اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تاوان گناه خواهرم

#1
تعداد قسمت ها:13
خلاصه:ویدا فرخ دانشجوی 25 ساله ی پرستاریه و زندگی آرومی داره .... داره برای مرحله ی مهم زندگیش یعنی ازدواج آماده میشه که ناگهان با گناهی که خواهر دوقلوش دیبا مرتکب میشه زندگی آرومش به هم میریزه و ویدا مجبور میشه همه ی زندگیشو کنار بگذاره و تاوان گناه خواهرشو بده ....
نویسنده: ~pani~



قسمت اول:
با صداي گريه ي درسا از خواب پريدم . سريع خودمو به طبقه ي پايين رسوندم که ديدم مامان درسا رو بغل کرده و داره تکونش ميده .
- صبح بخير ، چيشده مامان ؟
مامان در حالي که درسا رو تو بغلم ميگذاشت گفت :
- واي چه خوب شد بيدار شدي الان خودم ميخواستم بيام بيدارت کنم .
کمي درسا رو تکون دادم که آروم بشه و گفتم :
- با صداي گريه درسا بيدار شدم ، چي شده ؟
مامان در حالي که کلافه به سمت آشپزخانه ميرفت گفت :
- نميدونم چشه ، ديبا نيم ساعت پيش اوردش . حتي تو بغل ديبا هم نا آروم بود .
کيف درسا رو از کنار در برداشتم و رفتم بالا تو اتاقم . درسا رو خوابوندم رو تختم و پوشکشو چک کردم که ديدم خيسه ، سريع مشغول تعويض پوشک شدم .
بعد از اينکه لباسهاي درسا رو تنش کردم گذاشتمش وسط تخت و شيشه شيرش و قوطي شير خشکشو برداشتم و رفتم پايين تو آشپزخانه و دادمشون به مامانم .
- مامان لطفا شصت سي سي شير براي درسا آماده کنين ، من برم دست و رومو بشورم .
- باشه ، بچه کجاست ؟
- بالا تو اتاقم ، پوشکشو عوض کردم کمي آروم شده ، من نميدونم ديبا اصلا پوشک بچه رو چک نميکنه ؟
- والا با اون عجله اي که ديبا داشت تعجب ميکنم چطور يادش مونده بچه رو بياره اينجا .
چيزي نگفتم و به سمت دستشويي رفتم . وقتي کارم تمام شد حوله به دست رفتم آشپزخانه و شيشه شير درسا رو برداشتم و رفتم بالا . درسا به محض به دهن گرفتن شيشه شير تند تند شروع به مک زدن کرد ، حسابي گرسنه اش بود .
درسا خواهر زاده ي پنج ماهمه . ديبا مادر درسا خواهر دو قلوي منه ، فقط يازده دقيقه از من کوچکتره . دوقلو هاي کاملا يکسان هستيم به طوري که اگر مثل هم لباس بپوشيم حتي مامان هم نميتونه از هم تشخيصمون بده . ديبا کارشناس صنايع غذاييه و دو سال پيش به واسطه ي کارش تو کارخانه ي بزرگ مواد غذايي کيان با سياوش کيان پسر رييس کارخانه ازدواج کرد و پنج ماه پيش هم که درسا کوچولو به دنيا اومد . نميدونم شايد به خاطر دو قلو و همسان بودنم با ديباست که درسا رو بيشتر از جونم و مثل بچه ي خودم دوست دارم ، شايد هم به خاطر اينه که از وقتي درسا به دنيا اومده بيشتر من ازش مراقبت کردم تا ديبا .
ديبا با اين که ازدواج کرده و حالا هم که بچه دار شده ولي علاقه ي زيادي به روابط اجتماعي و کار داره و فقط دو هفته بعد از به دنيا اومدن درسا برگشت سر کارش تو کارخانه .
برعکس ديبا من شخصيت آرومتري دارم و ترجيح ميدم وقتاي آزادمو با نگهداري درسا پر کنم تا با بيرون رفتن و ديدار با دوستانم .
به دليل تغيير رشته و يک سال دانشگاه نرفتن به خاطر تصادفي که داشتم از درس عقب افتادم در حال حاظر تو سن بيست و پنج سالگي دانشجوي رشته ي پرستاري هستم .
درسا بعد از خوردن شيرش بازم نا آرومي ميکرد و مشخص بود که دلش درد ميکنه . بغلش کردم و بهش کمي گريپ ميکسچر ( شربتي براي دلدرد کودکان ) دادم و آروم آروم زدم پشتش تا آروغ بزنه . تا ربع ساعت هر چي کمرشو ماساژ دادم نتيجه نداشت و درسا همچنان گريه ميکرد . نشستم رو زمين و پاهامو دراز کردم و زانوي پاي چپمو کمي خم کردم و درسا رو به شکم گذاشتم رو پام طوري که معده ي کوچولوش روي زانوم قرار گرفت و اينجور فشار کمي به شکم و معدش وارد ميشد . چند دقيقه بعد درسا آروغشو زد و آروم شد و منم گذاشتمش رو تخت ، پستونکشو دادم و اونم خيلي سريع خوابيد .

نگاهي به ساعت کردم و تازه يادم افتاد که براي انتخاب واحد بايد ميرفتم دانشگاه ، الانم زياد دير نشده بود و تازه ساعت ده و نيمه ولي با حال درسا خيالم راحت نيست و نميتونم برم .
گوشيمو برداشتم و بعد از چيدن بالش دور درسا رفتم پايين . مامان طبق معمول تو آشپزخانه بود و داشت به کار ثريا خانم خدمتکارمون نظارت ميکرد تا غذا مطابق ميلش پخته بشه . رفتم تو آشپزخانه و نشستم پشت ميز و رو به ثريا خانم گفتم :
- ثريا خانم لطف ميکنين بهم صبحانه بدين ؟
- حتما مادر الان ميارم .
ثريا خانم از وقتي يادم مياد تو خونمون بوده ، وقتي مامان سر من و ديبا باردار ميشه بابا ثريا خانم رو مياره تا مامان استراحت کافي داشته باشه و بعد از اونم که ما دو تا به دنيا ميايم ديگه ثريا خانم تو خونمون موندگار ميشه تا مامان تو بزرگ کردن ما دست تنها نباشه .
- ويدا با توَم !
با صداي مامان به خودم اومدم .
- جانم ، ببخشيد حواسم پرت شد .
-اشکلا نداره ، پرسيدم درسا چش بود ؟
- دلش بود . حتما باز ديبا صبح بهش شير داده و چون عجله داشته آروغشو نگرفته بود و درسا هم دلش درد گرفته بود ، بهش دارو دادم خوب شد .
مامان سري به نشانه ي تأسف تکون داد و گفت :
- چي بگم والا ، هر چي به اين دختر ميگم بچه ات کوچيکه نياز داره کنارش باشي و نگهش داري حداقل تا يک سالگيش نرو سر کار ولي کو گوش شنوا ؟ بيشتر از صد بار گفتم کار که هميشه هست فعلا به بچت برس ولي گوش نميده . بيا اينم نتيجه اش انقدر حواسش به کارش بوده که آروغ بچه رو نگرفته و بچه دلدرد گرفته .
با اينکه خودم هم با مامان هم عقيده بودم و به نظرم ديبا بايد کارشو مدتي کنار ميذاشت ولي به هر حال ديبا خواهرمه و خواسته هاش برام مهمه ، بنابراين گفتم :
- درست ميگين مامان ولي ديبا عاشق کارشه و درضمن تو کارخانه مسئوليت داره و نميتونه کارشو ول کنه !
مامان چشم غره ي خوبي بهم براي طرفداري از ديبا رفت و گفت :
- سياوش بيچاره همون روز که درسا به دنيا اومد گفت بچه اش مهمتر از کار کارخانه است و ميتونه موقتا يکي رو جاي ديبا بياره ولي خواهر لجبازت گفت نه خودم ميتونم و نموند خونه .
- خب مامان يکم هم به ديبا حق بدين براش بعد از اين همه سال فعال بودن سخته بشينه خونه و بچه داري کنه .
مامان حرصي نگاهم کرد و گفت :
- فقط برا ديبا سخته ؟ پس چطور من و تو ميشينيم خونه و بچه رو نگاه ميداريم .
ديدم مامان داره ديگه عصباني ميشه براي همين يه لقمه متوسط براي خودم گرفتم و گذاشتم تو بشقاب ، چاييمو هم برداشتم و در حالي که از آشپزخانه خارج ميشدم گفتم :
- مامان من فرق ميکنم ، من عاشق نگهداري درسا هستم !
رفتم بالا تو اتاقم ونشستم پشت ميز کامپيوترم و آروم لقمه و چاييمو خوردم و بعد مشغول مرور درسهاي پيشنياز شدم تا مبحث ها برام يادآوري بشن .
درسا دو ساعتي خوابيد و منم راحت مطالعه کردم .
تا عصر با درسا مشغول بازي بودم ، چون صبح خوابشو کامل رفته بود ديگه ظهر نخوابيد و يک ريز سر و صدا کرد و خنديد و بازي کرد . تازگي ها ياد گرفته بيافته روي شکم براي همين وقتي بيداره اصلا نميشه روي تخت گذاشتش براي همين روي زمين پتويي پهن کردم تا راحت براي خودش قل بخوره و بازي کنه .
ساعت شش بود و منم سعي داشتم درسا رو بخوابونم ولي اون مصرانه چشماشو باز نگاه داشته بود و ميخنديد . چون هميشه باهاش بازي ميکنم براي همين اکثرا براي خواب فکر ميکنه بازم ميخوام باهاش بازي کنم و جدي نيستم ولي فعلا قيافه اي جدي به خودم گرفته بودم و اصلا بهش نميخنديدم تا روش کم بشه و بخوابه ولي انگار لجاجت و يک دندگي ديبا به درسا هم منتقل شده .

با صداي زنگ گوشيم نگاه جديمو از درسا گرفتم و گوشيمو برداشتم و با ديدن اسم تماس گيرنده لبخند عميقي زدم که باعث شد درسا ذوق کنه و صداش بره هوا .
تماس گيرنده مهرداد دوستم و تقريبا نامزدم بود . پوفي کردم و جواب دادم .
- سلام
- سلام خانم خانما ، کجايي تو امروز ؟
- تو خونه ام .
- براي انتخاب واحد رفتي ؟
- نه درسا اينجاست و صبح هم حالش خوب نبود نرفتم .
- اشکلا نداره اينترنتي انجام بده .درسا چش شده بود ؟
- آره منم ميخواستم همينکارو بکنم . درسا هم هيچي دلدرد داشت ولي زود خوب شد .
- خدا رو شکر ، نمياي بيرون ؟
- نه درسا بيداره بخوام ولش کنم گريه اش ميگيره ولي اگر خوابيد ميام .
- باشه پس اگر تا نيم ساعت ديگه خوابيد بهم خبر بده .
- باشه ، کاري نداري ؟
- نه ! قربانت ، خداحافظ
- خدا نگهدار .
تلفن رو قطع کرد و دو باره قيافه اي جدي به خودم گرفتم و با جديت تمام مشغول خواباندن درسا شدم .
بالاخره بعد از بيست دقيقه تلاش درسا خوابيد . نفس راحتي کشيدم و به آرامي گوشيمو برداشتم و از اتاق اومدم بيرون و به مهرداد زنگ زدم .
- جانم .
- سلام ، مهرداد درسا خوابيد . کجا بيام ؟
- آفرين خانم خوشگله ، با سرعت خوابونديش .
- آره ديگه براي هر کاري انگيزه داشته باشي سريعتر انجامش ميدي .
مهرداد خنديد و گفت :
- پس انگيزه ات خيلي قوي بوده که تونستي اون کوچولو رو زود بخوابوني . قربونت بيا کافي شاپ هميشگي ، نيم ساعت ديگه خوبه ؟
- واي نه درسا از صبح موهامو به هم ريخته ، قيافه ام ديدنيه . يک ساعت ديگه .
- باشه پس يک ساعت ديگه منتظرتم .
- باشه ، فعلا .
- فعلا .
موبايلو قطع کردم و آروم رفتم تو اتاقم و حوله و لباسامو برداشتم و چون نميخواستم سر و صدا کنم رفتم اتاق مامان تا دوش بگيرم .
سريع دوش گرفتم و موهامو خشک کردم ، لباسامو پوشيدم و نشستم جلوي ميز آرايش . حوصله نداشتم برم اتاقم و لوازم آرايشمو بيارم براي همين کشوي ميز آرايش مامان رو باز کردم و مشغول آرايش کردن شدم . آرايش من هميشه خلاصه ميشد تو يه مداد چشم و کرم پودر کمي رژگونه ، خط لب و رژ لب . از سايه و خط چشم و ريمل زياد خوشم نمي اومد .
وقتي کارم تمام شد مانتو و شالمو پوشيدم و رفتم پايين به مامان گفتم که حواسش به درسا باشه و رفتم بيرون سوار النتراي مشکيم شدم و به سمت کافي شاپ راه افتادم .

وارد کافي شاپ که شدم مهرداد رو ديدم که سر ميز هميشگيمون نشسته . با لبخند رفتم جلو .
- سلام .
مهرداد هم با لبخند بلند شد و گفت :
- سلام خانم .
و صندلي منو عقب کشيد . با يه تشکر نشستم ، اونم نشست سر جاش . همين موقع گارسن اومد و هر دو قهوه با کيک شکلاتي سفارش داديم .
- خوب چه خبرا ؟
- خبر خاصي نيست ، امروز از صبح با درسا مشغول بودم .
- ميدوني ويدا اين که درسا زياد مياد پيشت خيلي خوبه ، ميدوني چرا ؟
با تعجب گفتم :
- نه ! چرا ؟
مهراد نگاه خبيثي بهم کرد و گفت :
- خوب اينجور براي آينده و بچه هامون تجربه کسب ميکني !
و چند بار ابروهاشو انداخت بالا . کمي با دهن باز نگاهش کردم و گفتم :
- چه آينده نگر !
- بله ديگه عزيزم من به فکر آينده و بچه هامونم وگرنه نميذاشتم درسا کوچولو انقدر نامزد عزيزمو اذيت کنه !
دستمال تو دستمو آروم انداختم طرفش و گفتم :
- هيچ هم اذيت نميکنه ! درسا عزيز خالشه .
مهرداد با حالت بامزه اي سرشو تکون داد و گفت :
- بر منکرش لعنت خانم . من که چيزي نگفتم !
همين موقع گارسون سفارشمونو اورد و مشغول شديم . تا کيک و قهومونو بخوريم مهرداد مدام شوخي کرد و دو تايي حسابي خنديديم .
زمانهايي که با مهرداد ميگذروندم رو خيلي دوست داشتم . مهرداد روحيه ي شادي داره و سر چيزاي پيش پا افتاده الکي ناراحت نميشه و اخم نميکنه بلکه سعي ميکنه اگر موردي پيش مياد با خنده و حرف زدن رفعش کنه .
سه ماهه با مهرداد نامزد کرديم . البته نامزدي آنچناني هم نيست . خانواده ها چند جلسه ملاقات داشتند و قرار شده مدتي با اجازه ي خانواده ها با هم بگرديم تا اگر به تفاهم رسيديم موضوعو جدي ترش کنيم . مهرداد واقعا مرد خوبيه و من ديگه مطمئنم که به عنوان مرد زندگيم قبولش دارم و همين روزها با هم قراره به خانواده ها اطلاع بديم که همو پسنديديم .
مهرداد دانشجوي ترم آخر رشته ي اقتصاده و تا چند ماه ديگه ليسانسشو ميگيره .
بعد از صرف قهوه و کيک مهرداد پيشنهاد داد کمي تو پارک قدم بزنيم . با اينکه ميدونستم درسا الان بيدار شده و قطعا بهونه ي منو گرفته ولي بازم دلم نميخواست به اين زودي از مهرداد جدا بشم براي همين قبول کردم .
چهل دقيقه اي ميشد که تو پارک قدم ميزديم و صحبت ميکرديم که گوشيم زنگ خورد . گوشيمو از کيفم در اوردم و به صفحه اش نگاه کردم ، مامان بود . جواب دادم .
- جانم مامان ؟
- سلام ، کجايي ؟
- سلام ، بيرونم . با مهرداد اومديم .
- واي ويدا بيا خونه ، درسا کلافه ام کرده ، يک ريز داره نق ميزنه .
- باشه مامان الان ميام .
تلفن رو قطع کردم و با شرمندگي رو به مهرداد گفتم :
- من بايد برم خونه ، درسا مامانو کلافه کرده .
مهرداد لبخند مهربونشو زد و گفت :
- ميرسونمت عزيزم .
- با ماشينم ، نيازي نيست .
- باشه پس بريم .
به سمت ماشين ها رفتيم و خداحافظي کرديم . سوار ماشين شدم و به سمت خانه رفتم .
همين که وارد خونه شدم صداي گريه ي درسا رو شنيدم . سريع مانتو و شالمو در اوردم و با کيفم رو جا رختي کنار در آويزون کردم و به سمت نشيمن که مامان و درسا اونجا بودند رفتم .
مامان درسا رو بغل کرده بود و داشت سعي ميکرد شيرشو بهش بده و درسا هم مدام سرشو ميچرخود و گريه ميکرد . به طرفشون رفتم و درسا رو از بغل مامان گرفتم و به خودم فشردم . درسا يک دقيقه اي هم تو بغل من گريه و گريه اش قطع شد ولي بازم نا آرومي ميکرد .
همونجا نشستم رو زمين و درسا رو به حالت خوابيده بغل کردم و شيشه شيروشو گذاشتم دهنش و شروع کردم قربون صدقه رفتن . وقتي درسا شروع به خوردن شيرش کرد رو به مامان گفتم :
- مامان ميشه خواهش کنم گوشيمو از تو کيفم بيارين ؟ ببخشيد يادم رفت .
- باشه الان ميارم .
مامان رفت و چند لحظه بعد با گوشيم برگشت . گوشي رو گرفتم و تشکر کردم و آهنگ ( Cuppycake ) رو که يک آهنگ بچگانه است و با صداي بچگانه اي خوانده ميشه و آهنگ مورد علاقه ي درساست رو با صداي کم گذاشتم .
آهنگ رو جوري تنظيم کرده بودم که مدام پشت سر هم بخونه . درسا با شنيدن آهنگ مورد علاقش آروم شد و شيرشو خورد و کم کم چشماش خمار شد و خوابيد . انقدر گريه کرده بود که خسته شده بود و خوابيد . با احتياط از جام پاشدم و درسا رو بردم بالا و رو تختم خوابوندم و دورش بالش چيدم و از اتاق اومدم بيرون .
همزمان که از پله ها مي آمدم پايين زنگ در رو زدن . از همونجا گفتم :
- مامان من جواب ميدم .
به سمت آيفون رفتم که تو مانيتور ديدم سياوش پشت دره . در رو زدم و خودم رفتم دم در ورودي ساختمان ايستادم .
سياوش وارد شد و اومد به سمت ساختمان .
- سلام ، خسته نباشي .
- سلام ممنون .
از جلوي در کنار رفتم و گفتم :
- بفرما تو .
سياوش وارد خونه شد و گفت :
- ممنون ، ميشه به ديبا بگي بياد بريم ؟
با تعجب گفتم :
- ديبا ؟ ديبا اينجا نيست .
نميدونم چرا حس کردم صورت سياوش از عصبانيت جمع شد ، البته چيزي بروز نداد ولي من حس کردم خيلي عصباني شد .
- باشه پس ميشه درسا رو بياري ، حتما چون ميدونسته من ميام اينجا دنبال درسا خودش رفته خونه .
- باشه الان ميارم ، بفرما بشين دم در بده ، درسا خوابه الان آمادش ميکنم ميارم .
به سمت پله ها رفتم که ديدم مامان از اتاقش اومد بيرون و به سمت سياوش رفت .
رفتم اتاقم و سريع با گوشي ديبا تماس گرفتم . هر چي زنگ خورد جواب نداد و رفت رو پيغامگير .
- الو ديبا کجايي ؟ ديبا کارت دارم هر چه زودتر با من تماس بگير .
نميدونم چرا ولي حس ميکردم سياوش الکي گفت ديبا رفته خونه . حس درونيم بهم ميگفت ديبا خونه نرفته . هيچ وقت حس درونيم درباره ديبا اشتباه نميکرد . من و ديبا همسان هستيم و تقريبا همه ي احساساتمون مثل همه تا حدي که مامان موقع ازدواج ديبا نگران بود اين بار هم احساساتمون شبيه هم باشه و منم سياوشو دوست داشته باشم ولي اينطور نشد . من به جز احترام به عنوان شوهر خواهرم هيچ نوع احساس ديگري نسبت به سياوش ندارم .
دست از فکر کردن برداشتم و به طرف درسا رفتم و پيچيدمش پتوي کوچولوش و وسايلشو هم گذاشتم تو کيف مخصوصش ، درسا رو بغل کردم و رفتم پايين . سياوش با ديدنم از جاش بلند شد و اومد درسا رو گرفت و گفت :
- دستت درد نکنه ، ببخشيد ميدونم از صبح کلي اذيتت کرده .
- نه بابا ، اين چه حرفيه .
سياوش خداحافظي کرد و رفت . به مامان گفتم شام نميخوام و ميخوام برم بخوابم . دلشوره داشتم و نگران ديبا بودم ولي تا ساعت 12 هر چي با گوشيش تماس گرفتم جواب نداد . با خونه اش هم نميتونستم تماس بگيرم ، درست نبود .
بالاخره بيخيال تماس شدم و با دل نگران به خواب رفتم .



صبح ساعت هفت از خواب پريدم . دوباره به گوشي ديبا زنگ زدم ولي جواب نداد . ديبا هميشه ساعت هشت درسا رو مياورد که تا 9 برسه به کارخانه . سريع از جام پاشدم و رفتم دست و صورتم رو شستم و لباس پوشيدم . رفتم پايين يک کيک کوچيک با يه ليوان آب پرتقال خوردم و از خونه خارج شدم . سوار ماشين شدم و به سمت خونه ديبا رفتم .
مامان امروز خونه نبود و ميخواستم با بهانه ي اينکه بايد جايي برم و درسا رو با خودم ميخوام ببرم برم خونه ديبا و ببينمش .
خونه ي ديبا و سياوش تو طبقه ي هجدهم يک برج خيلي شيکه . وقتي رسيدم دم در نگهبان که منو ميشناخت خواست در پارکينگ رو باز کنه که گفتم :
- ممنون نياز نيست ، زود بايد برم .
ماشين رو نزديکي در ورودي پارک کردم و رفتم داخل و با آسانسور خودمو به طبقه ي هجدهم رسوندم . تو هر طبقه فقط يک واحد بود . وقتي از آسانسور خارج شدم متوجه شدم در خونه بازه . به طرف در رفتم و زدم به در ولي جوابي نيامد . درسا حتما خواب بود و نميشد زنگ بزنم . دو بار ديگه در زدم که در با شدت باز شد و سياوش با قيافه ي عصباني جلوي در ظاهر شد . يه لحظه از خشم صورتش ترسيدم و يک قدم عقب رفتم .
با ديدن من نفس عميقي کشيد و عصبانيتشو از صورتش دور کرد و با لحن احترام گونه هميشگيش گفت :
- سلام ويدا ، اينجا چکار ميکني ؟
به خودم اومدم و سعي کردم صدام نلرزه . گفتم :
- ببخشيد اين ساعت اومدم اينجا ، مامان امروز خونه نيست منم يه کار کوچيک جايي دارم گفتم بيام درسا رو بردارم و برم .
- خواهش ميکنم ، اين چه حرفيه ؟ بيا تو .
از جلوي در کنار رفت و منم وارد خونه شدم . سياوش پشت سرم اومد و کيف و کتش رو برداشت و گفت :
- من دارم ميرم خداحافظ .
- خدانگهدارت .
سياوش که رفت خواستم به سمت اتاق ديبا و سياوش برم که ديبا با چشماي به خون نشسته از اتاق خارج شد . سريع رفتم طرفش . ديبا با ديدنم خودشو انداخت تو بغلم .
- واي ويدا چه خوب که اينجايي .
- سلام ، ديبا چي شده ؟ از ديشب نگرانت بودم ، هر چي به گوشيت زنــ ...
همين موقع ديبا خودشو ازم جدا کرد و سرشو گرفت بالا . حرفم با ديدن صورتش نصفه موند . وحشت زده دستي به گونه ي چپ ديبا کشيدم که آخش در اومد . سمت چپ صورتش جاي پنج تا انگشت شديد قرمز و متورم شده بود و مطمئنن تا يک ساعت ديگه کبود ميشد .
- ديبا ! چي شده ؟ کار سياوشه ؟
اشکهاي ديبا ريخت رو صورتش و گفت :
- آره کار خود نامردشه ، زورش به من رسيده .
دست ديبا رو گرفتم و به سمت کاناپه بردم و نشستيم .
- چي شده ؟ چرا اينکارو کرده ؟ به چه حقي دست روت بلند کرده ؟
ديبا سرشو گذاشت رو شونه ام و منم دستامو دورش حلقه کردم و بغلش کردم و ديبا با گريه شروع کرد .
- ديروز براي يکي از دوستام مشکلي پيش اومده بود ، هيچ کسي رو نداره ، با هم از دانشگاه دوستيم و فقط به من اعتماد داره . تو رامسر زندگي ميکنه . ديروز زنگ زد که مشکلي داره منم چون سياوش تو جلسه بود به منشيش گفتم بهش بگه ميرم شمال و شب نميام خونه و راه افتادم . نزديکهاي رامسر بودم که سياوش زنگ زد و گفت که برگرد منم گفتم ديگه شبه و منم رسيدم فردا ميام ولي هي اصرار داشت منم تلفنو قطع کردم چون خواسته اش غير منطقي بود و نميشد شبونه برگردم . تو بگو ويدا درست بود نصفه شبي بيافتم تو جاده و برگردم ؟
- نه عزيزم ، نه خواهرم . درست نبود . خوب بعدش ؟
- هيچي رفتم پيش دوستم و کمکش کردم و ساعت سه برگشتم که صبح برسم خونه . با سرعت اومدم و نيم ساعت پيش رسيدم خونه ولي آقا رو ديدم که عصباني وسط حال ايستاده . سلام کردم ولي جوابش اينيه که رو صورتم ميبيني . اصلا نذاشت توضيح بدم .
گريه ي ديبا شديدتر شد . يه بار ديگه بهم ثابت شد که بيخودي دلم برا ديبا شور نميزنه ، حتما يه چيزي هست .




گريه ي ديبا بدجور دلمو خون ميکرد .
- گريه نکن ديبا جونم ، ارزششو نداره . مردک نره خر هنوز نميدونه چطور بايد رفتار کنه . بلايي به روزش بياريم که ياد بگيره مثل مرد رفتار کنه . پاشو خواهرم پاشو لباس بپوش .
ديبا بهم نگاه و گفت :
- واسه چي ؟
- براي اينکه بريم خونمون ، اين کار سياوش براش گرون تموم ميشه . مگه الکيه دست رو خواهرم بلند کنه .
- ولش کن ويدا مامان طرف سياوشو ميگيره .
- مامان نيست ، رفته پيش خاله فرزانه . خودت که ميدوني بره پيش خاله يک ماهي نمياد . پاشو .
- باشه .
از جاش پاشد و چند قدم رفت ولي برگشت و محکم بغلم کرد و گفت :
- ويدا خيلي دوست دارم ، خدا رو شکر ميکنم که خواهري مثل تو بهم داده . ببخشيد که خيلي وقتا خوب نيستم .
- نزن اين حرفو ديبا منم خيلي دوست دارم منم خيلي خوشحالم که خواهرمي . ما دو تا نيستيم ما يکي هستيم .
- درسته ما يکي هستيم ويدا جونم .
- برو لباس بپوش ، منم تا آماده بشي درسا رو برميدارم .
قبل از اينکه برم اتاق درسا رفتم آشپزخانه و يه کيسه برداشتم و مقداري يخ ريختم توش و سرشو گره زدم و گذاشتم رو اپن . رفتم اتاق درسا و چند دست لباس و يک بسته پوشک با يک قوطي شير خشک و شيشه شيرش و يک سري وسايل ديگه گذاشتم تو کيف مخصوص و درسا رو گذاشتم تو قنداق فرنگيش و بغل کردم و از اتاق اومدم بيرون . ديبا با يه کيف دستي و يک ساک کوچيک تو دستش رو کاناپه نشسته بود .
- ديبا اون پلاستيک يخ رو بردار بزار رو صورتت گرچه فکر نميکنم ديگه اثري داشته باشه .
ديبا بي حرف پلاستيک رو برداشت و گذاشتش رو گونه ي چپش و با هم از خونه خارج شديم و سوار آسانسور شديم .
- ويدا حالا چکار کنم با اين صورتم ؟ حتما رد دستش تا چند روز ميمونه .
- بشکنه دستش ، نگران نباش سر راه پماد مخصوص ميگيرم که بزني بهش زودتر خوب ميشه ، نهايتش با کرم پودر و پنکک اين چند روز ميپوشونيش ، ولي فعلا يخ رو بزار که کمتر کبود بشه .
رسيديم طبقه ي همکف . ديبا کيسه رو گرفت پايين و شالشو انداخت رو صورتش و سرشو انداخت پايين . شديد از دست سياوش عصباني بودم و کينه به دل گرفته بودم . ببين با خواهرم چکار کرده که بيچاره خواهرم مجبوره اينجور سرشو بندازه پايين .
سريع از برج خارج شديم و سوار ماشين شديم .
به اولين داروخانه که رسيدم پياده شدم و با راهنمايي دکتر داروخانه دو تا پماد خريدم که بايد ترکيب ميشدن و به سريعتر خوب شدن کبودي کمک ميکردند .
وقتي رسيديم خونه ديبا رو فرستادم تو اتاقم تا بخوابه و درسا رو هم خوابوندم رو تخت مامان .
تا ظهر ديبا خواب بود و منم خودمو با درست کردن ناهار و بازي کردن با درسا سرگرم کردم . براي ناهار ديبا رو بيدار کردم و با هم ناهار خورديم .

بعد از ناهار ديبا گفت ديگه خسته نيست و درسا رو نگاه ميداره و منم با خيال راحت رفتم اتاقم و لباسامو عوض کردم و دراز کشيدم .
داشت چشمام گرم ميشد که موبايلم زنگ خورد ، غرغري کردم و موبايل رو برداشتم و به صفحه اش نگاه کردم ، با ديدن اسم مهرداد با لبخند جواب دادم .
- به سلام آقا .
- سلام خانم خوشگل ، چي شده امروز بنده رو تحويل گرفتين ؟ تا حالا اينجور صدام نکرده بودي . مثل اينکه سرحالي .
- نه اتفاقا کلي پکرم .
- چي شده ؟
- هيچي ديبا و شوهرش مشکل پيدا کردن ، الانم چون با سياوش مقايسه ات کردم و ديدم خيلي خوبي ذوق کردم آقا صدات کردم .
- خوب پس خدا رو شکر که امتياز مثبت گرفتم .
- بله شما همه امتيازات مثبته .
- جوابم چي ؟
- اوم ... باشه اونم مثبته .
- ويدا جدي داري ميگي ؟
- آره عزيزم جديه جدي ام ولي خواهش ميکنم فعلا بين خودمون بمونه تا مشکل ديبا رفع بشه که بتونيم به خانواده ها اگر موافقي خبر بديم .
- قربونت برم مگه ديوونه ام موافق نباشم ؟ از خدامه . باشه خانم گلم فعلا چيزي نميگم به کسي .
- مرسي .
- فدات ، خب خانمي بگو ببينم انتخاب واحدتو کردي ؟
- آره ديشب اينترنتي انجام دادم ، فقط اين چند روز يه سر بايد برم دانشگاه .
- هر روز خواستي بگو ميام دنبالت با هم بريم .
- اتفاقا تو همين فکر هم بودم ، مامانم رفته پيش خاله ام و اگر بخوام برم دانشگاه بايد درسا رو بزارم پيش يکي .
- پس بنده رو براي پرستاري از کودک ميخواستي ؟
- نه با شما برنامه هاي ديگه دارم ولي فعلا الالحساب پرستاري رو بکن تا بعد .
- چشم ، دربست درخدمتتونم .
- اختيار داري آقا ، خب کاري نداري ؟
- نه قربونت برم ، خدانگهدارت .
- خداحافظ .
موبايلمو گذاشتم کنار بالشم و با لبخند به خواب رفتم .
با کشيده شدن موهام آخي گفتم و از خواب بيدار شدم . چشمامو که باز کردم ديدم ديبا درسا رو نشونده کنارم و درسا هم که علاقه ي زيادي به کندن موهاي من داره با دو دست به موهام حمله کرده .
موهامو از دست درسا در اوردم و گونشو بوسيدم و گفتم :
- اي وروجک چکار موهاي من داري ؟
ديبا با صداي بچگونه اي مثلا جاي درسا گفت :
- خب خاله تو زياد خوابيدي ، بلند شو بازي کنيم .
چرخ زدم تا موبايلمو بردارم ببينم ساعت چنده که چشمم افتاد به پنجره ، هوا تاريک بود .
- مگه چقدر خوابيدم ؟
ديبا درسا رو بغل کرد و گفت :
- ساعت هفته خواهر جونم ، پاشو که ديگه از دست اين فسقلي کلافه شدم . چي ميکشي از دست اين ؟
از جام بلند شدم و دستي به سر درسا کشيدم و گفتم :
- اين فسقلي عمر خالشه خواهر من .
- پس برو دست و صورتتو بشور بيا که با همراهي عمرت ژله درست کردم ، بريم با هم بخوريم .
- چشم ، الساعه خواهر جون .
خنده کنان رفتم تو سرويس اتاقم و کارمو انجام دادم . اومدم بيرون و لباس خوابمو با يه شلوار راحتي و يه بلوز آستين سه ربع سبز رنگ عوض کردم و رفتم پايين .


ديبا تو نشيمن نشسته بود و درسا هم روي ملافه اي که رو زمين پهن بود داشت وول ميخورد .
نشستم کنار ديبا و گفتم :
- به ببينيم ديبا جون و عمر خالش چکار کردن .
ديبا خنديد و در حين اينکه ژله امو ميداد دستم گفت :
- يادم رفت صبح ازت بپرسم ، ثريا خانوم کجاست ؟
- رفته پيش دخترش ، هفته ديگه مياد .
- عجب وقتي هم رفته ، حالا که مامان نيست و تو تنهايي .
- تنها نيستم که خواهر گلم و خواهر زاده ي گل ترم پيشم هستند .
حس کردم ديبا پکر شد ولي چيزي نگفتم . هم من هم ديبا دوست نداريم درباره چيز هايي که برامون خوش آيند نيست حرف بزنيم يا درد دل کنيم .
ژله امونو خورديم و ديبا رفت اتاقم تا از کامپيوترم استفاده کنه و ايميل هاشو چک کنه ، منم مشغول بازي با درسا شدم .
نيم ساعتي گذشته بود که صداي زنگ در اومد ، درسا رو گذاشتم رو زمين و رفتم آيفون رو زدم . سياوش بود .
در رو باز کردم و چند قدم داخل تر ايستادم . سياوش وارد خونه شد سلام کرد ، به سردي جوابشو دادم و گفتم :
- بله ؟ کاري داري ؟
اولين بار بود که سرد و خشک باهاش صحبت ميکردم ، در حالي که تعجب کرده بود گفت :
- آره ، با ديبا کار دارم ، اينجاست ديگه ؟
با همون لحنم که سعي ميکردم عصبانيتم ازش توش تاثير نداشته باشه گفتم :
- بله ديبا اينجاست ، چکار داري ؟
- ويدا حالت خوبه ؟ خوب اومدم دنبالش .
- ببين سياوش اگر همين الان به کتايون خانم و مامان مهري زنگ نميزنم فقط به خاطر احترامه وگرنه زنگ ميزدم و ميگفتم گل پسرشون امروز چه کار قشنگي کرده .
- منظورت چيه ويدا ؟ به مادر و مادربزرگ من چرا زنگ بزني ؟
- بخاطر شاهکار صبحت ، واقعا چي فکر کردي ؟
- ببين ويدا احتمالا تو از ماجرا خبر نداري ، ديبا ...
- ديبا چي ؟ چون ديبا به خاطر دوستش که بهش نياز داشته رفته شمال بايد طوري بزنيش که صورتش کبود شه ؟ آره ؟



آره رو با صداي بلندي تقريبا داد زدم . خيلي عصباني بودم . ديبا برام تو دنيا از همه چيز با ارزشتره .
سياوش با چشماي گرد شده گفت :
- کبود ؟
- آره ، اثر کار قشنگت رو صورتش مونده .
- ويدا من واقعا متأسفم ، نميخواستم اينجور بشه . اون لحظه خيلي عصباني بودم . بايد با ديبا حرف بزنم .
- مگه صبح گذاشتي اون حرف بزنه ؟ نخير به جاي حرف زدي تو صورتش . ديبا در حال حاظر هيچ حرفي با تو نداره ، بهتره الکي منتظرش نباشي .
به سمت نشيمن رفتم که سياوش گفت :
- ويدا خواهش ميکنم صداش کن ، نبايد به خاطر چنين چيز کوچيکي خونشو ول کنه بياد اينجا .
با عصبانيت برگشتم سمت سياوش و تقريبا داد زدم :
- کوچيک ؟ تو به اين مسئله ميگي کوچيک ؟ سياوش تو رو خواهر من دست بلند کردي . به نظرت اين کار کوچيکيه ؟ خواهر من بي کس و کار نيست که راحت بزنيش و بگي مسئله ي کوچيکيه .
سياوش سرشو انداخت پايين و گفت :
- ببخشيد منظورم اين نبود که کارم کوچيک و بي ارزشه .
به خاطر همين محترم بودنش بود که از کارش تعجب ميکردم . نفس عميقي کشيدم و گفتم :
- ديبا الان خيلي عصبانيه . صورتش کبود شده و دلش شکسته . نياز به زمان داره .
- باشه ، بهش زمان ميدم ولي ويدا خودت قضاوت کن همه ي حق با ديباست .
- نه ، ولي تو حق نداشتي دست روش بلند کني . سياوش کارت خيلي بد بوده . تو حتي ازش نپرسيدي چرا رفته و چرا شب برنگشته . حتي خواسته ات درباره برگشتش تو شب غير منطقي بوده .
- باشه ، من ميرم ولي ترک کردن خونه کار اشتباهيه .
- باور کن به اندازه دست بلند کردن روي ديبا اشتباه نيست .
سياوش با يه خداحافظ آروم از خونه رفت بيرون . نشستم رو مبل و نفسمو با شدت دادم بيرون . تند رفته بودم ولي اصلا نميتونستم خودمو کنترل کنم .
چند لحظه از رفتن سياوش گذشته بود که دبا اومد پايين و نشست کنارم و بغلم کرد .
- ويدا خيلي دوستت دارم . ممنون که باهامي .
- ديبا مطمئن باش هميشه و همه جا و تو هر شرايطي کنارتم . ما با هم به اين دنيا اومديم و هميشه هم با هم ميمونيم .
اونشب بعد از خوردن شام و خوابيدن درسا با ديبا تا نصفه شب حرف زديم و خنديديم .


يک هفته اي از اون روز ميگذشت . صورت ديبا به لطف کرم هايي که از داروخانه گرفته بودم بهتر شده بود و فقط حاله اي کمرنگ از کبودي ها به چشم ميخورد که اونم با کرم پودر و پنکک ميپوشوندش . سه روزي هم بود که ديبا بيرون ميرفت ، با اينکه سرکار نميرفت ولي نميتونست تو خونه بمونه ميرفت بيرون .
عصر بود و با ديبا داشتيم نسکافه ميخورديم که صداي زنگ در اومد . ليوانمو گذاشتم رو ميز و به طرف آيفون رفتم . در کمال تعجب ديدم کتايون خانم و سياوش پشت در هستند .
در رو زدم و رو به ديبا گفتم :
- ديبا کتايون خانم و سياوش هستند .
ديبا سريع از جاش بلند شد و سيني روي ميز و ليوانها رو برداشت و رفت سمت آشپزخانه و گفت :
- من ميرم آشپزخانه حوصله اشونو ندارم .
- باشه همونجا باش .
دستي به لباسهام کشيدم و در ورودي رو باز کردم و تعارفشون کردم داخل . وارد شدند و منم به سمت نشيمن راهنماييشون کردم و گفتم :
- چند لحظه ببخشيد الان برميگردم .
خواستم سمت آشپزخانه بروم که کتايون خانم دستمو گرفت و گفت :
- بيا بشين ديبا جان ، کارت دارم .
لبخندي زدم و گفتم :
- من ويدا هستم کتايون خانم ولي چشم ميشينم .
با اين حرفم ميخواستم بفهمونم که اگر با ديبا کار داره بايد به من بگه . انگار منظورمو گرفت . لبخندي به روم زد و گفت :
- ببخشيد ويدا جان ، من هيچ وقت نميتونم از هم تشخيصتون بدم .
- خواهش ميکنم .
- خوب ويدا جان ، براي اتفاقي که بين سياوش و ديبا پيش اومده اومدم اينجا .
- بله بفرماييد .
- ببين دخترم ، بهتر بود خود ديبا جان مي اومد ولي ظاهرا خيلي دلخوره .
- اتفاق کمي براش نيافتاده کتايون خانم .
- درسته دخترم ، اتفاق کمي نبوده ولي بالاخره اتفاقيه که افتاده و نبايد گذاشت که آسيبي به پايه هاي زندگيشون بزنه .
ساکت شد و منتظر تاييد من بود ولي من همونجور با يه لبخند مليح نگاهش کردم .
کتايون خانم که ديد از تاييد خبري نيست گفت :
- ديبا و سياوش هر دو اشتباه کردند . قبول دارم که کار سياوش اصلا درست نبوده . تو خانواده ي ما هميشه حرف احترام متقابل بوده و همه با اين تربيت بزرگ شديم ولي نميدونم چي شده که اينبار سياوش اصل احترام رو زير پا گذاشته . بگذريم . امروز اومدم اينجا تا کدورتها رو از بين ببريم و نذاريم زندگي اين دوتا بيشتر از اين به چالش کشيده بشه .
درسته از کار سياوش خيلي عصباني بودم ولي کتايون خانم به عنوان بزرگتر اومده بود و داشت پادرمياني ميکرد . به حرمتش هم که شده ديگه نبايد مسئله رو کش ميداديم . بنابراين گفتم :
- حتما کتايون خانم ، منم اميدوارم که ديگه چنين مسئله هايي بينشون پيش نياد .
- به اميد خدا ديگه پيش نمياد .
- پس با اجارتون من ميرم ديبا رو صدا کنم .
- خواهش ميکنم دخترم .

بلند شدم و رفتم آشپزخونه . ديبا اخم کرده تکيه داده بود به کابينت . رفتم پيشش و گفتم :
- ديبا همه چيزو شنيدي ؟
اخم ديبا عميق تر شد و گفت :
- آره شنيدم ، تو چي داري براي خودت ميگي ؟ واسه چي داري کوتاه مياي ؟
با تعجب گفتم :
- ديبا ! يعني چي ؟ يعني تو بازم ميخواي اين مسئله و کشش بدي ؟ عزيزم هر دومون ميدونيم که اين اتفاق به اندازه کافي طولاني شده . ديگه وقتشه که تمامش کنيم . خودمم دنبال چنين موقعيتي بودم .
- ويدا يعني واقعا تو داري ميگي از کار سياوش بگذرم و برگردم ؟
- وا ! ويدا معلومه نکنه انتظار داري بگم نه برنگرد .
- آره همين انتظارو داشتم .
بعد زير لب گفت :
- يک هفته از دستش راحت بودما ! دوباره پريد وسط همه چيز .
با تعجب به ديبا نگاه کردم . باورم نميشد ديبا درباره سياوش اينطور حرف بزنه . اونم ديبايي که براي ازدواج با سياوش هر کاري کرد چون عاشقش بود .
دست ديبا رو گرفتم و نشستيم پشت ميز آشپزخانه و گفتم :
- ديبا جونم اين حرفا چيه ميزني ؟ عزيزم ميدونم دلت از سياوش خيلي شکسته ولي خواهر گلم آدم بايد يکم گذشت داشته باشه . سياوش تو اين يک هفته به اندازه کافي تنبيه شده . همون شب اول هم که اومد پشيمون بود . پاشو خواهري پاشو بريم بيرون با سياوش آشتي کن . کتايون خانم به عنوان بزرگتر اومده پادرمياني ، درست نيست حرفشو زمين بندازيم .
ديبا نگاه مرددي بهم کرد و گفت :
- ولي ويدا ...
نذاشتم حرفش کامل بشه و گفتم :
- به خاطر من خواهري ، باشه ؟ به فکر درسا هم باش . اون وروجک يک هفته است که از پدرش دوره .
ديبا چند لحظه ساکت موند . از جام پاشدم و دستش رو گرفتم و به طرف نشيمن رفتم و آروم زير لب گفتم :
- يه لبخند هم بزن خواهر من .
رفتيم پيش کتايون خانم و سياوش . دست ديبا که تو يه دستم بود ، کمي خم شدم و دست سياوش رو گرفتم که اونم بلند شد و کنارم ايستاد . رو به کتايون خانم گفتم :
- کتايون خانم اگر اجازه ميدين اين دو تا رو آشتي بديم .
کتايون خانم هم با لبخند موافقتشو اعلام کرد . دست ديبا رو کشيدم و گذاشتم تو دست سياوش و رفتم سمت آشپزخانه که ديدم کتايون خانم هم اومد دنبالم و به اين ترتيب اين دو تا رو تنها گذاشتيم تا مشکلاتشونو حل کنند .
يه جورايي از کارم خنده ام گرفته بود . انگار سياوش و ديبا دو بچه مدرسه اي بودند که دعواشون شده بود و منم معلمشون که دستاشونو گرفتم و آشتيشون دادم . واقعا تصور سياوش کيان ريئس کارخانه بزرگ کيان و ديبا در نقش دو تا بچه مدرسه اي کار سختي بود ولي من که مثل يه معلم رفتار کرده بودم .
نيم ساعت بعد ديبا و سياوش خندان وارد آشپزخانه شدند و سياوش به مناسبت آشتيکنون هممونو براي شام دعوت کرد رستوران برج ميلاد .
شام اونشب با خنده و شيطنت هاي درسا که تازگي ها هر چي تو دستم ميديد رو ميخواست واقعا چسبيد .
شب سياوش بعد از رسوندن کتايون خانم منو هم رسوند خونمون و با ديبا و درسا کوچولو رفتند خونه و من تنها شدم . ولي خوشحال بودم که مشکل ديبا حل شده .

صبح روز بعد با صداي زنگ موبايلم از جام پريدم . با چشمهاي بسته روي عسلي کنار تختم دنبال گوشيم گشتم و با پيدا کردنش سريع با صداي خوابالودم جواب دادم .
- بله !
- سلام خانم ، مثل اينکه هنوز خوابي ؟
- ا ! مهرداد تويي ؟ چکار داري اول صبحي ؟
- روتو برم خانم خوشگله ، اول صبح کجا بود ساعت ده و نيمه . نيم ساعته دم خونتون منتظرم .
سريع از رو تخت پريدم و به ساعت نگاه کردم .
- واي ! ديرم شد .
- چندان هم دير نشده ، زود آماده شو و بيا !
- اومدم .
موبايل رو پرت کردم رو تخت و پريدم تو دستشويي . سريع کارمو کردم و اومدم بيرون . تند تند هر چي دم دستم بود از کمد کشيدم بيرون و پوشيدم . سريع يه رژلب و يه خط چشم زدم تا قيافم زياد خوابالود به نظر نياد و کيف و مدارکمو برداشتم و رفتم پايين . از کابينت دو تا کيک و از تو يخچال هم دو تا شير کاکائو کوچيک برداشتم و از خونه رفتم بيرون .
مهرداد تو بنز مشکي رنگش منتظرم بود . نشستم تو ماشين و گفتم :
- سلام . صبح بخير . خيلي ببخشيد خواب موندم . تقصير من نيست تقصير ديباست ...
مهرداد دستشو گذاشت جلوي دهنم و گفت :
- ساکت ... دو دقيقه ساکت باش ويدا تا همين چند تا جمله ات رو هضم کنم .
دستشو کنار زدم و فقط نگاهش کردم که گفت :
- دختر وسط حرفات يه نفس هم بگير که خفه نشي . چه خبرته ؟
- خوب خواستم توضيح بدم .
- توضيح لازم نيست خانمي ، از صدات پشت تلفن معلوم بود خواب موندي ، دليلش هم هر چي بوده ، بوده ديگه !
لبخند عميقي بهش زدم و يکي از کيک ها و شير کاکائو ها رو گرفتم طرفش و گفتم :
- بفرماييد ، من صبحانه نخوردم ، اوردم تو ماشين بخورم . براي تو هم اوردم .
خنده اي کرد و کيک و شير کاکائوش رو از دستم گرفت . کيک رو گذاشت رو داشبورد و شير کاکادوش رو باز کرد و همين طور که مشغول خوردن بود راه افتاد . منم آروم آروم شروع به خوردن صبحانه ام کردم .
خيلي از اين اخلاقش خوشم مي اومد . بهم اعتماد کامل داشت و دليل هر چيزي رو ازم نميپرسيد . وقتي يه چيزي پيش مي اومد فقط در حد اينکه بدونه چيز جدي اي نيست براش کافيه . ديگه فضولي نميکنه ببينه دليل اوليه و ثانويه اش چي بوده .
با مهرداد رفتيم دانشگاه و من کارهامو کردم و بعدش هم تا شب با هم رفتيم گشتيم .
پارک ، سينما ، حتي شهربازي هم با هم رفتيم . اخلاق خوب و لبخند هاي گرم مهرداد هر لحظه باهام بود و هر لحظه منو شيفته تر ميکرد مهرداد در يک کلمه فوق العاده بود . مهربون ، با منطق ، خوش اخلاق و خوش برخورد . مهرداد تمام چيزهايي که براي خوشبخت شدن نياز دارم رو داشت . از اين که مهرداد رو تو زندگيم داشتم واقعا شاکر خدا بودم .



يک ماهي از اون روز ميگذشت . مامان هنوز برنگشته بود و من کماکان تنهاييهامو با مهرداد پر ميکردم . هر دو بيصبرانه منتظر بوديم تا مامانم برگرده که خانواده ي خرمي بيان خواستگاري رسمي و کار رو تمام کنيم .
ساعت يازده و نيم صبح بود ، تازه از دانشگاه خارج شده بودم که موبايلم زنگ خورد . موبايل رو از کيفم در اوردم و به صفحه اش نگاه کردم ، سياوش بود .
- بله ، سلام سياوش .
- سلام ويدا ، دانشگاهي ؟
- آره دانشگاه بودم ولي الان کلاسام تمام شد ، مشکلي پيش اومده ؟
- الان بيروني ؟ ماشين همراهته ؟
- آره بيرونم ، تازه از دانشگاه اومدم بيرون . ماشينم هم همراهمه ، چطور ؟
- ببخشيد ويدا ميدونم برات زحمته ولي ميتوني بياي کارخانه .
- سياوش داري نگرانم ميکني ، چرا بيام اونجا ؟ اتفاقي افتاده ؟
- نه نگران نباش چيزي نشده . ميخوام بياي اينجا درسا رو تحويل بگيري .
- چي ! ؟ درسا کارخانه است ؟ اونجا چکار ميکنه ؟
- چه ميدونم ، از خواهر ديوونه ات بپرس . ويدا من بايد برم جلسه ي مهمي دارم ، مياي ؟
- آره ، آره الان ميام .
- باشه پس خداحافظ .
- خداحافظ .
موبايل رو قطع کردم و با عصبانيت زنگ زدم به ديبا .
قرار گذاشته بوديم روزهايي که من کلاس دارم تا زماني که مامان برگرده ديبا اونروز ها رو نره سر کار و از درسا مراقبت کنه ولي هنوز چند روز نگذشته درسا برده کارخانه .
ديبا طبق معمول جواب نداد و رفت رو منشي تلفني .
- ديبا هر چه سريعتر به من زنگ بزن . دختره ي کم عقل درسا رو واسه چي برداشتي رفتي کارخانه ؟ ديبا هر وقت پيغاممو شنيدي سريع بهم زنگ بزن که کلي از دستت کفري ام .
موبايل رو انداختم تو کيفم و سوار النتراي مشکي رنگم شدم و با آخرين سرعت مجاز به سمت کارخانه ي کيان رفتم .
يک ساعت بعد دم کارخانه بودم نگهبان با ديدنم فکر کرد ديبا هستم براي همين سريع در رو باز کرد و گفت :
- بفرماييد خانم کيان !
اصلا حوصه نداشتم و از طرفي هم نياز نبود که توجيحش کنم خواهر دوقلوي ديبا هستم . وارد کارخانه شدم و ماشينو تو پارکينگ مخصوص پارک کردم و به سمت ساختمان مديريت رفتم .



وقتي وارد سالن اصلي شدن درسا رو ديدم که تو بغل منشي داشت نا آرومي ميکرد و نق ميزد و خانومه هم سعي داشت آرومش کنه . به طرفشون رفتم . درسا با ديدنم خودشو به طرفم انداخت . بغلش کردم و به خودم فشارش دادم .
- سلام عزيزم ، قربونت برم خيلي اذيت شدي ؟
منشي خودشو جمع و جور کرد و گفت :
- سلام خانم کيان ، چه زود برگشتين .
بدون توجه به حرفش گفتم :
- خانم لطف ميکنين به آقاي کيان خبر بدين اومدم .
- ببخشيد خانم ، خودتون که ميدونين آقاي کيان الان تو جلسه هستن .
- لطفا بهش خبر بدين ، مهمه .
- چند لحظه صبر کنين .
به طرف يکي از در هاي سالن رفت و وارد شد و چند لحظه بعد با سياوش خارج شد .
سياوش با قيافه اي که به راحتي ميشد ازش متوجه شد از عصبانيت در حال انفجار است اومد سمتم و گفت :
- سلام ، ممنون اومدي ويدا جان ، نميدونستم با درسا چکار کنم .
- سلام ، خواهش ميکنم . ديبا کجاست ؟
- درسا رو اورد اينجا و گفت کار داره . ببخشيد مزاحمت شدم .
- واي سياوش اين چه حرفيه ؟ درسا که غريبه نيست . پس من ميبرمش ، هر وقت خواستي بيا دنبالش .
- باشه ، بازم ممنون .
- خواهش ميکنم .
سياوش عذر خواهي کرد و برگشت تو اتاق . از منشي خواستم وسايل درسا رو بده . منشي در حين اينکه وسايل رو جمع ميکرد با تعجب نگاهم ميکرد . براي اينکه از بهت درش بيارم گفتم .
- من ديبا همسر آقاي کيان نيستم ، من خواهر دوقلوي خانم کيان هستم .
منشي لبخندي زد و گفت :
- واي اصلا فرق ندارين . فکر کردم خانم کيان هستين .
لبخندي مختصر بهش زدم و وسايل درسا رو برداشتم و رفتم پارکينگ . درسا رو خوابوندم صندلي پشت و سعي کردم با کمربند ايمني و پتوش جاشو محکم کنم . هنوز زود بود که رو صندلي مخصوص کودک بنشينه .
خدا رو شکر درسا خوابش مي اومد و نق نزد و خوابيد . سوار شدم و در نهايت دقت تا خونه رانندگي کردم .
وقتي رسيدم خونه و درسا رو بردم تو اتاقم خوابوندم و داشتم مي اومدم بيرون تازه ياد افتاد که قرار بود با مهرداد ناهار بريم بيرون . رفتم پايين و موبايلمو از تو کيفم در اوردم . هفت تا ميسکلا و چهار تا پيام داشتم . پيامها همشون ابراز نگراني براي نرفتنم بودند . سريع به مهرداد زنگ زدم و مختصر توضيح دادم که چي شده و نميتونم برم . بيچاره کلي نگران شده بود . نيم ساعتي باهاش حرف زدم و بعد قطع کرد .
طبق معمول ثريا خانم نبود و منم بي غذا مونده بودم .
لباسهامو عوض کردم و دست و صورتمو شستم و رفتم تو آشپزخانه . براي ناهار خودم ماکاروني درست کردم و هنوز کامل دم نکشيده شروع کردم به خوردن چون ساعت نزديک چهار بود و منم خيلي گرسنه ام بود .
بعد از ناهار هم يک ساعتي خوابيدم تا اينکه درسا بيدار شد و بازي کردن باهاش شروع شد .


وقتي وارد سالن اصلي شدن درسا رو ديدم که تو بغل منشي داشت نا آرومي ميکرد و نق ميزد و خانومه هم سعي داشت آرومش کنه . به طرفشون رفتم . درسا با ديدنم خودشو به طرفم انداخت . بغلش کردم و به خودم فشارش دادم .
- سلام عزيزم ، قربونت برم خيلي اذيت شدي ؟
منشي خودشو جمع و جور کرد و گفت :
- سلام خانم کيان ، چه زود برگشتين .
بدون توجه به حرفش گفتم :
- خانم لطف ميکنين به آقاي کيان خبر بدين اومدم .
- ببخشيد خانم ، خودتون که ميدونين آقاي کيان الان تو جلسه هستن .
- لطفا بهش خبر بدين ، مهمه .
- چند لحظه صبر کنين .
به طرف يکي از در هاي سالن رفت و وارد شد و چند لحظه بعد با سياوش خارج شد .
سياوش با قيافه اي که به راحتي ميشد ازش متوجه شد از عصبانيت در حال انفجار است اومد سمتم و گفت :
- سلام ، ممنون اومدي ويدا جان ، نميدونستم با درسا چکار کنم .
- سلام ، خواهش ميکنم . ديبا کجاست ؟
- درسا رو اورد اينجا و گفت کار داره . ببخشيد مزاحمت شدم .
- واي سياوش اين چه حرفيه ؟ درسا که غريبه نيست . پس من ميبرمش ، هر وقت خواستي بيا دنبالش .
- باشه ، بازم ممنون .
- خواهش ميکنم .
سياوش عذر خواهي کرد و برگشت تو اتاق . از منشي خواستم وسايل درسا رو بده . منشي در حين اينکه وسايل رو جمع ميکرد با تعجب نگاهم ميکرد . براي اينکه از بهت درش بيارم گفتم .
- من ديبا همسر آقاي کيان نيستم ، من خواهر دوقلوي خانم کيان هستم .
منشي لبخندي زد و گفت :
- واي اصلا فرق ندارين . فکر کردم خانم کيان هستين .
لبخندي مختصر بهش زدم و وسايل درسا رو برداشتم و رفتم پارکينگ . درسا رو خوابوندم صندلي پشت و سعي کردم با کمربند ايمني و پتوش جاشو محکم کنم . هنوز زود بود که رو صندلي مخصوص کودک بنشينه .
خدا رو شکر درسا خوابش مي اومد و نق نزد و خوابيد . سوار شدم و در نهايت دقت تا خونه رانندگي کردم .
وقتي رسيدم خونه و درسا رو بردم تو اتاقم خوابوندم و داشتم مي اومدم بيرون تازه ياد افتاد که قرار بود با مهرداد ناهار بريم بيرون . رفتم پايين و موبايلمو از تو کيفم در اوردم . هفت تا ميسکلا و چهار تا پيام داشتم . پيامها همشون ابراز نگراني براي نرفتنم بودند . سريع به مهرداد زنگ زدم و مختصر توضيح دادم که چي شده و نميتونم برم . بيچاره کلي نگران شده بود . نيم ساعتي باهاش حرف زدم و بعد قطع کرد .
طبق معمول ثريا خانم نبود و منم بي غذا مونده بودم .
لباسهامو عوض کردم و دست و صورتمو شستم و رفتم تو آشپزخانه . براي ناهار خودم ماکاروني درست کردم و هنوز کامل دم نکشيده شروع کردم به خوردن چون ساعت نزديک چهار بود و منم خيلي گرسنه ام بود .
قسمت دوم:
طبق معمول ثريا خانم نبود و منم بي غذا مونده بودم .
لباسهامو عوض کردم و دست و صورتمو شستم و رفتم تو آشپزخانه . براي ناهار خودم ماکاروني درست کردم و هنوز کامل دم نکشيده شروع کردم به خوردن چون ساعت نزديک چهار بود و منم خيلي گرسنه ام بود .
بعد از ناهار هم يک ساعتي خوابيدم تا اينکه درسا بيدار شد و بازي کردن باهاش شروع شد .
دو ماهي از اون سفر ميگذشت و تو اين مدت ديبا خيلي بيشتر از قبل سرش شلوغ بود و ميشه گفت درسا هميشه خونه ي ما بود . مامان برگشته بود و براي همين هم نگهداري از درسا مشکلي براي دانشگاه رفتنم ايجاد نميکرد .
رابطه ام با مهرداد بيش از پيش بهتر شده بود و قرار بود بعد از اتمام امتحاناتمون قول و قرار ها رو بزاريم و عقد کنيم و من بيصبرانه منتظر اون روز بودم .
امتحانات پايان ترم از هفته ي ديگه شروع ميشد و من سخت مشغول درس خوندن بودم و نگهداري درسا کامل با مامان بود .
ساعت چهار عصر روز جمعه بود و منم داشتم از نبود درسا و صداهاش با خيال راحت درس ميخوندم که موبايلم زنگ خورد . نگاهي به صفحه اش انداختم که ديدم ديباست .
- سلام خواهر جون خودم ، چطوري ؟
- سلام ويدا ... ويدا خواهش ميکنم بيا اينجا ...
صداي ديبا پر از استرس بود و آروم حرف ميزد . نگران شدم .
- چي شده ديبا ؟ درسا حالش خوبه ؟
- ويدا خواهش ميکنم بيا ... سياوش ...
همينموقع صداي داد سياوش از اونور خط اومد .
- باز کن در رو ديبا !
تا اومدم بپرسم چي شده ديبا تلفونو قطع کرد .
دلشوره گرفتم ، سريع پاشدم و اولين شال و مانتويي که دم دستم بود رو پوشيدم و رفتم پايين و به مامان خبر دادم و چند دقيقه بعد با مامان به سمت خونه ي ديبا رفتيم .
استرس بدي به جونم افتاده بود . بازم حس بدي داشتم . به شدت نگران ديبا بودم . نفسم هر چند لحظه ميگرفت و از نگراني حالت تهوع گرفته بودم .
بالاخره رسيديم ، نگهبان با ديدنم سريع در رو باز کرد و من و مامان با استرس سوار آسانسور شديم و به طبقه ي هجدهم رفتيم .
همين که از آسانسور پياده شديم صداي داد سياوش رو شنيديم . با نگراني به طرف در رفتم و دستمو گذاشتم رو زنگ چند لحظه بعد در باز شد و سياوش با چهره اي برافروخته و عصباني اومد دم در . همين که چشمش به ما افتاد در رو تا آخر باز کرد و داد زد .
- بفرماييد ... بفرماييد دختر گلتونو تحويل بگيرين .
بدون توجه به سياوش دويدم تو خونه . خونه به طرز خيلي بدي به هم ريخته بود . ديبا يه گوشه با رنگي پريده نشسته بود و گريه ميکرد . با ترس رفتم طرفش و ويدا مثل يه بچه ي ترسيده خودشو انداخت تو بغلم .



صداي مامان رو شنيدم که از سياوش پرسيد چي شده که داد سياوش دوباره به هوا رفت .
- ديگه چي ميخواستين بشه ؟ ... هر چي ساکت موندم و حرف نزدم بدتر شد ... حالا کارم به جايي رسيده که بايد سند هر.ز.گ.ي زنمو با پست تحويل بگيرم ....
حس کردم آتيش به جونم انداختن ، با عصبانيت برگشتم و داد زدم :
- چي داري ميگي ؟ ... حرف دهنتو بفم !
سياوش با عصبانيت از روي اپن چند تا عکس برداشت و پرت کرد سمت من و مامان . مامان با وحشت خم شد و عکس ها رو برداشت و گفت :
- واي ... نه .. اين درست نيست ...
انگار دوباره سياوش رو آتيش زدن . به سمت ديبا حمله کرد و بازوشو گرفت و از بغلم بيرون کشيدش و پرتش کرد روي زمين جلوي مامان و گفت :
- چي درست نيست ؟ .... از خود هر.ز.ه اش بپرسين ... از خود فا.س.د.ش بپرسين ... بپرسين چه غلطي کرده ... بپرسين تا حالا تو بغل چند تا نره خر بوده و به ريش من خنديده ؟
از ترس و تعجب زبونم بند اومده بود و توان هيچ حرکتي نداشتم . باورم نميشد ديبا به سياوش خيانت کرده باشه .
چند تا از عکس ها رو از روي زمين برداشتم و بهشون نگاه کردم . اصلا نميتونستم چيزي که ميديم رو باور کنم . تو عکس ها ديبا با حالت نه چندان خوبي رو تخت خواب تو بغل يه پسر ديده ميشد .
با اشاره به عکس ها رو به سياوش گفتم :
- يعني چي ؟ چرا ... اينا ... آخه ...
نميتونستم حرف بزنم ، انقدر شوکه بودم که احتياج داشتم يکي بهم بگه درست دارم ميبينم يا نه .
سياوش نشست رو مبل و ناله کنان گفت :
- دو ماه پيش به زور از دبي برگردوندمش ... وقتي رفتم دنبالش تو يه مهموني پيداش کردم .... کوتاه اومدم .... يه فرصت ديگه به زندگيمون دادم تا شايد دست از کاراش برداره و زندگيمونو با کارهاش نپاشه .... ولي نشد ... هر روز بدتر شد .... هر روز مهموني ... هر آخر هفته پارتي ... انگار نه انگار که زن متأهله ... هيچ احترامي به زندگيمون نذاشت و حالا ... حالا ...
يکدفعه اي از جاش بلند شد و با عصبانيتي که دوباره شعله ميکشيد به طرف ديبا حمله کرد و محکم کوبيد تو صورتش ، بازوهاشو گرفت و در حالي که محکم تکون ميداد داد زد :
- آخه چرا ؟ .... چرا اينکارو کردي لعنتي ؟ .... چي برات کم گذاشته بودم .... چي از اون پسره کم داشتم که اينجور خودتو تو بغلش ول کردي ؟
ديبا رو دوباره پرت کرد رو زمين و شروع کرد با عصبانيت رژه رفتن و دور خودش گشتن .
صداي گريه ي درسا از اتاق مي اومد ، به خودم اومدم و سريع رفتم تو اتاق درسا و بغلش کردم . طفلک داشت ميلرزيد و گريه ميکرد . بايد از اينجا ميبردمش ، درسا کوچولوي من نبايد تو اين دعواي کثيف باشه .
از اتاق بيرون اومدم که ديدم سياوش در حالي که از خشم ميلرزيد دستي تو موهاش کشيد و داد زد :
- شکايت ميکنم ... به خدا شکايت ميکنم .... کاري ميکنم سنگسارش کنن .... مرد نيستم اگر اين ف.ا.ح.ش.ه رو از بين نبرمش .....
ديبا با اين حرف سياوش رنگش پريد ، از جاش بلند شد و تا سياوش به خودش بياد کيفشو برداشت و از خونه دويد بيرون . مامان زودتر از سياوش به خودش اومد و رفت دنبال ديبا .
مثل مجسمه دم در اتاق درسا ايستاده بودم و درسا رو محکم بغل کرده بودم . هضم اتفاقات چند دقيقه قبل برام خيلي سخت بود . همه چيز خيلي سريعتر از اونچه که بتونم درک کنم اتفاق افتاده بود .
خواهرم ، خواهر دوقلوم ، ديبا ي من به شوهرش خيانت کرده ، عکس هاي پخش شده روي زمين واقعيت تلخي که ديبا ساخته رو ثابت ميکنن . باورم نميشه زن توي عکس خواهر من ديبا باشه .
سياوش با عصبانيت شروع کرد وسايل باقي مونده رو به هم ريختن . جنون بهش دست داده بود . خيلي ترسيده بودم . فقط اينو فهميدم که درسا رو محکم تو بغلم گرفتم و از اون خونه دويدم بيرون .
ماشينم جلوي برج با درهاي باز رها شده بود . سوار شدم و با سرعت به سمت خونه رفتم .





وقتي رسيدم خونه از ترس و اضطراب داشتم ميلرزيدم . درسا بعد از يک ساعت به سختي آروم شد و خوابيد و من تازه وقت کردم به اتفاقي که افتاده فکر کنم .
سريع رفتم پايين و با موبايل مامان و ديبا تماس گرفتم ولي هيچکدوم جواب ندادن .
تا ساعت ده شب هر چي به گوشي مامان و ديبا زنگ زدم خاموش بودند .
قلبم مدام تير ميکشيد و دلهره ي بدي داشتم . دلم گواه بد ميداد . مدام تو خونه راه ميرفتم و گريه ميکردم تا اينکه ساعت يازده و ربع تلفن زنگ خورد و پايان تمام استرس ها و نگراني هام رسيد .
تماس از بيمارستان بود ، ميخواستند برم بيمارستان . ديگه هيچي نميفهميدم . فقط تونستم به مهرداد زنگ بزنم و ازش بخوام بياد پيشم .
مهرداد خيلي زود خودشو رسوند و رفتيم بيمارستان . رفتيم بيمارستان تا من جسد دو عزيزترينمو شناسايي کنم .
اون شب تو اون سرما ، تو اون سردخونه ي سرد من هويت دو جسدي که به خوبي ميشناختمشون رو تائيد کردم . مامانم و ديبا ، هر دو مرده بودند . تو تصادف مرده بودند . ديبا و مامان هر دو رفتند و منو تو اين دنيا تنها گذاشتن .
همه چيز خيلي سريع و بدون اينکه بفهمم چي داره اطرافم ميگذره پيش رفت . مهرداد با سياوش تماس گرفت و جريانو گفت و بعد از اون هم همه ي فاميل و آشنا از مرگ مامان و ديبا ، تنها کساني که تو اين دنيا داشتم با خبر شدند .
و حالا من با لباسهاي مشکي سر دو قبر کنار هم ايستاده ام تا شاهد به خاک سپرده شدن مادرم و خواهرم باشم .
نگاهم به سياوش افتاد که کمي دورتر با صورتي يخ کرده ايستاده و داره به دفن شدن زنش نگاه ميکنه .
تو يک لحظه نفرت تمام وجودمو فرا گرفت . تقصير سياوش بود . مرگ مامان و ديبا تقصير سياوش بود . اگر سياوش اونروز ديبا رو تهديد به سنگسار و مرگ نميکرد ديبا فرار نميکرد و اون تصادف لعنتي اتفاق نمي افتاد .
مراسم که تمام شد همه به سمت خونه امون حرکت کردند . نميخواستم برم ، نميخواستم مامان و ديبا رو تنها بزارم ولي مامان مهري ، مادربزرگ سياوش ، دستشو دور شونه هام حلقه کرد و منو سوار ماشين کرد .
تا آخر شب که خونه خلوت شد نشسته بودم روي يکي از مبل ها و درسا تو بغلم گرفته بودم . درسايي که مثل خودم تنها شده بود .
سياوش آخرين مهمانها رو هم بدرقه کرد و اومد داخل . مونديم من ، سياوش ، کتايون خانم ، مامان مهري و ثريا خانم .
داشتم درسا رو آروم تکون ميدادم که سياوش رو به مامان مهري و کتايون خانم گفت :
- آماده بشين که ما هم بريم .
مامان مهري و کتايون خانم بلند شدند که سياوش به طرفم اومد و بدون حرف درسا رو از بغلم کشيد . بغلش کرد .
- چکار ميکني ؟ درسا رو کجا ميبري ؟
سياوش بدون توجه به من به سمت در رفت که مامان مهري گفت :
- سياوش داري چکار ميکني ؟
سياوش برگشت سمت مامان مهري و گفت :
- ديبا مرده ، همه چيز تمام شده . من دلم نميخواد دخترم ديگه يه ثانيه هم اينجا پيش کسي که لنگه ي دوم اون ديباي لعنتيه بمونه .
رفتم سمت سياوس و گفتم :
- سياوش خواهش ميکنم درسا رو نبر ، من بدون درسا نميتونم .
سياوش با نفرت تو چشمام نگاه کرد و از خونه بيرون رفت . کتايون خانم هم باغرور پشت سر پسرش رفت ولي مامان مهري قبل از رفتن چند ثانيه با دلسوزي تو چشمام نگاه کرد .
همه رفتند و من موندم و داغ دو عزيزم و درد دوري از درسا که مثل بچه ي خودمه مخصوصا الان که ديگه مادري نداره .





تا صبح حتي يک لحظه هم چشم روي هم نذاشتم . داغ روي دلم کم نبود که حالا هم بتونم درد دوري از درسا رو تحمل کنم . نبود درسا بدجور داشت عذابم ميداد .
آخ ديبا ، چکار کردي تو ؟ چطور تونستي زندگيمونو نابود کني ؟ هنوز نميتونم نبودتو باور کنم ، هنوز نميتونم باور کنم تو اين دنيا تنهام گذاشتي ، رفتي و منو با اين همه درد تنها گذاشتي ؟ ديبا برگرد و بگو که هنوز هم هستي ... مگه هميشه نميگفتيم ما با هم به اين دنيا اومديم هميشه هم با هم ميمونيم ... پس چي شد ؟ چرا زدي زير حرفت و رفتي ؟ چرا تنهام گذاشتي ؟
چي شد ؟ چرا همه چيز اينجور به هم ريخت ؟ زندگي که داشت با روال عادي خودش پيش ميرفت چي شد که الان با لباس عزاي مامان و ديبا ، تک و تنها اينجا نشستم و دارم تو درد دوري از درسا ميسوزم ؟
نميدونم چطور تا صبح تونستم تو اون خونه دووم اوردم . همين که ساعت شد نُه آبي به دست و صورتم زدم و به سمت خونه ي مامان مهري ، بزرگ خانوان کيان ها رفتم . اگر تو دنيا يک نفر باشه که سياوش به حرفش احترام ميذاره و گوش ميده اون مامان مهريه .
من بدون درسا زنده نميمونم ، بايد براي برگردوندن درسا از مامان مهري کمک بگيرم .
وقتي رسيدم خدمتکار راهنماييم کرد به اتاق مامان مهري .
همين که وارد اتاق شدم با ديدن مامان مهري اشکهايي که تازه خشک شده بودند دوباره جوشيدند و من با گريه به طرف مامان مهري رفتم و کنار مبلي که نشسته بود روي زمين نشستم و مامان مهري با سخاوت آغوش پر مهرشو در اختيارم گذاشت .
- چي شده دخترم ؟ چرا اول صبحي اومدي اينجا و اينجور گريه ميکني ؟
- مامان مهري نميتونم ، خواهش ميکنم کمکم کنين ... من بدون درسام نميتونم ... التماستون ميکنم درسا رو بهم برگردونين .
مامان مهري سرمو از روي شونه اش برداشت و اشکام رو پاک کرد و گفت :
- آروم باش دخترم ، درکت ميکنم ، درد سنگيني رو دلته .
- مامان مهري خواهش ميکنم بهم کمک کنين ... التماس ميکنم نذارين سياوش درسا رو ازم بگيره ... من بدون درسا ميميرم ... درسا تنها کسيه که برام مونده ... درسا تنها يادگار خواهرمه ... مثل دختر خودمه ... خواهش ميکنم ازم نگيرينش ... بزارين بزرگش کنم ...
به هق هق افتادم ، مامان مهري ليوان آبي از روي ميز کنار دستش پر کرد و بهم داد و گفت :
- آروم باش عزيزم ، اينجور فقط خودتو هلاک ميکني .... بايد سياوش رو هم درک کرد ... اون بدجور ضربه خورده ..... پاشو دخترم ... من قول ميدم با سياوش صحبت کنم . تو قوي باش عزيزم .
کمي مامان مهري آرومم کرد و دوباره قول داد که با سياوش حرف بزنه . نيم ساعت بعد با دلي پر درد و اميدوار برگشتم خونه .
تو خونه مدام راه ميرفتم و گريه ميکردم ، احساس ميکردم ديوار ها ميخوان رو سرم خراب بشن و منو هم ببرن پيش مامانم و خواهرم . جاي خالي مامان و ديبا بدجور بهم دهنکجي ميکرد .






نزديکهاي ظهر مهرداد اومد پيشم . همين که ديدمش با زدم زير گريه تا شايد يکم آروم بشم .
- ويدا ! ... چت شده عزيزم ؟
- مهرداد ... من تنهام .... خيلي تنهام ... آخه چرا رفتن ؟ .... چرا تنهام گذاشتن ؟
مهرداد سرمو نوازش کرد و گفت :
- هيســــــس ، آروم باش عزيزم .... باور کن با بيتابي کردن تو روح اونا هم آرامش نداره .... خواست خدا بوده خانمم .... بايد قبولش کني ؟
- نميتونم .... يعني خواست خدا بوده من تنها بشم ؟
مهرداد به سمت مبل رفت و در حالي که منو تو آغوشش گرفته بود نشست و منم بلطبع نشستم کنارش .
- تو تنها نيستي عزيزم ... پس من چي ؟ ... من کنارتم خانومم .
درحالي که پيراهنش چنگ ميزدم گفتم :
- مهرداد ! .... درسا رو ازم گرفت .... درسا رو برد .... سياوش درسامو برد .
مهرداد با تعجب منو از خودش جدا کرد و گفت :
- چي ؟ .... درسا رو برد ؟ ... براي چي ؟ ..... خوب دوباره مياره !
گريه ام شديد تر شد .
- نه ! ... نمياره ... گفت ديگه نميخواد درسا پيشم باشه .... گفت من لنگه ي ديبا هستم و نميخواد دخترش پيشم باشه ؟
صورت مهرداد در کسري از ثانيه پر از خشم شد .
- غلط کرد .... زن خودش مشکل داشته حق نداره به تو توهين کنه !
دلخور نگاهش کردم . با اينکه حرف چندان بدي نزده بود و مهمتر از همه در کمال تأسف حرفش حقيقت بود ولي دوست نداشتم به ديبا بگه مشکل داشته ، هر چي بود گذشته و الان ديگه ديبا نيست .
مهرداد که دلخوريمو ديد با مهربوني بغلم کرد و گفت :
- ببخشيد عزيزم ، منظوري نداشتم فقط شاکي شدم که چرا بهت توهين کرده .
- مهرداد من ميميرم ، بدون درسا من ميميرم ...
مهرداد موهامو نوازش کرد و گفت :
- اين حرفو نزن خانومم ، خدا نکنه ... بزار چند روز بگذره سياوش دوباره درسا رو برميگردونه .... الان داغش تازه است .
مهرداد خيلي سعي کرد با حرفاش و محبت کردناش آرومم کنه ولي نشد و من انقدر گريه کردم که از حال رفتم .

نميدونم چقدر خواب يا بيهوش بودم که با صداي زنگ تلفن بيدار شدم . با بيحالي به طرف تلفن رفتم و جواب دادم .
مامان مهري بود و ازم ميخواست که برم خونه اش .
ديگه نفهميدم چطور آماده شدم و از خونه خارج شدم . استرس خيلي بدي داشتم . يعني مامان مهري تونسته سياوش رو راضي کنه ؟ يعني سياوش درسا رو بهم بر ميگردونه ؟
اصلا متوجه مسير نشدم . به محض رسيدن سريع ماشين رو پارک کردم و پياده شدم .
خدمتکار منو به اتاق مامان مهري راهنمايي کرد .
وقتي وارد اتاق شدم ديدم سياوش با قيافه ي برزخي رو به روي مامان مهري نشسته . آروم سلام کردم . سياوش که اصلا جوابمو نداد ولي مامان مهري گفت :
- سلام دخترم ... بيا بشين اينجا !
به صندلي کنار مبل خودش اشاره کرد . با پاهايي لرزان نزديک رفتم و نشستم .
بعد از يه مکث طولاني مامان مهري سکوت رو شکست .
- ويدا جان گفتم بياي اينجا در حضور تو صحبت کنيم ، من درخواست تو رو به سياوش گفتم ولي سياوش به هيچ طريقي نميخواد درسا رو برگردونه پيشت .
با ترس به سياوش نگاه کردم که ديدم اونم خيره داره نگاهم ميکنه ، از نفرت تو نگاهش تمام بدنم لرزيد .
- آخه چرا ؟ ..... خواهش ميکنم .... درسا تنها کسمه .... من بدون درسا نميتونم .... هيچ کس بهتر از من نميتونه براي درسا مادري کنه ...
يکدفعه اي سياوش از جاش بلند شد و به طرفم خيز برداشت که مامان مهري عصاشو گرفت جلوش و تقريبا داد زد :
- سيـــاوش ! مواظب رفتارت باش !
با ترس به سياوش نگاه کردم ، سر جاش ايستاد و با عصبانيت غريد .
- حرف مادري کردنو جلوي من نزن .... يه بار اون خواهر هر.ز.ه.ات براي دخترم مثلا خواست مادري کنه بسه .... ديگه نميخواد لنگه اش هم بخواد همون کارو بکنه !
علنأ داشت بهم ميگفت که منم هر.ز.ه هستم و بهم توهين ميکرد ، بايد جوابشو ميدادم ولي تو اون شرايط دهنم بسته موند ، فقط اشکهام بودند که يکي پس از ديگري از چشمام سرازير شدند .
سياوش نگاهي پر از خشم و نفرت بهم انداخت و گفت :
- يه بار براي هميشه ميگم ... من دخترمو ديگه بهت نميدم ... تمام !
بعد با يه خداحافظي و با اجازه از مامان مهري از اتاق خارج شد . دنيا که برام تاريک بود ، سياه شد . از جام پاشدم و دويدم دنبالش . داشت ميرفت سمت پله ها که صداش زدم .
- سياوش .... سياوش وايسا ... خواهش ميکنم صبر کن .
بيتوجه بهم داشت ميرفت ، سريعتر رفتم و دستمو گذاشتم رو شونه اش که سريع برگشت و محکم دستمو پس زد .
- برو ... برو گم شو ! ... من يه بار حرفم رو زدم .... ديگه هم دور و بر من و خانواده ام نبينمت .
- سياوش خواهش ميکنم .... آره ديبا بهت بد کرد ولي من .... من که ديبا نيستم !
با دو قدم خودشو بهم رسوند .
- آره ! ديبا نيستي ولي خواهر دوقلوشي ... لنگه ي دومشي .... منم دخترمو دستت نميدم ... ديگه هيچ وقت درسا رو نميبيني .... نميزارم بهش نزديک بشي ...
ديگه دستم به هيچ جا بند نبود ، ديگه هيچي نداشتم . خواست برگرده که دوزانو افتادم رو زمين و چنگ زدم به پاش .
- سياوش خواهش ميکنم .... التماس ميکنم درسا رو ازم نگير .... خواهش ميکنم ... تو رو به تموم مقدسات قسمت ميدم دليل زندگيمو ازم نگير .
خواست پاشو بکشه ولي محکمتر گرفتم .
- التماست ميکنم بزار درسا رو بزرگ کنم ... حتي ... حتي .
سخت بود زدن اين حرف ولي بايد اينکارو ميکردم .
- حتي به عنوان يه خدمتکار ... يه کلفت ... هر چي که تو بگي ... فقط بزار پيشش باشم .... التماست ميکنم سياوش .


همون موقع مامان مهري از اتاق اومد بيرون و با ديدن من که به پاي سياوش افتاده بودم با نگراني اومد کنارم و بازومو گرفت و سعي کرد بلندم کنه .
- پاشو دخترم ... چکار ميکني ؟ .... پاشو عزيزم .
دست مامام مهري رو کنار زدم و دوباره به پاي سياوش چنگ زدم .
- سياوش خواهش ميکنم ..... التماس ميکنم ازم نگيرش .
سياوش چند لحظه مکث کرد ، انگار داشت فکر ميکرد ، در نهايت با لحن خاصي گفت :
- خيلي خب .... ميتوني بزرگش کني ولي با شرايطي که من ميگم .
با حيرت سرمو بلند کردم و نگاهش کردم . يعني اجازه داد ؟ يعني درسا رو بهم ميده ؟ يعني ميتونم دختر ديباي عزيزمو بزرگ کنم ؟
- ممنون .... ممنونم سياوش !
بازم با نفرت نگاهم کرد .
- گفتم که ميتوني درسا رو نگاه داري ولي فقط با شرايطي که من تعيين ميکنم .
سريع گفتم :
- چه شرايطي ؟ هر چي باشه قبول ميکنم .
سياوش پوزخندي زد که تو اون لحظه معنيشو درک نکردم .
- پس بيا تو اتاق .
مامان مهري دست سياوش رو گرفت و گفت :
- چکار ميخواي بکني سياوش ؟
- هيچي ، اگر شرايطمو قبول کنه ميزارم درسا رو نگاه داره .
- چه شرايطي ؟
سياوش نگاهي به من انداخت و گفت :
- ميگم بهش .
بعد به سمت يکي از اتاقها رفت . سريع از جام پاشدم و بدون توجه به نگاه نگران مامان مهري دويدم دنبالش .
سياوش وارد اتاق شد و نشست روي تخت و با لحن آمرانه اي به من که تازه وارد شده بودم گفت :
- در رو پشت سرت ببند !
در رو آروم بستم و سرجام ايستادم . سياوش نفش عميقي کشيد و شروع کرد .
- فکر نکنم که نياز باشه دوباره بگم که چقدر از تو و اون خواهر ه.ر.ز.ه.ات متنفرم .... ديبا بدترين ضربه ي ممکن رو بهم زد و من نميتونم به اين راحتي ها دردي که دارم ميکشم رو فراموش .... تو درسا رو ميخواي ..... گفتي که حاظري حتي به عنوان يه خدمتکار بزرگش کني ... خيلي خب من موافقم .... تو ميتوني درسا رو نگاه داري به عنوان يه خدمتکار .... ولي نه يه خدمتکار عادي .... اگر پاتو تو خونه ام گذاشتي اينو بدون که با يه برده هيچ فرقي نداري ، شايد هم بدتر از اون .... من تا هر جا که دلم بخواد انتقام خيانت خواهرتو ازت ميگيرم و تو هم نميتوني اعتراض کني .... اگر اومدي تو خونه ام ديگه هيچ حقي نداري ... نه حق بيرون رفتن ، نه حرف زدن .... بدون اجازه ي من يه سانت هم از جات نميتوني تکون بخوري ... زندگيت همش مال من ميشه و منم هر طور که خواستم پيش ميبرمش .... شرط من اينه ! ... اگر درسا ميخواي بايد تحت شرايطي که گفتم تو خونه ي من بزرگش کني .... موافقي ؟

با دهان باز و حيرت داشتم به سياوش نگاه ميکردم ، حرفهاش اصلا تو مخيلم نميگنجيد . من ! ويدا فرخ ، دانشجوي رشته ي پرستاري با بهترين معدل ، بيام بشم خدمتکار خونه ي سياوش که پر از نفرته و قصد داره باهام مثل برده رفتار کنه ؟
شرايطش اصلا برام قابل هضم نبود . باورم نميشد سياوشي که هميشه محترم بودن و خوب بودنش از طرف همه قابل تحسين بود حالا داره بهم ميگه اگر درسا رو ميخوام بايد مثل يه برده در اختيارش باشم !
خشک شده بودم ، تصميم گيري برام انقدر که فکر ميکردم راحت نبود . اگر قبول ميکردم بايد تمام زندگيمو فراموش ميکردم و ميشدم کلفت بي جيره و مواجب سياوش که از قضا منو به چشم برده ميبينه . اگر هم قبول نميکردم سياوش درسا رو ازم ميگرفت و من بدون درسا دووم نمي اوردم .
گيج شده بودم ، سياوش رو انگار نميشناختم ، اون مردِ هميشه آروم و متين تبديل شده بود به يه جلاد که ميخواست منو به جرم نکرده ، به جرمي که خواهرم مرتکب شده بود مجازاتم کنه . آره سياوش ميخواست حالا که ديبا نيست من به جاي ديبا تاوان گناه بزرگش ، تاوان خيانتش و شکستن غرور مردانه ي سياوش رو بدم تا شايد دل سياوش آروم بشه .
نميدونستم چکار کنم ، يک طرف درسا بود و تاوان گناه سنگيني که ديبا مرتکب شده بود و طرف ديگه زندگي خودم ، آزاديم و آينده ام بود .
آيا ميتونستم درسا رو فراموش کنم و به زندگي خودم برسم و برم دنبال آينده اي که اين همه سال براش زحمت کشيدم ؟
خودم هم جوابمو خوب ميدونستم ، نه ! من نميتونم از درسا دست بکشم ، درسا از وجود منه ، من به دنيا نياوردمش ولي اون دختر خواهريه که نصفه ي ديگه ي منه ، يه جورايي منم مادر درسا هستم ، پس بايد يه خط قرمز ميکشيدم رو تمام زندگيم ، آرزوها و روياهام و ميرفتم خونه ي سياوش تا سياوش براي آروم شدن خودش تاوان گناه ديبا رو از من بگيره ! بايد ميشدم خدمتکار مردي که از نظرم مقصر مرگ خواهر و مادرم بود .
- چي شد ؟ ... من حوصله و وقت ندارم سر تو تلف کنم .
با صداي سياوش به خودم اومدم ، صورتم از اشکهام خيس بود ، اصلا نفهميده بودم کي گريه کردم .
- چي ؟
- تصميمت چيه ؟ ميري رد کارت يا با شرايط من کنار مياي و مياي درسا رو بزرگ ميکني ؟
حتي وقت فکر کردن هم نداشتم ، گرچه با وجود درسا فکر کردني هم باقي نميموند . بايد قبول ميکردم ، بايد از زندگي خودم ميگذشتم تا بتونم درسا رو داشته باشم .
نفس نيمه عميقي کشيدم تا بغض تو گلومو فرو بدم و با صداي لرزان گفتم :
- باشه ، قبول ميکنم ... هر چي تو بگي .... من فقط درسا رو ميخوام .
از جاش بلند شد و اومد طرفم و با لحن تهديد کننده اي گفت :
- خوب گوشاتو باز کن .... اگر پاتو گذاشتي تو خونه ام ديگه راه برگشتي نداري .... حتي اگر صبرت تموم شد هم ديگه نميتوني بري .... ويدا خوب تو گوشت اين حرفمو فرو کن .... فقط يه اشتباه ، يه سرپيچي کافيه تا درسا رو ازت بگيرم و مثل سگ بندازمت از خونه بيرون .... در اون صورت درسا رو هم برميدارم و ميرم جايي که حتي از دور هم نتوني ببينيش ... حتي نتوني ازش يه خبر سلامتي بگيري ... فهميدي چي گفتم ؟
آروم سرمو تکون دادم که سياوش يکدفعه اي داد زد :
- نشنيدم چي گفتي ؟
با ترس گفتم :
- آ ا آره .... فهميدم !
- خوبه ، هميشه بايد اينجور بترسي .
با تعجب نگاهش کردم ، يعني اين مرد واقعا سياوشه ؟ ازش متنفر شده بودم ولي بايد تنفرم رو تو دلم نگاه ميداشتم تا درسا کوچولومو داشته باشم .
سياوش به طرف در رفت و گفت :
- بيا اتاق مامان مهري که ميخوام بگم قراره چي بشه .
خرد شده و بدون هيچ حرفي دنبالش رفتم تا سياوش آينده امو هر جور که ميخواد رقم بزنه .

سياوش به مامان مهري گفت که من قراره به عنوان خدمتکار برم خونه اش و درسا رو بزرگ کنم و قبول کرده ام که تماما در اختيار سياوش باشم . فقط لطف کرد و از شرط برده بودن هيچي نگفت .
مامان مهري از تعجب تا چند دقيقه هيچي نگفت ، حق داشت ، باور اين که من قبول کردم تو اون شرايط زندگي کنم سخت بود .
- يعني چي سياوش ؟ خجالت بکش پسر ... ما اينجور تربيتت کرديم ؟ ... ما اينجور بارت اورديم که با يه دختر بيپناه اين کارو بکني ؟
- تربيتي که باهاش بزرگ شده بودم با خيانت ديبا شکست و باهاش دفن شد ، قصد جسارت ندارم مامان ، احترامتون برام از همه چيز واجب تره ولي من يه قدم هم کوتاه نميام ، ويدا اگر درسا رو ميخواد تنها راهش همينه که گفتم .
مامان مهري چرخيد سمتم و گفت :
- ويدا تو واقعا ميخواي اينکارو بکني ؟
زير چشمي نگاهي به صورت پر از نفرت سياوش انداختم و گفتم :
- بله مامان مهري ، من تصميمو گرفتم .
مامان مهري با دلسوزي نگاهم کرد و ساکت شد .
تا چند دقيقه هر سه تو فکر بودم . من درفکر زندگي سختي که در پيش داشتم و سياوش هم حتما تو فکر رفتاري که ميخواد با من داشته باشه و مامان مهري ، نميدونم چه فکر هايي ميکرد که بعد از يه سکوت طولاني رو به من پرسيد :
- تو صميمي که گرفتي مصممي ؟ تا آخرش پاي همه چيزش مي ايستي ؟
- بله مامان مهري ، مطمئنم . من از تصميمم بر نميگردم .
- باشه ، اگر تصميم هردوتون اينه هيچ کاري از دست من بر نمياد جز اينکه با اين تصميم کنار بيام و به عنوان بزرگتر مواظب رعايت شدن تمام قوانين باشم .
سياوش مشکوک به مامان مهري نگاه کرد و گفت :
- منظورتون چيه مامان ؟ چه قوانيني ؟
مامان مهري به عصاش تکيه داد و گفت :
- طبق تصميمي که گرفتين بايد تو يه خونه زندگي کنين ، درسته ؟
- بله مامان ، تو خونه ي من .
- خيلي خب ، اگر ميخواين باشه ، ولي همينجوري نميشه ، شما دو تا نامحرم هستين و زندگي کردن شما تو يه خونه در کنار هم اونم بدون حضور افراد ديگر اصلا درست نيست .
با وحشت به مامان مهري نگاه کردم ، حتي از فکر حرفي که ميخواست بزنه هم حالم به هم ميخورد .
- چي دارين ميگين مامان ؟ ويدا قراره فقط يه خدمتکار بي ارزش باشه .
مامان مهري با عصبانيت به سياوش نگاه کرد و گفت :
- مواظب حرف زدنت باش سياوش ، دفعه آخريه که بهت هشدار ميدم . به هر عنوان که ميخواد باشه شما قراره تو يه خونه زندگي کنين ، هر برخوردي ممکنه پيش بياد ، مريضي ، دعوا يا حتي دلداري دادن و اگر شما نامحرم باشين اين برخورد ها گناه محسوب ميشن و من به عنوان بزرگتر موظفم که جلوي اين گناه رو بگيرم . من فقط درصورتي اجازه ي زندگي کردن تو يه خونه رو به شما ميدم که به هم محرم باشين .
من و سياوش هر دو چند لحظه با بهت به مامان مهري نگاه کرديم .
سياوش با چشماهاي گرد شده گفت :
- محرم باشيم ؟ يعني چي مامان ؟
- يعني اينکه اگر ميخواين تو يه خونه زندگي کنين و هر دو تو تصميممتون مصر هستين بايد با هم عقد کنين تا خيالم از همه جهت راحت باشه .
هنوز از شوک حرف مامان مهري در نيومده بودم که با صداي نيمه بلند سياوش از جام پريدم .
- چي ؟ عقد کنيم ؟ يعني من با لنگه ي ديبا عقد کنم ؟ .... امکان نداره ... من يه اشتباهو دو بار تکرار نميکنم ... من با خواهر دوقلوي اون ديباي خيانتکار ازدواج نميکنم .
مامان مهري چهره اش رو در هم کشيد و گفت :
- اين حرف آخرم بود .... يا محرم ميشين يا بايد جدا زندگي کنين ... راه ديگه اي نيست مگر اينکه بخواي به حرفم گوش نکني !
سياوش سرشو انداخت پايين و گفت :
- اين چه حرفيه مامان ... من غلط بکنم به حرف شما گوش ندم ، حرفتون برام قانونه ولي اين چيزي که ميگين غير ممکنه ، من نميذارم اسم اين زن بياد تو شناسنامه ام ، همون اسم خواهرش هست براي هفت دوره از زندگيم کافيه .


سياوش سعي ميکرد مامان مهري رو مجاب کنه و من اين وسط فقط در نقش يه تماشاگر ، خيلي ترسيده و بهتزده نگاهشون ميکردم و هيچ حرفي نميزدم و منتظر بودم ببينم چي ميشه .
- باشه سياوش تو اين مورد هم من کوتاه ميام ، خيلي خب عقد دايم نکنين ولي صيغه ي محرميت حتما بايد بينتون خونده بشه . اينجور هم محرم ميشين هم اسمتون تو شناسنامه هم نميره . يه عقد موقت محضري که صيغه نامه هم داشته باشين . ديگه هم حرفي نباشه که ديگه کوتاه نميام .
سياوش با خشم بهم نگاه کرد که متقابلا نگاه پر نفرت منو که نتونستم کنترلش کنم رو تحويل گرفت و بدون پرسيدن نظر من گفت :
- باشه مامان ، حالا که راه ديگه اي نيست باشه صيغه ميکنيم .
مامان مهري سري تکون داد و ازم پرسيد :
- تو چي ويدا ؟ تو موافقي ؟
- هر چي شما بگين مامان مهري ، من هيچ راه ديگه اي ندارم ، من فقط درسا رو ميخوام .
مامان مهري نگاهي گله مند به سياوش انداخت و گفت :
- پس بعد از چهلم اون دو تا خدابيامرز عاقد ميارم تا براتون صيغه محرميت بخونه ، مرده حرمت داره ، بايد تا چهلم صبر کنين .
سياوش پوزخند کوچيکي زد و گفت :
- مرده ي ديبا هيچ حرمتي نداره ، فقط به حرمت فروغ خانم صبر ميکنم .
مامان مهري با اينکه مثل من از حرف سياوش شاکي شد ولي حرفي نزد .
من نميتونستم چهل روز بدون درسا تحمل کنم و سياوش هم به هيچ وجه درسا رو نميداد بهم و مامان مهري هم نميذاشت برم خونه ي سياوش پس با وساطت مامان مهري و کلي صحبت کردن قرار شد اين چهل روز تو خونه ي مامان مهري بمونم تا بتونم درسا رو در کنارم داشته باشم .
قرار بود شب سياوش درسا رو بياره ، دلم ديگه طاقت دوريشو نداشت ولي سياوش با بيرحمي تمام گفت که آخر شب درسا رو مياره و منم ناچار ساکت موندم .
بعد از ظهر بود که با گرفتن اجازه از مامان مهري رفتم خونه تا وسايلمو جمع کنم .
همين که وارد خونه شدم با قيافه آشفته و نگران مهرداد رو به رو شدم . هزار بار خودمو لعنت کردم بخاطر فراموشکاريم . من ظهر حتي يه نامه هم نذاشته بودم .
همين که چشم مهرداد بهم افتاد با چند قدم سريع خودشو بهم رسوند ، شکست و زدم زير گريه .
- کجا بودي ويدا ؟ .... نصف عمر شدم .... از ظهر تا حالا هر جا رو که بگي گشتم .... کجا رفته بودي ؟
نميتونستم حرف بزنم . چي ميگفتم ؟ از آينده ي نامعلومي که انتخاب کرده بودم ميگفتم ؟ به مردي که تا همين ديروز قرار بود مرد زندگيم ، تکيه گاهم و همراهم بشه ميگفتم که قراره صيغه ي دشمنم بشم و برم تو خونه اش کلفتي ؟
پس ساکت موندم و براي آخرين بار از محبت و امنيت آغوشش ل.ذ.ت بردم .
- ويدا نميخواي بگي کجا بودي ؟
- هيچي نپرس مهرداد ، بعد ميگم ..... الان بزار آروم بشم .... خواهش ميکنم .
- باشه عزيزم ، همين که سلام و سلامتي برام کافيه .... خودتو ناراحت نکن .
از فهم و شعورش گريه ام شدت گرفت . من داشتم يه مرد واقعي رو از دست ميدادم . مهرداد با ارزشترين و بهترين چيزي بود که داشتم از دستش ميدادم . شايد تنها چيزي که بابت فدا کردنش در آينده افسوس بخورم مهرداد باشه .
نيم ساعتي پيشش گريه کردم و اون بدون هيچ حرکتي سخاوتمدانه آرامش آغوششو بهم هديه کرد تا تماسي با گوشيش شد ، بعد از صحبت گفت :
- ويدا مامان غذا درست کرده ميخوام برم بيارم ، مياي باهام ؟
دستي به صورت مهربونش کشيدم و گفتم :
- نه عزيزم ، ميخوام دراز بکشم يکم بخوابم . تو برو . عجله هم نکن من ميخوام يه آرامبخش بخورم و بخوابم چند ساعتي ميخوابم .
- باشه خانومم ، هر جور راحتي . تو استراحت کن من يه سر ميرم خونه غذا رو برميدارم و ميام .
رفت سمت در که صداش کردم ، برگشت و مهربون نگاهم کرد . بي اختيار رفتم جلو و رو پنجه ي پام بلند شدم و گونشو طولاني بوسيدم .
- خيلي دوستت دارم مهرداد ، تو بهترين هستي .
با محبت رو سرم دست کشيد و گفت :
- منم دوستت دارم خانومم .
و بعد از خداحافظي رفت .

به محض رفتن مهرداد رفتم بالا و يه چمدان برداشتم و تمام لباسهاي مناسبم رو تقريبا با فشار توش جا دادم . وسايل زيادي نياز نداشتم . وسايل شخصيم رو هم ريختم تو يه ساک و رفتم از روي ميز تحريرم يه کاغذ و خودکار برداشتم و مشغول نوشتن نامه شدم .
" سلام مهرداد جان
ببخشيد که اينجور بيخبر و يهويي رفتم . بايد برم ، مجبورم . تو بهترين اتفاق زندگيم بودي و من واقعا خدا رو بخاطر داشتن تو شاکر بودم ولي با اتفاقاتي که پيش اومده مجبورم برم . منو ببخش عزيزم ، خيلي دوست داشتم تا پايان عمر در کنارت زندگي ميکردم ولي افسوس که تقدير سرنوشتمو جور ديگه اي رقم زده . من ميرم ، منتظرم نباش چون برنميگردم . ازت خواهش ميکنم منو ببخش . خواهش ميکنم حلالم کن و برام دعا کن . شديد نيازمند دعاي تو هستم .
دوستدار هميشگي تو ، ويدا فرخ ! "
نامه رو تا کردم و گذاشتم تو يه پاکت ، نامه ي ديگري هم براي ثريا خانوم و خاله فرزانه نوشتم . وسايلمو همراه عکس سه نفره من و مامان و ويدا برداشتم و رفتم پايين .
نگاهي به خونه انداختم ، اين خونه ياد آور خاطرات ديبا و مامان بود ولي بايد ترکش ميکردم ، بايد ميرفتم ، بايد از همه چيز دست ميکشيدم تا تنها کسمو داشته باشم ، درسا کوچولومو ، دختر خواهر عزيزم ديبا رو .
نامه ها رو گذاشتم جلوي آينه دم در تا تو ديدرس باشه . نگاهمو براي آخرين بار تو خونه گردوندم و با برداشتن وسايلم از خونه خارج شدم .
تا سر خيابان پياده رفتم و از اونجا با يه دربست رفتم سر خاک مامان و ديبا .
نشستم کنار قبر و شروع کردم فاتحه خوندن .
يک ساعتي با مامان و ديبا درد دل کردم و گريه کردم و بعد با دلي شکسته و پر خون رفتم خونه ي مامان مهري .
سياوش آخر شب درسا رو اورد و من ميشه گفت به طرف درسا پرواز کردم . از بغل سياوش گرفتمش و سفت به خودم فشردمش و بوش کردم ، حس ميکردم بوي ديبامو ميده .
- از امشب تمام قول و قرار هايي که گذاشتيم شروع ميشه ، حواست باشه ويدا ! يه اشتباه کوچيک تاوان بدي خواهد داشت .
با شنيدن صداي سياوش تمام خوشيم از بين رفت ، يک بار ديگه نفرت تمام وجودمو پر کرد ولي سکوت کردم ، کار من از اين به بعد سکوت خواهد بود . سکوت در برابر تمام بيرحمي هاي دشمنم ، قاتل خواهرم و مادرم که متأسفانه پدره تنها کسم ، درسا هم هست .
اون شب من و درسا تو اتاق کناري اتاق سياوش مستقر شديم و سياوش هم با وسايل مختصري که با خودش اورده بود رفت تو اتاق خودش و از اون شب جهنم من شروع شد .
چهل روز با تمام تحقير ها و گريه ها در کنار درسا گذشت . سياوش تمام چهل روز رو خونه ي مامان مهري موند و زندگي رو به کام من زهر کرد .
براي مراسم چهلم سياوش طي يک دستور محکم بهم گفت که اجازه شرکت تو مراسم رو ندارم . هر چي مامان مهري اصرار کرد قبول نکرد . البته خودم هم تا حدودي باهاش موافق بودم ، اگر ميرفتم بايد خيلي چيز ها رو براي اطرافيان توضيح ميدادم و اين اصلا برام خوش آيند نبود .
در نهايت سياوش پيروز شد و من نتونستم تو مراسم چهلم دو عزيزم شرکت کنم . به هر کس که تو مراسم سراغ منو ميگرفت تنها يک جواب داده ميشد : " حالش مساعد نيست و دکترش اجازه نداده تو مراسم شرکت کنه . "
دو روز از پايان مراسم ميگذشت . ظهر بود و داشتم به درسا ناهارشو ميدادم که مامان مهري وارد اتاقمون شد . به احترامش ايستادم و سلام کردم ، جوابمو مثل هميشه مهربون داد و اشاره کرد بشينم .
- ويدا جان اومدم براي آخرين بار ازت بپرسم ، دخترم تصميمت قطعيه ؟ ميخواي شرايط سياوش رو بپذيري ؟
سرمو انداختم پايين و گفتم :
- بله مامان مهري ، من تصميممو گرفتم . من بدون درسا نميتونم و تنها راه داشتن درسا قبول کردن شرايط سياوشه .
- نميخواي يکم صبر کني تا سياوش آروم بشه ؟ شايد با گذشت يه مدت آروم شد و قبول کرد درسا رو بذاره پيشت .
- نه مامان ، نميخوام ... نميشه ... ديگه راه برگشتي نيست و منم نميخوام برگردم .
مامان مهري سرشو با ناراحتي تکون داد و گفت :
- چکار کنم که هيچ کاري از دستم بر نمياد ، به خدا ميسپارمتون ... خودش خير و صلاح بنده هاشو ميدونه . پس دخترم حالا که تصميمت قطعيه امشب ميخوام عاقد بيارم و کار رو تمام کنيم ، به بزرگا ي فاميل هم ميگم بيان که حرف و حديثي پيش نياد .
سعي کردم بغضم رو با يه نفس عميق فرو بدم و با صداي لرزاني گفتم :
- هر جور شما صلاح ميدونين ، من حرفي ندارم .
- پس امشب کارو تمام ميکنيم ، آماده باش !
با خارج شدن مامان مهري از اتاق بغضم شکست و به گريه افتادم . اين ديگه چه سرنوشت شوميه ؟ چرا من بايد فقط چهل روز بعد از مرگ خواهرم بشم زن صيغه اي شوهرش که از قضا قاتلش هم هست ؟
آخ ! ديبا کجايي ؟ کجا رفتي خواهري ؟ چرا رفتي و منو با اين بار سنگين گناه تنها گذاشتي ؟ چرا ؟ ... چرا همه چيز انقدر يهويي به هم ريخت ؟ ديبا چکار کردي خواهرم ؟
تازه بعد از گذشت چهل روز يادم افتاده بود که دليل تمام اين بدبختي ها چي بوده ؟ تازه يادم افتاده بود به دليل همه چيز فکر کنم .... به شروع اين تاريکي ... به اون روز نفرين شده که ديبا رفت .... به گناه بزرگي که ديبا مرتکب شده بود .... به خيانتش ... آخه چرا ؟ چرا ديبايي که انقدر عاشقانه با سياوش ازدواج کرد کارش رسيد به خيانت و دروغ ؟ چرا ؟ ...
نگاهم به درسا افتاد که با چشماي اشکي زل زده بود به من ، دستامو دراز کردم و بغلش کردم .
- گريه نکن دختر قشنگم .... گريه نکن اميدم .... گريه هاتو بده من ... من به جاي تو هم گريه ميکنم ولي تو خوش باش .... من پيشت ميمونم تا تو شاد و خوشحال بزرگ بشي ... تا تنها نباشي .... تا تو نفرت پدرت دست و پا نزني ... شاد باش دخترم .
نميدونم درسا شنونده ي خوبي بود يا درد دل کردن آرامش بخش بود ؟ هر چي که بود بعد از تقريبا يک ساعت حرف زدن غم تلنبار شده روي دلم کمي سبک تر شد و از سنگيني و فشاري که روي سينه ام بود و مانع نفس کشيدنم ميشد کاسته شد .
درسا رو که تو بغلم خوابيده بود رو تو تخت گذاشتم و از خدمتکار خواهش کردم حواسش بهش باشه و خودم رفتم حمام .
واقعا آب داغ و يه حمام طولاني آدم رو سر حال مياره . بعد از حمام هم با ديدن درسا که هنوز خواب بود کنارش دراز کشيدم و به خواب رفتم .





ساعت هفت شب بود که خدمتکار بهم خبر داد مامان مهري براي ساعت هشت با عاقد قرار گذشته و تا نيم ساعت ديگه بزرگاي فاميل ميان .
از جام پاشدم و يه دامن بلند مشکي با بلوز آستين بلند مشکي پوشيدم و شال مشکيمو هم سرم کردم و آماده نشستم .
پوزخندي به حال خودم زدم ، من آماده نشستم تا عاقد بياد و منو به عقد موقت دشمنم دربياره .
تو دلم از ديبا عذرخواهي کردم که اين قدر زود دارم به عقد قاتلش در ميام .
چند دقيقه بعد مامان مهري وارد اتاق شد و با ديدن من با تعجب گفت :
- وا ! ويدا جان اين چه وضعيه ؟
نگاهي به خودم انداختم و گفتم :
- چه وضعي مامان مهري ؟
مامان مهري با اخم ساختگي اي نگاهم کرد و گفت :
- اين لباسا چيه پوشيدي دخترم ؟ درسته هنوز عزاداري ولي درست نيست با رخت سياه عقد کني .
- مهم نيست مامان مهري . چه با لباس مشکي عقد کنم چه رنگي بختم سياهه ، فرقي نداره .
مامان مهري با دلسوزي نگاهم کرد و گفت :
- نزن اين حرفو دخترم ، به اميد خدا زندگي روي خوششو هم بهتون نشون ميده . حالا هم اگر به حرف من پيرزن گوش ميدي پاشو لباساتو با يه يه دست لباس رنگي عوض کن . تقصير منه ، من بايد مشکيتو در مياوردم .
- اين چه حرفيه مامان مهري ؟ شما وظيفه اي ندارين ، با اينکه لباس رنگي با دل پر دردم جور نيست ولي چشم عوض ميکنم .
مامان مهري جلو اومد و پيشونيمو بوسيد و با مهربوني گفت :
- زنده باشي دخترم ، شما بد دارين شروع ميکنين ولي از خدا ميخوام همه چيز ختم به خير بشه .
تو دلم گفتم : " مگه ميشه تو اين همه تاريکي و سياهي خيري وجود داشته باشه ؟ "
مامان مهري که رفت با بي ميلي از جام پاشدم و لباسهاي مشکيمو با يه دامن آبي تيره و يه تونيک آستين بلند آبي آسموني عوض کردم . يه شال همرنگ تونيکم هم سرم کردم .
رآس ساعت هشت با همراهي خدمتکار رفتم پايين . تمام بزرگ هاي فاميل حضور داشتن . بدون نگاه کردن بهشون با يه سلام آروم کنار مامان مهري نشستم .
مامان مهري آروم طوري که فقط من بشنوم گفت :
- آماده اي ويدا جان ؟
- بله مامان مهري آماده ام .
و تو دلم گفتم " آماده ام تا زندگيم رو براي هميشه با تاريکي و غم و نفرت گره بزنم . "
مامان مهري نفس عميقي کشيد و با صداي رسايي شروع کرد :
- خب همه ميدونين که امشب به چه دليل دور هم جمع شديم . قبلا توضيح مختصري بهتون دادم . جاي خالي ديباي خدابيامرز تو زندگي درسا خيلي خاليه و چه کسي بهتر از خاله اش ميتونه جاي خالي مادر رو تو زندگي درسا پر کنه ؟ .... درسته که زمان زيادي از مرگ اون دو خدابيامرز نگذشته ولي درسا کوچيکه و نياز به مادر داره و براي اينکه ويدا جان اين جاي خالي رو پر کنه بايد يک سري قوانين رعايت ميشد ، به همين دليل نوه ي من سياوش و ويدا جان با نظارت من تصميم گرفتند کانون خانوادگي اي که از پاشيده رو هر چه زودتر ترميم کنند .... امشب از شما خواهش کردم تا در اينجا حضور داشته باشين و با کسب اجازه از تمام بزرگان فاميل سياوش و ويدا عقد موقت کنند تا ببينيم بعد چي پيش خواهد آمد .
چند دقيقه اي همهمه اي بين افراد حاظر پيچيد که اهميتي به حرفهاشون ندادم . بعد از آروم شدن جمع عاقد صيغه رو جاري کرد و من به عقد موقت سياوش در اومدم .
بعد از خونده شدن خطبه عاقد چند امضا ازمون گرفت و گفت فردا ميتونيم صيغه نامه رو تحويل بگيريم .
اصلا احساس خوبي نداشتم ، نگاه پر نفرت سياوش هم روم سنگيني ميکرد و حالم رو بيش از پيش بد ميکرد .
موقعي که عاقد ميزان مهريه رو پرسيد مامان مهري قاطعانه صد سکه طلا و شش دونگ خانه رو به عنوان مهريه تعيين کرد و در جواب عاقد که گفت اين فقط يه صيغه ي موقته گفت :
- " ارزش ويدا جان خيلي بيشتر از اينهاست ، اين عقد به دلايلي موقته ، ولي براي ما حکم عقد دائم رو داره . "
انقدر کلامش قاطع بود که حتي سياوش هم جرأت نکرد مخلافت کنه . نگاه افرد حاظر يه جوري بود ولي من اصلا حوصله ي تجزيه و تحليل نگاه هاشونو نداشتم .





ساعت يک ربع به ده بود که آخرين مهمانها هم رفتند ، سياوش به سمت مامان مهري رفت و دستشو بوسيد و گفت :
- با اجازتون مامان ما ديگه ميريم .
مامان مهري دست سياوش رو گرفت و رو به من گفت :
- ويدا جان لطف ميکني چند لحظه تنهامون بزاري ؟
- بله مامان مهري ، حتما !
از جام پاشدم و از سالن خارج شدم و به طرف پله ها رفتم که با شنيدن صداي مامان مهري پا سست کردم .
- سياوش جان ، حالا که تقديرتون اينجور رقم خورده ازت ميخوام که منصفانه برخورد کني ، ميدونم زخم خوردي ولي مراعات ويدا رو هم بکن ، اون دختر يتيمه ، پدر و مادرش هر دو فوت شدند و نه برادري داره که پشتش باشه نه خواهري که همدمش ... حالا که زن تو شده و قراره تو خونه ات زندگي کنه مراعاتشو بکن . تو از خواهرش زخم خوردي پسرم نه از اون ! ..... بدون چطور رفتار ميکني ... سياوش تو خيلي شبيه خدابيامرز پدرت هستي ، اميدوارم که رفتارت هم مثل اون با عدالت باشه .
سياوش جوابي به مامان مهري نداد ، پوزخندي زدم .
هه ! سياوش منو داره ميبره تا تاوان گناه ديبا رو از من بگيره ، حالا مياد باهام خوب رفتار ميکنه ؟ اون قاتل فقط منتظره تا انتقامشو شروع کنه .
اعصابم بيش از پيش به هم ريخت . به اتاقم رفتم . درسا مظلومانه تو تخت خوابيده بود ، بالش منو گرفته بود تو بغلش و خوابيده بود . با ديدن درسا انرژي گرفتم ، من بخاطر درسا کوچولوم وارد اين زندگي جهنمي و پر نفرت شدم و تو اين همه تاريکي درسا تنها نقطه ي روشنه .
ميدونستم صبح نشده خبر عقد من سياوش تو کل فاميل و آشنا ميپيچه و مهرداد هم از موضوع با خبر ميشه ، چقدر دلم براي خودم و زندگي آروم و خوشبختي که در کنار مهرداد انتظارمو ميکشيد و من از دست دادم ميسوخت .
کنار درسا نشستم و دستي به سرش کشيدم . لبخند محوي روي لبم نشست . درسا تمام اميد من بود ، با وجود درسا هر چيزي رو ميتونستم تحمل کنم .
درسا کوچولوي من يه روزي بزرگ ميشه و جاي خالي ديباي عزيزمو برام ميگيره .
با يادآوري اسم ديبا بغض کردم .
آخ ديبا چکار کردي تو خواهري ؟ چي باعث شد پشت پا بزني به همه چيز و اينجور زندگي همه رو داغون کني ؟
برام سوال بزرگي بود ، واقعا چرا ديبا به سياوش خيانت کرد ؟ اگر خواهرمو نميشناختم ميگفتم ه.و.س که دليل نميخواد ولي من ديبا رو خوب ميشناختم ديبا انقدر سست نبود . پس چي شد که پيمان مقدس ازدواج رو شکست و خيانت کرد ؟
تو افکار خودم بودم و آروم اشک ميريختم که در باز شد و سياوش اومد داخل . با ديدن اشکهام پوزخندي زد و گفت :
- آماده شو که تا نيم ساعت ديگه ميريم .
و بعد بدون هيچ حرفي از اتاق خارج شد . لعنت بهش !




اشکهامو پاک کردم و از جام بلند شدم ، من اجازه ي شکستن و خم شدن ندارم . من بايد براي درسا محکم باشم ، اگر خم بشم باختم .
چمدون رو از زير تخت در اوردم و لباسامو گذاشتم توش . لباسها و وسايل درسا رو هم جمع کردم و مانتو و شالمو پوشيدم . دامنم بلند بود و موردي نداشت .
جمع کردن وسايل حدود نيم ساعتي طول کشيد ، وقتي آماده شدم درسا رو آروم پيچيدم تو پتوي کوچيکش و بغلش کردم و از اتاق خارج شدم . سر پله ها خدمتکار رو ديدم و ازش خواستم وسايلمونو بياره پايين و خودم رفتم پايين پيش مامان مهري .
سياوش با قيافه اي در هم کنار در سالن ايستاده بود ، درسا رو آروم گذاشتم تو بغلش و به سمت مامان مهري رفتم .
- با اجازتون ديگه وقت رفتنه ، ازتون بخاطر همه چيز ممنونم .
مامان مهري با مهربوني نگاهم کرد و گفت :
- برو دخترم ، اميدوارم هر چه زودتر اين خشم و ناراحتي و سياهي از زندگيتون بره .
لبخند تلخي زدم و خم شدم دست مامان مهري رو بوسيدم .
- خواهش ميکنم دعامون کنين .
مامان مهري دستي به سرم کشيد و همزمان که به طرف سياوش هدايتم ميکرد گفت :
- دعاي خيرم هميشه بدرقه ي راهتونه عزيزم .
سياوش هم خداحافظي کرد و از ساختمان خارج شديم . رو صندلي جلو سوار شدم و سياوش درسا رو گذاشت تو بغلم و خودش هم سوار شد .
بارون شديدي در حال باريدن بود . انگار آسمون هم گريه ا


ادامه دارد.....
قسمت سوم
پاسخ
 سپاس شده توسط esiesi ، nanali
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
تاوان گناه خواهرم - sober - 05-10-2015، 6:58

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان تب داغ گناه(خیلییییی قشنگه)
  رمان تاوان گناه (خیلی قشنگه)
Heart رمان تب داغ گناه....خیلی قشنگه.....

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان