امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

پوکر

#2
قسمت ششم و هفتم

یه آن به خودم میام میبینم یه نفر داره از اون طرف صدام میکنه . برمیگردم . کاوه است . این چرا لحنش این جوری شده ؟ یه جوری صدام کرد که حس کردم ... اصلا این کی از من جدا شد که نفهمیدم ؟ با ابروهای بالا رفته ماتش شدم که دست چپش رو به سمتم بلند میکنه . یعنی چی ؟ یعنی برم دستش رو بگیرم ؟ ما کی از دشمنی به سمت این مسخره بازی های رمانتیک رفتیم ؟ میرم طرفش اما دست هام از کنار تنم جم نمیخورن .

- بله .
- بیا این پیراهن رو یه امتحان بکن ......................................................................
نمیگه ببین . میگه امتحان کن . یعنی آقا پسندیدن من هم کشک . یه نگاه سرسری به پیراهنی که میگه میندازم . یه پیراهن آبی کربنیه .با سر اشاره ای به انتخابش میکنم.

- این ؟ خوشم نمیاد .
- از چیش خوشت نمیاد ؟ خوش طرحه . مدلش هم در عین سادگیه شیکه .

راست میگه . آستین های سه ربع و قدی که تا نیم وجبی زیر زانو رو میپوشونه . تا کمر تنگ و بعد دامن کلوشی داره .اما چون انتخاب اونه می خوام یه ایرادی روش بذارم .

- یقه اش زیادی بازه .

یقه ی هفت بازش تنها چیزیه که میشه بهانه اش کرد . چینی به ابروهاش میندازه و با گردن کج سرتا پام رو اسکن میکنه .

- نگو که واقعا اهل روسری و حجابی که بهت نمیاد .
- روسری سر نمیکنم .تقریبا البته . ولی لباس های بازم نمی پوشم .
- موهات باید بلند باشن . اگر باز بذاریشون ,باز بودن یقه اش مشخص نمیشه .
- من خوشم نیومد .
- ولی اگر میخوای با من بیای باید همین رو بپوشی.

اون قدر محکم میگه که نمیشه روی حرفش نه آورد .اخلاقشم غیر قابل تحمله .حیف که مجبورم کوتاه بیام . باهاش میرم توی بوتیک که یه دختر جوون اداره اش میکنه . قیافه ی ملیح و لبخند پسر کشی داره . لباس رو که میگیرم توی پرو به سرعت امتحانش میکنم . وقتی مطمئن میشم سایزش خوبه همون قدر سریع عوضش میکنم و میام بیرون . کاوه با یکی از مشتری ها که یه دختر بیست و هفت هشت ساله است گرم گرفته .البته بیشتر دختر است که داره از خنده ریسه میره . نمیدونم کاوه با اون اخلاق سگیش چی داره براش تعریف میکنه . شایدم شانس منه که همیشه گند دماغی هاش نصیب من میشه . میرم طرفش که متوجه میشه و یه لبخند ژکوند تحویلم میده .

- چطور بود عزیزم ؟

بیشتر از عزیزمش , لبخند گرمش چشمام رو گرد میکنه . میخواستم بگم پشتش کیس وای میسته و یقه اش شله و هزار تا عیب دیگه اما نمی دونم چرا به جاش یه کلمه دیگه از دهنم میپره .

- خوبه .
- مبارکت باشه جوجو .

این دفعه جوجو گفتنش کنایه نیست . نمی دونم جلوی اینا داره فیلم بازی میکنه یا عزمش رو جزم کرده رامم کنه . پول لباس رو حساب میکنه و دستش رو دور شونه ام میندازه و میریم سمت بقیه بوتیک ها . یک دفعه به خودم میام . هما با یه جمله خر شدی رفت ؟ خودم رو ازش جدا میکنم و جلوتر راه می رم .

- تو عادت داری بنای ناسازگاری بذاری ؟
- قرار بود به من دست نزنی .
- حالا خیال کردی عسلی بهت دست بزنم ازت کم شه ؟
- هرچی . خوشم نمیاد .
- نیست من دارم برات له له میزنم !!! هر از گاهی یه نگاهی توی آینه به خودت بندازی بد نیست .

به سرعت باد تغییر رویه میده و مثل قبل سرد میشه .ساک کاغذی لباس رو طرفم میگیره . بعد از این که ازش می گیرمش هر دو تا دستش رو توی جیب جینش فرو میبره و بیخیال کنارم راه می افته . به کافی شاپ پاساژ که میرسیم بی توجه به من میره تو .
خیلی خوش حوصله بودم باید رفتار های عجیب و غریب این رو هم تحمل می کردم . مثل همیشه که وقتی کاری ازت برنمیاد دم دستی ترین آدم موجود رو میکنی مقصر همه ی ناکامی هات توی دلم شروع میکنم به غرغر کردن . "یعنی جنتلمن بازیش من رو کشته . یه لیدیز فرستی چیزی ... ."
میرم و روی صندلی رو به روش میشینم . حتی به خودش اون قدر زحمت نمیده تا سرش رو از روی گوشیش بلند کنه .

- واسه بقیه هم همین قدر ادب خرج میکنی که عاشقت میشن ؟
- تو که با این ژست ها خام نمیشی ؟
- نه . ولی لااقل می تونستی حفظ ظاهر کنی .
- اهل ریا نیستم .

دو تا قهوه با کیک سفارش میدیم . محو زوج هایی شدم که تا حد ممکن از دو طرف میز کوچیک به هم نزدیک شدن . یه هو با دیدن یه نفر آب سرد روی سرم ریخته میشه . میخوام رو بگیرم اما بی فایده است . حامد دیگه من رو دیده . از خوش شانسی همون بافت ظریفی رو که تو قرار باهاش پوشیده بودم تنم کردم .
تو این مدت یه روز فقط باهاش بیرون رفتم . اون هم در حد یه قرار نیم ساعته . بقیه ارتباطمون محدود شده بود به تلفن های گاه به گاه و اس ام اس های اگر خدا بخواهد . یه جوری برام غریبه بود هنوز . دور بود . اما نمیخواستم بره و تنهاتر بشم . با دیدنم از جا بلند میشه و میاد طرف میزمون . هر کاری میکنم دعایی یادم نمیاد که بتونه آدم رو غیب کنه . از عکس العملش واهمه دارم . صداش که درمیاد تازه کاوه سرش رو از روی گوشیش بلند میکنه .

- به به خانم گرفتار . چه عجب ما شما و گرفتاریتون رو دیدیم .

خشک شده فقط بهش خیره میشم . لبخند کج صورتش به یه دهن کجی زشت تغییر شکل میده . وقتی میبینه توجیهی ندارم به خشمش اجازه ی ابراز وجود میده .

- خیلی آشغالی .

چی می تونم بهش بگم ؟ اشتباه میکنی ؟ این داداشمه ؟ ببخشید یعنی کلید آزادی داداشمه ؟
با سر به کاوه که با ابروی بالا رفته داره براندازش میکنه اشاره میکنه .

- بهش گفتی سر کاره ؟ مچلش کردی ؟ یا نه دنبال کیس مایه دار بودی این رو هنوز نپیچوندی ؟ برای این هم ادای قدیسه ها رو درمیاری ؟

سکوتم رو که میبینه بی لیاقتی نثارم میکنه و میره بیرون . هنوزم میخکوب جای خالیشم . یکی هم که سرش به تنش می ارزید از توی زندگی من پرید .
حالا کاوه در موردم چی فکر میکنه ؟ این که من همون هرزه ایم که انکارش میکردم ؟ خائنم ؟ هر چی میخواد فکر کنه . به درک ! یه وقت هایی توی زندگی به این نتیجه میرسی که افکار دیگران اصلا مهم نیست . اون ها هر تصویر هم از تو داشته باشن باز هم تو نیستی .
گارسون سفارشمون رو میاره . توی سکوت خودم و کاوه ، فنجون قهوه ام رو به لب میبرم اما اصلا حواسم نیست . یک دفعه دست کاوه جلو میاد و فنجون رو که حالا توی نعلبکی گذاشتمش به طرف خودش می کشونه . دست های عضلانی قهوه ای رنگش رو دنبال میکنم که توی فنجونم سه تا قاشق شکر میریزه و بعد از هم زدنش , فنجون رو بلند میکنه و جلوم میذاره . این بار سر بلند میکنم و توی چشماش زل میزنم . تو نگاهش تحقیر نیست , سرزنش نیست . حتی سوالم نیست .

- زندگی به حد کافی تلخ هست . لااقل قهوه ات رو شیرین بخور .

نمی دونم این رو به خاطر صورتم میگه که شاید به خاطر تلخی قهوه یه لحظه جمع شده باشه یا به خاطر نگاهم که با دیدن حامد تلخ شده . بعد از خوردن قهوه میریم تا کفش هم بخرم . از دل و دماغ نداشته افتادم . فقط میخوام زودتر تمومش کنم . کاوه با خودش توی یه مغازه ی بزرگ می کشونتم .

- شماره پات چنده ؟
- 39

بی تفاوت به کفش ها خیره شدم که کاوه یه جفت کفش مشکی پاشنه بلند رو رو به روی صورتم تاب میده .

- بیا این کفش ها رو بپوش تا یه طبقه بهت اضافه بشه .
- طبقه ی چی ؟
- طبقه ی اجتماعی . همین جوری میشه آدم ها نردبون ترقی رو بالا میرن دیگه .مگه این خانم ها رو ندیدی تو این مراسم ها با هم سر بلندی پاشنه هاشون هم مسابقه میذارن .

چشم هاش میگه که هیچ کنایه ای توی کار نیست . بیشتر شبیه به یه طنز تلخ داره نگاه میکنه .

- آهان اون وقت تو که خودت اضافه ارتفاع داری توی کدوم طبقه ای ؟
- من مدیر ساختمونم . به من توهین نکن ها !!!

میزنم زیر دستش و نمیذارم به مسخره بازیش ادامه بده .

- من به این کفش ها نگاه میکنم سرگیجه میگیرم چه برسه به راه رفتن .
- راه رفتن باهاشون رو یاد میگیری .
- کی قراره اونوقت یادم بده ؟ لابد تو !
- تو چه جور دختری هستی که بکش و خوشگلم کن تا حالا به گوشت نخورده ؟

پاشنه های 15 سانتی کفش رو که ندید بگیرم کفش قشنگیه . شیک و گرون قیمت .به خودم میگم پولش رو که داره خودش میده بدبخت . بهونه نیار دیگه . کفش رو می پوشم . اما قدم اول رو برنداشته سکندری میخورم . کاوه که انگار آمادگیش رو داشته دستم رو میگیره و با کمکش چند قدمی راه میرم .

- یک . دو . یک . دو . تاتی تاتی !
- کوفت !

دو تا دستم رو گرفته و دو قدم دورتر ایستاده . هر قدمی که من جلو میذارم یه قدم همراه من میره عقب . ادای باباهای با ذوق رو درمیاره . خنده ام میگیره . اون سر به سرم میذاره و من لبخند رو روی صورتم نگه میدارم . یه جایی خونده بودم خوشبختی فاصله ی کوتاه بین دو بدبختیه . فکر میکنم حالا که میشه بذار خوش باشم . بذار بخندم . شاید دیگه فرصتی نباشه ...

از صبح که سر میز صبحونه قضیه مهمونی رو به مامان گفتم باهام سرسنگینه .بدیش اینه که فقط میدونم مهمونی جمعه شبه اما کجاست نمی دونم . از شرکت به مامان زنگ زدم اما جوابم رو نداد . نمی دونم چند دقیقه یا چند ساعته روی زمین نشسته و زانوهاش رو بغل کرده . حالا هم سر خودش رو با سریال های مزخرف ترکیه ای گرم کرده تا محل من نذاره .

- مامی . مامان خوشگله . لباسم رو ببین . تازه خریدم بهم میاد ؟

بدون اینکه نگاهم کنه با طعنه جواب میده .

- مبارک باشه .
- یه نگاه کن . ببین به نظرت یقه اش زیادی باز نیست ؟
- خودت میدونی .

میام جلوش زانو میزنم و تور رو روی لبه ی دامن لباس که با دست جمعش کردم تا توی تنم چروک نشه میگیرم .

- به نظرت اگر یه ردیف از این توری که خریدم دور یقه و لبه ی پایینش بدم بد میشه .
- اگر میتونی بدوز .
- اذیت نکن دیگه مامی . تو که میدونی من خیاطی بلد نیستم .
- پس چی میگی ؟

حتی صورتش رو به طرفم برنمی گردونه . خودم رو کنارش میکشونم و سرم رو روی شونه اش تکیه میدم .

- برام با اون دست پنجه ی طلات زحمتش رو میکشی ؟
- حوصله اش رو ندارم .

میدونم . خودم هم از بعد از جریان هادی هنوز به حال عادی برنگشتم . میدونم ازم ناراحته که تو این شرایط فکر جشن و مهمونیم . سرم رو بلند میکنم . میدونم این شونه جای سر گذاشتن نیست . محکم نیست . این شونه خودش یه دلگرمی میخواد . دستم رو روی بازوش میذارم و نوازشش میکنم .

- مامان این مهمونیه که میخوام برم , چند تا وکیلای شرکتم میان . میخوام راجع به مشکل هادی باهاشون مشورت کنم . کارشون خیلی درسته . کار هر کسی رو قبول نمیکنن .

دیگه حواسش با هنرپیشه های توی فیلم هم نیست .

- از این هایی که طرف رو زده و کشته و خورده و برده تحویل میگیرن یه آب توبه میریزن سرش امامزاده تحویل میدن . اگر بتونه برای هادی توی جرمش تخفیف بگیره خیلی خوب میشه ها !!! نه مامان ؟

گفتم مهمونی سالگرد تاسیس یکی از شرکت های همکاره . گفتم با بچه های شرکت خودمون دارم میرم . از خودم بدم میاد که این چند وقت دروغ های شاخدار میگم . اما راستش رو هم که نمیتونم بگم . مامان تازه برمیگرده و نگاهم میکنه . تو نگاهش یه رنگی میشینه .

- بیا جلوتر پارچه ی لباست رو ببینم .

پایین دامن لباس رو لمس میکنه .

- چرخم رو بیار برات بدوزم . به خودت باشه خرابش میکنی . یه کاری میکنم انگار از اول سر خود مدل لباست بوده .

خدایا مگه ما برای خوشبختی چی ازت خواستیم ؟ یه زندگی آروم این قدر خواسته ی بزرگیه ؟ الان تازه میفهمم اون موقع ها که همه ی زندگیم رفتن سر کار و برگشتن بود و باز گله میکردم چقدر خوشبخت بودم . خدایا میشه یه کاری کنی این برق رو تو چشمای مامان نگه دارم ؟

***********************

برای بار هزارم انگشت هام رو میشکونم . هر کاری کردم کاوه آدرس باغ رو بهم نداد . گفت وقتی دارم به عنوان دوست دختر اون میرم باید همراه خودش باشم . دوباره به سر وضع خودم نگاهی میندازم . پیراهنم با تور خوش طرحی که لبه های یقه و پایین لباس رو گرفته هم پوشیده تر شده هم طرح جذابتری به خودش گرفته . آرایش ملایم روی صورتم کار خودمه اما چون نمی خواستم کاوه بیاد دم خونه دنبالم مجبور شدم به هوای سشوار کشیدن موهام بیام آرایشگاه و منتظر کاوه بشم .
تازه وحشت کاری که میخوام بکنم داره سراغم میاد . مگه دفعه ی پیش قول ندادی دیگه از این غلط ها نکنی ؟ نکنه این رفتن برگشتنی تو کار نداشته باشه ؟ نکنه این جریان یه بازی باشه ؟ چرا این دفعه آدرس بهم ندادن ؟ این قدر این نکنه ها رو با خودم تکرار کردم که از شدت اضطراب حالت تهوع گرفتم .
گوشیم که زنگ میخوره مثل برق مانتوم رو به تن میکشم و شالم رو هم توی راه سرم میکنم . کاوه پشت یه x6 جلوی در آرایشگاه منتظرمه . دوباره تمام اون افکار منفی میان توی ذهنم . چرا ماشینش رو عوض کرده ؟ اصلا پول همچین ماشین های گرون قیمتی رو از کجا آورده ؟

- چطوری ؟ معلومه خیلی چشم انتظار بودی !!!
- سلام . چطور با آئودیت نیومدی ؟

نمی فهمم این سوال چطور از زبونم در میره . پوزخندی میزنه و بی اون که نگاهم کنه جواب میده .

- چیه ؟ کلاس خانوم فقط به اون جور ماشین ها میخوره ؟

چشمام رو میبندم تا طعنه هاش رو ندید بگیرم . نمی فهمم چطور یک دفعه زهر لحنش رو میگیره و سرد اضافه میکنه.

- باغ بیرون از شهره . این ماشین برای رانندگی تو جاده بهتره .

توی مسیر نه اون چیزی میگه نه من . انگار تنها نقطه اشتراکمون توی دوست داشتن همین سکوته . یه موزیک پر سر و صدای خارجی میذاره که ذهن آشفته ام رو بیشتر در هم میریزه . دست میبرم و آهنگ رو عوض میکنم . ترک پشت ترک فقط همین جازهای لعنتی رو داره . نمی خوام چشمم رو از راه بردارم پس بیخیال موزیک میشم . به جاش یه کم پنجره رو باز میکنم تا هوای آزاد آرومم کنه .
تا جاده کرج همه چیز به نظرم عادیه . اما از اون جا به بعد حس میکنم وسط قصه ی هانسل و گرتل گیر افتادم . از شهر که خارج میشیم نمی تونم دیگه اطراف رو تشخیص بدم . مخصوصا که توی این وقت سال هوا هم زود تاریک میشه . هر چه قدر جلوتر میریم هر چقدر هوا تاریک تر میشه چینی ظاهری شجاعت من هم بیشتر ترک برمیداره .میخوام بهش بگم نگه دار . میخوام برگردم خونه . میخوام ... اما زبونم به سقف دهنم چسبیده . میپیچه توی یه فرعی خاکی و تاریک . همون طور که ماشین جلوتر میره , ترس منم بیشتر میشه . تاریکی و صدای خش خش شن ها که زیر چرخ های ماشین به ناله افتادن کلافه ام میکنه . ماشین روی خاک ها و چاله چوله ها بالا و پایین میره و دلم من هم همراهش زیر و رو میشه .
کاوه ماشین رو ته فرعی جلوی یه در بزرگ آهنی نگه میداره . دو تا بوق پشت سر هم و یه تک بوق و بعد در باز میشه . توی باغ هم تاریک به نظر میاد . به غلط کردن افتادم . انگشت های پام رو توی فضای کم کفش خم میکنم .توی ذهنم فقط دنبال راه فرار میگردم .
یه کم که توی یه مسیر باریک خاکی از بین درخت ها جلو میریم , به یه محوطه بازتر می رسیم که با نور فانوس هایی که از درختها آویزون کردن روشن شده . جا به جا این طرف و اون طرف روی پایه های فلزی شعله های آتیش زبانه میکشه . کاوه یه گوشه ماشین رو نگه میداره و پیاده میشه . پاهام خشک شدن . دستم سمت دستگیره نمیره که پیاده شم . کاوه در سمت من رو باز میکنه و سرش رو که خم کرده میاره تو و بعد این همه سکوت میگه.

- اینجا دیگه آخر خطه . پیاده شو !!!

نه . نمی خوام این جا آخر خط من باشه . نمیخوام برم . نمی خوام . ماجراجویی دیگه بسه . می خوام برگردم خونمون . میخوام بشینم پیش مامانم و باهم سر این که مرد قهرمان سریال بالاخره متوجه خیانت زنش میشه یا نه حرف بزنیم . می خوام برم و هیوا رو مجبور کنم تمرین های ریاضیش رو کنار دست خودم حل کنه . نمی خوام پام رو بذارم اول این آخر خط نا معلوم . حساب میکنم اگر بپرم پشت رل و با آخرین سرعت برم سمت در باغ چقدر احتمال داره بتونم از این جا خلاص بشم .اما فکر مسخره ایه وقتی حتی نمی تونم از جا تکون بخورم .
کاوه در رو بیشتر باز میکنه و کنارش می ایسته بعد از لا به لای لب های نیمه بازش غرغری میکنه.

- فکر کنم بهت گفتم اهل این ادا و اطوارا نیستم . همین جوری نمیتونی خودت در ماشین رو باز کنی ؟ یا سیستم ماشین پیشرفته است بلد نیستی ؟
- نه . ترسیدم دست به در این قراضه ات بزنم , خراب بشه .

زخم زبونش میشه نیروی محرکه و مجبور میشم روی پاهام بایستم و پا به پاش جلو برم . چشمم به چند نفر دیگه توی باغ که میفته نفسم رو بیرون میدم . تازه میفهمم تا الان نفس رو توی سینه ام حبس کرده بودم . پسر جوونی میاد و بارونیم رو ازم میگیره . کاوه برمیگرده سمتم و از سر تا پام رو با ابروی بالا رفته اش وارسی میکنه . لب هاش رو جمع میکنه و سری تکون میده که یعنی بد نیست . برای یه لحظه نگاهش روی یقه ام ثابت میشه . سینه ام میسوزه . مثل وقتی که توی بچگی هامون نور خورشید رو از روی ذره بین رد میکردیم و باهاش آتیش می سوزوندیم . توی دلم میگم شاید خوشش نیاد و همین بهانه شه برای برگشتن اما کاوه بدون هیچ حرفی رو میگردونه .
توی محوطه ی باز بین درخت ها ریسه کشی ها و مشعل ها جایی برای شب نذاشتن . این بار بین جمعیت خانوم هم دیده میشه. این یعنی واقعا قراره این جا یه مهمونی باشه. همین خودش مایه آرامش خاطره .تپش قلبم یه کم آروم میگیره . دیدن مردهایی که با کت و شلوارهای آن چنانی دور هم جمع شدن و تک و توک خانوم هایی که شبیه هنرپیشه های روی فرش قرمز لباس پوشیدن بهم حس بهتری میده . هر چند اون قدرها که فکر میکردم شلوغ نیست .
همین طور که به سمت مرکز باغ میریم لرزم میگیره . نمیدونم از روی ترسه یا سردی هوا . دست کاوه دورم حلقه میشه و روی بازوم میشینه .

- نزدیک مشعلها خیلی سرد نیست. یه گیلاس هم که بزنی گرم میشی .

برمیگردم جوابش رو بدم که از حالتش متوجه میشم بر عکس اکثر مواقع روی دنده ی نیش و کنایه نیست .حال و هوای بهاریش گیجم میکنه .تازه به لباسش توجه میکنم . کت شلوار مشکی و پیراهن قهوه ای سوخته ی براقی که پوشیده عجیب به تنش نشسته . برای بار اول بی قصد و قرض راجع بهش قضاوت میکنم . خدایی خوش تیپه ! البته اگر این همه پول خرج تیپ الاغ هم میکردن خوب میشد . سعی میکنم لب هام رو کش بدم و آرامش رو به چهره ام تزریق کنم .میخوام با این افکار هر جوری شده حواسم رو از موضوع اصلی پرت کنم و همون همای همیشگی باشم.
کاوه به بعضی از آدم های توی مهمونی معرفیم میکنه . فقط میتونم سری تکون بدم و گاهی یه چیزی شبیه خوشبختم زیر لب زمزمه کنم . حتی اسم آدم ها یادم نمی مونه .
چشم چشم میکنم شاید بین مهمون ها آشنا دیدم . بی قرارم . میخوام زودتر همه چیز تموم شه و برگردم . این آدم ها , این لبخندهای مصنوعی , این نگاه های سنگی قلبم رو میلرزونه . یه کم بعد کاوه یه گوشه کنار چند نفر می ایسته و شروع میکنه به بحث . نمیدونم از روی استرسمه یا نه اما حتی یه کلمه از حرف هاشون رو متوجه نمیشم . یه کم که میگذره آدم ها عوض میشن . زبونشون هم عوض میشه . با هم ترکی حرف میزنن .هر چند یه مادر بزرگ ترک داشتم ولی ترکی زیاد بلد نیستم اما حتی لحن این جمع هم برام آشنا نیست . حدس میزنم زبونشون باید ترکی استانبولی باشه . یکی از زن های همراهشون بعد از چند جمله خیلی نرم دستم رو توی دستش میگیره و با لهجه ی بامزه ای میگه " پس یار این کاوه ی آهنین شمائین .از ملاقاتت خوشحالم ." انگار که منتظر ملاقاتم بوده !!! ملاقات !!! یاد خودم میفتم ، یاد هادی یاد ملاقات !!!

- آدم که نکشته جناب سروان ! قاتل هم بود به خانوده اش اجازه ملاقات میدادن .

این دفعه انگار واقعا رفته بودم روی اعصاب این جناب سروان که جوابم رو داد .

- خانم , برادرتون هم کم کاری نکرده . قاچاق می دونین یعنی چی ؟

یه لحظه جا خوردم . تا اون موقع فکر میکردم مثل همیشه خواسته خودش رو بزرگ جلوه بده و یه غلطی کرده اما قاچاق ؟؟؟!!!

- قاچاق چیه ؟ دارین راجع به یه پسر بچه هفده ساله حرف میزنین ؟
- این پسر بچه عضو یه باند بزرگ خلافه . تا وقتی هم که با ما همکاری نکنه وضعش بدتر میشه که بهتر نمیشه .
- هادی اهل این جور برنامه ها نبوده .
- برادر شما سابقه هم داره ظاهرا . پس نگید که از پشت میز و نیمکت مدرسه پاش کشیده شده به اینجا .

لحنش عجیب برنده بود . خفه خون گرفتم . قبل از رفتن به دفتر افسر پرونده فکر اومدنم مسخره به نظر می رسید . اما حالا ...

بیشتر از این نمی تونم توی گذشته سیر کنم . گارسون که سینی مشروب رو دور میگردونه زن ترک دو تا گیلاس برمیداره . یکی رو سمت من میگیره . با لهجه ی شیرینش مخاطب قرارم میده.

- عزیزم !!!

گیلاس رو ازش میگیرم اما به لب نرسونده دستم رو پائین میارم و فقط ژست نگه داشتنش رو میگیرم . به جاش یه لبخند احمقانه میزنم .کاوه همون طور که داره وانمود میکنه به حرف های جمع گوش میده یه کم سرش رو پائین میاره و زمزمه میکنه .

- نترس من مواظبت هستم .

با وجود زمزمه اش کنار گوشم هنوز بی حرکتم و صامت. هنوز هم می ترسم . اما نه از اون چیزی که کاوه فکر میکنه .

- اون قدرها هم که فکر میکنی پست نیستم .

من که به سمتش برمیگردم اون هم بالاخره رو از جمع میگیره . به چشم هاش نگاه میکنم . دست و پا زدنم رو توی دریای سیاه نگاهش میبینم . حاضرم به هر چیزی چنگ بزنم تا خودم رو از این منجلاب بیرون بکشم . کاش یکی می تونست نجاتم بده . من نمی خوام تو این بدبختی غرق شم .
یه نفس عمیق میکشم تا لرزش صدام رو بگیرم .نگاه آرومش قفل زبونم رو باز میکنه .

- کلا اهلش نیستم .

گیلاسی رو که توی دست هامه ازم میگیره و یه نفس سر میکشه .با سر به سمتی که عده ای مشغول رقصن اشاره ای میکنه .

- بریم ؟

درمونده می مونم بهش چی بگم . بگم من با این استرس همین که روی پاهام ایستادم هنره ؟

- من با این کفشا بخوام برقصم فاتحه ام خونده است . می خوای وسط جمع نقش زمین شم ؟

دستش رو روی کتفم میذاره و به سمت دیگه ای هدایتم میکنه .کنار چند نفر دیگه میریم که بحثشون داغه . با اینکه ذهنم درگیر جای دیگه ایه اما حرف ماشین که میشه گوش هام ناخودآگاه به کار می افتن . یکی از مردها با اون یکی که میانسال و تقریبا چاقه کل کل میکنه .

- نگو که با اون BMW M5 عتیقه ات اومدی ؟
- به کوری چشم تو با همون رخشم اومدم .

نمی دونم چطور اما از دهنم در میره .

- M5 مدل 85 ؟
- آره .
- واو ! چطور دلتون میاد بهش بگید عتیقه اونم با 286 اسب بخار ؟

مرد چاق چشم هاش برق میزنه .

- براوو ! یه خانم ماشین شناس !

اون یکی که جوونتر میزنه شاید حدود چهل سال میپره وسط . من هم حالا که خودم رو قاطی بحث کردم عقب نمی کشم .

- اون ماشین رو دیگه باید اوراق کرد .
- این ماشین در زمان خودش فوق العاده بود . شتاب صفرتاصدش فقط ۶٫۵ ثانیه است .
- دارید میگید در زمان خودش نه الان .
- اما همین ماشین جز اون تعداد انگشت شماریه که صنعت خودروسازی رو متحول کرد .

اون ها که تا الان من رو ندید میگرفتن حالا دارن با تعجب نگاهم میکنن . اوایل برای بقیه هم تعجب برانگیز بود که من از ماشین سر درمیاوردم . اما برای من که تفریح بچگی هام رفتن به مکانیکی بابا بود و جمع کردن پوستر ماشین ها این عین خود زندگیه!
مرد چاق که انگار تازه پایه پیدا کرده با ذوق میگه .

- باید بنز 300 ام رو ببینید .
- مرسدس بنز 300 sl رو که نمیگید ؟
- چرا همون .
- خدای من این ماشین نوستالژیکه . همش 1400 نمونه ازش تولید شد .

گرم بحث راجع به ماشین هاییم که متوجه میشم کاوه دیگه کنارم نیست. توی دلم خالی میشه . من بین یه مشت غریبه که معلوم نیست کین و چه کاره ان تنهام . عذر خواهی میکنم و چرخی اطراف میزنم . نمی دونم پشتم به چی کاوه گرمه ؟ اما همین که آشناس حس بهتری بهم میده . این طرف و اون طرف سرک میکشم . وسط پیست رقص و توی آغوش زن هایی که قهقه هاشون از جنسی که می شناسم نیست رو با دقت نگاه میکنم اما آشنای غریبه ی من انگار آب شده رفته زیر زمین . حالا یه وحشت دیگه هم به کوه ترس های من اضافه شده . من بین این شبه آدم ها گم شدم !!!

هر طرف رو نگاه می کنم نمی بینمش . دور خودم می چرخم . نیست . سرگیجه گرفتم . دستم رو روی پیشونیم میذارم و چشم هام رو میبندم . توی دلم میگم این جوری مواظبم بودی ؟ حالم خوش نیست . همه چیز رو دو تا میبینم . دو تا باغ ، دو تا مهمونی ، دو تا ، دو تا ... اما دو تا هما نیست که از پس این همه بربیاد .تازه بلندی پاشنه های کفش خودشون رو نشون میدن .دیگه حتی نمی تونم روی پاهام بایستم . تا میخوام قدم بردارم سکندری میخورم . می خوام تعادل خودم رو حفظ کنم دستم رو بلند میکنم و به اولین چیزی که در دسترسمه چنگ میزنم . آب دهنم رو به زور قورت میدم و سعی می کنم به چهره ی مردی که که داره با تعجب نگاهم میکنه لبخند بزنم . نمی دونم چقدر موفق بودم اما لبه ی کت مرد رو رها میکنم .
به خودم دلداری میدم . " طوری نشده که خودت رو باختی . بچه نیستی که توی خیابون دست مامانت رو ول کرده باشی . " هر چند دقیقا همون حس رو دارم . هم از گم شدن میترسم و هم از پیدا شدن . گم شدن یعنی هجوم مردم ناآشنا و پیدا شدن یعنی ترس از توبیخ . می رم سمتی که درخت های بیشتری داره و بدنم رو به بدنه ی درخت تکیه میدم . دیگه فکر نمی کنم که لباسم چروک میشه یا کف دست هام خراش برمیداره .فکرم رو روی این متمرکز می کنم که چطوری باید از این باغ بیرون برم .
میفتم توی یه مسیر خاکی که دیگه توش خبری از سنگ فرش های فانتزی قسمت اصلی نیست . یادم نمیاد راه خروجی از کدوم طرفه .بیشتر سردرگم میشم . اما این بار انگار این گم شدن عین خود پیدا شدنه . کاوه رو پشت یه ردیف از درخت ها میبینم که با چند تا مرد درشت هیکل حرف میزنه تپش قلبم آروم میگیره . دمای بدنم به حالت عادی برمیگرده .قبل از جلو رفتن یه کم سرک میکشم ببینم چه خبره که دست یه نفر از پشت روی شونه ام میشینه . هین بلندی میکشم و با چشم هایی که حدس میزنم گشاد شده باشه برمیگردم .
یه جوون خیلی خوش قیافه با چشم های آبی مهتابی با لبخند مودبانه ای پشتم ایستاده . دارم ارزیابیش میکنم که صدای کاوه رو از کنار خودم میشنوم . یه لحظه از ذهنم میگذره چطور این همه مدت که دنبالش میشگتم خبری ازش نبود ؟

- به به ! ببین کی این جاست . چطوری مهرنوش ؟
قسمت هفتم
- من خوبم اما ظاهرا تو بهتری .

خودم رو کنار کاوه میکشونم . مهرنوش با لبخندی که سعی داره جمعش کنه متوجه تک تک حرکاتم هست . طوری که انگار می تونه ضربان های قلبم رو هم بشمره .

- دوست دختر جدیدته ؟
- با هما آشنا نشدی هنوز ؟
- تغییر رویه دادی یا خواستی به زندگیت یه تنوعی بدی ؟
- هیچکدوم یاد بچگی هام افتادم .دارم موش و گربه بازی میکنم .
- پس این طور . اشکلا نداره یه کوچولو همبازیت رو ازت قرض بگیرم ؟بذار ببینم رقصشم مثل بازیش خوبه یا نه.
- این گوی و این میدان .

از حرف هاشون سر درنمیارم . کاوه یکی از دست هاش رو روی کتفم گذاشته و دست دیگه اش رو که تا الان توی جیبش بود طوری بالا میگیره که انگار داره من رو پیش کش میکنه . وقتی مهرنوش دستش رو به طرفم میگیره ، از جام میلیمتری هم جا به جا نمیشم . خوشم نمیاد از نگاهش . عکس العملم رو که میبینه لحن متشخصش برمیگرده .

- چیه ؟ رقص بلد نیستی ؟

انگار داره با یه کنیز عقب افتاده حرف میزنه .صدام بعد از این همه استرس تازه برمیگرده .

- بلدم . اما من و رقص با گرگ ها ؟؟؟!!! نچ نچ !!!

نمی تونم بگم صدای پوزخند کدومشون بلندتره . کاوه یا مهرنوش ؟ حس میکنم یه جور رقابت پنهان زیر رفتار دوستانشون خوابیده . نگاه مهرنوش از بالا به پائین و برعکس روی من میچرخه . یه قدم نزدیک میاد و کنار گوش کاوه زمزمه میکنه اما نه اون قدر آروم که نشنوم چی میگه .

- ظاهرا بیشتر از این حرف ها باید مواظبش باشی .

بعد راهش رو میکشه و میره . صورت کاوه از مهرنوش برمیگرده اما ذهنش نه . با وجود اینکه می دونم حداقل ته دلش خنک شده اما جور دیگه ای وانمود میکنه .

- باهاش میرفتی . تو آغوشش گرم میشدی .
- تنی که توش یه قلب یخزده میتپه با آتیش هیچ آغوشی گرم نمیشه .
- پس بیا ببرمت جایی که می دونم لااقل سرت رو گرم میکنه .

نمی پرسم چرا رفته ؟ نمی پرسم کجا بوده ؟ یه قانون نانوشته بین ما هست که از همدیگه سوال هایی رو نپرسیم که می دونیم نمی تونیم جوابش رو بشنویم .
همراهش میشم و از بین درخت ها میریم پشت باغ . از دور نگهبان هایی رو که دور یه میز رو گرفتن میبینم . همشون کت و شلوار های مشکی و پیراهن های همرنگش رو پوشیدن .با اون هیکل های بزرگ توی این لباسها شبیه یه توده ی بزرگ سیاه رنگ دیده میشن .شبیه سگ های شکاری که کمین کردن .با دیدنشون دل توی سینه ام فرو میریزه . ته مونده ی شجاعتم هم خشک میشه .
کاوه دستش رو روی شونه ی یکی از مردهای سیاهپوش میذاره و اون به طرف کاوه برمیگرده . چشمش که به کاوه میفته یه کم خودش رو کنار میکشه و نا محسوس سری خم میکنه . نگهبان که کنار میره از پشتش چند تا مرد رو میبینم که دور یه میز نشستن و مشغول بازین . میفهمم که دیگه وقتشه .
با این که قبل از اومدن به همه چیز فکر کرده بودم . همه ی احتمالات رو در نظر گرفته بودم ، اما باز هم از دیدنش جا میخورم . حتی از همین فاصله هم می تونم چهره اش رو تشخیص بدم . خیلی خوب . حتی می تونم خطوط چهره اش رو به یاد بیارم . هر چند الان و توی این لحظه چیز های دیگه رو درست یادم نمیاد مثلا یادم نمیاد اون روز بهونه ام برای برگشتن به دفتر سروان چی بود .
یادم نیست بابا رو چطور راضی کردم به بهونه ی سوال یا کارت یا وکیل . نمی دونم . اما یادمه بابا رو فرستادم تا ماشین رو بیاره و من تنها برگشتم به دفتر سروان .یادم نمیاد بابت چی اما اون قدر اون اطراف شلوغ شده بود که بدون اینکه کسی بفهمه یک دفعه در دفتر رو باز کردم و پریدم تو .
سروان کنار میزش ایستاده بود و با تلفن حرف میزد . به صدای در برگشت به طرفم و با دیدن من فکش منقبض شد. طوری که میتونستم صدای نفس های پر از حرصش رو بشنوم هر چند سعی داشت خودش رو کنترل کنه . تلفن رو توی دو تا جمله قطع کرد و رو کرد به طرفم . با یه ابروی بالا رفته زل زد بهم .نگاهش یه جوری بود که حس کردم اگر جرم نبود با دست های خودش خفم میکرد . نمی خواستم بیشتر از این جلوی چشمش باشم پس بی معطلی به تصویر طراحی شده ای که روی یه برد کنار در دفتر زده بودند اشاره کردم .

- میشه بگین این کیه ؟

چشماش رو ریز کرد و بازم چیزی نگفت .طوری نگاهم میکرد که انگار منتظر یه حرکت از یه بچه ی کوچیک شیطونه که خطای خودش رو لو بده . من هم سعی کردم تا حد ممکن لحنم بی تفاوت و شاید حتی مظلوم باشه .

- آخه به نظرم آشنا اومد .

انگار قضیه براش جالب شده باشه یه قدم اومد جلو . ناخواسته یه قدم خودم رو عقب کشیدم .

- خب شایدم اشتباه میکنم . ببخشید .

خواستم رو برگردونم و با سرعت از اون جا دور شم که با صداش سر جا میخکوبم کرد .

- کجا دیدینش ؟
- نمی دونم درست . گفتم که فقط به نظرم آشنا اومد .
- بهتره اگر چیزی می دونید بگید !
- اگر میدونستم که می گفتم . دقیقا مثل خودتون که هر چی می تونید به ما میگید !

از طعنه ی کلامم خوشش نیومد و دندون هاش رو روی هم کشید . همزمان یه قدم بهم نزدیکتر شد .

- مثل اینکه درست متوجه نشدید . ما پلیسیم خانم . به نفعتونه هر چی میدونید بگید . بر عکس برادرتون که حاضر نیست به ما و خودش کمک کنه .
- کی گفته که نمی گم ؟ من که دیگه سابقه ی خلاف ندارم . دست بر قضا از پشت میز و نیمکت یکی از بهترین دانشگاه ها هم اومدم .

فهمید که این رفتارش فایده نداره . یه قدم دیگه هم به طرفم برداشت و خیلی شمرده شروع کرد به توضیح دادن .

- این تصویر چهره نگاری وحید سلطانی , یکی از سرکرده های همون باندیه که برادرتون به خاطر کار باهاشون دستگیر شده .
- پس بهتره بهش فکر هم نکنم . خطرناکه .

یه کم مکث کردم و حرص خوردنش رو دیدم بعد که فهمیدم به اندازه ی کافی مشتاق به دونستنه ادامه دادم .

- گفتنش چه کمکی به ما میکنه ؟
- توی جرم هادی بی تاثیر نخواهد بود . مطمئن باشید .

بر عکس حالت همیشگیش این رو با لحنی گفت که احساس کردم میشه بهش اعتماد کرد .

- یه دفعه رفته بودم باشگاه بیلیارد بلومبرگ دنبال هادی , اونجا دیدمش .

نگاهی بهم انداخت که حس کردم فهمیده یه چیزی رو بهش نمی گم . یا شاید عادت داشت به همه به چشم مجرم نگاه کنه . هول شدم و نگاهم رو ازش دزدیدم .

- میدونید باشگاهش کجاست ؟
- بله . ممنون از اطلاعاتتون .

سری تکون دادم و خواستم برم بیرون که یه کارت گرفت سمتم .

- اگر چیز دیگه ای خاطرتون اومد لطفا من رو در جریان بذارید . سعی میکنم تا براتون یه وقت ملاقات هم با هادی جور کنم .

بی حرف رفتم .
هر چند خیلی هم بی حرف نیومدم این جا . حالا از این فاصله چهره اش رو خوب میبینم . خوب یادم هست که تصویر نقاشی شده ی روی برد صورت گردتری داشت . تصویری که بر خلاف انتظارم با وجود فاصله ی بینمون امشب از چیزی که فکرش رو میکردم خیلی بهم نزدیک تره .

از گذشته فاصله میگیرم و به حال برمیگردم .به فقط چند قدم فاصله بین خودم و وحید میرسم . کاوه یه کم جلوتر از منه . سر جام می ایستم و بازوی کاوه رو میکشم .از همون جایی که ایستاده یه کم می چرخه و نگاه تیزش رو روی صورتم میدوزه .

- چیه ؟ این یکی رو که دوست داری !!!
- میخوام ... باید برم دستشویی .

توی چهره ام کنکاش میکنه . دروغ نمیگم . نگاهم رو زیر و رو میکنه . دروغ نمیگم . با چشم هام بهش التماس می کنم " بذار برم . باید برم . حتی اگر فقط برای خلاص شدن از شدت این اضطراب لعنتی باشه که واقعا داره بهم فشار میاره . " حالت صورتش نرم میشه . سعی میکنه به زور لب هاش رو جمع کنه که به خنده باز نشن . یکی از گارسون ها رو صدا میزنه و دم گوشش پچ پچی میکنه .بعد برمیگرده دوباره سمت من .

- باهاش برو . راه رو نشونت میده .

چند قدم پشت گارسون میرم که صدام میزنه .

- هما !!!

سر میچرخونم و برق شیطنت توی چشم هاش , چشمم رو میزنه .

- یادت باشه پوست شیرت رو قبلش دربیاری .

بعد هم میره سمت میز .
یه ساختمون گوشه ی باغ هست . یه ساختمون با نمای سیمان سفید که دیگه سفید نیست . حس میکنم من هم شبیه نمای ساختمون شدم . دیگه هیچ وقت مثل قبل از این ماجراها سفید نمیشم .
گارسون دم در سری خم میکنه و میره . می رم تو . تمام ساختمون قد دو تا اتاق تو در توئه و یه در نیمه باز که کاشی های رنگی توش نشون میده باید سرویس بهداشتی باشه .
توی دستشویی تو ساختمون گوشه ی باغ , قفل در رو برای بار دوم چک میکنم . موبایلم رو از توی کیف دستی کوچیکم بیرون میکشم .یاد دفعه ی پیش میفتم و اضطرابی که داشتم . حال امشبم بدتر از اون بار نباشه بهتر نیست . دست هام یخ کرده و صفحه ی لمسی گوشی زیر انگشت های کرختم بازی درمیاره . این بار دیگه شوفاژی هم نیست که بتونم با حرارتش چیزی رو گول بزنم .
یک , دو , سه تا بوق . به شوفاژ تکیه داده بودم و تعداد بوق ها رو میشمردم .گوشی رو برنمی داشت .توی دلم گفتم " اگر تا دو تا بوق دیگه برنداشت یعنی قسمت نیست باهاش حرف بزنم و قطع میکنم . " میدونستم توجیح مسخره ایه اما دلشوره ام رو آروم می کرد .

- بله .

نمی دونم چرا انتظار نداشتم جواب بده . انگار نه انگار که خودم شمارش رو گرفته بود . هول شدم . لحن سرد اون پشت خط باعث شد دست و پام رو بیشتر گم کنم .

- من ... جناب سروان . سلام
- سلام
- من به منشم . هما به منش . چند روز پیش اومده بودم ...
- بله خانم شناختم .
- می خواستم یه سوالی بپرسم ازتون ؟
- چیزی خاطرتون اومد ؟
- نه . نه . چیزی که نه . فقط میخواستم بدونم اگر من اون یارو رو , همون که عکسش به دیوار بود ...
- وحید سلطانی .

به این که وقتی وسط حرفم می پره بدتر اعصابم رو به هم می ریزه توجه نکردم . به جاش سعی کردم آروم تر و شمرده تر حرف بزنم .

- بله همون . اگر بتونم یه اطلاعاتی ازش بهتون بدم .چقدر توی پرونده ی برادرم موثره ؟ به هر حال همکاری با پلیسه دیگه .
- خانم مثل اینکه شما هنوز متوجه نیستید . این قضیه سر امنیت ملیه .بهتره هر چی هست همین الان بگید .

سعی کردم تا حد ممکن محکم حرف بزنم که باورم کنه .

- چیزی نمی دونم . قبلا هم گفتم باز هم میگم . فقط گفتم شاید بتونم یه ردی ازش پیدا کنم . به هر حال برای رسیدن به جواب همیشه راه های مختلفی وجود داره که مطمئنا همشون به ذهن شما نمی رسن .

از صدای نفس های بلندش که از پشت تلفن توی سکوت خونه خیلی راحت شنیده میشد معلوم بود که عصبانی شده با همین چند تا برخورد ساده فهمیده بودم همون قدر که زود جوش میاره دیر حرف میزنه . اما اون هم باید می فهمید این چیز ها شاید برای اون عادی باشه اما برای من نه .

- این قضیه شوخی بردار نیست خانم . فیلم آمریکایی هم نیست . بهتره خودتون رو قاطی این ماجرا نکنید . دستگیری این آدم رو بسپرید به ما .
- شما تمام مدت گفتید هادی نمی گه برای کی کار می کرده و نتونستید سرنخی ازش بگیرید حالا من می خوام کل قرقره رو بذارم توی دستتون .اگر خودتون می تونستید که لابد تا حالا دستگیرش کرده بودید .
- فکر نمی کنم عملیات ما به شما ربطی داشته باشه .

صداش سرد و سخت شده بود ،درست مثل یه ربات .می فهمیدم که موی دماغش شدم اما اون نمی فهمید که این قضیه برای من فیلم نیست خود زندگیه .

- ظاهرا این پلیس بازی های شما هم تا الان نتیجه ای نداشته . با این حساب کمک لازم دارین . فقط می خوام بدونم کاری که می کنم ارزشش رو داره یا نه ؟ کمکی به تخفیف مجازات هادی میکنه یا نه ؟ چه فرق میکنه اون بالا دستش رو لو بده یا من رئیسش رو ؟

حالا منم دیگه داغ کرده بودم . صدام بالا رفته بود. اما اون هنوز قاطع و محکم بی توجه به من حرف خودش رو میزد .

- مسئله ی یه مملکت در میونه خانم .
- فعلا تنها مسئله برای من برادرمه آقا.

طول کشید تا قانعش کردم . طول کشید تا تونستم از زیر رگبار سوالاتش فرار کنم اما بالاخره کوتاه اومد .

- توی روند بررسی حتما لحاظ میشه .

همین !!! و من هم فقط منتظر همین یه جمله بودم . جمله ای که بهش امیدی نبود . آدمی که درست نمی شناختمش . ماجرایی که معلوم نبود چی میشه . اما گاهی وقت ها با این که خودت می دونی این همین ها قابل اعتماد نیستن اما اعتماد میکنی به اون راهی که قلبت بهت نشون میده پا میذاری .فقط کاش اون قدر شجاعت داشته باشی که عواقبش رو هم بپذیری . کاش .
به صدای قهقه هایی که از نزدیک سرویس شنیده میشه به خودم میام . چند دقیقه است زل زدم به گوشیم و بار قبل رو مرور میکنم . درست قبل از مجلس دومی که دیدن کاوه سر میز قمار همه ی محاسباتم رو بهم ریخت .خیلی بی پروام که باز هم کوتاه نیومدم .
گوشی رو از حالت پرواز خارج میکنم . میخوام به سروان زنگ بزنم اما ترس از شنیده شدن صدام و خاطره ی مکلامه ی کوتاه بعد از ظهرمون نمیذاره . هنوزم توی ذهنم پر رنگه که وقتی از توی آرایشگاه به سروان زنگ زدم چه جوابی شنیدم .
بهش زنگ زدم . گفتم " امشب یه مهمونی بزرگ برگزار میشه . وحید هم ممکنه بیاد . " براش شبیه به یه شوخی مضحک بودم اون قدر که متهمم کرد به آرتیست بازی . گفت " تو کار ما دخالت نکنید " . زندگی به آدم های امثال من یاد داده بهترین روش دفاع وقتی دفاعی نداری حمله است اون هم با روش حریف . متهمش کردم . گفتم " کارتون اینه که خرده پاها رو بگیرید و مجازات کنید بعد بذارید دونه درشت ها در برن ؟ " بهش برخورد . غرغر کرد " نمی خواد شما به من کارم رو یاد بدید . " منتظر نموندم تا بیشتر از این چیزی بگه . نه توضیح می خواستم نه توبیخ . با گفتن آدرس رو براتون می فرستم تماس رو قطع کرده بودم .

یه اس ام اس کوتاه میفرستم براش . تا اونجایی که می تونم آدرس باغ رو حدودی میگم . تا دلیوری پیامم می رسه همزمان گوشی توی دستم شروع میکنه به لرزیدن . دست منم همین طور حتی دلم هم . حالا خوبه اولین کاری که کردم سایلنت کردن گوشی بود . هول میشم . گوشی رو نصفه و نیمه توی کیف میچپونم و میام بیرون و یه سرکی اطراف میکشم . کسی دیده نمیشه . موبایلم رو که هنوزم داره تکون میخوره نگاه میکنم . سروانه .با صدای آهسته ای جواب میدم .

- بله ؟
- معلوم هست چی میگید ؟
- گفتم که یه مهمونیه . تو باغی که آدرسش رو براتون فرستادم . وحید هم هست .
- از کجا میدونید ؟
- چون الان اونجام .
- چه کار کردی ؟

هر چی من آرومتر حرف میزنم اون بیشتر داد میکشه . حالا پرده ی گوشم هم می لرزه . تو همین احوال یه خانومی میاد تو . چند لحظه مکث میکنم تا بره توی یکی از سه تا دستشویی توی سرویس و من هم بتونم از اون جا فرار کنم . اما زن رو به آینه ی می ایسته تا آرایشش رو تجدید کنه. یه لبخند بی روح میزنم و سعی میکنم عادی باشم . همه ی حواسم رو جمع میکنم تا خرابکاری نکنم . یه نفس عمیق میکشم و میشم همای بازیگر .

- امیر علی من دیگه باید برم .
- چی شد ؟
- بی تو هیچ جا به من خوش نمیگذره .
- لااقل یه آدرس درست بده ببینم کجایی؟

لحن سرزنشگر صداش جای خودش رو به نگرانی داده . ابروهام رو با نگاه به آینه ی بزرگ سرویس که یه ترک از وسطش رد میشه مرتب میکنم تا بهانه ای برای یه کم بیشتر موندن داشته باشم . نمی خوام ریسک کنم و برم بیرون و این مکلامه رو کنار کسی مثل کاوه ادامه بدم .

- باشه من نخ دادم . اما تو هم تو گرفتن سر نخ بد نیستی .

این جناب سروان باهوش گیج میشه . معنی حرف هام رو متوجه نمیشه . نمی دونم مگه این ها به زبون رمز با هم حرف نمی زنن ؟

- چی میگی؟
- میگم دل به دل راه داره . من هم دوستت دارم . در دسترسم عزیزم.
- خیلی خب تماس رو قطع نکن تا بگم ردت رو بزنن .
- من زود برمیگردم .
- باشه . باشه . فقط ده دقیقه صبر کن .

ده دقیقه !!! این ده دقیقه ی لعنتی از همین حالا برای من شروع میشه . ده دقیقه !!!

ده دقیقه ؟؟؟ فکر میکنم ده دقیقه چقدره ؟ توی این دقیقه چند تا اتفاق ممکنه بیفته ؟ ده تا ؟؟؟ صد تا ؟؟؟ توی این مدت می تونم بمیرم یا نجات پیدا کنم . ده دقیقه !!!
نگاه زن رو روی خودم از توی آینه میبینم . نمی دونم واقعا اون داره مشکوک نگاهم میکنه یا من این طوری حس میکنم .
گوشی رو همون جوری توی کیف میذارم و کیف دستی مشکیم رو توی بغل میگیرم .
توی این ده دقیقه باید چه کار کنم ؟ دوباره کیف روی توی دستم میگیرم و لوازم آرایشی رو که همین طوری توش ریختم زیر و رو میکنم . قیافه ام شبیه ارواح شده . رژ گونه ام رو پر رنگ میکنم تا رنگ پریدگیم رو بپوشونه . هنوز خیلی مونده . یه کم رژ به لب هام که خشک شدن میزنم . دست هام میلرزن بیشتر از این کاری نمی تونم بکنم .
مچ دستم رو بالا میارم . لعنتی !!! یادم رفته ساعتم رو ببندم . دوباره گوشی رو از توی کیف بیرون میارم و به صفحه ی روشنش نگاه میکنم . نمی دونم دست من فرز شده یا قانون دقیقه ها تغییر کرده . فقط دو دقیقه گذشته .
زن از کنارم رد میشه تا بیرون بره . موقع خروج تنه ای بهم میزنه . پیش خودم میگم از قصد بود ؟ دیگه نمی تونم این تو بمونم .
از دستشویی بیرون میام . آهسته راه میرم .چرا این دقیقه های لعنتی این طوری کش میان ؟ بیشتر از این نمیتونم وقت تلف کنم . می ترسم کاوه برای پیدا کردنم بهم زنگ بزنه .
یک دفعه بازوم عقب کشیده میشه . از جا میپرم . یه لحظه احساس میکنم دیگه کارم تمومه . گیر یه مشت قاچاقچی بی رحم افتادم . آدم هایی که زندگی میخرن و مرگ میفروشند . نمی دونم باید منتظر چی یا کی باشم . منتظر زن ، مهرنوش یا یکی از نگهبان ها ؟ می تونه هر کسی باشه حتی وحید ؟
رو می گردونم . توی تاریکی صورت طرف مقابلم رو نمیبینم .اما هیکل درشت مردونه اش احتمالات رو کمتر میکنه . زبونم بند اومده . حتی التماسم نمیتونم بکنم . میخوام دست ببرم و لااقل گوشیم رو قطع کنم اما خشک شدم , نمیتونم . ذهنم خالی شده حتی یه دروغ , یه دعا , هیچی توی ذهنم نیست که بتونم ازش کمک بگیرم . دست مرد به سمت کمرش میره . از حرکتش حدس میزنم گوشه ی کتش رو کنار زده . توی دلم میگم اسلحه داره !!! نه !!! دست من چنگ میزنه به پارچه ی دامن لباسم . مرد دیگه ای از پشت اولی با گام های بلند خودش رو می رسونه . توی تاریکی حس میکنم همه دارن کم کم به سمت من هجوم میارن .

- چقدر دیر کردی ؟ رفتی دستشویی یا رفته بودی تقلب هات رو جاساز کنی ؟

نفس بلندی میکشم . عقب عقب میرم و کاوه اونقدر جلو میاد تا صورتش از توی تاریکی درمیاد . هیچ وقت فکرنمیکردم از شنیدن صدای کاوه تا این حد خوشحال بشم . مرد اول که یکی از بادیگاردها به نظر میاد نگاهی به کاوه میندازه و بعد از خم کردن سرش به سرعت ازمون فاصله میگیره .کاوه اما با ابروهای درهم نگاهم میکنه .

- هیچ معلوم هست داری چه کار میکنی ؟

جواب نمیدم فقط میرم جلو و برای بار اول با میل بازوش رو میچسبم . پوزخندی میزنه و میگه .

- اگر به حال عادی برگشتی بریم دیگه سرِ بازی ؟
- نه .
- نه ؟
- نه من دیگه نمی خوام بازی کنم .
- چرا اونوقت ؟
- می ترسم .

گفتن حقیقت از هر دروغی موجه تره . لحنم اون قدر درمونده و خسته است که برای چند لحظه فقط نگاهم میکنه و بعد بی هیچ سوالی من رو با خودش از اون جا دور میکنه . چند قدم جلوتر کاوه یه کم ازم دور میشه و با گوشیش حرف میزنه که چیزی از مکلامه اش نمی شنوم . وقتی برمیگرده چهره اش جدیتر به نظر میاد .

- بالاخره عقلت کار کرد . این بازی ها واسه ی تو زیادی خطرناکه . پس بریم یه چیزی بخوریم جوجه رنگی ؟

فکر میکنم چقدر گذشته ؟ پنج دقیقه ؟؟ ده دقیقه ؟؟؟
یه سایه ی سیاه نزدیکمون میشه . هول برم میداره . نمی خوام دیگه بمونم . نمی خوام منتظر یه اتفاق دیگه بشم. نمی خوام اگر پلیس رسید این جا باشم .

- کاوه ساعت چنده ؟

دستش رو بلند میکنه تا جوابم رو بده اما من زودتر مچش رو می چسبم و جواب خودم رو میگیرم .

- بریم دیگه . من دیرم میشه .
- هنوز شام نخوردیم که .

کلافه نفسم رو بیرون میدم و فکم رو به زحمت تکون میدم .

- من رژیم دارم . چیزی نمی خورم .
- من چی ؟

جوابش رو نمیدم . حس میکنم قلبم داره توی دهنم میاد . نمی تونم جوابش رو بدم . یه کم نگاهم میکنه و بعد با خنده اضافه میکنه .

- البته بدم نمیاد امشب جوجه بخورم .

با ابروهاش بهم اشاره میکنه . دلم میخواد دندون هاش رو توی دهنش خورد کنم اما حتی یه جواب دندن شکن هم به ذهنم نمی رسه .دست هام رو توی هم قفل میکنم و دوباره مفصل هام رو میشکنم . عجزم رو که میبینه رضایت میده نگاه میخکوبش رو از روم برداره . خیلی خوبی زیر لب میگه . دستش رو پشتم میذاره و هدایتم میکنه به سمتی که حدس میزنم خروجی باغ باشه .
واقعا مثل یه جوجه دنبالش میرم اما برام مهم نیست فقط میخوام تا حد ممکن هر چه سریعتر از اینجا , یا به قول کاوه از خطر دور شم .
یه نفر ماشین شاسی بلند کاوه رو جلوی پامون پارک میکنه . اون قدر درگیر افکارم بودم که حتی نفهمیدم کی رسیدیم به این جا . قبل از این که سوار ماشین بشم برای صدمین بار به گوشیم نگاه میکنم . بیشتر از یک ربع از تماسم با سروان گذشته . همزمان با باز کردن در ماشین کلید پاور گوشیم رو فشار میدم . فکر میکنم نزدیک بود کلید پاور خودم رو یکی بزنه .
تازه به خیابون اصلی رسیدیم که چند تا ماشین به سرعت از کنارمون در جهت مخلاف میگذرن . کمربند ایمنم رو چنگ میزنم تا سر برنگردونم . میخوام به روی خودم نیارم . دست میبرم ضبط ماشین رو روشن کنم که صدای یه انفجار من و ماشین و جاده و ... همه رو با هم می لرزونه . این دفعه نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم و به عقب برمیگردم . صدا از سمت باغ میاد . پوست لبم رو از روی اضطراب می جوم . همه ی حواسم به عقب و سمت باغه که دست کاوه مچم رو میچسبه . با ترس برمیگردم و نگاهش میکنم .

- نکن این کار رو . فعلا که جستیم ملخک .

بهش نگاه میکنم که متمرکز جاده ی رو به روشه . راست میگه ؟ دروغ میگه ؟ همون افکار موذی شروع میکنن توی مغزم جولان دادن . کاوه هم از اون هاست ؟ اگه از اون ها نیست بین اون ها و با اون ها چه کار داره ؟

- آخرش تو دستی ملخک .

به ته جمله ام نرسیده سرش به سرعت میچرخه و با چشم های باریک شده زل میزنه به من . توی تاریکی برق چشماش یه جوریه . حالا ماشین کاوه حتی از بیرون هم سردتره . مچ دستم رو که هنوز توی دستشه فشاری میده و بعد رها میکنه . ضبط ماشین رو روشن میکنه . چند بار دکمه ها رو فشار میده تا به موزیک مورد نظرش میرسه .

Dangerous game
بازی خطرناکی
You're playing with your soul
که با روحت میکنی
Devil's game
بازی شیطان
You're under his control
تو تحت کنترل اونی

صدای داد خواننده اعصابم رو تحریک میکنه . کاوه بی توجه به حالت مچاله ی من ولوم ضبط رو بالاتر میبره . حالا همه ی وجودم می لرزه .

The time is short
زمان کوتاهه
Your eyes are blind
چشم هات کورن
It's the devil in disguise
این شیطانه در لباس مبدل
Hey, wake up and realize
هی ، بیدار شو و بفهم
He's playing his best cards
اون با بهترین کارتش بازی میکنه
پاسخ
 سپاس شده توسط ♪neGar♪


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
پوکر - sober - 26-09-2015، 7:36
RE: پوکر - sober - 05-10-2015، 6:47
RE: پوکر - sober - 07-10-2015، 13:48
RE: پوکر - sober - 08-10-2015، 10:28


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان