07-10-2015، 9:30
قسمت چهارم
-مهیار تو رو قرآن تمومش کن…باشه اصلا هرچی تو بگی همون کارو می کنم…تو راست میگی من بی ارزش و بدبختم. فقط تمومش کن.
با چشم های خیسم عمیق نگاهش می کنم. می خواهم وادارش کنم، این بازی را تمام کند ولی او انگار اصلا مرا نمی بیند. از پشت آن چشم های شیشه ای مهیارم را پیدا نمی کنم.
دیگر نمی شناسمت مهیار…دیگر نمی شناسمت!
مال هم بودیم…هم شب و هم فانوس. کجا گمت کردم…کجای این کابوس؟
پشت کدوم ابر بارونیِ پاییز؟ کجای این هق هق؟! این گریه ی یک ریز…!
تحت تاثیر معصومیت نگاهم قرار نمی گیرد و ادامه می دهد:
-ببین پسر من این دخترو خوب میشناسم…خیلی خوبه و واقعا به درد این که با خودت ببریش تو تختت میخوره. سخت گیرم نیست زود خودش و تقدیمت میکنه. قول میدم قبلا مثل اینو ندیده باشی…ولی بهش اعتماد نکن. کافیه سگ نر سرکوچه بهش محل بده اون وقت منتظر یه فرصته خودش و ببنده بهش…
صاحب کافه با آن قیافه ی دهه ی چهلی و سیبیل های از بناگوش در رفته اش، جلو می آید و تشر می زند:
-آقا خجالت بکش…اینجا سر و صدا راه ننداز…
مهیار برای حرفش تره هم خورد نمی کند. صورتش از زور حرص یک دست سرخ شده.
در چشمانم خیره می شود و با صدای ملایمی که کم کم اوج می گیرد، می گوید:
-فکر میکنی اون پنج سال و بهت بدهکارم…فکر میکنی ازم طلب داری؟ نخیر من ازت طلب دارم…اصلا چرا باید خودم و درگیر زنی مثل تو می کردم؟ کی همچین کاری میکنه که من بکنم؟ هـــان؟؟!
چیزی نمی گویم…حنجره ام خشکیده و دیگر کارم فقط سکوت است!
بیرون رعد و برق می زند و باران تیک تیک کنان شروع به باریدن می کند. من هم می بارم…ساعت چشم هایم عجیب با ساعت ابرها کوک است.
خدایــــا! من از این جمله متنفرم…زنی مثل تو…زنی مثل من؟ زنی مثل من؟؟؟ مگر من با زن های دیگر چه فرقی دارم؟ خدایا کجا را انقدر اشتباه رفتم که باید به حق و ناحق از همه زخم بخورم؟!
-گلاره هیچ احدی حاضر نیست با زنی مثل تو آینده داشته باشه پس از من توقع الکی داشتی…کدوم مرد میتونه با ج.ن.د.گی کردن زنش کنار بیاد…هـــان؟؟!
آهان…منظورش از زنی مثل من این است. اما خودش گفته بود، من ناگزیر بودم. خودش گفته بود، مشکلی با این موضوع ندارد. خودش گفته بود، درکم می کند.
خدایا آدم هایت دارند خودشان را هم نقض می کنند و تو هنوز فکر می کنی که جای حق نشسته ای؟؟!
-اصلا بیا یه شرط ببندیم…اگر تونستی یه مرد درست و حسابی ای که سرش به تنش بی ارزه و مثل من همه چیز داشته باشه و یه عالمه دختر نجیب و پاک و تحصیل کرده براش سر و دست بشکونن، پیدا کنی که بگیرتت. اگه تونستی همچین کاری کنی اون موقع میتونی ادعا کنی پنج سال بازی خوردی. اون روز من روی زانوهام ازت عذرخواهی می کنم.
لبخند زهر داری می زند، روی صورتم خم می شود و زمزمه می کند:
-از نمایشم خوشت اومد؟ حالا بهت ثابت شد از احساسم صد در صد مطمئنم؟
آری ثابت کردی! بد هم ثابت کردی…
از شدت عصبانیت دود از سرم بلند می شود. تحقیر کردن من برایش تفریح شده انگار…از کوره در می روم…دیگر بس است. هرچه که شنیدم و متانت به خرج دادم بس است.
از این لحظه به بعد اگر سکوت کنم هرگز خودم را نخواهم بخشید.
از روی صندلی بلند می شوم و در حالی که دست هایم را با حالت عصبی در هوا تکان می دهم، می گویم:
-آره جناب همه چیز تموم مطمئن شدم…تو هم راحت باش برو به همه ی عالم بگو من یه دختر آویزون و سطحی ام…برو به همه بگو چجور زنی هستم. اگر اینطوری احساس می کنی مرد بزرگتری هستی بلندگو بگیر دستت و همه جا اعلام کن. اما بهت اجازه نمیدم زندگی و قلبم رو اینطوری زیر پات بذاری و خوردم کنی…بهم ثابت کردی که چقدر عوضی و بی رحم شدی ولی منم بهت ثابت می کنم اینطوریام که تو میگی نیست. بهت ثابت می کنم…
طعنه آمیز می خندد:
-آهان…چطوری بهم ثابت می کنی اون وقت؟؟!
-صبر کن و ببین…من هیچ اشتباهی نکردم…لااقل در برابر تو هیچ وقت هیچ اشتباهی نکردم. تنها کاری که همیشه کردم این بود که عاشقت باشم…ولی امروز و حالا از کابوسی که بهش تبدیل شدی متنفرم…ازت متنفرم. دیگه نمیذارم احمق فرضم کنی…دیگه نیازی به تو ندارم.
دست هایم مشت می شوند:
-تقاص حرفای امروزت و پس میدی…حالا می بینی. بهت ثابت می کنم ارزشم چقدر زیاده…به تو و همه ی آدمای این شهر خودم و ثابت می کنم…مجبورت می کنم با تمام غرور و خودبزرگ بینیِ حال به هم زنی که دچارش شدی روی پاهام بیفتی و ازم طلب بخشایش کنی…
همین امروز و همین جا عشق از دلم پر کشید. چطور می توانم عاشق مردی باشم که سراپایش شده نفرت؟! من این عشق را در دلم کشتم…کشـــتم…!
شاکیِ روزگار منم، تمام این شهر متهم…!
یه حادثه چند ساعته، با من میاد قدم قدم!
زخما دهن وا می کنن، وقتی دل از دشنه پره…
دست منو بگیر که پام، رو خون عشقم می سُره!!
دست در جیب شلوارش می کند و همانطور پر از تمسخر به تماشایم می ایستد:
-آره…باشه مشغول باش کوچولو. موفق باشی. در ضمن آخرین بار باشه که خودت و میندازی وسط زندگیم…دیگه نمیخوام ببینمت چون اینبار قول نمیدم انقدر مهربون باشم.
به وسایل روی میز اشاره می کند:
-این آت آشغالارم خودت بریز دور…هرچند که من جای تو بودم نگهشون میداشتم جای همه ی نداری ها و عقده هام ازشون استفاده می کردم.
این چند کلام آخر را در نهایت انزجار می زند، با خشم شاگرد کافه چی که سعی در آرام کردنش دارد را به عقب هول می دهد و از کافه خارج می شود.
نفسی که در سینه ام حبس شده را آزاد می کنم ولی بس که بغضِ توی گلویم بزرگ است، هنوز نمی توانم خوب نفس بکشم. خودم را روی صندلی رها می کنم و با گریه سرم را روی میز می گذارم.
مهم نیست همه تماشایم می کنند. دیگر هیچ چیز مهم نیست…!
خدایا از کدام طرف بروم که به آرامش برسم؟ سرم را از روی میز برمی دارم و اشک هایم را پس می زنم.
دیگر گریه کردن بس است. دیگر برای هیچ مردی احساسم را هدر نخواهم داد.
گریه کردن هیچ فایده ای ندارد…اشک هایم هرقدر هم که زیاد باشند، دردم را غرق نخواهند کرد.
اگر جلوی اشک هایم را نگیرم در همین حوالی کورم خواهند کرد…!
من شکست را نمی پذیرم.
شاید خیلی وقت ها در زندگی آنقدر که باید، قوی و محکم نبودم ولی هرگز شکست را قبول نکردم. چه زمانی که مادرم و کیوان می خواستند برخلاف میلم، مجبورم کنند با مازیار ازدواج کنم و چه وقتی که نکوئی آنطور وحشیانه به دخترانگی ام ت.جاوز کرد.
من هیچ وقت شکست را نپذیرفتم. هر دختری جای من بود یا خودش را می کشت یا تا سال ها دچار افسردگی و دیوانگی می شد ولی من با شرایط کنار آمدم و راهم را پیدا کردم. امروز هم می دانم باید چه کنم. این بار نه تنها قبول نمی کنم که شکست خوردم بلکه قوی و محکم خواهم ماند.
اگر خدا می خواهد همه درها را به رویم ببندد، خودم یکی را با زور باز می کنم.
امروز…اینجا…توی این کافه ی شلوغ روزِ آخرِ با من بودن است. باید حواسم به خودم باشد تا درست سقوط کنم وسط خوشبختی دیگران…!
قرار است به زودی از چشم خدا بیفتم…!
خدایی که همیشه تا به من رسید، خودش را به آن راهی زد که مرا در آن راه نمی دادند.
مهیار امروز فهمید چه می خواهد و من فهمیدم که آن چیزی که می خواهد من نیستم ولی من هم هدف تازه ای پیدا کرده ام.
وسایلم را جمع می کنم و با شانه هایی خم شده از زیرِ بار سنگینیِ نگاه های زشت مردم، فرار می کنم.
انگار بعد از شنیدن حرف های مهیار خودشان علنا مرا در حال زنا و ف.ا.حشگی دیده اند که اینطور تماشایم می کنند.
دیکر قلبم را حس نمی کنم. قلبم از صد جا شکست و دیگر قلبی نمانده. هر بار شکست و تبدیل به تکه های ریز تری شد که قفسه ی سینه ام را بیشتر شکافتند.
می دانم اگر قلبم را…احساساتم را همین جا نکشم، از درد خواهم مرد. این حقیقت که مهیار امروز مرا به بدترین نحو شکست به سمت دیوانگی می بردم.
مهیار تو فکر کردی که خرابم کردی و رفتی…زخم زدی و رفتی؟ ولی ندیدی که پشت سرت خندیدم. ازحالا به بعد هیچ احدی حق ندارد زخمی به زخم هایم اضافه کند. دیگر زخم نخواهم خورد.
از امروز به هرکسی با گناه و بی گناه هرجا که نیاز داشته باشم، زخم خواهم زد!
حس پروانه ای را دارم که تازه پس از سالها فهمیده معشوقی که این همه مدت گردش چرخیده، در اصل قصد جانش را داشته…حالا همان پروانه ام که از شدت بی حالی میان شعله های سوزان خوابش برده…!
***
بند های مشکی رنگِ پیراهن پشت بازم را روی سر شانه هایم به موازات هم بالا می کشم، پاپیون های قرمز و کوچک را لمس می کنم و لبخند می زنم. مهیار کجایی که ببینی با لباس های زیبایی که خودت برایم خریده ای، چطور می خواهم به جان خودت بیفتم!
خط چشم کلفت و مشکی پشت پلک هایم می کشم و رژ سرخی روی لبم می مالم. از آن هایی که لب را شبیه غنچه های رز سرخ می کنند!
از پشت آینه بلند می شوم و همان لحظه فرهای براق و طلایی رنگ موهایم روی سرشانه هایم سُر می خورند. همین صبح رفتم و موهایم را یک دست طلایی کردم. دلم تغییر می خواست. واقعا هم عوض شده ام. چه ظاهری و چه از درون…!
عجیب این رنگ طلاییِ موها و رژ قرمز و پیراهن کوتاهی که پوشیده ام به حقیقت درونی ام می آیند…
پوزخند می زنم…فقط جای یک نخ سیگار گوشه ی لبم خالی است تا کامم دهد. مثل خودم که تمام این مدت کام می دادم. حقیقت همین است، من پنج سال مهیار را کامروا کردم..
تاکی فرار کنم از اصلم؟ دیگر آن گلاره ی سابق نخواهم شد. مهم نیست چقدر تلاش کنم. بلاخره بعد از شش سال تازه امروز به این نتیجه رسیده ام که باید باور کنم همان زنی هستم که همه می گویند. همان جلمه ی معروفِ “زنی مثل من!” را به خودم تحویل می دهم. حق با آن هاست…کم که نیست شش سال است که چنین زنی شده ام ولی آنها نمی دانند، “زنی مثل من” از پس چه کارهایی بر می آید.
کاری که می خواهم بکنم وحشتناک است. حتی نمی توانم در مورد آن فکر کنم ولی عقب نشینی هم نخواهم کرد. تنها راهی که می توانم با پیمودنش به مهیار ضربه بزنم، همین است. تنها چیزی که مهیار نسبت به آن واکنش نشان می دهد، همین است.
از اینکه حتی بخواهم فرض کنم، احتمالا تا یک ساعت دیگر در چه حالی خواهم بود، صورتم جمع می شود و مشمئز می شوم. چشم هایم را می بندم.
فایده ای ندارد. حتی اگر چشم هایم را هم ببندم، خدا خودش می داند، چه چیزی پشت پلک هایم پنهان کرده ام.
راستش اینطوری بهتر است. حالا که به خود حقیقی ام برگشته ام می توانم یک جوری از خجالت یزدان هم در بیایم تا از خیر طلب چند ملیونی اش بگذرد!
یعنی می شود یزدان را اینطور خرید؟ با فروختن خودم؟ اصلا به نظر نمی رسد، همچین مردی باشد.
چه دارم می گویم؟ همه ی مردها مثل همند. البته که می توانم. کدام مردی است که در برابر سحر و جادوی یک زن دیوانه نشود؟؟!
فکر کردن به این موضوع را موکول می کنم به وقت دیگری…الان نمی توانم به این موضوع فکر کنم.
نگاه آخر را در آینه به خودم می اندازم و عطر محبوبم را روی سر و روی سینه ام می فشانم.
زنگ در به صدا در می آید…خودش است.
بلاخره آمد!!
حس های مختلفی منظم و پشت هم جلوی چشمم صف کشیده اند. نفرت…حسادت…کینه…گناه…ان زجار…بی رحمی و از همه مهم تر عصیانگری…! همه چیز در من بوی جنون می دهد…!!
در را باز می کنم و از دیدن او حس بدی در دلم می پیچد. یک لحظه یادم می افتد کسی که رو به رویم ایستاده و متعجب نگاهم می کند، مثل برادرم است. مرد مهربان و دوستِ بی ریایِ من است.
دلم برای نگاه حیران و از همه جا بی خبرش، می سوزد. اما نه…! بس است هرچه بره وار زندگی کردم.
این بار گرگم…می درم و تکه تکه می کنم. بی حیا و چشم سپید مثل گربه ام و به روی محبت های دیگران پنجه می کشم…کلاغم این بار…شوم و بد قدمم و در زندگی ها نحسی می کنم!
سیاوش عزیز باید ببخشی اما راستش را بخواهی دیگر اصلا برای من مهم نیست، کجای قصه جای تو بود. می خواهم بدون دعوت پایت را در این طوفان باز کنم.
از سر راه کنار می روم:
-سلام سیا…بیا تو!
از وقتی برگشته و دقیقا سه سالِ پیش هرگز سیا صدایش نزده بودم. نگاه متعجب و بی قرارش که از انگشت های پا تا ساق های خوش تراش و بالا و بالاتر و بلاخره چشم های خمارم بالا می آید را می دزدد و به زمین می دوزد.
سرش را به معنای رد حرفم تکان می دهد و می گوید:
-کار دارم گلاره…گفتی بیام چون میخوای باهام در مورد چیز مهمی حرف بزنی پس زود بگو…می خوام برم…!
دستم را دور بازویش حلقه می زنم و اعتراض آمیز می گویم:
-اولا که سلام یادت رفت…بعدم نیومده کجا بری؟ اینجا سرده بیا تو حرف می زنیم.
داخل می کشمش و در را پشتش می بندم…انقدر گیج و گنگ است که هیچ مخالفتی نشان نمی دهد.
بی حرف روی مبل می نشیند. صامت و ساکت…یک نخ سیگار از داخل جاسیگاری سپیدِ روی میز بیرون می کشم. گفته بودم که با این هیبت تنها یک سیگار کم دارم. با فندک بنفش و براقِ زیپویم آتشش می زنم.
مثل شش های این سیگار پر از هندسه ی دودم…پر از حس های عجیب و غریب!
سیاوش سر به زیر، دستی بین موهای روشنش می کشد. خب او هیچ وقت به خوش تیپیِ مهیار نبوده…مثل همین حالا که بلوز چهارخانه ی آبی و سورمه ای و ساده ی مردانه پوشیده و آستین هایش را تا آرنج بالا زده با شلوار پارچه ایِ مشکی.
ساعت بند چرمی که اکثر اوقات همین یکی دستش است و هر روز یک مدل نمی اندازد با عینک دودی ای که یادم است سه سال پیش هم آن را داشت. این نهایت سادگی و معمولی زندگی کردنش را نشان می دهد. چرا این ها را قبلا ندیده بودم؟ چرا ندیدم که سیاوش همیشه انتخاب بهتری برای من است تا مهیار؟ ای کاش چشم هایم را باز می کردم و گول ظاهر فریبنده ی مهیار را نمی خوردم.
سیاوش عینک توی دستش را روی میز شیشه ای می گذارد و می گوید:
-کجا میری پس؟ مگه کارم نداشتی؟
از برخورد پاهای لختم با سنگ های سردِ کف آشپزخانه مور مورم می شود:
-الان میام…چقدر هولی تو. اول یه قهوه دم کنم…بعدش بهت میگم!
دم عمیقی می گیرم و خاکستر سیگار را در ظرف شویی می تکانم. قهوه جوش را از آب و قهوه پر می کنم و روی گاز می گذارم. یک پک عمیق دیگر سیگار را به نصف می رساند. سیگار نصفه را بیرون می اندازم. فنجان های گلدار آجری رنگ را از داخل قفسه خارج می کنم.
سیاوش وارد آشپزخانه می شود. سنگینی نگاه و بوی عطرش را حس می کنم.
حواسم می رود، جای دیگری. روز دوم فروردین مریم زنگ زد و با خوشحالی ای که بخاطر رفتار همیشه موقر و سنگینش، سعی در پنهان کردنش داشت، گفت که سیاوش با او صحبت کرده و اجازه خواسته، اگر او هم موافق باشد مدتی با هم باشند. گفته بود که قصدش جدی است. گفته بود مدتی با هم باشند و اگر مریم از سیاوش خوشش آمد و حس کرد، همان مردی است که می خواهد و متقابلا او هم تا حدودی معیارهای سیاوش را داشت، برای خواستگاری با خانواده اش صحبت می کند.
یک رابطه ی سالم و با حفظ احترام…چیزی که در سن هجده سالگی حق داشتنش را از من گرفتند…!
یادم است آن روز چقدر سر به سر مریم گذاشتم و تیکه انداختم که شما دو تا که مخالف نظر من بودید و فکر می کردید، من زیاده روی می کنم. این ها را به شوخی می گفتم ولی خدا می داند که آن روز چقدر از شنیدن چنین خبری خوشحال شدم. برای مریم خوشحال بودم. برای سیاوش هم…واقعا حق داشت، بعد از این همه سال پایبند ماندن به اصول اخلاقی دختری مثل مریم نصیبش شود. آن روز خیلی خوشحال شدم ولی حالا؟! داشتم چه غلطی می کردم؟!!
توجیه می کنم…مریم همه چیز دارد. خانواده ی گرم و صمیمی…پول و موقعیت های خیلی بهتر از من. او هیچ وقت طعم تنهایی و شکست را نخواهد چشید. من واقعا دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود. چه میشد اگر فقط سیاوش را برای همیشه مال خودم می کردم؟
این مریم بود که همه چیز داشت حالا مهم نبود، مدت ها رویای داشتن سیاوش را در تنهایی اش دیده. احساس می کردم، سیاوش یکی از وسایلم است که مریم آن را از من دزدیده و حالا می خواهم پسش بگیرم.
آری سیاوش که مریم را دوست ندارد. یک روزی عاشق من بود…می خواهم بدانم هنوز هم دوستم دارد!!!
کارم درست نیست ولی شکست دادن مهیار در الویت قرار دارد. اگر عروس پسر خاله اش شوم احتمالا دیوانه می شود. اگر هر روز در کنار سیاوش باشم و جلوی چشمش، مثل خاری در چشمش فرو می روم.
یک خاطره ی خیلی دور در ذهنم روشن می شود.
«توی ماشین سیاوش نشسته بودم. عصبانی بودم و از رفتارهای مهیار خونم به جوش آمده بود. بغض کرده بودم و بد و بیراه می گفتم. مهیار گفته بود دیگر حق ندارم، سیاوش را ببینم و این خیلی برای من گران تمام میشد.
سیاوش خیلی در روند ترکم موثر بود. پا به پایم آمد و کمکم کرد. تبدیل به بهترین دوست و همراه و تقریبا برادر از دست رفته ام شده بود. حتی نزدیک تر و بهتر از برادر. به طرز عجیبی به وجودش در زندگی ام عادت کرده بودم و نیاز داشتم. مهیار را هیولایی می دیدم که انگار قصد کرده، عروسک مورد علاقه ام را از من بگیرد.
اول بدون دلیل گفت که دیگر سیاوش را نبین و این رابطه را هرچه زودتر تمام کنید ولی وقتی سرکشی های مرا دید، فهمید که به همین راحتی بی خیال این رابطه ی ریشه دوانده در نقطه نقطه ی زندگیم، نخواهم شد. آن موقع بود که گفت سیاوش عاشقم شده و من به حرفش خندیدم. او را شکاک و بدبین لقب دادم و گفتم حسودی اش می شود. مهیار معمولا چرت و پرت زیاد می گفت ولی این بار فرق داشت. بی خیال این موضوع که نشد هیچ پایش را در یک کفش کرده بود که دیگر تحت هیچ شرایطی حق ندارم سیاوش را ببینم و تا جایی که او پسرخاله اش را می شناسد مطمئن است او به من احساساتی فراتر از یک دوستی معمولی دارد.
من هم با گریه از خانه بیرون زدم و به سیاوش خبر دادم که باید ببینمش. همان دم که سوار ماشینش شدم همه ی حرف هایی که مهیار به من گفته بود را برایش بازگو کردم. بغضم شکست و با گریه گفتم مهیار دیوانه شده. چیزی نگفت…گفتم می گوید تو عاشقم شدی…چیزی نگفت. گفتم دروغ می گوید و سیاوش فقط هیچ نگفت.
آه کشید و موهایش را چنگ زد…بی قرار بود. مثل امروز از نگاهم می گریخت و من آن موقع به هیچ عنوان متوجه رفتارهای متفاوتش نشدم. خب اصلا در باورم هم نمی گنجید که چنین چیزی ممکن باشد.
یادم می آید بین شکایت ها و گله های من سیاوش سکوت سنگینش را شکست:
-اگر مهیار حساس شده بیا اذیتش نکنیم. بیا دیگه همو نبینیم…اصلا دلم نمیخواد کار به جاهایی که نباید بکشه.
باورم نمی شد…گریه کردم. تا آن روز زیادی از دست داده بودم. دیگر نمی توانستم هیچ کس را از دست دهم.
سرش داد کشیدم:
-چی داری میگی؟ انقدر راحت رابطه ی عمیق و چند سالمون و به یه شک بی پایه و اساس میفروشی؟ مهیار داره چرت و پرت میگه…مثل همیشه داره…
نگاه کهربایی رنگ و وحشی اش که در آن لحظه زیادی با محبت همیشگی اش فاصله گرفته بود، برق زد و روی فرمان کوبید.
صدایش از مال من خیلی بلند تر بود و آن همه آرامشش را انگار باد با خودش برد:
-من زیادم مطمئن نیستم چرت و پرت باشه. اگه مهیار بگه حق نداری گلاره رو ببینی من چشم بسته میگم چشم. فهمیدی؟ اگر حقم بودی تا ته ته دنیا واست می جنگیدم ولی نیستی…مال من نیستی! هیچ وقتم نمیشی…عشق که همه چیز نیست گلاره بعضی از اخلاقیات رو نمیشه به بهانه ی عشق زیر پا گذاشت…به هیچ بهانه ای نمیشه زیر پاشون گذاشت. مهیار مثل برادرم میمونه…نمی تونم اینطوری ادامه بدم. الانم چون دیدم داری گریه می کنی نگرانت شدم و اومدم اینجا وگرنه مهیار قبل از تو به من هشدار داده بود. بعد از بیست و چهار سال پسرخالگی و برادری یه مشت جانانه ازش خوردم و حتی بهم اجازه ی حرف زدنم نداد. گفت حتی حق ندارم در این مورد باهاش بحث کنم. گفت تو مال اونی و اصلا جای حرفی نمی مونه که باید این رابطه و هرچی بین ماست خیلی زود تموم شه.
آه کشید و صدایش را پایین آورد:
-حق داره گلاره…حق…با…اونه!
وحشت زده نگاهش می کردم. ناباورانه نگاهش می کردم و می خواستم مثل همیشه…مثل همه ی این سال ها که از ترس مشکلات زندگی، به او پناه می بردم، بار هم در برابر خودش و ترس از خودش…به خودش پناه ببرم.
مهیار سنگر محکمی نبود…پناه نبود ولی سیاوش عالی بود. اصلا آفریده شده بود تا تکیه گاه محکم باشد.
سیاوش پسم زد. نگذاشت به او نزدیک شوم و سرم فریاد کشید:
-بس کن…بس کن لعنتی. چرا نمی فهمی؟ حالم و نمی فهمی؟ فقط خودت مهمی؟ بفهم داری چی به سرم میاری. گلاره یک تماس…فقط یه تماسِ اضافی کافیه تا دیگه نتونم تو رو متعلق به هیچ احدی بدونم…اون وقته که قیامت به پا میشه. اون وقته که دیگه نمی تونم از پس این زخم بربیام.
اشکش چکید…من گریه نمی کردم. ماتم برده بود. مات مژه های خیس و به هم چسبیده اش شده بودم. از همان روز سیاوش قصد کرد مرا تنها بگذارد و گذاشت. اصلا نفهمیدم کی کارهای رفتنش را انجام داد و پرید. چون نمی دیدمش اصلا نفهمیدم، چطور شد که باز با مهیاری که هر روز یک رنگ میشد، تنها ماندم.»
فقط یک تماس؟ همین…به همین سادگی می توانستم جا پایم را سفت کنم. فقط یک تماس کافی است تا سیاوش برای همیشه مرا متعلق به خودش بداند. خودش گفته بود. خودش…!
مطمئن نبودم هنوز عاشقم باید…بعضی رفتارهایش می گفتند که هست ولی زبانش…خب زبان آدم ها که همیشه راست نمی گوید، مثلا زبان من جز به دروغ نمی چرخید انگار. مخصوصا این اواخر…!
پوفی می کشم و به سمت سیاوش که دم درگاهی ایستاده و بلاتکلیف پایش را روی سنگ کف می کشد، می گویم:
-با شکر یا تلخ؟
جلوتر می آید ولی جوابم را نمی دهد. دستش را به پشت گردنش می کشد و قاطع می گوید:
-هیچ کدوم….عجله دارم…باید برم سهراب و از آموزشگاه بردارم.
لعنتی…!
تو از کی انقدر سرسخت شده ای سیاوش؟ شاید هم همیشه بودی و من نفهمیدم. نگاهم کن…کهربایی هایِ براقت را از من ندزد.
ببین…ببینم! برای تو انقدر خودم را به زحمت انداخته ام و زیبا شده ام…باورت نمی شود نه؟!
تو این روزهای سیاه و کسل…دلم خیسه از حسِ بارون شدن!
تو رو جونِ هرکی که بهش مومنی…فقط امشب و حرفِ رفتن نزن…!
بغ می کنم و لب هایم را جلو می دهم:
-اِ!!! اذیت نکن دیگه…سهراب که بچه نیست یه اس بده بگو خودش بره.
با خودم می گویم:
“چه لوس!!”
بعد بغض می کنم. چون از روزی که مهیار را دیدم، بغضم خوب توی گلویم جاگیر شده، باورش می شود حقیقی است.
معصومانه نگاهش می کنم:
-تو دیگه به من اهمیت نمیدی…خب من همیشه ی خدا تنهام. همش حوصلم سر میره…
آری تنهایم. کسی نیست تا به پای حرف هایم بنشیند.
این کلمات انقدر که در گلو ماندند به یغما رفتند و در ابتذال حنجره ام پوسیدند…
در برابر خواهش نگاهم کم می آورد و تسلیم می شود:
-اینطوری نیست که بهت اهمیت نمیدم عزیز من…فقط…فقط…!
نگاه لحظه ای و سریعی به سرتاپایم می اندازد و آهی می کشد:
-مهم نیست…حالا نمیگی چی می خواستی بگی…کنجکاوم کردی!
صورت سپید و صافش کمی به سمت سرخی رفته و به نظر بی قرار می رسد. این خوب است…پس چرا حس وحشتناکی دارم؟ انگار کسی به دلم چنگ می اندازد.
به سمت گاز بر می گردم، زیر قهوه جوش را روشن می کنم و همانطور که آب سرد و قهوه را با قاشق هم می زنم تا جوش بیاید می گویم:
-رفته بودم دیدن مهیار…
پشیمان می شوم چرا برگشتم و حالا حالت صورتش را نمی دیدم. دوست داشتم، حالت هایش را زیر ذره بین بگیرم.
ناگزیر در همان حال ادامه می دهم:
-چرا بهم دروغ گفتی سیاوش؟ از هرکسی توقعش و داشتم جز تو…مهیار می گفت هیچ وقت نگفته منو نمیشناسه و گفت که تو داری دروغ میگی!
خیلی خب…مهیار دقیقا این جمله را نگفته بود ولی گفتن اینکه مهیار او را به دروغگویی متهم کرده، آن هم با این غلظت جزو واجبات است.
حضورش را درست پشت سرم حس می کنم…نزدیکِ نزدیک…
مرا به سمت خودش برمی گرداند و با لحنی که نمی شود گفت بیشتر عصبانیست یا گیج شده، می پرسد:
-چرا رفته بودی دیدن مهیار؟!
یک تای ابرویم را بالا می اندازم:
-این الان خیلی مهمه؟ دارم ازت میپرسم چرا بهم دروغ گفتی؟!
بازویم را رها می کند و عقب می رود:
-خب…خب…بخاطر خودت بود. تو خیلی غمگین و منتظر بودی…توی چشمات می دیدم که هنوز منتظرشی و فکر کردم…اینطوری به نفع خودته! متاسفم اگر…
فاصله ی ایجاد شده را با گام بلندی پر می کنم:
-نگران نباش ازت ناراحت نیستم…راستش رو بخوای یجورایی حق با توئه…تو کمکم کردی…دیگه به مهیار فکر نمی کنم. خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم کس دیگه ای رو دوست دارم.
نمی پرسد آن شخص کیست…کنجکاوی نمی کند. آهانی می گوید و عقب می رود. خیرگی می کنم و دوباره جلو می روم. از بار قبل نزدیک تر…دست زیر چانه اش می برم و نگاهش را که به سمت سالن است، بر میگردانم و در دام نگاهم اسیر می کنم.
هنوز زود است و من سعی دارم لحنم همچنان دوستانه باشد:
-سیا موهام و دیدی رنگ کردم؟ چرا اصلا بهم نگاه نمی کنی؟ هوم؟!
لب می گزد و نگاهش روی موهایم قل می خورد:
-دیدم…خیلی بهت میاد. مبارکه!
نمکی می خندم:
-مرسی…موی بلوند دوست داری؟
منتظر نگاهش می کنم. دستش هرز می رود، چند تا حلقه از موهایم را آرام می کشد و بین انگشتانش می پیچد. موهایم بین انگشتان کشیده ی دستش فرق نمی گذارد. دور هر انگشت یک حلقه می پیچد.
از باران که کمتر نیستی…نوازش کن، زخمیِ دلم را با نمک صورتت رفیق!
تلخِ تلخم…تلخِ تلخ…آنقدر که قهوه ی شب های تنهایی باشم.
موها را با آرامش پشت گوشم می زند و سطح نرم و صافِ گونه ام را با سر انگشتانش نوازش می کند:
-مهم نیست موهات چه رنگی باشه…تو هر رنگی که باشی بازم قشنگی!
خب این از قدم اول. احساساتش درگیر شده. سیاوش کلا پسر ساده و احساساتی ایست. صد در صد به چیزی بیشتر از این نوازشِ محبت آمیز و سر انگشتی فکر نمی کند.
نگاهم را می دزدم و رو می گیرم:
-سرپا واینسا…برو بشین الان قهوه هارو میارم.
سری تکان می دهد و بیرون می رود. نفسی که حبس شده بود را آزاد می کنم…بوی عطرش هنوز هست. نفس کلافه ام را بیرون می دهم و با فنجان های قهوه ای که روی سینی می چینم به سراغ شکارم می روم.
کنارش می نشینم و فنجان قهوه را جلویش می گذارم:
-از دست این هوای بهاری…آدم و حسابی خواب آلو میکنه. من که نصف بیشتر روز می خوابم. تا بیستم فروردینم که مرخصم و همش حوصلم سر میره…یزدان و خواهرش تعطیلات عید و رفتن لندن پیش خواهرای دوقلوش.
قهوه را همانطور تلخ می نوشد:
-چه اطلاعات دقیقی! انقدر رابطتون پیش رفته؟ منظورت از کسی که گفتی دوستش داری رئیست بود؟
نگاهش بین مایع قهوه ای رنگ داخل فنجانش موج می خورد.
به حرفش می خندم و کمی در جایم جا به جا می شوم:
-کدوم رابطه بابا دلت خوشه…اون فقط بهم گفت تا بیستم نیست و منم مرخصم. اینارو از بچه های شرکت شنیدم…یزدان اصلا به من نمیخوره!
آری یزدان به من نمی خورد. زیادی آن بالا بالاهاست…
-آره خب…اصلا توی محیط کاری هم درست نبود!
من و من می کند:
-کسی اینجا بوده…قبل از اینکه…من بیام؟!
جا می خورم. چه سوال عجیبی…لابد پیش خودش فکر می کند این ظاهر عجیب و غریب و هیبت مزخرف را برای کسی که احتمالا قبل از او اینجا بوده درست کرده ام. بیچاره در مخیله اش هم نمی گنجد همه ی اینها برای خودش باشد.
-مثلا کی؟
-نمی دونم…مثلا…مثلا…مهیارو کی دیدی؟
چه صریح! فکر می کند مهیار مهمانم بوده. از حساسیت خرج کرده و وظاهر نا آرامش، ته دلم خالی می شود:
-مهیارو سه چهار روز پیش دیدم…سیاوش نترس گفتم که دیگه با مهیار کاری ندارم. قبل از اینکه تو بیای خواب بودم.
نگاهش توی چشم هایم می چرخد:
-که اینطور…واسه ی عید برنامه ای نداری؟
در قنددان را بر می دارم، دوحبه قند در فنجانم می اندازم و در حال هم زدن جواب می دهم:
-چرا دارم بار و بندیل و می بندم برم جزایر قناری…حرفا می زنیا! خب خونه می مونم دیگه…
فنجان را تا نزدیک لب هایم می برم:
-آهان راستی دنبال خونه هم هستم…میخوام اینجارو خالی کنم!
-خوب کاری می کنی. اینطوری بهتره. منم چند جا می سپرم.
فنجان را روی نعلبکیِ گلدار می گذارم. صدای تق کردنش سوهانی می شود توی ذهن آشوبم. دست مردانه و بزرگِ سپیدش را از روی پایش بر می دارم و بین مشت کوچک خودم می فشارم:
-ممنون…اگه تو نبودی تا حالا از تنهایی دق می کردم.
اصلا هم یادم نیست، سیاوش توی بدترین شرایط تنهایم گذاشت و تازه چند ماهی است که برگشته.
-سیاوش کسی که دوستش دارم…کسی که دوستش دارم…
از فکری که به سرم زده قلبم ضربان زدن یادش می رود و نفس کم می آروم. فکرش هم زیادی منزجر کننده و تهوع آور است. چشم هایم را می بندم و در یک تصمیم آنی و بدون فکر کردن دست قوی اش را روی ران پایم می گذارم:
-تویی…!
سیاوش چند لحظه ماتش می برد و به دست خودش روی پای من خیره می ماند. بعد انگار برق کشنده و با ولتاژ بی نهایتی به تنش وصل کرده باشند، به رعشه می افتد و از روی مبل می پرد. بدون اینکه حتی یک کلام بگوید با گام های بلندی به سمت در می رود و من فقط به این فکر می کنم که اگر نجنبم از دستم می رود.
پشتش می دوم:
-سیاوش؟!!
به طرفم بر می گردد. انگشت اشاره اش را بالا می آورد و در هوا تکان می دهد. بلند و پشت هم بدون اینکه نفسی تازه کند، می گوید:
-یک کلمه هم نمیگی…من حرفات و نشنیده می گیرم و اصلا هیچ فکر بدی هم در این مورد نمی کنم. تو هم منظوری نداشتی…خیلی خب؟ تمومش کن…
فهمیده…می داند که بازیش می دهم. باورم نمی کند. می داند چه منظوری دارم ولی انگار می خواهد هر طور شده این رابطه را سرپا نگه دارد. می خواهد یک شانس دیگر به من بدهد و من…!
خوب می دانم که اگر اینک به خواسته ام نرسم، شاید دیگر هرگز چنین جسارتی پیدا نکنم:
-منظور داشتم…جدی گفتم. صبر کن! من…
صدای بلندش مشتی می شود و لب هایم را می بندد:
-من شبیه احمقام؟ آره؟ فکر کردی خرم؟
جوابش را نمی دهم. رو به رویش می ایستم و بدون هدر دادن زمان روی پاشنه ی پا بلند می شوم. دو طرف صورتش را بین دستانم قاب می گیرم و می ب.وسمش.
نه از آن ب.وسه هایی که باعث می شوند، احساس نشاط و سرزندگی کنم. فقط صورتم را بدون هیچ حسی توی صورتش فرو می برم. باید به او ثابت کنم تا چه حد جدیم…!
عاشقش نیستم…مردِ من نیست ولی خیلی جدی هستم…منظور دارم!
فقط چند ثانیه طول می کشد تا دلم به آشوب بیفتد و حالم بد شود. در یک لحظه هر دو یکدیگر را پس می زنیم و با هم لب به سخن باز می کنیم:
-چه غلطی می کنی؟!
-میشه از اینجا بری سیاوش؟!
حالت تهوع و عذاب وجدان گریبانم را سفت می چسبد و دیوانه ام می کند. حس می کنم چیزی تا ته حلقم بالا می آید.
سیاوش صدایش را بالا می برد:
-داشتی چیکار می کردی؟ دیوونه شدی؟ چه مرگت شده گلاره؟
نگاه خصمانه ای به سرتا پایم می اندازد و روی موهای طلایی و براقم خیره می ماند:
-اینا برای منه؟
صورتش از حس انزجار جمع شده. دستش را روی سینه اش می کوبد و مردمک چشمانم هدف تیر نگاهش می شود. چشم هایش خشمگین و سرخ شده اند.
صدایش اوج می گیرد:
-برای من؟ برای من این هیبتِ مزخرف و درست کردی؟ لعنتی ببین منو…من سیاوشم…چطور تونستی؟
می نالم:
-سیاوش تو رو خدا فقط برو…
بازوهایم را می گیرد و فشار می دهد. ناله می کنم…اهمیتی نمی دهد. از صدای بلندش پلک روی هم می گذارم…نفس هایش به گوشم می خورد:
توی تمام این سالا یه روزم نشد حتی توی فکرم یه زن خراب بدونمت. یه چیزی توی نگاهت بود…یه برق معصومیتی که نمیذاشت همچین فکری کنم. پاک نه ولی به چشمم معصوم بودی! اما حالا دیگه اون برق و نمی بینم. جنون می بینم…جسارت می بینم…حالا تاره دارم می بینم واقعا چجور زنی هستی! تازه الان برام روشن شد توبه ی گرگ فقط مرگه…الان دارم می بینم تو نه تنها یه زن خیابونی و خرابی که خودش و راحت در اختیار دیگران میذاره بلکه یه آدم بی چشم و رو و گرگ صفتم هستی. برو توی آینه یه نگاه به خودت بنداز تا خودتم ببینی تا چه حد زن بی حیایی شدی…!
صورتم از درد جمع می شود و سعی می کنم بازوهایم را از بین قفل محکم دستانش، آزاد کنم:
-فقط…برو…!
هولم می دهد و دستانم آزاد می شوند. به دیوار می خورم ولی چشم از نگاهش نمی گیرم. طوری نگاهم می کند، انگار به عزیزی از دست رفته.
سرش را با تاسف تکان می دهد:
پس فکر کردی می مونم بازی های کثیفت و تماشا می کنم؟! فکر کردی نمیرم؟
به در رسیده. واقعا دارد می رود؟ سیاوش هم…می رود؟! سیاوش تو هم می روی و تنهایم می گذاری؟
گریه کنان ناله می کنم:
-ببخشید سیاوش…نفهمیدم چه غلطی کردم…تقصیر مهیار بود. دیوونم کرد. واقعا متاسفم…
انگشتانش مشت می شوند و می لرزند درست مثل دل بی طاقت من. احساس آدمی را دارم که دارم از پرتگاه به پایین پرتاب می شوم و دست سیاوش تنها ریسمانی است که برای نجات بدان چنگ می زنم.
-منم همینطور…همیشه راجع به مهیاره…همیشه همه چیز به مهیار مربوط میشه… می بینی؟ تو نمی تونی کسی رو دوست داشته باشی گلاره. تو خودخواهی…واسه عذرخواهی کردن دیره. خیلی دیر…نا امیدم کردی. حالا می فهمم چرا مهیار حاضر نشد، راجع به تو جدی فکر کنه. حق و بهش میدم…هیچ کس حاضر نیست خودش و درگیر زنی مثل تو کنه. واست متاسفم…
تو هم سیاوش؟ تو هم مرا زن متفاوتی می بینی؟ لابد هستم دیگر…لابد که نه حتما هستم…هستم…من زن دیگری هستم. متفاوت با دیگر زن هایم.
ریسمانم رها می شود…
سقــــــــوط می کنم!
لال شده ام و فقط از شنیدن کلمات برنده اش اشک می ریزم. دستم را روی دهانم می گذارم. هنوز یک چیزی از حلقم بالا می آید. صدای بلند کوبیده شدن در که چهارچوبش را در جایش می لرزاند، مرا از جا می پراند و به من می فهماند…سیاوش هم…رفته!
هیچ کس نمی داند چه حسی دارد که آدم بده همیشه تو باشی. که همیشه غمگین و افسرده باشی…که منفورِ همه ی دنیا باشی…که بی ارزش و دوست نداشتنی باشی…که مجبور باشی همیشه دروغ بگویی…
که گاهی به سیاهی و گناه ایمان بیاوری…هیچ کس…نمی داند!
هیچ کس…!
قطره های چکیده روی گونه ام را پس می زنم و چشم های حتما سرخ شده ام را از اشک پاک می کنم. انگشتانم سیاه می شوند، هم رنگِ بخت و اقبالم می شوند…
از یادآوری نمایش وحشتناک و کثیفی که همین چند دقیقه پیش توی همین نقطه، به راه انداخته بودم، چیزی که در حلقم گیر کرده، بالا می آید و من به سرعت به سمت دستشویی می دوم.
حس آدمی را دارم که برادرش را بوسیده باشد. حال به هم زن است…!
روی زمین سرد و سخت می نشینم و هرچه را که در معده دارم، بالا می آورم. دوباره صحنه ی ب.وسه در ذهنم فلش می خورد. بی آنکه دیگر چیزی در معده ام مانده باشد، عق می زنم. حس می کنم با هر بار عق زدن، معده ی مفلوکم یک بار جمع و دوباره باز می شود. اشک همچنان می چکد. این بار از عق زدن های پشت هم…!
دستم را روی معده ام فشار داده و به دیوار تکیه می زنم. پشت بی لباس و لرزانم از سردیِ دیوار، مور مور می شود.
“شکست نمی خورم…من هرگز شکست را نمی پذیرم. سیاوش تو هم حرف های مهیار را زدی؟ قبول! شما راست می گویید. من بد…من نجس…من کثیف و دوست نداشتنی…همین ساکتِ آواره دنیا را زیر و رو می کند…فقط صبر کنید…!”
چند ساعتی می شود که رو به روی آینه نشسته و به زنی که نگاهم می کند، خیره شده ام.
ای زن…به نداشته هایت خیره نشو…تو خلق شده ای که نداشته باشی.
دستان لرزان و چندشناکت را از من دور کن. تو تنها به درد وجدانِ بی وجدانِ من می خوری.
بیا…باور کن…این آینه سرزمین عجایب توست…!
هرچه نداری در آن خلق کن و ایمان داشته باش از سر وجدان هم که شده، برای موهای فرضی ات، گلِ سر می آورم!
چشمان زن رنگ متفاوتی می گیرند. رنگ خاکِ باران خورده و براق نگاهم، سیاه شده. تنها برقی که می زند، صاعقه ای از دیوانگی است. دیگر معصومیت و پاکی در نم نگاهم، نمی لرزد.
از کی؟ یادم نمی آید. فکر کنم دو هزار سالی است که دیگر هیچ چیز مثل گذشته ها نیست!
اینی که توی آینه است…اون وقتا این شکلی نبود. انقدر سرد و بی رمق انقدر تنها و حسود…!
نگاه وارونه ی بازتابم رک و صریح می گوید که روزی از تصمیمم پشیمان خواهم شد. می گوید این یکی دیگر نهایت رذالت است. از دستش عصبانی می شوم. دندان هایم را روی هم می سابم و شیشه ی صورتی رنگِ عطر محبوبم که برای سیاوش کارساز نشد را از روی میز چنگ می زنم، جیغ می کشم و در نهایت عصیانگری آن را در دل آیینه فرود می آورم.
این روزها بوی گندِ گناه گرفته ام…انقدر زیاد که این عطرها هم چاره نمی شوند. خدایا این بار هم همچنان دخالت نکن خودم تا قیام قیامت می تازانم…!
دارم برای خدایم لالایی می خوانم تا چند صباحی مرا به حالِ حال به هم زنِ خودم بگذارد. از پسش بر می آیم. بدون خدا…خودم تنهایی…!
***
می بینی خدا…؟!
نیستی و اتفاقاتِ تلخ، ساده می افتند!
خسته ام…خوابم می آید که بیداری نداشته باشد. رفتنم می آید که برگشتن نداشته باشد. نبودنم می آید که بودن نداشته باشد. غروبم می آید که طلوع نداشته باشد. سکوتم می آید که حرف نداشته باشد. مردنم می آید که زنده بودنی نیاز نداشته باشد.
من خسته ام…این روزها، روزِ من نیست!
باید بگریزم. من باید از تمام آنهایی که دوستشان دارم، دور بمانم تا بیش از این آسیب نزنم. من به درد نمی خورم. تمام کسانی که دوستم داشتند، جز از بیهودگیِ من نصیب نخواهند داشت.
من هر روز کمتر می شوم. کمتر از هر روزی که می میرم. روزی تفاله های مرا از جایی جمع خواهند کرد. همین چشم ها که خیره می شدیدشان، همین دست ها که می فشردیدشان، همین ل.ب ها که مزه شان می کردید و خنده هایم…لبخندهایم…جدی نگیریدشان. من همیشه لبخند مترسکی می زنم. چیزی نمانده است. روزی تابوت های خاکستری، تن تکه تکه ام را تا ته دره های رسوایی و ناکامی به دوش خواهند کشید.
من باید بگریزم…به من سوی گریزی نشان دهید. به من فصلی جز پاییز نشان دهید…به من امید را نشان دهید…!
لیست شماره های سیو شده در گوشی ام را زیر و رو می کنم و آه می کشم. روی تماس گرفتن با سیاوش را ندارم. اصلا و ابدا…بعد از گذشتن دو هفته هنوز با هر بار فکر کردن به آن روز حالم بد می شود.
دارم از روزمرگی زخم می خورم. هر روزم مثل روز قبلی است. بدون هیچ حادثه ای…شبیه زن های خوب و سر به راه به روزمرگی چسبیده ام. روزهای هولناک و پر از تکرار را طی می کنم به امید یک اتفاق…به امید روزی که بگذارم شعله ها شروع به زبانه کشیدن کنند.
مهیار این بار از دستم در رفتی ولی بهای کارت را پس خواهی داد. هنوز نمی دانم چطور و کِی…اما به من کمی زمان بده. روزی خواهد رسید. وقتی که فکر می کنی شاد و امن زندگی می کنی، ناگهان همه ی لذت هایت به خاکستر تبدیل می شوند و در چشم و گوش و دهانت می روند. آن روز تو خواهی دانست که هر بدهی ای باید روزی پرداخت شود.
شاید روزی تو را ببخشم و دیگر دشمنم نباشی…شاید…! ولی مطمئنا این اتفاق قبل از اینکه به سزای عملت برسی نخواهد افتاد. بعد از آن می بخشمت و یکی از دشمن هایم را از دست خواهم داد!
و من نمی توانم دست از افسوس خوردن بردارم. باید قبول کنم که گم کردنِ یک دوست خیلی دردناک تر و وحشتناک تر از، از دست دادن یک دشمن است.
امروز حال و حوصله ندارم. روز اولی است که بعد از بیست روز مرخصی و سر و کله زدن با خودم، سرکار برگشته ام. غمگین و بی حوصله به تلفن ها و گه گاهی مراجعه کننده ها جواب می دهم. یزدان از سفر برگشته ولی سرکار نیامده. به او غر می زنم…خودش می رود پی خوشی اش به من هم هیچ خبری نمی دهد، خبر مرگش تا کی قرار است، سر کار نیاید تا من الکی اینجا ننشینم و از زور بی فکری آسمان و ریسمان نبافم. اختیار شرکت دست فرهان است و من هنوز او را ندیده ام.
می دانم با من مشکل دارد. شک ندارم هنوز از برخورد جسورانه ام، به شدت شاکی است. آن فنجان چایی که توی سر و صورتش خالی کردم، در واقع یکی از رخدادهای خوب زندگیم بود. اگر دوباره به عقب بر می گشتم، چنین شانسی را به هیچ عنوان از دست نمی دادم و دوباره همین کار را می کردم.
-سلام گلاره جون…
سرم را شتاب زده از روی میز بر می دارم و با حیرت به نینا خیره می شوم. رگ کردنم درد می گیرد و دستی به پشت سرم می کشم. درست شنیدم؟ گلاره جون؟ با من بود؟
از روی صندلی بلند می شوم:
-سلام…اوووم…آقای جاوید هنوز برنگشتن سرکار…اگه برای دیدنشون اومدی…
بین حرفم می پرد و با لبخند مژه های بلندش را روی هم می گذارد:
-نه عزیزم…یزدان که خونست اومدم خودت و ببنیم…
دهانم باز می ماند و چند بار پلک می زنم تا مطمئن شوم، خود نینا است که رو به رویم ایستاده و مرا عزیزش خوانده.
قبل از اینکه فرصتی برای جواب دادن پیدا کنم، ادامه می دهد:
-اومده بودم ازت عذرخواهی کنم…بابت همه چیز…
لبش را جلو می دهد و معصومانه می گوید:
-و البته اومدم بخاطر اون بار تشکر کنم…یادته که؟ اگر جلوی یزدان و نمی گرفتی معلوم نبود چی میشد.
ته لهجه ی انگلیسی اش حسابی طرز صحبت کردنش را بامزه و نمکین کرده. چال کمرنگ و کوچک روی گونه اش خیلی با چال عمیقِ مهیار فاصله دارد اما به صورت گرد و گونه های برجسته اش می آید. مانتوی یشمی رنگ پوشیده و موهایِ سیاه و لختش را فرق وسط باز کرده و دور صورتش ریخته.
با ناخون لاک زده اش بازی می کند و من من کنان ادامه می دهد:
-خب…خب می دونم کارایی که کردم خیلی زشت بودن و همینطوری ساده بخشیده نمیشن…برای همین فکر کردم برای تولدم دعوتت کنم. قول میدم بهت خوش بگذره و بتونی من رو ببخشی…اگر قبول کنی بیای خیلی خوشحال میشم.
مشکوک نگاهش می کنم…خب به نظر صادق می رسد. باورش می کنم…او واقعا پشیمان است. کم کاری که نکردم…آنروز ممکن بود، خیلی اتفاق ها بیفتد.
لبخند می زنم:
-نیازی به عذرخواهی نبود عزیزم…منم یه روز هم سن تو بودم و می تونم درکت کنم.
چشمانش از خوشحالی برق می زنند:
-راست میگی؟ فکر می کردم هیچ وقت منو نبخشی…پس میای؟
من و این همه بخشندگی؟ در واقع اصلا یادم نیست چرا باید از او عصبانی باشم. فقط همین…زمانی که گذشته باعث شده دیگر به تلافی کردن فکر نکنم.
خدایا یعنی می شود روزی برسد که دنبال تلافی کردنِ کار مهیار هم نباشم؟! می شود این بار سنگین از روی دوشم کنار رود و این دست های محکم از گریبانم دست بردارند؟
برای ترمیم کردن زخم روزمرگی و نه چیزی بیشتر، جواب می دهم:
-البته که میام…ممنون که دعوتم کردی.
چالش عمیق تر می شود:
-وااای…واقعا؟ خیلی خوب میشه…شمارت و برام بنویس. دلم میخواد بیشتر باهم دوست باشیم…در ضمن آدرس و هم برات مسیج می کنم.
شماره ام را می گویم و او توی گوشی اش ذخیره می کند:
-اینم شمارم دوست داشتی سیوش کن…منم خوشحال میشم بیشتر بشناسمت!
موبایلش را دوباره داخل کیف می گذارد:
-پس منتظرت می مونم…جشن هم سه شنبه از ساعت هفت تا هر وقت که یزدان اجازه بده ادامه داره…به من بود تا صبح کشش می دادم.
از آوردن اسم یزدان لبخند روی لبم می نشیند:
-برادرت نمی خواد برگرده سرکار؟
-چرا می خواست زود بیاد ولی با کارای تولدم سرش و گرم کردم…پیش خودمون بمونه بخاطر اینکه بعد از اون اتفاق هنوز حبس خونگیم، می خوام سرش تلافی کنم. الانم یواشکی اومدم بیرون…هنوز باورم نمیشه. من هیچ وقت قبلا اینطوری زندانی نشده بودم.
پس یزدان دست به کار شده و آزادیِ خواهرش را تا حد زیادی از او گرفته. مطمئنا همه ی اینها بخاطر حرف های من است. روی او تاثیر گذاشته ام…چقدر دیگر می توانم روی او تاثیر بگذارم؟ آنقدر زیاد که بیشتر از حالا به من اهمیت دهد؟
-بخاطر خودته…
پوفی می کشد و شانه بالا می اندازد:
-آره می دونم…خواهشا ادامه نده و از این حرفایی که مامان باباها میگن و تحویل من نده. پس سه شنبه شب می بینمت…
گوشی اش شروع به زنگ خوردن می کند:
-یزدانه…من دیگه زودتر میرم.
بدون اینکه منتظر بماند به سمت آسانسور می رود و تماس را برقرار می کند.
سه شنبه شب…حس خوبی نسبت به این سه شنبه شبِ مذکور دارم…!
***
سایه ی دودی را برمی دارم. تلق روی درش ترک خورده و مال خیلی وقتِ پیش است. محو و خیلی کم آن را پشت پلکم می مالم و با پد پخشش می کنم.
-گلاره واقعا می خوای اینو بپوشی؟
از توی آینه به مریم نگاه می کنم که در حال زیر و رو کردن لباسِ صدفی رنگِ من است:
-خب آره…چطور؟
لباس را روی تخت می اندازد و بدان خیره می شود:
-خیلی خوشگله ها…خیلی…ولی مناسب نیست. یقه اش بازه و کوتاهم هست. میدونی که بلاخره تو محیط کارت درست نیست.
ریمل را رو و پشت و از همه طرف به مژه های کوتاه و پرم می کشم و حسابی از خجالت کوتاه بودنشان در می آیم:
-محیط کاری کجا بود؟ فقط منم از بین بچه ها…گفتم که منم چی شد چنین شانسی نصیبم شد!
دستش را روی کمر براق و پر نگینِ لباس می کشد:
-آره می دونم…ولی رئیست که هست…فرهان هم همینطور…میدونم به این چیزا اهمیت نمیدی ولی من جای تو بودم اون مشکی بلندرو می پوشیدم. آستین توری داره و قشنگم هست.
نگاه بی میلی به لباسی که از داخل کمد تا زمین کشیده شده، می کنم و سرم را بالا می اندازم:
-خوشم نمیاد ازش…همینو می پوشم…کمکم می کنی موهام و باز کنم؟
از روی تخت پایین می پرد:
-همیشه کار خودت و میکنی…وقتی میگم درست نیست یعنی درست نیست دیگه…
بیگودی ها را یکی یکی باز می کند و حلقه های براق و طلایی مو دورم را می گیرند. به خاطر بلندی و حجم زیادشان واقعا فوق العاده شده. ابروهای کمرنگ و کم پشت ولی خوش حالتم را مداد می کشم. نگاهم بین رژهای روی میز می چرخد. سرخ به نظر انتخاب جسورانه ای می آید ولی من تصمیم دارم جسارتم را کمتر کنم.
رژ گوشتی و ماتی را انتخاب می کنم و چند بار روی لبم می مالم. رژگونه را هماهنگ با رنگ رژم می زنم.
-گلاره بیا و دختر خوبی باش و این لباس و نپوش…
حرف را عوض می کنم:
-به نظرت چتری هامو بریزم تو صورتم بهتره یا فوکول درست کنم و بالا جمعشون کنم؟
-چه می دونم! دارم با تو حرف می زنما…
-راستی مگه نمی خواستی به سیا زنگ بزنی؟
-ای وای یادم رفت…
نگاهی به ساعت می اندازد:
-نمی دونم چرا اون زنگ نزد!
سراغ گوشی اش می رود و من بلاخره نفس راحتی از دستش می کشم.
لحظه ی اولی که مریم را دیدم حس بدی داشتم…او مریم همیشه بود البته چیزی نمی دانست ولی همین رفتارهای معمولی و همیشگی اش باعث شد تا احساس راحت تری داشته باشم. مطمئنا اگر می فهمید مردش را ب.وسیده ام، همینطور آرام و مهربان نمی ماند.
ساعتِ بند استیل و ظریفِ رُلکسم را با آرامش می اندازم و خدا را شکر می کنم که مهیار کادوهایش را از من پس نگرفت. ناخودآگاه حواسم می رود پیش صحبت مریم و سیاوش.
-چرا زنگ نزدی؟!
-…
-حرف نزن…قهرم!
-…
-قهــــــرم!!
گوشی را قطع می کند و نگاهم روی لبخند شیطانش زوم می شود:
-بهت نمیاد این ناز کردنا مریم…لــوس!
به حرفم بلند می خندد و بین خنده می گوید:
-لوس بازی و ناز کجا بود؟ خواستم اون زنگ بزنه. من که خطِ کدِ دوازده و پولِ زیاد ندارم. شارژم تموم میشه…الان زنگ میزنه…میگی نه نگاه کن!
هنوز فرصت درک حرفهایش را پیدا نکرده ام که موبایل توی دستش زنگ می خورد.
ابرویی برایم بالا می اندازد و جواب می دهد:
-مگه نگفتم قهرم؟ چرا زنگ می زنی؟
دست از کنجکاویِ بی دلیل بر می دارم و تا فرصت هست و مریم سرش گرم، لباس را می پوشم. یقه ی لباس را درست می کنم تا قشنگ روی سینه ام بخوابد و چین های دامنش را باز می کنم. قدش تا کمی بالاتر از زانو است و دامن آزادش یک عالمه چین زیبا دارد. پارچه ی بالا تنه اش توری است و برای جلوگیری از دیده شدنِ پوست بدن، زیرش پارچه ی ماتی کار شده. پشتش هم به صورت هفتی باز است.
یادم می آید مهیار سر خریدن این لباس چانه می زد که چنین لباس گران و پر زرق و برقی به چه دردت می خورد و من هم پایم را در یک کفش کرده بودم که اگر این لباس را برایم نخرد دیگر با او حرف نخواهم زد.
آهی می کشم.
یک چیزی را هرقدر تلاش کنم، نمی توانم انکار کنم…
آدم ها عوض می شوند…احساسات تغییر می کنند و عشق ها می میرند ولی خاطرات…آن ها همیشه به قوت خود باقی می مانند.
روزی به در و دیوار این خانه قول بازگشتن مهیار را داده بودم…سوراخ سمبه ها را با خاطرات پر کرده بودم تا از سرما و رخوتی که خانه از نبودش به خود گرفته بود، در امان بمانم. حالا می دانم نمی آید و من هم دیگر منتظر بازگشتش نیستم فقط خاطرات در سوراخ سمبه ها جاگیر شده اند. کاری نمی شود با آن ها کرد.
-کار خودت و کردیا آخرش…من که زبونم مو درآورد از بس تو رو نصیحت کردم. زود مانتوتو بپوش سیاوش داره میاد دنبالم تو رو هم می رسونیم.
لرز می گیرم و سریع می گویم:
-نه مریم من خودم میرم…
-با این سر و وضع؟ فکر کردی میذارم؟
واقعا هم نگذاشت انقدر گفتم نه که شک کرد و من ترسیدم. مجبوری قبول کردم با آنها بروم ولی خدا می دانست که اصلا دلم نمی خواست حالا حالاها دوباره سیاوش را ببینم. روی حرف زدن با او را نداشتم. مریم وقتی کفش هایم که پاشنه های فوق العاده بلندی داشتند را دید، بلند خندید.
متعجب علت خندیدنش را پرسیدم و او گفت خدا می داند چند بار قرار است به بهانه ی پاشنه ی کفشم خودم را در بغل مردهای پولدار و بالاشهری بیندازم.
من هم گفتم از لج تو هم که شده، مستقیم خودم را می اندازم در بغل یزدان.
با سری پایین و شرم سوار ماشین می شوم و زیر لبی سلام می کنم. سیاوش جواب سلام مریم را به گرمی می دهد و من هم آن را به حساب سلام دست جمعی می گذارم.
-گلاره جایی میره؟
نپرسید گلاره جایی میری؟ یعنی با من نبود…یعنی تو لطفا همینطور خفه بمان.
مریم کمربندش را می بندد و جواب می دهد:
-داره میره تولد…فکر کردم با این آرایش و سر و وضع با تاکسی و آژانس نره بهتره. گلاره آدرس و بده سیاوش….
-آهان…
همین…هیچ اظهار عقیده ای نکرد. آدرس را از روی مسیج نینا خواندم و بعد ساکت شدم. چشم های سیاوش را از داخل آینه می دیدم. غمگین و سرد به نظر می رسید. چیزی در نگاهش گم شده بود. شاید یک برق…مثل همان برقی که او دیگر در نگاه من نمی دید.
مردمک هایش که تا مژه هایش بالا می آیند…نگاهش که از داخل آینه با نگاه من گره می خورد، پر از خالی شدن می شوم. دلم می ریزد و نگاهم را می دزدم.
اگر در حالت همیشگی بودیم، احتمالا تا برسیم سیاوش کلی توصیه می کرد و یک عالمه سوال می پرسید. ولی حالا؟!
مریم یک ریز صحبت می کند. نه من گوش می دهم نه سیاوش مشتاق به نظر می رسد. آرنج یک دستش را به قاب پنجره تکیه داده، دستش را روی پیشانی اش فشار می دهد و فقط با یک دست فرمان را کنترل می کند.
آهی می کشم و تا برسیم در سکوت به تماشایِ فضای بیرون پنجره مشغول می شوم.
***
از زور خستگی فقط می توانست به این فکر کند که وقتی میهمانان بروند، می خواهد یک شبانه روز بخوابد. خودش عملا کاری نکرده بود ولی نینا آنقدر خرده فرمایش و دستور داشت که تقریبا همه را از کت و کول انداخت. حتی فرهان که همیشه از زیر کار در می رفت. جوری در مورد جشن تولد هجده سالگی اش حرف می زد انگار قرار است، تحولِ عجیب و تازه ای در تاریخ رخ دهد.
نگاهی به ساعتی که زیر آستین کتش رفته بود انداخت. کمی از هشت گذشته بود. حساب کرد حتی اگر مهمانان نیمه شب هم به رفتن رضایت دهند، باز هم باید چهار ساعت دیگر منتظر می ماند. اصلا از جشن تولد و این لوس بازی ها خوشش نمی آمد. نینا هم که انگار آفریده شده بود، برای لوس بازی…!
سرش را بلند کرد و دست از نگاه کردن به نوک کفش های براق و سیاهش برداشت. نگاه ناباورش از بین جمعیت حاضر پیچ خورد و روی دختری افتاد که با زور می شناختش…!
گلاره با ظاهری متفاوت با همیشه جلوی پله ها ایستاده بود و با احساس غریبگی سرش را مدام به این سو و آن سو می گرداند. حرکت مواج موهایش روی سر شانه هایِ عریان و خوش تراشش، چشم را می زد.
لباس صدفی رنگ و توری، اندام زیبایش را تنگ در بر گرفته بود و آستین های حلقه ای و شیار دارِ لباسش از روی سر شانه ها گذشته و تا زیر سینه اش ادامه داشت. یقه ی باز و حلالیِ لباس، سینه های پر و خوش فرمش را تا حد زیادی در معرض نمایش گذاشته بود!
دست هایش مشت شدند. رگ های مارپیچ و آبیِ دستش بیرون زدند و حس کرد همین حالا به یک گیلاس شراب نیاز دارد تا بر اعصابش مسلط بماند.
حس خیلی بدی داشت…از دیدن آن لباس بدن نما و سر و سینه ی برهنه ی گلاره حس بدی به بند بند وجودش سرازیر شد.
موهای آزاد و فر خورده اش، وحشیانه دورش رها شده و دلبری می کردند.
آزاد و رها…وحشی و جذاب…
اینها صفت هایی بود که در عین انکار کردن گلاره را ناخواسته کنارشان نشاند. نمی توانست مثل همیشه خوددار بماند. گلاره با این معصومیت وحشی گونه اش، نگاه سرد و سنگیش را به سمت خود می کشید.
عین آهوی معصوم و بازیگوشی که رمیده باشد و عمیقا بخواهی دستت را بیندازی و آن را بگیری…دلش می خواست این وحشیِ آرام را، رام کند.
مشت هایش بیشتر فشرده شدند…
در آن لباس روشن توری درست مثل فرشته ها شده بود.
امکان نداشت…امکان نداشت…!
چشم از آن صورت معصوم و بچه گانه که با آن لباسِ درخشان و جذاب تناقض زیبایی ایجاد کرده بود، گرفت و سرش را پایین انداخت. چیزی نمانده بود نگاه گلاره به او بیفتد ولی او با احساس بدی که از لحظه ی دیدن گلاره گریبانش را چسبیده بود و داشت خفه اش می کرد، بین مهمانان گم شد.
خودش هم درک نمی کرد چرا تا این حد حس بدی دارد. انقدر احساسات متناقض و بد و خوب دورش را گرفته بودند که حتی فرصت نکرد به این فکر کند که گلاره اینجا چه می کند!
فرهان را چسبیده به ستونِ کنار پله های عریضی که به طبقه ی بالا می رفتند، پیدا کرد. دستش گیلاسی بود و سرش را داخل گوشی اش فرو برده بود. خودش را به او رساند و بی هوا نوشیدنی توی دستش را گرفت. محتویات داخلش را یک نفس سر کشید و بعد آن را دوباره توی دست های در هوا مانده ی فرهان گذاشت.
فرهان با تعجب یک نگاه به گیلاس انداخت و یک نگاه به یزدان:
-اون که آب نبود!!
یزدان دست در جیب های کتش کرد و جواب داد:
-خودم میدونم چی بود…
فرهان یک ابرویش را بالا انداخت اما هنوز کم و بیش حواسش به اس ام اس دادنش بود:
-چی شد تو که می گفتی توی تولد یه دختر هجده ساله نباید الکل سرو شه…اون و خودم از توی بار برداشته بودم. زود برو برام پرش کن!
یزدان چپ چپ نگاهش کرد:
-خواستی خودت برو پرش کن…
فرهان کاملا توجهش را به یزدان داد و گیج و منگ از تغییر ناگهانیِ او گوشی اش را در جیبش گذاشت:
-چیزی شده؟
یزدان شانه بالا انداخت:
-نه…باید چیزی شده باشه؟
-آره خب…یادم نمیاد قبلا تو رو حتی به اندازه انگشتای یه دستمم در حال الکل خوردن دیده باشم.
یزدان سرش را پایین انداخت:
-گفتم که چیزی نشده…
همان لحظه نینا با لباسِ سیاه و فوق العاده زیبایش از کنار آن دو گذشت و رو به یزدان گفت:
-کیک و هنوز نیاوردن…اگر تا یه ساعت دیگه نرسن باید کل شیرینی فروشیشون و روی سرشون خراب کنی…
یزدان جوابش را نداد. تجربه ثابت کرده، سر و کله زدن با نینا فقط هدر دادن انرژی است.
نگاه فرهان با نینا دور شد:
-یزدان دقت کردی خواهرت جدیدا چه دافی شده؟
یزدان با شنیدن این حرف طوری سرش را بالا آورد که فرهان فکر کرد مهره های گردنش شکست و جوری او را بر انداز کرد که سریع ادامه داد:
-چون من هیچ وقت به این موضوع دقت نکردم…هیچ وقت…!
یزدان دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و خندید. تنها کسی که می توانست گاهی او را از پوسته ی ظاهری اش خارج کند و به خنده بیندازد، فرهان بود.
فرهان یادش رفت می خواست دلیل تغییری ناگهانی رفتار او را بداند. اگر خود یزدان بود، به این زودی ها بی خیال نمی شد.
-اِ…اِ…اِ…اون گلاره نیست؟
لبخند روی لب یزدان ماسید و بی آنکه به جایی که فرهان اشاره می کرد نگاه کند، آهی کشید:
-چرا خودشه…
-تو که اصلا نگاه نکردی!
-قبلا دیدمش…
-ببین عجب چیزی زیر اون مانتو و مقنعه بوده ما توجه نکرده بودیما…
یزدان چشم هایش را باریک کرد:
-تو که می خواستی تا آخر عمر ازش متنفر باشی!
-اون بحثش جداست…
-دور و ورش نمی پلکی فرهان…من اصلا دلم نمی خواد قضیه ی نیلوفر تکرار شه.
-خب حالا تو هم…این اینجا چیکار میکنه؟ تو دعوتش کردی؟
-نه…منم نمی دونم ولی خب یه حدسایی می زنم…
-چه حدسایی مثلا؟
یزدان پوزخندی زد و سرش را جلو کشید:
-کی از همه بیشتر دنبال دردسر میگرده؟
فرهان بی آنکه حتی فکر کند، جواب داد:
-معلومه دیگه نینا…خب پس بذار روشنت کنم…نینا الان رفت گلاره رو بغل کرد همچین حسابی چلوندش و بعدم با همون لبای رژی ماچش کرد و…بله…انگار دارن میان این طرفی!
یزدان دیگر نتوانست خوددار بماند. پیچ و مهره های گردنش شل شدند و سرش را برگرداند. گلاره کنار نینا قدم بر می داشت و با تعجب و شگفتی به در و دیوار و وسایل خانه نگاه می کرد. از اینکه گلاره اینطور به شکوه و عظمتِ خانه خیره مانده بود، خوشش نیامد ولی نمیشد انکار کرد…
برق این چشم ها او را به یاد معصومیتِ نگاه یک آهو می انداخت. لرزش برق نگاهش، چیزی شبیه به…شبیه به…پوفی کشید و سرش را پایین انداخت. چطور باید چیزی را توصیف می کرد که قبلا شبیهش را ندیده بود؟!
قبل از اینکه گلاره متوجه نگاهش شود رو گرفت. فرهان دستی به شانه اش زد و در حالی که طبق عادت همیشگی اش موقع حرف زدن دست هایش را در هوا تکان می داد، تند و پشت سر هم گفت:
-حالا اینارو ولشون کن…قبل از این که بیای داشتم به این فکر می کردم که الان حدود سه ساله که از زنت جدا زندگی می کنی و با حساب تقریبیِ من ۱۰۹۵ روزه که س.ک.س نداشتی. زنت که رفته پی خوشیِ خودش و تو همچنان من نمی فهمم به چی متعهد موندی..ولی…
کلماتش را غلیظ تر کرد و در حالی که به خودش اشاره می کرد گفت:
-ولی من به عنوان یه دوستِ خوب وظیفم اینه که هر چه زودتر جلوی گندیدگیِ تو رو بگیرم…داری می ترشی پسر…فکر نکن فقط دخترا می ترشن. به خدا اگر من موقعیت تو رو داشتم نمی ذاشتم حتی یه جنس لطیف هم روی کره ی زمین دختر بمونه…خب اگر راهنماییِ من و بخوای اون دختره که لباس آبی پوشیده برای شروع عالیه…
و با چشمانش به دختر قد بلند و جذابی که گوشه ای ایستاده بود و با دوستانش می خندید، اشاره کرد. یزدان متعجب از این اندازه گیریِ دقیق، نگاه بی میلی به دختر انداخت و سرش را تکان داد:
-راهنماییت رو نمی خوام. ترجیح میدم چهار چشمی حواسم به خواهرم باشه که توی مهمونیِ تولدش، هرچی تا حالا برای دور نگه داشتنش از مواد تلاش کردم و به فنا نده. سمیرا هم اومده حواست باشه خانوما گوشاشون تیزه حرفات و بشنوه فاتحت خوندست.
این را گفت و دوباره به بهانه ی مراقبت از خواهرش، نگاه گذرایی هم به گلاره انداخت.
***
دست خودم نیست که نمی توانم نگاه از این همه زیبایی و جلال بگیرم. مدام مردمکم از ستون های بلند بالا می رود و از سقف وسیع خانه و لوستر های پرشاخه تا کف سنگی و براق سُر می خورد.
یزدان و فرهان را کنار یکی از ستون ها می بینم. فرهان گاهی نگاهش به ما می افتد و سریع آن را می دزد ولی یزدان اصلا حواسش نیست. خب من انتظارِ نگاه های آن چنانی و برخوردی که از شدت مجذوب شدن، منجر به افتادن گیلاس از دستش شود و نتواند چشم از ظاهر متفاوتم بردارد را از یزدان نداشتم. کلا از آن تیپ ها نیست ولی کمی توجه می توانست، حسابی خوشحالم کند.
نینا پشت هم حرف می زند ولی من حواسم به او نیست. چند قدم رسیده به آنها برسیم که فرهان چیزی دم گوش یزدان می گوید و او بلاخره به سمتمان بر می گردد. باز هم از آن نگاه ها خبری نیست…بی تفاوتِ بی تفاوت است.
یادم می آید یک بار با فرناز صحبت می کردم و او طبق معمول خبرهای دستِ اول را تحویلم می داد، که صحبتمان به یزدان کشید. او می گفت اکثر دختر های شرکت یزدان را «جیگر» صدا می کنند و خودش می گفت یزدان «عتیقه» است. با شور و شوق توضیح داد که یزدان از دخترهای کمر باریک و سینه درشت و قد کوتاه خوشش می آید. به نفع خودش حرف می زد چون این ویژگی ها را داشت و لابد رویای اینکه مورد توجه یزدان باشد را می دید. من هم این ویژگی ها را داشتم ولی یزدان توجهی به من نکرد پس فرناز چرت و پرت می گفت.
فرهان در آن کت و شلوار طوسی و براقش شبیه ماشینِ شاسی بلند و سیلورِ یزدان به نظر می رسد. یزدان مثل همیشه مرتب ولی ساده لباس پوشیده است. کت و شلوار مشکیِ مات با کروات مشکی و راه های طوسی…با تمام سادگی باز هم بخاطر قد و بالای بلند و هیکل درشتش از فرهان بیشتر به چشم می آید.
قبل از آن دو سلام می کنم و کنار یزدان می ایستم. البته نه از روی قصد. نینا بینمان را خالی می کند و ما ناخودآگاه کنار هم قرار می گیریم.
یزدان با احترام سری تکان می دهد و می گوید:
-خوش اومدی…هرچند که انتظار دیدنت و اینجا نداشتم.
با این حرفش موذب می شوم و لب می گزم:
-نینا بهتون نگفته بود؟ اون دعوتم کرد!
این مدت دوری باعث شده دیگر نتوانم با او راحت صحبت کنم.کلا طرز برخوردم با یزدان چه بخواهم و چه نخواهم، با دیگران فرق می کند. رفتارش ایجاب می کند، نتوانم هرطور می خواهم با او حرف بزنم. گاهی هم که زیاده روی می کنم، خودش این جسارت را به من می دهد.
فرهان مزه می اندازد:
-جانِ من؟ نینا باز می خوای چه آتیشی بسوزی؟ آخرین باری که یادمه شما دو تا سایه ی هم و با تیر می زدید.
نینا زبانش را نشان او می دهد:
-تا چشات کور شه…
یزدان اخطار می دهد:
-نینا؟!
نینا صاف می ایستد و غر می زند:
-همش تقصیر فرهانه اذیتم می کنه…
بعد دوباره قایمکی نوک زبانش را بیرون می کشد. به این حرکتش که اتفاقا از دید یزدان هم پنهان نمی ماند، می خندم.
رو به یزدان می پرسم:
-نمی خواید برگردین سرکار؟
فرهان به یزدان اجازه ی جواب دادن، نمی دهد و با حاضر جوابی می گوید:
-پس من بوقم؟
یکی از آب میوه هایی را که داخل سینی چیده شده و مردِ مسنی آن را جلویم نگه داشته، بر می دارم و جواب می دهم:
-از نظر من دزدی به تو بیشتر میاد تا ریاست…
نینا با صدای بلندی می خندد. من هم ابروهایم را برایش بالا می اندازم.
از شدت حرص دندان هایش را روی هم می سابد:
-تو هنوز آدم نشدی؟ اشکال نداره…خودم آدمت می کنم.
یزدان آتش بس می دهد:
-تمومش کنید…
موبایل فرهان زنگ می خورد. در حالی که نگاهش به صفحه ی در حال خاموش و روشن شدن گوشی اش است، می گوید:
-باید این و جواب بدم…احضار شدم! شانس آوردی گلاره.
منتظر نمی ماند و می رود تا جواب تلفنش را بدهد. چند دقیقه نگذشته که چند تا از دوستانِ نینا می آیند و او هم سراغ دوستانش می رود.
یزدان طوری سکوت کرده که من هم حیفم می آید، این همه آرامش را پر دهم.
نفسش را بیرون می دهد و سرش را جلو می آورد:
-می خوای توجه مردارو به خودت جلب کنی؟
حیران و متعجب از شکستنِ سکوتی که فکر نمی کردم حالا حالا ها حتی ترک بردارد، آن هم با چنین کلمات کوبنده ای، تقریبا جیغ می کشم:
-چـــی؟!
نگاهش از سر تا پایم را خجالت می دهد و پوزخند می زند:
-جای تاسف داره…شبیه زنای خیابونی شدی!
دردم آمد…عجیــــب درد داشت…!
خــــدا…تا سه نشود، بازی نمی شود نه؟ سومی را هم زدی؟ خیالت راحت شد؟
از اینجا تا رویاهایم چقدر دیگر باید بدوم؟ چند بار دیگر باید زمین بخورم؟ خسته شدم از این همه زمین خوردن…
درد داشت خدا…درد داشت!!!
به نفس نفس میفتم…انگار که سربالاییِ ناتمامی را یک نفس دویده باشم:
-چطور جرات می کنی بهم توهین کنی؟
پوزخندش کنار نمی رود که نمی رود.
پوزخند های یزدان انقدر عمق دارند که ناخودآگاه در ظاهر و باطنت دنبال چیزِ اشتباهی می گردی. می خواهی تمام هیکلت را عوض کنی تا شاید، آن پوزخندِ پر معنایش کنار برود و اجازه ی نفس کشیدن بدهد.
ابروهایش بالا می روند:
-بهم این اجازه رو نده…چطور وقتی خودت احترام خودت و نگه نمیداری من باید نگه دارم؟
بی آنکه بخواهم چشمانم پر می شوند…گفتم که خیلی درد داشت.
در حالی که چند قدم را عقبی می روم، زیر لبی زمزمه می کنم:
-لعنت به تو…ازت متنفرم!
از درکِ وسعتِ نفرتی که در کلام و نگاهم یدک می کشم، ناتوان می ماند و علنا جا می خورد. لب هایش را روی هم فشار می دهد و آنها را کمی می جنباند ولی صدایی از حنجره اش خارج نمی شود. یک قطره می چکد و بلاخره نگاهم را می گیرم.
به قد و قامتت نناز، آهـــای بلندِ بی خبر…
درختا باز قد می کشن، حتی تو سایه ی تبر…!
بر می گردم و به سمت دری که نمی دانم به حیاط باز می شود یا تراس، گام های بلند برمی دارم. فقط می خواهم بروم…بروم و نفسی بگیرم. دارم در میان هجومِ این احساساتِ زبان نفهم، خفه می شوم.
در تراسِ سپید و بزرگ که یک دست میز و صندلیِ آلبالویی رنگ در آن چیده شده، می ایستم و دم عمیق و پرلرزشی می گیرم. چند قطره دیگر می چکد. نمی دانم تا به حال شده کسی از گریه ی زیاد به این حس برسد که قطره ها، چشم هایش را می سوزانند یا نه! این اشک های به ظاهر لطیف دارند، حدقه ی چشم هایم را به آتش می کشند.
بی اراده گوشی ام را از توی کیف دستی ام خارج می کنم و برای سیاوش می نویسم:
-عذاب وجدان دارم سیاوش. این همه عذابی که دارم از بی توجهی هات می کشم کار خودمه…پای تو نیست. متاسفم که ناامیدت کردم.
سِند را می زنم و موبایل را به جای اولش برمی گردانم. نمی فهمم چقدر می گذرد، فقط با دیدن سایه ی بلندی که از روی من می گذرد و به سمت خیابان می رود، بی آنکه به عقب نگاه کنم، اشک هایم را پاک می کنم.
-اینجایی؟ دنبالت می گشتم.
پوزخند صدا داری می زنم و به سمتش برمی گردم:
-چیزِ دیگه ای هم مونده بود که بخوای در ادامه ی حرفای زیبات بگی؟
از دیدن چشم و گونه های ترم جا می خورد:
-گریه می کردی؟
سوالش را نادیده می گیرم و می گویم:
-میشه تنهام بذاری؟
ابروهایش را بالا می اندازد:
-مثل اینکه اینجا تراس خونه ی خودمه!
دندان قروچه می کنم و با حرص و لج می گویم:
-مسئله ای نیست…من میرم!
از کنارش که رد می شوم، دستش را از جیب شلوارش خارج می کند و آن را دور بازویم می پیچد. با فشار خفیفی مرا به جایِ اولم بر می گرداند و سریع دست از بازویم می کشد.
-ناراحت شدی؟
دست هایم را زیرِ سینه ام جمع می کنم و طلبکار جواب می دهم:
-نه خیلی هم خوشحال شدم…معلوم نیست؟
نگاه خیره اش وادارم می کند، به صحبتم ادامه دهم:
-تا اون جایی که من چک کردم توی اون سالن پر از خانوماییِ که مثل من یا حتی خیلی بدتر از من لباس پوشیدن…یکیش خواهر خودت…این حرفارو به خواهرتم می زنی؟
لب می گزد و من همچنان ادامه می دهم:
-چرا تو چیزایی که بهت هیچ ربطی نداره دخالت می کنی؟!
-نه…مثل اینکه واقعا خیلی بهت برخورده…یخورده تند رفتم ولی دلیل داشتم. خواهر من با تو خیلی فرق داره. من از اینکه آدما رنگ عوض کنن بدم میاد. می دونم بازم دلیل موجهی برای حرف زشتی که بهت زدم نیست ولی من تو رو همچین دختری نشناختم. از نظر من همیشه تو یه دختر پر و با تجربه بودی. همینکه توی روشن کردنِ من در مورد اعتیاد نینا انقدر با تجربه عمل کردی، نشون میده خیلی عاقلی…تو اینی که سعی داری نشون بدی نیستی…اگر همه ی اون زنایی که توی سالنن رو مثل تو می دیدم شک نکن به همشون این حرف و می زدم.
دم عمیقی می گیرد:
-ولی با این حال قبول دارم تند رفتم…بذار به حساب اینکه از این همه تغییر خیلی جا خوردم…
یک دم عمیق دیگر از هوای اطراف وارد شش هایش می کند و زیر لبی می گوید:
-لعنتی…
به من خیره می شود:
-این بو…برای توئه؟
انقدر از سوالِ غیر قابل پیش بینی اش جا می خورم که یادم می رود، چقدر دلخور بودم:
-چی؟ بو؟
چند بار بو می کشم. بوی عطر تلخ و تندِ یزدان که اتفاقا عجیب آشناست و بوی عطر زنانه ی خودم که همیشه می زنم.
-عطرم و میگی؟
جلوتر می آید و سرش را به سمت من می کشد. بینی اش با فاصله ی چند سانتی روی سرم می نشیند:
-نه…نه…عطر نیست…بوی بنفشه است…از موهاته!
دهانم باز می ماند…عجب شامه ای!!! این بوی بنفشه از شامپویی است که صبح به موهایم زدم و حالا زیر عطر و بوی لوازم آرایشی حبس شده.
-مال شامپومه…چطور مگه؟
-من عاشق بوی بنفشه ام…موقع حرف زدن حواسم و پرت می کرد.
لبخند می زنم و می گویم:
-می خوای حواس منو پرت کنی؟ که بخاطر حرف زشتت ببخشمت؟ فایده نداره…بابت این یکی دیگه واقعا باید بگی که متاسفی.
سرش را عقب می کشد و دست از بو کشیدن موهایم بر می دارد:
-محاله…
-حتی بخاطر اشتباهاتی که در برابر دیگران انجام میدی؟
-به هر دلیلی…دلت و صابون نزن هیچ وقت این کلمه رو ازم نمی شنوی…
حرصم می گیرد و با لج می گویم:
-هیچ وقت نگو هیچ وقت!
لبش را جلو می دهد و با کشیدن دستش زیر چانه، وانمود می کند که در حال فکر کردن به حرف من است.
دستش را پایین می اندازد و پلک اطمینان بخشی می زند:
-هیچ وقت…
حرف را عوض می کند تا بیشتر پاپیچش نشوم:
-دختر لوسی نیستی ولی خیلی زود اشکت درمیاد…دلیل این همه اشک ریختن و نمی دونم ولی این و از من بشنو…هیچ آدمی…چه من چه هر کسِ دیگه ای لیاقت اشک های تو رو نداره. چون اگر یه نفر لیاقت این اشک هارو داشته باشه اصلا تو رو به گریه نمیندازه!
چه نصیحتِ جسورانه ای:
-پس تا حالا نشده از کسی انقدر ناراحت شی که گریه کنی؟
قبل از او جواب خودم را می دهم:
-آهان…مردای واقعی که هیچ وقت گریه نمی کنن…
مهیار این را همیشه می گفت…او همیشه به من می گفت یک مرد واقعی هرگز اشک نمی ریزد!
سرش را به معنای رد حرفم تکان می دهد:
-این حقیقت نداره…اونی که هیچ وقت گریه نمی کنه اصلا آدم نیست…یه مردِ واقعی توی خلوتش گریه می کنه!
دیدی مهیار؟ تو اصلا آدم نیستی…از این یکی خیلی خوشم آمد. حرف به جایی بود…!
برق زنجیری که دور گردنش را رد کرده و زیر بلوزِ سپیدش پنهان شده، چشمم را می زند و توجهم را به خودش جلب می کند.
جسارت به خرج می دهم و دستم را به سمت زنجیر می برم. بی حرف به دستم خیره می شود. زنجیر را بیرون می کشم و پلاکش کف دستم برق می زند. پلاک که نه یک حلقه ی براق و مردانه ی طلا سپید جای پلاک را گرفته.
سرم را بالا می برم و در چشمانِ سیاه و مرموزش خیره می شوم:
-این حلقه…حلقه ی ازدواجته؟
-اوهوم…
روی سه نگینِ براقی که سطح رینگِ ساده اش را مزین کرده، دست می کشم و می پرسم:
-پس چرا توی گردنته؟
-برای چی می پرسی؟
حلقه و زنجیر را رها می کنم:
-محض کنجکاوی…
زنجیر را داخل بلوزش می اندازد:
-پس محض رفع کنجکاویت بهت میگم…بخاطر اینکه یادم بمونه هنوز این ازدواج به گردنمه…که همیشه حواسم و جمع کنه نباید زیاده روی کنم.
-خب پس چرا نمیندازیش دستت؟
-چون خودم و متاهل نمی دونم ولی متعهد چرا…ازدواج مقدسه لااقل برای من که اینطوره…
رویم را به سمت خیابان بر می گردانم:
-سخت میگیریا…خب چرا زنت و طلاق نمیدی تا راحت شی؟ هنوز دوستش داری؟
-نه…دوستش ندارم…هیچ وقت نداشتم!
گیج تر می شوم و دوباره می پرسم:
-پس چرا…
به تندی می گوید:
-این چیزا شخصیه…میشه انقدر سوال نپرسی؟
با دل خوری رو می گیرم و دستم را روی نرده های آهنی می گذارم:
-باشه دیگه نمی پرسم…
بعد از چند ثانیه سکوت پوفی می کشد و می پرسد:
-بازم ناراحت شدی؟
جوابش را با عصبانیت می دهم:
-آره شدم…چرا انقدر عجیبی؟ تا میام باور کنم رفتارت دوستانه است، یهو تند میشی.
موبایلم زنگ می خورد. بی توجه به او جواب می دهم:
-الو…
جوابی نمی شنوم و بوق اشغال می خورد. نگاه به صفحه ی گوشی می اندازم. تعجب می کنم…سیاوش بود؟ پس چرا حرف نزد؟
شماره اش را می گیرم ولی رد تماس می کند.
-دوست پسرت بود؟
شماره را دوباره می گیرم:
-اینم شخصیه…
به جای اینکه عصبانی شود و مثل من قهر کند به حرفم می خندد:
-تلافی کردنم بلدی؟
دوباره رد تماس می کند. بار سوم گوشی اش خاموش است.
-وقتی جواب نمیده یعنی دلش نمیخواد باهات حرف بزنه…
-هیچم اینطور نیست… خودش زنگ زد! رو چه اساسی این حرف و میزنی؟
-چونکه خودمم وقتی حوصله ی یه نفر و ندارم و میخوام بپیچونمش همینکارو می کنم…یه بار دیگه زنگ بزنی خاموش میکنه…باور نمی کنی امتحان کن.
نمی گویم که همین حالا هم خاموش است. بر و بر نگاهش می کنم.
یزدان: پس چرا این کارو نمی کنی؟
-ببخشیدا ولی دلم نمی خواد مردِ مغرور و متکبری که هیچ وقت عشق پاک و حقیقی نداشته نصیحتم کنه…
خب بحث ما هیچ ربطی به عشق نداشت ولی بدم نمی آمد بحث را به عشق و عاشقی بکشانم. من هنوز بی خیال انتقام گرفتن از مهیار نشده بودم. هنوز می خواستم وادارش کنم روی پاهایم بیفتم.
از نظر من بهترین انتقام این است که کاری را که دیگران فکر می کنند از پسش بر نمی آیی را به بهترین نحو ممکن انجام دهی…یزدان همان بهترین نحو ممکن است.
ابروهایش را بالا می اندازد و پوزخند می زند:
-عشق پاک…هوم؟ این عشق پاکی که میگی چی هست؟
دستم را به حالت اسلحه در می آورم و به سمت قلبش نشانه می روم:
-بنگ…مثل این می مونه که یه گلوله مستقیم بخوره توی سینت…
پر شور ادامه می دهم:
-عشق پاک یعنی اینکه قلبا یکی شن و تنها نباشی و گرم و شاد زندگی کنی.
-یه تیر؟؟؟ من قبلا یه گلوله خوردم. البته اینی که الان با دست کوچولوت زدی رو نمیگم از اسلحه ی واقعی…و باید بگم که اصلا شبیه اونی که تو گفتی نیست.
متعجب و شگفت زده می پرسم:
-تیر خوردی؟ کجا؟
زیر سینه اش را دست می کشد:
-اینجا…
با وجود اینکه هنوز متعجبم ولی بحث عاشقانه را رها نمی کنم:
-چرا شبیه همینه…
سرش را جلو می آورد و نزدیک گوشم زمزمه می کند:
-اینطور نیست!
نفس هایش گوشم ر به خارش می اندازد.
روی حرفم اصرار می کنم:
-چرا هست…
سرش را عقب می کشد:
-کجاست؟
چند بار روی قلبم می زنم:
-اینجا…
پوزخندش عمیق می شود:
-اگه اینطوره که تو میگی پس من چرا هیچ نشونه ای از شادی و خوشبختی، توی صورتت نمی بینم؟
بادم خالی شد. او راست می گوید…من کجا و عشق پاک کجا؟ عشق من و مهیار را از هر طرفی که نگاه کنی، هیچ نشانه ای از پاکی و قداست در آن نمی بینی.
-از نظر من اون عشقی که تو میگی پاک نیست…اونی که باعث میشه ضربان قلبت تند شه و غریضت رو درگیر میکنه عشق هست ولی پاک نیست. اینجور عشقا می تونن توی یه نگاه بیان و توی یه نگاه دیگه برن…
با دستش به سرم اشاره می کند:
-ولی عشق حقیقی اینجاست…توی ذهنته…توی سرته. ربطی به دلت نداره…ربطی به ترشح هرمون هات نداره…غریضی و حیوانی نیست…وقتی که تو فکرِ یه نفرو دوست داشته باشی…وقتی روحش و بشناسی و با تمام بدی ها و خوبیاش اون رو بخوای عشقت پاک و واقعیه…تا روزی که زندست دوستش خواهی داشت چون همونطور که شناختیش قبولش کردی. اگر پیر شه…زشت شه…بی پول و بیچاره شه و فقط روح و فکرش برات بمونه بازم اون آدم و میخوای. این عشق هیچ وقت نمی میره چون روح جاویدانه…
***
تنها گوشه ای ایستاده ام. یزدان سراغ غرغرهای خواهرش رفته و نینا معلوم نیست چرا با آن همه شور و شوق مرا دعوت کرد که حالا کاملا یادش رفته من مهمان او هستم.
گوشم به آهنگ با آن ریتم تندش است و حواسم جای دیگر. اینکه یزدان گفت تیر خورده واقعا باورنکردنی است. یعنی داشت بلوف می زد؟ دلم می خواهد جای گلوله اش را ببینم، تا بتوانم حرفش را باور کنم. یک چیز دیگری که حسابی ذهنم را مشغول کرده بوی ادکلان یزدان است. بی آنکه بخواهم به خاطره ی فراموش شده ای اشاره می کند. خاطره را یادم نمی آید ولی می دانم برایم عجیب آشناست. عطری که در عین تلخ و تند بودن، خنک و ملایم هم هست. انگار صد بار قبلا این رایحه را بوئیده باشم.
حضور کسی را حس می کنم ولی قبل از اینکه بتوانم سر بلند کنم و ببینمش، مایعی روی صورتم پاشیده می شود. از بویش می فهمم آب پرتغال است. پشتِ آن گونه ام از کشیده ی جانانه ای که توی صورتم فرود می آید، به گزگز می افتد. صدای برخورد دست با صورت خیسم طوری اکو می شود که تقریبا به گوش همه ی حضار می رسد. نگاه ناباورم را از مایع نارنجی رنگی که از گردن تا روی لباسم خط انداخته، می گیرم و به سمیرا خیره می شوم.
سمیرا: دختره ی عوضی…خجالت نمی کشی؟
انقدر تعجب کرده ام که زبانم برای ادای هیچ کلمه ای نمی چرخد.
دستش را دوباره بالا می آورد ولی این بار موهایم را در مشتش می گیرد و می کشد. جیغ می کشم و سعی می کنم موهایم را آزاد کنم. پوست سرم به سوزش می افتد:
-ولم کن وحشی؟
یزدان را می بینم که با شتاب خودش را به سمیرا می رساند و دستش را زیر سینه اش قفل می کند:
-چیکار می کنی سمیرا؟
سمیرا عصبی و غران جیغ می کشد:
-ولم کن…
نگاهش مستقیم به چشمان من است:
-فقط اعتراف کن…تو نامزدِ فرهان و فراری دادی و حالا هم دنبال شوهر منی…
موهایم همچنان در دستش کشیده می شود و چشمانم پر ستاره و تار می بینند:
-در مورد چی حرف می زنی؟ میشه یکی این دیوونه رو از من دور کنه؟
فرهان به تندی می گوید:
-این که نیلوفر نیست سمیرا…آبروریزی نکن…
یزدان بلاخره زنِ دیوانه اش را از من دور می کند و کشان کشان تا تراس می برد:
-دستاتو بکش…به من دست نزن!
یزدان: آخه مگه چی شده؟
یک دستم را به کف سرم بند می کنم و با دست دیگر گونه ی سوزناکم را نوازش می دهم. صدای پچ پچ ها آزار دهنده است.
فرهان به سرعت خودش را به من می رساند:
-حالت خوبه گلاره؟ به نظر من بهتره بری…
سرم را بالا می آورم و می خواهم جوابش را بدهم که چشمم به نینا می افتد. پوزخند زده و درحالی که دستش را زیر سینه جمع کرده، به من نگاه می کند. با نفرت و با غرور نگاهم می کند.
به سمتش می روم و میغرم:
-نقشه ی تو بود آره؟ تو این چرت و پرتارو بهش گفتی؟ مگه من چیکارت کردم؟
شانه ای بالا می اندازد:
-خواستم سمیرا هم در جریان باشه. همش تقصیرِ توئه که یزدان دیگه بهم اعتماد نمی کنه…و در ضمن من میدونم چی تو سرت میگذره..
او اصلا خبر ندارد چه نقشه هایی در سر دارم. فقط دلش بازی می خواهد و نمی داند بازیِ من خطرناک تر است.
گاهی اوقات آنقدر بد صدمه می بینیم که می خواهیم دیگران را اذیت کنیم. شاید کمی دردمان آرام تر شود. این واقعا کمک می کند…البته در آغاز ولی وقتی کمی می گذرد دردش ما را از پا می اندازد…
از پا می اندازمت نینا…صبرکن و ببین…!
این هم سومین دلیل…من باید یزدان را به دست بیاورم. اگر ویژگی های ظاهری او را تحت تاثیر قرار نمی دهد، راه دیگری را امتحان می کنم.
-گلاره خوبی؟
متوجه اطرافم می شوم. نینا و فرهان نیستند و مردم هنوز پچ پچ می کنند. با گیجی به یزدان خیره می شوم:
-چی؟
دستمالی که در دستش دارد را جلوتر می آورد:
-صورتت و خشک کن…حالت خوبه؟
لبخند می زنم و دستمال را از دستش می گیرم:
-خوبم…دوباره دردسر درست کردم!
-تقصیرِ تو نبود…نینا سمیرا رو پر کرده بود. می خوای بگم برسوننت یا اینکه می تونی صورت و لباست و بشوری و…
بین حرفش می پرم…حواسم هست که لبخندم کنار نرود:
-برم بهتره…تمام هیکلم نوچ شده.
تا دم درِ دو دهنه و چوبیِ ورودی همراهی ام می کند:
-می خوای خودم برسونمت؟
احساس مسئولیت می کند. از حالت صورتش می فهمم.
-نه بهتره بری و حواست به زنت باشه…همین که با رانندت میفرستیم خوبه!
-خیلی خب…الان راننده رو خبر می کنم…
دور که می شود بلاخره لبخند از روی لبم می رود. چقدر سخت است لبخند بزنم در حالی که از عصبانیت رو به انفجارم. به محض رسیدن به خانه دوش می گیرم و از شر آن مایع چسبناک راحت می شوم. چه شبی بود امشب!
موبایلم را چک می کنم. دو تا مسیج دارم یکی از سیاوش و یکی از یزدان. اول مسیج سیاوش را باز می کنم:
-نشد اون موقع که زنگ زدی حرف بزنم. پیش مهیار بودم. به مریم اصلا چیزی درباره ی خودمون نگو. اوکی؟
همین؟ این را می خواست به من بگوید؟ جوابش را ندادم و سراغ اس ام اس یزدان رفتم:
-تو واقعا نمی دونی که چقدر خوبی. گاهی آرزو می کنم آدما همونطوری خودشون و می دیدن که من می بینمشون. همیشه خیلی زود می بخشی. برای اینکه انقدر خوبی ازت ممنونم. خودم هم باورم نمیشه این کلمه رو می نویسم ولی متاسفم. بخاطر حرفی که زدم واقعا متاسفم. باید منو ببخشی منظوری نداشتم.
باورم نمی شود یزدان از من عذرخواهی کرده باشد، آن هم با این غلظت. چند بار پشت هم متن اس ام اس را می خوانم و هربار کمتر باورم می کنم. ولی انگار واقعا چنین اتفاقی افتاده. دوست داشتم موقع خارج شدن این کلمه از دهانش او را می دیدم ولی خب تا همین جا هم ناپرهیزی کرده.
لبخند عریضی روی لبم می نشیند. اثر کرد…یزدان جزو آن دسته مردهاییست که جذب خوبی های یک زن می شوند.
برایش می نویسم:
-فکر کردم گفتی هیچ وقت نمیگی متاسفی!
-یه نفر اخیرا بهم گفته هیچ وقت نگم هیچ وقت. توصیه ی واقعا به جایی بود. شب خوش.
گوشی را می بوسم و انگار که بزرگ ترین رویای زندگیم به واقعیت پیوسته باشد، جیغ می کشم.
***
کارت را روی میز سر می دهد و در چشمانم خیره می شود:
-گلاره هرکار کردم دخترعموم شماره ی کلینیک و بهم نداد گفت نمیزارم کسی تو چاهی که من افتادم بیفته من این رو خودم پیدا کردم. مطمئنی می خوای اینکارو بکنی؟
نفس عمیقی می کشم و دستی روی کارت می کشم:
-آره مطمئنم…
صورتش جمع می شود:
-دخترعموی من مثل چی پشیمونه…همون طور که خواستی شماره رو برات گیر آوردم ولی هنوزم میگم این کار خیلی ریسک داره.
آب دهانم را قورت می دهم:
-شوهرِ دخترعموت وقتی فهمید طلاقش داد؟
شادی نوچی می کشد:
-نه طلاقش نداد…چون فامیل بودن و بزرگترا پادرمیونی کردن به ظاهر نشستن سر زندگیشون ولی شوهرش دیگه واسش هیچ احترامی قائل نیست و هرجور دلش میخواد باهاش رفتار میکنه…دلیلشم موجهه…سرش کلاه رفته.
اهمیتی به تذکرش نمی دهم:
-برام مهم نیست…میخوام ریسک کنم.
شادی یکی از دوستانِ دوران دانشگاهم است. از آن دخترهای ولنگاری است که به یک دوست پسر قناعت نمی کند و با هر کدام برای یک چیز دوست می شود. ولی همیشه حد و حدودش را می داند. از آنهایی که هر غلطی می کنند ولی اصل کاری را نگه می دارند تا بعدا با مشکل رو به رو نشوند. همیشه هم اینجور آدم ها شانس نمی آورند، بعضی وقت ها که فکر می کنند تهِ بچه زرنگند چنان گرگی نصیبشان می شود که همه چیزشان را به یغما می برد.
چند سال پیش توی دانشگاه تعریف می کرد که دختر عمویش قبل از ازدواج با پسری خوابیده و وقتی خواستگارِ خوب و آبرومندی برایش آمده، جراحی کرده تا خواستگارش را از دست ندهد ولی خب شوهرش خیلی با تجربه بوده، همان شب اول میفهمد و پایش را در یک کفش می کند که طلاقت می دهم.
من هم می خواهم شانسم را امتحان کنم. همه ی مردها که باتجربه و اینکاره نیستند. من خیلی ها را هم شنیدم که شوهرشان هیچ بویی از ماجرا نبرده. مهم نیست کسی که با او ازدواج می کنم، یزدان باشد یا هر مرد دیگری…اگر هم طلاقم دهد باز وضعم به عنوان یک زن مطلقه تا دختری که ازدواج نکرده زن شده، خیلی بهتر خواهد بود.
حتی اگر یزدان هم در مورد وفاداری به ازدواجش بلوف زده باشد و بخواهد روزی به من نزدیک شود، می توانم، همه چیز را به گردن او بیندازم و مجبورش کنم مرا بگیرد. در نهایت هرچیزی که شود این وسط من ضرر نمی کنم. بیشتر از این که نمی شود باخت.
دیگه یا زنگیِ زنگی یا که نه رومیِ رومی.
خسته ام از این تعادل…این تعادلِ عمومی…!
شادی شانه ای بالا می اندازد:
-هرطور مایلی من نظر خودم و گفتم…باهاش صحبت کن شاید اصلا مشکلی با این موضوع نداشته باشه. الان دیگه نسبت به چند سال پیش این چیزا عادی تر شده.
چند قلپ آبمیوه می خورم و با بی خیالی می گویم:
-با کی حرف بزنم؟ کسی نیست که باهاش حرف بزنم. من میخوام واسه روز مبادا اینکارو بکنم. اگه حساب شده برم جلو برنده منم. انقدرم احمق نباش مردا فقط ادعای روشن فکریشون میشه ولی پای عمل که بیاد وسط همشون از یه قماشن
خطر قرمزها یک ویژگیِ بارز دارند. وقتی داری آن ها را رد می کنی، چشم هایت را ببند و بدون هدر دادنِ بی دلیلِ زمان فقط رد شو. انقدر باریکند که کوچک ترین غفلتی منجر به سقوط می شود.
***
ساعت از هشت گذشته. هوای بهاری هنوز تکلیفش را با خودش روشن نکرده. معلوم نیست از طرف زمستان سرما را با خود می کشد یا می خواهد برود سمت گرمای تابستانی.
دست هایم را در هم جمع می کنم تا از سرمای هوا در امان بمانم و سرعت بیشتری به گام هایم می دهم. بسم الله نمی گویم. اینجور مواقع پای خدا را وسط نکشم، بهتر است. خط قرمز را رد می کنم و وارد مطب می شوم. با اینکه سر وقت آمدم ولی نفر قبلی کارش طول کشیده.
کمی منتظر می مانم تا زن سن دار و چاقی از اتاق خانوم دکتر بیرون می آید. با اشاره ی منشیِ بد اخلاق داخل می روم. با خودم می گویم یعنی من هم مثل این برجِ زهرمار قیافه می گیرم و بداخلاقی می کنم؟
با خانوم دکتر زیاد حرف زدم. او گفت که اینطور جراحی ها در ایران منع قانونی ندارد ولی ماماها، دکترهای زنان و زایمان و پزشکان معمولا این کار را پنهانی انجام می دهند. گفت که عملِ فوق العاده ساده و ظریفی است و سر پایی است. گفت نیازی به بیهوشیِ عمومی ندارد و جراحی توسط یک تیم چهار نفره متشکل از پزشک زنان و زایمان و پرستار در همین درمانگاه انجام می شود و طی یک الی دو ساعت می توانی بکارت و به قولی عفتت را برگردانی. گفت این نوع جراحی به قدری در ایران زیاد شده که در روز بیشتر از ده مراجعه کننده ی دختر دارد که می خواهند ازدواج کنند و تازه یادشان افتاده که ای وای با این وضع هیچ کس سراغشان نمی آید.
از او پرسیدم ممکن است در آینده شوهرم متوجه این موضوع شود و او حرف شادی را تحویلم داد. گفت که اگر شوهرت خیلی باتجربه باشد، متوجه می شود که البته باز بستگی دارد. گفت مثلا دست را که چاقو می برد برای یکی جایش زود خوب می شود و یکی جایش می ماند. از کار خودشان تعریف کرد و گفت با اینکه هشتصد تومان می گیرند و دویست تومان از جاهای دیگر دستمزدشان بیشتر است ولی کارشان به شدت ظریف و خوب است. گفت پنجاه درصد به ظریف کاری های جراحیِ آن هاست و پنجاه درصد به وضعیت بدنیِ خودِ فرد ولی اگر زد و همسرت فهمید ما مسئولیتی قبول نمی کنیم. گفت ما دکترها این چیزها را خوب می فهمیم ولی آدم های عادی توجه نمی کنند و نگران نباش.
گفت احتمال اینکه همسر آینده ام بفهمد به شدت کم است و آن وسط اگر هم شک کند که تو را بر نمی دارد ببرد، پزشکِ قانونی. گفت اگر شوهرت انقدر فکرش سنتی و پوسیده بود که در این عصر مدرنیته نامه ی سلامت خواست بیا پیش خودم تا معرفی ات کنم و بتوانی یک جوری نامه ی سلامتت را از پزشک قانونی مبنی بر دختر بودنت و لو ندادن جراحی ات بگیری…
و من فکر می کنم آدم ها دیگر همه چیز را دور می زنند.
محض کنجکاوی پرسیدم که مراجعه کننده هایش از چه قشر و چه سنی هستند و او گفت از همه قشر…محجبه و بی حجاب هم ندارد. گفت کمترین مراجعه کننده اش دختر پونزده ساله و بیشترینش زن سی و هشت-نه ساله بوده. در آخر هم گفت که اگر خوب فکرهایم را کرده ام چند جلسه مشاوره برایم ترتیب می دهد و بعد عملم می کنند. زمان و عوارضش را پرسیدم و او توضیح داد در این هفته وقت خالی ندارد و عمل به هفته ی بعد موکول می شود و عوارضش فقط کمی خونریزی و سوزش تا یکی دو هفته است. البته اشاره کرد که تا شش ماه بهتر است مقاربت صورت نگیرد.
***
کشویِ پایینیِ فایل را بیرون می کشم و از بین پرونده ها چند تا را بر می دارم تا اطلاعات جدید را ضمیمه ی آنها کنم. می خواهم کشو را ببندم که زیرِ پرونده های کنار رفته چیزِ کرم رنگی توجهم را جلب می کند.
با کنجکاوی همه ی پرونده ها را کنار می زنم و از زیر آنها یک سررسیدِ کرم-قهوه ای میابم. خاک روی آن را با دست تمیز و با تعجب فکر می کنم که این سررسید برای چی بین این پرونده های متروک گذاشته شده؟
با دو دلی آن را می گشایم. مال سال پیش است. اول فکر می کنم خالی است، چون هرچه برگه می زنم، همه ی برگه ها سفیدند ولی توی تاریخ بیست و سوم شهریور صفحه ی نوشته شده ای به چشمم می خورد. چند جا توی متن اسم فرهان برده شده برای همین توجهم حسابی جلب می شود و شروع به خواندن می کنم:
«شنبه_بیست و سوم شهریور
احساس خوبی ندارم. فرهان چیزی در مورد نامزدش به من نگفته بود. امروز فرناز بهم گفت فرهان نامزد داره و تا آخر امسال هم قراره ازدواج کنن. میخوام که باهاش بهم بزنم ولی نمی تونم و این اصلا دست من نیست. فرهان خیلی خوب و مهربونه. اون واقعا دوست داشتنیه. با من مثل پرنسس ها رفتار می کنه. وقتی با اونم همه چیز یادم میره. اعتیاد بابا و گیر دادناش به من و مامانم یا اینکه هفته ی پیش بابا می خواست زورم کنه با مردی که همسن خودش سن داره ازدواج کنم. با اون که هستم همه چیز یادم میره. بهم قول داده منو از این وضعی که گرفتارشم نجات بده. امیدوارم یزدان چیزی ار رابطه ی ما نفهمه. می ترسم این جریان به جاهای باریک بکشه و آبروم بره.»
متعجب و مشتاق تر برگه های بعدی را باز می کنم.
«دوشنبه_بیست و پنجم شهریور
الان یزدان رفت تا به یه جلسه ی مهم برسه و من حوصلم سر رفته. فرهان دو روزه سرکار نمیاد عوضش من بعد از کارم میرم خونش. بچم مریض شده. دیشب براش سوپ پختم. همش سرفه می کرد و می گفت نزدیکش نرم مریض میشم. نمیدونه من از خدامه حتی از نفسای مسمومش دم بگیرم. خوشحالم که میخواد نامزدیش و بخاطر من بهم بزنه. وقتی فهمید من میدونم خیلی جا خورد ولی گفت خودش میخواسته به زودی بهم بگه. جدیدا جسارتش زیاد شده و از من چیزایی میخواد که نمی تونم بهش بدم. این یه خورده نگرانم می کنه. دلم نمیخواد به آخرش فکر کنم. نمیخوام به این فکر کنم که پس تکلیف اون دختر بیچاره چی میشه. تنها چیز خوبی که توی این دنیا نصیبم شده فرهانه. نمی تونم از دستش بدم.»
«دوشنبه_بیست و دوم مهر
نزدیک یه ماهی میشه چیزی ننوشتم. توی این یه ماه خیلی درگیر بودم و خیلی اتفاقات بد افتاد. اینارو که می نویسم خیلی خالی میشم. یه بار یزدان این دفترو دستم دید با اینکه سعی کردم زود قایمش کنم ولی دید و چیزی بهم نگفت. خیلی مرد خوبیه. به جرات میگم که خیلی از فرهان بهتره. رابطه ی بین من و فرهان و فهمیده ولی چیزی به روم نمیاره. از فرهان متنفرم. ای کاش میشد خودم با دستای خودم بکشمش. حالا که به چیزی که می خواست رسیده و تونست منِ احمق و خر کنه میگه نمیتونه نامزدیشو بهم بزنه. اگه مامان و بابام بفهمن چه غلطی کردم فاتحم خوندست. خود بابام سرم و میذاره رو باغچه گوش تا گوش میبره. واقعا بدبخت شدم. فرهان نمیگه دیگه نمی خوامت فقط میگه فعلا نمیتونه جدیش کنه. میدونم که دوستم داره و بین عشقش و نامزدِ پولدارش گیر کرده ولی منم از این بلاتکلیفی خسته شدم. قبل از اینکه به مرادش برسه قول داده بود توی همین روزا نامزدیش و بهم میزنه. دیگه دارم دیوونه میشم.»
«شنبه_هجدهم آبان
نمی دونم کار درستیِ اینارو اینجا بنویسم یا نه ولی اتفاق خیلی مهمی افتاده. امروز رفته بودم آپارتمان فرهان. وقتی رفته بود دوش بگیره منم خواستم لپ تاپشو روشن کردم یکم بازی کنم ولی خودش روشن بود. توی دسکتاپش یه سری الگوریتم داشت که اصلا به الگوهایی که توی شرکت نشون میدن شباهتی نداشت. من اون عددای لعنتی رو قبلا هزار بار دیدم و مطمئنم با اینا خیلی فرق می کنن. فکر می کنم فرهان داره یه کارایی می کنه. داره اختلاس می کنه. مطمئن نیستم یزدان بیچاره حتی روحشم از این موضوع خبر داشته باشه. نمی دونم باید چیکار کنم. خدا کنه اشتباه کرده باشم.»
لبم را می گزم. از فهمیدن این چیزها می ترسم. در بعضی موارد هرچه کمتر بدانم، بهتر است ولی اشتیاق فهمیدن اینکه کسی که این خاطرات را نوشته و احتمالا همان نیلوفر منشیِ قبلیِ یزدان بوده کارش به کجا خواهد کشید، نمی گذارد دفتر را سر جایش بگذارم. آن را بر می دارم و سرِ میزم بر می گردم. قبل از هر چیزی دفتر را در کیفم می گذارم و روی صندلی می نشینم.
نیم ساعت بعد از پایین خبر می دهند، سهند توسلی با وقت قبلی برای دیدن یزدان آمده و من هم به یزدان خبر می دهم. آسانسور که می ایستد در کمال تعجب می بینم، دو تا بچه ی حدودا چهار و هفت ساله همراه سهند توسلی از آن خارج می شوند.
از جایم بلند می شوم و متعجب سلام می دهم. سهند نگاه سرسری ای به من می اندازد و جواب سلامم را آهسته می دهد. پسرها را روی مبل می نشاند و رو به من می گوید:
-میشه یه کاغذ و مداد به من بدی؟
نگاهم را از این پدر کوچک می گیرم و کاغذ و مدادی به دستش می دهم. نزد پسرهایش بر می گردد، آباژور گرد و شیار داری که پسر کوچک از روی میز برداشته و تا روی سرش بالا برده را از دستش می قاپد و آن را سرجایش بر می گرداند:
-بذارش سر جاش بچه…وسایل بابایی رو میشکونی بس نیست، حالا گیر دادی به وسایل عمو یزدان؟!
بعد کاغذ را جلویش می گذارد:
– برای بابا یه جوجه ی چاقالو بکش ببینم پسری…
از روی زانوهایش بلند می شود و به من نگاه می کند:
-میشه تا من با یزدان صحبت می کنم مراقبشون باشید نیلوفر خانوم؟
-بله؟! من که نیلوفر…
یزدان: سلام سهند بیا تو…دیر کردی مردِ حسابی یه ساعته منتظر نشستم بیای!
سهند به ادامه ی حرف من گوش نمی دهد و داخل دفتر یزدان می رود:
-با بچه ها درگیر بودم. تا از مدرسه و مهد برشون دارم طول کشید شرمنده.
بقیه ی صحبتشان پشت درهای بسته جا می ماند. نگاه پریشانم روی دو پسر بچه ای که از ظاهرشان هم می شود، حدس زد تا چه حد شرور و شیطانند، ثابت می ماند. پسر بزرگ تر به نظر از آن موزی ها می رسد، تا وقتی پدرش نرفته بود، آرام و سر به زیر نشسته و به زیر پایش نگاه می کرد ولی همینکه سهند رفت آن رویش را نشانم داد. آرین هم که سریع مداد توی دستش را پرتاب کرد و اگر جاخالی نداده بودم، چشمم کور میشد، برگه را با دندان های شیری و یکی بود یکی نبودش، تکه تکه و همه جا پخش کرد.
تا وقتی صحبت یزدان و سهند تمام شود، یک ساعت طول می کشد و من سرسام می گیرم.
علاوه بر اینکه چند بار موهایم را محکم کشیدند و یکی از دکمه های مانتویم از جا در آمد، نزدیک بود گلدان و وسایل روی میز مرا هم نابود کنند.
آخر سرم را روی میز گذاشتم تا هرکاری که می خواهند بکنند.
-یا خدا…گلاره مواظب باش!
سرم را با شتاب از روی میز بر می دارم و تا می خواهم بفهمم جریان از چه قرار است، چیزی محکم توی صورتم می خورد و جیغم بلند می شود.
سرم را با شتاب از روی میز بر می دارم و تا می خواهم بفهمم جریان از چه قرار است، چیزی محکم توی صورتم می خورد و جیغم بلند می شود.
به هیچ عنوان نمی توانم چشم هایم را باز کنم و فقط آن ها را محکم روی هم فشار می دهم.
-آرین چیکار کردی بابا؟ نمی دونم چه عادتیه جدیدا هرچی دستش میفته پرت می کنه…باید ببخشید گلاره خانوم.
بوی ادکلان یزدان نزدیک می شود وگرمای حضورش را در چند سانتیِ خودم حس می کنم.
با بغض می گویم:
-دارم کور میشم…فکر کنم مداد بود خورد تو چشمم…
با چشم های بسته هم بزرگیِ دست های یزدان که روی پوستم می نشینند را، حس می کنم.
-آره آرین جای مداد خودکارا رو پرت کرد طرفت. خداروشکر سرتیزش نخورد تو چشمت. چشمات و باز کن ببینم…
هرچه که تلاش می کنم چشم هایم باز نمی شوند. توی چشم چپم خورد ولی آن یکی را هم نمی توانم باز کنم:
-باز نمیشه…کور نشم یزدان؟!
-نه عزیزم…خدا نکنه. به مردمکت فشار اومده. الان خوب میشی…
عزیزم؟ با من است؟ به من گفت عزیزم؟ نکند چون چشم هایم نمی بیند، گوش هایم هم مشکل پیدا کرده اند؟ یزدان مرا عزیزش صدا کرد؟
هنوز درحال پردازش کلمه ی «عزیزم» هستم که صدای بلند و تشر آمیز یزدان مرا از جایم می پراند:
-وااای سهند سرسام گرفتم…کمکی که ازت برنمیاد تو رو خدا سریع بچه هات و ببر تا دیوونه نشدم!
سهند همانطور که از منِ نابینا عذرخواهی می کند، بچه هایش را بر می دارد و می رود. از کم شدن صداها می فهمم که رفته اند.
بلاخره که موفق به باز کردن چشم هایم می شوم، پرآب و تار تاری شده اند.
یزدان دستش را از روی گونه های حتما سرخ شده ام، بر می دارد:
-خوب شدی؟
چند بار محکم پلک هایم را روی هم فشار می دهم و چند قطره اشک روی گونه ام غلط می خورد:
-فکر کنم دارم یه چیزایی می بینم.
صورت نگران و چشم های کشیده ی یزدان کم کم در برابر نگاهم جان می گیرد:
-دارم واضح می بینم…
یزدان اشک هایم را با سر شستِ دو دستش کنار می زند و موهایی که از مقنعه بیرون ریخته را داخل می فرستد. از این همه ناپرهیزی اش آن هم در محیط شرکت در شگفت می مانم.
از روی زانوهایش بلند می شود و با خیال راحت پوفی می کشد:
-خداروشکر…ترسیدم بلایی سرت بیاد.
قلبم تند تند می زند و با لکنت می گویم:
-حا…حالم خوبه!
-مطمئنی؟
تایید می کنم. چشمم هنوز خیلی کم تار می بیند ولی مطمئنا نه آنقدر که مشکل بزرگی برایم درست کند.
نگاهی به ساعت مچی اش می اندازد:
-دیگه چیزی هم تا پایان ساعت کاریت نمونده. بیا من می رسونمت.
فرصت را از دست نمی دهم و بدون لج و لجبازی و ناز کردنِ الکی همراهش می روم. یزدان زیاد اهل ناز کشیدن نیست. غفلت کنم پریده!
***
صدای دینگ دینگِ زنگ آیفون که بی وقفه و پشت هم زده می شود، مرا از خواب می پراند. با وحشت توی تخت می نشینم. چند لحظه با حواس پرتی به اطراف نگاه می کنم و می فهمم توی تخت خودمم و ساعت سه بعد از نیمه شب را نشان می دهد. عصبانی و با توپ پری از تخت خواب بیرون میخزم.
صد در صد با این صدای بلند و پشت سر همِ زنگ نمی توانم، دوباره بخوابم. چند بار پایم به وسایل گیر می کند ولی خداروشکر سالم به آیفون می رسم.
نگاه به صفحه می کنم اما توی سیاهیِ مطلق کسی را نمی بینم:
-کیه؟
-گلاره در و باز کن…!!
به قدری تعجب می کنم که نزدیک است، گوشیِ آیفون از دستم بیفتد…!
گیج و گنگ می گویم:
-نینا تو اینجا چیکار می کنی این موقع شب؟
صدای گریه اش بلند می شود:
-تو رو خدا درو باز کن گلاره…
پوفی می کشم و با حرص دکمه ی آیفون را فشار می دهم:
-شانس بیاری دلیلت برای بیدار کردنم از خوابِ ناز موجه باشه وگرنه…
با درک اینکه او داخل شده و در را پشتش بسته دیگر به حرفم ادامه نمی دهم. چنان در ورودی را محکم می زند که برای جلوگیری از بیدار شدن همسایه ها سریع در را باز می کنم:
-چه خبرته؟
از دیدن صورتش وا می روم. آرایشش توی صورتش پخش شده و کاملا مشخص است گریه کرده. هنوز هق هق می کند.
دماغش را بالا می کشد و پر بغض می گوید:
-میشه بیام تو؟
صورتش در این حالت به قدری مظلوم شده که اگر انقدر گزیده نشده بودم، بی شک از جلوی در کنار می رفتم و در مقابلش تعظیم هم می کردم:
-نخیر نمیشه…این موقع شب اینجا چیکار می کنی؟
-حالم خیلی بده گلاره…تو رو خدا دیگه جایی برای رفتن نداشتم. این موقع شب پیش هرکدوم از فامیلامون می رفتم آبروی یزدان میرفت. چهار پنج تا پسر بهم گیر داده بودن تا اینجا نزدیک بود سکته کنم. بذار بیام تو…
چه خوب گفته اند که کوه به کوه نمی رسد ولی آدم به آدم می رسد.
با بی خیالی شانه ای بالا می اندازم:
-من نمی دونم آدرسم و از کجا گیر آوردی احتمالا می خواستی با پست برام یه بمب بفرستی و یه بلای دیگه سرم بیاری ولی نمیشه بیای تو. به برادرت زنگ بزن بیاد دنبالت.
می خواهم در را رویش ببندم، ولی سریع خودش را بین در نیمه بسته می اندازد:
-تو رو خدا نه…یزدان منو میکشه…احتمالا تا حالا فهمیده نیستم. اون منو میکشه…
آهی می کشم و نگاه به قیافه ی بیچاره اش می اندازم.
از جلوی در کنار می روم:
-خیلی خب بیا تو…
با اینکه حدود یک هفته از عملم می گذرد، ولی هنوز به شدت درد و سوزش دارم و نمی توانم درست راه بروم. توی این موقعیت و وضعیتی که گریبانم را گرفته، دلم می خواهد گوشش را بگیرم و پرتش کنم بیرون ولی روی خوبم بی موقع قد علم کرده و نمی توانم نسبت به این همه بی پناهی ای که در نگاهش می بینم، بی اهمیت بمانم.
توی حال می ایستد و دلش را در چنگ می فشارد:
-دستشویی کجاست حالم خیلی بده…
دست شویی را نشانش می دهم. حدقه ی چشمانش سرخ شده و دو دو می زند. بی شک آکسی کدان (قرصِ روان گردانی که مثل هروئین روی روان تاثیر می گذارد.) انداخته است. با شنیدن صدای عق زدن هایش دلم به هم می پیچد. به سمت دست شویی می روم و در را باز می کنم. با همان مانتو شلوارِ گران قیمتش روی زمین نشسته و سرش را داخل توالت فرنگی برده. خشک خشک فقط عق می زند.
گذرا نگاهم می کند:
-یه دختر بهم یه قرص داد…نمی دونم چی بود. خیلی حالم و بد کرد! اینقدر حالم بد بود که از ترسشون وسط خیابون ولم کردن.
به چهارچوب در تکیه می دهم و صورتم از درد زیر شکمم جمع می شود:
-به برادرت زنگ بزنم؟
سریع به سمتم بر می گردد:
-تو رو خدا نه…زنگ نزن…می کشتم.
دلم به رحم می آید و زیر لبی زمزمه می کنم:
-کاری از دست من بر میاد؟!
چانه اش می لرزد. پلکی می زند و اشکش می چکد. بی نهایت مظلوم و بیچاره به نظر می رسد.
لب های پر از بغضش می جنبند:
-فقط نرو…
ترسیده. از نگاهش می خوانم که تا حد مرگ ترسیده.
این لحظه و این شرایط خاطره ی کم رنگی را به یادم می اندازد…
«روی کاناپه نشسته بودم و دلم را بین دستم فشار می دادم. از شدت درد جیغم بلند شد. عرفان اخمالو بالا سرم ایستاد و غرید:
-چته جیغ و داد می کنی؟
-یه پسره سر شب بهم یه نوشیدنی داد نفهمیدم توش چی بود. خیلی حالم بده.
اخم هایش را در هم کشید و عصبی پرسید:
-خب من چیکار کنم؟
دستش را گرفتم و در حال گریه کردن، نالیدم:
-نرو…پیشم بشین…دارم از درد میمیرم.
دستش را با خشم بیرون کشید و فریاد زد:
-یه دقیقه کپه ی مرگم و گذاشتما…اگه گذاشتی…فردا باید زود پاشم…خبر مرگت می خواستی نخوری. هرچیزی بدن آدم نمیخوره که.»
چشم های نینا هنوز منتظر واکنشی از طرف من هستند. از درگاهی فاصله می گیرم و به طرفش می روم. کنارش روی زانو می نشینم و با دردی که در بند بند وجودم شعله می کشد، کنار می آیم.
سرش را بین دستانم می گیرم و روی سینه ام می گذارم:
-من اینجام…
با صدای فوق العاده بلندی زیر گریه می زند. بغضِ همیشگی ام باز می شود. این محبت خرج کرده کار دل است. نمی توانم جلویش را بگیرم.
دستی بین موهای بلند و پرکلاغی اش می کشم و اشک های چکیده روی گونه اش را پس می زنم:
-اینجام…نگران نباش! تا هروقت بخوای اینجام.
***
دستم را زیر دلم فشار می دهم تا شاید دردم کمی کمتر شود. خونریزی خفیفی هم دارم. اگر هم بخواهم یادم برود که چه غلطی کردم، این دردهای گاه و بیگاه نمی گذارند.
نینا همین یک ربع پیش خوابش برد. انقدر حالش بد بود که ترسیدم، اتفاقی برایش بیفتد و مسئولیتش به گردن من باشد. یک آرامش بخش به خوردش دادم و یک دست از بلوز شلوار های راحتی ام را در اختیارش گذاشتم. گفتم صورت آرایش شده اش را بشورد و آبی و به دست و رویش بزند تا حالش بهتر شود.
پرده را کنار می زنم، پنجره را باز می کنم و آه سوزناکی می کشم. حالا که او آرام شده و خوابیده، من خوابم نمی برد. از این بالا که من ایستاده ام سطح وسیعی از شهر معلوم است. یک عالمه ستاره در دل شهر برق می زنند ولی من در میان این ستاره ها بوده ام. خدا می داند بین این همه زیبایی و ستاره باران چه کثافتی جریان دارد…من هم می دانم…
این طحران…طهران…تهران را از کف دستم هم بهتر می شناسم.
طحران بزرگ است پر از ماشین، پر از زندگی، پر از کار و پول و نان!
طحران پر است از پارک های به غایت دل انگیز، پز از سینما و گالری و جشنواره!
طحران پر است از رنگ و چراغِ مرکز خرید، پز ار خنده و بی حسِ سکون!
طهران پر است از دست فروش، پر از کارتن خواب، پر از بیمار!
طهران پر است از ورق فروش، عروسک فروش تن فروش!
طهران پر است از فقر، پر از غم، پر از تباهی!
تهران مانند تکه ی بزرگ شکلات است. امــــا تلخ!!
روزی هم که طعمش در یادت ماند….عادت می کنی و دل می بندی.
تهران مانند مرد دائم الخمری است که همیشه می نوشد و میغرد. می نوشد و فریاد می کشد. مانند دیوانه ها دمی آرام نمی گیرد.
روزی کسی به من گفت که این شهر از رویاها ساخته شده. رویاهای من ولی مدت هاست تبدیل به شن و ماسه شده اند.
به باد می روند و با طوفان بر می گردند.
به همین سادگی…!!
باورم نمی شود انقدر راه را آمده باشم. مدت هاست که خاطرات گذشته را مرور نکرده ام…البته حالا هم چنین قصدی ندارم.
هیچ گاه به پشت سرم نگاه نخواهم کرد چون درد دارد. مرور خاطرات گذشته زخم دردناکی بر روح و جسمم می زند. در قلبم به شدت احساس سرما می کنم. خالی و سرد. مثل یک خانه ی متروک و بی رفت و آمد که درزهای فرسودگی اش آن را سرما زده کرده. احساس می کنم قلبم… نه نه…تمام وجودم قندیل بسته…ولی از این سرمازدگی خوشنودم. مرور گذشته ها آتش است، آبم می کند.
تاریکی و گناه را روی شانه هایم احساس می کنم. نه شانه ی چپم، هر دوی شانه هایم زیر پاهای شیطان له شده اند. دستم را روی پوست و گوشت تنم می کشم و از خودم می پرسم که این منم؟! گاهی اوقات خودم را سرزنش می کنم و به جان خودم می افتم که این چه کاری بود که کردی. گاهی دلم برای کسی که به دام من بیفتد می سوزد و گریه می کنم. گاهی آن عشقِ آتشین سراغم می آید. مهیار را دوست ندارم ولی هنوز عاشقِ آن احساسات زیبا هستم.
عشق ما به گونه ای واقعی بود…لااقل برای من که بود. ولی خب مدت هاست میدانم باید تمامش کنم. قطره های یخ زده و نشات گرفته از درونم می چکند و به خورد پوستم می روند. خاطرات یخ زده ای که دارند اشک می شوند و می چکند. صورتش را آنطور که می درخشید هرگز فراموش نمی کنم. به سقفِ تاریک نگاه می کنم و احساسات کهنه و توخالی در دلم برق می زنند. همیشه همین است. عشق سریع می آید و دیر می رود. این یک قانون است. خب تنها عشقی که من شناخته ام دقیقا تا همین حد بی رحم بوده.
من از خودم بیشتر ناراحتم تا تو مهیار…
ناراحتم که چرا همیشه سعی می کردم با تو مهربان باشم. عذرخواهی می کردم حتی برای چیزهایی که مقصرش توی لعنتی بودی. برای اینکه روزی جذبت شدم. چون تو را تمام زندگیم کردم. رویت حساب باز کردم. زمانم را برایت هدر دادم. راجع بهت خیال پردازی کردم. هزاران بار بخاطر اشتباهاتت تو را بخشیدم. تمام این یک سال توی تنهایی و ماتم آرزوی داشتند را داشتم. رویای بودنت را دیدم.
اما از همه بیشتر برای اینکه از تو متنفر نیستم از خودم ناراحتم. چیزی که خودم هم خوب می دانم باید باشم…متنفر باشم…فقط…فقط نمی توانم.
سرم را به شدت تکان می دهم و تصویر مهیار را با عصبانیت پس می زنم. لعنتی…من دیوانه شده ام. هم می خواهم از او انتقام بگیرم…هم می خواهم برگردد. هم از او متنفرم و هم نیستم.
باید هرچه زودتر از او به طور کامل ببرم. انتقام و کینه ورزی هم ارزانی اش. همین که ازدواج کنم و خوشبخت زندگی کنم، برای او بزرگ ترین انتقام است. توی این چند هفته همه جا دنبال خانه گشتم. پیدا نشد. قیمت ها انقدر بالا بودند که در این حوالی حتی یک زیر زمین هم با پول من جور نشد. اکثرا هم بیشتر مبلغ را به صورت کرایه می خواستند نه پول پیش…هرچند که من پول پیش آنچنانی هم نداشتم. فقط حقوق چند ماهم که جمع شده بود و آن ها را هم نمیشد به زخمی زد.
-اووووف…اینطوری نمیشه باید فکر دیگه ای بکنم.
بی اراده گوشیم را از روی پاتختی چنگ می زنم و در حالی که از اتاق خواب خارج می شوم، شماره ی یزدان را می گیرم.
یزدان عصبانی شد و بی آنکه به حرف های من توجه کند گفت که همین حالا می آید اینجا. به نظر می رسید، شب وحشتناکی را گذرانده و حسابی ترسناک شده بود…حتی از پشت تلفن!
لباس می پوشم تا پایین منتظرش بمانم. می ترسم توی مجتمع سر و صدا به راه بیندازد. از شدت بی حالی و ضعف مجبور می شوم، روی جدول سرد بنشینم. بلاخره پیدایش می شود. صدای گاز دادن و تیک آف کشیدنش چنان از سر خیابان توی گوشم می پیچد که خدا را شکر می کنم سالم رسید. آن سوی خیابان پارک می کند و از ماشین بیرون می پرد. در ماشین را طوری محکم می بندد که با خودم می گویم الان ماشین با آن هیبتش خورد می شود و روی زمین می ریزد.
صورتش از عصبانیت سرخ شده و رگ روی پیشانی اش نبض می زند:
-کجاست؟
آب دهانم را قورت می دهم و به آپارتمان اشاره می کنم. بار اولی است که او را در لباسی به جز کت و شلوار می بینم و باید بگویم در چنین هیبتی از همیشه درشت تر دیده می شود و من ناخودآگاه می ترسم.
مرا از سر راهش کنار می زند و سمت در می رود. از تیشرت مشکی و جذبش می چسبم و مانعش می شوم:
-کجا میری؟ اول باید یکم آروم شی من اینجا آبرو دارم. اینطوری کنی درو روت باز نمی کنم.
به سمتم بر می گردد، طوری نگاهم می کند که آب دهنم به گلویم می پرد و به سرفه می افتم.
-منو از هیچ قفل و کلیدی نترسون بخوام برم تو در خونت و میشکونم.
لجم می گیرد و با تمام قدرتم و محکم توی سینه اش می کوبم. از سفتی اش مچ دستم درد می گیرد ولی اهمیتی نمی دهم:
-عوض تشکرته؟ در خونم و میشکونی؟ اینه پاداشم که خواهرت و بعد کارایی که کرد توی خونم راه دادم و بیرون ننداختمش…
ساعت چهار صبح توی خیابان خلوت ایستاده ایم و سر هم عربده می کشیم…دیوانه تر از ما هم پیدا می شود؟!
نگاهم می کند…نگاهم می کند. از خیره شدن خسته می شود و گام های ناموزونش را عقب می گذارد. موهایش را در دو دست می کشد و روی زانوهایش می نشیند:
-اگه بدونی من دیشب چی کشیدم…
دلم می سوزد. بنده ی خدا اصلا توی حال خودش نیست.
نرم تر می شوم:
-بخاطر همین هم بود که بهت زنگ زدم…
حواسش به حرف من نیست:
-اصلا اینجا چیکار میکنه؟ آدرس تو رو از کجا بلده؟
از روی زانوهایش بلند می شود و مینالد:
-من آرومم…قسم میخورم که آرومم. بذار بیام بالا!
قبول می کنم. با هم بالا می رویم و اجازه می دهم او تنهایی برود، سراغ خواهرش و کمی خلوت کنند. بدم نمی آید دو تا کشیده ی آبدار هم توی گوشش بزند ولی یزدان انگار اهل نشان دادن زور بازو نیست.
در عوض گفت کارت اعتباری. سوییچ ماشین و لپتاپ و موبایلش را به مدت یک ماه از او خواهد گرفت. خب همین ها برای دختر بیعار و ولخرجی مثل نینا می توانند، حکم مرگ تدریجی داشته باشند. جای تعجب داشت که نینا هیچ مخالفتی نکرد و من جز صدای گریه هیچ صدای دیگری از او نشنیدم.
صدای گریه ی بلند نینا که نشان می دهد هنوز از حمله ی آن جوانک ها ترسیده، دلم را ریش می کند. تا دم در برای بدرقه کردنشان می روم. نینا فین فین کنان از من تشکر می کند و سر به زیر کلیدِ ماشین را از یزدان می گیرد تا داخل آن منتظرش بماند.
چند ثانیه بی پلک زدن نگاهم می کند و بعد نگاهش را می دزدد:
-نمی دونم چطوری ازت تشکر کنم! همیشه فقط کمک می کنی…
لبخند می زنم:
-کاری نکردم که. نگفت آدرس منو از کجا آورده؟!
نگاهش هنوز می گردد. قهوه ی غلیظ چشمانش همه جا ته نشین می شود به جز توی نگاه من:
-چرا گفت برای…برای سمیرا می خواسته. چون ترسیده اگر بنویسدش جایی ممکنه من پیدا کنم حفظش کرده. گفت همین نزدیکی ها دوستاش بخاطر حال بدش چون ترسیدن بلایی سرش بیاد و واسشون دردسر درست کنه، ولش کردن. خیلی شانس آوردم خونه فامیل و آشنا نرفت…
تعجب می کنم ولی نمی پرسم سمیرا آدرس مرا برای چه می خواسته. احساس می کنم، علاقه ای به توضیح دادن این موضوع ندارد. مردها به شدت از اینکه پاپیچشان شوی و به یک موضوع گیر دهی، بدشان می آید.
-اوهوم شانس آوردی…
هیچ کدام از ما انگار حرف دیگری برای زدن نداریم ولی همچنان بدرود نمی گوییم. نگاهم را از روی صورتش تا شانه های عریض و سختش پایین می کشم.
چرا کمی اینجا نمی مانی دوست من؟ گردنِ از مو باریک تر من، از ایستادگی و افراشته ماندن خسته شده.
می خواهم سرم را روی شانه ای بگذارم و چشم هایم را برای مدتی ببندم.
نزدیک تر بیا…نزدیک تر بیا…
چشمان منتظرم را نگاه کن…نگاهت را ندزد.
نزدیک تر بیا…!
یزدان: اوووم…فکر کنم بهتره من دیگه برم…بازم ازت ممنونم!
بروی؟ با لج سرم را تکان دادم:
-باشه روز خوش…
من می گویم جلو بیا و تو از رفتن حرف میزنی؟
ولی او که از درون من خبر ندارد. خداحافظی زمزمه می کند و می رود.
***
دوباره وسایل کیفم را زیر و رو می کنم. نیست که نیست. حتی برای اطمینان کیف های دیگرم را هم می گردم ولی سر رسید را پیدا نمی کنم. آن نوشته هایی که خواندم در واقع تمام چیزی بود که در سررسید نوشته شده بود ولی من می خواستم آن را به یزدان بدهم و وادارش کنم تا مرا باور کند. باید به او ثابت می کردم دوستش در این شرکت اختلاس می کند و او خبر ندارد.
می دانم باید دستم به جایی بند باشد وگرنه یزدان آنقدر به رفیقش اعتماد دارد که اینطوری فقط روابط رو به بهبود خودم را با او به هم می زنم. پوفی می کشم و کیف را داخل کمد پرت می کنم. فایده ای ندارد باید آماده شوم و مثل هر روز سر کار بروم بدون اینکه حرفی به یزدان در اینباره بزنم.
***
پوست لبم را با دندانم می کنم. احساس خوبی به این حالت یزدان ندارم. بدخلق و سگ اخلاق به نظر می رسد. یک جورِ عجیبی…انرژی منفی ساطع می کند. اصلا از وقتی پشت تلفن گفت تا به دفترش بروم و می خواهد چیز مهمی به من بگوید، رادارهایم سیخِ سیخ شدند.
آب دهانم را قورت می دهم و کلافه از نگاه سنگینش اعتراض می کنم:
-صدام کردی بیام بشینی بر و بر نگام کنی؟
پوزخندی می زند و دست هایش را در هم قفل می کند. سرش را به پشتی صندلی اش تکیه می دهد ولی نگاهِ سردش را نمی دزدد:
-نخیر…صدات کردم تا اخراجت کنم.
بی اراده یک قدم عقب می گذارم و از دیوار می گیرم:
-چی؟ اخراجم کنی؟
با خودم فکر می کنم این شوخیِ مسخره اش را هیچ وقت نمی بخشم. عادت کرده مرا اذیت کند. همه عادت کرده اند، زندگی را زهرمارم کنند.
او اما چشم هایش را انگار از سنگ مرمر ساخته باشند، سخت و بی هیچ انعطافی می درخشد:
-اول از همه سوال نمی پرسی…توجیه نمی خوای و خیرگی نمی کنی…دوم اینکه تو هنوز بابت اون تصادف بیست و هفت ملیون به من بدهکاری…بیست و سه تومن واسه ماشین خودم، چهار تا هم واسه اون دویست و شیشی که من پولش و به رانندش دادم. سوم هم اینکه میخوام خودت استعفا نامت و تا آخر امروز بنویسی و روی میز من بذاری، وگرنه مجبورت می کنم پولم و بهم پس بدی…و باید بگم توی مجبور کردن آدما برای انجامِ کاری که میخوام زیادی واردم. تصمیم با خودته…
چشم هایم هر لحظه گشاد تر می شوند. اصلا انگار که او به زبان بیگانه ای حرف می زند و من یک کلمه هم نمی فهمم. استعفا نامه بنویسم؟
حیران می پرسم:
-چرا باید…
به تندی کلامم را می برد:
-گفتم سوال نمی پرسی…بگرد یه کار دیگه پیدا کن…منشی بودن همچینم به رشتت نمیخوره.
دارم سعی می کنم، حرف هایش را درک کنم و بفهمم منظورش چیست. کلماتش در سرم اکو می شوند.
استعفا نامه بنویس…سوال نپرس…توجیه نخواه…خیرگی نکن…بیست و هفت ملیون بدهکاری…
در مجبور کردن آدم ها برای انجام کاری که می خواهد، وارد است…مثل مهیار…واقعا دارد اخراجم می کند؟
درک نمی کنم…نمی فهمم.
پس این همه درد و بار گناهی که بخاطر آن عمل کذایی متحمل شدم برای چه بود؟
بغض می کنم:
-ولی من به این کار احتیاج دارم…
شانه ای بالا می اندازد:
-به من مربوط نمیشه…
آستین کتش را بالا می زند و به ساعتش نگاه می کند:
-الان میخوام برم به یه قرار مهم برسم. تا وقتی برگردم باید استعفا نامت روی میزم باشه و وسایلت و جمع کرده باشی…وگرنه…
نفس صداداری می کشد:
-بذار وگرنشو نگم گلاره…دختر خوبی باش و به حرفم گوش بده.
فایده ای ندارد. اگر عز و جز کنم و التماسش کنم تا این شانس بزرگ را از من نگیرد باز هم فایده ای ندارد. او تصمیمش را گرفته. دلیلش چیست، نمی دانم. لابد می دانسته سوال بارانش می کنم که پرسیدن را منع کرده. اگر از اینجا بروم دیگر او را هرگز نخواهم دید!!
اصلا به درک…تو هم هر قبرستانی که می خواهی برو…
نگاه می دزدم و میغرم:
-خیلی خب…هرجور شما بخواین…همین الان وسایلم و جمع می کنم.
زیر لبی می گویم:
-به جهنم…
می ترسم «به جهنم» را بلند بگویم برای همین زمزمه می کنم تا به گوشش نرسد.
قبل از اینکه در را پشتم ببندم، صدایش بلند می شود:
-استعفا نامه یادت نره…به سلامت!
پایم را به میز می کوبم، دردش بلاخره چشمه ی خشکیده ی چشمانم را پر آب می کند و به گریه میفتم:
-خدایا بنده از من سیاه بخت ترم داری؟
استعفا نامه را می نویسم و قبل از برگشتن یزدان شرکت را ترک می کنم. دلم نمی خواهد دیگر او را ببینم.
از همه ی دنیا طلب دارم…
از همه ی دنیا نفــــرت دارم…
***
از سیاوش یکی دو هفته ای هست که اصلا خبر ندارم. مریم را می بینم و آنطور که می گوید همه چیز بین آن ها عالی پیش می رود.
انقدر در این چند ماه به بودن و حمایت سیاوش عادت کرده بودم که نبودش توی چشم می زند.
این دنبال کار گشتن ها مرا به یاد آن روزهایی می اندازد که توی مسافرخانه بودم و در به در دنبال کار می گشتم. می ترسم انقدر کار پیدا نکنم که باز هم کارم به خودفروشی بکشد. اما نه…حتی دیگر فکرش را هم نباید بکنم. این بار بمیرم هم به آن روزهای پر از تباهی بر نمی گردم. هرچند که حالا هم روزگارم سیاه است ولی لااقل نه معتادم نه تن فروش…
از آزمایشگاه بر می گردم. متاسفانه به خاطر سابقه کار نداشتن مرا قبول نکردند. سابقه کار؟ خب اگر تا آخر عمرم به من کار ندهند، چطور باید سابقه دار شوم؟
همین دیگر…با آن وضعیتی که داشتم و با کلی امید درس خواندم تا لیسانس بگیرم ولی هیچی به هیچی. یا پارتی داشته باش یا سابقه کار وگرنه برو خودت را بفروش…مرده شورشان را ببرند!
با دیدن نگاه متعجب عابرین ناخون شستم را از دهانم خارج می کنم و دست از جویدنش بر می دارم. آه می کشم. هی آه می کشم ولی می بینم نخیر خالی که نمی شوم هیچ بیشتر هم غم باد می گیرم. از یک طرف هم مثل دختر های ترشیده دنبال شوهر می گردم. وارد خیابان خودمان می شوم. حسابی از این همه برو بیا خسته و گرسنه شده ام. گام هایم را تند تر بر می دارم و به سمت ساختمان می روم.
-گلاره…گلاره!
به گوش هایم اعتماد نمی کنم و بر می گردم تا مطمئن شوم خودش است. از ماشینش پیاده می شود و عرض پیاده رو را با قدم های بلندش به سرعت طی می کند.
به سمت در بر می گردم و کلید را به قفل می اندازم. اصلا دلم نمی خواهد ریختش را ببینم.
-هی…هی…کجا؟ مگه نمی شنوی صدات می زنم؟!
جوابش را نمی دهم. کلید را می چرخانم و در را باز می کنم. بلاخره خودش را به من می رساند و قبل از ورود من درِ نیمه باز را می بندد:
-کجا؟
سرم را بلند نمی کنم تا ببینمش فقط خیلی سرد می گویم:
-آقا مزاحم نشید!
صدایش در دریایی از تعجب موج می زند:
-آقـــا؟
بلاخره نگاهش می کنم…با کینه و با نفرت:
-پس چی صداتون کنم راحت ترید؟؟ رئیس؟ قربان؟ من که دیگه برای شما کار نمی کنم. جناب جاوید یا یزدان؟؟! ما که دیگه نه دوستیم نه رابطه ی خاصی باهم داریم.
پوزخند صدا داری می زنم:
-از اینجا برید.
در را باز می کنم. دوباره آن را می کشد و می بندد. زورش حسابی به من می چربد:
-بیا حرف بزنیم…
دست از کلنجار رفتن با در می کشم و ولم صدایم را بالا می برم:
-مزاحم نشید لطفا…من حرفی برای زدن با شما ندارم…
از آستین مانتویم می گیرد و مرا به سمت خودش بر می گرداند. اخم هایش حسابی در هم است:
-من دارم…ما هنوز با هم دوستیم گلاره!
با صدای بلندی می خندم. بیشتر یک خنده ی خارج از کنترل و عصبی است:
-دوست…هوم؟ شوخی که نمی کنید؟
صدای بلندش خنده ام را بند می آورد:
-اینطوری با من حرف نزن…می دونم از من ناراحتی ولی منم دلایل خودم و داشتم.
دست به کمر می زنم:
-پس عذاب وجدان دارید که اخراجم کردید؟
سرش را تکان می دهد:
-به هیچ عنوان…بیا بریم تو ماشین حرف بزنیم…
لج می کنم:
-نمیخوام…من سوار ماشین شما نمیشم…
دوباره سرم داد می زند و من می ترسم:
-گفتم با من اینطوری حرف نزن…من شما نیستم…من یزدانم…قبلا اینطوری حرف نمیزدی!
-قبلا بی دلیل اخراجم نکرده بودید!
دندان هایش را روی هم می سابد:
-باشه خودت خواستی!
-باشه خودت خواستی!
این جمله زنگ خطری را در سرم روشن می کند. از بازویم می چسبد و مرا چند قدمی کشان کشان به سمت ماشینش می برد.
زنگِ اخطار مرا نمی ترساند.
قاطی می کنم و از این همه زور شنیدن عصبانی می شوم. کنترلم را از دست می دهم. بازویم را با فشار از میان دستان قفل شده اش بیرون می کشم. استخوان آرنجم درد می گیرد.
به سمتش بر می گردم…رخ به رخ…هر چه کینه در دلم دارم را میان قهوه ی نگاهش می ریزم و مخلوطش می کنم تا تلخی اش حالش را دگرگون کند. دگرگون می شود انگار چون لب می گزد و دستش همانطور میان هوا معلق می ماند.
دستم را بالا می برم و کف عرق کرده اش را روی گونه ی زبر شده از ته ریشش می کوبم. البته نه از آن کشیده هایی که صدایش در سر می پیچند. زیاد صدا و شتاب نداشت ولی محکم بود. یک عمل غیر ارادی و خارج از کنترل برای خالی کردن عقده هایم بود. از شدت حرص نفهمیدم کی دستم بالا رفت و روی گونه اش فرود آمد.
از واکنشش می ترسم، سریع دست از گونه اش می کشم و انگشتانم را مشت می کنم. سرش را ناباورانه تکان می دهد و دست روی گونه اش می کشد.
چیزی نمی گوید. از سکوتش بیشتر می ترسم. به سمت آپارتمان بر می گردم و کلیدی که روی در مانده را می چرخانم.
وقتی لای باز شده ی در دوباره بسته می شود، دلم می خواهد با صدای بلندی زیر گریه بزنم. چرا ولم نمی کند؟ انقدر از عواقب کارم ترسیده ام که فقط پوست لبم را می کنم و پشت به او خدا خدا می کنم، هر چه زودتر برود.
-خیلی خب حالا که زدی خیالت راحت شد؟ اگه یه زن نبودی به خاطر این جسارتت گردنت و می شکوندم.
آب دهانم را به زور پایین می دهم. آرام و با احتیاط به سمتش بر می گردم.
دهانم حسابی خشک و تلخ شده:
-تق…تقصیر…خودتون بود…
این بار دیگر حسابی از کوره در می رود…این بار دیگر کنترلش از دست من که هیچ از دست خودش هم خارج است.
می گیرتم و با شتاب به سمت ماشینش می برد. جیغ می کشم:
-ولم کن…نمیخوام بیام!
دستش را روی دهنم می گذارد و صدای جیغم قطع می شود.
لبخند گوشه ی لبش حسابی حرصی ام می کند:
-خوبه…پیش رفته خوبی بود. لااقل دوباره یه نفر شدم.
-آقا چیکار می کنی؟ چیکار به دختر بیچاره داری؟
یزدان رو به زن چادری تشر می زند:
-تو مسائل خانوادگی دخالت نکنید.
جیغ می کشم:
-مسائل خانوادگی کجا بود؟ دروغ میگه…
روی صندلی پرتم می کند و خودش هم به سرعت پشت فرمان می نشنید. قبل از اینکه زنِ مشکوک دست به اقدامی بزند، گازش را می گیرد.
قفل مرکزی را می زند و میغرد:
-میشه بگی چرا انقدر از من ناراحتی؟
-تازه می پرسی چرا؟ خدای من تو دیگه خیلی روت زیاده…
-من هیچ اشتباهی نکردم…تو خیلی چیزارو نمی دونی و من خیلی حرفا سرم میشه. خودم بی دلیل خاصی اون کارو بهت دادم و بی دلیل خاصی هم گرفتم. دیگه اینکه انقدر اخم و تخم نداره…
با خونسردی ای که سرمایش را پشت هر کلمه مخفی کرده ام می گویم:
-خیلی خب…منم که شکایتی نکردم نه اون روز نه امروز…اختیار خودم و که دارم…دیگه نمیخوام ببینمت!
از سردیِ کلامم شاکی می شود:
-چرا نمی فهمی؟ من نمیذارم راه خودت و بری…
مشکوک می پرسم:
-چرا اون وقت؟
لب می گزد:
-خب…خب…چون…ما با هم دوستیم.
پوزخد می زنم و به نیم رخش که عصبی به نظر می رسد، خیره می شوم:
-منو نخندون…دوست؟
-آره دوست…از من ناراحتی که کارت و ازت گرفتم و دوباره بیکار شدی؟
یاد دروغی که خیلی وقته پیش به او گفته بودم میفتم. همان موضوع اخراج شدنم. من چقدر به یزدان دروغ گفته ام…!
ادامه می دهد:
-خب این که مسئله ای نیست…می تونم یه کار بهتر و با حقوق بالاتر که به رشته ی تحصیلیتم بخوره و بهش علاقه داشته باشی برات پیدا کنم. هوم؟
-چرا؟ یه کار دیگه برام پیدا می کنی ولی نمیذاری منشیت بمونم؟ آخه دلیلت چیه؟ همش گیجم می کنی!
-یه بار قبلا گفته بودم…هیچی نپرس دختر!
-چرا؟
زمزمه می کند:
-هرچی کمتر بدونی به نفعته…
پوفی می کشم و شانه بالا می اندازم:
-باشه نمی پرسم…حالا منو کجا می بری؟
لبخند مرموزی می زند:
-صبر کنی خودت متوجه میشی!
لبخند می زنم و خودم را به دست او می سپارم. دیگر دلیلی برای مخالفت و سرکشی ندارم.
من فکر می کردم او می خواهد مرا دور بزند ولی حسی از درونم فریاد می کشد که دارد دورم می گردد…! این خوب است.
***
وسط هال می ایستم و نگاهی به ساعت می اندازم. کمی از نه شب گذشته. اصلا برایم مهم نیست این موقع شب برای چه باید مرا به خانه ی بزرگ و ساکتش بیاورد. مثلا باید از چه چیزی بترسم؟ از یزدان؟
از نظر من آدم هایی که چیزی برای از دست دادن ندارند، شجاع ترین گونه ی خلقت هستند. روی هوا حرف نمی زنم، دیدم که می گویم…!
به سمت یزدان بر می گردم و نگاهش می کنم. کاش می شد مثل تقویم لای حسش را باز می کردم و مطمئن می شدم که دوستم دارد. مثل وقتی که بخاطر مطمئن نبودن از تاریخِ دقیق روز سراغ تقویم ها می رویم.
مثل وقتی که به چیزی شک داریم…کاش می شد، یک جوری از او مطمئن می شدم.
دیوانه می شوم تا بفهمم وقتی اینطور پر عمق نگاهم می کند و چشم بر نمی دارد، توی سرش چه می گذرد.
دستم را جلوی چشمش تکان می دهم:
-یزدان…هی…فکر می کردم مثل یه جنتلمن می خوای ببریم یه رستوران شیک و از نظریه بیگ بنگ حرف بزنی…برای چی آوردیم اینجا؟
قبل از اینکه حرفی بزند اخطار می دهم:
-وای به حالت اگه یه بار دیگه بزنی تو پرم…قسم میخورم اینبار میرم و پشت سرم و هم نگاه نمی کنم!
کتش را در می آورد و با نیشخندی آن را پشت یکی از مبل های سلطنتی و طلایی-یشمی رنگ می اندازد:
-دلت پره ها…نترس قول میدم دیگه هیچ وقت اذیتت نکنم…قولِ مردونه ی مردونه میدم…
در نگاهش، جدیت می بینم…
در اشتباهاتش، تدبیر می بینم…
در دروغ هایش، حقیقت می بینم…
از بین حرف هایش که هیچ…اما در چشم هایش همه ی این ها را به وضوح و روشن می بینم!
نگاه کردن بیش از این را جایز نمی داند و این ارتباطِ چشمیِ برقرار شده را قطع می کند:
-می خوام امشب خودم برات شام درست کنم…نظرت چیه؟
با تعجب و خنده می پرسم:
-مگه بلدی؟
-ای بگی نگی…اسپاگتی یا پاستا؟!
فکر می کنم…مهیار عاشق اسپاگتی بود.
-پاستا…
اخم می کند:
-حیف که مهمونی…من اسپاگتی بیشتر دوست داشتم.
در حال باز کردن دکمه های مانتو، با اخم می گویم:
-هرچی دوست داری درست کن!
ابرو بالا می اندازد:
-نه امشب و استثنا هرچی تو دوست داری درست می کنم…میرم دستام و بشورم. الان فائزه خانوم میاد وسایلت و ازت می گیره.
خودش که می رود زنِ مسنی از آشپزخانه خارج می شود. روسریِ گل گلی و قشنگی سرش کرده و بلوز دامن ساده پوشیده. کت یزدان و وسایل مرا بر می دارد و از پله ها بالا می رود.
از اینکه فهمیدم تنها نیستیم هم حس خاصی به من دست نداد. هیچ فرقی برایم نمی کند. دوباره افکارِ غیر مجاز سراغم آمده اند.
یزدان…اسمش هم از کل هیکل من بزرگ تر است.
این روزها حتی کلاغ ها هم عاشق رسیدن و فتح کردنِ نوکِ نوک قله ی قاف هستند.
اگر می دانستم قرار است با او تنها باشم، حتما زیر مانتو به جای این تی شرت مشکی و ساده، یک تاپِ خوشگل و خوش رنگ می پوشیدم.
یزدان با بلوزِ مردانه و مشکیِ ساده و شلوار گرم کنی به همان رنگ بر می گردد. دست و صورتش را شسته و حسابی تمیز و خوردنی شده.
کاش غرقِ عصیانگریِ چشمانم شود. کاش این بار دیگر عقب نرود. کاش جلو بیاید و شانه هایش را به من قرض دهد. کاش مرا از این زندان بی دیواری که گرداگردم را گرفته، نجات می داد.
این لبخند روشن روی لب هایش می خواهم که برای من باشد. می خواهم ل.ب هایش به اندازه ی آفتابِ این شهر وقتی که غروب می کند، دیوانه صفت ببوستم. و تنم به اندازه ی بادهای این شهرِ دیوانه کنارش بیارامد.
عطر جذب کننده ی تنش اینجا پیچیده…همین جا بین این میز و صندلی ها…بین این وسایل قیمتی می گردد و بینی مرا نوازش می دهد. همان بویی که دیوانه ام می کند تا بدانم چرا انقدر آشناست!
و من به پای هر دمی که می گیرم، از عطرش آبستن می شوم.
به ذهنم کارت قرمز نشان می دهم…دارم تند می روم ولی من که نگفتم قرار است کار اشتباهی بکنم، من فقط گفتم دلم می خواهد که اشتباه کنم.
می دانم زیاده خواهی است ولی می خواهم…
می خواهم معشوقه ی مردی باشم که هنوز به هیچ کس دل نبسته است!
مردی که زود می آید و دیر می رود…مردی که نمی شود مرا دوست نداشته باشد!
فائزه خانوم برمی گردد. چهره ی مهربان و روشنی دارد. ظرف شیرینیِ روی میز را بر می دارد و جلویم می گیرد. دلم ازشدت گرسنگی به سر و صدا کردن می افتد و دست می برم تا از بزرگ ترین مدلش بردارم.
-شیرینی نگیر براش فائزه خانوم…شام نمیتونه بخوره! دستت درد نکنه شما فقط دو تا شربت آلبالو درست کن!
نگاه پر حسرتم روی شیرینی می ماسد. فائزه خانوم لبخند مهربانی می زند و ظرف شیرینی را جلو تر می آورد:
-اووووه حالا کو تا شام یزدان جان…شربتم درست می کنم…بردار دخترم…از این گردا بردار خیلی خوشمزه ان…
انگار رد نگاهم را روی شیرینیِ گرد و تپل دیده بود. شیرینی را با لبخند بر می دارم و گاز بزرگی به آن می زنم.
یزدان داخل آشپزخانه ی اپن و بزرگ می رود:
-پس حسابی گشنته…
جویده جویده می گویم:
-آره…از صبح توی آفتاب فقط دوییدم اینور اونور…دنبال کار می گشتم.
وسایل مورد نیازش را روی میز می چیند:
-دیگه نگرد…من برات پیدا می کنم.
بعد رو به فائزه خانوم که قصد دخالت در کارش را دارد با لحن پر عطوفتی می گوید:
-زحمت نکش فائزه خانوم…میخوام خودم درست کنم. شما بی زحمت همون شربت درست کن…بعدشم میتونی بری.
بلند می شوم و به آن ها می پیوندم:
-نینا خونه نیست؟
یزدان قابلمه ی پر آب و نمک را روی گاز می گذارد:
-نه…دیشب دختر خاله هاش اومدن بردنش! انقدر اصرار کردن که نتونستم بگم نه.
-که اینطور کمک نمیخوای؟
شربت داخل سینی را بر می دارم و یک نفس بالا می روم.
-چرا که نه…قارچارو خورد کن.
فائزه خانوم تشکر می کند و همانطور با بلوز دامنِ گل گلیش به سمت در می رود.
سلفون روی قارچ را کنار می زنم و با تعجب از یزدان می پرسم:
-همینطوری رفت؟!
سرش را بالا می اندازد:
-نه بابا…فائزه خانوم و خانوادش طبقه ی پایین زندگی می کنن!
-طبقه ی پایین؟! خونه که ویلائیه…
لبش را می گزد:
-منظورم زیرزمینه…
چه احترامی برای دیگران قائل است. من چرا از این همه ادب و احترام سهمی ندارم؟! حرف دیگری نمی زنم و قارچ ها را سرسری زیر شیر آب می شورم.
بالای سرم می ایستد و اخطار می دهد:
-این چه وضعشه…قارچارو باید قشنگ بشوری…
قارچ را از دستم می گیرد و دستش را رویش می مالد:
-ببین این لکه های سیاه باید کاملا برن…
اینطور که نزدیک ایستاده، بوی عطرش را مستقیما ته حلقم حس می کنم.
من و من می کنم:
-خب…من…من که همیشه همینطوری میشورمشون!
نوچ نوچی می کند:
-این قارچا مستقیم توی خاکو صد البته کود حیوونا رشد می کنن…نیازی نیست که برات تشریح کنم کود از چه چیزایی درست میشه؟!
صورتم جمع می شود و ایشی می کنم:
-اَه حالم بد شد…اینا چیه میگی؟!
اخم هایش را در هم می کشد:
-شوخی نمی کنم…تا حالا توی بدنت کلی انگل جمع کردی!
قارچ را از دستش می گیرم:
-باشه قشنگ میشورمش…برو پی کارت حالم و بهم زدی…
-میخوردیشون حالت بد نمیشد حالا که من فقط دارم میگم حالت بد میشه؟
این بار نمی تواند حالت جدیش را حفظ کند و به جیغ و داد من می خندد.
غذا را کنار غرغر ها و ریزبینی های یزدان بلاخره به بهترین و تمیزترین حالت ممکن درست کردیم و با هم خوردیم. او جدی شوخی می کرد و من با صدای بلند می خندیدم. آدم ها از دور جور دیگری به نظر می رسند. از دور نمی شود راجع به آن ها قضاوت کرد. باید جلوتر بروی و بیشتر بشناسیشان تا بتوانی قضاوتشان کنی. یزدان زیر آن پوسته ی متکبر و مغرورش، مردِ دوست داشتنی و ساده ای پنهان کرده.
خوشحال کننده بود که می توانستم از لحظه لذت ببرم و غم انگیز بود که چرا در تنهایی و بدون هیچ مردی در کنارم نمی توانم خوشبخت باشم؟
زن بودن حس غریبی است…
زن که باشی دوست داری انقدر ضعیف به نظر برسی که مردی در کنارت احساس قدرت کند. نمی توانی زن باشی و تنها شاد باشی. همیشه احساس ضعیف بودن می کنی. باید زن باشی تا مردی در کنارت احساس مرد بودن کند…
و این غم انگیز است!
که نمی شود تنها هم شاد و خوشحال زندگی کرد!
حواسم جمع صحبت یزدان می شود:
-امروز توی شرکت نشسته بودم…همینطوری از سر بی حوصلگی داشتم با خودم فکر می کردم…وقتی به خودم اومدم متوجه شدم الکی لبخند می زنم. خب من زیاد اهل الکی خندیدن نیستم بعد فهمیدم که دارم به تو فکر می کنم.
نوشابه توی گلویم می پرد:
-به…به من؟!
تایید می کند:
-آره…تو متفاوتی…به جرات میگم دختری مثل تو ندیدم. نازک و زودرنجی…زود میزنی زیر گریه ولی زودم می بخشی. توی ظاهر وانمود می کنی محکم و مغروری ولی نیستی. یه عالمه ویژگیِ زنونه توی وجودت داری…زنِ زنی ولی برای خودت یه پا مردم هستی…زندگیتو تنهایی میسازی. از اینکه دنبال کار بگردی اونم توی گرما و با سختی راحت حرف میزنی… از اون زنایی نیستی که بخاطر سختی های زندگی یادشون میره گاهی هم باید به زنیتشون اهمیت بدن. زنایی که من اطرافم شناختم این شکلی نیستن…همشون به چیزایی فکر می کنن که از نظر من مسخرست…هیچ وقت حوصله و وقت دقیق شدن توی رفتاراشون و نداشتم. هیچ کس و هم سطح خودشون نمی دونن. از نوک دماغشون اون ورتر رو نمی بینن. تو یه چیز دیگه ای…
لبخند نمی زنم…حتی از تعریف هایش خوشحال هم نمی شوم. چرا باید خوشحال شوم وقتی هیچ کدام از این هایی که می گوید من نیستم؟ او نمی داند…آری من چیز دیگری هستم.
نه تو نمی دانی…! مرا نمی شناسی…تو حتی شوریِ اشک های مرا نچشیدی! تو هیچ وقت در شبان تنهاییِ من نگریستی…تو نمی فهمی من به چه چیزهایی فکر می کنم…
تو نمی دانی یزدان…نمی دانی من چطور زنی هستم. کاش هیچ وقت هم ندانی…کاش ندانی…
دستش را از آن سر میز جلو می کشد و روی دست من می گذارد:
-اینارو نگفتم ناراحت شی که دختر…داشتم ازت تعریف می کردم.
لبخندی می زنم و دستم را از زیرِ بزرگی و سنگینی دست هایش بیرون می کشم:
-میدونم…ممنون!
نگاهی به دستش می اندازد. آن را پس می کشد و سرش را تکان می دهد:
-انگار ناراحت شدی…
بغضم را قورت میدهم. حالم بد است…یک چیزی توی دلم خالی است. حالا که دارم به جایگزین کردن کسی توی جایِ خالیِ مهیار فکر می کنم، انگار یک چیزی نیست. یک چیزی شبیه یک حسِ غیر قابل درک…منگم…گیج و آرامم. دارم از مهیار دور می شوم.
خودم می دانم…
انگار من همیشه سزاوارِ فاصله هستم. هم از یزدانی که رو به رویم نشسته به اندازه ی یک دنیا فاصله دارم هم از مهیار…محکومم به فاصله…!
-ناراحت نشدم…
برای عوض کردن جو نگاهی به سالن می اندازم و به پیانو اشاره می کنم:
-پیانو بلدی بزنی؟
چند لحظه نگاهم می کند. انگار خیلی تابلو بحث را عوض کردم، آهی می کشد ولی به رویم نمی آورد و به پیانو نگاه می کند:
-نه زیاد…بچه که بودم دو سه سالی رفتم کلاس…اون موقع ها یکم بلد بودم الان از بس تمرین نکردم یادم رفته.
از پشت میز بلند می شوم و شروع می کنم به جمع کردن میز:
-هرچی بلدی برام بزن…
اخم می کند:
-باید قول بدی مسخرم نکنی! اینارو ول کن خودم جمع می کنم میذارم تو ماشین…بیا بریم.
نگاه به ساعت می کنم…از یازده گذشته. دلم به هم می پیچد. ساعت یازدهِ شب، من و او تنهاییم و او اصلا حواسش به این چیزها نیست. انگار اصلا مرد نیست، کبریت بی خطر است. حتی اشاره هم نمی زند تا مزه ی دهان مرا بداند.
لجم می گیرد. من دلم هوای اشتباه به سرش زده. تا به خودم می آیم، می بینم کنار یزدان روی صندلیِ پیانو نشسته ایم و او با اشتیاق اطلاعاتش در مورد اولین پیانیست و سمفونی های مورد علاقه اش و ساختار درونی پیانو توضیح می دهد.
به قیافه ی هاج و واج من نگاه می کند و می خندد:
-و تو اصلا علاقه ای به شنیدن این چرت و پرتا نداری و حوصلت سر رفته…
با سر تایید می کنم ولی خنده ام نمی آید. لب هایم را به هم بافته اند انگار. نگاهم روی برق زنجیرش می ماسد. لعنت به این تاهل و تعهدش که انکار شدنی نیست.
دارد پیانو می زند…آنقدر ها هم بد نمی زند. البته من سررشته ای ندارم. لابد اگر یک موسیقیدان اینجا بود خودش را دار میزد. آهنگش تمام می شود. الکی برایش دست می زنم. فکرم جای دیگری است. پیش دکمه های پیراهنش.
دستم را به سمت یقه ی لباسش می برم و با لحن کنجکاوی می پرسم:
-میتونم جای گلولت و ببینم؟!
لبخندش محو می شود و اخم روی صورتش سایه می اندازد:
-برای چی می خوای ببینی؟!
نفس عمیقی می کشم. باز این بوی لعنتی…
تمرکز می کنم و کوتاه می گویم:
-کنجکاوم…
انقدر که نزدیکیم…حالا که سرم فاصله ی زیادی با سینه اش ندارد…بلاخره می فهمم این بو چرا انقدر مرا از خود بی خود می کند. می فهمم چرا حیوانی در درونم برای جفت گیری سر و دمش را نشان می دهد. این عطر لعنتی بوی مهیارِ لعنتی را می دهد و این منِ لعنتی هوای اشتباه به سرش زده. چرا انقدر دیر فهمیدم…این بو، بوی مهیار را وقتی که مهربان و دوست داشتنی بود، می دهد. وقتی که دیوانه اش بودم. طبیعی است که فراموش کرده ام از وقتی مهیار مهربان و دوست داشتنی ام را گم کرده ام بیشتر از دو-سه سال می گذرد. او دو-سه سال پیش، از این عطر میزد و من یادم رفته بود، چقدر این بو را دوست داشتم. یادم رفته بود…
هوایِ اشتباه به سرم زده…
دکمه ی اول را باز می کند. برقِ گردنبندش هشدار می دهد…تعهد دارد!
آنچه در پیراهنت پنهان کرده ای و می درخشد…
پیداست…
شک نکن!
شلیک کن از چاکِ پیراهنت به این مغزِ لعنتی شاید از این دلِ لعنتی که هوای مهیار به سرش زده، پیروی نکند.
دکمه ی دوم…آن حلقه ی لعنتی خودش را نشان می دهد. با آن نگین های پر درخشش چشمم را کور می کند. بوی مهیارِ مهربان و عاشق می پیچد، در آستین هایم.
می لرزم…
ببین مهیار…چشم هایم را بسته ام…
که شک نکنی!
مگر به من رحم کرده این دلِ لعنتی که تو به من رحم کنی ای مغزِ لعنتی؟!
نمی فهمم دکمه های بعدی کی باز می شوند. فقط جلوی چشمم های بسته ام صورت مهیار را می بینم که با دکمه های باز و بویی که از روی سینه اش به سمت بینیِ من شلیک می کند، خیره ام شده.
دست از یقه اش می کشم و آن را پایین تر و روی سینه ی عریانش می لغزانم. لب می گزم. با انگشتانم روی سینه اش خط می کشم. دستم روی زنجیر و حلقه ی آویخته شده، چنگ می شود و در مشتم فشارشان می دهم.
امشب ببین که دستِ من عطر تو رو کم میاره…
به او که طوسیِ چشمانش مثل همیشه می درخشد می گویم:
-کاش می فهمیدی چقدر عاشقتم…
دیگر خوددار بودنم ته می کشد. در برابر مهیار، من همیشه ضعیفم.
سرم را جلو می برم. سرش را عقب می کشد انگار، چون به او نمی رسم. تحملم تمام می شود. اشک از بین مژه های به هم چسبیده ام می چکد و بدون فکر کردن ل.ب روی ل.بش میفشارم.
دستانش روی شانه هایم سر می خورند. فکر می کنم، مقاومتش تمام شده. دست های روی سر شانه هایم مشت می شوند و مرا به شدت عقب می زنند:
-اینکارو نکن گلاره…
نمیفهمم…گیج و گنگم…سرم را دوباره جلو میبرم. از روی صندلی بلند می شود و قدم عقب می گذارد:
-آماده شو…زنگ می زنم آژانس…
چشم هایم را باز می کنم. چشم هایش مشکی می شوند…دوباره یزدان می شود. تازه می فهمم چه گندی زده ام…از همان لحظه ی اول بویِ عطرش از خود بی خودم کرده بود ولی انقدر نزدیکی به بوی تن مهیار دیگر مرا تا جنون کشید. واقعا نفهمیدم چه غلطی کردم.
آه می کشم و می خواهم سرم را به دیوار بکوبم. همه چیز داشت خوب پیش میرفت. داشتم با متانت و خوبی یزدان را به دست می آوردم. مهیار همیشه خراب می کند…چه خودش و چه یادش!
سر به زیر و خجل می گویم:
-یزدان بذار برات توضیح بدم…
آرام و منطقی می گوید:
-الان اگر بری برای جفتمون بهتره…بعدا توضیح بده…
بعد به بهانه ی آوردن مانتو و شالم و از نظر من بیشتر برای کنترل کردن خودش می رود. لباس می پوشم و پشیمان و نادم با آژانس به خانه برمی گردم. کی فکرش را می کرد که اینطور شود؟ این یکی اشتباه دیگر خارج از کنترلم بود. یزدان گفت که می گذارد توضیح دهم. این یعنی قرار نیست او مثل سیاوش قید مرا بزند.
چه فایده من خراب کردم…بد هم خراب کردم!
* فصل سیزدهم: حرف های آخر *
سال پنجم
صدای چرخیدن کلید در قفل باعث می شود از جایم بپرم و سریع سیفون را بکشم. دستم را روی دلم می گذارم و نگران و بیقرار مشغول مرتب کردن روتختی می شوم.
هنوز حس می کنم، دلم به هم می پیچد و چیزی تا حلقم بالا می آید. سر دلم می سوزد و بی حالم.
صدایش قبل از خودش می آید:
-کجایی جوجه؟!
لب می گزم و توی آینه به رنگ رو روی پریده ی خودم نگاه می کنم:
-اینجام مهیار…
به چند ثانیه نکشیده طبق معمول پر انرژی و خوش رو سراغم می آید. نگاهی به من که هنوز تاپ و شلوارک خرسی و صورتی تنم است و موهایم وز زده و در هوا مانده می اندازد.
-ساعت خواب…ساعت یکه!
بالشت را مرتب می کنم و روی تخت می گذارم:
-خودم دارم می بینم…خسته بودم…
جستی می زند و دستم را می گیرد. مرا جلو می کشد و بین دستانش جا می دهد:
-که پس خسته بودی!
ابروهایش که بالا می روند و منحرف می شود، جیغ می کشم:
-ولم کن…
بوی تندِ عرق و ادکلان از روی لباس تنش مستقیم بینی ام را هدف می گیرد. گرم کنش زیر دستم خیس شده و معلوم است مثل هر روز صبح باشگاه رفته:
-اه…بوی گند میدی مهیار حالم به هم خورد.
دستم را روی سینه اش فشار می دهم و از بغلش بیرون می آیم. گرم کن مشکی-قرمزش را بالا می کشد و بو می کند:
-بو نمیده که…یه عالمه ادکلان زدم تو بدت نیاد.
بینی ام را می گیرم و چند قدمی عقب می روم:
-دارم بالا میارم…برو دوش بگیر!
بعد دستم را جلوی دهنم می گذارم و عق میزنم. بی خیال و بیعار، بی آنکه ناراحت شود، بلند می خندد و به سمت حمام می رود:
-چه نازی میکنه…دخترای مردم میمیرن برای همین بوی عرق من…
انقدر حالم بد است که فرصت نمی کنم جواب دندان شکنی به او بدهم. به سمت دستشویی می دوم تا چیزی که در معده ام نمانده را خالی کنم.
از بین شکلات های رنگارنگ، طعمِ نعنایی را بر می دارم و داخل دهانم می گذارم تا میک بزنم و هم مزه ی بد دهانم از بین برود و هم سرگیجه و فشار پایینم بالا برود. مهیار با حوله ای دور گردنش و لباس پوشیده از اتاق خارج می شود.
از همان دور بوی شامپو و صابون و حمام می دهد. احساس می کنم این بو را دوست دارم و اگر نمی ترسیدم مشکوک شود می رفتم، هی سر و صورتش را بو می کردم.
انگار انتظار نگاهم را می خواند. می آید و کنارم روی مبل سه نفره می نشیند:
-شوکولات میخوری کوچولو؟ به منم بده…
خم می شوم تا از داخل شکلات خوری شکلاتی بردارم و به دستش بدهم و غر می زنم:
-خودت نمیتونی خم شی برداری؟
بازویم را می گیرد و مجبورم می کند، دوباره به مبل تکیه دهم. سوالی نگاهش می کنم یعنی که «مگه شکلات نمی خواستی؟»
با چشم و ابرو به دهانم اشاره می کند و لب می گزد:
-اونی که داری میخوری رو میخوام…
صورتش را که نزدیک می آورد، ایشی می کنم و بالشتک روی مبل را برمی دارم. آن را به صورتش فشار می دهم تا مانع نزدیک تر شدنش شوم و جیغ می کشم:
-نکن مهیار…
بالشتک را به زور از دستم می گیرد و پرت می کند کنار:
-واسه من دم درآوردی؟ رد کن بیاد…
فکری به سرم می زند و درحالی که تقلا می کنم او را از روی خودم بلند کنم، می گویم:
-خیلی خب…یه دقیقه پاشو تا بهت بدمش…
انگشت اشاره اش را بالا می آورد:
-قول؟
به فکر خودم می خندم و زمزمه می کنم:
-قولِ قول…
بلند می شود و سیخ روی مبل می نشیند. من هم بلند می شوم، دستی به موهای به ریخته ام می کشم و دستم را جلوی دهانم می گیرم.
شکلات را داخل آن تف می کنم و به سمتش می گیرم.
کف دستم را به طرف صورتش که هاج و واج خیره به شکلات داخل دست من مانده، نزدیک می کنم:
-بیا اینم شکلات…
صورتش را در هم می کشد و دستم را پس می زند:
-دختره ی کثیف…حالم و بهم زدی…
با صدای بلندی به صورت کفری اش می خندم. شکلات را داخل سطل می اندازم و کف دستم را لیس می زنم:
-وا خودت گفتی…
از دیدن صورت اخمو و دست های در هم کشیده اش بلند تر می خندم. به طرفش متمایل می شوم، صورتش را بین دست هایم می گیرم و از ته دل و صدا دار گونه اش را می بوسم:
-قهر نکن عشقم…شوخی کردم!
میخندد…بدجنس می شود. اینبار به جای ب.وسیدن به جانم می افتد و غلغلکم می دهد. با صدای بلندی می خندم و هر چه می کنم، از زیر دست و بالش خودم را کنار بکشم، راه به جایی نمی برم.
انقدر غلغلکم می دهد تا به نفس نفس زدن می افتد و من ضعف می کنم:
-تو رو خدا بسه مهیار…بسه…
خسته و خنده به لب دست از من می کشد و از روی مبل بلند می شود:
-دیگه منو…سرکار…نمیذاریا…
دست به کمر می زند و تا نفس زدن هایش کمی آرام شود، مکث می کند. دستم را روی قلبم می گذارم. طپش قلب گرفته ام.
-تا لنگ ظهرم که خوابیدی پس درنتیجه ناهار نداریم…
شانه بالا می اندازم:
-تا چشمات درآد…
به سمتم بر می گردد و خودش را جلو می کشد:
-جای غذا می خورمتا…
جیغ می کشم و خودم را توی پشتی مبل فرو می کنم:
-غلط کردم…خب زنگ بزن از بیرون بیارن…
خندان به سمت تلفن می رود:
-پس فکر کردی به اکسیژن توی هوا قناعت می کنم؟! دارم از گشنگی می میرم.
چنگالم را داخل یکی از ذرت های روی پیتزا می زنم و با آن بازی می کنم. مهیار گاز بزرگی به پیتزای توی دستش می زند و صورتش را در هم می کشد.
جویده جویده می گوید:
-اَه…درست و حسابی غذاتو بخور دیگه…آدم و از اشتها میندازی.
چنگال توی دستم را داخل بشقاب می گذارم و نگاهش می کنم…مهیار چقدر بابای قلدری می شود. بعد فکر می کنم که آیا اصلا دلش می خواهد «بابا» شود؟
آهی می کشم و می گویم:
-گشنم نیست!
نگران نگاهم می کند و دستی رو پیشانی ام می کشد:
-رنگ و روت خیلی پریده…مریض شدی؟
دستش را پس می زنم و کمی نوشابه می نوشم:
-حالم خوبه…مهیــار؟!
اینطوری که صدایش می زنم همیشه بدون استثنا جواب می دهد:
-جانم!
سرم را پایین می اندازم و می پرسم:
-هیچ وقت تا حالا به بچه دار شدن فکر کردی؟
چشمانش گشاد می شوند. دور دهانش را با دستمال پاک می کند وبا گیجی می خندد:
-بچه؟!
سرش را می خاراند و کوتاه جواب می دهد:
-نه!
پوفی می کشم و سعی می کنم، خونسردیم را حفظ کنم:
-چرا؟ الان بیست و هفت سالته…دلت نمیخواد یه سرگرمیِ کوچولو پیدا کنی!
-بچه رو که واسه سرگرمی نمیارن…بچه مسئولیت میخواد…در ضمن من تو رو بزرگ کنم هنر کردم.
دستش را برای کشیدن لپم جلو می آورد. آن را با شتاب پس می زنم و اخم می کنم:
-دارم جدی حرف می زنم…
-خب اگه داری کلا میگی، چرا بچه دوست دارم اما اگر داری در مورد خودمون حرف میزنی نه…کسایی بچه دار میشن که در درجه ی اول ازدواج کرده باشن…
حرفش را در هوا می زنم:
-خب ما کی ازدواج می کنیم؟ مگه تو دوستم نداری؟
لب هایش می شوند یک خط باریک:
-نکنه یادت رفته؟ قبلا صد بار بهت گفتم من اهل ازدواج نیستم…
غمگین و سرخورده سرم را پایین می اندازم:
-نه یادم نرفته…
-ببین گلاره…من دوستت دارم…میدونی که دارم. احساس می کنم تو اون نیمه ای هستی که هیچ وقت از عاشقش بودن دست بر نمی دارم. دیدی که برای اینکه اذیت نشی اینجارو خریدم و از مامانم دورت کردم. کلی دردسر و تحمل کردم ولی بی خیالت نشدم. توی زندگی بعضی آدما وارد میشن که وقتی باهاشون زمان میگذرونی یادت نمیاد زندگیت قبل از ورودشون چطور بوده. یعنی نمیتونی بدون اونا زندگی کنی…من یادم نمیاد قبل از تو چطوری زندگی می کردم ولی الان ازجایی که هستم راضیم…ازدواج کردن کلی مسئولیت و دردسر داره. ایناها پیام پسرعموی من شیش سال نامزد بود و با نامزدش زندگی می کردن ولی به محض اینکه عروسی گرفتن به دو ماه نکشیده جدا شدن…عزیزم شکی توش نیست که من دیوونتم اما…
مکثی می کند و محکم تر ادامه می دهد:
-اما بچه…نه…فکر نمی کنم بخوام!
پشیمان می شوم که چرا قبل از اینکه با مهیار حرف بزنم، سرخود عمل کردم…که چرا خودخواسته و بدون فکر قرص هایم را قطع کردم و گذاشتم کار به اینجا بکشد. ولی از طرفی مرگ یک بار و شیون هم یک بار، من دیگر نمی توانستم اینطور ادامه دهم. چقدر باید منتظر می ماندم تا بلاخره دل مهیار را بزنم؟ همیشه که مرا نمی خواست. بلاخره یک روزی که از شر و شورِ جوانی افتاد به دنبال تشکیل خانواده و آرامش می گشت و آن روز من چاره ای جز رفتن نداشتم.
اعتراض می کنم:
-پس اگه اینطوری باشه. من هیچ وقت نمیتونم مادر شم…
-فعلا که اینطوریه…تا ببینیم چی پیش میاد!
-ولی…
صدایش را بالا می برد:
-انقدر به یه چیز گیر نده…گفتم نه یعنی نه!
با بغض چنگالم را توی ظرف پرتاب می کنم:
-خودخواه…
***
پاییزه ی کرم رنگم را همراه با جینِ سپید تنم می کنم. شالِ سپید و گل داری هم روی سرم می اندازم. بی توجه به مهیار که روی مبل خوابیده، لپ تاپش را روی دلش گذاشته و توی نت می چرخد، به سمت در می روم.
-کجا شال و کلاه کردی؟
کتونی های سپیدم را از داخل جاکفشی بیرون میکشم و جوابش را نمی دهم.
دستم به دستگیره نرسیده صدایش بلند می شود:
-کری؟ پرسیدم کجا؟!
نمیتوانم بی خیال صدای بلند و شاکی اش شوم و جواب می دهم:
-میرم یکم قدم بزنم…
عینک مطالعه اش را از چشم در می آورد و روی میز می گذارد:
-بذار لباس بپوشم با هم بریم…حرفم می زنیم.
می ترسم…من که برای قدم زدن نمی روم. می خواهم مطمئن شوم که این حالت های جدیدم فقط یک مریضی ساده است یا اینکه واقعا حامله ام.
سرم را تکان می دهم و قاطع می گویم:
-میخوام تنها باشم…خودم تنها!
نگاهش دلخور می شود:
-خیلی خب…هر قبرستونی که میخوای برو…دختره ی لجبازِ خیره سر…
اهمیتی به حرصی شدنش نمی دهم و سریع از خانه بیرون می زنم. اصلا مطمئن نیستم، چنین چیزی بشود. اگر حامله باشم باید کمتر از یک ماه باشد، چون تا ماه پیش دوره ی ماهانه ام منظم بود و هنوز چند روزی تا موعد بعدی مانده.
اصلا ممکن است توی هفته های اول دچار حالت تهوع شوم؟ یادم می آید، مادرم همیشه می گفت سر من و کیوان از همان هفته های اول حالت تهوع و حساسیت هایش به بو ها شروع شده. این چیزها می تواند ارثی باشد. امکان اینکه حامله باشم زیاد است.
چقدر جای مادرم در چنین موقعیتی خالی است. حس می کنم بی اندازه دلم برای خانواده ام تنگ شده. برای آقا جان و عزیز…حتی برای کیوان و از همه بیشتر برای مادرم. چند سال اول، روزی نمی شد که به آن ها فکر نکنم. اینکه بدون من چه می کنند. درد نبود من تا چه حد اذیتشان کرده ولی کم کم دیگر فکر کردن به چیزهای بیهوده را کنار گذاشتم…راه من از آنها جدا شده.
ولی باز هم گاهی در چنین شرایطی فکر می کنم واقعا به یک هم خون نیاز دارم یا چیزی شبیه محبت خالصانه ی یک مادر را بدجور کم دارم. آن وقت دلم می گیرد و کاری جز گریه از من ساخته نیست. مادرم مرده ی مرا بیشتر قبول دارد تا چنین آدمی که به آن تبدیل شده ام.
وارد داروخانه می شوم. قبلاها هم چند باری این کار را کرده ام. البته قبل از مهیار. چند باری شک کردم و تست حاملگی خریدم و خداروشکر هیچ کدام مثبت نبود ولی این بار فرق می کند. این بار، این بچه را می خواهم…با اینکه دلم آشوب است و از واکنش مهیار می ترسم ولی این بچه را عجیب می خواهم. البته اگر بچه ای در کار باشد…!
جعبه ی صورتی-سپید را در مشتم فشار می دهم و به قصدِ یک توالت عمومی از داروخانه خارج می شوم.
***
افتاده ام روی تخت…چشم هایم…چشم هایم باز، یعنی نیمه باز…
پلک ها دیر به دیر…روی هم ساییده می شوند. سرم را روی بالشت می کوبم و فکر می کنم…انقدر ها هم خوشحال نیستم.
حامله ام…یک توده ی کوچک، تشکیل شده از صد ها سلول که مدام افزایش پیدا می کنند در رحمم، نقش بچه ام را ایفا می کند. خوشحال باشم؟ نباشم؟ اشک بریزم؟ نریزم؟ جشن بگیرم؟ نگیرم؟ به مهیار بگویم؟ نگویم؟
می دانم که برخورد خوبی با این توده ی سلولی نخواهد داشت. گفت بچه نمی خواهد…گفت حرف نزنم. گفت بحث نکنم…گفت توده ی کوچکم را نمی خواهد.
خدایا حالا چطوری باید به او بگویم؟ تازه از بعد از رفتن سیاوش کمی رابطه مان خوب شده بود…چند ماهی مهیار با من سرسنگین بود. مرا مقصر می دانست و می گفت اگر کمی حد و حدودم را نگه می داشتم، پسرخاله اش اینطور آواره ی غربت نمی شد. شاید هم حق با اوست. به هر حال به او گفتم به سیاوش بگوید دیگر نمی خواهم ببینمش…دیگر نه به بودن سیاوش فکر می کنم نه به رفتنش…اگر مرد بود، اینطور بچه بازی در نمی آورد.
حالا یک معضل دیگر دارم…دلم نمی آید بچه ای که با میل قلبی به زندگی ام راه داده ام را، معضل بدانم. به هر حال طوفان در راه است…باید قبول کنم.
آهان…باید آزمایش هم بدهم…به هرحال امکان خطا وجود دارد.
دستم را روی دلم می کشم:
-توده ی سلولیِ کوچولویِ من…نگران نباش بابارو راضی می کنیم…این نیز بگذرد!
از صفت «توده ی سلولیِ کوچولو» خنده ام می گیرد. خب کوچکتر از آن است که بخواهم لوبیا یا نخود صدایش بزنم…خیلی کوچکتر از این حرف هاست هنوز…
صورت مادر مهیار را فرض می کنم که چقدر قرار است از شنیدن خبرِ پدر شدن پسرش داغ کند. من چهره ام اما باز می شود حتی با وجود نگرانی ها و دغدغه هایی که رهایم نمی کنند.
صدای در لبخند را از روی لب های نیمه بازم می دزدد. چراغ اتاق روشن می شود. نور چشم هایم را می زند. دستم را جلوی صورتم می گیرم. هنوز از مهیار ناراحتم. رفتار ظهرش هیچ باب میلم نبود.
باید به او بگویم…باید بداند. حقش است که بداند، دارد پدر می شود…فقط حالا نه…امروز نه!
می خواهم امشب را رویابافی کنم. خیال کنم که مهیار از شنیدن چنین خبری، چقدر خوشحال می شود. خیال است…رویاست ولی با این حال زیباست…
پتو را روی صورتم می کشم و به پشت می خوابم. مهیار رویاهایم را به پسری که کنارم دراز کشیده ترجیح می دهم. او مهربان تر و دوست داشتنی تر است.
خدای من! او امروز به من گفت که بچه نمی خواهد. حالا باید چه کنم؟!
با شنیدن صدای اس ام اس موبایلم یک دستم را از زیر پتو بیرون می فرستم و گوشی را داخل می کشم.
صفحه ی روشن شده اش چشمم را جمع می کند:
-با من آشتی نمی کنی؟
لبخند می زنم. پتو را کنار می زنم و موهای ریخته توی صورتم را پشت گوشم می فرستم:
-من که قهر نیستم…
موبایل را به بازویش می کوبم و اخم می کنم:
-من فقط ناراحتم…
آه می کشم:
-نا امیدم…دپرس و افسرده ام…
بین حرفم می پرد و با خنده می گوید:
-میشه همون قهر باشی؟
خودم را بالا می کشم، به تاج تخت تکیه می دهم و تشر می زنم:
-می بینی؟ یا شوخی می کنی یا دعوا…هیچ وقت نمیشه باهات جدی صحبت کرد. همیشه ناامیدم می کنی.
خودش را به سمت من می کشد و مشتش را دور بازویم حلقه می زند:
-بی خیال دختر…من همینم. باید برای چیزی که هستم دوستم داشته باشی.
سعی می کنم بازویم را آزاد کنم:
-ازت متنفرم…
می نشیند. دستش را زیر چانه ام می زند و مجبورم می کند نگاهش کنم. چشم های روشنش عجیب برق می زنند.
لبخند روی لبش، تحریک کننده است:
-خودتم می دونی که داری دروغ میگی. تو نمی تونی ازم متنفر باشی…هیچ وقت…همیشه عاشقم می مونی…خواهی دید!
صورتش را جلو می کشد. نفس هایش توی صورتم می خورد…مسخ نگاهش شده ام.
بوسه ی کوتاهی روی لبان خاموشم می زند:
-اگه بگم متاسفم دست از این تخس بازیات برمی داری؟ متاسفم که موقع ناهار زدم توی ذوقت…!
آب دهانم را به زور قورت می دهم و سعی می کنم خودم را جمع و جور کنم. ناسلامتی من زنم…من باید او را سحر کنم ولی خب…او مهیار است!
سرم را عقب می کشم و در تاج تخت فرو می روم:
-تا حالا شنیدی که میگن گاهی کلمات قدرت تاثیر گذاریشون و از دست میدن وقتی زیاد ازشون استفاده می کنی؟ دقیقا در مورد وقتائیه که گند می زنی و بعد میگی متاسفی. اصلا تحت تاثیر قرار نگرفتم.
دستم را می گیرد و مرا روی خودش می کشد. غافلگیر می شوم…روی شکمش می نشینم و با تعجب نگاهش می کنم.
حلقه های موهایم را در دستش نوازش می کند:
-حالا چی؟
می خندم، خودم را روی شکمش جا به جا می کنم و ناخون شستم را به بازی می گیرم:
-بیشتر تلاش کن…
سرش را بالا می آورد و زیر چانه ام را بوسه می زند. موهایم هنوز در دستش است:
-از خدامه!
دست روی سر شانه هایش می گذارم و مجبورش می کنم، سرش را روی بالشتش بگذارد. لب می گزم و سرم را به صورتش نزدیک می کنم. بی آنکه حرکتی انجام دهد، فقط با لبخند نگاهم می کند.
قبل از اینکه لب هایم گلویش را آماج بوسه های پر حرارت کند، می گویم:
-تو یه جادوگری!
جاودانه باد، حادثه ی پر شکوهِ عشقهای زمینی
و شعورِ دست هایی،
نزدیک تر از عمرِ پر شورِ یک رابطه…
که جاودانه میکنند،
هوشیاری اتفاقی را…
که بیش از یک حس ساده بود.
من از سخاوت باران حرف نمیزنم،
من از صداقتِ شب حرف میزنم…!
بگذار محکومم کنند.
بگذار بخلِ چشم هاشان بسوزاند مرا…
من در حضورِ عشق،
یک شهرِ بی شهامت را به آتش کشیده ام.
نگاه کن که شرم هیچ کجای این قصه زانو نمیزند!
این گناه، گناه نیست…
این عشق…
این شورِ بی پایان گناه نیست…
***
پشت شیشه ی بی رنگِ پنجره ایستاده ام. مهیار پشتم ایستاده، بغلم کرده و سرش روی شانه ام سنگینی می کند. شاد و سرحالم…
انقدر خوشحالم که می خواهم فریاد بکشم. هرچه فکر می کنم، می بینم هرگز در طول عمر بیست و سه ساله ام اینچنین سرحال نبوده ام…تا به حال چرخ آسمان اینطور به کام من نچرخیده بود.
-چرا زودتر بهم نگفتی؟
صدایش ملایم است…مهربان است! دلم آب می شود…
-من…فقط می ترسیدم!
با ملایمت مرا به سمت خودش بر می گرداند و لبخند گرمی می زند:
-از کی؟ من؟ من عاشقتم…عاشق این بچه ام…گلاره منم مثل تو می خوامش! دلم میخواد پدر بچه ی تو باشم.
-گلی…گلی…با توئم گلاره…شیرت سر رفت…حواست کجاست؟
از فکر خارج می شوم و با گیجی نگاهش می کنم. وقتی می بیند آنطور ماتم برده، خودش دست به کار می شود و گاز را خاموش می کند.
سرش را با تاسف تکان می دهد و ابرو در هم می کشد:
-آخه تو چته دختر؟ الان دو هفتست آدم دیگه ای شدی…تو فکری. از من دوری می کنی و همیشه حال نداری.
دستم را در دستِ سپید و نرمش جای می دهد:
-اگر چیزی هست که اذیتت می کنه باید به من بگی!!
با دودلی در نگاه پر از سوالش خیره می شوم و می پرسم:
-واقعا؟! می تونم؟
دستم را به لبش نزدیک می کند و رویش بوسه می زند:
-معلومه که می تونی خوشگلم…فکر می کردم رابطمون بیشتر از اینا پیش رفته باشه که بخوای اینارو بپرسی…
دستم را از دستش درمی آورم و آه می کشم:
-خب…این…این یکم فرق داره!
بعد از مکث کوتاهی ادامه می دهم:
-اما بهت میگم…
شانه ای بالا می اندازد:
-خیلی خب می شنوم!
لبم را بین دندانم می گیرم و فشارش می دهم تا کمی آرامش به روح بی قرارم ببخشم. دست هایم را مشت می کنم ولی لب هایم به هم قفل شده اند.
مهیار: داری ترسناک میشی…این چیه که…
-من حامله ام مهیار…
لبم را بین دندانم می گیرم و فشارش می دهم تا کمی آرامش به روح بی قرارم ببخشم. دست هایم را مشت می کنم ولی لب هایم به هم قفل شده اند.
مهیار: داری ترسناک میشی…این چیه که…
-من حامله ام مهیار…
بهت نگاهش نفسم را حبس می کند، پشت دندان های به هم کلید شده ام.
گیج و کوتاه می خندد:
-شوخی می کنی نه؟!
بی حوصله می شوم. واکنش هایش اصلا باب میلم نیست
دست به کمر می ایستم:
-شوخی نمی کنم…البته میدونم چقدر دلت میخواد یه شوخی باشه…با توجه به حرفایی که در مورد بچه دار شدن زدی، میشه گفت نمیخوایش!
مشتش را روی لبش فشار می دهد و نفس عمیقی می کشد:
-اون روز میدونستی، مگه نه؟!! خدایا من چقدر احمقم…
-اون روز شک داشتم…هنوز مطمئن نبودم…
یک ابرویش را بالا می برد:
-حالا مطمئنی؟
با سر تایید می کنم:
-اوهوم…دو هفته ی پیش با بیبی چک امتحان کردم و مثبت بود ولی خب چند روزیه آزمایش دادم تا هیچ اشتباهی در کار نباشه…مطمئنم!
تا می خواهد حرفی بزند، جلویش را میگیرم:
-مجبور نیستی الان راجع بهش حرفی بزنی…میتونی فکر کنی، بعد صحبت می کنیم!
هنوز توی شوک است و این آرامشش را به پای قبل از طوفانی شدنش می گذارم. شبیه زن های خوشبختی شده ام که خیلی چیزها برای از دست دادن دارند.
آری من در این لحظه لبه ی تیغ ایستاده ام و دعا می کنم تا سقوط نکنم…
مهیار نیشخندی به امید قلبی ام می زند و حرفم را رد می کند:
-گلاره من نیازی به زمان ندارم تا فکر کنم…قبلا نظرم و بهت گفتم. بچه نمیخوام. باید تا دیر نشده بدون دردسر بندازیش!
وقتی دستِ دوست شکل ماشه میشود،
گلوله درست توی پهلویت جا میگیرد!
زیر دنده ی چپ…
شک نکن…
اعتماد داشته باش…
عشق … اگر عشق باشد
تیرش … هرگز … به خطا … نمیرود!!
نمی خواهم ولی به طرز بی رحمانه ای بغض می کنم:
-چی؟ من نمیخوام بچم و بندازم!
-بچت؟؟!
به پایین تیشرت خاکستری ام همانجایی که جنین یک ماه و نیمه ام جاخوش کرده، با نفرت بی حد و حصری نگاه می کند:
-اصلا خودت داری به حرفایی که میزنی گوش میدی؟ بچت؟ اون بچه حروم زادست می فهمی…
حرفش را نگه می دارم، در دهانش. چون نمی فهمم…چون دیوانه شده ام، دستم را بالا می برم و محکم توی گوشش می کوبم:
-چطور جرات می کنی لعنتی؟! این بچه، بچه ی توئه…بهش میگی حروم…
تمام می شود…نفسم را می گویم…!
نفس عمیقی می کشم و بلاخره اشکم می چکد.
دستش روی گونه ی سرخ شده اش کشیده می شود و سرش از روی تاسف می جنبد. خودش را عقب می کشد.
لحنش بوی گند تهدید می دهد:
-در اسرع وقت بچه رو میندازیم…هرچی زودتر بهتر…قسم میخورم اگه بخوای جلوم وایسی دیگه اسمم و هم نمی شنوی. شده خودم دست به کار شم، نابودش می کنم! شک نکن…!
از آشپزخانه خارج می شود. دست می اندازد و سویی شرتش را از روی مبل چنگ می زند…
می دانستم مهیار…
می دانستم می روی…
می روی و مرا با بغض تازه شکسته ام تنها می گذاری!
کاش میدانستی،
زنی که بغض داشت،
شانههایِ تو را کم داشت!
کاش میدانستی،
زنی که نیازِ نوازش داشت،
دستهای تو را کم داشت!
کاش میدانستی،
زنی که هزار قصه برای گفتن داشت،
یک شبِ دیگر کنارِ تو را کم داشت!
کاش میدانستی،
زنی که دلِ رفتن نداشت،
آغوش تو را کم داشت!
کاش میدانستی،
آن زن…
من بودم!!
***
تی شرت قرمز رنگ را روی تخت می اندازم و آه صدا داری می کشم. اینکه در خودم تلف می کنم، کلمات را بی آنکه پا از گلیم زبانم درازتر کنم، سخت است…فراتر از حد تحملم است!
-میشه باهام حرف بزنی؟ لطفا؟!
بی کسی یعنی…
من از خدا هم دیگر انتظار هیچ معجزه ای ندارم.
طلبکارانه به سمتش برمی گردم. به درگاهی تکیه داده و دست و ابرو در هم کشیده، به من نگاه می کند.
جواب می دهم:
-مثلا قراره چی بگم؟ چی دوست داری بشنوی؟ که موافقم باهات؟ که قبول می کنم مطابق خواسته ی تو با یه تزریق ساده که اتفاقا خیلی ساده هم نیست، بچم و بندازم؟
پوزخند می زنم:
-متاسفم عزیزم…از من انتظار زیادی داری.
رو می گیرم و پیرهن مشکی را روی تن عریانم می کشم.
-چرا انقدر لج می کنی؟ از سقط کردن می ترسی؟ باور کن پرس و جو کردم…جدا یه تزریق فوق العاده ساده است. میتونی خودت…
بین صحبتش خط می کشم:
-ترس؟ ترس از چی؟ خودت میدونی قبلا من توی چه جریاناتی بودم. دیگه چیزی به نام ترس توی وجود من نیست…
از درگاهی فاصله می گیرد:
-خیلی خب…پس دختر کوچولوی خوبی باش و بندازش…ما که هنوز جوونیم…اصلا میتونیم توی یه زمان مناسب تری دوباره تلاش کنیم. هوم؟!
-اونقدرام که فکر می کنی کوچولو نیستم…سعی نکن احمق فرضم کنی. من این بچه رو میخوام.
صدایش را روی سرش می اندازد…کاری که این اواخر عادتش شده:
-ولی من نمیخوامش. باید به پدر و مادرم چی بگم؟ نمیخوام ناامیدشون کنم. خستم کردی به خدا…چی از جونم میخوای؟
یکدفعه ملایم می شود…بچه خر می کند:
-گلاره بذار همه چیز به حالت نرمالش برگرده…قبل از این بچه ما خیلی خوشبخت بودیم.
دیگر خرش نمی شوم. با جیغ می گویم:
-تو رو خدا بس کن مهیار…ما کجا خوشبخت بودیم؟ از روزی که فهمیدم داری از تعهد داشتن نسبت به من فرار می کنی دیگه خوشبخت نیستم. الان خیلی وقته که خوشبخت نیستم…خیلی وقته می ترسم دوباره همه چیزم و از دست بدم…بفهم مهیار…من می ترسم…من یه بار قبلا همه چیزم و باختم دوباره نمی تونم. بدون این بچه…
بغضم را می خورم:
-بدون این بچه هیچ چیزی دیگه مثل سابق نمیشه…نه من، منِ سابق میشم نه تو، تویِ سابق میشی. اگه بچمون از بین بره همه چیز از بین میره…همه چیز!
-من ازت فرار می کنم؟ خیلی بی حیایی گلاره…من برات خیلی کارا کردم…من دل مادرم و شکوندم و فقط برای تو و برای بودنِ با تو خونه ی جدید خریدم…زندگیِ جدید ساختم…از نوشروع کردم.
صدایم بالاتر می رود:
-بخاطر من نبود…بخاطر خودت بود. میخواستی راحت و آروم زندگی کنی…تو جز خودت به هیچ کس فکر نمی کنی. مهیار حس می کنم ازم خسته شدی.
عربده می کشد:
-نشدم لعنتی…نشدم…فقط بچه نمیخوام. سخته بفهمی؟ این بچه حرومه!
با حاضر جوابی می گویم:
-نه که تو هم خیلی حروم و حلال سرت میشه!
دست هایش مشت می شوند، مشت هایش می لرزند:
-گلاره کاری نکن طوری بزنمت که یکی از من بخوری یکی از دیوار پشت سرتا!
نیشخند پر تمسخری روی لبم می نشانم:
-به اندازه ی کافی زدی…واقعا انقدر توی این چند وقت منو زدی، نفهمیدی با این چیزا بچم نمیفته؟
-اگه عصبانی شم یجوری میزنم که هم خودت و هم بچت سقط شید…پس زبونت و کوتاه کن تا کوتاهش نکردم.
-هرکار دوست داری بکن!
سرم را با تاسف تکان می دهم و پشت به او به قاب پنجره تکیه می زنم و به بارش باران خیره می شوم.
باران مردانه می بارد و…
اشک های من زنانه…!
در شگفت می مانم که این آسمان خسته نشد؟! سه روز است که یک ریز می بارد. من که از باریدن خسته شده ام.
شک ندارم چشم هایم از گریه ی زیاد پف کرده اند. خسته و غم زده سرم را روی بالشت سپیدِ بیمارستان فشار می دهم و سعی می کنم به چیزی فکر نکنم.
مهیار هنوز حرف می زند. دوست دارم جراتش را داشته باشم و توی صورتش براق شوم که…
“خفه شو…! دیگر نمی خواهم یک کلمه هم بشنوم.”
اما سکوت را ترجیح می دهم.
سکوت که می کنم،
گمان می کند، حرفی برای گفتن ندارم!
اما احمق تر از آن است که به او بفهمانم،
زبان به دندان می گزم تا حرمتش را نگه دارم…
چند روز پیش بود که باران شروع شد؟ یادم نمی آید. یک چیزی مثل یک خاطره ی دور و محو از مقابلم چشمم می گذرد.
یادم است خانه ی دخترخاله ی مهیار به یک مهمانی دعوت شدیم. مهیار نمی خواست مرا ببرد. من هم نمی خواستم بروم، فقط الکی لج کردم. می خواستم اذیتش کنم…چون اذیتم کرده بود. کینه داشتم…
مهیار تمام شب حرصم داد. نادیده ام گرفت. با دخترهایی که او می شناخت و من نمی شناختم خوش و بش کرد اما در حدی که بهانه ای دست من ندهد. جوری که مجبور باشم، ساکت بمانم و توی خودم بریزم.
کارش را خوب بلد بود…همان قدر که می توانست دوست داشتنی باشد به همان اندازه هم گاهی بی رحم می شد.
دیوانه شدم…با وجود تمام تاکیدی که روی مخفی کردن جریان حاملگی ام از دیگران کرده بود به افسون دوست دختر قدیمی اش که مدام تکه می انداخت و اعصاب ترک خورده ام را خوردتر می کرد، گفتم که حامله ام و به زودی قرار است ازدواج کنیم.
هم می خواستم دُم او را کوتاه کنم و هم انتقامم را از مهیار بگیرم.
مهیار وقتی فهمید دهن لقی کرده ام، آتش گرفت. به جلز و ولز افتاد. همان لحظه جلوی چشم همه توی گوشم زد و کشان کشان بیرونم برد. تا توی ماشین بنشینیم عربده کشید و تهدیدم کرد که اگر بچه را خیلی زود نیندازم، هردویمان را می کشد.
می دانستم اگر هم بیندازمش باز تمام می شود. زندگیِ من بدون مهیار دیگر زندگی نمیشد. با وجود تمام لج و لجبازی های این چند وقتِ اخیر هنوز عاشقانه دوستش داشتم. از طرفی خیلی از حرمت ها شکسته بود…دیگر هیچ چیز مثل سابق نمی شد.
توی ماشین از دهنم پرید و گفتم که خودم خواستم و از روی عمد باردار شدم و این موضوع عاصی ترش کرد. دیگر به سیمِ آخر زد!
سرعتش زیاد بود. من می ترسیدم. جیغ می کشیدم. التماسش می کردم، آرام تر براند.
گوشش بدهکار نبود. اصلا انگار صدای جیغ های مرا نمی شنید. توی صندلی فرو رفته و از ترس رو به سکته بودم. خدا خدا می کردم سلامت عقلی اش برگردد.
صدای جیغم گوش خودم را به گزگز انداخت:
-مهیار آروم برو…
جاده تاریک و به نسبت خلوت بود ولی باعث نمی شد از ترسم کم شود. سرعت ماشین هر لحظه بیشتر می شد. به سمتش متمایل شدم و سعی کردم، ماشین را متوقف کنم.
هولم داد و صورتش را به سمتم برگرداند:
-باورم نمیشه گلاره همچین بازیِ کثیفی با من کردی…
چشمم به خیابان بود. حیوانی که بخاطر زیاد بودن سرعت نفهمیدم، سگ بود یا گربه یا هر چیز دیگری، عرض خیابان را می دوید.
جیغ کشیدم:
-مهیار مراقب باش…
مهیار حواسش را به رو به رو داد ولی موفق به کنترل کردن ماشین نشد. فرمان را چرخاند و ماشینِ بدون کنترل تیک آف پر صدا و وحشتناکی کشید.
آخرین چیزی که یادم مانده چرخش های ماشین روی سطح پیاده روست و سرم که از پنجره ی باز ماشین به زمین کوبیده شد و جریان داغِ خون روی شقیقه ام، بعد از آن فقط سیاهی مطلق است و بس…!
-تو بچم و کشتی…گفته بودی که می کشیش!
لب های مهیار از جنبیدن می ایستد. آهی می کشد و نگاه می دزدد. سرش را پایین می اندازد و موهایش را بین دو دست می کشد:
-فقط یه تصادف بود گلاره…
بغض می کنم:
-اشتباهِ تو بود…
با شتاب از روی صندلی بلند می شود و کتی که پشت صندلی اش انداخته روی زمین می افتد.
اهمیتی نمی دهد:
-بیا دیگه در موردش حرف نزنیم…کاریه که شده! خدارو شکر اتفاق بدتری نیفتاد.
با لج می گویم:
-همون طور که تو خواستی شد…اگر من می مردم خوشحال ترم میشدی. حیف شد که به هدفت نرسیدی!
براق می شود:
-چرت نگو…خودمم توی ماشین بودم. حالیته چی میگی؟ تو رو خدا طوری رفتار نکن که حس کنم آدم بده ی ان ماجرا منم. من هیچ اشتباهی نکردم. خیلی برات سخته که بفهمی من هم حق تصمیم گیری دارم؟ تو این حق و ازم گرفتی. مقصر خودت بودی…اگه قراره کسی این وسط شاکی باشه منم که نیستم…
با وارد شدن پرستار، مهیار حرفش را کوتاه می کند و دوباره کت به دست روی صندلی می نشیند.
هوا بوی بغض خدا را می گیرد.
چه حرفی دارم تا با او بزنم؟ هنوز هم…هنوز که من دل شکسته و غمگینم هم، درکم نمی کند. نمیفهمد برای من مهم نیست چه کسی اشتباه کرده…برای من مهم نیست آدم بده منم یا او…اصلا من که دنبال آدم بده نیستم!
نمی فهمد زنی که غمگین است، استدلال و منطق نمی خواهد…حوصله ی آسمان و ریسمان بافتن ندارد.
آغوش باز می خواهد…همین…آن وقت است که در یک چشم به هم زدن، همه چیز فراموشش می شود!
کاش می فهمید!!
به غروب بارانی و دلگیرِ جمعه ای که حتی هیچ کلاغی دلِ زدن به آسمانش را ندارد، خیره می شوم. بی کسی یک نوع دلتنگیِ مسخره و خنده دار می آورد که از هر کسی انتظار رفع کردنش را داری…
نباید از مهیار انتظاری داشت…می دانم!
***
سیگاری بیرون می کشم و کنج لبم جایش می دهم. بغض ها و غصه هایم را در فندک می ریزم و زیر سیگار آتشش می کنم. انقدر حریصم که مثل مردها با اولین پکم، تنِ سیگار به نصف می رسد.
کسی شبیه سیگار، روزهایم را به آتش می کشد…در امتداد عمری به وسعت زهر خنده هایم به دنیا!
نمی دانی…
نه، نمی دانی که…
یک عمر در آتش زهر خنده…هر روز…سوختن…
شوخی نیست!
مهیار خواب آلو و اخم کرده از اتاق خواب خارج می شود. همانطور که روی اپن نشسته ام، می مانم و هیچ تکانی به خودم نمی دهم. مدتی است که می داند سیگار می کشم. هر بار سیگار را بین انگشتانم می بیند، اخم می کند اما چیزی نمی گوید.
چایی ساز را روشن می کند و می آید پشت به من، به کابینت تکیه می دهد:
-نمیخوای تمومش کنی؟
پک محکمی می زنم:
-چیرو تموم کنم؟
-همین کاراتو…سیگار کشیدن…سکوت کردنت…بی محلیات! من اونقدرام آدم صبوری نیستم.
با پوزخندی که می زنم شانه هایم بالا و پایین می شوند:
-خودم می دونم که نیستی. ببخشید که انقدر غصه دارم که نمیتونم به تو برسم و میرم سراغ سیگار کشیدن…واقعا شرمندتم.
روی پاشنه می چرخد و رو به من درست کنار گوشم می گوید:
-مگه چه اتفاق وحشتناکی افتاده؟ جوری رفتار می کنی انگار دیگه نمیتونی هیچ وقت مادر شی. اصلا میخوای به جاش یدونه سگ بخریم…هوم؟
توی صورتش نگاه می کنم. باورم نمی شود…سگ بخریم؟ به جای بچه ی من می خواهد، سگ بخرد؟
جیغ می زنم:
-چی گفتی؟ خیلی نامردی…
گیج و گنگ از طغیان من زمزمه می کند:
-فقط می خوام کمک کنم، همه چیز به حالت نرمالش برگرده…
از روی اپن می پرم پایین و سرم را از روی تاسف تکان می دهم:
-نکن…دیگه هیچ چیز مثل قبل نمیشه…
واقعا هم هیچ چیز مثل گذشته نشد. مهیار حسابی نا امیدم کرده بود.
اما راضی به تمام شدن این زندگیِ پنج ساله نبودم…راضی نبودم…
دلم تنگ شده بود…برای دیوانگی هایمان…برای ساعت سه نصف شب، زدن به جاده ی چالوس و رفتن به ویلای رامسر.
برای روزهایی که تا شب می گشتیم و مهیار برای ده دقیقه ماساژ دادنِ بدنش، به من باج می داد و ده دقیقه اش به یک ساعت می رسید.
دلم برای همه چیز تنگ شده بود ولی از خر شیطان پیاده نشدم. انقدر دوری کردم که کار به خیانت کشید…که کار به بی تفاوتیِ مهیار رسید…که کار به دوری کردنش از من رسید.
که تمام شد….که رفت. جلویش را نگرفتم…سیگار کشیدم و نگاه کردم. چمدانش را پر کرد. نه از خاطرات…خاطرات پیش من ماندند…دل تنگی ها با من ماندند.
او خودش را برداشت…دو پا داشت دو تا دیگر هم قرض کرد و رفت که رفت.
حکایت غریبی است
پاییز امسال و دست های بی کس من…
که نبودنت در من…
شبیه سوز سرما در مغز استخوان است،
آنقدر که دست هایم را،
در یخ بستگی خیابان های منجمد شده از خاطرات تو،
تنها به وقت لب گرفتن از سیگار،
از جیب هایم بیرون می آورم.
آری…
پاییز با لهجه بی کسی های من…
پادشاه فصل های سالی است،
که از ابتدای بهارش نبودنت پیدا بود.
و من…
عروسک خیمه شب بازی خیابان های پاییز زده ای هستم،
که پاهایم،
به اختیار نخ خاطرات تو…
مدام این سو و آن سو می رود!
به نگاه خیره این شهر بگو…
هر رهگذر سیگار به دستی را عاشق خطاب نکند…
شاید کسی دارد،
حسابش را با تمام خاطرات تسویه می کند…!!
* فصل چهاردهم: شروعی مشروع *
در امتداد نگاهم مردی در کت و شلوار سیاه و هیبت برازنده ای ایستاده. با محبت نگاهم می کند. لبخند روشنی روی لب های پهن و صورتی اش نشسته.
نفسم بند می آید. شرمگینانه نگاه می دزدم…امتداد نگاهم را تا روی دسته گلِ کوچک و مملوء از گل های یاسمنِ سپیدم می کشم.
مهیار تو چیزی از تلاش های من برای فراموش کردنت نمی دانی…هیچ کس نمی داند!
کسی جز همان خدایی که دیگر دوستم ندارد و دیگر دوستش ندارم و از چشم هم افتاده ایم نمی داند، که من چه دردها کشیدم.
ببخش عزیزم…بیخش که تمامش کردم. دیگر برنگرد…این جا دیگر کسی منتظر قدم هایت ننشسته!
بوی گل ها از بین عطر گران قیمت تنم می گذرد و توی بینی ام می پیچد. نمی خواهم اما بی اراده نگاهم بالا می آید و در چشمان شیشه ایِ دختری سپید پوش میفتد.
هنوز آرزو می کنم فراموشت کنم. چنگ میزنم به ته مانده ی اراده ای که دارم… به آخرین قطره های غرورم التماس می کنم!
التماس … التماس … التماس …
کسی ، چیزی ، نیروئی ، باید مرا از مراجعه…از تکرارِ یک اشتباه باز دارد!
کسی باید منعم کند از این عشق، از این حس ِ مسموم، از این حقارتِ پی در پی که تو دچارم می کنی.
کسی باید مرا از این وابستگی…از این دلبستگیِ بیهوده یِ شرم آور نجات دهد.
آه بیزارم از خودم…
بیــــزار…بیــــزار!
صدای قدم هایی که به من نزدیک می شوند، نگاهم را برای بار هزارم پر از هراس می کند.
به سمتش برمی گردم. حجم زیادی از بغض با آب دهنم توی گلویم می پرد و صورتم از حس خفگی سرخ می شود.
رو به رویم می ایستد. لبخندش…لبخندی هر چند بی جان روی لب هایم می نشاند. سرش را جلو می آورد. می ترسم…از لمس لب هایش وحشت دارم.
-خوشحالم که اینجایی…که عروس من شدی…
نگاهش ثانیه ای از مردمک هایم جدا نمی شوند. گونه ام را آرام و کوتاه اما پر نوازش می بوسد و انگشت های یک دستم را بین مشت قوی و بزرگش می فشارد.
انگشت هایمان به هم پیچیده می شوند و من مانند مترسکی خشکم می زند. عادت ندارم…به این طور آرام و زیبا نوازش شدن عادت ندارم.
لبش از روی گونه تا کنار گوشم را لمس می کند:
-بلاخره…!
به مردی که از این پس حکم شوهرم را دارد نگاه می کنم و در دل می گویم…
“من عروس نیستم مرد من…عروسکم…باور کن!”
دستم را از بین انگشتانش بیرون می کشم. مقاومتی برای نگه داشتن دستم نمی کند.
به سمت آینه رخ بر می گردانم.زمزمه می کنم…
آرام و کوتاه:
-منم…!
پشتم ایستاده. از توی آینه نگاهم می کند. لبخند دارد هنوز…دلم می خواهد دستم را جلو ببرم و لبخندش را پاک کنم. سرش داد بزنم که…
“به بدبختیِ خودت می خندی؟ ازدواج کردن با پتیاره ای مثل من مگر لبخند زدن دارد؟!”
کاش هیچ وقت نداند، چه کلاهی سرش رفته!
بدون کفش های پاشنه بلندم، نوکِ تاجم به گلویش می رسد.
من برای آغوش او زیادی یک زنم…
زیادی ضعیفم. اصلا گمم در برابر بزرگیِ او…
آهی می کشم. من برای او خیلی کمم!
دستش روی استخوان سر شانه ام می نشیند. از شانه ها تا انگشت شست پایم می لرزد.
من جنبه ی نوازش شدن ندارم…چرا فقط تنهایم نمی گذاری؟ بلد نیستم تظاهر به دوست داشتنت کنم…
دوستت ندارم! کاش لااقل از عطر محبوبِ من می زد. همان عطری که با شیشه ی سیاه و درِ نقره ایش چشمم را گرفته.
آن وقت شاید می توانستم، تظاهر کنم که عاشقش هستم…
خودم را جلو می کشم و با خنده ی عصبی و کوتاهی می گویم:
-احساس می کنم واقعا به یه دوش آب گرم نیاز دارم…
صدای بمش، رگه ای از خنده ی روی لبش را به خود می گیرد:
-شوخی می کنی؟ اونم با اینایی که توی موهاته؟
دستش از شانه ی سرمازده ام کنده می شود و بین موهایم می رود. مخالفتی نمی کنم. پلک های خسته ام را روی هم می گذارم و می خندم. حس خوبی دارد، این نوازش های ریز و ملایم. اصلا دردم نمی آید. دلم می خواهد تا ته دنیا موهایم رها نشوند.
در آخر تاج و تور را از روی موهایم بر می دارد:
-خوابیدی؟
چشم می گشایم و سرم را بالا می اندازم:
-نه…مزه داد. مرسی.
تور و تاج کنار دسته گلم نشسته اند. ساعت طلا سپیدم را از دور مچم باز می کنم و کنار آنها می گذارم. نگاهم به حلقه ام میفتد. پوفی می کشم و می گذارم در انگشتم بماند و سنگینی اش روحم را خراش دهد.
حقم است…هرچقدر عذاب بکشم حقم است!
پایین دامن پف دارِ لباسم را می چسبم و به سمت سرویس می روم.
-کجا با اون لباست؟ درش نمیاری؟
نگاهم از گلویش بالاتر نمی رود. با حلقه ی درشت و جواهرنشانِ توی دستم بازی می کنم:
-خب…خب…
ابروهایش بالا می پرند:
-از من خجالت می کشی؟
نه تایید می کنم و نه تکذیب. می خندد و سرش را تکان می دهد. به سمت در می رود.
دستگیره را پایین می کشد و نگاهم می کند:
-راحت باش…
باز می خندد…در که پشتش بسته می شود، نفسی از سر آسودگی می کشم.
از لفظ خجالت کشیدن خنده ام می گیرد. من و خجالت کشیدن؟ منی که شب هایم را با گمنام ترین مردهای این شهر تقسیم کرده ام، دیگر جایی برای خجالت کشیدنم هم مگر مانده؟
من فقط می ترسم…نمی خواهم بفهمد. نمی خواهم دستم برایش رو شود. حسی به من می گوید، اولین رابطه ی بینمان منجر به جدایی می شود.
حسی می گوید او می فهمد…که واقعا دختر نیستم. که سرش کلاه رفته…نمی خواهم زندگیِ مشترکم شروع نشده تمام شود. حالا نه…امشب نه…
اصلا باید تا هر زمانی که می شود، همه چیز را به عقب بیندازم.
اگر این اتفاق بیفتد…اگر مجبور به هم خوابگی با او شوم و بفهمد، دیگر نمی توانم مهرم را بگیرم؟! باید تحقیق کنم تا بفهمم. باید بفهمم برنده ام یا بازنده؟
اگر طلاقم دهد و ثابت کند، جراحی کرده ام چه؟ آن وقت دستم خالی می ماند. آن وقت برمی گردم سر پله ی اول و باید از پلی که پشت سرم خراب کرده ام رد شوم. اگر بفهمد، لابد انتقامش را می گیرد…نکند زندگیم از قبل هم سیاه تر شود؟! نکند تاوان سادگی اش را از من بگیرد؟ آن وقت من در برابر بزرگی و قدرتش از هر کوچکی، کوچک ترم…
از شدت فکرهای ناجور مغزم رو به انفجار است. سرم را تکان می دهم تا افکار منفی را بیرون بریزم.
حالا برای این فکرها زود است…از اول هم می دانستم ریسک کرده ام. باید درست و حساب شده جلو بروم. باید این عذاب وجدان لعنتی را در وجودم بکشم.
زیپ لباس عروسِ آنچنانی و فرانسویم که از بهترین مزون لباس عروس در فرانسه برایم سفارش داده اند را به هر زحمتی که هست پایین می کشم و با تمام ابهتش همان وسط اتاق روی زمین رهایش می کنم.
نگاهم از روی لباس جلفی که زیر لباس عروس تنم کرده اند، سُر می خورد، تا پاهای بدون کفشم. پوزخند می زنم. داخل اتاق شیشه ای که کنار سرویس قرار دارد می روم و بین کیف های چیده شده روی قفسه ها که همه را به سلیقه ی خودم خریده ام، دنبال کیف کهنه و قدیمی ام می گردم.
هوس یک نخ سیگار دیوانه ام کرده. کیف را پیدا می کنم. نگاه نا امیدم روی آخرین نخِ نشسته داخل زرورقِ داخل پاکت قفل می شود.
آخرین سیگار را به آتش می کشم و درحالی که به سمت سرویس می روم، پک عمیقی به آن می زنم.
از فردا خبری از سیگار نیست…از فردا گلاره ی دیگری می شوم. خانوم و دوست داشتنی!
یک حمام نیم ساعته حالم را جا می آورد. از سرویس که خارج می شوم، کت و شلوار مشکی اش را افتاده روی تخت می بینم ولی از خودش خبری نیست.
سریع و بی معطلی ربدوشامبرِ صورتی ای از داخل یکی از کشوها پیدا می کنم و می پوشم. زیر پتو می خزم…می خواهم تا وقتی برمی گردد، خوابیده باشم.
***
نور خورشید مستقیم توی صورتم می افتد. یک چشمی نگاهی به پنجره ی بالای تخت می اندازم.
غرغرکنان چشم هایم را روی هم فشار می دهم:
-واقعا جای دیگه نبود پنجره به این بزرگی رو بزنن؟ اَه…
نور آفتاب دارد کورم می کند و خوابیدن بیشتر جز شکنجه چیزی نیست. نگاهی به جای یزدان می اندازم…خالی است! نفس آسوده ای می کشم و دست و پایم را برای رفع خستگی می کشم. انقدر به این کارم ادامه می دهم تا حس می کنم از کمر در حال نصف شدنم. دست از کشیدنِ خودم بر می دارم و از تخت پایین می روم.
قبل از هرکاری پرده را می کشم. موقع شستن دست و صورتم نگاهم به حلقه ی توی انگشتم میفتد و وجدان خفته ام بیدار می شود. توی آینه نگاه می کنم. هنوز رد کمی از سیاهیِ ریمل و خط چشم زیر چشمم مانده.
اخم می کنم…این همه از آدم و عالم خورده ام…بگذار یک بار هم بزنم. یزدان هم اگر جای من بود، می زد.
صورتم را خشک می کنم و حوله به دست از سرویس خارج می شوم. موهای فرفری ام را با کش از بالا می بندم و امتدادش را روی شانه ام می ریزم.
چقدر بلند شده اند…از بس بهشان نرسیدم و از پشت ساده بستم، از ریخت افتادند. باید کوتاهشان کنم.
جعبه جواهرِ روی کنسولِ چوبی حواسم را از بی حالت شدن موهایم پرت می کند. همان سرویسی است که دیشب، انقدر درخشید تا چشم همه برق زد. همانی که یکی از خواهرهای دوقلوی یزدان، از بس شبیه هم بودند آخر هم نفهمیدم کدامشان نلی بود و کدام یکی نیلا، به من زیر لفظی داد.
در جعبه را باز می کنم. برلیان است و سنگ هایِ بی شمارِ ریز و ظریفش اصل به نظر می رسند.
خب اگر یزدان فهمید و طلاقم داد و مهریه ی هزار و خورده ای سکه ام را هم نتوانستم بگیرم، با همین جواهرات می توانم، یک عمر بدون ترس از بی پولی زندگی کنم.
شاید ها را از آینده حذف می کنم و در جعبه را می بندم. من قبل از هرچیزی خوشبختی و آرامش می خواهم. باید از افکار مالیخویایی دست بکشم.
ایمان دارم که یزدان می تواند هر زنی را خوشبخت کند.
تشدید اضافه ای روی تنهایی ام می گذارم…با یزدان و بدون او، به هر حال من در این مسیر تنهایم!
کاش گریزی بود از عمقِ وحشت آورِ این درد…
“حالا که می بینی نیست! هیچ گریزی نیست!”
یزدان پشت میز چوبی و شیری رنگ نشسته و یک فنجان و یک روزنامه جلویش روی میز قرار گرفته است.
گره ی ربدوشامبر نازکم را محکم تر می بندم و آرام صبح بخیر می گویم.
صدایم خروسک گرفته. یزدان از گوشه ی چشم های سیاه و مرموزش نگاهم می کند:
-صبح تو هم بخیر…
منتظر عزیزمِ آخر کلامش نمی مانم. به هر حال او هم عزیزمی پشت صبح بخیرش نمی بندد.
پشت میزِ چهار نفره، رو به رویش می نشینم.
فائزه خانوم صبح بخیر گویان بالای سرم می ایستد:
-چایی می خوری یا قهوه دخترم؟
لبم را می گزم:
-دستتون درد نکنه فائزه خانوم خودم می ریزم…
فائزه خانوم فنجان را به زور از دستم می کشد:
-تعارف نکن دختر جان…
بلاتکلیف به یزدان نگاه می کنم. هنوز به اخلاق هایش عادت نکرده ام. گاهی بعضی رفتارهای بی قیدم عصبانی اش می کند. البته به رویم نمی آورد ولی احمق که نیستم. او زیادی مبادیِ آداب است و من نه!
با پلکی که می زند یعنی می توانم، فنجانم را رها کنم:
-دستتون درد نکنه…چایی!
یزدان هنوز مشغول خواندن روزنامه است. فنجان چای رو به رویم قرار می گیرد و من باز تشکر می کنم.
دنبال شکر میزِ مملوء از خوردنی را از نظر می گذرانم.
شکر را جلویم می گذارد، پای راستش را روی پای چپش می اندازد و خیره به سطور روزنامه، می گوید:
-دیشب زود خوابیدی!
تهی میشوم…حسی در سینه ام، به شدتِ ناگهانی ترین اتفاق، خودش را به زیر صفر می کشاند.
سعی می کنم خونسردی ام را حفظ کنم و خودم را قانع می کنم، چیزی برای ترسیدن وجود ندارد.
آب دهان قورت داده، زمزمه می کنم:
-همچین زودم نبود…سه گذشته بود. خیلی خسته بودم!
شکر را سرجایش برمی گردانم و با قاشق چایی خوری شکر نشسته تهِ فنجانم را هم می زنم.
آهانی می گوید و روزنامه را می بندد، آن را کنار فنجانش می گذارد و قهوه می نوشد.
چند جرعه چای را با حرف های توی دهنم مزه مزه می کنم و در نهایت می گویم:
-نمیخوای بری شرکت؟!
ابروهایش را بالا می اندازد، تکه ای از نان توی سبد بر می دارد و به دهان می برد:
-دوست داری برم؟
لقمه ای نان و کره و مربای آلبالو که رنگ قرمزش حسابی وسوسه ام کرده، درست می کنم.
در واقع باید بگویم که…
“اصلا برایم فرقی نمی کند که بروی یا بمانی!”
اما با لحن پرشرمی، درست مثل نو عروس ها می گویم:
-دلم نمیخواد بری!
لبخندی می زند:
-منم همچین قصدی نداشتم…عروسِ یه روزم و تها بذارم و برم؟ کار و شرکت می تونن منتظرم بمونن…
چشمکی می زند و خیار تازه و آبداری به چنگالش می زند و در دهان می گذارد. لقمه ام را به زورِ چای شیرین پایین می فرستم و به هارمونیِ تی شرتِ آستین بلندِ شیری رنگ و سه دکمه اش با میز خیره می مانم.
از بین سه دکمه ی بازِ لباسش برق هیچ زنجیر و حلقه ای به چشم نمی خورد. چقدر خوب شد که آن حلقه و زنجیر دیگر به گردنش نیستند.
کدام زنی دلش می خواهد شوهرش را با شخص سومی تقسیم کند؟ حالا اصلا مهم نیست که عاشقش باشی یا نه…
به هر صورتی که باشد حس شریک شدن همسرت با دیگری، وحشتناک است.
حلقه ی بعدیِ خیار را با دست بر می دارد و پر سر و صدا می جود. دلم می ریزد…
مهیار خیار دوست داشت. خیلی زیاد…دقیقا همینطوری خیار را با دست بر می داشت و صدای قرچ قرچش را درمی آورد. همیشه خودم برایش خیار پوست می کندم و حلقه حلقه می کردم. انقدر قشنگ می خورد که من هم هوس می کردم و نصفش را خودم می خوردم.
گاهی هم سرش را روی پایم می گذاشت و من حلقه ها را داخل دهانش می گذاشتم.
یکی او…یکی من…یکی او…!
چشمم پر می شود. سریع نگاهم را پایین می اندازم.
مهیارم به من بگو…
کجای زندگی باشم وقتی تو نیستی؟!
چقدر من احمقم…چرا یادش تنهایم نمی گذارد؟ آن روزهای اولی که توی کافه دیدمش و با من به تندی رفتار کرد، قسم خوردم از او متنفر باشم…پس…پس چه شد آن همه نفرت؟
چرا یادم نمی آید؟ چرا دیگر نفرتی نمانده؟ انگار محکومم همیشه به یاد مهیار و عشقش بمانم.
مثلا خودم شوهر دارم. خیانت که حتما خوابیدن در رخت خواب دیگری نیست. همین ها…همین رویابافی کردن ها هم خیانتند.
خدایا بنده بی غرور تر و بدبخت تر از من داری که حتی از پس فراموش کردن یک عشق پوشالی و دروغین هم برنیاید؟!
صدای زنگ موبایل یزدان مرا از محاکمه ی دل و عقلم متوقف می کند.
گوشی اش را بر می دارد و با دیدن عکس فرهان «ای بابای» زیر لبی ای می گوید.
صدای بلند فرهان به گوش من هم می رسد:
-به به…شادوماد…صبح عشقولانت بخیر…
-مرتیکه صبح اول صبحی زنگ زدی صبح به خیر بگی؟ یکم شعور داشته باشی بد نیستا!
صدای فرهان همچنان مردافکن است:
-اولا که اتفاقا خیلی هم بده…دکتر گفته واسم مثل سمه. دوما واسه ی شما دست اندرکاران صبحِ اول صبحه…برای ما ساعت نزدیکِ دوازدست…حالا خوش گذشت بعد از هزار و چهارصد و خورده ای روز که بی نصیب مونده بودی؟
یزدان نگاه گذرایی به من می اندازد و پوزخند می زند:
-بلندگو قورت دادی؟! یکم آروم تر گوشم رفت!
دیگر صدای فرهان را واضح نمی شنوم ولی هنوز حواسم پیش پوزخند یزدان است…لابد ناراحت شد که من خودم تنها…بدونِ او و آغوشش خوابیدم!
شانه ای بالا می اندازم و لقمه ی بعدی را عسل و خامه می مالم.
نینا با ظاهری افتضاح بدون اینکه سلام و صبح بخیر بگوید، وارد می شود و پشت میز می نشیند. خط چشم پاک نشده و موهای مشکی و لختش دورش ژولیده ریخته.
از گوشه ی پلک نیمه بازش نگاهمان می کند و می نالد:
-چقدر اینجا روشنه!
به پرده های کشیده اشاره می کند:
-چه نیازی به این همه پنجره؟ چشمم کور شد!
یزدان صحبتش را کوتاه می کند و موبایلش را روی میز نگذاشته، می گوید:
-سلامت کو؟
نینا کمی صاف تر می نشیند:
-سلام صبحتون بخیر.
خنده ام می گیرد…چقدر خوب است که اینطور آدم ها لااقل از یک نفر بترسند.
-این چه سر و وضعیه بچه؟ یه دوش می گرفتی…
نینا شانه ای بالا می اندازد و لیوانش را دست فائزه خانوم می دهد:
-بی خیال داداش بزرگِ…حسش نبود. تو زنم گرفتی باز ولم نمی کنی؟ گفتم متاهل شی کمتر گیرِ من میشی ها!
با مکث چند ثانیه ای اضافه می کند:
-راستی متاهل بودی…
بعد خودش ریز ریز به حرفش می خندد. یزدان پوفی می کشد و از پشت میز بلند می شود.
سرش را با تاسف تکان می دهد:
-از دست شما زنا…
نینا دهنش را کج می کند:
-من زن نیستما…
لبم را جمع می کنم و زمزمه کنان می گویم:
-من هم…!
می شنود ولی به روی خودش نمی آورد. دست در جیبِ شلوارش کرده، از سالن خارج می شود و از پله های عریض و سنگی بالا می رود.
***
نگاهی به فضای دود زده ی کافی شاپ انداختم. خودش بود. توی دنج ترین قسمتِ کافی شاپ، پشت میز دو نفره ای نشسته بود و با موبایلش صحبت می کرد.
لب گزیدم. ای کاش نمی آمد…اصلا کاش دیرتر از من می رسید تا بتوانم خودم را برای رویارویی با او آماده کنم.
نفس بلندی کشیدم و آب دهان قورت داده، به سمتش رفتم. به محض دیدنم مکالمه اش را پایان داد و از روی صندلی بلند شد.
لبخند گرمی زد. امیدوار تر شدم. از لبخندش انرژی گرفتم. کم لبخند می زد…همینش هم عجیب بود، بیشتر انتظار عصبانیت داشتم.
زیر لبی سلام کردم…بلند جواب داد!
اشاره کرد:
-بشین…
نشستم و کیفم را روی پایم گذاشتم. خجالت نمی کشیدم. فقط نمی دانستم چطور باید آن بوسه و جمله ی «عاشقتم» را توجیه کنم.
هنوز لبخند داشت:
-چیزی می خوری؟
لبم را با زبان خیس کردم:
-فقط آب…
از روی صندلی بلند شد و من تشکر کردم. با خودم حرف هایی که باید می زدم را زیر و رو کردم. مطمئنا بیخودی قرار نگذاشته بود.
او از من توضیح می خواست و من واقعا زبانم قاصر بود.
حلقه های گرما زده و خیس از عرقِ موهایم را داخل شال فرستادم و با انگشت روی میز ضرب گرفتم.
صدای موزیک کافی شاپ را پر کرده بود.
یزدان که رو به رویم نشست سعی کردم، اگرچه سخت، خونسردی ام را حفظ کنم و لبخند بزنم.
-برای چی می خواستی منو ببینی؟
آدم پررو تر از من هم پیدا می شد؟ بی شرمی ام را به روی خودش نیاورد و خیلی خونسرد و آرام شروع کرد به صحبت:
-در مورد اون شب…گفتی که بهم توضیح میدی…اما…
از دست این اما ها که گاهی نفس را حبس می کنند، در سینه…
یزدان: نیازی به توضیح دادن نیست…بهتره زیاده گویی رو کنار بذاریم…فقط باید یه چیزو بدونم…چیزی که منو تا اینجا کشونده.
ضرب انگشتانم ایستاد:
-چی؟
دستی بین موهایش کشید. تازه فهمیدم چقدر کوتاه ترشان کرده.صورتش با این موهای کوتاه و خوش حالت مردانه تر شده بود.
بی هوا گفت:
-جدی گفتی؟
منظورش را فهمیدم…سیاست به خرج دادم:
-چیرو جدی گفتم؟
فهمید دارم طفره می روم اما توضیح داد:
-که کاش می دونستم چقدر…چقدر…
انگار برای گفتن ادامه جمله اش انرژی زیادی لازم داشت.
بلاخره زمزمه کرد:
-عاشقمی!
باید چه می گفتم؟ که منظورم تو نبودی؟ که در رویای مردی که دوستش دارم، تو را جای او بوسیدم؟ اگر راستش را می گفتم، می رفت و پشت سرش را هم نگاه نمی کرد.
من هم بودم می رفتم.
کنجکاوانه پرسیدم:
-مگه فرقی هم میکنه؟
بی حوصله شد:
-اگه فرق نمی کرد تا اینجا نمی کشوندمت…فقط راستش و بگو…لطفا!
لب زدم:
-جدی گفتم…
از خودم بدم آمد.
ولی تقصیر من نبود…
من فقط…دلم میخواست باور کنم، فردا روزِ بهتریست!
***
خیلی کم…اما گاهی به یاد خانه و خانواده ام میفتم. کیوان لابد زن گرفته…لابد به زنش هم مثل من سخت می گیرد.
کاش نگیرد…
یزدان نیست…رفته شرکت. گفت نمی رود…گفت یک هفته پیش نو عروسش می ماند اما نماند…لابد شرکتش مهم تر است دیگر!
اصلا هم برای من مهم نیست. تنهایی که هستم کمتر استرس می گیرم.
به مادرم فکر می کنم…کاش مرا یادش رفته باشد؟ می شود آیا؟ من که مادر نیستم ولی می گویند، هیچ چیز عزیزتر از اولاد نیست.
آهی می کشم…لابد جای قاب عکسِ من روی طاقچه را یک گلدان گرفته تا چشم مادرم هردم به لبهای خندان من نیفتد. تا داغش تازه نشود. لابد دیگر اثری از روزی بودنِ من در آن خانه پیدا نمی شود.
مادر نبودی که ببینی دخترت چه سختی ها کشید…
هنوز هم نیستی…هیچ کجا نیستی!
غفلت کرده ای مادر…پشتِ یک قلبِ عاشق، فرزندت آرام آرام می میرد.. و تو…فراموش کردن را به من نیاموختی!
مادر…
به من بیاموز! چگونه دوست نداشته باشم کسی را که دوستم ندارد؟ و چگونه دوست بدارم کسی را که دوستم دارد؟!
نگاه از آبی استخر می گیرم و منظره ی بهاریِ باغ را از نظر می گذرانم. چرا به هرچه فکر می کنم، آخرش ختم می شود به مهیار؟!
شال روی پایم را کنار می زنم و ته آب میوه ام را می نوشم. فرزین خان، شوهر فائزه خانوم در حالی که موبایل من در دستش است نزدم می آید:
-گلاره خانوم گوشیتون.
موبایل را از دستش می گیرم:
-ممنون فرزین خان…
عکس لبخند به لب مریم روی صفحه افتاده. تماس را وصل می کنم:
-سلام مریم جان…
-سلـــام عروس خانوم. چه عجب جواب دادی…خوب رفتی شوهر پولدار کردی ما فقیر فقرارو یادت رفتا!
پوفی می کشم…دم دستم بود، حتما یکی توی سرش می زدم:
-چرت و پرت نگو بابا…اصلا وقت واسه سر خاروندنم نداشتم تا حالا! همش مهمونی و بر و بیا. خواهرای یزدان تازه دیشب برگشتن انگلیس…
با مکث چند ثانیه ای می پرسم:
-سیاوش چطوره؟
غر زدن هایش شروع می شود:
-از من می پرسی؟ مگه من اصلا می بینمش؟ یا سر کلاسه یا داره واسه دکتری درس میخونه. خداییش کم کم دارم خسته میشم از این وضع!
-می خوای شوهر کنی که چی بشه؟ همینطور دوست بمونید خیلی بیشتر مزه میده.
-ای کلک…یعنی به شما مزه نمیده؟
با لحن خونسردی جواب می دهم:
-محض اطلاعت دست یزدانم بهم نخورده…
-وا…عجب مرد بی بخاریه…نوچ خوشم نیومد…
قش قش می خندد. «زهرماری» می گویم و خودم هم می خندم. چقدر خوب است که مریم با موضوع ازدواجم کنار آمده. وقتی فهمید چه آشی برای یزدان پخته ام، ناراحت شد، مخالفت کرد و برای مدتی اسمم را هم نیاورد ولی بلاخره از موضعش کوتاه آمد. توی مراسم عروسی شرکت کرد البته تنها، بدون سیاوش و دوستانه کنارم ماند. همه چیز بین من و او به روال عادی برگشت…البته به سختی!
بین خنده می گویم:
-ممنون که شرایط و برام سخت تر نکردی مریم…
سکوت می کند…آه می کشد:
-گلاره کاری از من برنمیومد…تو تصمیمت و گرفته بودی. امیدوارم خوشبخت شی عزیزم و هرچی خدا بخواد پیش بیاد. امیدوارم آخرش ختمِ به خیر شه…ولی…حتی نمیتونم بگم ای کاش به یزدان حقیقت و بگی چون…چون می دونم به همین سادگی ها هم نیست. بعضی وقتا خدارو شکر می کنم تو شرایطت نیستم گلاره. شاید اگه من بودم خیلی کارای بدتری می کردم…به این نتیجه رسیدم که من نمی تونم قضاوتی کنم. یزدان مرد خوبیه…از ته دلم امیدوارم خوشبخت شید!
غم دار می گویم:
-مرسی مریمی. ولی نظر سیاوش این نیست…
-ازش به دل نگیر گلاره…اونم مرده دیگه. خودش و میذاره جای یزدان نمیتونه قبول کنه.
-ولی حق نداره باهام اینطوری کنه…حق نداره دلم و بشکنه!
جواب مریم فقط آهی کلافه است. اصلا از روزی که آن برخورد شرم آور بین من و سیاوش رخ داد دیگر سیاوش، آن دوست و یار قدیمی نشد. بدون مهربانیِ سیاوش همیشه انگار یک چیزی کم است.
مریم کمی دیگر چرت و پرت می گوید تا حال و هوایم را عوض کند و بلاخره راضی به قطع کردن می شود.
***
سیاوش بیشتر از حد انتظارم عصبانی شده بود. انتظار نداشتم تاییدم کند ولی واکنش تندش مرا می ترساند. به سمتش رفتم و سعی کردم دستش را بگیرم:
-داد نزن سیاوش…من تصمیمم و گرفتم. میخوام باهاش ازدواج کنم.
هولم داد عقب و فریاد زد:
-دستت و به من نزن…به خداوندیِ خدا نمیذارم گلاره…حق نداری ازدواج کنی! نه اینطوری…
من هم کم نیاوردم و جیغ زدم:
-باشه جلوی خوشبختیم و بگیر…ادامه بده. تو هم مثل مهیاری…تو هم میخوای مانع خوشبختیم شی…اصلا…
کشیده ی محکمی توی صورتم زد و با صدای آرام تر اما پرانزجارتری گفت:
-خفه شو…بی حیا…کم کمکت کردم؟ من مثل مهیارم؟ حرف آخر و همین اول می زنم گلاره. خوب گوشات و باز کن، مگر از رو جنازه ی من رد شی!
دستم را روی گونه ام گذاشتم و حرصی گفتم:
-لازم باشه رد میشم…چیه دلت واسه یزدان سوخته؟ نمیخواد دایه ی عزیزتر از مادر شی…به تو چه ربطی داره اصلا؟
موهایش را در دو دستش کشید:
-گوربابای یزدان…اصلا مگه من می شناسمش؟ اگه میگم نکن بخاطر خودته. میدونی داری با خودت و زندگیت چیکار می کنی؟ آخه تو هم آدمی؟ اصلا می فهمی؟ می فهمی داری زندگیت و به باد میدی؟
بلند و محکم گفتم:
-زندگیِ خودمه…اصلا دوست دارم بر…نم بهش! به تو ربطی نداره!
چنان به سمتم هجوم آورد که ناخودآگاه عقب رفتم. مریم که تا آن لحظه مبهوت نگاهمان می کرد، جلویش را گرفت:
-سیاوش جان خودت و کنترل کن…
نمی دانم چه چیزهایی توی گوشش خواند که سیاوش آرام تر شد. به سمتم آمد…جلویم ایستاد و انگشت اشاره اش را جلوی چشمم گرفت.
بغض داشت…پشت خشم کلامش بغض بدی کرده بود:
-باشه برو…برو هر غلطی دوست داری بکن…فقط دیگه اسم منو از همه جای زندگیت خط بزن…دیگه سیاوشی نمی شناسی. اگه هم یه روزی پشیمون شدی سراغ من نیا…دیگه سیاوشی نیست که بخواد کمکت کنه!
بعد با گام های بلند به سمت در ورودی رفت و آن را با محکم ترین حالت ممکن پشتش بست.
***
درحال صحبت کردن با شراره، یکی از دوست های خانوادگی یزدان که شوهرش شراکت کوچکی هم با یزدان دارد، هستم که صدای جر و بحثِ یزدان و نینا می آید.
خداحافظی می کنم و تلفن را روی عسلی می گذارم. نینا با ظاهری عجیب و غریب از پله ها سرازیر شده و یزدان از پشتش می آید.
یزدان: شوخیت گرفته نینا؟!
نینا در حال بازی با موبایلش جواب می دهد:
-آره دارم شوخی می کنم…آخه رابطه ی ما یجورایی همینطوریه دیگه! کلا با هم خیلی شوخی داریم!
حالا از پله ها پایین آمده و فقط چند قدمی با من فاصله دارند.
یزدان نگاه کلافه ای به من می اندازد و می گوید:
-میشه لطفا بهش بگی اینطور لباس پوشیدن برای روز اول دانشگاه اصلا مناسب نیست؟
نگاهی به سرتاپایش می اندازم و سپس روی صورت آرایش کرده اش زوم می کنم:
-خب شاید یکم ناجور باشه!
نینا موبایلش را توی کیفِ دستی توپ توپی و رنگارنگِ گوچی اش می اندازد و جواب می دهد:
-اولا امروز روز اول دانشگاه نیست…توی ماه اردیبهشتیم…بعدم من هرجور بخوام لباس می پوشم…بچه پولدارا باید از فقیرا معلوم بشن.
با چشم های گشاد مانده فکر می کنم، عجب زبان درازی دارد این دختر!
یزدان دوباره به من نگاه می کند. انگار من می توانم از پس زبان این دخترِ حاضر جواب برآیم…عجب بدبختی ای گیر کرده ام!
من و من می کنم:
-اوووم…خب…
یزدان ابروهایش را بالا می اندازد، یعنی که یک چیزی بگو.
دست هایم را در هوا تکان می دهم و سعی می کنم لحنم قانع کننده باشد:
-خب امروز روز اول توئه که میری دانشگاه…شاید دلت بخواد خودت و تو چشم دانشجوها و استادات بهتر نشون بدی!
یزدان با سر حرفم را تایید می کند و به نینا خیره می شود. نینا کمی حرفم را سبک سنگین می کند. لب و دهنش را جلو می دهد و نشان می دهد در حال فکر کردن است.
در آخر نفس بلندی می کشد و خیره به یزدان می گوید:
-خیلی خب…تو برو به بابا فرزین بگو ماشینم و بزنه بیرون منم میرم لباسام و عوض کنم.
یزدان نفس راحتی می کشد:
-ممنون!
شانه ای بالا می اندازم و قبل از نینا به سمت پله ها می روم:
-قابلی نداشت…
وارد اتاق می شوم و روی تخت می نشینم. خودم کم بدبختی دارم، مشکلات تربیتی نینا هم اضافه شده! اصلا مگر من مادرش هستم؟
یزدان داخل اتاق می آید. غر زدن را تمام می کنم و از روی تخت بلند می شوم.
صبح خیلی زود برای کار مهمی رفت شرکت. بار سومش است که زیر قولش می زند، گفته بود یک هفته خانه می ماند. دوستش ندارم اما بودنش بهتر از تنها ماندن است. او که باشد، با هم می گردیم ولی در تنهایی فقط فکرهای پوچ به سراغم می آیند.
سعی می کنم لحنم بی تفاوت باشد:
-زود از شرکت برگشتی!
رو به رویم می ایستد و با انگشت اشاره اش پرعطوفت روی گونه ام را نوازش می دهد.
مهربان می گوید:
-راستش اصلا نباید می رفتم…باور کن اگر خیلی مهم نبود، نمی رفتم.
سرم را عقب می کشم:
-من که چیزی نگفتم!
لبخند می زند و دستش را دور کمرم می اندازد:
-از بس خانومی!
هول می کنم…جز من زنی هم هست که از محبت های شوهرش تا این حد، بترسد؟
نگاهش روی لبم قفل می شود. دستپاچه تر می شوم. نفسم توی سینه ام می ماند و بالا نمی آید. سرش را که جلو می کشد…لب هایش که به پیش وازِ لبان خشک شده ام می آیند، دستم را روی سینه اش فشار می دهم و سعی می کنم از آغوشش فاصله بگیرم.
یک گام عقب می گذارم و می مانم که باید چه بهانه ای برای چشمان متعجبش بیاورم. قبلا او را ب.وسیده ام…قبل از اینکه ازدواج کنیم، ب.وسیده امش. فقط آن موقع مطمئن بودم انقدر مرد هست که قبل از ازدواج پایش را از یک ب.وسه آن طرف تر نمی گذارد.
ولی حالا…!
بهانه ای پیدا نمی کنم. نگاه می دزدم…رو می گیرم و به سمت در می روم. گام سوم را بلندتر برمی دارم، تا بلکه این فاصله ی لعنتی تا درب تمام شود.
هنوز گامم میان زمین و هوا معلق است که دستی دور بازویم می پیچد و با شتاب برم می گرداند.
برای حفظ تعادلم به یقه ی سپید بلوزش چنگ می زنم. با گرفتن سرشانه هایم توی مشتش مانع افتادنم می شود. ل.ب باز می کنم، تا اعتراضی بکنم…
ولی همان لحظه ل.ب هایم به هم قفل می شوند. در برابر ل.ب هایی که عمیق می بوسند، حتی نفس هم نمی توانم بکشم. با مشت روی سینه اش می زنم و سعی می کنم راهی برای نفس کشیدن پیدا کنم.
همه چیز خیلی سریع اتفاق می افتد. تا وقتی خودش سرش را عقب بکشد، تمام تقلاهای من بی نتیجه می ماند.
اکسیژن یک جا وارد ریه هایم می شود و من با صدای لرزانی می نالم:
-این چه کاری بود؟!
ل.ب هایش را روی هم فشار می دهد:
-همسرم و ب.وسیدم…کار اشتباهی کردم؟
از لحن خونسرد اما نیش دارش، شاکی می شوم:
-اینطوری؟
درحالی که کمی عصبی به سمت سرویس گام برمی دارد، پاسخ می دهد:
-مگه جور دیگه ای هم م.ی بوسن؟
درواقع حق با او است. خیلی هم خوب بلد است، چطور باید یک زن را ب.وسید تا نفسش در نیاید. جواب سوالش را نمی دهم.
یزدان: تا من یه دوش بگیرم، آماده شو…
دستی رو لبم می کشم و حسی زیر پوستم می دود. قلبم هنوز تند می زند.
سعی می کنم لحنم مثل او خونسرد باشد:
-کجا می خوایم بریم؟
در حمام را که پشتش می بندد، ولُم صدایم را بالا می برم:
-نشنیدی؟ پرسیدم کجا می ریم؟
وقتی سکوتِ ممتد می شود پاسخم، پایم را به گوشه ی تخت می کوبم:
-لعنتی!
***
شراره توی پهلویم می زند و به سمیرا اشاره می کند. نگاه بی تفاوتی به سمیرا که بین فرهان و امیر و یزدان ایستاده و با آب و تاب چیزی را تعریف می کند، می اندازم.
غبطه می خورم که چقدر این زن مستقل و با اراده است. پا به پای مردها بحث می کند و نظرش را می گوید.
شراره تهِ نوشابه اش را با نی می نوشد و صدایش را در می آورد. نمی شود گفت زیباست اما زشت هم نیست. موهای شرابی و صاف و صورت کشیده ای دارد. چشم هایش زیتونیِ تیره اند و حالت قشنگشان دوست داشتنی اش کرده. ابروهای نازک و بینیِ افتاده اش به صورتش نمی آیند. قد بلند و استخوان درشت است.
بی توجه به خیره شدنِ من هنوز نگاه ناراحتش روی سمیراست.
گوشه ی چشمی نازک می کند و می گوید:
-سمیرا دقیقا همون دلیلیه که زنا از هم بدشون میاد…
نوچی می کشد و ادامه می دهد:
-خداییش خیلی باهات حال می کنم که میذاری با یزدان کار کنه…من بودم عمرا میذاشتم. از اینجور زنای اعجوبه باید ترسید!
به فکر فرو می روم…چه جمله ی سنگینی بود…شانه ای بالا می اندازم. شراره دم گوشم وزوز می کند:
-از یه منبع معتبر شنیدم با پولی که از شرکت درمیاره، میخواد یه نمایشگاهِ بزرگ از نقاشی هاش بزنه. هم هنرمنده و هم قدرت و هم زنونگی داره. واقعا گاهی بهش حسودیم میشه.
پوزخندی می زنم. راست می گوید. چقدر فرق هست بین من و سمیرا…
راستی چرا یزدان مرا خواست؟ چرا مرا دوست دارد؟ من جای او بودم سمیرا را از دست نمی دادم. سمیرا درگیرِ گالریِ باشکوه زدن و پا به پای مردها قدرت نمایی کردن است و من…
من عجیب درگیرِ حرف های نگفته ام!
خودم را توجیه می کنم…
این سکوت، سقوط نیست…اگر سکوت کنم و نگفته ها را بگذارم ناگفته بمانند، صعود می کنم.
-راستش و بخوای هنوزم موندم یزدان چطور حاضر شد نصفِ شرکت و بهش بده…
نگاهش می کنم:
-حقش بود شراره…مهریه اش بود. باید می گرفت…منم بودم می گرفتم!
خودش را با دست باد می زند و دستمالی زیر چشم های آرایش کرده اش می کشد تا عرقش را خشک کند:
-منم نگفتم حقش نبود که…فقط تعجب می کنم یزدان چطوری راضی شد مهر سمیرا رو بده. قبلا زیر بار نمی رفت. می گفت شده تا آخر عمر تحملش می کنم ولی طلاقش نمیدم. امیر همیشه به من می گفت یزدان توی زندگیِ مشترکش اصلا شانس نیاورد!
توی پهلویم می زند و با لحن شیطنت آمیزی اضافه می کند:
-دختر ببین چیکار کردی با دل این بیچاره که راضی شده. آخی…فکر کن! یزدان و عشق و عاشقی…من هنوز هنگم به جان سمیرا.
چنان بلند می خندد که همه نگاهمان می کنند. یزدان هم…هنوز نگاهش دلخور است.
توی پایش می کوبم:
-آروم تر!
***
یزدان دستی زیر چانه ام کشید و گفت:
-خوشحالم که فکرات و کردی و تصمیم عاقلانه ای گرفتی…قول میدم هیچ وقت پشیمون نشی!
خودم را روی مبل جا به جا کردم و لبخند زدم:
-میدونم یزدان…نمی خوای بگی چرا منو انتخاب کردی؟ هنوز باورم نمیشه بهم پیشنهاد ازدواج دادی! اونقدرا هم من و نمیشناسی…
آه مردانه و بلندی کشید و صاف نشست:
-بار اوله که توی زندگیم دارم با دلم اعتماد می کنم گلاره…با دلم تصمیم می گیرم. می دونم که خیلی غیرمنتظره بود ولی من می شناسمت. توی این مدت همیشه با بخشندگی و آرامشت غافلگیرم کردی. تو…تو یه چیزِ دیگه ای…قبلا هم بهت گفتم که چقدر تحسینت می کنم…همیشه حواسم بهت بوده. هیچ وقت قدمت و کج برنداشتی. همیشه سرت به کار خودت بوده. توی همین مدت فهمیدم که دقیقا همون مدلی هستی که من همیشه خواستم. من قبلا با یه دختر هم سطح خودم…
مکثی کرد:
-منظورم سطحِ مالیه…شانسم و با یکی هم سطح خودم امتحان کردم. نشد…آرامش نگرفتم. یه زن باید به شوهرش آرامش بده…تو سراپا آرامش و حسای خوبی. این دلیلا کافی نیستن؟
دستم را بین دست هایش گرفت:
-به نظر من زیادی هم هستن!
مردد پرسیدم:
-یعنی دلت نمیخواد بدونی چرا تنهام؟ چی شده که فقط خودمم و خودم…نمی خوای تحقیق کنی تا از گذشتم سردربیاری؟
فشار نرمی به دستم وارد کرد:
-خودت بهم بگو…اگه اذیتت نمی کنه…دوست دارم از خودت بشنوم!
من هم گفتم…راست و هرجا لازم بود به دروغ همه چیز را برایش تعریف کردم! انقدر خوب توی نقشم رفته بودم که خودم هم خزعبلاتم باورم شد. گفتم که تا هجده سالگی توی رشت زندگی می کردیم…پدر و مادرم را در یک تصادف جاده ای از دست دادم و برادرم می خواست وادارم کند با دوستش ازدواج کنم. گفتم زیر بار حرف زور نرفتم و با طلاهای مادرم فرار کردم. از زندگی ای که در تهران برای خودم ساختم و بدبختی هایی که کشیدم گفتم…از مهیار و عرفان نگفتم…از اعتیاد و ف.حشا و مهمانی هایی که می رفتم چیزی نگفتم. گفتم با کلی رفتن و آمدن و زحمت در آزمایشگاهی کار پیدا کردم و چون بعد از چند مدت رئیسم دید به او پا نمی دهم اخراجم کرد. آخرش هم گقتم تازه بیکار شده بودم که تو را دیدم!
خودم هم نفهمیدم این همه دروغ را در آن لحظه از کجا آوردم…فقط می دانستم با صداقت نمی شود، پیش رفت. با مهیار صادق بودم و روزگارم این شد. این بار باید راه دیگری انتخاب می کردم.
بخاطر این همه تحمل تحسینم کرد و در آخر پرسید:
-گلاره راستش و بگو…بخاطره پولم بود که قبول کردی؟!
لب گزیدم و فکر کردم. اگر می گفتم نه به صداقتم ایمان نمی آورد.
-خب اگه بگم صد در صد نه دروغ گفتم…
دستم رها شد. با سماجت دستش را چسبیدم و گفتم:
-اما فقط پولت نیست…ببین پولت مال توئه…یکی از ویژگی های مثبتِ توئه. نمیشه منکرش شد ولی فقط پولت نیست…خودت و هم دوست دارم…تو مرد بزرگی هستی و من دوستت دارم! خواستم صادق باشم. ازم ناراحت نشو!
سرش را تکان داد:
-ناراحت نیستم…
دنبال حرف گشتم. نباید می گذاشتم سکوت کند.
خم شدم و پر انرژی گونه اش را بوسیدم. غافلگیر شد و نتوانست جلوی لبخند زدنش را بگیرد.
-حالا تو از خودت بگو…خیلی چیزا هست که از تو و گذشتت نمی دونم…
و سپس توی دلم آرزو کردم که کاش او هم مثل من مار هفت خط نباشد.
راست و دروغش را نمی دانم ولی او هم تعریف کرد. از سرطان گرفتن مادر و دق کردن پدرش…از اینکه پدرش بعد از مادرش عاشق شرکتش بوده و آن را به یزدان سپرده. از اینکه بدون هیچ علاقه ای و فقط برای توسعه ی شرکت با سمیرا که پدرش بزرگ ترین کارخانه ی کانتینر سازی در خاورمیانه را دارد، ازدواج کرده…که هیچ وقت خوشبخت نبوده اند. که چقدر با سمیرا سرد برخورد می کرده. که سمیرا تحملش تمام شده. با پسرک جوانی روی هم ریخته اند و یزدان فهمیده…گفت که سمیرا وقتی از عشق یک طرفه اش به او خسته می شود، سعی می کند طلاقش را بگیرد ولی چون مهریه اش نصف سهام شرکت بوده راضی به طلاق دادنش نیست. می گفت حق سمیرا نیست، شرکتی که این همه سال جوانی و نیرویش را برای به اینجا رسیدنش تلف کرده را تصاحب کند.
حق را به او می دادم. هرکسی بود زورش می آمد. از او پرسیدم که چرا به جای سهامِ سمیرا پولش را به او نمی دهد و یزدان گفت سمیرا قبول نکرده و پایش را در یک کفش کرده که نصف شرکت را باید شریک شود.
از نینا هم گفت…از اینکه در سن هشت سالگی و فقط در عرض یکی دو سال پدر و مادرش را از دست می دهد و خواهرهای دو قلویش قصد مهاجرت می کنند. اینکه کودک هشت ساله چقدر ناگهانی دورش خالی می شود. اینکه نینا دلش نمی خواسته از ایران برود و ماندن پیش برادر مورد علاقه و مجردش را ترجیح میداده. اینکه یزدان با بی رحمی گفته مسئولیتش را نمی پذیرد و مجبورش کرده برود.
می گفت پشیمان است. می گفت باید خودش نینا را جلوی چشم خودش بزرگ می کرد. می گفت کوتاهی کرده.
و من این همه احساس مسئولیت پذیری را تحسین کردم. از او پرسیدم حالا قصد طلاق دادن سمیرا را دارد یا نه؟! کمی سبک سنگین کرد و گفت مهریه اش را می دهد. آن لحظه در پوست خودم نمی گنجیدم. با ذوق فکر کردم یعنی انقدر برایش ارزش دارم که از جوانی و نیروی هدر رفته اش می گذرد؟
***
مریم سنگینی جو را تاب نمی آورد:
-دیگه چه خبر؟ خوش می گذره گشت و گذار؟
چنگالم را توی طرف سالاد می گذارم و نگاهش می کنم. حواسم هنوز پیشِ سیاوش است.
-آره عزیزم…تا یزدان خونست نمیذاره بهم بد بگذره ولی وقتی تنهام خیلی بی حوصله میشم.
فکر می کنم، لازم نیست آنها از خصوصی های ِزندگیِ مشترک ما بدانند…لازم نیست بفهمند چقدر دلگیرم از روزگارِ عجیبِ نانجیب…!
دستم را روی دست یزدان می گذارم و به گرمی فشارش می دهم.
سیاوش نگاه گذرایی به دستان گره خوردمان می اندازد و پوزخند می زند. یزدان انگار روزه ی سکوت گرفته. اگر کسی چیزی بپرسد با نهایت احترام جواب میدهد ولی حرف اضافه ای نمی زند.
اصلا دلش نمی خواست با من به رستوران بیاید و مدام می گفت حضورم ضروری نیست. انقدر اصرار کردم و سرش منت گذاشتم که من در تمام قرارهای تو چه کاری و چه دوستانه شرکت کرده ام، تا بلاخره راضی شد.
از همه بیشتر مخاطبم را سیاوش قرار می دهم و مجبورش می کنم با من حرف بزند. باید این رفتار غیردوستانه اش را کنار بگذارد.
آب دهانم را قورت می دهم و گلویم را صاف می کنم:
-سیاوش با دانشجوها چیکار می کنی؟ اذیتت نمی کنن؟
کوتاه جواب می دهد:
-می گذره!
یزدان بلاخره اعلام حضور می کند:
-استادی؟ چی تدریس می کنی؟
من جواب می دهم:
-روان شناسی…داره واسه دکتری می خونه تا بتونه توی خود شهر تهران تدریس کنه.
یزدان به معنای فهمیدم سری تکان می دهد و دوباره از سیاوش می پرسد:
-با کارای اجتماعی مشکلی نداری؟ یخورده سخته! مثلا یه مطب میزدی بهتر بود.
سیاوش شانه ای بالا می اندازد:
-استاد بودن که اجتماعی نیست…تو حرف می زنی دانشجوها گوش میدن. مطب می زدم بیشتر اجتماعی بود.
مریم در گوشم می گوید:
-سیاوش همش بهم چشم غره میره. فکر کنم خیلی عصبانی شده تو عمل انجام شده قرارش دادم. همش تقصیره توئه!
من هم مثل خودش آرام زمزمه می کنم:
-بلاخره باید یه جوری از دلش دربیارم…ببخشید توی دردسر انداختمت.
چشم غره ای می رود و با توپ پری می گوید:
-اون که عادتته!
با شنیدن صدای یزدان سرم را از گوش مریم درمی آورم و صاف می نشینم:
-سیاوش خان نگفتی گلاره رو از کجا می شناسی…
سیاوش نگاهم می کند…ممتد و پراستفهام. آخر سرش را می اندازد و پایین و همراه با کشیدن نفس کلافه ای می گوید:
-گلاره…گلاره هم دانشگاهیم بود.
می دانم چقدر از دروغ گفتن بدش می آید. شرمنده اش می شوم.
یزدان سری تکان می دهد و دیگر چیزی نمی پرسد…من از خجالت چشم هایِ سیاوش آب می شوم.
مانتوی بنفشم را روی تخت رها می کنم. یزدان دکمه های بلوزش را آرام آرام باز می کند و متفکر می پرسد:
-به نظرت رفتار سیاوش یکم عجیب نبود؟ اصلا شبیه تعریفایی که ازش می کردی نیست.
رویم را به سمت آینه ی قدی می چرخانم و با صدای لرزانی جواب می دهم:
-روان شناسارو که میشناسی! دمدمی مزاجن!
این را برای توجیه رفتار سیاوش می گویم وگرنه هیچ ربطی به روان شناس بودنش ندارد. اگر مثلا مربیِ مهدکودک هم بود، همین حرف را می زدم.
بلوزِ آبی روشنِ یزدان را از دستش می گیرم. آن را روی مانتویم می گذارم و می گویم:
-ولی پسر خیلی خوبیه…
دستی بین موهایش می کشد و کمربند شلوار پارچه ایِ سورمه ای رنگش را باز می کند:
-چیزی هم بینتون بوده؟
برمی گردم و با چشم های گشاد شده نگاهش می کنم:
-این چه حرفیه؟ معلومه که نه!
جلوتر می آید و رو به رویم می ایستد:
-فقط پرسیدم…پرسیدن که عیب نیست…ندونستن عیبه!
بالای تنه ی بی لباسش را از نظر می گذارنم. پوست برنزه و عضلات سختی دارد. بیشتر از اینکه عضله ای باشد درشت است.
نگاهم به گردیِ کوچکی زیر سینه اش میفتد. جای گلوله…به اندازه ی یک ریالی است و از بقیه ی نقاط پوستش روشن تر است.
دستم را روی جای گلوله می کشم و می پرسم:
-بهم نگفتی این برای چیه!
از اینکه جواب درستی بدهد، طفره می رود:
-سر یه لج و لجبازی و انتقام گیری…چیز مهمی نیست.
فاصله می گیرم:
-دوست نداری بگی نگو…میرم پایین پیش نینا!
دستم را می گیرد:
-هی…ناراحت نشو…بیا اینجا!
بغ.لم می کند. دست هایم روی سینه اش جمع می شوند. صدای باران می آید…
تیک تیک…تیک تیک!
از چانه ام می گیرد و وادارم می کند، نگاهش کنم:
-این دوری کردنات برای چیه گلاره؟ اصلا درک نمی کنم! یعنی دارم سعی می کنم هضمش کنم. ولی نمی فهمم…می خوام سعی کنم بهت زمان بدم. با خودم میگم لابد داره با موقعیتش کنار میاد..میگم شاید فاصله گرفتن از دنیای دخترونش واسش سخته…ولی…
دستش را از دورم باز می کند:
-ولی نمی تونم قبول کنم…نمی تونم خودم و گول بزنم! من با خودم صادقم گلاره. تو هم صادق باش. هم با من…هم با خودت! یادم نرفته. اگه اون روز که توی خونه ی من و روی میز پیانوم با اون همه حس منو ب.وسیدی، جلوت و نمی گرفتم…اگه همراهیت می کردم مطمئنا فقط درحد یه ب.وسه نمی موند. مطمئنا الان…
پوفی می کشد و سرش را پایین می اندازد:
-فقط بهم بگو مشکلت چیه خیلی خب؟ من شوهرتم…قول میدم منطقی صحبت می کنیم. فقط نگو خجالت می کشی یا می ترسی چون باورم نمیشه!
گوشه ی لبم را بین دندانم می گیرم. دنبال توجیه منطقی می گردم…هیچ چیز…هیچ چیزی به ذهنم نمی رسد. اصلا واقعا چرا این همه دوری می کنم؟ فقط چون می ترسم رازم برملا شود؟
فقط این نیست…الان یک سال است شبها را فقط با تاریکی و تنهایی خفته ام. هیچ کس نبوده. هیچ مردی را شریک تنهایی هایم نکرده ام. درست است که روزگاری، هرشبم با یک مرد می گذشت ولی من آن روزها عشق را نمی شناختم…
آن روزها گلاره ی دیگری بودم.
تقصیر خودم نیست…آنقدر آدم گریز شده ام که آدم روزهای عاشقی حساب نمی شوم!
سخت است عاشق مردی باشی و همسرت…شوهرت را مرد رویاهایت ببینی!
هنوز انقدرها هم بی وجدان نشده ام که با شوهرم به یاد مرد دیگری همبستر شوم.
دست پیش می گیرم که پس نیفتم:
-واقعا که یزدان…اصلا مگه چند روزه ما ازدواج کردیم؟ قبول دارم که اون روز احساساتی شدم ولی اون فرق داشت. الان نقشم عوض شده. الان من زنتم…یخورده برام سنگینه. که بخوام زن این خونه باشم…که به وظایفم در برابر تو رسیدگی کنم… به مشکلات روحی و تربیتیِ نینا برسم. به خدا برام سخته! باید بهم زمان بدی…
صدایش را کمی بلند می کند:
-زمان…برای چه کاری؟ اصلا توجیه خوبی نیست! یعنی اون موقع که هیچ نسبتی با من نداشتی راحت تر بودی؟ خیلی مسخرست.
احساس می کنم، یکی می خواهد حلقومم را بچسبد…و اعتراف بگیرد.
عصیانگر می شوم…توی نقش خودم می روم…گلاره ی پ.اپتی می شوم. جلو می روم…سینه به سینه اش می ایستم.
برجستگی های سینه ام را به رخِ بالاتنه ی تنومندش می کشم. ل.ب هایم را روی هم فشار می دهم و مصمم نگاهش می کنم. بندهای تاپِ گلبهی رنگم را پایین می کشم.
نگاه کلافه ای به سرشانه های لختم می اندازد.
خودم را جلوتر می اندازم…انگار که می خواهم در او حل شوم.
زمزمه می کنم:
-پس چرا معطلی؟ زنتم دیگه…وظیفمه…راحت باش!
نفس که می کشد، سینه ی ستبرش بالا و پایین می رود و از شدت عصبانیت پره های بینی اش باز و بسته می شوند.
روی حرفم پافشاری می کنم:
-پس منتظر چی هستی؟ مگه همینو نمی خواستی؟
رگ بلند و مارپیچی روی گردنش برجسته می شود. شانه هایم را می گیرد و خشمگین تکانم می دهد.
صدای بلندش گوشم را کر می کند:
-من دله نیستم…محتاج و ندید بدیدم نیستم. فقط عاشقتم لعنتی…فکر اینکه چیزی به جز پولم جذبت نکرده دیوونم می کنه. اینکه همش فکر می کنم به جز پول هیچ ویژگیِ مثبت دیگه ای از نظر تو ندارم. بفهم گلاره…
در با شتاب باز می شود و نینا ترسیده می گوید:
-چی شده یزدان؟
یزدان عربده می کشد:
-برو بیرون نینا…
نینا با چشم های متعجبش نگاهم می کند و از ترس برادرش سریع در را می بندد.
یزدان کمی آرام تر ادامه می دهد:
-اگه دله بودم توی این مدت خیلی کارا می تونستم بکنم…خیلی ها بودن که حتی لازم نبود نازشونو بکشم…می تونستم ولی نخواستم! چون هوسباز و عوضی نیستم ولی تو زنمی…عاشقتم…فهمیدنش انقدر سخته؟!
گلویم خشک شده. زبانم را روی ترک های ل.بم می کشم. بازوهایم را رها می کند و برای آرام شدن، نفس عمیقی می کشد. فکر می کنم حتما خیلی عصبانیش کرده ام.
آرام و ترسیده می پرسم:
-پس مشکلت چیه؟
می نالد:
-فقط دوستم داشته باش…
نمی شود با او که انقدر خوب است به ظاهر هم بد شد. من چقدر بدم…چقدر بی رحمم!
روی پاشنه بلند می شوم و صورتش را در دستم می گیرم:
-دوستت دارم عزیزم.
پسم می زند:
-دروغ نگو…از اونی که فکر می کنی خیلی بیشتر حالیمه…به محض اینکه خیالت راحت شد دیگه زن خودم که نه…زن زندگیم شدی، صد و هشتاد درجه تغییر کردی!
سماجت می کنم…نمی خواهم زندگی ام شروع نشده به بن بست بخورد. دستش را می گیرم و زیر گوشش زمزمه می کنم:
-یزدان پشت این نا آرومی هام چیزی بجز نگرانی های زنانه نیست…باور کن!
گونه اش را می بوسم…آرام و ویران کننده:
-ولی مطمئن باش پشت نگرانی های زنونم مردی وایساده که دیوانه وار دوستش دارم…
انقدر دروغم را صادقانه و پر از حس می گویم که باورش می شود…از خودم چه پنهان…خودم هم باورم می شود.
پلک پر آرامشی می زند و محکم بغلم می کند. پاهایم از زمین فاصله می گیرند. استخوان هایم به صدا در می آیند. اهمیتی نمی دهم. دستم را بین موهایش می فرستم و گردنش را می بوسم.
توی گوشم می گوید:
-گلاره من دیوونه ام…دیوونه ی توئم…انقدر که خودمم نمی فهمم دارم با زندگیم چه غلطی می کنم!
تعجب می کنم…خودش هم می داند ازدواج کردن با من، بدون شناخت، دیوانگیِ محض است.
دیوانه است که دوستم دارد…دیـــوانه!
انگاری آغوشش واقعا آرامم می کند. حتی آرامشی بیشتر از آرامشِ تلقینیِ سیگاری که الان چند روز است برای کشیدن یک نخ…نه فقط یک پکش بی قرارم!
یک اتاق…
یک تخت…
یک بغل…
یک نفر…
گاهی می تواند یادآوری کند که…
بانو ایمان داشته باش…بدون او هم که باشد…هنوز زنده ای!
باران نم نم می بارد…
تیک تیک…تیک تیک!
***
یزدان از آسانسور خارج می شود و به محض دیدن سمیرا گوشی اش را داخل جیبش می گذارد.
با لحن عصبی ای می گوید:
-مدیر اجرایی رو اخراج کردم.
سمیرا پرونده ی توی دستش را می بندد و زیر بغلش می زند. با آن کفش های پاشنه بلند، تقریبا هم قد یزدان شده.
با لحن طلبکاری می گوید:
-صبح تو هم بخیر…
یزدان وارد دفتر خودش می شود و پشت میز می نشیند. سمیرا پرونده زیر بغل، دنبالش روانه می شود.
یزدان پرونده های روی میزش را مرتب می کند و غر می زند:
-جلیلی و با نگهبانا فرستادم بره رد کارش…خداییش آدم تو این دوره زمونه به هیچ کس نمی تونه اعتماد کنه.
سمیرا لبخندی می زند و به شوهرِ سابقِ غرغرو و عبوسش می گوید:
-چقدر صبح قشنگیه…
یزدان جدی و اخمو نگاهش می کند:
-اصلا بامزه نبود.
سمیرا می فهمد، یزدان حوصله ندارد:
-خب میشه بپرسم جلیلیِ بیچاره چیکار کرده بود که اخراجش کردی؟ وقتی توی اصفحان بودیم یه شام خیلی عالی تو بهترین هتل اصفحان مهمونم کرد. و یدونه لیست شامل بازگشت بیست درصدیِ سهام بهم نشون داد…کارش خوب بود.
یزدان امضایی پای یکی از برگه ها می زند و بی آنکه به سمیرا نگاه کند جواب میدهد:
-اون مدارک شرکت رو که امضای من پاشون بوده گم کرده…افراد زیر دستش و مقصر میدونه ولی من فکر می کنم داره دروغ میگه.
-خب حالا میخوای چیکار کنی؟
یزدان نفس بلندی می کشد و لب تاپش را روشن می کند:
-نگران نباش…ترتیبش و میدم.
سمیرا مخالفت می کند:
-نه ایندفعه بسپرش به من…یکی رو می شناسم که خیلی واسه این کار مناسبه!
سمیرا با کمی من و من ادامه می دهد:
-چیزی دیگه ای هم هست که ناراحتت کرده باشه؟
یزدان براق می شود:
-نخیر…بفرما به کارای استخدامِ مدیر اجرایی جدید برس.
سمیرا با خنده ایشی می کند و از دفتر خارج می شود:
-چه عصبی…فکر کردم منشیت…زن الانت و میگم. فکر کردم آدمت می کنه!
***
صدای مریم پشت گوشی هیجان می گیرد:
-واااا….بغلت کرد؟ همین؟ کار دیگه نکردید؟
-همین همینم که نه…
-اَه…درست تعریف کن ببینم چی شد بلاخره؟
خنده ام می گیرد…مثل بچه های تازه به سن بلوغ رسیده کنجکاوی می کند.
-هیچی دیگه…پسر شد!
صدای جیغ و دادش بین خنده ی من گم می شود.
مریم: بیشعور…من می خوام ببینم آخرش قاطی مرغا شدی یا نه…
زهرخند می زنم:
-قاطیِ مرغا که بودم…نکنه تو هم باورت شده بازی ای که راه انداختمو؟
-نه خب…منظور من یه چیز دیگست…کشتی منو. بلاخره آره یا نه؟
انقدر کلافه شده که دلم نمی آید بیشتر سرکارش بگذارم:
-نه تا اونجاها پیش نرفتیم…راستش ترسیدم!
-ترسیدی؟ از چی؟
لباس ها را یکی یکی جلو می زنم و نگاهشان می کنم. انقدر خوشگلند که دلم می خواهد همه را بخرم.
-ترسیدم یزدان بفهمه…دکتری که عملم کرد می گفت اگر شوهرت با تجربه باشه خیلی زود متوجه میشه. نمی دونی چقدر سخته مریم. خدا نکنه توی موقعیت من باشی…دیگه دستِ راست و چپمم و از هم تشخیص نمیدم. به خدا همش انتظار دارم یزدان از در بیاد تو یدونه بخوابونه تو گوشم و بگه همه چیز و فهمیده. همش به بعدش فکر می کنم…که اگر بفهمه چی میشه؟ مریم یزدان دوستم داره…دلم نمی خواد این آرامشی که از وجودش می گیرم و از دست بدم.
-نمی فهمه گلاره…ببین خودت بهم گفتی یزدان فقط با سمیرا بوده با اونم که سرد برخورد می کرده. یزدان هرچقدر توی زندگیِ فردی و اجتماعی و شغلیش باهوش و زرنگ باشه شک نکن توی زندگیِ احساسی و مشترکش بی تجربست. باره اوله یکی و دوست داره. انقدر اذیتش نکن. همینکه داره سعی می کنه با اخلاقای گندِ تو کنار بیاد خیلی مرده به خدا. همینکه صبر کرده تا بهت فضا بده خیلی انسانه. واسه ی جفتتون یه زندگی آروم و پر از خوشبختی درست کن. بذار اگر یه روزی هم توی آینده فهمید، به خاطر خوبی هایی که ازت دیده ببخشدت. اگر خودت و بهش ثابت کنی مطمئن باش زندگیِ آروم و زنی که عاشقانه دوستش داره رو بخاطر گذشته کنار نمیذاره. از اینا گذشته بلاخره که چی؟ مرگ یه بار شیونم یه بار…خودت می دونی اولش باهات چقدر مخالف بودم ولی حالا که طبق معمول سرخود عمل کردی، فقط برای یه بار به حرفم اعتماد کن…یزدان نمی فهمه. پس بذار همه چیز سیر طبیعیشو پیش بگیره.
چقدر قشنگ حرف می زند. چقدر دل خوشی دارد. کاش همه چیز همینقدر ساده بود. با این حال باز هم حرف هایش آبیست که روی آتش دلم می ریزند.
تا خریدم تمام شود و به خانه برسم، مریم توی گوشم حرف می زند و نوید فرداهای روشن را می دهد.
مریم حق دارد اینطور همه چیز را ساده بگیرد. او که جای من زندگی نکرده.
تقصیر من نیست که…درِ تنهایی ام چهارتاق باز مانده…لبریزم از رفت و آمد عابرانی که…
قصد ماندن ندارند…تنها سرکی می کشند و مشغول وارسی می شوند..
ساعت ها درونم کلنگ می زنند.. تا از ته و توی لکنتم سر در بیاورند.. و بعد، بهانه ی دندان گیری که در بساطم برای ماندن پیدا نمی کنند…صرف در صیغه سوم شخص فعل رفتن می شوند…
نشنیده گرفتن هوس عابران مثل بالا رفتن لاجرعهء بغض…عادتِ من است..
نمی توانم مثل مریم ساده فکر کنم…زندگی یادم داده سرنوشت نیمه ی پری ندارد. باید همش چشمِ ناامیدت به نیمه ی خالی باشد.
قسمت پنجم
در ورودی چنان محکم به هم کوبیده می شود که هم من و هم نینا از جا می پریم. تلویزیون را خاموش می کنم و از روی مبل بلند می شوم.
یزدان که از پیچ راهرو رد می شود و به سمتمان می آید، نفس در سینه ام حبس می شود. کاملا می شود فهمید تا چه حد عصبانی و خشمگین است. صورتش سرخ شده و قدم های بلندش روی زمین کوبیده می شوند.
قبل از من نینا می پرسد:
-چیزی شده یزدان؟
صدای عربده ای که می کشد، ستون های عظیم را لرزاندن که هیچ فرو می ریزاند:
-برو توی اتاقت نینا…زود!
نینا مبهوت سرجایش می ماند. دلم به حالش می سوزد ولی انقدر شوکه شده ام که هیچ واکنشی از من ساخته نیست.
-مگه نشنیدی چی گفتم؟ برو تو اتاقت…
نینا با فریاد دوم از جایش کنده می شود و به سمت پله ها می دود.
با صدای زیری فقط می توانم زمزمه کنم:
-چی شده؟
بوهای بدی به مشامم می رسد. بوی سوختگی و دود…نمی دانم از دل من است یا سرِ یزدان! یکی بغل گوشم طبل می زند. پرده اش می لرزد…چشم هایم تا حد چشم های بیرون زده ی یزدان گشاد می شوند و نفسم…
آه از این نفس که هرجا باید نیست و هرجا نباید هست!
از ترس چشمانش عقب عقب می روم و می نالم:
-جون به لبم کردی یزدان…یه چیزی بگو!
به سمتم می آید. با گام های بلند و همچنان کوبنده. انقدر عقب می روم که به دیوار می خورم. می خواهم سر بخورم پایین…دعا دعا می کنم آنچه که من فکرش را می کنم نباشد.
به من که می رسد، مشت لرزانش را بالا می برد و من چهره در هم می کشم. اگر آن مشت توی صورتم بخورد، هیچ چیز از من باقی نمی ماند.
یزدان فریاد می کشد و مشتش را توی دیوار، بغل گوشم فرود می آورد. صدای قرچ قرچ کردنِ استخوانِ بندهای انگشتش توی سرم اکو می شود.
دوباره داد می زند…بی آنکه حرف قابل گفتنی داشته باشد، پشت هم داد می کشد. دستش را پشت هم به دیوار می کوبد.
سعی می کنم آرامش کنم:
-نزن یزدان…با خودت اینطوری نکن…دستت می کشنه ها…الان سکته می کنی! آخه بگو چی شده؟
دست هایش را در هوا تکان می دهد و فریاد می زند:
-از کجا شروع کنم؟
بغض کرده:
-تو که خوب باید بدونی…زنم یه معتاده…یه ف.احشه ی معتادِ همه کارست…از این بهتر نمیشه!
دستم روی سینه ام چنگ می شود و قلبم را در مشتم می گیرم…انقدر هضم کلمه هایش سخت است که دارم همه را بالا می آورم.
دلم سیگار می خواهد و پیک های پشت هم…دلم یک گوشه ی دنج می خواهد تا سرم را زمین بگذارم و…
بمیرم!
فکر می کنم…در چنین شرایطی باید چه چیزی به او بگویم؟ چطور زیرش بزنم و کتمان کنم؟
اول باید بفهمم چقدر می داند و از کجا فهمیده. سعی می کنم تکه های اعصاب خورد شده ام را جمع کنم و کنار هم بچینم.
با لحن ناباور و چشم های گشاد شده می گویم:
-خودت می فهمی داری چه چرت و پرتایی میگی؟ آخه از کجا این حرفارو می زنی؟ چطور دلت میاد یزدان؟
صدای فریادش تمام اعتماد به نفسِ جمع کرده ام را در هم می شکند:
-به من دروغ نگو…
نفس عمیقی می کشم:
-دروغ نمیگم…من بهت دروغ نمیگم…باید به من بگی از کجا این چرت و پرتارو شنیدی؟
موهایم را از پشت توی مشتش می گیرد:
-یکی که واسه حرفاش مدرک داره…
سرم را جلو می کشم تا موهایم را آزاد کنم…پوست سرم به سوزش افتاده. همراه با آزاد شدن موهایم یک دسته کنده می شود و من جیغ می کشم:
-ولم کن…حق نداری بخاطر حرف دیگران با من اینطوری رفتار کنی…چرا کامل نمیگی چی شده و این چرت و پرتارو از کی شنیدی تا منم بفهمم…حق نداری قصاصِ قبل از جنایت کنی!
بغضش را قورت می دهد، نا امید نگاهم می کند و چشم هایش را برای آرام تر شدن روی هم می فشارد:
-وقتی آدم با دلش اعتماد می کنه آخرش همین میشه دیگه…این بود جواب اعتماد و عشق من گلاره؟
می خواهم باز بگویم، برایم توضیح بدهد اما خودش شروع می کند:
-شروین یکی از نوه عموهام توی عروسی شناخته بودت…میدونی وقتی امروز اومد دیدنم و مثلا خیرخواهانه گفت زنت و طلاق بده من دو سه روز واسه دو قرون پول باهاش بودم چی به سرم اومد؟ می فهمی چی کشیدم؟
صدایش اوج می گیرد:
-چرا اینکارو باهام کردی گلاره؟ مردکِ عوضی توی صورتم نگاه کرد گفت سمیرارو طلاق دادی این ه.رزه رو بگیری؟ دلم می خواست با مشت بکوبم توی صورتش…دلم می خواست طوری خفش کنم که دیگه صداشم در نیاد…ولی با مدرک حرف می زد…
عربده می کشد:
-چطور تونستی بی شرف؟ تازه دارم می فهمم. بخاطر همین نمی ذاشتی بهت نزدیک شم؟ چون می ترسیدی بفهمم دختر نیستی!
آب دهانم را قورت می دهم…به سکسکه میفتم…
با مدرک حرف زده بود…شروینِ لعنتی…او را خوب یادم است. کله ی کچلش را همیشه برق می انداخت. چاق و قد بلند بود و نگاه زشتی داشت. وحشی هم بود! لعنتی! خدایا دنیایت چقدر کوچک است. اندازه ی کف دست کوچکِ من هم نمی شود. انتقامت را گرفتی؟ نه؟!
کورخوانده ای خدا…من نمی بازم. تماشا کن و ببین از من چه کارهایی ساخته است…این همه مدت ول چرخیدن خیلی چیزها یادم داده! گرگی شده ام برای خودم!
سرم را ناباورنه تکان می دهم:
-تو هم حرفش و باور کردی…فکر کردی واقعا من همچین آدمیم آره؟
یزدان دندان روی هم می فشارد:
-چرا باید بهم دروغ بگه؟ هان؟ چرا؟
از دیوار فاصله می گیرم و سری تکان می دهم:
-دروغ نمیگه…اون فکر می کنه که من باهاش بودم…من نبودم یزدان. من هنوز دخترم…اصلا خودت امتحان کن…هوم؟
جلوتر می روم و بغض می کنم:
-من بهت دروغ نمیگم عزیزم…میتونی ببریم پزشک قانونی…
درعین حال دعا می کنم که واقعا این کار را نکند چون آن روز فاتحه ام خوانده است.
ادامه می دهم:
-هرچند در شان و شخصیت خودم نمی دونم همچین رفتاری باهام داشته باشی ولی اگر آرومت می کنه من هرکاری بخوای برات می کنم تا باورم کنی…ولی اگه بهت ثابت کردم دیگه چطوری می خوای تو چشمام نگاه کنی؟!
نگاهش پر از شک و دودلی می شود:
– اگه اون دروغ نمیگه و تو هم دروغ نمی گی…پس چی؟ باید یکی این وسط دروغ بگه…
با اعتماد به نفسی که از آرام تر شدن او می گیرم می گویم:
-من یه خواهر دوقلو دارم یزدان…
چند لحظه ناباورانه تماشایم می کند و بعد با حالت عصبی یقه ام را می چسبد:
-باورم نمیشه توجیهت واسه کثافت کاری کردن اینه که بگی یه خواهر دوقلو داری!
یقه ی لباسم را آزاد می کنم و داد می کشم:
-بس کن دیگه…دارم بهت راستشو میگم…دست از شکای الکی بردار و باورم کن!
از بازویم می چسبد و مرا دنبال خودش می کشد:
-نمیخوای تمومش کنی نه؟ الان معلوم میشه کی راست گفته…همین الان همه چیز معلوم میشه!
در اتاق خواب را باز می کند و مرا داخل پرت می کند. بر می گردم و با ترس تماشایش می کنم. جلوی می آید و مرا به سمت خودش می کشد.
دستش که به سمت دکمه ی شلوارم می رود جیغ می کشم:
-چیکار میخوای بکنی یزدان؟
زمزمه می کند:
-همیشه همینطوریه…بدترین خیانتا از طرف کسائیه که از همه بیشتر بهشون اعتماد داری…چرا انقدر بهت اعتماد کردم؟!
توجهی به جیغ و داد من نمی کند و به کارش ادامه می دهد. لباس زیرم را پایین می کشد. روی زانوهایش می نشیند و من گیج می شوم، قصدش از این کارها چیست؟
بعد از چند ثانیه نگاه کردن نفسش را با خیالی آسوده بیرون فوت می کند.
عقب می رود و دو دستش را روی صورتش می کشد. انگار این همه فشار عصبی دارد او را از پا می اندازد.
نگاهم می کند:
-خدای من…تو داری راست میگی!
شلوارم را دوباره می پوشم و دکمه اش را می بندم.
حالا تازه دارم می فهمم منظورش از مدرک چه بود. همان خالکوبیِ ستاره ای شکلِ زیر شکمم که مهیار از ان متنفر بود.
آن موقع که با شروین بودم آن را داشتم و مهیار مجبورم کرد، پاکش کنم. نفسم را با خیال راحتی بیرون می فرستم…برای اولین بار است که در طول زندگی ام چنین شانس بزرگی نصیبم می شود.
با لحن معصومانه ای می گویم:
-من راجع به خواهرم بهت نگفته بودم…
روی تخت می نشند و دستش را روی پیشانی اش فشار می دهد:
-چطور تونستی بهم نگی یه خواهر دوقلو داری؟!
-به هیچ کس نگفتم…مریم…سیاوش…به هیچ کس!
تشر می زند:
-من هیچ کس نیستم گلاره…من شوهرتم!
از روی تخت بلند می شود. بی قرار است و مدام به موهایش چنگ می اندازد.
توضیح می دهم:
-م…می دونم…می خواستم بهت بگم…فقط…فقط…
-فقط چی؟ الان یه ساله که من بهت پیشنهاد ازدواج دادم ولی تو هیچ وقت توی این همه مدت زمان مناسبش و پیدا نکردی. آره؟
خدایا با این همه دروغ کارم به کجا می کشد؟
دست هایم را در هم می پیچم و سعی می کنم خونسرد بمانم:
-ببین میدونم برات سخته…فقط…این یه بخش از زندگیم بود که دلم می خواست حذف شه…دلم نمی خواست اون و یادم بمونه! می دونم اشتباه کردم…اون همیشه دردسر درست می کرد…مواد مصرف می کرد. اون آدم وحشتناکی بود…فقط می خواستم از زندگیم حذفش کنم…
یزدان دستش را روی سرش می گذارد:
-خواهش می کنم…دست بردار…اینا اصلا دلایل منطقی ای نیستن!
-همیشه که آدما با منطق پیش نمیرن…احساسات منطق سرشون نمیشه. من دلم نمی خواست از وجودش خبر داشته باشی…
یزدان به سمت در می رود:
-واقعا به یکم هوای آزاد نیاز دارم…احساس می کنم سرم داره منفجر میشه.
در را که محکم پشتش می بندد چشم هایم را روی هم فشار می دهم. تازه اکسیژن وارد ریه هایم می شود و من دم عمیقی می گیرم.
کی فکرش را می کرد، کار به اینجا بکشد؟ که من این همه دروغِ شاخدارِ دیگر به دروغ هایم اضافه کنم؟!
توی تراس ایستاده ام و دستم را روی لبه ی سنگیِ دورچینی اش گذاشته، با عذاب وجدانم کنار می آیم. بغضم می ترکد و اشکم می چکد. به یاد خودی که به خواهر دوقلو نسبت دادم تا از شرش راحت شوم.
به یاد دختر پاپتی و فقیری که در اوج جوانی بدبخت شد و بدبخت ماند.
-پس بخاطر همین بود که در موردِ نینا می دونستی؟ بخاطر اینکه خواهرت یه معتاده!
یزدان است. برنمی گردم تا نگاهش کنم. فقط اشک می ریزم و اشک…دلم دارد از توی حلقم بیرون می زند، انقدر که غصه و ماتم دارم.
یزدان درحالی که دست هایش در جیب شلوارش است، می آید و کنارم می ایستد:
-چقدر وضعش بد بود؟ موضوع اعتیادش و میگم!
خیره به ستاره های آسمان و با صدای لرزانی جواب می دهم:
-انقدر که بعضی روزا فکر می کردم از پسش برنمیاد و یه روز جنازش و از توی جوبا پیدا می کنن!
-شروین حرفای خیلی وحشتناکی راجع بهش میزد…می گفت با آدمای خلاف و معتادا میپره…درگیر چطور مسائلی بوده؟
فقط با چشم های پر اشک تگاهش می کنم و بغضم را قورت می دهم.
ادامه می دهد:
-ما در امانیم گلاره؟ برای نینا مشکلی پیش نمیاره…واسه زندگیمون…
-اون دیگه رفته یزدان…
-از کجا معلوم؟ اگه یه روز برگرده؟ اگه بخواد زندگیمون و خراب کنه…اون یه معتاده…یه زن خرابه…چجوری می خوای مطمئنم کنی توی زندگیت نقشی نداره؟
با صدای بلندی، حرفش را قطع می کنم:
-اون مرده…می فهمی؟ مرده! دیگه چه فرقی داره؟ اون دیگه نمی تونه به کسی آسیب بزنه…
اشک هم زمان از دو چشمم می چکد:
-اون دیگه به هیچ کس آسیب نمی زنه!
-متاسفم که خواهرت و از دست دادی ولی بازم اینو توجیه نمی کنه که با من صادق نبودی. پس قولمون چی میشه؟ اینکه هیچی و از هم پنهون نمی کنیم!
با چشم های شرمنده نگاهش می کنم:
-من بهت حقیقت و گفتم!
پوزخند می زند:
-آره فقط چون مجبور بودی!
-متاسفم یزدان…خیلی متاسفم.
صدای هق هق گریه ام بلند می شود ولی او بی توجه به صدای بلندِ من، سر به زیر و ناراحت از تراس خارج می شود.
***
نمی دانم چطور شد که من این همه شانس آوردم…اینکه شروین اسمم را یادش نمانده بود ولی خالکوبی ام را یادش بود. اینکه با لیزر آن خالکوبی را پاک کردم و اثری از آن نماند…اینکه همه چیز دست به دست هم داد تا یزدان دروغ هایم را باور کند.
شاید این بار شانس با من بود و شاید هم نه! شاید اگر می فهمید خیلی بهتر می شد…اینکه تمام عمرت را از ترس برملا شدن رازی چنین کثیف، در جهنم بگذرانی اصلا راحت نیست!
گوشواره های مروارید را از گوشم در می آورم. لاله ی گوشم را کمی با دست می مالم تا از التهابش کم شود و گوشواره ها را روی میز می گذارم.
-میدونی؟
انقدر توی فکرم که از جا می پرم و بعد با تعجب به نینا خیره می مانم.
نینا شانه ای بالا می اندازد و ادامه می دهد:
-به نظر من تو کار اشتباهی نکردی…همه ی ما یه چیزایی تو دلمون هست که راجع بهشون حرف نمی زنیم…تا وقتی با نگه داشتن رازت پیش خودت به کسی آسیب نرسونی مشکلی نداره. اینکه تو یه خواهر دو قلو داری و دلت نمی خواسته راجع بهش بگی اصلا چیز وحشتناکی نیست.
خجالت می کشم…خدایا داری به رویم می آوری که من از همه ی بنده هایت بدترم؟ بیشتر از این شرمنده ام می کنی؟ ادامه بده…پوستم کلفت شده.
لبخندی به رویش می زنم:
-مرسی عزیزم…امیدوارم برادرت هم منو ببخشه!
پاهای لاغر و کشیده اش که تازه برنزه و خوش رنگشان کرده را از روی میز برمی دارد و صاف می نشیند.
شانه ای بالا می اندازد…انگار غیر ارادی به بالا انداختن شانه هایش عادت کرده:
-اون دوستت داره…برادرم خیلی وقت بود دیگه هیچ چیز و هیچ کس و دوست نداشت. شاید چون خیلی دوستت داره انقدر ناراحته! شاید چون تو مثل اون صادق نبودی نمی تونه قبول کنه…مطمئنم می بخشدت!
به چشم های سیاهش لبخند می زنم:
-اون همیشه تو رو دوست داشته…
ابروهایش را بالا می اندازد:
-من که شک دارم!
-یزدان بیشتر از همه ی دنیا به تو اهمیت میده…واقعا مثل یه پدر در برابرت احساس مسئولیت می کنه…
کانال را عوض می کند و پوفی می کشد:
-شاید من دلم نمی خواد مثل پدرم باشه…شاید من بیشتر به برادرم به عنوان برادر نیاز داشته باشم تا پدر! اون خیلی خشک و بداخلاقه!
-بعضی آدما بلد نیستن باید چجوری علاقشون و بروز بدن…
در واقع یزدان ای اواخر احساساتش را نسبت به من بروز می داد ولی قبل از آن من حتی مطمئن نبودم مرا دوست داشته باشد انقدر که خشک و جدی بود!
نینا باز هم شانه ای بالا می اندازد:
-حالا هرچی!
-کی گفته من خواهر کوچولوم و دوست ندارم؟
هر دو هم زمان به سمتی که یزدان می آید، نگاه می کنیم. روی مبل، کنارِ نینا می نشیند و دستش را دور شانه هایش می اندازد.
ژاکت نازک و خوش دوختِ سورمه ای رنگی روی تی شرتِ ساده ی سپیدش پوشیده با شلوارِ جینِ مشکی. موهایِ مشکی و خوش حالتش برق می زنند. خیرگیِ چشمانم را تاب نمی آورد انگار که بر میگردد و نگاهم می کند.
به چشم های من خوب نگاه کن…خودت را سیر ببین؛
بعد از این…
در چشم های هیچ زنی…خودت را اینگونه عاشق، نخواهی یافت…!
نینا غرغر می کند:
-آره خیلی دوستم داری…کاملا مشخصه. ببخشیدا ولی هروقت از زنتم ناراحت میشی سر من خالی می کنی.
-خب..
دستی بین موهایش می کشد:
-حق با توئه…کارم اشتباه بود!
نینا تکیه اش را از روی بازویِ یزدان می گیرد:
-همین؟ باید بگی که متاسفی!
-متاسفم خواهر کوچولو که سرت داد زدم!
نینا دو تا از انگشت هایش را نشانِ یزدان می دهد:
-باید دو بار بگی…دو بار سرم داد زدی!
یزدان آرام پشت گردنش می زند:
-پررو نشو دیگه…
احساس می کنم وجودم را علنا نادیده می گیرند…وقتی می بینم وجودم اضافی است، آهی می کشم و از روی مبل بلند می شوم.
-بشین…باید حرف بزنیم!
تحت تاثیر کلامِ محکم و جدی اش دوباره روی مبل می نشینم. لب می گزم تا حرف بدی به او نزنم…این رفتارهایش اذیتم می کند.
-بشین…باید حرف بزنیم!
تحت تاثیر کلامِ محکم و جدی اش دوباره روی مبل می نشینم. لب می گزم تا حرف بدی به او نزنم…این رفتارهایش اذتیم می کند.
نینا اول یک نگاه به قیافه ی درهم من و بعد یک نگاه به یزدان می اندازد و از جایش بلند می شود:
-فکر کنم بهتر باشه من برم.
قبل از یزدان من شروع می کنم:
-هنوز ناراحت به نظر می رسی…
دستی پشت گردنش می کشد و با سر حرفم را تایید می کند:
-دارم باهاش کنار میام…خوب میشم!
خودم را به او نزیک و جایی که نینا چند دقیقه پیش نشسته بود را تصاحب می کنم:
-در مورد خواهرم چیزی بهت نگفته بودم چون…چون خجالت می کشیدم.
با گوشواره های مرواریدیِ روی میز بازی می کند:
-لازم نبود تو خجالت بکشی…تو که خودت اونکارارو نکردی! باید بهم می گفتی!
دردی درونم سینه ام حس می کنم…این درد مرا از پا می اندازد.
-می دونم…فکر کنم…فکر کنم می ترسیدم بهت بگم…چون نگران این بودم که…که اگه حقیقت و بهت بگم، شاید احساست نسبت به من عوض بشه!
خدایا این لکنت لعنتی از کجا آمده؟! چرا نمی توانم خــــوب دروغ بگویم…بی لکنت…بی شرمندگی…بی عذاب وجدان!
-یعنی انقدر کم احساسات منو باور داشتی؟
-متاسفم…خیلی خب؟ من…من می دونم که اشتباهه ولی…ولی گاهی دروغ گفتن راحت تره!
پوزخندی می زند و سرش را با تاسف تکان می دهد:
-دروغ گفتن راحت تره؟
پشیمان از حرفی که زدم، اصلاحش می کنم:
-نه…نه…منظورم این نبود. خودت می دونی منظورم چیه!
-نه تا وقتی تو بگی منظورت چیه؟!
دستم را روی پایش می گذارم و می گویم:
-یزدان هیچ کس توی صد در صد مواقع راست نمی گه…صادق بودن…همیشه راست گفتن تو رو آسیب پذیر می کنه و…این برای همه حس وحشتناکیه! مطمئنا چیزهایی هم هست که تو توی گفتنشون با من صد در صد صادق نبودی…
سیب گلویش بالا و پایین می شود و گوشواره را رها می کند:
-اگه بگم نه دروغ گفتم…
-مجبور هم نیستی که بگی نه…از نظر من اشکالی نداره.
-اگه خیلی بد باشن چی؟
باز هم سری تکان می دهم:
-نه…نمی تونم وقتی خودم چنین راز بزرگی و ازت پنهون کردم از تو انتظاری داشته باشم!
دستم را از روی پایش بر می دارد و توی دستش می گیرد:
-چیز دیگه ای هم هست که من ندونم؟
خیلی زور می زنم تا بلاخره «نه» خفه ای از بین لب هایم بیرون می پرد.
بی اراده زمزمه می کنم:
-من چیزای زیادی رو توی زندگیم از دست دادم…نمی خوام تو رو هم از دست بدم.
تحت تاثیر لحن پر حسرتِ من چشم هایش رنگ محبت می گیرند. سرم را در بغلش می گیرد و روی سینه اش می فشارد. قلبش تند می زند.
آرام تر از من زمزمه می کند:
-نمیدی…نمیدی عزیزم!
***
سهند خودکار را بین انگشتش فشار می دهد:
-من باید چیو امضا کنم دقیقا؟
یزدان توضیح می دهد:
-داریم فرمای سرمایه گذاری رو دوباره سهام گذاری می کنیم…
-می دونم فرهان برام توضیح داد…نمی خوام تمرکزتون بهم بخوره کارتون سخته…فقط بگو کجارو امضا کنم.
یزدان انگشت اشاره اش را زیر برگه می گذارد:
-اینجا…
کمی آن طرف تر را نشانش می دهد:
-اینجا…
و در آخر فرم دیگری جلویش می گذارد و می گوید داخل آن را هم امضا بزند.
آرین جیغ می کشد:
-بابایی حوصلم سر رفت…بریم دیگه!
سهند سری تکان می دهد:
-الان می ریم بابایی…
یزدان با لبخند به دو تا بچه ی بازیگوش خیره می ماند. هیچ وقت بچه ها را دوست نداشته ولی حالا…حس می کند علاقه ی خاصی به این دو تا کودک شیطان دارد:
-بچه های شیرینی داری…
-آره…ولی فقط از دور…بعضی شبا دو ساعتم نمی خوابم. واقعا سخته!
یزدان دوباره به بچه ها خیره می شود:
-فکر می کردم پدرت توی بزرگ کردنشون کمکت می کنه…گفته بودی اردلان بچه هارو پیش خودش نگه میداره.
فرهان که تا همین چند لحظه پیش مشغول خواندنِ برگه ای بود، با شنیدن اسم پدرِ سهند و سمیرا سرش را بالا می آورد.
سهند جواب می دهد:
-متاسفانه پدرم حالش خیلی خوب نیست…بعد از فوت همسرم اونم مریض شده. مجبورم خودم ازشون نگهداری کنم. سمیرا رو هم که خودت می شناسی…رابطمون اونقدر خوب نیست که بخواد کمکمی بهم بکنه!
-واقعا؟ حال پدرت انقدر بده؟
این را فرهان با لحنی که اصلا تاسفی در آن حس نمی شود می پرسد و به سهند خیره می ماند.
-واقعا…انگار سلامتی چیزیه که حتی پدرم هم با اون همه ثروتش نمیتونه بخره!
یزدان چشمش از روی نگاه خیره ی فرهان برداشته نمی شود. به روشنیِ روز می تواند بخواند که چه افکار شومی در سرش می پرورد.
چند ساعتی از رفتن سهند می گذرد و یزدان همچنان مشغولِ فرم های جدید است. بادیدن فرهان توی دفترش کمی می ترسد و تشر می زند:
-داری میای توی اتاقم در بزن…
فرهان بی توجه به کنایه ی یزدان می گوید:
-الان وقت ضربه زدن به سمیرا و پدرشه…
یزدان نفس کلافه ای می کشد:
-قبلا در موردش حرف زدیم.
-تو هم شنیدی سهند چی گفت. اردلان ضعیفه…مریضه…نگران ارثیش هستم. میخوام مطمئن شم پولش و جای درستی میذاره و اونجای درست پیش ماست…خودتم میدونی!
فرهان سرش را تکان می دهد:
-یه زمانی نیاز نبود انقدر قانعت کنم. چیه؟ انقدر با زنت می گردی وقت نمی کنی، یکمم به شرکت فکر کنی؟
یزدان از بین دندان هایی که روی هم فشار می دهد، میغرد:
-اونطوری نگو زنت…موضوع شروین حل شدست…در ضمن منو به حواس پرتی توی امور شرکت محکوم نکن چون فقط مثل تو توی ضربه زدن به دیگران سرعت عمل ندارم.
از روی صندلی بلند می شود و انگشتش را روی سینه ی فرهان می کوبد:
-نمیخوام سهند و بخاطر رابطش با اردلان و سمیرا داغون کنم…متاسفم!
بعد به سمت در می رود. صدای فرهان متوقفش می کند:
-نظرت در مورد این چیه؟ ده تا از سرمایه گذارای قویمون پولشون و کشیدن بیرون. اگر نتونیم یه چیز بزرگی مثل ارثیه ی اردلان به دست بیاریم تا این ضایعات و جبران کنه…
فرهان سرش را از روی تاسف تکانی می دهد و در ادامه زمزمه می کند:
-خودت میدونی چی میشه…خودت میدونی چه بلایی سر شرکت و من و تو میاد!
یزدان حتی نمی تواند آن روز را تصور کند. پلک روی هم می فشارد و از دفتر خارج می شود.
فرهان او را به حال خودش نمی گذارد و دنبالش می رود:
-میری به سهند زنگ بزنی؟
یزدان دست هایش را مشت می کند:
-راجع بهش فکر می کنم فرهان…قول نمیدم! شاید راه دیگه ای هم باشه!
-مثلا چی؟ سهند برگ برندمونه! بدون اون اردلان غیر قابل دسترس میشه. تو دخترش و طلاق دادی و دیگه رابطه ای باهاشون نداری…اون حتی از رئیس جمهورم دور از دسترس تره…تنها شماره ای که تونستم بعد از کلی سگ دو زدن ازش به دست بیارم، شماره ی دستیارِ دستیارش بود. باید سهام شکرت و هم از سمیرا پس بگیریم…یادت که نرفته؟
-خودت سهند و دیدی! اگه امروز یه کلمه دیگه راجع به سود و سرمایه گذاری باهاش حرف می زدم مخش می ترکید.
-خب پس اگه نمی خوای شرکت و نجات بدی با این عجله کجا میری؟
یزدان لبخندی می زند و به راهش ادامه می دهد:
-با گلاره برای شام میریم بیرون…شب بخیر.
***
عطر مورد علاقه ام را روی گردن و لباسم خالی می کنم. رژِ صورتیِ کم رنگی روی لبم می مالم و ساعتم را دور مچم می بندم. یزدان را زیاد منتظر نمی گذارم. مانتوی یاسی ام را می پوشم و شال سپیدی هم رنگِ شلوار جینم روی سرم می اندازم.
فضای ماشین ساکت است و من نگاهم به ستاره ها…یزدان معمولا موقغ رانندگی زیاد حرف نمی زند…خب او کلا زیاد حرف نمی زند.
یزدان: با یه فرض محال چطوری؟
با تعجب نگاهش می کنم:
-منظورت چیه؟ فرض محال؟
یزدان من و من می کند:
-خب…خب آره…بر فرض محال فکر کن همه ی چیزی که داریم در حال نابودیه…البته اینطوری نیستا…فقط فرض کن. اگه انجام دادن کار درست برامون به قیمت از دست دادن همه چیز تموم بشه چی؟ پنت هاوس…خونه…ویلای رامسر…ویلای توی نور…شاید حتی ماشینامون…لباسات…جواهرات ت…اگه همه رو از دست بدیم…
مکثی می کند و با دودلی می پرسد:
-اون موقع بازم با من می مونی؟
گفت فرض محال! یعنی چنین چیزی پیش نمی آید. احتمالا دارد امتحانم می کند.
لبم را جلو می دهم و برای اینکه اذیتش کنم می گویم:
-اوووم…باید فکر کنم.
از بازویم می گیرد و با شوخی فشارش می دهد:
-هی…می کشمتا!
جیغ می کشم و بازویم را آزاد می کنم:
-شوخی کردم. معلومه که باهات می مونم…صادقانه بگم…پول خرج کردن…قشنگه…اینکه هرچی می خوام و دارم حس خوبیه ولی بدون اینا…مطمئنا فقط و فقط بخاطر خودت همیشه باهات می مونم.
نگاه از جاده می گیرد و با چشم هایش به رویم لبخند می زند. دستم را در دستش می گیرد و به لبش نزدیک می کند.
بوسه ی محکمی روی آن می زند:
-ممنونم عزیزم!
***
یزدان دستش را روی میز فرهان می کوبد و می گوید:
-تصمیمم و در مورد اردلان گرفتم…دنبالشو نمی گیرم. وقت درستش نیست. و اگر این تنها شانسمون باشه و اون و از دست بدیم…
مصمم می گوید:
-پس به درک!
فرهان شوکه شده می پرسد:
-میشه بپرسم چی نظرت و انقدر عوض کرد؟
یزدان دست هایش را در جیب هایِ شلوارِ سربی رنگش فرو می برد:
-اگه یه سال پیش بود احتمالا این کارو می کردم…ولی الان…چیزای دیگه ای به جز این شرکت دارم که بخوام براشون زندگی کنم.
فرهان پوزخند می زند:
-گلاره…آره؟
یزدان لبخند می زند:
-گلاره و زندگیِ مشترکم. فکر کنم دلم می خواد همون مردی باشم که اون فکر می کنه هستم!
* فصل پانزدهم: روحِ پینه بسته *
با حس اینکه جایی از بدنم به خارش افتاده، پلک هایم را به زور باز می کنم. از بین موهایی که توی صورتم ریخته و دیدم را راه راه کرده، یزدان را بیدار می بینم.
انگشت هایش را نوازش وار روی تیره ی عریانِ پشتم می کشد.
لبخند کم جانی می زنم و با صدایی که هنوز رگه های خواب آلودگی در آن مشهود است، می گویم:
-هی…بیدار شدی؟
مرا به خودش می چسباند و روی سر شانه ام را می بوسد:
-اصلا نخوابیدم…
خیره به ل.ب های من انگشت شستش را کنار ل.بم می کشد:
-تمام شب نگاهت می کردم.
انقدر نگاهت را ندزد. کمی خیره شو در من…نگاهت، سرکشی زنانگیِ من است…
نگاهم کن…تا ایمان بیاورم…در من جاذبه ای هست هنوز که تو را در آغوشم به زمین بزند!
آغوشش داغ است…مثل کوره…مثل آغوش مهیار…
لب می گزم و سرم را تکان می دهم…مهیار دیگر مرده…برای من وجود خارجی ندارد.
لب هایش را که از رگِ گردن به من نزدیک تر می کند، پوستم دون دون می شود:
-بهم بگو واسه ی چی توی زندگیم انقدر به وجودت نیاز دارم؟
دست نوازشی روی صورت زبر شده از ته ریشش می کشم و بوسه ای به رویش می زنم:
-تو به من نیاز داری تا الهام بخشت باشم و گاهی، یادت بندازم که چقدر فوق العاده ای…نیازم داری تا اینطوری ببوسمت.
سرش را جلو می کشد و لب های داغش را روی شاهرگ سبز رنگِ گردنم، می فشارد.
صدایش در عین محکم بودن آرام و نرم است:
-تو به من نیاز داری تا عاشقت باشم…اما بیشتر از اون…
مکثی می کند و محکم تر ادامه می دهد:
-من بهت نیاز دارم…نیازت دارم تا دلیلی برای برگشتنم به خونه، هر…شب…باشی! نیازت دارم تا باهات خلوت کنم…حرف بزنم و بخندم. نیاز دارم تا تو هم همونقدر که عاشقتم، عاشقم باشی…!
نگاهِ ل.بانش می کنم و بی قرار می شوم. به عشقِ لب هایی که به هم نزدیک می شوند و به حرمت آغوشی که آغشته به نفس هایش می شود، پایم را یک قدم از زبانه های آتشِ او…آن طرف تر نخواهم گذاشت.
یزدان که می خوابد از روی تخت بلند می شوم. دروغ چرا؟! روی سینه و پشت گردنش بوی مهیار را می داد. من هم در تمام مدت سعی کردم، تنش را بو نکشم. نمی خواستم برای حتی ثانیه ای یاد مهیار بیفتم.
خیانت بود…نبود؟
به سمت میز آرایش می روم. نگاهم به شیشه ی مشکیِ عطر با در نقره ایش می افتد. آن را بر می دارم و بدون لحظه ای درنگ توی سطل زباله می اندازمش.
یزدان دیگر حق ندارد ا این عطر بزند…دیگر نباید بوی مهیار بدهد…یزدان باید…
بوی یزدان بدهد!
***
سمیرا عصبانی پرونده هایی که یزدان توی بغلش چپانده بود را روی میز می کوبد:
-تو هم حرفاش و باور می کنی؟
سپس ناباور چشم هایش را گشاد می کند و ادامه می دهد:
-جادوت کرده یزدان؟! چرا انقدر عوض شدی؟ شبیه نوجوونای بی تجره رفتار می کنی…اون میگه خواهر دوقلو داشته و تو هم باورت میشه؟
یزدان تابِ جملات سنگین سمیرا را نمی آورد و سرش را از داخل صفحه ی مانیتور بیرون می کشد:
-دلیلی وجود داره که باورم نشه؟ اون تتو رو نداشت…دختر بود و شروینم اسمشو یادش نبود.
سمیرا دندان هایش را روی هم فشار می دهد:
-ولی شروین بعدش گفت که اسمش همین بوده…گفت خودِ گلاره بوده!
یزدان داد می زند:
-گلاره نبوده…
آرام تر ادامه می دهد:
-بعد از اینکه فهمید اسمش گلارست تازه گفت آره همین بود. تابلو بود داشت دروغ می گفت. خودت که می دونی شروین از بچگیش از من بدش میومد…درضمن…تو که اون روزایی که گلاره اینجا کار می کرد ندیده بودیش…اون دخترِ سر به زیر و ساکتی که فقط سرش به کار خودش بود و حتی با من که رئیسش بودم هم تیک نمی زد، نمی تونه یه همچین آدمی بوده باشه…نمی…تونه!
-می دونی؟ شبیه آدمایی شدی که خودشونم میدونن دارن حماقت می کنن و فقط نمیخوان باورش کنن. من نمیگم حتما گلاره بوده یا نه نبوده…به قول تو گلاره دختر بوده…به قول تو اون تتو رو نداره. فقط دارم میگم حواست و جمع کن…نذار یه زن مثل گلاره که هیچ ارزشی نداره بهت ضربه بزنه…
یزدان با شتاب از روی صندلی بلند می شود و چانه ی سمیرا را در مشت می گیرد:
-نذار حرمت زن بودنت و بذارم کنار و دندونات و توی دهنت خورد کنم…گلاره از تو خیلی بهتره…خیلی با ارزش تره…تو حسودیت میشه چرا زندگی ای که تو ازم می خواستی رو به گلاره دادم. ناراحتی که چرا هیچ وقت تو رو با این همه کبکبه و دبدبه نخواستم و گلاره رو میخوام.
چانه ی او را با فشار ول می کند و پوزخندی می زند:
-در ضمن…از کی تا حالا من و زندگیم واست انقدر مهم شدیم؟!
سمیرا درحالی که حس می کند غرورش زیر پای شوهر سابقش لگدمال شده، با لج می گوید:
-باشه هر غلطی می خوای با خودت و زندگیت بکن…فقط وقتی کلت و از توی برفا کشیدی بیرون یاد حرفای امروز من بیفت…خداروشکر انقدر همه چیز تموم هستم که عقده ی داشتن همچین زندگیِ روهوایی رو نداشته باشم. اون موقع ها که دیوونه و بی تجربه بودم عاشقت شدم ولی تازه دارم می فهمم چقدر تو دست یافتنی و دم دستی ای!
-آهان…باشه من دم دستیم! واسه همین بود که خیانت کردی و با یه پسرِ سوسول و جلفِ دست نیافتنی دوست شدی!
سمیرا کلافه می شود:
-پس این چیزیه که الان می خوای راجع بهش بحث کنی؟ واقعا؟!
یزدان محکم می گوید:
-نـــه…راستش رو بخوای من ترجیح میدم در مورد هیچ چیزِ مشترکی با تو حرف نزنم…به جز کار…اگر حرف مشترکی داشتیم کارمون به اینجا نمی کشید!
سمیرا با چشم هایی که از آن ها آتش می بارد، یزدان را برانداز می کند و با گام های بلندی به سمت در دفتر می رود.
***
منشی یزدان به پایم بلند می شود و دستش سمتِ تلفنش می رود:
-سلام خانومِ جاوید…الان به یزدان خان خبر میدم…
بین حرفش می پرم:
-سلام کیمیا جون…نه بهش نگو…میخوام سورپریزش کنم!
کیمیا به دفتر یزدان وصل می کند:
-مهمون دارن عزیزم…بذار بهشون بگم اومدی.
پوفی می کشم و «باشه» ی خفه ای می گویم. کیمیا بعد از صحبت کوتاهش با یزدان به سمت دفتر راهنمایی ام می کند. لبخندی می زنم و تشکر می کنم. در دفتر را باز کرده و قدم داخل می گذارم.
یزدان با مردی که پشتش به من است، صحبت می کند. دیدنِ پشتِ مرد مرا تا حد مرگ می ترساند.
قلبم توی دهنم می آید و زمزمه وار می گویم:
-امکان نداره…!
دست هایم مشت می شوند. ناخونم توی گوشت دستم می رود و از شدت سوزش لبم را می گزم. مزه ی شور و آهنیِ خون توی دهانم پخش می شود.
یزدان زودتر متوجه حضورم می شود با لبخندی که روی لبش دارد، می گوید:
-سلام عزیزم…چرا اونجا وایسادی؟ چند لحظه بشینی کارم تموم میشه میریم…
وقتی مرد به سمتم بر می گردد، انگار تمام دنیا آوار می شود و روی سرم می ریزد. کمی امید داشتم که شاید فقط از پشت شبیه اوست ولی خودش است…خودِ خودش! اینجا چه می کند؟ چرا تا فکر می کنم همه چیز درست شده سنگی جلوی پایم می افتد.
خدایا این یکی سنگی که زیر پایم انداختی…زمینم می زند! شک نکن!
لبخند پر استفهامی روی لبش دارد. نگاهش مستقیم به چشمان ترسیده ام است. صورتش از دیدن ترس من بیشتر می شکفد.
لب می گزد و ابروهایش را بالا می اندازد:
-خوب شد دوباره دیدمت!
همیشه آخرین سطر برایش می نوشتم:
“روزی بیا که برایِ آمدن دیر نشده باشد!”
می نوشتم:
“روزی بیا که هنوز دوستت داشته باشم!”
می نوشتم:
“در نبودنت به تمام ذرات زندگی کافر شده ام، جز ایمانِ به بازگشتِ تو…
امروز می نویسم:
یقینا آمده استولی روزی که من از هراسِ دیوار ها…خانه را که نه…خودِ گذشته هایم را هم ترک کرده ام!
با گام های لرزانی جلو می روم و سعی می کنم خونسرد بمانم…غیر ممکن است…یک جمله توی سرم اکو می شود.
“او اینجا چه می کند؟”
یزدان ابرو درهم می کشد و از او می پرسد:
-همدیگرو می شناسید مهیار؟
قلب پمپاژ کردن یادش می رود. به تقلا میفتم…کنارشان و در جمع دو نفرشان می ایستم و سریع و با لکنت می گویم:
-نه…نه…الان توی آسانسور دیدمشون!
همینطوری این حرف را نزدم. وقتی منتظر تمام شدنِ مکالمه ی بین یزدان و کیمیا بودم برنامه ی کاریِ یزدان که توی دفترِ کیمیا نوشته شده بود را دیدم. تازه چند دقیقه از آمدن مهیار می گذشت.ای کاش اسمی هم از او نوشته شده بود تا انقدر از دیدنش شوکه نمی شدم
مهیار نیشخندی می زند:
-بله…توی آسانسور آشنا شدیم…همسرت زنِ خوش برخوردیه یزدان خان!
کاملا طعنه ی توی کلامش را می گیرم…هنوز آنقدر شوکه ام که نمی توانم، جوابش را بدهم. به سکسکه می افتم. انقدر ترسیده ام که حتی نگاهش هم نمی کنم.
یزدان لبخندی می زند و دستم را می گیرد:
-خوب شد که قبلا آشنا شدید…گلاره جان ایشون جناب مهیار درخشان…مدیر جدیدِ امور اجراییِ شرکت هستن!
او اصلا مثل من شوکه به نظر نمی رسد…انگار کاملا آماده ی دیدن من بوده…چشم هایِ روشنش می گویند که عجیـــب منتظر شروع کردنِ این بازی غیرمنصفانه است. مطمئنا این رویارویی نمی تواند اتفاقی باشد ولی به هرحال رشته ی او بانکداریِ بین المللی است و کاملا مناسبِ چنین شغلی…همه چیز زیادی هم طبیعی و هم غیر طبیعی به نظر می رسد. نمی دانم باید فکر کنم او فقط مهیارِ درخشان…مدیر اجراییِ شرکت است یا اینکه مهیار…دوست پسر پنج ساله ی من…!
کت و شلوارِ مشکی پوشیده و از همیشه برازنده تر به نظر می رسد…فقط خدا می داند چقدر دارم سعی می کنم، نگاهش نکنم تا درگیرِ وسوسه ی دو گوی نقره ای و براقش نشوم.
کیفم را از روی میز یزدان برمی دارم و درحالی که به سرعت به طرف در می روم، می گویم:
-مزاحم کارتون نمیشم عزیزم. پایین تو ماشین منتظرت می مونم!
حتی منتظر نمی مانم تا ببینم کسی جوابم را می دهد یا نه! فقط هنوز شوکه ام و دلم می خواهد خودم را تا حد ممکن از این زندگی و شرکت و دفتر یزدان دور کنم.
از طرفی تنها گذاشتن آن دو با هم کار عاقلانه ای به نظر نمی رسد ولی تاب آوردن در آن جوِ بی اکسیژن از من ساخته نیست!
توی ماشین منتظر یزدان می مانم. با هم از شرکت خارج می شوند. دست هایی که در هم گره می خورند و به رسم ادب فشاری به دست هم وارد می کنند، مجبورم می کند باور کنم…مهیار برگشته…مهیار دوباره به زندگیِ من برگشته.
فقط من دیگر برگشتنش را نمی خواهم…
یزدان سوار می شود:
-معطل شدی عزیزم…چرا منتظرم نموندی بیام دنبالت؟
آری…قرار بود او دنبالم بیاید و برای نهار بیرون برویم. میخواستم غافلگیرش کنم ولی خودم بیشتر غافلگیر شدم!
با لکنت جواب می دهم:
-خواستم…سور…سورپریزت کنم.
کمربندش را می بندد و با یک نگاه به آینه عقب، دنده عقب می گیرد و از پارکینگ خارج می شود.
عینک آفتابی اش را از روی داشبور برمی دارد و به چشمش می زند:
-حالا کجا بریم؟
هنوز فکرم حولِ مهیار و حضور غیرمنتظرانه اش می گردد:
-نمی دونم…فرقی نداره!
با شک و دودلی می پرسم:
-پس…پس مدیر جدیدت بود؟ مدیر قبلی چی شد؟
راهنما زده و دور برگردان را دور می زند:
-اخراجش کردم…این یکی رو من استخدام نکردم…انتخاب سمیراست…
بعد با پوزخندی اضافه می کند:
-دوست پسر جدیدشه…
مات و مبهوت می مانم:
-سمیرا؟ اما اون که از سمیرا کوچیک تره!
نگاه از رو به رو می گیرد و با تعجب می پرسد:
-تو از کجا می دونی؟
تازه می فهمم بند را به آب داده ام. سریع درصدد جبران بر می آیم:
-خب…از قیافش…بهش نمیومد بیشتر از بیست و هفت-هشت ساله باشه.
بعد خفه می شوم و خیره به رو به رو می نشینم. ترجیح می دهم بیشتر از این خراب کاری نکنم. بلاخره مشخص می شود، نیت مهیار از این کارهایش چیست.
***
روی تخت نشسته و هنوز دارم فکر می کنم، چطور باید یزدان را قانع کنم تا تنها برود. واقعا دلم نمی خواهد جایی بروم که مهیار هم آنجا باشد. دلم نمی خواهد به این نمایشگاه بروم.
یزدان با حوله ای دور کمرش، در حالی که قطره های درشت آب هنوز روی تنش نمایان است، از سرویس خارج می شود. حوله ای روی سرش انداخته و هر از گاهی با آن موهایش را خشک می کند.
از دیدن من، انگشت شست در دهان کرده و ترسان روی تخت نشسته، جا می خورد:
-چیزی شده؟
بعد از کمی تته پته کردن، از روی تخت بلند می شوم:
-نه…یعنی…چیزی نشده.
جلو می آید و بازوانش را دور من حلقه می زند:
-نگران به نظر می رسی عزیزم…
به عقب فشارش می دهم:
-خیس شدم یزدان…ولم کن!
تکان هم نمی خورد…دستش را زیر چانه ام می کشد:
-آماده نمیشی؟ دیر میشه!
بلاخره خودم را از بغلش بیرون می کشم و می گویم:
-من نمیام!
مردمک های سیاهِ سیاهِ سیاهش در کاسه می چرخند:
-چی؟ آخه چرا؟
با حلقه ی پر نگینِ توی دستم بازی می کنم:
-خب…خب دلم نمیخواد بیام…
بهانه می آورم:
-خانواده و آشناهای تو همه چیز و در مورد قضیه ی شروین و خواهرم فهمیدن. فکرای وحشتناکی در مورد من می کنن…من طاقتش و ندارم همه بهم متلک بندازن…به خدا نمی تونم!
برای من اصلا مهم نیست دیگران چه حرف هایی پشتم می زنند. اصلا من کی انقدر آبرو دوست بوده ام؟! فقط نمی خواهم مهیار را ببینم.
ابروهایش را در هم می کشد:
-نیای که تاییدی بشه برای یه مشت خاله زنک؟ اتفاقا حالا که اینطوری شد باید بیای…گلاره تو که انقدر ضعیف نبودی!
احساس می کنم بغضم دارد می شکند. از قوی بودن خسته شده ام…هرچقدر اصرار می کنم او حتی کمی هم از حرفش کوتاه نمی آید و مرا مجبور می کند، در برابرش کوتاه بیایم.
بغض روی سینه ام فشار می آورد. نفس تنگی می گیرم. به بهانه ی دوش گرفتن داخل سرویس می روم. از این همه جا در این امارتِ باشکوه گوشه ای کنار وان را انتخاب می کنم و به دیوار تکیه داده، روی زمین سُر می خورم.
مهم نیست نجس است…مهم نیست کثیف است. من خودم عین نجاستم! دستم را روی گلویم فشار می دهم و اشک دانه به دانه از حدقه ی چشمانم می گذرد و روی گونه ام می نشیند.
دستم را روی سینه می کشم و هق هقِ خفه ام گوش سکوت را کر می کند. بدون صدا کردن، شیونی به راه می اندازم کرکننده.
دیگر بریده ام…انگار این زندگیِ لعنتی هیچ روی خوشی ندارد که گاهی نشان من دهد. از این همه فشار و روحی و روانی یکی از همین، وحشی روزها…دیـــوانه خواهم شد.
خدایا نیستی…پشتت را به من کرده ای…نیستی و اتفاقات تلخ…
ساده می افتند!
کاش کسیسرزده از راه برسد. با یک بغل اتفاقِ خوب…دست دلتنگی هایم را بگیرد،
با خود ببرد…
به سرزمین های دور…!
***
مانتوی آبیِ جلوباز و شیکی با شلوار جینِ زرد پوشیده ام. زیر مانتو تونیکِ کوتاهی به تن دارم. شالِ زرد و ساده ی تی-تی هم سرم کرده ام و موهای طلایی و فرم را روی یک شانه ریخته، برقشان را به رخ می کشم!
آنقدر پاشنه ی کفش هایِ آبی-زرد و پر زرق و برقم بلند است که حتی ایستادن را هم برایم سخت کرده. وقتی تا این حد از یزدان کوتاه ترم، باید یک جوری این همه تفاوت را جبران کنم تا توی ذوق نزد. مثل تفاوت سطحمان که انگار از زمین تا آسمان است!
یزدان از کنارم جم نمی خورد. تمام مدت دستش را پشتم گذاشته و خیلی محترمانه ولی جدی، خشک و مقتدرانه با دیگران سلام و احوال پرسی می کند.
چند بار کوتاه و گذرا برگشتم و مهیار را نگاه کردم و هربار او را با پوزخندی روی لبش خیره به خودم دیدم و…هر بار تا حد مرگ ترسیدم.
فضای بزرگِ نمایشگاه با موسیقیِ بی کلام و ملایمی پر شده. میهمانان همه متمول و امروزی به نظر می رسند. نقاشی ها عجیب و غریبند و البته زیبا…
من هم از بچگی عاشق نقاشی کشیدن بودم…من هم از بچگی هرکس نقاشی هایم را می دید، به به و چه چه می کرد. فقط انقدر زود از زندگیِ معمولی ام فاصله گرفتم که هیچ وقت استعدادهایم شکوفا نشدند.
فرهان با عجله از راه می رسد و مرا کاملا نادیده می گیرد:
-یزدان چند لحظه میای؟ باید باهات صحبت کنم!
یزدان خیره به من کسب تکلیف می کند:
-اشکالی نداره چند لحظه تنهات بذارم گلاره جان؟
فرهان پوزخند می زند:
-بیا بریم زن ذلیل…از تو بعیده!
«نه» خفه ای به یزدان می گویم و خیره به یکی از تابلوها که رنگ های فوق العاده شادی دارد، وقت می گذرانم. چه از سمیرا خوشم بیاید چه نه…اون نقاش فوق العاده ایست!
-به به…گلاره ی دیروز…خانومِ جاویدِ امروز…احوال شما؟!
نفس در سینه ام حبس شده می ماند. به سرعت و شوکه شده به سمتش برمی گردم. بی هیچ حرفی فقط نگاهش می کنم…فقط نگاه…!
-پس…یزدان جاوید؟! آره؟ نه واقعا باید بگم که منو تحت تاثیر قرار دادی بانـــو!
دندان هایم را روی هم فشار می دهم…انقدر که حس می کنم فکم در حال سوراخ شدن است:
-از من چی می خوای؟ واسه ی چی دوباره اومدی تو زندگیم؟
چشم های زیبایش می خندند و کنایه می زند:
-چرا فکر می کنی همه چیز به تو مربوط میشه عزیزم؟ انقدر خودخواه نباش…
از بازی با کلماتش کلافه می شوم:
-فقط من و به حال خودم بذار…
انگشت اشاره اش را آرام روی شانه ام می کشد. نگاه من دورتادور سالن چرخ می خورد و یک قدم عقب می روم:
-چیکار می کنی؟
-خالکوبی؟ خواهر دوقلو؟ هاه؟ اینطوری از زیرش دررفتی؟ خیلی خوش شانسی عزیزم…البته باید ممنونِ من باشی. فکر کن جناب جاوید بفهمه از یه دختر کوچولو چطور رودستی خورده…دلم میخواد اون لحظه ببینمش.
از کجا می داند؟ معلوم است دیگر، سمیرا به او گفته…همه چیز را…لابد دوستی با سمیرا نقشه ایست برای سرک کشیدن در زندگیِ من…!
خشم همه ی وجودم را می لرزاند:
-اون نمی فهمه…نمیذارم بفهمه…حتی اگه تو هم بهش بگی باور نمی کنه…یادت رفته؟ من یه خواهر دوقلو دارم. اون با تو بوده…در واقع من اصلا شمارو نمی شناسم جنابِ درخشان…
از حرف های محکم و با صلابت خودم خوشم می آید و کمی اعتماد به نفس می گیرم.
مهیار با صدای بلندی می خندد…بی پروا می خندد و من باز دور و بر را نگاه می کنم. خدایا این همه استرس دارد مرا زمین می زند.
با صدایی که هنوز رگه های خنده در آن مشهود است، می گوید:
-واقعا؟ خیلی ساده ای جوجو…
چهره اش جدی و پلید می شود…لحن صحبتش هم:
-من شروین نیستم…شروین نیستم که اسمت و یادم رفته باشه…یادت رفته؟ ما پنج سال با هم بودیم…همین الان می تونم چشم بسته لخت بکشمت…فقط اینا نیست من تمام عادتا و تمام اخلاقات و می شناسم.
دستانم مشت می شوند…حرفی ندارم تا در جوابش پیشکش کنم…فقط با نفرت خیره می مانم به دو گویِ نقره ای که روزی قبله گاهم بود.
وقتی می بیند، تیری برای شلیک ندارم سرش را جلو می کشد و نزدیک گوشم زمزمه می کند:
-اینا به کنار بانو…دلم برات تنگ شده بود…همیشه یادت بودم!
سرش را عقب می کشد و من هنوز خیره به گوی هایش هستم.
به لطف و حرمتِ خاطره هامون….نگو همیشه یاد من، می مونی!
که نه من مثل اون روزای دورم….نه تو دیگه برای من، همونی!
از نگاهم می ترسم، مسیر نگاهش را جدی بگیرد. از لبخندش هم می ترسم. بوی خطر می دهد!
-من دلم تنگ نشده بود…راستش ترجیح می دادم دیگه هیچ وقت نبینمت…یادته؟ گفتی اگه تونستم یکی بهتر از تو پیدا کنم…روی پاهام میفتی.
مهیار: دقیقا هم برای همین اینجام. زانو بزنم؟ پیش چشم این همه آدم فضول؟
سرم را تکان می دهم:
-من حتی دیگه به زانو زدنتم نیازی ندارم.
لبه ی کتش را از دو طرف می گیرد و با حالت مغرورانه ای به سمت هم می کشد:
-اشتباه می کنی عزیزم…تو همیشه به من نیاز داری.
-ندارم! یادته؟ تو بودی که ولم کردی و باهام مثل آشغالا برخورد کردی. حالا دیگه عوض شدم. دیگه اون دختر بدبخت و تو سری خور نیستم. نمی ذارم زندگیم و خراب کنی. من عاشق یزدانم…
چشم هایش رگه هایی از سرخیِ خشم می گیرند…پر از حسادت می شوند:
-شاید بتونی خودت وگول بزنی ولی منو نمی تونی! تو همیشه عاشق من می مونی…همیشه…و من هروقت که اراده کنم می تونم تو رو داشته باشم.
بعد با لحن ملایم تری ادامه می دهد:
-من عاشقتم…من خودمم فقط بخاطر تو. تو همه ی دلیل…همه ی امید و همه ی رویای زندگیِ منی. مهم نیست توی آینده چی برامون پیش میاد. من همیشه عاشقت می مونم…من همیشه برای تو خواهم بود و تو هم همیشه مال منی!
پوزخند می زند:
-یادت که نرفته؟ خودت اینارو بهم می گفتی…نزدیک یک ملیون بار…انقدر که تک تک کلماتت و حفظم…
قلبم هری…می ریزد پایین!
یادم است…همه ی این کلمات را یادم است…یک ملیون بار گفته ام…معلوم است که یادم مانده.
-منظورت از این حرفا چیه؟ می خوای چیکار کنی؟
-می خوام با قلبت بازی کنم…
لبخند تمسخر آلودی به لب می نشانم:
-کدوم قلب؟ فکر منو از سرت بیرون کن…با چنگ و دندونم از این زندگی ای که برای خودم ساختم و تو می گفتی نمی تونم بسازم مراقبت می کنم. نمی ذارم آدمی مثل تو زندگیم و به باد حسرت بده. من دیگه اون دخترِ عاشق پیشه نیستم.
نفسی می گیرم و ادامه می دهم:
-صادقانه بگم….هیچ وقت فکر نمی کردم روزی برسه که تو دیگه کنترلی روی احساساتم نداشته باشی. اما اون روز اومده و من می خوام برای همیشه بمونه. دیگه نیازت ندارم پس پات و از زندگیم بکش بیرون.
چند لحظه مات و مبهوت نگاهم می کند و بعد لبخندِ عصبی ای می زند:
-داری دروغ می گی…صادق باش و اعتراف کن که هنوز وقتی یاد خاطراتمون میفتی گرم میشی…می دونی گلاره؟ حقه با توئه. دیگه اون دختر بی کس و ساده نیستی! متاسفانه. لااقل اون موقع صادق بودی…روراست بودی! خیلی عوض شدی…عوضی شدی…زرنگ شدی…اما شاید ندونی…
مکثی می کند و پررنگ تر ادامه می دهد:
-تو تنها کسی نیستی که عوض شده!
-مهیار؟ اینجایی؟
سمیرا از راه می رسد و فرصت جواب دادن را از من می گیرد. لب می گزم و سعی می کنم خودم را مشغول تابلوها نشان دهم.
سمیرا نگاه بدی به من می کند و از بازوی مهیار می چسبد:
-کیه دنبالت می گشتم عزیزم…اینجا چیکار می کنی؟
مهیار خوب بلد است نقش بازی کند:
-داشتیم با گلاره خانوم در مورد هنرهای زیبات صحبت می کردیم.
سمیرا چپ چپ نگاهم می کند و من بی اهمیت از برابر نگاه زشتش می گذرم:
-مهیار بیا یکم کمکم…به خدا پا درد گرفتم با این کفشا!
همچنان که صحبت می کنند از من فاصله می گیرند. نفس راحتی می کشم…امشب که بخیر گذشت!
مهیار را امشب سوزاندم…برای من چشم هایش مثل آئینه بودند. در آن ها دیدم که سوخت. او انتظار داشت هنوز بین کلمات من عشق ببیند. اشتباه می کرد…از نفرت کلماتم آتش گرفت!
انتقام گرفتن شیرین نیست…خونین است…این را روزی مریم به من گفت و باید بگویم اشتباه می کرد. شیرین بود!
برای یک لحظه ی گذرا احساس غیر قابل وصف و شیرینی تمام وجودم را احاطه کرد و بعد ناپدید شد. تنها چیزی که مانده هیچ است. توخالی و بی هدف مانده ام و باز باید به زندگی ام، زندگیِ غیر معمولی ام ادامه دهم.
لباس هایم را با خشم می کنم و گوشه اتاق می نشینم. هرچقدر سعی می کنم صدای گریه ام آرام باشد…باز هم هق هقم بلند می شود.
هرچقدر گریه می کنم فایده ندارد. یزدان وارد اتاق می شود و جای مرا خالی می بیند.
آرام صدایم می زند:
-گلاره؟
رد لباس های ریخته روی زمین را می گیرد و به من می رسد. می بیند که مثل پرنده های بال و پر شکسته، در تاریکی نشسته ام و زانوی غم بغل گرفته ام.
جلو می آید و روبه رویم زانو می زند:
-چیزی شده؟
فقط صدای گریه ام بلندتر می شود.
هول می کند:
-جون من گریه نکن…دیوونم می کنی اینطوری…گریه نکن عزیزم!
باز گریه می کنم…اصلا اشک هایم از اختیارم خارج شده اند…یک قلبِ شکسته پر از ماتم دارم!
آهی می کشد و زمزمه وار می گوید:
-می خوای راجع بهش با من حرف بزنی؟
-نه…
-می خوای کمکت کنم هرچی که اذیتت کرده رو فراموش کنی؟
-نه…
دست روی زانویم می فشارد:
-می خوای تنهات بذارم؟
-نه…
پیشانی ام را در ب.وسه هایش می کارد:
-آخه اینطوری که گریه می کنی من دیوونه میشم. هنوزم بخاطر موضوع خواهرت و شروین ناراحتی؟
-اوهوم…
دروغ می گویم چون حقیقت به طرز وحشتناکی آزار دهنده است. چون حتی جرات بلند سکوت کردن را هم ندارم!
دست زیر چانه ام می گذارد:
-متاسفم عزیزم…رفتاری که باهات داشتم زشت و زننده بود. می دونم هنوز دلت ازم چرکینه. نمی دونم تاکی قراره من اشتباه کنم و تو ببخشی. شاید به اندازه ای که دوستت دارم نتونم بهت محبت کنم گلاره…شاید بلد نباشم احساساتم و خیلی و اونطور که شایستشی بروز بدم. مهم نیست گاهی چیزی میگم و کاری می کنم که دلخور شی ولی در اعماق قلبم می دونم همیشه عاشقت می مونم و تو هم باید این و بدونی. مهم نیست چی پیش میاد…زندگی سختی زیاد داره ولی اگه کنار من بمونی…قول میدم خوشبخت ترین زن روی زمین می کنمت…
در برابر این همه احساسات خالصانه اش زبانم قاصر می ماند و در حالی که دست دور گردنش می اندازم و بغلش می کنم، فقط می توانم آرام بگویم:
-آه…یزدان!
مثل مسافری که مسیرش جهنم است … دوست دارم تمام پل های پشتِ سرم را خراب کنم!
من برای آغوش تو … بی اندازه … یک زنم!
***
گلاره مشت های کوچکش را از آب و کفِ نشسته روی سطح آب کرد و آن را به طرف مهیار پاشید. مهیار بی آنکه واقعا کف در چشمش رفته باشد، «آی» بلندی گفت و مشتش را روی چشمش مالید:
-چیکار می کنی گلاره؟ رفت تو چشم…
گلاره خودش را از آن سوی وان به سمت مهیار کشید و سعی کرد، دست های قویش را از روی چشمش بردارد:
-رفت تو چشمت؟ وااای ببخشید. به خدا نمی خواستم…
ناگهان مهیار از کمر او را گرفت، به طرف خودش کشید و با صدای بلندی خندید. گلاره از شدت غافلگیری جیغی کشید و روی سینه ی سپید و سفت مهیار ولو شد. نتوانست خودش را کنترل کند و هم صدا با قهقهه ی بلند مهیار ریز و نخودی خندید.
مهیار خم شد و او را محکم ب.وسید. گلاره هم بی هیچ شکایتی همراهیش کرد.
مهیار مسواکِ آبی-سپید را داخل لیوانِ گل گلی، کنار تنها مسواکِ باقی مانده که متعلق به گلاره است، می گذارد و نگاه خیره اش را از وان می گیرد. یه قلوپ آب را قرقره می کند و دهان کفیش را می شورد. نمی تواند نگاه از مسواکِ صورتی گلاره بگیرد.
صدای بلندِ موزیک اتاق که هیچ، همه ی خانه را پر کرده.
باز دوباره می زنه قلبت تو سینه سازمو
تو سکوتت می شنوی زمزمهء آوازمو
حس دلتنگی که می گیره تموم جونتو
هر جا میری منو می بینی و کم داری منو
همه چیز در این خانه بوی گلاره را می دهد. تک تک وسایل او را یاد خاطراتشان می اندازد.
کت و شلواری که تمام شب در آن احساس ناراحتی می کرد را در می آورد و روی تخت می اندازد. شلوارک کوتاه و زرشکی رنگی را بی حوصله می پوشد و ساعتش بند استیلش را روی میز آرایش رها می کند. طبق معمولِ هرشب عطر گلاره را برمی دارد و روی مچ دستش می زند. نفس عمیقی می کشد و برای بار هزارم، خودش را لعنت می کند. حرف های امشب گلاره زیادی برایش گران تمام شد. توقع نداشت گلاره را انقدر مصمم ببیند. انقدر جدی به او بگوید که دیگر دوستش ندارد. اصلا مگر امکان دارد؟ در آن پنج سال انقدر عشق در رگ های گلاره تزریق کرده بود که اگر تا آخر عمر هم همه را بالا می آورد، باز نمی توانست مهیار را نخواهد.
آری او فقط از مهیار دلخور است…فقط همین…دلخور است و مهیار حق را به او می دهد! مطمئن است برمی گردد…اگر مهیار مصرانه روی خواسته اش بایستد و او را به یاد گذشته هایشان بیندازد، مطمئنا گلاره برمی گردد!
تو دلت تنگه ولی انگار تو جنگ با دلم
می زنی و می شکنی با خودت لج کردی گلم
راه با تو بودنو سخت کردی که آسون برم
چشم خوش رنگت چرا، خیسه دوباره خوشگلم؟
از روزی که حال گلاره را از سیاوش پرسیده و علت ترک کردنِ این خانه را از او جویا شده بود و سیاوش گفته بود، گلاره ازدواج کرده و سراغ زندگیِ خودش رفته، یک روز هم آسایش نداشت. سیاوش هشدار داده بود، گلاره را رها کن و او را به حال خودش بگذار…ولی مهیار حس بچه ی لجباز و بازنده ای را داشت که عروسک مورد علاقه اش را از او گرفته باشند و او عزم کرده بود، چیزی که سال ها مال خودش می دانسته را پس بگیرد.
سیاوش هم گاهی حرف هایی می زد! می شد؟ رهایش می کرد تا در کنار مرد دیگری خوشبخت باشد؟ شب هایش را در آغوش مرد دیگری…
لب می گزد و سرش را بین دست هایش می گیرد. حتی فکرش هم دیوانه اش می کند. همیشه با خودش می گفت، گلاره از ترس برملا شدن رازش و از ترس اینکه شوهرش بفهمد، دختر نیست، از او دوری می کند. خودش را گول می زد که باور نکند، حقیقتی اینگونه عریان را! ولی حقیقت چیزی دیگری است. خوب می داند، گلاره شیرین و دوست داشتنی است…می داند یزدان او را به حال خود نمی گذارد! می داند بانویش را تصاحب کرده…خـــوب می داند.
دست هایش مشت می شوند. میل عجیبی دارد، مشت های لرزانش را توی صورتِ جدی و غدِ یزدان بکوبد و هرچه روی دلش سنگینی می کند را به او بگوید. ولی می داند، اینطوری فقط همه چیز از هم می پاچد، بی آنکه بتواند عروسکش را پس بگیرد.
حالا بگو کی دیگه، اخماتو می گیره؟
با تو می خنده، تب کنی واست می میره؟
دست کی شبا لایِ موهاته؟
آره خودم نیستم، ولی یادم که باهاته
عصبی به سمت ضبط می رود و دستش را با تمام قدرت روی دکمه ی خاموش می کوبد. دستش را روی پیشانی اش جمع می کند و عربده می کشد. عربده می کشد. خالی نمی شود. روی تخت می نشیند و بغض مردانه اش را قورت می دهد. برای اینکه غرور مردانه اش حتی در برابر خودش نشکند، به آشپزخانه می رود و لیوانش را از اولین بطری ای که دم دستش است، پر می کند. دوباره به اتاق برمی گردد و روی تخت می نشیند. کمی از سرِ زیادی پرِ لیوان می نوشد و صورتش از مزه ی گندش جمع می شود.
جرعه ها دیگر، آن مزه ی بدِ اولیه را ندارند. انقدر می نوشد تا بلاخره سرش گرم می شود و دلش کمی آرام می گیرد. به تهِ لیوانِ پهن و کوتاهِ توی دستش خیره می ماند. امیدوار است…هنوز امیدوار است! چشم هایش را که می بندد، گلاره را می بیند و آن ها را که باز می کند، می فهمد گلاره مدت هاست که نیست!
همیشه همینطور است…وقتی دلمان برای روز تنگ می شود که هوا تاریک شده باشد. درست وقتی برف شروع به باریدن می کند دلمان برای خورشید تنگ می شود. وقتی از جاده ها خسته می شویم دلمان هوای خانه به سرش می زند و او هم درست وقتی گلاره را می خواست که فهمیده بود، از دستش داده!
موبایلش زنگ می خورد. بی حوصله به سمت آن می رود. با دیدن اسم سمیرا، ناگزیر به جواب دادن می شود:
-الو…
-سلام عشقم…رسیدی خونه؟ گفتی زنگ می زنی!
لب می گزد. قرار بود به او زنگ بزند ولی کاملا فراموش کرد:
-هنوز نرسیدم…تو پارکینگم…مگه میشه یادم بره؟ سر راه جایی کار داشتم.
-کجا؟
از این فضولی های زنانه خوشش نمی آید. گلاره معمولا در کارهایش فضولی نمی کرد.
برای حفظ ظاهر هم که شده سعی می کند، نرم تر برخورد کند و همانطور که گوشی، دمِ گوشش است، خودش را روی تخت می اندازد:
-فدای خانوم فوضولم بشم من…بنزین زدم…پمپ بنزین شلوغ بود، طول کشید خوشگلم. خسته نباشی. کارا حسابی خستت کرد!
سمیرا از لحن عاشقانه ی مهیار انرژی می گیرد:
-نه…تو که باشی خسته نمیشم. تنهایی؟ امشب بیام پیشت؟ دلم زود زود برات تنگ میشه!
مهیار هول می شود. امشب نه…امشب که با یاد گلاره خلوت کرده نمی شود زن دیگری را به رخت خوابش راه دهد.
سریع می گوید:
-امشب که خسته ای عزیزِ من…فردا خودم میام دنبالت…خوبه خوشگلم؟
سمیرا با بی میلی قبول می کند…غرورش اجازه نمی دهد، بیشتر از این اصرار کند. نیم ساعت تظاهر به عاشق بودن، حسابی مهیار را خسته می کند تا سمیرا بلاخره راضی به خداحافظی کردن می شود.
درست وقتی که فهمیده بود، گلاره با چه کسی ازدواج کرده، سعی کرده بود، یک جوری خودش را به او نزدیک کند. از هر راهی می رفت، به بن بست می خورد تا بلاخره طی رفت و آمدهایش با سمیرا آشنا شد. سمیرا خودپسند بود. از نوک دماغش آن طرف تر را نمی دید و به نظر دست نیافتنی می رسید ولی خب او هم خوب بلد بود، چطور باید رگ خواب یک زن را پیدا کند. این همه تجربه اش در برخورد با زن ها حسابی زرنگش کرده.
وقتی بلاخره سمیرا او را در زندگی اش راه داد، مهیار برای دیدن گلاره لحظه شماری می کرد. دلش می خواست طوری در زندگیِ او رسوخ کند که هیچ جوره نشود، بیرونش کرد. پیشنهاد سمیرا مبنی بر مدیر شدنش در شرکتِ یزدان را با سر پذیرفت. هرچند که اصلا دلش نمی خواست، زیر دست یزدان کار کند ولی می ارزید. به نزدیک شدنش به گلاره می ارزید.
هرچقدر فکر می کند، می بیند نمی تواند گلاره را یک زنِ متاهل بداند. به هرحال او هم هیچ وقت با متاهل بودن هیچ زنی مشکلی نداشته!
با همه ی این ها امشب گلاره را طور دیگری دیده بود. بی حس…مثل سنگ سخت و مثل یک ماده پلنگِ وحشی آماده ی حمله. گلاره ی او اینطور نبود. رام بود. آرام و مهربان بود. مثل گربه های ملوس و شیطان فقط خودش را لوس می کرد ولی خطرناک نبود.
خودش همه چیز را به باد حسرت سپرد. خودش دل گلاره را شکست. چرا؟ دلیل آن رفتارهای ستیزه جویانه اش چه بود؟
خوب یادش نمی آید…فقط می داند، دلش می خواست، گلاره را از زندگی اش حذف کند. از کشمکش خسته شده بود. گلاره مانع رفتنش نشده بود. آن روزها درک نمی کرد، گلاره خسته و افسرده شده بود. بی تفاوت و خالی از هر حسی شده بود. توقع داشت گلاره به پایش بیفتد و بگوید نرو. گلاره خودش با کوتاه آمدن هایش او را عادت داده بود که زورگو باشد. همیشه با خودش فکر می کرد او هم دیگر دوستش ندارد…که بود و نبودش برایش فرق نمی کند.
اما هربار که سعی می کرد به خیال خودش گذشته را فراموش کند، گلاره وسط راهش سبز می شد. او هم دیوانه می شد و تندی می کرد. ناتوانیِ خودش را سر گلاره خالی می کرد.
هربار بعد از دیدن گلاره دوباره عصیانگر و مدتی را با خودش و زندگی اش درگیر می شد. مادرش مدام می گفت، اینطوری بهتر است. می گفت باید زن بگیرد و گلاره را برای همیشه فراموش کند. به حرف های مادرش توجهی نمی کرد. از دخالت های او خسته شده بود. همه چیز را از چشم او می دید. هر روز دعوا به راه می انداخت و انتقام نبودِ گلاره را از خانواده اش می گرفت.
با خودش فکر می کرد تا وقتی گلاره را ببیند، نمی تواند، فراموشش کند. بار آخر آنقدر تند رفت که خودش هم پشیمان شد. قصدش فقط این بود که گلاره به سوی زندگی خودش برود و او هم با تنهایی و نبود گلاره کنار بیاید تا بلاخره این دوره هم بگذرد. سیاوش شاهد زجرهایی که می کشید بود ولی حالا مطمئن است او هم حاضر نیست، برای برگشتن آن دو به هم قدم از قدم بردارد.
سیاوش همیشه نصیحتش می کرد که اگر گلاره را دوست داری، انقدر لجبازی نکن. برگرد و بگو عاشقش هستی و می خواهی با او باشی. مهیار نمی خواست، اینطور شود. شاید چون فکر می کرد، گلاره برای همیشه در آن خانه می ماند و منتظرش می نشیند، عجله نداشت. فکر می کرد گلاره همیشه همانطور عاشق و چشم به راه می ماند. می خواست با خودش کنار بیاید. می خواست مطمئن شود این بار که برمی گردد، به طور جدی برخواهد گشت.
حیف که همیشه خیلی خیلی زود، دیر می شد.
***
مریم فنجان چایش را روی میز می گذارد:
-پس بلاخره قاطیِ مرغا شدی…
بالشتکِ مبل را به سمتش پرت می کنم. آن را توی هوا می گیرد و زیر بغلش می زند:
-چیه بابا؟ چرا رم می کنی؟ خب انقدر که تو شیون و ناله می کردی، اگه یزدان بفهمه اگه یزدان بفهمه، آدم کنجکاو میشه آخر فهمید یا نه!
چایی داغ سقف دهانم را سوزانده و چشمانم را پر آب می کند:
-سوختم…احمقی دیگه. اگه می فهمید الان من تو این خونه بودم؟ بعدم یکم یواش تر…نینا خونست ممکنه بشنوه.
مریم شیرینی اش را گاز بزرگی می زند و یک قلپ چای رویش می نوشد:
-چرا می زنی؟ فکر کردم تنهایی…
آرام تر زمزمه می کند:
-خب پس نفهمیده…
آهی می کشم و خیره به گلدون کریستالِ روی میز که حاشیه های طلایی و شکوفه های ریز دارد، می گویم:
-راستش انقدر از در و دیوار برام بدبختی می باره که نمی تونم خوشحال باشم یزدان نفهمیده چه کلاهی سرش رفته…اینکه انقدر ساده و دوست داشتنیه…اینکه انقدر بهم اعتماد می کنه…اینکه مهیار برگشته و ممکنه هرلحظه همه چیزو خراب کنه، اینا دیوونم می کنن! میگم کاش بد بود…دروغ می گفت…خیانت می کرد…کاش یکم…فقط یکم اونم بد بود. شاید اون موقع این عذاب وجدان لعنتی ولم می کرد.
مریم از روی مبل بلند می شود و بغل من می نشیند. با علم به اینکه بغض دارم و هرلحظه ممکن است زیر گریه بزنم، در بغلم می کشد:
-فدای تو بشم…گریه نکن عزیزم…تا ببینیم خدا چی می خواد. مهیارم هیچ غلطی نمی تونه بکنه. اصلا من نمی فهمم بعد از اون برخورد زشتش چطور جرات کرده بهت نزدیک شه. می خوای به سیاوش بگم باهاش حرف بزنه ببینه حرف حسابش چیه؟
از آغوشش فاصله می گیرم و فین فین کنان، می نالم:
-نه تورو خدا…سیاوش به اندازه ی کافی به خاطر من توی دردسر افتاده. نمی خوام اون و قاطیِ این ماجرا کنم…نمی خوام دیگه بیشتر از این اذیتش کنم.
***
در اتاق خواب را با ضرب باز می کنم و نرفته تو غر می زنم:
-اَه…یزدان من حوصلم سر میره!
سرش را برای چند لحظه از توی کاغذهایش بیرون می کشد و نگاهم می کند:
-بشین کتاب بخون…فیلم ببین…شنا کن…خونه به این بزرگی هیچی نیست باهاش سرگرم شی عزیزم؟
دست هایش را زیر سینه جمع می کنم و با لج سرم را تکان می دهم:
-نمی خوام…
عینک طبی اش را برای چند لحظه درمی آورد و چشم هایش را با انگشت شست و اشاره می مالد. دوباره عینکش را به چشم می زند و بی آنکه جوابی بدهد، مشغول می شود. از یک ساعت پیش که آمده، این کاغذهای عجیب و غریب را روی تخت پخش کرده و معلوم نیست با آن ها چه می کند.
می روم و خودم را روی تخت می اندازم:
-اینا چین؟
-یه سری برگه مربوط به فرمای سرمایه گذاریِ جدید…سردر نمیاری!
سر خودکارش را تق تق پایین و بالا می کند. قیافه ی متفکرش را آن عینکِ شیشه مستطیلی با فریمِ قهوه ایِ تیره اش، حسابی باشخصیت کرده.
دست می برم و یکی از برگه ها را برمی دارم. فرم را با ملایمت از بین انگشتانم بیرون می کشد:
-تریتیبشون و بهم نزن عزیزم…
فرم را به جای اولش برمی گرداند و دوباره مشغول می شود.
پوف کلافه ای می کشم و خودم را به تاج تخت می رسانم. یک چیزی توی وجودم وول می خورد. لبم را بین دندان می گیرم و پاهایِ کشیده و خوش ترکیبم را به سمت یقه ی لباسش دراز می کنم.
با تعجب نگاهم می کند. انگشت شست پایم را پایین می کشم و از بین دکمه ی اول و دکمه ی دوم پیراهنش، آن را به پوست بدنش می رسانم.
نفس کلافه ای می کشد و پایم را از مچ می گیرد.
آن را روی تخت می گذارد و جدی نگاهم می کند:
-کرم نریز…بذار به کارام برسم…
زبانم را بیرون می کشم:
-دوست دارم…
این بار انگشت های پایم را روی گونه اش می کشم. خودکار از تق تق کردن می ایستد. آن را روی برگه ها می گذارد:
-نکن عزیز دلم…نکن گلاره جان…به خدا باید تا فردا تمومش کنم.
پا پس می کشم و شانه ای بالا می اندازم:
-باشه…هرطور راحتی!
مشغول بازی با ناخون لاک زده ام می شوم. کش موهایم را باز می کنم و دستی بین موهایم می کشم. طولانی و با شیفتگی نگاهم می کند. سیب گلویش بالا و پایین می شود. عینکش را از چشم برمی دارد و روی کاغذها می اندازد.
«لا الله الی الله» زیر لبی ای می گوید. از مُچ پایم می چسبد و مرا به سمت خودش می کشد:
-آخرم کرم خودت ریختی ها! بیا اینجا ببینم!
آنطور که با شتاب روی تخت کشیده می شوم، جیغم بلند می شود. با خنده دست دور گردنش می اندازم و پاهایم را دور کمرش می پیچم:
-تو که…
قبل از اینکه حرفم کامل شود، ل.ب هایم را می بندد. چشم هایم را مثل او می بندم و همراهیش می کنم. دست هایش می رود لای موهایم. آن ها را بین مشتش می کشد. بی آنکه چشم هایم را باز کنم، با دست دنبال دکمه های لباسش می گردم و آرام آرام بازشان می کنم.
صدای زنگ گوشی اش توی حالم می زند. ول کن نیست. وقتی صدای زنگ قطع شده و یک بار دیگر صدای مزخرفش طنین اندازد می شود، بازوهایم را می چسبد…
سرم را عقب نمی کشم:
-جواب نده…
ل.بش را عقب می کشد و نفس عمیقی می کشد:
-بذار جواب بدم. شاید کسی کار مهمی داره…
خودم را که مثل عنکبوتی دورش تنیده ام، کنار می کشم و او به سرعت موبایلش را از روی عسلی چنگ می زند.
جواب می دهد:
-الو…
دستم را جلو می برم تا اثر کم رنگی که از رژم روی ل.بش مانده را پاک کنم. چهره اش درهم می شود. مُچ دستم را می چسبد و رهایش نمی کند:
-چی؟ تصادف؟ حالش خوبه؟ آخه چجوری؟ کجا؟
-…
-آدرسو…چند لحظه…
با حالت شوکه شده ای نگاهم می کند:
-یه کاغذ بهم بده!
بلند می شوم و به سرعت کاغذی برایش می آورم:
-چی شده یزدان؟
پلکی می زند یعنی که صبر کن صحبتم تمام شود. لب می گزم و با استرس روی تخت می نشینم. بلاخره قطع می کند و درحالی که دکمه هایش را می بندد، زمزمه می کند:
-نینا تصادف کرده!
***
از خواب می پرم و چشم هایم را به روی ساعت آویخته شده به دیوار رو به رویی باز می کنم. از دو بعد از ظهر می گذرد. چه کابوس وحشتناکی می دیدم. دستم را روی قلبم می فشارم. از کنار شقیقه هایم قطره ی لزج عرق تا لبم پایین می آید و بین شیار لبم فرو می رود. دستی بین موهایم می کشم و با نا امیدی منظره ی ساکن و بی سروصدای نشمین را از نظر می گذرانم.
خوابیدن روی کاناپه و با حالت نشسته کمرم را به ذوق ذوق انداخته. دستم را روی تیره ی کمرم می کشم و صاف می نشینم.
دیشب تا ساعت ده صبح طول و عرض نشیمن را هی رفتم و آمدم. فکرهای وحشتناک کردم. انقدر استرس داشتم که بلاخره کابوس دیدم. شب قبل هرکار کردم یزدان مرا با خودش نبرد و گفت، اگر تنها برود خیالش راحت تر است. تمام شب تا طلوع آفتاب با موبایلش تماس گرفتم. اول که جواب نمی داد و بعد خاموش شد.
نگران نگاه دیگری به ساعت می اندازم. از دو گذشته! از دیشب تا به حال خبری از آنها ندارم. دل آشوبه می گیرم و حالت تهوع امانم را می برد. چیزی از انتهایی ترین قسمت معده ام می جوشد و تا گلویم بالا می آید.
از روی صندلی بلند می شوم. دهانم تلخ و بدمزه شده. از شدت خشکی حتی نمی توانم با زبانم، ترک های لبم را مرطوب کنم.
در یخچال را باز می کنم و یک لیوان پر آب را یک نفس سر می کشم. آرام نمی شوم. لیوان دوم را پر می کنم. با حس حضور کسی داخل آشپزخانه از جایم می پرم و لیوان از بین انگشتانم سُر می خورد. صدای شکسته شدن لیوان گوشم را پر می کند و روی اعصابم خط می کشد.
فائزه خانوم هم صدا با صدای بلند جیغ من، جیغ خفه ای می کشد و دستش را روی سینه اش می گذارد.
بی آنکه بخواهم صدایم را بلند می کنم:
-ترسیدم فائزه خانوم…این چه طرز تو اومدنه؟!
رنگ پریده و نگران لب به عذرخواهی می گشاید:
-ببخشید گلاره جان…فکر کردم هنوز خوابی عزیز…
ناراحت از لحن محترمانه اش و اینکه نمی توانم عصبانیتم را سر او خالی کنم، از روی لیوان شکسته می گذرم:
-اینارو جمع کن تو پای کسی نره…
-باشه عزیزم. میز ناهار و بچینم؟
توی درگاهی می ایستم و آهی می کشم:
-نه…میل ندارم. صبر می کنم یزدان و نینا برگردن!
باشه ی زیر لبی ای می گوید و برای آوردن جاروی دسته دار می رود. تلفن را برمی دارم و به اتاق خواب پناه می برم. هنوز بدنم از نشسته خوابیدن درد می کند. روی مبلِ یاسی رنگ می نشینم و شماره ی یزدان را با امیدواری می گیرم.
“دستگاه مشترک مورد نظر…”
دندان هایم را با حرص روی هم می سابم و منتظر بقیه جمله ی تکراری اش نمی شوم. تلفن بی سیمی را محکم روی مبل می کوبم:
-لعنتی!
مردِ من نرفته است…تا چند لحظه ی دیگر زنگ میزند و میگوید، محبوبم دیر کرده ام. پناه ببر به تاریکی، آرام بگیر، در کنجی دنج…
بر هم بگذارچشمان خسته ات را…بخواب محبوب من…بخواب…تا چند لحظه ی دیگر، برمیگردم!
***
نگاه تیزش روی پرستار خیره مانده. این همه انتظار خارج از تحملش است. دکتر بعد از چکاب کردنِ مریضِ تازه به هوش آمده از اتاق خارج می شود. پرستار سرم را چک کرده و سرعت قطرات را کمی بیشتر می کند.
نگاه خیره و عقابی اش هنوز به پرستار است. پرستارِ جوان بلاخره راضی به ترک کردن اتاق می شود. خودش هم می داند، کارش تا چه حد ریسکی است ولی نمی تواند، دست روی دست بگذارد. نباید اصلا به هوش می آمد. باید تا آخر عمرش در کما می ماند.
باید می مرد…برگشتنش به نفع هیچ کس نبود.
از دیوار فاصله می گیرد و با گام های لرزان وارد اتاق می شود. همه چیز آرام و معمولی به نظر می رسد. حتی زمان ملاقات هم کسی برای دیدن او نیامده است. دلش برای تنهایی دختر نمی سوزد. مدت هاست از او نفرت پیدا کرده. از هر چیزی که زندگی شخصی اش را در خطر نابودی قرار دهد، نفرت دارد.
بالای سرش می ایستد. ماسک سپید را کمی پایین می کشد. مردمک چشم های بسته ی دختر جوان کمی تکان می خورند. آب دهانش را با ضرب قورت می دهد. قادر است؟ تا به حال کسی را نکشته…آیا قادر است، این دختر معصوم را که هیچ دفاعی ندارد، از نفس کشیدن محروم کند؟
انگشت های لرزانش را مشت می کند. راه دیگری نیست…اگر حالا او را نکشد، مطمئنا بخاطر از دست دادن چنین فرصتی خودش را لعنت خواهد کرد.
نگاهش روی بالشتِ زیر سر دختر ثابت می ماند. دستش پیش می رود. نه خفه کردن، اصلا راه حل خوبی نیست. ریسک دارد. کمی دور و برش را نگاه می کند. سطل زباله ی گوشه ی اتاق…! داخلش یه سرنگ است و به او چشمک می زند. به سمت سطل زباله می رود. یک نگاهش به در است. باید عجله کند. سرنگ را برمی دارد و لوله ی پلاستیکی را از سرش درمی آورد.
دوباره بالای سر دخترک می ایستد. پیستون انتهاییِ آن را به سمت بیرون می کشد و سرنگ را پر از هوا می کند. از شدت استرس دستش می لرزد.
چشم های دخترک به آرامی از هم باز می شوند. با گیجی نگاهش می کند. چشم های خاکی رنگش معصوم و زیبا هستند.
لبش را می گزد:
-سلام عزیزم…بلاخره بیدار شدی؟ نباید بیدار می شدی…نباید!
رگِ آبی و مارپیچیِ روی گردنِ ظریفش چشمش را می گیرد. دخترک هنوز با چشم های نیمه باز تماشایش می کند. دست هایِ دست کش پوشش را روی چشم دختر می گذارد. تا وقتی اینطور تماشایش می کند، او نمی تواند کاری انجام دهد.
با درک این موضوع که امکان دارد، هر لحظه کسی سر برسد، سرنگِ لبالب پر از هوا را داخل شاهرگش فرو می کند. دخترک ناله ی خفیفش، بلند می شود. مثل گربه ی کوچک و تازه متولد شده ای فقط ناله می کند. انقدر ضعیف است که نمی تواند، از خودش دفاع کند.
پیستون را فشار می دهد و تمام هوا وارد رگ های دخترک می شود. بی شک این مقدار از هوا ریه ها را از کار می اندازد و سپس به صورت حمله ی قلبی او را از پا در می آورد. بی شک این مقدار از هوا در کمتر از یک دقیقه او را که خودش به اندازه ی کافی ضعیف هست، خواهد کشت.
-فقط یه دقیقه ست…چشمات و ببند…زود تموم میشه!
سرنگ را داخل سطل می اندازد. ماسکش را دوباره روی دهان و بینی اش می زند و به سرعت و قبل از اینکه دخترک دچار شوک و درد شود و دکتران و پرستاران را به آنجا بکشاند، از آن اتاق و آن محیط می گریزد.
***
با حس تکان های آرامی، پلک هایم را از هم باز می کنم. نگاهم به چانه ی سخت و محکم یزدان آویزان می شود و خودم را در بغلش می بینم.
برای اینکه مطمئن شوم، خواب نمی بینم، چند بار پلک می زنم. خودش است. دارد مرا به سمت تخت می برد.
لب باز می کنم و با صدای خواب آلودی می پرسم:
-اومدی یزدان؟
روی تخت می خواباندم و سرم را به آرامی روی بالشت می گذارد:
-آره گلم اومدم…
خواب از سرم می پرد. با چشم های نیمه باز تماشایش می کنم:
-می دونی چقدر نگران شدم؟ تمام شب داشتم بهت زنگ می زدم.
چشم هایش…خسته اند! بی اراده و هرچند لحظه یک بار روی هم می روند:
-باور کن توی موقعیت خوبی نبودم…تازه چند دقیقه پیش فهمیدم شارژ گوشیم تموم شده. فکر کردم احتمالا خوابیدی.
روی تخت می نشینم…کم کم عصبانیت رگ و پی بدنم را پر می کند. خواب؟! من دیشب تقریبا از نگرانی مُردم!
صدایم را بالا می برم:
-یعنی واقعا توی اون قبرستونی که بودی یه تلفنم نبود بهم زنگ بزنی؟ نگفتی شاید از نگرانی تا مرز سکته برم؟
کتش را روی تخت رها می کند و به سمتم برمی گردد.
چشمانش پر از صلح و آرامشند. با لحن ملایمی می گوید:
-صدات و بالا نبر گلاره…توی شرایطی نبودم که زنگ بزنم. توی راه ویلای نور تصادف کرده بودن…یه عده جوون مست و معتاد که واقعا نمی تونم درک کنم خواهرم بینشون چه غلطی می کرده. فاصله ی ماشینش تا دره فقط چند قدم بود…نمی دونی من چی کشیدم. خیلی شانس آوردن که…
دستش را روی صورت خسته اش می کشد. انگار نمی خواهد حتی فکرش را هم بکند، اگر خواهرش شانس نمی آورد، چه می شد.
دستش را پایین می اندازد و به من نگاه می کند:
-اون وقت توقع داشتی توی اون موقیعت بهت زنگ بزنم؟
لب می گزم…چقدر وحشتناک. سرم را تکان می دهم:
-متاسفم…نمی دونستم انقدر خطرناک بوده…الان حال نینا چطوره؟ آسیب دیده؟
-بازوش کوفته شده…همش گریه می کرد. فکر کردم دستش شکسته انقدر که جیغ زد. تمام شب و توی بیمارستان بودیم. از سرش و دستش عکس گرفتن خداروشکر هیچیش نشده. فقط همون بازوش یکم کوفته شده. ماشینشم داغون شد. باید صبح یکی و بفرستم بکسلش کنه بیاره تهران بعد بدم فرزین ببرتش تعمیرگاه…
همراه با خمیازه ی عمیقی می پرسم:
-مستم بوده؟!
بلوزش را درمی آورد و جای آن یک تی شرت سپید-مشکی تنش می کند:
-فکر کن نبوده باشه…کلی پیاده شدم تا همراه دوستای لش و لوشش شب و توی بازداشگاه نگهش ندارن. اگر پسر بود می ذاشتم همونجا نگهش دارن و یکمم بزننش تا حالش جا بیاد. به خدا دیگه خسته شدم. بار دومه این اتفاق میفته. توی این دو-سه ماهی که از عروسیِ ما می گذره خوب شده بود. آروم می رفت دانشگاه آروم میومد. داشتم کم کم امیدوارم میشدم ولی…
آهی می کشد و ادامه نمی دهد. دستش را روی پیشانی اش فشار می دهد.
از روی تخت پایین می آیم:
-بازم سرت درد می کنه؟ بذار برم برات قرص بیارم…یه چرتم بزن…نمیخواد بری شرکت!
بی حرف فقط تایید می کند و روی تخت می نشیند. به اتاق نینا سر می زنم. با همان لباس بیرون و سر و صورتی که آرایشش پخش شده، روی تخت خوابیده و به آرامی نفس می کشد. چقدر خوب که سالم است!
دوتا پروفن با یک لیوان آب پرتغال برای یزدان می برم. تشکر می کند و قرص ها را همراه با آب پرتغال می بلعد. لیوان خالی را روی عسلی می گذارد و دراز می کشد:
-تا ساعت شیش بیدارم کن.
دستی بین موهای پر و خوش حالتش می کشم و به چشم های خمارش لبخند می پاشم:
-باشه عزیزم…چیز دیگه لازم نداری؟
دستش را روی بالشت کناری می کشد و اشاره ای به بازویش می کند:
-چرا…بیا اینجا پیشم بخواب…
می خندم و با یک حرکتِ سریع خودم را توی بغلش جای می دهم. سرم را توی ماهیچه های سفتِ بازویش فرو می کنم و گونه اش را می ب.وسم.
سرش را به سمتم برمی گرداند. چشم هایش مست خوابند. روی پیشانی ام ب.وسه ی عمیقی می کارد:
-خیلی نگران شدی؟ می دونم باید بهت خبر می دادم، فقط توی شرایطی نبودم که…
انگشت اشاره ام را روی لبش می گذارم:
-ببخشید سرت داد زدم. خوشحالم که بخیر گذشت…فقط همین مهمه!
روی انگشتم را چندبار می ب.وسد:
-دوستت دارم گلاره!
نگاه می دزدم. سرم را تا روی سینه اش بالا می کشم. هنوز دودلم…هنوز گوشه ای از ذهنم…قلبم و فکرم مربوط به آن پنج سال می شود. ولی خب همین آرامشی که از وجود مَردم می گیرم به جای تمام عشق های نداشته ی دنیا می ارزد.
-منم دوستت دارم.
نگاهش که می کنم، با لبخند نامحسوسی نشسته گوشه ی لبش، خوابش برده!
***
نینا لباس هایش را عوض کرده و مرتب پشت میز می نشیند. موهای سیاه و زیبایش را شانه زده و از بالا بسته.
با خودم فکر می کنم، این دختر خجالت کشیدن هم بلد است؟
یزدان با نگاه تیز و ترسناکی به نینا خیره شده و دستش روی میز مشت می شود. دردِ هجومِ یک اتفاق، خودش را می پیچاند به پهلوهایم. از واکنش یزدان می ترسم.
با وجود تمام خشمی که در چشمان سیاهش ناله کرده، با لحن محکم و ملایمی می گوید:
-شمال چیکار می کردی؟ فکر کردم گفتی یه دورهمیِ دوستانست! توی همین تهران!
نینا هنوز قاشقش را برنداشته، آن را دوباره سرجایش می گذارد. نگاهم روی مخلفاتِ رنگ و وارنگِ چیده شده خشک می شود و حالت تهوع می گیرم. با این همه استرس، یک لقمه هم نمی توانم بخورم. انقدر دعوا و درگیری و تشنج را از سر گذارنده ام که دیگر تحملِ چنین جوهایی برایم سخت است!
نینا شانه ای بالا می اندازد:
-برنامه هامون یکم تغییر کرد! چیز مهمی که نبود…
صدای یزدان همچنان آرام است:
-مست هم بودی!
نینا کمی صدایش را بالا می برد:
-منو سین جیم نکن…کُک(کوکائین) که نزده بودم…دو تا لیوان م.ش.ر.و.ب خوردم فقط…
نینا که از روی صندلی بلند می شود، یزدان داد می زند:
-بشین سرجات…
نینا نیم نگاهی به من می اندازد و دوباره روی صندلی می نشیند:
-ازم توقع داری چی بهت بگم یزدان؟ یه اتفاق بود. من هیج کار بدی نکردم!
-حسابی نا امیدم کردی!
نینا پوزخندی می زند و دست هایش را زیر سینه اش جمع می کند:
-خب که چی؟ لابد می خوای منو بدی به یه خانواده ی دیگه بزرگم کنن!
یزدان بشقابش را پر می کند:
-نه. در واقع می دونم اینطوری خیلی هم خوش به حالت میشه…کارت اعتباریات…ماشینت و آزادیت و ازت می گیرم…ولی نه موقتی و واسه یه مدت کوتاه…تا وقتی توی مسیر درست قرار نگیری…وضع همینه!
نینا ناباورانه سرش را تکان می دهد:
-نمی تونی این کارو بکنی! حق نداری!
-حق دارم…و این کارو می کنم. تا وقتی خودت و اصلاح نکنی همینه که هست.
نینا جیغ می زند:
-پس چطوری برم دانشگاه؟ یزدان این کارو نکن…
یزدان با بیخیالی شانه بالا می اندازد:
-این همه دختر بدون ماشین چطوری میرن…تو هم یکی مثل اونا!
نینا دندان هایش را روی هم فشار می دهد:
-من هجده سالم شده…نمی تونی مالی که برای خودمه رو ازم بگیری!
-چرا اتفاقا می تونم…برو به هرجایی که دوست داری شکایت کن…از نظر من اگه یه تکونی به خودت بدی و بهم ثابت کنی مسیر درست و انتخاب کردی، خیلی سریع تر امکانات گذشتت و پس می گیری!
نینا یک بار دیگر از روی صندلی بلند می شود. یزدان این بار طوری عربده می کشد که چهار ستون بدنم می لرزد:
-گفتم بشین سرجات…شامت و خوردی هرجا دوست داشتی می تونی بری!
نینا از ترسش دوباره می نشیند. بشقابِ پر از سوپ، جلویم است و بخارش به دماغم می خورد. اصلا میل ندارم ولی جرات اینکه از پشت میز بلند شوم را در خودم نمی بینم.
شام در سکوت صرف می شود. نینا فقط کمی سوپ می خورد و از پشت میز بلند می شود. البته همیشه همینطور غذا می خورد. حاضر است بمیرد ولی لب به برنج و غذاهای چاق کننده نزند.
بدون هیچ حرفی ولی با حرکات پرشتاب و عصبی به سمت پله ها می رود.
رویم را به طرف یزدان می کنم…هنوز لب باز نکرده ام که مانع می شود:
-بسپرش به خودم…می دونم دارم چیکار می کنم! تو غذات و بخور…
پوفی می کشم و بلند می شوم:
-راستش اشتهام کور شد!
او هم بشقاب غذایش را عقب می زند:
-منم همینطور!
آن شب یزدان حرفی به من زد که هرچه آرامش در این مدت جمع کرده بودم را از ریشه سوزاند. تازه لباس خوابم را پوشیده و عطر خوش بو و ت.ح.ریک کننده ام را روی سر و سینه ام تقریبا خالی کرده بودم.
روی صندلی میز آرایش نشسته و لوسیون به دست و پایم می زنم که یزدان خیلی غیر منتظره می گوید:
-دیگه قرصات و نخور گلاره!
دستم روی کشاله ی رانم از حرکت می ایستد. آب دهانم را به سختی قورت می دهم و به سمتش برمی گردم:
-چی گفتی؟
روی تخت دراز کشیده و به تاج آن تکیه زده:
-گفتم دیگه قرصات و نخور…من دلم می خواد بچه دار شیم…
هوای دلم بارانی می شود. بغضم می گیرد. بچه؟ من خاطره ی وحشتناکی از حاملگی دارم…دیگر دلم بچه نمی خواهد. از این ها گذشته…زندگی من و یزدان هنوز روی هواست.
یزدان من مبتلا به رفتنم… همیشه بوده ام!
از آدم ها، مرا خاطره ای خوب، بس است.
او خبر ندارد ولی من که می دانم چنین شرایطی چقدر خطرناک است. شاید روزی فکر می کردم وجود یک بچه بتواند، جاپایم را محکم تر کند ولی من بزرگ تر از آن روزها شده ام. می دانم مهیار در مورد آینده نداشتن بچه مان حق داشت.
بچه ای که بخواهد مادری مثل من داشته باشد، همان به دنیا نیاید خیلی بهتر است. اگر یزدان روزی رازم را بفهمد و این آرامش رویایی از زندگیِ مشترکمان پر بکشد، کودک من بین دعواهای پدر و مادرش و شاید اصلا زیر دست نامادری بزرگ خواهد شد. صد در صد در شرایط مناسبی رشد نخواهد کرد.
آن وقت می شود یکی مثل مادرش…یکی مثل نینا یا نسیم. یا شاید هم پسر شد و به سرنوشت عرفان دچار شد.
نه هرطور که نگاه می کنم می بینم، من بچه نمی خواهم…پوفی می کشم و چشم از نگاهِ منتظرش می گیرم:
-من هنوز آمادگیشو ندارم!
روی تخت می نشیند:
-نیازی هم به آمادگی نداره…آپولو که هوا نمی کنی! من سی و سه سالمه گلاره…تو هم همچین کم سن و سال نیستی. نمی خوام بچم من و جای پدربزرگش بدونه…
درِ لوسیون را می بندم و آن را روی میز می گذارم:
-تازه سه ماهه عروسی کردیم…تو هنوز من و ماه عسل نبردی. به خدا خیلی زوده!
-خب تو هم که همین فردا حامله نمیشی…اصلا برو پیش یه دکتر زنان مشاوره بگیر…اینطوری عاقلانه تره. الان یکم شرایط شرکت نوسان داره…تو همین هفته ها یه سفر خوب می برمت!
سعی می کنم، حواسش را از موضوع حاملگی پرت کنم. به سمتش می روم و می پرسم:
-منو کجا می بری؟
مرا روی پاهایش می نشاند و موهایم را از روی شانه ام کنار می زند:
-هرجا که بخوای…پاریس…لندن…رم…چین …اصلا دستت و بذار روی نقشه هرجا دراومد می ریم همونجا…
خوشحال از اینکه موفق شده ام، حواسش را پرت کنم، می خندم:
-می ترسم دستم و بذارم همینجایی که هستم!
لبخندش پاک می شود و ابرو در هم می کشد:
-از جایی که هستی ناراضی ای؟!
دستم را دور گردنش می اندازم و سریع توجیه می کنم:
-معلومه که نه عزیزم…ولی من هیچ وقت پام و از ایران نذاشتم بیرون!
روی شانه ام را ب.و سه می زند:
-هرجور تو بخوای…این همه وقت داریم…خودم می برم همه جارو نشونت میدم. انقدر جاهای دیدنی زیاده که حتی نمی تونی فکرش و هم بکنی!
-تو همه جا رفتی؟ دور دنیا رو گشتی؟
ابروهایش را بالا می اندازد:
-کل دنیارو که نه…جاهایی که قابل رفتن باشه رو رفتم و دیدم!
انگشت اشاره ام را جلویش تکان می دهم:
-باید منو هم ببری…
بعد با خودم فکر می کنم…من و یزدان چقدر وقت داریم؟ ای کاش همیشه وقت برای همینطور خوشبخت ماندن بود!
انگشت هایش را روی چشمش می گذارد:
-به روی چشم!
سپس محکم و سریع گاز محکمی از گردنم می گیرد:
-فکر نکنی احمقم ها…فهمیدم قضیه ی نینی رو پیچوندی!
تمام ماهیچه های بدنم منقبض می شوند و جیغ می کشم. به صدای بلند خنده اش من هم خنده ام می گیرد و ریز و بی صدا می خندم.
***
مهیار دستی به پیشانی اش می کشد و به نقطه ای خیره می ماند. سمیرا تند تند و بی وقفه از کارهای شرکت که به بن بست خورده حرف می زند.
این روزها بهانه بیشتر می گیرم…قرص زیاد می خورم ( مسکن…چه تسکینی؟؟)
قهوه هایم را تلخ تر می خورم، بد و بیراه می گویم، به همه…به زمین و زمان…به تو…به جای خالیِ تو…به مادرم (که با تردید…می ایستد و می گذارد، چهار چوبِ در قابش کند.)
-مهیار حواست با منه؟
سمیرا دستش را جلوی چشم مهیار تکان می دهد:
-کجایی آقاهه؟!
مهیار پوزخندی می زند! آقاهه؟! سمیرا چند سالش است؟ نزدیک سی سال! واقعا که شرم آور است. گلاره هم انقدر لوس بود؟ شاید هم بود…حتی اگر هم بود، برای مهیار ملوسی اش شیرین و دوست داشتنی به نظر می آید.
به عکس هایی که خودم با دست های خودم گرفتم و حالا نگاهشان می کنم، به عکس هایی که دیگری از تو خواهد گرفت و من هرگز نخواهم توانست نگاهشان کنم.
این روزها در حسرتم در حسرتِ نامه هایی که باید بنویسم (و نمی نویسم.) در حسرت نامه هایی که باید بنویسی (و نمی نویسی.) در حسرت شعرهایی که هر واژه اش می شد، برای تو باشد و دیگر…( هست…هست…هنوز هم هست.)
مهیار لبخند تلخی به روی لب های خوش فرمش می کشد:
-همینجا…
سمیرا کمی شکر در فنجان قهوه اش می ریزد و بعد از هم زدن آن جرعه ای می نوشد:
-اگه راست میگی چی گفتم؟
مهیار پوف کلافه ای می کشد و جوابش را نمی دهد. چرا سمیرا نمی فهمید، این روزها حوصله ی هیچ کس…چه بسا خود بودن را هم ندارد؟!
این روزها بهت زده ام، چطور می شود همه کسِ یک نفر باشی، و از لحظه ای تا لحظه ی دیگر، دیگر هیچ چیزی برایش نباشی ؟؟
چطور می شود یک نفر همه کس زندگیت باشد، حتی اگر خودش دیگر نباشد؟
این روزها در جوابِ ساده ترین سوال ها مانده ام…بیخود نیست بهانه می گیرم…قرص می خورم…سیگار!! زیاد می کشم. بد و بیراه…و بهت و حسرت و هزار دردِ بی درمانِ دیگر…..
فکر کن در جواب ساده ترین سوال ها بمانی…
مهیار دستی روی صورت ته ریش دارش می کشد. چیزی تا دیوانگی اش نمانده. این روزها با خودش حرف می زند. باید دست از این کارها بردارد. اگر همین حالا شکست را بپذیرد، هیچ وقت نمی تواند گلاره را پس بگیرد.
پاکتِ زرشکی- سپیدِ مارلبرو نشان را از داخل جیب کتِ اسپرتش بیرون می کشد. سمیرا هنوز حرف می زند. مهیار محافظه کارانه تر وانمود به گوش دادن می کند. سیگاری از بین ردیفِ چیده شده، بیرون می کشد و پاکت را روی میزِ چوبیِ کافی شاپ می اندازد. همان طور که چشمش به سمیرا است و هر از گاهی سری تکان می دهد، بنابر عادت دستش می رود تا با فندکِ زیپوی آهنی اش، سیگارِ کنج لبش را آتش بزند.
نوک سیگار شعله ور و سرخ رنگ می شود. پک اول را عمیق می زند. خاکسترش را داخلِ نعلبکیِ زیر فنجانش، می تکاند.
-یزدان هم با این نظر موافق بود اتفاقا…
توجهش جلب می شود. یزدان؟ با چه چیزی موافق بوده…پک دیگری می زند و برای بیرون فرستادن دودش کمی سرش را به سمت چپ متمایل می کند تا باد دود را توی چشمش نبرد. پشیمان می شود که چرا به حرف های سمیرا گوش نمی داد. سمیرا ادامه می دهد:
-قرار شد توی خونه ی اونا باشه…می دونی بابای من هنوز از یزدان شاکیه. یه روزی مثل پسرش قبولش داشت. مطمئنم قبول نمی کنه مهمونی توی خونه ی ما باشه…آپارتمان منم که کوچیکه…حالا گفته باید با گلاره در میون بذاره…
سمیرا ایشی می کند و سیگار را از بین دستان مهیار بیرون می کشد:
-یزدان قبلا انقدر زن ذلیل نبود…آدم لجش می گیره!
لابد اگر هر مرد دیگری بود به از این حرف های سمیرا خورده می گرفت که مگر هنوز چشمت دنبال شوهر سابقت است؟! ولی مهیار زیاد اهمیت نداد. پس مهمانی در راه است.
سمیرا سیگار را بین لب های سرخش جای می دهد و پک می زند. مهیار فنجانِ به نصف رسیده ی قهوه ی تلخ و سردش را سر می کشد. تلخی اش، تندیِ سیگار را بیشتر به رخ زبانش می کشد.
-مهمونی کی هست؟
سمیرا در حالی که دود را از بین لبانش بیرون می فرستد، سیگار را به مهیار برمی گرداند و جواب می دهد:
-دقیق معلوم نیست…احتمالا توی هفته ی دیگه…امیدوارم بتونیم چند تا سرمایه گذارِ جدید پیدا کنیم…چند تا از اون گنده هاش!
لبخندی روی لب مهیار می نشیند. پس به همین زودی ها گلاره را می بیند. باید بیشتر پیش روی کند. باید کمی پایش را از گلیمش آن ور تر بگذارد. باید کمی…خطر کند. اینطوری که همه چیز در آرامش است، روح او آرام نخواهد گرفت.
یک نگاه به آدرس نوشته شده روی کاغذ می اندازم و یک نگاه به کوچه ی باریک و خلوت. کوچه بن بست است و دوطرف را آپارتمان های یک شکل و خوش نما احاطه کرده اند.
چند قدمی جلوتر می روم و پلاک را نگاه می کنم. نوشته پلاک دوازده…کوچه هم که همین است. اصلا کسی نیست به یزدان بگوید من از سورپرایز متنفرم، آن وقت تو می خواهی غافلگیرم کنی؟ این آدرس را صبح موقع رفتن روی عسلی گذاشت و گفت ساعت سه به آنجا بروم. انقدر غرق خواب بودم که اصلا کنجکاوی هم نکردم.
هیجان زده و مضطرب وسط کوچه می ایستم و پلاک خانه ها را از نظر می گذارنم. فایده ندارد…انگار همچین پلاکی در این کوچه نیست. به عقب بر می گردم. کسی از سر کوچه با گام های کوتاهی به سمت داخل کوچه می آید. سرش را پایین انداخته و قاب کلاهِ سیاهش کل صورتش را پوشانده.
لبخندی می زنم و کیف را روی شانه ام محکم تر می چسبم. چند قدمِ بلند به سمت او که هنوز خیلی با من فاصله دارد، برمی دارم و با صدای بلندی می پرسم:
-ببخشید جناب…
سرش را فقط کمی بالا می آورد و لب هایش از سایه ی قابِ کلاهش بیرون می زند. یک جور مرموزی به سمتم می آید که می ترسم و در جایم می ایستم. خیره و بدون پلک زدن نگاهش می کنم. یک دستش را توی جیب شلوار جین مشکی اش فرو برده.
قلبم به وضعیت حاکم واکنش نشان می دهد و تند می کوبد. دستم را روی سینه ام می گذارم و بی آنکه برگردم، همان طور رو به او، مسیر رفته را عقب گرد می کنم. سرعت قدم هایش زیاد می شوند. لاغر و بلند است. موهای روشنش بلندند و کمی از زیر کلاه بیرون زده.
دستی که توی جیبش است را بیرون می کشد و چاقوی ضامن داری، بیرون می آورد. ضامنش را می زند و سر تیز و بران چاقو نمایان می شود. هنوز فاصله اش با من زیاد است. دستم را روی دهانم می گذارم و جیغ خفه ای می کشم. نگاهم کوچه و خیابان را چرخ می خورد و از سکوت و سکونش وحشت تمام اندامم را به لرزه می اندازد.
کار یزدان است؟ سورپریزش این بود؟ نکند دروغ هایم را فهمیده؟ نکند می خواهد بی سروصدا سرم را روی سینه ام بگذارد؟ آره کار خودش است. منظورش از سورپریز همین بود! حتما فهمیده…حتما مهیار به او گفته و او هم می خواهد از من انتقام بگیرد. چقدر من احمقم! نباید می آمدم!
کوچه ی بن بست به من دهن کجی می کند. روی پاشنه ی پا می چرخم تا به سمت انتهای کوچه بدوم و زنگ یکی از خانه ها را بزنم. به خاطر دستپاچگی و بلندیِ پاشنه ی کفشم پایم پیچ می خورد. از درد ناله می کنم و مچ پایم را از فشار می دهم. دارد نزدیک می شود. لباس هایش سیاه است و ریش های بورش زیادی بلندند. پوزخندِ روی لبش به من دهن کجی می کند. قلبم توی دهانم می زند. به زحمت از حالت خمیده خارج شده و از او که هرلحظه نزدیک تر می شود، رومی گیرم. هنوز چند قدمِ لنگان، بیشتر نرفته ام که محکم به کسی می خورم و با همان چشم های بسته جیغ بلندی می کشم.
روی زمین پرت می شوم. کمرم محکم با آسفالت کوچه اصابت می کند و درد توی بدنم می پیچد. همانطور که چشم هایم بسته اند، دستم را برای دفاع جلویم می گیرم و زیر گریه می زنم:
-چی از جونم می خواید؟
-گلاره؟
صدای ظریف و زنانه ای که توی گوشم می پیچد خیلی آشناست. پلک های خیسم را آرام از هم باز می کنم و نگاهم توی یک جفت تیله ی سبز رنگ که برق آفتاب حسابی روشنشان کرده، قفل می شود:
-شراره؟ تویی؟!
دستش را به سمتم دراز می کند:
-شک داری؟ چت شد تو یهو؟ چرا گریه می کنی؟
آب دهانم را قورت می دهم. خشکِ خشک شده. روی ترک های لبم زبان می کشم و سرم را به سمت سر کوچه برمی گردانم. خبری نیست…خلوت و سوت و کور!
دست دراز شده اش را می چسبم و با کمکش از روی زمین بلند می شوم. پشت مانتویم را دست می کشم تا خاکش را پاک کنم و دوباره برمی گردم سر کوچه را از نظر می گذارنم.
هیچ خبری نیست…انگار واقعا رفته! کی رفت؟
-با توئم گلاره؟ چرا گریه می کردی؟
بی توجه به اینکه آرایشم خراب می شود، اشک هایم را پاک می کنم و فین فین کنان می پرسم:
-این پسری که توی کوچه بود و تو هم دیدی؟!
او هم مثل من نگاهش را به سر کوچه می دوزد و متعجب جواب می دهد:
-نه…توجه نکردم! کسی افتاده بود دنبالت؟ برای همین ترسیدی؟
نگاه از جایی که تا چند لحظه پیش ایستاده بود، نمی گیرم. می ترسم، باز سر و کله اش پیدا شود.
-جواب منو بده گلاره! چی شده؟ داری می لرزی! رنگ به روت نمونده!
گیج و منگ در چشم های نگرانش خیره می مانم:
-تو اینجا چیکار می کنی؟!
چشم هایش درشت می شوند. با تته پته و دستپاچگی دستش را در هوا تکان می دهد:
-قرار بود سورپریز باشه…
کاغذِ توی دستم را مچاله و با حرص روی زمین پرتش می کنم:
-مردشور هرچی سورپریزرو ببرن…می دونی چقدر ترسیدم؟
دستش را روی بازویم قرار می دهد:
-ترس نداره که عزیزم…وسط خیابون مثلا می خواست چیکار کنه؟ بیا بریم تو…عاشقش میشی!
هنوز انقدر توی شوکم که ناخودآگاه دنبالش به داخلِ آپارتمان کشیده می شوم. نگاهم لحظه ی آخر روی پلاک می افتد. عدد یک پاک شده و پلاکِ دو به نظر می رسد. برای همین هم ندیدمش!
به این می گویند نهایت بدشانسی!
آسانسور طبقه ی آخر آپارتمانِ هشت طبقه می ایستد. توی یک راهرو سه در قرار گرفته که به نظر هر کدام، یک واحد مجاز می آیند. شراره روی به رویِ در سمت راستی می ایستد و دستش را روی زنگ می گذارد. از توی واحد صدای زنانه می آید. کمی طول می کشد تا در باز شده و زنِ حدودا چهل ساله، فوق العاده شیک پوش و جذابی توی قاب در نمایان می شود. موهای صافش به رنگ بلوطی است و چشم های سیاهش را خط چشم غلیظی کشیده. تاپ سپیدِ پشت گردنی با شلوار جینِ روشن پوشیده. روی بازویش هم یک خالکوبیِ پروانه ای زده!
جلو می آید، با شراره روبوسی می کند و مرا محکم توی بغلش می کشد:
-خودشه شراره جون؟ نازی! ماشالله چقدر خوشگله! به خاطر همینه آقای مهندس واسه خاطر خانومش انقدر ولخرجی می کنه!
یزدان را می گفت مهندس؟ حتما او را می گفت. یزدان علاوه بر فوق لیسانسِ مدیریت، لیسانسِ عمران هم دارد.
اصلا اجازه ی حرف زدن به کسی نمی دهد. مرا که هنوز گیج می زنم، رها می کند و خودش را کنار می کشد:
-بیاید تو…کلی منتظرمون گذاشتید…بفرما تو خوشگل خانوم!
نگاه مشکوکی به داخل می اندازم. پارچه ی طرحدار و چرمی جلوی در آویزان شده و نمی شود داخل را دید. بعد از شراره و درحالی که هنوز دودلم وارد خانه می شوم. زنی که هنوز خودش را معرفی نکرده در را پشتمان می بندد و با گفتن «با اجازه» جلو می افتد!
با کنجکاوی پشت شراره و زن راه میفتم و پرده را سریع کنار می زنم. از چیزی که می بینم، انقدر تعجب می کنم که توی جایم خشکم می زند.
نگاهی به زنان جوان و لاغری که لباس های فوق العاده شیکی پوشیده و هرکدام گوشه ای ایستاده اند، می اندازم و سپس نگاهم روی ریل های پر از لباس های پر زرق و برق، سُر می خورد.
برمی گردم و به شراره که با خنده ای روی لبش، دست به کمر زده و نگاهم می کند، خیره می مانم:
-اینجا چه خبره؟
فضای پرزرق و برق و شیکِ خانه را از نظر می گذارند و دست هایش را به هم می کوبد:
-این محشر نیست؟
جلو می روم و لباس قرمزی که روی مبل افتاده را برمی دارم. پارچه ی نرم و فوق العاده لطیفی دارد:
-تا حالا این همه لباس و یه جا ندیده بودم…این همه لباس برای چیه؟
-برای توئه…البته همش که نه. هرکدوم که بخوای!
با یک نگاه دیگر سالن را از نظر می گذارنم. این همه تجمل، فوق العاده است:
-واقعا نمی دونم چی بگم شراره! حسابی غافلگیر شدم. ازت ممنونم!
مانتو و شالش را در می آورد و آنها را به دست زنی که به نظر مستخدم می رسد ولی ظاهر مرتبی دارد، می سپارد. دستش توی موهای شرابی اش می کشد و مرتبشان می کند:
-از من تشکر نکن…از شوهرت تشکر کن…فقط چون خودش نمی تونست حضور داشته باشه از من خواست راهنماییت کنم. همش کار خودشه! من کار زیادی نکردم..در ضمن یزدان اصرار کرده بابت به زحمت انداختنم منم می تونم واسه جشن لباس بردارم! این عالیه.
من هم به تبعیت از او مانتو و شالم را در می آورم و به دست همان زن می دهم.
با تعجب و دودلی می پرسم:
-واقعا یزدان واسه ی خریدن یه لباس واسه یه جشن که خیلی هم مهم نیست، این کارو کرده؟
قبل از اینکه شراره جواب بدهد، همان زنی که در را به رویمان باز کرد، به ما نزدیک می شود و لباسی را جلویم می گیرد:
-عزیزم این لباس و هم ببین…فکر کنم خیلی بهت بیاد.
لباس را از او می گیرم و به خودم می چسبانم. سپید و تک آستینه است و روی حاشیه ی یقه و کمرش نگین های نقره ای کار شده. تضاد زیبایی با پوست گندمی ام ایجاد کرده که مرا به وجد می آورد. دامن بلندش روی زمین کشیده می شود و پارچه ی ساتن ساده دارد. پشتش یک لوزی بزرگ دارد که داخلش تور کار شده.
به هردویشان نگاه می کنم:
-خدای من…همه ی این لباسا خیلی خوشگلن!
زن چشمکی به شراره می زند و با لبخند تماشایم می کند:
-خب خودت و به یه لباس محدود نکن! لباسایی که توی تن مانکناست رو هم خوب ببین! اونارو خودم گلچین کردم.
زن جوانی رو به روی من و شراره می ایستد و سینیِ توی دستش را جلویمان می گیرد. معلوم است نوشیدن هایش الکل دارند. چون مدت هاست به خاطر ترک شیشه، لب به الکل نمی زنم، دستش را رد می کنم. شراره هم رد می کند. می دانم عادت به نوشیدن الکل ندارد.
اما زنی که خودش را ماهرخ معرفی می کند، یکی از گیلاس ها را برمی دارد و از سر آن کمی می نوشد. هنوز قضیه ی مردی که پایین دیدم فراموشم نشده. ذوق زده هستم ولی هنوز هم به یزدان مشکوکم. چرا باید دقیقا جایی که تنها او می دانست قرار است بیایم، چنین اتفاقی بیفتد؟! دلم می خواهد فکر کنم، فقط یک کیف قاپ بود یا قصد سوء استفاده داشت ولی حالت تهاجمی و گام های محکمش، هدف دار به نظر می رسیدند! نمی توانم به چیزی جز اینکه قصد جانم را کرده بود، فکر کنم!
یکی از لباس های روی رگال را در می آورم و نگاهش می کنم. با لحنی که سعی می کنم خیلی هم مشکوک نباشد، از شراره می پرسم:
-فکر می کنی یزدان برای چی همچین کاری کرده؟ نیتش چیه؟!
دست به کمر می زند و با تعجب نگاهم می کند:
-شوهرت یه شوی بزرگ از بهترین لباسای مارک واست ترتیب داده تا به راحتی بهترین لباس اندازه ی تنت برات بخره…اون وقت تو دنبال نیتشی؟! حالت خوبه؟
لباس دیگری جلویم می گیرم و شانه ای بالا می اندازم:
-نمی دونم…آخه واقعا نیازی به این کارا نبود…احساس می کنم زیاده رویه!
-تو خُلی به خدا…من آرزومه شوهرم همچین کار رمانتیک و پرخرجی برام بکنه…
چند لحظه مکث می کند و دستش را روی شانه ام می گذارد و فشار خفیفی وارد می کند:
-به عنوان زنی که نصف بیشتر وقتش و داره با شوهرش دعوا می کنه بهت اینو می گم…
پلکی می زند و زمزمه می کند:
-یزدان مرد خیلی خوبیه! اگه زندگین و دوست داری این شکای الکی رو بذار کنار…
لب می گزم و لباس را به دستش می دهم…شاید حق با اوست!
سه دست لباس برمی دارم. انقدر قشنگند که دلم همه را می خواهد ولی دوست ندارم زیاد هم عقده ای بازی در بیاورم. شراره هم یک لباس سبز و کوتاه که خیلی به قد بلند و هیکل درشتش می آید، انتخاب می کند. شراره هرکار می کند، ماهرخ خانوم پولش را نمی گیرد و می گوید یزدان گفته، پول لباس ها را از کارت او بردارند.
هردو با هم از آپارتمان خارج شده و به سمت خیابان می رویم. شراره مثل همیشه پرچانگی می کند و از مادر شوهر و خواهر شوهرش غیبت می کند.
کم و بیش گوشم با اوست. قضیه ی مرد سیاه پوشی که دیدم یادم می رود و به حرف های شراره می خندم. موبایلم زنگ می خورد. به هوای اینکه یزدان پشت خط است، بی آنکه به صفحه نگاه کنم، جواب می دهم:
-سلام عزیزم…
-سلام خانومی…
زبانم قفل می شود. صدا ناآشناست…یک جور عجیبی که باعث می شود از حرکت بایستم. تن صدایش کلفت و مرموز به نظر می رسد.
آب دهانم را به زور قورت می دهم:
-شما؟!
-یه آشنا! چطوره اول دکمه ی بالای مانتوت و ببندی…دارم گردن ظریف و خوشگلت و نگاه می کنم. می خوای دیوونم کنی؟!
خشکم می زند. شراره به بازویم می زند و صدایم می کند. سریع به یقه ی مانتویم نگاه می کنم. دوتا از دکمه های بالایی، باز مانده و شالم هم کنار رفته. قسمت زیادی از پوست گردنم، مشخص است. نگاهم را دورتادورِ خیابان می گردانم و به هر موبایل به دستی مشکوک می شوم. دارد مرا می بیند. این لعنتی از کجا پیدایش شد؟
ضربان قلبم تند می شود و توی گوشی جیغ می کشم:
-تو کی هستی؟!
قهقهه می زند و سپس بوق اشغال گوشم را پر می کند. از ترس رو به سکته ام. شراره مجبورم می کند، روی صندلیِ ماشین بنشینم و خودش رانندگی می کند:
-چت شد گلاره؟ کی بود؟
لب می گزم و سعی می کنم، آرامشم را حفظ کنم:
-مزاحم بود!
لب هایش را کج و کوله می کند و توی بازویم می کوبد:
-ترسوندیم دیوونه!
***
“ﺭﺍﺑﻄﻪ ی ﺑﺪﻭﻥ ﻭﺣﺸﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻧﯿﺴﺖ! ﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻮﻫﺎتو بکشم…ﮔﺎﺯت ﺑﮕﯿﺮم. با متکا بزنم لهت کنم…ﺑﺪﻭئم دنبالت، ﺍﻧﻘﺪر ﮐﻪ ﺍﺯ ﺫﻭﻕ ﺟﯿﻎ ﺑﺰنی! تو اینطوری فکر نمی کنی گلی؟!”
صدای قهقهه هایش گوشم را تقریبا کر می کند!
-گلاره؟ حواست کجاست؟!
برمی گردم و نگاهش می کنم. مهیار نیست. پس کجا رفت؟ الان داشت حرف می زد!
-باتوئم گلاره!
حوله ی سپید را بیشتر به سینه ام فشار می دهم. قطره های آب تیک تیک روی شانه های عریانم می چکند. با گیجی خیره می مانم در سیاهیِ مردک هایش! مرد من یزدان است…پس چرا آنطور که من می خواهم نیست؟ چرا انقدر عاقل و متین است؟ چرا مثل مهیار دیوانه نیست؟ چرا خُل خُل بازی در نمی آورد؟
چرا من دارم به مهیار فکر می کنم؟ نه نه…به مهیار فکر نمی کنم. او داشت حرف میزد. من سعی می کردم، گوش ندهم. او همیشه حرف می زند. مثل یزدان کم حرف نیست. گاهی انقدر حرف می زند که خوابم می گیرد.
هی لعنتی!
صدایت را از گوش من پس بگیر…من به گریه هایم نان قرض می دهم که التماس تو را نکنند!
تا تو از پیش آبرویم نروی!!
-گلاره داری نگرانم میکنی!
تقصیر یزدان است. چرا نمی فهمد که من نیازی ندارم یک شوی لباس، با آن همه زحمت و خرج برایم به راه بیندازد؟ اگر کمی آنطور باشد که من دوست دارم، آن وقت دیوانه اش می شوم. مثل مهیار که دیوانه بودم، برای دیوانگی هایش. باید مثل مهیار باشد. چرا نمی فهمد که من دلم برای مهیار تنگ شده؟!
لبم را محکم می گزم. این فکر مزخرف از کجایش پیدا شد؟ دهانم مزه ی خون می گیرد. شانه هایم تکان می خورند. این فکرهای مزخرف را باید ریخت توی زباله ها…مهیار ارزش دوست داشتن ندارد. حتما چون امشب قرار است او را ببینم به سرم زده! آره همین است. من از او بدم می آید…از ذاتِ پست و همه ی هیکلش متنفرم!
-گلاره؟ گلاره؟
خدایا این مزاحم دیگر یکهو از کجا پیدایش شد؟ می خواهد مرا بکشد؟ نکند از طرق مهیار باشد؟ شاید هم عرفان است! عرفان زندان است…تا آخر عمرش…حبس ابد به او خورد. خودم شاهد بودم. با مهیار برایش نقشه ریختیم و انداختیمش زندان. لویش دادیم و با مواد او را گرفتند. نکند کار یزدان است؟ می خواهد مرا بکشد…از من بدش می آید؟ نه او عاشقم است…خودش نزدیک هزار بار گفته که دوستم دارد. چرا باید چنین کار احمقانه ای بکند؟ کار او نیست…محال است کار او باشد. شاید هم کار خودش است. چشم هایش همیشه چیزهایی را مخفی می کنند. آری او هم رازهای وحشتناکی دارد. خودش گفت! چرا مثل مهیار نیست؟ مهیار هرچه داشت، توی رو نشان می داد! چرا یزدان انقدر مرموز است؟
یک طرف گونه ام به طرز وحشتناکی به سوزش می افتد و سرم روی شانه ام فرود می آید. برق از سرم می پرد و حواسم جمع می شود. چشم های یزدان را نزدیک به خودم می بینم. نگران و دستپاچه نگاهم می کند. دستش مشت شده! مرا زد؟
دستم را روی گونه ام می کشم. می سوزد.
متعجب می پرسم:
-برای چی می زنی؟
بازوهایم را تکان می دهد:
-تو که منو کشتی از نگرانی! کجایی؟!
مثل آدم هایی که توی خواب راه می روند، نگاهش می کنم:
-هم..همینجا!
بازوهایم را رها می کند، دستی روی صورتش می کشد و شاکی می گوید:
-دِ نیستی آخه! معلوم نیست فکرت کجاست! صدبار صدات زدم…
آب دهانم را قورت می دهم. ناراحت و عصبی به نظر می رسد. معلوم نیست دلش از کجا پر است! من که کاری نکردم!
کشوی عریضِ میز آرایش را بیرون می کشم:
-حواسم به مهمونی امشب بود…نگرانم همه چیز درست پیش میره یا نه!
نگاهش رنگ ناباوری می گیرد. باورش نمی شود، چنین موضوع پیش پا افتاده ای مرا آن طور توی فکر فرو برده باشد. حق هم دارد!
سشوار سپید را بیرون می کشم و به برق می زنم:
-خب تو که جای من نیستی! فکرم هزارجا میره…بار اوله دارم تمام کارای یه مهمونی رو خودم انجام میدم.
هنوز نگاهش با شک و تردید همراه است. ولی به هرحال حرف دیگری نمی زند. خم می شود و دستش را دور گردنم حلقه می زند…محکم…با خشونت. گردنم درد می گیرد.
نزدیک گوشم زمزمه می کند:
-خودت خواستی که…
بین حرفش می پرم و قبل از اینکه سشوار را روشن کنم، می گویم:
-می دونم خودم خواستم. فقط استرس دارم…همین!
دستش را از روی گردنم بالا می کشد و گونه ام را با حالت خشمگینی سفت می چسبد:
-همین؟
در تعجبم که چرا اینطوری می کند! یزدان همیشه متین و ملایم است. مطمئنا چیزی اذیتش کرده. کمی می ترسم و آب دهان قورت داده، نگاهم را از مردمک های طلبکارش می دزدم. سشوار همانطور روشن توی دستم مانده. کف سرم به سوزش می افتد ولی اهمیتی نمی دهم. چه مرگش است؟
صدای پوزخندش توی گوشم می پیچد:
-لباسارو دوست داشتی؟
نگاهم تا چشم های دلخورش بالا کشیده می شود و لب می گزم. تازه می فهمم، ناراحتی اش بابت چیست. چقدر فراموش کار شده ام! اصلا بابت لباس ها و زحمت هایی که برایم کشید، از او تشکر نکردم…یادم رفته بود…عجب گندی زدم.
سشوار را خاموش می کنم و مات می مانم که چه باید بگویم. دهانم خشک شده. چرا یادم رفت؟ تقصیر آن مزاحم عوضی بود. مهیار هم همیشه حرف می زند…تقصیر او هم هست!
سعی می کنم گونه ام را آزاد کنم:
-وااای…تورو خدا ببخشید عزیزم…انقدر حواسم پرته مهمونی بود یادم رفت بابتشون تشکر کنم…عالی بود! خیلی دوستشون داشتم…خیلی…
گونه ام را با فشار عمیق و شتاب خشونت آمیزی رها می کند و سرش را با تاسف تکان می دهد:
-میدونی چیه گلاره؟ هیچ وقت برای تو به اندازه ی کافی خوب نیستم. مهم نیست چیکار کنم یا چی بگم…هیج وقت برات کافی نیست! فکر می کنی اینارو نمی فهمم؟
برای بار هزارم پوست لبم را می جوم. هنوز هم خونش دهانم را شور مزه می کند. از روی صندلی بلند می شوم و به سمتش می روم:
-عزیزم اینطوری نیست که…
چند قدم عقب می رود و سرش را تکان می دهد:
-فایده ای نداره!
سرم را کج می کنم و ابروهایم را از روی ندامت در هم می کشم:
-متاسفم یزدان…
می ایستد و اجازه می دهد، چهارچوب در او را قاب بگیرد:
-منم همینطور!
به رفتنش خیره می شوم…آهی می کشم. مهیار خفه شده. دیگر حرف نمی زند. چه بهتر!
***
از بین سه تا لباسِ سپید و قرمز و مشکی، پیراهن بلند و مشکی رنگ را انتخاب می کنم. ترجیح می دهم، زیباترین لباس را بپوشم.
آستین های بلندِ توری دارد و یقه ی گردش، کمی باز است و سرشانه های استخوانی ام کاملا بیرون آمده. پشت لباس کاملا باز است و دامنِ لخت و بلندش روی زمین کشیده می شود. پشت کمر و همان جایی که دامن لباس شروع شده، یک پاپیون مشکی دارد. ساده و زیبا! از مدلش حسابی خوشم آمده.
موهای طلایی ام را با موصاف کن لخت می کنم و از بالا می بندم. براق و پر پشتند و دنباله اش روی مشکیِ لباسم، تضاد زیبایی ایجاد کرده.
بخاطر کوتاهیِ مژه هایم مژه مصنوعی می گذارم و پشت پلکم، سایه ی دودیِ حالت داری می زنم. چشم های خمار و کشیده ام حسابی نمود پیدا کرده اند.
کمی رژگونه می زنم و برجستگی گونه هایم را مشخص می کنم.
رژ شاهتوتی و براق را چند بار روی لبم می مالم. غنچه و برجسته می شوند و حسابی به چشم می آیند.
انقدر توی این مدت برای وقت کشی همراه شراره در سالن های زیبایی به پوستم رسیده ام که شاداب و صاف شده و نیازی به کرم و هزارجور لایه سازی ندارد.
شراره هرچقدر اصرار کرد، همراهش به آرایشگاه بروم، قبول نکردم. نگران این بودم که کارها حتما درست پیش بروند.
یزدان زودتر از من آمده شد و پایین رفت. قهر نبود ولی فقط اگر چیزی می پرسیدم، اخمو جواب می داد. فکر می کنم، حتما باید از دلش دربیاورم! حق دارد از من دلخور باشد.
عطر محبوبم را از روی میز برمی دارم و زیر گلو و مچ دست هایم را معطر می کنم.
گوشواره های پر نگین و شکوفه شکلِ طلا سپیدم را به گوشم می اندازم. برقشان خیره کننده است. کافی است فقط کمی سرم را کج کنم تا نورافشانی کنند. ساعتِ لوئیس ویتونم را که بندش از شکوفه های پرنگینِ چیده شده کنار هم تشکیل شده را دور مچم می بندم. یقه ی لباسم طوری است که با سینه ریز و گردنبند قشنگ نمی شود. پس می گذارم گردن بلند و شانه های ظریفم، به تنهایی، خودنمایی کنند.
از آینه فاصله می گیرم. خودم هم زنِ خوش سیما و شیک پوشی که رو به رویم ایستاده را، نمی شناسم. انگار واقعا زن فخار و متفاوتی شده ام.
کفش های مشکی و پاشنه بلندم را که پاشنه های بلندش را نگین های براق پوشانده، به پا می کنم و کیف دستیِ ستش را برمی دارم. برای بار آخر ظاهرم را جلوی آینه مرتب می کنم و همراه با کشیدن نفس عمیقی، دستگیره را پایین می کشم.
امیدوارم امشب به خیر بگذرد…از رویارویی با مهیار دل دیوانه ام طوری می کوبد که می ترسم، از روی لباس هم ضربانش دیده شود.
موهایم بوی بنفشه می دهند. همانطور که یزدان دوست دارد. عطر مورد علاقه ی یزدان را زده ام. لباسی که او برایم خریده را پوشیده ام اما…دارم به مهیار فکر می کنم! این تناقض ها را به پای چه چیزی بگذارم؟
به پای دل ه.ر.ز.ه ام که تکلیفش با خودش هم مشخص نیست؟ خدایا تا حالا فکر می کردم فقط خودم هرجایی ام…دلم از خودم هم هرجایی تر است!
لبخند می زنم. گوشه های لب هایم کش می آیند. دلم می خواهد زیبا بخندم…مثل زن های خوشبخت بخندم…گلاره ای بخندم.
با قدم های بلند به سمت پله های مرمرین می روم. دامنم را گرفته ام و کمی بالا کشیده امش تا زیر پایم گیر نکند. همچنان حواسم هم هست یک وقت لبخندم کنار نرود.
چقدر سخت است، پنهان کردنِ غم های وجودت، پشت لبخندِ مسخره ای که به چهره داری…امتحان کن! درد دارد…
نگاهم روی میهمانان به گردش درمی آید. شراره با آن لباسِ سبز و آشنایش، اولین نفر است که می بینم. دوباره نگاهم می گردد. دنبال چه؟ یا بهتر است بگویم دنبال که! لب می گزم. بلاخره می بینمش. کنار سمیرا ایستاده و دستش را روی دست سمیرا، که دور بازویش حلقه شده، گذاشته.
کت و شلوار و جلیقه ی سرمه ای با بلوزِ آبی روشن پوشیده. موهای سیاه و براقش از آن دور هم دست هایم را به لرزش می اندازند. صورتش به صحبت هایِ مردی که رو به رویش ایستاده، لبخند می زند. نگاهش می گردد. مدام از سر سالن تا تهش را رفت و برگشتی می پیماید.
سمیرا موهایش هایلایت شده و فرش را دورش ریخته و لباس فیلی رنگ، راسته و براقی پوشیده. با آن کفش های پاشنه بلندش از مهیار هم بلندتر شده.
پوزخند می زنم. چقدر به هم نمی آیند. قشنگ مشخص است، مهیار از او کوچکتر است. سمیرا سی و یک سالش است و مهیار بیست و هشت. باید هم معلوم باشد.
نگاهم را از روی آن ها برمی دارم. یزدان پای پله ها ایستاده…با دیدنش لبخند شیرینی روی لبم می نشیند. از وجودش آرامش می گیرم. نمی شود انکارش کرد. یزدان تمام وجودش پر است از آرامشی حقیقی! می خواهم از پله ها پایین بروم و کنار شوهرم باشم که پله ی اولی به دومی نرسیده، پاهایم قفل می شوند.
یزدان دارد، می خندد. سرخوشانه لبخندهای عمیق می زند. آن هم با یک زن. یزدان هیچ وقت محل زن ها نمی گذارد. یزدان کم می خندد. چشم هایش یزدان فقط وقتی با من است، اینطور برق می زنند. وجودم پر از حسادت می شود. خودم هم نمی دانم، چه مرگم شده!
ظاهر دختر جوان توجهم را جلب می کند. کم سن و سال به نظر می رسد. شاید یکی دوسالی از من هم کوچکتر! خیلی زیباست. موهای طلایی و نسبتا کم پشتش را دورش ریخته. موهایش مثل طلا براق و مثل ابریشم لطیف، روی هم خوابیده اند. کاملا مشخص است دست هم به آنها نزده و رها دورش ریخته. چشم های درشت و خوش فرمش از دور هم به چشم می آیند. رنگ آبی لباسش با چشم هایش هارمونی فوق العاده ای دارند.
از اینجایی که ایستاده ام صورتش خیلی معلوم نیست ولی قد متوسط و اندام فوق العاده مردافکنی دارد. پوست بدنش مثل برف سپید و مثل گل با طراوت است.
یزدان دستش را روی سرشانه ی دختر می لغزاند، بیخِ گوشش خم می شود و چیزی زمزمه می کند. دختر خیلی شیرین و با لوندی می خندد و با شیطنت توی سینه ی یزدان می کوبد. یزدان هم دارد می خندد. صدای «لوس نشو یزدان!» گفتنش با آن صدای آهنگین و زنگدار، توی سرم پر می شود.
دست هایم را مشت می کنم. دندان هایم را روی هم می سابم. لوس؟! یزدان لوس نمی شود. یزدان با کسی جز من شوخی نمی کند. یزدان با هیچ زنی جز من و البته نینا انقدر صمیمی نمی شود. قلبم انگار می خواهد، خودش را از سینه ام پرت کند بیرون که این طورتند می زند. آب دهانم را قورت می دهم و پر از عقده و کینه، مابقی پله ها را پایین می روم.
هنوز نگاهم به یزدان و آن دختر جوان خیره مانده. یزدان پشتش به من است و مرا نمی بیند. حالا می توانم صورت دختر را از نزدیک تر ببینم. عجیب است که بدون هیچ آرایشی انقدر زیباست.
ابروهای قهوه ای و کمانی، صورت خوش فرم و گونه های پر، لب های قلوه ای و سرخ، بینیِ کوچک و قلمی…خدایا این همه زیبایی در یک نفر؟ تمام دریاهای دنیا را توی برق نگاهش جای داده اند انگار که اینطور غلیظ آبی است.
تا به حال همیشه همه ی آدم های اطرافم را به گونه ای زیبا می دیدم. هر کسی چیزی توی ظاهرش داشت که توجهم را جلب می کرد ولی این…این دختر مثل فرشته هاست و از همه بیشتر سادگی اش در عین زیبایی، توجه هرکسی را جلب می کند.
-گلاره؟ وای عزیزم چقدر ناز شدی!
یزدان با شنیدن صدای سرحالِ شراره برمی گردد و نگاهمان می کند.
لب ها و چانه ام می لرزند. نگاهم را با رنجش آشکاری از آن دو مردمکِ پر رمز و راز می گیرم و به طرف شراره می روم:
-سلام شراره جان…خودش اومدی!
دستش را پشت کمرم می گذارد و با او هم قدم می شوم:
-چقدر این لباس بهت میاد.
نگاه پر نفرتی به لباسم می اندازم. من با این همه رنگ و لعاب چرا مثل آن دخترک، به چشم نمی آیم؟ چرا به چشم یزدان نمی آیم؟
-رنگ و روت چرا پریده گلاره؟
با کسی که نمی شناسم و سلام داده، احوال پرسی می کنم و جواب شراره را زیر لبی می دهم:
-من هیچ وقت میزبان یه مهمونی به این باشکوهی نبودم…نمی دونم باید چیکار کنم!
سرخوش می خندد:
-وا…اینکه ترس نداره…با مهمونات از بازار سهام و تعطیلات تابستون و مارک لباس و ماشین و مسافرت حرف بزن. از سیاست و مذهبم دوری کن…همین! باور کن معجزه می کنه!
چشمکی می زند و من فقط گوشه ی لبم به خنده ای بالا می رود. اصلا بین کل فراموش کرده ام، مهیار هم در این مهمانی حضور دارد و تمام ذهنم را آن دختر و یزدان پر کرده اند!
بی مقدمه به سمت شراره برمی گردم و از او که همچنان حرف می زند، با کنجکاوی می پرسم:
-اون زنی که با یزدان حرف می زنه رو میشناسی؟
نگاهش می چرخد و پای پله ها پیدایشان می کند:
-گندم و میگی؟ آره می شناسمش. دختر عمویِ یزدان و نیناست. من جای تو بودم همین الان می رفتم بازوی شوهرم و می چسبیدم و می کشیدمش طرف خودم.
از حرفش تعجب می کنم:
-مگه زن بدیه؟
شیرینیِ کوچکی از روی میز برمی دارد و توی بشقابش می گذارد:
-بد؟! انقدر شیرین و خواستنیِ که گاهی دلم میخواد سرش و بگیرم بزنم توی دیوار. اصلا ازش خوشم نمیاد…به عنوان یه زن، زیاد از حد خوبه.
نگاه پر حسادتش بلاخره مرا به خنده می اندازد. انگار یزدان شوهر اوست که اینطور با حسادت نگاهشان می کند:
-تعجب نکن یزدان باهاش اینطوری صمیمیه! پنج سال پیش گندم رفت لندن پیش نینا و خواهرای دوقلوی یزدان. خیلی وقته همو ندیدن. قبل از اون هم با هم خیلی صمیمی بودن. البته ما که چیزی جز روابط دخترعمو و پسرعمویی ازشون ندیدیم. به هرحال حواست و جمع کنی بهتره! گندم به مامانش رفته انقدر خوشگله. مادرش فرانسویه. احتمالا اونم اومده…دیدمش نشونت میدم. عموی یزدان مامانش و به عنوان زن دوم گرفته. البته زن اولش مرحوم شده بودها ولی…
دیگر به حرف هایش گوش نمی دهم…گندم…پس نامش گندم است. چه اسم قشنگی! گندم خانوم حواست را جمع کن…هیچ کس حق ندارد، مَردم را از من بگیرد. راحت به دستش نیاوردم که به همین راحتی از دستش بدهم.
شاید تو بی اندازه زیبا باشی ولی خیلی راه مانده تا مثل من یاد بگیری، چطور باید یک مرد را، دیوانه کنی! من خوب بلدم چطور با طنازی حرف بزنم و چطور لوند بخندم. حتی خیلی لوند تر از تو…خوب بلدم فقط با نگاهم مردها را بازی دهم.
مردهایِ زیادی، با خیالِ من خوابیده اند. با چشم بسته، مرا سر تا به ناخن، عریان دیده اند.
گیسوانِ رهایم را ناز کرده اند…نازم کشیده اند!
خواب دیده اند…خواب دیده اند! رویای داشتن مرا خواب دیده اند…
این ها را طی سالها تجربه یاد گرفته ام. پس خوب حواست را جمع کن!
سنگینیِ نگاهی باعث می شود از آن حالت خلسه خارج شوم. سر که بلند می کنم، نگاهم توی یک جفت مردمکِ نقره ای و براق، گیر می کند.
طوری خیره نگاهم می کند که آب دهانم توی گلویم می پرد و به سرفه میفتم. قدم هایش که راهشان را به این سمت کج می کنند از بازوی شراره سفت آویزان می شوم. انگار واقعا دارد اینوری می آید.
سمیرا کنار همان مرد پیر و چاقی که تا چند لحظه پیش مخاطب مهیار بود، می ایستد و همراهیش نمی کند. نگاه هراسانم به شراره است و پوست لبم را می جوم. خیلی گرم و معمولی، با هم سلام و علیک می کنند. دست می دهند و شراره با همان خلق و خوی گرم و صمیمی اش، با او خوش و بوش می کند.
مهیار بلاخره نگاهش را توی حوض چشمانم، به گردش در می آورد و لبخندی روی لبانش می نشاند:
-سلام گلاره خانوم…حال شما؟! حسابی توی زحمت افتادی!
به فضای سالن اشاره می کند:
-شنیدم همه ی این کارارو خودت کردی. اونم تنها!
چقدر صمیمی؟ این اصلا خوب نیست. یک تای ابرویش را بالا می اندازد. موهایم را از پشت سر، به سمت شانه هایم هدایت می کنم و برعکس او بدون هیچ صمیمیتی جواب می دهم:
-زحمتی نبود…خوش اومدید…می تونید از خودتون پذیرایی کنید.
یک قدم جلو می آید و با حالت وس.وسه انگیزی لبش را بین دندان هایش می گیرد:
-می تونم؟ همه جوره؟!
با هراس به سمت شراره برمی گردم. حواسش با ما نیست. نگاهش بین مهمانان می گردد. چشم غره ی بدفرمی به چشم های بی حیا و بی پروایش می روم:
-نخیر…نه همه جوره!
شراره به بازویم می زند. چشمش به جایی خیره مانده. نگاهش را دنبال می کنم. امیر گوشه ای ایستاده و با زن سن بالایی صحبت می کند:
-من میرم پیش امیر…چشم منو دور دیده باز!
به دور شدن شراره نگاه می کنم. زیادی مشکوک است. امیر با زن پنجاه ساله لاس بزند؟ بعید می دانم.
پوفی می کشم و راهم را کج می کنم. می خواهم تا می توانم از مهیار فاصله بگیرم. نمی گذارد. جلوی راهم را می بندد و با چند قدمی که جلو می آید، من عقب می روم و به میز می چسبم. دست هایش را توی جیب های شلوارش کرده و با حالت مفرحی تماشایم می کند.
دستش به سمت بازویم می آید. جلوی چشم این همه آدم؟! می خواهم جیغ بکشم و محکم توی گوشش بکوبم. نفسم توی سینه حبس شده و چیزی تا مرز سکته کردنم، نمانده. کمی خم می شود. دستش از کنار بازویم می گذرد و از روی میزِ پشتم گیلاسِ پایه بلند و لاغری برمی دارد.
دستش را روی خنکای گیلاس می کشد و یک قدم عقب می رود:
-نترس…نمی خورمت جوجو!
لبخند از روی لبش پر می کشد و تمام اجزای صورتم را حریصانه می کاود:
-چقدر خوشگل شدی…اصلا باورم نمیشه همون شیطون کوچولوی من باشی!
زیر لبی میغرم:
-چون نیستم…دست از سرم بردار!
نصف نوشیدنی را یک نفس سر می کشد و صورتش جمع می شود. صدایش را کمی بالا می برد:
-نمی تونم…می فهمی لعنتی؟ دست خودم نیست!
نگاهم را دورتادور سالن می چرخانم. خدایا چرا ملاحظه نمی کند؟ انگشت اشاره ام را با حرص روی ل.بم فشار می دهم:
-هیس…باشه باشه…حق با توئه…توروخدا آروم باش!
سرش را تکان می دهد و آرام تر می گوید:
-باید باهات حرف بزنم…توی جمع نه…باید تنها حرف بزنیم. فقط خودم و خودت.
چشم هایم گشاد می شوند:
-نمیشه…فکرش و هم نکن. چرا نمی فهمی؟ من دیگه الان یه زنِ متاهلم.
لیوانش را تا ته بالا می رود و آن را روی میز می کوبد:
-شوخی نکن گلاره…لااقل یه دلیل موجه تر میاوردی. می دونی که برام اصلا مهم نیست متاهل باشی یا مجرد. واسه ی من فرقی نمی کنه…یادته که؟!
-آره یادمه…مگه میشه یادم بره که چقدر پستی! تو ولم کردی مهیار…تو خوردم کردی! حالا برگشتی که چی؟ چی از جونم می خوای؟ دلیلی موجه تر از اینکه همون کاری و کردم که خواستی؟ گفتی برو پی زندگیت…منم همین کارو کردم…پس ولم کن!
چنگی توی موهایش می اندازد و بی قرار می شود:
-غلط کردم…خوبه؟ باید حرف بزنیم…اینجا نمیشه! تو باید به حرفام گوش بدی.
یزدان دارد به ما نگاه می کند. قلبم برای چند لحظه می ایستد. از این بدتر نمی شد. نگاه می دزدم. نباید توجهش به ما جلب شود. کمی از مهیار فاصله می گیرم و سعی می کنم رفتارم معمولی تر باشد. حتی زورکی لبخند هم می زنم:
-حرفی بین ما نمونده…
این را محکم و قاطع می گویم و از او فاصله می گیرم.
کنار میز چوبی و گردِ گوشه ی سالن می ایستم و دستم را به آن بند می کنم تا مبادا از حال بروم. دستم را روی قلبم می کشم. میل عجیبی به گریه کردن در خود می بینم. نگاهم به گیلاس های چیده شده کنار هم میفتد. شاید فقط چند جرعه از این نوشیدنی ها بتواند حالم را سرجایش بیاورد.
همراه با پوف کلافه ای دستم را روی پیشانی ام می کشم. من خیلی وقت است الکل نمی خورم. حالا هم نخواهم خورد. نمی خواهم برگشتن مهیار، همه چیز را به گند بکشد. باید مبارزه کنم.
با دستی که روی شانه ام قرار می گیرد، از جا می پرم و پریشان و شوکه شده به عقب برمی گردم. نفسم را با خیال راحتی فوت می کنم بیرون.
دلم برای نگاه از همه جا بی خبر یزدان ضعف می رود. دستش را برمی دارد و بین موهایش می فرستد:
-نمی خواستم بترسونمت…
-توی فکر بودم…چیزی می خواستی؟
یک تای ابرویم را با حالت طلبکاری بالا می اندازم. هنوز بخاطر گرم گرفتنش با گندم، از او دلخورم. خودم هم به خوبی نمی توانم دلیل این احساسم را درک کنم. نمی دانم چه مرگم شده! با چنین گندهایی که زده ام، چه انتظاری دارم؟ مگر نمی خواستم یزدان هم بد باشد؟ خیانت کند؟ دلم می خواست مثل هم باشیم…
اما حالا می بینم، این واقعا چیزی نیست که از ته دل بخواهم.
دست هایش را از زیر کتش به کمر می زند:
-نینا نیومده پایین؟ ندیدمش!
شانه ای بالا می اندازم:
-دوبار صداش کردم و گفت نمیاد…به حرف من گوش نمیده. خودت برو صداش کن!
سرش را پایین می اندازد و تایید می کند:
-آره خودم صداش می کنم.
«باشه» خفه ای می گویم و رو می گیرم…
-درضمن…
توی جایم می ایستم ولی برنمی گردم:
-فوق العاده شدی!
صدایش توی حلزونیِ گوشم می پیچد و رشته های عصبی ام را از پیچ و تاب خوردن متوقف می کند. آرامشِ بی حد و حصری توی رگ و پیم می پیچد و احساس کرختی می کنم. به سمتش برمی گردم. می خواهم به رویش بخندم. ولی رفته…دست هایش را توی جیب شلوار سیاهش فرو برده و با گام های بلند به سمت پله ها می رود.
الکی بغض می کنم. خودم را به تراس می رسانم و برای قورت دادن بغض بی دلیلم هوایِ ناپاکِ تهران به به ریه های چروک خورده ام می کشم. دلم زیر و رو می شود و اشکم می چکد. دارم عاشق یزدان می شوم. احساسش می کنم….این حساسیت ها و حسادت ها چه معنیِ دیگری می تواند داشته باشد؟
این را نمی خواهم. نباید عاشق شوم. من توبه کرده ام که دیگر دل نبندم. به هیچ کس…یک بار شکست عشقی تقریبا مرا از بین برد. دیگر نمی توانم دل ببندم. چطور می توانم مطمئن باشم که عاشق می شوم و عشقم برایم می ماند؟ مهیار که همه چیز را می دانست آنطور زننده برخورد کرد. وای بر من اگر یزدان هم بفهمد. آن وقت با این عشق نوپایی که تازه در دلم سربرآورده چه کنم؟
-گریه می کنی؟
اشک هایم را پاک می کنم و درحالی که به سمتش برمی گردم، می نالم:
-تو نباید اینجا باشی مهیار!
چیزی توی بادِ شبانگاهی است که به من می گوید، مصیبتی در این نزدیکی هاست. حسش می کنم. بوی دردسر می دهد!
به در تراس تکیه داده و نگاه شفافش کمی خمار شده. گیلاسی توی دستش است. خوب می دانم مست کرده. همیشه وقتی مست می شود، چشم های خوش حالتش خمار و صورتش سرخ می شود.
از در فاصله می گیرد:
-اما هستم…
روی حرفم پافشاری می کنم:
-اما نباید…
-هستم…هستم گلاره! خودمم نمی دونم دارم چیکار می کنم…فقط می دونم می خوام برگردی!
زمزمه می کند:
-می خوام برگردی…دلم برات تنگ شده. دلم برای آغوشت تنگ شده. برای لمس تنت…
قلبم توی جایش تکان می خورد. نباید بگوید…حق ندارد اینطور با اشتیاق از لمس من حرف بزند. من به یزدان تعهد دارم.
-تمومش کن مهیار…خسته شدم انقدر این حرف و تکرار کردم. دست از سرم بردار…
به سمت در می روم تا هرچه زودتر از تراس خارج شوم. اگر کسی مارا اینجا ببیند برایم بد می شود. مهیار هم که مست است و هر وقت مست می کند، رفتارهایش خارج از کنترلند!
از کنارش که رد می شوم، مچ دستم را سفت می چسبد:
-فقط بهم بگو…بگو کجای راه و تا این حد اشتباه رفتم که انقدر ازم زده شدی؟
سعی می کنم مچم را بیرون بکشم:
-همون موقع که راهت و از من جدا کردی…اونجارو اشتباه رفتی…دستم و ول کن ممکنه کسی ببینه!
مرا به سمت خودش می کشد:
-به جهنم…
شانه ام به شانه اش می خورد و انگار جریان برق به تنم وصل کرده باشند، به سرعت فاصله می گیرم. خدایا خودت شاهد باش که من حتی نمی خواهم، کوچک ترین تماسی با او داشته باشم.
چون مست است با ضربه ای که به سینه اش می زنم تلو می خورد و کمی عقب می رود. از فرصت استفاده می کنم و به سرعت آنجا را ترک می کنم. هرم نفس هایم انقدر داغ شده که هر دم و بازدم راه تنفسی ام را به آتش می کشد.
به جمع سه نفره ی یزدان و نینا و گندم می پیوندم. پیش یزدان که باشم خیالم راحت تر است. گندم به رویم می خندد و دستش را دراز می کند:
-شما باید گلاره باشی…
از روی اجبار با او دست می دهم و حرفش را تایید می کنم. انقدر حالم گرفته است که حتی حوصله ی تظاهر کردن هم ندارم.
یزدان دستش را پشت کمر گندم می گذارد و رو به من می گوید:
-دخترعموی عزیزم گندم…گلاره رو هم که میشناسی گندم؟
دخترعموی عزیزش؟ دختر عموی عزیزت یزدان؟ داری تلافی می کنی؟ توکه به هرکسی نمی گفتی عزیزم!
گندم سرش را تکان می دهد و با چشم های درشت و آبیش نگاه پرمعنایی به یزدان می اندازد:
-مگه میشه نشناسم؟! تعریفشون و زیاد شنیدم…مخصوصا از شروین…
توی جایم خشکم می زند. گفت شروین؟ منظورش از اینکه اسم آن شروینِ عوضی را آورد چه بود؟! پس شمشیر را از رو بسته. خیلی راحت می شود حدس زد، چرا از من خوشش نمی آید. خیلی راحت می شود از روی حرکاتش فهمید، نسبت به یزدان بی میل نیست.
می خواهم جواب دندان شکنی به او بدهم ولی او با لبخند موزی و زیرکانه ای ادامه می دهد:
-البته من که حرفاش و باور نکردم…آدم نباید هرچیزی رو سریع باور کنه! مگه نه یزدان جان؟
منظور دارد…منظورش زودباوری و سادگی یزدان است.
یزدان اخم هایش را در هم می کشد:
-گلاره زیاد دوست نداره در این مورد حرفی بشنوه…بهتره بحث و عوض کنی! به هرحال شروین خودش میدونه کار درستی نکرده.
گندم به رویش نمی آورد که یزدان توی حالش زده و با لبخند شیرینی می گوید:
-می دونم یزدان! حق باتوئه…
نینا بی حوصله خمیازه ای می کشد:
-چه مهمونیِ حوصله سربری…پارتیایی که من می رفتم و تو دیگه اجازه نمیدی برم خیلی بهتر بودن. یه آهنگی…رقصی…چیزی.
یزدان جواب می دهد:
-عروسی که نیست…
نینا شانه ای بالا می اندازد و گیلاس درشت و ه.و.س انگیزی را داخل دهانش جای می دهد
جویده جویده می گوید:
-آره خب…نه که تو عروسی ها خیلی اهل بزن و برقصی اینه که الان جاش نیست!
چه زبان تند و تیزی دارد این دختر! ولی حق با اوست یزدان از رقصیدن خوشش نمی آید. روز عروسی هم فقط بخاطر اصرارهای فیلم بردار، پنج دقیقه تانگو رقصید و بعدش هم کلی غرغر کرد.
هنوز حالم سرجایش نیامده. احساس می کنم صدای مهمانان مثل وزوز مگس روی اعصابم خط می کشد. بی توجه به اینکه گندم در حال حرف زدن است رو به یزدان می گویم:
-عزیزم من میرم بالا…سرم درد می کنه…موقع شام برمی گردم.
چشم هایش نگرانم می شوند:
-باشه!
پس هنوز دلخور است. چشم هایش می گویند نگران شده ولی به رویش نمی آورد. وقتی می بینم بی توجه به آشفتگیِ من دوباره مشغول صحبت شدند، دستم را مشت می کنم و با عصبانیت از آن ها فاصله می گیرم. دلم می خواهد سر یزدان داد بکشم که:
“با من اینطوری نباش…سرد نشو…من همین حالا بهت احتیاج دارم!”
بی حرف راه پله ها را در پیش می گیرم و بالا می روم. در اتاق را محکم به هم می کوبم. هی راه می روم. هی فکر می کنم. نگرانم…نگران مستیِ مهیار…نگران دلخوری یزدان…
با شنیدن صدای در به آن خیره می شوم. یزدان است…حتما نگرانم شده. در باز می شود…نگاه منظرم را به قاب آن می دوزم. مهیار خودش را داخل می اندازد.
چشم هایم تا آخرین حد ممکن درشت می شوند. طوری به سمتش می روم که دامن لباسم زیر پایم گیر می کند. به زور تعادلم را حفظ می کنم و تشر می زنم:
-دیوونه شدی؟ بیرون مهیار!
دستش را زیر چانه اش می کشد و گیلاسش را دست به دست می کند:
-پس اینجاست…اینجا می خوابید.
با نفرت به تخت خیره می شود و سپس نگاه بیزارش را توی مردمک هایم می چرخاند:
-باید یه چیزایی رو بهت بگم!
دندان هایش را روی هم می سابد و گیلاسش را روی میز آرایش می گذارد:
-و تو هم بایـــد بهم گوش بدی…
به سمتش می روم و به بازویش آویزان می شوم:
-مهیار جون هرکس که دوست داری اینکارو نکن…برو پایین…الان وقتش نیست!
مرا به شدت پس می زند و بلند می گوید:
-پس وقتش کیه؟ هان؟
نگاهم به در است. اگر یزدان نگرانم شود؟! اگر سر برسد؟ چطور حضور این مرد غریبه در اتاق خواب را باید برایش توجیه کنم؟
لب هایم می لرزند. از او فاصله می گیرم و می خواهم اتاق را ترک کنم. سد راهم می شود و دری که با دست لرزانم باز کرده ام را دوباره می بندد:
-چطور می تونی با من اینطور رفتار کنی؟! من مهیارم گلاره!
نگاهش برق می زند. لحنش پر از تمنا است.
-خودت گفتی برم پی زندگیم…
بازوهایم را می گیرد:
-من…من عصبانی بودم گلاره…می فهمی؟ زده بود به سرم…تو با وسایلی که من برات خریده بودم اومدی سراغم…گفتی می خوای فراموشم کنی…گفتی می خوای اون پنج سال و بریزی دور…گفتی می خوای خونه رو ترک کنی. دیوونه شدم. هم می خواستم بری و هم نمی خواستم. عقلم می گفت مگه همین و نمی خواستی پسر؟ بذار بره ولی دلم می گفت اگه بره تمومه…نگاهت مصمم بود…می دیدم که از منتظر موندن خسته شدی…می دیدم که می خوای فراموشم کنی. همین احساسات ضد و نقیض باعث شد کنترلم و از دست بدم. دیوونه شدم و حرفایی و زدم که نباید…می زدم…
نفس عمیقی می کشد..صدایش بلند است. حرکاتش شتاب دارند. زیادی مست کرده!
سعی می کنم کنارش بزنم:
-ولی زدی…
چشمانش پر می شوند. با آرنج دستش محکم به دری که به آن تکیه داده می کوبد:
-آره زدم…ولی پشیمونم…به خدا هستم.
صورتم را با خشونت بین دست هایش می گیرد و مرا به سمت تخت هول می دهد:
-به خدا بهترین زندگی و واست می سازم. بهترین عروسی رو می گیرم. قسم می خورم عقدت می کنم. ازدواج می کنیم گلاره. دوباره بچه دار میشیم. تو که یزدان و دوست نداری. تو فقط می تونی عاشق من باشی. طلاق بگیر ازش…بذار بهترین زندگی و برای جفتمون بسازم. هیچ کس نمی تونه مثل ما عاشق باشه!
پایم به تخت گیر می کند و هر دو روی آن میفتیم. به در نگاه می کنم. احساس می کنم قلبم که تا دهانم بالا آمده هر لحظه بیرون میفتد. خدیا اگر یزدان مارا اینطور ببیند؟ اگر سربرسد؟!
هولش می دهم:
-نه…نه…ولم کن!
دامن لباسم بالا رفته و زیرش دست و پا می زنم:
-بس کن…
صدایش بلند است. عرق می ریزد. صورتم هنوز بین دست های داغش اسیر است. رویم به حالت نیم خیز افتاده. از سنگینی اش، نفس تنگی می گیرم.
بی توجه به حالت ترسیده ی من ادامه می دهد:
-ما خوشبخت بودیم گلاره…دیوونگی کردم. خودتم میدونی افتادن اون بچه تقصیر من نبود. یه اتفاق بود. ای کاش اون اتفاق نمیفتاد. ای کاش اون بچه رو به دنیا میاوردی. اون وقت الان نمی تونستی به این راحتی بگی دست از سرت بردارم.
چانه ام را بین انگشتانش فشار می دهد و صورتم را ثابت نگه می دارد. دیگر نمی توانم تقلا کنم. بین دست هایش اسیر شده ام. آن یکی دستش را روی ران پایم بالا می کشد. پوستم گزگز می کند:
-خیلی عاشقتم گلاره…داری دیوونم می کنی!
ضجه می زنم:
-نه…نه مهیار. تورو خدا ولم کن. تو مستی!
نفس های گردنم را به سوزش می اندازد. با کف دستم روی صورتش می کوبم و سعی می کنم او را دور کنم. زورم به او نمی رسد. صدای بلند گریه ام توی گوش خودم می پیچد و حالم را بدتر می کند.
ل.بم را محکم می بوسد. احساس می کنم پوست ل.بم در حال کنده شدن است. اشکم روی صورتش می چکد. دستی که دارد زیر لباسم به سمت بالا می رود را می گیرم:
-دستت و به من نزن عوضی…ولم کن!
نگاه از در نمی گیرم. خدایا رحم کن…خدایا به من رحم کن! به قهقهرا می روم…و بی صدا فریاد می زنم…
“به فریادم برس…”
ل.بش را کنار می کشد و به جان گردنم میفتد. دستی که سعی دارم با آن صورتش را کنار بزنم را به گردنش می رسانم و همراه با جیغ خفیفی ناخون هایم را توی گوشت گردنش فرو می کنم و آن را به سمت بالا می کشم.
سریع از رویم بلند می شود. از درد ناله می کند و دستش را روی گردنش می کشد. از جای ناخون هایم روی گردن بلندش، خون می چکد. انقدر عمیق چنگ انداخته ام که مستی از سرش می پرد.
هردو نفس نفس می زنیم. چند لحظه ناباورانه نگاهم می کند. مشتش را به پیشانی اش می کوبد.
بلاخره اشکی که چشم هایش را برق انداخته بود، می چکد:
-خدایا من چیکار کردم؟!
یک قدم جلوتر می آید:
-گلاره من…
روی تخت می نشینم و به با صدای بلندی گریه می کنم:
-گمشو برو بیرون…کثافتِ حمال…پست فطرت…همین و از مرد بودن یاد گرفتی؟ از اتاقم برو بیرون!
در جایش می ایستد. خودش هم می فهمد تا چه حد خراب کرده. دستی روی صورتش می کشد و لب می گزد:
-متاسفم…
جیغ می زنم:
-گمشو بیرون!
به سمت در می رود. مشت محکمی توی دیوار کنار در می زند و در را طوری به هم می کوبد که توی خودم جمع می شوم. صدای گریه ی بی امانم بلندتر می شود.
***
هربار که می خواهم فکر کنم همه چیز درست شده، خدا یک بادکنک از آن بالا برایم می اندازد که باید بادش کنم! خدایا دیگر نفس برایم نمانده. کمی امان بده! دارم از دست می روم.
گاهی وقت ها، وقتی احساس می کنی که از نظر روحی و روانی به قهقرا می روی، وقت هایی که خودت را از جمع می کشی کنار که تنها باشی و باز توی تنهایی های خودت می بینی که از همیشه بی کس تری.
همان وقت هایی که می دانی باید چکار کنی که بهتر شوی ولی نمی توانی، یا نمی خواهی، یا اصلا نمی شود…
درست همان موقع نیاز داری، کسی بیاید، دستت را بگیرد، از آن گوشه ی تاریکی تو را بکشد بیرون، اشکت را پاک کند و بگوید دیگر تنها نیستی، از همین لحظه به بعد این راه را با هم می رویم.
یک نفر که با قاطعیت زیر گوشت بگوید، همه چیز درست میشه، همه چیز درست میشه، همه چیز درست میشه.
یک نفر که بیشتر از همه دوستش داری، بیشتر از همه به او نزدیکی، بیشتر از همه به او اعتماد داری، بیشتر از همه رویش حساب کرده ای…
لباسم را با خشم، زمین می اندازم و روی تخت می نشینم. اشک هایم شروع به باریدن می کنند. خیلی بدبختی کشیدم تا در طول شب به روی همه لبخند بزنم و نگذارم کسی از حالم با خبر شود. وقتی برگشتم پایین، مهیار نبود. رفته بود و من هزار بار خدا را شکر کردم با آن وضع گردنش نماند تا شک دیگران را برانگیزد.
به طرز عجیبی از او کینه داشتم. تجاوز واژه ی وحشتناکی است. بعد از سالها دوباره حس همان گلاره ی هجده ساله ای که نکوئی به جانش افتاده بود و نجابتش را ربوده بود به من دست داد. همانطور بی قرار بودم و فقط دلم می خواست گریه کنم.
بی آنکه موهایم را شانه کنم و آرایش تجدید شده ام را بشورم، ساعت و گوشواره هایم را درمی آورم و روی میز می اندازم. اعمالم دست خودم نیست. دلم می خواهد تمام وسایل چیده شده روی میز را بهم بریزم و عطرها را توی آینه خورد کنم. با شنیدن صدای قدم هایی که به اتاق نزدیک می شوند به سمت تخت می دوم و خودم را زیر پتو پنهان می کنم.
اشک هایم را پس می زنم ولی فایده ای ندارد. دوباره چشم هایم می بارند و گونه هایم را خیس می کنند.
بوی عطر یزدان بینی ام را پرمی کند. صداهایی که می آید به من می فهماند دارد کت و شلوارش را درمی آورد. در حمام باز و بسته می شود و من که زیر پتو احساس خفی می کنم، سرم را بیرون می کشم و نفس عمیقی می کشم.
از زور گریه به فین فین کردن افتاده ام. شک ندارم صورتم سرخ شده. چیزی نمی کشد که یزدان از سرویس خارج می شود. دوباره پتو را رویم می کشم. هرکار می کنم خوابم نمی برد. حدود نیم ساعتی طول می کشد تا موهایش را خشک کند و لباس هایش را بپوشد. از پایین رفتن تخت زیر وزن زیادش، متوجه می شوم کنارم دراز کشیده.
هرکار می کنم گریه ام که بند نمی آید هیچ، هق هقم هم بلند می شود. دستی به پتو می چسبد. سعی می کنم رهایش نکنم ولی یزدان زورش زیاد است. پتو را کنار می زند و شوکه شده به صورت سرخ شده از گریه ی من خیره می شود:
-گلاره؟ چی شده؟
دستش را که به سمت اشک هایم می آید، پس می زنم:
-ولم کن…چی از جونم می خواید؟ راحتم بذار!
توی جایش نیم خیز می شود:
-آخه چت شد یهو؟
اشک هایم را با پشت دستم پاک می کنم و سری تکان می دهم:
-هیچی نشده…دلم گرفته!
از بازویم می گیرد و مرا تا آغوش گرمش، می کشد. توی بغلش آرام تر می شوم. دلم از تب و تاب می افتد و خسته و مانده، گوشه ی دلم می نشیند.
با کف دستش موهایم را نوازش می کند:
-کسی حرفی زده؟ می دونی که می تونی هرچی باشه رو به من بگی؟! تو دلت نگهشون ندار.
صورتم را توی سینه اش فرو می کنم ولی حرفی نمی زنم. دیگر اشک نمی ریزم. موهایم را با دستش شانه می زند. سرم را بلند می کنم و با نگاهِ براق از اشکم، توی چشمانش خیره می شوم. نمی دانم می شنود یا نه…حرف نگاهم را!
کمکم کن…کمکم کن…نذار این گم شده از پا دربیاد!
کمکم کن…کمکم کن…خرمنِ رخوتِ من شعله می خواد!
حرف نگاهم را می خواند انگار. سرش را خم می کند و روی هر دو چشم خیسم را چند بار بوسه های گرم و آرام می زند. گونه ام را…زیر چانه ام را…ل.ب هایم را ولی نمی بوسد. آخرش بوسه ی محکمی روی پیشانی ام می کارد. یعنی که من هستم. یعنی نگران نباش! بیشتر از آنچه انتظارش را داشته باشم می فهمد. می داند، زنی که اینطور خسته و آسیب پذیر است، رابطه نمی خواهد. فقط آغوش می خواهد و ناز و نوازش. می خواهد آرام شود و کابوسی که اینطور پریشانش کرده را به دست فراموشی بسپارد.
کمکم کن…کمکم کن…من و تو باید به فردا برسیم!
چشمه کوچیکه برامون…ما باید بریم به دریا برسیم!
-یزدان از من ناراحت نباش…بهم کم محلی نکن…به خدا طاقتش و ندارم.
توی جایم می نشینم و صورتم را روی گونه ی اصلاح شده و خوش بویش می کشم:
-به خدا اینطور نبود که کارت برام کافی نبوده باشه…قشنگ ترین کاری بود که تا حالا کسی برام انجام داده.
مرا به خودش فشار می دهد. صدای بمش کمی می لرزد:
-می دونم عزیزم…من هیچ وقت آدم پر توقعی نبودم ولی در مورد تو…پای تو که میاد وسط حس می کنم خودم و نمی شناسم. دیگه هم هیچ وقت اینطوری گریه نکن…هیچ وقت اینطوری گریه نکن…بی تاب میشم…یه چیزی از تنم گم میشه.
صورتم را می بوسد:
-احساس می کنم چند وقته ناراحتی…تو خودتی! کارارو درست می کنم می برمت مسافرت. به زودی! هردومون نیاز داریم یکم حال و هوامون عوض شه.
با شیفتگی نگاهش می کنم. دماغم را بالا می کشم و زمزمه می کنم:
-واقعا؟
مرا می خوباند و سرم را روی سینه اش می گذارد:
-واقعا…می برمت پاریس…دوست داری؟ بهترین جا واسه یه زوج عاشقه…
از شنیدن کلمه ی عاشق دلم توی سینه تکان می خورد. عاشق؟ آری عاشق. تنم را به دست نوازش های دست های عاشقش می سپارم و لبخند می زنم. انگار دیگر یادم نمی آید، برای چه ناراحت و گریان بودم!
* فصل شانزدهم: صحنه های خالی *
خدا این راه گم کرده، که از شیطان هم تهی تر بود، تو را خواند و تو هم…
رفتی…!
کدام یک بدتر است؟
زخم های تازه ای که به طرز وحشتناکی، دردآورند یا زخم های کهنه ای که باید سالها پیش ترمیم می شدند و هرگز نشدند؟
شاید زخم های قدیمی، چیزهایی را یاد ما می اندازند. شاید آنها یادمان می اندازند که کجا بودیم و با چه چیزهایی مواجه شده ایم.
شاید یادمان می دهند که در آینده از چه چیزهایی دوری کنیم…
اما نه…!
این چیزی است که ما انتظار داریم، زخم های قدیمی یادمان دهند. اما حقیقت اینطور نیست. هست؟!
بعضی چیزها را باید دوباره و دوباره و دوباره یاد بگیریم و در آخر…
هرگز یاد نمی گیریم!
در حیاط را با ریموت باز می کنم. شراره هنوز با هیجان حرف می زند:
-پس حسابی خوش گذشته! حالا سوغاتی برامون چی آوردی؟
ماشین را داخل حیاط می زنم:
-ای بابا…دلت خوشه ها! اصلا مگه یزدان گذاشت من خرید کنم؟ می گفت اومدیم مسافرت بگردیم نه که توی فروشگاه ها وقت کشی کنیم.
صدای جیغش بلند می شود:
-یعنی هیچی واسه ی من نخریدی؟
به لحن پر حرصش می خندم و از ماشین پیاده می شوم :
-خریدم…انقدر سلی.طه بازی درنیار!
سوییچ ماشین را دست فرزین خان که توی حیاط ایستاده و گل های اطلسیِ توی باغچه را آبپاشی می کند، می دهم و دستم را روی گوشی می گذارم:
-فرزین خان…بی زحمت ماشین و پارک کن…خریدامم صندوق عقبه…بیارشون تو!
گوشی را دوباره دم گوشم می گذارم. شراره تند تند حرف می زند.
-گلاره خانوم؟
برمی گردم و باز به فرزین خان نگاه می کنم:
-بله؟!
شراره: گلاره گوشت با منه؟
نمی دانم چه در چشم های فرزین خان می بینم که بی معطلی می گویم:
-شراره من بهت زنگ می زنم خودم…فعلا!
گوشی را خاموش می کنم و به قیافه ی مهربان و پر چروک فرزین خان خیره می مانم.
شلنگ بلند و سبزرنگ را پای باغچه رها می کند و می گوید:
-آقا یزدان پشت ساختمون منتظرتونه…گفت بهتون بگم برید اونجا!
خیره خیره نگاهش می کنم. نمی دانم چرا ترس توی دلم می ریزد. اصلا از روزی که دل به دلِ یزدان داده ام با هر حرکت غیر عادیش یک بار می میرم و دوباره زنده می شوم.
فقط خدا می داند در اوج خوشبختی دارم، در چه جهنمی دست و پا می زنم!
آب دهانم را به زور قورت می دهم:
-نمی دونید چرا؟ خب…یعنی برای چی اونجا منتظرمه؟
شانه ای بالا می اندازد و خودش را مشغول سوییچ ماشین نشان می دهد:
-از کجا بدونم دخترم؟…خودت بری متوجه میشی!
با دلی که توی سینه ام بند نمی شود، به سمت پشت ساختمان می روم. وقتی می رسم از دیدن صحنه ی حک شده مقابل چشمانم، جیغ می کشم و دست هایم را به هم می کوبم.
باید حدس می زدم…باید حدس می زدم! میزِ شامِ دونفره و زیبایی کمی با فاصله از استخر چیده و داخل استخر و روی میز و زمین، رزِ سرخِ پرپر شده، ریخته. از قرمزیِ رنگ گل ها به وجد می آیم. تمام هالوژن ها روشن است و چراغ های چسبیده به جداره های استخر هم، با نور افشانیِ بی نظیری رزهای پرپر شده را درخشان کرده.
امروز تولدم است و من چقدر مریم را کچل کردم که چرا یزدان تولدم را یادش رفته و من باید روز تولدم را با تو جشن بگیرم!
کت و شلوار کرم رنگ پوشیده با بلوز سپید و موهای پرش را کوتاه تر کرده. دلم برای این همه خوش تیپی و مردانگی اش ضعف می رود.
جلوتر می آید:
-تولدت مبارک عزیزم…
دو تا دستش را جلویم می گیرد. انگشت هایم را بین دستش می گذارم. مرا جلو می کشد و توی بغ.لش می گیرد.
می بو.سمش…عمیق و طولانی. دلم برای این همه مهربانی اش پرپر می شود. درست مثل این گل های قرمز و پرپر شده که بوی خوششان، بینی ام را معطر می کند.
لبخند از روی لبم پاک نمی شود. دکمه های مانتویم را باز می کنم و درحالی که از آغوشش فاصله می گیرم، آن را پشت صندلی می اندازم:
-مرسی یزدان…خیلی اینجا خوشگل شده. ولی باید من و خبر می کردی! لااقل یه لباس خوشگل می پوشیدم…به خودم می رسیدم!
شالم را هم در می آورم و بین موهایم دست می کشم.
پیشانی ام را می بوسد و می گوید:
-به نظر من تو همه جوره خوشگلی…من همه ی چیزی که همیشه از خدا خواستم و دارم. خیلی خوبه که هستی!
می رود و ضبطی که نمی دانم کی تا اینجا آورده، را روشن می کند. موسیقی بی کلام و آشنایی پخش می شود. فکر می کنم چقدر آشناست. آهان! این آهنگِ فیلمِ love story است. من عاشق این فیلم و این آهنگم.
وقتی دستش را جلویم می گیرد و از من تقاضای رقص می کند، تقریبا دهانم به زمین می چسبد و هاج و واج به دستش خیره می مانم.
خودش اقدام می کند و با خنده دستم را به زور می گیرد. مرا جلو می کشد و دست هایش را دور کمرم حلقه می زند. آغوشش بوی خوبی می دهد. دست هایم را دور گردنش می اندازم.
برای دیدن چشم هایش سرم را بالا می گیرم و می خندم:
-شوخیت گرفته؟ تو از این فیلم و این آهنگ متنفری!
حلقه ی دستانش را تنگ تر می کند و هم ریتم با اهنگ خودش را جلو و عقب می کشد:
-اما تو عاشقشی…
با شیطنت دوباره می گویم:
-تو از رز سرخ متنفری!
خم می شود و زیر گوشم را ب.وسه می زند:
-اما تو عاشقشی…هنوز یادم نرفته وقتی رئیست بودم چطور با عشق هر روز رز سرخ می خریدی. بعد از اینکه رفتی دیگه اون عادتم و گذاشتم کنار. گلایی که کیمیا برام می خرید اصلا رنگ و بوی گلای تو رو نداشت.
سرم را تکان می دهم:
-تو از رقصیدن هم متنفری!
-اما تو دوست داری و امشب شبِ توئه…
و واقعا هم نکته همینجاست. همه چیز همانطور است که من می خواهم.
-یزدان واقعا غافلگیرم کردی…خیلی ازت ممنونم!
ابروهایش را بالا می اندازد:
-پس باید سورپریز اصلیم و ببینی…
با تعجب و شگفتی می خندم:
-بازم هست؟
-عاشقش میشی!
-چی هست؟
صدایش نجواگونه توی گوشم می پیچد:
-عجله نکن…صبر کنی می فهمی.
تا آخر آهنگ آرام و بی هیچ ریتم خاصی می رقصیم. انگار هیچ کدام از ما دلش نمی آید با حرف زدن، این ارتباط چشمیِ برقرار شده را برهم بزند.
آهنگ که تمام می شود همچنان ساکتیم…همچنان خیره ایم. باد ملایمی می زود و موهایم را پریشان می کند. سرش را جلو می کشد. موهایم را بو می کند. عمیق و طولانی…چند بار پشت هم.
انگار توی حالت خلسه رفته. دستم را بین موهایش فرو می کنم و به همشان می ریزم:
-خیلی موهات خوب شده. زیادی بلند شده بودن هپلی شده بودی.
سنگینیِ جو را تاب نمی آورم. نمی دانم اگر همانطور خیره می ماند، چقدر دیگر قلبم در برابر چشم هایش ایستادگی می کرد ولی واقعا ترسیدم هر لحظه از کار بیفتد.
دستم را می گیرد و کفِ آن را می ب.وسد. گوشه ی لبم را می گزم. مرا به سمت میز می برد و صندلی را عقب می کشد:
-اینجا بشین…شروع نکنی ها! الان برمی گردم.
به دور شدتش خیره می مانم. باورم شده که در طول زندگیم، هیچ کس اینطور مرا دوست نداشته.
***
روی زانوی یزدان نشسته و از پشت توی آغوشش فرو رفته ام. دست هایم را روی دهانم می گذارم و با شگفتی به آن همه درخشندگی نگاه می کنم.
مردمک هایم را به چشم های سیاهش می دوزم و عاشقانه نگاهش می کنم:
-خدای من…اصلا لازم نبود همچین چیز گرونی برام بخری یزدان…این…این خیلی فوق العادست!
دستم را روی نگین سبز و درشتِ آویزان شده به زنجیر طلا سپید می کشم:
-واقعا لازم نبود.
انگشتش را زیر گونه ام، سُر می دهد:
-من فقط میخوام تو رو خوشحال کنم….می خوام که بخندی و شاد باشی…مثل این روزای اخیر که روحیت خیلی تغییر کرده و سرحال اومدی!
-همش بخاطر توئه…
زنجیر را از توی قاب مخملی و زرشکی رنگ برمی دارد:
-حالا بذار بندازمش گردنت ببین دوستش داری!
با ذوق و هیجان بچه گانه ای موهایم را بالا می برم:
-یزدان این خوشگل ترین هدیه ایه که تا حالا کسی بهم داده. چطوری باید جبرانش کنم؟
قبل از آویزان کردنِ گردنبند، روی کتفم را می ب.وسد:
-نیازی به جبران کردن نیست…تا هرجا که بتونم زندگیم و به پات می ریزم…تا جایی که در توانم باشه! رضایت تو بهترین هدیه است.
قفل گردنبند را می اندازد:
-میخوام همیشه گردنت باشه…
دستم را روی زنجیرِ ظریفش می کشم:
-همیشه…
-گلاره می دونم باید یه جشن تولد بزرگ برات می گرفتم و همه رو دعوت می کردم ولی واقعا دلم می خواست تنها باشیم. دلم می خواد فقط پیش خودم باشی…دلم نمی خواد چیزی جز منو ببینی! اگه می تونستم از همه ی دنیا قایمت می کردم. می بینی؟ جدیدا حسود هم شدم! تازه دارم خودم و می شناسم انگار…
به سمتش برمی گردم و صورتش را بین دستانم می گیرم و گونه اش را ماچ آب دار و محکمی می کنم:
-فقط مال خودتم…منم با تو تنها باشم بیشتر بهم خوش میگذره…بهترین جشن تولد و برام گرفتی…غذا هم خیلی خوشمزه بود!
با شوخی و خنده، تشر می زنم:
-اگه گذاشتی من رژیم بگیرم…خیلی چاق شدم!
نوشیدنیِ تهِ لیوانم را می نوشم و دستم را روی شکمم می زنم:
-ببین چقدر شکم درآوردم…
نگاهش را به شکمم می دوزد و دستش را روی آن می کشد:
-کی بشه یه نی نی این تو بیاری برای من!
لبخند از روی لبم پر می کشد و به سرفه میفتم. یزدان چند بار پشتم می زند و با خنده می گوید:
-ببین چقدر هول کرد…انقدرم عجله ندارم.
محکم توی بازویش می کوبم:
-پررو…
بحث را سریع عوض می کنم:
-نینا خونه نیست؟
چنگالش را داخل ظرف لازانیا می زند و آن را نزدیک دهانم می آورد:
-نه رفته پیش دخترخاله هاش. قول داده دردسر درست نکنه!
چنگال را از دستش می گیرم و لازانیای رویش را به زور می خورم:
-بسه دیگه یزدان…ترکیدم!
خیلی بی مقدمه می پرسد:
-گلاره چرا هروقت از بچه دار شدن حرف می زنم طفره میری؟
خیلی بی مقدمه می پرسد:
-گلاره چرا هروقت از بچه دار شدن حرف می زنم طفره میری؟
با گردنبند توی گردنم بازی می کنم و لب می گزم. چه باید به او بگویم؟ بگویم یک بار به طرز وحشتناکی کودکم را از دست داده ام! که از حاملگی خاطرات بدی دارم؟!
-ما که همین حالا هم نینا رو داریم…باید حواسمون به اون باشه. از سنش خیلی بچه تره! هنوز نیاز به کنترل کردن داره.
حرفم را اخم هایش رد می کند:
-چه ربطی داره؟ نینا خواهرِ منه. من دلم یه بچه می خواد و فکر می کنم دیگه وقتش باشه.
-ولی من دلم بچه نمیخواد! نظر من برات مهم نیست؟
دست هایش را دور شکمم شُل تر می کند:
-نظرت برام مهمه…یعنی اصلا؟ یعنی اصلا بچه نمی خوای یا اینکه الان وقتش نیست؟
سرم را روی شانه برمی گردانم و نگاهش می کنم:
-اگه بگم اصلا بچه نمیخوام…اون وقت چی میگی؟
چند لحظه با ناباوری نگاهم می کند و انگار می خواهد تندی کند ولی سریع تغییر موضع می دهد:
-میگم امروز روز تولدته و دلم نمیخواد باهات بحث کنم…میذاریمش برای یه وقت دیگه!
مرا از روی پایش بلند می کند. حواسم به حرکاتش است. ناراحتش کردم؟ یک دستش را به کمرش می زند و آن یکی را روی دهان و چانه اش می کشد.
اخم می کند و می گوید:
-تا سه میشمرم…بهتره بزنی به چاک وگرنه…
آب دهانم را قورت می دهم:
-و…وگرنه…چی؟!
می شمارد:
-یک…
هول می کنم:
-چی شد یهو؟
اخم هایش درهم تر می شوند:
-دو…
جیغ می زنم و التماسش می کنم:
-یزدان اینطوری نکن دیگه…من می ترسم این شکلی شدی!
دست هایش را مشت می کند:
-سه…
می ترسم…خودم هم نمی فهمم چرا. فقط می ترسم و تا می خواهم پا به فرار بگذارم، به سمتم هجوم میآورد. چند قدم نرفته، از پشت مرا می گیرد و روی دستش بلند می کند.
همچنان جیغ می کشم:
-یزدان بذارم زمین…توروخدا اذیتم نکن…
به سمت استخر می رود. تازه نیتش را می فهمم. این بار بین جیغ هایم، می خندم:
-اینکارو نکن یزدان…آب سرده!
توجهی به حرفم نمی کند و مرا داخل آب می اندازد. از قرار گرفتن بینِ این حجم از آبِ سرد، تا موهای سرم سیخ می شود. بوی گل های شناور در عوض هوش از سرم می پراند.
توی آب دست و پا می زنم:
-یزدان آب سرده…بیارم بیرون.
ساعتش را با خنده از مچش باز می کند و روی میز می اندازد:
-اشکال نداره…الان خودم میام گرمت می کنم.
کت و پیراهن سپیدش را درمیآورد و روی پشتیِ صندلی می اندازد. کفش ها و جوراب هایش را هم کنار استخر رها می کند. توی آب که شیرجه می زند حجم زیادی از آب توی صورتم می پاچد. دیگر جیغ نمی زنم و با صدای بلندی می خندم.
سعی می کنم از او دور شوم ولی چون شنا بلد نیستم زود مرا می گیرد. صدای جیغ و دادمان کل حیاط را برداشته. یک مشت آب توی صورتش می پاشم:
-ولم کن بدجنس…
مرا توی بغلش می کشد:
-مگه سردت نیست؟
خودم را بیشتر به او فشار می دهم:
-دیگه نه!
***
عینکِ قاب بزرگ و مشکی ام را بیشتر روی چشمم فشار می دهم. برای مطمئن شدن از اینکه حتی به احتمال یک درصد، کسی تعقیبم نکرده باشد، اطراف را از نظر می گذرانم.
خودم هم می دانم این کار تا چه حد ریسکی است ولی ناگزیر شدم. صبح مهیار زنگ زد و گفت باید مرا ببیند. اول تندی کردم و گفتم حق ندارد، به من زنگ بزند. گفتم آخرین نفری که می خواهم دوباره ببینم، خودش است ولی او خیلی مصمم بود و حتی تهدید کرد اگر با او نروم، قسم می خورد که به یزدان همه چیز را خواهد گفت!
ترسیدم…بی اندازه ترسیدم. مطمئنا اگر مهیار می خواست همه چیز را به یزدان بگوید، او باور می کرد. قضیه ی مهیار و شروین با هم فرق دارند. شروین به اندازه یک هفته آن هم فقط شب هایش را با من گذرانده بود ولی مهیار بیشتر از حتی خودِ یزدان از من می داند.
با اکراه موافقت کردم و او گفت سر خیابان آمنه منتظر آمدنش باشم. نگاهی به ساعتم می اندازم. پنج دقیقه ای می شود که منتظرش ایستاده ام. با حرص پوست لبم را می جوم و هرچه فحش بلدم را نثارش می کنم. ماشین سپیدش را از دور می شناسم. مثل همیشه تند می راند ولی من مثل همیشه از اینکه، نکند بخاطر دست فرمان بدش، بلایی سر خودش بیاورد دلم نمی لرزد.
جلوی پایم روی ترمز می زند و خم می شود تا در را برایم باز کند. با نگاه دوباره ای به دور و برم، سوار ماشینش می شوم.
عینکم را در نمی آورم. حتی جواب سلامش را هم نمی دهم. بیشتر دلم می خواهد، چشم هایش را در بیاورم. او هم اصراری نمی کند. با خودم فکر می کنم، مهیار چقدر عوض شده…ساکت شده و دیگر مثل قدیم پر شر و شور نیست. سیگاری شده! انگار واقعا از در این یکی-دو سال، مرد دیگری شده!
-بابت اون شب متاسفم…می دونی من دله نیستم فقط کنترلم و از دست دادم!
با خشم سرم را به سمتش برمی گردانم. او نمی بیند، ولی ای کاش نفرت توی نگاهم را می دید! پوزخند گوشه ی لبم را می بیند اما…می بیند و آه می کشد. سیگاری روشن می کند و پک می زند. زیادی ساکت است و من هم اصلا نمی خواهم، برای صحبت با او، پیش قدم شوم.
با دستی که سیگار در آن دود می شود، ضبط را روشن می کند و آهنگ ها را پایین و بالا می کند. انگار دنبال آهنگ خاصی می گردد. پک دیگری به سیگارش می زند و خاکسترش را خارج از پنجره ی ماشین، می تکاند.
صدای آهنگ توی فضای دود زده ی ماشین پخش می شود.
می خواستم شرایطم، بهتر از این باشه
می دونستم حقِ تو، بهتر از ایناشه
می خواستم بسازم یه زندگیِ بهتر
به سلیقه ی تو اگه بـــاشه، چه بهتر
یه سقفِ محکم که بی ترک باشه
دو خوابِ لوکس و گرم و کمی بانمک باشه
یه خوابش صورتی، با تختِ خوابی قرمز
یه دخترکِ تُپُل، به جای سگ باشه!
قلبم توی سینه، بالا و پایین می پرد. تقصیر خاطرات است. من مهیار را نمی خواهم ولی خاطرات که پاک نمی شوند. گوشه ی دل مثل ماری چمبره می زنند و پیچ و تاب دردناکشان، پوست و استخوان را با بدترین زهرها می گزد. چقدر غریب و چقدر آشنا…سگ…کودکم…سگ…به جای کودکم می خواست، سگ بخرد. حالا دلش می خواست جای سگ دخترِ تُپُلیِ من روی تختش بخوابد؟ دوست داشت؟!
بچه ی من دختر بود یا پسر؟ وقت نشد بفهمم! مشتاقانه به ادامه ی آهنگ گوش می دهم! چقدر شبیه حال و هوای اوست.
می خواستم دنیای تو، رنگی منگی باشه!
ریلکس و راحت، بدون هیچ دنگ و فنگی باشه!
عشق بازیمون رو تختِ خوابِ خالی، عینِ فیلمِ اکشن، جنگی منگی باشه!
دوست داشتم همیشه یه جورِ دیگه باشه!
هر روز یه دایان بهتر از اون روزِ دیگه باشه!
صبح زود پا شه، تو دستش نون باشه!
واسه دختر کوچولومون، «بابا جون» باشه…
اشکم می چکد. خداروشکر که او اشکم را نمی بیند. تا به لبم برسند، با دست پاکشان می کنم. سیگار دوم را با آتش سیگار اولش روشن می کند. توی یک عالم دیگر است. اصلا انگار اینجا نیست. حتی حواسش به رانندگی اش هم نیست. من همچنان ساکتم و دلم می خواهد، تنها باشم تا بتوانم، یک روز کامل اشک بریزم. نه برای مهیار فقط و فقط بخاطر خاطرات!
خاطراتِ تو از یادِ من نمیره…
کسی دیگه عشقُ یادِ من نمیده!
مرور میکنم من خاطراتُ، تا دلم بگیره، یا دلم بمیره!
خاطرات تو از یاد من نمیره…
بی طاقت خم می شوم و ضبط را خاموش می کنم:
-میشه بگی برای چی من و تا اینجا کشوندی؟ من حوصله ی دردسر ندارم و باید زود برم…
آرنجش را به قاب پنجره تکیه می دهد:
-اینجا نمیشه…چیزایی که می خوام بگم…راجع به خودمون نیست! راجع به یزدانه…
نگاهش می کنم. این بار با تعجب عینکم را از چشم برمی دارم. انگار که منتظر باشد، مردمک های عاشقش را در تالاب چشمانم می چرخاند.
من هنوز حواسم به حرفی است که زد:
-یزدان چی؟ چی می خوای راجع بهش بگی؟ می دونی که هرچی بگی باور نمی کنم. تو می خوای…
تشر می زند:
-انقدر حرف الکی نزن…احساس می کنم اصلا منو نمیشناسی…من اهل زیر آب زدن نیستم…موضوع جدی تر از این حرفاست!
لب هایم را روی هم فشار می دهم و استرس می گیرم:
-چی…چی می خوای بکی؟
ملایم تر می شود و سرش را تکان می دهد:
-اینجا نمیشه…می ریم آپارتمان من…یعنی آپارتمان جفتمون…می دونی که؟ اونجا هنوز مالِ تو هم هست!
به سرعت مخالفت می کنم:
-محاله…اونجا نمیام…یه کافی شاپی جایی برو…
پوف کلافه ای می کشد:
-ولی…
اخم می کنم:
-فکرش و هم نکن…اصلا برو به یزدان بگو…به هیچ عنوان خونت نمیام!
به ترسِ نگاهم، خیره می ماند و سرش را تکان می دهد:
-گلاره تا تو نخوای دستم بهت نمی زنم…از من نترس لعنتی…اون شب…به خدا اون شب دست خودم نبود! تو هم که تلافی کردی دیگه!
دستی به گردنش می کشد. هنوز رد کمی از جای ناخون هایم روی گردنش مانده.
کوتاه می خندد:
-بار اولت که نیست پیشی خانوم. یادته گلاره؟ یادته اون سالای اول چه بلایی سر کمرم آورده بودی با اون ناخونای بلندت؟ یادته چقدر نگران زخم من بودی؟ یادته باهام قهر کردی چرا بهت نگفتم پشتم و زخم کردی؟ یادته ناخونات و برات گرفتم که دیگه گریه نکنی؟ که یه وقت ناخونای خوشگلت و زخم نکنی. یادته…
بین حرفش می پرم:
-لازم نیست یادآوردی کنی…لطفا تمومش کن! مهم نیست چی بودیم…مهم اینه که الان برای من فقط مردی هستی که می خواست بهم ت.ج.ا.و.ز کنه!
پشیمانی نگاهش را می بینم و باز هم از موضعم کوتاه نمی آیم:
-نمیشه بریم توی اون خونه ی لعنتی. من دیگه پام و اونجا نمیذارم. همین که باهات اومدم هم به شوهرم خیانت کردم. چه فرقی داره؟ تو حرفات و بزن دیگه…
از مسیری که به سمت آپارتمانش می رود، مسیر کج می کند:
-خیلی خب…هرچی تو بگی!
این همه تغییر کرده؟ باور کنم؟ این همه عاشق است؟ حیف که خیلی دیر است…خیلی دیر!
***
قهوه ی تلخ و گزنده را با کمی شکر، خوش طعم تر می کنم. مهیار تلخ می خورد. تلخ نمی خورد قبلا…دوست داشت طعم قهوه هایش شیرین باشد!
-نمی خوای حرفاتو بزنی؟ دارم می ترسم!
کیف چرمش را روی میز می گذارد و قفلش را باز می کند:
-فکر کردم شاید دلت بخواد اول یه چیزی بخوری.
نوچی می کنم:
-ترجیح میدم بدونم چی می خواستی راجع به یزدان بگی که خیلی هم موضوع جدی ایه!
چند تا پوشه از بینِ وسایل داخل کیفش بیرون می کشد و روی میز می گذارد.
زیر چشمی حواسش به صورت رنگ پریده ی من است:
-چقدر به یزدان اعتماد داری؟
می خواهم بگویم خیلی…می خواهم بگویم بیشتر از خودم! اما نمی گویم! یک خاطره توی ذهنم روشن می شود. یک خاطره دور ولی به قدری نزدیک که جز به جز یادم است! خاطره ای که نمی گذارد با تمام وجود از قابل اعتماد بودن شوهرم، دفاع کنم!
آمده بود خانه ام…برای اعتیاد خواهرش کمک می خواست. موقع رفتن دم در…یادم است هنوز حرف های عجیبی که زد.
خاطره مثل جرقه توی ذهنم روشن می شود.
«-بهم اعتماد داری دیگه! اینطور نیست؟ بهم اعتماد داری یا نه؟!
-خب…خب…در حدی که میشناسمتون…فکر کنم اعتماد داشته باشم.
-این که نشد جواب! بهم بگو به من اعتماد داری یا نه؟!
-نه…چون نمیشناسمتون بهتون اعتماد ندارم.
-خیلی خوبه…به عنوان یه دختر تنها به هیچ کس اعتماد نکن…انقدر راحت در خونت و روی هر مردی باز نکن. نصیحتت نمی کنم جدی بگیرش!!»
مهیار شک توی نگاهم را می بیند. پوزخند می زند. سرش از روی تاسف تکان می دهد و پرونده ی آبی رنگ را باز می کند:
-جالبه…
حرص می خورم. چرا نگفتم اعتماد دارم؟
-چی جالبه؟
-فکر می کردم به سرعت واکنش نشون میدی و میگی که خیلی بهش اعتماد داری! واقعا قابل پیش بینی نیستی و من عاشق همینتم عزیزم…
از این همه پررویی اش کفری می شوم:
-من به شوهرم اعتماد دارم…
برگه ها را نگاه می کند، انگار دنبال چیزی بین سطرهای آن ها می گردد:
-ولی شک داشتی…کافیه به چیزی فکر کنی تا من بفهمم…یادت رفته؟
واقعا خلع سلاح شده ام. برای زمین زدنش از راه دیگری استفاده می کنم:
-می دونی؟ یزدان مرد فوق العاده و قابل اعتمادیه…مشکل اینجاست که آدمی که از همه بیشتر بهش اعتماد داشتم بهم ضربه ی بدی زده. خیانت کرده…نمی تونم دیگه راحت اعتماد کنم. مشکل منم نه یزدان…
سرش را بالا می آورد و با رنجش نگاهم می کند:
-حق داری…هرچی می خوای بگو ولی من دیگه مرد روزای سختم. تغییر کردم. بهت ثابت می کنم، چقدر عوض شدم!
شانه ای بالا می اندازم:
-لزومی نداره به من ثابت کنی…این حرفارو هم بریز دور. حرفی که بخاطرش منو تا اینجا کشوندی رو بزن.
خیلی بی ربط و بی مقدمه می پرسد:
-گلاره چرا انقدر از من زده شدی؟ چرا بهم اجازه ی جبران کردن نمیدی؟
عمیق نگاهش می کنم و سوالش را با سوال جواب می دهم:
-چرا نمیذاری زندگیم و بکنم؟ چرا می خوای بهمش بزنی؟
نیشخند مسخره ای گوشه ی لبش می نشاند:
-من نیازی به بهم زدن زندگیت ندارم. انقدر زندگیتون روی هواست و پایه هاش سسته که من فقط منتظر نشستم. اینو بهت قول میدم که این ازدواج خیلی زود به طلاق کشید میشه. بشین و تماشا کن!
انقدر نگاهش اطمینان به چشم هایم تزریق می کنند که زبانم قاصر می ماند. وقتی مطمئن می شود، جوابی در آستینم ندارم، نگاهش را می دزدد.
پرونده ی آبی را جلویم می گذارد و از داخل پوشه ی قرمز هم برگه ای کنارش قرار می دهد:
-از اونجایی که یه مدت پیش یزدان کار کردی احتمالا از این الگوریتم ها سردرمیاری. مربوط به یه سری نمودارهای مشترکن. عدداش و ببین…کاملا متفاوتن…
عددها را نگاه می کنم. تغییرات فاحشی با هم دارند. آب دهانم را به زور قورت می دهم و لب می گزم:
-خب که چی؟ اینارو از کجا آوردی؟
دعا می کنم…فقط دعا می کنم، این موضوع ربطی به یزدان نداشته باشد. هرچند بعید به نظر می رسد.
ترس نگاهم را می بیند و انگار دلش می سوزد:
-اینارو از توی سیستم فرهان برداشتم. کافی بود سیستمش و Hک کنم و وارد پوشه هاش بشم. اینارو از روشون پرینت گرفتم. اینا یعنی اینکه توی اون شرکت اختلاس میشه.
قلبم تند می تپد. دستم را روی آن می گذارم. دارد عجیـــب تیر می کشد.
-این…این فایلا روی لب تاپِ یزدان هم بودن؟ خب من قبلا یه چیزایی فهمیده بودم. قبل از من یه منشی اونجا کار می کرده به نام نیلوفر. دوست دختر فرهان بوده. دفتر خاطراتش و پیدا کردم. توش نوشته بود که یزدان از این موضوع خبر نداره و همش کار فرهانه!
با حلقه ی توی دستم بازی می کنم:
-فقط بهم بگو اینا توی لب تاپِ یزدان هم بودن یا نه!
آرنج هایش را روی میز می گذارد و دست هایش را در هم می کشد:
-نمی دونم…امنیت دفتر یزدان خیلی بالاست. همینطوری نیست که بتونم برم اونجا و سیستمش و Hک کنم. منم فکر می کنم کار فرهان باشه. اگر موضوع مربوط به کل شرکت و صاحبش یعنی یزدان می شد، احتمالا باید این فایلا فقط روی سیستم خودش می بودن!
متعجب می پرسم:
-پس چی؟ تو که مطمئن نیستی…
بین حرفم می پرد:
-بلاخره که باید مطمئن شی. می تونی با همچین مردی زندگی کنی؟ یه کلاه بردار؟
محکم می گویم:
-البته که حاضرم. من خودمم یزدان و گول زدم! چه انتظاری داری؟
ناباورانه نگاهم می کند:
-دیوونه شدی؟ فکر کردی من میذارم؟ گلاره موضوع جدیه! پای کلی پول وسطه…نه تنها جون یزدان بلکه جون خودتم در خطره.
لحنش طوری است که موهای تنم را راست می کند و به تته پته میفتم:
-خب…خب…از کجا باید بفهمیم؟ چطوری میشه مطمئن شد وقتی امنیت دفترش انقدر بالاست؟
وقتی نگاهم می کند، حالت صورتش طوری است که حس خوبی را به من منتقل نمی کند. نمی خواهم راه حلش را با من درمیان بگذارد.
اما می گذارد:
-من فکر می کنم اتاقِ کارش توی خونه، مثل دفتر امنیت نداره. احتمالا میشه از توی خونه وارد اطلاعاتش شد و فهمید. من که نمی تونم بیام خونه ی شما و برم توی اتاق کارش پس…
مکثی می کند و با تحکم می گوید:
-پس تو باید این کارو بکنی!
تقریبا جیغ می کشم:
-من؟ فکرش و هم نکن! اگه یزدان بفهمه…من هیچ وقت بر علیه…بر علیه…
خودش را جلو می کشد و دستش را روی بازویم می لغزاند:
-به من نگاه کن…
نگاهش می کنم. شوکه شده…با ترس و دودلی!
-عزیزِ من…بلاخره باید بفهمی یا نه؟ اگر یزدان خبر نداشته باشه می دونی یعنی چی؟ بدبخت میشه. واقعا نمی خوای حقیقت و بدونی؟
بازویم را از دستش بیرون می کشم:
-اینطوری نه!
سرش را با تاسف تکان می دهد:
-تنها راهه!
من و من می کنم:
-من…من خودم باهاش حرف می زنم. اون به من…را…راستش رو میگه.
قاطعانه می گوید:
-فکرش و هم نکن…اگر یزدان قاطیِ این موضوع باشه برات خطرناکه…اگر با فرهان شریک باشن باید ازش جدا شی…فقط همین. اصلا لازم نیست بهش بگی میدونی…طلاق بگیر و خودت و خلاص کن. اون خودش می مونه با گندایی که زده!
از روی صندلی بلند می شوم و سرش جیغ می کشم:
-نه…نه…نه! یزدان همچین کاری نمی کنه…یزدان اهل مال حروم خوردن نیست…یزدان مثل تو نیست…اون خیلی مرده!
او هم بلند می شود. در برابر عصبانیتِ من کم نمی آورد و جوابم را با شلیک سخت تری می دهد:
-خب اگه انقدر مطمئنی برو سراغ اون کامپیوتر لعنتی و من رو هم مطمئن کن…گلاره فقط چند روز وقت داری. اگر اینکارو نکنی خودم اقدام می کنم…نمیذارم جایی بمونی که واست خطرناکه!
تحملم تمام می شود. خودم را روی صندلی می اندازم و بغضم می شکند. اشک نمی ریزم فقط بغض لانه کرده توی گلویم را می شکنم تا راه تنفسی ام باز شود.
-تا کی؟ تا کی باید تقاص پس بدم مهیار؟ چرا به آرامش نمی رسم؟ چی از جونم می خوای؟ چرا نمیذاری توی آرامش باشم؟ چرا این شکای لعنتی رو به دل من میندازی؟
جلو می آید. روی زمین زانو می زند و دستش را روی دستم می گذارد:
-گلاره بخاطر خودته…فقط این کارو بکن…باشه؟
چشم هایم خیسم را به مردمک هایش می بافم:
-اکه اینکارو بکنم…اگر یزدان بی گناه باشه…من و ول می کنی؟ میذاری زندگیم و بکنم؟
آه کلافه ای می کشد:
-خودت می دونی اگه می خواستم زندگیت و بهم بزنم برام کاری نداشت…خیلی راحت می تونستم. ولی این کارو نکردم چون می دونم اینطوری دومین ضربه رو بهت می زنم…اگر یزدان گناهی نداشته باشه تهدیدی برای زتدگی مشترکت به حساب نمیام ولی نمی تونی جلوی منتظر موندنم رو هم بگیری…واسه ی برگشتنت منتظر می مونم! پایه های این ازدواج سسته.
دستش را روی چشم هایش می کشد:
-سمیرا یه چیزایی فهمیده…
قلبم از کار می افتد و بهت زده می پرسم:
-چی؟ از کجا؟
-مثل اینکه خیلی وقت پیش سمیرا از نینا خواسته برای گرفتن زهر چشم ازت و بیرون کردنت از زندگی مشترکش با یزدان آدرس خونت و پیدا کنه. همون خونه ای که من الان توش زندگی می کنم. خب یه مدته به من پیله کرده چطوری میشه آپارتمان تو دقیقا همون واحدی باشه که گلاره توش زندگی می کرده! بهش گفتم اتفاقیه ولی باور نکرد.
وحشت زده نگاهش می کنم:
-تو که چیزی بهش نمیگی؟
از روی زانوهایش بلند می شود:
-اگه تو نخوای نه…ولی تا کی می خوای فرار کنی؟ ماه همیشه پشت ابر نمی مونه.
دست هایم را مشت می کنم:
-اگه من بخوام می مونه…
پوفی می کشد. می داند نمی تواند قانعم کند:
-خیلی خب…پاشو می رسونمت…
مخالفت می کنم:
-خودم میرم…اینطوری بهتره…مهیار به سمیرا و هیچ کس دیگه چیزی نگو…خواهشا!
سرش را به معنی تایید حرفم تکان می دهد. بیرون کافی شاپ از هم جدا می شویم. منتظر می مانم اول او برود. به سمت خیابان حرکت می کنم. خودم هم می دانم حق با مهیار است. همه چیز دارد به هم می ریزد. همه چیز دارد از کنترلم خارج می شود.
فقط خدا می داند آخرش کارم به کجا می کشد!
عرض خیابان را رد می کنم. صدای سرعت گرفتن ماشینی حواسم را به سمت خیابان پرت می کند. پراید مشکی رتگی را می بینم که فاصله ی زیادی با من دارد. راننده مرا وسط خیابان می بیند ولی سرعتش را بیشتر می کند. شوکه می شوم و به جای فرار کردن به پرایدی که با سرعت به سمتم می آید خیره می مانم.
کسی فریاد می کشد:
-خانوم بیا اینور…
چند ماشین بوق می زنند.کمی طول می کشد تا به خودم بیایم. راننده انگارتصمیمی برای روی ترمز زدن ندارد و قصد جانم را کرده. تا می خواهم از جلوی ماشین کنار بپرم، گوشه ی جلوبندیِ ماشین به پایم اصابت می کند و کمی آن طرف تر پرتاب می شوم.
سرم به آسفالت می خورد و از هوش می روم.
***
جعبه ی قرص ها را توی دستم فشار می دهم و بغضم می شکند. قطره ی اول به دومی نرسیده، با حرص و خشم پسشان می زنم.
از گریه کردن خسته شده ام. باید راه حلی بیندیشم. چرا انقدر بی احتیاطی کردم؟ دکتر گفت نه هفته است. نه هفته پیش کجا بودیم؟
پاریس بودیم…سفر بودیم…بی احتیاطی کردم. حواسم را جمع نکردم.
قرص ها را مثل آلت قتلی نگاه می کنم. برای فرار از فکرهای فزاینده ای که جسم و روحِم را به سمت دیوانگی سوق می دهند، بسته ی قرص ها را توی کیفم می اندازم.
جای مادرم خالی که ببیند، دخترِ نه هفته مادر شده اش، می خواهد چه کار کند! ولی نه! جایش خالی نیست. اگر بود و می دید تا چه حد بد شده ام، دق می کرد.
می بینی مادر؟؟ رویای من با تو خیلی فرق می کند. تو سر سجّاده ات، بزرگ شدنم را آرزو کردی. من بر در خانه ام نوشته ام…
اینجا خانه ی خدا نیست…اینجا خانه ی بنده ی خداست!
بفرمایید تو…در نزده….بی تشریفات…! گناهِ من نیست مادر…من سر راه رسیدن به آنجایی که تو می خواستی، سقط شده ام!
سرم کمی درد می کند و آرنجم می سوزد. آستین مانتویم پاره شده. موبایلم هم از برخورد با زمین، خراب شده. کاش آن تصادف لعنتی بچه ام را می انداخت. کاش کمی محکم تر به من می خورد تا این توده ی لعنتی سقط شود.
همه چیز از همان تصادف شروع شد. توی بیمارستان چشم باز کردم. دکتر گفت به خاطر پرت شدن، به شکمم ضربه وارد شده ولی خدارا شکر بچه را از دست نداده ام و من فقط مثل احمق ها نگاهش کردم و گفتم بچه؟ انقدر غافلگیر شدم که تقریبا مردم. آب قند به خوردم دادند و دکتر از حالت های هیستریکی ام، شگفت زده شده بود. احتمالا پیش خودش فکرهای وحشتناکی هم کرده. به درک…گور بابای حرف مردم!
دکتر گفت خداراشکر بچه ام صدمه ندیده. خدارا شکر؟ خدا انگار با من لج کرده! خدایا من که دارم از همه طرف می خورم تو هم همچنان بزن…
گناه من نیست مادر…که پدر نماز می خواند تا امید در خانه مان زنده بماند. گناه من نیست وقتی که او رفت…من کافرِ لحظه هایی شدم که ایمانم بود.
گناه من این است که دانستم…وقتی که سیگار با بغض آتش زده شد…
دیگر از دست خدا هم کاری ساخته نیست…
آژانس جلوی در خانه توقف می کند و من با سرگیجه و سردرد به قاب در می چسبم و خودم را بیرون می کشم. اصلا انگار این واژه ی حاملگی، خودش دلیلی برای حالت تهوع است.
زیر سرم خوابیده بودم که یکی از پرستارانی که شاهد ناراحتی ام از شنیدنِ خبر بارداری ام بود، بالای سرم حاضر شده و شروع کرد زیر گوشم وزوز کردن.
گفت اگر بخواهم بچه ام را بیندازم، می تواند کمکم کند. گفت خواهرش هم ناخواسته حامله شده و قرص خریده تا بچه اش را بیندازد ولی بعد پشیمان شده و قرص ها را مصرف نکرده.
گفت که کارش این نیست ولی چون قرص ها را گران خریده اند، دنبال کسی می گردد، تا آن ها را بفروشد. من هم خودم را زدم به نفهمی…اصلا مهم نبود کارش این است و دروغ می گوید. مهم نبود که چطور خیلی اتفاقی همان لحظه قرص ها را همراهش داشت. به رویش نیاوردم که می دانم از این راه پول درمی آورد. فقط بی آنکه واقعا بخواهم، قرص ها را خریدم. خیلی گران خریدم ولی خریدم تا اگر تصمیم گرفتم، بچه ام را بی سروصدا بیندازم، وسیله اش را داشته باشم!
انقدر فکر توی سرم است که به خلاء رسیده ام. وارد خانه که می شوم، هجوم نینا و یزدان را به سمت در می بینم و خودم را عقب می کشم.
یزدان داد می زند:
-هیچ معلوم هست…
از دیدن زخم روی پیشانی و پانسمانِ کوچکش حرف در دهانش می ماسد:
-گلاره چی شده؟
جلوتر می آید و دستم را توی دستش می گیرد:
-چه بلایی سرت اومده؟
نگاهم به سمت چشم های نینا کشیده می شود. معلوم است ترسیده. لبخندی به رویش می زنم:
-چیزی نشده…یه تصادف کوچیک…
اسم تصادف کافی است تا یزدان دوباره داد بزند:
-چی؟ تصادف؟ کجا؟ چطوری آخه؟
دستم را روی سر دردناکم می کشم:
-می ذاری بشینم؟ بعدش برات تعریف می کنم. سرم خیلی گیج میره.
کمرم را می چسبد و به سمت هال راهنمایی ام می کند:
-آره عزیزم…بیا بشین…
پیشانی ام را می بوسد:
-خداروشکر که سالمی!
روی مبل می نشینم و سرم را به پشتی اش تکیه می دهم. ندیده می دانم، رنگ و رویم چقدر پریده. حتی برای لحظه ای نمی توانم فکرم را از موضوع حاملگی ام پرت کنم. چرا زودتر متوجه نشدم؟ خب استرس و حالت های بی قراری ام در هفته های اخیر خیلی زیاد بودند ولی هیچ حالت خاصی نداشتم، که بخواهم به حامله بودنم شک کنم!
بار قبل حالم خیلی بد شده بود و حالت تهوع و خستگی های مفرطم، از هفته ی سوم و چهار شروع شد. از آنجایی که رشته ام در دانشگاه زیست بوده، خوب می دانم که بچه ام الان حدودا اندازه ی یک هپه ی انگور است. ساختار فیزیکی بدنش شکل گرفته و دست و پایش به طور نامحسوسی رشد کرده. لب دارد…نرمی گوش دارد…سواخ های بینی اش در حال شکل گیری اند و چشم هایش را بسته. اعضای داخلی بدنش کارکردشان را تازه آغاز کرده اند. انگار بچه برای سقط کردن زیادی بزرگ شده. حالا می تواند، اعضای بدنش را خیلی کمی تکان تکان بدهد. حتی امکان دارد ضربه زدن هایش همین روزها آغاز شود.
استاد زیستمان در دانشگاه همیشه می گفت قبل از سه ماهگی سقط بچه قتل نفس به حساب نمی آید. آری قتل نیست…بچه هنوز خیلی کوچک است. باید بیندازمش!
-عزیزم نمی خوای بگی چی شده؟ هرجا که می شد زنگ زدم و رفتم. هیچ کس ازت خبر نداشت. مردم و زنده شدم!
شانه ای بالا می اندازم و بی آنکه چشم هایم را باز کنم، می گویم:
-چیزی نشده که…داشتم از خیابون رد می شدم ماشین زد بهم…چون گوشیم خراب شده بود نتونستن باهات تماس بگیرن. بعدشم خودم نذاشتم نگرانت کنن و یه آژانس گرفتم اومدم. اصلا موضوع مهمی نیست!
از صدای بلندش چشم هایم را باز می کنم:
-موضوع مهمی نیست؟ زنم با سر باندپیچی شده اومده خونه اون وقت میگی مهم نیست؟
کنترلم را از دست می دهم و از روی مبل بلند می شوم. دستم را روی سرم که به شدت گیج می رود، می گذارم و تعادلم را حفظ می کنم:
-آره میگم مهم نیست…گُندش نکن انقدر…اتفاقه دیگه میفته…دلیل نمیشه چون تو یزدان جاویدی و خیلی به گندگیت مینازی، این بلاها سر خودت و خانوادت نیاد.
بی درنگ و به تبعیت از من با حالت پرشتابی از روی مبل بلند می شود. در برابر جثه ی بزرگ و مردانه ای که سایه اش رویم سنگینی می کند، کم می آورم.
دست هایش مشت می شوند. مشت هایش می لرزند:
-اینا چیه میگی؟
خودم هم می دانم دارم چرت و پرت می گویم. مقصر من نیستم…مقصر مهیار است…مهیار و حرف هایش…
گفته بودم! مهیار همیشه زیاد حرف می زند!
دستم را به سینه اش می کوبم و عقبش می زنم:
-همون که شنیدی…خوشم نمیاد حرفام و صد مرتبه تکرار کنم. میرم استراحت کنم.
می دانم حرف هایم زشتند ولی من به شدت دنبال دیواری می گردم تا سرم را داخلش بکوبم بلکه آرام تر شوم. چه دیواری محکم تر از یزدان؟
سه شلیک در یک روز…اول موضوع اختلاس و کلاه برداری…دوم موضوع شک کردن سمیرا و آخر هم خبر باردرای ام که کاملا مرا از پا انداخت.
من دیگر لبریزم پروردگارا…دارم لبریز می شوم. لبریزِ باوری غریب به جسارتِ دستی بی قرار…
و اقتدارِ عمقِ یک درّه…و پرتاب و پرواز…
و آمیزش با نقطه ای دور!
در اتاق را پشتم به هم می کوبم. بسته نمی شود. برمی گردم. به یزدان که عصبانی وارد اتاق می شود، نگاهی می اندازم و در را رها می کنم.
دود از سرش بلند می شود ولی من دیگر پوست کلفت تر از این ها شده ام که بخواهم بترسم.
صدای پرحرصش بلند می شود:
-این چه طرز حرف زدنه؟ لازمه بهت یادآوری کنم من کیم؟
به سمتش برمی گردم و انگشتم را توی سینه اش می زنم. نگاهم مستقیم به چشمان سیاهش است:
-آره لازمه…کی هستی؟ هوم؟ تو واقعا کی ای؟ احساس می کنم نمیشناسمت اصلا!
نگاهش تیره تر می شود. مبهوت می ماند. دریا با زادروزِ چشمانش نسبتی دارد ژرف…هر دو جاری اند و بی انتها! لب می گزم. پشیمان می شوم…چرا قصاص قبل از جنابت می کنم؟ اصلا به این نگاه متعجب و از همه جا بی خبر می آید، چنین کاری کرده باشد؟
سرم را با شرمندگی پایین می اندازم:
-متاسفم یزدان…می دونم دارم چرت و پرت میگم. سردرد و حال بدم اعصابم و تحریک کرده.
بازوهایم را می گیرد و مجبورم می کند نگاهش کنم:
-مطمئنی؟ مطمئنی همه ی این حرفا فقط بخاطر اعصاب تحریک شدته؟ تو هیچ وقت با من اینطوری حرف نمی زدی!
خودم را از بین دست هایش جلو می کشم و بین آغوش گرمش فرو می روم:
-آره…مطمئنم…و متاسفم!
دستانش با مکثی طولانی روی کمرم می نشینند!
***
پتو را روی خودم می کشم و موهای چسبیده به گردن و پیشانی ام را کنار می زنم. به یزدان نگاه می کنم. دلزده و پر اخم دست هایش را زیر سرش گذاشته و به سقف نگاه می کند.
دستم را توی موهایش می برم و بهمشان می ریزم:
-چی شده؟ هنوز ناراحتی اخمو خان؟
روی پهلو برمی گردد و به سمتم می چرخد. از دیدن آن سیاهی هایِ دوست داشتنی، انقدر نزدیک به خودم، قلبم که چند دقیقه از خاموش شدنش می گذرد، دوباره تند می تپد. چشم هایش از شدت خستگی هرچند لحظه یکبار روی هم می افتند.
لب هایش را روی هم فشار می دهد:
-تو دقیقا می دونی باید چیکار کنی که یادم بره عصبانی بودم…و این منصفانه نیست. توی لعنتی هرکار بخوای می کنی و خوب بلدی چطور نوازشم کنی که دیگه دلم نخواد دعوارو ادامه بدم. اصلا درست نیست…باید مراقب حرف زدنت با من باشی. من همیشه احترامت و نگه داشتم ولی تو…باید جایگاه من و توی زندگیت بدونی. من نمی تونم مثل تو بی رحم باشم. از اینکه انقدر می پرستمت متنفرم! احساس ضعف می کنم و به هیچ عنوان ضعیف بودن رو دوست ندارم.
شگفت زده می شوم. با چشم های درشت شده نگاهش می کنم:
-چ…چرا…
چشم هایش بسته اند…دستم را روی بازویش می گذارم:
-یزدان؟
با چشم های بسته لب می زند:
-می خوام بخوابم.
از این گونه پس زده شدن دلم به درد می آید. حال خوشم خراب می شود و هجومِ محتویات معده ام را به سمت حلقم حس می کنم. از تخت پایین می روم. دستم را روی دلم می گذارم و ربدوشامبرم را روی تن عریانم می کشم. به محض اینکه وارد سرویس می شوم. هرچه در معده دارم را بالا می آورم و روی کاشی های سرد می نشینم.
احساس سرخوردگی می کنم. دوباره فکرهای بد و شوم سراغم می آیند. چرا باید دوست داشتن من باعث شود، یزدان احساس ضعف کند؟ باید سر دربیاورم. حق با مهیار بود. باید رازش را بفهمم.
کسی به در می زند:
-گلاره خوبی؟ درو باز کن!
دستگیره چند باز پایین و بالا می شود.
پوزخند می زنم:
-خوبم…برو به خوابیدنت برس!
خودم را به دیوار سرد می رسانم و به آن تکیه می زنم. آری باید بفهمم…من که مترسک نیستم! من که مجبور به ایستادن در یک نقطه نیستم. اگر جایی که هستم را دوست نداشته باشم می توانم، تغییرش دهم.
ولی وای بر وقتی که مترسک نباشی ولی دل رفتن هم نداشته باشی! آن وقت آن یک پا هم برای رفتنت اضافی است! همان یک پا را هم نمی خواهی! من عاشق یزدانم درست اما آیا اگر کلاه برداری کند، می توانم با او بمانم؟ فکر نکنم بتوانم! می توانم بگذارم و بروم؟ فکر نکنم بتوانم! از طرفی عاشقش هستم و از طرفی نمی توانم با این موضوع کنار بیایم.
من خیلی کارهای وحشتناکی کردم ولی هرچه بوده همیشه نون خودم را خوردم.
خودم را می فروختم…تابو شکنی می کردم درست! ولی هیچ وقت نه دزدی کردم نه مال کسی را خوردم! هرچه بود همیشه از خودم گذاشتم.
می نالم:
-پس من باید چه غلطی بکنم؟
-گلاره حالت خوبه؟
تشر می زنم:
-خوبم…راحتم بذار!
ضربه ی محکمی به در می خورد:
-لجباز!
نمی دانم چقدر طول می کشد تا بلاخره از زمینِ سرامیک پوش کنده می شوم و در را باز می کنم. یزدان به حالت نیم خیز روی تخت خوابش برده.
همین حالا وقتش است. نمی توانم بیشتر از این وجود این بچه ی ناخواسته را تحمل کنم. وقتی یک روز همه چیز درست شد، آن وقت می توانم به بچه دار شدن فکر کنم. پرستاره چه گفت؟ گفت کار ساده ایست. قرص ها خودشان کارشان را می کنند. گفت فقط بخورم! نگفت چند تا…دستور خاصی نداد. هول شده بود. فقط پول را گرفت و قرص ها را داد. من هم انقدر شوکه شده بودم، هیچ نپرسیدم.
بسته ی قرص ها را از داخل کیفم برمی دارم و به آرامی از اتاق بیرون می خزم. با گام های آرامی از پله ها پایین می روم. تاریکی و سکون خانه مرا به وحشت می اندازد. پایم روی سنگ های سرد آشپرخانه مور مور می شوند. هالوژن های کم نور را روشن می کنم و پارچ آب را از داخل یخچال بیرون می آورم.
لیوان تراشه کاری شده و کریستالی را برمی دارم و از آب پرش می کنم. بسته ی قرص ها را باز می کنم. هرچند ثانیه یک بار برمی گردم و به پشتم نگاه می کنم تا یک وقت یزدان یا نینا سر و کله شان پیدا نشود.
سه تا قرص از توی بسته درمی آورم و کف دستم می اندازم. نگاهشان می کنم. خیلی دودلم…خیلی نامطمئنم. اشکم می چکد. یاد بارداری بار اول و خاطرات تلخش لحظه ای رهایم نمی کند.
کف دستم را به سمت دهانم می برم و هرسه قرص را با هم داخل گلوی پربغضم می اندازم. راه تنفسی ام بند می آید و این بار اشک ها از شدت خفگی می چکند. لیوان آب را یک ضرب بالا می روم. قرص ها از گلویم پایین می روند و کار تمام می شود.
می دانم خدا…
بدهکارم…به دست های کودکی که می شد به اندازه ی کوچکی اش باشم! من بدهکارم!
نگاه مبهمی به بسته ی قرص ها می اندازم و روی میز پرتش می کنم. دستم را به گلویم می رسانم و لیوان بلوری از بین انگشت هایم سُر می خورد. صدای هزار تکه شدنش را روی سنگ های آشپزخانه انگار که اصلا نمی شنوم. یک صدای مبهم و دور از حواسِ پرتِ من!
بی حواس سرم را تکان می دهم. چه غلطی کردم؟
-خدایا من چیکار کردم؟
شتاب زده و بی درنگ به سمت دستشویی می دوم. در دستشوییِ داخل راهرو را با ضرب باز می کنم و خودم را داخلش می اندازم.
طوری روی زمین زانو می زنم که زانوهایم به ذوق ذوق کردن می افتند. دستم را تا مچ توی گلویم می فرستم. عق می زنم. بالا می آورم. باز دستم را فشار می دهم تا قرص ها بالاتر بیایند. نگاه می کنم…می شمارم. سه تا قرص! نفسی از سر آسودگی می کشم. معده ام تیر می کشد و تمام هیکلم می لرزد.
سرگیجه و خستگی از آن عشق بازیِ پر رخوت که روی تنم مانده، دنیا را برای چند لحظه جلوی چشمم سیاه می کند. دستم را دراز می کنم و سیفون را می کشم. انقدر حالم بد است که حتی نمی توانم خودم را از روی سرامیک های سرد بلند کنم.
بلاخره با هر ضرب و زوری که شده از روشویی می گیرم و به زور بلند می شوم. باید بروم و بقیه ی آن قرص های منفور را دور بریزم. بچه نمی خواستم ولی از پس نابود کردنش هم برنمی آیم. اشک هایم را پاک می کنم. صورتم را جلوی آینه می شورم. از دیدن رنگ پریده و صورت بی حالتم توی آینه جا می خورم. بی خیال ظاهر نه چندان تعریفی ام می شوم. یزدان نباید از این موضوع چیزی بفهمد. همین فردا صبح به او می گویم بادارم…باید بگویم! اینطوری دیگر اگر به سرم زد بچه ام را بندازم، باز هم نمی توانم.
می دانم که خیلی خوشحال می شود. می توانم تک تک واکنش های پرشورش را مجسم کنم. می دانم که مرا روی دستش بلند می کند و با خوشحالی در آغوشش می کشد. مدت هاست منتظر این اتفاق است. مدت هاست اصرار دارد، «نی نی» برایش بیاورم. حتما خیلی خوشحال می شود و من اصلا دلم نمی خواهد او چیزی از اینکه می خواستم کودکمان را بدون خبر کردنِ او بیندازم، بفهمد.
اینکه اگر بفهمد و چه واکنشی نشان خواهد داد را حتی توی ذهنم هم نمی توانم، به تصویر بکشم. صورتم را با حوله ی سپید و تمیز پاک می کنم. نوک بینی و چشمانم هنوز سرخند.
از دستشویی بیرون می زنم. سکوت و تاریکیِ سالن مرا به خوف می اندازد. به سرعت به سمت آشپزخانه گام برمی دارم. برقش همچنان روشن است و نور کمی محیطش را روشن کرده. باید لیوانی که شکستم را هم جمع کنم. صبح ممکن است توی پای کسی برود. خودم را به میز وسط آشپزخانه می رسانم.
چند لحظه با گیجی روی میز را نگاه می کنم ولی قرص ها را نمی بینم. همین جا رهایشان کردم. مطمئنم انداختمشان روی میز…همین جا بود! خدایا همین جا بودند.
قلبم توی دهانم می زند. سایه ی بلندی از روی سرم می گذرد و روی میز آشپزخانه می افتد. دستم را روی دهانم می گذارم. دهانم خشک و تلخ شده. به عقب برمی گردم. دم ورودی آشپزخانه ایستاده…
دستم را روی دهانم می گذارم و می نالم:
-یزدان؟!
جعبه ی قرص ها را که بین دستش می بینم، دنیایم به سیاهیِ چشمانش می شود. چند قدم جلو می آید. می چسبم به میز. هنوز نمی توانم حدس بزنم، فهمیده این قرص ها برای چیست یا حتی اگر فهمیده، چقدر عصبانیست.
این بار واقعا گند زدم…اینطور نیست عزیزم؟ اینطور نیست؟
درد توی سینه ام تلنبار می شود!
دستش را مشت می کند و جعبه ی چروک خورده را جلویم تکان می دهد:
-این چیه؟
آخرین تیر را می زنم…تیری در تاریکی. شاید گرفت و این بلا از سرم رد شد.
با ترس و تپق زدن می گویم:
-ق…قرص…ویتامینست!
چشم هایش جهنمی به راه می اندازند…دیدنی!
صدای فریادش تاریکی را می شکافد و گوش مرا سوراخ می کند:
-انقدر دروغ نگو لعنتی…
دندان هایش را روی هم می سابد:
-شاید به نظرت ساده و بی تجربه بیام ولی سواد انگلیسی خوندن دارم بفهمم این آشغالا برای چیه!
قرص ها را روی زمین پرت می کند.
جلو می آید…زیادی جلو!
صدایش را پایین تر می آورد:
-مگه تو حامله ای گلاره؟
عربده می کشد:
-حامله ای؟
از بین نفس های منقطعی که به سختی بالا می آیند، «آره» خفه ای می گویم.
دستش را بین موهایش می فرستد و آن ها را بین دو دستش می کشد:
-نمی فهمم…اصلا درک نمی کنم. اینارو خوردی که بچه ی من و بندازی؟!
چانه ام از ترس می لرزد. خودم را بیشتر جمع می کنم و درحالی که نگاه می دزدم «آره» خفه ی دیگری، می گویم.
دست های مشت شده اش می لرزند. می دانم…مطمئنم اینطور سفت مشت کرده تا توی صورت من نزند. خیلی خودش را نگه داشته که با کشیده ی آبداری، مرا آن سوی آشپزخانه پرت نکند.
با گریه ناله می کنم:
-ننداختمش یزدان…آره می خواستم بندازم ولی بالا آوردمشون…نتونستم بندازمش…فقط نیاز داشتم مطمئن شم که نمی تونم. دلم نمی خواست بچه ای رو به دنیا بیارم که مادرش نمی خوادش…من خودم طعم پس زده شدن و چشیدم. می خواستم مطمئن شم تا بتونم دوستش داشته باشم!
مچ دستم را می گیرد و فشار می دهد. ضعف می کنم. سعی می کنم دستم را آزاد کنم ولی فایده ندارد.
پلک هایش نبض می زنند. صورتش سرخ و سپیدی چشمانش با رگه های قرمز، مخلوط شده. توی این حالت واقعا ترسناک است.
صدای عربده اش بیشتر مرا به گریه می اندازد:
-مگه فرقی هم داره؟ تو نمی تونی برای خودت تصمیم بگیری…نمی تونی هرغلطی دلت خواست بکنی! تو چی از زندگی مشترک می فهمی احمق؟
دلم به درد می آید. یزدان هیچ وقت با من اینطور حرف نزده بود! نه تنها با من…بلکه تا به حال ندیده ام با کسی اینطور بی ادبانه صحبت کند. دستم را بیرون می کشم. مچم قرمز شده و استخوانش درد می کند.
-من دلم بچه نمی خواد…دو بخشه…بچه…نمی خوام! من قراره به دنیاش بیارم…من قراره نه ماه سختیش و بکشم. حق نداری زورم کنی! توی این شرایط چه بچه ای؟
مشتش را روی میز می کوبد. پلک می زند. پشت هم…تند تند مژه هایش را روی هم می گذارد تا نفهمم، حوض چشمانش پر و خالی می شوند. ولی بغضِ توی صدایش دستش را روی می کند.
صدایش بغض وحشتناکی را فریاد می کشد:
-چه شرایطی…هان؟ کدوم شرایط؟ بگو تا منم بفهمم مشکلت چیه؟
لب های لرزانم را چند بار برای حرف زدن باز و بسته می کنم و مثل ماهی ای که دور از آب افتاده فقط لب می زنم.
وقتی می بیند حرفی برای زدن ندارم، ادامه می دهد:
-من کی زورت کردم؟ غیر از اینه همیشه با شوخی و ملایمت بحثش و پیش کشیدم؟ می تونستم زورت کنم ولی نخواستم. گفتم بذار دلش بخواد. بذار راضی باشه. من نکردم که. خدا داده. چطور حتی تونستی بهش فکر کنی؟ دلم می خواد انقدر بزنمت تا شاید آدم شی…هرچند بعید می دونم. من اصلا کجای زندگیتم گلاره؟ اصلا منو حساب می کنی؟ می دونی چیه؟ تقصیر خودمه. خودم بهت زیادی رو دادم. من آدمت کردم…
می شکنم…مات و مبهوت نگاهش می کنم و از گریه کردن دست می کشم.
خودش را عقب می کشد:
-واقعا واسه خودم متاسفم…حق با سمیرا بود…این زندگی از اول اشتباه بود…این ازدواج روی هواست.
روی زانوهایم می نشینم و سرم را بین دست هایم می گیرم. زخمی روی دلم خورده عمیـــق. شبیه جنون می شوم. طوفان می شوم. بغض دوباره می شوم.
تحملم تمام می شود و گریه ی دیگری را از سرآغاز می کنم. صدای کوبیده شدن در ورودی توی گوشم می پیچد. یزدان رفت…با همان رکابی و شلوارِ گرم کنش بیرون زد.
سرما نخورد؟! مرد من خسته بود…خستگی را بیشتر روی تنش گذاشتم…ناراحتش کردم. خدایا مریض نشود؟ خدایا کمرش را شکستم! بد هم شکستم…خودم جلوی چشمانم شکستن یک مرد را دیدم. بغضِ یک مرد را دیدم…وقتی می گویم مرد یعنی واقعا مـــرد! من مردان زیادی را دیده ام ولی اینطور بغض کردن، واقعا مرد می خواهد.
چهار شلیک…در یک روز! و من هنوز دلخوشم این هم می گذرد و یادم می رود این همه گذشت و هنوز درگیر گذشتنم!
***
نگاهم را روی خوردنی های چیده شده روی میز صبحانه می گردانم ولی واقعا هیچ اشتهایی ندارم. نینا صبحانه اش را هول هولکی خورد و بی آنکه بپرسد آن همه سر و صدای دیشب برای چه بود، رفت تا برای دانشگاه رفتن، آماده شود.
یزدان هنوز برنگشته و من نگرانم. می خواهم فکر کنم مستقیم به شرکت رفته ولی با آن تیپ و ظاهرِ نامناسبش؟! محال است!
چایم را مزه مزه می کنم و از طعم شیرینش لذت می برم که صدای به هم خوردن در ورودی مرا از جا می پراند. یزدان با ظاهر نه چندان موجهی داخل می آید. مرا می بیند. نگاه دلخورش را می دزدد و بدون ذره ای توجه به سمت سالن راه کج می کند.
فائزه خانوم از او می پرسد:
-یزدان جان..چی دوست داری ناهار بذارم پسرم؟
یزدان شانه ای بالا می اندازد و بی آنکه بایستد می گوید:
-یه دوش بگیرم بعد میرم شرکت…ناهار خونه نیستم.
فنجان چای را روی نعلبکی می کوبم. باید با او حرف بزنم. از پشت میز بلند می شوم. سرم گیج می خورد. دنیا دور سرم می چرخد. تعادلم را حفظ می کنم.
فائزه خانوم به محض دیدنم توی صورتش می کوبد:
-ای وای…چرا این شکلی شدی دختر جون؟ رنگ به روت نمونده. زیر چشمات گود رفته…
دستش را روی پیشانی ام می کشد:
-پیشونیتم داغه…بذار برات یه دم کرده…
سریع می گویم:
-دست شما درد نکنه فائزه خانوم لازم نیست. استراحت کنم خوب میشم. الان باید برم بالا کار دارم.
بدون اینکه منتظر بمانم تا جلوی رفتنم را بگیرد از آشپزخانه خارج می شوم. پله های طویل و سنگی را با کمک گرفتن از نرده ها و هر ضرب و زوری که شده بالا می روم. یک لحظه هم چشمانم از سیاهی رفتن نمی ایستند. گلویم خشک شده و نفس کشیدنم با خس خس همراه است.
موهای باز و وز زده ام را از بالا می بندم و روی تخت منتظر می نشینم. طولی نمی کشد که دوش گرفتنش تمام می شود. مرا منتظر می بیند ولی اهمیتی نمی دهد.
از روی تخت بلند می شوم. دستم را به پایه ی آن می چسبم تا نیفتم.
با صدای گرفته ای می گویم:
-یزدان باید حرف بزنیم…
سشوار را روشن می کند:
-الان نمی خوام چیزی بشنوم. آخرین نفری که دلم می خواد ببینم تویی…مطمئن باش…بذارش برای بعد…
لب هایم را روی هم فشار می دهم تا بغضم را قورت بدهم. خودم را قانع می کنم که او حق دارد. کاری که من کردم واقعا وحشتناک بود.
چند گام لرزان به سمتش برمی دارم:
-ببین یزدان…
سشوار را روی میز می کوبد و من در خودم جمع می شوم:
-کری؟ گفتم نمی خوام چیزی بشنوم…
لب می زنم چیزی بگویم…بی فایده است…بی فایده. دنیا جلوی چشم هایم سیاه می شود. تلو می خورم. سعی می کنم دستم را به جایی بند کنم و در هوا تکانشان می دهم. مقاومت پاهای سست و بی جانم در هم می شکند و از زانو تا می خورم. قبل از اینکه بیهوش شوم و به طور کامل روی زمین بیفتم. حرکت پرشتاب یزدان را به سمت خودم می بینم.
چشم هایم را که باز می کنم، نمی توانم موقعیتم را تشخیص دهم. گلویم به خارش میفتد و چند تا سرفه ی خشک می زنم. بیش از اندازه احساس تشنگی می کنم. از پشت پلک هایِ خسته و بی جانم دنیا را تار و شطرنجی می بینم.
لب های ترک خورده و خشک شده ام را به هم می زنم:
-آب…
انگار کسی نیست…انگار کسی صدایم را نمی شوند. اشکی از گوشه ی پلکم می چکد:
-آب می خوام…
-بیدار شدی عزیزم؟
این صدای نازک و پر از ناز صد در صد نمی تواند صدای یزدان باشد و چقدر بد که یزدان نیست.
دوباره می نالم:
-آب…من تشنمه!
-الان خانومی…شوهرتون رفتن داروهات و بگیرن. تا بیاد سرمت تموم شده.
آب را که جرعه جرعه و به سختی می نوشم. دنیا بیشتر رنگ می گیرد. نیم ساعتی طول می کشد تا یزدان پیدایش شود. بی حرف و ساکت کمک می کند، آماده شوم و تا به ماشین برسیم بازویش را در اختیارم قرار می دهد. مرا که روی صندلی می نشاند، ماشین را به سرعت دور می زند و کنارم می نشیند.
ترمز دستی را می کشد و پایش را روی گاز فشار می دهد. نگاهش به آینه عقب است ولی لب هایش می جنبند:
-از یکی از دوستای نزدیکم که دکتر زنانه وقت گرفتم واسه سونو…چون آشناست گفت هروقت اومدید، اومدید و وقت قبلی نمی خواد. الان می تونی بیای؟
نگاهش با چشمانم نیست ولی همینکه قفل لب هایش را به هر دلیلی شکسته، انرژی بی اندازه ای را به رگ و پیم تزریق می کند.
سرم را تکان می دهم:
-می تونم…
برمی گردد و از روی صندلی عقب دو تا قوطی آب میوه برمی دارد. یکی را روی داشبورد می گذارد و یکی را به سمتم می گیرد:
-بیا بخور…جون می گیری!
معده ام واکنش نشان می دهد و حالم دگرگون می شود:
-نه نمی تونم بخورم…معده درد دارم…
در قوطی را باز می کند و جلوتر می گیرد:
-میگم بخور…معدت از خالی موندن درد می کنه…بخورش…رنگ و روت خیلی پریده!
پس دیده…پس نگاهم کرده. دیده که چقدر زار و نزارم!
لب می گزم و قوطی را از دستش می گیرم:
-یزدان من…
پایش را بیشتر روی گاز فشار می دهد و مانع حرف زدنم می شود:
-بعدا…
مجبور می شوم هر دو آب میوه را به زور بخورم ولی حسابی حالم سرجایش می آید. تا به مطب برسیم، نه خودش حرفی می زند نه می گذارد، من حرف بزنم.
صدای آه های کلافه ای که می کشید، به گریه می اندازد گوش هایم را…نگاهم را مدام…با دلیل و بی دلیل توی مردمک های گریزانش می چرخانم. او انگار نمی بیند بی قراری ام را…یا اگر هم می بیند به رویش نمی آورد.
پشت سرم وارد اتاق خانوم دکتر می شود. با هم حال و احوال می کنند. فقط لبخند بی جانی به سلام و علیک زنی که از دوستان یزدان است، می زنم. اشاره می کند روی صندلی بنشینم. هرچه می گوید، همان را انجام می دهم. یزدان کنارم می نشنید. حسی شبیه آرامش و امنیت توی تنم می جوشد.
اخم های خانوم دکتر که در هم می رود و متفکر به شیشه ی مانیتور خیره می ماند، دلم هری می ریزد پایین.
صندلی اش را به سمتمان می چرخاند:
-سونو رفتی تا حالا؟
آب دهانم را قورت می دهم و به یزدان نگاه می کنم. با اخم های در هم حواسش پیش دکتر است.
جواب دکتر را با تاخیر می دهم:
-دیروز…تازه دیروز فهمیدم باردارم…
دکتر شگفت زده می شود. یزدان هم…
دکتر می پرسد:
-چی؟ چطور ممکنه؟ جنین توی هفته ی نهمِ بارداریه! حتی اگر از روی حالت هاتم نفهمیده باشی چطور از روی دوره…
بین حرفش می پرم:
-ماه پیش لکه دیدم…فکر می کردم باید مشکلات هرمونی باشه…اصلا به ذهنمم نرسید شاید باردار باشم. توی فکرش بودم پیش یه دکتر برم…این ماهم حدود دو هفتست عقب انداختم ولی…ولی اصلا حواسم نبود.
چشم هایش گرد می شوند. معلوم است خیلی تعجب کرده…که چطور می شود یک زن انقدر از زنانگی هایش پرت باشد؟! حق هم دارد! او که جای من نیست…او که هر روزش با هزاران شوک و بلا و بدبختی نمی گذرد. او که مثل من فکرش هزار جا نیست. نباید هم درک کند.
حرف دیگری نمی زند و دوباره نگاهش را به مانیتور می دوزد:
-تعجب می کنم…از هفته ی ششم به بعد قشنگ میشه این موضوع رو تشخیص داد…چطوری بهتون نگفتن؟!
یزدان انگار طاقتش تمام می شود:
-مشکلی پیش اومده ساناز؟
خانوم دکتر نگاه بی حواسی به من و نگاهی به یزدان می اندازد. دستم بی اراده به سمت پیراهن یزدان کشیده می شود. به آن چنگ می زنم. از وجود طوفانی اش هم حتی آرامش می گیرم.
با ترس و دودلی می پرسم:
-خانوم دکتر چی شده؟
بغض شدیدی دارم. وای از این نگرانی ها…داد از این دلواپسی ها…
یزدان مشتم را از پیراهنش باز می کند و فشار نرمی به کف دستم می آورد.
دکتر تازه متوجه حالت نگران من و یزدان می شود و با خنده می گوید:
-ببین چقدر هول کردن…کوچولوهات سالم و سلامتن. تبریک میگم عزیزم دوتا نینی داری!
عین آدم های مسخ شده نگاهش می کنم. طول می کشد تا منظورش را بفهمم.
تقریبا جیغ می کشم:
-چی؟
می خندد. با لوندی و صدای بلند:
-نترس عزیزم…گفتم که دو قلوئن بچه هات…
به یزدان نگاه می کنم. چشم هایش کمی می خندند. می بینم…می بینم که هنوز ابرهای دلخوری سایه انداخته اند روی سیاهی چشمانش ولی این خبر خوشحالش کرده. می پیچد پیچکِ بغض دور گلویم. با لبخند بغض می کنم. خیلی تلاش می کنم تا جلوی اشک ریختنم را بگیرم…
دو تا بچه؟ من تا دیشب از وجود یکی اش هم ناراحت بودم. چرا حالا از دیدن لبخند یزدان می خواهم، لبخند بزنم؟ چرا می خواهم آویزان گردنش شوم و روی سینه ی ستبرش را از اشک هایم خیس کنم؟
در بین این همه گم گشتگی و احساسات غیر قابل تشخیص، تنها هویت یک “دوستش دارم” واقعیست. این یکی را خوب می دانم!
دکتر می پرسد:
-ارثیه؟ یا مدت زیادیه قرص جلوگیری می خوری؟ دوقلوهارو میگم.
یزدان به جای من جواب می دهد:
-نه ساناز جان تازه چند ماهه ازدواج کردیم. من خواهر دوقلو دارم…خود گلاره هم یه خواهر دوقلو داشته…
حقیقتش؟! حقیقتش این بود که من از سن هجده سالگی قرص ضد بارداری می خورم! این نمی تواند دلیل موجهی باشد. یزدان خواهد دوقلو دارد…من ندارم ولی او که دارد!
خانوم دکتر ابروهایش را بالا می اندازد:
-بابت خواهرت تسلیت میگم!
بقیه ی حرف هایش را شنیدم و نشنیدم. توصیه هایش…در مورد اینکه باید زیاد استراحت کنم. خیلی بیشتر مراقب خودم باشم. قرص هایی که می دهد را به موقع و با برنامه بخورم. در مورد خطرناک تر بودن موقعیت خانومی که دوقلو باردار است تا یک قلو…از بودن در محیط آرام و استرس نداشتن برای زایمانی راحت و بی دردسر…اینکه تا چه زمانی و ماه چندم مقاربت امکان پذیر است ولی من حواسم هنوز پیش خبر شوکه کننده اش بود.
***
-دوقلو؟؟
نینا این را با صدای بلندی می گوید و با تعجب به یزدان نگاه می کند. با بی حالی و خستگی روی تخت می نشینم.
یزدان بالشت را روی تخت مرتب می کند:
-دراز بکش…
سرم را بالا می اندازم:
-نه…خوابم نمیاد…
یزدان می خواهد حرفی بزند ولی نمی زند. فقط نگاه همچنان دلخورش را می دزدد. نینا لیوان دسته دارِ توی دستش را روی عسلی می گذارد:
-اینو فائزه جون داد گفت بدم بخوری…حالت و جا میاره!
نگاه به لباس گل گلی و کوتاهش می کنم که پاهای سپید و خوشگلش را به نمایش گذاشته. موهای مشکی و لختش را از بالا بسته و در دو چشم سیاه و درشتش یک دنیا کنجکاویِ دخترانه پنهان است.
لب می گزد و دست هایش را در هم می پیچد:
-چه حسی داره؟
با مکث کوتاهی ادامه می دهد:
-حامله بودن…چه شکلیه؟ یعنی چیزی هم حس می کنی؟
به دخترانگی هایش لبخند می زنم:
-نه…هیچ حسی…
-یعنی تکون نمی خوره؟ من شنیدم بچه ها توی شکم مامانشون لگد می زنن…تکون می خورن!
یزدان هم با کنجکاوی به لب هایم خیره می شود. اگار سوال او هم بوده. اگر از من کدورت به دل نداشت، احتمالا تا حالا با سوال هایش مرا دیوانه کرده بود.
دستم را روی شکمم می کشم:
-خب الان که خیلی زوده…یخورده دیگه باید صبرکنی!
خم می شود و دستش را دراز می کند:
-می تونم دست بزنم؟
این بار به این همه فوضول بودنش بلند می خندم و تاپم را بالا می زنم. لبش را بین دندان هایش می گیرد و دستش را روی دلم می گذارد.
به یزدان نگاه می کنم. یک جور خاصی به شکمم و دست نینا نگاه می کند که خنده را روی لبم می خشکاند. آب دهانم را قورت می دهم. احساساتی می شوم. شاید بخاطر بارداری ام است که اینطور احساساتی شده ام. فقط می دانم در این شرایط به یزدان و آغوشش نیاز دارم.
نینا نوچی می کشد:
-نخیر…خوابیدن…تکون هم نمی خورن!
چهره اش در هم رفته. آن روزهای اول نینا کاملا مخالف ازدواج ما بود ولی کم کم که رفتارهای دوستانه ی مرا دید، جبهه اش را تغییر داد. آخرین چیزی که نیاز داشتم، دشمنی با نینا بود. او زیادی دردسر درست می کرد و من به اندازه ی کافی برای خودم مصیبت داشتم. انگاری دیگر واقعا باورش شده بود من هیچ دشمنی ای با او ندارم.
یزدان جلوتر می آید و دستش را دور شانه های ظریف نینا حلقه می کند:
-بهتره ما دیگه بریم تا گلاره استراحت کنه…
نینا سری به نشانه ی تایید حرفش تکان می دهد. دلم نمی خواهد، یزدان برود. باید پیشم بماند و در احساسات تازه ریشه دوانده در وجودم، شریک شود. آن دست یزدان که کنار پایش افتاده را توی دستم می گیرم.
به طرفم برمی گردد:
-چیزی می خوای؟
لب می گزم و با شرمندگی سرم را پایین می اندازم:
-میشه پیشم بمونی؟
می خواهد حرفی بزند. بیشتر شبیه این است که بخواهد مخالفت کند. فشار خفیفی به دستش وارد می کنم:
-لطفا!
نینا لب هایش را جلو می دهد و شانه ای بالا می اندازد:
-شما معلوم هست دعوایید یا آشتی؟ دیشب ستونای خونه لرزید…
یزدان اخم هایش را توی هم می کشد:
-نـــینا؟!
نینا دوباره شانه هایش را بالا می اندازد و به سمت در می رود:
-حالا هرچی!
در را پشتش می بندد و صدای خنده اش بلند می شود. خب او نمی داند موضوع چقدر جدیست و می دانم هیچ وقت نمی فهمد. یزدان هیچ وقت خصوصی هایش را با کسی درمیان نمی گذارد.
بلاتکیف وسط اتاق می ایستد. همچنان از نگاه کردن به چشمان منتظر من فرار می کند. آستین های پیراهن مردانه و چارخانه اش را بالا زده و کتش را توی دستش گرفته. خم می شوم و کت را از دستش می گیرم. مقاومتی نمی کند.
دستش را می گیرم:
-بیا پیشم بخواب…
پوفی می کشد و دستش را با ضرب از دستم درمی آورد:
-خیلی رو داری به خدا…
دستی که توی هوا مانده را پایین می اندازم. بغض می کنم…خودم را روی تخت جمع می کنم و زانوهایم را توی بغلم می کشم:
-یزدان؟!
تشر می زند:
-یزدانو…
پوفی می کشد و دستش را روی صورتش فشار می دهد:
-اصلا یکمم منو درک می کنی؟ داشتی بدون خبر کردن من بچه هامو مینداختی!
انکشت شست پایم را بین انگشتانم می گیرم و با صدای بغض زده می گویم:
-بچه هامون…می دونم اشتباه کردم…ترسیدم…خب…خب…می دونم خیلی اشتباه بزرگی بود ولی دست خودم نبود. فقط ترسیده بودم! ولی دید که ننداختمشون. دلم نیومد!
می آید و روی تخت می نشیند. صدایش کمی بالا می رود اما عصبانی نیست:
-مهم این نیست که انداختی یا نه…حرف اول من خودتی…تو نباشی بچه می خوام چیکار؟ تو ناامیدم کردی گلاره. نشونم دادی زندگی مشترک برات معنی نداره…
خودم را جلو می کشم و سعی می کنم توی بغلش بروم.
بازوهایم را می گیرد:
-این دفعه نه…فایده نداره…نمی تونم بخاطر اینکارت ببخشمت گلاره…هیچ وقت! هیچ وقت یادم نمیره!
با ترس توی چشمانش خیره می شوم. کینه ایست؟ خدای من! یزدان کینه ایست. اگر واقعیت را بفهمد، هیچ وقت مرا نمی بخشد. وقتی این موضوع انقدر به او برخورده که حتی با وجود شنیدن خبر دوقلو بودن بچه ها، فراموشش نمی کند، پس اگر حقیقتِ زندگیِ مرا بفهمد چه می کند؟
بغضم می شکند و سرم را روی سینه اش می گذارم:
-یزدان تو باید منو ببخشی…بذار گذشته ها بگذرن!
مقاومتش می شکند. دست هایش را دورم می پیچد و فشارم می دهد. انقدر گریه می کنم تا آسمان دلم آفتابی شود.
چشم های خسته و خمارم را به نگاهش می دوزم:
-منو می بخشی؟
سرش را تکان می دهد:
-.باید بهم زمان بدی…اگر مینداختیشون شک نکن هیچ وقت نمی بخشیدم ولی خب ترجیح میدم توی این موقعیتی که داری بیشتر کشش ندم. شنیدی که…دکتر گفت استرس برات خوب نیست.
ننو وار تکانم می دهد و سرش را جلو می آورد:
-خوابت میاد؟
پلکی می زنم و تایید می کنم. ل.ب هایم را کوتاه می بوسد و سرم را روی بالشت می گذارد:
-بگیر بخواب…منم آماده میشم برم شرکت!
محکم به سینه اش می چسبم:
-نه امروز نرو…همین جا پیشم بخواب!
خودش را روی تخت رها می کند و بالشتش را به بالشت من نزدیک می کند:
-خیلی خب…امروز هرچی تو بگی!
نبخشیده…کُلی گله بین نی نی چشمانش گم شده. می دانم مرا نبخشیده ولی انقدر می فهمد که پا دادن به این رفتار های بچگانه ی من همه چیز را خراب تر می کند. می داند، وقتی یکی در زندگی مشترک مدام گند می زند، بیشتر که همش بزند، زندگی به فنا می رود.
خدایا من این مرد را می پرستم. دستم را جلو می برم و دکمه های پیراهنش را باز می کنم. دلم می خواهد سرم را مستقیم روی سینه اش بگذارم. صدای تپیدن قلبش وارد حلزونیِ گوشم شده و رشته های عصبی ام را می لرزاند.
دستش را می گیرم و از زیر لباس روی شکمم می گذارم. دستش روی شکمم جمع می شود. سرش را پایین می برد و روی پوستِ شکمم را می بوسد.
دوباره صورتش را جلوی صورتم می آورد:
-خیلی خوشحالم گلاره…می تونستم خیلی خوشحال تر باشم ولی با این حال خوشحالم!
موهایش را به هم می ریزم:
-امیدوارم بتونی منو ببخشی…
آهی می کشد:
-منم…
***
با شنیدن صدای جرو بحث پلک هایم را از هم باز می کنم.
یزدان: باورم نمیشه نینا…فکر می کردم دست از این کارات برداشتی!
نینا: کی می خوای یاد بگیری وسایل منو نگردی؟! من واسه خودم تو این خونه حریم شخصی دارم…
یزدان: نه خیر شما هیچ حریم خصوصی ای نداری…نه تا وقتی که خودت و اصلاح نکنی! به اندازه ی کافی به حریم خصوصیت احترام گذاشتم منتهی تو لیاقتشو نداشتی. دیگه نمی دونم باید از چی محرومت کنم تا درست شی! نینا موضوع مواده…نابودت می کنه…یخورده بفهم!
کمی سکوت…دستم را روی پیشانی ام می کشم…نخیر دیگر نمی شود خوابید.
یزدان: نینا؟! دارم با تو حرف می زنما…
روی تخت می نشینم. دستی روی چشمان حتما متورم شده ام، می کشم. ساعت نزدیک دوازده است. هرروز تا همین ساعت ها می خوابم. انقدر صدای جیغ جیغوی نینا بلند بود که اعصابم را کاملا متشنج می کند. بی خیال دوش گرفتن می شوم و به شستن دست و صورتم قناعت می کنم.
به محض خارج شدن از اتاق با یزدان سینه به سینه می شوم.
نینا هنوز جیغ می کشد:
-خودم میرم…
یزدان عصبی و با ابروهای درهم رفته اش، می غرد:
-همون که شنیدی! می دونی که من حرفم یکیه…
خودم را عقب می کشم و ابرو بالا می اندازم:
-چی شده؟
از کنارم رد می شود. برخورد شانه اش با شانه ام مرا کمی به سمت عقب می کشد.
صدایش هم مثل صورتش پر از اخم و گرفتگی است:
-هیچی…
الان دقیقا چهار روز است که همینطور رفتار می کند. نه به طور آشکار ولی حسابی نادیده ام می گیرد. به جز در مواقع لزوم با من حرف نمی زند. محبت می کند ولی توجهاتش رنگ کدورت دارند. واقعا دیگر نمی دانم چطور باید از او عذرخواهی کنم!
آهی می کشم و راه اتاق نینا را در پیش می گیرم. با خودم می گویم، بلاخره مرا خواهد بخشید. من هرکار که از دستم برمی آمد، انجام دادم. راستش بیشتر دلم می خواهد، کمی از این باری را که روی دوشش سنگینی می کند و توانایی با خود کشیدنش را ندارد، کم کنم.
پشت در اتاق نینا می ایستم و چند بار به در می زنم.
صدای گرفته اش بلند می شود:
-اصلا امروز نمیرم دانشگاه…ولم کن!
-منم نینا جان…می تونم بیام تو؟!
ساکت می شود. نمی دانم از اینکه دخالت کنم، خوشش می آید یا مثل همیشه تند می شود…ولی من می خواهم که دخالت کنم!
سکوتش را برمبنای رضایتش می گذارم و وارد اتاق می شوم. برای اولین بار است، اجازه ی ورود به اتاقش را دارم. اتاقش هزار تا رنگ دارد. همه چیز خیلی زیبا و دخترانه است. پرده های صورتی و کرمش را کامل کشیده و اتاق را تاریک کرده.
همیشه در اتاقش را قفل می کند و حتی به فائزه خانوم هم اجازه ی تر تمیزی، نمی دهد. از همین مدل های نوجوانان که انگار بمب هسته ای در اتاقشان پنهان کرده اند. من هم یادم است، بدم می آمد، مادرم و کیوان زیاد توی اتاقم بیایند.
هرچند درخانه ی ما هیچ وقت، هیچ چیز طبق خواسته ی من نبود و کیوان خیلی راحت به خودش اجازه می داد، اتاق مرا مثل اتاق خودش بداند.
-اومدی منو تماشا کنی؟
از آن خانه ی ویلایی و سرسبز که همیشه حیاطش پر از گل و زیبا بود و آسمانش همیشه بی اندازه آبی، به اتاق تاریکِ نینا پرت می شوم و به جای کیوان، نینا را مقابلم می بینم.
آهی می کشم و جلو می روم:
-حواسم پرت شد. اومدم…
بین حرفم می پرد:
-ببین من اصلا…
نمی گذارم ادامه دهد:
-نیومدم نصیحتت کنم…خودم یه روز توی سن تو بودم و می دونم از نصیحت شنیدن خوشت نمیاد…فقط…فقط یه سری چیزا هست که فکر کنم شاید دلت بخواد بدونی!
پاهایش را چهارزانو می کند. لب تاپ صورتی اش، جلویش روشن است. نورش توی صورت رنگ پریده اش افتاده. مانتو و شلوارش را روی تخت انداخته و هنوز آرایش دارد. معلوم است، می خواسته به دانشگاه برود و حالا بعد از جر و بحثش با یزدان، پشیمان شده.
جلو می روم و دستم را روی کلید برق می گذارم:
-اجازه هست؟
لب هایش را جمع می کند و شانه بالا می اندازد:
-روشن کن!
برق را روشن می کنم. جلو می روم و کنارش روی تخت می نشینم.
بعد از مکث نسبتا طولانی ای، شروع می کنم:
-می دونم چه حسی داره…پارتی رفتن…قاطی شدن بین یه عده جوون مست و شاد واقعا آدم و از این دنیا خارج می کنه..فاز میده….می برتت فضا…ولی مسئله اینجاست که می تونی برگردی به خودت یا نه! من نمیگم نکن…نمیگم نکش…فقط میگم فکر کن! من چیزایی دیدم که تو ندیدی…تو مو رو می بینی من پیچششو…مطمئن باش…اینو مطمئن باش که یه روزی این دورهمی ها از چشمت میفته و بزرگ میشی…دیدت عوض میشه…اینو تجربه ثابت کرده و شکی توش نیست. اون روز اگر بتونی همچنان سرپا باشی خیلی خوبه…به قول معروف جوونیتم کردی. ولی اگر شکستی و رو زانوهات افتادی چی؟ هنوزم میگم…هرکار می خوای بکن…من نصیحت نمی کنم فقط به کارات فکر کن و کسایی که توی شرایط تو بودن و حالا کارشون به جاهای باریک کشیده رو هم ببین…
چند لحظه متفکر نگاهم می کند. آب دهانش را قورت می دهد و قف لبانش را می شکند:
-در مورد خواهرت حرف می زنی؟
نه تایید می کنم و نه تکذیب. فقط سرم را با بی حواسی تکان می دهم.
وقتی سکوت مرا می بیند، ادامه می دهد:
-وضعش چطور بود؟ همیشه کنجکاو بودم بدونم. تا این حد بد بود که حرف زدن در موردش انقدر ناراحتت می کنه؟
آه سینه سوزی می کشم:
-خواهر من به فنا رفت…باور کن حتی یه ثانیه هم دلت نمیخواد جای اون باشی…اگر می تونستی یه روز خودت و بذاری به جاش، تمام اون بدبختی هایی که از سر گذرونده رو می دیدی و لمسشون می کردی…مطمئن باش همین امروز دست از این کارات برمی داشتی! می دونی؟! حرفِ مواده…ساده نیست…می تونه تمام آیندت رو از بین ببره. طراوتت رو…جوونیت رو… خوشبختیت رو…بعضی چیزا هستن که نمیشه برگشت عقب و پاکشون کرد…اصلاح نمیشن…یه عمر به باد فنا می دنت…تنها کاری که ازت برمیاد افسوس خوردنه. من نمی خوام این اتفاق برای تو هم بیفته. نمی خوام بخاطر جوونی کردن تقاص پس بدی. می دونم من برات مهم نیستم…اصلا به یزدانم فکر نکن…فقط به خودت فکر کن!
از پشت هم حرف زدن، نفس کم می آورم و دم عمیقی می گیرم.
بازدمم را پرصدا بیرون می فرستم و از روی تخت بلند می شوم:
-هنوزم میگم که نصیحت نبودن حرفام…من زنیم که همه ی اینارو از نزدیک دیدم. بخوای یه روز می برمت توی این مرکزای ترک اعتیاد تا خودت بتونی ببینی…فکر نکن چون تو پولداری…چون برادرت و داری، هیچ وقت مثل اونا بی کس و بدبخت نمیشی…دنیارو از دید زن باتجربه ای مثل من ببین…توی یه روز می تونی همه چیزت و از دست بدی…همه چیز!
او را با فکرهایی که درگیرش کرده تنها می گذارم و به سمت در می روم.
صدایم می زند…به سمتش برمی گردم. لبخندی روی لبش نشسته:
-ممنون…بابت نصیحت نکردن…و بابت حرفات…بهشون فکر می کنم…
پلکی می زنم:
-امیدوارم به نتیجه ی خوبی برسی!
در را که باز می کنم، یزدان خودش را عقب می کشد. از دیدنش می ترسم و می پرم.
اخم می کند و بی آنکه به رویش بیاورد می پرسد:
-نینا آماده نشد؟!
سعی می کنم به روی خودم نیاورم که فهمیده ام، فالگوش ایستاده بود.
من هم اخم هایم را توی هم می کشم:
-فکر نکنم باهات بیاد…از خودش بپرس!
موقع رد شدن از کنارش تنه ای به بازوی سفتش می زنم. با پله ها نرسیده صدایش بلند می شود:
-گلاره؟!
برمی گردم:
-هوم؟!
-ممنون…
-بابت؟
ابروهایش را همراه شانه هایش بالا می اندازد:
-خودت می دونی!
-قابلی نداشت…
سرخوش می خندم و از پله ها سرازیر می شوم. پشت میز صبحانه می نشینم. لقمه ی اول را هنوز قورت نداده ام که یزدان کنارم می نشیند.
برمی گردم و نگاهش می کنم:
-نینا میاد باهات؟
لقمه ی دوم را برایم می گیرد و دستم می دهد:
-آره…مگه می تونه نیاد؟ داره آماده می شه. امروز برنامت چیه؟
چای شیرین را روی لقمه ی بزرگی که یزدان برایم گرفته، می نوشم و جویده جویده جواب می دهم:
-برنامه ی خاصی ندارم…حالا که حالت تهوع آن چنانی ندارم، می خوام یکم پیاده روی کنم. شاید شنا هم کردم…شنیدم خیلی خوبه!
مخالفت می کند:
-پیاده روی کن ولی شنا نکن…بلد نیستی یه وقت یه چیزیت میشه…یا اگر خواستی فائزه خانوم و بشون پیشت خدایی نکرده اتفاقی نیفته…اصلا شاید خوب نباشه…بی خیالش شو…تو که مطمئن نیستی. استراحت کنی بهتره!
لقمه ام را روی میز می گذارم و می خندم:
-ناتوان که نیستم یزدان…حامله ام…تو چرا شرکت نرفتی؟
تاکید می کند:
-شنا نمی کنی ها!
سپس پوفی می کشد و به صندلی اش تکیه می دهد:
-خدا می دونه این چند وقته چقدر از شرکت و مسائلش پرت شدم…اتفاقا کلی کارم دارم…صبح فائزه خانوم بین وسایل نینا مواد پیدا کرده…بهش نگفتم یوقت با فائزه خانوم لج نیفته وگرنه من هیچ وقت به وسایلش دست نمی زنم. از صبح گیر این دختره دردسرسازم…
«آهانی» می گویم و اظهار نظر دیگری نمی کنم.
-یزدان بریم؟
هردو به عقب برمی گردیم. یزدان سوییچش را از روی میز برمی دارد:
-چقدر لفتش دادی…زودباش!
سوییچش را توی دستش تکان می دهد و سه تا از انگشتانش را جلویم می گیرد:
-به اندازه ی سه نفر بخور…
می خندم…خودش هم می خندد!
نینا اما از جایش تکان نمی خورد:
-تا تو ماشین و بزنی بیرون منم میام…باید به گلاره یه چیزی بگم…
یزدان سرش را سرسری تکان می دهد:
-باشه…فقط زود!
از سالن خارج می شود. بلند می شوم و به سمتش می روم:
-مشکلی هست عزیزم؟
لب هایش را جلو می دهد. کمی دست دست می کند ولی بلاخره درحالی که دستش را داخل کیفش فرو می برد، می گوید:
-به حرفات فکر کردم…تاثیر گذار بودن. باید از یه جایی شروع کنم دیگه…باید خودم و ثابت کنم! مگه نه؟!
دستش را که همراه مشمایی پر از مواد مخدر از جمله حشیش، کوکائین، شیشه و ماری جوآنا و البته موادی که نمی شناسم، بیرون می کشد، چشم هایم گرد می شوند. مشما را به سمتم می گیرد. انگار یک بمب ساعتی به سمتم گرفته باشند، قلبم تند و بی وقفه می تپد. می خواهم به سرعت دستش را پس بزنم و از آنجا فرار کنم!
برای اینکه اعتمادش صلب نشود، دست های لرزانم را جلو می برم و با دودلی مشما را از دستش می گیرم. او نمی داند که من الان توی ذهنم نمی توانم به چیزی جز کشیدن این مخدرها، فکر کنم.
لب هایم می لرزند:
-کار خوبی می کنی..خوش…خوشحالم کردی!
عقب عقب می رود:
-قسم می خورم که این همشه. بین خودمون بمونه…به یزدان نگو!
از در بیرون می رود و من نفس حبس شده ام را با گریه بیرون می فرستم. مثل ماهیِ دور از آب مانده، بالا و پایین می پرم و مشما را بین مشتم فشار می دهم. تا دم سطل زباله می روم ولی از من برنمی آید، آن ها را بیرون بیندازم.
لب می گزم…دلم توی سینه بالا و پایین می شود تا فقط یک بار دیگر از این مواد بکشم…برای کسی که روزی معتاد بوده، چنین شرایطی سخت ترین وضع ممکن است.
بی قرار روی صندلی می نشینم و موبایلم را توی دستم می گیرم. لیست مخاطبین را بالا و پایین می کنم. از روی اسم مهیار رد می شوم…نه…مهیار گزینه ی مناسبی نیست! کافی است یک بار به او رو بیندازم تا مدیونش شوم.
اصلا کار عاقلانه ای به نظر نمی رسد. فکری بهتری به سرم می زند…سیاوش…آری…سیاوش! او بهترین گزینه است.
شماره اش را می گیرم و نفس کلافه و تبدارم را محکم بیرون می فرستم.
***
نگاه موشکافانه ای به اطرافم می اندازم و کیسه زباله ی مشکی، که مشمای مخدرها را داخلش گذاشته ام را روی میز و کنار دست سیاوش قرار می دهم:
-ممنون که اومدی…واقعا نمی دونستم باید به کی زنگ بزنم یا چیکار کنم…
مشما را از روی میز برمی دارد:
-الان برمی گردم…
قبل از اینکه بتوانم حرف دیگری بزنم از روی صندلی بلند و از کافه خارج می شود. نگاه دلخور و بی تفاوتش، بی قرارم کرده. نگاه به رفتنش می کنم. مشمای مشکی رنگ را داخل سطل زباله ی گوشه ی خیابان می اندازد.
دوباره رو به رویم می نشنید. کف دست هایش را نشانم می دهد:
-تموم شد…
بالاخره بعد از دو ساعت می توانم به چیزی جز آن بسته های رنگارنگ فکر کنم. نفس آسوده ام را در فضای خفه و دودیِ کافی شاپ، پخش می کنم.
-چرا من نتونستم این کارو بکنم؟!
-مشکلی نیست! طبیعیه…بخاطر اعتیادت.
دستم را روی دستش می گذارم و فشار خفیفی به آن می آورم:
-بازم ازت ممنونم…می دونم که احتمالا دیگه دلت نمی خواست منو ببینی…
دستش را از زیر دست من در می آورد و شانه ای بالا می اندازد:
-به هرحال چیز ساده ای نبود…هرکس دیگه ای جای تو بود همین کارو می کردم…
دلم می خواهد سیاوش خصومت هایش را کنار بگذارد.
دست بی تکلیف مانده ام را، پس می کشم:
-ببین سیاوش…من می دونم کاری که کردم بد بود…حتی وحشتناک شاید! اما من هیچ راه دیگه ای نداشتم. تنها راهی بود که می تونستم از شر اون زندگیِ لعنتی راحت شم.
پوزخندی می زند و با لحن تند و تیزی می گوید:
-می دونم…آخه تو همیشه حق داری! مثل و.س.وسه کردن من…دوست پسرِ بهترین دوستت…البته راه دیگه ای نداشتی…من کاملا درک می کنم….و وقتی هم دیدی از من آبی برات گرم نمیشه خودت و با هزار دوز و کلک انداختی به مرد خوب و درستی مثل رئیست! می بینی؟! همه ی کارایی که کردی درست بودن. تو همیشه حق داری!
نمی گذارم به حرف های کوبنده و پر کنایه اش ادامه دهد:
-چند بار باید بگم که بابت اون برخورد شرمگینانه متاسفم؟!
به صندلی اش تکیه می دهد:
-تو متاسف نیستی…تو خودخواهی! آدما تا وقتی برات معنا دارن که بهشون نیاز داشته باشی…مثل ابزار ازشون استفاده می کنی و هروقت نخواستی میندازیشون دور…ولی خب شما که همیشه حق داری یکمم به دیگران حق بده! و اینکه حتی اگه واقعا متاسف باشی! هیچ وقت کافی نیست…بعضی از اشتباهات و نباید از اول انجام بدی چون راهی برای جبرانش نمی مونه….با خودت صادق باش…همین الانم اگر بهم نیاز نداشتی اصلا منو یادت نبود. اگر راستش و بخوای اصلا برام مهم هم نیست…خداروشکر خیلی وقته دیگه نه کسی هستی که عاشقشم نه خواهرمی…نه حتی یه دوست!
از روی صندلی بلند می شود:
-فقط برام یکی از دوستای مریمی…همین و بس…فکر نکن شاید مرور زمان بتونه این زخم و ترمیم کنه! بعضی از زخما هستن که عفونی ان…مرور زمان گسترششون میده! اون موقع که داشتی ازدواج می کردی بهت گفتم…همه چیز تموم شد. دور من و خط بکش…خداحافظ خانوم جاوید!
چند قدم رفته و دوباره برمی گردد:
-درضمن…تبریک میگم…تو دیگه مامان شدی! به عنوان یه زن هیچ وقت جایگاهت و نشناختی امیدوارم به عنوان یه مادر ارزش جایی که هستی رو بدونی!
به سمت در که می رود با چشم های درشت و دهانی باز نگاهش می کنم. ضربه ی سنگینی بود. به صندلی تکیه می زنم. سرم را با شدت تکان می دهم. سیاوش این بار دیگر جدی جدی قید مرا زده! کاری از من ساخته نیست.
کمی که می نشینم و شوکه شده و بی هدف به رفت و آمد دیگران نگاه می کنم، بلاخره از پشت میز بلند می شوم. سیاوش پول چای و قهوه را از قبل حساب کرده. بند کیفم را محکم می گیرم و از کافی شاپ خارج می شوم.
پشت فرمان می نشینم و کمربندم را می بندم. برای لحظه ای هم نگاه دلخور سیاوش از جلوی چشمانم نمی رود. فکر می کردم، می شد که همه چیز بین من و او دوباره مثل اولش شود ولی انگار حق با اوست! بعضی اعمال جبران شدنی نیستند!
همه ی این ها تقصیر خودم است و خود کرده را هم که تدبیری نیست.
همانطور که حواسم کم و بیش با رانندگی ام است، پراید مشکی رنگی توجهم را جلب می کند.
تا اینجا هربار که از آینه ی عقب نگاه کردم او را پشت ماشین خودم دیدم. حتی خواستم به او راه بدهم تا رد شود ولی اینکار را نکرد. بسیار بی احتیاط و بد رانندگی می کند. چند تا بوق می زنم تا حواسش را جمع کند. چنین قصدی ندارد انگار!
پوف کلافه ای می کشم و ماشین را به سمت پیاده رو می کشم. پارک می کنم. ترمز دستی را می کشم و خیره به پرایدی که با سرعت کمی می گذرد و رد می شود، نگاه می کنم.
واقعا ترسیدم با آن وضع رانندگی اش و اعصاب متشنج من که مانع کنترل کردن ماشین می شد، تصادف کنیم. همان لحظه موبایلم زنگ می خورد.
شماره نا آشناست…جواب می دهم:
-الو؟
-سلام خانومِ سانتافه سوار؟ ترسیدی زدی کنار؟ احتیاط شرط عقله…مگه نه؟
می ترسم…خودش است. همان کسی که برای مدتی خواب و خوراکم را ربوده بود. همان پراید سیاهی که به من زده و قصد جانم را کرده بود. همین پراید سیاهی که چند دقیقه پیش مرا ترساند!
سعی می کنم، این بار با ترس و وحشتِ بی جا، همه چیز را خراب نکنم.
آب دهانم را به زور قورت می دهم و با زبان الکن می پرسم:
-تو…تو کی هستی؟!
-کیم؟! نمی دونم…تو بگو! اگه تونستی یه جایزه از طرف من داری…
دندان هایم را روی هم می سابم و داد می زنم:
-من حوصله ی بازی ندارم…وقتش و هم همینطور! بگو کدوم خری هستی!
صدایش رنگ خشم و عصبانیت می گیرد:
-گوش کن ج… خانوم! بهتره صدات و واسه من بالا نبری…من اگر بخوابم می تونم توی یه ثانیه همه ی زندگیت و روی سر خودت و اون شوهر عوضیت خراب کنم…فقط کافیه بخوام…ولی خب مسئله اینجاست که فعلا نمی خوام…فعلا!!
به طرز اغراق آمیزی ملایم می شود:
-و یه نکته…این بازیِ من نیست…بازی ایه که خودتون راه انداختین…پس تا تهش بازی کن. هرچند از حالا معلومه بازندش کیه…باید حال به هم زن باشه که توی بازی ای که خودت راه انداختی ببازی! اینطور نیست؟
لبانم را به هم دوخته اند انگار که نمی توانم حرفی بزنم…
ادامه می دهد:
-ایندفعه دیگه نمی تونی نقشه آدمای بی گناه رو بازی کنی…باهام راه اومدی، اومدی…نیومدی راهت میارم…حالیته که؟ من خیلی چیزا می دونم!
از توی آینه می بینم که صورتم در عرض همین چند ثانیه چطور رنگ پریده و وحشت زده شده.
-داری از چی حرف می زنی؟
-خودت می دونی…خودت و نزن به موش مردگی…الان خیلی وقته سایه به سایت میام…منتهی خانوم انقدر سرش گرم زندگیِ جدیدش شده که دوربرش رو خوب نمی بینه!
-چرا بهم نمیگی کی هستی…
-خیلی زود می فهمی…یکم بهم زمان بده شیرین عسلم…
صدا و طرز بیانش به قدری حال به هم زن و غریب است که گوشی را قطع می کنم. دستم را روی قلبِ کوبانم می گذارم. ویبره ی موبایل توی دستِ عرقه کرده ام، قلبم را بالا و پایین می کند.
تماس را برقرار می کنم و توی گوشی جیغ می کشم:
-چی از جونم می خوای عوضی؟
-گلاره؟! چی شده؟
-مهیار تو رو قرآن تمومش کن…باشه اصلا هرچی تو بگی همون کارو می کنم…تو راست میگی من بی ارزش و بدبختم. فقط تمومش کن.
با چشم های خیسم عمیق نگاهش می کنم. می خواهم وادارش کنم، این بازی را تمام کند ولی او انگار اصلا مرا نمی بیند. از پشت آن چشم های شیشه ای مهیارم را پیدا نمی کنم.
دیگر نمی شناسمت مهیار…دیگر نمی شناسمت!
مال هم بودیم…هم شب و هم فانوس. کجا گمت کردم…کجای این کابوس؟
پشت کدوم ابر بارونیِ پاییز؟ کجای این هق هق؟! این گریه ی یک ریز…!
تحت تاثیر معصومیت نگاهم قرار نمی گیرد و ادامه می دهد:
-ببین پسر من این دخترو خوب میشناسم…خیلی خوبه و واقعا به درد این که با خودت ببریش تو تختت میخوره. سخت گیرم نیست زود خودش و تقدیمت میکنه. قول میدم قبلا مثل اینو ندیده باشی…ولی بهش اعتماد نکن. کافیه سگ نر سرکوچه بهش محل بده اون وقت منتظر یه فرصته خودش و ببنده بهش…
صاحب کافه با آن قیافه ی دهه ی چهلی و سیبیل های از بناگوش در رفته اش، جلو می آید و تشر می زند:
-آقا خجالت بکش…اینجا سر و صدا راه ننداز…
مهیار برای حرفش تره هم خورد نمی کند. صورتش از زور حرص یک دست سرخ شده.
در چشمانم خیره می شود و با صدای ملایمی که کم کم اوج می گیرد، می گوید:
-فکر میکنی اون پنج سال و بهت بدهکارم…فکر میکنی ازم طلب داری؟ نخیر من ازت طلب دارم…اصلا چرا باید خودم و درگیر زنی مثل تو می کردم؟ کی همچین کاری میکنه که من بکنم؟ هـــان؟؟!
چیزی نمی گویم…حنجره ام خشکیده و دیگر کارم فقط سکوت است!
بیرون رعد و برق می زند و باران تیک تیک کنان شروع به باریدن می کند. من هم می بارم…ساعت چشم هایم عجیب با ساعت ابرها کوک است.
خدایــــا! من از این جمله متنفرم…زنی مثل تو…زنی مثل من؟ زنی مثل من؟؟؟ مگر من با زن های دیگر چه فرقی دارم؟ خدایا کجا را انقدر اشتباه رفتم که باید به حق و ناحق از همه زخم بخورم؟!
-گلاره هیچ احدی حاضر نیست با زنی مثل تو آینده داشته باشه پس از من توقع الکی داشتی…کدوم مرد میتونه با ج.ن.د.گی کردن زنش کنار بیاد…هـــان؟؟!
آهان…منظورش از زنی مثل من این است. اما خودش گفته بود، من ناگزیر بودم. خودش گفته بود، مشکلی با این موضوع ندارد. خودش گفته بود، درکم می کند.
خدایا آدم هایت دارند خودشان را هم نقض می کنند و تو هنوز فکر می کنی که جای حق نشسته ای؟؟!
-اصلا بیا یه شرط ببندیم…اگر تونستی یه مرد درست و حسابی ای که سرش به تنش بی ارزه و مثل من همه چیز داشته باشه و یه عالمه دختر نجیب و پاک و تحصیل کرده براش سر و دست بشکونن، پیدا کنی که بگیرتت. اگه تونستی همچین کاری کنی اون موقع میتونی ادعا کنی پنج سال بازی خوردی. اون روز من روی زانوهام ازت عذرخواهی می کنم.
لبخند زهر داری می زند، روی صورتم خم می شود و زمزمه می کند:
-از نمایشم خوشت اومد؟ حالا بهت ثابت شد از احساسم صد در صد مطمئنم؟
آری ثابت کردی! بد هم ثابت کردی…
از شدت عصبانیت دود از سرم بلند می شود. تحقیر کردن من برایش تفریح شده انگار…از کوره در می روم…دیگر بس است. هرچه که شنیدم و متانت به خرج دادم بس است.
از این لحظه به بعد اگر سکوت کنم هرگز خودم را نخواهم بخشید.
از روی صندلی بلند می شوم و در حالی که دست هایم را با حالت عصبی در هوا تکان می دهم، می گویم:
-آره جناب همه چیز تموم مطمئن شدم…تو هم راحت باش برو به همه ی عالم بگو من یه دختر آویزون و سطحی ام…برو به همه بگو چجور زنی هستم. اگر اینطوری احساس می کنی مرد بزرگتری هستی بلندگو بگیر دستت و همه جا اعلام کن. اما بهت اجازه نمیدم زندگی و قلبم رو اینطوری زیر پات بذاری و خوردم کنی…بهم ثابت کردی که چقدر عوضی و بی رحم شدی ولی منم بهت ثابت می کنم اینطوریام که تو میگی نیست. بهت ثابت می کنم…
طعنه آمیز می خندد:
-آهان…چطوری بهم ثابت می کنی اون وقت؟؟!
-صبر کن و ببین…من هیچ اشتباهی نکردم…لااقل در برابر تو هیچ وقت هیچ اشتباهی نکردم. تنها کاری که همیشه کردم این بود که عاشقت باشم…ولی امروز و حالا از کابوسی که بهش تبدیل شدی متنفرم…ازت متنفرم. دیگه نمیذارم احمق فرضم کنی…دیگه نیازی به تو ندارم.
دست هایم مشت می شوند:
-تقاص حرفای امروزت و پس میدی…حالا می بینی. بهت ثابت می کنم ارزشم چقدر زیاده…به تو و همه ی آدمای این شهر خودم و ثابت می کنم…مجبورت می کنم با تمام غرور و خودبزرگ بینیِ حال به هم زنی که دچارش شدی روی پاهام بیفتی و ازم طلب بخشایش کنی…
همین امروز و همین جا عشق از دلم پر کشید. چطور می توانم عاشق مردی باشم که سراپایش شده نفرت؟! من این عشق را در دلم کشتم…کشـــتم…!
شاکیِ روزگار منم، تمام این شهر متهم…!
یه حادثه چند ساعته، با من میاد قدم قدم!
زخما دهن وا می کنن، وقتی دل از دشنه پره…
دست منو بگیر که پام، رو خون عشقم می سُره!!
دست در جیب شلوارش می کند و همانطور پر از تمسخر به تماشایم می ایستد:
-آره…باشه مشغول باش کوچولو. موفق باشی. در ضمن آخرین بار باشه که خودت و میندازی وسط زندگیم…دیگه نمیخوام ببینمت چون اینبار قول نمیدم انقدر مهربون باشم.
به وسایل روی میز اشاره می کند:
-این آت آشغالارم خودت بریز دور…هرچند که من جای تو بودم نگهشون میداشتم جای همه ی نداری ها و عقده هام ازشون استفاده می کردم.
این چند کلام آخر را در نهایت انزجار می زند، با خشم شاگرد کافه چی که سعی در آرام کردنش دارد را به عقب هول می دهد و از کافه خارج می شود.
نفسی که در سینه ام حبس شده را آزاد می کنم ولی بس که بغضِ توی گلویم بزرگ است، هنوز نمی توانم خوب نفس بکشم. خودم را روی صندلی رها می کنم و با گریه سرم را روی میز می گذارم.
مهم نیست همه تماشایم می کنند. دیگر هیچ چیز مهم نیست…!
خدایا از کدام طرف بروم که به آرامش برسم؟ سرم را از روی میز برمی دارم و اشک هایم را پس می زنم.
دیگر گریه کردن بس است. دیگر برای هیچ مردی احساسم را هدر نخواهم داد.
گریه کردن هیچ فایده ای ندارد…اشک هایم هرقدر هم که زیاد باشند، دردم را غرق نخواهند کرد.
اگر جلوی اشک هایم را نگیرم در همین حوالی کورم خواهند کرد…!
من شکست را نمی پذیرم.
شاید خیلی وقت ها در زندگی آنقدر که باید، قوی و محکم نبودم ولی هرگز شکست را قبول نکردم. چه زمانی که مادرم و کیوان می خواستند برخلاف میلم، مجبورم کنند با مازیار ازدواج کنم و چه وقتی که نکوئی آنطور وحشیانه به دخترانگی ام ت.جاوز کرد.
من هیچ وقت شکست را نپذیرفتم. هر دختری جای من بود یا خودش را می کشت یا تا سال ها دچار افسردگی و دیوانگی می شد ولی من با شرایط کنار آمدم و راهم را پیدا کردم. امروز هم می دانم باید چه کنم. این بار نه تنها قبول نمی کنم که شکست خوردم بلکه قوی و محکم خواهم ماند.
اگر خدا می خواهد همه درها را به رویم ببندد، خودم یکی را با زور باز می کنم.
امروز…اینجا…توی این کافه ی شلوغ روزِ آخرِ با من بودن است. باید حواسم به خودم باشد تا درست سقوط کنم وسط خوشبختی دیگران…!
قرار است به زودی از چشم خدا بیفتم…!
خدایی که همیشه تا به من رسید، خودش را به آن راهی زد که مرا در آن راه نمی دادند.
مهیار امروز فهمید چه می خواهد و من فهمیدم که آن چیزی که می خواهد من نیستم ولی من هم هدف تازه ای پیدا کرده ام.
وسایلم را جمع می کنم و با شانه هایی خم شده از زیرِ بار سنگینیِ نگاه های زشت مردم، فرار می کنم.
انگار بعد از شنیدن حرف های مهیار خودشان علنا مرا در حال زنا و ف.ا.حشگی دیده اند که اینطور تماشایم می کنند.
دیکر قلبم را حس نمی کنم. قلبم از صد جا شکست و دیگر قلبی نمانده. هر بار شکست و تبدیل به تکه های ریز تری شد که قفسه ی سینه ام را بیشتر شکافتند.
می دانم اگر قلبم را…احساساتم را همین جا نکشم، از درد خواهم مرد. این حقیقت که مهیار امروز مرا به بدترین نحو شکست به سمت دیوانگی می بردم.
مهیار تو فکر کردی که خرابم کردی و رفتی…زخم زدی و رفتی؟ ولی ندیدی که پشت سرت خندیدم. ازحالا به بعد هیچ احدی حق ندارد زخمی به زخم هایم اضافه کند. دیگر زخم نخواهم خورد.
از امروز به هرکسی با گناه و بی گناه هرجا که نیاز داشته باشم، زخم خواهم زد!
حس پروانه ای را دارم که تازه پس از سالها فهمیده معشوقی که این همه مدت گردش چرخیده، در اصل قصد جانش را داشته…حالا همان پروانه ام که از شدت بی حالی میان شعله های سوزان خوابش برده…!
***
بند های مشکی رنگِ پیراهن پشت بازم را روی سر شانه هایم به موازات هم بالا می کشم، پاپیون های قرمز و کوچک را لمس می کنم و لبخند می زنم. مهیار کجایی که ببینی با لباس های زیبایی که خودت برایم خریده ای، چطور می خواهم به جان خودت بیفتم!
خط چشم کلفت و مشکی پشت پلک هایم می کشم و رژ سرخی روی لبم می مالم. از آن هایی که لب را شبیه غنچه های رز سرخ می کنند!
از پشت آینه بلند می شوم و همان لحظه فرهای براق و طلایی رنگ موهایم روی سرشانه هایم سُر می خورند. همین صبح رفتم و موهایم را یک دست طلایی کردم. دلم تغییر می خواست. واقعا هم عوض شده ام. چه ظاهری و چه از درون…!
عجیب این رنگ طلاییِ موها و رژ قرمز و پیراهن کوتاهی که پوشیده ام به حقیقت درونی ام می آیند…
پوزخند می زنم…فقط جای یک نخ سیگار گوشه ی لبم خالی است تا کامم دهد. مثل خودم که تمام این مدت کام می دادم. حقیقت همین است، من پنج سال مهیار را کامروا کردم..
تاکی فرار کنم از اصلم؟ دیگر آن گلاره ی سابق نخواهم شد. مهم نیست چقدر تلاش کنم. بلاخره بعد از شش سال تازه امروز به این نتیجه رسیده ام که باید باور کنم همان زنی هستم که همه می گویند. همان جلمه ی معروفِ “زنی مثل من!” را به خودم تحویل می دهم. حق با آن هاست…کم که نیست شش سال است که چنین زنی شده ام ولی آنها نمی دانند، “زنی مثل من” از پس چه کارهایی بر می آید.
کاری که می خواهم بکنم وحشتناک است. حتی نمی توانم در مورد آن فکر کنم ولی عقب نشینی هم نخواهم کرد. تنها راهی که می توانم با پیمودنش به مهیار ضربه بزنم، همین است. تنها چیزی که مهیار نسبت به آن واکنش نشان می دهد، همین است.
از اینکه حتی بخواهم فرض کنم، احتمالا تا یک ساعت دیگر در چه حالی خواهم بود، صورتم جمع می شود و مشمئز می شوم. چشم هایم را می بندم.
فایده ای ندارد. حتی اگر چشم هایم را هم ببندم، خدا خودش می داند، چه چیزی پشت پلک هایم پنهان کرده ام.
راستش اینطوری بهتر است. حالا که به خود حقیقی ام برگشته ام می توانم یک جوری از خجالت یزدان هم در بیایم تا از خیر طلب چند ملیونی اش بگذرد!
یعنی می شود یزدان را اینطور خرید؟ با فروختن خودم؟ اصلا به نظر نمی رسد، همچین مردی باشد.
چه دارم می گویم؟ همه ی مردها مثل همند. البته که می توانم. کدام مردی است که در برابر سحر و جادوی یک زن دیوانه نشود؟؟!
فکر کردن به این موضوع را موکول می کنم به وقت دیگری…الان نمی توانم به این موضوع فکر کنم.
نگاه آخر را در آینه به خودم می اندازم و عطر محبوبم را روی سر و روی سینه ام می فشانم.
زنگ در به صدا در می آید…خودش است.
بلاخره آمد!!
حس های مختلفی منظم و پشت هم جلوی چشمم صف کشیده اند. نفرت…حسادت…کینه…گناه…ان زجار…بی رحمی و از همه مهم تر عصیانگری…! همه چیز در من بوی جنون می دهد…!!
در را باز می کنم و از دیدن او حس بدی در دلم می پیچد. یک لحظه یادم می افتد کسی که رو به رویم ایستاده و متعجب نگاهم می کند، مثل برادرم است. مرد مهربان و دوستِ بی ریایِ من است.
دلم برای نگاه حیران و از همه جا بی خبرش، می سوزد. اما نه…! بس است هرچه بره وار زندگی کردم.
این بار گرگم…می درم و تکه تکه می کنم. بی حیا و چشم سپید مثل گربه ام و به روی محبت های دیگران پنجه می کشم…کلاغم این بار…شوم و بد قدمم و در زندگی ها نحسی می کنم!
سیاوش عزیز باید ببخشی اما راستش را بخواهی دیگر اصلا برای من مهم نیست، کجای قصه جای تو بود. می خواهم بدون دعوت پایت را در این طوفان باز کنم.
از سر راه کنار می روم:
-سلام سیا…بیا تو!
از وقتی برگشته و دقیقا سه سالِ پیش هرگز سیا صدایش نزده بودم. نگاه متعجب و بی قرارش که از انگشت های پا تا ساق های خوش تراش و بالا و بالاتر و بلاخره چشم های خمارم بالا می آید را می دزدد و به زمین می دوزد.
سرش را به معنای رد حرفم تکان می دهد و می گوید:
-کار دارم گلاره…گفتی بیام چون میخوای باهام در مورد چیز مهمی حرف بزنی پس زود بگو…می خوام برم…!
دستم را دور بازویش حلقه می زنم و اعتراض آمیز می گویم:
-اولا که سلام یادت رفت…بعدم نیومده کجا بری؟ اینجا سرده بیا تو حرف می زنیم.
داخل می کشمش و در را پشتش می بندم…انقدر گیج و گنگ است که هیچ مخالفتی نشان نمی دهد.
بی حرف روی مبل می نشیند. صامت و ساکت…یک نخ سیگار از داخل جاسیگاری سپیدِ روی میز بیرون می کشم. گفته بودم که با این هیبت تنها یک سیگار کم دارم. با فندک بنفش و براقِ زیپویم آتشش می زنم.
مثل شش های این سیگار پر از هندسه ی دودم…پر از حس های عجیب و غریب!
سیاوش سر به زیر، دستی بین موهای روشنش می کشد. خب او هیچ وقت به خوش تیپیِ مهیار نبوده…مثل همین حالا که بلوز چهارخانه ی آبی و سورمه ای و ساده ی مردانه پوشیده و آستین هایش را تا آرنج بالا زده با شلوار پارچه ایِ مشکی.
ساعت بند چرمی که اکثر اوقات همین یکی دستش است و هر روز یک مدل نمی اندازد با عینک دودی ای که یادم است سه سال پیش هم آن را داشت. این نهایت سادگی و معمولی زندگی کردنش را نشان می دهد. چرا این ها را قبلا ندیده بودم؟ چرا ندیدم که سیاوش همیشه انتخاب بهتری برای من است تا مهیار؟ ای کاش چشم هایم را باز می کردم و گول ظاهر فریبنده ی مهیار را نمی خوردم.
سیاوش عینک توی دستش را روی میز شیشه ای می گذارد و می گوید:
-کجا میری پس؟ مگه کارم نداشتی؟
از برخورد پاهای لختم با سنگ های سردِ کف آشپزخانه مور مورم می شود:
-الان میام…چقدر هولی تو. اول یه قهوه دم کنم…بعدش بهت میگم!
دم عمیقی می گیرم و خاکستر سیگار را در ظرف شویی می تکانم. قهوه جوش را از آب و قهوه پر می کنم و روی گاز می گذارم. یک پک عمیق دیگر سیگار را به نصف می رساند. سیگار نصفه را بیرون می اندازم. فنجان های گلدار آجری رنگ را از داخل قفسه خارج می کنم.
سیاوش وارد آشپزخانه می شود. سنگینی نگاه و بوی عطرش را حس می کنم.
حواسم می رود، جای دیگری. روز دوم فروردین مریم زنگ زد و با خوشحالی ای که بخاطر رفتار همیشه موقر و سنگینش، سعی در پنهان کردنش داشت، گفت که سیاوش با او صحبت کرده و اجازه خواسته، اگر او هم موافق باشد مدتی با هم باشند. گفته بود که قصدش جدی است. گفته بود مدتی با هم باشند و اگر مریم از سیاوش خوشش آمد و حس کرد، همان مردی است که می خواهد و متقابلا او هم تا حدودی معیارهای سیاوش را داشت، برای خواستگاری با خانواده اش صحبت می کند.
یک رابطه ی سالم و با حفظ احترام…چیزی که در سن هجده سالگی حق داشتنش را از من گرفتند…!
یادم است آن روز چقدر سر به سر مریم گذاشتم و تیکه انداختم که شما دو تا که مخالف نظر من بودید و فکر می کردید، من زیاده روی می کنم. این ها را به شوخی می گفتم ولی خدا می داند که آن روز چقدر از شنیدن چنین خبری خوشحال شدم. برای مریم خوشحال بودم. برای سیاوش هم…واقعا حق داشت، بعد از این همه سال پایبند ماندن به اصول اخلاقی دختری مثل مریم نصیبش شود. آن روز خیلی خوشحال شدم ولی حالا؟! داشتم چه غلطی می کردم؟!!
توجیه می کنم…مریم همه چیز دارد. خانواده ی گرم و صمیمی…پول و موقعیت های خیلی بهتر از من. او هیچ وقت طعم تنهایی و شکست را نخواهد چشید. من واقعا دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود. چه میشد اگر فقط سیاوش را برای همیشه مال خودم می کردم؟
این مریم بود که همه چیز داشت حالا مهم نبود، مدت ها رویای داشتن سیاوش را در تنهایی اش دیده. احساس می کردم، سیاوش یکی از وسایلم است که مریم آن را از من دزدیده و حالا می خواهم پسش بگیرم.
آری سیاوش که مریم را دوست ندارد. یک روزی عاشق من بود…می خواهم بدانم هنوز هم دوستم دارد!!!
کارم درست نیست ولی شکست دادن مهیار در الویت قرار دارد. اگر عروس پسر خاله اش شوم احتمالا دیوانه می شود. اگر هر روز در کنار سیاوش باشم و جلوی چشمش، مثل خاری در چشمش فرو می روم.
یک خاطره ی خیلی دور در ذهنم روشن می شود.
«توی ماشین سیاوش نشسته بودم. عصبانی بودم و از رفتارهای مهیار خونم به جوش آمده بود. بغض کرده بودم و بد و بیراه می گفتم. مهیار گفته بود دیگر حق ندارم، سیاوش را ببینم و این خیلی برای من گران تمام میشد.
سیاوش خیلی در روند ترکم موثر بود. پا به پایم آمد و کمکم کرد. تبدیل به بهترین دوست و همراه و تقریبا برادر از دست رفته ام شده بود. حتی نزدیک تر و بهتر از برادر. به طرز عجیبی به وجودش در زندگی ام عادت کرده بودم و نیاز داشتم. مهیار را هیولایی می دیدم که انگار قصد کرده، عروسک مورد علاقه ام را از من بگیرد.
اول بدون دلیل گفت که دیگر سیاوش را نبین و این رابطه را هرچه زودتر تمام کنید ولی وقتی سرکشی های مرا دید، فهمید که به همین راحتی بی خیال این رابطه ی ریشه دوانده در نقطه نقطه ی زندگیم، نخواهم شد. آن موقع بود که گفت سیاوش عاشقم شده و من به حرفش خندیدم. او را شکاک و بدبین لقب دادم و گفتم حسودی اش می شود. مهیار معمولا چرت و پرت زیاد می گفت ولی این بار فرق داشت. بی خیال این موضوع که نشد هیچ پایش را در یک کفش کرده بود که دیگر تحت هیچ شرایطی حق ندارم سیاوش را ببینم و تا جایی که او پسرخاله اش را می شناسد مطمئن است او به من احساساتی فراتر از یک دوستی معمولی دارد.
من هم با گریه از خانه بیرون زدم و به سیاوش خبر دادم که باید ببینمش. همان دم که سوار ماشینش شدم همه ی حرف هایی که مهیار به من گفته بود را برایش بازگو کردم. بغضم شکست و با گریه گفتم مهیار دیوانه شده. چیزی نگفت…گفتم می گوید تو عاشقم شدی…چیزی نگفت. گفتم دروغ می گوید و سیاوش فقط هیچ نگفت.
آه کشید و موهایش را چنگ زد…بی قرار بود. مثل امروز از نگاهم می گریخت و من آن موقع به هیچ عنوان متوجه رفتارهای متفاوتش نشدم. خب اصلا در باورم هم نمی گنجید که چنین چیزی ممکن باشد.
یادم می آید بین شکایت ها و گله های من سیاوش سکوت سنگینش را شکست:
-اگر مهیار حساس شده بیا اذیتش نکنیم. بیا دیگه همو نبینیم…اصلا دلم نمیخواد کار به جاهایی که نباید بکشه.
باورم نمی شد…گریه کردم. تا آن روز زیادی از دست داده بودم. دیگر نمی توانستم هیچ کس را از دست دهم.
سرش داد کشیدم:
-چی داری میگی؟ انقدر راحت رابطه ی عمیق و چند سالمون و به یه شک بی پایه و اساس میفروشی؟ مهیار داره چرت و پرت میگه…مثل همیشه داره…
نگاه کهربایی رنگ و وحشی اش که در آن لحظه زیادی با محبت همیشگی اش فاصله گرفته بود، برق زد و روی فرمان کوبید.
صدایش از مال من خیلی بلند تر بود و آن همه آرامشش را انگار باد با خودش برد:
-من زیادم مطمئن نیستم چرت و پرت باشه. اگه مهیار بگه حق نداری گلاره رو ببینی من چشم بسته میگم چشم. فهمیدی؟ اگر حقم بودی تا ته ته دنیا واست می جنگیدم ولی نیستی…مال من نیستی! هیچ وقتم نمیشی…عشق که همه چیز نیست گلاره بعضی از اخلاقیات رو نمیشه به بهانه ی عشق زیر پا گذاشت…به هیچ بهانه ای نمیشه زیر پاشون گذاشت. مهیار مثل برادرم میمونه…نمی تونم اینطوری ادامه بدم. الانم چون دیدم داری گریه می کنی نگرانت شدم و اومدم اینجا وگرنه مهیار قبل از تو به من هشدار داده بود. بعد از بیست و چهار سال پسرخالگی و برادری یه مشت جانانه ازش خوردم و حتی بهم اجازه ی حرف زدنم نداد. گفت حتی حق ندارم در این مورد باهاش بحث کنم. گفت تو مال اونی و اصلا جای حرفی نمی مونه که باید این رابطه و هرچی بین ماست خیلی زود تموم شه.
آه کشید و صدایش را پایین آورد:
-حق داره گلاره…حق…با…اونه!
وحشت زده نگاهش می کردم. ناباورانه نگاهش می کردم و می خواستم مثل همیشه…مثل همه ی این سال ها که از ترس مشکلات زندگی، به او پناه می بردم، بار هم در برابر خودش و ترس از خودش…به خودش پناه ببرم.
مهیار سنگر محکمی نبود…پناه نبود ولی سیاوش عالی بود. اصلا آفریده شده بود تا تکیه گاه محکم باشد.
سیاوش پسم زد. نگذاشت به او نزدیک شوم و سرم فریاد کشید:
-بس کن…بس کن لعنتی. چرا نمی فهمی؟ حالم و نمی فهمی؟ فقط خودت مهمی؟ بفهم داری چی به سرم میاری. گلاره یک تماس…فقط یه تماسِ اضافی کافیه تا دیگه نتونم تو رو متعلق به هیچ احدی بدونم…اون وقته که قیامت به پا میشه. اون وقته که دیگه نمی تونم از پس این زخم بربیام.
اشکش چکید…من گریه نمی کردم. ماتم برده بود. مات مژه های خیس و به هم چسبیده اش شده بودم. از همان روز سیاوش قصد کرد مرا تنها بگذارد و گذاشت. اصلا نفهمیدم کی کارهای رفتنش را انجام داد و پرید. چون نمی دیدمش اصلا نفهمیدم، چطور شد که باز با مهیاری که هر روز یک رنگ میشد، تنها ماندم.»
فقط یک تماس؟ همین…به همین سادگی می توانستم جا پایم را سفت کنم. فقط یک تماس کافی است تا سیاوش برای همیشه مرا متعلق به خودش بداند. خودش گفته بود. خودش…!
مطمئن نبودم هنوز عاشقم باید…بعضی رفتارهایش می گفتند که هست ولی زبانش…خب زبان آدم ها که همیشه راست نمی گوید، مثلا زبان من جز به دروغ نمی چرخید انگار. مخصوصا این اواخر…!
پوفی می کشم و به سمت سیاوش که دم درگاهی ایستاده و بلاتکلیف پایش را روی سنگ کف می کشد، می گویم:
-با شکر یا تلخ؟
جلوتر می آید ولی جوابم را نمی دهد. دستش را به پشت گردنش می کشد و قاطع می گوید:
-هیچ کدوم….عجله دارم…باید برم سهراب و از آموزشگاه بردارم.
لعنتی…!
تو از کی انقدر سرسخت شده ای سیاوش؟ شاید هم همیشه بودی و من نفهمیدم. نگاهم کن…کهربایی هایِ براقت را از من ندزد.
ببین…ببینم! برای تو انقدر خودم را به زحمت انداخته ام و زیبا شده ام…باورت نمی شود نه؟!
تو این روزهای سیاه و کسل…دلم خیسه از حسِ بارون شدن!
تو رو جونِ هرکی که بهش مومنی…فقط امشب و حرفِ رفتن نزن…!
بغ می کنم و لب هایم را جلو می دهم:
-اِ!!! اذیت نکن دیگه…سهراب که بچه نیست یه اس بده بگو خودش بره.
با خودم می گویم:
“چه لوس!!”
بعد بغض می کنم. چون از روزی که مهیار را دیدم، بغضم خوب توی گلویم جاگیر شده، باورش می شود حقیقی است.
معصومانه نگاهش می کنم:
-تو دیگه به من اهمیت نمیدی…خب من همیشه ی خدا تنهام. همش حوصلم سر میره…
آری تنهایم. کسی نیست تا به پای حرف هایم بنشیند.
این کلمات انقدر که در گلو ماندند به یغما رفتند و در ابتذال حنجره ام پوسیدند…
در برابر خواهش نگاهم کم می آورد و تسلیم می شود:
-اینطوری نیست که بهت اهمیت نمیدم عزیز من…فقط…فقط…!
نگاه لحظه ای و سریعی به سرتاپایم می اندازد و آهی می کشد:
-مهم نیست…حالا نمیگی چی می خواستی بگی…کنجکاوم کردی!
صورت سپید و صافش کمی به سمت سرخی رفته و به نظر بی قرار می رسد. این خوب است…پس چرا حس وحشتناکی دارم؟ انگار کسی به دلم چنگ می اندازد.
به سمت گاز بر می گردم، زیر قهوه جوش را روشن می کنم و همانطور که آب سرد و قهوه را با قاشق هم می زنم تا جوش بیاید می گویم:
-رفته بودم دیدن مهیار…
پشیمان می شوم چرا برگشتم و حالا حالت صورتش را نمی دیدم. دوست داشتم، حالت هایش را زیر ذره بین بگیرم.
ناگزیر در همان حال ادامه می دهم:
-چرا بهم دروغ گفتی سیاوش؟ از هرکسی توقعش و داشتم جز تو…مهیار می گفت هیچ وقت نگفته منو نمیشناسه و گفت که تو داری دروغ میگی!
خیلی خب…مهیار دقیقا این جمله را نگفته بود ولی گفتن اینکه مهیار او را به دروغگویی متهم کرده، آن هم با این غلظت جزو واجبات است.
حضورش را درست پشت سرم حس می کنم…نزدیکِ نزدیک…
مرا به سمت خودش برمی گرداند و با لحنی که نمی شود گفت بیشتر عصبانیست یا گیج شده، می پرسد:
-چرا رفته بودی دیدن مهیار؟!
یک تای ابرویم را بالا می اندازم:
-این الان خیلی مهمه؟ دارم ازت میپرسم چرا بهم دروغ گفتی؟!
بازویم را رها می کند و عقب می رود:
-خب…خب…بخاطر خودت بود. تو خیلی غمگین و منتظر بودی…توی چشمات می دیدم که هنوز منتظرشی و فکر کردم…اینطوری به نفع خودته! متاسفم اگر…
فاصله ی ایجاد شده را با گام بلندی پر می کنم:
-نگران نباش ازت ناراحت نیستم…راستش رو بخوای یجورایی حق با توئه…تو کمکم کردی…دیگه به مهیار فکر نمی کنم. خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم کس دیگه ای رو دوست دارم.
نمی پرسد آن شخص کیست…کنجکاوی نمی کند. آهانی می گوید و عقب می رود. خیرگی می کنم و دوباره جلو می روم. از بار قبل نزدیک تر…دست زیر چانه اش می برم و نگاهش را که به سمت سالن است، بر میگردانم و در دام نگاهم اسیر می کنم.
هنوز زود است و من سعی دارم لحنم همچنان دوستانه باشد:
-سیا موهام و دیدی رنگ کردم؟ چرا اصلا بهم نگاه نمی کنی؟ هوم؟!
لب می گزد و نگاهش روی موهایم قل می خورد:
-دیدم…خیلی بهت میاد. مبارکه!
نمکی می خندم:
-مرسی…موی بلوند دوست داری؟
منتظر نگاهش می کنم. دستش هرز می رود، چند تا حلقه از موهایم را آرام می کشد و بین انگشتانش می پیچد. موهایم بین انگشتان کشیده ی دستش فرق نمی گذارد. دور هر انگشت یک حلقه می پیچد.
از باران که کمتر نیستی…نوازش کن، زخمیِ دلم را با نمک صورتت رفیق!
تلخِ تلخم…تلخِ تلخ…آنقدر که قهوه ی شب های تنهایی باشم.
موها را با آرامش پشت گوشم می زند و سطح نرم و صافِ گونه ام را با سر انگشتانش نوازش می کند:
-مهم نیست موهات چه رنگی باشه…تو هر رنگی که باشی بازم قشنگی!
خب این از قدم اول. احساساتش درگیر شده. سیاوش کلا پسر ساده و احساساتی ایست. صد در صد به چیزی بیشتر از این نوازشِ محبت آمیز و سر انگشتی فکر نمی کند.
نگاهم را می دزدم و رو می گیرم:
-سرپا واینسا…برو بشین الان قهوه هارو میارم.
سری تکان می دهد و بیرون می رود. نفسی که حبس شده بود را آزاد می کنم…بوی عطرش هنوز هست. نفس کلافه ام را بیرون می دهم و با فنجان های قهوه ای که روی سینی می چینم به سراغ شکارم می روم.
کنارش می نشینم و فنجان قهوه را جلویش می گذارم:
-از دست این هوای بهاری…آدم و حسابی خواب آلو میکنه. من که نصف بیشتر روز می خوابم. تا بیستم فروردینم که مرخصم و همش حوصلم سر میره…یزدان و خواهرش تعطیلات عید و رفتن لندن پیش خواهرای دوقلوش.
قهوه را همانطور تلخ می نوشد:
-چه اطلاعات دقیقی! انقدر رابطتون پیش رفته؟ منظورت از کسی که گفتی دوستش داری رئیست بود؟
نگاهش بین مایع قهوه ای رنگ داخل فنجانش موج می خورد.
به حرفش می خندم و کمی در جایم جا به جا می شوم:
-کدوم رابطه بابا دلت خوشه…اون فقط بهم گفت تا بیستم نیست و منم مرخصم. اینارو از بچه های شرکت شنیدم…یزدان اصلا به من نمیخوره!
آری یزدان به من نمی خورد. زیادی آن بالا بالاهاست…
-آره خب…اصلا توی محیط کاری هم درست نبود!
من و من می کند:
-کسی اینجا بوده…قبل از اینکه…من بیام؟!
جا می خورم. چه سوال عجیبی…لابد پیش خودش فکر می کند این ظاهر عجیب و غریب و هیبت مزخرف را برای کسی که احتمالا قبل از او اینجا بوده درست کرده ام. بیچاره در مخیله اش هم نمی گنجد همه ی اینها برای خودش باشد.
-مثلا کی؟
-نمی دونم…مثلا…مثلا…مهیارو کی دیدی؟
چه صریح! فکر می کند مهیار مهمانم بوده. از حساسیت خرج کرده و وظاهر نا آرامش، ته دلم خالی می شود:
-مهیارو سه چهار روز پیش دیدم…سیاوش نترس گفتم که دیگه با مهیار کاری ندارم. قبل از اینکه تو بیای خواب بودم.
نگاهش توی چشم هایم می چرخد:
-که اینطور…واسه ی عید برنامه ای نداری؟
در قنددان را بر می دارم، دوحبه قند در فنجانم می اندازم و در حال هم زدن جواب می دهم:
-چرا دارم بار و بندیل و می بندم برم جزایر قناری…حرفا می زنیا! خب خونه می مونم دیگه…
فنجان را تا نزدیک لب هایم می برم:
-آهان راستی دنبال خونه هم هستم…میخوام اینجارو خالی کنم!
-خوب کاری می کنی. اینطوری بهتره. منم چند جا می سپرم.
فنجان را روی نعلبکیِ گلدار می گذارم. صدای تق کردنش سوهانی می شود توی ذهن آشوبم. دست مردانه و بزرگِ سپیدش را از روی پایش بر می دارم و بین مشت کوچک خودم می فشارم:
-ممنون…اگه تو نبودی تا حالا از تنهایی دق می کردم.
اصلا هم یادم نیست، سیاوش توی بدترین شرایط تنهایم گذاشت و تازه چند ماهی است که برگشته.
-سیاوش کسی که دوستش دارم…کسی که دوستش دارم…
از فکری که به سرم زده قلبم ضربان زدن یادش می رود و نفس کم می آروم. فکرش هم زیادی منزجر کننده و تهوع آور است. چشم هایم را می بندم و در یک تصمیم آنی و بدون فکر کردن دست قوی اش را روی ران پایم می گذارم:
-تویی…!
سیاوش چند لحظه ماتش می برد و به دست خودش روی پای من خیره می ماند. بعد انگار برق کشنده و با ولتاژ بی نهایتی به تنش وصل کرده باشند، به رعشه می افتد و از روی مبل می پرد. بدون اینکه حتی یک کلام بگوید با گام های بلندی به سمت در می رود و من فقط به این فکر می کنم که اگر نجنبم از دستم می رود.
پشتش می دوم:
-سیاوش؟!!
به طرفم بر می گردد. انگشت اشاره اش را بالا می آورد و در هوا تکان می دهد. بلند و پشت هم بدون اینکه نفسی تازه کند، می گوید:
-یک کلمه هم نمیگی…من حرفات و نشنیده می گیرم و اصلا هیچ فکر بدی هم در این مورد نمی کنم. تو هم منظوری نداشتی…خیلی خب؟ تمومش کن…
فهمیده…می داند که بازیش می دهم. باورم نمی کند. می داند چه منظوری دارم ولی انگار می خواهد هر طور شده این رابطه را سرپا نگه دارد. می خواهد یک شانس دیگر به من بدهد و من…!
خوب می دانم که اگر اینک به خواسته ام نرسم، شاید دیگر هرگز چنین جسارتی پیدا نکنم:
-منظور داشتم…جدی گفتم. صبر کن! من…
صدای بلندش مشتی می شود و لب هایم را می بندد:
-من شبیه احمقام؟ آره؟ فکر کردی خرم؟
جوابش را نمی دهم. رو به رویش می ایستم و بدون هدر دادن زمان روی پاشنه ی پا بلند می شوم. دو طرف صورتش را بین دستانم قاب می گیرم و می ب.وسمش.
نه از آن ب.وسه هایی که باعث می شوند، احساس نشاط و سرزندگی کنم. فقط صورتم را بدون هیچ حسی توی صورتش فرو می برم. باید به او ثابت کنم تا چه حد جدیم…!
عاشقش نیستم…مردِ من نیست ولی خیلی جدی هستم…منظور دارم!
فقط چند ثانیه طول می کشد تا دلم به آشوب بیفتد و حالم بد شود. در یک لحظه هر دو یکدیگر را پس می زنیم و با هم لب به سخن باز می کنیم:
-چه غلطی می کنی؟!
-میشه از اینجا بری سیاوش؟!
حالت تهوع و عذاب وجدان گریبانم را سفت می چسبد و دیوانه ام می کند. حس می کنم چیزی تا ته حلقم بالا می آید.
سیاوش صدایش را بالا می برد:
-داشتی چیکار می کردی؟ دیوونه شدی؟ چه مرگت شده گلاره؟
نگاه خصمانه ای به سرتا پایم می اندازد و روی موهای طلایی و براقم خیره می ماند:
-اینا برای منه؟
صورتش از حس انزجار جمع شده. دستش را روی سینه اش می کوبد و مردمک چشمانم هدف تیر نگاهش می شود. چشم هایش خشمگین و سرخ شده اند.
صدایش اوج می گیرد:
-برای من؟ برای من این هیبتِ مزخرف و درست کردی؟ لعنتی ببین منو…من سیاوشم…چطور تونستی؟
می نالم:
-سیاوش تو رو خدا فقط برو…
بازوهایم را می گیرد و فشار می دهد. ناله می کنم…اهمیتی نمی دهد. از صدای بلندش پلک روی هم می گذارم…نفس هایش به گوشم می خورد:
توی تمام این سالا یه روزم نشد حتی توی فکرم یه زن خراب بدونمت. یه چیزی توی نگاهت بود…یه برق معصومیتی که نمیذاشت همچین فکری کنم. پاک نه ولی به چشمم معصوم بودی! اما حالا دیگه اون برق و نمی بینم. جنون می بینم…جسارت می بینم…حالا تاره دارم می بینم واقعا چجور زنی هستی! تازه الان برام روشن شد توبه ی گرگ فقط مرگه…الان دارم می بینم تو نه تنها یه زن خیابونی و خرابی که خودش و راحت در اختیار دیگران میذاره بلکه یه آدم بی چشم و رو و گرگ صفتم هستی. برو توی آینه یه نگاه به خودت بنداز تا خودتم ببینی تا چه حد زن بی حیایی شدی…!
صورتم از درد جمع می شود و سعی می کنم بازوهایم را از بین قفل محکم دستانش، آزاد کنم:
-فقط…برو…!
هولم می دهد و دستانم آزاد می شوند. به دیوار می خورم ولی چشم از نگاهش نمی گیرم. طوری نگاهم می کند، انگار به عزیزی از دست رفته.
سرش را با تاسف تکان می دهد:
پس فکر کردی می مونم بازی های کثیفت و تماشا می کنم؟! فکر کردی نمیرم؟
به در رسیده. واقعا دارد می رود؟ سیاوش هم…می رود؟! سیاوش تو هم می روی و تنهایم می گذاری؟
گریه کنان ناله می کنم:
-ببخشید سیاوش…نفهمیدم چه غلطی کردم…تقصیر مهیار بود. دیوونم کرد. واقعا متاسفم…
انگشتانش مشت می شوند و می لرزند درست مثل دل بی طاقت من. احساس آدمی را دارم که دارم از پرتگاه به پایین پرتاب می شوم و دست سیاوش تنها ریسمانی است که برای نجات بدان چنگ می زنم.
-منم همینطور…همیشه راجع به مهیاره…همیشه همه چیز به مهیار مربوط میشه… می بینی؟ تو نمی تونی کسی رو دوست داشته باشی گلاره. تو خودخواهی…واسه عذرخواهی کردن دیره. خیلی دیر…نا امیدم کردی. حالا می فهمم چرا مهیار حاضر نشد، راجع به تو جدی فکر کنه. حق و بهش میدم…هیچ کس حاضر نیست خودش و درگیر زنی مثل تو کنه. واست متاسفم…
تو هم سیاوش؟ تو هم مرا زن متفاوتی می بینی؟ لابد هستم دیگر…لابد که نه حتما هستم…هستم…من زن دیگری هستم. متفاوت با دیگر زن هایم.
ریسمانم رها می شود…
سقــــــــوط می کنم!
لال شده ام و فقط از شنیدن کلمات برنده اش اشک می ریزم. دستم را روی دهانم می گذارم. هنوز یک چیزی از حلقم بالا می آید. صدای بلند کوبیده شدن در که چهارچوبش را در جایش می لرزاند، مرا از جا می پراند و به من می فهماند…سیاوش هم…رفته!
هیچ کس نمی داند چه حسی دارد که آدم بده همیشه تو باشی. که همیشه غمگین و افسرده باشی…که منفورِ همه ی دنیا باشی…که بی ارزش و دوست نداشتنی باشی…که مجبور باشی همیشه دروغ بگویی…
که گاهی به سیاهی و گناه ایمان بیاوری…هیچ کس…نمی داند!
هیچ کس…!
قطره های چکیده روی گونه ام را پس می زنم و چشم های حتما سرخ شده ام را از اشک پاک می کنم. انگشتانم سیاه می شوند، هم رنگِ بخت و اقبالم می شوند…
از یادآوری نمایش وحشتناک و کثیفی که همین چند دقیقه پیش توی همین نقطه، به راه انداخته بودم، چیزی که در حلقم گیر کرده، بالا می آید و من به سرعت به سمت دستشویی می دوم.
حس آدمی را دارم که برادرش را بوسیده باشد. حال به هم زن است…!
روی زمین سرد و سخت می نشینم و هرچه را که در معده دارم، بالا می آورم. دوباره صحنه ی ب.وسه در ذهنم فلش می خورد. بی آنکه دیگر چیزی در معده ام مانده باشد، عق می زنم. حس می کنم با هر بار عق زدن، معده ی مفلوکم یک بار جمع و دوباره باز می شود. اشک همچنان می چکد. این بار از عق زدن های پشت هم…!
دستم را روی معده ام فشار داده و به دیوار تکیه می زنم. پشت بی لباس و لرزانم از سردیِ دیوار، مور مور می شود.
“شکست نمی خورم…من هرگز شکست را نمی پذیرم. سیاوش تو هم حرف های مهیار را زدی؟ قبول! شما راست می گویید. من بد…من نجس…من کثیف و دوست نداشتنی…همین ساکتِ آواره دنیا را زیر و رو می کند…فقط صبر کنید…!”
چند ساعتی می شود که رو به روی آینه نشسته و به زنی که نگاهم می کند، خیره شده ام.
ای زن…به نداشته هایت خیره نشو…تو خلق شده ای که نداشته باشی.
دستان لرزان و چندشناکت را از من دور کن. تو تنها به درد وجدانِ بی وجدانِ من می خوری.
بیا…باور کن…این آینه سرزمین عجایب توست…!
هرچه نداری در آن خلق کن و ایمان داشته باش از سر وجدان هم که شده، برای موهای فرضی ات، گلِ سر می آورم!
چشمان زن رنگ متفاوتی می گیرند. رنگ خاکِ باران خورده و براق نگاهم، سیاه شده. تنها برقی که می زند، صاعقه ای از دیوانگی است. دیگر معصومیت و پاکی در نم نگاهم، نمی لرزد.
از کی؟ یادم نمی آید. فکر کنم دو هزار سالی است که دیگر هیچ چیز مثل گذشته ها نیست!
اینی که توی آینه است…اون وقتا این شکلی نبود. انقدر سرد و بی رمق انقدر تنها و حسود…!
نگاه وارونه ی بازتابم رک و صریح می گوید که روزی از تصمیمم پشیمان خواهم شد. می گوید این یکی دیگر نهایت رذالت است. از دستش عصبانی می شوم. دندان هایم را روی هم می سابم و شیشه ی صورتی رنگِ عطر محبوبم که برای سیاوش کارساز نشد را از روی میز چنگ می زنم، جیغ می کشم و در نهایت عصیانگری آن را در دل آیینه فرود می آورم.
این روزها بوی گندِ گناه گرفته ام…انقدر زیاد که این عطرها هم چاره نمی شوند. خدایا این بار هم همچنان دخالت نکن خودم تا قیام قیامت می تازانم…!
دارم برای خدایم لالایی می خوانم تا چند صباحی مرا به حالِ حال به هم زنِ خودم بگذارد. از پسش بر می آیم. بدون خدا…خودم تنهایی…!
***
می بینی خدا…؟!
نیستی و اتفاقاتِ تلخ، ساده می افتند!
خسته ام…خوابم می آید که بیداری نداشته باشد. رفتنم می آید که برگشتن نداشته باشد. نبودنم می آید که بودن نداشته باشد. غروبم می آید که طلوع نداشته باشد. سکوتم می آید که حرف نداشته باشد. مردنم می آید که زنده بودنی نیاز نداشته باشد.
من خسته ام…این روزها، روزِ من نیست!
باید بگریزم. من باید از تمام آنهایی که دوستشان دارم، دور بمانم تا بیش از این آسیب نزنم. من به درد نمی خورم. تمام کسانی که دوستم داشتند، جز از بیهودگیِ من نصیب نخواهند داشت.
من هر روز کمتر می شوم. کمتر از هر روزی که می میرم. روزی تفاله های مرا از جایی جمع خواهند کرد. همین چشم ها که خیره می شدیدشان، همین دست ها که می فشردیدشان، همین ل.ب ها که مزه شان می کردید و خنده هایم…لبخندهایم…جدی نگیریدشان. من همیشه لبخند مترسکی می زنم. چیزی نمانده است. روزی تابوت های خاکستری، تن تکه تکه ام را تا ته دره های رسوایی و ناکامی به دوش خواهند کشید.
من باید بگریزم…به من سوی گریزی نشان دهید. به من فصلی جز پاییز نشان دهید…به من امید را نشان دهید…!
لیست شماره های سیو شده در گوشی ام را زیر و رو می کنم و آه می کشم. روی تماس گرفتن با سیاوش را ندارم. اصلا و ابدا…بعد از گذشتن دو هفته هنوز با هر بار فکر کردن به آن روز حالم بد می شود.
دارم از روزمرگی زخم می خورم. هر روزم مثل روز قبلی است. بدون هیچ حادثه ای…شبیه زن های خوب و سر به راه به روزمرگی چسبیده ام. روزهای هولناک و پر از تکرار را طی می کنم به امید یک اتفاق…به امید روزی که بگذارم شعله ها شروع به زبانه کشیدن کنند.
مهیار این بار از دستم در رفتی ولی بهای کارت را پس خواهی داد. هنوز نمی دانم چطور و کِی…اما به من کمی زمان بده. روزی خواهد رسید. وقتی که فکر می کنی شاد و امن زندگی می کنی، ناگهان همه ی لذت هایت به خاکستر تبدیل می شوند و در چشم و گوش و دهانت می روند. آن روز تو خواهی دانست که هر بدهی ای باید روزی پرداخت شود.
شاید روزی تو را ببخشم و دیگر دشمنم نباشی…شاید…! ولی مطمئنا این اتفاق قبل از اینکه به سزای عملت برسی نخواهد افتاد. بعد از آن می بخشمت و یکی از دشمن هایم را از دست خواهم داد!
و من نمی توانم دست از افسوس خوردن بردارم. باید قبول کنم که گم کردنِ یک دوست خیلی دردناک تر و وحشتناک تر از، از دست دادن یک دشمن است.
امروز حال و حوصله ندارم. روز اولی است که بعد از بیست روز مرخصی و سر و کله زدن با خودم، سرکار برگشته ام. غمگین و بی حوصله به تلفن ها و گه گاهی مراجعه کننده ها جواب می دهم. یزدان از سفر برگشته ولی سرکار نیامده. به او غر می زنم…خودش می رود پی خوشی اش به من هم هیچ خبری نمی دهد، خبر مرگش تا کی قرار است، سر کار نیاید تا من الکی اینجا ننشینم و از زور بی فکری آسمان و ریسمان نبافم. اختیار شرکت دست فرهان است و من هنوز او را ندیده ام.
می دانم با من مشکل دارد. شک ندارم هنوز از برخورد جسورانه ام، به شدت شاکی است. آن فنجان چایی که توی سر و صورتش خالی کردم، در واقع یکی از رخدادهای خوب زندگیم بود. اگر دوباره به عقب بر می گشتم، چنین شانسی را به هیچ عنوان از دست نمی دادم و دوباره همین کار را می کردم.
-سلام گلاره جون…
سرم را شتاب زده از روی میز بر می دارم و با حیرت به نینا خیره می شوم. رگ کردنم درد می گیرد و دستی به پشت سرم می کشم. درست شنیدم؟ گلاره جون؟ با من بود؟
از روی صندلی بلند می شوم:
-سلام…اوووم…آقای جاوید هنوز برنگشتن سرکار…اگه برای دیدنشون اومدی…
بین حرفم می پرد و با لبخند مژه های بلندش را روی هم می گذارد:
-نه عزیزم…یزدان که خونست اومدم خودت و ببنیم…
دهانم باز می ماند و چند بار پلک می زنم تا مطمئن شوم، خود نینا است که رو به رویم ایستاده و مرا عزیزش خوانده.
قبل از اینکه فرصتی برای جواب دادن پیدا کنم، ادامه می دهد:
-اومده بودم ازت عذرخواهی کنم…بابت همه چیز…
لبش را جلو می دهد و معصومانه می گوید:
-و البته اومدم بخاطر اون بار تشکر کنم…یادته که؟ اگر جلوی یزدان و نمی گرفتی معلوم نبود چی میشد.
ته لهجه ی انگلیسی اش حسابی طرز صحبت کردنش را بامزه و نمکین کرده. چال کمرنگ و کوچک روی گونه اش خیلی با چال عمیقِ مهیار فاصله دارد اما به صورت گرد و گونه های برجسته اش می آید. مانتوی یشمی رنگ پوشیده و موهایِ سیاه و لختش را فرق وسط باز کرده و دور صورتش ریخته.
با ناخون لاک زده اش بازی می کند و من من کنان ادامه می دهد:
-خب…خب می دونم کارایی که کردم خیلی زشت بودن و همینطوری ساده بخشیده نمیشن…برای همین فکر کردم برای تولدم دعوتت کنم. قول میدم بهت خوش بگذره و بتونی من رو ببخشی…اگر قبول کنی بیای خیلی خوشحال میشم.
مشکوک نگاهش می کنم…خب به نظر صادق می رسد. باورش می کنم…او واقعا پشیمان است. کم کاری که نکردم…آنروز ممکن بود، خیلی اتفاق ها بیفتد.
لبخند می زنم:
-نیازی به عذرخواهی نبود عزیزم…منم یه روز هم سن تو بودم و می تونم درکت کنم.
چشمانش از خوشحالی برق می زنند:
-راست میگی؟ فکر می کردم هیچ وقت منو نبخشی…پس میای؟
من و این همه بخشندگی؟ در واقع اصلا یادم نیست چرا باید از او عصبانی باشم. فقط همین…زمانی که گذشته باعث شده دیگر به تلافی کردن فکر نکنم.
خدایا یعنی می شود روزی برسد که دنبال تلافی کردنِ کار مهیار هم نباشم؟! می شود این بار سنگین از روی دوشم کنار رود و این دست های محکم از گریبانم دست بردارند؟
برای ترمیم کردن زخم روزمرگی و نه چیزی بیشتر، جواب می دهم:
-البته که میام…ممنون که دعوتم کردی.
چالش عمیق تر می شود:
-وااای…واقعا؟ خیلی خوب میشه…شمارت و برام بنویس. دلم میخواد بیشتر باهم دوست باشیم…در ضمن آدرس و هم برات مسیج می کنم.
شماره ام را می گویم و او توی گوشی اش ذخیره می کند:
-اینم شمارم دوست داشتی سیوش کن…منم خوشحال میشم بیشتر بشناسمت!
موبایلش را دوباره داخل کیف می گذارد:
-پس منتظرت می مونم…جشن هم سه شنبه از ساعت هفت تا هر وقت که یزدان اجازه بده ادامه داره…به من بود تا صبح کشش می دادم.
از آوردن اسم یزدان لبخند روی لبم می نشیند:
-برادرت نمی خواد برگرده سرکار؟
-چرا می خواست زود بیاد ولی با کارای تولدم سرش و گرم کردم…پیش خودمون بمونه بخاطر اینکه بعد از اون اتفاق هنوز حبس خونگیم، می خوام سرش تلافی کنم. الانم یواشکی اومدم بیرون…هنوز باورم نمیشه. من هیچ وقت قبلا اینطوری زندانی نشده بودم.
پس یزدان دست به کار شده و آزادیِ خواهرش را تا حد زیادی از او گرفته. مطمئنا همه ی اینها بخاطر حرف های من است. روی او تاثیر گذاشته ام…چقدر دیگر می توانم روی او تاثیر بگذارم؟ آنقدر زیاد که بیشتر از حالا به من اهمیت دهد؟
-بخاطر خودته…
پوفی می کشد و شانه بالا می اندازد:
-آره می دونم…خواهشا ادامه نده و از این حرفایی که مامان باباها میگن و تحویل من نده. پس سه شنبه شب می بینمت…
گوشی اش شروع به زنگ خوردن می کند:
-یزدانه…من دیگه زودتر میرم.
بدون اینکه منتظر بماند به سمت آسانسور می رود و تماس را برقرار می کند.
سه شنبه شب…حس خوبی نسبت به این سه شنبه شبِ مذکور دارم…!
***
سایه ی دودی را برمی دارم. تلق روی درش ترک خورده و مال خیلی وقتِ پیش است. محو و خیلی کم آن را پشت پلکم می مالم و با پد پخشش می کنم.
-گلاره واقعا می خوای اینو بپوشی؟
از توی آینه به مریم نگاه می کنم که در حال زیر و رو کردن لباسِ صدفی رنگِ من است:
-خب آره…چطور؟
لباس را روی تخت می اندازد و بدان خیره می شود:
-خیلی خوشگله ها…خیلی…ولی مناسب نیست. یقه اش بازه و کوتاهم هست. میدونی که بلاخره تو محیط کارت درست نیست.
ریمل را رو و پشت و از همه طرف به مژه های کوتاه و پرم می کشم و حسابی از خجالت کوتاه بودنشان در می آیم:
-محیط کاری کجا بود؟ فقط منم از بین بچه ها…گفتم که منم چی شد چنین شانسی نصیبم شد!
دستش را روی کمر براق و پر نگینِ لباس می کشد:
-آره می دونم…ولی رئیست که هست…فرهان هم همینطور…میدونم به این چیزا اهمیت نمیدی ولی من جای تو بودم اون مشکی بلندرو می پوشیدم. آستین توری داره و قشنگم هست.
نگاه بی میلی به لباسی که از داخل کمد تا زمین کشیده شده، می کنم و سرم را بالا می اندازم:
-خوشم نمیاد ازش…همینو می پوشم…کمکم می کنی موهام و باز کنم؟
از روی تخت پایین می پرد:
-همیشه کار خودت و میکنی…وقتی میگم درست نیست یعنی درست نیست دیگه…
بیگودی ها را یکی یکی باز می کند و حلقه های براق و طلایی مو دورم را می گیرند. به خاطر بلندی و حجم زیادشان واقعا فوق العاده شده. ابروهای کمرنگ و کم پشت ولی خوش حالتم را مداد می کشم. نگاهم بین رژهای روی میز می چرخد. سرخ به نظر انتخاب جسورانه ای می آید ولی من تصمیم دارم جسارتم را کمتر کنم.
رژ گوشتی و ماتی را انتخاب می کنم و چند بار روی لبم می مالم. رژگونه را هماهنگ با رنگ رژم می زنم.
-گلاره بیا و دختر خوبی باش و این لباس و نپوش…
حرف را عوض می کنم:
-به نظرت چتری هامو بریزم تو صورتم بهتره یا فوکول درست کنم و بالا جمعشون کنم؟
-چه می دونم! دارم با تو حرف می زنما…
-راستی مگه نمی خواستی به سیا زنگ بزنی؟
-ای وای یادم رفت…
نگاهی به ساعت می اندازد:
-نمی دونم چرا اون زنگ نزد!
سراغ گوشی اش می رود و من بلاخره نفس راحتی از دستش می کشم.
لحظه ی اولی که مریم را دیدم حس بدی داشتم…او مریم همیشه بود البته چیزی نمی دانست ولی همین رفتارهای معمولی و همیشگی اش باعث شد تا احساس راحت تری داشته باشم. مطمئنا اگر می فهمید مردش را ب.وسیده ام، همینطور آرام و مهربان نمی ماند.
ساعتِ بند استیل و ظریفِ رُلکسم را با آرامش می اندازم و خدا را شکر می کنم که مهیار کادوهایش را از من پس نگرفت. ناخودآگاه حواسم می رود پیش صحبت مریم و سیاوش.
-چرا زنگ نزدی؟!
-…
-حرف نزن…قهرم!
-…
-قهــــــرم!!
گوشی را قطع می کند و نگاهم روی لبخند شیطانش زوم می شود:
-بهت نمیاد این ناز کردنا مریم…لــوس!
به حرفم بلند می خندد و بین خنده می گوید:
-لوس بازی و ناز کجا بود؟ خواستم اون زنگ بزنه. من که خطِ کدِ دوازده و پولِ زیاد ندارم. شارژم تموم میشه…الان زنگ میزنه…میگی نه نگاه کن!
هنوز فرصت درک حرفهایش را پیدا نکرده ام که موبایل توی دستش زنگ می خورد.
ابرویی برایم بالا می اندازد و جواب می دهد:
-مگه نگفتم قهرم؟ چرا زنگ می زنی؟
دست از کنجکاویِ بی دلیل بر می دارم و تا فرصت هست و مریم سرش گرم، لباس را می پوشم. یقه ی لباس را درست می کنم تا قشنگ روی سینه ام بخوابد و چین های دامنش را باز می کنم. قدش تا کمی بالاتر از زانو است و دامن آزادش یک عالمه چین زیبا دارد. پارچه ی بالا تنه اش توری است و برای جلوگیری از دیده شدنِ پوست بدن، زیرش پارچه ی ماتی کار شده. پشتش هم به صورت هفتی باز است.
یادم می آید مهیار سر خریدن این لباس چانه می زد که چنین لباس گران و پر زرق و برقی به چه دردت می خورد و من هم پایم را در یک کفش کرده بودم که اگر این لباس را برایم نخرد دیگر با او حرف نخواهم زد.
آهی می کشم.
یک چیزی را هرقدر تلاش کنم، نمی توانم انکار کنم…
آدم ها عوض می شوند…احساسات تغییر می کنند و عشق ها می میرند ولی خاطرات…آن ها همیشه به قوت خود باقی می مانند.
روزی به در و دیوار این خانه قول بازگشتن مهیار را داده بودم…سوراخ سمبه ها را با خاطرات پر کرده بودم تا از سرما و رخوتی که خانه از نبودش به خود گرفته بود، در امان بمانم. حالا می دانم نمی آید و من هم دیگر منتظر بازگشتش نیستم فقط خاطرات در سوراخ سمبه ها جاگیر شده اند. کاری نمی شود با آن ها کرد.
-کار خودت و کردیا آخرش…من که زبونم مو درآورد از بس تو رو نصیحت کردم. زود مانتوتو بپوش سیاوش داره میاد دنبالم تو رو هم می رسونیم.
لرز می گیرم و سریع می گویم:
-نه مریم من خودم میرم…
-با این سر و وضع؟ فکر کردی میذارم؟
واقعا هم نگذاشت انقدر گفتم نه که شک کرد و من ترسیدم. مجبوری قبول کردم با آنها بروم ولی خدا می دانست که اصلا دلم نمی خواست حالا حالاها دوباره سیاوش را ببینم. روی حرف زدن با او را نداشتم. مریم وقتی کفش هایم که پاشنه های فوق العاده بلندی داشتند را دید، بلند خندید.
متعجب علت خندیدنش را پرسیدم و او گفت خدا می داند چند بار قرار است به بهانه ی پاشنه ی کفشم خودم را در بغل مردهای پولدار و بالاشهری بیندازم.
من هم گفتم از لج تو هم که شده، مستقیم خودم را می اندازم در بغل یزدان.
با سری پایین و شرم سوار ماشین می شوم و زیر لبی سلام می کنم. سیاوش جواب سلام مریم را به گرمی می دهد و من هم آن را به حساب سلام دست جمعی می گذارم.
-گلاره جایی میره؟
نپرسید گلاره جایی میری؟ یعنی با من نبود…یعنی تو لطفا همینطور خفه بمان.
مریم کمربندش را می بندد و جواب می دهد:
-داره میره تولد…فکر کردم با این آرایش و سر و وضع با تاکسی و آژانس نره بهتره. گلاره آدرس و بده سیاوش….
-آهان…
همین…هیچ اظهار عقیده ای نکرد. آدرس را از روی مسیج نینا خواندم و بعد ساکت شدم. چشم های سیاوش را از داخل آینه می دیدم. غمگین و سرد به نظر می رسید. چیزی در نگاهش گم شده بود. شاید یک برق…مثل همان برقی که او دیگر در نگاه من نمی دید.
مردمک هایش که تا مژه هایش بالا می آیند…نگاهش که از داخل آینه با نگاه من گره می خورد، پر از خالی شدن می شوم. دلم می ریزد و نگاهم را می دزدم.
اگر در حالت همیشگی بودیم، احتمالا تا برسیم سیاوش کلی توصیه می کرد و یک عالمه سوال می پرسید. ولی حالا؟!
مریم یک ریز صحبت می کند. نه من گوش می دهم نه سیاوش مشتاق به نظر می رسد. آرنج یک دستش را به قاب پنجره تکیه داده، دستش را روی پیشانی اش فشار می دهد و فقط با یک دست فرمان را کنترل می کند.
آهی می کشم و تا برسیم در سکوت به تماشایِ فضای بیرون پنجره مشغول می شوم.
***
از زور خستگی فقط می توانست به این فکر کند که وقتی میهمانان بروند، می خواهد یک شبانه روز بخوابد. خودش عملا کاری نکرده بود ولی نینا آنقدر خرده فرمایش و دستور داشت که تقریبا همه را از کت و کول انداخت. حتی فرهان که همیشه از زیر کار در می رفت. جوری در مورد جشن تولد هجده سالگی اش حرف می زد انگار قرار است، تحولِ عجیب و تازه ای در تاریخ رخ دهد.
نگاهی به ساعتی که زیر آستین کتش رفته بود انداخت. کمی از هشت گذشته بود. حساب کرد حتی اگر مهمانان نیمه شب هم به رفتن رضایت دهند، باز هم باید چهار ساعت دیگر منتظر می ماند. اصلا از جشن تولد و این لوس بازی ها خوشش نمی آمد. نینا هم که انگار آفریده شده بود، برای لوس بازی…!
سرش را بلند کرد و دست از نگاه کردن به نوک کفش های براق و سیاهش برداشت. نگاه ناباورش از بین جمعیت حاضر پیچ خورد و روی دختری افتاد که با زور می شناختش…!
گلاره با ظاهری متفاوت با همیشه جلوی پله ها ایستاده بود و با احساس غریبگی سرش را مدام به این سو و آن سو می گرداند. حرکت مواج موهایش روی سر شانه هایِ عریان و خوش تراشش، چشم را می زد.
لباس صدفی رنگ و توری، اندام زیبایش را تنگ در بر گرفته بود و آستین های حلقه ای و شیار دارِ لباسش از روی سر شانه ها گذشته و تا زیر سینه اش ادامه داشت. یقه ی باز و حلالیِ لباس، سینه های پر و خوش فرمش را تا حد زیادی در معرض نمایش گذاشته بود!
دست هایش مشت شدند. رگ های مارپیچ و آبیِ دستش بیرون زدند و حس کرد همین حالا به یک گیلاس شراب نیاز دارد تا بر اعصابش مسلط بماند.
حس خیلی بدی داشت…از دیدن آن لباس بدن نما و سر و سینه ی برهنه ی گلاره حس بدی به بند بند وجودش سرازیر شد.
موهای آزاد و فر خورده اش، وحشیانه دورش رها شده و دلبری می کردند.
آزاد و رها…وحشی و جذاب…
اینها صفت هایی بود که در عین انکار کردن گلاره را ناخواسته کنارشان نشاند. نمی توانست مثل همیشه خوددار بماند. گلاره با این معصومیت وحشی گونه اش، نگاه سرد و سنگیش را به سمت خود می کشید.
عین آهوی معصوم و بازیگوشی که رمیده باشد و عمیقا بخواهی دستت را بیندازی و آن را بگیری…دلش می خواست این وحشیِ آرام را، رام کند.
مشت هایش بیشتر فشرده شدند…
در آن لباس روشن توری درست مثل فرشته ها شده بود.
امکان نداشت…امکان نداشت…!
چشم از آن صورت معصوم و بچه گانه که با آن لباسِ درخشان و جذاب تناقض زیبایی ایجاد کرده بود، گرفت و سرش را پایین انداخت. چیزی نمانده بود نگاه گلاره به او بیفتد ولی او با احساس بدی که از لحظه ی دیدن گلاره گریبانش را چسبیده بود و داشت خفه اش می کرد، بین مهمانان گم شد.
خودش هم درک نمی کرد چرا تا این حد حس بدی دارد. انقدر احساسات متناقض و بد و خوب دورش را گرفته بودند که حتی فرصت نکرد به این فکر کند که گلاره اینجا چه می کند!
فرهان را چسبیده به ستونِ کنار پله های عریضی که به طبقه ی بالا می رفتند، پیدا کرد. دستش گیلاسی بود و سرش را داخل گوشی اش فرو برده بود. خودش را به او رساند و بی هوا نوشیدنی توی دستش را گرفت. محتویات داخلش را یک نفس سر کشید و بعد آن را دوباره توی دست های در هوا مانده ی فرهان گذاشت.
فرهان با تعجب یک نگاه به گیلاس انداخت و یک نگاه به یزدان:
-اون که آب نبود!!
یزدان دست در جیب های کتش کرد و جواب داد:
-خودم میدونم چی بود…
فرهان یک ابرویش را بالا انداخت اما هنوز کم و بیش حواسش به اس ام اس دادنش بود:
-چی شد تو که می گفتی توی تولد یه دختر هجده ساله نباید الکل سرو شه…اون و خودم از توی بار برداشته بودم. زود برو برام پرش کن!
یزدان چپ چپ نگاهش کرد:
-خواستی خودت برو پرش کن…
فرهان کاملا توجهش را به یزدان داد و گیج و منگ از تغییر ناگهانیِ او گوشی اش را در جیبش گذاشت:
-چیزی شده؟
یزدان شانه بالا انداخت:
-نه…باید چیزی شده باشه؟
-آره خب…یادم نمیاد قبلا تو رو حتی به اندازه انگشتای یه دستمم در حال الکل خوردن دیده باشم.
یزدان سرش را پایین انداخت:
-گفتم که چیزی نشده…
همان لحظه نینا با لباسِ سیاه و فوق العاده زیبایش از کنار آن دو گذشت و رو به یزدان گفت:
-کیک و هنوز نیاوردن…اگر تا یه ساعت دیگه نرسن باید کل شیرینی فروشیشون و روی سرشون خراب کنی…
یزدان جوابش را نداد. تجربه ثابت کرده، سر و کله زدن با نینا فقط هدر دادن انرژی است.
نگاه فرهان با نینا دور شد:
-یزدان دقت کردی خواهرت جدیدا چه دافی شده؟
یزدان با شنیدن این حرف طوری سرش را بالا آورد که فرهان فکر کرد مهره های گردنش شکست و جوری او را بر انداز کرد که سریع ادامه داد:
-چون من هیچ وقت به این موضوع دقت نکردم…هیچ وقت…!
یزدان دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و خندید. تنها کسی که می توانست گاهی او را از پوسته ی ظاهری اش خارج کند و به خنده بیندازد، فرهان بود.
فرهان یادش رفت می خواست دلیل تغییری ناگهانی رفتار او را بداند. اگر خود یزدان بود، به این زودی ها بی خیال نمی شد.
-اِ…اِ…اِ…اون گلاره نیست؟
لبخند روی لب یزدان ماسید و بی آنکه به جایی که فرهان اشاره می کرد نگاه کند، آهی کشید:
-چرا خودشه…
-تو که اصلا نگاه نکردی!
-قبلا دیدمش…
-ببین عجب چیزی زیر اون مانتو و مقنعه بوده ما توجه نکرده بودیما…
یزدان چشم هایش را باریک کرد:
-تو که می خواستی تا آخر عمر ازش متنفر باشی!
-اون بحثش جداست…
-دور و ورش نمی پلکی فرهان…من اصلا دلم نمی خواد قضیه ی نیلوفر تکرار شه.
-خب حالا تو هم…این اینجا چیکار میکنه؟ تو دعوتش کردی؟
-نه…منم نمی دونم ولی خب یه حدسایی می زنم…
-چه حدسایی مثلا؟
یزدان پوزخندی زد و سرش را جلو کشید:
-کی از همه بیشتر دنبال دردسر میگرده؟
فرهان بی آنکه حتی فکر کند، جواب داد:
-معلومه دیگه نینا…خب پس بذار روشنت کنم…نینا الان رفت گلاره رو بغل کرد همچین حسابی چلوندش و بعدم با همون لبای رژی ماچش کرد و…بله…انگار دارن میان این طرفی!
یزدان دیگر نتوانست خوددار بماند. پیچ و مهره های گردنش شل شدند و سرش را برگرداند. گلاره کنار نینا قدم بر می داشت و با تعجب و شگفتی به در و دیوار و وسایل خانه نگاه می کرد. از اینکه گلاره اینطور به شکوه و عظمتِ خانه خیره مانده بود، خوشش نیامد ولی نمیشد انکار کرد…
برق این چشم ها او را به یاد معصومیتِ نگاه یک آهو می انداخت. لرزش برق نگاهش، چیزی شبیه به…شبیه به…پوفی کشید و سرش را پایین انداخت. چطور باید چیزی را توصیف می کرد که قبلا شبیهش را ندیده بود؟!
قبل از اینکه گلاره متوجه نگاهش شود رو گرفت. فرهان دستی به شانه اش زد و در حالی که طبق عادت همیشگی اش موقع حرف زدن دست هایش را در هوا تکان می داد، تند و پشت سر هم گفت:
-حالا اینارو ولشون کن…قبل از این که بیای داشتم به این فکر می کردم که الان حدود سه ساله که از زنت جدا زندگی می کنی و با حساب تقریبیِ من ۱۰۹۵ روزه که س.ک.س نداشتی. زنت که رفته پی خوشیِ خودش و تو همچنان من نمی فهمم به چی متعهد موندی..ولی…
کلماتش را غلیظ تر کرد و در حالی که به خودش اشاره می کرد گفت:
-ولی من به عنوان یه دوستِ خوب وظیفم اینه که هر چه زودتر جلوی گندیدگیِ تو رو بگیرم…داری می ترشی پسر…فکر نکن فقط دخترا می ترشن. به خدا اگر من موقعیت تو رو داشتم نمی ذاشتم حتی یه جنس لطیف هم روی کره ی زمین دختر بمونه…خب اگر راهنماییِ من و بخوای اون دختره که لباس آبی پوشیده برای شروع عالیه…
و با چشمانش به دختر قد بلند و جذابی که گوشه ای ایستاده بود و با دوستانش می خندید، اشاره کرد. یزدان متعجب از این اندازه گیریِ دقیق، نگاه بی میلی به دختر انداخت و سرش را تکان داد:
-راهنماییت رو نمی خوام. ترجیح میدم چهار چشمی حواسم به خواهرم باشه که توی مهمونیِ تولدش، هرچی تا حالا برای دور نگه داشتنش از مواد تلاش کردم و به فنا نده. سمیرا هم اومده حواست باشه خانوما گوشاشون تیزه حرفات و بشنوه فاتحت خوندست.
این را گفت و دوباره به بهانه ی مراقبت از خواهرش، نگاه گذرایی هم به گلاره انداخت.
***
دست خودم نیست که نمی توانم نگاه از این همه زیبایی و جلال بگیرم. مدام مردمکم از ستون های بلند بالا می رود و از سقف وسیع خانه و لوستر های پرشاخه تا کف سنگی و براق سُر می خورد.
یزدان و فرهان را کنار یکی از ستون ها می بینم. فرهان گاهی نگاهش به ما می افتد و سریع آن را می دزد ولی یزدان اصلا حواسش نیست. خب من انتظارِ نگاه های آن چنانی و برخوردی که از شدت مجذوب شدن، منجر به افتادن گیلاس از دستش شود و نتواند چشم از ظاهر متفاوتم بردارد را از یزدان نداشتم. کلا از آن تیپ ها نیست ولی کمی توجه می توانست، حسابی خوشحالم کند.
نینا پشت هم حرف می زند ولی من حواسم به او نیست. چند قدم رسیده به آنها برسیم که فرهان چیزی دم گوش یزدان می گوید و او بلاخره به سمتمان بر می گردد. باز هم از آن نگاه ها خبری نیست…بی تفاوتِ بی تفاوت است.
یادم می آید یک بار با فرناز صحبت می کردم و او طبق معمول خبرهای دستِ اول را تحویلم می داد، که صحبتمان به یزدان کشید. او می گفت اکثر دختر های شرکت یزدان را «جیگر» صدا می کنند و خودش می گفت یزدان «عتیقه» است. با شور و شوق توضیح داد که یزدان از دخترهای کمر باریک و سینه درشت و قد کوتاه خوشش می آید. به نفع خودش حرف می زد چون این ویژگی ها را داشت و لابد رویای اینکه مورد توجه یزدان باشد را می دید. من هم این ویژگی ها را داشتم ولی یزدان توجهی به من نکرد پس فرناز چرت و پرت می گفت.
فرهان در آن کت و شلوار طوسی و براقش شبیه ماشینِ شاسی بلند و سیلورِ یزدان به نظر می رسد. یزدان مثل همیشه مرتب ولی ساده لباس پوشیده است. کت و شلوار مشکیِ مات با کروات مشکی و راه های طوسی…با تمام سادگی باز هم بخاطر قد و بالای بلند و هیکل درشتش از فرهان بیشتر به چشم می آید.
قبل از آن دو سلام می کنم و کنار یزدان می ایستم. البته نه از روی قصد. نینا بینمان را خالی می کند و ما ناخودآگاه کنار هم قرار می گیریم.
یزدان با احترام سری تکان می دهد و می گوید:
-خوش اومدی…هرچند که انتظار دیدنت و اینجا نداشتم.
با این حرفش موذب می شوم و لب می گزم:
-نینا بهتون نگفته بود؟ اون دعوتم کرد!
این مدت دوری باعث شده دیگر نتوانم با او راحت صحبت کنم.کلا طرز برخوردم با یزدان چه بخواهم و چه نخواهم، با دیگران فرق می کند. رفتارش ایجاب می کند، نتوانم هرطور می خواهم با او حرف بزنم. گاهی هم که زیاده روی می کنم، خودش این جسارت را به من می دهد.
فرهان مزه می اندازد:
-جانِ من؟ نینا باز می خوای چه آتیشی بسوزی؟ آخرین باری که یادمه شما دو تا سایه ی هم و با تیر می زدید.
نینا زبانش را نشان او می دهد:
-تا چشات کور شه…
یزدان اخطار می دهد:
-نینا؟!
نینا صاف می ایستد و غر می زند:
-همش تقصیر فرهانه اذیتم می کنه…
بعد دوباره قایمکی نوک زبانش را بیرون می کشد. به این حرکتش که اتفاقا از دید یزدان هم پنهان نمی ماند، می خندم.
رو به یزدان می پرسم:
-نمی خواید برگردین سرکار؟
فرهان به یزدان اجازه ی جواب دادن، نمی دهد و با حاضر جوابی می گوید:
-پس من بوقم؟
یکی از آب میوه هایی را که داخل سینی چیده شده و مردِ مسنی آن را جلویم نگه داشته، بر می دارم و جواب می دهم:
-از نظر من دزدی به تو بیشتر میاد تا ریاست…
نینا با صدای بلندی می خندد. من هم ابروهایم را برایش بالا می اندازم.
از شدت حرص دندان هایش را روی هم می سابد:
-تو هنوز آدم نشدی؟ اشکال نداره…خودم آدمت می کنم.
یزدان آتش بس می دهد:
-تمومش کنید…
موبایل فرهان زنگ می خورد. در حالی که نگاهش به صفحه ی در حال خاموش و روشن شدن گوشی اش است، می گوید:
-باید این و جواب بدم…احضار شدم! شانس آوردی گلاره.
منتظر نمی ماند و می رود تا جواب تلفنش را بدهد. چند دقیقه نگذشته که چند تا از دوستانِ نینا می آیند و او هم سراغ دوستانش می رود.
یزدان طوری سکوت کرده که من هم حیفم می آید، این همه آرامش را پر دهم.
نفسش را بیرون می دهد و سرش را جلو می آورد:
-می خوای توجه مردارو به خودت جلب کنی؟
حیران و متعجب از شکستنِ سکوتی که فکر نمی کردم حالا حالا ها حتی ترک بردارد، آن هم با چنین کلمات کوبنده ای، تقریبا جیغ می کشم:
-چـــی؟!
نگاهش از سر تا پایم را خجالت می دهد و پوزخند می زند:
-جای تاسف داره…شبیه زنای خیابونی شدی!
دردم آمد…عجیــــب درد داشت…!
خــــدا…تا سه نشود، بازی نمی شود نه؟ سومی را هم زدی؟ خیالت راحت شد؟
از اینجا تا رویاهایم چقدر دیگر باید بدوم؟ چند بار دیگر باید زمین بخورم؟ خسته شدم از این همه زمین خوردن…
درد داشت خدا…درد داشت!!!
به نفس نفس میفتم…انگار که سربالاییِ ناتمامی را یک نفس دویده باشم:
-چطور جرات می کنی بهم توهین کنی؟
پوزخندش کنار نمی رود که نمی رود.
پوزخند های یزدان انقدر عمق دارند که ناخودآگاه در ظاهر و باطنت دنبال چیزِ اشتباهی می گردی. می خواهی تمام هیکلت را عوض کنی تا شاید، آن پوزخندِ پر معنایش کنار برود و اجازه ی نفس کشیدن بدهد.
ابروهایش بالا می روند:
-بهم این اجازه رو نده…چطور وقتی خودت احترام خودت و نگه نمیداری من باید نگه دارم؟
بی آنکه بخواهم چشمانم پر می شوند…گفتم که خیلی درد داشت.
در حالی که چند قدم را عقبی می روم، زیر لبی زمزمه می کنم:
-لعنت به تو…ازت متنفرم!
از درکِ وسعتِ نفرتی که در کلام و نگاهم یدک می کشم، ناتوان می ماند و علنا جا می خورد. لب هایش را روی هم فشار می دهد و آنها را کمی می جنباند ولی صدایی از حنجره اش خارج نمی شود. یک قطره می چکد و بلاخره نگاهم را می گیرم.
به قد و قامتت نناز، آهـــای بلندِ بی خبر…
درختا باز قد می کشن، حتی تو سایه ی تبر…!
بر می گردم و به سمت دری که نمی دانم به حیاط باز می شود یا تراس، گام های بلند برمی دارم. فقط می خواهم بروم…بروم و نفسی بگیرم. دارم در میان هجومِ این احساساتِ زبان نفهم، خفه می شوم.
در تراسِ سپید و بزرگ که یک دست میز و صندلیِ آلبالویی رنگ در آن چیده شده، می ایستم و دم عمیق و پرلرزشی می گیرم. چند قطره دیگر می چکد. نمی دانم تا به حال شده کسی از گریه ی زیاد به این حس برسد که قطره ها، چشم هایش را می سوزانند یا نه! این اشک های به ظاهر لطیف دارند، حدقه ی چشم هایم را به آتش می کشند.
بی اراده گوشی ام را از توی کیف دستی ام خارج می کنم و برای سیاوش می نویسم:
-عذاب وجدان دارم سیاوش. این همه عذابی که دارم از بی توجهی هات می کشم کار خودمه…پای تو نیست. متاسفم که ناامیدت کردم.
سِند را می زنم و موبایل را به جای اولش برمی گردانم. نمی فهمم چقدر می گذرد، فقط با دیدن سایه ی بلندی که از روی من می گذرد و به سمت خیابان می رود، بی آنکه به عقب نگاه کنم، اشک هایم را پاک می کنم.
-اینجایی؟ دنبالت می گشتم.
پوزخند صدا داری می زنم و به سمتش برمی گردم:
-چیزِ دیگه ای هم مونده بود که بخوای در ادامه ی حرفای زیبات بگی؟
از دیدن چشم و گونه های ترم جا می خورد:
-گریه می کردی؟
سوالش را نادیده می گیرم و می گویم:
-میشه تنهام بذاری؟
ابروهایش را بالا می اندازد:
-مثل اینکه اینجا تراس خونه ی خودمه!
دندان قروچه می کنم و با حرص و لج می گویم:
-مسئله ای نیست…من میرم!
از کنارش که رد می شوم، دستش را از جیب شلوارش خارج می کند و آن را دور بازویم می پیچد. با فشار خفیفی مرا به جایِ اولم بر می گرداند و سریع دست از بازویم می کشد.
-ناراحت شدی؟
دست هایم را زیرِ سینه ام جمع می کنم و طلبکار جواب می دهم:
-نه خیلی هم خوشحال شدم…معلوم نیست؟
نگاه خیره اش وادارم می کند، به صحبتم ادامه دهم:
-تا اون جایی که من چک کردم توی اون سالن پر از خانوماییِ که مثل من یا حتی خیلی بدتر از من لباس پوشیدن…یکیش خواهر خودت…این حرفارو به خواهرتم می زنی؟
لب می گزد و من همچنان ادامه می دهم:
-چرا تو چیزایی که بهت هیچ ربطی نداره دخالت می کنی؟!
-نه…مثل اینکه واقعا خیلی بهت برخورده…یخورده تند رفتم ولی دلیل داشتم. خواهر من با تو خیلی فرق داره. من از اینکه آدما رنگ عوض کنن بدم میاد. می دونم بازم دلیل موجهی برای حرف زشتی که بهت زدم نیست ولی من تو رو همچین دختری نشناختم. از نظر من همیشه تو یه دختر پر و با تجربه بودی. همینکه توی روشن کردنِ من در مورد اعتیاد نینا انقدر با تجربه عمل کردی، نشون میده خیلی عاقلی…تو اینی که سعی داری نشون بدی نیستی…اگر همه ی اون زنایی که توی سالنن رو مثل تو می دیدم شک نکن به همشون این حرف و می زدم.
دم عمیقی می گیرد:
-ولی با این حال قبول دارم تند رفتم…بذار به حساب اینکه از این همه تغییر خیلی جا خوردم…
یک دم عمیق دیگر از هوای اطراف وارد شش هایش می کند و زیر لبی می گوید:
-لعنتی…
به من خیره می شود:
-این بو…برای توئه؟
انقدر از سوالِ غیر قابل پیش بینی اش جا می خورم که یادم می رود، چقدر دلخور بودم:
-چی؟ بو؟
چند بار بو می کشم. بوی عطر تلخ و تندِ یزدان که اتفاقا عجیب آشناست و بوی عطر زنانه ی خودم که همیشه می زنم.
-عطرم و میگی؟
جلوتر می آید و سرش را به سمت من می کشد. بینی اش با فاصله ی چند سانتی روی سرم می نشیند:
-نه…نه…عطر نیست…بوی بنفشه است…از موهاته!
دهانم باز می ماند…عجب شامه ای!!! این بوی بنفشه از شامپویی است که صبح به موهایم زدم و حالا زیر عطر و بوی لوازم آرایشی حبس شده.
-مال شامپومه…چطور مگه؟
-من عاشق بوی بنفشه ام…موقع حرف زدن حواسم و پرت می کرد.
لبخند می زنم و می گویم:
-می خوای حواس منو پرت کنی؟ که بخاطر حرف زشتت ببخشمت؟ فایده نداره…بابت این یکی دیگه واقعا باید بگی که متاسفی.
سرش را عقب می کشد و دست از بو کشیدن موهایم بر می دارد:
-محاله…
-حتی بخاطر اشتباهاتی که در برابر دیگران انجام میدی؟
-به هر دلیلی…دلت و صابون نزن هیچ وقت این کلمه رو ازم نمی شنوی…
حرصم می گیرد و با لج می گویم:
-هیچ وقت نگو هیچ وقت!
لبش را جلو می دهد و با کشیدن دستش زیر چانه، وانمود می کند که در حال فکر کردن به حرف من است.
دستش را پایین می اندازد و پلک اطمینان بخشی می زند:
-هیچ وقت…
حرف را عوض می کند تا بیشتر پاپیچش نشوم:
-دختر لوسی نیستی ولی خیلی زود اشکت درمیاد…دلیل این همه اشک ریختن و نمی دونم ولی این و از من بشنو…هیچ آدمی…چه من چه هر کسِ دیگه ای لیاقت اشک های تو رو نداره. چون اگر یه نفر لیاقت این اشک هارو داشته باشه اصلا تو رو به گریه نمیندازه!
چه نصیحتِ جسورانه ای:
-پس تا حالا نشده از کسی انقدر ناراحت شی که گریه کنی؟
قبل از او جواب خودم را می دهم:
-آهان…مردای واقعی که هیچ وقت گریه نمی کنن…
مهیار این را همیشه می گفت…او همیشه به من می گفت یک مرد واقعی هرگز اشک نمی ریزد!
سرش را به معنای رد حرفم تکان می دهد:
-این حقیقت نداره…اونی که هیچ وقت گریه نمی کنه اصلا آدم نیست…یه مردِ واقعی توی خلوتش گریه می کنه!
دیدی مهیار؟ تو اصلا آدم نیستی…از این یکی خیلی خوشم آمد. حرف به جایی بود…!
برق زنجیری که دور گردنش را رد کرده و زیر بلوزِ سپیدش پنهان شده، چشمم را می زند و توجهم را به خودش جلب می کند.
جسارت به خرج می دهم و دستم را به سمت زنجیر می برم. بی حرف به دستم خیره می شود. زنجیر را بیرون می کشم و پلاکش کف دستم برق می زند. پلاک که نه یک حلقه ی براق و مردانه ی طلا سپید جای پلاک را گرفته.
سرم را بالا می برم و در چشمانِ سیاه و مرموزش خیره می شوم:
-این حلقه…حلقه ی ازدواجته؟
-اوهوم…
روی سه نگینِ براقی که سطح رینگِ ساده اش را مزین کرده، دست می کشم و می پرسم:
-پس چرا توی گردنته؟
-برای چی می پرسی؟
حلقه و زنجیر را رها می کنم:
-محض کنجکاوی…
زنجیر را داخل بلوزش می اندازد:
-پس محض رفع کنجکاویت بهت میگم…بخاطر اینکه یادم بمونه هنوز این ازدواج به گردنمه…که همیشه حواسم و جمع کنه نباید زیاده روی کنم.
-خب پس چرا نمیندازیش دستت؟
-چون خودم و متاهل نمی دونم ولی متعهد چرا…ازدواج مقدسه لااقل برای من که اینطوره…
رویم را به سمت خیابان بر می گردانم:
-سخت میگیریا…خب چرا زنت و طلاق نمیدی تا راحت شی؟ هنوز دوستش داری؟
-نه…دوستش ندارم…هیچ وقت نداشتم!
گیج تر می شوم و دوباره می پرسم:
-پس چرا…
به تندی می گوید:
-این چیزا شخصیه…میشه انقدر سوال نپرسی؟
با دل خوری رو می گیرم و دستم را روی نرده های آهنی می گذارم:
-باشه دیگه نمی پرسم…
بعد از چند ثانیه سکوت پوفی می کشد و می پرسد:
-بازم ناراحت شدی؟
جوابش را با عصبانیت می دهم:
-آره شدم…چرا انقدر عجیبی؟ تا میام باور کنم رفتارت دوستانه است، یهو تند میشی.
موبایلم زنگ می خورد. بی توجه به او جواب می دهم:
-الو…
جوابی نمی شنوم و بوق اشغال می خورد. نگاه به صفحه ی گوشی می اندازم. تعجب می کنم…سیاوش بود؟ پس چرا حرف نزد؟
شماره اش را می گیرم ولی رد تماس می کند.
-دوست پسرت بود؟
شماره را دوباره می گیرم:
-اینم شخصیه…
به جای اینکه عصبانی شود و مثل من قهر کند به حرفم می خندد:
-تلافی کردنم بلدی؟
دوباره رد تماس می کند. بار سوم گوشی اش خاموش است.
-وقتی جواب نمیده یعنی دلش نمیخواد باهات حرف بزنه…
-هیچم اینطور نیست… خودش زنگ زد! رو چه اساسی این حرف و میزنی؟
-چونکه خودمم وقتی حوصله ی یه نفر و ندارم و میخوام بپیچونمش همینکارو می کنم…یه بار دیگه زنگ بزنی خاموش میکنه…باور نمی کنی امتحان کن.
نمی گویم که همین حالا هم خاموش است. بر و بر نگاهش می کنم.
یزدان: پس چرا این کارو نمی کنی؟
-ببخشیدا ولی دلم نمی خواد مردِ مغرور و متکبری که هیچ وقت عشق پاک و حقیقی نداشته نصیحتم کنه…
خب بحث ما هیچ ربطی به عشق نداشت ولی بدم نمی آمد بحث را به عشق و عاشقی بکشانم. من هنوز بی خیال انتقام گرفتن از مهیار نشده بودم. هنوز می خواستم وادارش کنم روی پاهایم بیفتم.
از نظر من بهترین انتقام این است که کاری را که دیگران فکر می کنند از پسش بر نمی آیی را به بهترین نحو ممکن انجام دهی…یزدان همان بهترین نحو ممکن است.
ابروهایش را بالا می اندازد و پوزخند می زند:
-عشق پاک…هوم؟ این عشق پاکی که میگی چی هست؟
دستم را به حالت اسلحه در می آورم و به سمت قلبش نشانه می روم:
-بنگ…مثل این می مونه که یه گلوله مستقیم بخوره توی سینت…
پر شور ادامه می دهم:
-عشق پاک یعنی اینکه قلبا یکی شن و تنها نباشی و گرم و شاد زندگی کنی.
-یه تیر؟؟؟ من قبلا یه گلوله خوردم. البته اینی که الان با دست کوچولوت زدی رو نمیگم از اسلحه ی واقعی…و باید بگم که اصلا شبیه اونی که تو گفتی نیست.
متعجب و شگفت زده می پرسم:
-تیر خوردی؟ کجا؟
زیر سینه اش را دست می کشد:
-اینجا…
با وجود اینکه هنوز متعجبم ولی بحث عاشقانه را رها نمی کنم:
-چرا شبیه همینه…
سرش را جلو می آورد و نزدیک گوشم زمزمه می کند:
-اینطور نیست!
نفس هایش گوشم ر به خارش می اندازد.
روی حرفم اصرار می کنم:
-چرا هست…
سرش را عقب می کشد:
-کجاست؟
چند بار روی قلبم می زنم:
-اینجا…
پوزخندش عمیق می شود:
-اگه اینطوره که تو میگی پس من چرا هیچ نشونه ای از شادی و خوشبختی، توی صورتت نمی بینم؟
بادم خالی شد. او راست می گوید…من کجا و عشق پاک کجا؟ عشق من و مهیار را از هر طرفی که نگاه کنی، هیچ نشانه ای از پاکی و قداست در آن نمی بینی.
-از نظر من اون عشقی که تو میگی پاک نیست…اونی که باعث میشه ضربان قلبت تند شه و غریضت رو درگیر میکنه عشق هست ولی پاک نیست. اینجور عشقا می تونن توی یه نگاه بیان و توی یه نگاه دیگه برن…
با دستش به سرم اشاره می کند:
-ولی عشق حقیقی اینجاست…توی ذهنته…توی سرته. ربطی به دلت نداره…ربطی به ترشح هرمون هات نداره…غریضی و حیوانی نیست…وقتی که تو فکرِ یه نفرو دوست داشته باشی…وقتی روحش و بشناسی و با تمام بدی ها و خوبیاش اون رو بخوای عشقت پاک و واقعیه…تا روزی که زندست دوستش خواهی داشت چون همونطور که شناختیش قبولش کردی. اگر پیر شه…زشت شه…بی پول و بیچاره شه و فقط روح و فکرش برات بمونه بازم اون آدم و میخوای. این عشق هیچ وقت نمی میره چون روح جاویدانه…
***
تنها گوشه ای ایستاده ام. یزدان سراغ غرغرهای خواهرش رفته و نینا معلوم نیست چرا با آن همه شور و شوق مرا دعوت کرد که حالا کاملا یادش رفته من مهمان او هستم.
گوشم به آهنگ با آن ریتم تندش است و حواسم جای دیگر. اینکه یزدان گفت تیر خورده واقعا باورنکردنی است. یعنی داشت بلوف می زد؟ دلم می خواهد جای گلوله اش را ببینم، تا بتوانم حرفش را باور کنم. یک چیز دیگری که حسابی ذهنم را مشغول کرده بوی ادکلان یزدان است. بی آنکه بخواهم به خاطره ی فراموش شده ای اشاره می کند. خاطره را یادم نمی آید ولی می دانم برایم عجیب آشناست. عطری که در عین تلخ و تند بودن، خنک و ملایم هم هست. انگار صد بار قبلا این رایحه را بوئیده باشم.
حضور کسی را حس می کنم ولی قبل از اینکه بتوانم سر بلند کنم و ببینمش، مایعی روی صورتم پاشیده می شود. از بویش می فهمم آب پرتغال است. پشتِ آن گونه ام از کشیده ی جانانه ای که توی صورتم فرود می آید، به گزگز می افتد. صدای برخورد دست با صورت خیسم طوری اکو می شود که تقریبا به گوش همه ی حضار می رسد. نگاه ناباورم را از مایع نارنجی رنگی که از گردن تا روی لباسم خط انداخته، می گیرم و به سمیرا خیره می شوم.
سمیرا: دختره ی عوضی…خجالت نمی کشی؟
انقدر تعجب کرده ام که زبانم برای ادای هیچ کلمه ای نمی چرخد.
دستش را دوباره بالا می آورد ولی این بار موهایم را در مشتش می گیرد و می کشد. جیغ می کشم و سعی می کنم موهایم را آزاد کنم. پوست سرم به سوزش می افتد:
-ولم کن وحشی؟
یزدان را می بینم که با شتاب خودش را به سمیرا می رساند و دستش را زیر سینه اش قفل می کند:
-چیکار می کنی سمیرا؟
سمیرا عصبی و غران جیغ می کشد:
-ولم کن…
نگاهش مستقیم به چشمان من است:
-فقط اعتراف کن…تو نامزدِ فرهان و فراری دادی و حالا هم دنبال شوهر منی…
موهایم همچنان در دستش کشیده می شود و چشمانم پر ستاره و تار می بینند:
-در مورد چی حرف می زنی؟ میشه یکی این دیوونه رو از من دور کنه؟
فرهان به تندی می گوید:
-این که نیلوفر نیست سمیرا…آبروریزی نکن…
یزدان بلاخره زنِ دیوانه اش را از من دور می کند و کشان کشان تا تراس می برد:
-دستاتو بکش…به من دست نزن!
یزدان: آخه مگه چی شده؟
یک دستم را به کف سرم بند می کنم و با دست دیگر گونه ی سوزناکم را نوازش می دهم. صدای پچ پچ ها آزار دهنده است.
فرهان به سرعت خودش را به من می رساند:
-حالت خوبه گلاره؟ به نظر من بهتره بری…
سرم را بالا می آورم و می خواهم جوابش را بدهم که چشمم به نینا می افتد. پوزخند زده و درحالی که دستش را زیر سینه جمع کرده، به من نگاه می کند. با نفرت و با غرور نگاهم می کند.
به سمتش می روم و میغرم:
-نقشه ی تو بود آره؟ تو این چرت و پرتارو بهش گفتی؟ مگه من چیکارت کردم؟
شانه ای بالا می اندازد:
-خواستم سمیرا هم در جریان باشه. همش تقصیرِ توئه که یزدان دیگه بهم اعتماد نمی کنه…و در ضمن من میدونم چی تو سرت میگذره..
او اصلا خبر ندارد چه نقشه هایی در سر دارم. فقط دلش بازی می خواهد و نمی داند بازیِ من خطرناک تر است.
گاهی اوقات آنقدر بد صدمه می بینیم که می خواهیم دیگران را اذیت کنیم. شاید کمی دردمان آرام تر شود. این واقعا کمک می کند…البته در آغاز ولی وقتی کمی می گذرد دردش ما را از پا می اندازد…
از پا می اندازمت نینا…صبرکن و ببین…!
این هم سومین دلیل…من باید یزدان را به دست بیاورم. اگر ویژگی های ظاهری او را تحت تاثیر قرار نمی دهد، راه دیگری را امتحان می کنم.
-گلاره خوبی؟
متوجه اطرافم می شوم. نینا و فرهان نیستند و مردم هنوز پچ پچ می کنند. با گیجی به یزدان خیره می شوم:
-چی؟
دستمالی که در دستش دارد را جلوتر می آورد:
-صورتت و خشک کن…حالت خوبه؟
لبخند می زنم و دستمال را از دستش می گیرم:
-خوبم…دوباره دردسر درست کردم!
-تقصیرِ تو نبود…نینا سمیرا رو پر کرده بود. می خوای بگم برسوننت یا اینکه می تونی صورت و لباست و بشوری و…
بین حرفش می پرم…حواسم هست که لبخندم کنار نرود:
-برم بهتره…تمام هیکلم نوچ شده.
تا دم درِ دو دهنه و چوبیِ ورودی همراهی ام می کند:
-می خوای خودم برسونمت؟
احساس مسئولیت می کند. از حالت صورتش می فهمم.
-نه بهتره بری و حواست به زنت باشه…همین که با رانندت میفرستیم خوبه!
-خیلی خب…الان راننده رو خبر می کنم…
دور که می شود بلاخره لبخند از روی لبم می رود. چقدر سخت است لبخند بزنم در حالی که از عصبانیت رو به انفجارم. به محض رسیدن به خانه دوش می گیرم و از شر آن مایع چسبناک راحت می شوم. چه شبی بود امشب!
موبایلم را چک می کنم. دو تا مسیج دارم یکی از سیاوش و یکی از یزدان. اول مسیج سیاوش را باز می کنم:
-نشد اون موقع که زنگ زدی حرف بزنم. پیش مهیار بودم. به مریم اصلا چیزی درباره ی خودمون نگو. اوکی؟
همین؟ این را می خواست به من بگوید؟ جوابش را ندادم و سراغ اس ام اس یزدان رفتم:
-تو واقعا نمی دونی که چقدر خوبی. گاهی آرزو می کنم آدما همونطوری خودشون و می دیدن که من می بینمشون. همیشه خیلی زود می بخشی. برای اینکه انقدر خوبی ازت ممنونم. خودم هم باورم نمیشه این کلمه رو می نویسم ولی متاسفم. بخاطر حرفی که زدم واقعا متاسفم. باید منو ببخشی منظوری نداشتم.
باورم نمی شود یزدان از من عذرخواهی کرده باشد، آن هم با این غلظت. چند بار پشت هم متن اس ام اس را می خوانم و هربار کمتر باورم می کنم. ولی انگار واقعا چنین اتفاقی افتاده. دوست داشتم موقع خارج شدن این کلمه از دهانش او را می دیدم ولی خب تا همین جا هم ناپرهیزی کرده.
لبخند عریضی روی لبم می نشیند. اثر کرد…یزدان جزو آن دسته مردهاییست که جذب خوبی های یک زن می شوند.
برایش می نویسم:
-فکر کردم گفتی هیچ وقت نمیگی متاسفی!
-یه نفر اخیرا بهم گفته هیچ وقت نگم هیچ وقت. توصیه ی واقعا به جایی بود. شب خوش.
گوشی را می بوسم و انگار که بزرگ ترین رویای زندگیم به واقعیت پیوسته باشد، جیغ می کشم.
***
کارت را روی میز سر می دهد و در چشمانم خیره می شود:
-گلاره هرکار کردم دخترعموم شماره ی کلینیک و بهم نداد گفت نمیزارم کسی تو چاهی که من افتادم بیفته من این رو خودم پیدا کردم. مطمئنی می خوای اینکارو بکنی؟
نفس عمیقی می کشم و دستی روی کارت می کشم:
-آره مطمئنم…
صورتش جمع می شود:
-دخترعموی من مثل چی پشیمونه…همون طور که خواستی شماره رو برات گیر آوردم ولی هنوزم میگم این کار خیلی ریسک داره.
آب دهانم را قورت می دهم:
-شوهرِ دخترعموت وقتی فهمید طلاقش داد؟
شادی نوچی می کشد:
-نه طلاقش نداد…چون فامیل بودن و بزرگترا پادرمیونی کردن به ظاهر نشستن سر زندگیشون ولی شوهرش دیگه واسش هیچ احترامی قائل نیست و هرجور دلش میخواد باهاش رفتار میکنه…دلیلشم موجهه…سرش کلاه رفته.
اهمیتی به تذکرش نمی دهم:
-برام مهم نیست…میخوام ریسک کنم.
شادی یکی از دوستانِ دوران دانشگاهم است. از آن دخترهای ولنگاری است که به یک دوست پسر قناعت نمی کند و با هر کدام برای یک چیز دوست می شود. ولی همیشه حد و حدودش را می داند. از آنهایی که هر غلطی می کنند ولی اصل کاری را نگه می دارند تا بعدا با مشکل رو به رو نشوند. همیشه هم اینجور آدم ها شانس نمی آورند، بعضی وقت ها که فکر می کنند تهِ بچه زرنگند چنان گرگی نصیبشان می شود که همه چیزشان را به یغما می برد.
چند سال پیش توی دانشگاه تعریف می کرد که دختر عمویش قبل از ازدواج با پسری خوابیده و وقتی خواستگارِ خوب و آبرومندی برایش آمده، جراحی کرده تا خواستگارش را از دست ندهد ولی خب شوهرش خیلی با تجربه بوده، همان شب اول میفهمد و پایش را در یک کفش می کند که طلاقت می دهم.
من هم می خواهم شانسم را امتحان کنم. همه ی مردها که باتجربه و اینکاره نیستند. من خیلی ها را هم شنیدم که شوهرشان هیچ بویی از ماجرا نبرده. مهم نیست کسی که با او ازدواج می کنم، یزدان باشد یا هر مرد دیگری…اگر هم طلاقم دهد باز وضعم به عنوان یک زن مطلقه تا دختری که ازدواج نکرده زن شده، خیلی بهتر خواهد بود.
حتی اگر یزدان هم در مورد وفاداری به ازدواجش بلوف زده باشد و بخواهد روزی به من نزدیک شود، می توانم، همه چیز را به گردن او بیندازم و مجبورش کنم مرا بگیرد. در نهایت هرچیزی که شود این وسط من ضرر نمی کنم. بیشتر از این که نمی شود باخت.
دیگه یا زنگیِ زنگی یا که نه رومیِ رومی.
خسته ام از این تعادل…این تعادلِ عمومی…!
شادی شانه ای بالا می اندازد:
-هرطور مایلی من نظر خودم و گفتم…باهاش صحبت کن شاید اصلا مشکلی با این موضوع نداشته باشه. الان دیگه نسبت به چند سال پیش این چیزا عادی تر شده.
چند قلپ آبمیوه می خورم و با بی خیالی می گویم:
-با کی حرف بزنم؟ کسی نیست که باهاش حرف بزنم. من میخوام واسه روز مبادا اینکارو بکنم. اگه حساب شده برم جلو برنده منم. انقدرم احمق نباش مردا فقط ادعای روشن فکریشون میشه ولی پای عمل که بیاد وسط همشون از یه قماشن
خطر قرمزها یک ویژگیِ بارز دارند. وقتی داری آن ها را رد می کنی، چشم هایت را ببند و بدون هدر دادنِ بی دلیلِ زمان فقط رد شو. انقدر باریکند که کوچک ترین غفلتی منجر به سقوط می شود.
***
ساعت از هشت گذشته. هوای بهاری هنوز تکلیفش را با خودش روشن نکرده. معلوم نیست از طرف زمستان سرما را با خود می کشد یا می خواهد برود سمت گرمای تابستانی.
دست هایم را در هم جمع می کنم تا از سرمای هوا در امان بمانم و سرعت بیشتری به گام هایم می دهم. بسم الله نمی گویم. اینجور مواقع پای خدا را وسط نکشم، بهتر است. خط قرمز را رد می کنم و وارد مطب می شوم. با اینکه سر وقت آمدم ولی نفر قبلی کارش طول کشیده.
کمی منتظر می مانم تا زن سن دار و چاقی از اتاق خانوم دکتر بیرون می آید. با اشاره ی منشیِ بد اخلاق داخل می روم. با خودم می گویم یعنی من هم مثل این برجِ زهرمار قیافه می گیرم و بداخلاقی می کنم؟
با خانوم دکتر زیاد حرف زدم. او گفت که اینطور جراحی ها در ایران منع قانونی ندارد ولی ماماها، دکترهای زنان و زایمان و پزشکان معمولا این کار را پنهانی انجام می دهند. گفت که عملِ فوق العاده ساده و ظریفی است و سر پایی است. گفت نیازی به بیهوشیِ عمومی ندارد و جراحی توسط یک تیم چهار نفره متشکل از پزشک زنان و زایمان و پرستار در همین درمانگاه انجام می شود و طی یک الی دو ساعت می توانی بکارت و به قولی عفتت را برگردانی. گفت این نوع جراحی به قدری در ایران زیاد شده که در روز بیشتر از ده مراجعه کننده ی دختر دارد که می خواهند ازدواج کنند و تازه یادشان افتاده که ای وای با این وضع هیچ کس سراغشان نمی آید.
از او پرسیدم ممکن است در آینده شوهرم متوجه این موضوع شود و او حرف شادی را تحویلم داد. گفت که اگر شوهرت خیلی باتجربه باشد، متوجه می شود که البته باز بستگی دارد. گفت مثلا دست را که چاقو می برد برای یکی جایش زود خوب می شود و یکی جایش می ماند. از کار خودشان تعریف کرد و گفت با اینکه هشتصد تومان می گیرند و دویست تومان از جاهای دیگر دستمزدشان بیشتر است ولی کارشان به شدت ظریف و خوب است. گفت پنجاه درصد به ظریف کاری های جراحیِ آن هاست و پنجاه درصد به وضعیت بدنیِ خودِ فرد ولی اگر زد و همسرت فهمید ما مسئولیتی قبول نمی کنیم. گفت ما دکترها این چیزها را خوب می فهمیم ولی آدم های عادی توجه نمی کنند و نگران نباش.
گفت احتمال اینکه همسر آینده ام بفهمد به شدت کم است و آن وسط اگر هم شک کند که تو را بر نمی دارد ببرد، پزشکِ قانونی. گفت اگر شوهرت انقدر فکرش سنتی و پوسیده بود که در این عصر مدرنیته نامه ی سلامت خواست بیا پیش خودم تا معرفی ات کنم و بتوانی یک جوری نامه ی سلامتت را از پزشک قانونی مبنی بر دختر بودنت و لو ندادن جراحی ات بگیری…
و من فکر می کنم آدم ها دیگر همه چیز را دور می زنند.
محض کنجکاوی پرسیدم که مراجعه کننده هایش از چه قشر و چه سنی هستند و او گفت از همه قشر…محجبه و بی حجاب هم ندارد. گفت کمترین مراجعه کننده اش دختر پونزده ساله و بیشترینش زن سی و هشت-نه ساله بوده. در آخر هم گفت که اگر خوب فکرهایم را کرده ام چند جلسه مشاوره برایم ترتیب می دهد و بعد عملم می کنند. زمان و عوارضش را پرسیدم و او توضیح داد در این هفته وقت خالی ندارد و عمل به هفته ی بعد موکول می شود و عوارضش فقط کمی خونریزی و سوزش تا یکی دو هفته است. البته اشاره کرد که تا شش ماه بهتر است مقاربت صورت نگیرد.
***
کشویِ پایینیِ فایل را بیرون می کشم و از بین پرونده ها چند تا را بر می دارم تا اطلاعات جدید را ضمیمه ی آنها کنم. می خواهم کشو را ببندم که زیرِ پرونده های کنار رفته چیزِ کرم رنگی توجهم را جلب می کند.
با کنجکاوی همه ی پرونده ها را کنار می زنم و از زیر آنها یک سررسیدِ کرم-قهوه ای میابم. خاک روی آن را با دست تمیز و با تعجب فکر می کنم که این سررسید برای چی بین این پرونده های متروک گذاشته شده؟
با دو دلی آن را می گشایم. مال سال پیش است. اول فکر می کنم خالی است، چون هرچه برگه می زنم، همه ی برگه ها سفیدند ولی توی تاریخ بیست و سوم شهریور صفحه ی نوشته شده ای به چشمم می خورد. چند جا توی متن اسم فرهان برده شده برای همین توجهم حسابی جلب می شود و شروع به خواندن می کنم:
«شنبه_بیست و سوم شهریور
احساس خوبی ندارم. فرهان چیزی در مورد نامزدش به من نگفته بود. امروز فرناز بهم گفت فرهان نامزد داره و تا آخر امسال هم قراره ازدواج کنن. میخوام که باهاش بهم بزنم ولی نمی تونم و این اصلا دست من نیست. فرهان خیلی خوب و مهربونه. اون واقعا دوست داشتنیه. با من مثل پرنسس ها رفتار می کنه. وقتی با اونم همه چیز یادم میره. اعتیاد بابا و گیر دادناش به من و مامانم یا اینکه هفته ی پیش بابا می خواست زورم کنه با مردی که همسن خودش سن داره ازدواج کنم. با اون که هستم همه چیز یادم میره. بهم قول داده منو از این وضعی که گرفتارشم نجات بده. امیدوارم یزدان چیزی ار رابطه ی ما نفهمه. می ترسم این جریان به جاهای باریک بکشه و آبروم بره.»
متعجب و مشتاق تر برگه های بعدی را باز می کنم.
«دوشنبه_بیست و پنجم شهریور
الان یزدان رفت تا به یه جلسه ی مهم برسه و من حوصلم سر رفته. فرهان دو روزه سرکار نمیاد عوضش من بعد از کارم میرم خونش. بچم مریض شده. دیشب براش سوپ پختم. همش سرفه می کرد و می گفت نزدیکش نرم مریض میشم. نمیدونه من از خدامه حتی از نفسای مسمومش دم بگیرم. خوشحالم که میخواد نامزدیش و بخاطر من بهم بزنه. وقتی فهمید من میدونم خیلی جا خورد ولی گفت خودش میخواسته به زودی بهم بگه. جدیدا جسارتش زیاد شده و از من چیزایی میخواد که نمی تونم بهش بدم. این یه خورده نگرانم می کنه. دلم نمیخواد به آخرش فکر کنم. نمیخوام به این فکر کنم که پس تکلیف اون دختر بیچاره چی میشه. تنها چیز خوبی که توی این دنیا نصیبم شده فرهانه. نمی تونم از دستش بدم.»
«دوشنبه_بیست و دوم مهر
نزدیک یه ماهی میشه چیزی ننوشتم. توی این یه ماه خیلی درگیر بودم و خیلی اتفاقات بد افتاد. اینارو که می نویسم خیلی خالی میشم. یه بار یزدان این دفترو دستم دید با اینکه سعی کردم زود قایمش کنم ولی دید و چیزی بهم نگفت. خیلی مرد خوبیه. به جرات میگم که خیلی از فرهان بهتره. رابطه ی بین من و فرهان و فهمیده ولی چیزی به روم نمیاره. از فرهان متنفرم. ای کاش میشد خودم با دستای خودم بکشمش. حالا که به چیزی که می خواست رسیده و تونست منِ احمق و خر کنه میگه نمیتونه نامزدیشو بهم بزنه. اگه مامان و بابام بفهمن چه غلطی کردم فاتحم خوندست. خود بابام سرم و میذاره رو باغچه گوش تا گوش میبره. واقعا بدبخت شدم. فرهان نمیگه دیگه نمی خوامت فقط میگه فعلا نمیتونه جدیش کنه. میدونم که دوستم داره و بین عشقش و نامزدِ پولدارش گیر کرده ولی منم از این بلاتکلیفی خسته شدم. قبل از اینکه به مرادش برسه قول داده بود توی همین روزا نامزدیش و بهم میزنه. دیگه دارم دیوونه میشم.»
«شنبه_هجدهم آبان
نمی دونم کار درستیِ اینارو اینجا بنویسم یا نه ولی اتفاق خیلی مهمی افتاده. امروز رفته بودم آپارتمان فرهان. وقتی رفته بود دوش بگیره منم خواستم لپ تاپشو روشن کردم یکم بازی کنم ولی خودش روشن بود. توی دسکتاپش یه سری الگوریتم داشت که اصلا به الگوهایی که توی شرکت نشون میدن شباهتی نداشت. من اون عددای لعنتی رو قبلا هزار بار دیدم و مطمئنم با اینا خیلی فرق می کنن. فکر می کنم فرهان داره یه کارایی می کنه. داره اختلاس می کنه. مطمئن نیستم یزدان بیچاره حتی روحشم از این موضوع خبر داشته باشه. نمی دونم باید چیکار کنم. خدا کنه اشتباه کرده باشم.»
لبم را می گزم. از فهمیدن این چیزها می ترسم. در بعضی موارد هرچه کمتر بدانم، بهتر است ولی اشتیاق فهمیدن اینکه کسی که این خاطرات را نوشته و احتمالا همان نیلوفر منشیِ قبلیِ یزدان بوده کارش به کجا خواهد کشید، نمی گذارد دفتر را سر جایش بگذارم. آن را بر می دارم و سرِ میزم بر می گردم. قبل از هر چیزی دفتر را در کیفم می گذارم و روی صندلی می نشینم.
نیم ساعت بعد از پایین خبر می دهند، سهند توسلی با وقت قبلی برای دیدن یزدان آمده و من هم به یزدان خبر می دهم. آسانسور که می ایستد در کمال تعجب می بینم، دو تا بچه ی حدودا چهار و هفت ساله همراه سهند توسلی از آن خارج می شوند.
از جایم بلند می شوم و متعجب سلام می دهم. سهند نگاه سرسری ای به من می اندازد و جواب سلامم را آهسته می دهد. پسرها را روی مبل می نشاند و رو به من می گوید:
-میشه یه کاغذ و مداد به من بدی؟
نگاهم را از این پدر کوچک می گیرم و کاغذ و مدادی به دستش می دهم. نزد پسرهایش بر می گردد، آباژور گرد و شیار داری که پسر کوچک از روی میز برداشته و تا روی سرش بالا برده را از دستش می قاپد و آن را سرجایش بر می گرداند:
-بذارش سر جاش بچه…وسایل بابایی رو میشکونی بس نیست، حالا گیر دادی به وسایل عمو یزدان؟!
بعد کاغذ را جلویش می گذارد:
– برای بابا یه جوجه ی چاقالو بکش ببینم پسری…
از روی زانوهایش بلند می شود و به من نگاه می کند:
-میشه تا من با یزدان صحبت می کنم مراقبشون باشید نیلوفر خانوم؟
-بله؟! من که نیلوفر…
یزدان: سلام سهند بیا تو…دیر کردی مردِ حسابی یه ساعته منتظر نشستم بیای!
سهند به ادامه ی حرف من گوش نمی دهد و داخل دفتر یزدان می رود:
-با بچه ها درگیر بودم. تا از مدرسه و مهد برشون دارم طول کشید شرمنده.
بقیه ی صحبتشان پشت درهای بسته جا می ماند. نگاه پریشانم روی دو پسر بچه ای که از ظاهرشان هم می شود، حدس زد تا چه حد شرور و شیطانند، ثابت می ماند. پسر بزرگ تر به نظر از آن موزی ها می رسد، تا وقتی پدرش نرفته بود، آرام و سر به زیر نشسته و به زیر پایش نگاه می کرد ولی همینکه سهند رفت آن رویش را نشانم داد. آرین هم که سریع مداد توی دستش را پرتاب کرد و اگر جاخالی نداده بودم، چشمم کور میشد، برگه را با دندان های شیری و یکی بود یکی نبودش، تکه تکه و همه جا پخش کرد.
تا وقتی صحبت یزدان و سهند تمام شود، یک ساعت طول می کشد و من سرسام می گیرم.
علاوه بر اینکه چند بار موهایم را محکم کشیدند و یکی از دکمه های مانتویم از جا در آمد، نزدیک بود گلدان و وسایل روی میز مرا هم نابود کنند.
آخر سرم را روی میز گذاشتم تا هرکاری که می خواهند بکنند.
-یا خدا…گلاره مواظب باش!
سرم را با شتاب از روی میز بر می دارم و تا می خواهم بفهمم جریان از چه قرار است، چیزی محکم توی صورتم می خورد و جیغم بلند می شود.
سرم را با شتاب از روی میز بر می دارم و تا می خواهم بفهمم جریان از چه قرار است، چیزی محکم توی صورتم می خورد و جیغم بلند می شود.
به هیچ عنوان نمی توانم چشم هایم را باز کنم و فقط آن ها را محکم روی هم فشار می دهم.
-آرین چیکار کردی بابا؟ نمی دونم چه عادتیه جدیدا هرچی دستش میفته پرت می کنه…باید ببخشید گلاره خانوم.
بوی ادکلان یزدان نزدیک می شود وگرمای حضورش را در چند سانتیِ خودم حس می کنم.
با بغض می گویم:
-دارم کور میشم…فکر کنم مداد بود خورد تو چشمم…
با چشم های بسته هم بزرگیِ دست های یزدان که روی پوستم می نشینند را، حس می کنم.
-آره آرین جای مداد خودکارا رو پرت کرد طرفت. خداروشکر سرتیزش نخورد تو چشمت. چشمات و باز کن ببینم…
هرچه که تلاش می کنم چشم هایم باز نمی شوند. توی چشم چپم خورد ولی آن یکی را هم نمی توانم باز کنم:
-باز نمیشه…کور نشم یزدان؟!
-نه عزیزم…خدا نکنه. به مردمکت فشار اومده. الان خوب میشی…
عزیزم؟ با من است؟ به من گفت عزیزم؟ نکند چون چشم هایم نمی بیند، گوش هایم هم مشکل پیدا کرده اند؟ یزدان مرا عزیزش صدا کرد؟
هنوز درحال پردازش کلمه ی «عزیزم» هستم که صدای بلند و تشر آمیز یزدان مرا از جایم می پراند:
-وااای سهند سرسام گرفتم…کمکی که ازت برنمیاد تو رو خدا سریع بچه هات و ببر تا دیوونه نشدم!
سهند همانطور که از منِ نابینا عذرخواهی می کند، بچه هایش را بر می دارد و می رود. از کم شدن صداها می فهمم که رفته اند.
بلاخره که موفق به باز کردن چشم هایم می شوم، پرآب و تار تاری شده اند.
یزدان دستش را از روی گونه های حتما سرخ شده ام، بر می دارد:
-خوب شدی؟
چند بار محکم پلک هایم را روی هم فشار می دهم و چند قطره اشک روی گونه ام غلط می خورد:
-فکر کنم دارم یه چیزایی می بینم.
صورت نگران و چشم های کشیده ی یزدان کم کم در برابر نگاهم جان می گیرد:
-دارم واضح می بینم…
یزدان اشک هایم را با سر شستِ دو دستش کنار می زند و موهایی که از مقنعه بیرون ریخته را داخل می فرستد. از این همه ناپرهیزی اش آن هم در محیط شرکت در شگفت می مانم.
از روی زانوهایش بلند می شود و با خیال راحت پوفی می کشد:
-خداروشکر…ترسیدم بلایی سرت بیاد.
قلبم تند تند می زند و با لکنت می گویم:
-حا…حالم خوبه!
-مطمئنی؟
تایید می کنم. چشمم هنوز خیلی کم تار می بیند ولی مطمئنا نه آنقدر که مشکل بزرگی برایم درست کند.
نگاهی به ساعت مچی اش می اندازد:
-دیگه چیزی هم تا پایان ساعت کاریت نمونده. بیا من می رسونمت.
فرصت را از دست نمی دهم و بدون لج و لجبازی و ناز کردنِ الکی همراهش می روم. یزدان زیاد اهل ناز کشیدن نیست. غفلت کنم پریده!
***
صدای دینگ دینگِ زنگ آیفون که بی وقفه و پشت هم زده می شود، مرا از خواب می پراند. با وحشت توی تخت می نشینم. چند لحظه با حواس پرتی به اطراف نگاه می کنم و می فهمم توی تخت خودمم و ساعت سه بعد از نیمه شب را نشان می دهد. عصبانی و با توپ پری از تخت خواب بیرون میخزم.
صد در صد با این صدای بلند و پشت سر همِ زنگ نمی توانم، دوباره بخوابم. چند بار پایم به وسایل گیر می کند ولی خداروشکر سالم به آیفون می رسم.
نگاه به صفحه می کنم اما توی سیاهیِ مطلق کسی را نمی بینم:
-کیه؟
-گلاره در و باز کن…!!
به قدری تعجب می کنم که نزدیک است، گوشیِ آیفون از دستم بیفتد…!
گیج و گنگ می گویم:
-نینا تو اینجا چیکار می کنی این موقع شب؟
صدای گریه اش بلند می شود:
-تو رو خدا درو باز کن گلاره…
پوفی می کشم و با حرص دکمه ی آیفون را فشار می دهم:
-شانس بیاری دلیلت برای بیدار کردنم از خوابِ ناز موجه باشه وگرنه…
با درک اینکه او داخل شده و در را پشتش بسته دیگر به حرفم ادامه نمی دهم. چنان در ورودی را محکم می زند که برای جلوگیری از بیدار شدن همسایه ها سریع در را باز می کنم:
-چه خبرته؟
از دیدن صورتش وا می روم. آرایشش توی صورتش پخش شده و کاملا مشخص است گریه کرده. هنوز هق هق می کند.
دماغش را بالا می کشد و پر بغض می گوید:
-میشه بیام تو؟
صورتش در این حالت به قدری مظلوم شده که اگر انقدر گزیده نشده بودم، بی شک از جلوی در کنار می رفتم و در مقابلش تعظیم هم می کردم:
-نخیر نمیشه…این موقع شب اینجا چیکار می کنی؟
-حالم خیلی بده گلاره…تو رو خدا دیگه جایی برای رفتن نداشتم. این موقع شب پیش هرکدوم از فامیلامون می رفتم آبروی یزدان میرفت. چهار پنج تا پسر بهم گیر داده بودن تا اینجا نزدیک بود سکته کنم. بذار بیام تو…
چه خوب گفته اند که کوه به کوه نمی رسد ولی آدم به آدم می رسد.
با بی خیالی شانه ای بالا می اندازم:
-من نمی دونم آدرسم و از کجا گیر آوردی احتمالا می خواستی با پست برام یه بمب بفرستی و یه بلای دیگه سرم بیاری ولی نمیشه بیای تو. به برادرت زنگ بزن بیاد دنبالت.
می خواهم در را رویش ببندم، ولی سریع خودش را بین در نیمه بسته می اندازد:
-تو رو خدا نه…یزدان منو میکشه…احتمالا تا حالا فهمیده نیستم. اون منو میکشه…
آهی می کشم و نگاه به قیافه ی بیچاره اش می اندازم.
از جلوی در کنار می روم:
-خیلی خب بیا تو…
با اینکه حدود یک هفته از عملم می گذرد، ولی هنوز به شدت درد و سوزش دارم و نمی توانم درست راه بروم. توی این موقعیت و وضعیتی که گریبانم را گرفته، دلم می خواهد گوشش را بگیرم و پرتش کنم بیرون ولی روی خوبم بی موقع قد علم کرده و نمی توانم نسبت به این همه بی پناهی ای که در نگاهش می بینم، بی اهمیت بمانم.
توی حال می ایستد و دلش را در چنگ می فشارد:
-دستشویی کجاست حالم خیلی بده…
دست شویی را نشانش می دهم. حدقه ی چشمانش سرخ شده و دو دو می زند. بی شک آکسی کدان (قرصِ روان گردانی که مثل هروئین روی روان تاثیر می گذارد.) انداخته است. با شنیدن صدای عق زدن هایش دلم به هم می پیچد. به سمت دست شویی می روم و در را باز می کنم. با همان مانتو شلوارِ گران قیمتش روی زمین نشسته و سرش را داخل توالت فرنگی برده. خشک خشک فقط عق می زند.
گذرا نگاهم می کند:
-یه دختر بهم یه قرص داد…نمی دونم چی بود. خیلی حالم و بد کرد! اینقدر حالم بد بود که از ترسشون وسط خیابون ولم کردن.
به چهارچوب در تکیه می دهم و صورتم از درد زیر شکمم جمع می شود:
-به برادرت زنگ بزنم؟
سریع به سمتم بر می گردد:
-تو رو خدا نه…زنگ نزن…می کشتم.
دلم به رحم می آید و زیر لبی زمزمه می کنم:
-کاری از دست من بر میاد؟!
چانه اش می لرزد. پلکی می زند و اشکش می چکد. بی نهایت مظلوم و بیچاره به نظر می رسد.
لب های پر از بغضش می جنبند:
-فقط نرو…
ترسیده. از نگاهش می خوانم که تا حد مرگ ترسیده.
این لحظه و این شرایط خاطره ی کم رنگی را به یادم می اندازد…
«روی کاناپه نشسته بودم و دلم را بین دستم فشار می دادم. از شدت درد جیغم بلند شد. عرفان اخمالو بالا سرم ایستاد و غرید:
-چته جیغ و داد می کنی؟
-یه پسره سر شب بهم یه نوشیدنی داد نفهمیدم توش چی بود. خیلی حالم بده.
اخم هایش را در هم کشید و عصبی پرسید:
-خب من چیکار کنم؟
دستش را گرفتم و در حال گریه کردن، نالیدم:
-نرو…پیشم بشین…دارم از درد میمیرم.
دستش را با خشم بیرون کشید و فریاد زد:
-یه دقیقه کپه ی مرگم و گذاشتما…اگه گذاشتی…فردا باید زود پاشم…خبر مرگت می خواستی نخوری. هرچیزی بدن آدم نمیخوره که.»
چشم های نینا هنوز منتظر واکنشی از طرف من هستند. از درگاهی فاصله می گیرم و به طرفش می روم. کنارش روی زانو می نشینم و با دردی که در بند بند وجودم شعله می کشد، کنار می آیم.
سرش را بین دستانم می گیرم و روی سینه ام می گذارم:
-من اینجام…
با صدای فوق العاده بلندی زیر گریه می زند. بغضِ همیشگی ام باز می شود. این محبت خرج کرده کار دل است. نمی توانم جلویش را بگیرم.
دستی بین موهای بلند و پرکلاغی اش می کشم و اشک های چکیده روی گونه اش را پس می زنم:
-اینجام…نگران نباش! تا هروقت بخوای اینجام.
***
دستم را زیر دلم فشار می دهم تا شاید دردم کمی کمتر شود. خونریزی خفیفی هم دارم. اگر هم بخواهم یادم برود که چه غلطی کردم، این دردهای گاه و بیگاه نمی گذارند.
نینا همین یک ربع پیش خوابش برد. انقدر حالش بد بود که ترسیدم، اتفاقی برایش بیفتد و مسئولیتش به گردن من باشد. یک آرامش بخش به خوردش دادم و یک دست از بلوز شلوار های راحتی ام را در اختیارش گذاشتم. گفتم صورت آرایش شده اش را بشورد و آبی و به دست و رویش بزند تا حالش بهتر شود.
پرده را کنار می زنم، پنجره را باز می کنم و آه سوزناکی می کشم. حالا که او آرام شده و خوابیده، من خوابم نمی برد. از این بالا که من ایستاده ام سطح وسیعی از شهر معلوم است. یک عالمه ستاره در دل شهر برق می زنند ولی من در میان این ستاره ها بوده ام. خدا می داند بین این همه زیبایی و ستاره باران چه کثافتی جریان دارد…من هم می دانم…
این طحران…طهران…تهران را از کف دستم هم بهتر می شناسم.
طحران بزرگ است پر از ماشین، پر از زندگی، پر از کار و پول و نان!
طحران پر است از پارک های به غایت دل انگیز، پز از سینما و گالری و جشنواره!
طحران پر است از رنگ و چراغِ مرکز خرید، پز ار خنده و بی حسِ سکون!
طهران پر است از دست فروش، پر از کارتن خواب، پر از بیمار!
طهران پر است از ورق فروش، عروسک فروش تن فروش!
طهران پر است از فقر، پر از غم، پر از تباهی!
تهران مانند تکه ی بزرگ شکلات است. امــــا تلخ!!
روزی هم که طعمش در یادت ماند….عادت می کنی و دل می بندی.
تهران مانند مرد دائم الخمری است که همیشه می نوشد و میغرد. می نوشد و فریاد می کشد. مانند دیوانه ها دمی آرام نمی گیرد.
روزی کسی به من گفت که این شهر از رویاها ساخته شده. رویاهای من ولی مدت هاست تبدیل به شن و ماسه شده اند.
به باد می روند و با طوفان بر می گردند.
به همین سادگی…!!
باورم نمی شود انقدر راه را آمده باشم. مدت هاست که خاطرات گذشته را مرور نکرده ام…البته حالا هم چنین قصدی ندارم.
هیچ گاه به پشت سرم نگاه نخواهم کرد چون درد دارد. مرور خاطرات گذشته زخم دردناکی بر روح و جسمم می زند. در قلبم به شدت احساس سرما می کنم. خالی و سرد. مثل یک خانه ی متروک و بی رفت و آمد که درزهای فرسودگی اش آن را سرما زده کرده. احساس می کنم قلبم… نه نه…تمام وجودم قندیل بسته…ولی از این سرمازدگی خوشنودم. مرور گذشته ها آتش است، آبم می کند.
تاریکی و گناه را روی شانه هایم احساس می کنم. نه شانه ی چپم، هر دوی شانه هایم زیر پاهای شیطان له شده اند. دستم را روی پوست و گوشت تنم می کشم و از خودم می پرسم که این منم؟! گاهی اوقات خودم را سرزنش می کنم و به جان خودم می افتم که این چه کاری بود که کردی. گاهی دلم برای کسی که به دام من بیفتد می سوزد و گریه می کنم. گاهی آن عشقِ آتشین سراغم می آید. مهیار را دوست ندارم ولی هنوز عاشقِ آن احساسات زیبا هستم.
عشق ما به گونه ای واقعی بود…لااقل برای من که بود. ولی خب مدت هاست میدانم باید تمامش کنم. قطره های یخ زده و نشات گرفته از درونم می چکند و به خورد پوستم می روند. خاطرات یخ زده ای که دارند اشک می شوند و می چکند. صورتش را آنطور که می درخشید هرگز فراموش نمی کنم. به سقفِ تاریک نگاه می کنم و احساسات کهنه و توخالی در دلم برق می زنند. همیشه همین است. عشق سریع می آید و دیر می رود. این یک قانون است. خب تنها عشقی که من شناخته ام دقیقا تا همین حد بی رحم بوده.
من از خودم بیشتر ناراحتم تا تو مهیار…
ناراحتم که چرا همیشه سعی می کردم با تو مهربان باشم. عذرخواهی می کردم حتی برای چیزهایی که مقصرش توی لعنتی بودی. برای اینکه روزی جذبت شدم. چون تو را تمام زندگیم کردم. رویت حساب باز کردم. زمانم را برایت هدر دادم. راجع بهت خیال پردازی کردم. هزاران بار بخاطر اشتباهاتت تو را بخشیدم. تمام این یک سال توی تنهایی و ماتم آرزوی داشتند را داشتم. رویای بودنت را دیدم.
اما از همه بیشتر برای اینکه از تو متنفر نیستم از خودم ناراحتم. چیزی که خودم هم خوب می دانم باید باشم…متنفر باشم…فقط…فقط نمی توانم.
سرم را به شدت تکان می دهم و تصویر مهیار را با عصبانیت پس می زنم. لعنتی…من دیوانه شده ام. هم می خواهم از او انتقام بگیرم…هم می خواهم برگردد. هم از او متنفرم و هم نیستم.
باید هرچه زودتر از او به طور کامل ببرم. انتقام و کینه ورزی هم ارزانی اش. همین که ازدواج کنم و خوشبخت زندگی کنم، برای او بزرگ ترین انتقام است. توی این چند هفته همه جا دنبال خانه گشتم. پیدا نشد. قیمت ها انقدر بالا بودند که در این حوالی حتی یک زیر زمین هم با پول من جور نشد. اکثرا هم بیشتر مبلغ را به صورت کرایه می خواستند نه پول پیش…هرچند که من پول پیش آنچنانی هم نداشتم. فقط حقوق چند ماهم که جمع شده بود و آن ها را هم نمیشد به زخمی زد.
-اووووف…اینطوری نمیشه باید فکر دیگه ای بکنم.
بی اراده گوشیم را از روی پاتختی چنگ می زنم و در حالی که از اتاق خواب خارج می شوم، شماره ی یزدان را می گیرم.
یزدان عصبانی شد و بی آنکه به حرف های من توجه کند گفت که همین حالا می آید اینجا. به نظر می رسید، شب وحشتناکی را گذرانده و حسابی ترسناک شده بود…حتی از پشت تلفن!
لباس می پوشم تا پایین منتظرش بمانم. می ترسم توی مجتمع سر و صدا به راه بیندازد. از شدت بی حالی و ضعف مجبور می شوم، روی جدول سرد بنشینم. بلاخره پیدایش می شود. صدای گاز دادن و تیک آف کشیدنش چنان از سر خیابان توی گوشم می پیچد که خدا را شکر می کنم سالم رسید. آن سوی خیابان پارک می کند و از ماشین بیرون می پرد. در ماشین را طوری محکم می بندد که با خودم می گویم الان ماشین با آن هیبتش خورد می شود و روی زمین می ریزد.
صورتش از عصبانیت سرخ شده و رگ روی پیشانی اش نبض می زند:
-کجاست؟
آب دهانم را قورت می دهم و به آپارتمان اشاره می کنم. بار اولی است که او را در لباسی به جز کت و شلوار می بینم و باید بگویم در چنین هیبتی از همیشه درشت تر دیده می شود و من ناخودآگاه می ترسم.
مرا از سر راهش کنار می زند و سمت در می رود. از تیشرت مشکی و جذبش می چسبم و مانعش می شوم:
-کجا میری؟ اول باید یکم آروم شی من اینجا آبرو دارم. اینطوری کنی درو روت باز نمی کنم.
به سمتم بر می گردد، طوری نگاهم می کند که آب دهنم به گلویم می پرد و به سرفه می افتم.
-منو از هیچ قفل و کلیدی نترسون بخوام برم تو در خونت و میشکونم.
لجم می گیرد و با تمام قدرتم و محکم توی سینه اش می کوبم. از سفتی اش مچ دستم درد می گیرد ولی اهمیتی نمی دهم:
-عوض تشکرته؟ در خونم و میشکونی؟ اینه پاداشم که خواهرت و بعد کارایی که کرد توی خونم راه دادم و بیرون ننداختمش…
ساعت چهار صبح توی خیابان خلوت ایستاده ایم و سر هم عربده می کشیم…دیوانه تر از ما هم پیدا می شود؟!
نگاهم می کند…نگاهم می کند. از خیره شدن خسته می شود و گام های ناموزونش را عقب می گذارد. موهایش را در دو دست می کشد و روی زانوهایش می نشیند:
-اگه بدونی من دیشب چی کشیدم…
دلم می سوزد. بنده ی خدا اصلا توی حال خودش نیست.
نرم تر می شوم:
-بخاطر همین هم بود که بهت زنگ زدم…
حواسش به حرف من نیست:
-اصلا اینجا چیکار میکنه؟ آدرس تو رو از کجا بلده؟
از روی زانوهایش بلند می شود و مینالد:
-من آرومم…قسم میخورم که آرومم. بذار بیام بالا!
قبول می کنم. با هم بالا می رویم و اجازه می دهم او تنهایی برود، سراغ خواهرش و کمی خلوت کنند. بدم نمی آید دو تا کشیده ی آبدار هم توی گوشش بزند ولی یزدان انگار اهل نشان دادن زور بازو نیست.
در عوض گفت کارت اعتباری. سوییچ ماشین و لپتاپ و موبایلش را به مدت یک ماه از او خواهد گرفت. خب همین ها برای دختر بیعار و ولخرجی مثل نینا می توانند، حکم مرگ تدریجی داشته باشند. جای تعجب داشت که نینا هیچ مخالفتی نکرد و من جز صدای گریه هیچ صدای دیگری از او نشنیدم.
صدای گریه ی بلند نینا که نشان می دهد هنوز از حمله ی آن جوانک ها ترسیده، دلم را ریش می کند. تا دم در برای بدرقه کردنشان می روم. نینا فین فین کنان از من تشکر می کند و سر به زیر کلیدِ ماشین را از یزدان می گیرد تا داخل آن منتظرش بماند.
چند ثانیه بی پلک زدن نگاهم می کند و بعد نگاهش را می دزدد:
-نمی دونم چطوری ازت تشکر کنم! همیشه فقط کمک می کنی…
لبخند می زنم:
-کاری نکردم که. نگفت آدرس منو از کجا آورده؟!
نگاهش هنوز می گردد. قهوه ی غلیظ چشمانش همه جا ته نشین می شود به جز توی نگاه من:
-چرا گفت برای…برای سمیرا می خواسته. چون ترسیده اگر بنویسدش جایی ممکنه من پیدا کنم حفظش کرده. گفت همین نزدیکی ها دوستاش بخاطر حال بدش چون ترسیدن بلایی سرش بیاد و واسشون دردسر درست کنه، ولش کردن. خیلی شانس آوردم خونه فامیل و آشنا نرفت…
تعجب می کنم ولی نمی پرسم سمیرا آدرس مرا برای چه می خواسته. احساس می کنم، علاقه ای به توضیح دادن این موضوع ندارد. مردها به شدت از اینکه پاپیچشان شوی و به یک موضوع گیر دهی، بدشان می آید.
-اوهوم شانس آوردی…
هیچ کدام از ما انگار حرف دیگری برای زدن نداریم ولی همچنان بدرود نمی گوییم. نگاهم را از روی صورتش تا شانه های عریض و سختش پایین می کشم.
چرا کمی اینجا نمی مانی دوست من؟ گردنِ از مو باریک تر من، از ایستادگی و افراشته ماندن خسته شده.
می خواهم سرم را روی شانه ای بگذارم و چشم هایم را برای مدتی ببندم.
نزدیک تر بیا…نزدیک تر بیا…
چشمان منتظرم را نگاه کن…نگاهت را ندزد.
نزدیک تر بیا…!
یزدان: اوووم…فکر کنم بهتره من دیگه برم…بازم ازت ممنونم!
بروی؟ با لج سرم را تکان دادم:
-باشه روز خوش…
من می گویم جلو بیا و تو از رفتن حرف میزنی؟
ولی او که از درون من خبر ندارد. خداحافظی زمزمه می کند و می رود.
***
دوباره وسایل کیفم را زیر و رو می کنم. نیست که نیست. حتی برای اطمینان کیف های دیگرم را هم می گردم ولی سر رسید را پیدا نمی کنم. آن نوشته هایی که خواندم در واقع تمام چیزی بود که در سررسید نوشته شده بود ولی من می خواستم آن را به یزدان بدهم و وادارش کنم تا مرا باور کند. باید به او ثابت می کردم دوستش در این شرکت اختلاس می کند و او خبر ندارد.
می دانم باید دستم به جایی بند باشد وگرنه یزدان آنقدر به رفیقش اعتماد دارد که اینطوری فقط روابط رو به بهبود خودم را با او به هم می زنم. پوفی می کشم و کیف را داخل کمد پرت می کنم. فایده ای ندارد باید آماده شوم و مثل هر روز سر کار بروم بدون اینکه حرفی به یزدان در اینباره بزنم.
***
پوست لبم را با دندانم می کنم. احساس خوبی به این حالت یزدان ندارم. بدخلق و سگ اخلاق به نظر می رسد. یک جورِ عجیبی…انرژی منفی ساطع می کند. اصلا از وقتی پشت تلفن گفت تا به دفترش بروم و می خواهد چیز مهمی به من بگوید، رادارهایم سیخِ سیخ شدند.
آب دهانم را قورت می دهم و کلافه از نگاه سنگینش اعتراض می کنم:
-صدام کردی بیام بشینی بر و بر نگام کنی؟
پوزخندی می زند و دست هایش را در هم قفل می کند. سرش را به پشتی صندلی اش تکیه می دهد ولی نگاهِ سردش را نمی دزدد:
-نخیر…صدات کردم تا اخراجت کنم.
بی اراده یک قدم عقب می گذارم و از دیوار می گیرم:
-چی؟ اخراجم کنی؟
با خودم فکر می کنم این شوخیِ مسخره اش را هیچ وقت نمی بخشم. عادت کرده مرا اذیت کند. همه عادت کرده اند، زندگی را زهرمارم کنند.
او اما چشم هایش را انگار از سنگ مرمر ساخته باشند، سخت و بی هیچ انعطافی می درخشد:
-اول از همه سوال نمی پرسی…توجیه نمی خوای و خیرگی نمی کنی…دوم اینکه تو هنوز بابت اون تصادف بیست و هفت ملیون به من بدهکاری…بیست و سه تومن واسه ماشین خودم، چهار تا هم واسه اون دویست و شیشی که من پولش و به رانندش دادم. سوم هم اینکه میخوام خودت استعفا نامت و تا آخر امروز بنویسی و روی میز من بذاری، وگرنه مجبورت می کنم پولم و بهم پس بدی…و باید بگم توی مجبور کردن آدما برای انجامِ کاری که میخوام زیادی واردم. تصمیم با خودته…
چشم هایم هر لحظه گشاد تر می شوند. اصلا انگار که او به زبان بیگانه ای حرف می زند و من یک کلمه هم نمی فهمم. استعفا نامه بنویسم؟
حیران می پرسم:
-چرا باید…
به تندی کلامم را می برد:
-گفتم سوال نمی پرسی…بگرد یه کار دیگه پیدا کن…منشی بودن همچینم به رشتت نمیخوره.
دارم سعی می کنم، حرف هایش را درک کنم و بفهمم منظورش چیست. کلماتش در سرم اکو می شوند.
استعفا نامه بنویس…سوال نپرس…توجیه نخواه…خیرگی نکن…بیست و هفت ملیون بدهکاری…
در مجبور کردن آدم ها برای انجام کاری که می خواهد، وارد است…مثل مهیار…واقعا دارد اخراجم می کند؟
درک نمی کنم…نمی فهمم.
پس این همه درد و بار گناهی که بخاطر آن عمل کذایی متحمل شدم برای چه بود؟
بغض می کنم:
-ولی من به این کار احتیاج دارم…
شانه ای بالا می اندازد:
-به من مربوط نمیشه…
آستین کتش را بالا می زند و به ساعتش نگاه می کند:
-الان میخوام برم به یه قرار مهم برسم. تا وقتی برگردم باید استعفا نامت روی میزم باشه و وسایلت و جمع کرده باشی…وگرنه…
نفس صداداری می کشد:
-بذار وگرنشو نگم گلاره…دختر خوبی باش و به حرفم گوش بده.
فایده ای ندارد. اگر عز و جز کنم و التماسش کنم تا این شانس بزرگ را از من نگیرد باز هم فایده ای ندارد. او تصمیمش را گرفته. دلیلش چیست، نمی دانم. لابد می دانسته سوال بارانش می کنم که پرسیدن را منع کرده. اگر از اینجا بروم دیگر او را هرگز نخواهم دید!!
اصلا به درک…تو هم هر قبرستانی که می خواهی برو…
نگاه می دزدم و میغرم:
-خیلی خب…هرجور شما بخواین…همین الان وسایلم و جمع می کنم.
زیر لبی می گویم:
-به جهنم…
می ترسم «به جهنم» را بلند بگویم برای همین زمزمه می کنم تا به گوشش نرسد.
قبل از اینکه در را پشتم ببندم، صدایش بلند می شود:
-استعفا نامه یادت نره…به سلامت!
پایم را به میز می کوبم، دردش بلاخره چشمه ی خشکیده ی چشمانم را پر آب می کند و به گریه میفتم:
-خدایا بنده از من سیاه بخت ترم داری؟
استعفا نامه را می نویسم و قبل از برگشتن یزدان شرکت را ترک می کنم. دلم نمی خواهد دیگر او را ببینم.
از همه ی دنیا طلب دارم…
از همه ی دنیا نفــــرت دارم…
***
از سیاوش یکی دو هفته ای هست که اصلا خبر ندارم. مریم را می بینم و آنطور که می گوید همه چیز بین آن ها عالی پیش می رود.
انقدر در این چند ماه به بودن و حمایت سیاوش عادت کرده بودم که نبودش توی چشم می زند.
این دنبال کار گشتن ها مرا به یاد آن روزهایی می اندازد که توی مسافرخانه بودم و در به در دنبال کار می گشتم. می ترسم انقدر کار پیدا نکنم که باز هم کارم به خودفروشی بکشد. اما نه…حتی دیگر فکرش را هم نباید بکنم. این بار بمیرم هم به آن روزهای پر از تباهی بر نمی گردم. هرچند که حالا هم روزگارم سیاه است ولی لااقل نه معتادم نه تن فروش…
از آزمایشگاه بر می گردم. متاسفانه به خاطر سابقه کار نداشتن مرا قبول نکردند. سابقه کار؟ خب اگر تا آخر عمرم به من کار ندهند، چطور باید سابقه دار شوم؟
همین دیگر…با آن وضعیتی که داشتم و با کلی امید درس خواندم تا لیسانس بگیرم ولی هیچی به هیچی. یا پارتی داشته باش یا سابقه کار وگرنه برو خودت را بفروش…مرده شورشان را ببرند!
با دیدن نگاه متعجب عابرین ناخون شستم را از دهانم خارج می کنم و دست از جویدنش بر می دارم. آه می کشم. هی آه می کشم ولی می بینم نخیر خالی که نمی شوم هیچ بیشتر هم غم باد می گیرم. از یک طرف هم مثل دختر های ترشیده دنبال شوهر می گردم. وارد خیابان خودمان می شوم. حسابی از این همه برو بیا خسته و گرسنه شده ام. گام هایم را تند تر بر می دارم و به سمت ساختمان می روم.
-گلاره…گلاره!
به گوش هایم اعتماد نمی کنم و بر می گردم تا مطمئن شوم خودش است. از ماشینش پیاده می شود و عرض پیاده رو را با قدم های بلندش به سرعت طی می کند.
به سمت در بر می گردم و کلید را به قفل می اندازم. اصلا دلم نمی خواهد ریختش را ببینم.
-هی…هی…کجا؟ مگه نمی شنوی صدات می زنم؟!
جوابش را نمی دهم. کلید را می چرخانم و در را باز می کنم. بلاخره خودش را به من می رساند و قبل از ورود من درِ نیمه باز را می بندد:
-کجا؟
سرم را بلند نمی کنم تا ببینمش فقط خیلی سرد می گویم:
-آقا مزاحم نشید!
صدایش در دریایی از تعجب موج می زند:
-آقـــا؟
بلاخره نگاهش می کنم…با کینه و با نفرت:
-پس چی صداتون کنم راحت ترید؟؟ رئیس؟ قربان؟ من که دیگه برای شما کار نمی کنم. جناب جاوید یا یزدان؟؟! ما که دیگه نه دوستیم نه رابطه ی خاصی باهم داریم.
پوزخند صدا داری می زنم:
-از اینجا برید.
در را باز می کنم. دوباره آن را می کشد و می بندد. زورش حسابی به من می چربد:
-بیا حرف بزنیم…
دست از کلنجار رفتن با در می کشم و ولم صدایم را بالا می برم:
-مزاحم نشید لطفا…من حرفی برای زدن با شما ندارم…
از آستین مانتویم می گیرد و مرا به سمت خودش بر می گرداند. اخم هایش حسابی در هم است:
-من دارم…ما هنوز با هم دوستیم گلاره!
با صدای بلندی می خندم. بیشتر یک خنده ی خارج از کنترل و عصبی است:
-دوست…هوم؟ شوخی که نمی کنید؟
صدای بلندش خنده ام را بند می آورد:
-اینطوری با من حرف نزن…می دونم از من ناراحتی ولی منم دلایل خودم و داشتم.
دست به کمر می زنم:
-پس عذاب وجدان دارید که اخراجم کردید؟
سرش را تکان می دهد:
-به هیچ عنوان…بیا بریم تو ماشین حرف بزنیم…
لج می کنم:
-نمیخوام…من سوار ماشین شما نمیشم…
دوباره سرم داد می زند و من می ترسم:
-گفتم با من اینطوری حرف نزن…من شما نیستم…من یزدانم…قبلا اینطوری حرف نمیزدی!
-قبلا بی دلیل اخراجم نکرده بودید!
دندان هایش را روی هم می سابد:
-باشه خودت خواستی!
-باشه خودت خواستی!
این جمله زنگ خطری را در سرم روشن می کند. از بازویم می چسبد و مرا چند قدمی کشان کشان به سمت ماشینش می برد.
زنگِ اخطار مرا نمی ترساند.
قاطی می کنم و از این همه زور شنیدن عصبانی می شوم. کنترلم را از دست می دهم. بازویم را با فشار از میان دستان قفل شده اش بیرون می کشم. استخوان آرنجم درد می گیرد.
به سمتش بر می گردم…رخ به رخ…هر چه کینه در دلم دارم را میان قهوه ی نگاهش می ریزم و مخلوطش می کنم تا تلخی اش حالش را دگرگون کند. دگرگون می شود انگار چون لب می گزد و دستش همانطور میان هوا معلق می ماند.
دستم را بالا می برم و کف عرق کرده اش را روی گونه ی زبر شده از ته ریشش می کوبم. البته نه از آن کشیده هایی که صدایش در سر می پیچند. زیاد صدا و شتاب نداشت ولی محکم بود. یک عمل غیر ارادی و خارج از کنترل برای خالی کردن عقده هایم بود. از شدت حرص نفهمیدم کی دستم بالا رفت و روی گونه اش فرود آمد.
از واکنشش می ترسم، سریع دست از گونه اش می کشم و انگشتانم را مشت می کنم. سرش را ناباورانه تکان می دهد و دست روی گونه اش می کشد.
چیزی نمی گوید. از سکوتش بیشتر می ترسم. به سمت آپارتمان بر می گردم و کلیدی که روی در مانده را می چرخانم.
وقتی لای باز شده ی در دوباره بسته می شود، دلم می خواهد با صدای بلندی زیر گریه بزنم. چرا ولم نمی کند؟ انقدر از عواقب کارم ترسیده ام که فقط پوست لبم را می کنم و پشت به او خدا خدا می کنم، هر چه زودتر برود.
-خیلی خب حالا که زدی خیالت راحت شد؟ اگه یه زن نبودی به خاطر این جسارتت گردنت و می شکوندم.
آب دهانم را به زور پایین می دهم. آرام و با احتیاط به سمتش بر می گردم.
دهانم حسابی خشک و تلخ شده:
-تق…تقصیر…خودتون بود…
این بار دیگر حسابی از کوره در می رود…این بار دیگر کنترلش از دست من که هیچ از دست خودش هم خارج است.
می گیرتم و با شتاب به سمت ماشینش می برد. جیغ می کشم:
-ولم کن…نمیخوام بیام!
دستش را روی دهنم می گذارد و صدای جیغم قطع می شود.
لبخند گوشه ی لبش حسابی حرصی ام می کند:
-خوبه…پیش رفته خوبی بود. لااقل دوباره یه نفر شدم.
-آقا چیکار می کنی؟ چیکار به دختر بیچاره داری؟
یزدان رو به زن چادری تشر می زند:
-تو مسائل خانوادگی دخالت نکنید.
جیغ می کشم:
-مسائل خانوادگی کجا بود؟ دروغ میگه…
روی صندلی پرتم می کند و خودش هم به سرعت پشت فرمان می نشنید. قبل از اینکه زنِ مشکوک دست به اقدامی بزند، گازش را می گیرد.
قفل مرکزی را می زند و میغرد:
-میشه بگی چرا انقدر از من ناراحتی؟
-تازه می پرسی چرا؟ خدای من تو دیگه خیلی روت زیاده…
-من هیچ اشتباهی نکردم…تو خیلی چیزارو نمی دونی و من خیلی حرفا سرم میشه. خودم بی دلیل خاصی اون کارو بهت دادم و بی دلیل خاصی هم گرفتم. دیگه اینکه انقدر اخم و تخم نداره…
با خونسردی ای که سرمایش را پشت هر کلمه مخفی کرده ام می گویم:
-خیلی خب…منم که شکایتی نکردم نه اون روز نه امروز…اختیار خودم و که دارم…دیگه نمیخوام ببینمت!
از سردیِ کلامم شاکی می شود:
-چرا نمی فهمی؟ من نمیذارم راه خودت و بری…
مشکوک می پرسم:
-چرا اون وقت؟
لب می گزد:
-خب…خب…چون…ما با هم دوستیم.
پوزخد می زنم و به نیم رخش که عصبی به نظر می رسد، خیره می شوم:
-منو نخندون…دوست؟
-آره دوست…از من ناراحتی که کارت و ازت گرفتم و دوباره بیکار شدی؟
یاد دروغی که خیلی وقته پیش به او گفته بودم میفتم. همان موضوع اخراج شدنم. من چقدر به یزدان دروغ گفته ام…!
ادامه می دهد:
-خب این که مسئله ای نیست…می تونم یه کار بهتر و با حقوق بالاتر که به رشته ی تحصیلیتم بخوره و بهش علاقه داشته باشی برات پیدا کنم. هوم؟
-چرا؟ یه کار دیگه برام پیدا می کنی ولی نمیذاری منشیت بمونم؟ آخه دلیلت چیه؟ همش گیجم می کنی!
-یه بار قبلا گفته بودم…هیچی نپرس دختر!
-چرا؟
زمزمه می کند:
-هرچی کمتر بدونی به نفعته…
پوفی می کشم و شانه بالا می اندازم:
-باشه نمی پرسم…حالا منو کجا می بری؟
لبخند مرموزی می زند:
-صبر کنی خودت متوجه میشی!
لبخند می زنم و خودم را به دست او می سپارم. دیگر دلیلی برای مخالفت و سرکشی ندارم.
من فکر می کردم او می خواهد مرا دور بزند ولی حسی از درونم فریاد می کشد که دارد دورم می گردد…! این خوب است.
***
وسط هال می ایستم و نگاهی به ساعت می اندازم. کمی از نه شب گذشته. اصلا برایم مهم نیست این موقع شب برای چه باید مرا به خانه ی بزرگ و ساکتش بیاورد. مثلا باید از چه چیزی بترسم؟ از یزدان؟
از نظر من آدم هایی که چیزی برای از دست دادن ندارند، شجاع ترین گونه ی خلقت هستند. روی هوا حرف نمی زنم، دیدم که می گویم…!
به سمت یزدان بر می گردم و نگاهش می کنم. کاش می شد مثل تقویم لای حسش را باز می کردم و مطمئن می شدم که دوستم دارد. مثل وقتی که بخاطر مطمئن نبودن از تاریخِ دقیق روز سراغ تقویم ها می رویم.
مثل وقتی که به چیزی شک داریم…کاش می شد، یک جوری از او مطمئن می شدم.
دیوانه می شوم تا بفهمم وقتی اینطور پر عمق نگاهم می کند و چشم بر نمی دارد، توی سرش چه می گذرد.
دستم را جلوی چشمش تکان می دهم:
-یزدان…هی…فکر می کردم مثل یه جنتلمن می خوای ببریم یه رستوران شیک و از نظریه بیگ بنگ حرف بزنی…برای چی آوردیم اینجا؟
قبل از اینکه حرفی بزند اخطار می دهم:
-وای به حالت اگه یه بار دیگه بزنی تو پرم…قسم میخورم اینبار میرم و پشت سرم و هم نگاه نمی کنم!
کتش را در می آورد و با نیشخندی آن را پشت یکی از مبل های سلطنتی و طلایی-یشمی رنگ می اندازد:
-دلت پره ها…نترس قول میدم دیگه هیچ وقت اذیتت نکنم…قولِ مردونه ی مردونه میدم…
در نگاهش، جدیت می بینم…
در اشتباهاتش، تدبیر می بینم…
در دروغ هایش، حقیقت می بینم…
از بین حرف هایش که هیچ…اما در چشم هایش همه ی این ها را به وضوح و روشن می بینم!
نگاه کردن بیش از این را جایز نمی داند و این ارتباطِ چشمیِ برقرار شده را قطع می کند:
-می خوام امشب خودم برات شام درست کنم…نظرت چیه؟
با تعجب و خنده می پرسم:
-مگه بلدی؟
-ای بگی نگی…اسپاگتی یا پاستا؟!
فکر می کنم…مهیار عاشق اسپاگتی بود.
-پاستا…
اخم می کند:
-حیف که مهمونی…من اسپاگتی بیشتر دوست داشتم.
در حال باز کردن دکمه های مانتو، با اخم می گویم:
-هرچی دوست داری درست کن!
ابرو بالا می اندازد:
-نه امشب و استثنا هرچی تو دوست داری درست می کنم…میرم دستام و بشورم. الان فائزه خانوم میاد وسایلت و ازت می گیره.
خودش که می رود زنِ مسنی از آشپزخانه خارج می شود. روسریِ گل گلی و قشنگی سرش کرده و بلوز دامن ساده پوشیده. کت یزدان و وسایل مرا بر می دارد و از پله ها بالا می رود.
از اینکه فهمیدم تنها نیستیم هم حس خاصی به من دست نداد. هیچ فرقی برایم نمی کند. دوباره افکارِ غیر مجاز سراغم آمده اند.
یزدان…اسمش هم از کل هیکل من بزرگ تر است.
این روزها حتی کلاغ ها هم عاشق رسیدن و فتح کردنِ نوکِ نوک قله ی قاف هستند.
اگر می دانستم قرار است با او تنها باشم، حتما زیر مانتو به جای این تی شرت مشکی و ساده، یک تاپِ خوشگل و خوش رنگ می پوشیدم.
یزدان با بلوزِ مردانه و مشکیِ ساده و شلوار گرم کنی به همان رنگ بر می گردد. دست و صورتش را شسته و حسابی تمیز و خوردنی شده.
کاش غرقِ عصیانگریِ چشمانم شود. کاش این بار دیگر عقب نرود. کاش جلو بیاید و شانه هایش را به من قرض دهد. کاش مرا از این زندان بی دیواری که گرداگردم را گرفته، نجات می داد.
این لبخند روشن روی لب هایش می خواهم که برای من باشد. می خواهم ل.ب هایش به اندازه ی آفتابِ این شهر وقتی که غروب می کند، دیوانه صفت ببوستم. و تنم به اندازه ی بادهای این شهرِ دیوانه کنارش بیارامد.
عطر جذب کننده ی تنش اینجا پیچیده…همین جا بین این میز و صندلی ها…بین این وسایل قیمتی می گردد و بینی مرا نوازش می دهد. همان بویی که دیوانه ام می کند تا بدانم چرا انقدر آشناست!
و من به پای هر دمی که می گیرم، از عطرش آبستن می شوم.
به ذهنم کارت قرمز نشان می دهم…دارم تند می روم ولی من که نگفتم قرار است کار اشتباهی بکنم، من فقط گفتم دلم می خواهد که اشتباه کنم.
می دانم زیاده خواهی است ولی می خواهم…
می خواهم معشوقه ی مردی باشم که هنوز به هیچ کس دل نبسته است!
مردی که زود می آید و دیر می رود…مردی که نمی شود مرا دوست نداشته باشد!
فائزه خانوم برمی گردد. چهره ی مهربان و روشنی دارد. ظرف شیرینیِ روی میز را بر می دارد و جلویم می گیرد. دلم ازشدت گرسنگی به سر و صدا کردن می افتد و دست می برم تا از بزرگ ترین مدلش بردارم.
-شیرینی نگیر براش فائزه خانوم…شام نمیتونه بخوره! دستت درد نکنه شما فقط دو تا شربت آلبالو درست کن!
نگاه پر حسرتم روی شیرینی می ماسد. فائزه خانوم لبخند مهربانی می زند و ظرف شیرینی را جلو تر می آورد:
-اووووه حالا کو تا شام یزدان جان…شربتم درست می کنم…بردار دخترم…از این گردا بردار خیلی خوشمزه ان…
انگار رد نگاهم را روی شیرینیِ گرد و تپل دیده بود. شیرینی را با لبخند بر می دارم و گاز بزرگی به آن می زنم.
یزدان داخل آشپزخانه ی اپن و بزرگ می رود:
-پس حسابی گشنته…
جویده جویده می گویم:
-آره…از صبح توی آفتاب فقط دوییدم اینور اونور…دنبال کار می گشتم.
وسایل مورد نیازش را روی میز می چیند:
-دیگه نگرد…من برات پیدا می کنم.
بعد رو به فائزه خانوم که قصد دخالت در کارش را دارد با لحن پر عطوفتی می گوید:
-زحمت نکش فائزه خانوم…میخوام خودم درست کنم. شما بی زحمت همون شربت درست کن…بعدشم میتونی بری.
بلند می شوم و به آن ها می پیوندم:
-نینا خونه نیست؟
یزدان قابلمه ی پر آب و نمک را روی گاز می گذارد:
-نه…دیشب دختر خاله هاش اومدن بردنش! انقدر اصرار کردن که نتونستم بگم نه.
-که اینطور کمک نمیخوای؟
شربت داخل سینی را بر می دارم و یک نفس بالا می روم.
-چرا که نه…قارچارو خورد کن.
فائزه خانوم تشکر می کند و همانطور با بلوز دامنِ گل گلیش به سمت در می رود.
سلفون روی قارچ را کنار می زنم و با تعجب از یزدان می پرسم:
-همینطوری رفت؟!
سرش را بالا می اندازد:
-نه بابا…فائزه خانوم و خانوادش طبقه ی پایین زندگی می کنن!
-طبقه ی پایین؟! خونه که ویلائیه…
لبش را می گزد:
-منظورم زیرزمینه…
چه احترامی برای دیگران قائل است. من چرا از این همه ادب و احترام سهمی ندارم؟! حرف دیگری نمی زنم و قارچ ها را سرسری زیر شیر آب می شورم.
بالای سرم می ایستد و اخطار می دهد:
-این چه وضعشه…قارچارو باید قشنگ بشوری…
قارچ را از دستم می گیرد و دستش را رویش می مالد:
-ببین این لکه های سیاه باید کاملا برن…
اینطور که نزدیک ایستاده، بوی عطرش را مستقیما ته حلقم حس می کنم.
من و من می کنم:
-خب…من…من که همیشه همینطوری میشورمشون!
نوچ نوچی می کند:
-این قارچا مستقیم توی خاکو صد البته کود حیوونا رشد می کنن…نیازی نیست که برات تشریح کنم کود از چه چیزایی درست میشه؟!
صورتم جمع می شود و ایشی می کنم:
-اَه حالم بد شد…اینا چیه میگی؟!
اخم هایش را در هم می کشد:
-شوخی نمی کنم…تا حالا توی بدنت کلی انگل جمع کردی!
قارچ را از دستش می گیرم:
-باشه قشنگ میشورمش…برو پی کارت حالم و بهم زدی…
-میخوردیشون حالت بد نمیشد حالا که من فقط دارم میگم حالت بد میشه؟
این بار نمی تواند حالت جدیش را حفظ کند و به جیغ و داد من می خندد.
غذا را کنار غرغر ها و ریزبینی های یزدان بلاخره به بهترین و تمیزترین حالت ممکن درست کردیم و با هم خوردیم. او جدی شوخی می کرد و من با صدای بلند می خندیدم. آدم ها از دور جور دیگری به نظر می رسند. از دور نمی شود راجع به آن ها قضاوت کرد. باید جلوتر بروی و بیشتر بشناسیشان تا بتوانی قضاوتشان کنی. یزدان زیر آن پوسته ی متکبر و مغرورش، مردِ دوست داشتنی و ساده ای پنهان کرده.
خوشحال کننده بود که می توانستم از لحظه لذت ببرم و غم انگیز بود که چرا در تنهایی و بدون هیچ مردی در کنارم نمی توانم خوشبخت باشم؟
زن بودن حس غریبی است…
زن که باشی دوست داری انقدر ضعیف به نظر برسی که مردی در کنارت احساس قدرت کند. نمی توانی زن باشی و تنها شاد باشی. همیشه احساس ضعیف بودن می کنی. باید زن باشی تا مردی در کنارت احساس مرد بودن کند…
و این غم انگیز است!
که نمی شود تنها هم شاد و خوشحال زندگی کرد!
حواسم جمع صحبت یزدان می شود:
-امروز توی شرکت نشسته بودم…همینطوری از سر بی حوصلگی داشتم با خودم فکر می کردم…وقتی به خودم اومدم متوجه شدم الکی لبخند می زنم. خب من زیاد اهل الکی خندیدن نیستم بعد فهمیدم که دارم به تو فکر می کنم.
نوشابه توی گلویم می پرد:
-به…به من؟!
تایید می کند:
-آره…تو متفاوتی…به جرات میگم دختری مثل تو ندیدم. نازک و زودرنجی…زود میزنی زیر گریه ولی زودم می بخشی. توی ظاهر وانمود می کنی محکم و مغروری ولی نیستی. یه عالمه ویژگیِ زنونه توی وجودت داری…زنِ زنی ولی برای خودت یه پا مردم هستی…زندگیتو تنهایی میسازی. از اینکه دنبال کار بگردی اونم توی گرما و با سختی راحت حرف میزنی… از اون زنایی نیستی که بخاطر سختی های زندگی یادشون میره گاهی هم باید به زنیتشون اهمیت بدن. زنایی که من اطرافم شناختم این شکلی نیستن…همشون به چیزایی فکر می کنن که از نظر من مسخرست…هیچ وقت حوصله و وقت دقیق شدن توی رفتاراشون و نداشتم. هیچ کس و هم سطح خودشون نمی دونن. از نوک دماغشون اون ورتر رو نمی بینن. تو یه چیز دیگه ای…
لبخند نمی زنم…حتی از تعریف هایش خوشحال هم نمی شوم. چرا باید خوشحال شوم وقتی هیچ کدام از این هایی که می گوید من نیستم؟ او نمی داند…آری من چیز دیگری هستم.
نه تو نمی دانی…! مرا نمی شناسی…تو حتی شوریِ اشک های مرا نچشیدی! تو هیچ وقت در شبان تنهاییِ من نگریستی…تو نمی فهمی من به چه چیزهایی فکر می کنم…
تو نمی دانی یزدان…نمی دانی من چطور زنی هستم. کاش هیچ وقت هم ندانی…کاش ندانی…
دستش را از آن سر میز جلو می کشد و روی دست من می گذارد:
-اینارو نگفتم ناراحت شی که دختر…داشتم ازت تعریف می کردم.
لبخندی می زنم و دستم را از زیرِ بزرگی و سنگینی دست هایش بیرون می کشم:
-میدونم…ممنون!
نگاهی به دستش می اندازد. آن را پس می کشد و سرش را تکان می دهد:
-انگار ناراحت شدی…
بغضم را قورت میدهم. حالم بد است…یک چیزی توی دلم خالی است. حالا که دارم به جایگزین کردن کسی توی جایِ خالیِ مهیار فکر می کنم، انگار یک چیزی نیست. یک چیزی شبیه یک حسِ غیر قابل درک…منگم…گیج و آرامم. دارم از مهیار دور می شوم.
خودم می دانم…
انگار من همیشه سزاوارِ فاصله هستم. هم از یزدانی که رو به رویم نشسته به اندازه ی یک دنیا فاصله دارم هم از مهیار…محکومم به فاصله…!
-ناراحت نشدم…
برای عوض کردن جو نگاهی به سالن می اندازم و به پیانو اشاره می کنم:
-پیانو بلدی بزنی؟
چند لحظه نگاهم می کند. انگار خیلی تابلو بحث را عوض کردم، آهی می کشد ولی به رویم نمی آورد و به پیانو نگاه می کند:
-نه زیاد…بچه که بودم دو سه سالی رفتم کلاس…اون موقع ها یکم بلد بودم الان از بس تمرین نکردم یادم رفته.
از پشت میز بلند می شوم و شروع می کنم به جمع کردن میز:
-هرچی بلدی برام بزن…
اخم می کند:
-باید قول بدی مسخرم نکنی! اینارو ول کن خودم جمع می کنم میذارم تو ماشین…بیا بریم.
نگاه به ساعت می کنم…از یازده گذشته. دلم به هم می پیچد. ساعت یازدهِ شب، من و او تنهاییم و او اصلا حواسش به این چیزها نیست. انگار اصلا مرد نیست، کبریت بی خطر است. حتی اشاره هم نمی زند تا مزه ی دهان مرا بداند.
لجم می گیرد. من دلم هوای اشتباه به سرش زده. تا به خودم می آیم، می بینم کنار یزدان روی صندلیِ پیانو نشسته ایم و او با اشتیاق اطلاعاتش در مورد اولین پیانیست و سمفونی های مورد علاقه اش و ساختار درونی پیانو توضیح می دهد.
به قیافه ی هاج و واج من نگاه می کند و می خندد:
-و تو اصلا علاقه ای به شنیدن این چرت و پرتا نداری و حوصلت سر رفته…
با سر تایید می کنم ولی خنده ام نمی آید. لب هایم را به هم بافته اند انگار. نگاهم روی برق زنجیرش می ماسد. لعنت به این تاهل و تعهدش که انکار شدنی نیست.
دارد پیانو می زند…آنقدر ها هم بد نمی زند. البته من سررشته ای ندارم. لابد اگر یک موسیقیدان اینجا بود خودش را دار میزد. آهنگش تمام می شود. الکی برایش دست می زنم. فکرم جای دیگری است. پیش دکمه های پیراهنش.
دستم را به سمت یقه ی لباسش می برم و با لحن کنجکاوی می پرسم:
-میتونم جای گلولت و ببینم؟!
لبخندش محو می شود و اخم روی صورتش سایه می اندازد:
-برای چی می خوای ببینی؟!
نفس عمیقی می کشم. باز این بوی لعنتی…
تمرکز می کنم و کوتاه می گویم:
-کنجکاوم…
انقدر که نزدیکیم…حالا که سرم فاصله ی زیادی با سینه اش ندارد…بلاخره می فهمم این بو چرا انقدر مرا از خود بی خود می کند. می فهمم چرا حیوانی در درونم برای جفت گیری سر و دمش را نشان می دهد. این عطر لعنتی بوی مهیارِ لعنتی را می دهد و این منِ لعنتی هوای اشتباه به سرش زده. چرا انقدر دیر فهمیدم…این بو، بوی مهیار را وقتی که مهربان و دوست داشتنی بود، می دهد. وقتی که دیوانه اش بودم. طبیعی است که فراموش کرده ام از وقتی مهیار مهربان و دوست داشتنی ام را گم کرده ام بیشتر از دو-سه سال می گذرد. او دو-سه سال پیش، از این عطر میزد و من یادم رفته بود، چقدر این بو را دوست داشتم. یادم رفته بود…
هوایِ اشتباه به سرم زده…
دکمه ی اول را باز می کند. برقِ گردنبندش هشدار می دهد…تعهد دارد!
آنچه در پیراهنت پنهان کرده ای و می درخشد…
پیداست…
شک نکن!
شلیک کن از چاکِ پیراهنت به این مغزِ لعنتی شاید از این دلِ لعنتی که هوای مهیار به سرش زده، پیروی نکند.
دکمه ی دوم…آن حلقه ی لعنتی خودش را نشان می دهد. با آن نگین های پر درخشش چشمم را کور می کند. بوی مهیارِ مهربان و عاشق می پیچد، در آستین هایم.
می لرزم…
ببین مهیار…چشم هایم را بسته ام…
که شک نکنی!
مگر به من رحم کرده این دلِ لعنتی که تو به من رحم کنی ای مغزِ لعنتی؟!
نمی فهمم دکمه های بعدی کی باز می شوند. فقط جلوی چشمم های بسته ام صورت مهیار را می بینم که با دکمه های باز و بویی که از روی سینه اش به سمت بینیِ من شلیک می کند، خیره ام شده.
دست از یقه اش می کشم و آن را پایین تر و روی سینه ی عریانش می لغزانم. لب می گزم. با انگشتانم روی سینه اش خط می کشم. دستم روی زنجیر و حلقه ی آویخته شده، چنگ می شود و در مشتم فشارشان می دهم.
امشب ببین که دستِ من عطر تو رو کم میاره…
به او که طوسیِ چشمانش مثل همیشه می درخشد می گویم:
-کاش می فهمیدی چقدر عاشقتم…
دیگر خوددار بودنم ته می کشد. در برابر مهیار، من همیشه ضعیفم.
سرم را جلو می برم. سرش را عقب می کشد انگار، چون به او نمی رسم. تحملم تمام می شود. اشک از بین مژه های به هم چسبیده ام می چکد و بدون فکر کردن ل.ب روی ل.بش میفشارم.
دستانش روی شانه هایم سر می خورند. فکر می کنم، مقاومتش تمام شده. دست های روی سر شانه هایم مشت می شوند و مرا به شدت عقب می زنند:
-اینکارو نکن گلاره…
نمیفهمم…گیج و گنگم…سرم را دوباره جلو میبرم. از روی صندلی بلند می شود و قدم عقب می گذارد:
-آماده شو…زنگ می زنم آژانس…
چشم هایم را باز می کنم. چشم هایش مشکی می شوند…دوباره یزدان می شود. تازه می فهمم چه گندی زده ام…از همان لحظه ی اول بویِ عطرش از خود بی خودم کرده بود ولی انقدر نزدیکی به بوی تن مهیار دیگر مرا تا جنون کشید. واقعا نفهمیدم چه غلطی کردم.
آه می کشم و می خواهم سرم را به دیوار بکوبم. همه چیز داشت خوب پیش میرفت. داشتم با متانت و خوبی یزدان را به دست می آوردم. مهیار همیشه خراب می کند…چه خودش و چه یادش!
سر به زیر و خجل می گویم:
-یزدان بذار برات توضیح بدم…
آرام و منطقی می گوید:
-الان اگر بری برای جفتمون بهتره…بعدا توضیح بده…
بعد به بهانه ی آوردن مانتو و شالم و از نظر من بیشتر برای کنترل کردن خودش می رود. لباس می پوشم و پشیمان و نادم با آژانس به خانه برمی گردم. کی فکرش را می کرد که اینطور شود؟ این یکی اشتباه دیگر خارج از کنترلم بود. یزدان گفت که می گذارد توضیح دهم. این یعنی قرار نیست او مثل سیاوش قید مرا بزند.
چه فایده من خراب کردم…بد هم خراب کردم!
* فصل سیزدهم: حرف های آخر *
سال پنجم
صدای چرخیدن کلید در قفل باعث می شود از جایم بپرم و سریع سیفون را بکشم. دستم را روی دلم می گذارم و نگران و بیقرار مشغول مرتب کردن روتختی می شوم.
هنوز حس می کنم، دلم به هم می پیچد و چیزی تا حلقم بالا می آید. سر دلم می سوزد و بی حالم.
صدایش قبل از خودش می آید:
-کجایی جوجه؟!
لب می گزم و توی آینه به رنگ رو روی پریده ی خودم نگاه می کنم:
-اینجام مهیار…
به چند ثانیه نکشیده طبق معمول پر انرژی و خوش رو سراغم می آید. نگاهی به من که هنوز تاپ و شلوارک خرسی و صورتی تنم است و موهایم وز زده و در هوا مانده می اندازد.
-ساعت خواب…ساعت یکه!
بالشت را مرتب می کنم و روی تخت می گذارم:
-خودم دارم می بینم…خسته بودم…
جستی می زند و دستم را می گیرد. مرا جلو می کشد و بین دستانش جا می دهد:
-که پس خسته بودی!
ابروهایش که بالا می روند و منحرف می شود، جیغ می کشم:
-ولم کن…
بوی تندِ عرق و ادکلان از روی لباس تنش مستقیم بینی ام را هدف می گیرد. گرم کنش زیر دستم خیس شده و معلوم است مثل هر روز صبح باشگاه رفته:
-اه…بوی گند میدی مهیار حالم به هم خورد.
دستم را روی سینه اش فشار می دهم و از بغلش بیرون می آیم. گرم کن مشکی-قرمزش را بالا می کشد و بو می کند:
-بو نمیده که…یه عالمه ادکلان زدم تو بدت نیاد.
بینی ام را می گیرم و چند قدمی عقب می روم:
-دارم بالا میارم…برو دوش بگیر!
بعد دستم را جلوی دهنم می گذارم و عق میزنم. بی خیال و بیعار، بی آنکه ناراحت شود، بلند می خندد و به سمت حمام می رود:
-چه نازی میکنه…دخترای مردم میمیرن برای همین بوی عرق من…
انقدر حالم بد است که فرصت نمی کنم جواب دندان شکنی به او بدهم. به سمت دستشویی می دوم تا چیزی که در معده ام نمانده را خالی کنم.
از بین شکلات های رنگارنگ، طعمِ نعنایی را بر می دارم و داخل دهانم می گذارم تا میک بزنم و هم مزه ی بد دهانم از بین برود و هم سرگیجه و فشار پایینم بالا برود. مهیار با حوله ای دور گردنش و لباس پوشیده از اتاق خارج می شود.
از همان دور بوی شامپو و صابون و حمام می دهد. احساس می کنم این بو را دوست دارم و اگر نمی ترسیدم مشکوک شود می رفتم، هی سر و صورتش را بو می کردم.
انگار انتظار نگاهم را می خواند. می آید و کنارم روی مبل سه نفره می نشیند:
-شوکولات میخوری کوچولو؟ به منم بده…
خم می شوم تا از داخل شکلات خوری شکلاتی بردارم و به دستش بدهم و غر می زنم:
-خودت نمیتونی خم شی برداری؟
بازویم را می گیرد و مجبورم می کند، دوباره به مبل تکیه دهم. سوالی نگاهش می کنم یعنی که «مگه شکلات نمی خواستی؟»
با چشم و ابرو به دهانم اشاره می کند و لب می گزد:
-اونی که داری میخوری رو میخوام…
صورتش را که نزدیک می آورد، ایشی می کنم و بالشتک روی مبل را برمی دارم. آن را به صورتش فشار می دهم تا مانع نزدیک تر شدنش شوم و جیغ می کشم:
-نکن مهیار…
بالشتک را به زور از دستم می گیرد و پرت می کند کنار:
-واسه من دم درآوردی؟ رد کن بیاد…
فکری به سرم می زند و درحالی که تقلا می کنم او را از روی خودم بلند کنم، می گویم:
-خیلی خب…یه دقیقه پاشو تا بهت بدمش…
انگشت اشاره اش را بالا می آورد:
-قول؟
به فکر خودم می خندم و زمزمه می کنم:
-قولِ قول…
بلند می شود و سیخ روی مبل می نشیند. من هم بلند می شوم، دستی به موهای به ریخته ام می کشم و دستم را جلوی دهانم می گیرم.
شکلات را داخل آن تف می کنم و به سمتش می گیرم.
کف دستم را به طرف صورتش که هاج و واج خیره به شکلات داخل دست من مانده، نزدیک می کنم:
-بیا اینم شکلات…
صورتش را در هم می کشد و دستم را پس می زند:
-دختره ی کثیف…حالم و بهم زدی…
با صدای بلندی به صورت کفری اش می خندم. شکلات را داخل سطل می اندازم و کف دستم را لیس می زنم:
-وا خودت گفتی…
از دیدن صورت اخمو و دست های در هم کشیده اش بلند تر می خندم. به طرفش متمایل می شوم، صورتش را بین دست هایم می گیرم و از ته دل و صدا دار گونه اش را می بوسم:
-قهر نکن عشقم…شوخی کردم!
میخندد…بدجنس می شود. اینبار به جای ب.وسیدن به جانم می افتد و غلغلکم می دهد. با صدای بلندی می خندم و هر چه می کنم، از زیر دست و بالش خودم را کنار بکشم، راه به جایی نمی برم.
انقدر غلغلکم می دهد تا به نفس نفس زدن می افتد و من ضعف می کنم:
-تو رو خدا بسه مهیار…بسه…
خسته و خنده به لب دست از من می کشد و از روی مبل بلند می شود:
-دیگه منو…سرکار…نمیذاریا…
دست به کمر می زند و تا نفس زدن هایش کمی آرام شود، مکث می کند. دستم را روی قلبم می گذارم. طپش قلب گرفته ام.
-تا لنگ ظهرم که خوابیدی پس درنتیجه ناهار نداریم…
شانه بالا می اندازم:
-تا چشمات درآد…
به سمتم بر می گردد و خودش را جلو می کشد:
-جای غذا می خورمتا…
جیغ می کشم و خودم را توی پشتی مبل فرو می کنم:
-غلط کردم…خب زنگ بزن از بیرون بیارن…
خندان به سمت تلفن می رود:
-پس فکر کردی به اکسیژن توی هوا قناعت می کنم؟! دارم از گشنگی می میرم.
چنگالم را داخل یکی از ذرت های روی پیتزا می زنم و با آن بازی می کنم. مهیار گاز بزرگی به پیتزای توی دستش می زند و صورتش را در هم می کشد.
جویده جویده می گوید:
-اَه…درست و حسابی غذاتو بخور دیگه…آدم و از اشتها میندازی.
چنگال توی دستم را داخل بشقاب می گذارم و نگاهش می کنم…مهیار چقدر بابای قلدری می شود. بعد فکر می کنم که آیا اصلا دلش می خواهد «بابا» شود؟
آهی می کشم و می گویم:
-گشنم نیست!
نگران نگاهم می کند و دستی رو پیشانی ام می کشد:
-رنگ و روت خیلی پریده…مریض شدی؟
دستش را پس می زنم و کمی نوشابه می نوشم:
-حالم خوبه…مهیــار؟!
اینطوری که صدایش می زنم همیشه بدون استثنا جواب می دهد:
-جانم!
سرم را پایین می اندازم و می پرسم:
-هیچ وقت تا حالا به بچه دار شدن فکر کردی؟
چشمانش گشاد می شوند. دور دهانش را با دستمال پاک می کند وبا گیجی می خندد:
-بچه؟!
سرش را می خاراند و کوتاه جواب می دهد:
-نه!
پوفی می کشم و سعی می کنم، خونسردیم را حفظ کنم:
-چرا؟ الان بیست و هفت سالته…دلت نمیخواد یه سرگرمیِ کوچولو پیدا کنی!
-بچه رو که واسه سرگرمی نمیارن…بچه مسئولیت میخواد…در ضمن من تو رو بزرگ کنم هنر کردم.
دستش را برای کشیدن لپم جلو می آورد. آن را با شتاب پس می زنم و اخم می کنم:
-دارم جدی حرف می زنم…
-خب اگه داری کلا میگی، چرا بچه دوست دارم اما اگر داری در مورد خودمون حرف میزنی نه…کسایی بچه دار میشن که در درجه ی اول ازدواج کرده باشن…
حرفش را در هوا می زنم:
-خب ما کی ازدواج می کنیم؟ مگه تو دوستم نداری؟
لب هایش می شوند یک خط باریک:
-نکنه یادت رفته؟ قبلا صد بار بهت گفتم من اهل ازدواج نیستم…
غمگین و سرخورده سرم را پایین می اندازم:
-نه یادم نرفته…
-ببین گلاره…من دوستت دارم…میدونی که دارم. احساس می کنم تو اون نیمه ای هستی که هیچ وقت از عاشقش بودن دست بر نمی دارم. دیدی که برای اینکه اذیت نشی اینجارو خریدم و از مامانم دورت کردم. کلی دردسر و تحمل کردم ولی بی خیالت نشدم. توی زندگی بعضی آدما وارد میشن که وقتی باهاشون زمان میگذرونی یادت نمیاد زندگیت قبل از ورودشون چطور بوده. یعنی نمیتونی بدون اونا زندگی کنی…من یادم نمیاد قبل از تو چطوری زندگی می کردم ولی الان ازجایی که هستم راضیم…ازدواج کردن کلی مسئولیت و دردسر داره. ایناها پیام پسرعموی من شیش سال نامزد بود و با نامزدش زندگی می کردن ولی به محض اینکه عروسی گرفتن به دو ماه نکشیده جدا شدن…عزیزم شکی توش نیست که من دیوونتم اما…
مکثی می کند و محکم تر ادامه می دهد:
-اما بچه…نه…فکر نمی کنم بخوام!
پشیمان می شوم که چرا قبل از اینکه با مهیار حرف بزنم، سرخود عمل کردم…که چرا خودخواسته و بدون فکر قرص هایم را قطع کردم و گذاشتم کار به اینجا بکشد. ولی از طرفی مرگ یک بار و شیون هم یک بار، من دیگر نمی توانستم اینطور ادامه دهم. چقدر باید منتظر می ماندم تا بلاخره دل مهیار را بزنم؟ همیشه که مرا نمی خواست. بلاخره یک روزی که از شر و شورِ جوانی افتاد به دنبال تشکیل خانواده و آرامش می گشت و آن روز من چاره ای جز رفتن نداشتم.
اعتراض می کنم:
-پس اگه اینطوری باشه. من هیچ وقت نمیتونم مادر شم…
-فعلا که اینطوریه…تا ببینیم چی پیش میاد!
-ولی…
صدایش را بالا می برد:
-انقدر به یه چیز گیر نده…گفتم نه یعنی نه!
با بغض چنگالم را توی ظرف پرتاب می کنم:
-خودخواه…
***
پاییزه ی کرم رنگم را همراه با جینِ سپید تنم می کنم. شالِ سپید و گل داری هم روی سرم می اندازم. بی توجه به مهیار که روی مبل خوابیده، لپ تاپش را روی دلش گذاشته و توی نت می چرخد، به سمت در می روم.
-کجا شال و کلاه کردی؟
کتونی های سپیدم را از داخل جاکفشی بیرون میکشم و جوابش را نمی دهم.
دستم به دستگیره نرسیده صدایش بلند می شود:
-کری؟ پرسیدم کجا؟!
نمیتوانم بی خیال صدای بلند و شاکی اش شوم و جواب می دهم:
-میرم یکم قدم بزنم…
عینک مطالعه اش را از چشم در می آورد و روی میز می گذارد:
-بذار لباس بپوشم با هم بریم…حرفم می زنیم.
می ترسم…من که برای قدم زدن نمی روم. می خواهم مطمئن شوم که این حالت های جدیدم فقط یک مریضی ساده است یا اینکه واقعا حامله ام.
سرم را تکان می دهم و قاطع می گویم:
-میخوام تنها باشم…خودم تنها!
نگاهش دلخور می شود:
-خیلی خب…هر قبرستونی که میخوای برو…دختره ی لجبازِ خیره سر…
اهمیتی به حرصی شدنش نمی دهم و سریع از خانه بیرون می زنم. اصلا مطمئن نیستم، چنین چیزی بشود. اگر حامله باشم باید کمتر از یک ماه باشد، چون تا ماه پیش دوره ی ماهانه ام منظم بود و هنوز چند روزی تا موعد بعدی مانده.
اصلا ممکن است توی هفته های اول دچار حالت تهوع شوم؟ یادم می آید، مادرم همیشه می گفت سر من و کیوان از همان هفته های اول حالت تهوع و حساسیت هایش به بو ها شروع شده. این چیزها می تواند ارثی باشد. امکان اینکه حامله باشم زیاد است.
چقدر جای مادرم در چنین موقعیتی خالی است. حس می کنم بی اندازه دلم برای خانواده ام تنگ شده. برای آقا جان و عزیز…حتی برای کیوان و از همه بیشتر برای مادرم. چند سال اول، روزی نمی شد که به آن ها فکر نکنم. اینکه بدون من چه می کنند. درد نبود من تا چه حد اذیتشان کرده ولی کم کم دیگر فکر کردن به چیزهای بیهوده را کنار گذاشتم…راه من از آنها جدا شده.
ولی باز هم گاهی در چنین شرایطی فکر می کنم واقعا به یک هم خون نیاز دارم یا چیزی شبیه محبت خالصانه ی یک مادر را بدجور کم دارم. آن وقت دلم می گیرد و کاری جز گریه از من ساخته نیست. مادرم مرده ی مرا بیشتر قبول دارد تا چنین آدمی که به آن تبدیل شده ام.
وارد داروخانه می شوم. قبلاها هم چند باری این کار را کرده ام. البته قبل از مهیار. چند باری شک کردم و تست حاملگی خریدم و خداروشکر هیچ کدام مثبت نبود ولی این بار فرق می کند. این بار، این بچه را می خواهم…با اینکه دلم آشوب است و از واکنش مهیار می ترسم ولی این بچه را عجیب می خواهم. البته اگر بچه ای در کار باشد…!
جعبه ی صورتی-سپید را در مشتم فشار می دهم و به قصدِ یک توالت عمومی از داروخانه خارج می شوم.
***
افتاده ام روی تخت…چشم هایم…چشم هایم باز، یعنی نیمه باز…
پلک ها دیر به دیر…روی هم ساییده می شوند. سرم را روی بالشت می کوبم و فکر می کنم…انقدر ها هم خوشحال نیستم.
حامله ام…یک توده ی کوچک، تشکیل شده از صد ها سلول که مدام افزایش پیدا می کنند در رحمم، نقش بچه ام را ایفا می کند. خوشحال باشم؟ نباشم؟ اشک بریزم؟ نریزم؟ جشن بگیرم؟ نگیرم؟ به مهیار بگویم؟ نگویم؟
می دانم که برخورد خوبی با این توده ی سلولی نخواهد داشت. گفت بچه نمی خواهد…گفت حرف نزنم. گفت بحث نکنم…گفت توده ی کوچکم را نمی خواهد.
خدایا حالا چطوری باید به او بگویم؟ تازه از بعد از رفتن سیاوش کمی رابطه مان خوب شده بود…چند ماهی مهیار با من سرسنگین بود. مرا مقصر می دانست و می گفت اگر کمی حد و حدودم را نگه می داشتم، پسرخاله اش اینطور آواره ی غربت نمی شد. شاید هم حق با اوست. به هر حال به او گفتم به سیاوش بگوید دیگر نمی خواهم ببینمش…دیگر نه به بودن سیاوش فکر می کنم نه به رفتنش…اگر مرد بود، اینطور بچه بازی در نمی آورد.
حالا یک معضل دیگر دارم…دلم نمی آید بچه ای که با میل قلبی به زندگی ام راه داده ام را، معضل بدانم. به هر حال طوفان در راه است…باید قبول کنم.
آهان…باید آزمایش هم بدهم…به هرحال امکان خطا وجود دارد.
دستم را روی دلم می کشم:
-توده ی سلولیِ کوچولویِ من…نگران نباش بابارو راضی می کنیم…این نیز بگذرد!
از صفت «توده ی سلولیِ کوچولو» خنده ام می گیرد. خب کوچکتر از آن است که بخواهم لوبیا یا نخود صدایش بزنم…خیلی کوچکتر از این حرف هاست هنوز…
صورت مادر مهیار را فرض می کنم که چقدر قرار است از شنیدن خبرِ پدر شدن پسرش داغ کند. من چهره ام اما باز می شود حتی با وجود نگرانی ها و دغدغه هایی که رهایم نمی کنند.
صدای در لبخند را از روی لب های نیمه بازم می دزدد. چراغ اتاق روشن می شود. نور چشم هایم را می زند. دستم را جلوی صورتم می گیرم. هنوز از مهیار ناراحتم. رفتار ظهرش هیچ باب میلم نبود.
باید به او بگویم…باید بداند. حقش است که بداند، دارد پدر می شود…فقط حالا نه…امروز نه!
می خواهم امشب را رویابافی کنم. خیال کنم که مهیار از شنیدن چنین خبری، چقدر خوشحال می شود. خیال است…رویاست ولی با این حال زیباست…
پتو را روی صورتم می کشم و به پشت می خوابم. مهیار رویاهایم را به پسری که کنارم دراز کشیده ترجیح می دهم. او مهربان تر و دوست داشتنی تر است.
خدای من! او امروز به من گفت که بچه نمی خواهد. حالا باید چه کنم؟!
با شنیدن صدای اس ام اس موبایلم یک دستم را از زیر پتو بیرون می فرستم و گوشی را داخل می کشم.
صفحه ی روشن شده اش چشمم را جمع می کند:
-با من آشتی نمی کنی؟
لبخند می زنم. پتو را کنار می زنم و موهای ریخته توی صورتم را پشت گوشم می فرستم:
-من که قهر نیستم…
موبایل را به بازویش می کوبم و اخم می کنم:
-من فقط ناراحتم…
آه می کشم:
-نا امیدم…دپرس و افسرده ام…
بین حرفم می پرد و با خنده می گوید:
-میشه همون قهر باشی؟
خودم را بالا می کشم، به تاج تخت تکیه می دهم و تشر می زنم:
-می بینی؟ یا شوخی می کنی یا دعوا…هیچ وقت نمیشه باهات جدی صحبت کرد. همیشه ناامیدم می کنی.
خودش را به سمت من می کشد و مشتش را دور بازویم حلقه می زند:
-بی خیال دختر…من همینم. باید برای چیزی که هستم دوستم داشته باشی.
سعی می کنم بازویم را آزاد کنم:
-ازت متنفرم…
می نشیند. دستش را زیر چانه ام می زند و مجبورم می کند نگاهش کنم. چشم های روشنش عجیب برق می زنند.
لبخند روی لبش، تحریک کننده است:
-خودتم می دونی که داری دروغ میگی. تو نمی تونی ازم متنفر باشی…هیچ وقت…همیشه عاشقم می مونی…خواهی دید!
صورتش را جلو می کشد. نفس هایش توی صورتم می خورد…مسخ نگاهش شده ام.
بوسه ی کوتاهی روی لبان خاموشم می زند:
-اگه بگم متاسفم دست از این تخس بازیات برمی داری؟ متاسفم که موقع ناهار زدم توی ذوقت…!
آب دهانم را به زور قورت می دهم و سعی می کنم خودم را جمع و جور کنم. ناسلامتی من زنم…من باید او را سحر کنم ولی خب…او مهیار است!
سرم را عقب می کشم و در تاج تخت فرو می روم:
-تا حالا شنیدی که میگن گاهی کلمات قدرت تاثیر گذاریشون و از دست میدن وقتی زیاد ازشون استفاده می کنی؟ دقیقا در مورد وقتائیه که گند می زنی و بعد میگی متاسفی. اصلا تحت تاثیر قرار نگرفتم.
دستم را می گیرد و مرا روی خودش می کشد. غافلگیر می شوم…روی شکمش می نشینم و با تعجب نگاهش می کنم.
حلقه های موهایم را در دستش نوازش می کند:
-حالا چی؟
می خندم، خودم را روی شکمش جا به جا می کنم و ناخون شستم را به بازی می گیرم:
-بیشتر تلاش کن…
سرش را بالا می آورد و زیر چانه ام را بوسه می زند. موهایم هنوز در دستش است:
-از خدامه!
دست روی سر شانه هایش می گذارم و مجبورش می کنم، سرش را روی بالشتش بگذارد. لب می گزم و سرم را به صورتش نزدیک می کنم. بی آنکه حرکتی انجام دهد، فقط با لبخند نگاهم می کند.
قبل از اینکه لب هایم گلویش را آماج بوسه های پر حرارت کند، می گویم:
-تو یه جادوگری!
جاودانه باد، حادثه ی پر شکوهِ عشقهای زمینی
و شعورِ دست هایی،
نزدیک تر از عمرِ پر شورِ یک رابطه…
که جاودانه میکنند،
هوشیاری اتفاقی را…
که بیش از یک حس ساده بود.
من از سخاوت باران حرف نمیزنم،
من از صداقتِ شب حرف میزنم…!
بگذار محکومم کنند.
بگذار بخلِ چشم هاشان بسوزاند مرا…
من در حضورِ عشق،
یک شهرِ بی شهامت را به آتش کشیده ام.
نگاه کن که شرم هیچ کجای این قصه زانو نمیزند!
این گناه، گناه نیست…
این عشق…
این شورِ بی پایان گناه نیست…
***
پشت شیشه ی بی رنگِ پنجره ایستاده ام. مهیار پشتم ایستاده، بغلم کرده و سرش روی شانه ام سنگینی می کند. شاد و سرحالم…
انقدر خوشحالم که می خواهم فریاد بکشم. هرچه فکر می کنم، می بینم هرگز در طول عمر بیست و سه ساله ام اینچنین سرحال نبوده ام…تا به حال چرخ آسمان اینطور به کام من نچرخیده بود.
-چرا زودتر بهم نگفتی؟
صدایش ملایم است…مهربان است! دلم آب می شود…
-من…فقط می ترسیدم!
با ملایمت مرا به سمت خودش بر می گرداند و لبخند گرمی می زند:
-از کی؟ من؟ من عاشقتم…عاشق این بچه ام…گلاره منم مثل تو می خوامش! دلم میخواد پدر بچه ی تو باشم.
-گلی…گلی…با توئم گلاره…شیرت سر رفت…حواست کجاست؟
از فکر خارج می شوم و با گیجی نگاهش می کنم. وقتی می بیند آنطور ماتم برده، خودش دست به کار می شود و گاز را خاموش می کند.
سرش را با تاسف تکان می دهد و ابرو در هم می کشد:
-آخه تو چته دختر؟ الان دو هفتست آدم دیگه ای شدی…تو فکری. از من دوری می کنی و همیشه حال نداری.
دستم را در دستِ سپید و نرمش جای می دهد:
-اگر چیزی هست که اذیتت می کنه باید به من بگی!!
با دودلی در نگاه پر از سوالش خیره می شوم و می پرسم:
-واقعا؟! می تونم؟
دستم را به لبش نزدیک می کند و رویش بوسه می زند:
-معلومه که می تونی خوشگلم…فکر می کردم رابطمون بیشتر از اینا پیش رفته باشه که بخوای اینارو بپرسی…
دستم را از دستش درمی آورم و آه می کشم:
-خب…این…این یکم فرق داره!
بعد از مکث کوتاهی ادامه می دهم:
-اما بهت میگم…
شانه ای بالا می اندازد:
-خیلی خب می شنوم!
لبم را بین دندانم می گیرم و فشارش می دهم تا کمی آرامش به روح بی قرارم ببخشم. دست هایم را مشت می کنم ولی لب هایم به هم قفل شده اند.
مهیار: داری ترسناک میشی…این چیه که…
-من حامله ام مهیار…
لبم را بین دندانم می گیرم و فشارش می دهم تا کمی آرامش به روح بی قرارم ببخشم. دست هایم را مشت می کنم ولی لب هایم به هم قفل شده اند.
مهیار: داری ترسناک میشی…این چیه که…
-من حامله ام مهیار…
بهت نگاهش نفسم را حبس می کند، پشت دندان های به هم کلید شده ام.
گیج و کوتاه می خندد:
-شوخی می کنی نه؟!
بی حوصله می شوم. واکنش هایش اصلا باب میلم نیست
دست به کمر می ایستم:
-شوخی نمی کنم…البته میدونم چقدر دلت میخواد یه شوخی باشه…با توجه به حرفایی که در مورد بچه دار شدن زدی، میشه گفت نمیخوایش!
مشتش را روی لبش فشار می دهد و نفس عمیقی می کشد:
-اون روز میدونستی، مگه نه؟!! خدایا من چقدر احمقم…
-اون روز شک داشتم…هنوز مطمئن نبودم…
یک ابرویش را بالا می برد:
-حالا مطمئنی؟
با سر تایید می کنم:
-اوهوم…دو هفته ی پیش با بیبی چک امتحان کردم و مثبت بود ولی خب چند روزیه آزمایش دادم تا هیچ اشتباهی در کار نباشه…مطمئنم!
تا می خواهد حرفی بزند، جلویش را میگیرم:
-مجبور نیستی الان راجع بهش حرفی بزنی…میتونی فکر کنی، بعد صحبت می کنیم!
هنوز توی شوک است و این آرامشش را به پای قبل از طوفانی شدنش می گذارم. شبیه زن های خوشبختی شده ام که خیلی چیزها برای از دست دادن دارند.
آری من در این لحظه لبه ی تیغ ایستاده ام و دعا می کنم تا سقوط نکنم…
مهیار نیشخندی به امید قلبی ام می زند و حرفم را رد می کند:
-گلاره من نیازی به زمان ندارم تا فکر کنم…قبلا نظرم و بهت گفتم. بچه نمیخوام. باید تا دیر نشده بدون دردسر بندازیش!
وقتی دستِ دوست شکل ماشه میشود،
گلوله درست توی پهلویت جا میگیرد!
زیر دنده ی چپ…
شک نکن…
اعتماد داشته باش…
عشق … اگر عشق باشد
تیرش … هرگز … به خطا … نمیرود!!
نمی خواهم ولی به طرز بی رحمانه ای بغض می کنم:
-چی؟ من نمیخوام بچم و بندازم!
-بچت؟؟!
به پایین تیشرت خاکستری ام همانجایی که جنین یک ماه و نیمه ام جاخوش کرده، با نفرت بی حد و حصری نگاه می کند:
-اصلا خودت داری به حرفایی که میزنی گوش میدی؟ بچت؟ اون بچه حروم زادست می فهمی…
حرفش را نگه می دارم، در دهانش. چون نمی فهمم…چون دیوانه شده ام، دستم را بالا می برم و محکم توی گوشش می کوبم:
-چطور جرات می کنی لعنتی؟! این بچه، بچه ی توئه…بهش میگی حروم…
تمام می شود…نفسم را می گویم…!
نفس عمیقی می کشم و بلاخره اشکم می چکد.
دستش روی گونه ی سرخ شده اش کشیده می شود و سرش از روی تاسف می جنبد. خودش را عقب می کشد.
لحنش بوی گند تهدید می دهد:
-در اسرع وقت بچه رو میندازیم…هرچی زودتر بهتر…قسم میخورم اگه بخوای جلوم وایسی دیگه اسمم و هم نمی شنوی. شده خودم دست به کار شم، نابودش می کنم! شک نکن…!
از آشپزخانه خارج می شود. دست می اندازد و سویی شرتش را از روی مبل چنگ می زند…
می دانستم مهیار…
می دانستم می روی…
می روی و مرا با بغض تازه شکسته ام تنها می گذاری!
کاش میدانستی،
زنی که بغض داشت،
شانههایِ تو را کم داشت!
کاش میدانستی،
زنی که نیازِ نوازش داشت،
دستهای تو را کم داشت!
کاش میدانستی،
زنی که هزار قصه برای گفتن داشت،
یک شبِ دیگر کنارِ تو را کم داشت!
کاش میدانستی،
زنی که دلِ رفتن نداشت،
آغوش تو را کم داشت!
کاش میدانستی،
آن زن…
من بودم!!
***
تی شرت قرمز رنگ را روی تخت می اندازم و آه صدا داری می کشم. اینکه در خودم تلف می کنم، کلمات را بی آنکه پا از گلیم زبانم درازتر کنم، سخت است…فراتر از حد تحملم است!
-میشه باهام حرف بزنی؟ لطفا؟!
بی کسی یعنی…
من از خدا هم دیگر انتظار هیچ معجزه ای ندارم.
طلبکارانه به سمتش برمی گردم. به درگاهی تکیه داده و دست و ابرو در هم کشیده، به من نگاه می کند.
جواب می دهم:
-مثلا قراره چی بگم؟ چی دوست داری بشنوی؟ که موافقم باهات؟ که قبول می کنم مطابق خواسته ی تو با یه تزریق ساده که اتفاقا خیلی ساده هم نیست، بچم و بندازم؟
پوزخند می زنم:
-متاسفم عزیزم…از من انتظار زیادی داری.
رو می گیرم و پیرهن مشکی را روی تن عریانم می کشم.
-چرا انقدر لج می کنی؟ از سقط کردن می ترسی؟ باور کن پرس و جو کردم…جدا یه تزریق فوق العاده ساده است. میتونی خودت…
بین صحبتش خط می کشم:
-ترس؟ ترس از چی؟ خودت میدونی قبلا من توی چه جریاناتی بودم. دیگه چیزی به نام ترس توی وجود من نیست…
از درگاهی فاصله می گیرد:
-خیلی خب…پس دختر کوچولوی خوبی باش و بندازش…ما که هنوز جوونیم…اصلا میتونیم توی یه زمان مناسب تری دوباره تلاش کنیم. هوم؟!
-اونقدرام که فکر می کنی کوچولو نیستم…سعی نکن احمق فرضم کنی. من این بچه رو میخوام.
صدایش را روی سرش می اندازد…کاری که این اواخر عادتش شده:
-ولی من نمیخوامش. باید به پدر و مادرم چی بگم؟ نمیخوام ناامیدشون کنم. خستم کردی به خدا…چی از جونم میخوای؟
یکدفعه ملایم می شود…بچه خر می کند:
-گلاره بذار همه چیز به حالت نرمالش برگرده…قبل از این بچه ما خیلی خوشبخت بودیم.
دیگر خرش نمی شوم. با جیغ می گویم:
-تو رو خدا بس کن مهیار…ما کجا خوشبخت بودیم؟ از روزی که فهمیدم داری از تعهد داشتن نسبت به من فرار می کنی دیگه خوشبخت نیستم. الان خیلی وقته که خوشبخت نیستم…خیلی وقته می ترسم دوباره همه چیزم و از دست بدم…بفهم مهیار…من می ترسم…من یه بار قبلا همه چیزم و باختم دوباره نمی تونم. بدون این بچه…
بغضم را می خورم:
-بدون این بچه هیچ چیزی دیگه مثل سابق نمیشه…نه من، منِ سابق میشم نه تو، تویِ سابق میشی. اگه بچمون از بین بره همه چیز از بین میره…همه چیز!
-من ازت فرار می کنم؟ خیلی بی حیایی گلاره…من برات خیلی کارا کردم…من دل مادرم و شکوندم و فقط برای تو و برای بودنِ با تو خونه ی جدید خریدم…زندگیِ جدید ساختم…از نوشروع کردم.
صدایم بالاتر می رود:
-بخاطر من نبود…بخاطر خودت بود. میخواستی راحت و آروم زندگی کنی…تو جز خودت به هیچ کس فکر نمی کنی. مهیار حس می کنم ازم خسته شدی.
عربده می کشد:
-نشدم لعنتی…نشدم…فقط بچه نمیخوام. سخته بفهمی؟ این بچه حرومه!
با حاضر جوابی می گویم:
-نه که تو هم خیلی حروم و حلال سرت میشه!
دست هایش مشت می شوند، مشت هایش می لرزند:
-گلاره کاری نکن طوری بزنمت که یکی از من بخوری یکی از دیوار پشت سرتا!
نیشخند پر تمسخری روی لبم می نشانم:
-به اندازه ی کافی زدی…واقعا انقدر توی این چند وقت منو زدی، نفهمیدی با این چیزا بچم نمیفته؟
-اگه عصبانی شم یجوری میزنم که هم خودت و هم بچت سقط شید…پس زبونت و کوتاه کن تا کوتاهش نکردم.
-هرکار دوست داری بکن!
سرم را با تاسف تکان می دهم و پشت به او به قاب پنجره تکیه می زنم و به بارش باران خیره می شوم.
باران مردانه می بارد و…
اشک های من زنانه…!
در شگفت می مانم که این آسمان خسته نشد؟! سه روز است که یک ریز می بارد. من که از باریدن خسته شده ام.
شک ندارم چشم هایم از گریه ی زیاد پف کرده اند. خسته و غم زده سرم را روی بالشت سپیدِ بیمارستان فشار می دهم و سعی می کنم به چیزی فکر نکنم.
مهیار هنوز حرف می زند. دوست دارم جراتش را داشته باشم و توی صورتش براق شوم که…
“خفه شو…! دیگر نمی خواهم یک کلمه هم بشنوم.”
اما سکوت را ترجیح می دهم.
سکوت که می کنم،
گمان می کند، حرفی برای گفتن ندارم!
اما احمق تر از آن است که به او بفهمانم،
زبان به دندان می گزم تا حرمتش را نگه دارم…
چند روز پیش بود که باران شروع شد؟ یادم نمی آید. یک چیزی مثل یک خاطره ی دور و محو از مقابلم چشمم می گذرد.
یادم است خانه ی دخترخاله ی مهیار به یک مهمانی دعوت شدیم. مهیار نمی خواست مرا ببرد. من هم نمی خواستم بروم، فقط الکی لج کردم. می خواستم اذیتش کنم…چون اذیتم کرده بود. کینه داشتم…
مهیار تمام شب حرصم داد. نادیده ام گرفت. با دخترهایی که او می شناخت و من نمی شناختم خوش و بش کرد اما در حدی که بهانه ای دست من ندهد. جوری که مجبور باشم، ساکت بمانم و توی خودم بریزم.
کارش را خوب بلد بود…همان قدر که می توانست دوست داشتنی باشد به همان اندازه هم گاهی بی رحم می شد.
دیوانه شدم…با وجود تمام تاکیدی که روی مخفی کردن جریان حاملگی ام از دیگران کرده بود به افسون دوست دختر قدیمی اش که مدام تکه می انداخت و اعصاب ترک خورده ام را خوردتر می کرد، گفتم که حامله ام و به زودی قرار است ازدواج کنیم.
هم می خواستم دُم او را کوتاه کنم و هم انتقامم را از مهیار بگیرم.
مهیار وقتی فهمید دهن لقی کرده ام، آتش گرفت. به جلز و ولز افتاد. همان لحظه جلوی چشم همه توی گوشم زد و کشان کشان بیرونم برد. تا توی ماشین بنشینیم عربده کشید و تهدیدم کرد که اگر بچه را خیلی زود نیندازم، هردویمان را می کشد.
می دانستم اگر هم بیندازمش باز تمام می شود. زندگیِ من بدون مهیار دیگر زندگی نمیشد. با وجود تمام لج و لجبازی های این چند وقتِ اخیر هنوز عاشقانه دوستش داشتم. از طرفی خیلی از حرمت ها شکسته بود…دیگر هیچ چیز مثل سابق نمی شد.
توی ماشین از دهنم پرید و گفتم که خودم خواستم و از روی عمد باردار شدم و این موضوع عاصی ترش کرد. دیگر به سیمِ آخر زد!
سرعتش زیاد بود. من می ترسیدم. جیغ می کشیدم. التماسش می کردم، آرام تر براند.
گوشش بدهکار نبود. اصلا انگار صدای جیغ های مرا نمی شنید. توی صندلی فرو رفته و از ترس رو به سکته بودم. خدا خدا می کردم سلامت عقلی اش برگردد.
صدای جیغم گوش خودم را به گزگز انداخت:
-مهیار آروم برو…
جاده تاریک و به نسبت خلوت بود ولی باعث نمی شد از ترسم کم شود. سرعت ماشین هر لحظه بیشتر می شد. به سمتش متمایل شدم و سعی کردم، ماشین را متوقف کنم.
هولم داد و صورتش را به سمتم برگرداند:
-باورم نمیشه گلاره همچین بازیِ کثیفی با من کردی…
چشمم به خیابان بود. حیوانی که بخاطر زیاد بودن سرعت نفهمیدم، سگ بود یا گربه یا هر چیز دیگری، عرض خیابان را می دوید.
جیغ کشیدم:
-مهیار مراقب باش…
مهیار حواسش را به رو به رو داد ولی موفق به کنترل کردن ماشین نشد. فرمان را چرخاند و ماشینِ بدون کنترل تیک آف پر صدا و وحشتناکی کشید.
آخرین چیزی که یادم مانده چرخش های ماشین روی سطح پیاده روست و سرم که از پنجره ی باز ماشین به زمین کوبیده شد و جریان داغِ خون روی شقیقه ام، بعد از آن فقط سیاهی مطلق است و بس…!
-تو بچم و کشتی…گفته بودی که می کشیش!
لب های مهیار از جنبیدن می ایستد. آهی می کشد و نگاه می دزدد. سرش را پایین می اندازد و موهایش را بین دو دست می کشد:
-فقط یه تصادف بود گلاره…
بغض می کنم:
-اشتباهِ تو بود…
با شتاب از روی صندلی بلند می شود و کتی که پشت صندلی اش انداخته روی زمین می افتد.
اهمیتی نمی دهد:
-بیا دیگه در موردش حرف نزنیم…کاریه که شده! خدارو شکر اتفاق بدتری نیفتاد.
با لج می گویم:
-همون طور که تو خواستی شد…اگر من می مردم خوشحال ترم میشدی. حیف شد که به هدفت نرسیدی!
براق می شود:
-چرت نگو…خودمم توی ماشین بودم. حالیته چی میگی؟ تو رو خدا طوری رفتار نکن که حس کنم آدم بده ی ان ماجرا منم. من هیچ اشتباهی نکردم. خیلی برات سخته که بفهمی من هم حق تصمیم گیری دارم؟ تو این حق و ازم گرفتی. مقصر خودت بودی…اگه قراره کسی این وسط شاکی باشه منم که نیستم…
با وارد شدن پرستار، مهیار حرفش را کوتاه می کند و دوباره کت به دست روی صندلی می نشیند.
هوا بوی بغض خدا را می گیرد.
چه حرفی دارم تا با او بزنم؟ هنوز هم…هنوز که من دل شکسته و غمگینم هم، درکم نمی کند. نمیفهمد برای من مهم نیست چه کسی اشتباه کرده…برای من مهم نیست آدم بده منم یا او…اصلا من که دنبال آدم بده نیستم!
نمی فهمد زنی که غمگین است، استدلال و منطق نمی خواهد…حوصله ی آسمان و ریسمان بافتن ندارد.
آغوش باز می خواهد…همین…آن وقت است که در یک چشم به هم زدن، همه چیز فراموشش می شود!
کاش می فهمید!!
به غروب بارانی و دلگیرِ جمعه ای که حتی هیچ کلاغی دلِ زدن به آسمانش را ندارد، خیره می شوم. بی کسی یک نوع دلتنگیِ مسخره و خنده دار می آورد که از هر کسی انتظار رفع کردنش را داری…
نباید از مهیار انتظاری داشت…می دانم!
***
سیگاری بیرون می کشم و کنج لبم جایش می دهم. بغض ها و غصه هایم را در فندک می ریزم و زیر سیگار آتشش می کنم. انقدر حریصم که مثل مردها با اولین پکم، تنِ سیگار به نصف می رسد.
کسی شبیه سیگار، روزهایم را به آتش می کشد…در امتداد عمری به وسعت زهر خنده هایم به دنیا!
نمی دانی…
نه، نمی دانی که…
یک عمر در آتش زهر خنده…هر روز…سوختن…
شوخی نیست!
مهیار خواب آلو و اخم کرده از اتاق خواب خارج می شود. همانطور که روی اپن نشسته ام، می مانم و هیچ تکانی به خودم نمی دهم. مدتی است که می داند سیگار می کشم. هر بار سیگار را بین انگشتانم می بیند، اخم می کند اما چیزی نمی گوید.
چایی ساز را روشن می کند و می آید پشت به من، به کابینت تکیه می دهد:
-نمیخوای تمومش کنی؟
پک محکمی می زنم:
-چیرو تموم کنم؟
-همین کاراتو…سیگار کشیدن…سکوت کردنت…بی محلیات! من اونقدرام آدم صبوری نیستم.
با پوزخندی که می زنم شانه هایم بالا و پایین می شوند:
-خودم می دونم که نیستی. ببخشید که انقدر غصه دارم که نمیتونم به تو برسم و میرم سراغ سیگار کشیدن…واقعا شرمندتم.
روی پاشنه می چرخد و رو به من درست کنار گوشم می گوید:
-مگه چه اتفاق وحشتناکی افتاده؟ جوری رفتار می کنی انگار دیگه نمیتونی هیچ وقت مادر شی. اصلا میخوای به جاش یدونه سگ بخریم…هوم؟
توی صورتش نگاه می کنم. باورم نمی شود…سگ بخریم؟ به جای بچه ی من می خواهد، سگ بخرد؟
جیغ می زنم:
-چی گفتی؟ خیلی نامردی…
گیج و گنگ از طغیان من زمزمه می کند:
-فقط می خوام کمک کنم، همه چیز به حالت نرمالش برگرده…
از روی اپن می پرم پایین و سرم را از روی تاسف تکان می دهم:
-نکن…دیگه هیچ چیز مثل قبل نمیشه…
واقعا هم هیچ چیز مثل گذشته نشد. مهیار حسابی نا امیدم کرده بود.
اما راضی به تمام شدن این زندگیِ پنج ساله نبودم…راضی نبودم…
دلم تنگ شده بود…برای دیوانگی هایمان…برای ساعت سه نصف شب، زدن به جاده ی چالوس و رفتن به ویلای رامسر.
برای روزهایی که تا شب می گشتیم و مهیار برای ده دقیقه ماساژ دادنِ بدنش، به من باج می داد و ده دقیقه اش به یک ساعت می رسید.
دلم برای همه چیز تنگ شده بود ولی از خر شیطان پیاده نشدم. انقدر دوری کردم که کار به خیانت کشید…که کار به بی تفاوتیِ مهیار رسید…که کار به دوری کردنش از من رسید.
که تمام شد….که رفت. جلویش را نگرفتم…سیگار کشیدم و نگاه کردم. چمدانش را پر کرد. نه از خاطرات…خاطرات پیش من ماندند…دل تنگی ها با من ماندند.
او خودش را برداشت…دو پا داشت دو تا دیگر هم قرض کرد و رفت که رفت.
حکایت غریبی است
پاییز امسال و دست های بی کس من…
که نبودنت در من…
شبیه سوز سرما در مغز استخوان است،
آنقدر که دست هایم را،
در یخ بستگی خیابان های منجمد شده از خاطرات تو،
تنها به وقت لب گرفتن از سیگار،
از جیب هایم بیرون می آورم.
آری…
پاییز با لهجه بی کسی های من…
پادشاه فصل های سالی است،
که از ابتدای بهارش نبودنت پیدا بود.
و من…
عروسک خیمه شب بازی خیابان های پاییز زده ای هستم،
که پاهایم،
به اختیار نخ خاطرات تو…
مدام این سو و آن سو می رود!
به نگاه خیره این شهر بگو…
هر رهگذر سیگار به دستی را عاشق خطاب نکند…
شاید کسی دارد،
حسابش را با تمام خاطرات تسویه می کند…!!
* فصل چهاردهم: شروعی مشروع *
در امتداد نگاهم مردی در کت و شلوار سیاه و هیبت برازنده ای ایستاده. با محبت نگاهم می کند. لبخند روشنی روی لب های پهن و صورتی اش نشسته.
نفسم بند می آید. شرمگینانه نگاه می دزدم…امتداد نگاهم را تا روی دسته گلِ کوچک و مملوء از گل های یاسمنِ سپیدم می کشم.
مهیار تو چیزی از تلاش های من برای فراموش کردنت نمی دانی…هیچ کس نمی داند!
کسی جز همان خدایی که دیگر دوستم ندارد و دیگر دوستش ندارم و از چشم هم افتاده ایم نمی داند، که من چه دردها کشیدم.
ببخش عزیزم…بیخش که تمامش کردم. دیگر برنگرد…این جا دیگر کسی منتظر قدم هایت ننشسته!
بوی گل ها از بین عطر گران قیمت تنم می گذرد و توی بینی ام می پیچد. نمی خواهم اما بی اراده نگاهم بالا می آید و در چشمان شیشه ایِ دختری سپید پوش میفتد.
هنوز آرزو می کنم فراموشت کنم. چنگ میزنم به ته مانده ی اراده ای که دارم… به آخرین قطره های غرورم التماس می کنم!
التماس … التماس … التماس …
کسی ، چیزی ، نیروئی ، باید مرا از مراجعه…از تکرارِ یک اشتباه باز دارد!
کسی باید منعم کند از این عشق، از این حس ِ مسموم، از این حقارتِ پی در پی که تو دچارم می کنی.
کسی باید مرا از این وابستگی…از این دلبستگیِ بیهوده یِ شرم آور نجات دهد.
آه بیزارم از خودم…
بیــــزار…بیــــزار!
صدای قدم هایی که به من نزدیک می شوند، نگاهم را برای بار هزارم پر از هراس می کند.
به سمتش برمی گردم. حجم زیادی از بغض با آب دهنم توی گلویم می پرد و صورتم از حس خفگی سرخ می شود.
رو به رویم می ایستد. لبخندش…لبخندی هر چند بی جان روی لب هایم می نشاند. سرش را جلو می آورد. می ترسم…از لمس لب هایش وحشت دارم.
-خوشحالم که اینجایی…که عروس من شدی…
نگاهش ثانیه ای از مردمک هایم جدا نمی شوند. گونه ام را آرام و کوتاه اما پر نوازش می بوسد و انگشت های یک دستم را بین مشت قوی و بزرگش می فشارد.
انگشت هایمان به هم پیچیده می شوند و من مانند مترسکی خشکم می زند. عادت ندارم…به این طور آرام و زیبا نوازش شدن عادت ندارم.
لبش از روی گونه تا کنار گوشم را لمس می کند:
-بلاخره…!
به مردی که از این پس حکم شوهرم را دارد نگاه می کنم و در دل می گویم…
“من عروس نیستم مرد من…عروسکم…باور کن!”
دستم را از بین انگشتانش بیرون می کشم. مقاومتی برای نگه داشتن دستم نمی کند.
به سمت آینه رخ بر می گردانم.زمزمه می کنم…
آرام و کوتاه:
-منم…!
پشتم ایستاده. از توی آینه نگاهم می کند. لبخند دارد هنوز…دلم می خواهد دستم را جلو ببرم و لبخندش را پاک کنم. سرش داد بزنم که…
“به بدبختیِ خودت می خندی؟ ازدواج کردن با پتیاره ای مثل من مگر لبخند زدن دارد؟!”
کاش هیچ وقت نداند، چه کلاهی سرش رفته!
بدون کفش های پاشنه بلندم، نوکِ تاجم به گلویش می رسد.
من برای آغوش او زیادی یک زنم…
زیادی ضعیفم. اصلا گمم در برابر بزرگیِ او…
آهی می کشم. من برای او خیلی کمم!
دستش روی استخوان سر شانه ام می نشیند. از شانه ها تا انگشت شست پایم می لرزد.
من جنبه ی نوازش شدن ندارم…چرا فقط تنهایم نمی گذاری؟ بلد نیستم تظاهر به دوست داشتنت کنم…
دوستت ندارم! کاش لااقل از عطر محبوبِ من می زد. همان عطری که با شیشه ی سیاه و درِ نقره ایش چشمم را گرفته.
آن وقت شاید می توانستم، تظاهر کنم که عاشقش هستم…
خودم را جلو می کشم و با خنده ی عصبی و کوتاهی می گویم:
-احساس می کنم واقعا به یه دوش آب گرم نیاز دارم…
صدای بمش، رگه ای از خنده ی روی لبش را به خود می گیرد:
-شوخی می کنی؟ اونم با اینایی که توی موهاته؟
دستش از شانه ی سرمازده ام کنده می شود و بین موهایم می رود. مخالفتی نمی کنم. پلک های خسته ام را روی هم می گذارم و می خندم. حس خوبی دارد، این نوازش های ریز و ملایم. اصلا دردم نمی آید. دلم می خواهد تا ته دنیا موهایم رها نشوند.
در آخر تاج و تور را از روی موهایم بر می دارد:
-خوابیدی؟
چشم می گشایم و سرم را بالا می اندازم:
-نه…مزه داد. مرسی.
تور و تاج کنار دسته گلم نشسته اند. ساعت طلا سپیدم را از دور مچم باز می کنم و کنار آنها می گذارم. نگاهم به حلقه ام میفتد. پوفی می کشم و می گذارم در انگشتم بماند و سنگینی اش روحم را خراش دهد.
حقم است…هرچقدر عذاب بکشم حقم است!
پایین دامن پف دارِ لباسم را می چسبم و به سمت سرویس می روم.
-کجا با اون لباست؟ درش نمیاری؟
نگاهم از گلویش بالاتر نمی رود. با حلقه ی درشت و جواهرنشانِ توی دستم بازی می کنم:
-خب…خب…
ابروهایش بالا می پرند:
-از من خجالت می کشی؟
نه تایید می کنم و نه تکذیب. می خندد و سرش را تکان می دهد. به سمت در می رود.
دستگیره را پایین می کشد و نگاهم می کند:
-راحت باش…
باز می خندد…در که پشتش بسته می شود، نفسی از سر آسودگی می کشم.
از لفظ خجالت کشیدن خنده ام می گیرد. من و خجالت کشیدن؟ منی که شب هایم را با گمنام ترین مردهای این شهر تقسیم کرده ام، دیگر جایی برای خجالت کشیدنم هم مگر مانده؟
من فقط می ترسم…نمی خواهم بفهمد. نمی خواهم دستم برایش رو شود. حسی به من می گوید، اولین رابطه ی بینمان منجر به جدایی می شود.
حسی می گوید او می فهمد…که واقعا دختر نیستم. که سرش کلاه رفته…نمی خواهم زندگیِ مشترکم شروع نشده تمام شود. حالا نه…امشب نه…
اصلا باید تا هر زمانی که می شود، همه چیز را به عقب بیندازم.
اگر این اتفاق بیفتد…اگر مجبور به هم خوابگی با او شوم و بفهمد، دیگر نمی توانم مهرم را بگیرم؟! باید تحقیق کنم تا بفهمم. باید بفهمم برنده ام یا بازنده؟
اگر طلاقم دهد و ثابت کند، جراحی کرده ام چه؟ آن وقت دستم خالی می ماند. آن وقت برمی گردم سر پله ی اول و باید از پلی که پشت سرم خراب کرده ام رد شوم. اگر بفهمد، لابد انتقامش را می گیرد…نکند زندگیم از قبل هم سیاه تر شود؟! نکند تاوان سادگی اش را از من بگیرد؟ آن وقت من در برابر بزرگی و قدرتش از هر کوچکی، کوچک ترم…
از شدت فکرهای ناجور مغزم رو به انفجار است. سرم را تکان می دهم تا افکار منفی را بیرون بریزم.
حالا برای این فکرها زود است…از اول هم می دانستم ریسک کرده ام. باید درست و حساب شده جلو بروم. باید این عذاب وجدان لعنتی را در وجودم بکشم.
زیپ لباس عروسِ آنچنانی و فرانسویم که از بهترین مزون لباس عروس در فرانسه برایم سفارش داده اند را به هر زحمتی که هست پایین می کشم و با تمام ابهتش همان وسط اتاق روی زمین رهایش می کنم.
نگاهم از روی لباس جلفی که زیر لباس عروس تنم کرده اند، سُر می خورد، تا پاهای بدون کفشم. پوزخند می زنم. داخل اتاق شیشه ای که کنار سرویس قرار دارد می روم و بین کیف های چیده شده روی قفسه ها که همه را به سلیقه ی خودم خریده ام، دنبال کیف کهنه و قدیمی ام می گردم.
هوس یک نخ سیگار دیوانه ام کرده. کیف را پیدا می کنم. نگاه نا امیدم روی آخرین نخِ نشسته داخل زرورقِ داخل پاکت قفل می شود.
آخرین سیگار را به آتش می کشم و درحالی که به سمت سرویس می روم، پک عمیقی به آن می زنم.
از فردا خبری از سیگار نیست…از فردا گلاره ی دیگری می شوم. خانوم و دوست داشتنی!
یک حمام نیم ساعته حالم را جا می آورد. از سرویس که خارج می شوم، کت و شلوار مشکی اش را افتاده روی تخت می بینم ولی از خودش خبری نیست.
سریع و بی معطلی ربدوشامبرِ صورتی ای از داخل یکی از کشوها پیدا می کنم و می پوشم. زیر پتو می خزم…می خواهم تا وقتی برمی گردد، خوابیده باشم.
***
نور خورشید مستقیم توی صورتم می افتد. یک چشمی نگاهی به پنجره ی بالای تخت می اندازم.
غرغرکنان چشم هایم را روی هم فشار می دهم:
-واقعا جای دیگه نبود پنجره به این بزرگی رو بزنن؟ اَه…
نور آفتاب دارد کورم می کند و خوابیدن بیشتر جز شکنجه چیزی نیست. نگاهی به جای یزدان می اندازم…خالی است! نفس آسوده ای می کشم و دست و پایم را برای رفع خستگی می کشم. انقدر به این کارم ادامه می دهم تا حس می کنم از کمر در حال نصف شدنم. دست از کشیدنِ خودم بر می دارم و از تخت پایین می روم.
قبل از هرکاری پرده را می کشم. موقع شستن دست و صورتم نگاهم به حلقه ی توی انگشتم میفتد و وجدان خفته ام بیدار می شود. توی آینه نگاه می کنم. هنوز رد کمی از سیاهیِ ریمل و خط چشم زیر چشمم مانده.
اخم می کنم…این همه از آدم و عالم خورده ام…بگذار یک بار هم بزنم. یزدان هم اگر جای من بود، می زد.
صورتم را خشک می کنم و حوله به دست از سرویس خارج می شوم. موهای فرفری ام را با کش از بالا می بندم و امتدادش را روی شانه ام می ریزم.
چقدر بلند شده اند…از بس بهشان نرسیدم و از پشت ساده بستم، از ریخت افتادند. باید کوتاهشان کنم.
جعبه جواهرِ روی کنسولِ چوبی حواسم را از بی حالت شدن موهایم پرت می کند. همان سرویسی است که دیشب، انقدر درخشید تا چشم همه برق زد. همانی که یکی از خواهرهای دوقلوی یزدان، از بس شبیه هم بودند آخر هم نفهمیدم کدامشان نلی بود و کدام یکی نیلا، به من زیر لفظی داد.
در جعبه را باز می کنم. برلیان است و سنگ هایِ بی شمارِ ریز و ظریفش اصل به نظر می رسند.
خب اگر یزدان فهمید و طلاقم داد و مهریه ی هزار و خورده ای سکه ام را هم نتوانستم بگیرم، با همین جواهرات می توانم، یک عمر بدون ترس از بی پولی زندگی کنم.
شاید ها را از آینده حذف می کنم و در جعبه را می بندم. من قبل از هرچیزی خوشبختی و آرامش می خواهم. باید از افکار مالیخویایی دست بکشم.
ایمان دارم که یزدان می تواند هر زنی را خوشبخت کند.
تشدید اضافه ای روی تنهایی ام می گذارم…با یزدان و بدون او، به هر حال من در این مسیر تنهایم!
کاش گریزی بود از عمقِ وحشت آورِ این درد…
“حالا که می بینی نیست! هیچ گریزی نیست!”
یزدان پشت میز چوبی و شیری رنگ نشسته و یک فنجان و یک روزنامه جلویش روی میز قرار گرفته است.
گره ی ربدوشامبر نازکم را محکم تر می بندم و آرام صبح بخیر می گویم.
صدایم خروسک گرفته. یزدان از گوشه ی چشم های سیاه و مرموزش نگاهم می کند:
-صبح تو هم بخیر…
منتظر عزیزمِ آخر کلامش نمی مانم. به هر حال او هم عزیزمی پشت صبح بخیرش نمی بندد.
پشت میزِ چهار نفره، رو به رویش می نشینم.
فائزه خانوم صبح بخیر گویان بالای سرم می ایستد:
-چایی می خوری یا قهوه دخترم؟
لبم را می گزم:
-دستتون درد نکنه فائزه خانوم خودم می ریزم…
فائزه خانوم فنجان را به زور از دستم می کشد:
-تعارف نکن دختر جان…
بلاتکلیف به یزدان نگاه می کنم. هنوز به اخلاق هایش عادت نکرده ام. گاهی بعضی رفتارهای بی قیدم عصبانی اش می کند. البته به رویم نمی آورد ولی احمق که نیستم. او زیادی مبادیِ آداب است و من نه!
با پلکی که می زند یعنی می توانم، فنجانم را رها کنم:
-دستتون درد نکنه…چایی!
یزدان هنوز مشغول خواندن روزنامه است. فنجان چای رو به رویم قرار می گیرد و من باز تشکر می کنم.
دنبال شکر میزِ مملوء از خوردنی را از نظر می گذرانم.
شکر را جلویم می گذارد، پای راستش را روی پای چپش می اندازد و خیره به سطور روزنامه، می گوید:
-دیشب زود خوابیدی!
تهی میشوم…حسی در سینه ام، به شدتِ ناگهانی ترین اتفاق، خودش را به زیر صفر می کشاند.
سعی می کنم خونسردی ام را حفظ کنم و خودم را قانع می کنم، چیزی برای ترسیدن وجود ندارد.
آب دهان قورت داده، زمزمه می کنم:
-همچین زودم نبود…سه گذشته بود. خیلی خسته بودم!
شکر را سرجایش برمی گردانم و با قاشق چایی خوری شکر نشسته تهِ فنجانم را هم می زنم.
آهانی می گوید و روزنامه را می بندد، آن را کنار فنجانش می گذارد و قهوه می نوشد.
چند جرعه چای را با حرف های توی دهنم مزه مزه می کنم و در نهایت می گویم:
-نمیخوای بری شرکت؟!
ابروهایش را بالا می اندازد، تکه ای از نان توی سبد بر می دارد و به دهان می برد:
-دوست داری برم؟
لقمه ای نان و کره و مربای آلبالو که رنگ قرمزش حسابی وسوسه ام کرده، درست می کنم.
در واقع باید بگویم که…
“اصلا برایم فرقی نمی کند که بروی یا بمانی!”
اما با لحن پرشرمی، درست مثل نو عروس ها می گویم:
-دلم نمیخواد بری!
لبخندی می زند:
-منم همچین قصدی نداشتم…عروسِ یه روزم و تها بذارم و برم؟ کار و شرکت می تونن منتظرم بمونن…
چشمکی می زند و خیار تازه و آبداری به چنگالش می زند و در دهان می گذارد. لقمه ام را به زورِ چای شیرین پایین می فرستم و به هارمونیِ تی شرتِ آستین بلندِ شیری رنگ و سه دکمه اش با میز خیره می مانم.
از بین سه دکمه ی بازِ لباسش برق هیچ زنجیر و حلقه ای به چشم نمی خورد. چقدر خوب شد که آن حلقه و زنجیر دیگر به گردنش نیستند.
کدام زنی دلش می خواهد شوهرش را با شخص سومی تقسیم کند؟ حالا اصلا مهم نیست که عاشقش باشی یا نه…
به هر صورتی که باشد حس شریک شدن همسرت با دیگری، وحشتناک است.
حلقه ی بعدیِ خیار را با دست بر می دارد و پر سر و صدا می جود. دلم می ریزد…
مهیار خیار دوست داشت. خیلی زیاد…دقیقا همینطوری خیار را با دست بر می داشت و صدای قرچ قرچش را درمی آورد. همیشه خودم برایش خیار پوست می کندم و حلقه حلقه می کردم. انقدر قشنگ می خورد که من هم هوس می کردم و نصفش را خودم می خوردم.
گاهی هم سرش را روی پایم می گذاشت و من حلقه ها را داخل دهانش می گذاشتم.
یکی او…یکی من…یکی او…!
چشمم پر می شود. سریع نگاهم را پایین می اندازم.
مهیارم به من بگو…
کجای زندگی باشم وقتی تو نیستی؟!
چقدر من احمقم…چرا یادش تنهایم نمی گذارد؟ آن روزهای اولی که توی کافه دیدمش و با من به تندی رفتار کرد، قسم خوردم از او متنفر باشم…پس…پس چه شد آن همه نفرت؟
چرا یادم نمی آید؟ چرا دیگر نفرتی نمانده؟ انگار محکومم همیشه به یاد مهیار و عشقش بمانم.
مثلا خودم شوهر دارم. خیانت که حتما خوابیدن در رخت خواب دیگری نیست. همین ها…همین رویابافی کردن ها هم خیانتند.
خدایا بنده بی غرور تر و بدبخت تر از من داری که حتی از پس فراموش کردن یک عشق پوشالی و دروغین هم برنیاید؟!
صدای زنگ موبایل یزدان مرا از محاکمه ی دل و عقلم متوقف می کند.
گوشی اش را بر می دارد و با دیدن عکس فرهان «ای بابای» زیر لبی ای می گوید.
صدای بلند فرهان به گوش من هم می رسد:
-به به…شادوماد…صبح عشقولانت بخیر…
-مرتیکه صبح اول صبحی زنگ زدی صبح به خیر بگی؟ یکم شعور داشته باشی بد نیستا!
صدای فرهان همچنان مردافکن است:
-اولا که اتفاقا خیلی هم بده…دکتر گفته واسم مثل سمه. دوما واسه ی شما دست اندرکاران صبحِ اول صبحه…برای ما ساعت نزدیکِ دوازدست…حالا خوش گذشت بعد از هزار و چهارصد و خورده ای روز که بی نصیب مونده بودی؟
یزدان نگاه گذرایی به من می اندازد و پوزخند می زند:
-بلندگو قورت دادی؟! یکم آروم تر گوشم رفت!
دیگر صدای فرهان را واضح نمی شنوم ولی هنوز حواسم پیش پوزخند یزدان است…لابد ناراحت شد که من خودم تنها…بدونِ او و آغوشش خوابیدم!
شانه ای بالا می اندازم و لقمه ی بعدی را عسل و خامه می مالم.
نینا با ظاهری افتضاح بدون اینکه سلام و صبح بخیر بگوید، وارد می شود و پشت میز می نشیند. خط چشم پاک نشده و موهای مشکی و لختش دورش ژولیده ریخته.
از گوشه ی پلک نیمه بازش نگاهمان می کند و می نالد:
-چقدر اینجا روشنه!
به پرده های کشیده اشاره می کند:
-چه نیازی به این همه پنجره؟ چشمم کور شد!
یزدان صحبتش را کوتاه می کند و موبایلش را روی میز نگذاشته، می گوید:
-سلامت کو؟
نینا کمی صاف تر می نشیند:
-سلام صبحتون بخیر.
خنده ام می گیرد…چقدر خوب است که اینطور آدم ها لااقل از یک نفر بترسند.
-این چه سر و وضعیه بچه؟ یه دوش می گرفتی…
نینا شانه ای بالا می اندازد و لیوانش را دست فائزه خانوم می دهد:
-بی خیال داداش بزرگِ…حسش نبود. تو زنم گرفتی باز ولم نمی کنی؟ گفتم متاهل شی کمتر گیرِ من میشی ها!
با مکث چند ثانیه ای اضافه می کند:
-راستی متاهل بودی…
بعد خودش ریز ریز به حرفش می خندد. یزدان پوفی می کشد و از پشت میز بلند می شود.
سرش را با تاسف تکان می دهد:
-از دست شما زنا…
نینا دهنش را کج می کند:
-من زن نیستما…
لبم را جمع می کنم و زمزمه کنان می گویم:
-من هم…!
می شنود ولی به روی خودش نمی آورد. دست در جیبِ شلوارش کرده، از سالن خارج می شود و از پله های عریض و سنگی بالا می رود.
***
نگاهی به فضای دود زده ی کافی شاپ انداختم. خودش بود. توی دنج ترین قسمتِ کافی شاپ، پشت میز دو نفره ای نشسته بود و با موبایلش صحبت می کرد.
لب گزیدم. ای کاش نمی آمد…اصلا کاش دیرتر از من می رسید تا بتوانم خودم را برای رویارویی با او آماده کنم.
نفس بلندی کشیدم و آب دهان قورت داده، به سمتش رفتم. به محض دیدنم مکالمه اش را پایان داد و از روی صندلی بلند شد.
لبخند گرمی زد. امیدوار تر شدم. از لبخندش انرژی گرفتم. کم لبخند می زد…همینش هم عجیب بود، بیشتر انتظار عصبانیت داشتم.
زیر لبی سلام کردم…بلند جواب داد!
اشاره کرد:
-بشین…
نشستم و کیفم را روی پایم گذاشتم. خجالت نمی کشیدم. فقط نمی دانستم چطور باید آن بوسه و جمله ی «عاشقتم» را توجیه کنم.
هنوز لبخند داشت:
-چیزی می خوری؟
لبم را با زبان خیس کردم:
-فقط آب…
از روی صندلی بلند شد و من تشکر کردم. با خودم حرف هایی که باید می زدم را زیر و رو کردم. مطمئنا بیخودی قرار نگذاشته بود.
او از من توضیح می خواست و من واقعا زبانم قاصر بود.
حلقه های گرما زده و خیس از عرقِ موهایم را داخل شال فرستادم و با انگشت روی میز ضرب گرفتم.
صدای موزیک کافی شاپ را پر کرده بود.
یزدان که رو به رویم نشست سعی کردم، اگرچه سخت، خونسردی ام را حفظ کنم و لبخند بزنم.
-برای چی می خواستی منو ببینی؟
آدم پررو تر از من هم پیدا می شد؟ بی شرمی ام را به روی خودش نیاورد و خیلی خونسرد و آرام شروع کرد به صحبت:
-در مورد اون شب…گفتی که بهم توضیح میدی…اما…
از دست این اما ها که گاهی نفس را حبس می کنند، در سینه…
یزدان: نیازی به توضیح دادن نیست…بهتره زیاده گویی رو کنار بذاریم…فقط باید یه چیزو بدونم…چیزی که منو تا اینجا کشونده.
ضرب انگشتانم ایستاد:
-چی؟
دستی بین موهایش کشید. تازه فهمیدم چقدر کوتاه ترشان کرده.صورتش با این موهای کوتاه و خوش حالت مردانه تر شده بود.
بی هوا گفت:
-جدی گفتی؟
منظورش را فهمیدم…سیاست به خرج دادم:
-چیرو جدی گفتم؟
فهمید دارم طفره می روم اما توضیح داد:
-که کاش می دونستم چقدر…چقدر…
انگار برای گفتن ادامه جمله اش انرژی زیادی لازم داشت.
بلاخره زمزمه کرد:
-عاشقمی!
باید چه می گفتم؟ که منظورم تو نبودی؟ که در رویای مردی که دوستش دارم، تو را جای او بوسیدم؟ اگر راستش را می گفتم، می رفت و پشت سرش را هم نگاه نمی کرد.
من هم بودم می رفتم.
کنجکاوانه پرسیدم:
-مگه فرقی هم میکنه؟
بی حوصله شد:
-اگه فرق نمی کرد تا اینجا نمی کشوندمت…فقط راستش و بگو…لطفا!
لب زدم:
-جدی گفتم…
از خودم بدم آمد.
ولی تقصیر من نبود…
من فقط…دلم میخواست باور کنم، فردا روزِ بهتریست!
***
خیلی کم…اما گاهی به یاد خانه و خانواده ام میفتم. کیوان لابد زن گرفته…لابد به زنش هم مثل من سخت می گیرد.
کاش نگیرد…
یزدان نیست…رفته شرکت. گفت نمی رود…گفت یک هفته پیش نو عروسش می ماند اما نماند…لابد شرکتش مهم تر است دیگر!
اصلا هم برای من مهم نیست. تنهایی که هستم کمتر استرس می گیرم.
به مادرم فکر می کنم…کاش مرا یادش رفته باشد؟ می شود آیا؟ من که مادر نیستم ولی می گویند، هیچ چیز عزیزتر از اولاد نیست.
آهی می کشم…لابد جای قاب عکسِ من روی طاقچه را یک گلدان گرفته تا چشم مادرم هردم به لبهای خندان من نیفتد. تا داغش تازه نشود. لابد دیگر اثری از روزی بودنِ من در آن خانه پیدا نمی شود.
مادر نبودی که ببینی دخترت چه سختی ها کشید…
هنوز هم نیستی…هیچ کجا نیستی!
غفلت کرده ای مادر…پشتِ یک قلبِ عاشق، فرزندت آرام آرام می میرد.. و تو…فراموش کردن را به من نیاموختی!
مادر…
به من بیاموز! چگونه دوست نداشته باشم کسی را که دوستم ندارد؟ و چگونه دوست بدارم کسی را که دوستم دارد؟!
نگاه از آبی استخر می گیرم و منظره ی بهاریِ باغ را از نظر می گذرانم. چرا به هرچه فکر می کنم، آخرش ختم می شود به مهیار؟!
شال روی پایم را کنار می زنم و ته آب میوه ام را می نوشم. فرزین خان، شوهر فائزه خانوم در حالی که موبایل من در دستش است نزدم می آید:
-گلاره خانوم گوشیتون.
موبایل را از دستش می گیرم:
-ممنون فرزین خان…
عکس لبخند به لب مریم روی صفحه افتاده. تماس را وصل می کنم:
-سلام مریم جان…
-سلـــام عروس خانوم. چه عجب جواب دادی…خوب رفتی شوهر پولدار کردی ما فقیر فقرارو یادت رفتا!
پوفی می کشم…دم دستم بود، حتما یکی توی سرش می زدم:
-چرت و پرت نگو بابا…اصلا وقت واسه سر خاروندنم نداشتم تا حالا! همش مهمونی و بر و بیا. خواهرای یزدان تازه دیشب برگشتن انگلیس…
با مکث چند ثانیه ای می پرسم:
-سیاوش چطوره؟
غر زدن هایش شروع می شود:
-از من می پرسی؟ مگه من اصلا می بینمش؟ یا سر کلاسه یا داره واسه دکتری درس میخونه. خداییش کم کم دارم خسته میشم از این وضع!
-می خوای شوهر کنی که چی بشه؟ همینطور دوست بمونید خیلی بیشتر مزه میده.
-ای کلک…یعنی به شما مزه نمیده؟
با لحن خونسردی جواب می دهم:
-محض اطلاعت دست یزدانم بهم نخورده…
-وا…عجب مرد بی بخاریه…نوچ خوشم نیومد…
قش قش می خندد. «زهرماری» می گویم و خودم هم می خندم. چقدر خوب است که مریم با موضوع ازدواجم کنار آمده. وقتی فهمید چه آشی برای یزدان پخته ام، ناراحت شد، مخالفت کرد و برای مدتی اسمم را هم نیاورد ولی بلاخره از موضعش کوتاه آمد. توی مراسم عروسی شرکت کرد البته تنها، بدون سیاوش و دوستانه کنارم ماند. همه چیز بین من و او به روال عادی برگشت…البته به سختی!
بین خنده می گویم:
-ممنون که شرایط و برام سخت تر نکردی مریم…
سکوت می کند…آه می کشد:
-گلاره کاری از من برنمیومد…تو تصمیمت و گرفته بودی. امیدوارم خوشبخت شی عزیزم و هرچی خدا بخواد پیش بیاد. امیدوارم آخرش ختمِ به خیر شه…ولی…حتی نمیتونم بگم ای کاش به یزدان حقیقت و بگی چون…چون می دونم به همین سادگی ها هم نیست. بعضی وقتا خدارو شکر می کنم تو شرایطت نیستم گلاره. شاید اگه من بودم خیلی کارای بدتری می کردم…به این نتیجه رسیدم که من نمی تونم قضاوتی کنم. یزدان مرد خوبیه…از ته دلم امیدوارم خوشبخت شید!
غم دار می گویم:
-مرسی مریمی. ولی نظر سیاوش این نیست…
-ازش به دل نگیر گلاره…اونم مرده دیگه. خودش و میذاره جای یزدان نمیتونه قبول کنه.
-ولی حق نداره باهام اینطوری کنه…حق نداره دلم و بشکنه!
جواب مریم فقط آهی کلافه است. اصلا از روزی که آن برخورد شرم آور بین من و سیاوش رخ داد دیگر سیاوش، آن دوست و یار قدیمی نشد. بدون مهربانیِ سیاوش همیشه انگار یک چیزی کم است.
مریم کمی دیگر چرت و پرت می گوید تا حال و هوایم را عوض کند و بلاخره راضی به قطع کردن می شود.
***
سیاوش بیشتر از حد انتظارم عصبانی شده بود. انتظار نداشتم تاییدم کند ولی واکنش تندش مرا می ترساند. به سمتش رفتم و سعی کردم دستش را بگیرم:
-داد نزن سیاوش…من تصمیمم و گرفتم. میخوام باهاش ازدواج کنم.
هولم داد عقب و فریاد زد:
-دستت و به من نزن…به خداوندیِ خدا نمیذارم گلاره…حق نداری ازدواج کنی! نه اینطوری…
من هم کم نیاوردم و جیغ زدم:
-باشه جلوی خوشبختیم و بگیر…ادامه بده. تو هم مثل مهیاری…تو هم میخوای مانع خوشبختیم شی…اصلا…
کشیده ی محکمی توی صورتم زد و با صدای آرام تر اما پرانزجارتری گفت:
-خفه شو…بی حیا…کم کمکت کردم؟ من مثل مهیارم؟ حرف آخر و همین اول می زنم گلاره. خوب گوشات و باز کن، مگر از رو جنازه ی من رد شی!
دستم را روی گونه ام گذاشتم و حرصی گفتم:
-لازم باشه رد میشم…چیه دلت واسه یزدان سوخته؟ نمیخواد دایه ی عزیزتر از مادر شی…به تو چه ربطی داره اصلا؟
موهایش را در دو دستش کشید:
-گوربابای یزدان…اصلا مگه من می شناسمش؟ اگه میگم نکن بخاطر خودته. میدونی داری با خودت و زندگیت چیکار می کنی؟ آخه تو هم آدمی؟ اصلا می فهمی؟ می فهمی داری زندگیت و به باد میدی؟
بلند و محکم گفتم:
-زندگیِ خودمه…اصلا دوست دارم بر…نم بهش! به تو ربطی نداره!
چنان به سمتم هجوم آورد که ناخودآگاه عقب رفتم. مریم که تا آن لحظه مبهوت نگاهمان می کرد، جلویش را گرفت:
-سیاوش جان خودت و کنترل کن…
نمی دانم چه چیزهایی توی گوشش خواند که سیاوش آرام تر شد. به سمتم آمد…جلویم ایستاد و انگشت اشاره اش را جلوی چشمم گرفت.
بغض داشت…پشت خشم کلامش بغض بدی کرده بود:
-باشه برو…برو هر غلطی دوست داری بکن…فقط دیگه اسم منو از همه جای زندگیت خط بزن…دیگه سیاوشی نمی شناسی. اگه هم یه روزی پشیمون شدی سراغ من نیا…دیگه سیاوشی نیست که بخواد کمکت کنه!
بعد با گام های بلند به سمت در ورودی رفت و آن را با محکم ترین حالت ممکن پشتش بست.
***
درحال صحبت کردن با شراره، یکی از دوست های خانوادگی یزدان که شوهرش شراکت کوچکی هم با یزدان دارد، هستم که صدای جر و بحثِ یزدان و نینا می آید.
خداحافظی می کنم و تلفن را روی عسلی می گذارم. نینا با ظاهری عجیب و غریب از پله ها سرازیر شده و یزدان از پشتش می آید.
یزدان: شوخیت گرفته نینا؟!
نینا در حال بازی با موبایلش جواب می دهد:
-آره دارم شوخی می کنم…آخه رابطه ی ما یجورایی همینطوریه دیگه! کلا با هم خیلی شوخی داریم!
حالا از پله ها پایین آمده و فقط چند قدمی با من فاصله دارند.
یزدان نگاه کلافه ای به من می اندازد و می گوید:
-میشه لطفا بهش بگی اینطور لباس پوشیدن برای روز اول دانشگاه اصلا مناسب نیست؟
نگاهی به سرتاپایش می اندازم و سپس روی صورت آرایش کرده اش زوم می کنم:
-خب شاید یکم ناجور باشه!
نینا موبایلش را توی کیفِ دستی توپ توپی و رنگارنگِ گوچی اش می اندازد و جواب می دهد:
-اولا امروز روز اول دانشگاه نیست…توی ماه اردیبهشتیم…بعدم من هرجور بخوام لباس می پوشم…بچه پولدارا باید از فقیرا معلوم بشن.
با چشم های گشاد مانده فکر می کنم، عجب زبان درازی دارد این دختر!
یزدان دوباره به من نگاه می کند. انگار من می توانم از پس زبان این دخترِ حاضر جواب برآیم…عجب بدبختی ای گیر کرده ام!
من و من می کنم:
-اوووم…خب…
یزدان ابروهایش را بالا می اندازد، یعنی که یک چیزی بگو.
دست هایم را در هوا تکان می دهم و سعی می کنم لحنم قانع کننده باشد:
-خب امروز روز اول توئه که میری دانشگاه…شاید دلت بخواد خودت و تو چشم دانشجوها و استادات بهتر نشون بدی!
یزدان با سر حرفم را تایید می کند و به نینا خیره می شود. نینا کمی حرفم را سبک سنگین می کند. لب و دهنش را جلو می دهد و نشان می دهد در حال فکر کردن است.
در آخر نفس بلندی می کشد و خیره به یزدان می گوید:
-خیلی خب…تو برو به بابا فرزین بگو ماشینم و بزنه بیرون منم میرم لباسام و عوض کنم.
یزدان نفس راحتی می کشد:
-ممنون!
شانه ای بالا می اندازم و قبل از نینا به سمت پله ها می روم:
-قابلی نداشت…
وارد اتاق می شوم و روی تخت می نشینم. خودم کم بدبختی دارم، مشکلات تربیتی نینا هم اضافه شده! اصلا مگر من مادرش هستم؟
یزدان داخل اتاق می آید. غر زدن را تمام می کنم و از روی تخت بلند می شوم.
صبح خیلی زود برای کار مهمی رفت شرکت. بار سومش است که زیر قولش می زند، گفته بود یک هفته خانه می ماند. دوستش ندارم اما بودنش بهتر از تنها ماندن است. او که باشد، با هم می گردیم ولی در تنهایی فقط فکرهای پوچ به سراغم می آیند.
سعی می کنم لحنم بی تفاوت باشد:
-زود از شرکت برگشتی!
رو به رویم می ایستد و با انگشت اشاره اش پرعطوفت روی گونه ام را نوازش می دهد.
مهربان می گوید:
-راستش اصلا نباید می رفتم…باور کن اگر خیلی مهم نبود، نمی رفتم.
سرم را عقب می کشم:
-من که چیزی نگفتم!
لبخند می زند و دستش را دور کمرم می اندازد:
-از بس خانومی!
هول می کنم…جز من زنی هم هست که از محبت های شوهرش تا این حد، بترسد؟
نگاهش روی لبم قفل می شود. دستپاچه تر می شوم. نفسم توی سینه ام می ماند و بالا نمی آید. سرش را که جلو می کشد…لب هایش که به پیش وازِ لبان خشک شده ام می آیند، دستم را روی سینه اش فشار می دهم و سعی می کنم از آغوشش فاصله بگیرم.
یک گام عقب می گذارم و می مانم که باید چه بهانه ای برای چشمان متعجبش بیاورم. قبلا او را ب.وسیده ام…قبل از اینکه ازدواج کنیم، ب.وسیده امش. فقط آن موقع مطمئن بودم انقدر مرد هست که قبل از ازدواج پایش را از یک ب.وسه آن طرف تر نمی گذارد.
ولی حالا…!
بهانه ای پیدا نمی کنم. نگاه می دزدم…رو می گیرم و به سمت در می روم. گام سوم را بلندتر برمی دارم، تا بلکه این فاصله ی لعنتی تا درب تمام شود.
هنوز گامم میان زمین و هوا معلق است که دستی دور بازویم می پیچد و با شتاب برم می گرداند.
برای حفظ تعادلم به یقه ی سپید بلوزش چنگ می زنم. با گرفتن سرشانه هایم توی مشتش مانع افتادنم می شود. ل.ب باز می کنم، تا اعتراضی بکنم…
ولی همان لحظه ل.ب هایم به هم قفل می شوند. در برابر ل.ب هایی که عمیق می بوسند، حتی نفس هم نمی توانم بکشم. با مشت روی سینه اش می زنم و سعی می کنم راهی برای نفس کشیدن پیدا کنم.
همه چیز خیلی سریع اتفاق می افتد. تا وقتی خودش سرش را عقب بکشد، تمام تقلاهای من بی نتیجه می ماند.
اکسیژن یک جا وارد ریه هایم می شود و من با صدای لرزانی می نالم:
-این چه کاری بود؟!
ل.ب هایش را روی هم فشار می دهد:
-همسرم و ب.وسیدم…کار اشتباهی کردم؟
از لحن خونسرد اما نیش دارش، شاکی می شوم:
-اینطوری؟
درحالی که کمی عصبی به سمت سرویس گام برمی دارد، پاسخ می دهد:
-مگه جور دیگه ای هم م.ی بوسن؟
درواقع حق با او است. خیلی هم خوب بلد است، چطور باید یک زن را ب.وسید تا نفسش در نیاید. جواب سوالش را نمی دهم.
یزدان: تا من یه دوش بگیرم، آماده شو…
دستی رو لبم می کشم و حسی زیر پوستم می دود. قلبم هنوز تند می زند.
سعی می کنم لحنم مثل او خونسرد باشد:
-کجا می خوایم بریم؟
در حمام را که پشتش می بندد، ولُم صدایم را بالا می برم:
-نشنیدی؟ پرسیدم کجا می ریم؟
وقتی سکوتِ ممتد می شود پاسخم، پایم را به گوشه ی تخت می کوبم:
-لعنتی!
***
شراره توی پهلویم می زند و به سمیرا اشاره می کند. نگاه بی تفاوتی به سمیرا که بین فرهان و امیر و یزدان ایستاده و با آب و تاب چیزی را تعریف می کند، می اندازم.
غبطه می خورم که چقدر این زن مستقل و با اراده است. پا به پای مردها بحث می کند و نظرش را می گوید.
شراره تهِ نوشابه اش را با نی می نوشد و صدایش را در می آورد. نمی شود گفت زیباست اما زشت هم نیست. موهای شرابی و صاف و صورت کشیده ای دارد. چشم هایش زیتونیِ تیره اند و حالت قشنگشان دوست داشتنی اش کرده. ابروهای نازک و بینیِ افتاده اش به صورتش نمی آیند. قد بلند و استخوان درشت است.
بی توجه به خیره شدنِ من هنوز نگاه ناراحتش روی سمیراست.
گوشه ی چشمی نازک می کند و می گوید:
-سمیرا دقیقا همون دلیلیه که زنا از هم بدشون میاد…
نوچی می کشد و ادامه می دهد:
-خداییش خیلی باهات حال می کنم که میذاری با یزدان کار کنه…من بودم عمرا میذاشتم. از اینجور زنای اعجوبه باید ترسید!
به فکر فرو می روم…چه جمله ی سنگینی بود…شانه ای بالا می اندازم. شراره دم گوشم وزوز می کند:
-از یه منبع معتبر شنیدم با پولی که از شرکت درمیاره، میخواد یه نمایشگاهِ بزرگ از نقاشی هاش بزنه. هم هنرمنده و هم قدرت و هم زنونگی داره. واقعا گاهی بهش حسودیم میشه.
پوزخندی می زنم. راست می گوید. چقدر فرق هست بین من و سمیرا…
راستی چرا یزدان مرا خواست؟ چرا مرا دوست دارد؟ من جای او بودم سمیرا را از دست نمی دادم. سمیرا درگیرِ گالریِ باشکوه زدن و پا به پای مردها قدرت نمایی کردن است و من…
من عجیب درگیرِ حرف های نگفته ام!
خودم را توجیه می کنم…
این سکوت، سقوط نیست…اگر سکوت کنم و نگفته ها را بگذارم ناگفته بمانند، صعود می کنم.
-راستش و بخوای هنوزم موندم یزدان چطور حاضر شد نصفِ شرکت و بهش بده…
نگاهش می کنم:
-حقش بود شراره…مهریه اش بود. باید می گرفت…منم بودم می گرفتم!
خودش را با دست باد می زند و دستمالی زیر چشم های آرایش کرده اش می کشد تا عرقش را خشک کند:
-منم نگفتم حقش نبود که…فقط تعجب می کنم یزدان چطوری راضی شد مهر سمیرا رو بده. قبلا زیر بار نمی رفت. می گفت شده تا آخر عمر تحملش می کنم ولی طلاقش نمیدم. امیر همیشه به من می گفت یزدان توی زندگیِ مشترکش اصلا شانس نیاورد!
توی پهلویم می زند و با لحن شیطنت آمیزی اضافه می کند:
-دختر ببین چیکار کردی با دل این بیچاره که راضی شده. آخی…فکر کن! یزدان و عشق و عاشقی…من هنوز هنگم به جان سمیرا.
چنان بلند می خندد که همه نگاهمان می کنند. یزدان هم…هنوز نگاهش دلخور است.
توی پایش می کوبم:
-آروم تر!
***
یزدان دستی زیر چانه ام کشید و گفت:
-خوشحالم که فکرات و کردی و تصمیم عاقلانه ای گرفتی…قول میدم هیچ وقت پشیمون نشی!
خودم را روی مبل جا به جا کردم و لبخند زدم:
-میدونم یزدان…نمی خوای بگی چرا منو انتخاب کردی؟ هنوز باورم نمیشه بهم پیشنهاد ازدواج دادی! اونقدرا هم من و نمیشناسی…
آه مردانه و بلندی کشید و صاف نشست:
-بار اوله که توی زندگیم دارم با دلم اعتماد می کنم گلاره…با دلم تصمیم می گیرم. می دونم که خیلی غیرمنتظره بود ولی من می شناسمت. توی این مدت همیشه با بخشندگی و آرامشت غافلگیرم کردی. تو…تو یه چیزِ دیگه ای…قبلا هم بهت گفتم که چقدر تحسینت می کنم…همیشه حواسم بهت بوده. هیچ وقت قدمت و کج برنداشتی. همیشه سرت به کار خودت بوده. توی همین مدت فهمیدم که دقیقا همون مدلی هستی که من همیشه خواستم. من قبلا با یه دختر هم سطح خودم…
مکثی کرد:
-منظورم سطحِ مالیه…شانسم و با یکی هم سطح خودم امتحان کردم. نشد…آرامش نگرفتم. یه زن باید به شوهرش آرامش بده…تو سراپا آرامش و حسای خوبی. این دلیلا کافی نیستن؟
دستم را بین دست هایش گرفت:
-به نظر من زیادی هم هستن!
مردد پرسیدم:
-یعنی دلت نمیخواد بدونی چرا تنهام؟ چی شده که فقط خودمم و خودم…نمی خوای تحقیق کنی تا از گذشتم سردربیاری؟
فشار نرمی به دستم وارد کرد:
-خودت بهم بگو…اگه اذیتت نمی کنه…دوست دارم از خودت بشنوم!
من هم گفتم…راست و هرجا لازم بود به دروغ همه چیز را برایش تعریف کردم! انقدر خوب توی نقشم رفته بودم که خودم هم خزعبلاتم باورم شد. گفتم که تا هجده سالگی توی رشت زندگی می کردیم…پدر و مادرم را در یک تصادف جاده ای از دست دادم و برادرم می خواست وادارم کند با دوستش ازدواج کنم. گفتم زیر بار حرف زور نرفتم و با طلاهای مادرم فرار کردم. از زندگی ای که در تهران برای خودم ساختم و بدبختی هایی که کشیدم گفتم…از مهیار و عرفان نگفتم…از اعتیاد و ف.حشا و مهمانی هایی که می رفتم چیزی نگفتم. گفتم با کلی رفتن و آمدن و زحمت در آزمایشگاهی کار پیدا کردم و چون بعد از چند مدت رئیسم دید به او پا نمی دهم اخراجم کرد. آخرش هم گقتم تازه بیکار شده بودم که تو را دیدم!
خودم هم نفهمیدم این همه دروغ را در آن لحظه از کجا آوردم…فقط می دانستم با صداقت نمی شود، پیش رفت. با مهیار صادق بودم و روزگارم این شد. این بار باید راه دیگری انتخاب می کردم.
بخاطر این همه تحمل تحسینم کرد و در آخر پرسید:
-گلاره راستش و بگو…بخاطره پولم بود که قبول کردی؟!
لب گزیدم و فکر کردم. اگر می گفتم نه به صداقتم ایمان نمی آورد.
-خب اگه بگم صد در صد نه دروغ گفتم…
دستم رها شد. با سماجت دستش را چسبیدم و گفتم:
-اما فقط پولت نیست…ببین پولت مال توئه…یکی از ویژگی های مثبتِ توئه. نمیشه منکرش شد ولی فقط پولت نیست…خودت و هم دوست دارم…تو مرد بزرگی هستی و من دوستت دارم! خواستم صادق باشم. ازم ناراحت نشو!
سرش را تکان داد:
-ناراحت نیستم…
دنبال حرف گشتم. نباید می گذاشتم سکوت کند.
خم شدم و پر انرژی گونه اش را بوسیدم. غافلگیر شد و نتوانست جلوی لبخند زدنش را بگیرد.
-حالا تو از خودت بگو…خیلی چیزا هست که از تو و گذشتت نمی دونم…
و سپس توی دلم آرزو کردم که کاش او هم مثل من مار هفت خط نباشد.
راست و دروغش را نمی دانم ولی او هم تعریف کرد. از سرطان گرفتن مادر و دق کردن پدرش…از اینکه پدرش بعد از مادرش عاشق شرکتش بوده و آن را به یزدان سپرده. از اینکه بدون هیچ علاقه ای و فقط برای توسعه ی شرکت با سمیرا که پدرش بزرگ ترین کارخانه ی کانتینر سازی در خاورمیانه را دارد، ازدواج کرده…که هیچ وقت خوشبخت نبوده اند. که چقدر با سمیرا سرد برخورد می کرده. که سمیرا تحملش تمام شده. با پسرک جوانی روی هم ریخته اند و یزدان فهمیده…گفت که سمیرا وقتی از عشق یک طرفه اش به او خسته می شود، سعی می کند طلاقش را بگیرد ولی چون مهریه اش نصف سهام شرکت بوده راضی به طلاق دادنش نیست. می گفت حق سمیرا نیست، شرکتی که این همه سال جوانی و نیرویش را برای به اینجا رسیدنش تلف کرده را تصاحب کند.
حق را به او می دادم. هرکسی بود زورش می آمد. از او پرسیدم که چرا به جای سهامِ سمیرا پولش را به او نمی دهد و یزدان گفت سمیرا قبول نکرده و پایش را در یک کفش کرده که نصف شرکت را باید شریک شود.
از نینا هم گفت…از اینکه در سن هشت سالگی و فقط در عرض یکی دو سال پدر و مادرش را از دست می دهد و خواهرهای دو قلویش قصد مهاجرت می کنند. اینکه کودک هشت ساله چقدر ناگهانی دورش خالی می شود. اینکه نینا دلش نمی خواسته از ایران برود و ماندن پیش برادر مورد علاقه و مجردش را ترجیح میداده. اینکه یزدان با بی رحمی گفته مسئولیتش را نمی پذیرد و مجبورش کرده برود.
می گفت پشیمان است. می گفت باید خودش نینا را جلوی چشم خودش بزرگ می کرد. می گفت کوتاهی کرده.
و من این همه احساس مسئولیت پذیری را تحسین کردم. از او پرسیدم حالا قصد طلاق دادن سمیرا را دارد یا نه؟! کمی سبک سنگین کرد و گفت مهریه اش را می دهد. آن لحظه در پوست خودم نمی گنجیدم. با ذوق فکر کردم یعنی انقدر برایش ارزش دارم که از جوانی و نیروی هدر رفته اش می گذرد؟
***
مریم سنگینی جو را تاب نمی آورد:
-دیگه چه خبر؟ خوش می گذره گشت و گذار؟
چنگالم را توی طرف سالاد می گذارم و نگاهش می کنم. حواسم هنوز پیشِ سیاوش است.
-آره عزیزم…تا یزدان خونست نمیذاره بهم بد بگذره ولی وقتی تنهام خیلی بی حوصله میشم.
فکر می کنم، لازم نیست آنها از خصوصی های ِزندگیِ مشترک ما بدانند…لازم نیست بفهمند چقدر دلگیرم از روزگارِ عجیبِ نانجیب…!
دستم را روی دست یزدان می گذارم و به گرمی فشارش می دهم.
سیاوش نگاه گذرایی به دستان گره خوردمان می اندازد و پوزخند می زند. یزدان انگار روزه ی سکوت گرفته. اگر کسی چیزی بپرسد با نهایت احترام جواب میدهد ولی حرف اضافه ای نمی زند.
اصلا دلش نمی خواست با من به رستوران بیاید و مدام می گفت حضورم ضروری نیست. انقدر اصرار کردم و سرش منت گذاشتم که من در تمام قرارهای تو چه کاری و چه دوستانه شرکت کرده ام، تا بلاخره راضی شد.
از همه بیشتر مخاطبم را سیاوش قرار می دهم و مجبورش می کنم با من حرف بزند. باید این رفتار غیردوستانه اش را کنار بگذارد.
آب دهانم را قورت می دهم و گلویم را صاف می کنم:
-سیاوش با دانشجوها چیکار می کنی؟ اذیتت نمی کنن؟
کوتاه جواب می دهد:
-می گذره!
یزدان بلاخره اعلام حضور می کند:
-استادی؟ چی تدریس می کنی؟
من جواب می دهم:
-روان شناسی…داره واسه دکتری می خونه تا بتونه توی خود شهر تهران تدریس کنه.
یزدان به معنای فهمیدم سری تکان می دهد و دوباره از سیاوش می پرسد:
-با کارای اجتماعی مشکلی نداری؟ یخورده سخته! مثلا یه مطب میزدی بهتر بود.
سیاوش شانه ای بالا می اندازد:
-استاد بودن که اجتماعی نیست…تو حرف می زنی دانشجوها گوش میدن. مطب می زدم بیشتر اجتماعی بود.
مریم در گوشم می گوید:
-سیاوش همش بهم چشم غره میره. فکر کنم خیلی عصبانی شده تو عمل انجام شده قرارش دادم. همش تقصیره توئه!
من هم مثل خودش آرام زمزمه می کنم:
-بلاخره باید یه جوری از دلش دربیارم…ببخشید توی دردسر انداختمت.
چشم غره ای می رود و با توپ پری می گوید:
-اون که عادتته!
با شنیدن صدای یزدان سرم را از گوش مریم درمی آورم و صاف می نشینم:
-سیاوش خان نگفتی گلاره رو از کجا می شناسی…
سیاوش نگاهم می کند…ممتد و پراستفهام. آخر سرش را می اندازد و پایین و همراه با کشیدن نفس کلافه ای می گوید:
-گلاره…گلاره هم دانشگاهیم بود.
می دانم چقدر از دروغ گفتن بدش می آید. شرمنده اش می شوم.
یزدان سری تکان می دهد و دیگر چیزی نمی پرسد…من از خجالت چشم هایِ سیاوش آب می شوم.
مانتوی بنفشم را روی تخت رها می کنم. یزدان دکمه های بلوزش را آرام آرام باز می کند و متفکر می پرسد:
-به نظرت رفتار سیاوش یکم عجیب نبود؟ اصلا شبیه تعریفایی که ازش می کردی نیست.
رویم را به سمت آینه ی قدی می چرخانم و با صدای لرزانی جواب می دهم:
-روان شناسارو که میشناسی! دمدمی مزاجن!
این را برای توجیه رفتار سیاوش می گویم وگرنه هیچ ربطی به روان شناس بودنش ندارد. اگر مثلا مربیِ مهدکودک هم بود، همین حرف را می زدم.
بلوزِ آبی روشنِ یزدان را از دستش می گیرم. آن را روی مانتویم می گذارم و می گویم:
-ولی پسر خیلی خوبیه…
دستی بین موهایش می کشد و کمربند شلوار پارچه ایِ سورمه ای رنگش را باز می کند:
-چیزی هم بینتون بوده؟
برمی گردم و با چشم های گشاد شده نگاهش می کنم:
-این چه حرفیه؟ معلومه که نه!
جلوتر می آید و رو به رویم می ایستد:
-فقط پرسیدم…پرسیدن که عیب نیست…ندونستن عیبه!
بالای تنه ی بی لباسش را از نظر می گذارنم. پوست برنزه و عضلات سختی دارد. بیشتر از اینکه عضله ای باشد درشت است.
نگاهم به گردیِ کوچکی زیر سینه اش میفتد. جای گلوله…به اندازه ی یک ریالی است و از بقیه ی نقاط پوستش روشن تر است.
دستم را روی جای گلوله می کشم و می پرسم:
-بهم نگفتی این برای چیه!
از اینکه جواب درستی بدهد، طفره می رود:
-سر یه لج و لجبازی و انتقام گیری…چیز مهمی نیست.
فاصله می گیرم:
-دوست نداری بگی نگو…میرم پایین پیش نینا!
دستم را می گیرد:
-هی…ناراحت نشو…بیا اینجا!
بغ.لم می کند. دست هایم روی سینه اش جمع می شوند. صدای باران می آید…
تیک تیک…تیک تیک!
از چانه ام می گیرد و وادارم می کند، نگاهش کنم:
-این دوری کردنات برای چیه گلاره؟ اصلا درک نمی کنم! یعنی دارم سعی می کنم هضمش کنم. ولی نمی فهمم…می خوام سعی کنم بهت زمان بدم. با خودم میگم لابد داره با موقعیتش کنار میاد..میگم شاید فاصله گرفتن از دنیای دخترونش واسش سخته…ولی…
دستش را از دورم باز می کند:
-ولی نمی تونم قبول کنم…نمی تونم خودم و گول بزنم! من با خودم صادقم گلاره. تو هم صادق باش. هم با من…هم با خودت! یادم نرفته. اگه اون روز که توی خونه ی من و روی میز پیانوم با اون همه حس منو ب.وسیدی، جلوت و نمی گرفتم…اگه همراهیت می کردم مطمئنا فقط درحد یه ب.وسه نمی موند. مطمئنا الان…
پوفی می کشد و سرش را پایین می اندازد:
-فقط بهم بگو مشکلت چیه خیلی خب؟ من شوهرتم…قول میدم منطقی صحبت می کنیم. فقط نگو خجالت می کشی یا می ترسی چون باورم نمیشه!
گوشه ی لبم را بین دندانم می گیرم. دنبال توجیه منطقی می گردم…هیچ چیز…هیچ چیزی به ذهنم نمی رسد. اصلا واقعا چرا این همه دوری می کنم؟ فقط چون می ترسم رازم برملا شود؟
فقط این نیست…الان یک سال است شبها را فقط با تاریکی و تنهایی خفته ام. هیچ کس نبوده. هیچ مردی را شریک تنهایی هایم نکرده ام. درست است که روزگاری، هرشبم با یک مرد می گذشت ولی من آن روزها عشق را نمی شناختم…
آن روزها گلاره ی دیگری بودم.
تقصیر خودم نیست…آنقدر آدم گریز شده ام که آدم روزهای عاشقی حساب نمی شوم!
سخت است عاشق مردی باشی و همسرت…شوهرت را مرد رویاهایت ببینی!
هنوز انقدرها هم بی وجدان نشده ام که با شوهرم به یاد مرد دیگری همبستر شوم.
دست پیش می گیرم که پس نیفتم:
-واقعا که یزدان…اصلا مگه چند روزه ما ازدواج کردیم؟ قبول دارم که اون روز احساساتی شدم ولی اون فرق داشت. الان نقشم عوض شده. الان من زنتم…یخورده برام سنگینه. که بخوام زن این خونه باشم…که به وظایفم در برابر تو رسیدگی کنم… به مشکلات روحی و تربیتیِ نینا برسم. به خدا برام سخته! باید بهم زمان بدی…
صدایش را کمی بلند می کند:
-زمان…برای چه کاری؟ اصلا توجیه خوبی نیست! یعنی اون موقع که هیچ نسبتی با من نداشتی راحت تر بودی؟ خیلی مسخرست.
احساس می کنم، یکی می خواهد حلقومم را بچسبد…و اعتراف بگیرد.
عصیانگر می شوم…توی نقش خودم می روم…گلاره ی پ.اپتی می شوم. جلو می روم…سینه به سینه اش می ایستم.
برجستگی های سینه ام را به رخِ بالاتنه ی تنومندش می کشم. ل.ب هایم را روی هم فشار می دهم و مصمم نگاهش می کنم. بندهای تاپِ گلبهی رنگم را پایین می کشم.
نگاه کلافه ای به سرشانه های لختم می اندازد.
خودم را جلوتر می اندازم…انگار که می خواهم در او حل شوم.
زمزمه می کنم:
-پس چرا معطلی؟ زنتم دیگه…وظیفمه…راحت باش!
نفس که می کشد، سینه ی ستبرش بالا و پایین می رود و از شدت عصبانیت پره های بینی اش باز و بسته می شوند.
روی حرفم پافشاری می کنم:
-پس منتظر چی هستی؟ مگه همینو نمی خواستی؟
رگ بلند و مارپیچی روی گردنش برجسته می شود. شانه هایم را می گیرد و خشمگین تکانم می دهد.
صدای بلندش گوشم را کر می کند:
-من دله نیستم…محتاج و ندید بدیدم نیستم. فقط عاشقتم لعنتی…فکر اینکه چیزی به جز پولم جذبت نکرده دیوونم می کنه. اینکه همش فکر می کنم به جز پول هیچ ویژگیِ مثبت دیگه ای از نظر تو ندارم. بفهم گلاره…
در با شتاب باز می شود و نینا ترسیده می گوید:
-چی شده یزدان؟
یزدان عربده می کشد:
-برو بیرون نینا…
نینا با چشم های متعجبش نگاهم می کند و از ترس برادرش سریع در را می بندد.
یزدان کمی آرام تر ادامه می دهد:
-اگه دله بودم توی این مدت خیلی کارا می تونستم بکنم…خیلی ها بودن که حتی لازم نبود نازشونو بکشم…می تونستم ولی نخواستم! چون هوسباز و عوضی نیستم ولی تو زنمی…عاشقتم…فهمیدنش انقدر سخته؟!
گلویم خشک شده. زبانم را روی ترک های ل.بم می کشم. بازوهایم را رها می کند و برای آرام شدن، نفس عمیقی می کشد. فکر می کنم حتما خیلی عصبانیش کرده ام.
آرام و ترسیده می پرسم:
-پس مشکلت چیه؟
می نالد:
-فقط دوستم داشته باش…
نمی شود با او که انقدر خوب است به ظاهر هم بد شد. من چقدر بدم…چقدر بی رحمم!
روی پاشنه بلند می شوم و صورتش را در دستم می گیرم:
-دوستت دارم عزیزم.
پسم می زند:
-دروغ نگو…از اونی که فکر می کنی خیلی بیشتر حالیمه…به محض اینکه خیالت راحت شد دیگه زن خودم که نه…زن زندگیم شدی، صد و هشتاد درجه تغییر کردی!
سماجت می کنم…نمی خواهم زندگی ام شروع نشده به بن بست بخورد. دستش را می گیرم و زیر گوشش زمزمه می کنم:
-یزدان پشت این نا آرومی هام چیزی بجز نگرانی های زنانه نیست…باور کن!
گونه اش را می بوسم…آرام و ویران کننده:
-ولی مطمئن باش پشت نگرانی های زنونم مردی وایساده که دیوانه وار دوستش دارم…
انقدر دروغم را صادقانه و پر از حس می گویم که باورش می شود…از خودم چه پنهان…خودم هم باورم می شود.
پلک پر آرامشی می زند و محکم بغلم می کند. پاهایم از زمین فاصله می گیرند. استخوان هایم به صدا در می آیند. اهمیتی نمی دهم. دستم را بین موهایش می فرستم و گردنش را می بوسم.
توی گوشم می گوید:
-گلاره من دیوونه ام…دیوونه ی توئم…انقدر که خودمم نمی فهمم دارم با زندگیم چه غلطی می کنم!
تعجب می کنم…خودش هم می داند ازدواج کردن با من، بدون شناخت، دیوانگیِ محض است.
دیوانه است که دوستم دارد…دیـــوانه!
انگاری آغوشش واقعا آرامم می کند. حتی آرامشی بیشتر از آرامشِ تلقینیِ سیگاری که الان چند روز است برای کشیدن یک نخ…نه فقط یک پکش بی قرارم!
یک اتاق…
یک تخت…
یک بغل…
یک نفر…
گاهی می تواند یادآوری کند که…
بانو ایمان داشته باش…بدون او هم که باشد…هنوز زنده ای!
باران نم نم می بارد…
تیک تیک…تیک تیک!
***
یزدان از آسانسور خارج می شود و به محض دیدن سمیرا گوشی اش را داخل جیبش می گذارد.
با لحن عصبی ای می گوید:
-مدیر اجرایی رو اخراج کردم.
سمیرا پرونده ی توی دستش را می بندد و زیر بغلش می زند. با آن کفش های پاشنه بلند، تقریبا هم قد یزدان شده.
با لحن طلبکاری می گوید:
-صبح تو هم بخیر…
یزدان وارد دفتر خودش می شود و پشت میز می نشیند. سمیرا پرونده زیر بغل، دنبالش روانه می شود.
یزدان پرونده های روی میزش را مرتب می کند و غر می زند:
-جلیلی و با نگهبانا فرستادم بره رد کارش…خداییش آدم تو این دوره زمونه به هیچ کس نمی تونه اعتماد کنه.
سمیرا لبخندی می زند و به شوهرِ سابقِ غرغرو و عبوسش می گوید:
-چقدر صبح قشنگیه…
یزدان جدی و اخمو نگاهش می کند:
-اصلا بامزه نبود.
سمیرا می فهمد، یزدان حوصله ندارد:
-خب میشه بپرسم جلیلیِ بیچاره چیکار کرده بود که اخراجش کردی؟ وقتی توی اصفحان بودیم یه شام خیلی عالی تو بهترین هتل اصفحان مهمونم کرد. و یدونه لیست شامل بازگشت بیست درصدیِ سهام بهم نشون داد…کارش خوب بود.
یزدان امضایی پای یکی از برگه ها می زند و بی آنکه به سمیرا نگاه کند جواب میدهد:
-اون مدارک شرکت رو که امضای من پاشون بوده گم کرده…افراد زیر دستش و مقصر میدونه ولی من فکر می کنم داره دروغ میگه.
-خب حالا میخوای چیکار کنی؟
یزدان نفس بلندی می کشد و لب تاپش را روشن می کند:
-نگران نباش…ترتیبش و میدم.
سمیرا مخالفت می کند:
-نه ایندفعه بسپرش به من…یکی رو می شناسم که خیلی واسه این کار مناسبه!
سمیرا با کمی من و من ادامه می دهد:
-چیزی دیگه ای هم هست که ناراحتت کرده باشه؟
یزدان براق می شود:
-نخیر…بفرما به کارای استخدامِ مدیر اجرایی جدید برس.
سمیرا با خنده ایشی می کند و از دفتر خارج می شود:
-چه عصبی…فکر کردم منشیت…زن الانت و میگم. فکر کردم آدمت می کنه!
***
صدای مریم پشت گوشی هیجان می گیرد:
-واااا….بغلت کرد؟ همین؟ کار دیگه نکردید؟
-همین همینم که نه…
-اَه…درست تعریف کن ببینم چی شد بلاخره؟
خنده ام می گیرد…مثل بچه های تازه به سن بلوغ رسیده کنجکاوی می کند.
-هیچی دیگه…پسر شد!
صدای جیغ و دادش بین خنده ی من گم می شود.
مریم: بیشعور…من می خوام ببینم آخرش قاطی مرغا شدی یا نه…
زهرخند می زنم:
-قاطیِ مرغا که بودم…نکنه تو هم باورت شده بازی ای که راه انداختمو؟
-نه خب…منظور من یه چیز دیگست…کشتی منو. بلاخره آره یا نه؟
انقدر کلافه شده که دلم نمی آید بیشتر سرکارش بگذارم:
-نه تا اونجاها پیش نرفتیم…راستش ترسیدم!
-ترسیدی؟ از چی؟
لباس ها را یکی یکی جلو می زنم و نگاهشان می کنم. انقدر خوشگلند که دلم می خواهد همه را بخرم.
-ترسیدم یزدان بفهمه…دکتری که عملم کرد می گفت اگر شوهرت با تجربه باشه خیلی زود متوجه میشه. نمی دونی چقدر سخته مریم. خدا نکنه توی موقعیت من باشی…دیگه دستِ راست و چپمم و از هم تشخیص نمیدم. به خدا همش انتظار دارم یزدان از در بیاد تو یدونه بخوابونه تو گوشم و بگه همه چیز و فهمیده. همش به بعدش فکر می کنم…که اگر بفهمه چی میشه؟ مریم یزدان دوستم داره…دلم نمی خواد این آرامشی که از وجودش می گیرم و از دست بدم.
-نمی فهمه گلاره…ببین خودت بهم گفتی یزدان فقط با سمیرا بوده با اونم که سرد برخورد می کرده. یزدان هرچقدر توی زندگیِ فردی و اجتماعی و شغلیش باهوش و زرنگ باشه شک نکن توی زندگیِ احساسی و مشترکش بی تجربست. باره اوله یکی و دوست داره. انقدر اذیتش نکن. همینکه داره سعی می کنه با اخلاقای گندِ تو کنار بیاد خیلی مرده به خدا. همینکه صبر کرده تا بهت فضا بده خیلی انسانه. واسه ی جفتتون یه زندگی آروم و پر از خوشبختی درست کن. بذار اگر یه روزی هم توی آینده فهمید، به خاطر خوبی هایی که ازت دیده ببخشدت. اگر خودت و بهش ثابت کنی مطمئن باش زندگیِ آروم و زنی که عاشقانه دوستش داره رو بخاطر گذشته کنار نمیذاره. از اینا گذشته بلاخره که چی؟ مرگ یه بار شیونم یه بار…خودت می دونی اولش باهات چقدر مخالف بودم ولی حالا که طبق معمول سرخود عمل کردی، فقط برای یه بار به حرفم اعتماد کن…یزدان نمی فهمه. پس بذار همه چیز سیر طبیعیشو پیش بگیره.
چقدر قشنگ حرف می زند. چقدر دل خوشی دارد. کاش همه چیز همینقدر ساده بود. با این حال باز هم حرف هایش آبیست که روی آتش دلم می ریزند.
تا خریدم تمام شود و به خانه برسم، مریم توی گوشم حرف می زند و نوید فرداهای روشن را می دهد.
مریم حق دارد اینطور همه چیز را ساده بگیرد. او که جای من زندگی نکرده.
تقصیر من نیست که…درِ تنهایی ام چهارتاق باز مانده…لبریزم از رفت و آمد عابرانی که…
قصد ماندن ندارند…تنها سرکی می کشند و مشغول وارسی می شوند..
ساعت ها درونم کلنگ می زنند.. تا از ته و توی لکنتم سر در بیاورند.. و بعد، بهانه ی دندان گیری که در بساطم برای ماندن پیدا نمی کنند…صرف در صیغه سوم شخص فعل رفتن می شوند…
نشنیده گرفتن هوس عابران مثل بالا رفتن لاجرعهء بغض…عادتِ من است..
نمی توانم مثل مریم ساده فکر کنم…زندگی یادم داده سرنوشت نیمه ی پری ندارد. باید همش چشمِ ناامیدت به نیمه ی خالی باشد.
قسمت پنجم
در ورودی چنان محکم به هم کوبیده می شود که هم من و هم نینا از جا می پریم. تلویزیون را خاموش می کنم و از روی مبل بلند می شوم.
یزدان که از پیچ راهرو رد می شود و به سمتمان می آید، نفس در سینه ام حبس می شود. کاملا می شود فهمید تا چه حد عصبانی و خشمگین است. صورتش سرخ شده و قدم های بلندش روی زمین کوبیده می شوند.
قبل از من نینا می پرسد:
-چیزی شده یزدان؟
صدای عربده ای که می کشد، ستون های عظیم را لرزاندن که هیچ فرو می ریزاند:
-برو توی اتاقت نینا…زود!
نینا مبهوت سرجایش می ماند. دلم به حالش می سوزد ولی انقدر شوکه شده ام که هیچ واکنشی از من ساخته نیست.
-مگه نشنیدی چی گفتم؟ برو تو اتاقت…
نینا با فریاد دوم از جایش کنده می شود و به سمت پله ها می دود.
با صدای زیری فقط می توانم زمزمه کنم:
-چی شده؟
بوهای بدی به مشامم می رسد. بوی سوختگی و دود…نمی دانم از دل من است یا سرِ یزدان! یکی بغل گوشم طبل می زند. پرده اش می لرزد…چشم هایم تا حد چشم های بیرون زده ی یزدان گشاد می شوند و نفسم…
آه از این نفس که هرجا باید نیست و هرجا نباید هست!
از ترس چشمانش عقب عقب می روم و می نالم:
-جون به لبم کردی یزدان…یه چیزی بگو!
به سمتم می آید. با گام های بلند و همچنان کوبنده. انقدر عقب می روم که به دیوار می خورم. می خواهم سر بخورم پایین…دعا دعا می کنم آنچه که من فکرش را می کنم نباشد.
به من که می رسد، مشت لرزانش را بالا می برد و من چهره در هم می کشم. اگر آن مشت توی صورتم بخورد، هیچ چیز از من باقی نمی ماند.
یزدان فریاد می کشد و مشتش را توی دیوار، بغل گوشم فرود می آورد. صدای قرچ قرچ کردنِ استخوانِ بندهای انگشتش توی سرم اکو می شود.
دوباره داد می زند…بی آنکه حرف قابل گفتنی داشته باشد، پشت هم داد می کشد. دستش را پشت هم به دیوار می کوبد.
سعی می کنم آرامش کنم:
-نزن یزدان…با خودت اینطوری نکن…دستت می کشنه ها…الان سکته می کنی! آخه بگو چی شده؟
دست هایش را در هوا تکان می دهد و فریاد می زند:
-از کجا شروع کنم؟
بغض کرده:
-تو که خوب باید بدونی…زنم یه معتاده…یه ف.احشه ی معتادِ همه کارست…از این بهتر نمیشه!
دستم روی سینه ام چنگ می شود و قلبم را در مشتم می گیرم…انقدر هضم کلمه هایش سخت است که دارم همه را بالا می آورم.
دلم سیگار می خواهد و پیک های پشت هم…دلم یک گوشه ی دنج می خواهد تا سرم را زمین بگذارم و…
بمیرم!
فکر می کنم…در چنین شرایطی باید چه چیزی به او بگویم؟ چطور زیرش بزنم و کتمان کنم؟
اول باید بفهمم چقدر می داند و از کجا فهمیده. سعی می کنم تکه های اعصاب خورد شده ام را جمع کنم و کنار هم بچینم.
با لحن ناباور و چشم های گشاد شده می گویم:
-خودت می فهمی داری چه چرت و پرتایی میگی؟ آخه از کجا این حرفارو می زنی؟ چطور دلت میاد یزدان؟
صدای فریادش تمام اعتماد به نفسِ جمع کرده ام را در هم می شکند:
-به من دروغ نگو…
نفس عمیقی می کشم:
-دروغ نمیگم…من بهت دروغ نمیگم…باید به من بگی از کجا این چرت و پرتارو شنیدی؟
موهایم را از پشت توی مشتش می گیرد:
-یکی که واسه حرفاش مدرک داره…
سرم را جلو می کشم تا موهایم را آزاد کنم…پوست سرم به سوزش افتاده. همراه با آزاد شدن موهایم یک دسته کنده می شود و من جیغ می کشم:
-ولم کن…حق نداری بخاطر حرف دیگران با من اینطوری رفتار کنی…چرا کامل نمیگی چی شده و این چرت و پرتارو از کی شنیدی تا منم بفهمم…حق نداری قصاصِ قبل از جنایت کنی!
بغضش را قورت می دهد، نا امید نگاهم می کند و چشم هایش را برای آرام تر شدن روی هم می فشارد:
-وقتی آدم با دلش اعتماد می کنه آخرش همین میشه دیگه…این بود جواب اعتماد و عشق من گلاره؟
می خواهم باز بگویم، برایم توضیح بدهد اما خودش شروع می کند:
-شروین یکی از نوه عموهام توی عروسی شناخته بودت…میدونی وقتی امروز اومد دیدنم و مثلا خیرخواهانه گفت زنت و طلاق بده من دو سه روز واسه دو قرون پول باهاش بودم چی به سرم اومد؟ می فهمی چی کشیدم؟
صدایش اوج می گیرد:
-چرا اینکارو باهام کردی گلاره؟ مردکِ عوضی توی صورتم نگاه کرد گفت سمیرارو طلاق دادی این ه.رزه رو بگیری؟ دلم می خواست با مشت بکوبم توی صورتش…دلم می خواست طوری خفش کنم که دیگه صداشم در نیاد…ولی با مدرک حرف می زد…
عربده می کشد:
-چطور تونستی بی شرف؟ تازه دارم می فهمم. بخاطر همین نمی ذاشتی بهت نزدیک شم؟ چون می ترسیدی بفهمم دختر نیستی!
آب دهانم را قورت می دهم…به سکسکه میفتم…
با مدرک حرف زده بود…شروینِ لعنتی…او را خوب یادم است. کله ی کچلش را همیشه برق می انداخت. چاق و قد بلند بود و نگاه زشتی داشت. وحشی هم بود! لعنتی! خدایا دنیایت چقدر کوچک است. اندازه ی کف دست کوچکِ من هم نمی شود. انتقامت را گرفتی؟ نه؟!
کورخوانده ای خدا…من نمی بازم. تماشا کن و ببین از من چه کارهایی ساخته است…این همه مدت ول چرخیدن خیلی چیزها یادم داده! گرگی شده ام برای خودم!
سرم را ناباورنه تکان می دهم:
-تو هم حرفش و باور کردی…فکر کردی واقعا من همچین آدمیم آره؟
یزدان دندان روی هم می فشارد:
-چرا باید بهم دروغ بگه؟ هان؟ چرا؟
از دیوار فاصله می گیرم و سری تکان می دهم:
-دروغ نمیگه…اون فکر می کنه که من باهاش بودم…من نبودم یزدان. من هنوز دخترم…اصلا خودت امتحان کن…هوم؟
جلوتر می روم و بغض می کنم:
-من بهت دروغ نمیگم عزیزم…میتونی ببریم پزشک قانونی…
درعین حال دعا می کنم که واقعا این کار را نکند چون آن روز فاتحه ام خوانده است.
ادامه می دهم:
-هرچند در شان و شخصیت خودم نمی دونم همچین رفتاری باهام داشته باشی ولی اگر آرومت می کنه من هرکاری بخوای برات می کنم تا باورم کنی…ولی اگه بهت ثابت کردم دیگه چطوری می خوای تو چشمام نگاه کنی؟!
نگاهش پر از شک و دودلی می شود:
– اگه اون دروغ نمیگه و تو هم دروغ نمی گی…پس چی؟ باید یکی این وسط دروغ بگه…
با اعتماد به نفسی که از آرام تر شدن او می گیرم می گویم:
-من یه خواهر دوقلو دارم یزدان…
چند لحظه ناباورانه تماشایم می کند و بعد با حالت عصبی یقه ام را می چسبد:
-باورم نمیشه توجیهت واسه کثافت کاری کردن اینه که بگی یه خواهر دوقلو داری!
یقه ی لباسم را آزاد می کنم و داد می کشم:
-بس کن دیگه…دارم بهت راستشو میگم…دست از شکای الکی بردار و باورم کن!
از بازویم می چسبد و مرا دنبال خودش می کشد:
-نمیخوای تمومش کنی نه؟ الان معلوم میشه کی راست گفته…همین الان همه چیز معلوم میشه!
در اتاق خواب را باز می کند و مرا داخل پرت می کند. بر می گردم و با ترس تماشایش می کنم. جلوی می آید و مرا به سمت خودش می کشد.
دستش که به سمت دکمه ی شلوارم می رود جیغ می کشم:
-چیکار میخوای بکنی یزدان؟
زمزمه می کند:
-همیشه همینطوریه…بدترین خیانتا از طرف کسائیه که از همه بیشتر بهشون اعتماد داری…چرا انقدر بهت اعتماد کردم؟!
توجهی به جیغ و داد من نمی کند و به کارش ادامه می دهد. لباس زیرم را پایین می کشد. روی زانوهایش می نشیند و من گیج می شوم، قصدش از این کارها چیست؟
بعد از چند ثانیه نگاه کردن نفسش را با خیالی آسوده بیرون فوت می کند.
عقب می رود و دو دستش را روی صورتش می کشد. انگار این همه فشار عصبی دارد او را از پا می اندازد.
نگاهم می کند:
-خدای من…تو داری راست میگی!
شلوارم را دوباره می پوشم و دکمه اش را می بندم.
حالا تازه دارم می فهمم منظورش از مدرک چه بود. همان خالکوبیِ ستاره ای شکلِ زیر شکمم که مهیار از ان متنفر بود.
آن موقع که با شروین بودم آن را داشتم و مهیار مجبورم کرد، پاکش کنم. نفسم را با خیال راحتی بیرون می فرستم…برای اولین بار است که در طول زندگی ام چنین شانس بزرگی نصیبم می شود.
با لحن معصومانه ای می گویم:
-من راجع به خواهرم بهت نگفته بودم…
روی تخت می نشند و دستش را روی پیشانی اش فشار می دهد:
-چطور تونستی بهم نگی یه خواهر دوقلو داری؟!
-به هیچ کس نگفتم…مریم…سیاوش…به هیچ کس!
تشر می زند:
-من هیچ کس نیستم گلاره…من شوهرتم!
از روی تخت بلند می شود. بی قرار است و مدام به موهایش چنگ می اندازد.
توضیح می دهم:
-م…می دونم…می خواستم بهت بگم…فقط…فقط…
-فقط چی؟ الان یه ساله که من بهت پیشنهاد ازدواج دادم ولی تو هیچ وقت توی این همه مدت زمان مناسبش و پیدا نکردی. آره؟
خدایا با این همه دروغ کارم به کجا می کشد؟
دست هایم را در هم می پیچم و سعی می کنم خونسرد بمانم:
-ببین میدونم برات سخته…فقط…این یه بخش از زندگیم بود که دلم می خواست حذف شه…دلم نمی خواست اون و یادم بمونه! می دونم اشتباه کردم…اون همیشه دردسر درست می کرد…مواد مصرف می کرد. اون آدم وحشتناکی بود…فقط می خواستم از زندگیم حذفش کنم…
یزدان دستش را روی سرش می گذارد:
-خواهش می کنم…دست بردار…اینا اصلا دلایل منطقی ای نیستن!
-همیشه که آدما با منطق پیش نمیرن…احساسات منطق سرشون نمیشه. من دلم نمی خواست از وجودش خبر داشته باشی…
یزدان به سمت در می رود:
-واقعا به یکم هوای آزاد نیاز دارم…احساس می کنم سرم داره منفجر میشه.
در را که محکم پشتش می بندد چشم هایم را روی هم فشار می دهم. تازه اکسیژن وارد ریه هایم می شود و من دم عمیقی می گیرم.
کی فکرش را می کرد، کار به اینجا بکشد؟ که من این همه دروغِ شاخدارِ دیگر به دروغ هایم اضافه کنم؟!
توی تراس ایستاده ام و دستم را روی لبه ی سنگیِ دورچینی اش گذاشته، با عذاب وجدانم کنار می آیم. بغضم می ترکد و اشکم می چکد. به یاد خودی که به خواهر دوقلو نسبت دادم تا از شرش راحت شوم.
به یاد دختر پاپتی و فقیری که در اوج جوانی بدبخت شد و بدبخت ماند.
-پس بخاطر همین بود که در موردِ نینا می دونستی؟ بخاطر اینکه خواهرت یه معتاده!
یزدان است. برنمی گردم تا نگاهش کنم. فقط اشک می ریزم و اشک…دلم دارد از توی حلقم بیرون می زند، انقدر که غصه و ماتم دارم.
یزدان درحالی که دست هایش در جیب شلوارش است، می آید و کنارم می ایستد:
-چقدر وضعش بد بود؟ موضوع اعتیادش و میگم!
خیره به ستاره های آسمان و با صدای لرزانی جواب می دهم:
-انقدر که بعضی روزا فکر می کردم از پسش برنمیاد و یه روز جنازش و از توی جوبا پیدا می کنن!
-شروین حرفای خیلی وحشتناکی راجع بهش میزد…می گفت با آدمای خلاف و معتادا میپره…درگیر چطور مسائلی بوده؟
فقط با چشم های پر اشک تگاهش می کنم و بغضم را قورت می دهم.
ادامه می دهد:
-ما در امانیم گلاره؟ برای نینا مشکلی پیش نمیاره…واسه زندگیمون…
-اون دیگه رفته یزدان…
-از کجا معلوم؟ اگه یه روز برگرده؟ اگه بخواد زندگیمون و خراب کنه…اون یه معتاده…یه زن خرابه…چجوری می خوای مطمئنم کنی توی زندگیت نقشی نداره؟
با صدای بلندی، حرفش را قطع می کنم:
-اون مرده…می فهمی؟ مرده! دیگه چه فرقی داره؟ اون دیگه نمی تونه به کسی آسیب بزنه…
اشک هم زمان از دو چشمم می چکد:
-اون دیگه به هیچ کس آسیب نمی زنه!
-متاسفم که خواهرت و از دست دادی ولی بازم اینو توجیه نمی کنه که با من صادق نبودی. پس قولمون چی میشه؟ اینکه هیچی و از هم پنهون نمی کنیم!
با چشم های شرمنده نگاهش می کنم:
-من بهت حقیقت و گفتم!
پوزخند می زند:
-آره فقط چون مجبور بودی!
-متاسفم یزدان…خیلی متاسفم.
صدای هق هق گریه ام بلند می شود ولی او بی توجه به صدای بلندِ من، سر به زیر و ناراحت از تراس خارج می شود.
***
نمی دانم چطور شد که من این همه شانس آوردم…اینکه شروین اسمم را یادش نمانده بود ولی خالکوبی ام را یادش بود. اینکه با لیزر آن خالکوبی را پاک کردم و اثری از آن نماند…اینکه همه چیز دست به دست هم داد تا یزدان دروغ هایم را باور کند.
شاید این بار شانس با من بود و شاید هم نه! شاید اگر می فهمید خیلی بهتر می شد…اینکه تمام عمرت را از ترس برملا شدن رازی چنین کثیف، در جهنم بگذرانی اصلا راحت نیست!
گوشواره های مروارید را از گوشم در می آورم. لاله ی گوشم را کمی با دست می مالم تا از التهابش کم شود و گوشواره ها را روی میز می گذارم.
-میدونی؟
انقدر توی فکرم که از جا می پرم و بعد با تعجب به نینا خیره می مانم.
نینا شانه ای بالا می اندازد و ادامه می دهد:
-به نظر من تو کار اشتباهی نکردی…همه ی ما یه چیزایی تو دلمون هست که راجع بهشون حرف نمی زنیم…تا وقتی با نگه داشتن رازت پیش خودت به کسی آسیب نرسونی مشکلی نداره. اینکه تو یه خواهر دو قلو داری و دلت نمی خواسته راجع بهش بگی اصلا چیز وحشتناکی نیست.
خجالت می کشم…خدایا داری به رویم می آوری که من از همه ی بنده هایت بدترم؟ بیشتر از این شرمنده ام می کنی؟ ادامه بده…پوستم کلفت شده.
لبخندی به رویش می زنم:
-مرسی عزیزم…امیدوارم برادرت هم منو ببخشه!
پاهای لاغر و کشیده اش که تازه برنزه و خوش رنگشان کرده را از روی میز برمی دارد و صاف می نشیند.
شانه ای بالا می اندازد…انگار غیر ارادی به بالا انداختن شانه هایش عادت کرده:
-اون دوستت داره…برادرم خیلی وقت بود دیگه هیچ چیز و هیچ کس و دوست نداشت. شاید چون خیلی دوستت داره انقدر ناراحته! شاید چون تو مثل اون صادق نبودی نمی تونه قبول کنه…مطمئنم می بخشدت!
به چشم های سیاهش لبخند می زنم:
-اون همیشه تو رو دوست داشته…
ابروهایش را بالا می اندازد:
-من که شک دارم!
-یزدان بیشتر از همه ی دنیا به تو اهمیت میده…واقعا مثل یه پدر در برابرت احساس مسئولیت می کنه…
کانال را عوض می کند و پوفی می کشد:
-شاید من دلم نمی خواد مثل پدرم باشه…شاید من بیشتر به برادرم به عنوان برادر نیاز داشته باشم تا پدر! اون خیلی خشک و بداخلاقه!
-بعضی آدما بلد نیستن باید چجوری علاقشون و بروز بدن…
در واقع یزدان ای اواخر احساساتش را نسبت به من بروز می داد ولی قبل از آن من حتی مطمئن نبودم مرا دوست داشته باشد انقدر که خشک و جدی بود!
نینا باز هم شانه ای بالا می اندازد:
-حالا هرچی!
-کی گفته من خواهر کوچولوم و دوست ندارم؟
هر دو هم زمان به سمتی که یزدان می آید، نگاه می کنیم. روی مبل، کنارِ نینا می نشیند و دستش را دور شانه هایش می اندازد.
ژاکت نازک و خوش دوختِ سورمه ای رنگی روی تی شرتِ ساده ی سپیدش پوشیده با شلوارِ جینِ مشکی. موهایِ مشکی و خوش حالتش برق می زنند. خیرگیِ چشمانم را تاب نمی آورد انگار که بر میگردد و نگاهم می کند.
به چشم های من خوب نگاه کن…خودت را سیر ببین؛
بعد از این…
در چشم های هیچ زنی…خودت را اینگونه عاشق، نخواهی یافت…!
نینا غرغر می کند:
-آره خیلی دوستم داری…کاملا مشخصه. ببخشیدا ولی هروقت از زنتم ناراحت میشی سر من خالی می کنی.
-خب..
دستی بین موهایش می کشد:
-حق با توئه…کارم اشتباه بود!
نینا تکیه اش را از روی بازویِ یزدان می گیرد:
-همین؟ باید بگی که متاسفی!
-متاسفم خواهر کوچولو که سرت داد زدم!
نینا دو تا از انگشت هایش را نشانِ یزدان می دهد:
-باید دو بار بگی…دو بار سرم داد زدی!
یزدان آرام پشت گردنش می زند:
-پررو نشو دیگه…
احساس می کنم وجودم را علنا نادیده می گیرند…وقتی می بینم وجودم اضافی است، آهی می کشم و از روی مبل بلند می شوم.
-بشین…باید حرف بزنیم!
تحت تاثیر کلامِ محکم و جدی اش دوباره روی مبل می نشینم. لب می گزم تا حرف بدی به او نزنم…این رفتارهایش اذیتم می کند.
-بشین…باید حرف بزنیم!
تحت تاثیر کلامِ محکم و جدی اش دوباره روی مبل می نشینم. لب می گزم تا حرف بدی به او نزنم…این رفتارهایش اذتیم می کند.
نینا اول یک نگاه به قیافه ی درهم من و بعد یک نگاه به یزدان می اندازد و از جایش بلند می شود:
-فکر کنم بهتر باشه من برم.
قبل از یزدان من شروع می کنم:
-هنوز ناراحت به نظر می رسی…
دستی پشت گردنش می کشد و با سر حرفم را تایید می کند:
-دارم باهاش کنار میام…خوب میشم!
خودم را به او نزیک و جایی که نینا چند دقیقه پیش نشسته بود را تصاحب می کنم:
-در مورد خواهرم چیزی بهت نگفته بودم چون…چون خجالت می کشیدم.
با گوشواره های مرواریدیِ روی میز بازی می کند:
-لازم نبود تو خجالت بکشی…تو که خودت اونکارارو نکردی! باید بهم می گفتی!
دردی درونم سینه ام حس می کنم…این درد مرا از پا می اندازد.
-می دونم…فکر کنم…فکر کنم می ترسیدم بهت بگم…چون نگران این بودم که…که اگه حقیقت و بهت بگم، شاید احساست نسبت به من عوض بشه!
خدایا این لکنت لعنتی از کجا آمده؟! چرا نمی توانم خــــوب دروغ بگویم…بی لکنت…بی شرمندگی…بی عذاب وجدان!
-یعنی انقدر کم احساسات منو باور داشتی؟
-متاسفم…خیلی خب؟ من…من می دونم که اشتباهه ولی…ولی گاهی دروغ گفتن راحت تره!
پوزخندی می زند و سرش را با تاسف تکان می دهد:
-دروغ گفتن راحت تره؟
پشیمان از حرفی که زدم، اصلاحش می کنم:
-نه…نه…منظورم این نبود. خودت می دونی منظورم چیه!
-نه تا وقتی تو بگی منظورت چیه؟!
دستم را روی پایش می گذارم و می گویم:
-یزدان هیچ کس توی صد در صد مواقع راست نمی گه…صادق بودن…همیشه راست گفتن تو رو آسیب پذیر می کنه و…این برای همه حس وحشتناکیه! مطمئنا چیزهایی هم هست که تو توی گفتنشون با من صد در صد صادق نبودی…
سیب گلویش بالا و پایین می شود و گوشواره را رها می کند:
-اگه بگم نه دروغ گفتم…
-مجبور هم نیستی که بگی نه…از نظر من اشکالی نداره.
-اگه خیلی بد باشن چی؟
باز هم سری تکان می دهم:
-نه…نمی تونم وقتی خودم چنین راز بزرگی و ازت پنهون کردم از تو انتظاری داشته باشم!
دستم را از روی پایش بر می دارد و توی دستش می گیرد:
-چیز دیگه ای هم هست که من ندونم؟
خیلی زور می زنم تا بلاخره «نه» خفه ای از بین لب هایم بیرون می پرد.
بی اراده زمزمه می کنم:
-من چیزای زیادی رو توی زندگیم از دست دادم…نمی خوام تو رو هم از دست بدم.
تحت تاثیر لحن پر حسرتِ من چشم هایش رنگ محبت می گیرند. سرم را در بغلش می گیرد و روی سینه اش می فشارد. قلبش تند می زند.
آرام تر از من زمزمه می کند:
-نمیدی…نمیدی عزیزم!
***
سهند خودکار را بین انگشتش فشار می دهد:
-من باید چیو امضا کنم دقیقا؟
یزدان توضیح می دهد:
-داریم فرمای سرمایه گذاری رو دوباره سهام گذاری می کنیم…
-می دونم فرهان برام توضیح داد…نمی خوام تمرکزتون بهم بخوره کارتون سخته…فقط بگو کجارو امضا کنم.
یزدان انگشت اشاره اش را زیر برگه می گذارد:
-اینجا…
کمی آن طرف تر را نشانش می دهد:
-اینجا…
و در آخر فرم دیگری جلویش می گذارد و می گوید داخل آن را هم امضا بزند.
آرین جیغ می کشد:
-بابایی حوصلم سر رفت…بریم دیگه!
سهند سری تکان می دهد:
-الان می ریم بابایی…
یزدان با لبخند به دو تا بچه ی بازیگوش خیره می ماند. هیچ وقت بچه ها را دوست نداشته ولی حالا…حس می کند علاقه ی خاصی به این دو تا کودک شیطان دارد:
-بچه های شیرینی داری…
-آره…ولی فقط از دور…بعضی شبا دو ساعتم نمی خوابم. واقعا سخته!
یزدان دوباره به بچه ها خیره می شود:
-فکر می کردم پدرت توی بزرگ کردنشون کمکت می کنه…گفته بودی اردلان بچه هارو پیش خودش نگه میداره.
فرهان که تا همین چند لحظه پیش مشغول خواندنِ برگه ای بود، با شنیدن اسم پدرِ سهند و سمیرا سرش را بالا می آورد.
سهند جواب می دهد:
-متاسفانه پدرم حالش خیلی خوب نیست…بعد از فوت همسرم اونم مریض شده. مجبورم خودم ازشون نگهداری کنم. سمیرا رو هم که خودت می شناسی…رابطمون اونقدر خوب نیست که بخواد کمکمی بهم بکنه!
-واقعا؟ حال پدرت انقدر بده؟
این را فرهان با لحنی که اصلا تاسفی در آن حس نمی شود می پرسد و به سهند خیره می ماند.
-واقعا…انگار سلامتی چیزیه که حتی پدرم هم با اون همه ثروتش نمیتونه بخره!
یزدان چشمش از روی نگاه خیره ی فرهان برداشته نمی شود. به روشنیِ روز می تواند بخواند که چه افکار شومی در سرش می پرورد.
چند ساعتی از رفتن سهند می گذرد و یزدان همچنان مشغولِ فرم های جدید است. بادیدن فرهان توی دفترش کمی می ترسد و تشر می زند:
-داری میای توی اتاقم در بزن…
فرهان بی توجه به کنایه ی یزدان می گوید:
-الان وقت ضربه زدن به سمیرا و پدرشه…
یزدان نفس کلافه ای می کشد:
-قبلا در موردش حرف زدیم.
-تو هم شنیدی سهند چی گفت. اردلان ضعیفه…مریضه…نگران ارثیش هستم. میخوام مطمئن شم پولش و جای درستی میذاره و اونجای درست پیش ماست…خودتم میدونی!
فرهان سرش را تکان می دهد:
-یه زمانی نیاز نبود انقدر قانعت کنم. چیه؟ انقدر با زنت می گردی وقت نمی کنی، یکمم به شرکت فکر کنی؟
یزدان از بین دندان هایی که روی هم فشار می دهد، میغرد:
-اونطوری نگو زنت…موضوع شروین حل شدست…در ضمن منو به حواس پرتی توی امور شرکت محکوم نکن چون فقط مثل تو توی ضربه زدن به دیگران سرعت عمل ندارم.
از روی صندلی بلند می شود و انگشتش را روی سینه ی فرهان می کوبد:
-نمیخوام سهند و بخاطر رابطش با اردلان و سمیرا داغون کنم…متاسفم!
بعد به سمت در می رود. صدای فرهان متوقفش می کند:
-نظرت در مورد این چیه؟ ده تا از سرمایه گذارای قویمون پولشون و کشیدن بیرون. اگر نتونیم یه چیز بزرگی مثل ارثیه ی اردلان به دست بیاریم تا این ضایعات و جبران کنه…
فرهان سرش را از روی تاسف تکانی می دهد و در ادامه زمزمه می کند:
-خودت میدونی چی میشه…خودت میدونی چه بلایی سر شرکت و من و تو میاد!
یزدان حتی نمی تواند آن روز را تصور کند. پلک روی هم می فشارد و از دفتر خارج می شود.
فرهان او را به حال خودش نمی گذارد و دنبالش می رود:
-میری به سهند زنگ بزنی؟
یزدان دست هایش را مشت می کند:
-راجع بهش فکر می کنم فرهان…قول نمیدم! شاید راه دیگه ای هم باشه!
-مثلا چی؟ سهند برگ برندمونه! بدون اون اردلان غیر قابل دسترس میشه. تو دخترش و طلاق دادی و دیگه رابطه ای باهاشون نداری…اون حتی از رئیس جمهورم دور از دسترس تره…تنها شماره ای که تونستم بعد از کلی سگ دو زدن ازش به دست بیارم، شماره ی دستیارِ دستیارش بود. باید سهام شکرت و هم از سمیرا پس بگیریم…یادت که نرفته؟
-خودت سهند و دیدی! اگه امروز یه کلمه دیگه راجع به سود و سرمایه گذاری باهاش حرف می زدم مخش می ترکید.
-خب پس اگه نمی خوای شرکت و نجات بدی با این عجله کجا میری؟
یزدان لبخندی می زند و به راهش ادامه می دهد:
-با گلاره برای شام میریم بیرون…شب بخیر.
***
عطر مورد علاقه ام را روی گردن و لباسم خالی می کنم. رژِ صورتیِ کم رنگی روی لبم می مالم و ساعتم را دور مچم می بندم. یزدان را زیاد منتظر نمی گذارم. مانتوی یاسی ام را می پوشم و شال سپیدی هم رنگِ شلوار جینم روی سرم می اندازم.
فضای ماشین ساکت است و من نگاهم به ستاره ها…یزدان معمولا موقغ رانندگی زیاد حرف نمی زند…خب او کلا زیاد حرف نمی زند.
یزدان: با یه فرض محال چطوری؟
با تعجب نگاهش می کنم:
-منظورت چیه؟ فرض محال؟
یزدان من و من می کند:
-خب…خب آره…بر فرض محال فکر کن همه ی چیزی که داریم در حال نابودیه…البته اینطوری نیستا…فقط فرض کن. اگه انجام دادن کار درست برامون به قیمت از دست دادن همه چیز تموم بشه چی؟ پنت هاوس…خونه…ویلای رامسر…ویلای توی نور…شاید حتی ماشینامون…لباسات…جواهرات ت…اگه همه رو از دست بدیم…
مکثی می کند و با دودلی می پرسد:
-اون موقع بازم با من می مونی؟
گفت فرض محال! یعنی چنین چیزی پیش نمی آید. احتمالا دارد امتحانم می کند.
لبم را جلو می دهم و برای اینکه اذیتش کنم می گویم:
-اوووم…باید فکر کنم.
از بازویم می گیرد و با شوخی فشارش می دهد:
-هی…می کشمتا!
جیغ می کشم و بازویم را آزاد می کنم:
-شوخی کردم. معلومه که باهات می مونم…صادقانه بگم…پول خرج کردن…قشنگه…اینکه هرچی می خوام و دارم حس خوبیه ولی بدون اینا…مطمئنا فقط و فقط بخاطر خودت همیشه باهات می مونم.
نگاه از جاده می گیرد و با چشم هایش به رویم لبخند می زند. دستم را در دستش می گیرد و به لبش نزدیک می کند.
بوسه ی محکمی روی آن می زند:
-ممنونم عزیزم!
***
یزدان دستش را روی میز فرهان می کوبد و می گوید:
-تصمیمم و در مورد اردلان گرفتم…دنبالشو نمی گیرم. وقت درستش نیست. و اگر این تنها شانسمون باشه و اون و از دست بدیم…
مصمم می گوید:
-پس به درک!
فرهان شوکه شده می پرسد:
-میشه بپرسم چی نظرت و انقدر عوض کرد؟
یزدان دست هایش را در جیب هایِ شلوارِ سربی رنگش فرو می برد:
-اگه یه سال پیش بود احتمالا این کارو می کردم…ولی الان…چیزای دیگه ای به جز این شرکت دارم که بخوام براشون زندگی کنم.
فرهان پوزخند می زند:
-گلاره…آره؟
یزدان لبخند می زند:
-گلاره و زندگیِ مشترکم. فکر کنم دلم می خواد همون مردی باشم که اون فکر می کنه هستم!
* فصل پانزدهم: روحِ پینه بسته *
با حس اینکه جایی از بدنم به خارش افتاده، پلک هایم را به زور باز می کنم. از بین موهایی که توی صورتم ریخته و دیدم را راه راه کرده، یزدان را بیدار می بینم.
انگشت هایش را نوازش وار روی تیره ی عریانِ پشتم می کشد.
لبخند کم جانی می زنم و با صدایی که هنوز رگه های خواب آلودگی در آن مشهود است، می گویم:
-هی…بیدار شدی؟
مرا به خودش می چسباند و روی سر شانه ام را می بوسد:
-اصلا نخوابیدم…
خیره به ل.ب های من انگشت شستش را کنار ل.بم می کشد:
-تمام شب نگاهت می کردم.
انقدر نگاهت را ندزد. کمی خیره شو در من…نگاهت، سرکشی زنانگیِ من است…
نگاهم کن…تا ایمان بیاورم…در من جاذبه ای هست هنوز که تو را در آغوشم به زمین بزند!
آغوشش داغ است…مثل کوره…مثل آغوش مهیار…
لب می گزم و سرم را تکان می دهم…مهیار دیگر مرده…برای من وجود خارجی ندارد.
لب هایش را که از رگِ گردن به من نزدیک تر می کند، پوستم دون دون می شود:
-بهم بگو واسه ی چی توی زندگیم انقدر به وجودت نیاز دارم؟
دست نوازشی روی صورت زبر شده از ته ریشش می کشم و بوسه ای به رویش می زنم:
-تو به من نیاز داری تا الهام بخشت باشم و گاهی، یادت بندازم که چقدر فوق العاده ای…نیازم داری تا اینطوری ببوسمت.
سرش را جلو می کشد و لب های داغش را روی شاهرگ سبز رنگِ گردنم، می فشارد.
صدایش در عین محکم بودن آرام و نرم است:
-تو به من نیاز داری تا عاشقت باشم…اما بیشتر از اون…
مکثی می کند و محکم تر ادامه می دهد:
-من بهت نیاز دارم…نیازت دارم تا دلیلی برای برگشتنم به خونه، هر…شب…باشی! نیازت دارم تا باهات خلوت کنم…حرف بزنم و بخندم. نیاز دارم تا تو هم همونقدر که عاشقتم، عاشقم باشی…!
نگاهِ ل.بانش می کنم و بی قرار می شوم. به عشقِ لب هایی که به هم نزدیک می شوند و به حرمت آغوشی که آغشته به نفس هایش می شود، پایم را یک قدم از زبانه های آتشِ او…آن طرف تر نخواهم گذاشت.
یزدان که می خوابد از روی تخت بلند می شوم. دروغ چرا؟! روی سینه و پشت گردنش بوی مهیار را می داد. من هم در تمام مدت سعی کردم، تنش را بو نکشم. نمی خواستم برای حتی ثانیه ای یاد مهیار بیفتم.
خیانت بود…نبود؟
به سمت میز آرایش می روم. نگاهم به شیشه ی مشکیِ عطر با در نقره ایش می افتد. آن را بر می دارم و بدون لحظه ای درنگ توی سطل زباله می اندازمش.
یزدان دیگر حق ندارد ا این عطر بزند…دیگر نباید بوی مهیار بدهد…یزدان باید…
بوی یزدان بدهد!
***
سمیرا عصبانی پرونده هایی که یزدان توی بغلش چپانده بود را روی میز می کوبد:
-تو هم حرفاش و باور می کنی؟
سپس ناباور چشم هایش را گشاد می کند و ادامه می دهد:
-جادوت کرده یزدان؟! چرا انقدر عوض شدی؟ شبیه نوجوونای بی تجره رفتار می کنی…اون میگه خواهر دوقلو داشته و تو هم باورت میشه؟
یزدان تابِ جملات سنگین سمیرا را نمی آورد و سرش را از داخل صفحه ی مانیتور بیرون می کشد:
-دلیلی وجود داره که باورم نشه؟ اون تتو رو نداشت…دختر بود و شروینم اسمشو یادش نبود.
سمیرا دندان هایش را روی هم فشار می دهد:
-ولی شروین بعدش گفت که اسمش همین بوده…گفت خودِ گلاره بوده!
یزدان داد می زند:
-گلاره نبوده…
آرام تر ادامه می دهد:
-بعد از اینکه فهمید اسمش گلارست تازه گفت آره همین بود. تابلو بود داشت دروغ می گفت. خودت که می دونی شروین از بچگیش از من بدش میومد…درضمن…تو که اون روزایی که گلاره اینجا کار می کرد ندیده بودیش…اون دخترِ سر به زیر و ساکتی که فقط سرش به کار خودش بود و حتی با من که رئیسش بودم هم تیک نمی زد، نمی تونه یه همچین آدمی بوده باشه…نمی…تونه!
-می دونی؟ شبیه آدمایی شدی که خودشونم میدونن دارن حماقت می کنن و فقط نمیخوان باورش کنن. من نمیگم حتما گلاره بوده یا نه نبوده…به قول تو گلاره دختر بوده…به قول تو اون تتو رو نداره. فقط دارم میگم حواست و جمع کن…نذار یه زن مثل گلاره که هیچ ارزشی نداره بهت ضربه بزنه…
یزدان با شتاب از روی صندلی بلند می شود و چانه ی سمیرا را در مشت می گیرد:
-نذار حرمت زن بودنت و بذارم کنار و دندونات و توی دهنت خورد کنم…گلاره از تو خیلی بهتره…خیلی با ارزش تره…تو حسودیت میشه چرا زندگی ای که تو ازم می خواستی رو به گلاره دادم. ناراحتی که چرا هیچ وقت تو رو با این همه کبکبه و دبدبه نخواستم و گلاره رو میخوام.
چانه ی او را با فشار ول می کند و پوزخندی می زند:
-در ضمن…از کی تا حالا من و زندگیم واست انقدر مهم شدیم؟!
سمیرا درحالی که حس می کند غرورش زیر پای شوهر سابقش لگدمال شده، با لج می گوید:
-باشه هر غلطی می خوای با خودت و زندگیت بکن…فقط وقتی کلت و از توی برفا کشیدی بیرون یاد حرفای امروز من بیفت…خداروشکر انقدر همه چیز تموم هستم که عقده ی داشتن همچین زندگیِ روهوایی رو نداشته باشم. اون موقع ها که دیوونه و بی تجربه بودم عاشقت شدم ولی تازه دارم می فهمم چقدر تو دست یافتنی و دم دستی ای!
-آهان…باشه من دم دستیم! واسه همین بود که خیانت کردی و با یه پسرِ سوسول و جلفِ دست نیافتنی دوست شدی!
سمیرا کلافه می شود:
-پس این چیزیه که الان می خوای راجع بهش بحث کنی؟ واقعا؟!
یزدان محکم می گوید:
-نـــه…راستش رو بخوای من ترجیح میدم در مورد هیچ چیزِ مشترکی با تو حرف نزنم…به جز کار…اگر حرف مشترکی داشتیم کارمون به اینجا نمی کشید!
سمیرا با چشم هایی که از آن ها آتش می بارد، یزدان را برانداز می کند و با گام های بلندی به سمت در دفتر می رود.
***
منشی یزدان به پایم بلند می شود و دستش سمتِ تلفنش می رود:
-سلام خانومِ جاوید…الان به یزدان خان خبر میدم…
بین حرفش می پرم:
-سلام کیمیا جون…نه بهش نگو…میخوام سورپریزش کنم!
کیمیا به دفتر یزدان وصل می کند:
-مهمون دارن عزیزم…بذار بهشون بگم اومدی.
پوفی می کشم و «باشه» ی خفه ای می گویم. کیمیا بعد از صحبت کوتاهش با یزدان به سمت دفتر راهنمایی ام می کند. لبخندی می زنم و تشکر می کنم. در دفتر را باز کرده و قدم داخل می گذارم.
یزدان با مردی که پشتش به من است، صحبت می کند. دیدنِ پشتِ مرد مرا تا حد مرگ می ترساند.
قلبم توی دهنم می آید و زمزمه وار می گویم:
-امکان نداره…!
دست هایم مشت می شوند. ناخونم توی گوشت دستم می رود و از شدت سوزش لبم را می گزم. مزه ی شور و آهنیِ خون توی دهانم پخش می شود.
یزدان زودتر متوجه حضورم می شود با لبخندی که روی لبش دارد، می گوید:
-سلام عزیزم…چرا اونجا وایسادی؟ چند لحظه بشینی کارم تموم میشه میریم…
وقتی مرد به سمتم بر می گردد، انگار تمام دنیا آوار می شود و روی سرم می ریزد. کمی امید داشتم که شاید فقط از پشت شبیه اوست ولی خودش است…خودِ خودش! اینجا چه می کند؟ چرا تا فکر می کنم همه چیز درست شده سنگی جلوی پایم می افتد.
خدایا این یکی سنگی که زیر پایم انداختی…زمینم می زند! شک نکن!
لبخند پر استفهامی روی لبش دارد. نگاهش مستقیم به چشمان ترسیده ام است. صورتش از دیدن ترس من بیشتر می شکفد.
لب می گزد و ابروهایش را بالا می اندازد:
-خوب شد دوباره دیدمت!
همیشه آخرین سطر برایش می نوشتم:
“روزی بیا که برایِ آمدن دیر نشده باشد!”
می نوشتم:
“روزی بیا که هنوز دوستت داشته باشم!”
می نوشتم:
“در نبودنت به تمام ذرات زندگی کافر شده ام، جز ایمانِ به بازگشتِ تو…
امروز می نویسم:
یقینا آمده استولی روزی که من از هراسِ دیوار ها…خانه را که نه…خودِ گذشته هایم را هم ترک کرده ام!
با گام های لرزانی جلو می روم و سعی می کنم خونسرد بمانم…غیر ممکن است…یک جمله توی سرم اکو می شود.
“او اینجا چه می کند؟”
یزدان ابرو درهم می کشد و از او می پرسد:
-همدیگرو می شناسید مهیار؟
قلب پمپاژ کردن یادش می رود. به تقلا میفتم…کنارشان و در جمع دو نفرشان می ایستم و سریع و با لکنت می گویم:
-نه…نه…الان توی آسانسور دیدمشون!
همینطوری این حرف را نزدم. وقتی منتظر تمام شدنِ مکالمه ی بین یزدان و کیمیا بودم برنامه ی کاریِ یزدان که توی دفترِ کیمیا نوشته شده بود را دیدم. تازه چند دقیقه از آمدن مهیار می گذشت.ای کاش اسمی هم از او نوشته شده بود تا انقدر از دیدنش شوکه نمی شدم
مهیار نیشخندی می زند:
-بله…توی آسانسور آشنا شدیم…همسرت زنِ خوش برخوردیه یزدان خان!
کاملا طعنه ی توی کلامش را می گیرم…هنوز آنقدر شوکه ام که نمی توانم، جوابش را بدهم. به سکسکه می افتم. انقدر ترسیده ام که حتی نگاهش هم نمی کنم.
یزدان لبخندی می زند و دستم را می گیرد:
-خوب شد که قبلا آشنا شدید…گلاره جان ایشون جناب مهیار درخشان…مدیر جدیدِ امور اجراییِ شرکت هستن!
او اصلا مثل من شوکه به نظر نمی رسد…انگار کاملا آماده ی دیدن من بوده…چشم هایِ روشنش می گویند که عجیـــب منتظر شروع کردنِ این بازی غیرمنصفانه است. مطمئنا این رویارویی نمی تواند اتفاقی باشد ولی به هرحال رشته ی او بانکداریِ بین المللی است و کاملا مناسبِ چنین شغلی…همه چیز زیادی هم طبیعی و هم غیر طبیعی به نظر می رسد. نمی دانم باید فکر کنم او فقط مهیارِ درخشان…مدیر اجراییِ شرکت است یا اینکه مهیار…دوست پسر پنج ساله ی من…!
کت و شلوارِ مشکی پوشیده و از همیشه برازنده تر به نظر می رسد…فقط خدا می داند چقدر دارم سعی می کنم، نگاهش نکنم تا درگیرِ وسوسه ی دو گوی نقره ای و براقش نشوم.
کیفم را از روی میز یزدان برمی دارم و درحالی که به سرعت به طرف در می روم، می گویم:
-مزاحم کارتون نمیشم عزیزم. پایین تو ماشین منتظرت می مونم!
حتی منتظر نمی مانم تا ببینم کسی جوابم را می دهد یا نه! فقط هنوز شوکه ام و دلم می خواهد خودم را تا حد ممکن از این زندگی و شرکت و دفتر یزدان دور کنم.
از طرفی تنها گذاشتن آن دو با هم کار عاقلانه ای به نظر نمی رسد ولی تاب آوردن در آن جوِ بی اکسیژن از من ساخته نیست!
توی ماشین منتظر یزدان می مانم. با هم از شرکت خارج می شوند. دست هایی که در هم گره می خورند و به رسم ادب فشاری به دست هم وارد می کنند، مجبورم می کند باور کنم…مهیار برگشته…مهیار دوباره به زندگیِ من برگشته.
فقط من دیگر برگشتنش را نمی خواهم…
یزدان سوار می شود:
-معطل شدی عزیزم…چرا منتظرم نموندی بیام دنبالت؟
آری…قرار بود او دنبالم بیاید و برای نهار بیرون برویم. میخواستم غافلگیرش کنم ولی خودم بیشتر غافلگیر شدم!
با لکنت جواب می دهم:
-خواستم…سور…سورپریزت کنم.
کمربندش را می بندد و با یک نگاه به آینه عقب، دنده عقب می گیرد و از پارکینگ خارج می شود.
عینک آفتابی اش را از روی داشبور برمی دارد و به چشمش می زند:
-حالا کجا بریم؟
هنوز فکرم حولِ مهیار و حضور غیرمنتظرانه اش می گردد:
-نمی دونم…فرقی نداره!
با شک و دودلی می پرسم:
-پس…پس مدیر جدیدت بود؟ مدیر قبلی چی شد؟
راهنما زده و دور برگردان را دور می زند:
-اخراجش کردم…این یکی رو من استخدام نکردم…انتخاب سمیراست…
بعد با پوزخندی اضافه می کند:
-دوست پسر جدیدشه…
مات و مبهوت می مانم:
-سمیرا؟ اما اون که از سمیرا کوچیک تره!
نگاه از رو به رو می گیرد و با تعجب می پرسد:
-تو از کجا می دونی؟
تازه می فهمم بند را به آب داده ام. سریع درصدد جبران بر می آیم:
-خب…از قیافش…بهش نمیومد بیشتر از بیست و هفت-هشت ساله باشه.
بعد خفه می شوم و خیره به رو به رو می نشینم. ترجیح می دهم بیشتر از این خراب کاری نکنم. بلاخره مشخص می شود، نیت مهیار از این کارهایش چیست.
***
روی تخت نشسته و هنوز دارم فکر می کنم، چطور باید یزدان را قانع کنم تا تنها برود. واقعا دلم نمی خواهد جایی بروم که مهیار هم آنجا باشد. دلم نمی خواهد به این نمایشگاه بروم.
یزدان با حوله ای دور کمرش، در حالی که قطره های درشت آب هنوز روی تنش نمایان است، از سرویس خارج می شود. حوله ای روی سرش انداخته و هر از گاهی با آن موهایش را خشک می کند.
از دیدن من، انگشت شست در دهان کرده و ترسان روی تخت نشسته، جا می خورد:
-چیزی شده؟
بعد از کمی تته پته کردن، از روی تخت بلند می شوم:
-نه…یعنی…چیزی نشده.
جلو می آید و بازوانش را دور من حلقه می زند:
-نگران به نظر می رسی عزیزم…
به عقب فشارش می دهم:
-خیس شدم یزدان…ولم کن!
تکان هم نمی خورد…دستش را زیر چانه ام می کشد:
-آماده نمیشی؟ دیر میشه!
بلاخره خودم را از بغلش بیرون می کشم و می گویم:
-من نمیام!
مردمک های سیاهِ سیاهِ سیاهش در کاسه می چرخند:
-چی؟ آخه چرا؟
با حلقه ی پر نگینِ توی دستم بازی می کنم:
-خب…خب دلم نمیخواد بیام…
بهانه می آورم:
-خانواده و آشناهای تو همه چیز و در مورد قضیه ی شروین و خواهرم فهمیدن. فکرای وحشتناکی در مورد من می کنن…من طاقتش و ندارم همه بهم متلک بندازن…به خدا نمی تونم!
برای من اصلا مهم نیست دیگران چه حرف هایی پشتم می زنند. اصلا من کی انقدر آبرو دوست بوده ام؟! فقط نمی خواهم مهیار را ببینم.
ابروهایش را در هم می کشد:
-نیای که تاییدی بشه برای یه مشت خاله زنک؟ اتفاقا حالا که اینطوری شد باید بیای…گلاره تو که انقدر ضعیف نبودی!
احساس می کنم بغضم دارد می شکند. از قوی بودن خسته شده ام…هرچقدر اصرار می کنم او حتی کمی هم از حرفش کوتاه نمی آید و مرا مجبور می کند، در برابرش کوتاه بیایم.
بغض روی سینه ام فشار می آورد. نفس تنگی می گیرم. به بهانه ی دوش گرفتن داخل سرویس می روم. از این همه جا در این امارتِ باشکوه گوشه ای کنار وان را انتخاب می کنم و به دیوار تکیه داده، روی زمین سُر می خورم.
مهم نیست نجس است…مهم نیست کثیف است. من خودم عین نجاستم! دستم را روی گلویم فشار می دهم و اشک دانه به دانه از حدقه ی چشمانم می گذرد و روی گونه ام می نشیند.
دستم را روی سینه می کشم و هق هقِ خفه ام گوش سکوت را کر می کند. بدون صدا کردن، شیونی به راه می اندازم کرکننده.
دیگر بریده ام…انگار این زندگیِ لعنتی هیچ روی خوشی ندارد که گاهی نشان من دهد. از این همه فشار و روحی و روانی یکی از همین، وحشی روزها…دیـــوانه خواهم شد.
خدایا نیستی…پشتت را به من کرده ای…نیستی و اتفاقات تلخ…
ساده می افتند!
کاش کسیسرزده از راه برسد. با یک بغل اتفاقِ خوب…دست دلتنگی هایم را بگیرد،
با خود ببرد…
به سرزمین های دور…!
***
مانتوی آبیِ جلوباز و شیکی با شلوار جینِ زرد پوشیده ام. زیر مانتو تونیکِ کوتاهی به تن دارم. شالِ زرد و ساده ی تی-تی هم سرم کرده ام و موهای طلایی و فرم را روی یک شانه ریخته، برقشان را به رخ می کشم!
آنقدر پاشنه ی کفش هایِ آبی-زرد و پر زرق و برقم بلند است که حتی ایستادن را هم برایم سخت کرده. وقتی تا این حد از یزدان کوتاه ترم، باید یک جوری این همه تفاوت را جبران کنم تا توی ذوق نزد. مثل تفاوت سطحمان که انگار از زمین تا آسمان است!
یزدان از کنارم جم نمی خورد. تمام مدت دستش را پشتم گذاشته و خیلی محترمانه ولی جدی، خشک و مقتدرانه با دیگران سلام و احوال پرسی می کند.
چند بار کوتاه و گذرا برگشتم و مهیار را نگاه کردم و هربار او را با پوزخندی روی لبش خیره به خودم دیدم و…هر بار تا حد مرگ ترسیدم.
فضای بزرگِ نمایشگاه با موسیقیِ بی کلام و ملایمی پر شده. میهمانان همه متمول و امروزی به نظر می رسند. نقاشی ها عجیب و غریبند و البته زیبا…
من هم از بچگی عاشق نقاشی کشیدن بودم…من هم از بچگی هرکس نقاشی هایم را می دید، به به و چه چه می کرد. فقط انقدر زود از زندگیِ معمولی ام فاصله گرفتم که هیچ وقت استعدادهایم شکوفا نشدند.
فرهان با عجله از راه می رسد و مرا کاملا نادیده می گیرد:
-یزدان چند لحظه میای؟ باید باهات صحبت کنم!
یزدان خیره به من کسب تکلیف می کند:
-اشکالی نداره چند لحظه تنهات بذارم گلاره جان؟
فرهان پوزخند می زند:
-بیا بریم زن ذلیل…از تو بعیده!
«نه» خفه ای به یزدان می گویم و خیره به یکی از تابلوها که رنگ های فوق العاده شادی دارد، وقت می گذرانم. چه از سمیرا خوشم بیاید چه نه…اون نقاش فوق العاده ایست!
-به به…گلاره ی دیروز…خانومِ جاویدِ امروز…احوال شما؟!
نفس در سینه ام حبس شده می ماند. به سرعت و شوکه شده به سمتش برمی گردم. بی هیچ حرفی فقط نگاهش می کنم…فقط نگاه…!
-پس…یزدان جاوید؟! آره؟ نه واقعا باید بگم که منو تحت تاثیر قرار دادی بانـــو!
دندان هایم را روی هم فشار می دهم…انقدر که حس می کنم فکم در حال سوراخ شدن است:
-از من چی می خوای؟ واسه ی چی دوباره اومدی تو زندگیم؟
چشم های زیبایش می خندند و کنایه می زند:
-چرا فکر می کنی همه چیز به تو مربوط میشه عزیزم؟ انقدر خودخواه نباش…
از بازی با کلماتش کلافه می شوم:
-فقط من و به حال خودم بذار…
انگشت اشاره اش را آرام روی شانه ام می کشد. نگاه من دورتادور سالن چرخ می خورد و یک قدم عقب می روم:
-چیکار می کنی؟
-خالکوبی؟ خواهر دوقلو؟ هاه؟ اینطوری از زیرش دررفتی؟ خیلی خوش شانسی عزیزم…البته باید ممنونِ من باشی. فکر کن جناب جاوید بفهمه از یه دختر کوچولو چطور رودستی خورده…دلم میخواد اون لحظه ببینمش.
از کجا می داند؟ معلوم است دیگر، سمیرا به او گفته…همه چیز را…لابد دوستی با سمیرا نقشه ایست برای سرک کشیدن در زندگیِ من…!
خشم همه ی وجودم را می لرزاند:
-اون نمی فهمه…نمیذارم بفهمه…حتی اگه تو هم بهش بگی باور نمی کنه…یادت رفته؟ من یه خواهر دوقلو دارم. اون با تو بوده…در واقع من اصلا شمارو نمی شناسم جنابِ درخشان…
از حرف های محکم و با صلابت خودم خوشم می آید و کمی اعتماد به نفس می گیرم.
مهیار با صدای بلندی می خندد…بی پروا می خندد و من باز دور و بر را نگاه می کنم. خدایا این همه استرس دارد مرا زمین می زند.
با صدایی که هنوز رگه های خنده در آن مشهود است، می گوید:
-واقعا؟ خیلی ساده ای جوجو…
چهره اش جدی و پلید می شود…لحن صحبتش هم:
-من شروین نیستم…شروین نیستم که اسمت و یادم رفته باشه…یادت رفته؟ ما پنج سال با هم بودیم…همین الان می تونم چشم بسته لخت بکشمت…فقط اینا نیست من تمام عادتا و تمام اخلاقات و می شناسم.
دستانم مشت می شوند…حرفی ندارم تا در جوابش پیشکش کنم…فقط با نفرت خیره می مانم به دو گویِ نقره ای که روزی قبله گاهم بود.
وقتی می بیند، تیری برای شلیک ندارم سرش را جلو می کشد و نزدیک گوشم زمزمه می کند:
-اینا به کنار بانو…دلم برات تنگ شده بود…همیشه یادت بودم!
سرش را عقب می کشد و من هنوز خیره به گوی هایش هستم.
به لطف و حرمتِ خاطره هامون….نگو همیشه یاد من، می مونی!
که نه من مثل اون روزای دورم….نه تو دیگه برای من، همونی!
از نگاهم می ترسم، مسیر نگاهش را جدی بگیرد. از لبخندش هم می ترسم. بوی خطر می دهد!
-من دلم تنگ نشده بود…راستش ترجیح می دادم دیگه هیچ وقت نبینمت…یادته؟ گفتی اگه تونستم یکی بهتر از تو پیدا کنم…روی پاهام میفتی.
مهیار: دقیقا هم برای همین اینجام. زانو بزنم؟ پیش چشم این همه آدم فضول؟
سرم را تکان می دهم:
-من حتی دیگه به زانو زدنتم نیازی ندارم.
لبه ی کتش را از دو طرف می گیرد و با حالت مغرورانه ای به سمت هم می کشد:
-اشتباه می کنی عزیزم…تو همیشه به من نیاز داری.
-ندارم! یادته؟ تو بودی که ولم کردی و باهام مثل آشغالا برخورد کردی. حالا دیگه عوض شدم. دیگه اون دختر بدبخت و تو سری خور نیستم. نمی ذارم زندگیم و خراب کنی. من عاشق یزدانم…
چشم هایش رگه هایی از سرخیِ خشم می گیرند…پر از حسادت می شوند:
-شاید بتونی خودت وگول بزنی ولی منو نمی تونی! تو همیشه عاشق من می مونی…همیشه…و من هروقت که اراده کنم می تونم تو رو داشته باشم.
بعد با لحن ملایم تری ادامه می دهد:
-من عاشقتم…من خودمم فقط بخاطر تو. تو همه ی دلیل…همه ی امید و همه ی رویای زندگیِ منی. مهم نیست توی آینده چی برامون پیش میاد. من همیشه عاشقت می مونم…من همیشه برای تو خواهم بود و تو هم همیشه مال منی!
پوزخند می زند:
-یادت که نرفته؟ خودت اینارو بهم می گفتی…نزدیک یک ملیون بار…انقدر که تک تک کلماتت و حفظم…
قلبم هری…می ریزد پایین!
یادم است…همه ی این کلمات را یادم است…یک ملیون بار گفته ام…معلوم است که یادم مانده.
-منظورت از این حرفا چیه؟ می خوای چیکار کنی؟
-می خوام با قلبت بازی کنم…
لبخند تمسخر آلودی به لب می نشانم:
-کدوم قلب؟ فکر منو از سرت بیرون کن…با چنگ و دندونم از این زندگی ای که برای خودم ساختم و تو می گفتی نمی تونم بسازم مراقبت می کنم. نمی ذارم آدمی مثل تو زندگیم و به باد حسرت بده. من دیگه اون دخترِ عاشق پیشه نیستم.
نفسی می گیرم و ادامه می دهم:
-صادقانه بگم….هیچ وقت فکر نمی کردم روزی برسه که تو دیگه کنترلی روی احساساتم نداشته باشی. اما اون روز اومده و من می خوام برای همیشه بمونه. دیگه نیازت ندارم پس پات و از زندگیم بکش بیرون.
چند لحظه مات و مبهوت نگاهم می کند و بعد لبخندِ عصبی ای می زند:
-داری دروغ می گی…صادق باش و اعتراف کن که هنوز وقتی یاد خاطراتمون میفتی گرم میشی…می دونی گلاره؟ حقه با توئه. دیگه اون دختر بی کس و ساده نیستی! متاسفانه. لااقل اون موقع صادق بودی…روراست بودی! خیلی عوض شدی…عوضی شدی…زرنگ شدی…اما شاید ندونی…
مکثی می کند و پررنگ تر ادامه می دهد:
-تو تنها کسی نیستی که عوض شده!
-مهیار؟ اینجایی؟
سمیرا از راه می رسد و فرصت جواب دادن را از من می گیرد. لب می گزم و سعی می کنم خودم را مشغول تابلوها نشان دهم.
سمیرا نگاه بدی به من می کند و از بازوی مهیار می چسبد:
-کیه دنبالت می گشتم عزیزم…اینجا چیکار می کنی؟
مهیار خوب بلد است نقش بازی کند:
-داشتیم با گلاره خانوم در مورد هنرهای زیبات صحبت می کردیم.
سمیرا چپ چپ نگاهم می کند و من بی اهمیت از برابر نگاه زشتش می گذرم:
-مهیار بیا یکم کمکم…به خدا پا درد گرفتم با این کفشا!
همچنان که صحبت می کنند از من فاصله می گیرند. نفس راحتی می کشم…امشب که بخیر گذشت!
مهیار را امشب سوزاندم…برای من چشم هایش مثل آئینه بودند. در آن ها دیدم که سوخت. او انتظار داشت هنوز بین کلمات من عشق ببیند. اشتباه می کرد…از نفرت کلماتم آتش گرفت!
انتقام گرفتن شیرین نیست…خونین است…این را روزی مریم به من گفت و باید بگویم اشتباه می کرد. شیرین بود!
برای یک لحظه ی گذرا احساس غیر قابل وصف و شیرینی تمام وجودم را احاطه کرد و بعد ناپدید شد. تنها چیزی که مانده هیچ است. توخالی و بی هدف مانده ام و باز باید به زندگی ام، زندگیِ غیر معمولی ام ادامه دهم.
لباس هایم را با خشم می کنم و گوشه اتاق می نشینم. هرچقدر سعی می کنم صدای گریه ام آرام باشد…باز هم هق هقم بلند می شود.
هرچقدر گریه می کنم فایده ندارد. یزدان وارد اتاق می شود و جای مرا خالی می بیند.
آرام صدایم می زند:
-گلاره؟
رد لباس های ریخته روی زمین را می گیرد و به من می رسد. می بیند که مثل پرنده های بال و پر شکسته، در تاریکی نشسته ام و زانوی غم بغل گرفته ام.
جلو می آید و روبه رویم زانو می زند:
-چیزی شده؟
فقط صدای گریه ام بلندتر می شود.
هول می کند:
-جون من گریه نکن…دیوونم می کنی اینطوری…گریه نکن عزیزم!
باز گریه می کنم…اصلا اشک هایم از اختیارم خارج شده اند…یک قلبِ شکسته پر از ماتم دارم!
آهی می کشد و زمزمه وار می گوید:
-می خوای راجع بهش با من حرف بزنی؟
-نه…
-می خوای کمکت کنم هرچی که اذیتت کرده رو فراموش کنی؟
-نه…
دست روی زانویم می فشارد:
-می خوای تنهات بذارم؟
-نه…
پیشانی ام را در ب.وسه هایش می کارد:
-آخه اینطوری که گریه می کنی من دیوونه میشم. هنوزم بخاطر موضوع خواهرت و شروین ناراحتی؟
-اوهوم…
دروغ می گویم چون حقیقت به طرز وحشتناکی آزار دهنده است. چون حتی جرات بلند سکوت کردن را هم ندارم!
دست زیر چانه ام می گذارد:
-متاسفم عزیزم…رفتاری که باهات داشتم زشت و زننده بود. می دونم هنوز دلت ازم چرکینه. نمی دونم تاکی قراره من اشتباه کنم و تو ببخشی. شاید به اندازه ای که دوستت دارم نتونم بهت محبت کنم گلاره…شاید بلد نباشم احساساتم و خیلی و اونطور که شایستشی بروز بدم. مهم نیست گاهی چیزی میگم و کاری می کنم که دلخور شی ولی در اعماق قلبم می دونم همیشه عاشقت می مونم و تو هم باید این و بدونی. مهم نیست چی پیش میاد…زندگی سختی زیاد داره ولی اگه کنار من بمونی…قول میدم خوشبخت ترین زن روی زمین می کنمت…
در برابر این همه احساسات خالصانه اش زبانم قاصر می ماند و در حالی که دست دور گردنش می اندازم و بغلش می کنم، فقط می توانم آرام بگویم:
-آه…یزدان!
مثل مسافری که مسیرش جهنم است … دوست دارم تمام پل های پشتِ سرم را خراب کنم!
من برای آغوش تو … بی اندازه … یک زنم!
***
گلاره مشت های کوچکش را از آب و کفِ نشسته روی سطح آب کرد و آن را به طرف مهیار پاشید. مهیار بی آنکه واقعا کف در چشمش رفته باشد، «آی» بلندی گفت و مشتش را روی چشمش مالید:
-چیکار می کنی گلاره؟ رفت تو چشم…
گلاره خودش را از آن سوی وان به سمت مهیار کشید و سعی کرد، دست های قویش را از روی چشمش بردارد:
-رفت تو چشمت؟ وااای ببخشید. به خدا نمی خواستم…
ناگهان مهیار از کمر او را گرفت، به طرف خودش کشید و با صدای بلندی خندید. گلاره از شدت غافلگیری جیغی کشید و روی سینه ی سپید و سفت مهیار ولو شد. نتوانست خودش را کنترل کند و هم صدا با قهقهه ی بلند مهیار ریز و نخودی خندید.
مهیار خم شد و او را محکم ب.وسید. گلاره هم بی هیچ شکایتی همراهیش کرد.
مهیار مسواکِ آبی-سپید را داخل لیوانِ گل گلی، کنار تنها مسواکِ باقی مانده که متعلق به گلاره است، می گذارد و نگاه خیره اش را از وان می گیرد. یه قلوپ آب را قرقره می کند و دهان کفیش را می شورد. نمی تواند نگاه از مسواکِ صورتی گلاره بگیرد.
صدای بلندِ موزیک اتاق که هیچ، همه ی خانه را پر کرده.
باز دوباره می زنه قلبت تو سینه سازمو
تو سکوتت می شنوی زمزمهء آوازمو
حس دلتنگی که می گیره تموم جونتو
هر جا میری منو می بینی و کم داری منو
همه چیز در این خانه بوی گلاره را می دهد. تک تک وسایل او را یاد خاطراتشان می اندازد.
کت و شلواری که تمام شب در آن احساس ناراحتی می کرد را در می آورد و روی تخت می اندازد. شلوارک کوتاه و زرشکی رنگی را بی حوصله می پوشد و ساعتش بند استیلش را روی میز آرایش رها می کند. طبق معمولِ هرشب عطر گلاره را برمی دارد و روی مچ دستش می زند. نفس عمیقی می کشد و برای بار هزارم، خودش را لعنت می کند. حرف های امشب گلاره زیادی برایش گران تمام شد. توقع نداشت گلاره را انقدر مصمم ببیند. انقدر جدی به او بگوید که دیگر دوستش ندارد. اصلا مگر امکان دارد؟ در آن پنج سال انقدر عشق در رگ های گلاره تزریق کرده بود که اگر تا آخر عمر هم همه را بالا می آورد، باز نمی توانست مهیار را نخواهد.
آری او فقط از مهیار دلخور است…فقط همین…دلخور است و مهیار حق را به او می دهد! مطمئن است برمی گردد…اگر مهیار مصرانه روی خواسته اش بایستد و او را به یاد گذشته هایشان بیندازد، مطمئنا گلاره برمی گردد!
تو دلت تنگه ولی انگار تو جنگ با دلم
می زنی و می شکنی با خودت لج کردی گلم
راه با تو بودنو سخت کردی که آسون برم
چشم خوش رنگت چرا، خیسه دوباره خوشگلم؟
از روزی که حال گلاره را از سیاوش پرسیده و علت ترک کردنِ این خانه را از او جویا شده بود و سیاوش گفته بود، گلاره ازدواج کرده و سراغ زندگیِ خودش رفته، یک روز هم آسایش نداشت. سیاوش هشدار داده بود، گلاره را رها کن و او را به حال خودش بگذار…ولی مهیار حس بچه ی لجباز و بازنده ای را داشت که عروسک مورد علاقه اش را از او گرفته باشند و او عزم کرده بود، چیزی که سال ها مال خودش می دانسته را پس بگیرد.
سیاوش هم گاهی حرف هایی می زد! می شد؟ رهایش می کرد تا در کنار مرد دیگری خوشبخت باشد؟ شب هایش را در آغوش مرد دیگری…
لب می گزد و سرش را بین دست هایش می گیرد. حتی فکرش هم دیوانه اش می کند. همیشه با خودش می گفت، گلاره از ترس برملا شدن رازش و از ترس اینکه شوهرش بفهمد، دختر نیست، از او دوری می کند. خودش را گول می زد که باور نکند، حقیقتی اینگونه عریان را! ولی حقیقت چیزی دیگری است. خوب می داند، گلاره شیرین و دوست داشتنی است…می داند یزدان او را به حال خود نمی گذارد! می داند بانویش را تصاحب کرده…خـــوب می داند.
دست هایش مشت می شوند. میل عجیبی دارد، مشت های لرزانش را توی صورتِ جدی و غدِ یزدان بکوبد و هرچه روی دلش سنگینی می کند را به او بگوید. ولی می داند، اینطوری فقط همه چیز از هم می پاچد، بی آنکه بتواند عروسکش را پس بگیرد.
حالا بگو کی دیگه، اخماتو می گیره؟
با تو می خنده، تب کنی واست می میره؟
دست کی شبا لایِ موهاته؟
آره خودم نیستم، ولی یادم که باهاته
عصبی به سمت ضبط می رود و دستش را با تمام قدرت روی دکمه ی خاموش می کوبد. دستش را روی پیشانی اش جمع می کند و عربده می کشد. عربده می کشد. خالی نمی شود. روی تخت می نشیند و بغض مردانه اش را قورت می دهد. برای اینکه غرور مردانه اش حتی در برابر خودش نشکند، به آشپزخانه می رود و لیوانش را از اولین بطری ای که دم دستش است، پر می کند. دوباره به اتاق برمی گردد و روی تخت می نشیند. کمی از سرِ زیادی پرِ لیوان می نوشد و صورتش از مزه ی گندش جمع می شود.
جرعه ها دیگر، آن مزه ی بدِ اولیه را ندارند. انقدر می نوشد تا بلاخره سرش گرم می شود و دلش کمی آرام می گیرد. به تهِ لیوانِ پهن و کوتاهِ توی دستش خیره می ماند. امیدوار است…هنوز امیدوار است! چشم هایش را که می بندد، گلاره را می بیند و آن ها را که باز می کند، می فهمد گلاره مدت هاست که نیست!
همیشه همینطور است…وقتی دلمان برای روز تنگ می شود که هوا تاریک شده باشد. درست وقتی برف شروع به باریدن می کند دلمان برای خورشید تنگ می شود. وقتی از جاده ها خسته می شویم دلمان هوای خانه به سرش می زند و او هم درست وقتی گلاره را می خواست که فهمیده بود، از دستش داده!
موبایلش زنگ می خورد. بی حوصله به سمت آن می رود. با دیدن اسم سمیرا، ناگزیر به جواب دادن می شود:
-الو…
-سلام عشقم…رسیدی خونه؟ گفتی زنگ می زنی!
لب می گزد. قرار بود به او زنگ بزند ولی کاملا فراموش کرد:
-هنوز نرسیدم…تو پارکینگم…مگه میشه یادم بره؟ سر راه جایی کار داشتم.
-کجا؟
از این فضولی های زنانه خوشش نمی آید. گلاره معمولا در کارهایش فضولی نمی کرد.
برای حفظ ظاهر هم که شده سعی می کند، نرم تر برخورد کند و همانطور که گوشی، دمِ گوشش است، خودش را روی تخت می اندازد:
-فدای خانوم فوضولم بشم من…بنزین زدم…پمپ بنزین شلوغ بود، طول کشید خوشگلم. خسته نباشی. کارا حسابی خستت کرد!
سمیرا از لحن عاشقانه ی مهیار انرژی می گیرد:
-نه…تو که باشی خسته نمیشم. تنهایی؟ امشب بیام پیشت؟ دلم زود زود برات تنگ میشه!
مهیار هول می شود. امشب نه…امشب که با یاد گلاره خلوت کرده نمی شود زن دیگری را به رخت خوابش راه دهد.
سریع می گوید:
-امشب که خسته ای عزیزِ من…فردا خودم میام دنبالت…خوبه خوشگلم؟
سمیرا با بی میلی قبول می کند…غرورش اجازه نمی دهد، بیشتر از این اصرار کند. نیم ساعت تظاهر به عاشق بودن، حسابی مهیار را خسته می کند تا سمیرا بلاخره راضی به خداحافظی کردن می شود.
درست وقتی که فهمیده بود، گلاره با چه کسی ازدواج کرده، سعی کرده بود، یک جوری خودش را به او نزدیک کند. از هر راهی می رفت، به بن بست می خورد تا بلاخره طی رفت و آمدهایش با سمیرا آشنا شد. سمیرا خودپسند بود. از نوک دماغش آن طرف تر را نمی دید و به نظر دست نیافتنی می رسید ولی خب او هم خوب بلد بود، چطور باید رگ خواب یک زن را پیدا کند. این همه تجربه اش در برخورد با زن ها حسابی زرنگش کرده.
وقتی بلاخره سمیرا او را در زندگی اش راه داد، مهیار برای دیدن گلاره لحظه شماری می کرد. دلش می خواست طوری در زندگیِ او رسوخ کند که هیچ جوره نشود، بیرونش کرد. پیشنهاد سمیرا مبنی بر مدیر شدنش در شرکتِ یزدان را با سر پذیرفت. هرچند که اصلا دلش نمی خواست، زیر دست یزدان کار کند ولی می ارزید. به نزدیک شدنش به گلاره می ارزید.
هرچقدر فکر می کند، می بیند نمی تواند گلاره را یک زنِ متاهل بداند. به هرحال او هم هیچ وقت با متاهل بودن هیچ زنی مشکلی نداشته!
با همه ی این ها امشب گلاره را طور دیگری دیده بود. بی حس…مثل سنگ سخت و مثل یک ماده پلنگِ وحشی آماده ی حمله. گلاره ی او اینطور نبود. رام بود. آرام و مهربان بود. مثل گربه های ملوس و شیطان فقط خودش را لوس می کرد ولی خطرناک نبود.
خودش همه چیز را به باد حسرت سپرد. خودش دل گلاره را شکست. چرا؟ دلیل آن رفتارهای ستیزه جویانه اش چه بود؟
خوب یادش نمی آید…فقط می داند، دلش می خواست، گلاره را از زندگی اش حذف کند. از کشمکش خسته شده بود. گلاره مانع رفتنش نشده بود. آن روزها درک نمی کرد، گلاره خسته و افسرده شده بود. بی تفاوت و خالی از هر حسی شده بود. توقع داشت گلاره به پایش بیفتد و بگوید نرو. گلاره خودش با کوتاه آمدن هایش او را عادت داده بود که زورگو باشد. همیشه با خودش فکر می کرد او هم دیگر دوستش ندارد…که بود و نبودش برایش فرق نمی کند.
اما هربار که سعی می کرد به خیال خودش گذشته را فراموش کند، گلاره وسط راهش سبز می شد. او هم دیوانه می شد و تندی می کرد. ناتوانیِ خودش را سر گلاره خالی می کرد.
هربار بعد از دیدن گلاره دوباره عصیانگر و مدتی را با خودش و زندگی اش درگیر می شد. مادرش مدام می گفت، اینطوری بهتر است. می گفت باید زن بگیرد و گلاره را برای همیشه فراموش کند. به حرف های مادرش توجهی نمی کرد. از دخالت های او خسته شده بود. همه چیز را از چشم او می دید. هر روز دعوا به راه می انداخت و انتقام نبودِ گلاره را از خانواده اش می گرفت.
با خودش فکر می کرد تا وقتی گلاره را ببیند، نمی تواند، فراموشش کند. بار آخر آنقدر تند رفت که خودش هم پشیمان شد. قصدش فقط این بود که گلاره به سوی زندگی خودش برود و او هم با تنهایی و نبود گلاره کنار بیاید تا بلاخره این دوره هم بگذرد. سیاوش شاهد زجرهایی که می کشید بود ولی حالا مطمئن است او هم حاضر نیست، برای برگشتن آن دو به هم قدم از قدم بردارد.
سیاوش همیشه نصیحتش می کرد که اگر گلاره را دوست داری، انقدر لجبازی نکن. برگرد و بگو عاشقش هستی و می خواهی با او باشی. مهیار نمی خواست، اینطور شود. شاید چون فکر می کرد، گلاره برای همیشه در آن خانه می ماند و منتظرش می نشیند، عجله نداشت. فکر می کرد گلاره همیشه همانطور عاشق و چشم به راه می ماند. می خواست با خودش کنار بیاید. می خواست مطمئن شود این بار که برمی گردد، به طور جدی برخواهد گشت.
حیف که همیشه خیلی خیلی زود، دیر می شد.
***
مریم فنجان چایش را روی میز می گذارد:
-پس بلاخره قاطیِ مرغا شدی…
بالشتکِ مبل را به سمتش پرت می کنم. آن را توی هوا می گیرد و زیر بغلش می زند:
-چیه بابا؟ چرا رم می کنی؟ خب انقدر که تو شیون و ناله می کردی، اگه یزدان بفهمه اگه یزدان بفهمه، آدم کنجکاو میشه آخر فهمید یا نه!
چایی داغ سقف دهانم را سوزانده و چشمانم را پر آب می کند:
-سوختم…احمقی دیگه. اگه می فهمید الان من تو این خونه بودم؟ بعدم یکم یواش تر…نینا خونست ممکنه بشنوه.
مریم شیرینی اش را گاز بزرگی می زند و یک قلپ چای رویش می نوشد:
-چرا می زنی؟ فکر کردم تنهایی…
آرام تر زمزمه می کند:
-خب پس نفهمیده…
آهی می کشم و خیره به گلدون کریستالِ روی میز که حاشیه های طلایی و شکوفه های ریز دارد، می گویم:
-راستش انقدر از در و دیوار برام بدبختی می باره که نمی تونم خوشحال باشم یزدان نفهمیده چه کلاهی سرش رفته…اینکه انقدر ساده و دوست داشتنیه…اینکه انقدر بهم اعتماد می کنه…اینکه مهیار برگشته و ممکنه هرلحظه همه چیزو خراب کنه، اینا دیوونم می کنن! میگم کاش بد بود…دروغ می گفت…خیانت می کرد…کاش یکم…فقط یکم اونم بد بود. شاید اون موقع این عذاب وجدان لعنتی ولم می کرد.
مریم از روی مبل بلند می شود و بغل من می نشیند. با علم به اینکه بغض دارم و هرلحظه ممکن است زیر گریه بزنم، در بغلم می کشد:
-فدای تو بشم…گریه نکن عزیزم…تا ببینیم خدا چی می خواد. مهیارم هیچ غلطی نمی تونه بکنه. اصلا من نمی فهمم بعد از اون برخورد زشتش چطور جرات کرده بهت نزدیک شه. می خوای به سیاوش بگم باهاش حرف بزنه ببینه حرف حسابش چیه؟
از آغوشش فاصله می گیرم و فین فین کنان، می نالم:
-نه تورو خدا…سیاوش به اندازه ی کافی به خاطر من توی دردسر افتاده. نمی خوام اون و قاطیِ این ماجرا کنم…نمی خوام دیگه بیشتر از این اذیتش کنم.
***
در اتاق خواب را با ضرب باز می کنم و نرفته تو غر می زنم:
-اَه…یزدان من حوصلم سر میره!
سرش را برای چند لحظه از توی کاغذهایش بیرون می کشد و نگاهم می کند:
-بشین کتاب بخون…فیلم ببین…شنا کن…خونه به این بزرگی هیچی نیست باهاش سرگرم شی عزیزم؟
دست هایش را زیر سینه جمع می کنم و با لج سرم را تکان می دهم:
-نمی خوام…
عینک طبی اش را برای چند لحظه درمی آورد و چشم هایش را با انگشت شست و اشاره می مالد. دوباره عینکش را به چشم می زند و بی آنکه جوابی بدهد، مشغول می شود. از یک ساعت پیش که آمده، این کاغذهای عجیب و غریب را روی تخت پخش کرده و معلوم نیست با آن ها چه می کند.
می روم و خودم را روی تخت می اندازم:
-اینا چین؟
-یه سری برگه مربوط به فرمای سرمایه گذاریِ جدید…سردر نمیاری!
سر خودکارش را تق تق پایین و بالا می کند. قیافه ی متفکرش را آن عینکِ شیشه مستطیلی با فریمِ قهوه ایِ تیره اش، حسابی باشخصیت کرده.
دست می برم و یکی از برگه ها را برمی دارم. فرم را با ملایمت از بین انگشتانم بیرون می کشد:
-تریتیبشون و بهم نزن عزیزم…
فرم را به جای اولش برمی گرداند و دوباره مشغول می شود.
پوف کلافه ای می کشم و خودم را به تاج تخت می رسانم. یک چیزی توی وجودم وول می خورد. لبم را بین دندان می گیرم و پاهایِ کشیده و خوش ترکیبم را به سمت یقه ی لباسش دراز می کنم.
با تعجب نگاهم می کند. انگشت شست پایم را پایین می کشم و از بین دکمه ی اول و دکمه ی دوم پیراهنش، آن را به پوست بدنش می رسانم.
نفس کلافه ای می کشد و پایم را از مچ می گیرد.
آن را روی تخت می گذارد و جدی نگاهم می کند:
-کرم نریز…بذار به کارام برسم…
زبانم را بیرون می کشم:
-دوست دارم…
این بار انگشت های پایم را روی گونه اش می کشم. خودکار از تق تق کردن می ایستد. آن را روی برگه ها می گذارد:
-نکن عزیز دلم…نکن گلاره جان…به خدا باید تا فردا تمومش کنم.
پا پس می کشم و شانه ای بالا می اندازم:
-باشه…هرطور راحتی!
مشغول بازی با ناخون لاک زده ام می شوم. کش موهایم را باز می کنم و دستی بین موهایم می کشم. طولانی و با شیفتگی نگاهم می کند. سیب گلویش بالا و پایین می شود. عینکش را از چشم برمی دارد و روی کاغذها می اندازد.
«لا الله الی الله» زیر لبی ای می گوید. از مُچ پایم می چسبد و مرا به سمت خودش می کشد:
-آخرم کرم خودت ریختی ها! بیا اینجا ببینم!
آنطور که با شتاب روی تخت کشیده می شوم، جیغم بلند می شود. با خنده دست دور گردنش می اندازم و پاهایم را دور کمرش می پیچم:
-تو که…
قبل از اینکه حرفم کامل شود، ل.ب هایم را می بندد. چشم هایم را مثل او می بندم و همراهیش می کنم. دست هایش می رود لای موهایم. آن ها را بین مشتش می کشد. بی آنکه چشم هایم را باز کنم، با دست دنبال دکمه های لباسش می گردم و آرام آرام بازشان می کنم.
صدای زنگ گوشی اش توی حالم می زند. ول کن نیست. وقتی صدای زنگ قطع شده و یک بار دیگر صدای مزخرفش طنین اندازد می شود، بازوهایم را می چسبد…
سرم را عقب نمی کشم:
-جواب نده…
ل.بش را عقب می کشد و نفس عمیقی می کشد:
-بذار جواب بدم. شاید کسی کار مهمی داره…
خودم را که مثل عنکبوتی دورش تنیده ام، کنار می کشم و او به سرعت موبایلش را از روی عسلی چنگ می زند.
جواب می دهد:
-الو…
دستم را جلو می برم تا اثر کم رنگی که از رژم روی ل.بش مانده را پاک کنم. چهره اش درهم می شود. مُچ دستم را می چسبد و رهایش نمی کند:
-چی؟ تصادف؟ حالش خوبه؟ آخه چجوری؟ کجا؟
-…
-آدرسو…چند لحظه…
با حالت شوکه شده ای نگاهم می کند:
-یه کاغذ بهم بده!
بلند می شوم و به سرعت کاغذی برایش می آورم:
-چی شده یزدان؟
پلکی می زند یعنی که صبر کن صحبتم تمام شود. لب می گزم و با استرس روی تخت می نشینم. بلاخره قطع می کند و درحالی که دکمه هایش را می بندد، زمزمه می کند:
-نینا تصادف کرده!
***
از خواب می پرم و چشم هایم را به روی ساعت آویخته شده به دیوار رو به رویی باز می کنم. از دو بعد از ظهر می گذرد. چه کابوس وحشتناکی می دیدم. دستم را روی قلبم می فشارم. از کنار شقیقه هایم قطره ی لزج عرق تا لبم پایین می آید و بین شیار لبم فرو می رود. دستی بین موهایم می کشم و با نا امیدی منظره ی ساکن و بی سروصدای نشمین را از نظر می گذرانم.
خوابیدن روی کاناپه و با حالت نشسته کمرم را به ذوق ذوق انداخته. دستم را روی تیره ی کمرم می کشم و صاف می نشینم.
دیشب تا ساعت ده صبح طول و عرض نشیمن را هی رفتم و آمدم. فکرهای وحشتناک کردم. انقدر استرس داشتم که بلاخره کابوس دیدم. شب قبل هرکار کردم یزدان مرا با خودش نبرد و گفت، اگر تنها برود خیالش راحت تر است. تمام شب تا طلوع آفتاب با موبایلش تماس گرفتم. اول که جواب نمی داد و بعد خاموش شد.
نگران نگاه دیگری به ساعت می اندازم. از دو گذشته! از دیشب تا به حال خبری از آنها ندارم. دل آشوبه می گیرم و حالت تهوع امانم را می برد. چیزی از انتهایی ترین قسمت معده ام می جوشد و تا گلویم بالا می آید.
از روی صندلی بلند می شوم. دهانم تلخ و بدمزه شده. از شدت خشکی حتی نمی توانم با زبانم، ترک های لبم را مرطوب کنم.
در یخچال را باز می کنم و یک لیوان پر آب را یک نفس سر می کشم. آرام نمی شوم. لیوان دوم را پر می کنم. با حس حضور کسی داخل آشپزخانه از جایم می پرم و لیوان از بین انگشتانم سُر می خورد. صدای شکسته شدن لیوان گوشم را پر می کند و روی اعصابم خط می کشد.
فائزه خانوم هم صدا با صدای بلند جیغ من، جیغ خفه ای می کشد و دستش را روی سینه اش می گذارد.
بی آنکه بخواهم صدایم را بلند می کنم:
-ترسیدم فائزه خانوم…این چه طرز تو اومدنه؟!
رنگ پریده و نگران لب به عذرخواهی می گشاید:
-ببخشید گلاره جان…فکر کردم هنوز خوابی عزیز…
ناراحت از لحن محترمانه اش و اینکه نمی توانم عصبانیتم را سر او خالی کنم، از روی لیوان شکسته می گذرم:
-اینارو جمع کن تو پای کسی نره…
-باشه عزیزم. میز ناهار و بچینم؟
توی درگاهی می ایستم و آهی می کشم:
-نه…میل ندارم. صبر می کنم یزدان و نینا برگردن!
باشه ی زیر لبی ای می گوید و برای آوردن جاروی دسته دار می رود. تلفن را برمی دارم و به اتاق خواب پناه می برم. هنوز بدنم از نشسته خوابیدن درد می کند. روی مبلِ یاسی رنگ می نشینم و شماره ی یزدان را با امیدواری می گیرم.
“دستگاه مشترک مورد نظر…”
دندان هایم را با حرص روی هم می سابم و منتظر بقیه جمله ی تکراری اش نمی شوم. تلفن بی سیمی را محکم روی مبل می کوبم:
-لعنتی!
مردِ من نرفته است…تا چند لحظه ی دیگر زنگ میزند و میگوید، محبوبم دیر کرده ام. پناه ببر به تاریکی، آرام بگیر، در کنجی دنج…
بر هم بگذارچشمان خسته ات را…بخواب محبوب من…بخواب…تا چند لحظه ی دیگر، برمیگردم!
***
نگاه تیزش روی پرستار خیره مانده. این همه انتظار خارج از تحملش است. دکتر بعد از چکاب کردنِ مریضِ تازه به هوش آمده از اتاق خارج می شود. پرستار سرم را چک کرده و سرعت قطرات را کمی بیشتر می کند.
نگاه خیره و عقابی اش هنوز به پرستار است. پرستارِ جوان بلاخره راضی به ترک کردن اتاق می شود. خودش هم می داند، کارش تا چه حد ریسکی است ولی نمی تواند، دست روی دست بگذارد. نباید اصلا به هوش می آمد. باید تا آخر عمرش در کما می ماند.
باید می مرد…برگشتنش به نفع هیچ کس نبود.
از دیوار فاصله می گیرد و با گام های لرزان وارد اتاق می شود. همه چیز آرام و معمولی به نظر می رسد. حتی زمان ملاقات هم کسی برای دیدن او نیامده است. دلش برای تنهایی دختر نمی سوزد. مدت هاست از او نفرت پیدا کرده. از هر چیزی که زندگی شخصی اش را در خطر نابودی قرار دهد، نفرت دارد.
بالای سرش می ایستد. ماسک سپید را کمی پایین می کشد. مردمک چشم های بسته ی دختر جوان کمی تکان می خورند. آب دهانش را با ضرب قورت می دهد. قادر است؟ تا به حال کسی را نکشته…آیا قادر است، این دختر معصوم را که هیچ دفاعی ندارد، از نفس کشیدن محروم کند؟
انگشت های لرزانش را مشت می کند. راه دیگری نیست…اگر حالا او را نکشد، مطمئنا بخاطر از دست دادن چنین فرصتی خودش را لعنت خواهد کرد.
نگاهش روی بالشتِ زیر سر دختر ثابت می ماند. دستش پیش می رود. نه خفه کردن، اصلا راه حل خوبی نیست. ریسک دارد. کمی دور و برش را نگاه می کند. سطل زباله ی گوشه ی اتاق…! داخلش یه سرنگ است و به او چشمک می زند. به سمت سطل زباله می رود. یک نگاهش به در است. باید عجله کند. سرنگ را برمی دارد و لوله ی پلاستیکی را از سرش درمی آورد.
دوباره بالای سر دخترک می ایستد. پیستون انتهاییِ آن را به سمت بیرون می کشد و سرنگ را پر از هوا می کند. از شدت استرس دستش می لرزد.
چشم های دخترک به آرامی از هم باز می شوند. با گیجی نگاهش می کند. چشم های خاکی رنگش معصوم و زیبا هستند.
لبش را می گزد:
-سلام عزیزم…بلاخره بیدار شدی؟ نباید بیدار می شدی…نباید!
رگِ آبی و مارپیچیِ روی گردنِ ظریفش چشمش را می گیرد. دخترک هنوز با چشم های نیمه باز تماشایش می کند. دست هایِ دست کش پوشش را روی چشم دختر می گذارد. تا وقتی اینطور تماشایش می کند، او نمی تواند کاری انجام دهد.
با درک این موضوع که امکان دارد، هر لحظه کسی سر برسد، سرنگِ لبالب پر از هوا را داخل شاهرگش فرو می کند. دخترک ناله ی خفیفش، بلند می شود. مثل گربه ی کوچک و تازه متولد شده ای فقط ناله می کند. انقدر ضعیف است که نمی تواند، از خودش دفاع کند.
پیستون را فشار می دهد و تمام هوا وارد رگ های دخترک می شود. بی شک این مقدار از هوا ریه ها را از کار می اندازد و سپس به صورت حمله ی قلبی او را از پا در می آورد. بی شک این مقدار از هوا در کمتر از یک دقیقه او را که خودش به اندازه ی کافی ضعیف هست، خواهد کشت.
-فقط یه دقیقه ست…چشمات و ببند…زود تموم میشه!
سرنگ را داخل سطل می اندازد. ماسکش را دوباره روی دهان و بینی اش می زند و به سرعت و قبل از اینکه دخترک دچار شوک و درد شود و دکتران و پرستاران را به آنجا بکشاند، از آن اتاق و آن محیط می گریزد.
***
با حس تکان های آرامی، پلک هایم را از هم باز می کنم. نگاهم به چانه ی سخت و محکم یزدان آویزان می شود و خودم را در بغلش می بینم.
برای اینکه مطمئن شوم، خواب نمی بینم، چند بار پلک می زنم. خودش است. دارد مرا به سمت تخت می برد.
لب باز می کنم و با صدای خواب آلودی می پرسم:
-اومدی یزدان؟
روی تخت می خواباندم و سرم را به آرامی روی بالشت می گذارد:
-آره گلم اومدم…
خواب از سرم می پرد. با چشم های نیمه باز تماشایش می کنم:
-می دونی چقدر نگران شدم؟ تمام شب داشتم بهت زنگ می زدم.
چشم هایش…خسته اند! بی اراده و هرچند لحظه یک بار روی هم می روند:
-باور کن توی موقعیت خوبی نبودم…تازه چند دقیقه پیش فهمیدم شارژ گوشیم تموم شده. فکر کردم احتمالا خوابیدی.
روی تخت می نشینم…کم کم عصبانیت رگ و پی بدنم را پر می کند. خواب؟! من دیشب تقریبا از نگرانی مُردم!
صدایم را بالا می برم:
-یعنی واقعا توی اون قبرستونی که بودی یه تلفنم نبود بهم زنگ بزنی؟ نگفتی شاید از نگرانی تا مرز سکته برم؟
کتش را روی تخت رها می کند و به سمتم برمی گردد.
چشمانش پر از صلح و آرامشند. با لحن ملایمی می گوید:
-صدات و بالا نبر گلاره…توی شرایطی نبودم که زنگ بزنم. توی راه ویلای نور تصادف کرده بودن…یه عده جوون مست و معتاد که واقعا نمی تونم درک کنم خواهرم بینشون چه غلطی می کرده. فاصله ی ماشینش تا دره فقط چند قدم بود…نمی دونی من چی کشیدم. خیلی شانس آوردن که…
دستش را روی صورت خسته اش می کشد. انگار نمی خواهد حتی فکرش را هم بکند، اگر خواهرش شانس نمی آورد، چه می شد.
دستش را پایین می اندازد و به من نگاه می کند:
-اون وقت توقع داشتی توی اون موقیعت بهت زنگ بزنم؟
لب می گزم…چقدر وحشتناک. سرم را تکان می دهم:
-متاسفم…نمی دونستم انقدر خطرناک بوده…الان حال نینا چطوره؟ آسیب دیده؟
-بازوش کوفته شده…همش گریه می کرد. فکر کردم دستش شکسته انقدر که جیغ زد. تمام شب و توی بیمارستان بودیم. از سرش و دستش عکس گرفتن خداروشکر هیچیش نشده. فقط همون بازوش یکم کوفته شده. ماشینشم داغون شد. باید صبح یکی و بفرستم بکسلش کنه بیاره تهران بعد بدم فرزین ببرتش تعمیرگاه…
همراه با خمیازه ی عمیقی می پرسم:
-مستم بوده؟!
بلوزش را درمی آورد و جای آن یک تی شرت سپید-مشکی تنش می کند:
-فکر کن نبوده باشه…کلی پیاده شدم تا همراه دوستای لش و لوشش شب و توی بازداشگاه نگهش ندارن. اگر پسر بود می ذاشتم همونجا نگهش دارن و یکمم بزننش تا حالش جا بیاد. به خدا دیگه خسته شدم. بار دومه این اتفاق میفته. توی این دو-سه ماهی که از عروسیِ ما می گذره خوب شده بود. آروم می رفت دانشگاه آروم میومد. داشتم کم کم امیدوارم میشدم ولی…
آهی می کشد و ادامه نمی دهد. دستش را روی پیشانی اش فشار می دهد.
از روی تخت پایین می آیم:
-بازم سرت درد می کنه؟ بذار برم برات قرص بیارم…یه چرتم بزن…نمیخواد بری شرکت!
بی حرف فقط تایید می کند و روی تخت می نشیند. به اتاق نینا سر می زنم. با همان لباس بیرون و سر و صورتی که آرایشش پخش شده، روی تخت خوابیده و به آرامی نفس می کشد. چقدر خوب که سالم است!
دوتا پروفن با یک لیوان آب پرتغال برای یزدان می برم. تشکر می کند و قرص ها را همراه با آب پرتغال می بلعد. لیوان خالی را روی عسلی می گذارد و دراز می کشد:
-تا ساعت شیش بیدارم کن.
دستی بین موهای پر و خوش حالتش می کشم و به چشم های خمارش لبخند می پاشم:
-باشه عزیزم…چیز دیگه لازم نداری؟
دستش را روی بالشت کناری می کشد و اشاره ای به بازویش می کند:
-چرا…بیا اینجا پیشم بخواب…
می خندم و با یک حرکتِ سریع خودم را توی بغلش جای می دهم. سرم را توی ماهیچه های سفتِ بازویش فرو می کنم و گونه اش را می ب.وسم.
سرش را به سمتم برمی گرداند. چشم هایش مست خوابند. روی پیشانی ام ب.وسه ی عمیقی می کارد:
-خیلی نگران شدی؟ می دونم باید بهت خبر می دادم، فقط توی شرایطی نبودم که…
انگشت اشاره ام را روی لبش می گذارم:
-ببخشید سرت داد زدم. خوشحالم که بخیر گذشت…فقط همین مهمه!
روی انگشتم را چندبار می ب.وسد:
-دوستت دارم گلاره!
نگاه می دزدم. سرم را تا روی سینه اش بالا می کشم. هنوز دودلم…هنوز گوشه ای از ذهنم…قلبم و فکرم مربوط به آن پنج سال می شود. ولی خب همین آرامشی که از وجود مَردم می گیرم به جای تمام عشق های نداشته ی دنیا می ارزد.
-منم دوستت دارم.
نگاهش که می کنم، با لبخند نامحسوسی نشسته گوشه ی لبش، خوابش برده!
***
نینا لباس هایش را عوض کرده و مرتب پشت میز می نشیند. موهای سیاه و زیبایش را شانه زده و از بالا بسته.
با خودم فکر می کنم، این دختر خجالت کشیدن هم بلد است؟
یزدان با نگاه تیز و ترسناکی به نینا خیره شده و دستش روی میز مشت می شود. دردِ هجومِ یک اتفاق، خودش را می پیچاند به پهلوهایم. از واکنش یزدان می ترسم.
با وجود تمام خشمی که در چشمان سیاهش ناله کرده، با لحن محکم و ملایمی می گوید:
-شمال چیکار می کردی؟ فکر کردم گفتی یه دورهمیِ دوستانست! توی همین تهران!
نینا هنوز قاشقش را برنداشته، آن را دوباره سرجایش می گذارد. نگاهم روی مخلفاتِ رنگ و وارنگِ چیده شده خشک می شود و حالت تهوع می گیرم. با این همه استرس، یک لقمه هم نمی توانم بخورم. انقدر دعوا و درگیری و تشنج را از سر گذارنده ام که دیگر تحملِ چنین جوهایی برایم سخت است!
نینا شانه ای بالا می اندازد:
-برنامه هامون یکم تغییر کرد! چیز مهمی که نبود…
صدای یزدان همچنان آرام است:
-مست هم بودی!
نینا کمی صدایش را بالا می برد:
-منو سین جیم نکن…کُک(کوکائین) که نزده بودم…دو تا لیوان م.ش.ر.و.ب خوردم فقط…
نینا که از روی صندلی بلند می شود، یزدان داد می زند:
-بشین سرجات…
نینا نیم نگاهی به من می اندازد و دوباره روی صندلی می نشیند:
-ازم توقع داری چی بهت بگم یزدان؟ یه اتفاق بود. من هیج کار بدی نکردم!
-حسابی نا امیدم کردی!
نینا پوزخندی می زند و دست هایش را زیر سینه اش جمع می کند:
-خب که چی؟ لابد می خوای منو بدی به یه خانواده ی دیگه بزرگم کنن!
یزدان بشقابش را پر می کند:
-نه. در واقع می دونم اینطوری خیلی هم خوش به حالت میشه…کارت اعتباریات…ماشینت و آزادیت و ازت می گیرم…ولی نه موقتی و واسه یه مدت کوتاه…تا وقتی توی مسیر درست قرار نگیری…وضع همینه!
نینا ناباورانه سرش را تکان می دهد:
-نمی تونی این کارو بکنی! حق نداری!
-حق دارم…و این کارو می کنم. تا وقتی خودت و اصلاح نکنی همینه که هست.
نینا جیغ می زند:
-پس چطوری برم دانشگاه؟ یزدان این کارو نکن…
یزدان با بیخیالی شانه بالا می اندازد:
-این همه دختر بدون ماشین چطوری میرن…تو هم یکی مثل اونا!
نینا دندان هایش را روی هم فشار می دهد:
-من هجده سالم شده…نمی تونی مالی که برای خودمه رو ازم بگیری!
-چرا اتفاقا می تونم…برو به هرجایی که دوست داری شکایت کن…از نظر من اگه یه تکونی به خودت بدی و بهم ثابت کنی مسیر درست و انتخاب کردی، خیلی سریع تر امکانات گذشتت و پس می گیری!
نینا یک بار دیگر از روی صندلی بلند می شود. یزدان این بار طوری عربده می کشد که چهار ستون بدنم می لرزد:
-گفتم بشین سرجات…شامت و خوردی هرجا دوست داشتی می تونی بری!
نینا از ترسش دوباره می نشیند. بشقابِ پر از سوپ، جلویم است و بخارش به دماغم می خورد. اصلا میل ندارم ولی جرات اینکه از پشت میز بلند شوم را در خودم نمی بینم.
شام در سکوت صرف می شود. نینا فقط کمی سوپ می خورد و از پشت میز بلند می شود. البته همیشه همینطور غذا می خورد. حاضر است بمیرد ولی لب به برنج و غذاهای چاق کننده نزند.
بدون هیچ حرفی ولی با حرکات پرشتاب و عصبی به سمت پله ها می رود.
رویم را به طرف یزدان می کنم…هنوز لب باز نکرده ام که مانع می شود:
-بسپرش به خودم…می دونم دارم چیکار می کنم! تو غذات و بخور…
پوفی می کشم و بلند می شوم:
-راستش اشتهام کور شد!
او هم بشقاب غذایش را عقب می زند:
-منم همینطور!
آن شب یزدان حرفی به من زد که هرچه آرامش در این مدت جمع کرده بودم را از ریشه سوزاند. تازه لباس خوابم را پوشیده و عطر خوش بو و ت.ح.ریک کننده ام را روی سر و سینه ام تقریبا خالی کرده بودم.
روی صندلی میز آرایش نشسته و لوسیون به دست و پایم می زنم که یزدان خیلی غیر منتظره می گوید:
-دیگه قرصات و نخور گلاره!
دستم روی کشاله ی رانم از حرکت می ایستد. آب دهانم را به سختی قورت می دهم و به سمتش برمی گردم:
-چی گفتی؟
روی تخت دراز کشیده و به تاج آن تکیه زده:
-گفتم دیگه قرصات و نخور…من دلم می خواد بچه دار شیم…
هوای دلم بارانی می شود. بغضم می گیرد. بچه؟ من خاطره ی وحشتناکی از حاملگی دارم…دیگر دلم بچه نمی خواهد. از این ها گذشته…زندگی من و یزدان هنوز روی هواست.
یزدان من مبتلا به رفتنم… همیشه بوده ام!
از آدم ها، مرا خاطره ای خوب، بس است.
او خبر ندارد ولی من که می دانم چنین شرایطی چقدر خطرناک است. شاید روزی فکر می کردم وجود یک بچه بتواند، جاپایم را محکم تر کند ولی من بزرگ تر از آن روزها شده ام. می دانم مهیار در مورد آینده نداشتن بچه مان حق داشت.
بچه ای که بخواهد مادری مثل من داشته باشد، همان به دنیا نیاید خیلی بهتر است. اگر یزدان روزی رازم را بفهمد و این آرامش رویایی از زندگیِ مشترکمان پر بکشد، کودک من بین دعواهای پدر و مادرش و شاید اصلا زیر دست نامادری بزرگ خواهد شد. صد در صد در شرایط مناسبی رشد نخواهد کرد.
آن وقت می شود یکی مثل مادرش…یکی مثل نینا یا نسیم. یا شاید هم پسر شد و به سرنوشت عرفان دچار شد.
نه هرطور که نگاه می کنم می بینم، من بچه نمی خواهم…پوفی می کشم و چشم از نگاهِ منتظرش می گیرم:
-من هنوز آمادگیشو ندارم!
روی تخت می نشیند:
-نیازی هم به آمادگی نداره…آپولو که هوا نمی کنی! من سی و سه سالمه گلاره…تو هم همچین کم سن و سال نیستی. نمی خوام بچم من و جای پدربزرگش بدونه…
درِ لوسیون را می بندم و آن را روی میز می گذارم:
-تازه سه ماهه عروسی کردیم…تو هنوز من و ماه عسل نبردی. به خدا خیلی زوده!
-خب تو هم که همین فردا حامله نمیشی…اصلا برو پیش یه دکتر زنان مشاوره بگیر…اینطوری عاقلانه تره. الان یکم شرایط شرکت نوسان داره…تو همین هفته ها یه سفر خوب می برمت!
سعی می کنم، حواسش را از موضوع حاملگی پرت کنم. به سمتش می روم و می پرسم:
-منو کجا می بری؟
مرا روی پاهایش می نشاند و موهایم را از روی شانه ام کنار می زند:
-هرجا که بخوای…پاریس…لندن…رم…چین …اصلا دستت و بذار روی نقشه هرجا دراومد می ریم همونجا…
خوشحال از اینکه موفق شده ام، حواسش را پرت کنم، می خندم:
-می ترسم دستم و بذارم همینجایی که هستم!
لبخندش پاک می شود و ابرو در هم می کشد:
-از جایی که هستی ناراضی ای؟!
دستم را دور گردنش می اندازم و سریع توجیه می کنم:
-معلومه که نه عزیزم…ولی من هیچ وقت پام و از ایران نذاشتم بیرون!
روی شانه ام را ب.و سه می زند:
-هرجور تو بخوای…این همه وقت داریم…خودم می برم همه جارو نشونت میدم. انقدر جاهای دیدنی زیاده که حتی نمی تونی فکرش و هم بکنی!
-تو همه جا رفتی؟ دور دنیا رو گشتی؟
ابروهایش را بالا می اندازد:
-کل دنیارو که نه…جاهایی که قابل رفتن باشه رو رفتم و دیدم!
انگشت اشاره ام را جلویش تکان می دهم:
-باید منو هم ببری…
بعد با خودم فکر می کنم…من و یزدان چقدر وقت داریم؟ ای کاش همیشه وقت برای همینطور خوشبخت ماندن بود!
انگشت هایش را روی چشمش می گذارد:
-به روی چشم!
سپس محکم و سریع گاز محکمی از گردنم می گیرد:
-فکر نکنی احمقم ها…فهمیدم قضیه ی نینی رو پیچوندی!
تمام ماهیچه های بدنم منقبض می شوند و جیغ می کشم. به صدای بلند خنده اش من هم خنده ام می گیرد و ریز و بی صدا می خندم.
***
مهیار دستی به پیشانی اش می کشد و به نقطه ای خیره می ماند. سمیرا تند تند و بی وقفه از کارهای شرکت که به بن بست خورده حرف می زند.
این روزها بهانه بیشتر می گیرم…قرص زیاد می خورم ( مسکن…چه تسکینی؟؟)
قهوه هایم را تلخ تر می خورم، بد و بیراه می گویم، به همه…به زمین و زمان…به تو…به جای خالیِ تو…به مادرم (که با تردید…می ایستد و می گذارد، چهار چوبِ در قابش کند.)
-مهیار حواست با منه؟
سمیرا دستش را جلوی چشم مهیار تکان می دهد:
-کجایی آقاهه؟!
مهیار پوزخندی می زند! آقاهه؟! سمیرا چند سالش است؟ نزدیک سی سال! واقعا که شرم آور است. گلاره هم انقدر لوس بود؟ شاید هم بود…حتی اگر هم بود، برای مهیار ملوسی اش شیرین و دوست داشتنی به نظر می آید.
به عکس هایی که خودم با دست های خودم گرفتم و حالا نگاهشان می کنم، به عکس هایی که دیگری از تو خواهد گرفت و من هرگز نخواهم توانست نگاهشان کنم.
این روزها در حسرتم در حسرتِ نامه هایی که باید بنویسم (و نمی نویسم.) در حسرت نامه هایی که باید بنویسی (و نمی نویسی.) در حسرت شعرهایی که هر واژه اش می شد، برای تو باشد و دیگر…( هست…هست…هنوز هم هست.)
مهیار لبخند تلخی به روی لب های خوش فرمش می کشد:
-همینجا…
سمیرا کمی شکر در فنجان قهوه اش می ریزد و بعد از هم زدن آن جرعه ای می نوشد:
-اگه راست میگی چی گفتم؟
مهیار پوف کلافه ای می کشد و جوابش را نمی دهد. چرا سمیرا نمی فهمید، این روزها حوصله ی هیچ کس…چه بسا خود بودن را هم ندارد؟!
این روزها بهت زده ام، چطور می شود همه کسِ یک نفر باشی، و از لحظه ای تا لحظه ی دیگر، دیگر هیچ چیزی برایش نباشی ؟؟
چطور می شود یک نفر همه کس زندگیت باشد، حتی اگر خودش دیگر نباشد؟
این روزها در جوابِ ساده ترین سوال ها مانده ام…بیخود نیست بهانه می گیرم…قرص می خورم…سیگار!! زیاد می کشم. بد و بیراه…و بهت و حسرت و هزار دردِ بی درمانِ دیگر…..
فکر کن در جواب ساده ترین سوال ها بمانی…
مهیار دستی روی صورت ته ریش دارش می کشد. چیزی تا دیوانگی اش نمانده. این روزها با خودش حرف می زند. باید دست از این کارها بردارد. اگر همین حالا شکست را بپذیرد، هیچ وقت نمی تواند گلاره را پس بگیرد.
پاکتِ زرشکی- سپیدِ مارلبرو نشان را از داخل جیب کتِ اسپرتش بیرون می کشد. سمیرا هنوز حرف می زند. مهیار محافظه کارانه تر وانمود به گوش دادن می کند. سیگاری از بین ردیفِ چیده شده، بیرون می کشد و پاکت را روی میزِ چوبیِ کافی شاپ می اندازد. همان طور که چشمش به سمیرا است و هر از گاهی سری تکان می دهد، بنابر عادت دستش می رود تا با فندکِ زیپوی آهنی اش، سیگارِ کنج لبش را آتش بزند.
نوک سیگار شعله ور و سرخ رنگ می شود. پک اول را عمیق می زند. خاکسترش را داخلِ نعلبکیِ زیر فنجانش، می تکاند.
-یزدان هم با این نظر موافق بود اتفاقا…
توجهش جلب می شود. یزدان؟ با چه چیزی موافق بوده…پک دیگری می زند و برای بیرون فرستادن دودش کمی سرش را به سمت چپ متمایل می کند تا باد دود را توی چشمش نبرد. پشیمان می شود که چرا به حرف های سمیرا گوش نمی داد. سمیرا ادامه می دهد:
-قرار شد توی خونه ی اونا باشه…می دونی بابای من هنوز از یزدان شاکیه. یه روزی مثل پسرش قبولش داشت. مطمئنم قبول نمی کنه مهمونی توی خونه ی ما باشه…آپارتمان منم که کوچیکه…حالا گفته باید با گلاره در میون بذاره…
سمیرا ایشی می کند و سیگار را از بین دستان مهیار بیرون می کشد:
-یزدان قبلا انقدر زن ذلیل نبود…آدم لجش می گیره!
لابد اگر هر مرد دیگری بود به از این حرف های سمیرا خورده می گرفت که مگر هنوز چشمت دنبال شوهر سابقت است؟! ولی مهیار زیاد اهمیت نداد. پس مهمانی در راه است.
سمیرا سیگار را بین لب های سرخش جای می دهد و پک می زند. مهیار فنجانِ به نصف رسیده ی قهوه ی تلخ و سردش را سر می کشد. تلخی اش، تندیِ سیگار را بیشتر به رخ زبانش می کشد.
-مهمونی کی هست؟
سمیرا در حالی که دود را از بین لبانش بیرون می فرستد، سیگار را به مهیار برمی گرداند و جواب می دهد:
-دقیق معلوم نیست…احتمالا توی هفته ی دیگه…امیدوارم بتونیم چند تا سرمایه گذارِ جدید پیدا کنیم…چند تا از اون گنده هاش!
لبخندی روی لب مهیار می نشیند. پس به همین زودی ها گلاره را می بیند. باید بیشتر پیش روی کند. باید کمی پایش را از گلیمش آن ور تر بگذارد. باید کمی…خطر کند. اینطوری که همه چیز در آرامش است، روح او آرام نخواهد گرفت.
یک نگاه به آدرس نوشته شده روی کاغذ می اندازم و یک نگاه به کوچه ی باریک و خلوت. کوچه بن بست است و دوطرف را آپارتمان های یک شکل و خوش نما احاطه کرده اند.
چند قدمی جلوتر می روم و پلاک را نگاه می کنم. نوشته پلاک دوازده…کوچه هم که همین است. اصلا کسی نیست به یزدان بگوید من از سورپرایز متنفرم، آن وقت تو می خواهی غافلگیرم کنی؟ این آدرس را صبح موقع رفتن روی عسلی گذاشت و گفت ساعت سه به آنجا بروم. انقدر غرق خواب بودم که اصلا کنجکاوی هم نکردم.
هیجان زده و مضطرب وسط کوچه می ایستم و پلاک خانه ها را از نظر می گذارنم. فایده ندارد…انگار همچین پلاکی در این کوچه نیست. به عقب بر می گردم. کسی از سر کوچه با گام های کوتاهی به سمت داخل کوچه می آید. سرش را پایین انداخته و قاب کلاهِ سیاهش کل صورتش را پوشانده.
لبخندی می زنم و کیف را روی شانه ام محکم تر می چسبم. چند قدمِ بلند به سمت او که هنوز خیلی با من فاصله دارد، برمی دارم و با صدای بلندی می پرسم:
-ببخشید جناب…
سرش را فقط کمی بالا می آورد و لب هایش از سایه ی قابِ کلاهش بیرون می زند. یک جور مرموزی به سمتم می آید که می ترسم و در جایم می ایستم. خیره و بدون پلک زدن نگاهش می کنم. یک دستش را توی جیب شلوار جین مشکی اش فرو برده.
قلبم به وضعیت حاکم واکنش نشان می دهد و تند می کوبد. دستم را روی سینه ام می گذارم و بی آنکه برگردم، همان طور رو به او، مسیر رفته را عقب گرد می کنم. سرعت قدم هایش زیاد می شوند. لاغر و بلند است. موهای روشنش بلندند و کمی از زیر کلاه بیرون زده.
دستی که توی جیبش است را بیرون می کشد و چاقوی ضامن داری، بیرون می آورد. ضامنش را می زند و سر تیز و بران چاقو نمایان می شود. هنوز فاصله اش با من زیاد است. دستم را روی دهانم می گذارم و جیغ خفه ای می کشم. نگاهم کوچه و خیابان را چرخ می خورد و از سکوت و سکونش وحشت تمام اندامم را به لرزه می اندازد.
کار یزدان است؟ سورپریزش این بود؟ نکند دروغ هایم را فهمیده؟ نکند می خواهد بی سروصدا سرم را روی سینه ام بگذارد؟ آره کار خودش است. منظورش از سورپریز همین بود! حتما فهمیده…حتما مهیار به او گفته و او هم می خواهد از من انتقام بگیرد. چقدر من احمقم! نباید می آمدم!
کوچه ی بن بست به من دهن کجی می کند. روی پاشنه ی پا می چرخم تا به سمت انتهای کوچه بدوم و زنگ یکی از خانه ها را بزنم. به خاطر دستپاچگی و بلندیِ پاشنه ی کفشم پایم پیچ می خورد. از درد ناله می کنم و مچ پایم را از فشار می دهم. دارد نزدیک می شود. لباس هایش سیاه است و ریش های بورش زیادی بلندند. پوزخندِ روی لبش به من دهن کجی می کند. قلبم توی دهانم می زند. به زحمت از حالت خمیده خارج شده و از او که هرلحظه نزدیک تر می شود، رومی گیرم. هنوز چند قدمِ لنگان، بیشتر نرفته ام که محکم به کسی می خورم و با همان چشم های بسته جیغ بلندی می کشم.
روی زمین پرت می شوم. کمرم محکم با آسفالت کوچه اصابت می کند و درد توی بدنم می پیچد. همانطور که چشم هایم بسته اند، دستم را برای دفاع جلویم می گیرم و زیر گریه می زنم:
-چی از جونم می خواید؟
-گلاره؟
صدای ظریف و زنانه ای که توی گوشم می پیچد خیلی آشناست. پلک های خیسم را آرام از هم باز می کنم و نگاهم توی یک جفت تیله ی سبز رنگ که برق آفتاب حسابی روشنشان کرده، قفل می شود:
-شراره؟ تویی؟!
دستش را به سمتم دراز می کند:
-شک داری؟ چت شد تو یهو؟ چرا گریه می کنی؟
آب دهانم را قورت می دهم. خشکِ خشک شده. روی ترک های لبم زبان می کشم و سرم را به سمت سر کوچه برمی گردانم. خبری نیست…خلوت و سوت و کور!
دست دراز شده اش را می چسبم و با کمکش از روی زمین بلند می شوم. پشت مانتویم را دست می کشم تا خاکش را پاک کنم و دوباره برمی گردم سر کوچه را از نظر می گذارنم.
هیچ خبری نیست…انگار واقعا رفته! کی رفت؟
-با توئم گلاره؟ چرا گریه می کردی؟
بی توجه به اینکه آرایشم خراب می شود، اشک هایم را پاک می کنم و فین فین کنان می پرسم:
-این پسری که توی کوچه بود و تو هم دیدی؟!
او هم مثل من نگاهش را به سر کوچه می دوزد و متعجب جواب می دهد:
-نه…توجه نکردم! کسی افتاده بود دنبالت؟ برای همین ترسیدی؟
نگاه از جایی که تا چند لحظه پیش ایستاده بود، نمی گیرم. می ترسم، باز سر و کله اش پیدا شود.
-جواب منو بده گلاره! چی شده؟ داری می لرزی! رنگ به روت نمونده!
گیج و منگ در چشم های نگرانش خیره می مانم:
-تو اینجا چیکار می کنی؟!
چشم هایش درشت می شوند. با تته پته و دستپاچگی دستش را در هوا تکان می دهد:
-قرار بود سورپریز باشه…
کاغذِ توی دستم را مچاله و با حرص روی زمین پرتش می کنم:
-مردشور هرچی سورپریزرو ببرن…می دونی چقدر ترسیدم؟
دستش را روی بازویم قرار می دهد:
-ترس نداره که عزیزم…وسط خیابون مثلا می خواست چیکار کنه؟ بیا بریم تو…عاشقش میشی!
هنوز انقدر توی شوکم که ناخودآگاه دنبالش به داخلِ آپارتمان کشیده می شوم. نگاهم لحظه ی آخر روی پلاک می افتد. عدد یک پاک شده و پلاکِ دو به نظر می رسد. برای همین هم ندیدمش!
به این می گویند نهایت بدشانسی!
آسانسور طبقه ی آخر آپارتمانِ هشت طبقه می ایستد. توی یک راهرو سه در قرار گرفته که به نظر هر کدام، یک واحد مجاز می آیند. شراره روی به رویِ در سمت راستی می ایستد و دستش را روی زنگ می گذارد. از توی واحد صدای زنانه می آید. کمی طول می کشد تا در باز شده و زنِ حدودا چهل ساله، فوق العاده شیک پوش و جذابی توی قاب در نمایان می شود. موهای صافش به رنگ بلوطی است و چشم های سیاهش را خط چشم غلیظی کشیده. تاپ سپیدِ پشت گردنی با شلوار جینِ روشن پوشیده. روی بازویش هم یک خالکوبیِ پروانه ای زده!
جلو می آید، با شراره روبوسی می کند و مرا محکم توی بغلش می کشد:
-خودشه شراره جون؟ نازی! ماشالله چقدر خوشگله! به خاطر همینه آقای مهندس واسه خاطر خانومش انقدر ولخرجی می کنه!
یزدان را می گفت مهندس؟ حتما او را می گفت. یزدان علاوه بر فوق لیسانسِ مدیریت، لیسانسِ عمران هم دارد.
اصلا اجازه ی حرف زدن به کسی نمی دهد. مرا که هنوز گیج می زنم، رها می کند و خودش را کنار می کشد:
-بیاید تو…کلی منتظرمون گذاشتید…بفرما تو خوشگل خانوم!
نگاه مشکوکی به داخل می اندازم. پارچه ی طرحدار و چرمی جلوی در آویزان شده و نمی شود داخل را دید. بعد از شراره و درحالی که هنوز دودلم وارد خانه می شوم. زنی که هنوز خودش را معرفی نکرده در را پشتمان می بندد و با گفتن «با اجازه» جلو می افتد!
با کنجکاوی پشت شراره و زن راه میفتم و پرده را سریع کنار می زنم. از چیزی که می بینم، انقدر تعجب می کنم که توی جایم خشکم می زند.
نگاهی به زنان جوان و لاغری که لباس های فوق العاده شیکی پوشیده و هرکدام گوشه ای ایستاده اند، می اندازم و سپس نگاهم روی ریل های پر از لباس های پر زرق و برق، سُر می خورد.
برمی گردم و به شراره که با خنده ای روی لبش، دست به کمر زده و نگاهم می کند، خیره می مانم:
-اینجا چه خبره؟
فضای پرزرق و برق و شیکِ خانه را از نظر می گذارند و دست هایش را به هم می کوبد:
-این محشر نیست؟
جلو می روم و لباس قرمزی که روی مبل افتاده را برمی دارم. پارچه ی نرم و فوق العاده لطیفی دارد:
-تا حالا این همه لباس و یه جا ندیده بودم…این همه لباس برای چیه؟
-برای توئه…البته همش که نه. هرکدوم که بخوای!
با یک نگاه دیگر سالن را از نظر می گذارنم. این همه تجمل، فوق العاده است:
-واقعا نمی دونم چی بگم شراره! حسابی غافلگیر شدم. ازت ممنونم!
مانتو و شالش را در می آورد و آنها را به دست زنی که به نظر مستخدم می رسد ولی ظاهر مرتبی دارد، می سپارد. دستش توی موهای شرابی اش می کشد و مرتبشان می کند:
-از من تشکر نکن…از شوهرت تشکر کن…فقط چون خودش نمی تونست حضور داشته باشه از من خواست راهنماییت کنم. همش کار خودشه! من کار زیادی نکردم..در ضمن یزدان اصرار کرده بابت به زحمت انداختنم منم می تونم واسه جشن لباس بردارم! این عالیه.
من هم به تبعیت از او مانتو و شالم را در می آورم و به دست همان زن می دهم.
با تعجب و دودلی می پرسم:
-واقعا یزدان واسه ی خریدن یه لباس واسه یه جشن که خیلی هم مهم نیست، این کارو کرده؟
قبل از اینکه شراره جواب بدهد، همان زنی که در را به رویمان باز کرد، به ما نزدیک می شود و لباسی را جلویم می گیرد:
-عزیزم این لباس و هم ببین…فکر کنم خیلی بهت بیاد.
لباس را از او می گیرم و به خودم می چسبانم. سپید و تک آستینه است و روی حاشیه ی یقه و کمرش نگین های نقره ای کار شده. تضاد زیبایی با پوست گندمی ام ایجاد کرده که مرا به وجد می آورد. دامن بلندش روی زمین کشیده می شود و پارچه ی ساتن ساده دارد. پشتش یک لوزی بزرگ دارد که داخلش تور کار شده.
به هردویشان نگاه می کنم:
-خدای من…همه ی این لباسا خیلی خوشگلن!
زن چشمکی به شراره می زند و با لبخند تماشایم می کند:
-خب خودت و به یه لباس محدود نکن! لباسایی که توی تن مانکناست رو هم خوب ببین! اونارو خودم گلچین کردم.
زن جوانی رو به روی من و شراره می ایستد و سینیِ توی دستش را جلویمان می گیرد. معلوم است نوشیدن هایش الکل دارند. چون مدت هاست به خاطر ترک شیشه، لب به الکل نمی زنم، دستش را رد می کنم. شراره هم رد می کند. می دانم عادت به نوشیدن الکل ندارد.
اما زنی که خودش را ماهرخ معرفی می کند، یکی از گیلاس ها را برمی دارد و از سر آن کمی می نوشد. هنوز قضیه ی مردی که پایین دیدم فراموشم نشده. ذوق زده هستم ولی هنوز هم به یزدان مشکوکم. چرا باید دقیقا جایی که تنها او می دانست قرار است بیایم، چنین اتفاقی بیفتد؟! دلم می خواهد فکر کنم، فقط یک کیف قاپ بود یا قصد سوء استفاده داشت ولی حالت تهاجمی و گام های محکمش، هدف دار به نظر می رسیدند! نمی توانم به چیزی جز اینکه قصد جانم را کرده بود، فکر کنم!
یکی از لباس های روی رگال را در می آورم و نگاهش می کنم. با لحنی که سعی می کنم خیلی هم مشکوک نباشد، از شراره می پرسم:
-فکر می کنی یزدان برای چی همچین کاری کرده؟ نیتش چیه؟!
دست به کمر می زند و با تعجب نگاهم می کند:
-شوهرت یه شوی بزرگ از بهترین لباسای مارک واست ترتیب داده تا به راحتی بهترین لباس اندازه ی تنت برات بخره…اون وقت تو دنبال نیتشی؟! حالت خوبه؟
لباس دیگری جلویم می گیرم و شانه ای بالا می اندازم:
-نمی دونم…آخه واقعا نیازی به این کارا نبود…احساس می کنم زیاده رویه!
-تو خُلی به خدا…من آرزومه شوهرم همچین کار رمانتیک و پرخرجی برام بکنه…
چند لحظه مکث می کند و دستش را روی شانه ام می گذارد و فشار خفیفی وارد می کند:
-به عنوان زنی که نصف بیشتر وقتش و داره با شوهرش دعوا می کنه بهت اینو می گم…
پلکی می زند و زمزمه می کند:
-یزدان مرد خیلی خوبیه! اگه زندگین و دوست داری این شکای الکی رو بذار کنار…
لب می گزم و لباس را به دستش می دهم…شاید حق با اوست!
سه دست لباس برمی دارم. انقدر قشنگند که دلم همه را می خواهد ولی دوست ندارم زیاد هم عقده ای بازی در بیاورم. شراره هم یک لباس سبز و کوتاه که خیلی به قد بلند و هیکل درشتش می آید، انتخاب می کند. شراره هرکار می کند، ماهرخ خانوم پولش را نمی گیرد و می گوید یزدان گفته، پول لباس ها را از کارت او بردارند.
هردو با هم از آپارتمان خارج شده و به سمت خیابان می رویم. شراره مثل همیشه پرچانگی می کند و از مادر شوهر و خواهر شوهرش غیبت می کند.
کم و بیش گوشم با اوست. قضیه ی مرد سیاه پوشی که دیدم یادم می رود و به حرف های شراره می خندم. موبایلم زنگ می خورد. به هوای اینکه یزدان پشت خط است، بی آنکه به صفحه نگاه کنم، جواب می دهم:
-سلام عزیزم…
-سلام خانومی…
زبانم قفل می شود. صدا ناآشناست…یک جور عجیبی که باعث می شود از حرکت بایستم. تن صدایش کلفت و مرموز به نظر می رسد.
آب دهانم را به زور قورت می دهم:
-شما؟!
-یه آشنا! چطوره اول دکمه ی بالای مانتوت و ببندی…دارم گردن ظریف و خوشگلت و نگاه می کنم. می خوای دیوونم کنی؟!
خشکم می زند. شراره به بازویم می زند و صدایم می کند. سریع به یقه ی مانتویم نگاه می کنم. دوتا از دکمه های بالایی، باز مانده و شالم هم کنار رفته. قسمت زیادی از پوست گردنم، مشخص است. نگاهم را دورتادورِ خیابان می گردانم و به هر موبایل به دستی مشکوک می شوم. دارد مرا می بیند. این لعنتی از کجا پیدایش شد؟
ضربان قلبم تند می شود و توی گوشی جیغ می کشم:
-تو کی هستی؟!
قهقهه می زند و سپس بوق اشغال گوشم را پر می کند. از ترس رو به سکته ام. شراره مجبورم می کند، روی صندلیِ ماشین بنشینم و خودش رانندگی می کند:
-چت شد گلاره؟ کی بود؟
لب می گزم و سعی می کنم، آرامشم را حفظ کنم:
-مزاحم بود!
لب هایش را کج و کوله می کند و توی بازویم می کوبد:
-ترسوندیم دیوونه!
***
“ﺭﺍﺑﻄﻪ ی ﺑﺪﻭﻥ ﻭﺣﺸﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻧﯿﺴﺖ! ﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻮﻫﺎتو بکشم…ﮔﺎﺯت ﺑﮕﯿﺮم. با متکا بزنم لهت کنم…ﺑﺪﻭئم دنبالت، ﺍﻧﻘﺪر ﮐﻪ ﺍﺯ ﺫﻭﻕ ﺟﯿﻎ ﺑﺰنی! تو اینطوری فکر نمی کنی گلی؟!”
صدای قهقهه هایش گوشم را تقریبا کر می کند!
-گلاره؟ حواست کجاست؟!
برمی گردم و نگاهش می کنم. مهیار نیست. پس کجا رفت؟ الان داشت حرف می زد!
-باتوئم گلاره!
حوله ی سپید را بیشتر به سینه ام فشار می دهم. قطره های آب تیک تیک روی شانه های عریانم می چکند. با گیجی خیره می مانم در سیاهیِ مردک هایش! مرد من یزدان است…پس چرا آنطور که من می خواهم نیست؟ چرا انقدر عاقل و متین است؟ چرا مثل مهیار دیوانه نیست؟ چرا خُل خُل بازی در نمی آورد؟
چرا من دارم به مهیار فکر می کنم؟ نه نه…به مهیار فکر نمی کنم. او داشت حرف میزد. من سعی می کردم، گوش ندهم. او همیشه حرف می زند. مثل یزدان کم حرف نیست. گاهی انقدر حرف می زند که خوابم می گیرد.
هی لعنتی!
صدایت را از گوش من پس بگیر…من به گریه هایم نان قرض می دهم که التماس تو را نکنند!
تا تو از پیش آبرویم نروی!!
-گلاره داری نگرانم میکنی!
تقصیر یزدان است. چرا نمی فهمد که من نیازی ندارم یک شوی لباس، با آن همه زحمت و خرج برایم به راه بیندازد؟ اگر کمی آنطور باشد که من دوست دارم، آن وقت دیوانه اش می شوم. مثل مهیار که دیوانه بودم، برای دیوانگی هایش. باید مثل مهیار باشد. چرا نمی فهمد که من دلم برای مهیار تنگ شده؟!
لبم را محکم می گزم. این فکر مزخرف از کجایش پیدا شد؟ دهانم مزه ی خون می گیرد. شانه هایم تکان می خورند. این فکرهای مزخرف را باید ریخت توی زباله ها…مهیار ارزش دوست داشتن ندارد. حتما چون امشب قرار است او را ببینم به سرم زده! آره همین است. من از او بدم می آید…از ذاتِ پست و همه ی هیکلش متنفرم!
-گلاره؟ گلاره؟
خدایا این مزاحم دیگر یکهو از کجا پیدایش شد؟ می خواهد مرا بکشد؟ نکند از طرق مهیار باشد؟ شاید هم عرفان است! عرفان زندان است…تا آخر عمرش…حبس ابد به او خورد. خودم شاهد بودم. با مهیار برایش نقشه ریختیم و انداختیمش زندان. لویش دادیم و با مواد او را گرفتند. نکند کار یزدان است؟ می خواهد مرا بکشد…از من بدش می آید؟ نه او عاشقم است…خودش نزدیک هزار بار گفته که دوستم دارد. چرا باید چنین کار احمقانه ای بکند؟ کار او نیست…محال است کار او باشد. شاید هم کار خودش است. چشم هایش همیشه چیزهایی را مخفی می کنند. آری او هم رازهای وحشتناکی دارد. خودش گفت! چرا مثل مهیار نیست؟ مهیار هرچه داشت، توی رو نشان می داد! چرا یزدان انقدر مرموز است؟
یک طرف گونه ام به طرز وحشتناکی به سوزش می افتد و سرم روی شانه ام فرود می آید. برق از سرم می پرد و حواسم جمع می شود. چشم های یزدان را نزدیک به خودم می بینم. نگران و دستپاچه نگاهم می کند. دستش مشت شده! مرا زد؟
دستم را روی گونه ام می کشم. می سوزد.
متعجب می پرسم:
-برای چی می زنی؟
بازوهایم را تکان می دهد:
-تو که منو کشتی از نگرانی! کجایی؟!
مثل آدم هایی که توی خواب راه می روند، نگاهش می کنم:
-هم..همینجا!
بازوهایم را رها می کند، دستی روی صورتش می کشد و شاکی می گوید:
-دِ نیستی آخه! معلوم نیست فکرت کجاست! صدبار صدات زدم…
آب دهانم را قورت می دهم. ناراحت و عصبی به نظر می رسد. معلوم نیست دلش از کجا پر است! من که کاری نکردم!
کشوی عریضِ میز آرایش را بیرون می کشم:
-حواسم به مهمونی امشب بود…نگرانم همه چیز درست پیش میره یا نه!
نگاهش رنگ ناباوری می گیرد. باورش نمی شود، چنین موضوع پیش پا افتاده ای مرا آن طور توی فکر فرو برده باشد. حق هم دارد!
سشوار سپید را بیرون می کشم و به برق می زنم:
-خب تو که جای من نیستی! فکرم هزارجا میره…بار اوله دارم تمام کارای یه مهمونی رو خودم انجام میدم.
هنوز نگاهش با شک و تردید همراه است. ولی به هرحال حرف دیگری نمی زند. خم می شود و دستش را دور گردنم حلقه می زند…محکم…با خشونت. گردنم درد می گیرد.
نزدیک گوشم زمزمه می کند:
-خودت خواستی که…
بین حرفش می پرم و قبل از اینکه سشوار را روشن کنم، می گویم:
-می دونم خودم خواستم. فقط استرس دارم…همین!
دستش را از روی گردنم بالا می کشد و گونه ام را با حالت خشمگینی سفت می چسبد:
-همین؟
در تعجبم که چرا اینطوری می کند! یزدان همیشه متین و ملایم است. مطمئنا چیزی اذیتش کرده. کمی می ترسم و آب دهان قورت داده، نگاهم را از مردمک های طلبکارش می دزدم. سشوار همانطور روشن توی دستم مانده. کف سرم به سوزش می افتد ولی اهمیتی نمی دهم. چه مرگش است؟
صدای پوزخندش توی گوشم می پیچد:
-لباسارو دوست داشتی؟
نگاهم تا چشم های دلخورش بالا کشیده می شود و لب می گزم. تازه می فهمم، ناراحتی اش بابت چیست. چقدر فراموش کار شده ام! اصلا بابت لباس ها و زحمت هایی که برایم کشید، از او تشکر نکردم…یادم رفته بود…عجب گندی زدم.
سشوار را خاموش می کنم و مات می مانم که چه باید بگویم. دهانم خشک شده. چرا یادم رفت؟ تقصیر آن مزاحم عوضی بود. مهیار هم همیشه حرف می زند…تقصیر او هم هست!
سعی می کنم گونه ام را آزاد کنم:
-وااای…تورو خدا ببخشید عزیزم…انقدر حواسم پرته مهمونی بود یادم رفت بابتشون تشکر کنم…عالی بود! خیلی دوستشون داشتم…خیلی…
گونه ام را با فشار عمیق و شتاب خشونت آمیزی رها می کند و سرش را با تاسف تکان می دهد:
-میدونی چیه گلاره؟ هیچ وقت برای تو به اندازه ی کافی خوب نیستم. مهم نیست چیکار کنم یا چی بگم…هیج وقت برات کافی نیست! فکر می کنی اینارو نمی فهمم؟
برای بار هزارم پوست لبم را می جوم. هنوز هم خونش دهانم را شور مزه می کند. از روی صندلی بلند می شوم و به سمتش می روم:
-عزیزم اینطوری نیست که…
چند قدم عقب می رود و سرش را تکان می دهد:
-فایده ای نداره!
سرم را کج می کنم و ابروهایم را از روی ندامت در هم می کشم:
-متاسفم یزدان…
می ایستد و اجازه می دهد، چهارچوب در او را قاب بگیرد:
-منم همینطور!
به رفتنش خیره می شوم…آهی می کشم. مهیار خفه شده. دیگر حرف نمی زند. چه بهتر!
***
از بین سه تا لباسِ سپید و قرمز و مشکی، پیراهن بلند و مشکی رنگ را انتخاب می کنم. ترجیح می دهم، زیباترین لباس را بپوشم.
آستین های بلندِ توری دارد و یقه ی گردش، کمی باز است و سرشانه های استخوانی ام کاملا بیرون آمده. پشت لباس کاملا باز است و دامنِ لخت و بلندش روی زمین کشیده می شود. پشت کمر و همان جایی که دامن لباس شروع شده، یک پاپیون مشکی دارد. ساده و زیبا! از مدلش حسابی خوشم آمده.
موهای طلایی ام را با موصاف کن لخت می کنم و از بالا می بندم. براق و پر پشتند و دنباله اش روی مشکیِ لباسم، تضاد زیبایی ایجاد کرده.
بخاطر کوتاهیِ مژه هایم مژه مصنوعی می گذارم و پشت پلکم، سایه ی دودیِ حالت داری می زنم. چشم های خمار و کشیده ام حسابی نمود پیدا کرده اند.
کمی رژگونه می زنم و برجستگی گونه هایم را مشخص می کنم.
رژ شاهتوتی و براق را چند بار روی لبم می مالم. غنچه و برجسته می شوند و حسابی به چشم می آیند.
انقدر توی این مدت برای وقت کشی همراه شراره در سالن های زیبایی به پوستم رسیده ام که شاداب و صاف شده و نیازی به کرم و هزارجور لایه سازی ندارد.
شراره هرچقدر اصرار کرد، همراهش به آرایشگاه بروم، قبول نکردم. نگران این بودم که کارها حتما درست پیش بروند.
یزدان زودتر از من آمده شد و پایین رفت. قهر نبود ولی فقط اگر چیزی می پرسیدم، اخمو جواب می داد. فکر می کنم، حتما باید از دلش دربیاورم! حق دارد از من دلخور باشد.
عطر محبوبم را از روی میز برمی دارم و زیر گلو و مچ دست هایم را معطر می کنم.
گوشواره های پر نگین و شکوفه شکلِ طلا سپیدم را به گوشم می اندازم. برقشان خیره کننده است. کافی است فقط کمی سرم را کج کنم تا نورافشانی کنند. ساعتِ لوئیس ویتونم را که بندش از شکوفه های پرنگینِ چیده شده کنار هم تشکیل شده را دور مچم می بندم. یقه ی لباسم طوری است که با سینه ریز و گردنبند قشنگ نمی شود. پس می گذارم گردن بلند و شانه های ظریفم، به تنهایی، خودنمایی کنند.
از آینه فاصله می گیرم. خودم هم زنِ خوش سیما و شیک پوشی که رو به رویم ایستاده را، نمی شناسم. انگار واقعا زن فخار و متفاوتی شده ام.
کفش های مشکی و پاشنه بلندم را که پاشنه های بلندش را نگین های براق پوشانده، به پا می کنم و کیف دستیِ ستش را برمی دارم. برای بار آخر ظاهرم را جلوی آینه مرتب می کنم و همراه با کشیدن نفس عمیقی، دستگیره را پایین می کشم.
امیدوارم امشب به خیر بگذرد…از رویارویی با مهیار دل دیوانه ام طوری می کوبد که می ترسم، از روی لباس هم ضربانش دیده شود.
موهایم بوی بنفشه می دهند. همانطور که یزدان دوست دارد. عطر مورد علاقه ی یزدان را زده ام. لباسی که او برایم خریده را پوشیده ام اما…دارم به مهیار فکر می کنم! این تناقض ها را به پای چه چیزی بگذارم؟
به پای دل ه.ر.ز.ه ام که تکلیفش با خودش هم مشخص نیست؟ خدایا تا حالا فکر می کردم فقط خودم هرجایی ام…دلم از خودم هم هرجایی تر است!
لبخند می زنم. گوشه های لب هایم کش می آیند. دلم می خواهد زیبا بخندم…مثل زن های خوشبخت بخندم…گلاره ای بخندم.
با قدم های بلند به سمت پله های مرمرین می روم. دامنم را گرفته ام و کمی بالا کشیده امش تا زیر پایم گیر نکند. همچنان حواسم هم هست یک وقت لبخندم کنار نرود.
چقدر سخت است، پنهان کردنِ غم های وجودت، پشت لبخندِ مسخره ای که به چهره داری…امتحان کن! درد دارد…
نگاهم روی میهمانان به گردش درمی آید. شراره با آن لباسِ سبز و آشنایش، اولین نفر است که می بینم. دوباره نگاهم می گردد. دنبال چه؟ یا بهتر است بگویم دنبال که! لب می گزم. بلاخره می بینمش. کنار سمیرا ایستاده و دستش را روی دست سمیرا، که دور بازویش حلقه شده، گذاشته.
کت و شلوار و جلیقه ی سرمه ای با بلوزِ آبی روشن پوشیده. موهای سیاه و براقش از آن دور هم دست هایم را به لرزش می اندازند. صورتش به صحبت هایِ مردی که رو به رویش ایستاده، لبخند می زند. نگاهش می گردد. مدام از سر سالن تا تهش را رفت و برگشتی می پیماید.
سمیرا موهایش هایلایت شده و فرش را دورش ریخته و لباس فیلی رنگ، راسته و براقی پوشیده. با آن کفش های پاشنه بلندش از مهیار هم بلندتر شده.
پوزخند می زنم. چقدر به هم نمی آیند. قشنگ مشخص است، مهیار از او کوچکتر است. سمیرا سی و یک سالش است و مهیار بیست و هشت. باید هم معلوم باشد.
نگاهم را از روی آن ها برمی دارم. یزدان پای پله ها ایستاده…با دیدنش لبخند شیرینی روی لبم می نشیند. از وجودش آرامش می گیرم. نمی شود انکارش کرد. یزدان تمام وجودش پر است از آرامشی حقیقی! می خواهم از پله ها پایین بروم و کنار شوهرم باشم که پله ی اولی به دومی نرسیده، پاهایم قفل می شوند.
یزدان دارد، می خندد. سرخوشانه لبخندهای عمیق می زند. آن هم با یک زن. یزدان هیچ وقت محل زن ها نمی گذارد. یزدان کم می خندد. چشم هایش یزدان فقط وقتی با من است، اینطور برق می زنند. وجودم پر از حسادت می شود. خودم هم نمی دانم، چه مرگم شده!
ظاهر دختر جوان توجهم را جلب می کند. کم سن و سال به نظر می رسد. شاید یکی دوسالی از من هم کوچکتر! خیلی زیباست. موهای طلایی و نسبتا کم پشتش را دورش ریخته. موهایش مثل طلا براق و مثل ابریشم لطیف، روی هم خوابیده اند. کاملا مشخص است دست هم به آنها نزده و رها دورش ریخته. چشم های درشت و خوش فرمش از دور هم به چشم می آیند. رنگ آبی لباسش با چشم هایش هارمونی فوق العاده ای دارند.
از اینجایی که ایستاده ام صورتش خیلی معلوم نیست ولی قد متوسط و اندام فوق العاده مردافکنی دارد. پوست بدنش مثل برف سپید و مثل گل با طراوت است.
یزدان دستش را روی سرشانه ی دختر می لغزاند، بیخِ گوشش خم می شود و چیزی زمزمه می کند. دختر خیلی شیرین و با لوندی می خندد و با شیطنت توی سینه ی یزدان می کوبد. یزدان هم دارد می خندد. صدای «لوس نشو یزدان!» گفتنش با آن صدای آهنگین و زنگدار، توی سرم پر می شود.
دست هایم را مشت می کنم. دندان هایم را روی هم می سابم. لوس؟! یزدان لوس نمی شود. یزدان با کسی جز من شوخی نمی کند. یزدان با هیچ زنی جز من و البته نینا انقدر صمیمی نمی شود. قلبم انگار می خواهد، خودش را از سینه ام پرت کند بیرون که این طورتند می زند. آب دهانم را قورت می دهم و پر از عقده و کینه، مابقی پله ها را پایین می روم.
هنوز نگاهم به یزدان و آن دختر جوان خیره مانده. یزدان پشتش به من است و مرا نمی بیند. حالا می توانم صورت دختر را از نزدیک تر ببینم. عجیب است که بدون هیچ آرایشی انقدر زیباست.
ابروهای قهوه ای و کمانی، صورت خوش فرم و گونه های پر، لب های قلوه ای و سرخ، بینیِ کوچک و قلمی…خدایا این همه زیبایی در یک نفر؟ تمام دریاهای دنیا را توی برق نگاهش جای داده اند انگار که اینطور غلیظ آبی است.
تا به حال همیشه همه ی آدم های اطرافم را به گونه ای زیبا می دیدم. هر کسی چیزی توی ظاهرش داشت که توجهم را جلب می کرد ولی این…این دختر مثل فرشته هاست و از همه بیشتر سادگی اش در عین زیبایی، توجه هرکسی را جلب می کند.
-گلاره؟ وای عزیزم چقدر ناز شدی!
یزدان با شنیدن صدای سرحالِ شراره برمی گردد و نگاهمان می کند.
لب ها و چانه ام می لرزند. نگاهم را با رنجش آشکاری از آن دو مردمکِ پر رمز و راز می گیرم و به طرف شراره می روم:
-سلام شراره جان…خودش اومدی!
دستش را پشت کمرم می گذارد و با او هم قدم می شوم:
-چقدر این لباس بهت میاد.
نگاه پر نفرتی به لباسم می اندازم. من با این همه رنگ و لعاب چرا مثل آن دخترک، به چشم نمی آیم؟ چرا به چشم یزدان نمی آیم؟
-رنگ و روت چرا پریده گلاره؟
با کسی که نمی شناسم و سلام داده، احوال پرسی می کنم و جواب شراره را زیر لبی می دهم:
-من هیچ وقت میزبان یه مهمونی به این باشکوهی نبودم…نمی دونم باید چیکار کنم!
سرخوش می خندد:
-وا…اینکه ترس نداره…با مهمونات از بازار سهام و تعطیلات تابستون و مارک لباس و ماشین و مسافرت حرف بزن. از سیاست و مذهبم دوری کن…همین! باور کن معجزه می کنه!
چشمکی می زند و من فقط گوشه ی لبم به خنده ای بالا می رود. اصلا بین کل فراموش کرده ام، مهیار هم در این مهمانی حضور دارد و تمام ذهنم را آن دختر و یزدان پر کرده اند!
بی مقدمه به سمت شراره برمی گردم و از او که همچنان حرف می زند، با کنجکاوی می پرسم:
-اون زنی که با یزدان حرف می زنه رو میشناسی؟
نگاهش می چرخد و پای پله ها پیدایشان می کند:
-گندم و میگی؟ آره می شناسمش. دختر عمویِ یزدان و نیناست. من جای تو بودم همین الان می رفتم بازوی شوهرم و می چسبیدم و می کشیدمش طرف خودم.
از حرفش تعجب می کنم:
-مگه زن بدیه؟
شیرینیِ کوچکی از روی میز برمی دارد و توی بشقابش می گذارد:
-بد؟! انقدر شیرین و خواستنیِ که گاهی دلم میخواد سرش و بگیرم بزنم توی دیوار. اصلا ازش خوشم نمیاد…به عنوان یه زن، زیاد از حد خوبه.
نگاه پر حسادتش بلاخره مرا به خنده می اندازد. انگار یزدان شوهر اوست که اینطور با حسادت نگاهشان می کند:
-تعجب نکن یزدان باهاش اینطوری صمیمیه! پنج سال پیش گندم رفت لندن پیش نینا و خواهرای دوقلوی یزدان. خیلی وقته همو ندیدن. قبل از اون هم با هم خیلی صمیمی بودن. البته ما که چیزی جز روابط دخترعمو و پسرعمویی ازشون ندیدیم. به هرحال حواست و جمع کنی بهتره! گندم به مامانش رفته انقدر خوشگله. مادرش فرانسویه. احتمالا اونم اومده…دیدمش نشونت میدم. عموی یزدان مامانش و به عنوان زن دوم گرفته. البته زن اولش مرحوم شده بودها ولی…
دیگر به حرف هایش گوش نمی دهم…گندم…پس نامش گندم است. چه اسم قشنگی! گندم خانوم حواست را جمع کن…هیچ کس حق ندارد، مَردم را از من بگیرد. راحت به دستش نیاوردم که به همین راحتی از دستش بدهم.
شاید تو بی اندازه زیبا باشی ولی خیلی راه مانده تا مثل من یاد بگیری، چطور باید یک مرد را، دیوانه کنی! من خوب بلدم چطور با طنازی حرف بزنم و چطور لوند بخندم. حتی خیلی لوند تر از تو…خوب بلدم فقط با نگاهم مردها را بازی دهم.
مردهایِ زیادی، با خیالِ من خوابیده اند. با چشم بسته، مرا سر تا به ناخن، عریان دیده اند.
گیسوانِ رهایم را ناز کرده اند…نازم کشیده اند!
خواب دیده اند…خواب دیده اند! رویای داشتن مرا خواب دیده اند…
این ها را طی سالها تجربه یاد گرفته ام. پس خوب حواست را جمع کن!
سنگینیِ نگاهی باعث می شود از آن حالت خلسه خارج شوم. سر که بلند می کنم، نگاهم توی یک جفت مردمکِ نقره ای و براق، گیر می کند.
طوری خیره نگاهم می کند که آب دهانم توی گلویم می پرد و به سرفه میفتم. قدم هایش که راهشان را به این سمت کج می کنند از بازوی شراره سفت آویزان می شوم. انگار واقعا دارد اینوری می آید.
سمیرا کنار همان مرد پیر و چاقی که تا چند لحظه پیش مخاطب مهیار بود، می ایستد و همراهیش نمی کند. نگاه هراسانم به شراره است و پوست لبم را می جوم. خیلی گرم و معمولی، با هم سلام و علیک می کنند. دست می دهند و شراره با همان خلق و خوی گرم و صمیمی اش، با او خوش و بوش می کند.
مهیار بلاخره نگاهش را توی حوض چشمانم، به گردش در می آورد و لبخندی روی لبانش می نشاند:
-سلام گلاره خانوم…حال شما؟! حسابی توی زحمت افتادی!
به فضای سالن اشاره می کند:
-شنیدم همه ی این کارارو خودت کردی. اونم تنها!
چقدر صمیمی؟ این اصلا خوب نیست. یک تای ابرویش را بالا می اندازد. موهایم را از پشت سر، به سمت شانه هایم هدایت می کنم و برعکس او بدون هیچ صمیمیتی جواب می دهم:
-زحمتی نبود…خوش اومدید…می تونید از خودتون پذیرایی کنید.
یک قدم جلو می آید و با حالت وس.وسه انگیزی لبش را بین دندان هایش می گیرد:
-می تونم؟ همه جوره؟!
با هراس به سمت شراره برمی گردم. حواسش با ما نیست. نگاهش بین مهمانان می گردد. چشم غره ی بدفرمی به چشم های بی حیا و بی پروایش می روم:
-نخیر…نه همه جوره!
شراره به بازویم می زند. چشمش به جایی خیره مانده. نگاهش را دنبال می کنم. امیر گوشه ای ایستاده و با زن سن بالایی صحبت می کند:
-من میرم پیش امیر…چشم منو دور دیده باز!
به دور شدن شراره نگاه می کنم. زیادی مشکوک است. امیر با زن پنجاه ساله لاس بزند؟ بعید می دانم.
پوفی می کشم و راهم را کج می کنم. می خواهم تا می توانم از مهیار فاصله بگیرم. نمی گذارد. جلوی راهم را می بندد و با چند قدمی که جلو می آید، من عقب می روم و به میز می چسبم. دست هایش را توی جیب های شلوارش کرده و با حالت مفرحی تماشایم می کند.
دستش به سمت بازویم می آید. جلوی چشم این همه آدم؟! می خواهم جیغ بکشم و محکم توی گوشش بکوبم. نفسم توی سینه حبس شده و چیزی تا مرز سکته کردنم، نمانده. کمی خم می شود. دستش از کنار بازویم می گذرد و از روی میزِ پشتم گیلاسِ پایه بلند و لاغری برمی دارد.
دستش را روی خنکای گیلاس می کشد و یک قدم عقب می رود:
-نترس…نمی خورمت جوجو!
لبخند از روی لبش پر می کشد و تمام اجزای صورتم را حریصانه می کاود:
-چقدر خوشگل شدی…اصلا باورم نمیشه همون شیطون کوچولوی من باشی!
زیر لبی میغرم:
-چون نیستم…دست از سرم بردار!
نصف نوشیدنی را یک نفس سر می کشد و صورتش جمع می شود. صدایش را کمی بالا می برد:
-نمی تونم…می فهمی لعنتی؟ دست خودم نیست!
نگاهم را دورتادور سالن می چرخانم. خدایا چرا ملاحظه نمی کند؟ انگشت اشاره ام را با حرص روی ل.بم فشار می دهم:
-هیس…باشه باشه…حق با توئه…توروخدا آروم باش!
سرش را تکان می دهد و آرام تر می گوید:
-باید باهات حرف بزنم…توی جمع نه…باید تنها حرف بزنیم. فقط خودم و خودت.
چشم هایم گشاد می شوند:
-نمیشه…فکرش و هم نکن. چرا نمی فهمی؟ من دیگه الان یه زنِ متاهلم.
لیوانش را تا ته بالا می رود و آن را روی میز می کوبد:
-شوخی نکن گلاره…لااقل یه دلیل موجه تر میاوردی. می دونی که برام اصلا مهم نیست متاهل باشی یا مجرد. واسه ی من فرقی نمی کنه…یادته که؟!
-آره یادمه…مگه میشه یادم بره که چقدر پستی! تو ولم کردی مهیار…تو خوردم کردی! حالا برگشتی که چی؟ چی از جونم می خوای؟ دلیلی موجه تر از اینکه همون کاری و کردم که خواستی؟ گفتی برو پی زندگیت…منم همین کارو کردم…پس ولم کن!
چنگی توی موهایش می اندازد و بی قرار می شود:
-غلط کردم…خوبه؟ باید حرف بزنیم…اینجا نمیشه! تو باید به حرفام گوش بدی.
یزدان دارد به ما نگاه می کند. قلبم برای چند لحظه می ایستد. از این بدتر نمی شد. نگاه می دزدم. نباید توجهش به ما جلب شود. کمی از مهیار فاصله می گیرم و سعی می کنم رفتارم معمولی تر باشد. حتی زورکی لبخند هم می زنم:
-حرفی بین ما نمونده…
این را محکم و قاطع می گویم و از او فاصله می گیرم.
کنار میز چوبی و گردِ گوشه ی سالن می ایستم و دستم را به آن بند می کنم تا مبادا از حال بروم. دستم را روی قلبم می کشم. میل عجیبی به گریه کردن در خود می بینم. نگاهم به گیلاس های چیده شده کنار هم میفتد. شاید فقط چند جرعه از این نوشیدنی ها بتواند حالم را سرجایش بیاورد.
همراه با پوف کلافه ای دستم را روی پیشانی ام می کشم. من خیلی وقت است الکل نمی خورم. حالا هم نخواهم خورد. نمی خواهم برگشتن مهیار، همه چیز را به گند بکشد. باید مبارزه کنم.
با دستی که روی شانه ام قرار می گیرد، از جا می پرم و پریشان و شوکه شده به عقب برمی گردم. نفسم را با خیال راحتی فوت می کنم بیرون.
دلم برای نگاه از همه جا بی خبر یزدان ضعف می رود. دستش را برمی دارد و بین موهایش می فرستد:
-نمی خواستم بترسونمت…
-توی فکر بودم…چیزی می خواستی؟
یک تای ابرویم را با حالت طلبکاری بالا می اندازم. هنوز بخاطر گرم گرفتنش با گندم، از او دلخورم. خودم هم به خوبی نمی توانم دلیل این احساسم را درک کنم. نمی دانم چه مرگم شده! با چنین گندهایی که زده ام، چه انتظاری دارم؟ مگر نمی خواستم یزدان هم بد باشد؟ خیانت کند؟ دلم می خواست مثل هم باشیم…
اما حالا می بینم، این واقعا چیزی نیست که از ته دل بخواهم.
دست هایش را از زیر کتش به کمر می زند:
-نینا نیومده پایین؟ ندیدمش!
شانه ای بالا می اندازم:
-دوبار صداش کردم و گفت نمیاد…به حرف من گوش نمیده. خودت برو صداش کن!
سرش را پایین می اندازد و تایید می کند:
-آره خودم صداش می کنم.
«باشه» خفه ای می گویم و رو می گیرم…
-درضمن…
توی جایم می ایستم ولی برنمی گردم:
-فوق العاده شدی!
صدایش توی حلزونیِ گوشم می پیچد و رشته های عصبی ام را از پیچ و تاب خوردن متوقف می کند. آرامشِ بی حد و حصری توی رگ و پیم می پیچد و احساس کرختی می کنم. به سمتش برمی گردم. می خواهم به رویش بخندم. ولی رفته…دست هایش را توی جیب شلوار سیاهش فرو برده و با گام های بلند به سمت پله ها می رود.
الکی بغض می کنم. خودم را به تراس می رسانم و برای قورت دادن بغض بی دلیلم هوایِ ناپاکِ تهران به به ریه های چروک خورده ام می کشم. دلم زیر و رو می شود و اشکم می چکد. دارم عاشق یزدان می شوم. احساسش می کنم….این حساسیت ها و حسادت ها چه معنیِ دیگری می تواند داشته باشد؟
این را نمی خواهم. نباید عاشق شوم. من توبه کرده ام که دیگر دل نبندم. به هیچ کس…یک بار شکست عشقی تقریبا مرا از بین برد. دیگر نمی توانم دل ببندم. چطور می توانم مطمئن باشم که عاشق می شوم و عشقم برایم می ماند؟ مهیار که همه چیز را می دانست آنطور زننده برخورد کرد. وای بر من اگر یزدان هم بفهمد. آن وقت با این عشق نوپایی که تازه در دلم سربرآورده چه کنم؟
-گریه می کنی؟
اشک هایم را پاک می کنم و درحالی که به سمتش برمی گردم، می نالم:
-تو نباید اینجا باشی مهیار!
چیزی توی بادِ شبانگاهی است که به من می گوید، مصیبتی در این نزدیکی هاست. حسش می کنم. بوی دردسر می دهد!
به در تراس تکیه داده و نگاه شفافش کمی خمار شده. گیلاسی توی دستش است. خوب می دانم مست کرده. همیشه وقتی مست می شود، چشم های خوش حالتش خمار و صورتش سرخ می شود.
از در فاصله می گیرد:
-اما هستم…
روی حرفم پافشاری می کنم:
-اما نباید…
-هستم…هستم گلاره! خودمم نمی دونم دارم چیکار می کنم…فقط می دونم می خوام برگردی!
زمزمه می کند:
-می خوام برگردی…دلم برات تنگ شده. دلم برای آغوشت تنگ شده. برای لمس تنت…
قلبم توی جایش تکان می خورد. نباید بگوید…حق ندارد اینطور با اشتیاق از لمس من حرف بزند. من به یزدان تعهد دارم.
-تمومش کن مهیار…خسته شدم انقدر این حرف و تکرار کردم. دست از سرم بردار…
به سمت در می روم تا هرچه زودتر از تراس خارج شوم. اگر کسی مارا اینجا ببیند برایم بد می شود. مهیار هم که مست است و هر وقت مست می کند، رفتارهایش خارج از کنترلند!
از کنارش که رد می شوم، مچ دستم را سفت می چسبد:
-فقط بهم بگو…بگو کجای راه و تا این حد اشتباه رفتم که انقدر ازم زده شدی؟
سعی می کنم مچم را بیرون بکشم:
-همون موقع که راهت و از من جدا کردی…اونجارو اشتباه رفتی…دستم و ول کن ممکنه کسی ببینه!
مرا به سمت خودش می کشد:
-به جهنم…
شانه ام به شانه اش می خورد و انگار جریان برق به تنم وصل کرده باشند، به سرعت فاصله می گیرم. خدایا خودت شاهد باش که من حتی نمی خواهم، کوچک ترین تماسی با او داشته باشم.
چون مست است با ضربه ای که به سینه اش می زنم تلو می خورد و کمی عقب می رود. از فرصت استفاده می کنم و به سرعت آنجا را ترک می کنم. هرم نفس هایم انقدر داغ شده که هر دم و بازدم راه تنفسی ام را به آتش می کشد.
به جمع سه نفره ی یزدان و نینا و گندم می پیوندم. پیش یزدان که باشم خیالم راحت تر است. گندم به رویم می خندد و دستش را دراز می کند:
-شما باید گلاره باشی…
از روی اجبار با او دست می دهم و حرفش را تایید می کنم. انقدر حالم گرفته است که حتی حوصله ی تظاهر کردن هم ندارم.
یزدان دستش را پشت کمر گندم می گذارد و رو به من می گوید:
-دخترعموی عزیزم گندم…گلاره رو هم که میشناسی گندم؟
دخترعموی عزیزش؟ دختر عموی عزیزت یزدان؟ داری تلافی می کنی؟ توکه به هرکسی نمی گفتی عزیزم!
گندم سرش را تکان می دهد و با چشم های درشت و آبیش نگاه پرمعنایی به یزدان می اندازد:
-مگه میشه نشناسم؟! تعریفشون و زیاد شنیدم…مخصوصا از شروین…
توی جایم خشکم می زند. گفت شروین؟ منظورش از اینکه اسم آن شروینِ عوضی را آورد چه بود؟! پس شمشیر را از رو بسته. خیلی راحت می شود حدس زد، چرا از من خوشش نمی آید. خیلی راحت می شود از روی حرکاتش فهمید، نسبت به یزدان بی میل نیست.
می خواهم جواب دندان شکنی به او بدهم ولی او با لبخند موزی و زیرکانه ای ادامه می دهد:
-البته من که حرفاش و باور نکردم…آدم نباید هرچیزی رو سریع باور کنه! مگه نه یزدان جان؟
منظور دارد…منظورش زودباوری و سادگی یزدان است.
یزدان اخم هایش را در هم می کشد:
-گلاره زیاد دوست نداره در این مورد حرفی بشنوه…بهتره بحث و عوض کنی! به هرحال شروین خودش میدونه کار درستی نکرده.
گندم به رویش نمی آورد که یزدان توی حالش زده و با لبخند شیرینی می گوید:
-می دونم یزدان! حق باتوئه…
نینا بی حوصله خمیازه ای می کشد:
-چه مهمونیِ حوصله سربری…پارتیایی که من می رفتم و تو دیگه اجازه نمیدی برم خیلی بهتر بودن. یه آهنگی…رقصی…چیزی.
یزدان جواب می دهد:
-عروسی که نیست…
نینا شانه ای بالا می اندازد و گیلاس درشت و ه.و.س انگیزی را داخل دهانش جای می دهد
جویده جویده می گوید:
-آره خب…نه که تو عروسی ها خیلی اهل بزن و برقصی اینه که الان جاش نیست!
چه زبان تند و تیزی دارد این دختر! ولی حق با اوست یزدان از رقصیدن خوشش نمی آید. روز عروسی هم فقط بخاطر اصرارهای فیلم بردار، پنج دقیقه تانگو رقصید و بعدش هم کلی غرغر کرد.
هنوز حالم سرجایش نیامده. احساس می کنم صدای مهمانان مثل وزوز مگس روی اعصابم خط می کشد. بی توجه به اینکه گندم در حال حرف زدن است رو به یزدان می گویم:
-عزیزم من میرم بالا…سرم درد می کنه…موقع شام برمی گردم.
چشم هایش نگرانم می شوند:
-باشه!
پس هنوز دلخور است. چشم هایش می گویند نگران شده ولی به رویش نمی آورد. وقتی می بینم بی توجه به آشفتگیِ من دوباره مشغول صحبت شدند، دستم را مشت می کنم و با عصبانیت از آن ها فاصله می گیرم. دلم می خواهد سر یزدان داد بکشم که:
“با من اینطوری نباش…سرد نشو…من همین حالا بهت احتیاج دارم!”
بی حرف راه پله ها را در پیش می گیرم و بالا می روم. در اتاق را محکم به هم می کوبم. هی راه می روم. هی فکر می کنم. نگرانم…نگران مستیِ مهیار…نگران دلخوری یزدان…
با شنیدن صدای در به آن خیره می شوم. یزدان است…حتما نگرانم شده. در باز می شود…نگاه منظرم را به قاب آن می دوزم. مهیار خودش را داخل می اندازد.
چشم هایم تا آخرین حد ممکن درشت می شوند. طوری به سمتش می روم که دامن لباسم زیر پایم گیر می کند. به زور تعادلم را حفظ می کنم و تشر می زنم:
-دیوونه شدی؟ بیرون مهیار!
دستش را زیر چانه اش می کشد و گیلاسش را دست به دست می کند:
-پس اینجاست…اینجا می خوابید.
با نفرت به تخت خیره می شود و سپس نگاه بیزارش را توی مردمک هایم می چرخاند:
-باید یه چیزایی رو بهت بگم!
دندان هایش را روی هم می سابد و گیلاسش را روی میز آرایش می گذارد:
-و تو هم بایـــد بهم گوش بدی…
به سمتش می روم و به بازویش آویزان می شوم:
-مهیار جون هرکس که دوست داری اینکارو نکن…برو پایین…الان وقتش نیست!
مرا به شدت پس می زند و بلند می گوید:
-پس وقتش کیه؟ هان؟
نگاهم به در است. اگر یزدان نگرانم شود؟! اگر سر برسد؟ چطور حضور این مرد غریبه در اتاق خواب را باید برایش توجیه کنم؟
لب هایم می لرزند. از او فاصله می گیرم و می خواهم اتاق را ترک کنم. سد راهم می شود و دری که با دست لرزانم باز کرده ام را دوباره می بندد:
-چطور می تونی با من اینطور رفتار کنی؟! من مهیارم گلاره!
نگاهش برق می زند. لحنش پر از تمنا است.
-خودت گفتی برم پی زندگیم…
بازوهایم را می گیرد:
-من…من عصبانی بودم گلاره…می فهمی؟ زده بود به سرم…تو با وسایلی که من برات خریده بودم اومدی سراغم…گفتی می خوای فراموشم کنی…گفتی می خوای اون پنج سال و بریزی دور…گفتی می خوای خونه رو ترک کنی. دیوونه شدم. هم می خواستم بری و هم نمی خواستم. عقلم می گفت مگه همین و نمی خواستی پسر؟ بذار بره ولی دلم می گفت اگه بره تمومه…نگاهت مصمم بود…می دیدم که از منتظر موندن خسته شدی…می دیدم که می خوای فراموشم کنی. همین احساسات ضد و نقیض باعث شد کنترلم و از دست بدم. دیوونه شدم و حرفایی و زدم که نباید…می زدم…
نفس عمیقی می کشد..صدایش بلند است. حرکاتش شتاب دارند. زیادی مست کرده!
سعی می کنم کنارش بزنم:
-ولی زدی…
چشمانش پر می شوند. با آرنج دستش محکم به دری که به آن تکیه داده می کوبد:
-آره زدم…ولی پشیمونم…به خدا هستم.
صورتم را با خشونت بین دست هایش می گیرد و مرا به سمت تخت هول می دهد:
-به خدا بهترین زندگی و واست می سازم. بهترین عروسی رو می گیرم. قسم می خورم عقدت می کنم. ازدواج می کنیم گلاره. دوباره بچه دار میشیم. تو که یزدان و دوست نداری. تو فقط می تونی عاشق من باشی. طلاق بگیر ازش…بذار بهترین زندگی و برای جفتمون بسازم. هیچ کس نمی تونه مثل ما عاشق باشه!
پایم به تخت گیر می کند و هر دو روی آن میفتیم. به در نگاه می کنم. احساس می کنم قلبم که تا دهانم بالا آمده هر لحظه بیرون میفتد. خدیا اگر یزدان مارا اینطور ببیند؟ اگر سربرسد؟!
هولش می دهم:
-نه…نه…ولم کن!
دامن لباسم بالا رفته و زیرش دست و پا می زنم:
-بس کن…
صدایش بلند است. عرق می ریزد. صورتم هنوز بین دست های داغش اسیر است. رویم به حالت نیم خیز افتاده. از سنگینی اش، نفس تنگی می گیرم.
بی توجه به حالت ترسیده ی من ادامه می دهد:
-ما خوشبخت بودیم گلاره…دیوونگی کردم. خودتم میدونی افتادن اون بچه تقصیر من نبود. یه اتفاق بود. ای کاش اون اتفاق نمیفتاد. ای کاش اون بچه رو به دنیا میاوردی. اون وقت الان نمی تونستی به این راحتی بگی دست از سرت بردارم.
چانه ام را بین انگشتانش فشار می دهد و صورتم را ثابت نگه می دارد. دیگر نمی توانم تقلا کنم. بین دست هایش اسیر شده ام. آن یکی دستش را روی ران پایم بالا می کشد. پوستم گزگز می کند:
-خیلی عاشقتم گلاره…داری دیوونم می کنی!
ضجه می زنم:
-نه…نه مهیار. تورو خدا ولم کن. تو مستی!
نفس های گردنم را به سوزش می اندازد. با کف دستم روی صورتش می کوبم و سعی می کنم او را دور کنم. زورم به او نمی رسد. صدای بلند گریه ام توی گوش خودم می پیچد و حالم را بدتر می کند.
ل.بم را محکم می بوسد. احساس می کنم پوست ل.بم در حال کنده شدن است. اشکم روی صورتش می چکد. دستی که دارد زیر لباسم به سمت بالا می رود را می گیرم:
-دستت و به من نزن عوضی…ولم کن!
نگاه از در نمی گیرم. خدایا رحم کن…خدایا به من رحم کن! به قهقهرا می روم…و بی صدا فریاد می زنم…
“به فریادم برس…”
ل.بش را کنار می کشد و به جان گردنم میفتد. دستی که سعی دارم با آن صورتش را کنار بزنم را به گردنش می رسانم و همراه با جیغ خفیفی ناخون هایم را توی گوشت گردنش فرو می کنم و آن را به سمت بالا می کشم.
سریع از رویم بلند می شود. از درد ناله می کند و دستش را روی گردنش می کشد. از جای ناخون هایم روی گردن بلندش، خون می چکد. انقدر عمیق چنگ انداخته ام که مستی از سرش می پرد.
هردو نفس نفس می زنیم. چند لحظه ناباورانه نگاهم می کند. مشتش را به پیشانی اش می کوبد.
بلاخره اشکی که چشم هایش را برق انداخته بود، می چکد:
-خدایا من چیکار کردم؟!
یک قدم جلوتر می آید:
-گلاره من…
روی تخت می نشینم و به با صدای بلندی گریه می کنم:
-گمشو برو بیرون…کثافتِ حمال…پست فطرت…همین و از مرد بودن یاد گرفتی؟ از اتاقم برو بیرون!
در جایش می ایستد. خودش هم می فهمد تا چه حد خراب کرده. دستی روی صورتش می کشد و لب می گزد:
-متاسفم…
جیغ می زنم:
-گمشو بیرون!
به سمت در می رود. مشت محکمی توی دیوار کنار در می زند و در را طوری به هم می کوبد که توی خودم جمع می شوم. صدای گریه ی بی امانم بلندتر می شود.
***
هربار که می خواهم فکر کنم همه چیز درست شده، خدا یک بادکنک از آن بالا برایم می اندازد که باید بادش کنم! خدایا دیگر نفس برایم نمانده. کمی امان بده! دارم از دست می روم.
گاهی وقت ها، وقتی احساس می کنی که از نظر روحی و روانی به قهقرا می روی، وقت هایی که خودت را از جمع می کشی کنار که تنها باشی و باز توی تنهایی های خودت می بینی که از همیشه بی کس تری.
همان وقت هایی که می دانی باید چکار کنی که بهتر شوی ولی نمی توانی، یا نمی خواهی، یا اصلا نمی شود…
درست همان موقع نیاز داری، کسی بیاید، دستت را بگیرد، از آن گوشه ی تاریکی تو را بکشد بیرون، اشکت را پاک کند و بگوید دیگر تنها نیستی، از همین لحظه به بعد این راه را با هم می رویم.
یک نفر که با قاطعیت زیر گوشت بگوید، همه چیز درست میشه، همه چیز درست میشه، همه چیز درست میشه.
یک نفر که بیشتر از همه دوستش داری، بیشتر از همه به او نزدیکی، بیشتر از همه به او اعتماد داری، بیشتر از همه رویش حساب کرده ای…
لباسم را با خشم، زمین می اندازم و روی تخت می نشینم. اشک هایم شروع به باریدن می کنند. خیلی بدبختی کشیدم تا در طول شب به روی همه لبخند بزنم و نگذارم کسی از حالم با خبر شود. وقتی برگشتم پایین، مهیار نبود. رفته بود و من هزار بار خدا را شکر کردم با آن وضع گردنش نماند تا شک دیگران را برانگیزد.
به طرز عجیبی از او کینه داشتم. تجاوز واژه ی وحشتناکی است. بعد از سالها دوباره حس همان گلاره ی هجده ساله ای که نکوئی به جانش افتاده بود و نجابتش را ربوده بود به من دست داد. همانطور بی قرار بودم و فقط دلم می خواست گریه کنم.
بی آنکه موهایم را شانه کنم و آرایش تجدید شده ام را بشورم، ساعت و گوشواره هایم را درمی آورم و روی میز می اندازم. اعمالم دست خودم نیست. دلم می خواهد تمام وسایل چیده شده روی میز را بهم بریزم و عطرها را توی آینه خورد کنم. با شنیدن صدای قدم هایی که به اتاق نزدیک می شوند به سمت تخت می دوم و خودم را زیر پتو پنهان می کنم.
اشک هایم را پس می زنم ولی فایده ای ندارد. دوباره چشم هایم می بارند و گونه هایم را خیس می کنند.
بوی عطر یزدان بینی ام را پرمی کند. صداهایی که می آید به من می فهماند دارد کت و شلوارش را درمی آورد. در حمام باز و بسته می شود و من که زیر پتو احساس خفی می کنم، سرم را بیرون می کشم و نفس عمیقی می کشم.
از زور گریه به فین فین کردن افتاده ام. شک ندارم صورتم سرخ شده. چیزی نمی کشد که یزدان از سرویس خارج می شود. دوباره پتو را رویم می کشم. هرکار می کنم خوابم نمی برد. حدود نیم ساعتی طول می کشد تا موهایش را خشک کند و لباس هایش را بپوشد. از پایین رفتن تخت زیر وزن زیادش، متوجه می شوم کنارم دراز کشیده.
هرکار می کنم گریه ام که بند نمی آید هیچ، هق هقم هم بلند می شود. دستی به پتو می چسبد. سعی می کنم رهایش نکنم ولی یزدان زورش زیاد است. پتو را کنار می زند و شوکه شده به صورت سرخ شده از گریه ی من خیره می شود:
-گلاره؟ چی شده؟
دستش را که به سمت اشک هایم می آید، پس می زنم:
-ولم کن…چی از جونم می خواید؟ راحتم بذار!
توی جایش نیم خیز می شود:
-آخه چت شد یهو؟
اشک هایم را با پشت دستم پاک می کنم و سری تکان می دهم:
-هیچی نشده…دلم گرفته!
از بازویم می گیرد و مرا تا آغوش گرمش، می کشد. توی بغلش آرام تر می شوم. دلم از تب و تاب می افتد و خسته و مانده، گوشه ی دلم می نشیند.
با کف دستش موهایم را نوازش می کند:
-کسی حرفی زده؟ می دونی که می تونی هرچی باشه رو به من بگی؟! تو دلت نگهشون ندار.
صورتم را توی سینه اش فرو می کنم ولی حرفی نمی زنم. دیگر اشک نمی ریزم. موهایم را با دستش شانه می زند. سرم را بلند می کنم و با نگاهِ براق از اشکم، توی چشمانش خیره می شوم. نمی دانم می شنود یا نه…حرف نگاهم را!
کمکم کن…کمکم کن…نذار این گم شده از پا دربیاد!
کمکم کن…کمکم کن…خرمنِ رخوتِ من شعله می خواد!
حرف نگاهم را می خواند انگار. سرش را خم می کند و روی هر دو چشم خیسم را چند بار بوسه های گرم و آرام می زند. گونه ام را…زیر چانه ام را…ل.ب هایم را ولی نمی بوسد. آخرش بوسه ی محکمی روی پیشانی ام می کارد. یعنی که من هستم. یعنی نگران نباش! بیشتر از آنچه انتظارش را داشته باشم می فهمد. می داند، زنی که اینطور خسته و آسیب پذیر است، رابطه نمی خواهد. فقط آغوش می خواهد و ناز و نوازش. می خواهد آرام شود و کابوسی که اینطور پریشانش کرده را به دست فراموشی بسپارد.
کمکم کن…کمکم کن…من و تو باید به فردا برسیم!
چشمه کوچیکه برامون…ما باید بریم به دریا برسیم!
-یزدان از من ناراحت نباش…بهم کم محلی نکن…به خدا طاقتش و ندارم.
توی جایم می نشینم و صورتم را روی گونه ی اصلاح شده و خوش بویش می کشم:
-به خدا اینطور نبود که کارت برام کافی نبوده باشه…قشنگ ترین کاری بود که تا حالا کسی برام انجام داده.
مرا به خودش فشار می دهد. صدای بمش کمی می لرزد:
-می دونم عزیزم…من هیچ وقت آدم پر توقعی نبودم ولی در مورد تو…پای تو که میاد وسط حس می کنم خودم و نمی شناسم. دیگه هم هیچ وقت اینطوری گریه نکن…هیچ وقت اینطوری گریه نکن…بی تاب میشم…یه چیزی از تنم گم میشه.
صورتم را می بوسد:
-احساس می کنم چند وقته ناراحتی…تو خودتی! کارارو درست می کنم می برمت مسافرت. به زودی! هردومون نیاز داریم یکم حال و هوامون عوض شه.
با شیفتگی نگاهش می کنم. دماغم را بالا می کشم و زمزمه می کنم:
-واقعا؟
مرا می خوباند و سرم را روی سینه اش می گذارد:
-واقعا…می برمت پاریس…دوست داری؟ بهترین جا واسه یه زوج عاشقه…
از شنیدن کلمه ی عاشق دلم توی سینه تکان می خورد. عاشق؟ آری عاشق. تنم را به دست نوازش های دست های عاشقش می سپارم و لبخند می زنم. انگار دیگر یادم نمی آید، برای چه ناراحت و گریان بودم!
* فصل شانزدهم: صحنه های خالی *
خدا این راه گم کرده، که از شیطان هم تهی تر بود، تو را خواند و تو هم…
رفتی…!
کدام یک بدتر است؟
زخم های تازه ای که به طرز وحشتناکی، دردآورند یا زخم های کهنه ای که باید سالها پیش ترمیم می شدند و هرگز نشدند؟
شاید زخم های قدیمی، چیزهایی را یاد ما می اندازند. شاید آنها یادمان می اندازند که کجا بودیم و با چه چیزهایی مواجه شده ایم.
شاید یادمان می دهند که در آینده از چه چیزهایی دوری کنیم…
اما نه…!
این چیزی است که ما انتظار داریم، زخم های قدیمی یادمان دهند. اما حقیقت اینطور نیست. هست؟!
بعضی چیزها را باید دوباره و دوباره و دوباره یاد بگیریم و در آخر…
هرگز یاد نمی گیریم!
در حیاط را با ریموت باز می کنم. شراره هنوز با هیجان حرف می زند:
-پس حسابی خوش گذشته! حالا سوغاتی برامون چی آوردی؟
ماشین را داخل حیاط می زنم:
-ای بابا…دلت خوشه ها! اصلا مگه یزدان گذاشت من خرید کنم؟ می گفت اومدیم مسافرت بگردیم نه که توی فروشگاه ها وقت کشی کنیم.
صدای جیغش بلند می شود:
-یعنی هیچی واسه ی من نخریدی؟
به لحن پر حرصش می خندم و از ماشین پیاده می شوم :
-خریدم…انقدر سلی.طه بازی درنیار!
سوییچ ماشین را دست فرزین خان که توی حیاط ایستاده و گل های اطلسیِ توی باغچه را آبپاشی می کند، می دهم و دستم را روی گوشی می گذارم:
-فرزین خان…بی زحمت ماشین و پارک کن…خریدامم صندوق عقبه…بیارشون تو!
گوشی را دوباره دم گوشم می گذارم. شراره تند تند حرف می زند.
-گلاره خانوم؟
برمی گردم و باز به فرزین خان نگاه می کنم:
-بله؟!
شراره: گلاره گوشت با منه؟
نمی دانم چه در چشم های فرزین خان می بینم که بی معطلی می گویم:
-شراره من بهت زنگ می زنم خودم…فعلا!
گوشی را خاموش می کنم و به قیافه ی مهربان و پر چروک فرزین خان خیره می مانم.
شلنگ بلند و سبزرنگ را پای باغچه رها می کند و می گوید:
-آقا یزدان پشت ساختمون منتظرتونه…گفت بهتون بگم برید اونجا!
خیره خیره نگاهش می کنم. نمی دانم چرا ترس توی دلم می ریزد. اصلا از روزی که دل به دلِ یزدان داده ام با هر حرکت غیر عادیش یک بار می میرم و دوباره زنده می شوم.
فقط خدا می داند در اوج خوشبختی دارم، در چه جهنمی دست و پا می زنم!
آب دهانم را به زور قورت می دهم:
-نمی دونید چرا؟ خب…یعنی برای چی اونجا منتظرمه؟
شانه ای بالا می اندازد و خودش را مشغول سوییچ ماشین نشان می دهد:
-از کجا بدونم دخترم؟…خودت بری متوجه میشی!
با دلی که توی سینه ام بند نمی شود، به سمت پشت ساختمان می روم. وقتی می رسم از دیدن صحنه ی حک شده مقابل چشمانم، جیغ می کشم و دست هایم را به هم می کوبم.
باید حدس می زدم…باید حدس می زدم! میزِ شامِ دونفره و زیبایی کمی با فاصله از استخر چیده و داخل استخر و روی میز و زمین، رزِ سرخِ پرپر شده، ریخته. از قرمزیِ رنگ گل ها به وجد می آیم. تمام هالوژن ها روشن است و چراغ های چسبیده به جداره های استخر هم، با نور افشانیِ بی نظیری رزهای پرپر شده را درخشان کرده.
امروز تولدم است و من چقدر مریم را کچل کردم که چرا یزدان تولدم را یادش رفته و من باید روز تولدم را با تو جشن بگیرم!
کت و شلوار کرم رنگ پوشیده با بلوز سپید و موهای پرش را کوتاه تر کرده. دلم برای این همه خوش تیپی و مردانگی اش ضعف می رود.
جلوتر می آید:
-تولدت مبارک عزیزم…
دو تا دستش را جلویم می گیرد. انگشت هایم را بین دستش می گذارم. مرا جلو می کشد و توی بغ.لش می گیرد.
می بو.سمش…عمیق و طولانی. دلم برای این همه مهربانی اش پرپر می شود. درست مثل این گل های قرمز و پرپر شده که بوی خوششان، بینی ام را معطر می کند.
لبخند از روی لبم پاک نمی شود. دکمه های مانتویم را باز می کنم و درحالی که از آغوشش فاصله می گیرم، آن را پشت صندلی می اندازم:
-مرسی یزدان…خیلی اینجا خوشگل شده. ولی باید من و خبر می کردی! لااقل یه لباس خوشگل می پوشیدم…به خودم می رسیدم!
شالم را هم در می آورم و بین موهایم دست می کشم.
پیشانی ام را می بوسد و می گوید:
-به نظر من تو همه جوره خوشگلی…من همه ی چیزی که همیشه از خدا خواستم و دارم. خیلی خوبه که هستی!
می رود و ضبطی که نمی دانم کی تا اینجا آورده، را روشن می کند. موسیقی بی کلام و آشنایی پخش می شود. فکر می کنم چقدر آشناست. آهان! این آهنگِ فیلمِ love story است. من عاشق این فیلم و این آهنگم.
وقتی دستش را جلویم می گیرد و از من تقاضای رقص می کند، تقریبا دهانم به زمین می چسبد و هاج و واج به دستش خیره می مانم.
خودش اقدام می کند و با خنده دستم را به زور می گیرد. مرا جلو می کشد و دست هایش را دور کمرم حلقه می زند. آغوشش بوی خوبی می دهد. دست هایم را دور گردنش می اندازم.
برای دیدن چشم هایش سرم را بالا می گیرم و می خندم:
-شوخیت گرفته؟ تو از این فیلم و این آهنگ متنفری!
حلقه ی دستانش را تنگ تر می کند و هم ریتم با اهنگ خودش را جلو و عقب می کشد:
-اما تو عاشقشی…
با شیطنت دوباره می گویم:
-تو از رز سرخ متنفری!
خم می شود و زیر گوشم را ب.وسه می زند:
-اما تو عاشقشی…هنوز یادم نرفته وقتی رئیست بودم چطور با عشق هر روز رز سرخ می خریدی. بعد از اینکه رفتی دیگه اون عادتم و گذاشتم کنار. گلایی که کیمیا برام می خرید اصلا رنگ و بوی گلای تو رو نداشت.
سرم را تکان می دهم:
-تو از رقصیدن هم متنفری!
-اما تو دوست داری و امشب شبِ توئه…
و واقعا هم نکته همینجاست. همه چیز همانطور است که من می خواهم.
-یزدان واقعا غافلگیرم کردی…خیلی ازت ممنونم!
ابروهایش را بالا می اندازد:
-پس باید سورپریز اصلیم و ببینی…
با تعجب و شگفتی می خندم:
-بازم هست؟
-عاشقش میشی!
-چی هست؟
صدایش نجواگونه توی گوشم می پیچد:
-عجله نکن…صبر کنی می فهمی.
تا آخر آهنگ آرام و بی هیچ ریتم خاصی می رقصیم. انگار هیچ کدام از ما دلش نمی آید با حرف زدن، این ارتباط چشمیِ برقرار شده را برهم بزند.
آهنگ که تمام می شود همچنان ساکتیم…همچنان خیره ایم. باد ملایمی می زود و موهایم را پریشان می کند. سرش را جلو می کشد. موهایم را بو می کند. عمیق و طولانی…چند بار پشت هم.
انگار توی حالت خلسه رفته. دستم را بین موهایش فرو می کنم و به همشان می ریزم:
-خیلی موهات خوب شده. زیادی بلند شده بودن هپلی شده بودی.
سنگینیِ جو را تاب نمی آورم. نمی دانم اگر همانطور خیره می ماند، چقدر دیگر قلبم در برابر چشم هایش ایستادگی می کرد ولی واقعا ترسیدم هر لحظه از کار بیفتد.
دستم را می گیرد و کفِ آن را می ب.وسد. گوشه ی لبم را می گزم. مرا به سمت میز می برد و صندلی را عقب می کشد:
-اینجا بشین…شروع نکنی ها! الان برمی گردم.
به دور شدتش خیره می مانم. باورم شده که در طول زندگیم، هیچ کس اینطور مرا دوست نداشته.
***
روی زانوی یزدان نشسته و از پشت توی آغوشش فرو رفته ام. دست هایم را روی دهانم می گذارم و با شگفتی به آن همه درخشندگی نگاه می کنم.
مردمک هایم را به چشم های سیاهش می دوزم و عاشقانه نگاهش می کنم:
-خدای من…اصلا لازم نبود همچین چیز گرونی برام بخری یزدان…این…این خیلی فوق العادست!
دستم را روی نگین سبز و درشتِ آویزان شده به زنجیر طلا سپید می کشم:
-واقعا لازم نبود.
انگشتش را زیر گونه ام، سُر می دهد:
-من فقط میخوام تو رو خوشحال کنم….می خوام که بخندی و شاد باشی…مثل این روزای اخیر که روحیت خیلی تغییر کرده و سرحال اومدی!
-همش بخاطر توئه…
زنجیر را از توی قاب مخملی و زرشکی رنگ برمی دارد:
-حالا بذار بندازمش گردنت ببین دوستش داری!
با ذوق و هیجان بچه گانه ای موهایم را بالا می برم:
-یزدان این خوشگل ترین هدیه ایه که تا حالا کسی بهم داده. چطوری باید جبرانش کنم؟
قبل از آویزان کردنِ گردنبند، روی کتفم را می ب.وسد:
-نیازی به جبران کردن نیست…تا هرجا که بتونم زندگیم و به پات می ریزم…تا جایی که در توانم باشه! رضایت تو بهترین هدیه است.
قفل گردنبند را می اندازد:
-میخوام همیشه گردنت باشه…
دستم را روی زنجیرِ ظریفش می کشم:
-همیشه…
-گلاره می دونم باید یه جشن تولد بزرگ برات می گرفتم و همه رو دعوت می کردم ولی واقعا دلم می خواست تنها باشیم. دلم می خواد فقط پیش خودم باشی…دلم نمی خواد چیزی جز منو ببینی! اگه می تونستم از همه ی دنیا قایمت می کردم. می بینی؟ جدیدا حسود هم شدم! تازه دارم خودم و می شناسم انگار…
به سمتش برمی گردم و صورتش را بین دستانم می گیرم و گونه اش را ماچ آب دار و محکمی می کنم:
-فقط مال خودتم…منم با تو تنها باشم بیشتر بهم خوش میگذره…بهترین جشن تولد و برام گرفتی…غذا هم خیلی خوشمزه بود!
با شوخی و خنده، تشر می زنم:
-اگه گذاشتی من رژیم بگیرم…خیلی چاق شدم!
نوشیدنیِ تهِ لیوانم را می نوشم و دستم را روی شکمم می زنم:
-ببین چقدر شکم درآوردم…
نگاهش را به شکمم می دوزد و دستش را روی آن می کشد:
-کی بشه یه نی نی این تو بیاری برای من!
لبخند از روی لبم پر می کشد و به سرفه میفتم. یزدان چند بار پشتم می زند و با خنده می گوید:
-ببین چقدر هول کرد…انقدرم عجله ندارم.
محکم توی بازویش می کوبم:
-پررو…
بحث را سریع عوض می کنم:
-نینا خونه نیست؟
چنگالش را داخل ظرف لازانیا می زند و آن را نزدیک دهانم می آورد:
-نه رفته پیش دخترخاله هاش. قول داده دردسر درست نکنه!
چنگال را از دستش می گیرم و لازانیای رویش را به زور می خورم:
-بسه دیگه یزدان…ترکیدم!
خیلی بی مقدمه می پرسد:
-گلاره چرا هروقت از بچه دار شدن حرف می زنم طفره میری؟
خیلی بی مقدمه می پرسد:
-گلاره چرا هروقت از بچه دار شدن حرف می زنم طفره میری؟
با گردنبند توی گردنم بازی می کنم و لب می گزم. چه باید به او بگویم؟ بگویم یک بار به طرز وحشتناکی کودکم را از دست داده ام! که از حاملگی خاطرات بدی دارم؟!
-ما که همین حالا هم نینا رو داریم…باید حواسمون به اون باشه. از سنش خیلی بچه تره! هنوز نیاز به کنترل کردن داره.
حرفم را اخم هایش رد می کند:
-چه ربطی داره؟ نینا خواهرِ منه. من دلم یه بچه می خواد و فکر می کنم دیگه وقتش باشه.
-ولی من دلم بچه نمیخواد! نظر من برات مهم نیست؟
دست هایش را دور شکمم شُل تر می کند:
-نظرت برام مهمه…یعنی اصلا؟ یعنی اصلا بچه نمی خوای یا اینکه الان وقتش نیست؟
سرم را روی شانه برمی گردانم و نگاهش می کنم:
-اگه بگم اصلا بچه نمیخوام…اون وقت چی میگی؟
چند لحظه با ناباوری نگاهم می کند و انگار می خواهد تندی کند ولی سریع تغییر موضع می دهد:
-میگم امروز روز تولدته و دلم نمیخواد باهات بحث کنم…میذاریمش برای یه وقت دیگه!
مرا از روی پایش بلند می کند. حواسم به حرکاتش است. ناراحتش کردم؟ یک دستش را به کمرش می زند و آن یکی را روی دهان و چانه اش می کشد.
اخم می کند و می گوید:
-تا سه میشمرم…بهتره بزنی به چاک وگرنه…
آب دهانم را قورت می دهم:
-و…وگرنه…چی؟!
می شمارد:
-یک…
هول می کنم:
-چی شد یهو؟
اخم هایش درهم تر می شوند:
-دو…
جیغ می زنم و التماسش می کنم:
-یزدان اینطوری نکن دیگه…من می ترسم این شکلی شدی!
دست هایش را مشت می کند:
-سه…
می ترسم…خودم هم نمی فهمم چرا. فقط می ترسم و تا می خواهم پا به فرار بگذارم، به سمتم هجوم میآورد. چند قدم نرفته، از پشت مرا می گیرد و روی دستش بلند می کند.
همچنان جیغ می کشم:
-یزدان بذارم زمین…توروخدا اذیتم نکن…
به سمت استخر می رود. تازه نیتش را می فهمم. این بار بین جیغ هایم، می خندم:
-اینکارو نکن یزدان…آب سرده!
توجهی به حرفم نمی کند و مرا داخل آب می اندازد. از قرار گرفتن بینِ این حجم از آبِ سرد، تا موهای سرم سیخ می شود. بوی گل های شناور در عوض هوش از سرم می پراند.
توی آب دست و پا می زنم:
-یزدان آب سرده…بیارم بیرون.
ساعتش را با خنده از مچش باز می کند و روی میز می اندازد:
-اشکال نداره…الان خودم میام گرمت می کنم.
کت و پیراهن سپیدش را درمیآورد و روی پشتیِ صندلی می اندازد. کفش ها و جوراب هایش را هم کنار استخر رها می کند. توی آب که شیرجه می زند حجم زیادی از آب توی صورتم می پاچد. دیگر جیغ نمی زنم و با صدای بلندی می خندم.
سعی می کنم از او دور شوم ولی چون شنا بلد نیستم زود مرا می گیرد. صدای جیغ و دادمان کل حیاط را برداشته. یک مشت آب توی صورتش می پاشم:
-ولم کن بدجنس…
مرا توی بغلش می کشد:
-مگه سردت نیست؟
خودم را بیشتر به او فشار می دهم:
-دیگه نه!
***
عینکِ قاب بزرگ و مشکی ام را بیشتر روی چشمم فشار می دهم. برای مطمئن شدن از اینکه حتی به احتمال یک درصد، کسی تعقیبم نکرده باشد، اطراف را از نظر می گذرانم.
خودم هم می دانم این کار تا چه حد ریسکی است ولی ناگزیر شدم. صبح مهیار زنگ زد و گفت باید مرا ببیند. اول تندی کردم و گفتم حق ندارد، به من زنگ بزند. گفتم آخرین نفری که می خواهم دوباره ببینم، خودش است ولی او خیلی مصمم بود و حتی تهدید کرد اگر با او نروم، قسم می خورد که به یزدان همه چیز را خواهد گفت!
ترسیدم…بی اندازه ترسیدم. مطمئنا اگر مهیار می خواست همه چیز را به یزدان بگوید، او باور می کرد. قضیه ی مهیار و شروین با هم فرق دارند. شروین به اندازه یک هفته آن هم فقط شب هایش را با من گذرانده بود ولی مهیار بیشتر از حتی خودِ یزدان از من می داند.
با اکراه موافقت کردم و او گفت سر خیابان آمنه منتظر آمدنش باشم. نگاهی به ساعتم می اندازم. پنج دقیقه ای می شود که منتظرش ایستاده ام. با حرص پوست لبم را می جوم و هرچه فحش بلدم را نثارش می کنم. ماشین سپیدش را از دور می شناسم. مثل همیشه تند می راند ولی من مثل همیشه از اینکه، نکند بخاطر دست فرمان بدش، بلایی سر خودش بیاورد دلم نمی لرزد.
جلوی پایم روی ترمز می زند و خم می شود تا در را برایم باز کند. با نگاه دوباره ای به دور و برم، سوار ماشینش می شوم.
عینکم را در نمی آورم. حتی جواب سلامش را هم نمی دهم. بیشتر دلم می خواهد، چشم هایش را در بیاورم. او هم اصراری نمی کند. با خودم فکر می کنم، مهیار چقدر عوض شده…ساکت شده و دیگر مثل قدیم پر شر و شور نیست. سیگاری شده! انگار واقعا از در این یکی-دو سال، مرد دیگری شده!
-بابت اون شب متاسفم…می دونی من دله نیستم فقط کنترلم و از دست دادم!
با خشم سرم را به سمتش برمی گردانم. او نمی بیند، ولی ای کاش نفرت توی نگاهم را می دید! پوزخند گوشه ی لبم را می بیند اما…می بیند و آه می کشد. سیگاری روشن می کند و پک می زند. زیادی ساکت است و من هم اصلا نمی خواهم، برای صحبت با او، پیش قدم شوم.
با دستی که سیگار در آن دود می شود، ضبط را روشن می کند و آهنگ ها را پایین و بالا می کند. انگار دنبال آهنگ خاصی می گردد. پک دیگری به سیگارش می زند و خاکسترش را خارج از پنجره ی ماشین، می تکاند.
صدای آهنگ توی فضای دود زده ی ماشین پخش می شود.
می خواستم شرایطم، بهتر از این باشه
می دونستم حقِ تو، بهتر از ایناشه
می خواستم بسازم یه زندگیِ بهتر
به سلیقه ی تو اگه بـــاشه، چه بهتر
یه سقفِ محکم که بی ترک باشه
دو خوابِ لوکس و گرم و کمی بانمک باشه
یه خوابش صورتی، با تختِ خوابی قرمز
یه دخترکِ تُپُل، به جای سگ باشه!
قلبم توی سینه، بالا و پایین می پرد. تقصیر خاطرات است. من مهیار را نمی خواهم ولی خاطرات که پاک نمی شوند. گوشه ی دل مثل ماری چمبره می زنند و پیچ و تاب دردناکشان، پوست و استخوان را با بدترین زهرها می گزد. چقدر غریب و چقدر آشنا…سگ…کودکم…سگ…به جای کودکم می خواست، سگ بخرد. حالا دلش می خواست جای سگ دخترِ تُپُلیِ من روی تختش بخوابد؟ دوست داشت؟!
بچه ی من دختر بود یا پسر؟ وقت نشد بفهمم! مشتاقانه به ادامه ی آهنگ گوش می دهم! چقدر شبیه حال و هوای اوست.
می خواستم دنیای تو، رنگی منگی باشه!
ریلکس و راحت، بدون هیچ دنگ و فنگی باشه!
عشق بازیمون رو تختِ خوابِ خالی، عینِ فیلمِ اکشن، جنگی منگی باشه!
دوست داشتم همیشه یه جورِ دیگه باشه!
هر روز یه دایان بهتر از اون روزِ دیگه باشه!
صبح زود پا شه، تو دستش نون باشه!
واسه دختر کوچولومون، «بابا جون» باشه…
اشکم می چکد. خداروشکر که او اشکم را نمی بیند. تا به لبم برسند، با دست پاکشان می کنم. سیگار دوم را با آتش سیگار اولش روشن می کند. توی یک عالم دیگر است. اصلا انگار اینجا نیست. حتی حواسش به رانندگی اش هم نیست. من همچنان ساکتم و دلم می خواهد، تنها باشم تا بتوانم، یک روز کامل اشک بریزم. نه برای مهیار فقط و فقط بخاطر خاطرات!
خاطراتِ تو از یادِ من نمیره…
کسی دیگه عشقُ یادِ من نمیده!
مرور میکنم من خاطراتُ، تا دلم بگیره، یا دلم بمیره!
خاطرات تو از یاد من نمیره…
بی طاقت خم می شوم و ضبط را خاموش می کنم:
-میشه بگی برای چی من و تا اینجا کشوندی؟ من حوصله ی دردسر ندارم و باید زود برم…
آرنجش را به قاب پنجره تکیه می دهد:
-اینجا نمیشه…چیزایی که می خوام بگم…راجع به خودمون نیست! راجع به یزدانه…
نگاهش می کنم. این بار با تعجب عینکم را از چشم برمی دارم. انگار که منتظر باشد، مردمک های عاشقش را در تالاب چشمانم می چرخاند.
من هنوز حواسم به حرفی است که زد:
-یزدان چی؟ چی می خوای راجع بهش بگی؟ می دونی که هرچی بگی باور نمی کنم. تو می خوای…
تشر می زند:
-انقدر حرف الکی نزن…احساس می کنم اصلا منو نمیشناسی…من اهل زیر آب زدن نیستم…موضوع جدی تر از این حرفاست!
لب هایم را روی هم فشار می دهم و استرس می گیرم:
-چی…چی می خوای بکی؟
ملایم تر می شود و سرش را تکان می دهد:
-اینجا نمیشه…می ریم آپارتمان من…یعنی آپارتمان جفتمون…می دونی که؟ اونجا هنوز مالِ تو هم هست!
به سرعت مخالفت می کنم:
-محاله…اونجا نمیام…یه کافی شاپی جایی برو…
پوف کلافه ای می کشد:
-ولی…
اخم می کنم:
-فکرش و هم نکن…اصلا برو به یزدان بگو…به هیچ عنوان خونت نمیام!
به ترسِ نگاهم، خیره می ماند و سرش را تکان می دهد:
-گلاره تا تو نخوای دستم بهت نمی زنم…از من نترس لعنتی…اون شب…به خدا اون شب دست خودم نبود! تو هم که تلافی کردی دیگه!
دستی به گردنش می کشد. هنوز رد کمی از جای ناخون هایم روی گردنش مانده.
کوتاه می خندد:
-بار اولت که نیست پیشی خانوم. یادته گلاره؟ یادته اون سالای اول چه بلایی سر کمرم آورده بودی با اون ناخونای بلندت؟ یادته چقدر نگران زخم من بودی؟ یادته باهام قهر کردی چرا بهت نگفتم پشتم و زخم کردی؟ یادته ناخونات و برات گرفتم که دیگه گریه نکنی؟ که یه وقت ناخونای خوشگلت و زخم نکنی. یادته…
بین حرفش می پرم:
-لازم نیست یادآوردی کنی…لطفا تمومش کن! مهم نیست چی بودیم…مهم اینه که الان برای من فقط مردی هستی که می خواست بهم ت.ج.ا.و.ز کنه!
پشیمانی نگاهش را می بینم و باز هم از موضعم کوتاه نمی آیم:
-نمیشه بریم توی اون خونه ی لعنتی. من دیگه پام و اونجا نمیذارم. همین که باهات اومدم هم به شوهرم خیانت کردم. چه فرقی داره؟ تو حرفات و بزن دیگه…
از مسیری که به سمت آپارتمانش می رود، مسیر کج می کند:
-خیلی خب…هرچی تو بگی!
این همه تغییر کرده؟ باور کنم؟ این همه عاشق است؟ حیف که خیلی دیر است…خیلی دیر!
***
قهوه ی تلخ و گزنده را با کمی شکر، خوش طعم تر می کنم. مهیار تلخ می خورد. تلخ نمی خورد قبلا…دوست داشت طعم قهوه هایش شیرین باشد!
-نمی خوای حرفاتو بزنی؟ دارم می ترسم!
کیف چرمش را روی میز می گذارد و قفلش را باز می کند:
-فکر کردم شاید دلت بخواد اول یه چیزی بخوری.
نوچی می کنم:
-ترجیح میدم بدونم چی می خواستی راجع به یزدان بگی که خیلی هم موضوع جدی ایه!
چند تا پوشه از بینِ وسایل داخل کیفش بیرون می کشد و روی میز می گذارد.
زیر چشمی حواسش به صورت رنگ پریده ی من است:
-چقدر به یزدان اعتماد داری؟
می خواهم بگویم خیلی…می خواهم بگویم بیشتر از خودم! اما نمی گویم! یک خاطره توی ذهنم روشن می شود. یک خاطره دور ولی به قدری نزدیک که جز به جز یادم است! خاطره ای که نمی گذارد با تمام وجود از قابل اعتماد بودن شوهرم، دفاع کنم!
آمده بود خانه ام…برای اعتیاد خواهرش کمک می خواست. موقع رفتن دم در…یادم است هنوز حرف های عجیبی که زد.
خاطره مثل جرقه توی ذهنم روشن می شود.
«-بهم اعتماد داری دیگه! اینطور نیست؟ بهم اعتماد داری یا نه؟!
-خب…خب…در حدی که میشناسمتون…فکر کنم اعتماد داشته باشم.
-این که نشد جواب! بهم بگو به من اعتماد داری یا نه؟!
-نه…چون نمیشناسمتون بهتون اعتماد ندارم.
-خیلی خوبه…به عنوان یه دختر تنها به هیچ کس اعتماد نکن…انقدر راحت در خونت و روی هر مردی باز نکن. نصیحتت نمی کنم جدی بگیرش!!»
مهیار شک توی نگاهم را می بیند. پوزخند می زند. سرش از روی تاسف تکان می دهد و پرونده ی آبی رنگ را باز می کند:
-جالبه…
حرص می خورم. چرا نگفتم اعتماد دارم؟
-چی جالبه؟
-فکر می کردم به سرعت واکنش نشون میدی و میگی که خیلی بهش اعتماد داری! واقعا قابل پیش بینی نیستی و من عاشق همینتم عزیزم…
از این همه پررویی اش کفری می شوم:
-من به شوهرم اعتماد دارم…
برگه ها را نگاه می کند، انگار دنبال چیزی بین سطرهای آن ها می گردد:
-ولی شک داشتی…کافیه به چیزی فکر کنی تا من بفهمم…یادت رفته؟
واقعا خلع سلاح شده ام. برای زمین زدنش از راه دیگری استفاده می کنم:
-می دونی؟ یزدان مرد فوق العاده و قابل اعتمادیه…مشکل اینجاست که آدمی که از همه بیشتر بهش اعتماد داشتم بهم ضربه ی بدی زده. خیانت کرده…نمی تونم دیگه راحت اعتماد کنم. مشکل منم نه یزدان…
سرش را بالا می آورد و با رنجش نگاهم می کند:
-حق داری…هرچی می خوای بگو ولی من دیگه مرد روزای سختم. تغییر کردم. بهت ثابت می کنم، چقدر عوض شدم!
شانه ای بالا می اندازم:
-لزومی نداره به من ثابت کنی…این حرفارو هم بریز دور. حرفی که بخاطرش منو تا اینجا کشوندی رو بزن.
خیلی بی ربط و بی مقدمه می پرسد:
-گلاره چرا انقدر از من زده شدی؟ چرا بهم اجازه ی جبران کردن نمیدی؟
عمیق نگاهش می کنم و سوالش را با سوال جواب می دهم:
-چرا نمیذاری زندگیم و بکنم؟ چرا می خوای بهمش بزنی؟
نیشخند مسخره ای گوشه ی لبش می نشاند:
-من نیازی به بهم زدن زندگیت ندارم. انقدر زندگیتون روی هواست و پایه هاش سسته که من فقط منتظر نشستم. اینو بهت قول میدم که این ازدواج خیلی زود به طلاق کشید میشه. بشین و تماشا کن!
انقدر نگاهش اطمینان به چشم هایم تزریق می کنند که زبانم قاصر می ماند. وقتی مطمئن می شود، جوابی در آستینم ندارم، نگاهش را می دزدد.
پرونده ی آبی را جلویم می گذارد و از داخل پوشه ی قرمز هم برگه ای کنارش قرار می دهد:
-از اونجایی که یه مدت پیش یزدان کار کردی احتمالا از این الگوریتم ها سردرمیاری. مربوط به یه سری نمودارهای مشترکن. عدداش و ببین…کاملا متفاوتن…
عددها را نگاه می کنم. تغییرات فاحشی با هم دارند. آب دهانم را به زور قورت می دهم و لب می گزم:
-خب که چی؟ اینارو از کجا آوردی؟
دعا می کنم…فقط دعا می کنم، این موضوع ربطی به یزدان نداشته باشد. هرچند بعید به نظر می رسد.
ترس نگاهم را می بیند و انگار دلش می سوزد:
-اینارو از توی سیستم فرهان برداشتم. کافی بود سیستمش و Hک کنم و وارد پوشه هاش بشم. اینارو از روشون پرینت گرفتم. اینا یعنی اینکه توی اون شرکت اختلاس میشه.
قلبم تند می تپد. دستم را روی آن می گذارم. دارد عجیـــب تیر می کشد.
-این…این فایلا روی لب تاپِ یزدان هم بودن؟ خب من قبلا یه چیزایی فهمیده بودم. قبل از من یه منشی اونجا کار می کرده به نام نیلوفر. دوست دختر فرهان بوده. دفتر خاطراتش و پیدا کردم. توش نوشته بود که یزدان از این موضوع خبر نداره و همش کار فرهانه!
با حلقه ی توی دستم بازی می کنم:
-فقط بهم بگو اینا توی لب تاپِ یزدان هم بودن یا نه!
آرنج هایش را روی میز می گذارد و دست هایش را در هم می کشد:
-نمی دونم…امنیت دفتر یزدان خیلی بالاست. همینطوری نیست که بتونم برم اونجا و سیستمش و Hک کنم. منم فکر می کنم کار فرهان باشه. اگر موضوع مربوط به کل شرکت و صاحبش یعنی یزدان می شد، احتمالا باید این فایلا فقط روی سیستم خودش می بودن!
متعجب می پرسم:
-پس چی؟ تو که مطمئن نیستی…
بین حرفم می پرد:
-بلاخره که باید مطمئن شی. می تونی با همچین مردی زندگی کنی؟ یه کلاه بردار؟
محکم می گویم:
-البته که حاضرم. من خودمم یزدان و گول زدم! چه انتظاری داری؟
ناباورانه نگاهم می کند:
-دیوونه شدی؟ فکر کردی من میذارم؟ گلاره موضوع جدیه! پای کلی پول وسطه…نه تنها جون یزدان بلکه جون خودتم در خطره.
لحنش طوری است که موهای تنم را راست می کند و به تته پته میفتم:
-خب…خب…از کجا باید بفهمیم؟ چطوری میشه مطمئن شد وقتی امنیت دفترش انقدر بالاست؟
وقتی نگاهم می کند، حالت صورتش طوری است که حس خوبی را به من منتقل نمی کند. نمی خواهم راه حلش را با من درمیان بگذارد.
اما می گذارد:
-من فکر می کنم اتاقِ کارش توی خونه، مثل دفتر امنیت نداره. احتمالا میشه از توی خونه وارد اطلاعاتش شد و فهمید. من که نمی تونم بیام خونه ی شما و برم توی اتاق کارش پس…
مکثی می کند و با تحکم می گوید:
-پس تو باید این کارو بکنی!
تقریبا جیغ می کشم:
-من؟ فکرش و هم نکن! اگه یزدان بفهمه…من هیچ وقت بر علیه…بر علیه…
خودش را جلو می کشد و دستش را روی بازویم می لغزاند:
-به من نگاه کن…
نگاهش می کنم. شوکه شده…با ترس و دودلی!
-عزیزِ من…بلاخره باید بفهمی یا نه؟ اگر یزدان خبر نداشته باشه می دونی یعنی چی؟ بدبخت میشه. واقعا نمی خوای حقیقت و بدونی؟
بازویم را از دستش بیرون می کشم:
-اینطوری نه!
سرش را با تاسف تکان می دهد:
-تنها راهه!
من و من می کنم:
-من…من خودم باهاش حرف می زنم. اون به من…را…راستش رو میگه.
قاطعانه می گوید:
-فکرش و هم نکن…اگر یزدان قاطیِ این موضوع باشه برات خطرناکه…اگر با فرهان شریک باشن باید ازش جدا شی…فقط همین. اصلا لازم نیست بهش بگی میدونی…طلاق بگیر و خودت و خلاص کن. اون خودش می مونه با گندایی که زده!
از روی صندلی بلند می شوم و سرش جیغ می کشم:
-نه…نه…نه! یزدان همچین کاری نمی کنه…یزدان اهل مال حروم خوردن نیست…یزدان مثل تو نیست…اون خیلی مرده!
او هم بلند می شود. در برابر عصبانیتِ من کم نمی آورد و جوابم را با شلیک سخت تری می دهد:
-خب اگه انقدر مطمئنی برو سراغ اون کامپیوتر لعنتی و من رو هم مطمئن کن…گلاره فقط چند روز وقت داری. اگر اینکارو نکنی خودم اقدام می کنم…نمیذارم جایی بمونی که واست خطرناکه!
تحملم تمام می شود. خودم را روی صندلی می اندازم و بغضم می شکند. اشک نمی ریزم فقط بغض لانه کرده توی گلویم را می شکنم تا راه تنفسی ام باز شود.
-تا کی؟ تا کی باید تقاص پس بدم مهیار؟ چرا به آرامش نمی رسم؟ چی از جونم می خوای؟ چرا نمیذاری توی آرامش باشم؟ چرا این شکای لعنتی رو به دل من میندازی؟
جلو می آید. روی زمین زانو می زند و دستش را روی دستم می گذارد:
-گلاره بخاطر خودته…فقط این کارو بکن…باشه؟
چشم هایم خیسم را به مردمک هایش می بافم:
-اکه اینکارو بکنم…اگر یزدان بی گناه باشه…من و ول می کنی؟ میذاری زندگیم و بکنم؟
آه کلافه ای می کشد:
-خودت می دونی اگه می خواستم زندگیت و بهم بزنم برام کاری نداشت…خیلی راحت می تونستم. ولی این کارو نکردم چون می دونم اینطوری دومین ضربه رو بهت می زنم…اگر یزدان گناهی نداشته باشه تهدیدی برای زتدگی مشترکت به حساب نمیام ولی نمی تونی جلوی منتظر موندنم رو هم بگیری…واسه ی برگشتنت منتظر می مونم! پایه های این ازدواج سسته.
دستش را روی چشم هایش می کشد:
-سمیرا یه چیزایی فهمیده…
قلبم از کار می افتد و بهت زده می پرسم:
-چی؟ از کجا؟
-مثل اینکه خیلی وقت پیش سمیرا از نینا خواسته برای گرفتن زهر چشم ازت و بیرون کردنت از زندگی مشترکش با یزدان آدرس خونت و پیدا کنه. همون خونه ای که من الان توش زندگی می کنم. خب یه مدته به من پیله کرده چطوری میشه آپارتمان تو دقیقا همون واحدی باشه که گلاره توش زندگی می کرده! بهش گفتم اتفاقیه ولی باور نکرد.
وحشت زده نگاهش می کنم:
-تو که چیزی بهش نمیگی؟
از روی زانوهایش بلند می شود:
-اگه تو نخوای نه…ولی تا کی می خوای فرار کنی؟ ماه همیشه پشت ابر نمی مونه.
دست هایم را مشت می کنم:
-اگه من بخوام می مونه…
پوفی می کشد. می داند نمی تواند قانعم کند:
-خیلی خب…پاشو می رسونمت…
مخالفت می کنم:
-خودم میرم…اینطوری بهتره…مهیار به سمیرا و هیچ کس دیگه چیزی نگو…خواهشا!
سرش را به معنی تایید حرفم تکان می دهد. بیرون کافی شاپ از هم جدا می شویم. منتظر می مانم اول او برود. به سمت خیابان حرکت می کنم. خودم هم می دانم حق با مهیار است. همه چیز دارد به هم می ریزد. همه چیز دارد از کنترلم خارج می شود.
فقط خدا می داند آخرش کارم به کجا می کشد!
عرض خیابان را رد می کنم. صدای سرعت گرفتن ماشینی حواسم را به سمت خیابان پرت می کند. پراید مشکی رتگی را می بینم که فاصله ی زیادی با من دارد. راننده مرا وسط خیابان می بیند ولی سرعتش را بیشتر می کند. شوکه می شوم و به جای فرار کردن به پرایدی که با سرعت به سمتم می آید خیره می مانم.
کسی فریاد می کشد:
-خانوم بیا اینور…
چند ماشین بوق می زنند.کمی طول می کشد تا به خودم بیایم. راننده انگارتصمیمی برای روی ترمز زدن ندارد و قصد جانم را کرده. تا می خواهم از جلوی ماشین کنار بپرم، گوشه ی جلوبندیِ ماشین به پایم اصابت می کند و کمی آن طرف تر پرتاب می شوم.
سرم به آسفالت می خورد و از هوش می روم.
***
جعبه ی قرص ها را توی دستم فشار می دهم و بغضم می شکند. قطره ی اول به دومی نرسیده، با حرص و خشم پسشان می زنم.
از گریه کردن خسته شده ام. باید راه حلی بیندیشم. چرا انقدر بی احتیاطی کردم؟ دکتر گفت نه هفته است. نه هفته پیش کجا بودیم؟
پاریس بودیم…سفر بودیم…بی احتیاطی کردم. حواسم را جمع نکردم.
قرص ها را مثل آلت قتلی نگاه می کنم. برای فرار از فکرهای فزاینده ای که جسم و روحِم را به سمت دیوانگی سوق می دهند، بسته ی قرص ها را توی کیفم می اندازم.
جای مادرم خالی که ببیند، دخترِ نه هفته مادر شده اش، می خواهد چه کار کند! ولی نه! جایش خالی نیست. اگر بود و می دید تا چه حد بد شده ام، دق می کرد.
می بینی مادر؟؟ رویای من با تو خیلی فرق می کند. تو سر سجّاده ات، بزرگ شدنم را آرزو کردی. من بر در خانه ام نوشته ام…
اینجا خانه ی خدا نیست…اینجا خانه ی بنده ی خداست!
بفرمایید تو…در نزده….بی تشریفات…! گناهِ من نیست مادر…من سر راه رسیدن به آنجایی که تو می خواستی، سقط شده ام!
سرم کمی درد می کند و آرنجم می سوزد. آستین مانتویم پاره شده. موبایلم هم از برخورد با زمین، خراب شده. کاش آن تصادف لعنتی بچه ام را می انداخت. کاش کمی محکم تر به من می خورد تا این توده ی لعنتی سقط شود.
همه چیز از همان تصادف شروع شد. توی بیمارستان چشم باز کردم. دکتر گفت به خاطر پرت شدن، به شکمم ضربه وارد شده ولی خدارا شکر بچه را از دست نداده ام و من فقط مثل احمق ها نگاهش کردم و گفتم بچه؟ انقدر غافلگیر شدم که تقریبا مردم. آب قند به خوردم دادند و دکتر از حالت های هیستریکی ام، شگفت زده شده بود. احتمالا پیش خودش فکرهای وحشتناکی هم کرده. به درک…گور بابای حرف مردم!
دکتر گفت خداراشکر بچه ام صدمه ندیده. خدارا شکر؟ خدا انگار با من لج کرده! خدایا من که دارم از همه طرف می خورم تو هم همچنان بزن…
گناه من نیست مادر…که پدر نماز می خواند تا امید در خانه مان زنده بماند. گناه من نیست وقتی که او رفت…من کافرِ لحظه هایی شدم که ایمانم بود.
گناه من این است که دانستم…وقتی که سیگار با بغض آتش زده شد…
دیگر از دست خدا هم کاری ساخته نیست…
آژانس جلوی در خانه توقف می کند و من با سرگیجه و سردرد به قاب در می چسبم و خودم را بیرون می کشم. اصلا انگار این واژه ی حاملگی، خودش دلیلی برای حالت تهوع است.
زیر سرم خوابیده بودم که یکی از پرستارانی که شاهد ناراحتی ام از شنیدنِ خبر بارداری ام بود، بالای سرم حاضر شده و شروع کرد زیر گوشم وزوز کردن.
گفت اگر بخواهم بچه ام را بیندازم، می تواند کمکم کند. گفت خواهرش هم ناخواسته حامله شده و قرص خریده تا بچه اش را بیندازد ولی بعد پشیمان شده و قرص ها را مصرف نکرده.
گفت که کارش این نیست ولی چون قرص ها را گران خریده اند، دنبال کسی می گردد، تا آن ها را بفروشد. من هم خودم را زدم به نفهمی…اصلا مهم نبود کارش این است و دروغ می گوید. مهم نبود که چطور خیلی اتفاقی همان لحظه قرص ها را همراهش داشت. به رویش نیاوردم که می دانم از این راه پول درمی آورد. فقط بی آنکه واقعا بخواهم، قرص ها را خریدم. خیلی گران خریدم ولی خریدم تا اگر تصمیم گرفتم، بچه ام را بی سروصدا بیندازم، وسیله اش را داشته باشم!
انقدر فکر توی سرم است که به خلاء رسیده ام. وارد خانه که می شوم، هجوم نینا و یزدان را به سمت در می بینم و خودم را عقب می کشم.
یزدان داد می زند:
-هیچ معلوم هست…
از دیدن زخم روی پیشانی و پانسمانِ کوچکش حرف در دهانش می ماسد:
-گلاره چی شده؟
جلوتر می آید و دستم را توی دستش می گیرد:
-چه بلایی سرت اومده؟
نگاهم به سمت چشم های نینا کشیده می شود. معلوم است ترسیده. لبخندی به رویش می زنم:
-چیزی نشده…یه تصادف کوچیک…
اسم تصادف کافی است تا یزدان دوباره داد بزند:
-چی؟ تصادف؟ کجا؟ چطوری آخه؟
دستم را روی سر دردناکم می کشم:
-می ذاری بشینم؟ بعدش برات تعریف می کنم. سرم خیلی گیج میره.
کمرم را می چسبد و به سمت هال راهنمایی ام می کند:
-آره عزیزم…بیا بشین…
پیشانی ام را می بوسد:
-خداروشکر که سالمی!
روی مبل می نشینم و سرم را به پشتی اش تکیه می دهم. ندیده می دانم، رنگ و رویم چقدر پریده. حتی برای لحظه ای نمی توانم فکرم را از موضوع حاملگی ام پرت کنم. چرا زودتر متوجه نشدم؟ خب استرس و حالت های بی قراری ام در هفته های اخیر خیلی زیاد بودند ولی هیچ حالت خاصی نداشتم، که بخواهم به حامله بودنم شک کنم!
بار قبل حالم خیلی بد شده بود و حالت تهوع و خستگی های مفرطم، از هفته ی سوم و چهار شروع شد. از آنجایی که رشته ام در دانشگاه زیست بوده، خوب می دانم که بچه ام الان حدودا اندازه ی یک هپه ی انگور است. ساختار فیزیکی بدنش شکل گرفته و دست و پایش به طور نامحسوسی رشد کرده. لب دارد…نرمی گوش دارد…سواخ های بینی اش در حال شکل گیری اند و چشم هایش را بسته. اعضای داخلی بدنش کارکردشان را تازه آغاز کرده اند. انگار بچه برای سقط کردن زیادی بزرگ شده. حالا می تواند، اعضای بدنش را خیلی کمی تکان تکان بدهد. حتی امکان دارد ضربه زدن هایش همین روزها آغاز شود.
استاد زیستمان در دانشگاه همیشه می گفت قبل از سه ماهگی سقط بچه قتل نفس به حساب نمی آید. آری قتل نیست…بچه هنوز خیلی کوچک است. باید بیندازمش!
-عزیزم نمی خوای بگی چی شده؟ هرجا که می شد زنگ زدم و رفتم. هیچ کس ازت خبر نداشت. مردم و زنده شدم!
شانه ای بالا می اندازم و بی آنکه چشم هایم را باز کنم، می گویم:
-چیزی نشده که…داشتم از خیابون رد می شدم ماشین زد بهم…چون گوشیم خراب شده بود نتونستن باهات تماس بگیرن. بعدشم خودم نذاشتم نگرانت کنن و یه آژانس گرفتم اومدم. اصلا موضوع مهمی نیست!
از صدای بلندش چشم هایم را باز می کنم:
-موضوع مهمی نیست؟ زنم با سر باندپیچی شده اومده خونه اون وقت میگی مهم نیست؟
کنترلم را از دست می دهم و از روی مبل بلند می شوم. دستم را روی سرم که به شدت گیج می رود، می گذارم و تعادلم را حفظ می کنم:
-آره میگم مهم نیست…گُندش نکن انقدر…اتفاقه دیگه میفته…دلیل نمیشه چون تو یزدان جاویدی و خیلی به گندگیت مینازی، این بلاها سر خودت و خانوادت نیاد.
بی درنگ و به تبعیت از من با حالت پرشتابی از روی مبل بلند می شود. در برابر جثه ی بزرگ و مردانه ای که سایه اش رویم سنگینی می کند، کم می آورم.
دست هایش مشت می شوند. مشت هایش می لرزند:
-اینا چیه میگی؟
خودم هم می دانم دارم چرت و پرت می گویم. مقصر من نیستم…مقصر مهیار است…مهیار و حرف هایش…
گفته بودم! مهیار همیشه زیاد حرف می زند!
دستم را به سینه اش می کوبم و عقبش می زنم:
-همون که شنیدی…خوشم نمیاد حرفام و صد مرتبه تکرار کنم. میرم استراحت کنم.
می دانم حرف هایم زشتند ولی من به شدت دنبال دیواری می گردم تا سرم را داخلش بکوبم بلکه آرام تر شوم. چه دیواری محکم تر از یزدان؟
سه شلیک در یک روز…اول موضوع اختلاس و کلاه برداری…دوم موضوع شک کردن سمیرا و آخر هم خبر باردرای ام که کاملا مرا از پا انداخت.
من دیگر لبریزم پروردگارا…دارم لبریز می شوم. لبریزِ باوری غریب به جسارتِ دستی بی قرار…
و اقتدارِ عمقِ یک درّه…و پرتاب و پرواز…
و آمیزش با نقطه ای دور!
در اتاق را پشتم به هم می کوبم. بسته نمی شود. برمی گردم. به یزدان که عصبانی وارد اتاق می شود، نگاهی می اندازم و در را رها می کنم.
دود از سرش بلند می شود ولی من دیگر پوست کلفت تر از این ها شده ام که بخواهم بترسم.
صدای پرحرصش بلند می شود:
-این چه طرز حرف زدنه؟ لازمه بهت یادآوری کنم من کیم؟
به سمتش برمی گردم و انگشتم را توی سینه اش می زنم. نگاهم مستقیم به چشمان سیاهش است:
-آره لازمه…کی هستی؟ هوم؟ تو واقعا کی ای؟ احساس می کنم نمیشناسمت اصلا!
نگاهش تیره تر می شود. مبهوت می ماند. دریا با زادروزِ چشمانش نسبتی دارد ژرف…هر دو جاری اند و بی انتها! لب می گزم. پشیمان می شوم…چرا قصاص قبل از جنابت می کنم؟ اصلا به این نگاه متعجب و از همه جا بی خبر می آید، چنین کاری کرده باشد؟
سرم را با شرمندگی پایین می اندازم:
-متاسفم یزدان…می دونم دارم چرت و پرت میگم. سردرد و حال بدم اعصابم و تحریک کرده.
بازوهایم را می گیرد و مجبورم می کند نگاهش کنم:
-مطمئنی؟ مطمئنی همه ی این حرفا فقط بخاطر اعصاب تحریک شدته؟ تو هیچ وقت با من اینطوری حرف نمی زدی!
خودم را از بین دست هایش جلو می کشم و بین آغوش گرمش فرو می روم:
-آره…مطمئنم…و متاسفم!
دستانش با مکثی طولانی روی کمرم می نشینند!
***
پتو را روی خودم می کشم و موهای چسبیده به گردن و پیشانی ام را کنار می زنم. به یزدان نگاه می کنم. دلزده و پر اخم دست هایش را زیر سرش گذاشته و به سقف نگاه می کند.
دستم را توی موهایش می برم و بهمشان می ریزم:
-چی شده؟ هنوز ناراحتی اخمو خان؟
روی پهلو برمی گردد و به سمتم می چرخد. از دیدن آن سیاهی هایِ دوست داشتنی، انقدر نزدیک به خودم، قلبم که چند دقیقه از خاموش شدنش می گذرد، دوباره تند می تپد. چشم هایش از شدت خستگی هرچند لحظه یکبار روی هم می افتند.
لب هایش را روی هم فشار می دهد:
-تو دقیقا می دونی باید چیکار کنی که یادم بره عصبانی بودم…و این منصفانه نیست. توی لعنتی هرکار بخوای می کنی و خوب بلدی چطور نوازشم کنی که دیگه دلم نخواد دعوارو ادامه بدم. اصلا درست نیست…باید مراقب حرف زدنت با من باشی. من همیشه احترامت و نگه داشتم ولی تو…باید جایگاه من و توی زندگیت بدونی. من نمی تونم مثل تو بی رحم باشم. از اینکه انقدر می پرستمت متنفرم! احساس ضعف می کنم و به هیچ عنوان ضعیف بودن رو دوست ندارم.
شگفت زده می شوم. با چشم های درشت شده نگاهش می کنم:
-چ…چرا…
چشم هایش بسته اند…دستم را روی بازویش می گذارم:
-یزدان؟
با چشم های بسته لب می زند:
-می خوام بخوابم.
از این گونه پس زده شدن دلم به درد می آید. حال خوشم خراب می شود و هجومِ محتویات معده ام را به سمت حلقم حس می کنم. از تخت پایین می روم. دستم را روی دلم می گذارم و ربدوشامبرم را روی تن عریانم می کشم. به محض اینکه وارد سرویس می شوم. هرچه در معده دارم را بالا می آورم و روی کاشی های سرد می نشینم.
احساس سرخوردگی می کنم. دوباره فکرهای بد و شوم سراغم می آیند. چرا باید دوست داشتن من باعث شود، یزدان احساس ضعف کند؟ باید سر دربیاورم. حق با مهیار بود. باید رازش را بفهمم.
کسی به در می زند:
-گلاره خوبی؟ درو باز کن!
دستگیره چند باز پایین و بالا می شود.
پوزخند می زنم:
-خوبم…برو به خوابیدنت برس!
خودم را به دیوار سرد می رسانم و به آن تکیه می زنم. آری باید بفهمم…من که مترسک نیستم! من که مجبور به ایستادن در یک نقطه نیستم. اگر جایی که هستم را دوست نداشته باشم می توانم، تغییرش دهم.
ولی وای بر وقتی که مترسک نباشی ولی دل رفتن هم نداشته باشی! آن وقت آن یک پا هم برای رفتنت اضافی است! همان یک پا را هم نمی خواهی! من عاشق یزدانم درست اما آیا اگر کلاه برداری کند، می توانم با او بمانم؟ فکر نکنم بتوانم! می توانم بگذارم و بروم؟ فکر نکنم بتوانم! از طرفی عاشقش هستم و از طرفی نمی توانم با این موضوع کنار بیایم.
من خیلی کارهای وحشتناکی کردم ولی هرچه بوده همیشه نون خودم را خوردم.
خودم را می فروختم…تابو شکنی می کردم درست! ولی هیچ وقت نه دزدی کردم نه مال کسی را خوردم! هرچه بود همیشه از خودم گذاشتم.
می نالم:
-پس من باید چه غلطی بکنم؟
-گلاره حالت خوبه؟
تشر می زنم:
-خوبم…راحتم بذار!
ضربه ی محکمی به در می خورد:
-لجباز!
نمی دانم چقدر طول می کشد تا بلاخره از زمینِ سرامیک پوش کنده می شوم و در را باز می کنم. یزدان به حالت نیم خیز روی تخت خوابش برده.
همین حالا وقتش است. نمی توانم بیشتر از این وجود این بچه ی ناخواسته را تحمل کنم. وقتی یک روز همه چیز درست شد، آن وقت می توانم به بچه دار شدن فکر کنم. پرستاره چه گفت؟ گفت کار ساده ایست. قرص ها خودشان کارشان را می کنند. گفت فقط بخورم! نگفت چند تا…دستور خاصی نداد. هول شده بود. فقط پول را گرفت و قرص ها را داد. من هم انقدر شوکه شده بودم، هیچ نپرسیدم.
بسته ی قرص ها را از داخل کیفم برمی دارم و به آرامی از اتاق بیرون می خزم. با گام های آرامی از پله ها پایین می روم. تاریکی و سکون خانه مرا به وحشت می اندازد. پایم روی سنگ های سرد آشپرخانه مور مور می شوند. هالوژن های کم نور را روشن می کنم و پارچ آب را از داخل یخچال بیرون می آورم.
لیوان تراشه کاری شده و کریستالی را برمی دارم و از آب پرش می کنم. بسته ی قرص ها را باز می کنم. هرچند ثانیه یک بار برمی گردم و به پشتم نگاه می کنم تا یک وقت یزدان یا نینا سر و کله شان پیدا نشود.
سه تا قرص از توی بسته درمی آورم و کف دستم می اندازم. نگاهشان می کنم. خیلی دودلم…خیلی نامطمئنم. اشکم می چکد. یاد بارداری بار اول و خاطرات تلخش لحظه ای رهایم نمی کند.
کف دستم را به سمت دهانم می برم و هرسه قرص را با هم داخل گلوی پربغضم می اندازم. راه تنفسی ام بند می آید و این بار اشک ها از شدت خفگی می چکند. لیوان آب را یک ضرب بالا می روم. قرص ها از گلویم پایین می روند و کار تمام می شود.
می دانم خدا…
بدهکارم…به دست های کودکی که می شد به اندازه ی کوچکی اش باشم! من بدهکارم!
نگاه مبهمی به بسته ی قرص ها می اندازم و روی میز پرتش می کنم. دستم را به گلویم می رسانم و لیوان بلوری از بین انگشت هایم سُر می خورد. صدای هزار تکه شدنش را روی سنگ های آشپزخانه انگار که اصلا نمی شنوم. یک صدای مبهم و دور از حواسِ پرتِ من!
بی حواس سرم را تکان می دهم. چه غلطی کردم؟
-خدایا من چیکار کردم؟
شتاب زده و بی درنگ به سمت دستشویی می دوم. در دستشوییِ داخل راهرو را با ضرب باز می کنم و خودم را داخلش می اندازم.
طوری روی زمین زانو می زنم که زانوهایم به ذوق ذوق کردن می افتند. دستم را تا مچ توی گلویم می فرستم. عق می زنم. بالا می آورم. باز دستم را فشار می دهم تا قرص ها بالاتر بیایند. نگاه می کنم…می شمارم. سه تا قرص! نفسی از سر آسودگی می کشم. معده ام تیر می کشد و تمام هیکلم می لرزد.
سرگیجه و خستگی از آن عشق بازیِ پر رخوت که روی تنم مانده، دنیا را برای چند لحظه جلوی چشمم سیاه می کند. دستم را دراز می کنم و سیفون را می کشم. انقدر حالم بد است که حتی نمی توانم خودم را از روی سرامیک های سرد بلند کنم.
بلاخره با هر ضرب و زوری که شده از روشویی می گیرم و به زور بلند می شوم. باید بروم و بقیه ی آن قرص های منفور را دور بریزم. بچه نمی خواستم ولی از پس نابود کردنش هم برنمی آیم. اشک هایم را پاک می کنم. صورتم را جلوی آینه می شورم. از دیدن رنگ پریده و صورت بی حالتم توی آینه جا می خورم. بی خیال ظاهر نه چندان تعریفی ام می شوم. یزدان نباید از این موضوع چیزی بفهمد. همین فردا صبح به او می گویم بادارم…باید بگویم! اینطوری دیگر اگر به سرم زد بچه ام را بندازم، باز هم نمی توانم.
می دانم که خیلی خوشحال می شود. می توانم تک تک واکنش های پرشورش را مجسم کنم. می دانم که مرا روی دستش بلند می کند و با خوشحالی در آغوشش می کشد. مدت هاست منتظر این اتفاق است. مدت هاست اصرار دارد، «نی نی» برایش بیاورم. حتما خیلی خوشحال می شود و من اصلا دلم نمی خواهد او چیزی از اینکه می خواستم کودکمان را بدون خبر کردنِ او بیندازم، بفهمد.
اینکه اگر بفهمد و چه واکنشی نشان خواهد داد را حتی توی ذهنم هم نمی توانم، به تصویر بکشم. صورتم را با حوله ی سپید و تمیز پاک می کنم. نوک بینی و چشمانم هنوز سرخند.
از دستشویی بیرون می زنم. سکوت و تاریکیِ سالن مرا به خوف می اندازد. به سرعت به سمت آشپزخانه گام برمی دارم. برقش همچنان روشن است و نور کمی محیطش را روشن کرده. باید لیوانی که شکستم را هم جمع کنم. صبح ممکن است توی پای کسی برود. خودم را به میز وسط آشپزخانه می رسانم.
چند لحظه با گیجی روی میز را نگاه می کنم ولی قرص ها را نمی بینم. همین جا رهایشان کردم. مطمئنم انداختمشان روی میز…همین جا بود! خدایا همین جا بودند.
قلبم توی دهانم می زند. سایه ی بلندی از روی سرم می گذرد و روی میز آشپزخانه می افتد. دستم را روی دهانم می گذارم. دهانم خشک و تلخ شده. به عقب برمی گردم. دم ورودی آشپزخانه ایستاده…
دستم را روی دهانم می گذارم و می نالم:
-یزدان؟!
جعبه ی قرص ها را که بین دستش می بینم، دنیایم به سیاهیِ چشمانش می شود. چند قدم جلو می آید. می چسبم به میز. هنوز نمی توانم حدس بزنم، فهمیده این قرص ها برای چیست یا حتی اگر فهمیده، چقدر عصبانیست.
این بار واقعا گند زدم…اینطور نیست عزیزم؟ اینطور نیست؟
درد توی سینه ام تلنبار می شود!
دستش را مشت می کند و جعبه ی چروک خورده را جلویم تکان می دهد:
-این چیه؟
آخرین تیر را می زنم…تیری در تاریکی. شاید گرفت و این بلا از سرم رد شد.
با ترس و تپق زدن می گویم:
-ق…قرص…ویتامینست!
چشم هایش جهنمی به راه می اندازند…دیدنی!
صدای فریادش تاریکی را می شکافد و گوش مرا سوراخ می کند:
-انقدر دروغ نگو لعنتی…
دندان هایش را روی هم می سابد:
-شاید به نظرت ساده و بی تجربه بیام ولی سواد انگلیسی خوندن دارم بفهمم این آشغالا برای چیه!
قرص ها را روی زمین پرت می کند.
جلو می آید…زیادی جلو!
صدایش را پایین تر می آورد:
-مگه تو حامله ای گلاره؟
عربده می کشد:
-حامله ای؟
از بین نفس های منقطعی که به سختی بالا می آیند، «آره» خفه ای می گویم.
دستش را بین موهایش می فرستد و آن ها را بین دو دستش می کشد:
-نمی فهمم…اصلا درک نمی کنم. اینارو خوردی که بچه ی من و بندازی؟!
چانه ام از ترس می لرزد. خودم را بیشتر جمع می کنم و درحالی که نگاه می دزدم «آره» خفه ی دیگری، می گویم.
دست های مشت شده اش می لرزند. می دانم…مطمئنم اینطور سفت مشت کرده تا توی صورت من نزند. خیلی خودش را نگه داشته که با کشیده ی آبداری، مرا آن سوی آشپزخانه پرت نکند.
با گریه ناله می کنم:
-ننداختمش یزدان…آره می خواستم بندازم ولی بالا آوردمشون…نتونستم بندازمش…فقط نیاز داشتم مطمئن شم که نمی تونم. دلم نمی خواست بچه ای رو به دنیا بیارم که مادرش نمی خوادش…من خودم طعم پس زده شدن و چشیدم. می خواستم مطمئن شم تا بتونم دوستش داشته باشم!
مچ دستم را می گیرد و فشار می دهد. ضعف می کنم. سعی می کنم دستم را آزاد کنم ولی فایده ندارد.
پلک هایش نبض می زنند. صورتش سرخ و سپیدی چشمانش با رگه های قرمز، مخلوط شده. توی این حالت واقعا ترسناک است.
صدای عربده اش بیشتر مرا به گریه می اندازد:
-مگه فرقی هم داره؟ تو نمی تونی برای خودت تصمیم بگیری…نمی تونی هرغلطی دلت خواست بکنی! تو چی از زندگی مشترک می فهمی احمق؟
دلم به درد می آید. یزدان هیچ وقت با من اینطور حرف نزده بود! نه تنها با من…بلکه تا به حال ندیده ام با کسی اینطور بی ادبانه صحبت کند. دستم را بیرون می کشم. مچم قرمز شده و استخوانش درد می کند.
-من دلم بچه نمی خواد…دو بخشه…بچه…نمی خوام! من قراره به دنیاش بیارم…من قراره نه ماه سختیش و بکشم. حق نداری زورم کنی! توی این شرایط چه بچه ای؟
مشتش را روی میز می کوبد. پلک می زند. پشت هم…تند تند مژه هایش را روی هم می گذارد تا نفهمم، حوض چشمانش پر و خالی می شوند. ولی بغضِ توی صدایش دستش را روی می کند.
صدایش بغض وحشتناکی را فریاد می کشد:
-چه شرایطی…هان؟ کدوم شرایط؟ بگو تا منم بفهمم مشکلت چیه؟
لب های لرزانم را چند بار برای حرف زدن باز و بسته می کنم و مثل ماهی ای که دور از آب افتاده فقط لب می زنم.
وقتی می بیند حرفی برای زدن ندارم، ادامه می دهد:
-من کی زورت کردم؟ غیر از اینه همیشه با شوخی و ملایمت بحثش و پیش کشیدم؟ می تونستم زورت کنم ولی نخواستم. گفتم بذار دلش بخواد. بذار راضی باشه. من نکردم که. خدا داده. چطور حتی تونستی بهش فکر کنی؟ دلم می خواد انقدر بزنمت تا شاید آدم شی…هرچند بعید می دونم. من اصلا کجای زندگیتم گلاره؟ اصلا منو حساب می کنی؟ می دونی چیه؟ تقصیر خودمه. خودم بهت زیادی رو دادم. من آدمت کردم…
می شکنم…مات و مبهوت نگاهش می کنم و از گریه کردن دست می کشم.
خودش را عقب می کشد:
-واقعا واسه خودم متاسفم…حق با سمیرا بود…این زندگی از اول اشتباه بود…این ازدواج روی هواست.
روی زانوهایم می نشینم و سرم را بین دست هایم می گیرم. زخمی روی دلم خورده عمیـــق. شبیه جنون می شوم. طوفان می شوم. بغض دوباره می شوم.
تحملم تمام می شود و گریه ی دیگری را از سرآغاز می کنم. صدای کوبیده شدن در ورودی توی گوشم می پیچد. یزدان رفت…با همان رکابی و شلوارِ گرم کنش بیرون زد.
سرما نخورد؟! مرد من خسته بود…خستگی را بیشتر روی تنش گذاشتم…ناراحتش کردم. خدایا مریض نشود؟ خدایا کمرش را شکستم! بد هم شکستم…خودم جلوی چشمانم شکستن یک مرد را دیدم. بغضِ یک مرد را دیدم…وقتی می گویم مرد یعنی واقعا مـــرد! من مردان زیادی را دیده ام ولی اینطور بغض کردن، واقعا مرد می خواهد.
چهار شلیک…در یک روز! و من هنوز دلخوشم این هم می گذرد و یادم می رود این همه گذشت و هنوز درگیر گذشتنم!
***
نگاهم را روی خوردنی های چیده شده روی میز صبحانه می گردانم ولی واقعا هیچ اشتهایی ندارم. نینا صبحانه اش را هول هولکی خورد و بی آنکه بپرسد آن همه سر و صدای دیشب برای چه بود، رفت تا برای دانشگاه رفتن، آماده شود.
یزدان هنوز برنگشته و من نگرانم. می خواهم فکر کنم مستقیم به شرکت رفته ولی با آن تیپ و ظاهرِ نامناسبش؟! محال است!
چایم را مزه مزه می کنم و از طعم شیرینش لذت می برم که صدای به هم خوردن در ورودی مرا از جا می پراند. یزدان با ظاهر نه چندان موجهی داخل می آید. مرا می بیند. نگاه دلخورش را می دزدد و بدون ذره ای توجه به سمت سالن راه کج می کند.
فائزه خانوم از او می پرسد:
-یزدان جان..چی دوست داری ناهار بذارم پسرم؟
یزدان شانه ای بالا می اندازد و بی آنکه بایستد می گوید:
-یه دوش بگیرم بعد میرم شرکت…ناهار خونه نیستم.
فنجان چای را روی نعلبکی می کوبم. باید با او حرف بزنم. از پشت میز بلند می شوم. سرم گیج می خورد. دنیا دور سرم می چرخد. تعادلم را حفظ می کنم.
فائزه خانوم به محض دیدنم توی صورتش می کوبد:
-ای وای…چرا این شکلی شدی دختر جون؟ رنگ به روت نمونده. زیر چشمات گود رفته…
دستش را روی پیشانی ام می کشد:
-پیشونیتم داغه…بذار برات یه دم کرده…
سریع می گویم:
-دست شما درد نکنه فائزه خانوم لازم نیست. استراحت کنم خوب میشم. الان باید برم بالا کار دارم.
بدون اینکه منتظر بمانم تا جلوی رفتنم را بگیرد از آشپزخانه خارج می شوم. پله های طویل و سنگی را با کمک گرفتن از نرده ها و هر ضرب و زوری که شده بالا می روم. یک لحظه هم چشمانم از سیاهی رفتن نمی ایستند. گلویم خشک شده و نفس کشیدنم با خس خس همراه است.
موهای باز و وز زده ام را از بالا می بندم و روی تخت منتظر می نشینم. طولی نمی کشد که دوش گرفتنش تمام می شود. مرا منتظر می بیند ولی اهمیتی نمی دهد.
از روی تخت بلند می شوم. دستم را به پایه ی آن می چسبم تا نیفتم.
با صدای گرفته ای می گویم:
-یزدان باید حرف بزنیم…
سشوار را روشن می کند:
-الان نمی خوام چیزی بشنوم. آخرین نفری که دلم می خواد ببینم تویی…مطمئن باش…بذارش برای بعد…
لب هایم را روی هم فشار می دهم تا بغضم را قورت بدهم. خودم را قانع می کنم که او حق دارد. کاری که من کردم واقعا وحشتناک بود.
چند گام لرزان به سمتش برمی دارم:
-ببین یزدان…
سشوار را روی میز می کوبد و من در خودم جمع می شوم:
-کری؟ گفتم نمی خوام چیزی بشنوم…
لب می زنم چیزی بگویم…بی فایده است…بی فایده. دنیا جلوی چشم هایم سیاه می شود. تلو می خورم. سعی می کنم دستم را به جایی بند کنم و در هوا تکانشان می دهم. مقاومت پاهای سست و بی جانم در هم می شکند و از زانو تا می خورم. قبل از اینکه بیهوش شوم و به طور کامل روی زمین بیفتم. حرکت پرشتاب یزدان را به سمت خودم می بینم.
چشم هایم را که باز می کنم، نمی توانم موقعیتم را تشخیص دهم. گلویم به خارش میفتد و چند تا سرفه ی خشک می زنم. بیش از اندازه احساس تشنگی می کنم. از پشت پلک هایِ خسته و بی جانم دنیا را تار و شطرنجی می بینم.
لب های ترک خورده و خشک شده ام را به هم می زنم:
-آب…
انگار کسی نیست…انگار کسی صدایم را نمی شوند. اشکی از گوشه ی پلکم می چکد:
-آب می خوام…
-بیدار شدی عزیزم؟
این صدای نازک و پر از ناز صد در صد نمی تواند صدای یزدان باشد و چقدر بد که یزدان نیست.
دوباره می نالم:
-آب…من تشنمه!
-الان خانومی…شوهرتون رفتن داروهات و بگیرن. تا بیاد سرمت تموم شده.
آب را که جرعه جرعه و به سختی می نوشم. دنیا بیشتر رنگ می گیرد. نیم ساعتی طول می کشد تا یزدان پیدایش شود. بی حرف و ساکت کمک می کند، آماده شوم و تا به ماشین برسیم بازویش را در اختیارم قرار می دهد. مرا که روی صندلی می نشاند، ماشین را به سرعت دور می زند و کنارم می نشیند.
ترمز دستی را می کشد و پایش را روی گاز فشار می دهد. نگاهش به آینه عقب است ولی لب هایش می جنبند:
-از یکی از دوستای نزدیکم که دکتر زنانه وقت گرفتم واسه سونو…چون آشناست گفت هروقت اومدید، اومدید و وقت قبلی نمی خواد. الان می تونی بیای؟
نگاهش با چشمانم نیست ولی همینکه قفل لب هایش را به هر دلیلی شکسته، انرژی بی اندازه ای را به رگ و پیم تزریق می کند.
سرم را تکان می دهم:
-می تونم…
برمی گردد و از روی صندلی عقب دو تا قوطی آب میوه برمی دارد. یکی را روی داشبورد می گذارد و یکی را به سمتم می گیرد:
-بیا بخور…جون می گیری!
معده ام واکنش نشان می دهد و حالم دگرگون می شود:
-نه نمی تونم بخورم…معده درد دارم…
در قوطی را باز می کند و جلوتر می گیرد:
-میگم بخور…معدت از خالی موندن درد می کنه…بخورش…رنگ و روت خیلی پریده!
پس دیده…پس نگاهم کرده. دیده که چقدر زار و نزارم!
لب می گزم و قوطی را از دستش می گیرم:
-یزدان من…
پایش را بیشتر روی گاز فشار می دهد و مانع حرف زدنم می شود:
-بعدا…
مجبور می شوم هر دو آب میوه را به زور بخورم ولی حسابی حالم سرجایش می آید. تا به مطب برسیم، نه خودش حرفی می زند نه می گذارد، من حرف بزنم.
صدای آه های کلافه ای که می کشید، به گریه می اندازد گوش هایم را…نگاهم را مدام…با دلیل و بی دلیل توی مردمک های گریزانش می چرخانم. او انگار نمی بیند بی قراری ام را…یا اگر هم می بیند به رویش نمی آورد.
پشت سرم وارد اتاق خانوم دکتر می شود. با هم حال و احوال می کنند. فقط لبخند بی جانی به سلام و علیک زنی که از دوستان یزدان است، می زنم. اشاره می کند روی صندلی بنشینم. هرچه می گوید، همان را انجام می دهم. یزدان کنارم می نشنید. حسی شبیه آرامش و امنیت توی تنم می جوشد.
اخم های خانوم دکتر که در هم می رود و متفکر به شیشه ی مانیتور خیره می ماند، دلم هری می ریزد پایین.
صندلی اش را به سمتمان می چرخاند:
-سونو رفتی تا حالا؟
آب دهانم را قورت می دهم و به یزدان نگاه می کنم. با اخم های در هم حواسش پیش دکتر است.
جواب دکتر را با تاخیر می دهم:
-دیروز…تازه دیروز فهمیدم باردارم…
دکتر شگفت زده می شود. یزدان هم…
دکتر می پرسد:
-چی؟ چطور ممکنه؟ جنین توی هفته ی نهمِ بارداریه! حتی اگر از روی حالت هاتم نفهمیده باشی چطور از روی دوره…
بین حرفش می پرم:
-ماه پیش لکه دیدم…فکر می کردم باید مشکلات هرمونی باشه…اصلا به ذهنمم نرسید شاید باردار باشم. توی فکرش بودم پیش یه دکتر برم…این ماهم حدود دو هفتست عقب انداختم ولی…ولی اصلا حواسم نبود.
چشم هایش گرد می شوند. معلوم است خیلی تعجب کرده…که چطور می شود یک زن انقدر از زنانگی هایش پرت باشد؟! حق هم دارد! او که جای من نیست…او که هر روزش با هزاران شوک و بلا و بدبختی نمی گذرد. او که مثل من فکرش هزار جا نیست. نباید هم درک کند.
حرف دیگری نمی زند و دوباره نگاهش را به مانیتور می دوزد:
-تعجب می کنم…از هفته ی ششم به بعد قشنگ میشه این موضوع رو تشخیص داد…چطوری بهتون نگفتن؟!
یزدان انگار طاقتش تمام می شود:
-مشکلی پیش اومده ساناز؟
خانوم دکتر نگاه بی حواسی به من و نگاهی به یزدان می اندازد. دستم بی اراده به سمت پیراهن یزدان کشیده می شود. به آن چنگ می زنم. از وجود طوفانی اش هم حتی آرامش می گیرم.
با ترس و دودلی می پرسم:
-خانوم دکتر چی شده؟
بغض شدیدی دارم. وای از این نگرانی ها…داد از این دلواپسی ها…
یزدان مشتم را از پیراهنش باز می کند و فشار نرمی به کف دستم می آورد.
دکتر تازه متوجه حالت نگران من و یزدان می شود و با خنده می گوید:
-ببین چقدر هول کردن…کوچولوهات سالم و سلامتن. تبریک میگم عزیزم دوتا نینی داری!
عین آدم های مسخ شده نگاهش می کنم. طول می کشد تا منظورش را بفهمم.
تقریبا جیغ می کشم:
-چی؟
می خندد. با لوندی و صدای بلند:
-نترس عزیزم…گفتم که دو قلوئن بچه هات…
به یزدان نگاه می کنم. چشم هایش کمی می خندند. می بینم…می بینم که هنوز ابرهای دلخوری سایه انداخته اند روی سیاهی چشمانش ولی این خبر خوشحالش کرده. می پیچد پیچکِ بغض دور گلویم. با لبخند بغض می کنم. خیلی تلاش می کنم تا جلوی اشک ریختنم را بگیرم…
دو تا بچه؟ من تا دیشب از وجود یکی اش هم ناراحت بودم. چرا حالا از دیدن لبخند یزدان می خواهم، لبخند بزنم؟ چرا می خواهم آویزان گردنش شوم و روی سینه ی ستبرش را از اشک هایم خیس کنم؟
در بین این همه گم گشتگی و احساسات غیر قابل تشخیص، تنها هویت یک “دوستش دارم” واقعیست. این یکی را خوب می دانم!
دکتر می پرسد:
-ارثیه؟ یا مدت زیادیه قرص جلوگیری می خوری؟ دوقلوهارو میگم.
یزدان به جای من جواب می دهد:
-نه ساناز جان تازه چند ماهه ازدواج کردیم. من خواهر دوقلو دارم…خود گلاره هم یه خواهر دوقلو داشته…
حقیقتش؟! حقیقتش این بود که من از سن هجده سالگی قرص ضد بارداری می خورم! این نمی تواند دلیل موجهی باشد. یزدان خواهد دوقلو دارد…من ندارم ولی او که دارد!
خانوم دکتر ابروهایش را بالا می اندازد:
-بابت خواهرت تسلیت میگم!
بقیه ی حرف هایش را شنیدم و نشنیدم. توصیه هایش…در مورد اینکه باید زیاد استراحت کنم. خیلی بیشتر مراقب خودم باشم. قرص هایی که می دهد را به موقع و با برنامه بخورم. در مورد خطرناک تر بودن موقعیت خانومی که دوقلو باردار است تا یک قلو…از بودن در محیط آرام و استرس نداشتن برای زایمانی راحت و بی دردسر…اینکه تا چه زمانی و ماه چندم مقاربت امکان پذیر است ولی من حواسم هنوز پیش خبر شوکه کننده اش بود.
***
-دوقلو؟؟
نینا این را با صدای بلندی می گوید و با تعجب به یزدان نگاه می کند. با بی حالی و خستگی روی تخت می نشینم.
یزدان بالشت را روی تخت مرتب می کند:
-دراز بکش…
سرم را بالا می اندازم:
-نه…خوابم نمیاد…
یزدان می خواهد حرفی بزند ولی نمی زند. فقط نگاه همچنان دلخورش را می دزدد. نینا لیوان دسته دارِ توی دستش را روی عسلی می گذارد:
-اینو فائزه جون داد گفت بدم بخوری…حالت و جا میاره!
نگاه به لباس گل گلی و کوتاهش می کنم که پاهای سپید و خوشگلش را به نمایش گذاشته. موهای مشکی و لختش را از بالا بسته و در دو چشم سیاه و درشتش یک دنیا کنجکاویِ دخترانه پنهان است.
لب می گزد و دست هایش را در هم می پیچد:
-چه حسی داره؟
با مکث کوتاهی ادامه می دهد:
-حامله بودن…چه شکلیه؟ یعنی چیزی هم حس می کنی؟
به دخترانگی هایش لبخند می زنم:
-نه…هیچ حسی…
-یعنی تکون نمی خوره؟ من شنیدم بچه ها توی شکم مامانشون لگد می زنن…تکون می خورن!
یزدان هم با کنجکاوی به لب هایم خیره می شود. اگار سوال او هم بوده. اگر از من کدورت به دل نداشت، احتمالا تا حالا با سوال هایش مرا دیوانه کرده بود.
دستم را روی شکمم می کشم:
-خب الان که خیلی زوده…یخورده دیگه باید صبرکنی!
خم می شود و دستش را دراز می کند:
-می تونم دست بزنم؟
این بار به این همه فوضول بودنش بلند می خندم و تاپم را بالا می زنم. لبش را بین دندان هایش می گیرد و دستش را روی دلم می گذارد.
به یزدان نگاه می کنم. یک جور خاصی به شکمم و دست نینا نگاه می کند که خنده را روی لبم می خشکاند. آب دهانم را قورت می دهم. احساساتی می شوم. شاید بخاطر بارداری ام است که اینطور احساساتی شده ام. فقط می دانم در این شرایط به یزدان و آغوشش نیاز دارم.
نینا نوچی می کشد:
-نخیر…خوابیدن…تکون هم نمی خورن!
چهره اش در هم رفته. آن روزهای اول نینا کاملا مخالف ازدواج ما بود ولی کم کم که رفتارهای دوستانه ی مرا دید، جبهه اش را تغییر داد. آخرین چیزی که نیاز داشتم، دشمنی با نینا بود. او زیادی دردسر درست می کرد و من به اندازه ی کافی برای خودم مصیبت داشتم. انگاری دیگر واقعا باورش شده بود من هیچ دشمنی ای با او ندارم.
یزدان جلوتر می آید و دستش را دور شانه های ظریف نینا حلقه می کند:
-بهتره ما دیگه بریم تا گلاره استراحت کنه…
نینا سری به نشانه ی تایید حرفش تکان می دهد. دلم نمی خواهد، یزدان برود. باید پیشم بماند و در احساسات تازه ریشه دوانده در وجودم، شریک شود. آن دست یزدان که کنار پایش افتاده را توی دستم می گیرم.
به طرفم برمی گردد:
-چیزی می خوای؟
لب می گزم و با شرمندگی سرم را پایین می اندازم:
-میشه پیشم بمونی؟
می خواهد حرفی بزند. بیشتر شبیه این است که بخواهد مخالفت کند. فشار خفیفی به دستش وارد می کنم:
-لطفا!
نینا لب هایش را جلو می دهد و شانه ای بالا می اندازد:
-شما معلوم هست دعوایید یا آشتی؟ دیشب ستونای خونه لرزید…
یزدان اخم هایش را توی هم می کشد:
-نـــینا؟!
نینا دوباره شانه هایش را بالا می اندازد و به سمت در می رود:
-حالا هرچی!
در را پشتش می بندد و صدای خنده اش بلند می شود. خب او نمی داند موضوع چقدر جدیست و می دانم هیچ وقت نمی فهمد. یزدان هیچ وقت خصوصی هایش را با کسی درمیان نمی گذارد.
بلاتکیف وسط اتاق می ایستد. همچنان از نگاه کردن به چشمان منتظر من فرار می کند. آستین های پیراهن مردانه و چارخانه اش را بالا زده و کتش را توی دستش گرفته. خم می شوم و کت را از دستش می گیرم. مقاومتی نمی کند.
دستش را می گیرم:
-بیا پیشم بخواب…
پوفی می کشد و دستش را با ضرب از دستم درمی آورد:
-خیلی رو داری به خدا…
دستی که توی هوا مانده را پایین می اندازم. بغض می کنم…خودم را روی تخت جمع می کنم و زانوهایم را توی بغلم می کشم:
-یزدان؟!
تشر می زند:
-یزدانو…
پوفی می کشد و دستش را روی صورتش فشار می دهد:
-اصلا یکمم منو درک می کنی؟ داشتی بدون خبر کردن من بچه هامو مینداختی!
انکشت شست پایم را بین انگشتانم می گیرم و با صدای بغض زده می گویم:
-بچه هامون…می دونم اشتباه کردم…ترسیدم…خب…خب…می دونم خیلی اشتباه بزرگی بود ولی دست خودم نبود. فقط ترسیده بودم! ولی دید که ننداختمشون. دلم نیومد!
می آید و روی تخت می نشیند. صدایش کمی بالا می رود اما عصبانی نیست:
-مهم این نیست که انداختی یا نه…حرف اول من خودتی…تو نباشی بچه می خوام چیکار؟ تو ناامیدم کردی گلاره. نشونم دادی زندگی مشترک برات معنی نداره…
خودم را جلو می کشم و سعی می کنم توی بغلش بروم.
بازوهایم را می گیرد:
-این دفعه نه…فایده نداره…نمی تونم بخاطر اینکارت ببخشمت گلاره…هیچ وقت! هیچ وقت یادم نمیره!
با ترس توی چشمانش خیره می شوم. کینه ایست؟ خدای من! یزدان کینه ایست. اگر واقعیت را بفهمد، هیچ وقت مرا نمی بخشد. وقتی این موضوع انقدر به او برخورده که حتی با وجود شنیدن خبر دوقلو بودن بچه ها، فراموشش نمی کند، پس اگر حقیقتِ زندگیِ مرا بفهمد چه می کند؟
بغضم می شکند و سرم را روی سینه اش می گذارم:
-یزدان تو باید منو ببخشی…بذار گذشته ها بگذرن!
مقاومتش می شکند. دست هایش را دورم می پیچد و فشارم می دهد. انقدر گریه می کنم تا آسمان دلم آفتابی شود.
چشم های خسته و خمارم را به نگاهش می دوزم:
-منو می بخشی؟
سرش را تکان می دهد:
-.باید بهم زمان بدی…اگر مینداختیشون شک نکن هیچ وقت نمی بخشیدم ولی خب ترجیح میدم توی این موقعیتی که داری بیشتر کشش ندم. شنیدی که…دکتر گفت استرس برات خوب نیست.
ننو وار تکانم می دهد و سرش را جلو می آورد:
-خوابت میاد؟
پلکی می زنم و تایید می کنم. ل.ب هایم را کوتاه می بوسد و سرم را روی بالشت می گذارد:
-بگیر بخواب…منم آماده میشم برم شرکت!
محکم به سینه اش می چسبم:
-نه امروز نرو…همین جا پیشم بخواب!
خودش را روی تخت رها می کند و بالشتش را به بالشت من نزدیک می کند:
-خیلی خب…امروز هرچی تو بگی!
نبخشیده…کُلی گله بین نی نی چشمانش گم شده. می دانم مرا نبخشیده ولی انقدر می فهمد که پا دادن به این رفتار های بچگانه ی من همه چیز را خراب تر می کند. می داند، وقتی یکی در زندگی مشترک مدام گند می زند، بیشتر که همش بزند، زندگی به فنا می رود.
خدایا من این مرد را می پرستم. دستم را جلو می برم و دکمه های پیراهنش را باز می کنم. دلم می خواهد سرم را مستقیم روی سینه اش بگذارم. صدای تپیدن قلبش وارد حلزونیِ گوشم شده و رشته های عصبی ام را می لرزاند.
دستش را می گیرم و از زیر لباس روی شکمم می گذارم. دستش روی شکمم جمع می شود. سرش را پایین می برد و روی پوستِ شکمم را می بوسد.
دوباره صورتش را جلوی صورتم می آورد:
-خیلی خوشحالم گلاره…می تونستم خیلی خوشحال تر باشم ولی با این حال خوشحالم!
موهایش را به هم می ریزم:
-امیدوارم بتونی منو ببخشی…
آهی می کشد:
-منم…
***
با شنیدن صدای جرو بحث پلک هایم را از هم باز می کنم.
یزدان: باورم نمیشه نینا…فکر می کردم دست از این کارات برداشتی!
نینا: کی می خوای یاد بگیری وسایل منو نگردی؟! من واسه خودم تو این خونه حریم شخصی دارم…
یزدان: نه خیر شما هیچ حریم خصوصی ای نداری…نه تا وقتی که خودت و اصلاح نکنی! به اندازه ی کافی به حریم خصوصیت احترام گذاشتم منتهی تو لیاقتشو نداشتی. دیگه نمی دونم باید از چی محرومت کنم تا درست شی! نینا موضوع مواده…نابودت می کنه…یخورده بفهم!
کمی سکوت…دستم را روی پیشانی ام می کشم…نخیر دیگر نمی شود خوابید.
یزدان: نینا؟! دارم با تو حرف می زنما…
روی تخت می نشینم. دستی روی چشمان حتما متورم شده ام، می کشم. ساعت نزدیک دوازده است. هرروز تا همین ساعت ها می خوابم. انقدر صدای جیغ جیغوی نینا بلند بود که اعصابم را کاملا متشنج می کند. بی خیال دوش گرفتن می شوم و به شستن دست و صورتم قناعت می کنم.
به محض خارج شدن از اتاق با یزدان سینه به سینه می شوم.
نینا هنوز جیغ می کشد:
-خودم میرم…
یزدان عصبی و با ابروهای درهم رفته اش، می غرد:
-همون که شنیدی! می دونی که من حرفم یکیه…
خودم را عقب می کشم و ابرو بالا می اندازم:
-چی شده؟
از کنارم رد می شود. برخورد شانه اش با شانه ام مرا کمی به سمت عقب می کشد.
صدایش هم مثل صورتش پر از اخم و گرفتگی است:
-هیچی…
الان دقیقا چهار روز است که همینطور رفتار می کند. نه به طور آشکار ولی حسابی نادیده ام می گیرد. به جز در مواقع لزوم با من حرف نمی زند. محبت می کند ولی توجهاتش رنگ کدورت دارند. واقعا دیگر نمی دانم چطور باید از او عذرخواهی کنم!
آهی می کشم و راه اتاق نینا را در پیش می گیرم. با خودم می گویم، بلاخره مرا خواهد بخشید. من هرکار که از دستم برمی آمد، انجام دادم. راستش بیشتر دلم می خواهد، کمی از این باری را که روی دوشش سنگینی می کند و توانایی با خود کشیدنش را ندارد، کم کنم.
پشت در اتاق نینا می ایستم و چند بار به در می زنم.
صدای گرفته اش بلند می شود:
-اصلا امروز نمیرم دانشگاه…ولم کن!
-منم نینا جان…می تونم بیام تو؟!
ساکت می شود. نمی دانم از اینکه دخالت کنم، خوشش می آید یا مثل همیشه تند می شود…ولی من می خواهم که دخالت کنم!
سکوتش را برمبنای رضایتش می گذارم و وارد اتاق می شوم. برای اولین بار است، اجازه ی ورود به اتاقش را دارم. اتاقش هزار تا رنگ دارد. همه چیز خیلی زیبا و دخترانه است. پرده های صورتی و کرمش را کامل کشیده و اتاق را تاریک کرده.
همیشه در اتاقش را قفل می کند و حتی به فائزه خانوم هم اجازه ی تر تمیزی، نمی دهد. از همین مدل های نوجوانان که انگار بمب هسته ای در اتاقشان پنهان کرده اند. من هم یادم است، بدم می آمد، مادرم و کیوان زیاد توی اتاقم بیایند.
هرچند درخانه ی ما هیچ وقت، هیچ چیز طبق خواسته ی من نبود و کیوان خیلی راحت به خودش اجازه می داد، اتاق مرا مثل اتاق خودش بداند.
-اومدی منو تماشا کنی؟
از آن خانه ی ویلایی و سرسبز که همیشه حیاطش پر از گل و زیبا بود و آسمانش همیشه بی اندازه آبی، به اتاق تاریکِ نینا پرت می شوم و به جای کیوان، نینا را مقابلم می بینم.
آهی می کشم و جلو می روم:
-حواسم پرت شد. اومدم…
بین حرفم می پرد:
-ببین من اصلا…
نمی گذارم ادامه دهد:
-نیومدم نصیحتت کنم…خودم یه روز توی سن تو بودم و می دونم از نصیحت شنیدن خوشت نمیاد…فقط…فقط یه سری چیزا هست که فکر کنم شاید دلت بخواد بدونی!
پاهایش را چهارزانو می کند. لب تاپ صورتی اش، جلویش روشن است. نورش توی صورت رنگ پریده اش افتاده. مانتو و شلوارش را روی تخت انداخته و هنوز آرایش دارد. معلوم است، می خواسته به دانشگاه برود و حالا بعد از جر و بحثش با یزدان، پشیمان شده.
جلو می روم و دستم را روی کلید برق می گذارم:
-اجازه هست؟
لب هایش را جمع می کند و شانه بالا می اندازد:
-روشن کن!
برق را روشن می کنم. جلو می روم و کنارش روی تخت می نشینم.
بعد از مکث نسبتا طولانی ای، شروع می کنم:
-می دونم چه حسی داره…پارتی رفتن…قاطی شدن بین یه عده جوون مست و شاد واقعا آدم و از این دنیا خارج می کنه..فاز میده….می برتت فضا…ولی مسئله اینجاست که می تونی برگردی به خودت یا نه! من نمیگم نکن…نمیگم نکش…فقط میگم فکر کن! من چیزایی دیدم که تو ندیدی…تو مو رو می بینی من پیچششو…مطمئن باش…اینو مطمئن باش که یه روزی این دورهمی ها از چشمت میفته و بزرگ میشی…دیدت عوض میشه…اینو تجربه ثابت کرده و شکی توش نیست. اون روز اگر بتونی همچنان سرپا باشی خیلی خوبه…به قول معروف جوونیتم کردی. ولی اگر شکستی و رو زانوهات افتادی چی؟ هنوزم میگم…هرکار می خوای بکن…من نصیحت نمی کنم فقط به کارات فکر کن و کسایی که توی شرایط تو بودن و حالا کارشون به جاهای باریک کشیده رو هم ببین…
چند لحظه متفکر نگاهم می کند. آب دهانش را قورت می دهد و قف لبانش را می شکند:
-در مورد خواهرت حرف می زنی؟
نه تایید می کنم و نه تکذیب. فقط سرم را با بی حواسی تکان می دهم.
وقتی سکوت مرا می بیند، ادامه می دهد:
-وضعش چطور بود؟ همیشه کنجکاو بودم بدونم. تا این حد بد بود که حرف زدن در موردش انقدر ناراحتت می کنه؟
آه سینه سوزی می کشم:
-خواهر من به فنا رفت…باور کن حتی یه ثانیه هم دلت نمیخواد جای اون باشی…اگر می تونستی یه روز خودت و بذاری به جاش، تمام اون بدبختی هایی که از سر گذرونده رو می دیدی و لمسشون می کردی…مطمئن باش همین امروز دست از این کارات برمی داشتی! می دونی؟! حرفِ مواده…ساده نیست…می تونه تمام آیندت رو از بین ببره. طراوتت رو…جوونیت رو… خوشبختیت رو…بعضی چیزا هستن که نمیشه برگشت عقب و پاکشون کرد…اصلاح نمیشن…یه عمر به باد فنا می دنت…تنها کاری که ازت برمیاد افسوس خوردنه. من نمی خوام این اتفاق برای تو هم بیفته. نمی خوام بخاطر جوونی کردن تقاص پس بدی. می دونم من برات مهم نیستم…اصلا به یزدانم فکر نکن…فقط به خودت فکر کن!
از پشت هم حرف زدن، نفس کم می آورم و دم عمیقی می گیرم.
بازدمم را پرصدا بیرون می فرستم و از روی تخت بلند می شوم:
-هنوزم میگم که نصیحت نبودن حرفام…من زنیم که همه ی اینارو از نزدیک دیدم. بخوای یه روز می برمت توی این مرکزای ترک اعتیاد تا خودت بتونی ببینی…فکر نکن چون تو پولداری…چون برادرت و داری، هیچ وقت مثل اونا بی کس و بدبخت نمیشی…دنیارو از دید زن باتجربه ای مثل من ببین…توی یه روز می تونی همه چیزت و از دست بدی…همه چیز!
او را با فکرهایی که درگیرش کرده تنها می گذارم و به سمت در می روم.
صدایم می زند…به سمتش برمی گردم. لبخندی روی لبش نشسته:
-ممنون…بابت نصیحت نکردن…و بابت حرفات…بهشون فکر می کنم…
پلکی می زنم:
-امیدوارم به نتیجه ی خوبی برسی!
در را که باز می کنم، یزدان خودش را عقب می کشد. از دیدنش می ترسم و می پرم.
اخم می کند و بی آنکه به رویش بیاورد می پرسد:
-نینا آماده نشد؟!
سعی می کنم به روی خودم نیاورم که فهمیده ام، فالگوش ایستاده بود.
من هم اخم هایم را توی هم می کشم:
-فکر نکنم باهات بیاد…از خودش بپرس!
موقع رد شدن از کنارش تنه ای به بازوی سفتش می زنم. با پله ها نرسیده صدایش بلند می شود:
-گلاره؟!
برمی گردم:
-هوم؟!
-ممنون…
-بابت؟
ابروهایش را همراه شانه هایش بالا می اندازد:
-خودت می دونی!
-قابلی نداشت…
سرخوش می خندم و از پله ها سرازیر می شوم. پشت میز صبحانه می نشینم. لقمه ی اول را هنوز قورت نداده ام که یزدان کنارم می نشیند.
برمی گردم و نگاهش می کنم:
-نینا میاد باهات؟
لقمه ی دوم را برایم می گیرد و دستم می دهد:
-آره…مگه می تونه نیاد؟ داره آماده می شه. امروز برنامت چیه؟
چای شیرین را روی لقمه ی بزرگی که یزدان برایم گرفته، می نوشم و جویده جویده جواب می دهم:
-برنامه ی خاصی ندارم…حالا که حالت تهوع آن چنانی ندارم، می خوام یکم پیاده روی کنم. شاید شنا هم کردم…شنیدم خیلی خوبه!
مخالفت می کند:
-پیاده روی کن ولی شنا نکن…بلد نیستی یه وقت یه چیزیت میشه…یا اگر خواستی فائزه خانوم و بشون پیشت خدایی نکرده اتفاقی نیفته…اصلا شاید خوب نباشه…بی خیالش شو…تو که مطمئن نیستی. استراحت کنی بهتره!
لقمه ام را روی میز می گذارم و می خندم:
-ناتوان که نیستم یزدان…حامله ام…تو چرا شرکت نرفتی؟
تاکید می کند:
-شنا نمی کنی ها!
سپس پوفی می کشد و به صندلی اش تکیه می دهد:
-خدا می دونه این چند وقته چقدر از شرکت و مسائلش پرت شدم…اتفاقا کلی کارم دارم…صبح فائزه خانوم بین وسایل نینا مواد پیدا کرده…بهش نگفتم یوقت با فائزه خانوم لج نیفته وگرنه من هیچ وقت به وسایلش دست نمی زنم. از صبح گیر این دختره دردسرسازم…
«آهانی» می گویم و اظهار نظر دیگری نمی کنم.
-یزدان بریم؟
هردو به عقب برمی گردیم. یزدان سوییچش را از روی میز برمی دارد:
-چقدر لفتش دادی…زودباش!
سوییچش را توی دستش تکان می دهد و سه تا از انگشتانش را جلویم می گیرد:
-به اندازه ی سه نفر بخور…
می خندم…خودش هم می خندد!
نینا اما از جایش تکان نمی خورد:
-تا تو ماشین و بزنی بیرون منم میام…باید به گلاره یه چیزی بگم…
یزدان سرش را سرسری تکان می دهد:
-باشه…فقط زود!
از سالن خارج می شود. بلند می شوم و به سمتش می روم:
-مشکلی هست عزیزم؟
لب هایش را جلو می دهد. کمی دست دست می کند ولی بلاخره درحالی که دستش را داخل کیفش فرو می برد، می گوید:
-به حرفات فکر کردم…تاثیر گذار بودن. باید از یه جایی شروع کنم دیگه…باید خودم و ثابت کنم! مگه نه؟!
دستش را که همراه مشمایی پر از مواد مخدر از جمله حشیش، کوکائین، شیشه و ماری جوآنا و البته موادی که نمی شناسم، بیرون می کشد، چشم هایم گرد می شوند. مشما را به سمتم می گیرد. انگار یک بمب ساعتی به سمتم گرفته باشند، قلبم تند و بی وقفه می تپد. می خواهم به سرعت دستش را پس بزنم و از آنجا فرار کنم!
برای اینکه اعتمادش صلب نشود، دست های لرزانم را جلو می برم و با دودلی مشما را از دستش می گیرم. او نمی داند که من الان توی ذهنم نمی توانم به چیزی جز کشیدن این مخدرها، فکر کنم.
لب هایم می لرزند:
-کار خوبی می کنی..خوش…خوشحالم کردی!
عقب عقب می رود:
-قسم می خورم که این همشه. بین خودمون بمونه…به یزدان نگو!
از در بیرون می رود و من نفس حبس شده ام را با گریه بیرون می فرستم. مثل ماهیِ دور از آب مانده، بالا و پایین می پرم و مشما را بین مشتم فشار می دهم. تا دم سطل زباله می روم ولی از من برنمی آید، آن ها را بیرون بیندازم.
لب می گزم…دلم توی سینه بالا و پایین می شود تا فقط یک بار دیگر از این مواد بکشم…برای کسی که روزی معتاد بوده، چنین شرایطی سخت ترین وضع ممکن است.
بی قرار روی صندلی می نشینم و موبایلم را توی دستم می گیرم. لیست مخاطبین را بالا و پایین می کنم. از روی اسم مهیار رد می شوم…نه…مهیار گزینه ی مناسبی نیست! کافی است یک بار به او رو بیندازم تا مدیونش شوم.
اصلا کار عاقلانه ای به نظر نمی رسد. فکری بهتری به سرم می زند…سیاوش…آری…سیاوش! او بهترین گزینه است.
شماره اش را می گیرم و نفس کلافه و تبدارم را محکم بیرون می فرستم.
***
نگاه موشکافانه ای به اطرافم می اندازم و کیسه زباله ی مشکی، که مشمای مخدرها را داخلش گذاشته ام را روی میز و کنار دست سیاوش قرار می دهم:
-ممنون که اومدی…واقعا نمی دونستم باید به کی زنگ بزنم یا چیکار کنم…
مشما را از روی میز برمی دارد:
-الان برمی گردم…
قبل از اینکه بتوانم حرف دیگری بزنم از روی صندلی بلند و از کافه خارج می شود. نگاه دلخور و بی تفاوتش، بی قرارم کرده. نگاه به رفتنش می کنم. مشمای مشکی رنگ را داخل سطل زباله ی گوشه ی خیابان می اندازد.
دوباره رو به رویم می نشنید. کف دست هایش را نشانم می دهد:
-تموم شد…
بالاخره بعد از دو ساعت می توانم به چیزی جز آن بسته های رنگارنگ فکر کنم. نفس آسوده ام را در فضای خفه و دودیِ کافی شاپ، پخش می کنم.
-چرا من نتونستم این کارو بکنم؟!
-مشکلی نیست! طبیعیه…بخاطر اعتیادت.
دستم را روی دستش می گذارم و فشار خفیفی به آن می آورم:
-بازم ازت ممنونم…می دونم که احتمالا دیگه دلت نمی خواست منو ببینی…
دستش را از زیر دست من در می آورد و شانه ای بالا می اندازد:
-به هرحال چیز ساده ای نبود…هرکس دیگه ای جای تو بود همین کارو می کردم…
دلم می خواهد سیاوش خصومت هایش را کنار بگذارد.
دست بی تکلیف مانده ام را، پس می کشم:
-ببین سیاوش…من می دونم کاری که کردم بد بود…حتی وحشتناک شاید! اما من هیچ راه دیگه ای نداشتم. تنها راهی بود که می تونستم از شر اون زندگیِ لعنتی راحت شم.
پوزخندی می زند و با لحن تند و تیزی می گوید:
-می دونم…آخه تو همیشه حق داری! مثل و.س.وسه کردن من…دوست پسرِ بهترین دوستت…البته راه دیگه ای نداشتی…من کاملا درک می کنم….و وقتی هم دیدی از من آبی برات گرم نمیشه خودت و با هزار دوز و کلک انداختی به مرد خوب و درستی مثل رئیست! می بینی؟! همه ی کارایی که کردی درست بودن. تو همیشه حق داری!
نمی گذارم به حرف های کوبنده و پر کنایه اش ادامه دهد:
-چند بار باید بگم که بابت اون برخورد شرمگینانه متاسفم؟!
به صندلی اش تکیه می دهد:
-تو متاسف نیستی…تو خودخواهی! آدما تا وقتی برات معنا دارن که بهشون نیاز داشته باشی…مثل ابزار ازشون استفاده می کنی و هروقت نخواستی میندازیشون دور…ولی خب شما که همیشه حق داری یکمم به دیگران حق بده! و اینکه حتی اگه واقعا متاسف باشی! هیچ وقت کافی نیست…بعضی از اشتباهات و نباید از اول انجام بدی چون راهی برای جبرانش نمی مونه….با خودت صادق باش…همین الانم اگر بهم نیاز نداشتی اصلا منو یادت نبود. اگر راستش و بخوای اصلا برام مهم هم نیست…خداروشکر خیلی وقته دیگه نه کسی هستی که عاشقشم نه خواهرمی…نه حتی یه دوست!
از روی صندلی بلند می شود:
-فقط برام یکی از دوستای مریمی…همین و بس…فکر نکن شاید مرور زمان بتونه این زخم و ترمیم کنه! بعضی از زخما هستن که عفونی ان…مرور زمان گسترششون میده! اون موقع که داشتی ازدواج می کردی بهت گفتم…همه چیز تموم شد. دور من و خط بکش…خداحافظ خانوم جاوید!
چند قدم رفته و دوباره برمی گردد:
-درضمن…تبریک میگم…تو دیگه مامان شدی! به عنوان یه زن هیچ وقت جایگاهت و نشناختی امیدوارم به عنوان یه مادر ارزش جایی که هستی رو بدونی!
به سمت در که می رود با چشم های درشت و دهانی باز نگاهش می کنم. ضربه ی سنگینی بود. به صندلی تکیه می زنم. سرم را با شدت تکان می دهم. سیاوش این بار دیگر جدی جدی قید مرا زده! کاری از من ساخته نیست.
کمی که می نشینم و شوکه شده و بی هدف به رفت و آمد دیگران نگاه می کنم، بلاخره از پشت میز بلند می شوم. سیاوش پول چای و قهوه را از قبل حساب کرده. بند کیفم را محکم می گیرم و از کافی شاپ خارج می شوم.
پشت فرمان می نشینم و کمربندم را می بندم. برای لحظه ای هم نگاه دلخور سیاوش از جلوی چشمانم نمی رود. فکر می کردم، می شد که همه چیز بین من و او دوباره مثل اولش شود ولی انگار حق با اوست! بعضی اعمال جبران شدنی نیستند!
همه ی این ها تقصیر خودم است و خود کرده را هم که تدبیری نیست.
همانطور که حواسم کم و بیش با رانندگی ام است، پراید مشکی رنگی توجهم را جلب می کند.
تا اینجا هربار که از آینه ی عقب نگاه کردم او را پشت ماشین خودم دیدم. حتی خواستم به او راه بدهم تا رد شود ولی اینکار را نکرد. بسیار بی احتیاط و بد رانندگی می کند. چند تا بوق می زنم تا حواسش را جمع کند. چنین قصدی ندارد انگار!
پوف کلافه ای می کشم و ماشین را به سمت پیاده رو می کشم. پارک می کنم. ترمز دستی را می کشم و خیره به پرایدی که با سرعت کمی می گذرد و رد می شود، نگاه می کنم.
واقعا ترسیدم با آن وضع رانندگی اش و اعصاب متشنج من که مانع کنترل کردن ماشین می شد، تصادف کنیم. همان لحظه موبایلم زنگ می خورد.
شماره نا آشناست…جواب می دهم:
-الو؟
-سلام خانومِ سانتافه سوار؟ ترسیدی زدی کنار؟ احتیاط شرط عقله…مگه نه؟
می ترسم…خودش است. همان کسی که برای مدتی خواب و خوراکم را ربوده بود. همان پراید سیاهی که به من زده و قصد جانم را کرده بود. همین پراید سیاهی که چند دقیقه پیش مرا ترساند!
سعی می کنم، این بار با ترس و وحشتِ بی جا، همه چیز را خراب نکنم.
آب دهانم را به زور قورت می دهم و با زبان الکن می پرسم:
-تو…تو کی هستی؟!
-کیم؟! نمی دونم…تو بگو! اگه تونستی یه جایزه از طرف من داری…
دندان هایم را روی هم می سابم و داد می زنم:
-من حوصله ی بازی ندارم…وقتش و هم همینطور! بگو کدوم خری هستی!
صدایش رنگ خشم و عصبانیت می گیرد:
-گوش کن ج… خانوم! بهتره صدات و واسه من بالا نبری…من اگر بخوابم می تونم توی یه ثانیه همه ی زندگیت و روی سر خودت و اون شوهر عوضیت خراب کنم…فقط کافیه بخوام…ولی خب مسئله اینجاست که فعلا نمی خوام…فعلا!!
به طرز اغراق آمیزی ملایم می شود:
-و یه نکته…این بازیِ من نیست…بازی ایه که خودتون راه انداختین…پس تا تهش بازی کن. هرچند از حالا معلومه بازندش کیه…باید حال به هم زن باشه که توی بازی ای که خودت راه انداختی ببازی! اینطور نیست؟
لبانم را به هم دوخته اند انگار که نمی توانم حرفی بزنم…
ادامه می دهد:
-ایندفعه دیگه نمی تونی نقشه آدمای بی گناه رو بازی کنی…باهام راه اومدی، اومدی…نیومدی راهت میارم…حالیته که؟ من خیلی چیزا می دونم!
از توی آینه می بینم که صورتم در عرض همین چند ثانیه چطور رنگ پریده و وحشت زده شده.
-داری از چی حرف می زنی؟
-خودت می دونی…خودت و نزن به موش مردگی…الان خیلی وقته سایه به سایت میام…منتهی خانوم انقدر سرش گرم زندگیِ جدیدش شده که دوربرش رو خوب نمی بینه!
-چرا بهم نمیگی کی هستی…
-خیلی زود می فهمی…یکم بهم زمان بده شیرین عسلم…
صدا و طرز بیانش به قدری حال به هم زن و غریب است که گوشی را قطع می کنم. دستم را روی قلبِ کوبانم می گذارم. ویبره ی موبایل توی دستِ عرقه کرده ام، قلبم را بالا و پایین می کند.
تماس را برقرار می کنم و توی گوشی جیغ می کشم:
-چی از جونم می خوای عوضی؟
-گلاره؟! چی شده؟