرويس اتاق رفتم بيرون .
سياوش آماده کيف به دست به طرف در رفت و گفت :
- تا ظهر همه کارا رو انجام بده ... درضمن تخت درسا رو هم ببر تو اون اتاق ... اصلا دلم نميخواد نصفه شب از تخت بيافته .
و راهشو کشيد و از خونه خارج شد ، چند لحظه بعد از رفتنش صداي بوق خفيف قفل در رو شنيدم که نشون ميداد در ورودي قفل شده . سعي کردم از اين کارش يه بار ديگه اشکهام سرازير نشن ولي با تمام تلاشي که کردم بازم چند قطره اي اشک ريختم .
تا ظهر تقريبا گرد و خاک تمام خونه رو تميز کردم . کار خيلي سختي بود ، حداقل براي من که هميشه زندگي راحتي داشتم کار خونه سخت بود ولي بايد تحمل و از همه مهمتر عادت ميکردم .
درسا تمام مدت که من کار داشتم آروم تو اتاقش با اسباب بازي هاش بازي ميکرد .
با کلي سختي و زور زدن تخت چوبي و مجلل درسا رو بردم تو اتاق جديد خودم . از تو کمد هم ملافه هاي جديد در اوردم و تمام ملافه ها رو عوض کردم .
تقريبا ظهر شده بود که به فکر غذا افتادم ، کمرم به خاطر کشيدن تخت درد ميکرد ولي سعي کردم به روي خودم نيارم .
چيز زيادي تو يخچال نبود . با مرغهايي که تو فريز بود و چند تا سيب زميني که سلام مونده بودند و بسته ي جو پرک شده سوپ مرغ ساده اي درست کردم تا حداقل درسا گرسنه نمونه .
درسا بعد از خوردن سوپ که زياد هم خوشش نيامد تو تختش خوابيد و من فرصت کردم تا استراحت کنم .
چند دقيقه اي ميشد که دراز کشيده بودم که صداي در رو شنيدم ، بدون هيچ توجهي به استراحتم ادامه دادم که چند دقيقه بعد سياوش وارد اتاق شد .
- پاشو ببينم !
با بي ميلي چشمامو باز کردم و نشستم رو تخت .
- بله !
- مگه بهت نگفته بودم تا ظهر بايد خونه مرتب باشه ؟
با اخم نگاهش کردم و گفتم :
- خونه که مرتبه !
سياوش عصباني بازومو محکم گرفت و از رو تخت بلندم کرد و دنبال خودش کشيد . بازوم درد گرفت سعي کردم از دستش در بيارم که فشار دستشو بيشتر کرد .
- آي ... چکار ميکني ؟ .... دردم گرفت .
ولي سياوش بدون توجه به تقلاهاي من رفت تو اتاقش . به محض اينکه وارد اتاق شديم پرتم کرد طرف تخت . با شدت روي تخت فرود اومدم .
هنوز تو شوک پرت شدن بودم که با صداي داد سياوش پريدم .
- اين چه وضعه اتاقه ؟ تو به اين ميگي مرتب ؟
سعي کردم عصبانيتم رو کنترل کنم و گفتم :
- من اصلا وارد اين اتاق نشدم ، فکر کردم شايد نخواي دست به وسايلت بزنم .
با حالت تمسخر جلو اومد و بازومو دوباره محکم گرفت و منو کشيد سمت خودش و گفت :
- مثل اينکه يادت رفته ... تو خدمتکار اين خونه هستي و وظيفه ي خدمتکار هم اينه که همه ي خونه رو تميز کنه ... البته بدون فضولي !
فشار دستشو زياد کرد و با حالت تهديد گفت :
- درضمن اون زبونتو هم کوتاه کن وگرنه بد ميبيني .... تو حق نداري بدون اجازه من حرف بزني ... پس از اين به بعد فقط يه کلمه ازت ميخوام بشنوم .... چشم ! .... حواستو جمع کن ويدا من فقط منتظر يه بهونه هستم تا مثل سگ پرتت کنم بيرون و دخترمو بردارم و برم .... پس بهونه دستم نده !
بازومو ول کرد و از اتاق خارج شد . نفرت زيادي تو قلبم حس ميکردم ، سياوش منو به معناي واقعي کلمه داشت خرد ميکرد . تحمل اين همه تحقير خيلي سخت بود ، اشکهام دوباره جوشيدند ، سعي کردم گريه نکنم و محکم باشم ولي حرفهاي سياوش بدجور خردم کرده بودند .
با اينکه کمرم درد ميکرد و خسته بودم ولي مشغول تميز کردن اتاق شدم . سياوش با ديدن غذا دوباره عصباني شد ولي انگار خودش هم فهميد که با در قفل شده خونه و يخچال خالي چيز بهتري نميتونستم درست کنم ، براي همين زود ساکت شد .
با اينکه تمام خونه رو گرد گيري کرده بودم ولي سياوش از فرداش مجبورم کرد کل خونه رو دوباره تميز کنم . براي آزار دادن بيشترم حتي مجبورم کرد تمام ملافه ها و روکش هاي مبل ها و پرده ها رو بشورم و اتو کنم و مرتب کنم .
يک هفته از روزي که پا به اين خونه گذاشتم ميگذره ، يک هفته اي که سياوش تمام مدت با ل.ذ.ت مشغول آزار دادن من و تماشاي خستگي هام بوده . با گذشت چند روز و چشيدن بيرحمي هاي سياوش هنوز هم تو باورم نميگنجه که چطور سياوش تبديل شده به اين شکنجه گر ؟
صبح سياوش بعد از کلي دستور و تحقير از خونه خارج شد و مثل تمام اين هفته در رو هم قفل کرد . با روحيه اي داغون به سمت اتاق رفتم و درسا رو بغل کردم و مشغول در اوردن لباسهاش شدم . بايد طبق دستور سياوش هر روز حمامش ميکردم و خيلي هم بايد احتياط ميکردم تا سرما نخوره .
بعد از حمام درسا مثل هميشه خوابيد و منم مشغول آماده کردم ناهار شدم
گوجه ها ي حلقه شده رو روي گوشت پهن شده چيدم و در پيرکس رو با فويل بستم و گذاشتم تو فر . داشتم حرارت فر رو تنظيم ميکردم که صداي باز شدن در ورودي اومد . زير لب زمزمه کردم :
- " خدايا به اميد تو ... خواهش ميکنم کمکم کن ! "
حرارت رو تظيم کردم و از آشپزخانه خارج شدم که در کمال تعجب ديدم کتايون خانم تو سالن ايستاده و داره مانتوشو در مياره . نميدونستم برخوردش چي خواهد بود . بعد از اون شب که سياوش درسا رو ازم گرفت ديگه نديدمش .
نفس عميقي کشيدم و رفتم نزدي و با صداي رسايي سلام کردم . با صداي من برگشت ، انتظار داشتم حداقل جوابمو بده ولي اول نگاهي پر از تحقير به سر تا پام انداخت و در آخر با يه پوزخند روشو برگردوند .
از بهت دهنم باز مونده بود ، اصلا انتظار چنين برخوردي رو از کتايون خانم نداشتم . طبيعيه که به خاطر اتفاقات پيش اومده کينه به دل گرفته باشه ولي تا اين حد رو نه .
مانتوشو کامل از تنش در اورد و گرفتش طرف من ، دلم ميخواست ميگفتم " رخت آويز جلوي دره ! " ولي به خودم نهيب زدم :
- " ويدا حرف نزدن ، سياوش فقط دنيال يه بهانه است .... اين زن هم که انگار شمشير رو از رو بسته ... حرف نزن تا دردسر نشه ! "
طبق معمول با يه نفس عميق خودمو کنترل کردم و دستمو جلو بردم و مانتو شال رو از دستش گرفتم و گفتم :
- خوش آمديد !
صدام کمي ميلرزيد ، لرزشي که به خاطر عصبانيت بود ولي انگار کتايون خانم فکر کرد ترسيدم چون پوزخند ديگه اي بهم زد .
مانتو و شال رو آويزون کردم و به طرف آشپزخانه رفتم تا شربت درست کنم . نميخواستم سياوش بهم گير بده و دوباره بهم يادآور بشه که من خدمتکار اين خونه هستم و وظيفه ام پذييرايي از مهمانان اين خونه است . مخصوصا که مهمان هم مادرشه که انگاري کاملا با رفتار پسرش موافقه .
يه ليوان شربت آلبالو درست کردم و مثل ثريا خانم يه پر نعنا هم انداختم توش ، ليوان رو گذاشتم تو يه پيشدستي که از اول توش يه دستمال کاغذي تاکرده گذاشته بودم و رفتم تو سالن .
کتايون خانم روي مبل نشسته بود و پاهاشو انداخته بود روي هم ، شربت رو بهش تعارف کردم که اونم بدون تشکر برداشتش و بدون توجه من خوردش .
واقعا با اين رفتارهاش توقع زيادي بود اگر تشکر ميکرد . خواستم برگردم تو آشپزخانه که با لحن سرد و دستوري گفت :
- برو درسا رو بيار اينجا !
دندون قروچه اي کردم و در حالي که به سمت اتاق درسا ميرفتم گفتم :
- چشم !
خدا رو شکر درسا بيدار شده بود و آروم داشت با اسباب بازي هايي که تو تختش گذاشته بودم بازي ميکرد . با لبخند رفتم کنار تخت و بغلش کردم .
- خوب خوابيدي دختر قشنگم ؟
درسا با لبخند من خنده ي نمکي اي کرد و گونه اش رو ماليد به گونه ام ، ديگه تقريبا ده ماهش بود و کم کم داشت رفتارهاي مختلف رو ياد ميگرفت . گونه اش رو بوسيدم و تشک مخصوص تعويض پوشکشو بهن کردم رو تختم و درسا رو هم خوابوندم روش .
پوشکشو عوض کردم و به بدنش لوسيون بچه زدم و لباسهاي زرد رنگ خوشگلشو هم تنش کردم . با اينکه صبح حمامش کرده بودم ولي بازم کرم مخصوص دست و صورتشو که بوي خوبي داشت رو رو لپ هاي خوشمزه و دستهاي توپوليش زدم ، دلم ميخواست درسا کاملا مرتب و خوشگل و خوشبو باشه ، نميخواستم بهانه اي به دست کتايون خانم بدم که ازم ايراد بگيره و بگه " ببين بچه داري بلد نيست ! "


قسمت چهارم


در آخر هدبند زرد رنگشو هم گذاشتم رو موهاي کوتاهش و بغلش کردم و رفتم بيرون .
کتايون خانم همونجور نشسته داشت با نگاهش کل خونه رو بررسي ميکرد ، بدون حرف رفتم نزديک و خواستم درسا رو بزارم تو بغلش که درسا لباسم رو گرفت تو دستش و روشو برگردوند با صداي ترسيده اي گفت :
- ما .. ما .. !
کتايون خانم دستشو عقب کشيد و با تعجب و لحني عصباني گفت :
- بهت ميگه مامان ؟
درسا رو درست بغل کردم و صاف ايستادم .
- بله ، بهم ميگه مامان ... چند روزي ميشه که ياد گرفته !
ياد چند شب پيش افتادم که درسا براي اولين بار بهم گفت مامان . شب بود و طبق دستور سياوش بعد از شام داشتم تو نشيمن جلوي چشم سياوش با درسا بازي ميکردم که درسا يهويي وقتي عروسک مورد علاقشو بهش دادم ذوق کرد و گفت " ما ... ما " . با شنيدن اين حرف اشک تو چشمهام جمع شد ، درسا رو بغل کردم و محکم به خودم فشردم .
نگاهي به سياوش انداختم تا عکس اعملشو ببينم ، سياوش چند لحظه اي با اخم بهمون نگاه کرد ولي در نهايت گفت :
- ترجيح ميدم درسا به تو بگه مامان تا به اون خواهر ه... ات !
چيزي نگفتم و فقط با عشق درسامو بغل کردم و بوييدم . کجايي ديبا ؟ کجايي خواهرم که ببيني دختر کوچولوت اولين کلمه رو ياد گرفته ؟ کجايي که کلمه ماما رو به تو بگه ؟
- سياوش ميدونه ؟
با صداي کتايون خانم از فکر اومدم بيرون ، با اعتماد به نفس گفتم :
- بله ميدونه ! ..... جلوي خودش اولين بار بهم گفت .... سياوش موافقه که درسا به من بگه مامان !
کتايون خانم با نفرت روشو برگردوند و گفت :
- بچه رو بزار اينجا و برو به کارت برس ... دوست ندارم جلو چشمم باشي .
درسا رو گذاشتم رو زمين و رفتم از تو اتاق براش چند تا عروسک اوردم و گذاشتم کنارش و خودم هم رفتم تو آشپزخونه و مشغول درست کردن سالاد شدم .
نيم ساعتي گذشته بود و منم غرق در افکار خودم بودم که با احساس سنگيني نگاه کتايون خانم سرمو بلند کردم .
با ديدن اينکه متوجش شدم تکيه اشو از اپن برداشت و اومد نزديکتر و با لحن تحقير کننده اي گفت :
- حالا راضي هستي ؟ ... اون خواهر گور به گور شده ات پسرمو خرد کرد و رفت به درک .... حالا هم که تو آويزونش شدي .... چطور نتونستم شماها رو بشناسم و پسر دست گلم انداختم تو چنگتون ؟ ..
نفسمو حبس کردم تا مبادا گريه ام بگيره يا جوابشو بدم . دوباره دست گذاشتند رو نقطه ي ضعفم ... توهين به ديبا بيشتر از هر حرفي ميتونه داغونم کنه و سياوش و کتايون خانم هم دارن از همين نقطه ضعفم استفاده ميکنن تا بيشتر زجرم بدن . کتايون خانم دوباره با تحقير نگاهم کرد و رفت پشت سرم و با لحني پر از خشم که بدنمو ميلرزوند ادامه داد :
- چرا اومدي اينجا ؟ .... چرا آويزون پسرم شدي ؟ .... چرا ميخواي کار ناتمام خواهرتو تمام کني و پسرمو کاملا نابود کني ؟ ..... چرا نميري گم بشي و دست از سر زندگي ما برداري ؟ ...
ديگه نتونستم تحمل کنم و چند قطره اشک رو صورتم جاري شد ، کتايون خانم با ديدن اشکهام پوزخند ديگري زد و رفت بيرون .
نشستم رو صندلي و به اشکاهام اجازه باريدن دادم . من به خودم قول داده بودم که محکم باشم ولي سياوش و مادرش چنان رفتاري باهام کردند که مرتب دارم اشک ميريزم . پس کجاست اون شخصيت محکمم ؟ کجاست اون اعتماد به نفس بالام ؟ چرا ديگه چيزي ازشون نمونده ؟ ... لعنت به تو سياوش که همه چيزو داري ازم ميگيري !
از جام بلند شدم و خودمو باشستن ظرفها و کار کردن مشغول کردم و ديگه از آشپزخانه بيرون نرفتم .





سياوش زودتر از هميشه برگشت خونه و مشغول صحبت با مادرش شد .
براي ناهار هم ميز داخل سالن رو با سليقه آماده کردم ، غذا ها رو چيدم روي ميز و به طرف سياوش و مادرش رفتم .
- غذا آماده است ... بفرماييد .
دستمو به طرف کتايون خانم دراز کردم و گفتم :
- لطفا درسا رو بدين به من تا ناهارشو بدم ... شما بفرماييد سر ميز .
کتايون خانم بدون توجه به من درسا رو گذاشت روي زمين و با سياوش به سمت ميز رفتن . چشمامو بستم و مثل هميشه با يه نفس عميق خودمو کنترل کردم . درسا رو بغل کردم و رفتم آشپزخانه . غذاي خودم و درسا رو گذاشته بودم تو آشپزخانه .
تمام مدت که داشتم به درسا غذا ميدادم و قربون صدقه اش ميرفتم درسا با حالت خاصي نگاهم ميکرد و هر چند دقيقه يکبار خودشو ميکشيد طرفم و سرشو ميذاشت روي سينه ام . طفلک انگار تحت تأثير جو متشنج خونه ترسيده بود .
عصر بعد از اينکه درسا از خواب بيدار شد ، دست و روشو شستم و گذاشتمش تو نشيمن پيش سياوش و کتايون خانم و خودم هم رفتم تو آشپزخانه تا تو ديدرسشون نباشم و دوباره يه چيز ديگه بارم نکنند .
هنوز چند دقيقه از آمدنم به آشپزخانه نميگذشت که سياوش با صداي تقريبا بلندي گفت براشون چاي ببرم .
دو استکان چاي خوشرنگ ريختم و با ظرف شيريني بردم بيرون .
همين که خم شدم و سيني چاي رو روي ميز گذاشتم متوجه شدم که کتايون خانم داره با ليوان يه چيزي به درسا ميده ، کمي که دقت کردم متوجه شدم داره از نوشيدني آلوئه ورا اي که رو ميز هست بهش ميده ، يه لحظه انقدر ترسيدم که با صداي بلندي داد زدم :
- از اون بهش ندين ! ...
و همزمان ليوان رو محکم از دست کتايون خانم کشيدم . کتايون خانم حيرت زده به من نگاه ميکرد ولي سياوش با عصبانيت برگشت و با پشت دست محکم زد تو دهنم .
شوري خون رو تو دهنم احساس کردم ، دستش به بيني ام هم خورد و ضربه اش انقدر محکم بود که باعث شد چند لحظه چشمام تار بشه .
ميز رو گرفتم و نشستم رو زمين که با داد سياوش چشمامو باز کردم و با عصبانيت زل زدم بهش .
- به چه حقي سر مادر من داد ميزني ؟ .... چطور جرأت ميکنر بهش بگي چکار کنه و چکار نکنه ؟ .... تو جز يه خدمتکار هيچي نيستي .... نوه ي خودشه هر چي خواست بهش ميده به تو هم مربوط نيست .... پاشو گم شو از اينجا ببينم !
دست پر از خونم رو از جلوي دهنم برداشتم ، اشکاهمو که اصلا نفهميده بودم کي روصورتم جاري شده بودند رو پاک کردم و با آرامشي ظاهري گفتم :
- اگر رو بطري اون نوشيدني بخوني ميبيني که با عسل شيرين شده و عسل هم براي بچه هاي زير يک سال خيلي خطرناکه و دور از جونش باعث مسموميت مرگ بار ( بوتوليسم ) ميشه ... خوردن اون نوشيدني براش خيلي خطرناکه !
سياوش که انگار متوجه دليل محکم کارم شده بود و تا حدي هم آروم شده بود با نفرت گفت :
- خيلي خب برو گم تو اتاقت .
به زور از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم . صداي گريه ي درسا که ترسيده بود و مدام منو صدا ميزد دلمو خون ميکرد ولي بدون حرف رفتم تو اتاقم .
خيلي عصباني و ترسيده بودم ، عسل واقعا براي درسا خطرناکه ! از ته دعا ميکردم که خدا بهم رحم کنه و اتفاقي براي درسا نيافته .
همين موقع از پشت در شنيدم که سياشو به مادرش گفت :
- مامان پتوشو دورش بپيچين و بياين !
و چند لحظه بعد صداي بسته شدن در ورودي اومد که نشون ميداد سياوش و مادرش رفتند ، خدا رو شکر کردم که سياوش درسا رو برد دکتر اينجور خيالم راحتتر بود .
از توي جعبه ي کمک هاي اوليه پنبه و الکل برداشتم و باهاش خون دور دهن و بينيمو پاک کرد ، خدا رو شکر بينيم آسيب جدي اي نديده بود ولي لبم بدجور ميسوخت .
نيم ساعت بعد انقدر نگران درسا بودم که بيخيال حرفهاي سياوش شدم و به گوشيش زنگ زدم .
- چيه ؟
- درسا چطوره ؟ حالش خوبه ؟
- آره خوبه ... دکتر گفت اتفاقي نيافتاده !
بعد هم گوشي رو قطع کرد . نفس راحتي کشيدم و روي صندلي کنار پنجره نشستم و به فکر فرو رفتم .



ياد شبي افتادم که درسا و مامان تنهام گذاشتند .
اونشب هر چي با موبايل ديبا و مامان تماس گرفتم هيچ کدوم جوابمو ندادن ، حس خيلي بدي داشتم ، دلم بدجور شور ميزد . انقدر نگران بودم که حتي گريه هاي درسا هم نميتونست توجهمو جلب کنه .
ساعت يازده بود و من همچنان نگران تو سالن داشتم رژه ميرفتم ، درسا بعد از کلي گريه رو کاناپه خوابش برده بود ، صداي زنگ تلفن هنوز دو ثانيه نبود که بلند شده بود که جواب دادم .
- بله !
- سلام خانم ، منزل خانم ديبا فرخ ؟
- بله درسته ، شما ؟
- من از بيمارستان ... تماس ميگيرم ....
ديگه حال خودمو نميفهميدم ، خانمه گفت که يک ساعت پيش دو جسد به اون بيمارستان منتقل شده و از روي مدارک و گوشي اي که همراه يکيشون بوده تماس گرفتند و ازم ميخواستند که براي شناسايي به بيمارستان برم .
دنيا دور سرم ميچرخيد ... دو تا جسد ! ... جسد کي ؟ ... چرا من بايد برم براي شناسايي ؟ ... اصلا نميتونستم واقعيتي که عيان بود رو ببينيم .
با دستهايي لرزان با مهرداد تماس گرفتم . مهرداد نيم ساعت بعد همراه خواهرش اومد . خواهرش موند پيش درسا و ما به بيمارستان رفتيم .
بهمون گفتن که حدود دو ساعت قبلش تو يکي از جاده هاي اطرف شهر تصافي رخ داده که دو سر نشين يکي از ماشين ها که به ته دره سقوط کرده بوده در جا فوت شده اند .
مهرداد خيلي اصرار کرد که به جاي من براي شناسايي بره ولي گفتند خانم ها رو بايد خانم شناسايي کنه ! با همراهي يکي از پرستارها وارد سردخانه شدم .
بدترين لحظه زماني بود که دو کشوي کنار هم باز شدند و من بين دو صورت تقريبا نابود شده تونستم مامان و ديبا رو شناسايي کنم .
درست بود جسد ها متعلق به دو عزيزترن من بودند . انقدر حالم بود که همونجا با صداي بلند زدم زير گريه و خواستم مامان و ديبا رو بغل کنم ولي پرستار مانعم شد .
وقتي از سردخانه بيرون اومدم با گريه به آغوش مهرداد پناه بردم . مهرداد هم که ديگه متوجه موضوع شده بود همزمان با آروم کردن من با گوشي من با سياوش تماس گرفت و موضوع رو اصلاع داد .
وقتي سياوش اومد هيچ اثري از ناراحتي يا غم تو صورتش نبود . همراه کتايون خانم در کمل خونسردي قدم بر ميداشت .
وقتي مدارک مربوطه توسط من و سياوش امضا شد نتونستم تحمل کنم و با صداي بلندي رو به سياوش گفتم ؟
- چته سياوش ؟ .... ديبا مرده ! ... ميفهمي ؟ .... زنت مرده ! ... تو ناراحت نيستي ؟
ولي سياوش در کمال خونسردي پوزخندي زد و گفت :
- من به خاطر مرگ يه زن خيانتکار ناراحت نميشم !
و اين حرف رو در حالي زد که من در آغوش مهرداد به سختي گريه ميکردم و کتايون خانم هم چند قدم دورتر نظارگر حرفهامون بود و اينجور سياوش خصوصيترين راز زندگيشونو پيش کتايون خانم و مهرداد برملا کرد .
اونشب با اصرار مهرداد آرامبخشي به من تزريق شد تا حداقل چند ساعتي بتونم آروم تر باشم .
با صداي رعد و برق به خودم اومدم ، نگاهي به ساعت انداختم ، ساعت يک ربع به ده شب بود . انقدر تو افکار خودم غرق بودم که متوجه گذر زمان نشده بودم . اتاق کاملا تاريک بود ، دستمو دراز کردم و چراغ روي پاتختي رو روشن کردم .
هيچ صدايي از خونه نمي اومد و اين نشون ميداد که سياوش و درسا هنوز برنگشتند . درسا کوچولوي من هنوز برنگشته بود . يه روز درسا کوچولوم بزرگ ميشه و منو از همه تنهايي در مياره !
آهي کشيدم و نگاهمو به قطرات روان روي شيشه ي دو ختم و زمزمه کردم :
امشب پر از تنهائيم ، اي نازنين آغاز من
از روشني جامانده ام ، گرديد شب آواز من
از خود جدا افتاده ام ، بيمار حسرت گشته ام
خورشيد دل را کشته ام ، ظلمت شده هم ساز من
اي آسمان را زهره ام ، واي کهکشان را شهره ام
طوفان عذابم مي دهد ، کي مي شوي انباز من
کي مي شوي پروانه ام ، تا شمع شبهايت شوم
مرغي اسيرم در قفس ، کي مي شوي پرواز من
نميدوم وصف حالم بود يه نه ولي تو يه لحظه به ذهنم رسيد .





دلم بدجور گرفته بود ، دلم هواي روزهايي رو داشت که بدون دغدغه کنار ديبا مينشستم و با هم درد دل ميکرديم و در آخر انقدر حرف ميزديم که تمام نگراني هامون پوچ ميشد و به هوا ميرفت اونوقت ما ميمونديم و خنده هاي از ته دل و خوشحالي هامون .
دلم هواي جمع سه نفره و شاد من و ديبا و مامان رو ميخواست . بابا خيلي سال پيش چشمهاشو در اثر سرطان روي اين دنيا بست و ما سه نفر مونديم . حالا هم که خدا ديبا و مامان رو ازم گرفت و موندم من ، موندم تنها و بي کس تو دست سياوش . تنها کسم شد درسا که به خاطر داشتنش مجبور شدم هر چي دارم رو بزارم کنار .
دلم ميخواست يکي بود و جواب سوالمو ميداد ..... چرا اينجور شد ؟ .... خوشبختيمون آه حسرت بار کي رو بلند کرد که به اين روز افتاديم ؟ .... از همه مهتر چرا ديباي عزيزم راهشو کج کرد و خلاف رفت ؟ ولي هيچ کس نبود که جوابمو بده .
من موندم و يه مشت سوال بيجواب و يه قلب پر از درد و يه زندگي تاريک که تنها يک روزنه روشن داره ، درسا !
نميدونم چقدر قصه خوردم و گريه که تو همون حالت روي صندلي خوابم برد .
با تکان دستي از خواب پريدم .
- چيه ؟
تو تاريکي اتاق که فقط به وسليه چراغ روي پاتختي کمي روشن شده بود چهره ي سياوش رو خصمانه نگاهم ميکرد رو تشخيص دادم .
- چي چيه ؟ ... چرا اينجور خوابيدي ؟ .... پاشو درسا رو بگير خسته ام .... خانم با خيال راحت خوابيده اونوقت من اين وقت شب بايد بچه داري کنم .
با نگاهي کوتاه به ساعت که يازده و بيست دقيقه رو نشون ميداد نتونستم جلوي زبونم رو بگيرم و گفتم :
- وقتي تا اين وقت شب ميبريش بيرون بايد هم تا الان بچه داري کني !
اومدم از کنارش رد بشم که سياوش دستشو کرد تو موهام و محکم عقب کشيد . سرم افتاد رو شونه اش ...... با دست آزادش چونمو محکم گرفت و در حالي که سعي ميکرد صداش رو پايين نگه داره زير گوشم غريد :
- بازم که افسار زبونتو ول کردي ؟ .... مثل اينکه تو دهني امروزو فراموش کردي ..... ويدا بهونه دستم نده که زبونتو از حلقومت بکشم بيرون .... به اندازه کافي ازت متنفرم پس بهم انگيزه ي بيشتر واسه قتلت نده !
چونه ام داشت زير دستش خرد ميشد ولي انقدر درد تو دلم بود که تحملم لبريز شده بود ، در حالي که به سختي حرف ميزدم گفتم :
- خب بکش و راحتم کن .... مثل ديبا که کشتيش منو هم بکش .... در حقم لطف ميکني .... تو که يه بار کشتي اينم روش .
حتي تو اون تاريکي هم ميتونستم چشماي گرد شده ي سياوش که خشم و نفرت ازشون شعله ميکشيد رو ببينم .
نفس هاي عصبيش به گردنم ميخورد و باعث چندشم ميشد ، شونه ام روي قلبش بود و ضربانه وحشيانه قلبشو به خوبي حس ميکردم .... تمام بدنش از خشم ميلرزيد و منقبض شده بود و اين برام خوش آيند بود ... حتي مهم نبود که تو اين وضعيت ميتونه با حرکت گردنمو بشکنه !
بهتر ! راحت ميشدم و ميرفتم پيش ديبا و مامان ولي يکدفعه اي ياد درسا افتادم ... پس درسا چي ؟ ... اگر من بميرم چي به درسا کوچولوم مياد .
فرصت فکر کردن بيشتر نداشتم چون سياوش کشون کشون منو با خودش برد .
وارد اتاقش شد و از همون دم در چنان پرتم کرد که نزديک تخت محکم خوردم زمين .
سرسختانه سرمو بلند کردم و نگاهش کردم . سياوش عصباني انگشت اشارشو به نشانه تهديد گرفت سمتم و گفت :
- اون خواهر بي همه چيزت حقش بود که به درک واصل بشه ! .... خيلي دوست داشتم سنگسار شدنشو با چشم خودم ميديدم ولي انگار اقبال بلندي داشت که اونطور راحت مرد .... من بهت گفته بودم که زبونتو کوتاه کني ولي انگار اثري نداشته .... همين حالا ميري مانتو و شالتو برميداري و تا عصباني نشدم و نزدم ناقصت کنم از اين خونه گورتو گم ميکني !





وحشت زده نگاهش کردم ، هيچ اثري از رحم تو چهره اش نبود . لعنت به تو ويدا که نتونستي خفه شي و حرف نزني . ديگه غرور هيچ معني اي نداشت ، اگر سياوش بيرونم ميکرد من بدون درسا ميمردم .
بدون ي لحظه ترديد بلند شدم و رفتم نزديکش ، جلوي پاش زانو زدم و با گريه گفتم :
- سياوش غلط کردم .... يه لحظه نفهميدم چي گفتم .... خواهش ميکنم ازم بگذر ... ببخشيد ... داغ مامان و ديبا بدجور داره عذابم ميده .... نفهميدم ... ببخشيد .... خواهش ميکنم ببخشيد .... قول ميدم ديگه تکرار نشه !
سياوش بدون توجه به حرفام خم شد و بازومو گرفت و از اتاق خارج شد ، داشت به سمت در ورودي ميرفت ... شروع کردم تقلا کردم .
- سياوش خواهش ميکنم ..... غلط کردم .... ديگه حرف نميزنم .... التماست ميکنم بيرونم نکن .... سياوش خواهش ميکنم .
نميتونستم راحت با صداي بلند حرف بزنم ، ممکن بود درسا از خواب بيدار بشه . سياوش همچنان بدون توجه به حرفام منو به سمت در ميکشيد ، واقعا ترسيده بودم بايد کاري ميکردم تا منصرف بشه ولي چي ؟
نزديک اپن آشپزخانه بوديم ، سريع دست انداختم و يکي از ستون هاي سنگ اپن رو گرفتم که باعث شد سياوش يه لحظه کنترل از دستش خارج بشه و بازومو ول کنه .
همين که بازوم از دستش ول شد با خاطر ليز بودن سراميک ها نتونستم کنترل خودمو به دست بيارم و افتادم و تو يه لحظه کنار پيشونيم خورد به لبه تيز پله ي کوتاه آشپزخانه و گيج شدم .
خون گرمي روي شقيقه ام جاري شد . دستمو به پيشونيم گفتم و با يه آخ روي زمين دراز کشيدم . سياشو که معلوم بود هول کرده اومد کنارم زانو زد و گفت :
- پاشو ببينم .... چي شد ؟ .... دستتو بردار ببينم .
حس ميکردم اگر دستمو بردارم خون از زخمم فواره ميزنه . سياوش که ديد قصد ندارم دستمو بردارم با يه حرکت دستمو برداشتم و به زخمم نگاه کرد .
- چيزي نشده يه زخم ساده است .... بلند شو بتمرگ رو مبل تا بيام .
بلند شد و به سمت اتاقش . با اينکه سرم خيلي درد ميکرد ولي خوشحال بودم که فعلا از بيرون کردن من منصرف شده .
به سختي از جام بلند شدم و روي مبل نشستم . سياوش چند لحظه بعد با جعبه کمک هاي اوليه سر رسيد و با خشونت تمام زخمو تميز و پانسمان کرد و گفت :
- هر زري که چند دقيقه پيش زدي رو نشنيده ميگيرم .... اين دفعه رو ازت ميگذرم ولي واي به حالت اگر يه بار ديگه برخلاف ميلم کاري بکني اونوقت بدون هيچ رحمي ميندازمت بيرون !
بعد از اينکه کار پانسمان تمام شد رفت تو اتاقش و در رو بست . خدا رو شکر کردم که منصرف شد . انقدر ترسيده بودم که به خودم قول دادم ديگه دهنمو الکي باز نکنم .
با سستي رفتم تو اتاقم ، درسا مظلومانه تو تختش خواب بود ، لباش بيرون تنش نبود که بخوام عوض کنم پس پتوشو روش مرتب کردم و رو تختم دراز کشيدم و بدون فکر کردن به چيزي خيلي سريع خوابيدم .



يک ماهي از اون شب ميگذشت ، طبق قولي که به خودم داده بودم ديگه حرف نميزدم ، در جواب سوالهاي سياوش تنها کلماتي که از دهنم خارج ميشد بله و چشم بود . سياوش انگار از کارش راضي بود و به راحتي عقده هاشو خالي ميکرد و منم ناچار ساکت ميموندم تا با ارزشترينمو از دست ندم . يه جورايي حرفها رو کارهاي سياوش رو ناديده ميگرفتم و سعي ميکردم بيخودي حرص نخورم و همين هم باعث ميشد تا سياوش به مقصودش نرسه و روز به روز بدتر بشه .
تو اين مدت چند باري کتايون خانم اومده و حسابي خونه منو تو شيشه کرده ولي بازم جلوي زبونم رو گرفتم و با يه بي تفاوتي ظاهري از کنارش گذشتم .
ظهر بود و طبق روال هر روز سياوش بعد از خوردن ناهارش برگشت کارخانه و منم بعد از خواباندن درسا مشغول تميز کردن آشپزخانه شدم ، تو فکر اين مدتي بودم که پا تو خونه سياوش گذشته بودم . همه چيز مثل يه کابوس بود ولي متأسفانه کابوسي حقيقي که نميدونم به چه جرمي ولي براي من تو واقعيت داشت رقم ميخورد . از شوک مرگ ديبا و مامان در اومده بودم و حالا با فکري بازتر متوجه خيلي چيز ها شده بودم ولي هنوز هيچ دليل قانع کننده اي پيدا نکرده بودم .
به قدري تو فکر بودم که با صداي زنگ در از جا پريدم و ليواني که تو داشتم ميشستمش از دستم افتاد و شکست . پوفي کردم و آب رو بستم ، دستکشهامو در اوردم و به سمت در ورودي رفتم تا در رو باز کنم . دو هفته اي ميشد که سياوش ديگه در رو قفل نميکرد .
با باز کردن در و ديدن فرد رو به روم به قدر شوکه شدم که حتي نتونستم سلام کنم .
مهرداد با قيافه اي که به راحتي ميشد غم رو توش ديد پشت در بود . با ديدنش اشک تو چشمهام جمع شد . مثل هميشه خوشتيپ بود ولي خيلي لاغرتر شده بود و چشماش هم ديگه برق گذشته رو نداشت .
با چشماهاي اشکي زل زده بودم بهش که با يه نگاه گله مند گفت :
- سلام ويدا .... خوبي ؟ ... تعارفم نميکني بيام تو ؟
به خودم اومدم ، يهو متوجه شدم که دم در ايستاديم و حتي فکر اينکه يکي ما رو ببينه و به سياوش بگه هم تنمو ميلرزوند .
سريع دست مهرداد رو گرفتم و کشيدمش تو و در رو بستم . نگاه ترسيدمو بهش دوختم و گفتم :
- اينجا چکار ميکني ؟
- اين سوليه که من ازت دارم .... ويدا تو اينجا چکار ميکني ؟ .... حرفهايي که ميزنن درسته ؟ .... تو با شوهر ِ خواهر مرحومت ازدواج کردي ؟
چشمامو بستم و قطره اشکي از گوشه چشمم سرازير شد ، بعد از يک دو ماه که مهرداد رو ديدم تازه فهميدم چقدر دلم براش تنگ شده . گرمي دست مهرداد رو رو صورتم احساس کردم ، به آرومي اشکم رو پاک ميکرد .
- ويدا بگو که دروغه .... بگو تو هنوز عشق مني ... بگو که تو زن سياوش نشدي .
دستمو گذاشتم رو دستش و اشکام رو صورتم جاري شدن . نگاهي به چشمهاي پر از غم مهرداد کردم .
- دروغ نيست مهرداد .... من مجبور شدم .... اين تنها شرط سياوش براي نگرفتن درسا بود ... مهرداد خواهش ميکنم درکم کن ، من نميتونم از درسا بگذرم .
مهرداد دستشو کشيد و با کلافگي چند باز دستشو تو موهاش کشيد و گفت :
- يعني سياوش براي اينکه درسا رو ازت نگيره شرط گذاشته تو زنش باشي ؟
مردد نگاهش کردم ، نميدونستم گفتن حقيقت کار درستي بود يا نه ولي مهرداد يه سر اين جريان بود و زندگيش سر همين اتفاقات دچار تغييرات ناخوش آيندي شده بود و اين حق مهرداد بود که حقيقت رو بدونه .
سرم رو انداختم پايين و گفتم :
- نه شرط سياوش ازدواج نبود ... شرط سياوش اين بود که من به عوان يه .... يه خدمتکار از درسا نگهداري کنم .





با صداي بلند مهرداد از جام پريدم .
- چيــــــي ؟ ... خدمتکار ؟ .... يعني چي ويدا ؟ ... يعني اون نامرد تو رو به عنوان خدمتکار اورده تو اين خونه ؟ !
سعي کردم خودمو کنترل کنم و بازم گريه نکنم ، سرمو به نشانه بله تکون دادم و گفتم :
- آره ... شرط سياوش اين بود ولي مامان مهري اصرار کرد که ما نامحرميم و نميشه ... براي همين مجبور شديم صيغه بخونيم .
صورت مهرداد قرمز شده بود ، معلوم بود که پذيرش اين موضوع براش خيلي سخته ، درکش ميکردم . اين که دختري که قراره همراه هميشگي زندگيت باشه يه روزه ولت کنه و مجبورش کنن صيغه ي يه نفر ديگه بشه واقعا دردآوره .
چند دقيقه اي در سکوت نگاهم کرد و گفت :
- تو زن سياوش نيستي و تنها دردت درساست ... درسته ؟
متوجه منظورش شدم ، مهرداد ميخواست مطمئن بشه که من تو اين مدت فقط يه خدمتکار بودم و اون صيغه ي لعنتي هم فقط يه برگه ي بي ارزشه .
- آره ... درد من درساست و تنها درمانش هم کاريه که کردم .
مهرداد چند لحظه با مکث به چشمام خيره شد ، انگار داشت صداقت گفتارمو از چشمام ميخوند . در نهايت چشماش پر شد از مهربوني هميشگيش و گفت :
- از اولش هم ميدونستم .... من تو و درسا رو از اينجا ميبرم عزيزم .... ميبرمتون جايي که دست سياوش بهتون نرسه .
وحشت زده نگاهش کردم .
- چي ؟ چي ميگي مهرداد ؟
مهرداد اومد جلو و بازوهامو گرفت و گفت :
- ويدا اول به يه سوالم جواب بده .... ميخواي از اين خونه بري و درسا رو هم براي هميشه براي خودت داشته باشي .
انقدر تو اين دو ماه سياوش اذيتم کرده بود که با مکث گفتم :
- آره ميخوام .... ولي آخه چجوري ؟ .... سياوش هيچ وقت درسا رو بهم نميده !
- تو نگران نباش .... من ترتيب همه چي رو ميدم .... با درسا از اين کشور خارج ميشيم و يه جاي ديگه با يه هويت ديگه يه زندگي جديد شروع ميکنيم ... من ميدونم چکار بايد بکنم ...... اون صيغه ي لعنتي هم که با عدم رضايت يکي از طرفين ميشه فسخش کرد ..... ويدا باهام مياي ؟
با ترس نگاهش کردم . چيزي که مهرداد ميگفت خيلي خوب بود ولي تنها در صورتي که موفق ميشديم ! يعني ميشه ؟ يعني ميشه من درسا به دور از اين جهنم داشته باشم ؟
نميتونستم ريسک کنم ، پيشنهاد مهرداد دور از واقعيت بود ، اگر موافقت ميکردم و حتي با احتمال يه درصد موفق نميشديم اونوقت سياوش نه تنها درسا رو ازم ميگره بلکه منو هم نابود ميکنه . نه من نميتونم چنين چيزي رو قبول کنم . وقتي مهرداد گفت از اين خونه برم و درسا رو هم داشته باشم فکر کردم يه راه حل معقول تر و منطقي طري که قانوني هم باشه داره ولي فرار و بعدش هم خروج قاچاقي از کشور ، واقعا ترسناک به نظر ميرسيد .
مهرداد که ديد من نميتونم قبول کنم گفت :
- ويدا نگران چيزي نباش .... من آشنا دارم .... دو سال پيش يکي از دوستام به خاطر يه سري مسائل اينجوري از کشور خارج شد و حالا هم تو يکي از کشور هاي اروپايي راحت زندگيشو ميکنه .... مطمئن باش من کاري نميکنم که تو و درسا آسيب ببينين !
با شک نگاهش کردم ، مهرداد اميدوارانه بهم زل زده بود . اگر چيزي که مهرداد ميگفت درست از آب در مي اومد واقعا خوب بود .
- مهرداد بزار فکر کنم .... پيشنهادت اونقدر منطقي به نظر نميرسه که بتونم راحت قبول کنم ... راه حلت خيلي خطرناکه ! ..... من بايد فکر کنم .
- باشه عزيزم ... فکر کن .... من منتظر تماست ميمونم .
سرمو به نشانه باشه تکون دادم و گفتم :
- خواهش ميکنم حالا برو مهرداد نميخوام برام درد سر بشه .
- باشه من ميرم .... ولي ويدا اينو بدون که من براي تو هر کاري ميکنم .... اگر از اين راهي که ميگم مطمئن نبودم هيچ وقت مطرحش نميکردم .
- ميدونم مهرداد ولي بهم حق بده که بترسم .... بهم فرصت بده تا فکر کنم و شرايط رو بسنجم ... يه قدم نسنجيده ميتونه نابودم کنه .... بزار با ترسم کناربيام و ببينم چي ميشه ...
- باشه عزيزم هرچقدر ميخواي فکر کن ولي حواست باشه که خيلي دير نشه !
بعد از اين حرف با يه خداحافظي آروم از خونه خارج شد .
نميدونستم بايد چکار کنم . قبول کردن پيشنهاد مهرداد خطرات سختي هاي خودش رو داشت و ريسک بزرگي هم بود ولي اگر موفق ميشديم هم ميتونستم براي هميشه با درسا در کنار مرد خوبي مثل مهرداد زندگي کنم و هم با گرفتن درسا انتقام مرگ مامان و ديبا رو از سياوش ميگرفتم . حسابي گيج شده بودم ، تصميم گيري واقعا برام سخت بود .



يک ساعت بعد از رفتن مهرداد ، کتايون خانم اومد و دستور داد درسا رو آماده کنم تا ببره . کمي تعلل کردم چون نميدونستم دادن درسا به کتايون خانم بدون اجازه سياوش کار درستيه يا نه ولي درنهايت ترجيح دادم سياوش دوباره باهام دعوا کنه تا کاري بر خلاف ميل کتايون خانم انجام بدم و اونم بره پيش سياوش و برام سوسه بياد و زندگيمو تلخ تر ايني که هست بکنه .
کتايون خانم درسا رو برد و منم رفتم تو اتاقم و مثل تمام اين دو ماه روي صندلي کنار پنجره نشستم و به فکر فرو رفتم .
براي چندمين بار پيشنهاد مهرداد رو تکرار کردم و تو ذهنم دنبال دلايل قانع کننده براي قبول يا رد کردنش گشتم . هر چي بيشتر فکر ميکردم بيشتر به اين نتيجه ميرسيدم که فرار کار عاقلانه اي نيست . اگر با درسا فرار کنم و به فرض محال موفق هم بشم بازم راه درست رو نرفتم و يه جورايي باختم .
با اينکه با رد کردن پيشنهاد مهرداد يک بار ديگه و اينبار براي هميشه قلبشو ميشکستم ولي بايد اينکار رو ميکردم . مهرداد لياقت يه دختر بي دردسر رو داره نه دختري مثل من که وجودش هم براش دردسر درست ميکنه ، مني که صيغه ي شوهر خواهر مرحومم هستم . آره بايد با رد کردن اين پيشنهاد به مهرداد فرصت يه انتخاب درست و خوب رو بدم .
با صداي کوبيده شدن در ورودي خونه پريدم . با ترس دويدم بيرون که با صورت عصباني سياوش مواجه شدم . تو دلم گفتم :
- خدايا کمکم کن ... اين باز ميخواد بهم بپره و عقده گشايي کنه .
کمي نزديکتر رفتم و گفتم :
- سلام ... چي شد ...
هنوز جمله ام تمام نشده بود که با سيلي محکمي که سياوش تو صورتم زد تعادلمو از دست دادم و فقط لحظه آخر تونستم دسته مبل رو بگيرم و از افتادنم جلوگيري کنم .
- فقط يه بار ازت ميپرسم .... چکار داشت ؟
با استفهام نگاهش کردم و گفتم :
- چي ؟ ... کي رو ميگي ؟
قبل از اينکه بتونم عکس العملي نشون بدم چنگ انداخت تو موهامو و منو کشيد سمت خودش ، سرشو اورد کنار گوشم و غريد .
- خودتو به اون راه نزن ويدا .... خوب ميدوني کي رو ميگم ... ولي اگر انقدر احمقي که ميخواي پنهونش کني پس بايد بهت بگم که جلوي در دوربين مدار بسته خيلي کوچيک و مخفي کار گذاشته شده ! ..... حالا هر چه زودتر بگو چکار داشت تا همين الان گردنتو خرد نکردم .
يه لحظه انقدر ترسيدم که حس کردم قلبم از کار افتاد . دوربين مداربسته ي مخفي ؟ .... اوه خداي من حالا چکار کنم ؟
سعي کردم به خودم مسلط باشم ولي در نهايت با صداي لرزاني گفتم :
- هيــ ... هيچي .... فقط اومده بود ببينه ... من خوبم ؟
موهامو بيبشتر کشيد و گفت :
- که اومده بود ببينه تو خوبي يا نه ؟ ... اومده بود ببينه نامزد سابقش که الان صيغه ي يکي ديگه است حالش خوبه يانه ؟ .... فکر کردي من بچه ام يا انقدر احمقم که باور کنم نامزد سابقت فقط براي احوال پرسي اومده بود ؟ ... نشونت ميدم ويدا .... نميزارم مثل اون خواهرت دورم بزني .... من انقدر احمق نيستم که از يه سوراخ دو بار نيش بخورم .... تو تا عمر داري بايد تو اين خونه بموني .... نميذارم با مهرداد جونت بري و خوش باشي .
موهامو ول کرد و بازومو گرفت و منو کشوند برد تو اتاقش و پرتم کرد رو تخت .
از ترس زبونم بند اومده بود . تمام بدنم داشت ميلرزيد . سياوش کتش رو در اورد و پرت کرد روي مبل .
ديگه کنترل اشکهام دست خودم نبود ، با ترس و صدايي لرزون گفتم :
- سياوش چکار ميخواي بکني ؟ ... به خدا من نميخوام از اينجا برم .... من قرار نيست باهاش برم .
بدون نگاه کردن به من همزمان که داشت کفش ها و جورابشو در مي اورد گفت :
- شايد انقدر احمق نباشي ولي من بايد مطمئن بشم .
جوراباشو پرت کرد گوشه اتاق و اومد نشست گوشه تخت .
- براي اينکه مطمئن بشم که از اينجا نميري و مخصوصا نميري زن مهرداد بشي ميخوام کاري کنم که پايبند بشي ... خودت خوب ميدوني چي ميگم .
با ترس سرمو به نشانه نه تکون دادم و گفتم :
- نه ... خواهش ميکنم سياوش ، نه ! ... من همينجوريش هم براي هميشه پايبندم خواهش ميکنم اينکارو نکن .... سياوش تو شوهر خواهرم بودي .... من نميتونم !
با اشاره به ديبا فک سياوش منقبض شد ، نگاه پر نفرتشو دوخت بهم و گفت :
- نميخوام به زور متوسل .... بدم مياد ... اگر قبول کردي که هيچ وگرنه همين لحظه بايد از اين خونه بري ... ايندفعه ديگه کوتاه نميام .
چکار بايد ميکردم ؟ لحن سياوش به قدري قاطع بود که شک نکنم به حرفش عمل ميکنه و منو ميندازه بيرون . هيچ راهي جز تسليم و تباهي نداشتم . !





بالش زير سرشو درست کرد و چشماشو بست و گفت :
- پاشو گم شو بيرون ، ميخوام بخوابم !
دستي به صورتم کشيدم و اشکهايي که بي وقفه باريده بودند رو پاک کردم . به سختي از جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم و خودمو به اتاقم رسوندم و رو تخت دراز کشيدم .
احساس خيلي بدي داشتم ، حس ميکردم خيلي کثيف هستم . حس بد حقارت تمام وجودمو گرفته بود . سياوش به بدترين نحو ممکن خردم کرد ، اون تنها چيزي که برام باقي مونده بود رو ازم گرفت .
ديگه بحث دلخوري يا ناراحتي نبود ، با تمام وجودم ازش متنفر شده بودم . اون باهام مثل يه تيکه آشغال رفتار کرد که حقش بود بعد از همه چيز مثل زباله از اتاق پرت بشه بيرون .
به قدري قلبم از درد سنگين شده بود که توجهي به درد بدي که تو بدنم پيچيده بود نداشتم . هيچ چيز براي من بدتر از اين حس کثيفي و نفرتي که داشتم نبود .
اونقدر به حال خودم گريه کردم تا خوابم برد ، نميدونم شايد هم بيهوش شدم .
با تابش نور خورشيد چشمامو باز کردم ، هوا کاملا آفتابي بود . با تعجب به ساعت نگاه کردم ، ساعت ده و نيم بود ! داشت برام سوال ميشد که چطور سياوش گذاشته تا اين ساعت بخوابم که اتفاقات ديشب يادم اومد ، حالت تهوع بدي بهم دست داد ، با دو خودمو انداختم تو دستشويي و بالا اوردم .
بعد از گرفتن يه دوش حسابي تا حدودي حالم جا اومد ولي هنوز هم نفرت درونم حالمو به هم ميزد .
با سستي تمام مشغول آماده کردن ناهار شدم تا سياوش شاکي نشه و فرصت بيشتر براي اذيت کردنم پيدا نکنه .
آدم چقدر بايد بدبخت باشه که فقط چند ساعت بعد از نابود شدن زندگيش مجبور بشه براي دشمنش ناهار درست کنه . بايد به حال خودم گريه ميکردم ، بايد دلم به حال خودم ميسوخت ولي نميسوخت ، گريه نميکردم چون اگر براي خودم متأثر ميشدم ديگه به آخر خط ميرسيدم .
بعد از آماده کردن همه چيز به اتاقم رفتم و بعد از دو ماه موبايلمو روشن کردم ، سيل اس ام اس ها و ميس کلا ها که نود درصدشون مال مهرداد بود به گوشيم سرازير شد . همه رو بدون خوندن پاک کردم ، نياز نبود با خوندن اون پيامها و ديدن نگراني و مهربونياش خودمو بيشتر زجر بدم .
با مهرداد تماس گرفتم ، بايد از خودم نا اميدش ميکردم . با دومين بوق جواب داد .
- سلام ويدا ، چي شد ؟
- سلام ...
- ويدا ! ؟ حالت خوبه ؟
- خوبم ... مهرداد من زنگ زدم بگم ... بگم ...
- چي بگي ويدا ؟ ... صدات چرا يه جوريه ؟
- مهرداد خواهش ميکنم ازم هيچي نپرس ... هيچ توضيحي ازم نخواه ... به هر چي که ميپرستي قسمت ميدم مهرداد ... پا پس بکش .... من نميتونم ... من نميتونم با تو بيام . از من دست بکش و به زندگي خودت برس .
- چي داري ميگي ويدا ؟ ... من نميتونم ازت دست بکشم ... نه الان که ميدونم اون نامرد داره با تو چکار ميکنه .
- مهرداد خواهش ميکنم ... اگر جون من برات مهمه ، به جون خودم ... به مرگ من قسمت ميدم از من بگذر ... هيچي ازم نپرس فقط فراموشم کن .... ميدونم در حقت خيلي بد کردم ولي اگر تونستي حلالم کن .... اينو بدون که هميشه برام عزيز بودي ولي الان ديگه نميتونم ... فراموشم کن مهرداد ... خواهش ميکنم !
چند دقيقه سکوت بينمون حاکم شد ، من اينطرف خط اشک ريختم و گريه کردم و مهرداد اونور خط با نفس هايي لرزان سکوت کرد ، در نهايت مهداد بود که سکوت زجرآور رو شکست .
- باشه ويدا ... اگر تو اينطور ميخواي باشه ... من پا پس ميکشم ، ازت ميگذرم ولي فقط به خاطر خودت ... نميدونم هدفت چيه ولي اميدوارم پشيمون نشي ...
قسمت چهارم
چند دقيقه سکوت بينمون حاکم شد ، من اينطرف خط اشک ريختم و گريه کردم و مهرداد اونور خط با نفس هايي لرزان سکوت کرد ، در نهايت مهداد بود که سکوت زجرآور رو شکست .
- باشه ويدا ... اگر تو اينطور ميخواي باشه ... من پا پس ميکشم ، ازت ميگذرم ولي فقط به خاطر خودت ... نميدونم هدفت چيه ولي اميدوارم پشيمون نشي ... هر وقت هر کمکي که خواستي بدون يه دوست يه جاي دنيا داري ... دست کشيدن از تو خيلي سخته ولي به خاطر خودت من حرفي ندارم ... موفق باشي عزيزم .
تماس قطع شد ، گوشي رو با تمام قدرت پرت کردم تو ديوار و با صداي بلند زدم زير گريه . لعنت به تو سياوش ، نفرين به تو که هر چي داشتم رو ازم گرفتي ، قسم ميخورم يه روز نابودت کنم .



رفتار سياوش بعد از اون شب به مراتب بدتر شد . حالا ديگه مطمئن بود که هر کاري هم بکنه من نميتونم از اسارتش رها بشم ، حالا علاوه بر درسا جسمأ هم زنش بودم و دست و پام بسته بود .
ده روزي از اون شب ميگذشت ، ظهر بود و داشتم درسا رو ميخوابوندم تلفن زنگ خورد . درسا با شنيدن صداي زنگ تلفن خواب از سرش پريد و نشست سر جاش ، پوفي کردم و بعد از گفتن چند بد و بيراه به تماس گيرنده جواب دادم .
- بله !
- ويدا خوب گوش کن ببين چي ميگم ، امشب مامانم اينا ميان اونجا ، براي پنج نفر تدارک شام ببين ... ميخوام همه چيز خيلي خوب و کامل باشه ... حواست باشه ويدا ، اگر کم و کسري ببينم شب حسابي از خجالتت در ميام ... فهميدي .
- بله ... فهميدم .
- خوبه حالا برو به کارات برس .... همه چيزو براي ساعت هشت آماده کن .
- باشه !
تلفن رو بدون خداحافظي قطع کرد . به فکر خودم پوزخند زدم ، " خداحافظي ! " اين فقط يه تماس براي اعلام دستورات بود !
تلفن رو تقريبا کوبيدم و دوباره درسا رو خوابوندم .
تمام ظهر و بعد از ظهر مشغول تميز کردن خونه و آشپزي بودم . براي شام دو نوع غذا درست کردم ، خورشت فسنجان و ماهي شکم پر . سوپ قارچ و سالاد فصل هم آماده کردم .
نميدونستم منم بايد تو جمعشون باشم يا نه ، اگر فقط کتايون خانم بود مطمئنن بايد مثل يه خدمتکار ميرفتم تو آشپزخانه ولي سياوش گفت مامانم اينا ! پس فقط کتايون خانم نبود .
ساعت شش و نيم بود که کارهام تمام شد . درسا هنوز خواب بود ، سريع يه دوش ده دقيقه اي گرفتم و سعي کردم به اندازه نيم ساعت استراحت کنم . شانس ايندفعه باهام يار بود و درسا هم زود بيدار نشد و منم تونستم تا هفت و بيست دقيقه چرت بزنم و خستگيم رفع بشه .
بعد از بيدار شدن درسا اون رو هم آماده کردم و گذاشتمش تو پذيرايي بازي کنه و خودم بعد از پوشيدن شلوار لي مشکي با يه تونيک توسي آستين سه ربع کرمي شيک مشغول دم کردن چاي و چيدن ميز پذيرايي شدم .
رأس ساعت هشت سياوش و مامان مهري رسيدند . با ديدن مامان مهري لبخندي رو لبم نشست . وجودش انقدر خوب و نوراني بود که با ديدنش بي اختيار لبخند زدم .
جلو رفتم و سلام کردم . مامان مهري با خوشرويي جوابم رو داد و پيشونيمو بوسيد .
سياوش و مامان مهري به سمت نشيمن رفتند و منم رفتم آشپزخانه تا چاي بيارم که زنگ در زده شده و سياوش به طرف در رفت . چند لحظه بعد وقتي داشتم استکانها رو پر ميکردم صداي احوال پرسي صميمانه سياوش با يه مرد رو شنيدم .
پنج استکان چاي ريختم و رفتم بيرون ، سلامي کردم و اول از همه به مامان مهري چاي تعارف کردم .
وقتي برگشتم چشمم به مرد جواني افتاد که کنار کتايون خانم ايستاده بود ، با يک لحظه فکر کردن به خاطر اوردم که اين مرد جوان کيارش برادر بزرگتر سياوشه ! .
کيارش يک ماه بعد از ازدواج ديبا و سياوش براي ادامه تحصيل رفت لندن .
لبخند مختصري زدم و گفتم :
- سلام کيارش خان ، رسيدن بخير !
متقابلا لبخندي که دوستانه به نظر ميرسيد بهم زد و گفت :
- سلام ويدا ! ... ممنون .
به کتايون خانم هم سلام کردم که جوابمو نداد و همين باعث چشم غره رفتن هاي کيارش و مامان مهري بهش شد . دروغ چرا ، خوشحال شدم که مامان مهري و کيارش شاکي شدن .
همه نشستن و منم بعد از پذيرايي خواستم به آشپزخانه برم که مامان مهري دستمو گرفت و کنار خودش نشوند . احساس خوبي نداشتم ولي به خاطر مامان مهري ساکت سر جام نشستم .
صحبت ها شروع شد ، توجهي به حرفهاشون نداشتم ، فقط حواسم به اين بود که چيزي کم نباشه و صد البته درسا خرابکاري نکنه . البته درسا تو بغل عموش نشسته بود و داشت ميخنديد .
با صداي کيارش نگاهمو دوختم بهش .
- ويدا درسا ميتونه بيسکوييت بخوره ؟
به خاطر شعور بالاش لبخندي زدم و گفتم :
- از اينا نميتونه هنوز ، اجازه بدين بيسکوييت مادر بيارم براش .
سريع بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا بيسکوييت مادر بيارم ولي متوجه نگاهاي خصمانه سياوش و کتايون خانم به کيارش شدم .
يک ساعتي از اومدن مهمانها ميگذشت که براي سرکشي به غذا ها به آشپزخانه برگشتم . همه چيز آماده بود ، به نظر خودم که غذا ها خوب شده بودند ، تا نظر بقيه چي باشه ؟
برگشتم تا قاشق خورشت رو تو بشقاب بزارم که ديدم کيارش وارد آشپزخانه شد .
- چيزي ميخواين کيارش خان ؟
کيارش يه ابروشو انداخت بالا و با تعجب گفت :
- کيارش خان ! ؟ .... قبلا که فقط کيارش بودم .... چي عوض شده ويدا ؟ .... من همونم .
- ولي من ديگه ويداي سه سال پيش نيستم .... من الان فقط يه خدمتکارم !
ياد جشن هاي نامزدي و عقد و عروسي ديبا و سياوش افتادم . چقدر با کيارش و چند تا از دختر پسر هاي فاميل خنديديم و شوخي کرديم . چقدر تو همون زمان کم صميمي شديم . چقدر اون زمان دور به نظر ميرسيد . انگار سالها ي زيادي گذشته . انقدر همه چيز تغيير کرده که اون خاطرات فقط يه مشت خاطرات قديمي به نظر بيان .
بعد از عروسي ديبا و سياوش حتي يه بار کتايون خانم تو صحبتش گفته بود که منو هم براي کيارش در نظر گرفته !
آهي کشيدم و به کيارش نگاه کردم .
- ببخشيد تند رفتم ... شما تقصيري ندارين ... نبايد باهاتون اونجور حرف ميزدم .
- اشکلاي نداره ... درکت ميکنم ... خواهش ميکنم با من راحت باش .... وقتي از مامان مهري فهميدم چي شده واقعا شوکه شدم ... به خاطر رفتار سياوش و مامان واقعا شرمسارم ... فکر نميکردم خانواده ام يه روز دست به چنين کاري بزنن .... شرمنده .
لحنش انقدر آرامش بخش بود که ناخوداگاه باهاش احساس راحتي کردم .
- تو چرا شرمنده باشي ؟ .... فراموشش کن ... ديگه اتفاقيه که افتاده !
کيارش کارتي از تو جيبش در اورد و به دستم داد .
- اين شماره منه .... اگر احتياج به کمک داشتي رو من حساب کن ....
تشکر کردم و کارت رو گرفتم . کيارش کمي سرشو خم کرد و گفت :
- ميدونم ديره ولي به خاطر مرگ مادرت و ديبا بهت تسليت ميگم ... خدا رحمتشون کنه .
اشک تو چشمام جمع شد ، کيارش با ديدن اشکهام هول شد و گفت :
- چي شد ؟ .... ببخشيد ناراحتت کردم .
لبخند تلخي زدم و اشکهامو پاک کردم .
- چيزي نيست ... تو ناراحتم نکردي .... فقط اولين باره که يکي از افراد خانواده شما ميگه ديبا رو خدا بيامرزه ...
کيارش با تأسف سرش رو تکون داد .
- نميدونم چي بگم ... واقعا به خاطر وضعيت پيش اومده متأسفم .
و بعد از برداشتن يه ليوان آب رفت بيرون .کارت رو تو جيب شلوارم گذاشتم و از آشپزخانه خارج شدم .
فسمت پنجم





براي شام ميز رو با سليقه تمام چيدم . مامان مهري با تحسين زياد ازم تعريف ميکرد ولي کتايون خانم فقط با نگاهي خصمانه نگاهم ميکرد .
همه چيز خيلي خوب بود و تا آخر شب مشکلي پيش نيومد . از نگاه سياوش هم معلوم بود که همه چيز باب ميلشه و بهانه اي نداره .
ساعت يازده و نيم شب بود و بعد از رفتن مهمانها ظرفها رو چيدم تو ماشين ظرفشويي و تميز کردن دوباره خونه رو موکول کردم به فردا . داشتم به سمت اتاقم ميرفتم که سياوش دستم و گرفت کشيد و منو نشوند کنارش .
با تعجب نگاهش کردم ، از نگاهش معلوم بود که قصر آزار دادنمو داره ، امشب بهانه اي نتوانسته بود به دست بياره و معلوم بود که حرصش گرفته .
- چکار داري ميکني ؟ ... بزار برم .
- کجا ميخواي بري ؟ ... امشب اين همه زحمت کشيدي وايسا مزدتو بگير .
- مزد ! ؟
با تعجب نگاهش کردم که سياوش نگاهي پر از شرارت بهم کرد و تو يه لحظه خم شد روي صورتم . انگار برق بهم وصل کرده باشن ، خواستم ازش فاصله بگيرم که بازومو گرفت و وحشيانه مشغول بوسيدنم شد .
حالم بد شده بود ، صحنه هاي شبي که توسط سياوش از دنياي دخترانه ام به ناحق خارج شدم مدام جلوي چشمم بود و آزارم ميداد . دوباره احساس کثيفي بهم دست داد .
اشکهام با سرعت تمام روي صورتم روان شدند . لبهام درد گرفته بودند ، سياوش ولم کرد و وقتي نگاهش به اشکهام و بدن لرزانم افتاد نگاهش رنگ تعجب گرفت .
با انزجار با پشت دست لبهام رو پاک کردم و گفتم :
- خيلي نامردي .
پوزخندي زد و گفت :
- چرا نامرد ؟ .... خوشت نيومد ؟ .... خب مزد کارهاي امشبت بود !
نگاهي پر نفرت بهش کردم و به سمت اتاقم دويدم . به سمت روشويي رفتم و با مسواک به جون دندانهام افتادم ، حس ميکردم دهنم کثيف شده . ميدونستم که اين حس يه وسواس موقتيه ولي انقدر حالم بد شده بود که مدام دهنمو ميشستم .
بعد از نيم ساعت تونستم به خودم مسلط بشم ، شير آبو بستم و به سمت تختم رفتم و دراز کشيدم و سرمو تو بالش فرو کردم تا صداي گريه ام درسا رو بيدرا نکنه و انقدر تو همون حالت گريه کردم که نفهميدم کي خوابم برد .
از فرداي روز مهماني سياوش به واسته پروژه اي که کيارش پيشنهاد داده بود سخت درگير کارش شد . بيشتر روز رو تو بيرون از خونه بود ولي همون مدتي هم که تو خونه بود با موفقيت تمام زنديگمو تبديل به جهنم ميکرد .
هر چند روز يک بار کيارش به ديدن درسا مي اومد و چند ساعتي جو خونه شاد ميشد . کيارش هر بار براي کارهاي سياوش و کتايون خانم ابراز شرمندگي ميکرد ولي من هميشه ميگفتم که ربطي به اون نداره و خودشو نگران نکنه .
به همين ترتيب يک سال گذشت . يک سال با تحقير ها و آزار هاي سياوش ، يک سال با خرد شدن هاي هر چه بيشتر من و يک سال با حمايت هاي گاه و بيگاه کيارش .
مثل هر روز داشتم ميز صبحانه رو آماده ميکردم ، درسا کوچولوم ديگه نزديک دو سالش بود و ميتونست سر ميز بشينه و عذا بخوره ، داشتم لقمه هاي کوچيک کره و پنير رو تو بشقاب درسا ميچيدم که سياوش در حالي که سرش تو پرونده توي دستش بود نشست سر ميز ، تو استکانش چاي ريختم و خواستم برم آشپزخانه که گفت :
- بشين کارت دارم .
ناچار نشستم و منتظر موندم . سياوش در حالي که نگاهش به پرونده ي توي دستش بود گفت :
- من دارم براي چند روز ميرم ترکيه ، سفر کاريه فوريه وگرنه نميذاشتم نفس راحت بکشي ، البته در نبود من مادرم اين کارو به نحو احسنت انجام ميده ... ساک خودت و درسا رو جمع کن ! .... تا وقتي نيستم ميرين خونه مادرم .
يه لحظه خواستم مخلافت کنم ولي ترجيح دادم سکوت کنم تا براي خودم دردسر درست نکنم پس با گفتن يه " باشه " زير لبي به سمت اتاق رفتم .
تا ظهر ساک مختصري براي خودم و درسا جمع کردم . درسا رو حمام کردم و يکي از قشنگترين لباسهاشو بهش پوشوندم . خودم هم دوش گرفتم و آماده شدم .


ساعت دوازده بود که سياوش برگشت خونه و بعد از برداشتن چمدان خودش و بغل کردن درسا از خونه خارج شد . ساک خودم و درسا رو برداشتم و دنبالش رفتم .
قبل از مرگ ديبا و مامان بارها مهمان منزل مجلل خانواده کيان بودم ولي اينبار فرق ميکرد ، ترس و دلهره عجيبي بعد از خارج شدن از خونه به دلم افتاده بود .
با رسيدن به منزل کيان سياوش با مادرش و برادرش خداحافظي کرد و رفت . ظاهرا براي سه ساعت بعدش پرواز داشت .
ساکها رو کنار در گذاشتم و با کيارش به طرف نشيمن رفتيم . کيارش از بدو ورودمو با خوشرويي ازمون استقبال کرد .
- خيلي خوبه که اين چند روز اينجايين ... تنهايي تو خونه حوصله ام سر ميره !
لبخندي زدم و گفتم :
- من جات بودم اظهار خوشحالي نميکردم ... صبر کن چند ساعت از حضور اين وروجک بگذره ، اونوقت خودت ميگي کي ميشه سياوش بياد .
کيارش خنده اي کرد و گونه ي درسا رو با محبت بوسيد . با ديدنش احساس بهتري داشتم . تو خانواده کيان به جز مامان مهري تنها کسي که حس ميکردم ازش خوشم مياد کيارشه . کيارش با رفتار محترمانه و مهربونش و با حمايت هاش ارزش بالايي برام داشت .
داشتيم به شيرينکاري هاي درسا ميخنديديم که با صداي پر خشم کتايون خانم لبخند رو صورتمون ماسيد .
- اينجا چه خبره ؟ .... سياوش کجاست ؟
سلامي کردم که طبق معمول بي جواب موند ، کيارش درسا رو گذاشت رو زمين و گفت :
- سياوش رفت ، پروازش براي سه ساعت ديگه بود .
کتايون خانم سرشو تکون داد و رو به من گفت :
- تو اينجا چکار ميکني ؟ .... کي بهت گفته که ميتوني مثل مهمان تو نشيمن لم بدي ؟
با تعجب نگاهش کردم . کتايون خانم بدون توجه به من با صداي بلند فردي به اسم " صديقه " رو صدا کرد .
چند لحظه بعد زني ميانسال با قيافه اي جدي وارد سالن شد .
کتايون خانم با تحقير نگاهم کرد و گفت :
- ساکتو بردار و با صديقه برو .... نميخوام نگاهم به قيافت بيافته ، اين چند روز تو آشپزخانه به صديقه کمک ميکني .
حس بد حقارت باعث شد اشک تو چشمام جمع بشه . شخصيتم بدجور له شد . تمام بدنم از نفرت شروع به لرزيدن کرد .
کيارش که تا اون لحظه با حيرت داشت به حرفهاي مادرش گوش ميداد با شنيدن دستور آخر کتايون خانم با عصبانيت داد زد :
- چي داري ميگي مامان .... يعني چي به صديقه کمک کنه ؟
- تو دخالت نکن کيارش ... اين دختر فقط به عنوان يه خدمتکار اينجاست نه چيز ديگه .
صديقه با اشاره کتايون خانم به طرفم اومد و بازومو گرفت و خواست بکشه که کيارش با عصبانيت محکم دستشو پس زد و منو که ميلرزيدم رو با يه دست کشيد پشت شونه اش و با صداي بلندي داد زد .
- بسه ! ... هر چي تا الان شاهد کارهاتون بودم و حرف نزدم کافيه ... اين ديگه چه کاريه ؟
- کيارش بس کن ....
- نه تو بس کن مامان ..... فقط يه بار ميگم ... اگر اين چند روز کوچکترين بي احترامي به ويدا بشه وسايلمو جمع ميکنم و برميگردم لندن ... ديگه هم به اين خونه برنميگردم .
کتايون خانم با دهن باز به کيارش خيره شد . ميون اون همه حقارت وجود کيارش و حس داشتن يه پشتيبان و حامي کمي حالمو بهتر ميکرد .
کتايون خانم که لحن قاطع کيارش رو ديد و به قولي حساب کار دستش اومد با عصبانيت به طرف پله ها رفت و گفت :
- هر غلطي دلتون ميخواد بکنين ... به موقش ميگم .
ميدونستم که اين " به موقعش ميگم " يعني به سياوش خبر ميدم و روزگارتو سياه ميکنم .
انقدر حالم بد بود که قدرت فکر کردن نداشتم . کيارش دستمو کشيد و منو نشوند رو مبل و به صديقه دستور داد آبقند بياره .
- آروم باش ويدا .... تموم شد .
قطره اشکي از کنار چشمم سرازير شد .
- نه کيارش تموم نشده .... تازه شروع شده .... نبايد اينکارو ميکردي .... بار کار سياوش بهونه پيدا ميکنه که بيشتر آزارم بده .
- سياوش غلط ميکنه .... مگه الکيه ... بزار برگرده مفصل باهاش صحبت ميکنم .
چيزي نگفتم و فقط نا اميد نگاهش کردم .
با کمک کيارش تو يکي از اتاقهاي مهمان با درسا مستقر شديم .



براي ناهار خود کيارش اومد دنبالمون . با کسب اجازه وارد اتاق شد و همين که اومد تو درسا با خوشحالي دويد سمتش و پريد بغلش . کيارش خواست از اتاق خارج بشه که متوجه شد من همچنان رو تخت نشستم .
- ويدا پاشو ديگه .... ميز ناهار آماده است .
- کيارش من نميام ... خواهش ميکنم به درسا برس .
درسا رو گذاشت زمين و اومد با فاصله کنارم رو تخت نشست .
- يعني چي که نميام ؟ .... تو قراره يه مدت اينجا باشي ... نميتوني که مدام خودتو تو اتاق حبس کني .
دستش به صورتم کشيدم و گفتم :
- الان حال درستي ندارم .... خواهش ميکنم تو درسا رو ببر .
همزمان که از روي تخت بلند ميشد مچ دستمو گرفت و با خودش بلندم کرد و بهطرف در رفت .
- تو مياي پايين و ناهار ميخوري ... حرفي هم نباشه .
از تعجب دهنم باز موند . انگار نه انگار که بهش گفتم حالم خوش نيست . اصلا زورگويي کلا تو خونشونه . البته زورگويي کيارش متفاوته ، اون همراه با احترام زور ميگه ولي کتايون خانم و سياوش ... نگم بهتره !
با هم رفتيم پايين و سر ميز نشستيم . درسا مثل هميشه به جاي صندلي خودش نشست روي پاي کيارش ، وقتي هم خواستم برش گردونم رو صندليش پيرهن کيارش رو چسبيد و کيارش هم گفت بزارم بمونه .
داشتم پيشبند درسا رو ميبستم که کتايون خانم وارد سالن شد . به محض ديدن من اخماشو در هم کشيد و گفت :
- تو اينجا چکار ميکني ؟
کيارش کلافه مانع صحبتش شد و گفت :
- بس کن مامان .... تو هر بار ويدا رو ببيني بايد الم شنگه به پا کني ؟
کتايون خانم دستاشو زد به کمرش و درحالي که طبق معمول نگاه پر حقارتي به سر تا پام مينداخت گفت :
- اگر فکر کردين ميزارم اين با من سر اين ميز بشينه کور خوندين .
و با صداي بلندي رو به من گفت :
- يالا گم شو تو آشپرخونه .... ديگه نبينم بياي اينجا .
با عصبانيت درسا رو از تو بغل کيارش برداشتم و به سمت در سالن رفتم که کتايون خانم داد زد .
- درسا بزار اينجا و خودت گم شو .
نتونستم جلوي خودمو بگيرم و برگشتم و با عصبانيت گفتم :
- من مادر درسا هستم و هر جا من برم اونم مياد .
کتايون خانم با خشم بهم نزديک شد و دستشو برد بالا تا بزنه تو صورتم ولي کيارش دستشو محکم تو هوا گرفت و با عصبانيت داد زد .
- يه بار گفتم اگر به ويدا بيحرمتي بشه چکار ميکنم .... انگار خيلي دلت ميخواد دوباره تنها بموني .
چشماي کتايون خانم گرد شد . دستشو از تو دست کيارش بيرون کشيد و گفت :
- تو به خاطر اين پاپتي تو روي من مي ايستي ؟

کيارش با حرص به مادرش نگاه کرد و گفت :

- هر جور ميخواي فکر کن .... يه سال شاهد قساوت هاي تو و سياوشم و حرف نميزنم .... من موندم مامان مهري چطور اجازه ميده چنين کاري با ويدا بکنين ؟
کتايون خانم به سمت صندليش رفت و گفت :
- اين موضوع به تو مربوط نميشه .... اين زندگي سياوشه .
کيارش دستمو کشيد و به سمت ميز برد که کتايون خانم داد زد .
- يه بار گفتم که اين اجازه نداره سر اين ميز بشينه .
کيارش نفس عميقي کشيد و گفت :
- اگر ويدا و درسا از سر اين ميز برن منم ميرم .
کتايون خانم بدون توجه به چيزي مقداري برنج کشيد و گفت :
- به جهنم ... هر جاي ميخواي غذا بخور .
درسا رو بغل کردم از سالن اومدم بيرون . از دست خودم کفري بودم که چرا بعد از گذشت يک سال هنوز حرفا و کارهاشون روم تأثير ميزاره و حرص ميخورم . چرا نميتونم اهميتي به حرفا و کارهاشون ندم ؟

به اتاقم برگشتم ، درسا رو گذاشتم تو تخت و چند تا عروسک هم گذاشتم پيشش و خوم هم نشستم رو تخت و سعي کردم خودمو آروم کنم . بايد بيتفاوت ميبودم ولي نيستم ، هر چي تلاش ميکنم فايده اي نداره . کارهاي سياوش و کتايون خانم مثل خوره تمام شخصيت و روح و روانمو ميخورن و نابود ميکنن .
چند دقيقه بعد در اتاق زده شد و کيارش به سيني تو دستش وارد شد .
- اين چه کاريه کيارش ؟ .... ميخواي اين دفعه مادرت رسما سر منو ببره ؟
سيني رو گذاشتم رو تخت ، درسا رو از تو تخت برداشتم و نشست اون سمت تخت و گفت :
- سرتو نميبره .... حالا هم اتفاق چند لحظه پيش رو فراموش کن و بيا غذاتو بخور .
شاکي نگاهش کردم ولي اون با لبخند مهربون هميشگيش مقداري غذا کشيد و مشغول خوراندن به درسا شد .
ناخودآگاه لبخندي به حرکات پر محبتش حين غذا دادن به درسا روي لبم نشست . کيارش هميشه بهترين رفتار رو داشت و همين باعث ميشد که احترام زيادي نسبت بهش احساس کنم .
با زور کيارش منم کمي غذا کشيدم و مشغول شدم . انقدر کيارش شوخي کرد و سر به سر درسا گذاشت که به کل اتفاقات امروز رو فراموش کردم و خنديدم .
از اون روز ديگه کار کيارش شد موقع ناهار و شام و صبحانه بره از آشپزخانه غذاهامونو برداره و بياد اتاقمون و با هم باشيم . چقدر از اينکه حمايتمون ميکرد و در کنارمون بود ممنونش بودم .
از طرفي نگران اين بودم که وقتي سياوش برگشت و کتايون خانم بهش گزارش داد چه رفتاري ميخواد بکنه و از طرفي هم از حضور و توجه هاي کيارش احساس دلگرمي و خوشحالي ميکردم .
سفر کاري سياوش چند روزي بيشتر طول کشيد . سياوش ديشب به کتايون خانم خبر داد که امروز عصر ميرسه . از صبح يه جورايي حالم گرفته است . با برگشتن سياوش بايد به خونه برگردم و ديگه از لحظات خوش خبري نيست . سياوش گفته بود که تو اين مدت قراره کتايون خانم زندگيمو جهنم کنه ولي با وجود کيارش کتايون خانم به جز چند تا نيش و کنايه کاري ديگه اي نتونست بکنه . ميدونستم که امشب سياوش حسابي از خجالتم در مياد و خوشي اين چند روز رو زهر ميکنه .
عصر بود و تو نشيمن با کيارش نشسته بوديم و کيارش سعي ميکرد کمي حال و هوامو عوض کنه ولي من با اخمهايي ميشه گفت در هم ساکت نشسته بودم .
درسا که ديده بود حوصله ندارم آروم يه گوشه نشسته بود و داشت با باربي هايي که کيارش براش خريده بود بازي ميکرد .
با صداي زنگ در تمام آرامشي که داشتم پر زد .
چند لحظه بعد سياوش با قيافه اي گرفته وارد شد ، با کيارش دست داد و سلام و احوالپرسي مختصري کرد و رو به من گفت :
- وسايل رو بردار بيا بيرون .
همين موقع کتايون خانم اومد پايين و با خوشرويي به پسرش خير مقدم گفت .
آروم به طبقه بالا رفتم و وسايلي که ظهر جمعشون کرده بودم رو برداشتم و بعد از پوشيدن پالتو و شالم اودم پايين . کاپشن درسا رو تنش کردم و به سمت سياوش رفتم که کتايون خانم گفت :
- پسرم حالا چرا انقدر عجله اي ، مي اومدي تو ...
- فردا ميام مامان .... خيلي خسته ام و بهتره برم خونه .
بيحرف درسا رو ازم گرفت و بعد از خداحافظي رفت بيرون . خواستم ساک ها رو بردارم که کيارش زودتر از من برداشت و راه افتاد .
کيارش ساکها رو تو ماشين گذاشت و منم بعد از تشکر و خداحافظي سوار شدم .
تو طول راه سياوش خيلي کلافه بود و اخمهاش هم حسابي تو هم بود . هيچ علاقه اي نداشتم که دليل بد بودن حالشو بدونم ولي از اونجايي که امکان داشت ترکش هاي عصبانيت و حال بدش به من هم اصابت کنه پس آروم گفتم :
- چي شده سياوش ؟ ... درهمي .
سياوش نيم نگاهي بهم انداخت و با لحن سردي گفت :
- قرار داد بسته نشد و همه چيز به فنا رفت ...
ترجيح دادم ديگه حرفي نزنم ، تا همينقدر هم که جوابمو داده بود خيليه . حتما انقدر ذهنش درگيره که يادش رفته نبايد جوابمو بده .
رسيديم خونه و اينبار من درسا رو بغل کردم و به سمت آسانسور راه افتادم ، در کمال تعجبم سياوش هم ساکها و چمدان خودشو برداشت و دنبالم اومد . انتظار داشتم صدام بزنه و شغل شريف باربري رو بهم بده ولي حرفي نزد .
تو دلم به کسي که اين قرارداد رو به هم زده بود و اينجور حال سياوش رو گرفته بود آفرين گفته . هر کي بوده خوب زده تو پر سياوش .
تو اين چند روز که خونه نبوديم سوفاژ ها خاموش بودند و براي همين هم خونه خيلي سرد بود بنابر اين بدون اينکه کاپشت درسا رو در بيارن گذاشتمش تو تختش تا با عروسکهاش بازي کنه و خودم مشغول روشن کردن شوفاژها شدم .
وقتي از اتاق اومدم بيرون ديدم سياشو لباساش رو عوض کرده از خونه در حالي که با موبايل صحبت ميکرد خارج شد .
هر کي پشت خط بود بدجور عصبانيش کرده بود چون لحنش چندان هم دوستانه نبود .
اهميتي ندادم و مشغول گردگيري خونه شدم . سياوش به اندازه کافي عصباني بود . نميخواستم شب با ديدن گرد و خاک خونه بهونه پريدن به من رو داشته باشه .

هر چي صبر کردم سياوش براي شام نيومد ، بنابراين با درسا شام رو تنهايي خورديم . بيچاره درسا تا قبل از خواب منتظر سياوش بود و مدام بابا بابا ميکرد در آخر هم خسته شد و خوابش برد .
ساعت يک شب بود و هنوز از سياوش خبري نبود ، از يه طرف برام انقدر ها اهميت نداشت که چرا نيومده و از طرفي هم تا اين ساعت دير کردن بيسابقه بود . دلشوره اين چند وقت هم مزيد بر علت شده بود که کمي نگران بشم . چند بار دستم به سمت تلفن رفت تا باهاش تماس بگيرم ولي منصرف . نياز نبود بهش نشون بدم نگران شدم .
درسا آروم خوابيده بود و منم تو نشيمن نشسته بودم و داشتم فکر ميکردم ، به اين يک سال و نيمي که گذشت . به اتفاقاتي که افتاد و زجري که کشيدم . سياوش حتي يک قدم هم عقب نشيني نکرده و همچنان در حال گرفتن انتقام گناه نکرده از منه . انقدر تو اين مدت بدي ديدم که کم کم دارم به اين نتيجه ميرسم که تقدير من از اول سياه بوده .
نگاهي به ساعت کردم ، ساعت يک و نيم بود . تو دلم گفتم :
- " به جهنم ! هر قبرستوني که ميخواد باشه ... من چرا بيخودي بيخوابي بکشم ؟ "
از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم . لباسهامو عوض کردم و بعد از مرتب کردن پتوي درسا دراز کشيدم .
هنوز چند دقيقه از دراز کشيدنم نميگذشت که صداي در ورودي رو شنيدم که نشون ميداد سياوش برگشته . با اينکه نميخواستم قبول کنم ولي خيالم راحت شد .
چشمامو بستم و به پهلو شدم که صداي شکستن چيزي اومد . سريع پاشدم و رفتم بيرون .
سياوش کنار مجسمه شکسته شده روي زمين نشسته بود . به طرفش رفتم . کمي خم شدم و نگاهش کردم . حالتش عادي نبود ، تند تند نفس ميکشيد و روي پيشونيش هم دانه هاي عرق خودنمايي ميکرد . ناخودآگاه دستمو روي شونه اش گذاشتم .
- سياوش چته ؟ .... حالت خوبه ؟
سرشو بلند کرد و به صورتم خيره شد . چشماش متورم شده بودند و سفيدي چشماش به قرمزي ميزد . نگاهش جوري بود که نتونستم مثل هميشه به تندي و خشک باهاش حرف بزنم .
- سياوش اين چه وضعيه ؟ .... مريض شدي ؟
دستمو دراز کردم تا روي پيشونيش بزارم که دستمو گرفت و کشيد . انقدر حرکتش برام غير منتظره بود که با شکم افتادم جلوي پاش .
- ا ! چکار ميکني ؟
خواستم بلند شم که شونه هامو گرفت و برم گردوند ، چند ثانيه به چشمام نگاه کرد.
از تعجب خشک شده بودم ، اين حرکات واقعا از سياوش بعيد بود . البته از من هم بعيد بود که اينجور بيحرکت بمونم ولي انقدر تعجب کرده بودم که يادم رفته بود بايد بلند شم .
بي حرف سرشو تو موهام فرو کرد و نفس عميقي کشيد و با صداي لرزاني گفت :
- چرا .... آخه چرا ... مگه من چکار کرده بودم ؟ .... گناه من چي بود ؟ ...
از حرفاش سر در نمي اوردم يا شايد هم نميخواستم سر در بيارم .
دستمو گذاشتم رو شونه اش و فاصله اشو با خودم زياد کردم و همين که دستاش شل شد سريع خودمو جمع و جور کردم و بلند شدم .
سياوش همچنان روي زمين نشسته بود و حالا حس ميکردم کمي شونه هاش ميلرزه .
حرکت چند لحظه قبلش منو ترسونده بود براي همين ميخواستم به اتاقم برگردم ولي همين که کمي ازش دور شدم صداي ضعيف هق هق مردانه اش تو گوشم پيچيد .
مبهوت برگشتم و نگاهش کردم . يعني چي باعث شده بود سياوش اينجور بشکنه ؟ چي باعث شده مردي که تو اين مدت شده بود يه جلاد ، يه شکنجه گر و با بيرحمي تمام منو زجر مياد اينجور روي زمين بشينه و گريه کنه .


قاعدتا با نفرتي که داشتم بايد راهمو ميکشيدم و برميگشتم تو اتاقم ولي من برخلاف سياوش و مادرش انسان بودم و انسانيت و رحم ميدونستم چيه ، براي همين نفرتمو ناديده گرفتم و رفتم طرفش . دستمو گذاشتم زير بازوش و کمکش کردم بايسته .
همين که ايستاد متوجه شدم که نميتونه تعادلشو حفظ کنه بنابر اين دستشو انداختم دور گردنم کمکش کردم و تازه متوجه بوي الکل شدم .
يه لحظه خواستم دستشو پس بزنم و برم اتاقم ولي بازم دلم به رحم اومد و آروم به سمت اتاقش رفتم .
اگر همينجور ولش ميکردم با توجه به اينکه بدنش داشت سرد ميشد و اين يعني افت فشار داشت امکان داشت اتفاقي براش بيافته . گرچه درسته که هر کي خربزه ميخوره بايد پاي لرزش هم بشينه ولي من نميتونستم بزارم براش اتفاقي بيافته و بعد خودم عذاب وجدان بگيرم که چرا وقتي ميتونستم کاري نکردم .
کمکش کردم روي تختش دراز بکشه و رفتم يه ليوان آب قند اوردم . با اکراه نشستم کنارش و ليوان رو به لبهاش نزديک کردم ولي هيچ عکس العملي نشون نداد . معلوم نبود چقدر زهرماري خورده که به اين روز افتاده .
ناچار دستمو گذاشتم زير گردنش و سرشو بلند کردم ، چون داشت چرت ميزد و ميترسيدم آبقند رو همونجور دراز کشيده بريزم تو دهنش بپره تو گلوش .
با تماس دست سردم با گردن داغش چشماشو باز کرد . ليوان رو به دهنش نزديک کردم و گفتم :
- سياوش اينو بخور ... فشارت پايينه !
با حالت خاصي نگاهم کرد و دهنش رو باز کرد و آروم آروم آب قند رو خورد .
وقتي تمام محتويات ليوان رو به خوردش دادم دستمو برداشتم و بلند شدم .
اصلا قصد نداشتم تو تعويض لباس کمکش کنم ولي با ديدن بيحاليش خم شدم و کفش ها و جورابشو در اوردم و پتو رو روش کشيدم .
نگاهم به صورتش افتاد ، چشماش باز بود و با بيحالي سعي داشت کراواتشو باز کنه ولي نميتونست .
پوفي کردم و رفتم جلو و گره کراوات رو باز کردم و از گردنش کشيدمش و خواستم برگردم که مچ دستمو گرفت و محکم کشيد که اينبار افتادم کنارش . کمي خودمو عقب کشيدم و با عصبانيت گفتم :
- چته تو امشب ؟ ... چرا هي منو ميکشي ؟ ... اين عوض تشکرته که کمکت کردم ؟
تو چشمام نگاه کرد و گفت :
- خيلي خب ... ممنون نذاشتي همونجا کنار در بمونم ... ولي ....
بازوهامو گرفت و با حالت خاصي نگاهم کرد . با نگاهش لرز به تنم افتاد ، حتي از فکر کردن به فکري که تو سرش بود هم تنفر داشتم ولي از اونجايي که تقدير من سياهه خواسته سياوش دقيق هموني بود که ازش ميترسيدم .
عصبي دستشو پس زدم و گفتم :
- ولم کن عوضي بي همه چيز .... پايبندم کردي بست نبود ؟
تو يه لحظه چشماش پر خشم شد و با تمام قدرتي که معلوم نبود از کجا مياد محکم کوبيد تو صورتم .
ضربه اش انقدر محکم بود که استخوان گونه سمت چپم وحشتناک درد گرفت . از درد اشک تو چشمام جمع شد ولي اون بدون توجه به چيزي مچ دستمو ول کرد و در حالي که منو به اون سمت تخت ميکشيد گفت :
- خودت ميدوني که از به کار بردن زور بدم مياد و اگر مقاومت کني چي ميشه ... پس خفه شو .
با نفرت نگاهمو برگردوندم و مثل تمام اين مدت براي از دست ندادن با ارزشترنم براي بار دوم به اجبار و با نفرت تسليمش شدم .
نفس عميقي کشيد و چرخيد و در حالي که پشتشو بهم ميکرد گفت :
- برو گم شو تو اتاقت هرچقدر ميخواي گريه کن ... من خوابم مياد .
دستي به صورتم کشيدم و اشکهامو پاک کردم . از جام بلند شدم به اتاقم رفتم . بازم احساس کثيفي ميکردم . برام خيلي سخت بود .
آروم رفتم تو حمام . وقتي زير دوش ايستادم اشکهام دوباره جوشيدند . از خودم بدم مي اومد .
انقدر زير دوش گريه کردم که بيحال شدم و اشکهام خشک شد . با سستي آب رو بستم و سرسري با حوله آب رو بدنم رو خشک کردم ، اولين لباسي که دم دستم اومد رو پوشيدم و خوابيدم .



با سردرد وحشتناکي چشمامو باز کردم . نگاهي به تخت درسا انداختم که ديدم نشسته و داره آروم با عروسکهاي توي تختش بازي ميکنه .
ساعت ده بود و انگار سياوش بازم بهم چند ساعت مرخصي داده بود .
خواستم بلند شم که سرم بدجور تير کشيد . تعجب چنداني نداشت ، با اون همه گريه ي ديشب من چنين سردردي عجيب نبود .
کمي شقيقه هامو ماساژ دادم و بلند شدم . بيچاره درسا معلوم نبود از کي بيدار شده و با ديدن من که خوبم آروم براي خودش بازي کرده .
آبي به دست و صورتم زدم و تو آينه به خودم نگاه کردم گونه ي سمت چپم بدجور کبود شده بود ، دستي روي کبودي کشيدم که چشمام از درد جمع شد . نگاهمو از آينه گرفتم و آب رو بستم و بعد از تعويض لباس مشغول رسيدن به درسا شدم .
داشتم به درسا صبحانه مي دادم که زنگ در به صدا در اومد و بعدش هم چند تا تقه سريع به در خورد . لقمه درسا رو به دستش دادم و گفتم :
- اينو بخور تا مامان بياد ..
درسا لقمه رو گرفت و منم به سمت در رفتم .
همين که در رو باز کردم کيارش با قيافه ي نگراني وارد خونه شد و در رو بست .
با تعجب زياد نگاهش کردم و گفتم :
- سلام ... چي شده ؟
نگاه نگران کيارش رو صورتم چرخيد و خواست جوابمو بده که چشمش به کبودي روي گونه ام افتاد .
با چشمايي پرا از وحشت دستشو دراز کرد سمت گونه ام ولي بين راه متوقف شد .
- چي شده ويدا ؟ .... سياوش اذيتت کرده ؟
دستي به گونه ام کشيدم و خواستم براي مثلا آبروداري انکار کنم که زودتر از من گفت :
- نميخواد چيزي بگي ... معلومه که کار اونه ... چرا زده ؟
رومو برگردوندم و در حالي که به سمت آشپزخانه ميرفتم گفتم :
- چيزي نيست ... درسا خيلي سر و صدا ميکرد اعصاب سياوش هم خراب بود بهم گفت آرومش کنم ولي من جوابشو دادم اونم عصباني شد و زد .
فکر کردم کيارش هم دنبالم مياد ولي برگشت سمت در و با حرص گفت :
- غلط کرده ... پسره نفهم ديگه خيلي داره ميتازونه ! .... حسابشو ميرسم .
بعد هم در رو محکم کوبيد و رفت . مبهوت به در زل زده بودم .
دليل اين همه حساسيت کيارش رو نميفهميدم و شايد هم مثل هميشه نميخواستم که بفهمم ولي هر چي که بود يه احساس خوب يه دلگرمي تو قلبم ايجاد ميکرد که منو ميترسوند .
آره اين حس منو ميترسوند ، از پيشروي و شناخت بيشترش وحشت داشتم .
سعي کردم فکرمو منحرف کنم ، به آشپزخانه برگرشتم و در حالي که نگران برخورد بين کيارش و سياوش بودم مشغول کارهاي هر روزه ام شدم .


سياوش براي ناهار نيومد و اين به نگراني هام بيشتر دامن زد . دلم گواه بد ميداد ، اين دقيق همون حسي بود که وقتي ديبا تو دردسر ميافتاد بهم دست ميداد . الان که ديبا نبود وجود دوباره اين دلهره هم عجيب بود هم خيلي نگران کننده .
تا شب مدام دور خودم چرخيدم و تو دلم دعا کردم . حتي دو بار با گوشي سياوش و يک بار هم با گوشي کيارش تماس گرفتم ولي هيچکدوم جوابمو ندادن و اين نگرانيمو افزايش داد . به شدت از برخورد و اتفاقي که امکان داره بين سياوش و کيارش افتاده باشه ميترسيدم . فقط از خدا خواهش ميکردم که چيز جدي اي نباشه .
ساعت يازده شب بود و من ديگه از دلهره و نگراني حالت تهوع گرفته بودم . درسا رو سه ساعت پيش باکلي اخم و بدخلقي خوابونده بودم و خودم از اونموقع داشتم تو سالن رژه ميرفتم و تودلم دعا ميکردم .
صداي بوق خفيف در ورودي اومد با عجله خودمو دم در رسوندم که با ديدن سياوش و کتايون خانم نزديک بود از ترس غش کنم .
سياوش کمي خم شده بود و دستش رو شکمش بود ولي از همه وحشتناکتر صورت درب و داغون و کبودش بود .
- سياوش ... چيـ ... چيشده ؟
جوابم يه تو دهني محکم و پر نفرت بود که باعث شد تعادلم به هم بخوره و پرت شم رو زمين .
دهنم پر از خون شد و لبم به شدت درد گرفت . هنوز از شوک تو دهني بيرون نيومده بودم که سياوش کنارم زانو زد و به موهام چنگ انداخت و سرمو به طرف خودش کشيد و داد زد :
- آدمت ميکنم زنيکه عوضي .... چقدر واسه کيارش عشوه اومدي که اينجور برات سينه سپر ميکنه ؟
دستمو به موهام گرفتم و خونهاي توي دهنم رو با يه سرفه ريختم بيرون .
- سياوش ... خواهش ميکنم .... من ... من کاري نکردم ...
سياوش عصباني کف دستشو محکم روي دهنم فشار داد و با نفرت غريد :
- خفه شو ... فقط خفه شو تا گردنتو نشکستم ..... خفه خون بگير .... نميخوام صداي نحست تو گوشم بيافته .... نشونت ميدم ويدا .
سرمو با يه حرکت به جلو پرت کرد که پيشونيم محکم به زمين خورد و خون گرمي روي صورتم جاري شد .
سياوش به طرف اتاقم رفت . به سختي نشستم و دستمو به سرم گرفتم که اينبار کتايون با نفرت گفت :
- ديگه کارت به جايي رسيده که بچه هاي منو به جون هم ميندازي ؟
پيشوني دردناکمو فشار دادم و ناليدم :
- به خدا من کاري نکردم ... کيارش صبح ...
همين موقع سياوش با يه ساک تو دستش از اتاقم خارج شد . حرف تو دهنم ماسيد و وحشت زده بهش خيره شدم .
- چـ ... چکار ميخواي بکني سياوش ؟
سياوش بدون توجه به من به طرف مادرش رفت و دستشو به سمتش دراز کرد و گفت :
- کليد ها رو بده مامان .
- براي چي ميخواي ؟ .... خودم که هستم .
- نه نميخواد شما بياي .... شما بمون پيش درسا من اين آشغالو ميبرم .
- سياوش تو حالت خوب نيست !
- مامان هر چقدر هم که بد باشم بايد حساب اين آشغالو برسم ... کليد ها رو بده !
با چشمايي که ترس و وحشت توش موج ميزد به سياوش و کتايون خانم نگاه ميکردم . چکار ميخوان بکنن ؟
کتايون خانم يه دسته کليد آروم تو دست سياوش گذاشت و گفت :
- سياوش مواظب خودت باش !
سياوش کليد رو تو جيبش گذاشت و در حالي که به طرف من مي اومد گفت :
- نگران نباش مامان ... شما به فکر کندن شر کيارش باش ... من ميدونم با اين چکار کنم !
- الان به مهري خانم زنگ ميزنم !
سياوش زير بازومو گرفت و با يه حرکت از رو زمين بلندم کرد . مانتوي پانچي اي که تو دستش بود با خشونت تنم کرد و شالمو هم انداخت رو سرم . بازومو گرفت و به طرف در کشيد .
از ترس پا سست کردم که با عصبانيت برگشت و با يه دستش گلومو محکم گرفت و منو کوبوند به ديوار .
- منتظرم فقط يه کلمه ... يه مقاومت ازت ببينم تا وجود نحس و کثيفت رو براي هميشه از اين دنيا پاک کنم ... پس با اعصاب من بازي نکن .
داشتم خفه ميشدم ، فشار دستش روي گلوم زياد بود و راه تنفسيم رو بسته بود ، کمي تقلا کردم که دستشو برداشت . به محض برداشتن دستش نفسم بالا اومد و اونم دوباره بازومو گرفت و دنبال خودش منو کشوند .
انقدر ترسيده بودم که بدون حرف دنبالش کشيده شدم .
تو پارکينگ در ماشين رو باز کرد و منو پرت کرد روي صندلي عقب و غريد :
- دراز ميکشي و سرتو بالا نمياري .... فهميدي ؟
فقط با ترس سرمو تند تند بالا پايين کردم . سوار شد و با سرعت زيادي از پارکينگ خارج شد .
سرعتش زياد بود و بدون توجه به دست انداز ها با سرعت رانندگي ميکرد . جرأت نداشتم سرمو بلند کنم . نميدونستم چه بلايي قراره به سرم بياد .
زخم روي پيشونيم خونريزي داشت و داشت بيحالم ميکرد . نميدونم چقدر گذشت که بدنم کم کم سرد شد و پلکهام روي هم افتاد و ديگه هيچي نفهميدم .
چشمهامو آروم باز کردم ، با تعجب به محيط نا آشناي اطرفم نگاه کردم . تو يه اتاق ساده روي يه تخت خوابيده بودم و يه سرم هم به دستم وصل بود .
يکدفعه ذهنم فعال شد و اتفاقي که افتاده بود يادم اومد . سريع بلند شدم که سرم گيج رفت و دوباره رو تخت افتادم .
همين موقع صداي چرخش کليد تو قفل در اتاق اومد و بعدش صديقه خدمتکار خونه کيان با چهره عبوسش وارد شد .
نگاهي بهش انداختم و گفتم :
- من کجام ؟ .... چه اتفاقي افتاده ؟
بدون حرف سيني تو دستشو گذاشت روي ميز و به طرفم اومد ، سرم رو بست و دستمو گرفت ، سوزن رو از تو رگم خارج کرد و پنبه الکلي رو روش گذاشت . سرم رو برداشت و بيحرف به طرف در رفت که با عصبانيت داد زدم .
- مگه کري .... ميگم اينجا کجاست ؟ .... چي شده ؟
نگاهي بهم انداخت و رفت بيرون و در رو هم پشت سرش قفل کرد . با حرص نگاهي به در انداختم . در قفل شده با يه نگهبان عبوس تنها يه معني داشت من اينجا زنداني شدم .
دستمو به سرم گرفتم و آروم به سمت پنجره رفتم و پرده رو کنار زدم . طبق انتظارم پنجره حفاظ داشت . نگاهي به بيرون انداختم ، انگار تو يه باغ بوديم ولي آنچنان هم باغ نبود بيشتر شبيه يه حيات خيلي بزرگ باغ مانند ميموند . سعي کردم نگاهمو به ديوار ها برسونم . يا ساختماني اين اطراف نبود يا کوتاهتر از ديوار ها بودند .
بي نتيجه به سمت تخت برگشتم و دراز کشيدم .
وسليه ي چنداني تو اتاق نبود ، يه قالي شش متري ، يه تخت و يه ميز کوچيک تنها وسايل اتاق رو تشکيل ميدادند .
حدس زدن اينکه سياوش براي مجازات کاري که نکردم منو تو اين خونه حبس کرده مثل آب خوردن بود ولي چرا ؟ چرا اينکارو کرده ؟
ياد صورت داغون و کبودش و صحبت هاي خودش و کتايون خانم افتادم . حتم داشتم که داغون شدن سياوش کار کيارش بوده . سياوش هم مثل هميشه منو به جرم نکرده مجازات کرده .
ياد حرف سياوش موقعي که زد تو دهنم افتادم :
(" - آدمت ميکنم زنيکه عوضي .... چقدر واسه کيارش عشوه اومدي که اينجور برات سينه سپر ميکنه ؟ " )
عشوه ؟ من ؟ اونم براي کيارش ؟ اصلا نميتونستم حرف هاي سياوش و کتايون خانم رو درک کنم . به هر حال چه درک کنم و چه نکنم من بارم دارم تاوان کاري که نکردم رو به ناحق پس ميدم .
نگران درسا بودم ، اصلا از شيوه ي بچه داري کتايون خانم مطمئن نبودم . اون اصلا توجهي به عادات غذايي و رفتاري بچه و برنامه هاش نداشت .
از توي سيني اي که کنارم بود دو تا قرص مسکن برداشتم و با ليوان آبي که روي ميز بود خوردم ، انقدر ضعيف شده بودم که خيلي زود خوابم برد .
ده روز از روزي که تو اين اتاق به هوش اومدم ميگذره . در همچنان قفله و من اينجا اسيرم فقط براي دستشويي و حمام از اين اتاق خارج ميشم . خونه اي که توش هستم هم مثل اتاق يا سلولم ساده است .
براي هر وعده غذايي صديقه وارد اتاق ميشه و غذامو مياره و بدون حرف از اتاق خارج ميشه و در رو قفل ميکنه .
کم کم دارم ديوونه ميشم ، حتي حاظرم با صديقه ي عبوس حرف بزنم ولي يکي باشه که باهام صحبت کنه ولي اون مثل نگهبان جهنم فقط وعده هاي غذاييمو مياره و ميره .
درد زنداني بودن از يه طرف ، نبود کسي که حتي شده يه کلمه جوابم رو بده از يه طرف و مهم تر از همه درد دور بودن از درسا و نداشتن هيچ خبري داشت به شدت داغونم ميکرد . مدام چشمام اشکي بود و از خدا ميخواستم کمي رحم تو دل سياوش بزاره .



مثل تمام اين ده روز روي تخت نشسته بودم و داشتم از بيکاري خودمو تکون ميداد ، اعصابم به شدت متشنج بود . محيط بسته ي اتاق و بلاتکليفي و مهمتر از همه تحمل مجازات به اين سنگيني اونم به جرم ناکرده داشت منو به مرز ديوونگي ميرسوند . دلم ميخواست داد بزنم و هر چي تو دلمه رو بگم ولي ميدونستم که بي فايده است و فقط هنجره ي خودمو خسته ميکنم . اينجا هيچ کس نيست که صدامو بشنوه .
فشار عصبي و نفرتي که هر لحظه بيشتر ميشد به معناي واقعي کلمه داشتند از درون نابودم ميکردند . سياوش راه خوبي براي نابودي من پيدا کرده بود . اگر از خدا نميترسيدم و نگران درسا نبودم حتما يه جوري به زندگيم پايان ميدادم ولي نه من نبايد بميرم من بايد بمونم و همونجور که سياوش داره نابودم ميکنه اونو نابود کنم ، من نبايد درسامو تو دستاي سياوش و مادرش تنها بزارم . نفرت خالصي که تو دلم بود بهم قدرت ادامه زندگي ميداد .
مثل هر روز صديقه با قيافه ي جهنميش وارد اتاق شد . سيني توي دستشو روي تنها ميز اتاق گذاشت و به طرف در برگشت . يه لحظه کنترلمو از دست دادم ، ليوان توي سيني رو برداشتم و با قدرت تمام به طرف ديوار کنار در پرت کردم .
صديقه با ترس صورتشو با دست پوشوند و همين هم بهم فرصت عمل داد . انقدر ليوان رو محکم پرت کرده بودم که تکه هاي شکسته شده اش تا نزديکي تخت پرت شده بودند ، با يه حرکت يکي از تکه ها رو برداشتم ، دستامو رو کمر صديقه گذاشتم و به طرف ديوار هلش دادم و در يک حرکت نسنجيده تکه ي شيشه رو روي رگ گردنش گذاشتم .
- خوب گوشاتو باز کن ببين چي ميگم ... من زده به سرم ... ديگه هيچي برام مهم نيست ... با يه فشار ميتونم رگتو بزنم و دنيا رو از شر سگي مثل تو خلاص کنم ... پس مثل آدم ميري و به اون صاحب عوضيت سياوش زنگ ميزني ميگي بياد اينجا ... فهميدي ؟
تمام بدنم داشت ميلرزيد ، عرق سردي رو تمام تنم نشسته بود ... به نقطه ي انفجار رسيده بودم و اصلا اعمالم دست خودم نبود .
صديقه نگاهي خونسرد به چشمام کرد که بي نهايت عصبانيم کرد ، ديگ نفهميدم چي شد دستم که توش تکه شيشه رو محکم گرفته بودم رو با يه داد بلند محکم رو قسمت انتهايي گردن و شونه اش کشيدم .
صديقه با يه فرياد شونهه اشو چسبيد . دستام شل شد ، با وحشت به خون جاري شده روي دست صديقه خيره شدم . من چکار کردم ؟
با ترس چند قدم عقب رفتم که همين موقع صديقه با سرعت خودشو از اتاق پرت کرد بيرون و در رو قفل کرد .
خشک شده و وحشت زده وسط اتاق ايستاده بودم و به دست پر از خونم نگاه ميکردم که قطره هاي خون يکي پس از ديگري روي زمين ميريخت .
ولي اونموقع که از صديقه فاصله گرفتم فقط يکم از شيشه ي تو دستم خوني بود !
انقدر ترسده بودم که متوجه نبودم خوني که از دستم جاريه مل خودمه ، شيشه رو به قدري محکم تو دستم گرفته بودم که دستمو شکافته بود و حالا خون از زخم جاري بود .
طولي نکشيد که کم کم بدنم سست شد و چشمام بسته شد ، افتادم رو زمين و ديگه چيزي نفهميدم .
با سوزشي توي رگ دستم چشمامو باز کردم ، هنوز تو همون اتاق جهنمي بودم . دست راستم باندپيچي شده بود و سرمي هم به دستم وصل بود .
لکه ي کمرنگ ولي بزرگي از خون من روي قالي به جا مونده بود و در هم بسته بود و اصلا نياز به حدس زدن نبود که در قفله . چشمامو با خستگي بستم و دوباره به خواب رفتم .
با تکانهاي مداوم دستي بيدار شدم ، به سختي چشمامو باز کردم . نگاهم به صورت پيرزني که به طرفم خم شده بود افتاد .
پيرزن با ديدن چشمهاي بازم لبخند محو ولي مهربوني زد و گفت :
- خدا رو شکر بيدار شدي مادر ، از کي تا حالا دارم تکونت ميدم ... پاشو ... پاشو يه چيزي بخور .
سرم درد ميکرد ، دستمو بهسرم گرفتم و گفتم :
- شما کي هستين ؟
نگاهي که ترحم توش موج ميزد بهم کرد و گفت :
- من سودابه ام ، از اين به بعد من مراقبتم .
بي اختيار پوزخند بيجوني زدم و گفتم :
- زندانبان جديد هستين ، درسته ؟
نگاهش پر از غم شد ، سرشو انداخت پايين و گفت :
- آره مادر ، من زندانبان جديدتم .





نگاهي به صورت پر از غمش انداختم ، بهش نمي اومد مثل صديقه سنگدل باشه . حداقل باهام حرف ميزد اونم با لحن ميشه گفت دلسوزانه . از حرفم پشيمون شدم دستشو که روي تخت بود رو گرفتم و گفتم :
- ببخشيد سودابه خانم ، من حالم خوب نيست ، نميخواستم تندي کنم .
سودابه خانم دستي به سرم کشيد و گفت :
- اشکلا نداره مادر ، حق داري ... حرفت کاملا درسته ، من نگهبان اين زندان ناجوانمردانه هستم .
چند لحظه مکث کرد و گفت :
- خيلي خون ازت رفته ، زخمت خيلي عميق بود ... پاشو برات جگر درست کردم .
انقدر لحنش ملايم بود که نتونستم مخلافت کنم ، آروم سر جام نشستم ولي انقدر بدنم سست بود که نتونستم چنگالو دست بگيرم و سودابه خانم با صبوري تکه هاي جگر رو آروم آروم تو دهنم گذاشت .
بعد از تمام شدن غذام خواست بلند شه که دستشو گرفتم :
- سودابه خانم ميشه ازتون يه چيزي بپرسم ؟
سرشو تکون داد و گفت :
- بپرس مادر تونستم جواب ميدم .
- ميخوام بدونم ... حال اون ... اون خانمي که قبلا اينجا بود چطوره ؟ ... اتفاق بدي براش نيوفتاده ؟
با سرزنش نگاهم کرد و گفت :
- صديقه رو ميگي ..... آخه اين چه کاري بود کردي دختر ؟ .... نه
قسمت پنجم
بعد از تمام شدن غذام خواست بلند شه که دستشو گرفتم :
- سودابه خانم ميشه ازتون يه چيزي بپرسم ؟
سرشو تکون داد و گفت :
- بپرس مادر تونستم جواب ميدم .
- ميخوام بدونم ... حال اون ... اون خانمي که قبلا اينجا بود چطوره ؟ ... اتفاق بدي براش نيوفتاده ؟
با سرزنش نگاهم کرد و گفت :
- صديقه رو ميگي ..... آخه اين چه کاري بود کردي دختر ؟ .... نه ، خدا رو شکر اتفاق جدي اي براش نيوفتاده .. سياوش خان به موقع رسيده .... وگرنه هم اون ميمرد هم تو از خونريزي تلف ميشدي .
نفس راحتي کشيدم ، ميترسيدم صديقه مرده باشه و منم قاتل شده باشم . اون لحظه که شيشه رو روي گردنش کشيدم اصلا تو حال خودم نبودم ، انگار مغزم هيچ فرماني نميداد و اين نفرت تو قلبم بود که افسار تمام اعمالم رو به دست گرفته بود .
نگاهي به سودابه خانم که به نقطه اي خيره شده بود انداختم و ناخودآگاه پرسيدم :
- سودابه خانم ... چرا ؟ .... چرا دارين به سياوش کمک ميکنين منو زجر بده ؟
نگاهي به من انداخت و چشماش پر اشک شد ، سرشو انداخت پايين و گفت :
- چاره ي ديگه اي ندارم مادر ... منو ببخش ... زندگي نوه ام دست سياوش خانه ! .... سه سال پيش پسرم و عروسم تو تصادف مردند و من موندم و همين يه نوه ... بچم يه مشکل قلبي مادرزادي داره .... خرج درمانشو تا اينجا سياوش خان داده .... حالا هم ... حالا هم ....
نتونست ادامه بده ، دهنم باز مونده بود . چطور سياوش تونسته از اين طريق اين زنو مجبور به چنين کاري بکنه ؟
دستمو گرفت و با گريه گفت :
- اگر بلايي سرت بياد يا از اينجا فرار کني سياوش خان ديگه خرج درمان نوه امو نميده .... بچم ميميره .... ميدونم خودخواهيه ولي خانم جان خواهش ميکنم درکم کن ... نوه ام فقط هفت سالشه ... اگر آقا خرج درمانشو نده من نميتونم از پس مخارجش بربيام .
دستمو روي دستش گذاشتم و گفتم :
- نگران نباشين سودابه خانم .... من نه فرار ميکنم نه ديگه بلايي سر خودم ميارم ... اتفاق ديروز هم نفهميدم چي شد ... صديقه حتي يه کلمه هم باهام حرف نميزد ... من حالم خيلي بد بود .
سرمو تو بغلش گرفت و گفت :
- بميرم برات مادر ... نميدونم چرا آقا باهات اينطور ميکنه ... من تا حالا ازش بدي اي نديده بودم ولي انگار عوض شده .
چي ميتونستم بگم ؟ چکار ميتونستم بکنم ؟ اگر کاري ميکردم علاوه بر ضرر به خودم جون يه بچه ي هفت ساله هم به خطر ميافتاد ، مطمئنن سياوش انقدر سنگدل شده که اگر من کاري بکنم ديگه به اون بچه کمک نکنه .





با اومدن سودابه خانم وضعيت روحيم بهتر شد ، سودابه خانم مثل يه مادر مهربون بود و بهم ميرسيد . به خاطر دوربين مدار بسته اي که سياوش تو سالن خونه روبه روي اتاقم گذاشته بود نميتونستم تو خونه بگردم ولي سودابه خانم بيشتر روز رو مي اومد پيشم و صحبت ميکرديم و دلداريم ميداد .
يک ماه از اومدن سودابه خانم ميگذشت ، در کمال ناباوريم سياوش يک ماه و نيم تمام منو بيرحمانه اينجا زنداني کرده . چندين بار تو اين مدت از سودابه خانم خواهش کردم به سياوش بگه بياد اينجا ولي سياوش هيچ اهميتي به حرف سودابه خانم نداده .
به شدت افسرده و گوشه گير شده ام و مدام دارم دعا ميکنم که يه روز خدا جواب تمام اين ظلم ها رو بده ، هنوز هم معتقد هستم خداي جاي حق نشسته و يه روز برخلاف من که تاوان کار نکرده رو پس ميدم سياوش و مادرش تاوان ظلمي که در حقم کرده اند رو پس بدن . اميدوارم حتي اگر يک روز به پايان عمرم مونده باشه بتونم نابودي سياوش رو به چشم ببينم .
يک هفته اي ميشه که حالم به شدت بده ، هيچ چيز بيشتر نيم ساعت تو معده ام نميمونه .
بيچاره سودابه خانم مدام حواسش به دره که کي من با عجله به در ميکوبم تا در رو باز کنه و منم بپرم تو دستشويي و بعد از اون دوباره فشارم بياد پايين و اونم با آبقند و آبميوه کمکم کنه .
از ديشب فکري مثل خوره افتاده تو ذهنم . حتي از فکر کردن و حتي احتمال يک درصد دادن به فکر هم ميترسم ولي مجبورم منطقي برخورد کنم و احتمالات رو در نظر بگيرم .
تقريبا دو هفته و نيم عادتم عقب افتاده و اين مسئله با حال بد اين چند روز به شدت منو ميترسونه !
انقدر به اين مسئله فکر کردم و ترسيدم که دوباره حالم بد شد ، سريع دويدم پشت در رو و چند بار تند به در زدم . طولي نکشيد که سودابه خانم در رو باز کرد . با سرعت خودمو به دستشويي رسوندم و محتويات معده امو که فقط يه ليوان آبميوه بود رو بالا اوردم .
آبي به دست و صورتم زدم و اومدم بيرون . سودابه خانم دستمو گرفت و به طرف اتاق برد ، هميشه سعي ميکردم محکم و استوار از جلوي دوربين رد بشم ، نميخواستم سياوش با ديدن ضعفم بيشتر خوشحال بشه .
روي تخت دراز کشيدم ، سودابه خانم پتو رو روم کشيد و گفت :
- باز چي شد مادر ؟ ... به خدا من خيلي مواظب غذا ها هستم .
نگاهي به صورت مهربونش کردم و دلمو به دريا زدم و گفتم :
- سودابه خانم ، اگر ازتون خواهش کنم برام يه چيزي از داروخانه ميخريد ؟
با شک بهم نگاه کرد و گفت :
- چي مادر ؟
به سختي نشستم رو تخت و گفتم :
- به خدا چيزي نيست که بهم آسيب بزنه ... مطمئن باشين براتون دردسر درست نميکنم ... قول ميدم وقتي چيزي که خواستم رو برام خريدين بهتون همه چيزو بگم .... خواهش ميکنم سودابه خانم .
چند لحظه مردد بهم نگاهم کرد و گفت :
- باشه مادر ميگيرم ولي ديگه خودت ميدوني که اگر خطرناک باشه چه بلايي سر بچم مياد .
- ممنونم ... مطمئن باشين چيز بدي نيست ، اگر ميشه يه قلم و کاغذ بيارين تا بنويسم .
سوابه خانم رفت بيرون و چند لحظه بعد با يه ليوان آب پرتقال برگشت ، ليوان رو روي ميز گذاشت و يه دفترچه يادداشت کوچيک از تو جيبش در اورد و داد بهم . فهميدم که آب پرتقال بهونه بوده .
سريع روي يکي از برگه ها نوشتم که نياز به بي بي چک دارم و دفترچه رو به سودابه خانم برگردوندم . سودابه خان دوباره دفترچه رو توي جيبش گذاشت و گفت :
- ميدمش به مسئول داروخانه ، من که خوندن بلد نيستم مادر .
دستشو گرفتم و گفتم :
- ممنونم سودابه خانم ، در حقم بالاترين لطف رو ميکنين ... فقط .. بين خودمون بمونه خواهش ميکنم .
سرشو تکون داد و گفت :
- باشه خانم جان ... بين خودمون ميمونه ... فقط مراقب باشين .
با لبخند چشمامو به معني باشه باز و بسته کردم .
بعد از ظهر سودابه خام مثل هميشه درها رو قفل کرد و رفت بيرون . سياوش در اين موارد خيلي سختگيري نکرده بود . شايد هم اميدوار بود من با داشتن يه فرصت فرار کنم يا با چاقو و ظروف شيشه اي که سودابه خانم غذامو باهاشون مياورد خودمو بکشم و اينجور از شر راحت بشه ولي زهي خيال باطل که من بهانه دستش بدم من بايد بمونم با بتونم نابودش کنم ، گرچه منم نابود ميشم ولي همين که اونو هم با خودم از بين ميبرم کافيه .
سودابه خانم وقتي شامم رو اورد بي بي چک رو هم بهم داد ، بيچاره که نه تونسته بود بخونه و نه به فکرش رسيده بود از مسئول داروخانه بپرسه و مدام منو سوال پيچ ميکرد که چيزي که خريده به چه دردم ميخوره ولي من تا وقتي که تستش نميکردم نميتونستم چيزي بهش بگم .
محض اطمينان نوشته بودم دو تا با دو مارک متفاوت بدن تا کاملا از جواب مطمئن باشم . بايد براي نتيجه بهتر تا فردا صبح صبر ميکردم .





تمام شب از استرس و ناراحتي نتونستم راحت بخوابم ، با اينکه بچه يه نعمته خداداديه ولي مدام دعا ميکردم بچه اي در کار نباشه . چرا بايد يه بچه ي بيگناه ديگه پاش به اين زندگي اي که خودم هم نميدونم آخرش چي ميشه باز بشه . دلم نميخواست بچه اي که قراره مادرش من باشم ميون اين همه نفرت و از همه مهمتر از پدر سنگدلي مثل سياوش به دنيا بياد .
نميدونم ساعت چند و بين کدوم دعا و حس چشمام روي هم افتاد و خوابيدم .
با نوازش دست سودابه خانم بيدار شدم .
- پاشو مادر ... رنگت بدجور پريده ... حالت خوبه ؟
با چشماي نيمه باز نگاهش کردم و يهو يادم افتاد که بايد تست رو انجام بدم . سريع از جام بلند شدم که باعث شد سرم گيج بره و يه لحظه چشمام تار بشه . سودابه خانم دستمو گرفت و منو نشوند رو تخت .
- باز که تو حالت بد شد خانم جان .... امروز ديگه بايد به آقا خبر بدم .
انگار بهم برق قوي وصل کرده باشن از جام پريدم ، نه نبايد ميذاشتم فعلا به سياوش چيزي بگه .
- نه ! خواهش ميکنم فعلا به سياوش چيزي نگين بزارين من اول با اين چيزي که خريدين از وضعيتم مطمئن بشم بعد .
سودابه خانم با نگراني نگاهم کرد و گفت :
- چي بگم خانم جان ... هر جور ميلته !
تشکر کردم و بعد از گذاشتن بي بي چک ها تو آستينم رفتم دستشويي .
درست بود ... حقيقت محض مثل پتک تو سرم فرود اومد . دو خط قرمز رنگ که تمام افکار و زندگيمو به چالش کشيد . من باردارم . بچه ي مردي تو شکممه که نفرتش تو قلبمه و تمام زندگيم به دستش در حال نابود شدنه . بچه اي که سرشتش از نفرته در بطنم شروع به رشد کرده و با مختل کردن سيستم بدنم داره ميگه که هست ... که زندگيش علارغم خواسته ي من شروع شده .
نتيجه ي هر دو تست مثبت بود و جاي هيچ شکي باقي نميموند . هيچ حسي نداشتم . من که درسا رو مثل بچه ي خودم ميبينم و خيلي وقته که نسبت بهش حس مادرانه دارم و مادر بودن رو حس کردم حالا دست تقدير کاري کرده که بچه اي از وجود خودم به وجود بياد و من حقيقتأ مادرش باشم .
با اينکه اين بارداري خلاف اراده ام اتفاق افتاده و هنوز تازه اولشه ولي دلم ميخواد از وجودش خوشحال باشم ، دلم ميخواد دوستش داشته باشم .
گيج شده بودم ، بدون توجه به چيزي در توالت فرنگي رو بستم و نشستم روش ، اشکهام بي مهابا روي صورتم جاري شدند . خدايا حکمتت از دادان اين بچه چيه ؟ اونم تو اين وضعيت و تو اين نفرت !
فکري مثل جرقه از ذهنم گذشت ، نکنه سياوش اين بچه رو نخواد و از بين ببردتش ؟
تمام تنم از اين فکر لرزيد ، با اينکه اين بچه برخلاف ميل من به وجود اومده و من فقط چند دقيقه است که از وجودش مطمئن شدم ولي نمتونم قبول کنم سياوش از بين ببرتش .
حالا از ترس بود که گريه ميکردم ، سياوش قصد نابوديمو داره و مطمئنن بچه ي منو قبول نميکنه چکار بايد بکنم ؟ خدايا کمکم کن .
انقدر همونجا نشسته گريه کردم و از خدا خواستم که سياوش بلايي سر بچه ام نياره که بيحال شدم .
تنها راهش اين بود که فعلا تا زماني که وضعيت بدنيم چيزي رو نشون نداده صداشو در نيارم . اينجور وقتي سياوش متوجه بارداريم بشه ديگه براي سقط دير شده و بچم زنده ميمونه . آره من بايد فعلا سکوت کنم !
آبي به دست و صورتم زدم و اومدم بيرون ، سعي کردم محکم راه برم . بچه ي تو شکمم و حفظ زندگيش بهم انرژي مضاعف ميدادند تا محکمتر باشم .
روي تخت نشستم و تصميم گرفتم تا سودابه خانم حدسي نزده خودم دست به سرش کنم .
چند لحظه بعد سوابه خانم با يه ليوان آبميوه اومد تو ، نگاهش جوري بود که مطمئنم ميکرد حدس زده چيزي که خريده چي بوده .
آبميوه رو از دستش گرفتم و دستشو کشيدم و نشوندمش کنارم .
- سودابه خانم ميخوام برات بگم که چيزي که برام خريدي چي بوده ولي قول بده به سياوش نگي .
سودابه خانم نفسي کشيد و گفت :
- نميگم مادر ... چند بار قول ميگيري ؟
دستشو گرفتم و سعي کردم لحنم اطمينان بخش باشه .
- ببخشيد فقط ميخوام مطمئن باشم .... سودابه خانم چيزي که برام گرفتين يه وسيله براي آزمايش تو خونه بود .
با حالتي مشکوک پرسيد :
- چه آزمايشي ؟
- بارداري !
تو يه لحظه چشماش پر از اميدواري شد ولي مجبور بودم که اميدشو کور کنم ، براي حفظ جون بچه ام مجبور بودم .
- من الان آزمايش ها رو انجام دادم ... هر دوش منفي بودن ... من باردار نيستم و اين حال بدم حتما مال استرسه و خوب ميشه .
لبخند محوي زد و گفت :
- يه لحظه فکر کردم داري مادر ميشي خوشحال شدم .
لبخند تلخي زدم و برخلاف دلم گفتم :
- آخه سودابه خانم بارداري تو اين وضعيت کجاش خوبه ؟
سوابه خانم چيزي نگفت و فقط با دلسوزي نگاهم کرد .



در خانه باز شد و کيارش با قيافه اي آشفته و نگران وارد خانه شد . روز قبل بالاخره بعد از دو ماه تماس بينتيجه با خانه ي سياوش زني تلفن را جواب داده و گفته بود که دو ماه است پرستار درساست و خبري هم از ويدا ندارد . کيارش هم با نگراني بسيار برگشته بود .
چمدانش را دم در ول کرد و با دو خود رو به طبقه ي دوم رساند و با صداي بلند شروع به صدا کردن مادرش شد .
- مامان ... مامان کجايي ؟ .... مامان !
در اتاق باز شد و کتايون خانم با لبخندي بزرگ از از اتاق خارج شد و دستانش را براي در آغوش گرفتن پسرش باز کرد ولي کيارش بدون توجه به چيزي بازوهاي مادرش را گرفت و با لحني پر از خشم گفت :
- ويدا کجاست ؟ .... چه بلايي سرش اوردين ؟
کتايون خانم با خشم بازوهايش را سعي کرد از دست کيارش خارج کند ولي کيارش با لحني کوبنده گفت :
- زود بگو چه اتفاقي براي ويدا افتاده ؟ .... اون دختر کجاست ؟
کتايون خانم با لحن تمسخر آميزي گفت :
- چي داري ميگي تو ؟ ... از راه نرسيده سراغ اون زنيکه رو از من ميگيري ؟ .... به تو چه ربطي داره اون کجاست ؟
کيارش عصبي چنگي به موهاي خودش زد و شمرده شمرده گفت :
- مامان ... زود بگو .... چه بلايي .... سر ويدا اوردين ؟ .... من ديروز ... زنگ زدم خونه سياوش ... يه زني گفت دو ماهه پرستار درساست ..... پس ويدا چي شده ؟
کتايون خان با ظاهري خونسرد سرش برگرداند و در حالي که به طرف پله ها ميرفت گفت :
- ويدا زنه برادرته و به برادرت ربط داره که کجاست نه به تو ... پس دخالت بي مورد نکــ ...
جمله اش با فرياد مهيب کيارش نصفه موند .
- مـــــا ... مــــــا .....ن ...... بســــه ..... گفتم ويدا کجاست ؟
کتايون خانم با اينکه از فرياد کيارش جا خورده بود ولي سعي کرد اقتدار خود را حفظ کند .
- چته داد ميزني ؟ .... يه کلام بهت گفتم ... به تو ربط نداره !
کيارش دندونغروچه اي کرد و با گفتن :
- که به من ربط نداره ؟ نشونتون ميدم .
سپس با سرعت به طرف اتاقش رفت . کتايون خانم با اينکه نگران شده بود ولي دنبال پسرش نرفت فقط با اضطراب به در اتاق خيره شد .
چند لحظه بعد کيارش با تيغي در دستش در آستانه در ظاهر شد . رنگ از رخ کتايون خانم پريد . کيارش تيغ را روي رگ دستش گذاشت و گفت :
- مامان به روح بابا ، به جون خودم ، به مرگ عزيزترينهام قسم ... اگر نگين ويدا کجاست رگمو ميزنم ! .... ميرم تو و در رو هم ميبندم و اونوقت تا بياين در اتاق و در حمام رو بشکنين من مردم .... مامان قسم ميخورم رگمو ميزنم .... بگين ويدا کجاست ؟
کتايون خانم با رنگي پريده به صديقه که با سرو صداي کيارش به طبقه بالا آمده بود تکيه داد و مقتدارنه در حالي که به کله شقي پسرش شک داشت گفت :
- گفتم که ... به تو ربط ....
هنوز جمله ي کتايون خانم تمام نشده بود که کيارش تيغ را روي رگش فشار داد و خون سرازير شد .
کتايون خانم با ترس جيغ زد و دو زانو روي زمين افتاد .
- کيارشــــش ..... نکن !
- مامان بگين ويدا کجاست ... چه بلايي سر اون بيچاره اوردين .
کتايون خانم در حالي که اشک ميريخت گفت :
- ميگم .... ميگم فقط جلوي خونريزي رو بگير !
- بگو مامان !
کتايون مکثي کرد و گفت :
- تو خونه ي پدري منه ...
کيارش دست خون آلودش رو جلوي کتايون خانم گرفت و گفت :
- زود کليد هاشو بهم بدين !
اينبار کتايون خانم بدون مخلافت پاشد و به طرف اتاقش رفت و لحظاتي بعد دست کليد دوم خانه را به کيارش داد .
کيارش سريع از خانه خارج شد و به طرف خانه ي پدري کتايون خانم راه افتاد .





به زور سوابه خانم چند لقمه اي ناهار خورده بودم و حالا رو تخت نشسته بودم و بي هدف به ديوار رو به رو خيره شده بودم . از صبح دلهره ي عجيبي داشتم ، همش منتظر يه اتفاق بد بودم و مدام تو دل براي بچه ام دعا ميکردم تا اگر اتفاقي هم قراره بيافته ضرري به بچم نرسه .
با حساب هاي خودم بچه ام بايد تقريبا دو ماهه باشه . هنوز براي گفتن حقيقت خيلي زود بود . بايد باز هم صبر ميکردم .
باز هم اعصابم به شدت به هم ريخته ، مرتب گريه ميکنم و گاهي هم از سوال هاي پي در پي سودابه خانم کلافه ميشم و باهاش تندي ميکنم . دلم نميخواد ولي دست خودم نيست ، دو ماهه که تو اين اتاق زنداني هستم و سياوش حتي يک بار هم نيامده . دلم ميخواد بدونم به چه گناهي دارم اينجور مجازات ميشم ولي کسي نيست جوابمو بده .
دلم پر از درد و نفرت و کينه است و فقط وقتي آروم ميشم که همونطور که من تاوان گناه ويدا رو دارم ميدم سياوش هم تاوان کاري که با من داره ميکنه رو بده ، باور دارم که همه چيز اينجور نميمونه و من منتظر اون روز که با سياوش تصويه حساب کنم ميمونم .
تو افکار خودم غرق بودم که صداي داد و فرياد از بيرون شنيدم .
- " برو کنار ببينم ، ويدا کجاست ؟
- تو کي هستي ؟ .... چي ميخواي ؟
- برو کنار خانم .... من بايد پيداش کنم !
- نميرم ... چه بلايي ميخواي سرش بياري ؟ "
خداي من صداي کيارشه ! روزنه ي اميدي به قلم تابيده شد . مثل هميشه حتي شنيدن صداي کيارش هم باعث آروم شدنم شده بود . يعني من نجات پيدا ميکنم ؟
رفتم پشت در و چند باز محکم به در کوبيدم و داد زدم :
- من اينجام ! .... کيارش ! .... کمک !
صداي قدم هاي شتابزده اي اومد و بعد صداي کيارش رو از پشت در شنيدم .
- ويدا تو خوبي ؟ .... نگران نباش ... من اينجام .
گريه ام گرفته بود ، کيارش حامي خيلي خوبي بود و حالا اينجا بود .
سرم کمي گيج ميرفت روي تخت نشستم و به در خيره شدم ، صداي جر و بحث سودابه خانم و کيارش از بيرون شنيده ميشد ولي تواني در خودم احساس نميکردم تا داد بزنم و از سوابه خانم بخوام مانع کيارش نشه .
چند دقيقه بعد کليد تو در چرخيد و کيارش با قيافه اي آشفته وارد اتاق شد و همين که چشمش به من افتاد سر جاش خشک شد و با چشماي گرد شده بهم خيره شد .
حق داشت ؛ من به شدت تغيير کرده بودم ، رنگ پريده و گودي زير چشم هام و لاغري بيش از حدم که تو اين دو ماه نصيبم شده بود چيزي نبود که نشه با ديدنش شوکه شد .
کيارش با ناباوري بهم نگاه کرد و آروم زمزمه کرد :
- چه بلايي سرت اومده ؟
ديگه نتونستم خودمو کنترل کنم ، دلم امنيت و حمايت ميخواست ، از جام بلند شدم و با دو قدم به کيارش رسيدم ، ناخودآگاه ميترسيدم بره و من بازم اينجا تنها و زنداني بمونم .
کيارش با صدايي لرزان گفت :
- ويدا چي شده ؟ .... اين چه وضعيه ؟ .... تو از کي تو اين خونه اي ؟ ..... دو ماهه کجايي تو ؟
گفتم :
- کيارش کمکم کن .... خواهش ميکنم منو از اينجا ببر ...
پاهام سست شد ، کيارش سريع دست انداخت زير زانوهام و برد بيرون رو کاناپه خوابوند و رو به سودابه خانم داد زد :
- يه ليوان آبقند بيارين ! ... حالش خوب نيست !
سودابه خانم سريع به آشپزخانه رفت و چند لحظه بعد با يه ليوان آبقند برگشت .
کيارش آبقند رو آروم آروم به خوردم داد . حالم بهتر شد ولي همچنان گريه ميکردم . کيارش رفت سمت اتاق که سودابه خانم سريع اومد پيشم و گفت :
- خانم جان چکار دارين ميکنين ... آقا بفهمه خيلي بد ميشه .
ميدونستم براي چي از سياوش ميترسه ولي من ديگه ظرفيتم پر شده بود . توان فکر کردن به تمام جوانب رو نداشتم فقط دلم ميخواست از اين زندان ساخته شده توسط سياوش نجات پيدا کنم .
چند لحظه بعد کيارش اومد بيرون و رو به سودابه خانم گفت :
- لباسهاي ويدا کجاست ؟ .... مانتو و شالشو رو ميخوام .
سودابه خانم با عجز بهم نگاه کرد ولي من انقدر تو اين مدت اذيت شده بودم که بي هيچ حرفي فقط با چشماي گريون نگاهش کردم .
- آقا شما کي هستين ؟ .... اگر سياوش خان بفهمه خانم رو بردين برام خيلي بد ميشه .... خواهش ميکنم !
کيارش با عصبانيت داد زد :
- خواهش ميکني چي ؟ .... خواهش ميکني بزارم ويدا اينجا بمونه تا شماها به اذيت کردنش ادامه بدين ؟ .... يعني سياوش انقدر پسته ؟ .... عارم مياد بگم برادر اون حيوون هستم .
سودابه خانم فقط با شرمندگي بهمون نگاه کرد و چيزي نگفت فقط با گريه رفت و از يه اتاق ديگه شال و مانتويي که روز اول تنم بود رو اورد داد دست کيارش .
با کمک کيارش مانتو شالمو پوشيدم و از خونه خارج شدم . وقتي هواي آزاد به صورتم خورد صورت خيسم يخ زد ولي شيرين بود و حس آزادي رو بهم ميداد . آزادي اي که به ناحق دو ماهه ازش محرومم .
تو راه هيچ کدوم حرفي نزديم ، وقتي وارد خيابانهاي آشناي تهران شديم متوجه شدم که کيارش به سمت خونه نميره !
- کجا داري ميري ؟
- بيمارستان ... بايد حتما دکتر چکاپت بکنه !
يه لحظه وحشت کردم ، اگر ميرفتم بيمارستا بي شک متوجه بارداريم ميشدند ، نه ! نبايد بزارم کسي چيزي درباره بارداريم بفهمه ! الان نه ، هنوز بايد صبر کنم .
- نه نميخوام ... من خوبم .
کيارش نيم نگاهي بهم کرد و گفت :
- بله ... کاملا مشخصه خوبي .... ميريم بيمارستان و حرفي هم نباشه .
- کيارش خواهش ميکنم منو ببر خونه ... من درسا رو ببينم آروم ميشم ... خواهش ميکنم !
کيارش نگاه مرددي بهم کرد ، التماس تو نگاهم انگار کارشو کرده بود .
- باشه ميبرمت خونه ولي قول بده بعد ديدن درسا بزاري دکتر ويزيتت بکنه !
- باشه .... ولي الان برو خونه !
کيارش تغيير مسير داد و به طرف خونه به راه افتاد . تپش قلبم بالا رفته بود ، از طرفي ميخواستم محکم باشم ولي از طرفي هم از برخورد سياوش هراس داشتم . الان فقط پاي درسا و دوري ازش در ميان نيست ، الان بچه ي تو شکمم هم هست ! و من براي بچه ام و درسا بايد بجنگم .
انقدر تو فکر بودم که نفهميدم کي رسيديم . زماني به خودم اومدم که پشت در خونه ايستاده بوديم و کيارش زنگ در رو زد .
با اشتياق به در خيره شده بودم . چند لحظه بعد در باز شد و زني حدودأ سي ساله اومد دم در .
- بله ! بفرماييد .
کيارش با دستش در رو هول داد و با دستش به کمرم فشار اورد تا وارد شم . خواستم وارد خونه بشم که زن با دست مانعم شد ، دستشو با شدت پس زدم و رفتم تو . زن خواست دوباره مانعم بشه که کيارش جلوشو گرفت . ديگه منتظر نشدم ببينم چي ميگن سريع به طرف اتاق درسا رفتم که دم در با صداي درسا متوقف شدم .
- ماما !
با شوق برگشتم که ديدم درسا کنار مبل ايستاده و با خنده داره نگاهم ميکنه ميکنه . تو يه لحظه انگار تمام آرامشي که نياز داشتم به وجودم تزريق شد . رو دو پا نشستم و دستامو باز کردم . درسا با پاهاي کوچيکش دويد و خودشو تو بغلم انداخت .
دستامو دورش حلقه کردم و سفت به خودم فشردمش . قلبم احساس سبکي ميکرد و استشمام بوي درسا آرامش زيادي بهم ميداد . از خوشحالي گريه ام گرفته بود . درسا مدام ماما ماما ميگفت و تکون ميخورد ولي من يک لحظه هم نميتونستم از خودم جداش کنم . درسا بچه ي منه و دور بودن و يه مادر از بچه اش واقعا سخته .
نميدونم چطور ولي کيارش خانمي که تو خونه بود و بعد فهميدم پرستار درسا بوده رو فرستاد بره و مونديم ما سه نفر .
کيارش وقتي ديد من با ديدن درسا آروم شدم سعي کرد قانعم کنه که برم بيمارستان و چکاپ بشم ولي من به هر طريقي از زير اين کار شونه خالي کردم و گفتم خوبم و اگر مشکلي داشتم بعد ميرم . کيارش هم که ديد هيچ جور نميتونه راضيم کنه قبول کرد . گفت :
- باشه فعلا تا همه چيز مشخص بشه بمون خونه ولي بعد حتما بايد بري .
سپس به طرف در رفت و گفت :
- من دارم ميرم ، در رو قفل کن و مواظب خودتون باش .... من اين مسئله زنداني کردنتو حل ميکنم .
با ترس درسا رو گذاشتم زمين و رفتم طرفش .
- چکار ميخواي بکني کيارش ؟ ... تو رو خدا ول کن .... همه چيز از همون دعواي دو ماه پيش تو و سياوش شروع شد .... خواهش ميکنم وضع رو بدتر نکن .
فک کيارش منقبض شد ، به وضوح صداي دندون قروچه اش رو شنيدم .
- تو دو ماه تو اون خونه زنداني بودي .... وضع بدتر از اين ؟ ... نگران نباش باهاش زد و خورد نميکنم ... از راه مطمئن تري حسابشو ميرسم .
تا خواستم بپرسم چه راهي ؟ برگشت و از خونه خارج شد و هرچقدر هم صداش کردم توجهي نداشت .
با گريه برگشتم خونه درسا رو بغل کردم و رو کاناپه نشستم و منتظر شدم .





ساعت نُه شب بود و من از استرس ديگه حالت تهوع گرفته بودم ، چندين بار با گوشي کيارش تماس گرفته بودم ولي خاموش بود . مدام تو دلم دعا ميکردم که کيارش کار احمقانه اي نکنه .
درسا رو که تو بغلم به خواب رفته بود رو تو تختش گذاشتم و آروم از اتاق خارج شدم . بچم انقدر تنهايي و دوري کشيده بود که يه لحظه هم ازم دور نميشد و مدام چسبيده بود بهم .
يه ليوان آب براي خودم ريختم و رو کاناپه نشستم ، همين که خواستم اولين جرعه رو بخورم صداي بوق خفيف در اومد ، ليوان رو روي ميز گذاشتم و با استرس به در خيره شدم .
تو ذهنم بدترين احتمالات رو ميدادم ولي برخلاف تصورم به جاي سياوش با قيافه عصبانيش مامان مهري و پشت سرش هم کيارش ، سياوش و کتايون خانم وارد شدند .
مبهوت بهشون نگاه ميکردم که مامان مهري جلو اومد و با اقتدار هميشگيش که با مهرباني آميخته بود ولي الان کمي نگراني هم تو نگاهش بود دستمو گرفت و خواست صحبت کنه که يهو به خودم اومدم ، من هنوز سلام نکرده بودم !
- سلام مامان مهري ... خوبين ؟
مامان مهري دستشو رو شونه ام گذاشت و منم کمي خم شدم ، بوسه اي رو پيشونيم زد و گفت :
- سلام دخترم ... تو خوبي ؟ !
سرمو انداختم پايين و حرفي نزدم . کيارش به مامان مهري کمک کرد بشينه .
نگاه کوتاهي به سياوش انداختم ، روي گونه ي سمت راستش کبودي نسبتا بزرگي بود ولي به جاي عصباني بودن سرشو انداخته بود پايين و ايستاده بود .
مامان مهري نگاهي پر از يرزنش به سياوش انداخت و رو به من گفت :
- من همين دوساعت پيش از طريق کيارش فهميدم که اين دو ماه آخر چه بلايي به سرت اومده ... ببخش دخترم مقصر اصلي من هستم که گذاشتم کار به اينجا برسه .
- اين چه حرفيه مامان مهري ؟ .... شما چه تقصيري دارين ؟ ...
- نه دخترم من مقصرم ... من نبايد تو رو تو دست نوه ام که پر از خشم و نفرته ول ميکردم ... راستش فکر نميکردم نوه اي که با کلي اعتقاد و محبت بزرگش کردم کردم زورشو به ضعيف تر از خودش نشون بده .
کتايون خانم که انگار حرفهاي مامان مهري بدجور آتيشش زده بودند با اعتراض گفت :
- مهري خانم همچين درباره پسرم حرف ميزنين که ....
حرفش با صداي بلند مامان مهري نصفه موند .
- تو ساکت کتايون .... دليل تمام بي غيرتي ها و وحشي کاري هاي سياوش تويي ! .... اين تويي که با حمايت هاي بيجات باعث شدي پسرت يه همچين آدمي بشه .... بجاي اينکه راه درست رو نشونش بدي پر به پرش دادي زندگي اين دختر رو نابود کنه .... ديگه نميخوام صداتو بشنوم ... اگر ميخواي اينجا بموني پس ديگه حرف نزن !
کتايون خانم به معناي واقعي کلمه خفه شد ، نفسشو به حرص بيرون داد و نشست رو مبل .
با تعجب نگاهي به سياوش انداختم ، انتظار داشتم حداقل صداي نفس هاي عصبيشو بشنوم ولي اون خيلي آروم ايستاده بود و با آرامش بهم نگاه ميکرد .
مامان نفس عميقي کشيد و گفت :
- من تا امروز نميدونستم که سياوش چه رفتاري داشته .... کاري هم که اين دو ماه کرده واقعا بيرحمانست .... من حق رو کامل به تو ميدم دخترم ... هر تصميمي که بگيري من حمايتت ميکنم .... اگر ميخواي جدا بشو ، من تضمين ميکنم که هيچ کس درسا رو از تو نميگيره !
سياوش متعجب سرشو بلند کرد و به مامان مهري نگاه کرد ولي مامان مهري به اقتدار نگاه خشمگينشو بهش دوخت .
اگر اين پيشنهاد دو ماه پيش بهم داده ميشد بدون حتي يک لحظه فکر کردم جدا ميشدم و با درسا ميرفتم ولي حالا بعد از زجر اين دو ماه نميتونم به اين راحتي از سياوش بگذرم . من بايد بمونم و نابودش کنم ، حالا که مامان مهري از همه چيز باخبر شده سياوش مجبور ميشه رفتارشو کنترل کنه و اين به نفعه منه . حالا مسئله بچه ي تو شکمم هم به کنار . آره من بايد بمونم ، نميتونم بعد از اين همه تحقير و زجر بزارم و برم تا سياوش راحت به زندگيش ادامه بده .
نفس عميقي مثل هميشه براي کمي آروم شدن کشيدم و گفتم :
- نه مامان مهري .... من ميمونم .
کيارش متعجب نگاهم کرد ولي من لبخند محوي بهش زدم . مامان مهري سرش رو تکون داد و گفت :
- باشه دخترم ... تصميم با خودته ... حالا که ميموني پس اينو مطمئن باش که من از امروز حواسم به زندگيتون و رفتارهاي سياوش هست .
- ممنونم !
نيم ساعت بعد همگي بعد از يه پذيرايي مختصر رفتند .





در رو بستم و برگشتم تو سالن و مشغول جمع کردن استکانها شدم ، سياوش ساکت رو مبل نشسته بود و خيره نگاهم ميکرد . دلم شور ميزد ولي سعي کردم بيتوجه باشم . احساس ميکردم رنگ نگاه سياوش درست از زماني که مامان مهري و کيارش و مادرش رفتند تغيير کرده ولي با خوشخيالي به خودم مي قبولاندم که خيلي حساس شدم .
لحظه اي داشتم وارد آشپزخانه ميشدم متوجه شدم سياوش به سمت کمد مخصوص نوشيدني هاش رفت . از خدا خواستم به خير بگذرونه و براي اينکه کمي از ترسم که داشت هر لحظه تو قلبم بيشتر ميشد کم خودمو مشغول کار کردم . به جاي ماشين ظرفشويي ظرفهاي توي سينک رو خودم شستم .
با سنگيني نگاه سياوش سرم رو برگردوندم ، نگاهش حالت خاصي داشت . نفرت بزرگي که هميشه تو نگاهش بود برگشته بود ، ديگه مطمئن شده بودم که آرامشي که از اول تو نگاهش بود آرامش قبل از طوفان بوده .
قلبم با سرعت تمام تو سينه ام ميزد . ميخواستم دلمو به حرفاي مامان مهري قرص کنم ولي نگاه پر از خشم و نفرت سياوش مانع حتي يه زره دلگرمي ميشد .
سياوش با چند قدم آروم بهم نزديک شد ، دستام ميلرزيد .... ترس خيلي سريع وجودمو پر کرد . براي خودم نميترسيدم ، براي بچه ام ميترسيدم .
سعي کردم به خودم مسلط باشم ، با چشم اطرافمو نگاه کردم ... چشمم به کارد ميوه خوري روي کانتر افتاد ، چيز خاصي نبود ولي براي دفاع خوب بود . آروم به طرف کانتر حرکت کردم ، سياوش با هر قدم يه قدم بهم نزديک ميشد .... مطمئن بودم که ميخواد يه بلايي سرم بياره .
رسيدم به کانتر دستمو آروم بردم پشتم و کمرمو چسبوندم به کانتر و کارد رو برداشتم و محکم تو دستم گرفتم . سياوش با فاصله خيلي کمي بهم ايستاد . حرفي نميزد فقط با خشم و نفرت زيادي نگاهم ميکرد .
تمام جرأتم رو جمع کردم و با صدايي محکم گفتم :
- سياوش برو کنار .... هر حرکتي بکني مامان مهري با خبر ميشه .... برو عقب و راحتم بزار !
سياوش دندون قروچه اي کرد و پوزخندي زد و گفت :
- مامان مهري ! .... من ديگه هيچ آبرويي پيشش ندارم .... به لطف تو و اون برادر بي همه چيزم مامان مهري ديگه تف هم تو صورتم نميندازه !
نميدونم با چه جرأتي ولي منم مثل خودش پوزخند زدم و گفتم :
- تقصير خودته .... ميخواستي فقط يه کم آدم باشي تا کار به اينجا نرسـ ...
سياوش نعره اي زد و دستش رفت بالا ، سريع دستمو از پشتم کمرم در اوردم و کارد رو کشيدم رو بازوش .
سياوش داد بلندي زد و بازوشو چسبيد . از فرصت استفاده کردم و از آشپزخانه دويدم بيرون . دم اتاقها بودم که موهام از پشت کشيده شد و با شدت به سمت مخلاف دويدنم پرت شدم .
انقدر حرکتش يکدفعه اي بود که فرصت هيچ عکس العملي نداشتم فقط لحظه ي آخر ناخودآگاه دستامو دراز کردم تا کمرم و شکمم با شدت کمتري بخوره زمين .
همين که افتادم سياوش با چشمهاي به خون نشسته در حالي که خون از بازوش جاري بود به طرفم حمله کرد ، ديگه نفهميدم چي شد ضربات پر نفرت سياوش يکي پس از ديگري روانه بدنم شد . پاهام تو شکمم جمع کردم و کمرمو چسبوندم به ستون و خودمو جمع کردم تا ضربه اي به شکمم و بچه ام نرسه .
سياوش بي رحمانه با مشت و لگد به جونم افتاد ، گاهي از ضربه هاش دستام شل ميشد ولي همچنان مصرانه مواظب شکمم بودم ولي لگد هاي پي در پي اش به پهلوم باعث شد زير دلم بدجور تير بکشه .
نميدونم چقدر زد ولي انقدري بود که من له شده گوشه اي بيافتم و اونم از خستگي نفس نفس بزنه . ديگه هيچي نميفهميدم ، غرق خون بودم و نميدونستم چقدر از خون مال منه و چقدرش مال بچه ي بخت برگشته ام .
سياوش با خستگي نگاهي به من انداخت ، نگاهش خالي بود ... انگار تمام نفرتشو خالي کرده بود .
دهن باز کردم تا بگم من باردار بودم ولي تنها چيزي که از دهنم خارج شد خون بود .
سياوش با سستي از جاش بلند شد و از خونه زد بيرون .
تمام بدنم به طرز فجيعي درد ميکرد ولي با يه احساسي بهم ميگفت بچه ام هنوز زنده است و نفرت پدرش اونو نکشته . به سختي تن له شده امو روي زمين کشيدم و به تلفن رسيدم ، انگشتهاي لرزان و خون آلودم روي شماره ها چرخيد و با تنها کسي که به فکرم ميرسيد تماس گرفتم ، کيارش !
هنوز بوق دوم نخورده کيارش جواب داد .
- بله !
بغضي که تو گلوم بود رو به زمت قورت دادم و گفتم :
- کيارش ... کمکم کن ... خواهش ميکنم ... دارم ميميرم .....
با هجوم خون به دهنم گوشي از دستم افتاد ولي صداي نگران کيارش رو ميشنيدم !
- الو ! ... ويدا چي شده ؟ ... حرف بزن دختر ... تو خوبي ؟ .... تحمل کن الان ميام !
چشمام روي هم افتاد و از حال رفتم .






با صداي زمزمه دعايي به هوش اومدم ، تا چند لحظه درک درستي از محيط اطرافم نداشتم ولي کم کم انگار ذهنم باز شد و اتفاقاتي که افتاده يادم اومد . با ترس خواستم دستمو رو شکمم بزارم تا از وجود اون توپ کوچولو زير دلم مطمئن بشم ولي متوجه شدم دست راستم تا آرنج تو گچه و به دست چپم هم سرم وصله .
- بيدار شدي مادر ..... الان ميگم پرستار بياد !
سرم رو برگردوندم که ديدم سودابه خانم سريع از اتاق خارج شد ، يه لحظه حس کردم بازم تو همون خونه ي کزايي هستم ولي با ديدن ديوار هاي سفيد و تخت بيمارستان آروم شدم .
چند لحظه بعد دکتر به همراه دو پرستار وارد اتاق شدند . پرستار ها سريع مشغول چک کردن علايم ام شدند ، دکتر که مرد ميانسالي بود دستشو رو پيشونيم گذاشت و کمي خم شد به طرفم و گفت :
- خانم صداي من رو ميشنوي ؟ .... ميتوني اسمتو بهم بگي ؟
به خاطر گردنبند طبي اي که به گردنم بسته بودند نميتونستم درست صحبت کنم ولي با لبهايي که به سختي از هم بازشون کردم زمزمه کردم :
- بچــ ... چه ام ... بچه ام .... زندست ؟
دکتر با لحن مطمئني گفت :
- بچه ات زندست نگران نباش .... بچه ي محکميه .... بهش فشار اومده ولي زندست .
احساس کردم تازه راه تنفسيم باز شد . خدايا شکرت ... بچه ام زندست !
دکتر يه سري سوال ديگه براي فهميدم ميزان هوشياريم ازم پرسيد و بعد از دادن دستورات لازم با پرستار ها خارج شد .
به محض خروج دکتر سودابه خانم اومد داخل و نشست رو صندلي کنار تخت .
- خدا رو شکر به هوش اومدي خانم جان ... خيلي برات دعا کردم .
توان حرف زدن نداشتم ، چشمامو رو هم گذاشتم و خيلي سريع به خواب رفتم .
اينبار با صداي صحبت کيارش بيدار شدم . کيارش که چشمهاي بازم رو ديد با لبخند نگاهم کرد و به تخت نزديک شد .
- ببخشيد بيدارت کردم .... خوبي ؟
لبهامو با زبانم تر کردم و گفتم :
- خوبم ممنون .
لبخندي زد و نشست رو صندلي و پرسيد :
- درد نداري ؟
- نه ! ... اونقدر نيست که اذيتم کنه ... کيارش .... ديشب چي شد ؟
نگاه کيارش يه لحظه نگران شد ، حتما فکر کرد دچار فراموشي شدم ، سريع گفتم :
- بعد از بيهوش شدن من چي شد ؟
نفس راحتي کشيد و گفت :
- تو فعلا استراحت کن .... بعد همه چيز رو برات تعريف ميکنم .... تو چهار روزه بيهوشي .
- کيارش خواهش ميکنم ... من بايد بدونم ....
مردد نگاهم کرد و گفت :
- وقتي رسيدم و وضعت رو ديدم نزديک بود سکته کنم ... تا چند لحظه فقط خشک شده نگاهت ميکردم .... اصلا مطمئن نبودم زنده هستي .... سريع به خودم اومدم و با اورژانس تماس گرفتم و سريع منتقلت کرديم بيمارستان .
کمي مکث کرد و گفت :
- ويدا چرا نگفته بودي بارداري ؟ .... ميدوني چه خطري از بيخ گوش بچه گذشته ؟
نگاهمو از صورتش گرفتم و با تلخي گفتم :
- اگه ميگفتم چي عوض ميشد ؟ ..... سياوش بهم حمله نميکرد ؟ ..... برعکس بيشتر ميزد تا بچمو بکشه ! .... من براي حفظ جون بچه ام چيزي نگفته بودم .
سرشو انداخت پايين و آروم گفت :
- اگه گفته بودي نميذاشتم تو اون خونه بموني !
نفس عميقي کشيدم و بعد از مکثي طولاني آروم گفتم :
- سياوش کجاست ؟
کيارش با تعجب نگاهم کرد و با حرص گفت :
- واسه چي ميپرسي ؟ .... اون الان جاييه که واقعا لياقتشو داره ... زندان !
با بهت گفتم :
- زندان ؟ ... سياوش الان تو زندانه !
صورتش از عصبانيت جمع شد و گفت :
- بله زندان ! .... اونشب به جز اورژانش با پليس هم تماس گرفتم .... درست زماني که پليس داشت صورت جلسه ميکرد و تو رو هم داشتند از خونه خارج ميکردند سياوش با حال خرابي برگشت و پليس هم دستگيرش کرد ... وقتي هم مامان مهري موضوع رو فهميد نذاشت هيچ کس براش سند بزاره و گفت بايد اونجا بمونه !
شايد درست نباشه ولي بعد از مدت ها احساس خوبي داشتم ... اين که سياوش تو زندانه و داره تقاص پس ميده آرومم ميکرد .
ديگه حرفي نزدم و سعي کردم استراحت کنم . يک ساعت بعدش دکتر زنان و زايمان اومد ويزيت و گفت که بچه سلامه ولي به رحم و جفت فشار زيادي وارد شده و فعلا بايد استراحت مطلق داشته باشم . گرچه با وجود اين آسيب رو بدنم مدتي رو نميتونم تکون بخورم .
فکرم به شدت مشغول شده بود ، مطمئنن همين که حالم بهتر بشه موضوع سياوش مياد وسط ! دلم ميخواد ازش شکايت بکنم و بزارم بره زندان ولي بايد عاقلانه برخورد کنم . من تا کي ميتونم سياوش رو تو زندان نگه دارم . بالاخره يه روز آزاد ميشه و مياد سراغم . اينجور کينه اش هم بيشتر ميشه و به راحتي از طريق بچه ام آزارم ميده .
يک هفته تمام فکر کردم و نهايتا به راه حلي مناسب رسيدم . امروز به خواهش من کيارش با مامان مهري تماس گرفت و مامان مهري تا نيم ساعت ديگه به ملاقاتم مياد البته به درخواست من همراه کتايون خانم !
کيارش هرچقد اصرار کرد چيزي درباره تصميمم بهش نگفتم و گفتم که در حضور مامان مهري همه چيز رو ميگم .

در اتاق زده شد و مامان مهري و کتايون خانم وارد شدن . مامان مهري مثل هميشه مهربون اول حالم رو پرسيد و نشست ، کتايون خانم هم که مثل برج زهرمار با فاصله از تخت ايستاد . انگار نه انگار که قراره تکليف پسرشو روشن کنم . سعي کردم خودمو آروم کنم ، برنامه ي خوبي دارم فقط کافيه يکم ديگه صبر کنم .
مامان مهري عصاشو تو دستش جا به جا کرد و گفت :
- خب ويدا جان مثل اينکه حالت به حد کافي بهتر شده و ميخواي تصميمتو درباره آينده خودت و وضعيت سياوش بگي .... از همين اول بگم که هر تصميمي که بگيري من پشتتم و به تصميمت احترام ميذارم .... سياوش عمل نابخشودني اي مرتکب شده و حالا هم بايد عواقبشو ببينه ... ازت ميخوام که بدون هيچ فکر و ترسي تصميم بگيري .... تصميمت هر چي که باشه من قبول دارم .
کتايون خانم با حرفاي مامان مهري پوزخند بيصدايي زد و با نفرت به من زل زد .
تا امروز تقدير و سياوش و مادرش هر جور خواستن بازيم دادن حالا نوبت منه که بازي زندگي رو دست بگيرم و اتفاقات رو رقم بزنم . نفس عميقي کشيدم و گفتم :
- خيلي ازتون ممنونم مامان مهري ... من تصميممو گرفتم .... من نميتونم از سياوش بگذرم .... کاري که باهام کرد نهايت نامردي بود .... اون داشت بچمونو با نفرت غير منطقيش ميکشت .... من هيچ اعتمادي بهش ندارم .... راستش رو بخوايت ميترسم از روزي که سياوش از طريق بچم اذيت کنه ، درست مثل کاري که در مورد درسا کرد و منو مجبور به پذيرش اين زندگي اجباري و پر درد کرد .
مامان مهري با تأسف سرشو تکون داد و دستم رو گرفت و گفت :
- ببخش دخترم .... من از خيلي چيز ها قافل شدم ... به عنوان بزرگتر وقتي باعث خونده شدن خطبه بينتون شدم بايد مواظي باقي مسائل هم ميبودم .... شرمنده ام ... فکر نميکردم نوه اي که از گوشت و خونمه ، تو خانواده ام و با تربيت خانواده ام بزرگ شده يه روزي دست به چنين کارهاي کريهي بزنه ! .... ولي امروز بهت قول ميدم چه زنده باشم چه مرده نميذارم سياوش درسا و بچتونو ازت بگيره !
- ممنونم مامان مهري ... حرف و قول شما براي من با ارزشترين چيه !
- لطف داري دخترم .... حالا تصميمت چيه ؟ ... چه خواسته اي داري ؟



سعي کردم به خودم مسلط باشم و محکم حرفمو بزنم .
- مامان مهري من خواسته ي غير منطقي اي ندارم .... سياوش هر چقدر هم که بد باشه من دلم نميخواد جاش تو زندگي بچه هام خالي بمونه .... همونطور که قبلا هم گفتم من جدا نميشم ولي ...
کيارش با عصبانيت حرفم رو قطع کرد و گفت :
- چي داري ميگي ويدا ؟ .... ميخواي بازم تو خونه اون نامرد بموني ؟
کتايون خانم با غضب به کيارش نگاه کرد ولي مامان مهري با خونسردي گفت :
- صبر کن کيارش ... بزار ببينم اين دختر چي ميخواد .
کيارش ساکت شد و به حرص به من زل زد . درکش ميکردم که پذيرش تصميم من خيلي سخته ولي مجبور بودم علارغم ميل باطنيم فعلا قانعش کنم که ميخوام زن سياوش باقي بمونم . براي گرفتن انتقامم بايد کنار سياوش ميموندم .
افکارمو جمع کردم و ادامه دادم :
- خواسته ي من حقمه ! ... من ميخوام يه زندگي طبيعي داشته باشم .... ميخوام آزاد باشم ، حق خودمو به عنوان زن سياوش ميخوام و يه مورد مهم ديگه !
کتايون خانم که ديگه کارد ميزدي خونش درنمي اومد با عصبانيت گفت :
- ديگه چي ميخواي ؟ .... نکنه جون پسرمو ؟ ...
مامان مهري اينبار با عصبانيت رو به کتايون خانم گفت :
- مگه بهت نگفته بودم حق هيچ حرفي نداري ؟ .... ساکت شو !
کتايون خانم با اينکه کاملا معلوم بود دوست داره يه جواب سفت و سخت به مامان مهري بده ولي دهنشو بست و ساکت ايستاد .
مامان مهري با جديت گفت :
- خواسته دومت چيه ؟
- من هضانت بچه امو با يه وکلات بلاعزل براي نگهداري از درسا ميخوام ... به علاوه سياوش بايد پيش تمام بزرگان فاميل قول بده که هيچ وقت تحت هيچ شرايطي بچه هامو ازم نگيره ... من در اينصورت رضايت ميدم و جدا هم نميشم .
سياوش خيلي به آبروي خودش تو خانواده اهميت ميده و اگر در حضوي بزرگان خانواده قول بده مطمئنن زير قولش نميزنه چون پاي آبروش در ميونه .
کيارش با بهت بهم نگاه ميکرد و باورش نميشد من با چنين شرايط راحتي حاظر به رضايت بشم ، يعني هر کسي بود باورش نميشد ولي من هدف داشتم ... هدفم انتقام بود و براي رسيدن به هدفم هر کاري ميکردم حتي زندگي در کنار سياوش .
مامان مهري سرشو آروم تکون داد و با اطمينان گفت :
- ويدا جان من قبلا هم گفتم ... من قول ميدم که سياوش هيچ وقت بچه ها رو اذت نگيره ولي حالا که چنين خواسته اي داري باشه من حمايتت ميکنم ... هضانت بچه ي تو راهيتون که با قانون درست ميشه و درباره درسا هم سياوش حتما قولي که ميخواي رو بهت ميده .
- ممنونم مامان مهري .
- خواهش ميکنم دخترم ... وظيفمه .
همه چيز سريعتر و آسونتر از چيزي که فکر ميکردم پيش رفت . سياوش خيلي سريع شرايطمو قبول کرد و درست پنج روز بعدش از طريق وکيل مامان مهري براي درسا و بچم بهم وکلات داد . خيالم ديگه راحت شده بود . بچه هام ديگه مال خودم هستند .
امروز بعد از دو هفته بستري شدن مرخص شدم . حال جسمانيم رو به بهبوده ، خطري بچمو تهديد نميکنه ولي دکتر گفته بهتره استراحتم زياد باشه ، به خواست مامان مهري تا کامل خوب شدنم قراره برم خونش . احساس خوبي دارم و ميدونم که در سايه حمايت مامان مهري اوضاع خيلي خوب خواهد بود .
سياوش سه روز پيش با رضايت من که توش هضانت بچه ام رو هم محض احتياط شرط کرده بودم آزاد شد و دو باري اومد بيمارستان ولي کيارش اجازه نداد بياد تو .
کيارش با اينکه مدام اينجاست و مواظبمه ولي دلخوري تو رفتارش موج ميزنه ، ميدونم که بابت تصميم احمقانه ام دلخوره ولي چاره اي نيست ، دلم ميخواد واقعيت رو بهش بگم ولي يه چيزي مانعم ميشه .
به کمک سودابه خانم لباسهامو عوض کرده بودم و آماده نشسته بودم . سودابه خانم به دستور مامان مهري قرار شد تا زماني که نياز به کمک دارم همراهم باشه .
تو افکار خودم بودم که کيارش وارد اتاق شد .
- آماده اي ؟ ... بريم ؟ ... داروهاتو هم گرفتم .
تشکر کردم و با کمک سودابه خانم از بيمارستان خارج شديم .

مامان مهري به مهربوني ازم استقبال کرد و من توي يکي از اتاقهاي طبقه پايين مستقر شدم . به محض اينکه نشستم رو تخت در باز شد و درسا دويد طرفم و خواست بپره تو بغلم که کيارش سريع گرفتش .
- آروم عمو جون ... تو نبايد بپري تو دل مامانت .
درسا اخمهاشو خيلي بامزه جمع کرد و گفت :
- چِه آ عمو ؟
کيارش نگاهي به من کرد ، لبخندي زد و با سر تاييد کردم . کيارش همونطور که درسا تو بغلش بود با فاصله نشست رو تخت ، دست درسا رو گرفت آروم گذاشت رو شکمم و گفت :
- چون يه ني ني خوشگل عين تو توي دل مامانته !
درسا گيج به کيارش نگاه کرد . خب انتظار زيادي هم بود که درسا درک کنه يه بچه تو شکممه و اون نبايد بخوره به شکمم . اون چرايي هم که پرسيد سوال هميشگيشه و اصلا شک دار بخواد جواب هر چرايي که ميپرسه رو بدونه .
درسا رو از کيارش گرفتم و آروم بغلش کردم ، يه احساس خيلي خوبي داشتم ، حالا که ميدونم درسا براي هميشه مال منه با يه جور دل امني خاصي بغلش ميکنم . ديگه نياز نيست هر باز بترسم که شايد اين آخرين باره که درسامو بغل ميکنم ، حسي که تمام اين يک سال و چند ماه داشتم .
با اينکه کيارش مدام با نگاهش هشدار ميداد به خودم فشار نيارم ولي دوست داشتم درسا رو محکم به خودم فشارش بدم تا مطمئن بشم که هيچ وقت از پيشم نميره .
چند دقيقه بعد کيارش با کلي ترفند درسا رو ازم دور کرد و منم دراز کشيدم .
من بايد خيلي زود سرپا بشم ، براي اينکه نقشه امو اجرا کنم بايد سلامتي کامل داشته باشم .
ناهار با اصرار سودابه خانم يه کم کباب خوردم .
- همين خانم جان ؟ ... اين که خيلي کمه !
براي دهمين بار بود که داشت اين جمله رو ميگفت ، دلم نمي اومد حرفشو زمين بندازم و نخورم ولي ديگه حالم داشت از غذا به هم ميخورد .
- سودابه خانم به خدا ديگه نميتونم ... حالم داره بد ميشه ... بزارين يه کم ديگه ميخورم .
- باشه مادر هر جور خودت ميدوني ... ولي تو الان بايد به جا دو نفر غذا بخوري نه که غذاي يه نفر رو هم نصفه بخوري !
- چشم ميخورم ولي بعد .
- باشه پس نخواب برم برات يکم آبيموه تازه بيارم ... ناهار که درست حسابي نخوردي لااقل آبميوه بخور خوبه !
و سيني غذا رو برداشت رفت بيرون . نفس راحتي کشيدم ، بوي گوشت حالمو بد ميکرد ولي به اجبار بايد ميخوردم . خودم ميدونستم که برام نيازه ولي خب ويار کار خودشو ميکنه .
به آرومي تو تخت سر خوردم و پشت به در دراز کشيدم و چشمامو بستم ، عجيب خوابم مي اومد .

ادامه دارد...
قسمت ششم
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: تاوان گناه خواهرم - sober - 07-10-2015، 10:11

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان تب داغ گناه(خیلییییی قشنگه)
  رمان تاوان گناه (خیلی قشنگه)
Heart رمان تب داغ گناه....خیلی قشنگه.....

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان