05-10-2015، 6:36
قسمت سوم
دم خانه توقف می کند و موقع پیاده شدن می پرسم:
-نمیای بالا؟!
نوچی می کند و می گوید:
-مامانم واسه همین تاخیر دو-سه ساعته گوشم و می کشه…امشب به مناسبت برگشتنم فامیل و دعوت کرده اون وقت من هنوز اینجام، هرکار کردم تازه رسیدم خسته ام تو گوشش نرفت…باید برم ولی بازم بهت سر می زنم.
-مرسی…
مکثی می کنم و با دودلی خیره ی زردِ وحشیِ نگاهش می شوم:
-راستش…راستش یه سری از وسایل مهیار و جمع و جور کردم و می خواستم پسش بدم ولی مطمئن نیستم بتونم اینکارو بکنم…تو براش می بری؟
لپ هایش را باد می کند و ابرویی بالا می اندازد:
-بهتره خودت پسش بدی…یا واسش پست کنی. درست نیست من ببرم، ممکنه برداشت بدی بکنه و… شرمندتم!
سری تکان می دهم:
-باشه مشکلی نیست…یه کاریش می کنم.
سوییچ را می چرخاند و استارت می زند:
-میدونی که چقدر برام عزیزی گلاره؟ بخاطره خودت بود که اون حرفارو زدم و امیدوارم ازم ناراحت نشده باشی ولی حتی اگر خیلی اذیتت کرد، عذرخواهی نمی کنم چون لازم بود…می خواستم کمکت کنم!
از حالت خمیده خارج می شوم، دست هایم را در آغوش می کشم و حرف هایی که از آن سکوت سنگین روی دلم مانده را می زنم:
-تو کمک نمی کردی سیاوش داشتی قضاوت می کردی…لابد پیش خودت فکر می کنی چقدر دختر ضعیف و بی ارزشیم که اینطور آویزونِ مهیار شدم و ولش نمی کنم…
می خواهد بین حرفم بپرد و احتمالا مرا از سوء تفاهم برون بیاورد ولی با بالا آوردن دستم، مانعش می شوم:
-بذار حرفم و بزنم…شاید اینطوری فکر کنی ولی مهیار قضیش فرق داره…درسته که زمینم زده ولی هزار بارم بلندم کرده. باعث شد ترک کنم، درسم و ادامه بدم. کلا از زندگیِ نکبتی ای که گرفتارش بودم نجاتم داد…برای همین هیچ وقت بهش اصرار نمی کردم جدیش کنه…چون به قدر کافی باعث زحمتش بودم…تحت فشارش نذاشتم چون فکر می کردم زیاده رویه…نمی دونم شاید اشتباه کردم، شاید تو راست میگی و باید اینکارو می کردم. به هر حال هرچی بود گذشت و رفت و جایی برای ای کاش ها و باید ها نمونده…ولی ازت دلخور میشم که اینطور قضاوتم می کنی!
نگاهش مستقیم به رو به روست اخم هایش هر لحظه بیشتر در هم می رود:
-من قضاوتی نکردم…فقط میخواستم بگم سرت و بالا بگیر، اشکات و پس بزن و بدون اینکه حس کنی شاید روزی پشیمون بشی بگو خداحافظ! می خواستم بهت بفهمونم امیدی به شروع دوباره نداشته باش…اگر تو برداشت دیگه ای کردی مشکل خودته…روز خوش!
دلخور پا روی پدال گاز می فشارد و تنها دودی که از اگزوز های ماشینش باقی می ماند، در گلویم می نشیند و به سرفه می افتم…
چقدر تلخ شده ام. مثل همان فنجان قهوه ای که دو ساعت پیش با هم در کافی شاپ صدف نوشیدیم، تلخ و گزنده شده ام…نباید اینطور دلگیرش می کردم!
وقتی وارد خانه می شوم؛ سرم را بالا می گیرم، اشک هایم را با مژه زدن های پی در پی و به سختی پس می زنم و صدایی از درونم بی تزلزل فریاد می کشد:
“خداحافظ مهیار!”
* فصل نهم: خاطرات رنگ پریده *
سال اول
صدای بلند موسیقیِ راک که خواننده ی آن در حال پاره کردن حنجره اش است نمی گذارد تمرکز کنم و این دقیقا همان چیزی است که نیاز دارم…ضعف در تمرکز کردن!
نگاهم مستقیم روی گنداب انگورِ داخل گیلاس نشسته. رنگ قرمزِ نابش که از تخمیر مواد رنگی پوسته ی انگور است، بیش از اندازه هوس انگیز به نظر می رسد.
گیلاس را به چپ متمایل می کنم و مایع غلیظ به چپ می ریزد، من هم سرم را روی گردنم به چپ می اندازم و بعد راست…! همینطور به چپ و راست کردن سرم و مایعِ قرمز مشغولم!
رنگ به این سرخی نشان از جنس عالیِ املاحش دارد. شراب خوب و خوش طعمی است ولی آنچه که من می خواستم نیست.
نه تنها بارِ کوچک گوشه آشپزخانه ی مهیار، بلکه تمام خانه اش را گشتم ولی فقط شراب پیدا کردم…سفید، قرمز، شراب سیب و میوه های مختلف، شرابِ عسل با قدمت های کوتاه و بلند ولی دریغ از یک بطریِ کوچک ویسکی یا ودکا…
گیلاس داخل دستم گرد و تپل است. دو برابر کف دستم پهنا دارد ولی من دو بار پرش کردم و حالا که کمی ته گیلاس از قرمزی هاشور خورده، هنوز حس می کنم به اندازه ی کافی مست نیستم.
سرم منگ است ولی مست نیستم! کاش تا حد مرگ مست می شدم…
صدای مهیار به گوشم می رسد و باعث می شود همان منگی هم بپرد. طبق معمول از روی تنبلی و به جای اینکه دنبالم بگردد، صدایش را سرش انداخته:
-گلاره کجایی؟ این دیگه چه گندیه راه انداختی؟!
همان دم در روی پاشنه می چرخد و با شتاب باز می شود. مهیار هنوز داخل نشده، داد می زند:
-این چه وضعشه؟
بعد با چند گام بلند خودش را به اسپیکر می رساند و خاموشش می کند. خواننده که در اوج می خواند، خفه می شود و سکوت سنگینی حجم رطوبت زده ی حمام را پر می کند. از اینکه جلوی تمرکز نکردنم را گرفته عصبی می شوم و همانطور که گیلاس را روی سرامیکِ سپید وان، کنار صابون و شامپو ها می گذارم و تشر می زنم:
-مثلا داشتم گوش می دادم!
خیره خیره نگاهم می کند. انقدر نگاه می کند که فکر می کنم در تک تک سلول هایم به دنبال چیزی می گردد.
از رو می روم و در حالی که سر به زیر می اندازم، زیپ دهانم را می کشم.
در سپیدیِ نگاهش رگه های قرمزی می بینم که هر لحظه به تعدادشان اضافه می شود. بدون اینکه کنترلی روی اعصابش داشته باشد به سمت وان می آید و دست زیر بازوی لیز و کفی ام می اندازد و با فشار کوچک دستش تمام هیکلم را که زیر آب به خواب رفته، بیرون می کشد:
-نشنیدی دکتر چی گفت؟ گفت هیچ چیز نباید از حالت نرمال و طبیعی خارجت کنه…هیچ چیز شامل مست کردنم می شد دیگه! منِ احمق دو هفتست خودم و از عشق و حال دنیا محروم کردم و بهت فضا دادم تا خانوم خدایی نکرده با رابطه داشتن با من از حال طبیعیشون خارج نشن و یوقت به مراحل ترکشون آسیبی نرسه، اونوقت به همین راحتی تا چشم من و دور می بینی مست می کنی!
مرا به سمت دوش سیلور وسط حمام که فاصله ی کمی تا وان دارد می برد. انقدر عصبی است که به کفی شدن لباس مارک دار، تمیز و اتو خورده اش اصلا اهمیتی نمی دهد.
سعی می کنم بازویم را از بین مشت گره خورده اش خارج کنم اما حاصلش فقط درد بدی روی استخوانم می شود:
-ولم کن…دیوونه شدی؟ چیه خیلی زورت میاد دو هفتست از حال و حولت افتادی؟ جلوتو که نگرفتم…آزادی! اصلا تو چی میدونی من چی می کشم؟ مست کردم چون نمی خواستم دیوونه شم و زنگ بزنم عرفان بیاد من و از این جهنم ببره…چشات و گرد نکن درست شنیدی…
از بهت زدگی اش استفاده می کنم، دستم را از بین مشتش بیرون می کشم و محکم تخت سینه اش می کوبم:
-میگم جهنم چون واقعا دارم می سوزم اینجا…دو هفتست شیشه نکشیدم…باید خوشحال باشم ولی می بینی که نیستم! می بینی که دارم جلز و ولز می کنم…اگه دست خودم بود همین الان زنگ می زدم به عرفان تا بیاد و من و از این جهنم…
حرف در دهانم می ماسد. قبل از اینکه دردی حس کنم، صدای تیز و برنده ی کشیده اش توی گوشم، در حمام اکو می شود و سپس پوست خیس صورتم به سوزش سختی می افتد.
چشمانش با من شوخی ندارند. با این که میل عجیبی برای دعوا کردن و داد و بیداد در خودم می بینم، دست روی گونه ام می گذارم و سرم را داخل گردنم فرو می کنم.
خودم را به موش مردگی می زنم ولی آتش خشم مهیار فرو کش نمی کند و با لحن کوبنده ای می گوید:
-اگه به خاطر حال خرابت نبود و نمی دونستم از اعصاب تضعیف شدت این اراجیف و میگی همینجا تو وان خفت می کردم.
چشمانش به قدری مصمم است که یک درصدم شک ندارم، اینکار را می کرد. خدا را شکر می کنم که حرف هایم را پای اعصاب ضعیفم گذاشته، ولی من جدی گفتم که دلم می خواست حالا پیش عرفان و دانه های سپیدش بودم.
مرا به زیر دوش هول می دهد و آن را باز می کند.
احساس می کنم تحقیر شده ام… دلم از استخوان فکم بیشتر درد دارد!
درحالی که قطره های درشت و بی وقفه ی آب روی سر و صورتم می خورد، دست دیگرم را هم روی گونه ام می گذارم و با بغض خیره اش می شوم.
نگاهم در نگاه طوسی اش که تیره تر از هر وقت دیگری به نظر می رسد، سایه انداخته و تمام وجودم از بغض و گریه می لرزد.
من و از من نرنجونم، از این دنیا نترسونم؛
تمام دلخوشی هامو به آغوش تو مدیونم!
شاکی نامم را صدا می زند:
-گلــاره!
اگه دلسوخته ای عاشق…مثل برگی نسوزونم.
من و دریاب که دلتنگم، مدارا کن که ویرونم!
اشک هایم با قطره ها پیمان می بندد ولی سرخی چشمانم و لرزش شانه هایم دستم را رو می کنند!
نگاه مهیار روشن تر می شود. نرم می شود…این بار نامم را پر نوازش صدای می زند. این بار بازوهایم را با ملایمت بین سر انگشتانش می فشارد:
-گلـــاره؟! گریه نکن…
دستانم از روی گونه ها لیز می خورد و روی سینه ی خیسش می افتد. بدون حتی یک رگه از شعله ی هوس در بین رگه های نقرآبیِ نگاهش، اندام عریان و نحیفم را که مثل جوجه های خیس و دور مانده از نور آفتاب می لرزد در آغوش می کشد. سر روی سینه اش می گذارم و زمزمه اش را می شنوم:
-نه…گریه کن! مهم نیست وقتی گریه می کنی چقدر دلم و می سوزونی مهم اینه که آروم میشی…پس گریه کن!
و من هم اهمیتی به سوختن دلش نمی دهم و تا جایی که زانوهایم ایستادگی می کنند و توان دارند گریه می کنم. گریه نمی کنم ضجه می زنم!
از رمق می افتم و مهیار با علم به این موضوع دست زیر پایم می اندازد و روی دست هایش بلندم می کند. زیر پتو گرم است و بوی رخوت می دهد. پتو را تا زیر گردنم بالا می کشد و صاف می ایستد به تماشای نگاه خمارم.
چند بار پشت هم پلک می زنم و از بین خط هایی که دیدم را تار کرده، حرکت سرش را به سمت صورت خودم می بینم.
خواب آلوده هستم ولی نه آنقدر که بوسه ی داغش را روی پیشانی ام حس نکنم و چقدر حس خوبی دارد آن بوسه ی مقدس و گرم روی پیشانی، وقتی انتظار داری بوسه ی سرشار از هوسی روی ل.ب هایت باشد.
من که مست بودم و حالت طبیعی هم نداشتم، پس می توانست سوء استفاده کند. ولی مهیار با این رفتار های جدید و دور از انتظارش خودش را هم گیج کرده چه رسد به من که خوم ذاتا این روزها گیجِ گیجم…
تجزیه و تحلیل رفتار های غریبش را می گذارم برای زمان دیگری، در آرامش و پر از احساس آزادی، مثل کبوتری آزاد در آبی آسمان، بدون هیچ ترسی از کابوس های هر شبم می خوابم.
کابوس زده از خواب می پرم اما جیغ نمی کشم. روی صورت و تیره ی کمرم خیسیِ چندش آورِ عرق جاری شده و رعشه به استخوان هایم افتاده.
با دست موهای حالت دار و وز زده ام را به سمت بالا هدایت و به ساعتِ پاندول دارِ چوبی که بعضی شب ها صدای تیک تاکش روی اعصاب خرابم خط می کشد، نگاه می کنم. هنوز شش صبح هم نشده!
مهیار کنارم غرق خواب است. فکر می کنم آن شیطان بزرگِ توی نگاهش، پشت پلکش به خواب رفته که اینطور آرام و معصوم به نظر می رسد.
بر خلاف همیشه که حتی از پوشیدن زیر پیراهنی در رخت خواب نفرت دارد پلیور کلفتِ سورمه ای رنگ به تن دارد و خودش را به خوبی پوشانده.
یادم می افتد که دیشب همپای من زیر دوش آب ماند و خیس شد. همیشه همینطور است. گاهی از اینکه انقدر مراقب خودش است لجم می گیرد، نه اینکه به من اهمیت ندهد ولی مهیار در همه چیز و همه جا اول خودش را در نظر می گیرد.
از این حسادت زنانه و بی جا خنده ام می گیرد و کابوس ترسناکی که می دیدم از خاطرم پاک می شود.
انقدر از دیروز خوابیده ام که دیگر حتی حاضر نیستم دراز بکشم، برای همین از زیر لحاف بیرون می آیم و در نگاه اول لباس هایم را پخش و پلا روی زمین می بینم که مسیر تخت تا حمام را خط کشی کرده. یادم است که دیروز وقتی داشتم وارد حمام می شدم همانطور که از تنم خارجشان می کردم روی زمین ریختم.
لباس ها را جمع می کنم و داخل سبد رخت چرک ها می ریزم، تی شرت بنفش و شلوارکِ جین سپید که قدش تا روی زانو می رسد به تن می کنم. با آن قیافه ی وحشتناکی که پیدا کرده ام، مجبورا و هول هولکی آرایش غلیظ و سطحی ای روی پوست پژمرده ی صورتم می نشانم.
بخاطر سر درد و حالت تهوعِ ناشی از مصرف آن حجم از نوشیدنی، به قصد خوردن فنجانی قهوه ی غلیظ با قرص آسپیرین از اتاق خارج می شوم.
ناخودآگاه از دیدن وضع هال، مستی از سرم می پرد. بار مهیار را به گند کشیده ام. یک بطری خالی روی کابینت چپ شده و محتویاتش پارکت را سرخ کرده. مهیار حق داشت دیشب عصبانی شود.
فکر می کنم او که حالا حالا ها قصد بیدار شدن ندارد و من هم بیکارم، برای تمیز کردن خانه اش آستین هایِ نداشته ی تی شرتم را بالا می زنم و از همان مایع سرخ رنگ ریخته شده کف پارکت شروع می کنم.
گوشه کنار خانه اش پر است از وسایل به درد نخوری که معلوم است از تنبلی هرجا دستش رسیده چپانده. به ظاهر همیشه آراسته اش به هیچ عنوان نمی آید انقدر شلخته باشد.
از پشت کاناپه ی چسبیده به کابینت ها، لباس زیر قرمز-مشکی بسیار ظریف و توری ای پیدا می کنم که از دیدنش بیشتر از عصبانی شدن خنده ام می گیرد.
می دانم متعلق به زمان گذشته است پس دلیلی برای عصبانیت نمی بینم ولی بدم نمی آید با استفاده از آن کمی مهیار را اذیت کنم…
به اتاق خواب رسیده ام اما نفس برایم نمانده، ادکلن هایش را که مرتب سر جایشان می چینم از خمیازه ی صدا دار مهیار می فهمم بیدار شده.
با لبخندی که اکثر اوقات وقتی او دور و برم است خودش را آفتابی می کند، به سمتش بر می گردم و نگاهش می کنم.
امروز از روزهای پیش حال و هوای بهتری دارم، هرچند که هنوز بدنم ناگهانی لرز می گیرد و سرم مثل بازار مسگر ها شلوغ و پلوغ است، ولی بهترم.
مهیار همانطور که روی شکم خوابیده دستی روی تشکِ تخت، همان جایی که انتظار دارد من خوابیده باشم می کشد و وقتی حس می کند نیستم بی آنکه تکانی به خودش بدهد، با صدای دو رگه ای می گوید:
-کوشی پیشی؟!
همیشه و فقط به جز وقت هایی که از من ناراحت است، انواع و اقسام نام ها را به نافم می بندد…
پیشی، جوجو، خورشید، ماه، گلی، فرشته، شیطون و… ناراحتم که نمی کند هیچ، هر دفعه از شنیدن نام تازه ای که کشف می کند کلی دلم غنج می رود و به نبوغش می خندم.
از این همه تنبلی و خواب زدگی خنده ام می گیرد و جواب می دهم:
-اگه یکم گردن مبارک و تکون بدی لازم نیست زبونت و خسته کنی…تزئینی نیست که!
سرش را از روی بالش بر می دارد و گردنش را به طرف من می چرخاند:
-بیا…خیالت راحت شد؟
سپس دوباره آن را داخل نرمی بالشش فرو می برد. سرش داد می زنم:
-ای بابا حالا لابد می خوای طبق معمول نیم ساعت توی این حالت بمونی؟ پاشو دیگه حوصلم سر رفت…
-نترس با این جیغ و ویغی که تو راه انداختی بخوامم دیگه خوابم نمیبره…
از شیشه ی عطر polo کمی روی گردنم می زنم، رایحه ی فوق العاده اش را مشتاقانه به ریه ها می فرستم و به سمت در می روم:
-بهتر…تا میز و بچینم یه دوش بگیر بیا!
-نمی خوای یه دونه از اون بوسای نمکیت به من بدی؟
نخودی می خندم:
-نخیر، آخه می ترسم نمک گیر شی اول صبحی ولم نکنی…
از در اتاق فاصله گرفته ام اما نه آنقدر که صدای شاکی اش را نشنوم که مرا «خسیس» نامید.
نیم ساعت بعد هر دو در مجاورت هم صبحانه می خوردیم…بوسه ی نمکی را هم با زور و غافلگیرانه ازم گرفت.
نان تستش را گاز بزرگی می زند و جویده جویده می گوید:
-راستی دستت درد نکنه خونه رو تمیز کردی…قصدش و داشتم یه نفر و بیارم تمیزکاری کنه. خودت و تو زحمت انداختی!
فنجان چای را که داخل نعلبکی می گذارم، یاد چیزی میفتم و به سرعت از پشت کابینت بلند می شوم:
-آهان راستی…
سرش همراه با حرکت شتاب زده ی من تا دم در حرکت می کند و می پرسد:
-کجا؟
لباس زیر را از روی کاناپه چنگ می زنم و مقابلش کنار صندلی می ایستم. چند لحظه مشکوک و با چشمان ریز شده نگاهم می کند و آخر طاقت نمی آورد:
-چیه؟ باز چه خوابی دیدی با اون قیافه ی شیطانی ای که برای خودت درست کردی؟
لباس کوچک را روی کابینت می کوبم و دست هایم را زیر سینه جمع می کنم:
-این چیه؟
لبخند دندان نمایی می زند و سی و دو عدد صدف سپید و خوش تراشش را به رخم می کشد:
-شُ…
سرخ می شوم، جیغ می کشم و حرفش را در دهانش می گذارم:
-خودم اسمش و می دونم…پشت کاناپه چیکار می کرد؟
نان تست را کنار فنجانِ قهوه اش می گذارد:
-اوووم…خب…احتمالا وقت نشده تا اتاق خواب بریم!
سری به نشانه ی تاسف تکان می دهم:
-واقعا که…
پوفی می کشد، لباس را با سر انگشت از روی کابینت بر می دارد و به آن اشاره می کند:
-داری به این یه تیکه لباسِ فسقلی حسودی می کنی؟ بابا جان من اصلا یادم نیست کی قبلا توش بوده. سخت نگیر عزیزم… از این به بعدم اگه اشیائی مثل لباس زنونه، لوازم آرایش، ناخون مصنوعی و کلا هر چی به خانوما مربوط میشه پیدا کردی، مستقیم بنداز تو سطل زباله…من و هم انقدر خجالت نده!
به حرف خودش می خندد، چال روی گونه اش را به نمایش در می آورد و لباس زیر را با نشانه گیریِ دقیقی داخل سطل آشغال گوشه ی آشپزخانه می اندازد.
چشم هایم را درشت می کنم و پر توقع می پرسم:
-الان خیلی خجالت کشیدی؟ آخی…طفلکی!
خودش را به موش مردگی و مظلومیت می زند و با لحن معصومی جواب می دهد:
-خیـــلی! اصلا نمی بینی دیگه صبحونه از گلوم پایین نمیره؟
همان لحظه تستش را بر می دارد و با گاز بزرگ دیگری آن را به یک سوم می رساند.
نچ نچی می کنم و باقی مانده ی چای شیرینم را خالی می نوشم.
-راستی گلاره…؟!
فنجان را به لبم نزدیک می کنم و مردمک چشمانم را به سمتش می چرخانم. منتظر جواب من نمی ماند و با حالت متفکری ادامه میدهد:
-اگه کسی که تو اون لباس بوده جا گذاشتتش، پس چه جوری از اینجا رفته؟!
از شنیدن حرفش و دیدن قیافه ی جدی ای که به خود گرفته، از زور خنده چای در گلویم می پرد و به سرفه می افتم.
چند بار محکم پشتم می زند و هر بار یک متر به جلو پرتابم می کند:
-چی شدی جوجو؟
سریع دستش را پس می زنم و سرفه کنان می گویم:
-ببین اگه…تونستی مارو به…کشتن بدی!
از جایش بلند می شود و به سرعت لیوان آبی به دستم می دهد:
-خواستم یکم بخندونمت نمی دونستم خفه میشی!
توجهی به نگاه های چپ چپ من نمی کند و از آشپزخانه خارج می شود:
-امروز نه کلاس دارم نه با دوستام قرار…یه سر میریم خرید، بعدش می گردیم…ناهار و شامم بیرون می خوریم.
از همان جا جوابش را می دهم:
-من حوصله ندارم مهیار…میخوام بمونم خونه خواستی با دوستات برو…
به طرفم بر می گردد و دست هایش را داخل جیب شلوارش فرو می برد:
-در واقع این خیلی خوبه که فکر می کنی من بهت حق انتخاب میدم…اعتماد به نفست و بالا میبره ولی اخیرا زیادی خیالباف شدی. با دوستامم به موقعش میرم ولی امروز رو با همیم…زود جمع و جور کن حاضر شو. خوشم نمیاد معطلم کنی!
دوباره که به راهش ادامه می دهد، لیوان را روی میز می کوبم:
-لعنتی!
وسایل صبحانه را جمع و زیر لبی هر چه فحش بلدم نثار جد و آبادش می کنم. نه اعصاب دارم نه حوصله…
ولی خوب او اهمیتی به غرغر های من نمی دهد و کار خودش را می کند.
روی صندلی می نشینم و در را با نهایت قدرتم می بندم. مهیار چشم غره ای نثار نگاه سرکشم می کند و تشر می زند:
-درو شکوندی!
-خوب کردم…
خم می شود و کمربند ایمنیِ مرا می بندد:
-زبون دراز.
کلافه به تماشای منظره ی پشت شیشه مشغول می شوم. روحم درد دارد و صدای بوق و جیغ و داد مردم در خیابان بدتر عصبی ام می کند:
-تو یه ذره درک نداری؟ چرا زورم می کنی؟ لابد پیش خودت فکر می کنی خیلی داری بهم حال میدی!
خصمانه نگاهم می کند:
-خیلی پررویی گلاره!
دوباره گلاره شدم! سعی می کنم بی انصافی را کنار بگذارم و نرم تر می گویم:
-مهیار من این همه راه و نیومدم که برگردم به نقطه ی اولم…یه سال بدبختی نکشیدم که باز زور بشنوم…
-من اگه چیزی رو بهت تحمیل می کنم مطمئن باش به نفعته…الان دو هفتست تو خونه نشستی. خب افسردگی می گیری! با من هیچ جا نمیای…همش بهونه می گیری. نیش زبونت همه جای آدم و می سوزونه…دوست داری فقط پاچه بگیری. بهت قول میدم یکم که بگردی…یکم که با من بخندی و خوش بگذرونی روزات راحت تر میگذره.
ماشین دنده اوتومات است و با بی خیالی یک دستش را از آرنج به قاب پنجره تکیه داده و با دست دیگرش فرمان را کنترل می کند. به ژست بی خیالش خیره می شوم، آهی می کشم و فکر می کنم حق با اوست…بیش از حد اذیتش می کنم. نکند جا بزند و دیگر مرا نخواهد؟! نکند مرا بیرون بیندازد و زندگی راحت و بی دغدغه ی گذشته اش را بخواهد.
نکند…
اجازه نمی دهد افکار شوم و مالیخولیایی بیش تر از این جولان بدهند و ادامه ی سخنش را می گیرد:
-فکر نکن دارم سرزنشت می کنما….نه…می دونم داری اذیت میشی. ترک کردن انقدرا هم راحت نیست. میدونم که وضعیت روحیِ خوبی نداری فقط میگم یکم به خودت بیا. اگر سخته تو خودت واسه خودت سخت ترش نکن…بذار همون سخت بمونه. با کارات فقط خودت و من و اذیت می کنی بدون اینکه این سرکشی ها فایده ای داشته باشه. نگرانت میشم وقتی می بینم روز به روز پژمرده تر میشی. وقتی می بینم پوست و استخون شدی ناراحت میشم. سعی کن لااقل بخاطر من یکم به خودت بیای…بی دلیل لبخند بزن و خوشحال باش. اینطوری روحیتم عوض میشه.
در برابر سخنرانی اش سکوت می کنم و او هم دیگر چیزی نمی گوید. ولی انگار نصیحت هایش معجزه می کند. انگار که هرچه او به من می گوید، بی آنکه بخواهم همان کار را می کنم.
در ذهنم همه ی رنگ های خاکستری و سیاه را به زور رنگی می کنم…
آبی می کنم…سبز می کنم…رنگ مهربانِ نگاه مهیار می کنم.
تا شب همان کار که او گفته را انجام می دهم…حوصله به خرج می دهم. هم پایش می خندم بی آنکه واقعا دلم به خندیدن و شادی رضا باشد. برایم که لباس انتخاب می کند با حوصله تک تکشان را می پوشم و ذوق می کنم بی آنکه واقعا از دیدن زرق و برقِ لباس هایِ رنگارنگ هیجانی در دلم زنده شود. شام را در نهایت بی اشتهایی، با اشتها می خورم.
وقتی به درب ورودی آپارتمان می رسیم و مهیار کلید به در می اندازد، سریع تر از او وارد خانه می شوم. حس می کنم گوشه های لبم از خندیدن زیاد کش می آیند. انقدر بیش تر از حد انتظار شیطنت و شادی کردم که مهیار هم شگفت زده شد. هیچ کدام از این کار ها با میل قلبی نبود و فقط برای اینکه مهیار را از دست ندهم تمام تلاشم را به کار بستم…تا بیش تر از این عاصی اش نکنم!
مهیار دسته کلیدش را روی میز شیشه ای می اندازد و می گوید:
-گلی بدو برو دوباره اون لباس قرمزرو بپوش…از اون موقع دارم توی اون لباس تصورت می کنم. خیلی بهت میومد.
می دانم کدام لباس را می گوید. دوباره لبخند متظاهرانه ام را به لبانم می چسبانم و با کیسه ها و کادوهایی که مهیار برایم خرید و کلی حسابش را خالی کرد، به طرف اتاق خواب می روم:
-الان می پوشمش…
لباس قرمز و چرمیِ براق را به تنم می کنم. در آینه به خودم خیره می شوم. هنوز کمی از آرایش صبح روی صورتم مانده، حوصله دوباره آرایش کردن ندارم و فقط موهایم را باز می کنم و دورم می ریزم.
حلقه های فر و بلندش را که روی شانه هایم می ریزد شانه می کنم و مثل همیشه با عطر محبوبم کمی روی گردن و نبض دست هایم را معطر می کنم.
انقدر حواسم پرت است که وقتی مهیار پشتم می ایستد و دستش را از پشت دور شکمم حلقه می زند، تازه متوجه حضورش می شوم.
گوشه ی چشمی برایش نازک می کنم و چشم و ابرو می آیم:
-چطور شدم؟
لب هایش را پایین می کشد و شانه ای بالا می اندازد:
-بدک نشدی!
سعی می کنم قفل دستانش را باز کنم:
-بدجنس…همینه انقدر سفت چسبیدی؟ ولم کن…
حلقه ی دستش را تنگ تر می کند و مرا بیشتر به خودش می چسباند:
-شوخی کردم عزیزم…فوق العاده شدی!
با دستش موهایی که روی شانه راستم ریخته را به سمت چپ هدایت می کند و بوسه ای روی گودیِ گردنم می زند. سعی می کنم در مقابل حساسیتی که روی گردنم دارم مقاومت کنم و مانعش نمی شوم. بوسه ی دوم داغ تر و طولانی تر است، نگرانم می کند و لبم را می گزم ولی چیزی نمی گویم.
قبل از اینکه سومین بوسه را روی پوست دون دون شده ی گردنم بنشاند زمزمه می کند:
-همین امشب فقط…امشب فقط…
ضربان قلبم جای تند شدن کند می شود. تنم یخ می کند…به هیج عنوان توانایی اش را ندارم. وقتی هیچ حسی ندارم چطور می توانم جوابش را بدهم؟ وقتی سردِ سردم چطور گرمش کنم؟
از داخل آینه نگاهش می کنم و در رگه های نقرآبی نگاهش شعله های نیاز را می بینم. می دانستم بلاخره جا می زند…می دانستم طاقت نمی آورد!
نگران می شوم نکند با این وضعش برود سراغ دیگری؟ اگر به من خیانت کند چه؟ هیچ بعید نیست.
همین امشب فقط…امشب فقط…همراهش می شوم. به پاس تمام محبت هایی که امروز و روزهای قبل خرجم کرد، فقط همین امشب با دلش میسازم!
دستم را روی دستانش دور شکمم می گذارم و فشار نرمی به دستش می آورم…
***
رو به روی آینه نشسته ام و او را از توی آینه روی تخت نگاه می کنم. چال روی گونه اش از همیشه عمیق تر است. قربان صدقه ی چاه زنخدانش می روم و دلم می خواهد چال روی لپش را دو لپی قورت بدهم ولی خودداری می کنم و در حالی که فرچه ی رژگونه را روی گونه ام می کشم، خیره به چشمانش می پرسم:
-به نظرت من خوشگلم؟!
چالش پر می شود و نگاه من ناامید…
خودش را روی تخت بالا می کشد، به تاج آن تکیه می دهد ودست هایش را زیر سینه اش گره می زند:
-آخه دیوونه کی قدِ من می تونه تو رو زیباترین ببینه؟! مخصوصا الان که رسما خوردنی شدی!
نمی توانم جلوی ذوق زدگی ام را بگیرم و بی اراده لبم به خنده باز می شود.
-حالا کجا تشریف می بری انقدر بتونه کاری کردی؟
از لفظ بتونه کاری که به آرایش کردن می دهد، حرصم می گیرد و با حاضر جوابی می گویم:
-همینه نیم ساعته اونجا خوابیدی تماشا می کنی؟
-دارم به این فکر می کنم که چقدر گول زنکه…یادم باشه خواستم زن بگیرم حتما اول ببرم صورتش و تمیز بشورم ببینم خودش چه شکلیه…
شاخک هایم تیز می شوند. این حرفش یعنی هنوز مرا به عنوان همسرش قبول ندارد. مرا که ساده دیده پس مرا در حد همسریِ خودش نمی بیند.
سعی می کنم خونسردیم را حفظ کنم و از زیر نگاه موشکافانه و تیزش می گریزم. می دانم از دختر هایی که سریع خیال بافی می کنند و قافیه را زود می بازند خوشش نمی آید پس در نهایت بی خیالی پوزخند می زنم:
-هه…خب اون وقت که تا آخر عمرت مجرد می مونی و پیر پسر میشی! کی دخترش و به یه خل و چل میده؟ فرض کن تو مجلس خواستگاری دست دختررو بگیری ببری تو دست شویی صورتش و بشوری!
بعد وانمود می کنم از فرض کردن چنین صحنه ای خنده ام گرفته و متظاهرانه قش قش می خندم.
تخس می شود:
-رو آب بخندی…غش نکنی حالا! نگفتی آخر کجا میری شال و کلاه کردی؟!
از توی آینه گذرا نگاهش می کنم و جواب می دهم:
-میخوام برم خونه نسیم اینا…جواب زنگام و نمیده نگرانشم…معلوم نیست سرش به کدوم آخور بنده. این دو سه هفته رو هم صبر کردم اوضاع خودم بهتر شه. باید با خانوادش راجع بهش صحبت کنم.
از روی صندلی بلند می شوم و کیفم را روی دوشم می اندازم:
-کاری با من نداری؟
نمی دانم چرا حس می کنم نگاهش موذی شده ولی زبانش با لحن معمولی و همیشگی می گوید:
-نه عزیزم…خوش بگذره!
دندان نما لبخند می زنم و به طرف در می روم. هنوز از اینکه مرا در حد معشوقش می بیند ناراحتم. خودم را قانع می کنم که حق دارد و باید به همان معشوقه بودن راضی باشم. لااقل حالا جایم خیلی بهتر از یک ماه پیش است.
با تعجب و به خیال اینکه چون در فکر بودم درست عمل نکرده ام، دستگیره را چند بار دیگر پایین و بالا می کنم و مطمئن می شوم قفل است.
به سمتش بر می گردم و با چشمان پر سوال می پرسم:
-درو تو قفل کردی؟
نیشخند روی لبش لجم را در می آورد:
-اوهوم…
دست به کمر می زنم:
-چرا اونوقت؟ مریضی؟
خنده ی نیش دارش را همچنان حفظ می کند و پاسخ می دهد:
-چون می دونستم احتمالا مقاومت می کنی و به حرفم گوش نمیدی در و قفل کردم. اگر جایی بخوای بری باید خودم برسونمت…
از کوره در می روم و لگد محکمی به در می کوبم:
-من میخوام یکم تنها باشم…زندونیت که نیستم. دلم نمیخواد استقلالی که انقدر براش زحمت کشیدم تا به دست بیارم ازم گرفته شه…این در لعنتی رو همین الان باز کن.
از روی تخت بلند می شود و با طمانینه به سویم می آید:
-خودت و خسته نکن عزیزم اون در با جیغ و داد و اجی مجی باز نمیشه…من بهت اعتماد ندارم. از کجا معلوم به بهانه ی حرف زدن با خانواده ی نسیم نری سراغ عرفان جونت؟ هوم؟ از کجا مطمئن باشم دوباره نمیری سراغش؟
در امتداد نگاه کلافه ای جواب می دهم:
-نمیرم…
-گفتم که بهت اعتماد ندارم…هنوز یه هفته هم از حرفی که زدی نگذشته…گفتی اینجا جهنمه و میخوای زنگ بزنی فرشته ی نگهبانت بیاد ببرتت…همچینم به نظر نمیومد شوخی کرده باشی، هرچند که بخاطرش یه کشیده ی آبدار نوش جان کردی و میدونم دیگه جرات نمی کنی گنده تر از دهنت حرف بزنی ولی خودم برسونمت خیالم راحت تره!
حالا درست رو به روی من ایستاده و مصمم نگاهم می کند:
-خواستی بری بگو آماده شم اگرم نه که چه بهتر یکم دو تایی خلوت می کنیم!
دستم را روی سینه اش می گذارم و او را که هر لحظه نزدیک تر می شود عقب می رانم. مغزم شروع به پردازش می کند. با اینکه دلم می خواست کمی تنهایی قدم بزنم و خلوت کنم ولی مخالفت و لجبازیِ بی دلیل هم باعث حساسیتش می شود، امکان دارد فکر کند واقعا می خواستم دست از پا خطا کنم پس لجبازی را کنار می گذارم و در حالی که از چشمان پر از شیطنتش فاصله می گیرم با اخم می گویم:
-خیلی خب…با هم میریم…
روی صندلی میز آرایش می نشینم و بی آنکه بخواهم ولم صدایم بالا می رود:
-همیشه آخرش همونی میشه که تو می خوای…همونی که من نمی خوام…
نگاهم از داخل آینه با اوست که انگار نه انگار من دارم عز و جز می کنم و به او غر می زنم، با خیال راحت و برای در آوردن لج من پشتش را به من کرده و لباسش را عوض می کند.
-خودت هرجا که بخوای تنها میری…مگه من حرفی می زنم؟ اصلا میدونی…
دهانم برای زدن حرف های بعدی، چند بار باز و بسته می شود و کلافه از لب زدن های بی نتیجه و بی صدا، دستم را روی دهانم می گذارم.
قلبم دیگر سر جایش ننشسته و مثل کودک بی قرار و مضطربی خودش را به در و دیوار خانه یِ سرمازده ی قلبم می کوبد. باد سهمگینی شعله ی وجودم را خاموش کرده و به طرز غریبی ساکت و بی صدا شده ام!
مهیار متوجه سکوت سنگینم می شود و سریع به سمتم بر می گردد ولی فایده ای ندارد…
آنچه نباید میشد، شد. آنچه را که نباید می دیدم، دیدم و آن را مثل درد سنگینی روی سینه ام، فشار بی دریغی روی استخوان هایم حس کردم.
جگرم سوخت…نه آتش گرفت، شعله ور شد!
از روی صندلی جستی می زنم و به سمت مهیار هجوم می برم. دیگر نگاهش شوخ نیست و در حالی که سعی می کند آن را از من بدزدد سریع چند قدم فاصله ای که من پر کرده ام را، عقب می رود و تی شرتش را سریع، دوباره به تن می کند.
از بین لبان ماتیک زده ولی خشک و کویری ام صدای نامفهومی بیرون می پرد:
-اون چی بود رو پشتت مهیار؟
مهیار لبش را می گزد و سریع چنگی به موهایش می زند:
-چیزی نبود…مهم نیست!
با بالا بردن صدایم در تلاشم ارتعاش و لرزیدنش از بغض را پنهان کنم:
-خودم دیدم…میگی چیزی نیست؟ مهم نیست؟! برگرد ببینم.
سعی می کنم پشتش بایستم و لباسش را بالا بزنم ولی او مصمم است نگذارد، دست گلی که به آب داده ام را ببینم.
در آخر عصبی و کلافه از خیرگیِ من خودش را با فاصله ای که من در آن جا نمی شوم تا زخمش را دوباره ببینم، به دیوار می چسباند:
-انقدر گیر نده…گفتم چیز مهمی نیست!
دیگر نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم و گریان می گویم:
-خودم دیدم…همش تقصیر منه…من اینکارو کردم!
تک تک یاخته های تنم می لرزند و در چشمانش خیره می شوم…او هم انگار از وضعیت به وجود آمده هیچ راضی نیست.
با التماس می گویم:
-تو رو خدا بذار ببینم…
پوفی می کشد:
-آبغوره نمی گیریا!
یک قدم جلو می آید و با دیوار فاصله می گیرد. سریع پشتش می ایستم و لباسش را بالا می زنم…ثانیه ها شعله ور می شوند و من ناباور جیغم را بین مشتم خفه می کنم.
وحشتناک است…
انگار شیر وحشی و گرسنه ای پشتش را چنگ کشیده که اینطور زخمی شده. چهار خط عمیق و ملتهب، قرمز و تازه از روی کتف تا زیر کمرش توی چشم می زند. با وجود گذشت چهار روز هنوز دردناک و دل خراش به نظر می رسد.
غمگین و گریه کنان روی تخت می نشنیم و صورتم را بین دستم می گیرم:
-من چیکار کردم؟
از پایین رفتن تشک تخت می فهمم کنار نشسته و خیلی زود سعی می کند دست هایم را از روی صورتم کنار بزند:
-گریه نکن…گفتم که مهم نیست.
من هم سعی می کنم نگذارم دستانم را از روی صورتم بردارد، روی نگاه کردن در چشمانش را ندارم. زورش زیاد است و به راحتی دستانم را روی پایش ثابت نگه می دارد:
-اصلا نمی خواستم ببینیش. یه لحظه حواسم پرت شد. اگر از روی قصد اینکارو کرده بودی تنبیهت می کردم ولی تقصیری نداشتی. خودت میدونی که من راحت از حقم نمی گذرم ولی این یکی تقصیر خودم بود. من می دونستم یکی از عوارض ترک شیشه از دستت دادن تواناییِ ج.ن.سیِ ولی زورت کردم. خودم مقصر بودم…
دستم را بیرون می کشم و با صدای بلندی گریه می کنم:
-بازم حقت این نبود…اصلا نفهمیدم دقیقا کی و چطوری اینکارو کردم ولی حق نداشتم مثل گربه های بی چشم و رو در برابر تمام خوبی هایی که توی این چند وقت در حقم کردی روت پنجول بکشم. چطوری می تونی بگی مهم نیست…تو باید تنبیهم کنی که اینطوری گوشت تنت و کندم.
-عجبا…من خودمم اصلا اون شب متوجهش نشدم. من میگم اشکالی نداره بعد تو میگی تنبیهت کنم؟ بخاطر چی تنبیهت کنم؟ مگه مریضم آخه؟!
نمی دانم برای بار چندم است پوف می کشد…از دست من و کولی بازی هایم. ولی دست خودم نیست، دلم مچاله می شود وقتی می بینم چه بلایی به سرش آورده ام!
از روی تخت بلند می شوم و به طرف میز توالت می روم. ناخون گیر را قبلا در کشوی دوم دیده ام…برش می دارم و همان جا در آرامش می نشنیم.
نمی دانم این آرامشِ قبل از طوفان است یا بعدش…!
ناخون اول به شدت می سوزد انقدر که از ته گرفتمش. خودم برای ناخون مادر مرده ناله می کنم و از درد دلم به هم می پیچد.
ناخون گیر از دستم بیرون کشیده می شود و مهیار جلویم روی زمین زانو میزند. صورتم را بین دست های بزرگ وگرمش قاب می گیرد.
قلبم خسته می شود از کوبیدن بی وقفه و تند. گوشه ی دنجی آرام می گیرد و می نشیند. نگاه چشمان حتما سرخ شده ام، از چشمانش می گریزند!
از تب و تاب می افتم من و باز در رگ هایم، نبض کابوس و ترس می تپد…
اشک هایم را با شست هایش پاک و زمزمه می کند:
-عزیزم…خوشگلم…برای من ناراحتی؟ کاش می دونستی اینطوری بیشتر اذیت میشم.
گوشه ی غض دار لبم را بین دندانم می گیرم:
-مهیار باید ناخونام و کوتاه کنم…بذار کوتاهشون کنم!
پلک آرامش بخشی می زند:
-باشه خودم برات کوتاهشون می کنم.
ناخونی که خودم گرفتم عجیب می سوزد، خون هم می آید ولی حس بهتری به روحم می دهد. روی درد که متمرکز می شوم اعصابم آرام می گیرد.
مهیار به نرمی و با ملاحظه ناخون های بلند و تیزم را می گیرد و در آخر بوسه ی کوچک و تسکین دهنده ای روی انگشت دردناکم می گذارد.
بی قرار می پرسم:
-دکتر رفتی؟ باید بری شاید پانسمان بخواد…
از روی زانو هایش بلند می شود و می ایستد. با آرامش جواب می دهد:
-آره رفتم…گفت روی زخم و باز بذارم چون سطحیه اگر پانسمان کنه تازه می مونه. هوا بخوره رو می بنده. چند تا پماد داد اونارو بزنم زود خوب میشه.
حالا می فهمم چرا هر روز چند بار حمام می رود و در را برخلاف همیشه قفل می کند. نمی خواسته من بفهمم…
حالا می فهمم چرا گاهی کج راه می رفت…تا بلوزش با زخمش برخورد نکند…
حالا می فهمم چرا چند شب است در رخت خواب بلوزش را در نمی آورد…
حالا می فهمم خون هایی که همان روز صبح که از خواب بیدار شدم و بین ناخون هایم دیدم از کجا آمده بود…
تازه می فهمم چقدر این روزها درگیر حال خودمم…چقدر به او بی توجهی می کنم.
تازه…همین الان…اینجا…می فهمم چقدر من بدم و چقدر او خوب است!
چسب زخمی که نفهمیدم کی آورده را روی انگشتم می زند:
-پاشو دیگه…مگه نمی خواستی بری؟
سرم را بالا می اندازم:
-دیگه نه…حوصله ندارم.
هر چه که می کنم بلند شوم و در آغوشش بروم…گونه اش را ببوسم و با نگاهم برای بودنش از چشمانش تشکر کنم، نمی توانم. نه اینکه نخواهم فقط نمی توانم. سر ذوق نیستم…اینکار از من بر نمی آید.
مهیار هم چنین توقعی ندارد. از بازویم می گیرد و بلندم می کند:
-چی چی و حوصله ندارم. باز رو حرف من حرف زدی؟!
شوخی می کند جو عوض شود ولی من بدتر توی خودم می روم و ناخواسته دنبالش کشیده می شوم.
راهی که می روم رو به غروب است، می دانم…نام این مسیر نرفتن است می دانم…باید طرز برخوردم با او را عوض کنم و مهربان تر باشم این را هم می دانم.
ولی حالا فقط کمی آرامش می خواهم با سکوتی که بتوانم گوشه ی دنجی بنشینم و خوب به آخرش فکر کنم.
***
-تموم شد…
نگاهم از چشمان سیاه و حاشیه های پر چروکش روی ساعت بالای سرش می افتد:
-دکتر هنوز نیم ساعت بیشتر نیست که…
دست هایش را در هم قفل می کند وجلوی دهانش، روی میز تکیه می دهد:
-می دونم ولی از نظر من کافیه…این روزا به نظر بهتر می رسی گلاره جان…خیلی بهتر! حدود یه ماه گذشته و مرحله ی سم زدایی رو پشت سر گذاشتی. حالا اون حس وسوسه ای که نسبت به مواد داری کم کم کاهش پیدا می کنه…
خودم را روی مبل راحت و چرمِ قهوه ای جلو می کشم:
-ولی دکتر من اصلا خوب نیستم…پرخاش گر و افسرده شدم. شما هم که نمی ذارید جز قرصای تجویزیتون چیزی مصرف کنم شاید آرومم کنه…وضع معدم افتضاحه و هیچی نمی تونم بخورم…
دستش را بالا می آورد و مانع صحبتم می شود:
-خانومِ تابش…گلاره جان…طبیعیه که احساس افسردگی می کنی ولی خوردن قرص خواب آور و آرام بخش قدغنه برات چون از چاله در میای میفتی تو چاه…همون قرصایی که تجویز کردم کم کم آرومت میکنه می دونم اولش وقتی میخوریشون حال بدی بهت دست میده ولی کم کم اثرش و خودت حس می کنی. میدونی چقدر افراد معتاد هستن که با خوردن قرصای آرام بخش نه تنها ترک نکردن بلکه علاوه بر مواد به خوردن این قرصا هم اعتیاد پیدا کردن؟ در مورد اشتهات باید بگم که من یه رژیم شناس نیستم ولی برات یه قرص تجویز می کنم احتمالا کمکت می کنه.
گلویش را با خوردن چند قلوپ آب، تازه می کند و ادامه می دهد:
-اگر میخوای با کسی صحبت کنی برو سراغ نزدیک ترینات من به هر حال یه دکترم…راجع به همه چیز با دوستانت و عزیزانت صحبت کن…این همه احساسِ درد و توی خودت نریز. فرق نمی کنه با کی حرف می زنی فقط با هرکسی که راحتی صحبت کن…زیاد…گاهش صحبت کردن خیلی خوبه و باعث میشه احساس سرزندگی کنی…میگم تو خودت نریز چون در آینده ممکنه مشکلات بزرگ تری رو برات به ارمغان بیاره.
سرم را پایین می اندازم و نمی گویم هیچ کس را ندارم تا با او صحبت کنم. فقط سر به زیر و غمگین به بخت شوم خودم ناسزا می گویم.
پر از دردم…
پر از داغم…
دلم دریاچه ی خونه!
نمی بینی؟
نمی فهمی؟
که دنیام سرد و بی روحه!
وقتی میخواهم مطبش را به قصد پایان ویزیتِ امروز ترک کنم، آدرسی روی برگه ی کوچکی می نویسد و به طرفم می گیرد:
-اینجا آدرس یه مرکز معتادین ناشناسه…به هر حال اگر کسی هم نداشتی بتونی باهاش صحبت کنی وقتی اینجا عضو شی می تونی راجع به هر چیزی…واقعا هرچیزی با کسایی که مثل خودت و توی شرایط خودتن صحبت کنی. شماره ی سرپرستش و هم نوشتم باید قبلش تماس بگیری…
تعجب می کنم…از کجا فهمید من به چه چیزی فکر می کنم؟ ذهن را می بیند یا از تجربه ی زیاد است که درد انسان ها را از خط های صورتشان می خواند؟!
عینک مستطیلی و نازکش را روی بینی جا به جا می کند:
-انقدر هم نا امید نباش…من یه مراجعه کننده ی آقا دارم که به مدت سیزده سال معتاد به همه جور مواد بوده…اون اواخر روزی شصت عدد قرص می خورده!
دهانم از شگفت زدگی باز می ماند و با چشمان گرد شده می پرسم:
-شصت تا قرص؟ اون وقت زنده مونده؟
-البته که زنده مونده…بدن انسان خیلی مقاوم تر از ایناست ولی وقتی اومد اینجا وضعش خیلی خراب بود. فقط شش ماه دوره ی سم زداییش طول کشید ولی بلاخره همه چیز درست شد. الان پنج سال و شش ماه و بیست روزه که تو ترکه و ازدواجم کرده. خدارو شکر کن که فقط یازده ماه مصرف کردی و اعتیاد آنچنانی نداری. این آقا هم باید خدارو شکر کنه وسعش و داشته قرصای ترک اعتیاد مصرف کنه و پیش روان پزشک بیاد. خیلی ها همینارم ندارن و باز ترک می کنن…نا امید نباش دختر جان به امید خدا همه چیز خیلی زود درست میشه!
برگه را از دستش می گیرم و به نگاه مهربان و گم شده پشت قاب عینکش خیره می شوم:
-ممنون دکتر…بابت همه چیز…روزتون خوش!
داخل آسانسور گوشی ام را از داخل کیف بیرون می آروم و روشنش می کنم. همین که تصمیم دارم دوباره داخل کیف بگذارمش صدای زنگ اس ام اسش با صدای ایستادن آسانسور ادغام می شود.
همانطور که از آسانسور خارج می شوم مسیج مهیار را می خوانم. نوشته بخاطر کاری نمی تواند دنبالم بیاید و باید با آژانس خودم را به خانه برسانم.
شانه ای بالا می اندازم و به جای برگشتن با آژانس ترجیح می دهم تا جایی پیاده قدم بزنم و بعد تاکسی بگیرم. آذر رو به پایان است و درخت ها لخت و خواب آلوده به نظر می رسند.
سرمای آذری از نوک انگشت پا تا استخوان جمجمه ام را برای ثانیه ای می لرزاند ولی حس خوبی نسبت به این سرما دارم.
این منم اینجا، تو سکوتِ شب و چراغ و خاموشی!
این منم اینجا، میونِ مردمی که شدن درگیرِ فراموشی!
من دلم میخواد که از بلاتکلیفی ها رد شم…
من نمیخوام که واسه فردایِ خودم سد شم.
صدای باد در گوش بی آرامشِ زمینِ آسفالت پوش می پیچد. باد دود زده را بو می کشم…من هیچ تعلقی به این شهر دود و گوگرد ندارم ولی این شهر تا ابد بوی مرا خواهد داد. سرنوشتم به اینجا گره خورده و هیچ فکر برگشتن به شهر رطوبت زده و سرسبزم را نمی کنم.
شاید این شهر می خواهد…بمانم…ببویم…بچشم!
حتی در خیابان های شلوغ و پر عابرش…حتی هوای دود زده اش را…حتی طعم تلخ و گزنده ی غریبانگی اش را!
شروع…شروع…شروعِ دوباره می خوام و
یه ذره عشق…
صدا…صدا…صدا و هیاهو می خوام و
یه خورده نور…
من از دنیا نمی ترسم و آزادم،
من از آدما نمی ترسم و آرومم…
نمی خوام که از اینجا برم یه جای دور!
نگاهم به قدم های زیر پایم است و صدای شلوغی را به گوش جان می سپارم. نمی دانم چرا دیگر اذیتم نمی کند، این بوق هایِ پی در پی و صداهای در هم و برهم حالم را دگرگون نمی کند.
از حرف های دکتر است که اینطور پر انرژی و قبراق شده ام؟
با کسی برخورد می کنم و زنِ مسن نگاه بد و اخم آلودی نثار سراتا پا و صورت آرایش کرده ام می کند.
مرد دیگری در حالی که کیف سامسونتی به دستش گرفته و نگاهش به ساعتش است، با اخم گنده ای بین ابروهایش، پر شتاب از برابرم می گذرد.
از نگاه های خیره و هرزه ی جوانک های بیکار هم حالم بد نمی شود.
این منم اینجا تو خیابونایی که بوی دردسر دارن،
این منم اینجا میونِ عابرایی که از لباس پوشیدنم بیزارن!
من دلم میخواد که چشمام و ببندم…
من دلم میخواد به چهره ی عبوس آدما بخندم!
داخل تاکسیِ زرد می نشینم و همانطور لبخند به لب سرم را به سرما و رطوبت شیشه می چسبانم…
روزهای خوب انگشت شمارند ولی بلاخره…امروز از آن روزهای خوب و شاد و پر انرژی است!
حال امروز من…
مثل گل چیدن در کویر است..
مثل از هوا چشیدن و
با چشم های بسته دیدن است…
دلیلی برای خوب بودن ندارم ولی خوبِ خوبم!
گوش می کنی دنیا؟! همین که خوبم مثل فحش است برایت پس دنیا خوب گوش کن،
خوبم…خوب!
سر کوچه فکر می کنم چقدر دلم برای مهیار تنگ شده. دلم می خواهد زود رویش را ببینم و ببوسم.
الکی دل تنگِ آغوش همیشه باز و مهربانش شده ام…
از پیچ کوچه نگذشته کسی جلوی رویم علم می شود که با آن لبخند کج و کوله و زشتش حال خوبم را خراب می کند.
فکر می کردم برای همیشه از شر عرفان راحت شده ام ولی زکی…
من و راحتی؟! دنیا نخواستی یک ساعتم مرا خوب ببینی؟ زورت آمد که حالم عالی بود؟ خواستی گند بزنی به رویا هایم؟
خب پس بگذار اعتراف کنم خوب از پسش بر آمدی.
با چشمان درشت شده از ترس بر و بر نگاهش می کنم، راستی…
چه خوب شد ناخون هایم را مهیار برایم گرفت وگرنه حالا از این همه فشارِ انگشت هایم به کف دستم، گوشتم سوراخ می شد!
-به به…گلاره خانوم…ستاره ی سهیل شدی خانومی!
نگاهش بر خلاف لحن گرم کلامش برق می زند…از خشم…از عصبانیت!
من حالا بعد از گذشت حدود یک سال شناخت می دانستم عصبانی اش کرده ام. دوباره هارش کرده ام.
بغضم بالا می آید. تا سیبِ گلویم…تا پشت دندان هایم و می مانم بالا بیاورمش یا همان جا، پشت سد دندان هایم قل و زنجیرش کنم؟!
در دلم آسمان غرمبه می زند، رعد و برق روشن و خاموشش می کند و ابرهای چشمانم می خواهند ببارند ولی من جلوی این بارش سهمگین را می گیرم.
با مردمکشان به چشمان براق و کفتار صفتش پل می زنم و در اوج نفرت می گویم:
-اینجا چیکار می کنی عرفان؟
طبق عادت زبانش را پیاپی زیر دندان هایش می کشد و آخر گوشه ی چروک خورده ی لبش را بین دندانش می گیرد:
-می بینم که پات و گذاشتنی یه جای سفت تر! اسمش مهیار بود نه؟
سرم می شود اتوبان دو بانده ی پهن و شلوغی که ماشین ها پر سرعت و بی وقفه در آن ویراژ می دهند. انگار مغز فرسوده ام زیر تایر هایشان متلاشی می شود. از ته کوچه صدای شلیک گلوله می آید و هدفش مستقیما قلبِ مفلوک و پر تپش من است!
عرفان با بردن نام مهیار… با ذکر این موضوع که او را می شناسد و نمایش برق رعب انگیز نگاهش که می گویند خواب هایی برای مهیار دیده اند، مرا هزار بار می کشد و زنده می کند.
می سوزم…از ترس یخ می زنم و سرم بنای سوختن بر می دارد، بوی گند سوختنش دماغ عرفان که چه عرض کنم، دنیا را پر می کند.
مهیار را می شناسد؟ نباید…نباید او را بشناسد!
انگشت های بی ناخونم بلاخره از فشار زیاد پوست دستم را به سوزش می اندازند و مشتم باز می شود:
-پرسیدم اینجا چیکار می کنی؟ از جونم چی می خوای؟
لبخند متظاهرانه کنار می رود و دندان ها به هم سابیده می شوند. از یقه ام می گیرد و محکم به دیوار می کوبدم.
دنده هایم تق تق صدا می دهند. ستون مهره هایم تیر می کشد و کتفم به سوزش می افتد!
جیغ خفه ای می کشم…خودم صدای جیغم را خفه کردم. من از عرفان نمی ترسم…
دیگر نمی ترسم!
-فکر کردی همینطوریه؟ نخیر خوشگلم من تاکسیِ جنابعالی نیستم سوارم شی بری جاهای خوب خوب…گفته بودم بازی بخورم جزاش و می بینی!
نگاهی به این سر و آن سر کوچه ی شلوغ می کند. اوضاع را مساعد نمی بیند و یقه ی چروک خورده ی مانتویم از بین گره ی مشتش رها می شود.
دستی روی چروک ها می کشد و با لبخند خبیثش آن را صاف می کند:
-راستش فکر نمی کردم انقدر زرنگ باشی…فکر می کردم فقط خودمم یه ف.ا.ح.ش.ه ی عملی رو نگه می دارم. اونم چون شرایطمون مثل هم بود ولی تو سورپرایزم کردی دختر. حق داری جواب زنگا و اِسام و نمیدی! منم بودم می گفتم بی خیال عرفان عملی!
انگشت اشاره اش را زیر چانه ام می گذارد و مجبورم می کند نگاهِ چشمانِ هارش کنم:
-ولی من عرفانم…پیچوندنم همینطوری نیست که…نیشم و میخوری، اونم به بدترین نحو ممکن. به نفعته خودت مثل بچه ی آدم برگردی خونه وگرنه کلاه من و آقا مهیار بدجور میره تو هم…
این بار خام وسوسه ی نگاهش نمی شوم…همان وسوسه ای که مرا به برگشتن به زندگیِ قبلی و کشیدن شیشه تشویق می کند.
این ها همان چشم های وسوسه گرند که از اول مرا در چنین برزخی انداختند. از دیوار فاصله می گیرم و در حالی که می خواهم راهم را ادامه دهم، تنه ی محکمی به او می زنم و زیر لب، جوری که به گوشِ تیزش برسد زمزمه می کنم:
-دیگه خوابِ من وهم حق نداری ببینی!
سپس به سرعت و بدون ذره ای تامل به سمت ته مسیرهای تیری که قلبم را نشانه گرفته بودند، راه خانه را در پیش می گیرم.
-گلاره فکر نکن رفتی حاجی حاجی مکه…شانس آخرت بود که ر.ی.د.ی بهش…فقط منتظرِ من باش. داغ اون بچه قرتی رو هم به دلت میذارم!
تا به خانه برسم سنگینیِ نگاهش را حس می کنم…کمرم تیر می کشد!
نمی دانم از تیر نگاهش است یا از اینکه مرا آنطور محکم به دیوار کوبید!
دستم می لرزد و دسته کلید در آن جلینگ جلینگ صدا می دهد. بلاخره بعد از چند بار هدف گیری موفق می شوم، کلید به قفل بیندازم و در را باز کنم. همین که در بسته بین من و نگاه او فاصله می اندازد، تازه اکسیژن را به ریه های چروک خورده ام می رسانم و نفس عمیقی می کشم.
قطره های غم زده از ابرهای پاییزیِ چشمانم روی جاده ی مه گرفته ی صورتم می نشیند و در عرض چند ثانیه مرطوبش می کند. رعد آسا نیست از آن ابر هایی است که خبر نمی کنند و آرام باریدن می گیرند ولی ادامه دارند…
انقدر ادامه دار که تا وقتی به خانه برسم، کنار شومینه بنشینم و به سنگ داغش تکیه بدهم تا سرما را از وجودم بیرون بکشد و مهیار برسد همچنان بارانی ام!
هنوز کلیدش را از قفل خارج نکرده از سنگ داغ فاصله می گیرم و به سمتش می دوم. دست دور گردنش می اندازم و در حالی که روی انگشت های پا بلند می شوم، چانه ام را روی شانه اش تکیه می دهم.
همان لحظه پسر جوانی را می بینم که پشت در مانده و با تعجب به من و حرکت شتاب زده ام خیره شده.
چهره اش…مخصوصا چشم های کهربایی رنگش به شدت آشناست ولی او را به یاد نمی آورم. حال و حوصله ی فکر کردن به اینکه چرا انقدر آشناست را هم ندارم.
نگاه از چشم هایش می گیرم و پیشانی ام را به شانه ی سفت و محکم مهیار می چسبانم. انگار که می خواهم چیزی را از وجودش بیرون بکشم، انقدر که هر لحظه بیشتر خودم را در ب.غلش جای می دهم.
مهیار دست هایم را از دور شانه اش باز می کند. شانه هایم را می گیرد و مرا یک قدم دور تر از خودش ثابت نگه می دارد:
-چی شده گلی؟ چرا گریه می کنی؟ لباسات و چرا عوض نکردی؟
می خواهم چیزی بگویم ولی نگاهم به جوان غریب و آشنایی که بلاتکلیف دم در ایستاده می افتد و نطقم کور می شود.
چند لحظه معذب نگاهم می کند و سپس سرش را پایین می اندازد:
-مهیار من میرم…بعدا میام حرف می زنیم!
مهیار به طرفش بر می گردد و ضربه ای به پیشانی صافش می کوبد…
قلبم تکان می خورد! نزن نامرد!
-شرمنده سیا…حواسم پرت شد…بیا تو داداش چیزی نیست تو ندونی!
پسری که سیا خطاب شده با همان بلاتکلیفی وارد خانه می شود و سر به زیر در را می بندد. مهیار به من، نه فرصت و نه اجازه ی مخالفت را نمی دهد. دستش را دور شانه ام می اندازد و مرا به طرف مبل هدایت می کند:
-بیا اینجا بشین قشنگ کامل تعریف کن ببینم چی شده.
روی مبل می نشینم. هنوز بعد از آن بارش طولانی هق می زنم و بریده بریده همه چیز را برایش تعریف می کنم و در آخر می گویم:
-نمی دونم چی از جونم می خواد…قبول دارم که زیادی بازیش دادم ولی اونم کم من و اذیت نکرد…
مهیار که تا آن لحظه صورت گریان مرا تماشا می کرد، دستمال کلنکسی از روی میز برمی دارد و به طرفم می گیرد:
-بیا پاک کن زیر چشمت و شبیه فضایی ها شدی…همین؟ فکر کردم چی شده حالا…
دستمال را از دستش می گیرم. تعجب می کنم از این همه خونسردی و می پرسم:
-نمیترسی؟!
دستمال را زیر چشمم می کشم و از دیدن سیاهیِ غلیظِ حک شده رویش یاد مرد فروشنده میفتم که با آن تی شرت جذب و شکم گنده اش هزار جور قسم و آیه خورد که این ریمل ها ضد آبند و تحت هیچ شرایطی نمی ریزند.
-نه نمی ترسم…
مهیار پوزخند روی لبم که از یادآوری مرد فروشنده و ادعای پوچش ظاهر شده را به پای مسخره کردن حرفش می گذارد و کمی عصبی می گوید:
-تو هم نباید بترسی…اصلا مگه کیه؟ چیکار می خواد بکنه که انقدر ترسوندتت؟ دلیل این همه ترست و نمی فهمم.
هق هق دلواپسی ام همچنان ادامه دارد و دریاچه های خشکیده ی چشمانم به خون می افتند.
در چشمانش که حالت حق به جانبی گرفته خیره می شوم و جواب می دهم:
-آره می ترسم…دلواپسم ولی نه برای خودم، نگران توئم مهیار. تو اون و نمیشناسی…هیچ چیزی برای از دست دادن نداره ولی تو یه عالمه چیز با ارزش داری!
-این که من چیزای با ارزش زیادی دارم درسته ولی خوب بلدم مراقبشون باشم…تو هم یکی از همون چیزایی هستی که برام ارزش دارن پس عرفان هیچ غلطی نمی تونه بکنه…هیچ غلطی!
از حالت خصمانه ای که گرفته و برقِ نگاه روشنش می فهمم که در خیالش در حال جویدن خرخره ی عرفان است و من اصلا این را نمی خواهم. حتی اگر دست من باشد ترجیح می دهم هرگز همدیگر را نبینند.
هنوز دنبال جوابی برای خالی کردن این همه نفرتش می گردم که فنجان شیشه ای و گردی رو به رویم، روی میز می نشیند.
دستی که فنجان را روی میز گذاشت را می گیرم و بالا می روم. دوباره از خودم می پرسم:
“خدایا چرا این چشما انقدر برای من آشناست؟!”
پسر غریبه و صد در صد آشنا، به فنجان روی میز اشاره می کند:
-به نظر میاد ترسیدید…اینجور موقع ها یه فنجون چای سبز خیلی کمک می کنه!
نگاه از لبخند روی لبش می گیرم و با گیجی به مهیار خیره می شوم. او هم لبخندی می زند و با حرکت آهسته ی سرش به من می فهماند، مشکلی با محبت خرج کرده ی دوستش ندارد و باید تشکر کنم.
لبخند نمی زنم ولی آهسته زمزمه می کنم:
-خیلی ممنون…
روی مبل رو به رویی می نشیند. مهیار موضوع عرفان را به همین زودی و راحتی فراموش می کند:
-گلاره سیاوش پسرخالم و که یادته؟
من هم قضیه ی عرفان فراموشم می شود. دستم که به سمت دسته ی شیشه ایِ فنجان می رود، همان جا بین زمین و هوا می ماند و هوشیار می شوم:
-پسرخالت؟
خودم نمی بینم ولی می دانم چشمانم شبیه علامت سوال شده اند.
-آره دیگه…یادت نیست اون بار توی رستوران دیدیش؟ با نسیم اومده بودید؟
جرقه ای در ذهنم زده می شود و کش دار و بلند می گویم:
-آهـــان…میگم قیافش آشناست…همونی که گیر داده بود بیشتر راجع به خودم بگم!
از اینهمه صمیمیتِ من حیران می شود و چند بار لب می زند تا چیزی بگوید. مهیار با خنده ای که روی لبش برق می زند او را از این حالت خارج می کند:
-تعجب نکن پسرخاله…گلاره کلا با همه راحته!
لبخند گرمی روی لب سیاوش می شکفد:
-خیلی هم خوب…خوشبختم. مهیار خیلی از شما صحبت می کنه.
گوشه ی چشمم جمع می شود و مشکوک می پرسم:
-چی میگه مثلا؟
مهیار سریع فنجانی که توی دستم مانده را به سمت لب هایم هدایت می کند:
-بخور گلاره آروم میشی…تو هم به جای چرت و پرت گفتن پاشو برو م.ش.ر.و.بارو واسه ی شب بگیر سیاوش.
سیاوش به مبل تکیه می دهد:
-به من چه! مگه قراره من بخورم؟ هرکی هولش و میزنه خودشم میره می گیرتشون…
-سر گرفتن چهار تا قوطی و بطری با من بحث می کنی؟ آفرین پاشو برو منم زنگ می زنم به بچه ها خبرشون می کنم!
وسط بحثشان می پرسم:
-امشب چه خبره مگه؟
-امشب قراره تو باغ بابای سیاوش مهمونی بگیرم…
لبم را جلو می دهم و با تعجب می پرسم:
-مهمونی تو باغ؟ تو این سرما؟ چرا همین جا نمی گیری؟
-اینجا نمیشه جوجو…ویلا دارن تو باغشون. تا حالا صد دفعه واسه سر و صدا و پارتی گرفتن توی این خونه پدر گرامی رو کشوندم کلانتری…آخرین بارشم همونی بود که با حسام دعوام شد…واسه عربده کشی همسایه ها زنگ زده بودن پلیس. بابام گفته یه بار دیگه گند بزنم باید برگردم خونه پیش خودشون…مطمئنا این آخرین چیزیه که می خوام…اندفعه فکر کنم کارم به دادگاه بکشه از بس شاکی دارم!
من هم آخرین چیزی که می خواهم این است که مهیار پیش خانوده اش برگردد، چون برگشتنش و ترک کردن آپارتمانِ مجردی اش یعنی تمام شدن رابطه مان…من جای دیگری برای ماندن ندارم و صد در صد همه چیز به وضع یه ماه پیش بر می گردد.
صدای سیاوش حواسم را به خودش جمع می کند:
-از چی می ترسی رفیق؟ تو که قبلا زیاد دادگاهی شدی…بذار گلاره خانوم هم در جریان باشه! بگم؟
مهیار شانه ای بالا می اندازد و بی خیال به مبل تکیه می دهد:
-بگو…من و از چی می ترسونی؟ این جوجه؟
از لفظ جوجه خوشم نمی آید و اخمی خودش را بین ابروهایم می چسباند.
سیاوش بی توجه به حرف های مهیار نگاهش را به چشمان من می دوزد:
-اونطور که من یادم میاد به سه بار می رسه…یه بارش واسه رانندگی تو حالت مستی بود. یه بار دیگه باز واسه اینکه تو حالت مستی یه پلیس و گرفت تا می خورد زد…
وسط صحبتش می گوید:
-اینا که همش شد واسه حالتای مختلف مستیت…چقدر تو مست می کنی پسر. دیگه چی بود؟ یکی دیگه هم بودا!
مهیار با صدای بلندی می خندد و دل من مالش می رود:
-خیلی الان مشتاقی پته ی من و بریزی رو آب؟
-خـــیلی…
سیاوش این را به مهیار می گوید و دوباره رویش را به طرف من می کند:
-آهان یادم اومد یه بارم چون تو ایست بازرسی با پنج تا دختر گرفته بودنش…فکر کن پنج تا دختر و قاچاقی داشته میبرده شمال! پسره ی پررو به مامور پلیس همه رو دختر خاله و عمو و دایی و عمه و خواهرش معرفی کرده انگار اونا گاگولن نمی فهمن این دخترای بزک کرده چه نسبتی باهاش دارن. البته این یکی به دادگاه نکشید و توی همون بازداشتگاه حل شد.
مهیار پوفی می کشد:
-تموم شد؟ خیالت راحت شد؟ حالا پاشو برو به کارت برس دیر میشه!
سیاوش همانطور شوخی کنان و در حالی که سر به سر مهیار می گذارد، خداحافظی می کند و می رود. خنده دار و احمقانه به نظر می رسد اگر بخواهم، بخاطر حرف های سیاوش، مهیار را بازخواست کنم. من با چنین سرنوشت سیاهی با زور خودم را بین برگه های دفتر زندگی اش جا داده ام.
از سیاوش خوشم آمد…پسر خون گرم و مهربانی به نظر می رسد.
سیاوش که می رود، دوباره یاد عرفان می افتم…با اینکه او را بخاطر زندگیِ نکبتی ام سرزنش می کنم ولی یادم است که همیشه دلم برایش می سوخت.
برای اولین بار عرفان را در یک مهمانی دیدم…آن روزها برای مردی به نام طاهر کار می کردم و مستقل نبودم. طاهر حدود ده تا دختر دیگر که وضعیت من را داشتند را دور هم جمع کرده بود و از فروشمان پول خوبی به جیب می زد.
عرفان مرا در یکی از قمارهایی که طاهر به راه انداخته بود، برد. بعد از آن زیر گوشم خواند که اگر به تنهایی کار کنم پول بهتری گیرم می آید و من هم همینکار را کردم. مدت کوتاهی را در خانه ی عرفان زندگی می کردم. شیشه را او به دستم داد. با او درد دل می کردم. مهم نبود همیشه شب ها خوابش می برد و نصف حرف هایم را نمی شنید ولی حرف زدن با او آرامم می کرد.
یک روز پیشنهاد کرد اگر می خواهم بی خیال دنیا و غصه هایش شوم شیشه بکشم. تعارف زد و گفت که کافی است فقط یک بار بکشم تا بفهمم چه می گوید.
وسوسه ی نگاهش ترغیبم کرد و کشیدم. حس فوق العاده ای داشت. انگار دنیا در دستان من بود…تمام دنیای اطرافم پر از زیبایی شد و الکی احساس سرخوشی و شادی می کردم طوری که مطمئن بودم هیچ وقت در عمرم چنین حس فوق العاده ای نداشتم. این برای منی که دنیایم یک دست سیاهِ سیاه شده بود، ارزش داشت.
هر روز برای رسیدن به همان احساس مجبور میشدم مقدار بیشتری مصرف کنم و تا چشم باز کردم دیدم گرفتارش شده ام.
کار عرفان قاچاق مواد مخدر بود. همه جور جنسی جا به جا می کرد. وضعش هم نسبتا خوب بود. او هم راجع به زندگیش با من صحبت می کرد. مادر و پدرش یک زن و شوهر شهرستانی اهل گرگان بودند که برای تغییر وضع زندگیشان و با یک دنیا آرزو به تـهران می آیند. پدرش یک اتوبوس داشت و با آن خرج زن و شش پسرش را می داد ولی به محض اینکه پسر هایش بزرگ تر می شوند هر کدام شروع می کنند به پارتی رفتن و مصرف الکل و مواد. عرفان کوچک ترین پسرش بود و وضعش از همه بدتر. وقتی شروع به دزدی از وسایل خانه و جیب پدرش می کند، او هم می زند و از خانه بیرون می اندازتش. عرفان از دست رفته است و خودش هم خوب می داند هیچ راهی برای برگشت به این زندگی ندارد…
نه خانواده ای، نه گذشته ای و نه آینده ای. من هم مثل خودش بودم برای همین شده بودیم دنیای هم. برایش شده بودم مثل خانوده ی از دست رفته اش…عرفان که دید ماندن من در خانه ی خودش به ضررش است و ممکن است مشکلی در زندگیِ کاری اش پیش بیاید، صیغه ام کرد و جایی دورتر از خانه ی خودش خانه ای برایم اجاره کرد. کم کم که حس کردم دارم معتاد می شوم سعی کردم پایش را از زندگی ام ببرم، ولی نشد. اوایل مدام اذیتش می کردم. امروز دعوا راه می انداختم و فردا التماسش می کردم، برگردد. حالا که دیگر دست از سر من و زندگی ام بر نمی دارد فکر می کنم، باید همان روزها رابطه ی کثیفمان را تمام می کردم.
از یاد آوری آن روزها آهی از سینه ام بر می آید و باقی مانده ی چای یخ کرده ی ته فنجان را سر می کشم.
خدایا دیدی چطور روزم خراب شد؟ از تو گله نمی کنم…برای تقصیرات بنده های دیگرت تو را سرزنش نمی کنم!
هیچ وقت ازت گله نکردم که چرا کارم به اینجا رسید! گناه من بود…گناه مادرم و کیوان و مازیار بود. از همه بیشتر گناه مرد خوک صفتی به نام ارسلان نکوئی بود ولی تو تقصیری نداشتی…
حالا هم تو را سرزنش نمی کنم که اینطور روز خوشم به کابوس تبدیل شد. تقصیر عرفان بود.
گوش می کنی خدا؟ هیچوقت جایت را کنارم خالی ندیدم. همیشه بوده ای. با این گندی که به زندگی ام زده شد و اشتباهاتی که کردم همیشه صدای ملایم و ناشنیدنیِ وجودت را شنیده ام. بودنت مثل نفس کشیدن است…آرام، بی صدا و همیشگی!
خدایا من اگر بد کنم، تورا بنده ی دیگر بسیار است. تو اگر با من مدارا نکنی، مرا خدایی دیگر کجاست؟
آه دیگری می کشم و از روی مبل بلند می شوم. فکر می کنم مهیار برای انجام دادن کارهایِ مهمانی اش رفته.
داخل اتاق مانتو و شال را در می آورم و روی تخت می اندازم. صدای ترنم ساده ی باران که به شیشه می خورد، قلبم را در جایش تکان می دهد.
دلم برای باران تنگ شده بود…خیلی زیاد!
سریع به سمت تراس می دوم و زیر بارش آرامش بخشِ باران می ایستم.
من امروز مثل آسمان خدا،
دلم بارانیست.
پاک است و خداییست…
به دور از ویرانیست…!
مثل باران زلال و بی ریا شده ام.
از همه این نگاه های ناپاک و شرور،
جدای جدا شده ام!
نم نم باران ارام به صورتم می خورد و انگشت های فرسوده و پیر شده از خیسی ام را روی نرده ها می فشارم. نیم ساعتی می شود همینطور بدون فکر کردن به چیزی زیر باران ایستاده ام.
زیر این باران، غم های دلم را به دست باد می سپارم و نگاهم به انعکاسِ نورِ چراغ های به صف شده در خیابان خیره می ماند.
امروز مثل یک دخترکِ عاشق، بی چتر و قرار…
زیر باران خواهم رفت!
از تمام این احساس های کبود،
آسان، خواهم جَست…!
بال خواهم زد، پر خواهم کشید،
بی تاب خواهم شد…
شعر خواهم گفت،
برای گنجشک های خیسِ بارانی،
آواز خواهم خواند.
من به همه ی عابران خسته و بی دل،
لبخند خواهم زد.
و تمامِ قانون دیروزهای تلخ را
برهم خواهم زد…!!
با حس بویِ آغوش آشنایی که مرا در بر گرفته از بی فکری و خلاء خارج می شوم. دستم را روی قفل دستان مهیار زیر سینه ام می گذارم و به روی نم نم باران لبخند می زنم.
-هنوز نگرانی عزیزم؟!
-نه حس خوبی دارم…به این لحظه…به این بارون…به آغوش تو…
چانه اش را روی قوس گندمگونِ شانه ام می فشارد:
-خوبه…اینکه حس خوبی داری خیلی خوبه!
حس می کنم، چقدر صحنه ی زیبا و رویایی ایست…من و مهیار زیر نم نم باران خیس می شویم ولی هیچ کدام دلمان نمی خواهد، در این سرما از این آغوش گرم دست بردارد.
-مهیار یکم برام میخونی؟!
-کی؟ من؟ من و خوندن؟ اومدی کنسرت مگه؟
این را در حالی می گوید که نفس بیشتر روز را در خانه به خواندن مشغول است.
با آرنج توی دلش می زنم و صدای آخش را بلند می کنم:
-انقدر ناز نکن…زود باش!
-واسه چی می زنی نامرد؟ مظلوم گیر آوردی؟!
-تنها چیزی که نداری همون مظلومیته!
میانِ خنده هایمان…
بارانِ نم نم!
روی تن او،
روی تنِ من…!
پافشاری می کنم و خواهش آلود می گویم:
-بخون دیگه!!
مهیار نفس عمیــقی می کشد و زمزمه می کند:
-موهات چه بوی خوبی میده…
چند لحظه صدای سکوت بین من و او پر می شود و البته صدای چک چک قطرات…
-بوی موهات زیرِ بارون، بوی گندم زارِ نمناک.
بوی سبزه زارِ خیس، بوی خیسِ تنِ خاک.
انگشت هایش را بین انگشت های من چفت می کند:
جاده های مهربونی، رگایِ آبیِ دستات…
غمِ بارونِ غروب، ته چشمات تو صدات.
عاشق رنگِ این غروبم…نمی خواهم آسمان آبی باشد. آسمان آبی را می توانم بین گره ی دستانمان ببینم.
قلب تو شهرِ گلِ یاس، دستِ تو بازارِ خوبی،
اشکِ تو بارونه روی مرمرِ دیوارِ خوبی.
ای گِل آلوده گُلِ من…ای تن آلوده ی دل پاک،
دلِ تو قبله ی این دل، تنِ تو ارزونیِ خاک
تنِ تو ارزونیِ خاک…تنِ تو ارزونیِ خاک
تنِ تو…
-گلــــاره!
تا می خواهم به سمت صدا برگردم، جسمی در آغوشم می پرد و شالاپ شالاپ گونه هایم بوسیده می شوند. چند قدم عقب می روم و دستی روی گونه ام می کشم:
-چیکار می کنی آرایشم پاک شد؟!
بعد از دیدن نسیم جا می خورم:
-نسیم تویی؟
ابروهایش را در هم می کشد:
-پس انتظار داشتی کی باشه؟ مهیار جونت؟ بی شرف بدون اینکه به من بگی با مهیار ریختیت رو هم؟ یادت رفته خودم باعث و بانیِ این امر خیر شدم؟ باید به منم خبر میدادی براتون مورچه سر ببرم!
قش قش و سبکسرانه می خندد…مثل همیشه!
-برو بابا…یه ماهه جواب زنگام و نمیدی و هیچ جا هم آفتابی نمیشی ببینیمت. چجوری خبرت می کردم؟ چیکارا می کنی؟ چه خبر از حسام جونت؟
دستش را به کمرش می زند و بلند می گوید:
-گور بابای حسام…تو هم زیاد امیدوار نباش به مهیار…من این شیطان رو خوب میشناسم. امید بستن بهش دیوانگیِ محضه…فقط تا میتونی ازش بکن. قسم می خورم همه ی مردا خوب میدونن چجوری با خودشون ببرنت آسمون هفتم و بعد بالات و ازت بگیرن و تنهات بذارن تازه توقعم دارن بازم بتونی براشون بال بال بزنی و پروار کنی!
-نسیم خانوم مجبورت نکرده بودن همه ی مردارو امتحان کنی!
سیاوش لبخندی به من می زند وکنارم می ایستد. نسیم بی خیال جوابی برای کنایه ی سیاوش گیلاسی را از دستِ پسری که از کنارمان رد می شود، می قاپد و به رویش لبخند می زند:
-ممنون بابت نوشیدنی…تا یکی دیگه برداری خودم و می رسونم یه پیکی با هم بزنیم…
لب پسر به خنده ی دندان نما باز می شود وسرخوش راه آمده را بر می گردد.
نسیم شانه ای بالا می اندازد:
-طفلکی پسره…باش تا بیام!
سیاوش ناامید و در حالی که از روی تاسف سرش را تکان میدهد از کنار ما عبور می کند و زیر لبی می گوید:
-از دست شما زنا…
نسیم تا وقتی از ما فاصله بگیرد، نگاهش می کند:
-ایــش…هیچ از سیاوش خوشم نمیاد…زیادی تو کار ارشاد کردنه و مثبته…قسم می خورم همین الانم بخاطر مهیار اینجاست وگرنه این بچه مثبت و چه به این جور جمعا؟
این بار از غرغر های بی وقفه اش خنده ام می گیرد.
-راستـــی؟!!
از صدای بلندش جا می خورم ولی او با همان شور و اشتیاق و بی توجه به من که دستم را روی قلب کوبانم گذاشته ام، ادامه می دهد:
-میدونی باید کلت و بکنم که چوقولیم و به مامانم کردی؟ ولی بجاش میخوام ل.باتو ماچ کنم…آخه مامانمینا دارن کارام و راه میندازن از ایران برم.
دهانم از تعجب باز می ماند و گیج و منگ می گویم:
-چی؟
-آره عزیزم دارم میرم…بلاخره از این همه محدودیت راحت میشم…
طوری از محدودیت صحبت می کند، انگار که در قفسی زندانی اش کرده اند و مدت هاست در آن قفس در حال پوسیدن است.
صریح و بی پرده می گویم:
-اگر می دونستم خانوادت قراره همچین حماقتی بکنن محال بود دخالت کنم…واقعا که…!
دور کردن نسیم و خارج کردنش از کشور در چنین وضعیتی واقعا هم حماقت محض است. دور از همین یک ذره کنترل خدا می داند، عاقبتش به کجا می کشد ولی از برقی که امشب در نگاه قهوه ایش صاعقه می اندازد، مطمئنم هیچ کاری برای منصرف کردن او از من ساخته نیست و فقط آهی می کشم.
-حسودی نکن گلاره جونم قول میدم برات نامه بنویسم…
به قیافه ی کفریِ من می خندد و اضافه می کند:
-حالا که نگاه می کنم میبینم بد مالی هم نیست پسره…ما که رفتیم دنبال شکارمون…تو هم عین اسکلا همینجا وایسا حرص بخور…
نگاه به اندام لاغر و کشیده اش می اندازم که از من فاصله می گیرد و دلم می سوزد. او که شانس سالم زندگی کردن را دارد چرا انقدر به خودش و روحش بد می کند؟!
هرچند من که جای او نیستم…هیچ انسانی خودش انتخاب نمی کند، پست زندگی کند. فقط زمانی می فهمیم به پست ترین درجه ی ممکن رسیده ایم که فکر می کنیم دیگر برای تغییر دیر شده است.
ای کاش قبل از اینکه دیر شود نسیم می فهمید این ره که می رود به ترکستان است!
از خانه خارج و بدون اینکه از قبل تصمیمش را داشته باشم به استخر وسط باغ که آبِ آبی و هو.س انگیزش مرا به سوی خود فرا میخواند، نزدیک می شوم.
کفش های سفید و پاشنه بلندم را در می آورم و کنار پایم می گذارم. روی سنگ های مربعی شکل و حاشیه دارِ مجاور استخر می نشینم.
پاهایم را تا زانو داخل آب فرو می برم، از برخورد آبِ سرد با پوست لختم، احساس سرما در تنم می دود و پوست بدنم مور مور می شود.
آتش الو گرفته در سرم خاموش و دود غلیظی از سرم بلند می شود. امروز در کل روز مزخرفی است.
اول عرفان که هنوز از یادآوری نگاه انتقام جویش تنم می لرزد، بعد مهیار که انقدر سرش گرمِ مهمانی اش شده، انگار مرا نمی بیند و حالا هم نسیم با این خبر شوکه کننده اش.
می دانم خدا ار من ناراحت است که روزهایم یکی مزخرف تر از قبلی می گذرد. خودم هم می دانستم، باید خانه می ماندم ولی دلم برای کمی شادی و بالا پایین پریدن تنگ شده بود.
-می تونم بشینم؟!
نگاهی به بالای سرم می کنم و با لبخندی که روی لبم می نشانم، خودم را در جایم تکان می دهم:
-البته…بشین!
سیاوش کنارم می نشیند ولی از اینکه پاهایش را مثل من داخل آب بفرستد امتناع می کند.
-سردتون میشه…
نگاهی به تنیک کوتاهم و سپس حرکت پاهایم که آب را موج دار می کند، می اندازم:
-نمیشه…اون تو خیلی گرم بود، احساس خوبی ندارم…به مهمونی، به سر و صدا به…
آهی می کشم:
-فکر کنم اصلا نباید میومدم!
-چرا؟ به نظر راضی میومدید…تمام شب می خندیدید.
-واقعی نبود…بازیِ مهیاره. به خاطر اینکه اون راضی باشه وانمود به شاد بودن می کنم.
-مهیار؟ اونکه از شدت مستی و سرخوشی اصلا متوجه اطرافش نیست.
لب هایم را به هم فشار می دهم و تلاش می کنم، آه نکشم:
-می دونم…فکر کنم تمام شب داشتم واسه در و دیوار عشوه میومدم.
-خودتون و ناراحت نکنید…مهیاره دیگه…نباید روش زیادی حساب باز کنید!
حس خوبی نسبت به این حرفش ندارم…هرچند که عاقلانه به نظر می رسد.
سر انگشتان پاهایم کرخت می شوند و دیگر حسشان نمی کنم ولی دلم نمی خواهد، موقعیتم را تغییر دهم.
سیاوش خودش را جلو می کشد و می گوید:
-اما این درست نیست…همه ی آدما حق شاد بودن و دارن ولی وانمود کردن به شادی؟! اذیتتون نمی کنه؟
نگاهی به سوییشرتش که همان لحظه دور شانه هایم انداخته می کنم و بی اراده اخم بین ابروهایم را چین می اندازد:
-چقدر تاثیر گذار!! داری با من لاس می زنی؟ تازه از راه رسیدی و شبیه آدمایی حرف می زنی که همه چیز و میدونن…خیلی زشته که اومدی نشستی اینجا و با من گرم گرفتی…
-هی هی هی…صبر کن ببینم…معلومه که باهات لاس نمی زنم…حتی اگه از اینکارا بلد بودم هم مطمئن باش هیچ وقت اینکارو با تو نمی کردم. شبیه آدماییم که از پشت خنجر می زنن؟ می دونی مشکل اصلی تو چیه؟
منتظر نمی ماند من جوابی برای لحن تند کلامش پیدا کنم:
-دیدت نسبت به دیگرانه.
جلوی زبانم را می گیرم تا دیگر حرف بدی نزنم. نباید ناراحتی هایم را سر او خالی کنم. احساس خوبی نسبت به سرکشی کردن در برابر او ندارم.
سرم را پایین می اندازم و می گویم:
-متاسفم…خیلی تند حرف زدم ولی خب نمی تونم دید خوبی نسبت به آدما داشته باشم…از روی بدشون می ترسم. زندگی اینطور یادم داده!
حالت نگاهش از تهاجمی به دلسوزانه تغییر می کند و من فکر می کنم…
“اینکه بدتر شد!”
-این زندگی چیزی نیست که به دست آورده باشی، بر اساس یه سری اتفاقات بهت داده شده…فقط باید سعی کنی تغییرش بدی…عاقلانه و از راه درستش!
متعجب می گویم:
-می بینی؟ تو واقعا شبیه آدمایی هستی که همه چیزو میدونن.
حرفم را تایید می کند و جواب می دهد:
-به خاطر اینکه واقعا همه چیزو میدونم. مهیار بهم گفته، معمولا چیزی رو از هم مخفی نمی کنیم.
مهیار به من گفته بود به هیچ کس مثل سیاوش اعتماد ندارد ولی فکر نمی کردم حقیقت زندگیِ مرا به او بگوید.
حالت خصمانه ی صورتم را که می بیند، می خندد:
-مهیار گفته بود نذارم بفهمی من همه چیزو میدونم بهش نگو لوش دادم…نگران نباش من قضاوتی راجع بهت نمی کنم. از اونجایی که روان شناسی می خونم و روان انسانای متفاوت و می شناسم عادت کردم قضاوت نکنم…راهنمایی می کنم!
به او که انعکاس آب به صورت خط های رگه دار و درخشان توی صورت و روی لباسش افتاده، نگاه می کنم و می گویم:
-روان شناسی؟ احتمالا مهیار فکر کرده به کمک و راهنمایی تو نیاز دارم که اینارو بهت گفته.
یک ابرویش را بالا می اندازد و خیره به چشمانم می پرسد:
-نداری؟
لب پایینم را می مکم و دو دل جواب می دهم:
-شاید داشته باشم.
-شاید؟ اوکی گوش کن…
-نه نه تو گوش کن…میخوای کمک کنی؟ راستش امروز دکتری که برای کمک به ترک پیشش میرم بهم آدرس یه مرکز معتادین ناشناس و داد ولی مطمئن نیستم بتونم تنهایی از پسش بربیام. مهیار هم توی اینجور شرایط به نظر زیاد همراه و صبور نمیاد…می تونی…یعنی…
لبخند پیروزمندانه ای روی لبش می نشیند:
-عالیه…البته که کمکت می کنم.
دستم را جلو می برم:
-پس دوستیم؟
دستم را بین مشتش می فشارد:
-دوستیم!
***
نور آفتاب از بین پرده های نکشیده داخل چشمم می افتد و مجبورم می کند، چشم هایم را باز کنم. قبل از اینکه چشمانم را باز کنم، کمر درد هم به سر درد و معده دردم اضافه می شود.
روی مبل می نشینم…حالم خراب است. سرم از بالا رفتن پیک های پیاپی الکل گیج می رود.
گیج و منگ دستی بین موهایم می کشم:
-اینجا چقدر روشنه!
مشتم را روی چشمان حتما سرخ شده ام، می فشارم و ملافه را از رویم کنار می زنم.
دعوای دیشب روزم را به معنای واقعی به لجن کشید. بی توجه به اتفاقات شب گذشته با عجله به سمت پنجره می روم و پرده ها را می کشم.
می دانم مهیار خواب است و برای هردویمان قهوه درست می کنم، شاید کمی این حالت خماری از بین رفت.
فنجان قهوه را روی کابینت می گذارم و روی صندلی می نشینم. دیشب مهیار با اینکه حواسش به اطرافش نبود ولی وقتی از لج او تا حد مرگ مست کردم، روی میز و توی بغل کسانی که نمی شناختم رقصیدم عصبانی شد و مرا به خانه آورد. مرا متهم کرد که مهمانی اش را به گند کشیدم و من در برابر تمام داد و بیداد هایش فقط خندیدم و بیشتر لجش را در آوردم. وقتی داخل اتاقش رفت و در را محکم پشتش بست، فهمیدم شب را به او نزدیک نشوم بهتر است. به خاطر همین روی کاناپه خوابیدم.
با فکر اینکه باید برای عذرخواهی و مصالحه پیش قدم شوم، ماگ قهوه ای رنگش را از قهوه ی غلیظ و داغ پر می کنم و به سمت اتاق خواب می روم.
مهیار بیدار است…دو دستش را زیر سرش گذاشته و به سقف نگاه می کند. چند لحظه دم در می ایستم ولی او تکانی به خودش نمی دهد.
اگر بخواهد مثل شب گذشته عصبانی باشد، ترجیح می دهم تمام روز را به او نزدیک نشوم. به هر حال دل به دریا می زنم و به سمت تخت می روم. فنجان را روی بغل تختیِ قهوه ای سوخته می گذارم و روی تخت می نشنیم:
-برات قهوه آوردم…فکر کردم شاید مثل من سردرد داشته باشی!
جوابش تنها سکوت است…
آهی از سینه ام بر می آید و کنارش دراز می کشم، سرم را روی بالش می گذارم و به نیم رخش خیره می شوم:
-از من عصبانی ای؟ می دونم نباید جلوی چشم اون همه آدم میزدم توی گوشت ولی…
بلاخره قفل سکوتش را می شکند:
-ولی چی؟ نه تنها مست کردی و جلوی همه زدی تو گوشم بلکه تمام مدت داشتی به داد و فریاد من می خندیدی!
از آن چیزی که حدس می زدم خیلی کمتر عصبانی است. دل و جرات بیشتری می گیرم و غافلگیرانه گونه اش را می بوسم:
-متاسفم مهیار…من عادتای مستیِ خیلی بدی دارم. می دونم نباید مست می کردم اونم توی این شرایطی که دارم…ولی تو هم باید به حال خودم می ذاشتیم…دست خودم نبود ببخشید.
سپس بی وقفه روی پلک و پیشانی و ل.بش پشت هم بو.سه می زنم:
-می بخشیم؟
به سمتم بر می گردد و دلخور نگاهم می کند:
-انگار چاره ی دیگه ای هم دارم!
باز می ب.وسمش:
-مرسی عزیزم قول میدم دیگه تکرار نمیشه…قول میدم.
با همان نگاه دلخور و لحن شاکی می گوید:
-می بینی؟ دقیقا مشکل من همینه…با کارات دیوونم می کنی بعد خودت و میزنی به مظلوم نمایی، برام قهوه میاری…محبت می کنی…من و می ب.وسی و آخرش من اصلا یادم نمیاد برای چی ازت ناراحت بودم…همیشه همینطوری هستی و من از این متنفرم!
لبخند شیطنت آمیزی روی لبم می نشیند، انگشت هایم را بین انگشت های پایش می پیچم و با سرخوشی می گویم:
-به نظر من که عالیه…این یعنی اینکه من جادوت کردم!
-بدبختانه همینطوره!
پررو می شوم:
-تقصیر خودتم بود…تمام شب و داشتی با دخترا خوش می گذروندی.
روی گونه ام را به نرمی نوازش می کند:
-می خواستم تو بهشون حسودیت شه…این چند وقت از من فراری بودی و من واقعا می خواستم احساساتیت کنم!
توی دلم می گویم:
“جون عمت!”
ولی به روی خودم نمی آورم که دارد مرا گول می زند، دستم را پشتش می کشم و در حوض پر ستاره ی چشمانش آب تنی می کنم:
-دیدی که موفق شدی…
از بالا پایین رفتن و شیارهای روی پشتش، یاد زخمش و دسته گلی که به آب داده بودم میفتم و متوجه می شوم که من هم برای او کم دردسر درست نمی کنم.
می دانم با وجود تمام کمبود هایی که داریم باید با هم کنار بیاییم و من مجبور به تلاش بیشترم چرا که با تمام شدن این رابطه تنها کسی که می بازد، منم…!
* فصل دهم: باغ بلور *
خاطرات به طرز وحشتناکی آزاردهنده اند…
مهم نیست خوب باشند یا بد. شادی باشند یا غم، در هیاهوی این همه تنهایی و احساسات وحشتناکی که دارم، همه ی خاطرات، خوب و بد چاقوی تیز و برانی هستند که هر لحظه بیشتر در قلبم فرو می روند.
خاطرات روزهای کودکی، نوجوانی و جوانی، فقط دیوانه ام می کنند.
-هی…با توئم!
گیج و مبهوت به صورت پیر و فرسوده ی آقای آقایی خیره می شوم و بر طبق عادت لبخند گرمی می زنم:
-چیزی گفتین؟
چهره ی عبوسش را در هم می کشد:
-حواست کجاست؟ این و برای آقای رئیس و مهمونشون ببر…
نگاهی به فنجان های چیده شده روی سینیِ سیلور می کنم. با اینکه رساندن این سینی به دست یزدان و مهمانش آن چنان کار وقت گیر و سختی نیست ولی دلم نمی خواهد آچار فرانسه باشم و کاری فراتر از وظایفم انجام دهم.
من وظیفه ندارم کارهای یک سرایدار و نظافت چی را انجام دهم پس در حال تایپ کردن، شانه ای بالا می اندازم:
-من سرم شلوغه آقای آقایی…چرا خودتون نمی برید؟ به هر حال توی محدوده ی کاری من نیست!
چشم غره ای نثار نگاه گریزانم می کند و غرغر کنان به طرف دفتر یزدان می رود:
-جوونای این دوره زمونه معلوم نیست چشونه…یه ذره احترام سرشون نمیشه…اگر کار نداشتم که بهت نمی گفتم دختر…
بی حوصله و بی توجه به غرغر هایش دوباره نگاهم را به صفحه ی روشنِ لپ تاپ می دوزم.
هنوز چند دقیقه نگذشته، سر و کله ی فرهان پیدا می شود:
-گلاره سرت خلوته؟
دست هایم روی keyboard مشت می شوند:
-چند بار باید اشاره کنم که خیلی بهتر میشه اگر من و تابش صدا بزنید؟
زیر چانه اش را می خاراند و ابرویی بالا می اندازد:
-زیاد از تشریفات خوشم نمیاد ولی سعیم و می کنم…
نگاه از صفحه نمایش می گیرم. با کمی فاصله از من ایستاده و دست هایش را در جیب کتش کرده.
کت و شلوار آبیِ روشن با کروات و جلیقه ی سپید به تن دارد. در این هیبت زیادی خودنما به نظر می رسد…!
-اگه دیدزدنت تموم شد، یکمم به حرفام گوش بده…
نگاه هول زده ام را از قد و قامت زیادی شیک پوشش می گیرم و می پرسم:
-ببخشید حواسم جای دیگه بود.
-بله کاملا مشخصه…گفتم با سمیرا توسلی تماس بگیر و بگو باید برای چند تا امضا تا روز سه شنبه بیاد شرکت!
چقدر این اسم و فامیل آشنا به نظرم آمد!!
-حتما…
جلوتر می آید:
-الان تماس بگیر…
از این همه پا فشاری جا می خورم:
-ولی شمارش و باید از کجا بیارم؟
-یزدان تبلتِ نیلوفرو بهت نداده؟ توی اون اکثر شماره تماسا و یه سری فایلای مهم بود. احتمالا یادش رفته…
وسط حرفش می پرسم:
-نیلوفر دیگه کیه؟
اخم می کند و کوتاه جواب می دهد:
-منشیِ قبلی!
سپس خیلی سریع کنار میز من می ایستد، گوشی اش را از توی جیب شلوارش بیرون می کشد و چند دقیقه بعد قلم روی میز را بر می دارد و روی کاغذ شماره ای یادداشت می کند.
زیر شماره خط می کشد، آن را به سمت من بر می گرداند و چند بار با انگشت اشاره اش روی آن ضربه می زند:
-این شمارشه…زنگ بزن و بگو حتما تا سه شنبه خودش و برسونه!
هنوز چند قدم دور نشده، بر می گردد:
-فهمیدی که چی گفتم؟ واسه ی یه سری امضا تا سه شنبه…
پوفی می کشم و بی حوصله می گویم:
-احمق که نیستم…فهمیدم!
سری تکان می دهد:
-من که شک دارم…
به محض اینکه مطمئن می شوم آسانسور حرکت کرده نفس آسوده ام را از لپ هایم بیرون می فرستم.
“همه فقط زورشون به من می رسه!”
شماره ی رند و کد یک را برانداز می کنم و بعد اسم و فامیل زیرش توجهم را جلب می کند.
“چرا انقدر آشنایی تو؟”
بلاخره یادم می آید که در بحث بین فرهان و یزدان از او به عنوان همسرِ یزدان یاد شد.
“حالا خیلی جالب شد!”
بوق های ممتد را می شمارم. پنجمی نخورده بر می دارد:
-الو؟
-سلام خانوم توسلی؟ از شرکت پاکمن تماس می گیرم.
صدای دو رگه و خش داری دارد:
-بله بفرمایید…مشکلی پیش اومده؟
یا شاید هم پشت تلفن اینطور به نظرم می رسد!
نمی دانم چرا ولی عجیب دلم می خواهد حالا رو به رویم بود و از نزدیک می دیدمش.
با کمی مکث جواب می دهم:
-نه مشکلی پیش نیومده…باید برای چند تا امضا حتما تا سه شنبه یه سر به شرکت بزنید.
-امضا؟! امضا برای چی؟
-من درست نمی دونم خانوم توسلی. اگر لطف کنید تشریف بیارید اینجا مشخص میشه.
-باشه…فکر کنم تا سه شنبه بتونم یه سر بزنم…
برای خودم هم عجیب است که صدایم ارتعاش دارد و از اضطراب می لرزد:
-لطف می کنید…روز خوبی…
هنوز حرف در دهانم مانده که صدای بوق اشغال به من می فهماند، سمیرا توسلی اهمیتی به صحبت من نداده و بین حرفم قطع کرده.
نفسِ حرص زده ام را پرت می کنم بیرون و به گوشی خیره می شوم.
احساس می کنم اصلا از این زن خوشم نمی آید…خودم هم می دانم هیچ ربطی به صدای زمخت و جسارت و بی ادبی اش ندارد که از او بدم می آید.
اگر بخواهم صادق باشم قبل از اینکه شماره بگیرم هم احساس خوشایندی نسبت به او نداشتم و به طور مصرانه ای سعی دارم به خودم بفهمانم این امواج منفی مربوط به اینکه او همسر یزدان است نمی شوند.
سرم را تکان می دهم تا این افکار مرموز بیرون بریزند. همین که بی دلیل خاصی از همسر یزدان بدم می آید مرا می ترساند. خوب که دقت می کنم حوصله ی بچه بازی ندارم…
فکر کردن راجع به یک مردِ زن دار بچه بازیست دیگر وگرنه آدم بزرگ و عاقل هیچ وقت خودش را در چنین مشکلاتی نمی اندازد.
نیشخند می زنم…حالا نه که یزدان هم خیلی به من محل میدهد؟! چه خیال ها که نمی بافم!
با حس سنگینیِ نگاهی چشم می چرخانم و یزدان را ایستاده نزدیک میزم می بینم. دست در جیبش کرده و به طور غریبی به من خیره شده.
از آن نگاه هایی که انگار چشمش اینجاست ولی ذهنش در جای دیگری پرواز می کند.
دستپاچه و موذب بخاطر حالت نگاهش از روی صندلی بلند می شوم:
-چیزی لازم دارید؟
تازه حواسش سر جایش می آید و نگاه و فکرش درگیر صورت کنجکاو من می شود.
کمی گیج می پرسد:
-چیزی گفتی؟
از زل زدن دست می کشد و تیر نگاهش این بار کاغذ ها و پرونده های نامرتبِ روی میزم را هدف می گیرد.
شتاب زده مرتبشان می کنم و می گویم:
-اونجا وایساده بودید و به من خیره شده بودید…یه خورده ترسناک و عجیب به نظر می رسید.
سرم را بالا می آورم:
-مشکلی هست؟
با دستش پشت گردنش را می مالد و نزدیک تر می شود:
-مشکل که نه…مهمونم الان رفت داشتم…
مکث می کند…نفس عمیق می کشد و با لحن سرزنش آمیزی ادامه می دهد:
-فکر کردم گفتی می خوای به نینا نزدیک تر بشی. گفتی می خوای کمکش کنی! ولی حتی دیگه حرفی هم از اون موضوع نزدی.
پس به این خاطر نگاهم می کرد!
منظور دار می گویم:
-باور کنید واقعا دلم می خواد کمک کنم ولی رئیسم خیلی سخت گیره…تقریبا تمام روزم برای اجرای دستورای ریز و درشتش می گذره. وقت زیادی برای کارای متفرقه ندارم! اگر یکم سرم خلوت تر شه قول می دم در اسرع وقت به اون موضوع رسیدگی کنم!
ردپای کم رنگی از یک لبخند رقیق شده روی لبش می نشیند. تا به حال ندیده ام علنا بخندد. همیشه نهایت خوشحالی اش لبخند محوی روی لبش و شاید کمی واضح تر داخل نگاهش است.
-الان داری از موقعیتت سوء استفاده می کنی؟
عوض او من غلیظ و پررنگ می خندم و دندان های سپیدم را به نمایش در می آروم:
-گفتم که گفته باشم…
چشم هایش را جمع می کند:
-می دونستی خیلی…
-یــزدان!
به صدای مزاحمی که این چنین غلیظ نام یزدان را صدا زده لعنت می فرستم. البته با علم به اینکه این صدا متعلق به فرهان است، بیشتر لعنتش می کنم.
می دونستی خیلی چی؟!
یزدان نگاهِ هم چنان خندانش را از من می گیرد و به طرف فرهان برمی گردد.
فرهان رو به رویش می ایستد و می پرسد:
-سرت خلوته؟
-آره…سازگار الان رفت. هفت تا سرمایه گذار جدید برای هیئت مدیره پیدا کردم.
فرهان با بی خیالی ضربه ای به بازویش می زند:
-خوش به حالت…می تونیم حرف بزنیم؟
می دونستی خیلی چی؟!
اصلا چرا انقدر مهم است بدانم چه می خواست بگوید؟
خدایا چرا فرهان نگذاشت بدانم چه چیز را باید می دانستم. لحن و نگاه خندانش به دلم نشست.
تنم از فکر هایی که درگیرشان شدم یخ می زند! انگار از وقتی فهمیده ام زن دارد و او را ممنوعه نامیدم، بیشتر دلم می خواهد نظرش را به خودم جلب کنم.
عجیب نیست؟ مثل سیب حوا که ممنوعه بود…همان تنها سیبی که خدا جدا از آن همه نعمت بهشتی برای آدم و حوا ممنوع اعلام کرده بود.
قبل از اینکه بدانم نزدیک شدن به یزدان برایم ممنوع است هیچ کششی نداشتم پس چرا حالا…؟!
اگر در مکان عمومی و بین ده ها چشم فضول نبودم، جیغ بلندی می کشیدم، شاید این ذهنیات مهمل دست از سرم برمی دارند.
-البته…بریم دفتر من صحبت می کنیم…تابش بگو فقط یه فنجون قهوه بیارن اتاقم…من انقدر امروز قهوه خوردم اسمشم حالم و بد می کنه.
امروز حس شوخ طبعی اش بیشتر از همیشه است. بخاطر آن هفت سرمایه گذاره که پیدا کرده یا…؟!
-حتما جناب جاوید. همین الان…
-لازم نیست منم قهوه نمی خورم.
می خواهند داخل دفتر بروند که بی اراده می گویم:
-راستی الان طبق دستور آقای رادمنش با همس…
فرهان شتاب زده بین حرفم می پرد و بلند و تشرآمیز می گوید:
-حواست کجاست؟ نمی شنوی تلفن داره زنگ میزنه؟!
از لحن عتاب آمیزش جا می خورم و حرف در دهانم می ماند. چشمم خودش خود به خود چند پلک ناباورانه می زند.
از این سرزنش بی دلیل بسیار آزرده می شوم و سعی می کنم جلوی چشمشان نشکنم!
یزدان که انگار دلش به حال کنف شدن من می سوزد و می فهمد ناراحت شده ام، فرهان را سرزنش می کند:
-چه طرز صحبت کردنه؟ این تلفن همیشه داره زنگ میزنه…
فرهان دندان هایش را روی هم می سابد و داخل دفتر می رود:
-میشه فقط سریع صحبت کنیم؟ کار دارم!
یزدان قبل از اینکه داخل برود رو به من می پرسد:
-این چشه؟
ولی منتظر جواب نمی ماند و در را پشتش می بندد. روی صندلی می نشینم و بی توجه به زنگ تلفن صورتم را بین دستانم پنهان می کنم.
خوب می دانم چه مرگش بود…نمی خواست من بگویم به همسر یزدان زنگ زدم تا به شرکت بیاید، برای همین هم آن طور حواسش را از صحبت من پرت کرد.
بی آنکه بخواهم این همه حواس جمعی و زیرکی را می ستایم. بهترین راه را انتخاب کرده بود چون من هم تا چند دقیقه یادم رفت چه داشتم می گفتم چه برسد به یزدان که از همه جا بی خبر بود!
اما اینکه چرا دلش نمی خواست یزدان چیزی بداند را اصلا نمی فهمم!!
حدس می زنم فرهان پشت یزدان کارهایی می کند و زیرآبی می رود ولی نه توانایی و نه نیازی برای اثباتش نمی بینم به اضافه ی اینکه حال و حوصله ی دردسر هم ندارم.
***
نگاهم روی گوجه های قرمز و آب دار است که زیر چاقو خورد می شوند و با صدای بلندی می گویم:
-مرتیکه ی دیوونه…شیطونه میگه برم به یزدان بگم پته متش و بریزم رو آبا. بی شعور!
مریم یکی از برش های ه.وس انگیزِ گوجه را داخل دهانش می گذارد و با دهان پر می گوید:
-واقعا میخوای به یزدان بگی؟ من که میگم اصلا عاقلانه نیست! حالا تو هم همچین عاقل نیستی ولی به هر حال…میخوای بهش بگی؟!
از آن حالت حرص زده خارج و متفکرانه به نقطه ای خیره می شوم:
-نمی دونم…راستش اصلا مطمئن نیستم واقعا ریگی به کفشش باشه…یه بار بی اجازه و قایمکی پشت میزم نشست که به نظر موضوع مهمی نمیومد و یه بارم وقتی خواب بودم رفته بود تو دفتر یزدان…اون بارم خود یزدان دیدش و به نظر مشکلی با این موضوع نداشت. ولی دیروز…؟!
دستی روی صورتم می کشم:
-پوووف…می دونی؟ خیلی عجیب بود که دلش نمی خواست یزدان بفهمه زنش قراره بیاد شرکت! واقعا گیج شدم…تو چی میگی؟ بگم بهش؟
مریم گوجه ها را از روی تخته ی چوبی داخل بشقاب می ریزد و کنار بشقاب خیارشورها می گذارد:
-من نمی دونم…راستش فکر می کنم مردی توی سن و موقعیت یزدان باید حتما باهوش و زرنگ بوده باشه که به اینجا رسیده. به نظرم دخالت نکنی بهتره…اگر به یزدان بگی و بعد بفهمی تهمت بوده چی؟ صد در صد اخراجت می کنن…
-یعنی میگی سکوت کنم؟
-نه…من فقط میگم قبل از اینکه کاری کنی خوب بهش فکر کن!
از روی اپن پایین می پرم:
-البته قبل از فکر کردن صلاح خودم و در نظر می گیرم…من و که می شناسی؟ همیشه اول به خودم فکر می کنم پس همون دخالت نکنم بهتره. فقط امیدوارم اگه واقعا خبری باشه یزدان واسه اعتماد بیش از اندازش به بهترین دوستش بدبخت نشه!
مریم می خواهد ادامه ی صحبتم را بگیرد که صدای زنگ در بلند می شود. ساعت از نه گذشته و هیچ حدسی نمی توانم بزنم چه کسی پشت در است.
مریم نگاه معنی داری به من می اندازد:
-از اینجا که انگار یه مرده. به نظرت کیه این موقع شب؟
-هیچ ایده ای ندارم…
نگاه معنی دارش زیادی امتداد می یابد:
-گفته بودی یه بار رئیست نصف شب…
بین حرفش می پرم و به سمت آیفون می روم:
-خواهش می کنم چرت نگو و منو تحریک نکن من به اندازه ی کافی با خودم درگیرم…!
با لحن شوکه شده ای می پرسد:
-گلاره داشتم شوخی می کردم…نگو که واقعا به یه مرد زن دار…
از همان جا سرش جیغ می کشم:
-من هیچی نگفتم…خواهش می کنم تمومش کن!
از نزدیک هم معلوم نیست چه کسی پشت آیفون است. سه رخش را از لنز دوربین گرفته و از روی یک چهارم رخش نمی شود حدسی زد.
در حالی که حرف های مریم تحریکم کرده شاید یزدان پشت در باشد، گوشی را بر می دارم:
-کیه؟
برعکس آن چیزی که فکر می کردم سیاوش است. در را برایش باز می کنم.
-کی بود گلاره؟ در و چرا باز کردی؟!
به سمتش بر می گردم:
-سیاوش بود…
به طرز آشکارایی جا می خورد. من چیزی در مورد برگشتن سیاوش به او نگفته بودم. همچنین در مورد اینکه اصلا چرا رفت…
آن روزها می دانستم مریم از سیاوش خوشش می آید. هرگز به من حرفی در این باره نزد ولی از همان شرم سرخ رنگی که هر بار بعد از دیدن سیاوش روی گونه اش می نشست، می فهمیدم از ایل و تبار عاشقان است…می فهمیدم دلش رفته و نمی خواستم تنها دوستم را از دست بدهم.
برای همین هرگز به او حرفی درباره ی احساسات سیاوش به خودم نزدم. مریم تنها دختری بود که با وجود دانستن حقایق زندگی ام برایم ماند. خیلی ها بودند که باشرایطم مشکلی نداشتند ولی نماندند. دوست حقیقی نبودند. مریم یکی از با ارزش ترین چیزهایی است که زندگی به من داده و نمی خواهم تحت هیچ شرایطی از دستش بدهم.
از بهت خارج می شود و بریده بریده می پرسد:
-سی..سیاوش؟! همون…سیا…
تایید می کنم:
-آره همون سیاوشی که پسرخاله ی مهیار بود…میشناسیش که؟! اون موقع ها گاهی باهاش می رفتیم بیرون…
مریم لبش را می گزد و شتاب زده به سمت آشپزخانه می رود:
-من باید برم گلاره!
بی خیال استقبال از سیاوش می شوم و برای منصرف کردن مریم دنبالش می دوم:
-مریم دیوونه شدی؟ آخه واسه چی؟!
مریم مانتوی سیاه و ساده اش را از روی میز بر می دارد:
-بابام چی فکر می کنه اگه بفهمه پسر پاش و توی این خونه گذاشته؟
مانتو را از دستش چنگ می زنم:
-قبلنا که مشکلی با این موضوع نداشتی…
در برابرم مقاومت می کند و مانتو را به سمت خودش می کشد:
-خودت داری میگی قبلنا…اون موقع دختر بچه بودم. بده مانتومو گلاره باید برم!
-صاحبخونه نیستی؟
این صدای تعجب زده ی سیاوش است. نگاه ملتمسانه ای به چشمان مریم می کنم:
-خواهش می کنم نرو مریم…خواهش می کنم!
کلافه می شود و مانتو را رها می کند:
-خیلی خب…مانتومو بده بپوشم لااقل. عمرا با این تاپ نیام پیشش.
-قول میدی نری؟
-گلاره نیستی؟
می دانم تا برای بدرقه اش نروم چنین جسارتی ندارد وارد خانه شود.
مریم سریع می گوید:
-قول میدم مانتومو بده الان میاد تو!
مانتو را ول می کنم و از آشپزخانه خارج می شوم. با اینکه خودم هم رکابی سپید و نازکی به تن دارم اهمیتی به این موضوع نمی دهم.
-سلام سیاوش بیا تو…شرمنده معطل شدی!
سیاوش طبق عادت با همان کفش وارد خانه می شود:
-اشکالی نداره…گفتم یه سری بهت بزنم…شمارت و نداشتم وگرنه سرزده نمیومدم.
نگاهش روی گردنبند طلا سپیدی که بین خط سینه ام گم شده میفتد و لبخند روی لبش کش می آید. این گردنبند خوشگل و پروانه نشان سوغاتیِ خودش است که من هنوز بابتش از او تشکر نکرده ام.
گردنبند بلند را از یقه ی لباس بیرون می کشم و با لبخندی به گرمی مال خودش می گویم:
-ممنون بابت سوغاتی خیلی دوستش…
-سلام سیاوش خان…
یادم می آید قبلا او را سیاوش خالی می نامید…
گذر زمان چه ها که نمیکند!
نگاهم به سیاوش است و دستم را سمت مریم می گیرم که کمی عقب تر ایستاده:
-سیاوش مریم و که یادته؟
سیاوش ابروهایش را در هم می کشد و موشکافانه مریم را برانداز می کند. نگاهم بین آن دو به گردش در می آید و خواب های خوبی برای هردویشان می بینم.
لبخند جای اخم را در چهره ی سیاوش می گیرد:
-مگه میشه یادم نباشه؟
یک ساعتی از آمدن سیاوش می گذرد و من به شدت از جو سنگین، بی حوصله شده ام. سیگاری از داخل جعبه ی سپید که روی میز افتاده بیرون می کشم و بین لبانم جایش می دهم.
می خواهم آتش فندک بنفش و طرح دار را نثار تن باریک و خشکِ سیگار کنم که سیگار از دهانم بیرون کشیده می شود:
-خفمون کردی گلاره…تو این یه ساعته بیشتر از پنج تا کشیدی!
سعی می کنم سیگارم را از دستش پس بگیرم و در همان حال می گویم:
-نشستی سیگارای من و میشمری؟ خب که چی؟ سرکار نمی تونم بکشم…پسش بده سیاوش.
سیاوش برای اطمینان از اینکه نمی توانم سیگار را پس بگیرم، روی میز لهش می کند و جعبه ی سیگارم را داخل جیبش می گذارد:
-حالا ببینم میخوای چجوری پسش بگیری!
از حالت سرخوشش خون خونم را می خورد و با حرص توی بازویش می کوبم:
-پررو…اومدی ارشاد کنی؟
-آره جون تو ارشاد کردن هیچ کس مثل تو حال نمیده. بس که خورده شیشه داری!
بدون اینکه جوابی برای طعنه اش داشته باشم، سر انجام سوالی که یک ساعته سبک سنگین می کنم را می پرسم:
-سیاوش ندیدیش هنوز؟
حالت شوخش کاملا جدی می شود و لب هایش را به هم فشار می دهد:
-دیدمش…زیاد دیدمش!
آهی می کشم و لبم را از داخل می گزم تا زیر گریه نزنم:
-حالش خوبه؟
نگاهش می گوید باید این بحث را تمام کنم ولی جواب می دهد:
-خوبه…خیلی خوب فقط…
مکثی می کند، نگاهی گذرا به مریم می اندازد که گوشش پیش ماست و نگاهش به گل های رنگ و وارنگ قالی و ادامه میدهد:
-نمی دونم درسته از مهیار باهات حرف بزنم یا نه ولی…گلاره اون به طرز خیلی عجیبی راجع به تو صحبت نمی کنه. یعنی حتی یه بار من جسارت کردم و راجبت ازش پرسیدم ولی اون خیلی خونسرد و عادی گفت که دیگه گلاره ای نمیشناسم! عجیب نیست؟ تو داری اینجا توی خونش زندگی می کنی و در خونش و به روت باز گذاشته ولی از یه طرف میگه دیگه میشناستت…میگه براش تموم شدی! باورش سخته…
استخوان های تنم یخ می بندند و سرم به دوران می افند…
مرا نمی شناسد؟ مرا؟ گلاره ی خودش را؟!
این همه دوری او را سنگ کرده یا از اول خوب نشناختمش؟!
سیاوش با چشمان پر سوال می پرسد:
-چی شد گلاره؟ بهم بگو چیکار کردی مهیار صد و هشتاد درجه تغییر کرده؟ چطوری بهم زدید؟
برای خونسرد ماندن نفس عمیقی می کشم. اگر او می تواند انقدر راحت بگوید مرا به یاد نمی آورد من چرا باید انقدر ضعیف و بدبخت باشم؟
با تمام تلاشم برای آرام ماندن شانه ای که بالا می اندازم کمی می لرزد.
-اون بود که بهم خیانت کرد…
اهمیتی به بهت کشیده شده روی صورتش نمی دهم و با پوزخند غلیظی تکیه ام را از مبل می گیرم:
-خیانت کرد و در کمال پررویی بهم گفت عذاب وجدان نداره…گفت بهش حس خوبی میده که میتونه باز آزاد زندگی کنه…
-همین؟ مهیار هینطوری یهو زد زیر همه چیز؟ چیزی هست که من ندونم؟
نمی دانم باید به او بگویم یا که رازهایم را برای خودم نگه دارم. به او نمی گویم نه به خاطر اینکه از قضاوتش می ترسم، نه…نمی گویم چون دیگر حوصله ی نصیحت شنیدن ندارم!
دستی روی صورتم می کشم و کوتاه پاسخ نگاه کنجکاوش را می دهم:
-منم اشتباهاتی کردم ولی هیچ وقت نارو نزدم…
مریم سر جایش کمی جابه جا می شود:
-بسه دیگه…فکرش و نکن گلاره…قرار شد فکر و خیالش و بندازی دور!
لبخند تلخی می زنم و می گویم:
-می دونم…می دونم…
برای اینکه جو را عوض کنم و با منظور می گویم:
-تا حالا دقت نکرده بودم شما دو تا انقدر به هم میاید…هر دو تاتون عاشق ارشاد و نصیحتید.
موشکافانه به چهره ی شگفت زده و ساکت هر دو خیره می شوم و فکر می کنم، یک قدم برای اجرای نقشه ام نزدیک تر شده ام.
سیاوش که از چهره ی معذب مریم می فهمد از وضع راضی نیست بحث را عوض می کند:
-تو کی می خوای مهمون داری یاد بگیری؟ پاشو برو یه چایی بذار.
ابرویی بالا می اندازم:
-لازم نکرده چایی رو بهونه کنی…می خوای با دوست من تنها بمونی که چی بشه؟ من مریم و با تو تنها نمیذارم…
قیافه ی سیاوش خیلی ناگهانی و به شدت برزخی می شود، به تندی نفس می کشد و به مبل تکیه می دهد.
به مریم نگاه می کنم. سرش را طوری به زیر انداخته که اصلا صورتش معلوم نیست.
لبخند شیطنت آمیزی روی لبم می نشانم و از روی مبل بلند می شوم:
-من که می دونم چایی رو بهونه کردی من و بفرستی دنبال نخود سیاه!
ریز می خندم، خوشحال از اینکه ناراحتی ام از موضوع مهیار مثل همیشه تابلو نشدو کمی آبروداری کردم، به سمت آشپزخانه می روم.
کتری را پر می کنم، هنوز دکمه ی چایی ساز را نزدم که صدای عصبیِ سیاوش مانع فشردن دکمه می شود:
-داری چه غلطی می کنی؟!
چند ثانیه به صورت سیاوش نگاه می کنم. فکش منقبض شده…سرد و صامت ایستاده و نگاهش دلخور است.
هیچ وقت با من اینطوری حرف نزده بود:
-چی گفتی؟
سرش را با تاسف تکان می دهد:
-دختر بیچاره از خجالت نمی تونه تو روم نگاه کنه…چرا تو مسائلی که بهت مربوط نیست دخالت می کنی؟
نیشخند می زند…سیاوش همیشه مهربان را عصبانی کرده ام.
از این فکر دلم به هم می پیچد ولی سیاوش همچنان به سرزنش کردن ادامه می دهد:
-چیه؟ از من می ترسی؟ می خوای از شرم خلاص شی؟ می ترسی دوباره دیوونه شم؟ گلاره وقتی گفتم احساساتم اشتباه بود و دیگه قرار نیست اذیتت کنم جدی بودم…
بین حرفش می روم و سعی می کنم از سوء تفاهم بیرونش بیاورم:
-اینطوری نیست…من فقط…فقط فکر کردم شما دو تا خیلی کنار هم باحال میشید!
رگه ای از تعجب بین رگه های زرد و سبز نگاهش جای می گیرد:
-باحال؟ مگه نوجوون پونزده ساله ایم که باحال شیم؟!
با ناراحتی چشم می چرخاند:
-لطفا یه ذره به حرفایی که می زنی و کارهایی که می کنی فکر کن…
دست هایم را با حالت تسلیم بالا می برم:
-باشه…ببخشید نمی خواستم ناراحت شی.
-کسی که باید ازش عذرخواهی کنی من نیستم.
این را می گوید و بی اهمیت به ناراحتیِ من از آشپزخانه و سپس آپارتمان خارج می شود.
مریم نه نگاهم می کند و نه یک کلام حرف می زند. بدون خوردن شام لباس هایش را می پوشد و او هم مثل سیاوش در نهایت خشم و غضب تنهایم می گذارد.
از برخوردشان ناراحت می شوم. من فقط می خواستم کمکی کرده باشم…
عصبانیتم را سر وسایل مهیار که هنوز تصمیمی برایشان نگرفته ام، خالی می کنم.
مهیار باید بدانی، دلم برای احساساتی که به تو داشتم…
احساساتم زمانی که با تو بودم تنگ خواهد شد…!
-سلام…
سرم را بلند می کنم و به صورت زن جوان خیره می مانم:
-توسلی هستم.
آب دهانم را به زحمت قورت می دهم و شتاب زده از روی صندلی بلند می شوم:
-سلام خانوم توسلی…
صدایش مثل وقتی که از پشت تلفن صحبت می کرد دو رگه و زمخت است ولی صورت نسبتا زیبایی دارد…
البته مادرم همیشه می گفت قسمت عمده ای از زیبایی آدم ها به آراستگی آنهاست. همسر یزدان هم بیشتر بخاطر لباس های مارک دار، ساعت خوش طرح بسته شده به مچِ ظریف دستش و گوشواره های بلند و درخشانش انقدر در مقابل نگاهم برق می زند و خیره کننده به نظر می رسد وگرنه صورتش خیلی هم دلربا نیست.
پوست برنزه و خوش رنگش صد در صد مصنوعی است. نصفی از موهای براق و فر دائم شده اش از شال بیرون ریخته. بینی کوچک و گونه های پری دارد و تنها ویژگی مثبت چشمانش خندان بودن آنهاست. یعنی وقتی که خودش هم لبخند ندارد انگار چشمانش می خندند و این به دلنشین شدن چهره اش کمک شایانی کرده.
هرکار می کنم لبخندی روی لبم بچسبانم فایده ندارد. با دستم به یکی از صندلی ها اشاره می کنم:
-چند لحظه بشینید!
بی معطلی پرونده ای که فرهان به من داده بود تا در اختیار سمیرا توسلی بگذارم را از بین برگه های روی میز بیرون می کشم. به خاطر پوشه ی یشمی و متفاوتش راحت قابل تشخیص است.
توضیح داده بود چیزی در مورد واگذاری سهام یا همچین چیزیست.
قلمم را رویش می گذارم و وقتی سرم را بالا می آورم، می بینم همچنان رو به رویم ایستاده و نگاهش به دفتر یزدان است:
-یزدان نیست؟
من هم به در دفتر خیره می شوم:
-آقای جاوید توی دفترشونن.
گوشه ی چشمی برای یزدان که چند متر با ما فاصله دارد و قابل رویت نیست، نازک می کند:
-میشه توی اتاق کنفرانس امضاشون کنم؟ اینجا راحت نیستم.
سرانجام می توانم به رویش بخندم:
-البته…اتاق کنفرانس الان خالیه.
خودش قبل از من به طرف راهروی پشت میز کار من که منتهی به اتاق کنفرانس می شود، حرکت می کند و من از خودم می پرسم:
“خودش بلد بود؟!”
باید هم بلد باشد، به هر حال اینجا شرکت شوهرش است.
پشت یکی از صندلی های چرخ دار میزِ دوازده نفره می نشیند و کف دستش را بالا می آورد:
-برگه هارو بده…
برگه ها و قلم را به دستش می دهم.
-نمیدونی در رابطه با چی هستن؟
سرم را تکان می دهم:
-نه متاسفانه…یه نگاه به متنش بندازید متوجه میشید…با اجازتون من باید برگردم سرکارم.
یکی از ابروهایش را بالا می اندازد:
-بفرما!
راه رفته را بر می گردم و پشت میز خودم می نشینم.
خیلی زود سر و کله ی فرهان پیدا می شود:
-گلاره، سمیرا اومد؟
چپ چپ نگاهش می کنم و از روی تاسف سری تکان می دهم.
-اولا که خانـــوم تابش…بعدشم بله خانـــوم توسلی تشریف آوردن.
برخلاف همیشه که عاشق کل کل کردن است توجهی به تاکید من روی کلمه ی «خانوم» نمی کند و بی حواس سری تکان می دهد. از مقابل نگاه شگفت زده ی من می گذرد و در راهروی منتهی به اتاق کنفرانس گم می شود.
دو دقیقه نگذشته که یزدان از دفترش بیرون می آید و من آرزو می کنم کاش چند دقیقه پیش سر می رسید.
میان انگشت های دست راستش بندِ کیف چرم و مشکی اش جای گرفته و هیکل درشتش در آن کت و شلوار مشکی، بیشتر از همیشه با ابهت به چشم می آید.
-آقای جاوید؟!
او که تا نزدیک آسانسور رفته به سمتم بر می گردد و سوالی نگاهم می کند:
-بله؟
همانطور ساکت، خیره به او می مانم. کمی که می گذرد، حالت نگاهش نگران می شود:
-چیزی شده؟
قلبم ضربان می گیرد…انقدر لبه ی میز را بین مشتم فشردم، انگشتانم به گزگز افتاده اند.
نمی دانم چرا اما از اینکه فرهان را با خودم لج بندازم می ترسم:
-نه…روز خوبی داشته باشید!
اخم کمرنگی بر پیشانی اش نقشِ چین دار می کشد و ابروهایش تا به تا می شوند. رو از من می گیرد و بی آنکه جوابم را بدهد داخل آسانسور می رود.
لابد فکر کرده سرِ کارش گذاشتم. شاید هم دلش می خواست حرفم را بشنود!
دومی زیادی خوشبینانه است…
صدای تلفن بلند می شود.
هنوز نگاهم روی در آسانسور خشک شده و تلفن را بر می دارم.
فرهان کوتاه و سریع می گوید:
-گلاره میشه یه لحظه بیای اینجا؟!
با کنجکاوی و بی آنکه بتوانم جلوی تند حرکت کردن خودم را بگیرم دوباره به سوی اتاق کنفرانس می روم.
چند لحظه پشت در می ایستم و به صحبتشان گوش می دهم:
سمیرا: بهم زنگ زدن و گفتن برای امضای این برگه ها که توش یه سری چیز راجع به یک سومِ دوم سرمایه گذاری یا یه همچین چیزایی نوشته بیام شرکت…اینا چین فرهان؟
چند ثانیه بعد صدای صاف و نه چندان مردانه ی فرهان به گوشم می رسد:
-واسه واگذار کردن اون سهام؟ عجیبه! می تونستیم برات فکسشون کنیم…
این دقیقا همان حرفی است که من وقتی پوشه ها را از فرهان تحویل گرفتم زدم. گفتم به جای کشاندن او به شرکت می توانیم برایش فکسشان کنیم و فرهان پیشنهاد داد در کارهایی که به من مربوط نیست دخالت نکنم.
نمی خواهم زیاد معطل کنم و فرهان به من شک کند پس با چند تقه به در داخل می شوم و مودبانه از او که بالای سر سمیرا ایستاده می پرسم:
-با من کاری داشتید آقای رادمنش؟!
نگاه قهوه ای فرهان رنگ سرزنش به خود می گیرد:
-تو به خانوم توسلی زنگ زدی تا فقط برای امضای چند تا برگه تا اینجا بیان؟
قسم می خورم هرگز در عمرم کسی چنین بازی ای با من نکرده بود. چشم هایم از تعجب بیرون می زند و حس می کنم پوست پلکم شکاف می خورد.
من من کنان می گویم:
-بله، ولی من فکر کردم…
بین صحبتم می پرد و توبیخ آمیز و کمی کوبان ادامه می دهد:
-ما اینجا بهت پول نمیدیم که فکر کنی…تو وقت خانوم توسلی رو تلف کردی.
بیزار می شوم…از خودم…از بره بودنم! از بدبخت و کوچک بودنم!
از همه بیشتر از بازیچه بودنم…!
نگاه فرهان می گوید که باید از سمیرا عذرخواهی کنم. پاشنه ی پایم را از زور حرص و کینه روی زمین فشار می دهم و با لبخند لرزانی لب به عذرخواهی می گشایم:
-متاسفم خانوم توسلی که مجبور شدید تا اینجا بیاید!
سمیرا از روی صندلی بلند می شود و کیف مشکی اش را از روی صندلی کناری چنگ می زند:
-اشکالی نداره…از این به بعد حواست و جمع کن.
بند کیفش را روی شانه اش سفت می کند و به سمت در می آید. قدش به عنوان یک زن خیلی بلند است.
شاید اگر من کفش پاشنه بلند و او پاشنه تخت به پا نداشت میشد گفت به زور تا شانه هایش می رسم.
هنوز به در نرسیده فرهان صدایش می زند:
-سمیرا جان حالا که اینجایی می خواستم یه چیزی ازت بپرسم…
سمیرا سرش را کمی کج می کند و کنجکاوانه می گوید:
-بپرس…
-از اینکه اینجا سرمایه گذاری کردید ناراضی اید؟
سمیرا شانه ای بالا می اندازد و گوشه ای از موهای فرش را داخل شال می فرستد:
-نه اتفاقا برعکس…چرا باید ناراضی باشیم؟
-پس چرا می خواید سرمایتون رو پس بگیرید؟
از شدت تعجب دهانش نیمه باز می ماند و به فرهان نزدیک می شود:
-چی داری میگی؟ ما قرار نیست سرمایمون و پس بگیریم.
فرهان خودکار روی میز را بر می دارد، در دستش بازی می دهدو زیر چشمی سمیرا را می پاید:
-سهند بهت نگفته؟
مکثی می کند:
-خوب راستش چند روز پیش اومده بود اینجا و خیلی مصر بود که میخواد پول و پس بگیره…به هر حال بدون امضای شما نمی تونیم پولش و پس بدیم. امضاها مشترکه…و صد در صد برادرتون برای این کارش یه توضیحی خواهد داشت.
سمیرا تایید می کند:
-من باهاش صحبت می کنم…ممنون که خبرم کردی.
-خواهش می کنم، وظیفه بود…راستی پدر دوست داشتنیتون این روزا چیکار می کنه؟
از لبخند شیطانیِ روی لبش می توان خیلی ساده به همه چیز پی برد. فرهان به دلایلی نمی خواهد سمیرا و برادرش سرمایشان را پس بگیرند…!
فرهان که خیالش از رفتن سمیرا راحت می شود، نفس بلندی می کشد و دست به کمر لبخندی به روی ترش کرده ی من می زند:
-از اولم باید خودم دست به کار می شدم…
خودکارم را روی میز می کوبم و دستانم مشتی می شوند که عجیب دلم می خواهد آن ها را توی صورتش بکوبم:
-معلوم هست داری چیکار می کنی؟
گوشه ی لبش به نشانه ی پوزخند صداداری بالا می رود:
-چند بار بگم توی کارایی که بهت ربطی نداره دخالت نکن؟
نگاهی به سر و ته راهروی خلوت می اندازم و وقتی ازخالی بودنش مطمئن می شوم، صدایم را بالا می برم:
-اگر به من مربوط نبود دخالت نمی کردم…برامم مهم نیست داری بهترین دوستت و دور میزنی و حتی بدبختش می کنی. ولی حق نداری من و توی اینجور جریانات قاطی کنی! قسم می خورم اگه دست از اینکارات برنداری مستقیم میرم سراغ جناب جاوید!
پوزخند می زنم و از اینکه برای من غلیظ تر و صدادار تر بود حس خوبی پیدا می کنم:
-اون وقت خودش میدونه باید باهات چیکار کنه…
حرصی لب زیرش را می گزد و سپس نزدیک من می ایستد…
شاید کمی زیادی نزدیک! انقدر نزدیک که ناخودآگاه یک قدم عقب می روم.
پوزخند ادامه دار و پرمعنایش باعث می شود نبض گردنم تند و بی وقفه بتپد. با خودم که تعارف ندارم، از طرز نگاهش ترسیده ام…
-گوش کن عزیزم…تو کارت اینه که پشت میز وایسی…به همه لبخند بزنی و خوشگل به نظر بیای پس چطوره دهنت و ببندی و به کارت برسی تا خودم نبستمش!
عصبی و بی قرار خودم را عقب می کشم. لب هایم را روی هم فشار می دهم و به نقطه ی جوش می رسم…
لیوان چایم که از صبح نیمه خورده روی میزم مانده و چای داخلش یخ کرده را از روی میز بر می دارم و بی معطلی توی صورتش می پاشم.
با دستم او را عقب می زنم و با لحن پر کینه ای می گویم:
-می بینی که کارای دیگه ای هم ازم برمیاد پس چطوره تو در مورد حرفت تجدید نظر کنی؟
نگاهش رد پررنگ چای روی کت خوش دوختش را دنبال می کند و با پشت آستین های سپید و تمیزش، صورت خیسش را خشک می کند. از نگاهش آتش فواره می زند. با یک قدم بلند خودش را به من که سعی دارم فاصله ی ممکن را با او حفظ کنم، می رساند.
یقه ی مانتوی طوسی ام را بین مشتش می گیرد و مرا جلو می کشد:
-به چه جراتی همچین غلطی کردی؟
بیهوده انقدر تلاش می کنم تا او پی به ترسیدنم نبرد وقتی چهار ستون بدنم مثل بید می لرزد.
توی چشمانش خیره می شوم و همراه با کشیدن نفس عمیقی برای تجدید قوا می گویم:
-همونطور که تو جرات کردی بهم توهین کنی!
هرچقدر تلاش می کنم یقه ی مانتویم را از چنگ دستان نیرومندش در بیاورم بی فایده است…
دندان هایش را روی هم می سابد و آن ها را به نمایش می گذارد، درست مثل سگی که برای شکارش سوسه می آید:
-توهین؟؟! اینکه چیزی نبود…فقط صبر کن و ببین چه…
-فرهان داری چیکار می کنی؟ اینجا چه خبره؟
در دم خون در عروقم یخ می بندد. دقیقا همین یکی را کم داشتم!
همین…در این وضعیت یزدان را کم داشتم که از شانس همیشه خالی مثل درونم، او هم به جمع شاد و دوستانه ی ما اضافه شد.
فرهان دست از یقه ام می کشد، چند قدم عقب می رود و با لبخند متظاهرانه و گول زنکی به سمت یزدان بر می گردد.
-خبر مهمی نیست…یه نفر اینجا زیادی گرد و خاک می کرد نیاز داشت یکم گوشش و بکشم…حل شد!
کاش یزدان پیدایش نمی شد. از این همه زمان بندیِ بد که همیشه مرا درگیر حوادث می کند خسته شده ام.
یزدان بی آنکه حرفی برای شلیک داشته باشد، چند لحظه سرتاپای مرا با نگاهی که نمی دانم اسمش را چه بگذارم، بالا و پایین می کند.
شلیک سخنانش به سوی فرهان است:
-نخیر دو نفرنیاز دارن که دمشون کوتاه شه.
-ولی یزدان…
یزدان با قدم های سخت و محکمی که پاهایش به زمین تحمیل می کنند، به سمت دفترش می رود:
-اینجا نمیشه…توی دفترم! اولم شما تشریف بیارید خانوم تابش.
احساس می کنم در بازداشتگاه هستیم و اول من باید برای مجازات آماده شوم تا ببینیم کی نوبت به فرهان خان می رسد. آخر او پارتیش کلفت است!
-چرا هر جنجالی به پا میشه تو همون دور و ورایی؟
لبم را جلو می دهم و شانه ای بالا می اندازم:
-احتمالا به خاطر زمان بندیِ بد…!
فریاد بلندش تا موهای سرم را هم سیخ می کند:
-خودت و مسخره کن…
می خواهم بگویم نگران نباش…
شلیک تو با هر ولم و از هر فاصله ای که باشد، به من می چسبد، نمی گویم چون از واکنش تندترش می ترسم.
سرم را به زیر می اندازم و به جایش با لحن مظلومانه ای می گویم:
-جدی گفتم…باور کنید من تقصیری نداشتم، آقای رادمنش به طرز زشتی من و وارد بازی خودشون کردن. من نمی خوام دخالت کنم ولی فرهان داره پشت سرتون یه کارایی می کنه…
می گویم و خیالم راحت می شود. خوشحال از اینکه بلاخره سنگینیِ این راز از روی سینه ام برداشته شده چشم به نگاه ناباورش می دوزم.
چند لحظه همانطور مات و مبهوت به تماشایم می ایستد و سپس با صدای بلندی زیر خنده می زند. عصبی و خشمگین می خندد.
همان دم که صدای خنده اش قطع می شود، محکم روی میز می کوبد، من از این ضربه ی محکم یک متر بالا می پرم و مشتم به جای او درد می گیرد.
بغض دارم…مال حالا نیست. از وقتی فرهان به یقه ام چسبید و علنا بهم توهین کرد توی گلویم لانه کرده بود.
فقط حالا تا پشت دندان هایم بالا آمد…
وقتی مطمئن می شود از آتش غضب نگاهش به حد کافی سوخته ام لب به سخن باز می کند:
-پس که اینطور…لطفا از این به بعد فکرات و واسه خودت نگه دار و این خزعبلات و تحویل من نده. فرهان بدون اجازه ی من آبم نمیخوره…
-دارید اشتباه می کنید…
-تو به من نگو چی درسته چی اشتباه!
این بار از صدای بلندش بغضم می خواهد خودش را فشار دهد تا بزند بیرون ولی همانجا نگهش می دارم…!
سکوت می کنم،
بوی نا می دهد این سکوت…
بغضم را به هیچ تاییدی حواله نمی کنم!
وقتی این واژه ها آنقدر از ” فاصله” رشوه گرفته اند،
که تمام قاصدک ها را به باد ِ مخالف میفروشند.
اگر یزدان انقدر مطمئن است پس با شکستن این بغض هم هرگز حرف مرا تایید نخواهد کرد.
او انگار هنوز سرزنش هایش تمام نشده…انگار تا اشک مرا در نیاورد شب خوابش نمی برد!
-پات و از گلیمت دراز تر نمی کنی. به کارایی که بهت مربوط نیست کاری نداشته باش وگرنه…
-لازم نیست بگید وگرنه چی…چون خودم می دونم…فقط یادتون باشه قبلا هم بخاطر پیش داوریتون به من تهمت زدید.
قضیه ی کلمه ی نوشته شده روی دیوار را می گویم ولی او به روی مبارکش نمی آورد و اخمالو می گوید:
-اگه سرت تو کار خودت باشه از این مشکلا پیش نمیاد…میتونی بری!
از دفترش خارج می شوم…فرهان مجازات نشد. اصلا وقتی برگشتم آنجا نبود. لابد خودش می دانست نزد یزدان انقدر ارج و قرب دارد که نیازی به بازخواست شدن نمی دید. حتی بخاطر بی احترامی اش به من.
یزدان هم که نپرسید قضیه از چه قرار است و ندیده حکم کرد. قاضی شد و متهم را اعلام کرد.
بی دلیل نیست که می گویم تجمع چهار دیواری یعنی تنهایی…
چهار دیواریِ تنهایی من به اندازه ی کل کره ی زمین حجم دارد! حالا هرچقدر که می خواهی حساب و کتاب کن…
***
بی آنکه کار مفیدی انجام دهم، دستم را زیر چانه زده ام و برای بار بیستم در حوالی همین یک ربع گذشته به ساعت نگاه می کنم. از چهار و سی و یک دقیقه شده سی و دو دقیقه…
شماطه های ساعت را به باد سرزنش می گیرم، دوست دارم هرچه زودتر به خانه برگردم و در همان تنهاییِ بی غل و غش و بی منتم گم شوم.
با خودت که تنها باشی بیشتر احساس امنیت می کنی تا وقتی که بین یک مشت آدم زبان نفهم مبحوس شده باشی!
یزدان برای رسیدن به قرارهایی که امروز داشت دو-سه ساعتی رفت و برگشت. حالا در دفترش است و من به طرز عجیبی خودداری می کنم از اینکه داخل اتاقش بروم و هرچه فحش بلدم نثارش کنم.
چه میشد اگر حرف هایم را باور می کرد…یا لااقل راجع به آن فکر می کرد و انقدر سریع، بدون فکر مرا از دفترش بیرون نمی انداخت.
امیدوارم فرهان او را به خاک سیاه بنشاند…!
-اوووف…چرا پس ساعت نمی گذره.
با شنیدن صدای دینگ آسانسور چشم به در آن می دوزم. مرد سی و چند ساله ای از آن خارج می شود. مطمئنم قبلا ندیدمش. چهره اش به شدت عصبانیست…این را می شود از اخم های کشیده شده تا مژه ها و صورت در همش حدس زد.
سرعت قدم ها و مشت های گره خورده اش بوی دردسر و جنجال می دهند. همانی که به قول یزدان من همیشه در حوالی اش هستم.
قسم می خورم که این بار از این حادثه خودم را بیرون خواهم کشید.
گوشه ی پیشانی ام را بین انگشت اشاره و شستم می فشارم تا سردردم کمی عقب نشینی کند و خیلی مودبانه از روی ترش کرده و نچسبش می پرسم:
-سلام جناب! قرار قبلی داشتید؟
کت اسپرتش را عقب می زند و دست به کمر می ایستد:
-نیازی به قرار قبلی نمی بینم.
این را می گوید و با قدم های بلندی به سمت دفتر یزدان می رود. به شدت سعی می کنم زیپ دهانم کشیده بماند و درگیر شدنم با مرد تازه وارد دوباره دردسری درست نکند.
پشتش راه می افتم:
-آقا نمی تونید همینطوری برید تو…
آخرین کلمه هایم با باز شدن در دفتر همراه می شوند. یزدان نگاهی به هردوی ما می کند و من گوشه ی لبم را می گزم:
-آقای جاوید این آقا خودشون سرشون و انداختن پایین اومدن تو…بهشون گفتم که…
-میتونی بری تابش…درم پشتت ببند!
پی دستورش می روم و در را می بندم. هنوز دست از دستگیره نکشیده ام که صدای یزدان گوش هایم را تیز می کند:
-سلام سهند چی شده؟
پس این مرد عصبانی همان سهندی بود که صحبتش بین یزدان و فرهان و سمیرا زیاد است.
شانه ای بالا می اندازم و تمام سعی خودم را می کنم به مکالمه ی آنها گوش ندهم. دیگر در چیزهایی که به من مربوط نیست دخالت نخواهم کرد.
دوباره سرجایم می نشینم تا به دنبال کردن ثانیه ها بپردازم و البته به دینگ دینگِ گاه و بی گاه زنگ رسیدگی کنم ولی صدای بلندی از داخل دفتر بیرون می آید.
اگر نخواهم هم گوش هایم خودشان می شنوند.
سهند: واسه من دلیل و برهان نیار یزدان…تو خودتم می دونستی!
یزدان: این اولین باریه که این و می شنوم سهند…از کجا باید می دونستم خواهرت با پس گرفتن پول مخالفت می کنه؟
سهند: این خواهری که داری میگی زن خودتم هست…یا لااقل بوده! اصلا چرا باید می فهمید؟
بلندیِ صدای یزدان روی دست فریاد سهند می زند. نه خوشم آمد…لااقل فقط صدایش را برای زن ها بالا نمی برد!
یزدان: چون اسم اونم تو سند هست…قانونشه…یه پول زیاد باید امضای مشترک داشته باشه!
سهند: تو خودت می دونی سمیرا چجور آدمیه…می دونی میونه ی ما چقدر خرابه…بخاطر همین بود که به عنوان یه دوست مستقیم اومدم سراغت تا شاید…شاید بتونی کمکم کنی بدون اجازه ی اون پولم و پس بگیرم.
یزدان: من که کف دستم و بو نکرده بودم تو چیو با خواهرت در میون میذاری چیو نمیذاری…
سهند: من و احمق فرض نکن یزدان…تو با این زن شیش سال زیر یه سقف زندگی کردی و خیلی بهتر از هرکسی میشناسیش…تو می دونستی سمیرا عادت داره همه چیزو پیچیده کنه!
سهند: نباید میذاشتین بفهمه…
این یکی فریاد باعث می شود خون خونم را بخورد و می مانم باید به نگهبان خبر بدهم یا در کاری که به من مربوط نیست همچنان دخالت نکنم! با این سر و صدایی که به راه انداخته بودند، ممکن بود کار به جاهای باریک بکشد.
هنوز با خودم درگیرم که سرانجام سهند توسلی از اتاق خارج می شود و در را محکم پشتش می بندد. کاملا گیج شده ام. سمیرا همسر یزدان بوده؟ یعنی دیگر زنش نیست؟ طلاق گرفته اند؟
چرا یزدان وانمود کرد خودش از همه چیز خبر دارد در صورتی که مطمئنم فرهان همه ی این کارها را بدون اینکه به یزدان بگوید انجام داد؟
نگاهم را می چرخانم و یزدان را در چهارچوب در می بینم. همان جا بی حرکت ایستاده و اگر اشتباه نکنم کمی ندامت و پشیمانی را می شود در سیاهیِ نگاهش خواند.
هرچند من باور دارم چشم های سیاه هرگز رازشان را فاش نمی کنند!
زیر نگاهش معذب نمی شوم فقط سرم را با قهر به سمت دیگری می چرخانم.
-به فرهان بگو بیاد کارش دارم…
به احساسی که در درونم فریاد می زد همین حالا بخاطر قضاوت عجولانه اش از من عذرخواهی خواهد کرد پوزخند می زنم.
طبق دستورش فرهان را احضار می کنم و او خیلی زود خودش را می رساند…
دیگر واقعا نیازی نمی بینم به این شیطان مجسم احترام بگذارم:
-آقای جاوید کارت داره…
-کار من و تو هنوز تموم نشده!
شانه ای بالا می اندازم و فنجانِ چایِ تازه و داغم را به لبم نزدیک می کنم:
-بهتره بری پی کارت…اینیکی خیلی داغه…ممکنه خیلی جاهات و بسوزونه!
حتی نگاه نمی کنم تا حالت صورتش را ببینم. شاید نگاهش هار و آماده ی شکار شده یا دندان هایش را مثل یک سگِ خشمگین روی هم می سابد.
به هر حال وقتی در بین من و او فاصله می اندازد دیگر نمی توانم خوددار بمانم و جلو می روم تا گفت و گوی بین آن دو را بشنوم.
دست خودم نیست که، در مورد این یکی نمی توان خودداری کرد.
یزدان: بشین فرهان…
فرهان: کار دارم زود بگو باید برم!
صدای یزدان بی تفاوت است ولی این خونسردی بیشتر شبیه همان آرامشِ قبل از طوفان است.
یزدان: نه تا وقتی بهم توضیح ندادی برای چی پای سمیرا رو کشیدی وسط. چرا بهش گفتی که سهند می خواد پولش و پس بگیره؟ فکر الکی نکن تابش بهم چیزی نگفته…یعنی سعی کرد بگه ولی من باور نکردم…سهند الان اومد اینجا. هرچی دلش خواست بهم گفت و رفت…واقعا شوکه شده بودم…زورم میاد که من از همه جا بی خبر بودم و اصلا نمی دونستم چی باید جوابش و بدم. با بدبختی گندکاریت و جمع کردم.
فرهان: انگار ملاقاتتون زیاد خوشایند نبوده که بهمت ریخته…
یزدان: تو می تونستی انتقال اون پول و بدون رضایت سمیرا انجام بدی!
فرهان: پس این چیزیه که ازم می خواستی؟ قضیه رو از زنت مخفی می کردم؟ احتمالا ربطی به اینکه تو با زنت مشکل داری نداره؟
ولم صدای یزدان بالا می رود. تا همین جا هم در تعجب بودم که چرا انقدر خونسرد به نظر می رسد.
یزدان: چرت نگو لطفا…اصلا اینا نه ربطی به سمیرا داره نه به سهند خودت گفتی پول بابای سمیرا واسط مهمه! بهت گفتم ولش کن…چرا برای یه بارم که شده به حرفای من گوش نمیدی؟
فرهان: ای بابا…برای جناب توسلیِ بزرگ چه فرقی می کنه پولش و کجا بذاره؟ ولی برای ما فرق می کنه…می تونیم با اون همه پول کلی سود کنیم. تازه می تونیم پول خودش و هم زیاد…
یزدان: چیزایی که خودم بهت یا دادم و بهم یادآوری نکن…به دردسرش نمی ارزه…بار آخره بهت میگم…دیگه دنبال این قضیه رو نمی گیری!
فرهان:من فقط سعی کردم از این شرکت محافظت کنم…
یزدان: و من هم دلم نمیخواد دروغ بشنوم…مخصوصا از کسایی که بهشون اعتماد دارم…ما همکاریم یادت که نرفته؟ دفعه ی بعدی لطف کن و من و هم در جریان کارایی که می کنی بذار تا لااقل بتونم خودم و برای حرفای دیگران آماده کنم.
برای چند ثانیه سکوت می کنند و من تصمیم می گیرم تا در دردسر نیفتاده ام، دست از قایمکی گوش دادن بکشم ولی ادامه ی صحبت یزدان مانعم می شود.
یزدان: در ضمن بار آخرت باشه از منشیِ من به عنوان اهرم استفاده می کنی…حرفم و جدی بگیر چون بخوای به این شارلاتان بازیا ادامه بدی کلامون میره تو هم…
از حرفش خوشم آمد ولی این به این معنا نیست که بخاطر توهین هایش او را بخشیده ام…!
***
ساعت از هشت و نیم کمی گذشته است. تازه از کار فارغ شده ام و از اتاق بایگانی سر میزم می روم تا کیف و وسایلم را بردارم.
در این چند روز اخیر حسابی از شرمندگی غرورم در آمدم، هرجا یزدان می خواست مرا تنها گیر بیاورد و سر صحبت را باز کند سنگِ رو یخش کردم.
یک بار که چند تا برگه ی پرینت گرفته شده را برایش بردم خواست حرف بزند ولی من به بهانه ی کارها وسط حرفش پریدم و از دفترش خارج شدم و یک بار دیگر وقتی تلفنی گوشزد کرد بعد از رفتن همه و خالی شدن شرکت بمانم، برای حرفش تره هم خورد نکردم. اتفاقا کمی زودتر از دیگران خودم را داخل آسانسور انداختم و در مقابل نگاه عصبانی اش پوزخندی زدم. خوبی اش این بود که در محیط کاری اگر می خواست زیادی پاپیم شود، بچه ها شک می کردند.
ولی خوب باید اقرار کنم او از چیزی که من فکر می کردم زرنگ تر است.
از نظر تکتیکی چیزی به نام اضافه کاری آن هم به زور در کار من وجود ندارد ولی کی، کارها طبق قانون پیش می رود؟ کسی که زورش زیادتر است همیشه می برد. نزدیک ساعت های پایانیِ کار، رجائی مسئول قسمت بایگانیِ شرکت به من تذکر داد به دستور یزدان باید اضافه کاری بایستم و تمام مدارک، کاغذها و پرونده های موجود در بایگانی را از فروردین ماه امسال بر اساس حروف الفبا مرتب کنم.
کلافه و عصبی به او گفتم که اینکار جزو وظایفم نیست و اگر نخواهم نمی تواند مجبورم کند. او هم از همه جا بی خبر و با بی خیالی شانه ای بالا انداخت:
-اگر شکایتی داری به خود جاوید بگو…
و این دقیقا همان چیزی بود که در این یک هفته از آن فرار می کردم…
صحبت با یزدان!!
من حق داشتم که به حرف هایش گوش ندهم و او حق نداشت مرا به این کار مجبور کند.
پشت میز می نشینم. کشو های میز را قفل می کنم، کلیدش را داخل کیفم می گذارم و کیف را روی دوشم می اندازم.
-بلاخره گیرت آوردم…
با اینکه می دانستم هنوز نرفته و انتظار اینکه سر و کله اش پیدا شود را داشتم ولی باز هم از صدایش می ترسم و بی آنکه بخواهم نگاهش می کنم.
دست هایش را داخل جیب کتش فرو کرده و صورتش هیچ حالت خاصی را یدک نمی کشد.
بی تفاوت و جدی به من خیره شده.
بدون اینکه جوابی به حرف منظور دارش بدهم نگاه از صورتش می گیرم و از روی صندلی بلند می شوم:
-شب خوبی داشته باشید!
صدای تحکم آمیزش از پشت سر در گوشم فرو می رود:
-یادم نمیاد اجازه ی رفتن بهت داده باشم!
روی پاشنه ی پا می چرخم و نیشم به خنده ی پر طعنه ای باز می شود:
-من به اجازه ی شما نیازی ندارم…
ابروهای درهمش را درهم تر می کند و دست هایش مشت می شوند:
-این لوس بازیا برای چیه؟ نمی خوای تمومش کنی؟
سرم را با تاسف تکان می دهم:
-واقعا متاسفم…چون توی جایگاه بالاتری هستید به خودتون اجازه میدید هرچی دلتون خواست بهم بگید…من و بگو فکر کردم از پیش داوریتون پشیمونید.
-خیلی خب…قبول دارم حرفای بدی زدم و قضاوتم عجولانه بود…
با بی ادبی بین حرفش می پرم:
-مشکلی نیست دارم کم کم عادت می کنم…اولین بارتون که نیست!
طعنه ی کلامم را می گیرد ولی به رویم نمی آورد. وقتی مطمئن می شوم حرفی برای گفتن ندارد رو می گیرم و به راهم ادامه می دهم.
-این یعنی اینکه می خوای به این بازیِ مسخرت ادامه بدی؟
باز به سمتش بر می گردم. چند قدم جلو می روم و عمیـــق نگاهش می کنم:
-ازم عذرخواهی کن…
چشم هایش گشاد می شوند و رنگ تعجب به خودشان می گیرند:
-چی؟
-بخاطر حرفایی که زدی عذرخواهی کن…بگو متاسفی که اونطور بی دلیل سرم داد کشیدی اون وقت می بخشمت.
انگار حتی فکر کردن به این موضوع هم حالش را بد می کند که اینطور صورتش جمع شده:
-مسخرست…من توی عمر سی و دو سالم از هیچ کس عذرخواهی نکردم…
در نهایت جدیت می گویم:
-پس بهتره یه تحولی توی عمر سی و دو سالت بدی…ببین من وظیفم و به عنوان یه منشی به بهترین نحو انجام میدم ولی اگر بابت حرفات عذرخواهی نکنی هیچ وقت نمی بخشت.
لب هایش را از زور حرص روی هم فشار می دهد…انگار او را در جنگ سختی با وجدانش گیر انداخته ام…
زبانش چیز دیگری می گوید:
-من نیازی به بخشش تو ندارم!
شانه بالا می اندازم:
-باشه…پس این مکالمه عملا بیهوده به حساب میاد!
به سمت آسانسور می روم و سریع تر از آنکه بتواند واکنشی نشان دهد داخلش می چپم. از بین درهای در حال بسته شدن می بینم که به سمت آسانسور می آید و دیگر هیچ…
چقدر یک آدم می تواند مغرور و خودبزرگ بین باشدکه حتی بابت اشتباهاتش راضی به عذرخواهی کردن نیست؟ به جهنم که بخاطر حرف هایش عذرخواهی نکرد. به جهنم که نیازی به بخشش من ندارد…
به جهنم که…
زیر لبی زمزمه می کنم:
-بیشعور…ازت متنفــرم!
وارد خیابان مدرن زده ی آمنه می شوم. چقدر آدم های این بالا از نظر ظاهر با آدم های آن پایین فرق می کنند.
هرکسی تکلیفش با خودش مشخص است و انگار من فقط این وسط مثل وصله ی ناجوری، بلاتکلیف مانده ام.
خوب است که تا ایستگاه اتوبوس وقت برای قدم زدن و فکر کردن دارم.
مثل همیشه بجای گم شدن لابه لای جمعیتِ پیاده رو، از لب جوب آب می پرم، گوشه ی آسفالت به راهم ادامه می دهم و خودم را از شر شلوغی خلاص می کنم.
به دلم که هوای مهیار به سرش زده اخطار می دهم. عجیب در این مدت خودداری کردم. انقدر احساساتم را خوردم که تمام شدند ولی باز هم گاهی، از کنار آدم ها که می گذرم، یادش می افتم و آن وقت است که انگار همه ی تلاش هایم برای هیچ بوده.
آدم ها می گذرند، آدم ها از چشم هایم می گذرند…!
و سایه ی یکایکشان، بر اعماق قلبم می افتد.
مگر می شود،
از این همه آدم،
یکی تو نباشی؟!
لابد من نمی شناسمت وگرنه بعضی از این چشم ها، این گونه که می درخشند،
می توانند چشم های تو باشند…!
صدای چند بوق ممتد باعث می شود چشم از نگاه عابران بگیرم. سرم را می چرخانم و از گوشه ی چشم بنز نوک مدادی رنگی می بینم.
بی توجه به بوق هایی که برای من زده شده به راهم ادامه می دهم. بوق های بعدی جوشی ام می کنند و سرش داد می کشم:
-سرم و بردی…چرا ولم نمی کنی؟!
سرش را از شیشه ی پایین کشیده شده کمی بیرون می آورد:
-بیا سوار شو…می رسونمت!
-نمی خوام با پاهای خودم برم راحت ترم. گفتم راحتم بذار…
-منم گفتم سوار شو!
-نمی خوام…
-پس که اینطور! باشه خودت خواستی!
به ماشین گاز می دهد و سر آن را به سمت من کج می کند. کمی جلوتر راهم را می بندد و خودش از ماشین پیاده می شود.
دستش را روی سقف می گذارد و می گوید:
-بیا سوار شو…خب آدما گاهی رو مود نیستن ممکنه یچیزی از دهنشون بپره…
-این الان عذرخواهی بود؟
-توی ماشین حرف میزنیم نه وسط خیابون…
کفرم در می آید:
-من حرفی ندارم با تو بزنم…نه تا وقتی ازم عذرخواهی نکردی!
-آبروم و بردی…لطفا سوار شو!
نگاهی به دور و برم می اندازم. ماشین های پشت سر بوق می زنند و مردم تماشایمان می کنند.
از روی ناچاری به سمت ماشینش می روم و با صدای بلندی می گویم:
-لعنتی!
روی صندلی که می نشینم او هم سوار می شود و ماشین را به راه می اندازد. دیگر کار مردم منتظر داشت به فحش می کشید.
-شنیدم چی گفتی…
نگاهم مستقیم به رو به روست:
-اتفاقا منم گفتم که بشنوی!
-زبون درازی داری ولی من عاشق کوتاه کردن زبون دخترای یه دنده ام…
-خب پس چطوره از خواهر خودت شروع کنی؟!
چند لحظه دلخور نگاهم می کند و چیزی زیر لبش می گوید. خودم هم می فهمم حرفی که زدم زشت بود.
لب می گزم و خودم را مشغول دکمه ی مانتوی سپید رنگم نشان می دهم.
ضبط را روشن و چند بار آهنگ ها را جلو عقب می کند. سرانجام اجازه می دهد آهنگی که مورد نظرش است پخش شود.
صدای ابی در چهاردیواریِ ماشین می پیچد. معذب و گیج از حالت جدی ای که خیلی ناگهانی به خودش گرفته فقط به صدای موسیقی گوش می سپارم.
راستش من بیشتر از او به پابرجا ماندن این سکوت اصرار دارم…
واسه بیگانگیِ ما، هیچ نگاهی آشنا نیست
آدما رنگ و وارنگن اما هیچکی شکل ما نیست
گرچه تو باغِ بلوریم اما جنسِ شیشه نیستیم
با تنای کاغذیمون توی دستِ آب شکستیم
از پشت شیشه ی تمیز و شفاف ماشین به تماشای حریر مهتاب می نشینم و قسم می خورم تا او این سکوت را نشکند هیچ حرفی نخواهم زد.
کمی که می گذرد از شکل خیابان ها می فهمم به هیچ عنوان مسیرش به سمت مرزداران و خانه ی من نیست. انقدر با مهیار این اطراف گشته ایم که چشم بسته هم تمام کوچه خیابان هایش را از حفظم.
از بلوار گلستان به سمت بلوار گیتی می پیچد. نمی فهمم در خیابان آفریقا چه می کنیم…!
از اینکه قسم خوردم سکوت را قبل از او نشکنم پشیمان می شوم و طلبکار می پرسم:
-کجا داریم میریم؟
-صبر کنی می فهمی…
دستپاچه می شوم. نه اینکه کاملا ولی کمی به یزدان بیشتر از مردهای دیگر اعتماد داشتم. از این فکر که نکند سوار ماشین مردِ اشتباهی شده ام قلبم تپش متفاوتی آغاز می کند:
-صبر نمی کنم…داری من و کجا میبری؟
نگاهم روی لبخند روی لبش که بسیار خبیثانه به نظر می رسد زوم می شود و هزار جور فکر ناجور به مغزم خطور می کند:
-نترس جای بدی نمی برمت…قول میدم یه کار می کنم به جفتمون خوش بگذره!
نفس در سینه ام حبس می شود و قلبم تا حلقم بالا می آید…
این یعنی چه که به هردویمان خوش خواهد گذشت؟!
آب دهنم را نصفه و نیمه قورت می دهم و نفس بریده دستم را به طرف دستگیره می برم:
-نگه دار…می خوام پیاده شم.
سرش را به چپ و راست می چرخاند:
-نچ نچ نچ…اصلا نباید از اول سوار می شدی!
جیغ می کشم:
-با زور سوارم کردی…اگه نگه نداری جیغ می کشم…
ابروهایش را بالا می اندازد:
-تو که همین حالا هم داری جیغ می کشی!
چیزی نمانده مقابل چشمانش زیر گریه بزنم. از گوشه ی چشم حواسش به واکنش های هول زده و ترسیده ی من است.
در کمال تعجب ماشین را گوشه ی دنجی زیر بیدِ مجنون پارک می کند و کامل به طرف من بر می گردد. پوست لبم را می کنم و با چشمانی که بیشتر از این درشت نمی شوند به جان نگاه بی حیایش میفتم.
خودش را جلو می کشد و دستش هم زمان با حرکت انگشتان من به سمت دستگیره، روی قفل فرود می آید.
از این همه نزدیکی آمپر می چسبانم و بند بند استخوان هایم داغ می شوند.
ندیده می دانم لپ هایم گل انداخته.
نه اینکه خوشم بیاید…
اصلا و ابدا!
فقط نمی دانم چرا نمی توانم حرکتی مبنی بر مخالفتم انجام دهم. مخالفت که چه عرض کنم نفس کشیدن هم در این شرایط غیرممکن به نظر می رسد چه رسد به گفتن حتی یک کلمه!
دستش را که از زیر گردن من روی قفل نشسته، پایین تر می آورد، از برخورد آرنجش با شکمم دیگر همه چیز را تمام شده می دانم و چشمانم را می بندم…
اول صدای تقی می آید و سپس حس می کنم حجم کمی از روی سینه ام برداشته شده. گوشه ی چشمم را باز می کنم و هرچه می گردم دیگر دستش را در حوالی خودم نمی بینم.
نگاهم به سمت او می چرخد که چیزی تا انفجار خنده اش نمانده. این همه ادا و اصول در آورد که فقط کمربند ایمنی مرا باز کند؟!
با خودداری زیادی، حالت جدی به صورتش می دهد:
-گفتم که عاشق کوتاه کردن زبون دخترای لجبازم…اینم درس عبرت شد برات دیگه انقدر در برابر رئیست گستاخی نکنی! پیاده شو…
گیج و منگ و نفس بریده فقط نگاهش می کنم.
اگر نگاه ها حرف می زدند قسم می خورم حالا نگاه یزدان داشت می گفت:
“بیا به جنگ تن به تن…”
دوست دارم مشتم را روی گوشه ی پوزخند دار لبش فرود بیاورم. او بی اعتنا به تب و تاب من، دستگیره ی در را می کشد:
-واقعا میگم…شما زنا بیش از اندازه قابل پیش بینی اید!
همین که از ماشین خارج می شود دستم را روی قلبم می گذارم و با عجله چند نفس عمیق می کشم تا کمی از آرامش بر باد رفته ام برگردد.
به سر در رستوران شیک و چلچراغِ رو به رویم نگاه می کنم. رستوران خاقان…
عجیب است که با مهیار هیچ وقت اینجا نیامده بودیم…یعنی حتی اسمش را هم قبلا نشنیده بودم ولی ظاهرا که خیلی شیک است.
-پیدا کردن یه استیک خوب خیلی سخته…البته من خارج از ایران استیک خوب زیاد خوردم ولی توی ایران فقط همین یدونه رستوران و میشناسم که استیکاش دقیقا همونیه که باید باشه…
هیچ نظری در مورد حرف هایش نمی دهم. نه اینکه قبلا استیک نخورده باشم ولی تخصصی هم در این مورد ندارم.
مدت ها پیش یاد گرفتم در تمام بازی ها مخصوصا، بازی های زندگی باید ظاهرم را حفظ کنم، پس محال است جا بزنم.
با بی خیالی ای که در همین مدت کوتاه و به زور برای خودم دست و پا کرده ام دنبالش داخل رستوران می روم.
درکنار درگیری هایمان، همانطور که ادعا کرده بود، به من خوش گذشت. با اینکه با هم بحث کردیم…دعوا به راه انداختیم…خواستم زورش کنم از من عذرخواهی کند و او به سختی از زیرش شانه خالی کرد ولی شب خوبی بود.
از بحث هایش در مورد تئوریِ بیگ بنگ* دهانم باز ماند که این آدم چقدر از نظر اطلاعات عمومی پر است هرچند که هم عقیده اش نبودم ولی حرف هایش را با دلیل و مدرک میزد و رویشان پا فشاری می کرد. عملا در برابر او که انگار همه چیز را می دانست کیش و مات شدم.
با این همه تا آخرین لحظه هم گفتم که نظریه ی بیگ بنگ را به هیچ عنوان قبول ندارم. اگر او هم مثل من آدم هایی را میدید که با کثافت کاری چه بهشتی برای خودشان ساخته اند، می فهمید محال است دنیا از یک انفجار به وجود آمده باشد و بهشت و جهنمی در کار نباشد.
چنین چیزی محـــال است…!
ماشین را مقابل در خانه ام روی ترمز می زند. به سمتش برمی گردم و می گویم:
-شب خوبی رو بهم تحمیل کردی…
انگشت شست و اشاره اش را دور گردیِ چانه اش می پیچد:
-زبونت که کوتاه نشده!
در را باز می کنم:
-فکر کردی به همین آسونی هاست؟
-باز هوای دردسر به سرت زده؟
خم می شوم و سرم را از شیشه داخل می برم…لبخند هرچه که می کنم از روی لبم کنار نمی رود:
-از کدوم دردسر حرف می زنی؟
راست می ایستم و ادامه می دهم:
-من که چیزی یادم نمیاد!
-روتم زیاده آخه…دستم درد نکنه بهت شام دادم…خب حالا که باهام اومدی بیرون و شام خوردیم، این یعنی چی؟
لب پایینم را بین دندان می گیرم و جواب می دهم:
-یعنی اینکه بخشیده شدی…
-خوبه ولی کافی نیست…باید درباره ی نینا کمکم کنی. قول داده بودی!
لبخند از روی لبم پر می کشد…همین؟ همه اش فقط بخاطر همین بود؟ چقدر من زودباورم!
نمی دانم تلاشم مبنی بر بی اهمیت جلوه دادن این موضوع موفقیت آمیز است یا نه…
با صورت بی حالتم سری تکان می دهم:
-من توی موضوعاتی که بهم مربوط نیست دخالت نمی کنم…یکی اخیرا بهم گفته پام و از گلیمم دراز تر نکنم.
به طور آشکارایی جا می خورد:
-فکر کردم اون موضوع حل شد…
-گلاره؟!
هر دو به سمت صدا برمی گردیم و به سیاوش خیره می شویم. قوطیِ آبی رنگ hype در درستش است و به ما نزدیک می شود.
-دختر تو که منو ترسوندی…هرچی به خونه و موبایلت زنگ زدم برنداشتی. یه ساعتم اینجا دارم زنگ خونت و می زنم…
صحبتش که تمام می شود نگاه کنجکاوش روی یزدان ثابت می ماند:
-کجا بودی؟
-احتمالا گوشیم رو سایلنت بوده…
سوال دومش را بی جواب می گذارم و یزدان را معرفی می کنم:
-سیاوش ایشون رئیسمن…
سیاوش فقط سرش تکان می دهد ولی چیزی نمی گوید.
یزدان همان سرش را هم تکان نمی دهد، نگاهش را از چشمانم می دزدد و به رو به رو می دوزد:
-بهتر بود به دوست پسرت خبر می دادی با منی انقدر تو زحمت نیفته…
پوزخند گوشه ی لبش اذیتم می کند. خیلی بی ادبانه پا روی گاز می فشرد و در سیاهی شب گم می شود.
و من عجیب اصرار دارم برای دودهای خارج شده از اگزوز ماشینش توضیح دهم سیاوش دوست پسرم نیست!
با حالت طلبکاری به سمت سیاوش بر می گردم.
-ببین گلاره می دونم گفتم باید با یه نفر جدید آشنا شی ولی این خیلی خیلی با منظور من فرق داره…روابطی که توی محیط کار پیش میان معمولا آخر و عاقبت خوشی ندارن…
بخاطر همین است که می گویم سیاوش اغلب اوقات جز نصیحت حرف قابل تاملی برای زدن ندارد…!
چشم هایم را درشت می کنم و سرزنش آمیز می گویم:
-نگران نباش اگر هم قرار به برقراری ارتباط بود با حضور نورانیت خرابش کردی…
با یک گریه ی مشترک، یک لیوان چای انفرادی و یک نخ سیگار، که دل ِ کشیدنش را ندارم جنون امشب را شروع می کنم!
صبح دوباره همان آدم سابق می شوم که به تمام دنیا صبح بخیر می گوید…
***
قدم هایم یکی بود یکی نبودند…نگاهم ولی مستقیم و بی لغزش به چهره ی یزدان…!
ای بابا این که به برج زهر مار گفته زکی…معلوم نیست باز خواهر گرامی اش چه دسته گلی به آب داده که آقای ایده آل روزش را به تلخی قهوه های هر روز صبحش شروع کرده.
چند روزی می شود خبری از بنز خوشگل و تر و تمیزش نیست. هر روز با یک مازراتی سیلور و شاسی بلند به شرکت می آید. فرناز می گفت خواهرش زده ماشینش را له و لورده کرده…وقتی هم از او پرسیدم از کجا می داند، گفت یادش نیست از زبان چه کسی شنیده.
این یعنی دقیقا می داند چه کسی گفته ولی من نباید بفهمم…یعنی این شرکت رادار دارد…یا به قول معروف دیوار هایش موش دارند، موش ها هم که خب…!
فنجان سرامیکیِ سپید را مقابلش می گذارم. قهوه ی داخلش موج بر می دارد…درست مانند صدای من!
-صبح بخیر…
سرش را جزئی پایین و بالا می اندازد یعنی علیک سلام، و البته یعنی که حوصله ندارم، برو رد کارت…
خیرگی به خرج می دهم. یکی از برگه هایی که مشغول امضا زدن به آنهاست را از زیر دستش بیرون می کشم و می پرسم:
-چیزی شده؟ چند روزه ناراحت به نظر می رسی!
کلمه ی «برج زهرمار» را زیر زبانم پنهان می کنم مبادا بیرون بپرد…
نگاهش بالا می آید و قلم سیاهش را روی میز می گذارد:
-یادمه گفتی تو موضوعاتی که بهت مربوط نیست دخالت نمی کنی. در ضمن وقت خوبی رو برای حال و احوال انتخاب نکردی…حوصله ندارم یه چیزی بهت میگم دوباره مثل بچه ها گریه می کنی!
نگاه می کنم…موشکافانه، دقیق و البته ستیزه جو.
-از من دلخوری…مگه نه؟
عقب تر می روم…دست به کمر می ایستم و به چهره ی کفری اش لبخند می پاشم:
-بهت میاد…
پوزخندی می زند و سرش را به صندلی اش تکیه می دهد:
-هه…کمتر خودت و تحویل بگیر…انقدر مهم نیستی که بخوام ازت دلخور شم!
چشمانش می خندند…بحث کردن با من انگار برایش تفریح جالبی شده…
من هم به نگاهم رنگ لبخند می زنم…خوشحال از اینکه موفق شده ام فکرش را از چیزی که پریشانش کرده بود دور کنم، پر طعنه می گویم:
-تو که راست میگی!
-الان داری به رئیست نخ میدی؟ دختر برو بچسب به کارت زوده برات این کارا!
گوشه ی چشمی نازک می کنم:
-مرسی اعتماد به نفس…خودم داشتم می رفتم.
-راستی…حق نداری پیش بچه های شرکت با من اینطوری حرف بزنی…متوجهی که؟!
باز شدن ناگهانی در مانع جواب دادنم می شود.
نینا با سرخوشی و نیشخندی که همیشه گوشه ی لبش دارد وارد دفتر می شود.
یزدان: در زدن بلد نیستی تو؟
با حاضر جوابی و سریع می گوید:
-سلام دادن بلد نیستی تو؟
نگاه تحقیرآمیزی به من می اندازد:
-چیه خلوتتون و بهم زدم؟
-حرف اضافه نزن نینا…اینجا چیکار داری؟
نینا می آید و مرا کنار می زند…رو به روی میز می ایستد و با حالت طلبکاری چند بار روی میز می زند:
-کارت اعتباریت و بهم بده…
-تو که خودت پول داری!
نینا کف دستش را بالا می آورد:
-پول تو رو می خوام…کارت اعتباریت مثل بانک سیار می مونه…پولش تمومی نداره…بدش به من!
یزدان حرص زده نفسش را از لپ های باد کرده اش بیرون می فرستد و دست در جیب مخفیِ کتش می کند. کیف پول چرم و قهوه ای رنگش را باز و یکی از کارت های ردیف شده را بیرون می کشد.
آن را روی میز می گذارد:
یزدان: بیا…
نینا: کلید پنت هاوسم بده!
یزدان: من که از رو اونا برات ساخته بودم…
نینا تایید می کند:
-آره ولی نمی دونم چیکارشون کردم…گم شدن.
تعجب می کنم مردی مثل یزدان چطور می تواند در برابر کسی انقدر صبوری خرج کند.
کلیدی از بین دست کلیدش جدا کرده و آن ها را نیز روی میز می گذارد:
-اینم کلید…
نینا برای من که همان جا خشکم زده گوشه ی چشمی نازک می کند:
-مرسی…می تونید به کارتون ادامه بدید چون دارم میرم!
یزدان: حالا کجا داری میری؟
نینا: یه جای پرسر و صدا و دودی…
چشم های خمار و خوش حالتش را درشت می کند:
-و اینکه این دفعه سعی نکن جیبام و خالی کنی چون دارم میرم مست کنم!
یزدان از روی صندلی اش بلند می شود و چند قدم به سمت خواهرش می رود:
-نینا واقعا فکر می کنی این چیزیه که مادر و پدرمون برات می خواستن؟
نینا از حرف یزدان هیچ تحت تاثیر قرار نمی گیرد…راستش من بیشتر از او برای لحن تاثیر گذار یزدان افسوس خوردم…
فقط دست هایش را زیر سینه اش جمع می کند و برای اولین بار در طول مدتی که او را شناخته ام حالت جدی به خودش می گیرد:
-آدمای مرده چیزی نمیخوان…این یکی از مزایای مرده هاست…
از فک منقبض شده و رگ برجسته ی روی پیشانیِ یزدان می فهمم بیشتر از حد توانش در تلاش است تا خونسرد بماند. با اینکه واقعا دلم نمی خواست دخالتی کنم ولی ساکت ماندن در برابر این دختر تقریبا غیر ممکن است.
-کارت خیلی زشته…
-چی گفتی؟
شبیه آدم هایی که دنبال دردسر می گردند به سمتم بر می گردد…
ولی من به هیچ عنوان دنبال دردسر نیستم:
-من می دونم الان دقیقا داری کجا میری و می خوای چیکار کنی!
دستش را به کمرش می زند. نگاه یزدان تشویقم می کند.
نینا: تو مثلا چی می دونی؟
نگاه از چشمان یزدان می گیرم و به نینا خیره می مانم:
-خیلی بیشتر از اونی که فکرش و بکنی می دونم…قبلا یه دختری رو می شناختم که خیلی اهل پارتی و دورهمی های آن چنانی بود…
در مورد نسیم حرف می زنم و همین لحن صحبتم را صمیمانه و بی ریا کرده. نینا پلک هم نمی زد…انگار این موضوع توجهش را جلب کرده. یزدان هم همینطور…
-این کارارو می کرد چون خیلی تنها بود…چون واقعا احساس تنهایی می کرد…و بعدش به فنا رفت! اون موقع هیچ کس نبود که بهش بگه نباید این راه و بره…نباید خودش و نابود کنه…
گوشه ی بغض دار لبم را می گزم:
-می دونم که شاید به نظرت عجیب باشه بعد از کاری که باهام کردی بخوام کمکت کنم…ولی…ولی من نمی خوام این اتفاق برای تو هم بیفته…تو من و یاد اون دختر میندازی…
آهی می کشم:
-و البته می دونم چیزی که من می خوام به هیچ عنوان واست مهم نیست…حق داری تو اصلا من و نمیشناسی ولی شاید…شاید دلت بخواد برادرت و توی همه ی اینا در نظر بگیری. اون خیلی دوستت داره! پدر و مادرت مردن و مرده ها چیزی نمیخوان تو راست میگی…ولی برادرت که هست…باید به خاطرش دست از اینکارات برداری!
نینا به جای تمام پلک نزدن هایش، چند بار پشت هم مژه هایش را روی هم فشار می دهد. برای چند ثانیه حس می کنم تحت تاثیر قرارگرفته ولی نیشخندش چیز دیگری می گوید.
به سمتم می آید:
-خدای من…برای چند ثانیه واقعا شبیه آدمایی شده بودی که اهمیت میدن…
سرتا پایم را برانداز می کند:
-اینارو میگی که یزدان و تحت تاثیر قرار بدی؟! میخوای خودت و بندازی بهش؟ کورخوندی عزیزم تو زیادی واسه بغل داداش من کوچولویی…
یزدان: نـــینا!
نینا رویش را از ما می گیرد و به سمت در می رود:
-خیلی خب…حالا هرچی! روز خوش!
در را که پشتش می بندد تازه نفسم سر جایش می آید. باید اعتراف کنم نسیم قابل تحمل تر از این دختره ی خیره سر بود.
***
-مطمئنی ایده ی خوبیه که منم باهات بیام؟
یک دستش به فرمان بند شده و دست دیگرش پیشانی اش را می فشارد.
یزدان: اگه فکر نمی کردم پیشنهاد خوبی باشه اصلا مطرحش نمی کردم…من نگاه نینارو میشناسم تحت تاثیر حرفات قرار گرفته بود…
-ولی زبونش که چیز دیگه ای گفت…خداییش خواهر زبون درازی داری…
-هه…ببین کی به کی میگه زبون دراز!
خوددار می مانم تا مثل دخترهای دبیرستانی زبانم را برایش دراز نکنم.
یزدان: البته من حاضرم دو روز با تو سر به سر بذارم ولی نیم ساعتم نینارو تحمل نکنم…
از این حرفش ناراحت می شوم…چقدر شبیه حرف های کیوان بود!
خودخواهانه و با بی رحمی…
-این حرف اصلا عادلانه نیست…اون خواهرته!
-تو اصلا نمی تونی بفهمی من تو این مدت از دستش چی کشیدم…فقط دلم میخواد یه جوری از سرم بازش کنم…ماشینم و زده داغون کرده…بخاطر ماشین ناراحت نیستم ولی خودشم مست بود و خیلی شانس آورد که از اون تصادف سالم اومد بیرون. انقدر این ور اون ور دوییدم تا با رشوه دادن تونستم نذارم واسش پرونده درست کنن…نذارم سابقه دار شه اون وقت یه چیزم همیشه ازم طلبه. تازه این فقط یه نمونش بود…به خاطر همینه که فکر می کنم شاید تو بتونی کمکش کنی…چون تو به قول خودت درکش می کنی…من درکش نمی کنم. حتی نمی تونم باهاش یه مکالمه ی برادرانه و به دور از بچه بازی داشته باشم…همش میخواد با آدم دعوا کنه.
با لحن تندی جواب می دهم:
-راست میگی من نمی تونم بفهمم…نمی تونم بفهمم چرا میخوای خواهرت و که بهت نیاز داره از سرت باز کنی…
حالا تازه دارم می فهمم این دختر چقدر تنهاست…حالا میفهمم مشکلش از کجا آب می خورد و چرا غم هایش روز به روز پروارتر می شوند!
-راستش و بخوای اصلا نمیخوامم که بفهمم…اون داره امتحانت میکنه…چرا نمی بینی؟! اون داره تو رو امتحان میکنه…بهت میگه کارت اعتباریت و میخواد در صورتی که خودش پول داره…کلید پنت هاوس و ازت میگیره در صورتی که اصلا کلیدش گم نشده…راحت باهات از اینکه میخواد مست کنه و بره مهمونی حرف میزنه و تو خیلی بیخیال فقط چیزایی که میخواد و در اختیارش میذاری تا از سرت بازش کنی…اون احساس تنهایی می کنه…فکر میکنه هیچ کس بهش اهمیت نمیده و اینطوری میخواد توجه تو رو جلب کنه…
او هنوز حواسش به رو به روست ولی بین حرفم، شاکی می پرسد:
-وایسا ببینم! تو که نمیخوای بگی من مقصرم؟
-دقیقا دارم همین و میگم…داری خواهرت و بدبخت میکنی! بهم اعتماد کن…من تو برخورد با برادرای غیرمنطقی فوق العاده زیاد تجربه دارم…
دوباره بین صحبتم می پرد:
-تو رو با خودم نیاوردم من و نصیحت کنی…من غیر منطقی نیستم. اتفاقا برعکس…منطقی ام که دارم بهش فضا میدم…توی اینجور موقعیت ها بهش فضا بدم بهتره تا پاپیچش شم…فکر می کنی اگه تو خونه زندانیش کنم و دست روش بلند کنم درست میشه؟ نینا هیچ وقت مثل یه دختر ایرانی بزرگ نشده. واسش مست کردن و پارتی رفتن ناهنجاری به حساب نمیاد…اگه بخوام بهش زور بگم…با زور بشونمش تو خونه افسرده میشه!
پوزخند می زنم:
-فکر می کنی افسرده شه بهتره یا معتاد؟!
یزدان: دیگه داری زیاده روی می کنی!
حق با اوست. نباید انقدر تند بروم ولی خب هر چقدر که بیشتر در این قضیه قاطی می شوم احساساتم هم بیشتر درگیر می شوند.
درگیر گلاره ی هجده ساله…درگیر نسیمی دیگر…
آرام و با ملایمت می گویم:
-منم منظورم این نبود که دست روش بلند کنی یا زندانیش کنی…فقط ثابت کن…ثابت کن که بهش اهمیت میدی…نه با پول خرج کردن و دادن فضای بیشتر. گاهی اوقات فقط محبت و ابراز علاقه ی ظاهری میتونه یه نفر و آروم کنه…بعضی وقتا هرقدر غیر مستقیم عشقت و ثابت کنی کافی نیست…بذار بدونه دوسش داری!
سکوت می کند…معلوم است در حال تجزیه و تحلیل حرف هایم است و من هم دیگر چیزی نمی گویم تا عصبانی اش نکنم.
همانطور ساکت و بدون حرف، مقابل برج بلندی در منطقه ی کامرانیه می ایستد. چند لحظه غرق بلندیِ برج می شوم و بعد که می فهمم یزدان بیرون ماشین منتظر من است پایین می روم.
همراه هم وارد لابی می شویم:
-صد بار بهش گفتم گوشیش و خاموش نکنه…مطمئن نیستم اینجا باشه…به هر حال از وقتی اومده بیشتر وقتش و توی پنت هاوس میگذرونه.
دنبال یزدان به سمت میز چوبی و قهوه ای سوخته ای که مرد جوان و تاسی پشتش نشسته، و با تلفن صحبت می کند روانه می شوم.
وسط محوطه ی باز و سرامیک پوشِ لابی میز بزرگی قرار دارد. گلدانِ زیبایی که گل های رنگارنگش چشم را درگیر زیبایی اش می کند رویش گذاشته اند، لوستر سنگین و پرشاخه ای دقیقا بالای گلدان از سقف آویزان شده و نورش، غروب سایه افکنده بر محیط لابی را چلچراغ می کند.
-سلام آقای جاوید…
حواسم به صحبت مردی که حالا تلفن را قطع کرده و طرف صحبتش یزدان است جمع می شود.
یزدان: سلام…خواهرم اینجا نیومده؟
-چرا اتفاقا همین بیست دقیقه ی پیش با یه آقایی اومدن رفتن بالا…
یزدان ابروهایش را در هم می کشد و با تعجب می پرسد:
-با یه آقا؟ نفهمیدی کی بود؟
مرد تحت تاثیر صحبت و لحنش، از روی صندلی بلند می شود:
-نه چیزی نگفتن…اگه مشکلی هست می تونم به نگهبانی…
یزدان به ادامه ی حرفش گوش نمی دهد و عقب گرد می کند:
-نه مشکلی نیست…
خطاب به من ادامه می دهد:
-بیا بریم بالا…
کمی که از مرد دور می شویم اضافه می کند:
-معلوم نیست باز داره چیکار میکنه! وای به حالش اگه اونی که من فکر می کنم باشه…
مقابل آسانسور سوم می ایستد. سرانجام قفل سکوتم می شکند:
-تو هم به همونی فکر می کنی که من فکر می کنم؟
نگاه پر سوالم را بی جواب می گذارد و داخل آسانسور می رود.
یزدان: فعلا ترجیح میدم فکری نکنم…بلاخره مشخص میشه…!
-باورم نمیشه انقدر خونسردی…
سرش را تکان می دهد:
-انقدر مطمئن نباش…فقط تا وقتی از چیزی مطمئن نشدم ساکت می مونم!
از آسانسور خارج و وارد خانه می شویم…صدای موزیک با وجود فاصله اش گوش را کر می کند.
I guess you didn’t care
فکر میکنم اهمیتی ندادی
And I guess I liked that
و فکر میکنم از این کار خوشم اومد
And when I fell hard
و وقتی که سخت عاشق شدم
You took a step back
قدمی به عقب برداشتی
Without me, without me, without me
بدون من، بدون من، بدون من
بجز صدای موسیقی صدای جیغ و داد هم به گوش می رسد. یزدان دیگر معطل نمی کند و با سرعت به سمت صدای جیغ هایی که به شدت شبیه صدای نازک و گربه ایِ نینا است می دود…
من هم البته با کمی تاخیر، تا زمانی که به خودم بیایم، به سمتی که رفت می دوم…حق با یزدان بود که خواهرش زیاد دردسر درست می کند.
وارد سالن می شوم…تنم یخ می زند و سرم آتش می گیرد. نینا روی کاناپه خوابیده و جیغ می کشد:
-ولــم کن آشغال…من گفتم فقط حشیش…ولــم کن…!
پسری که سعی در بالا کشیدن تاپ نینا دارد و بالاتنه ی گنده اش را روی تن ظریف او ول کرده، با لحن بدی می گوید:
-جـــون…جیغ که میکشی جیگرتر میشی…
-کثافت خواهرم و ول کن…
صدای بلند و تهدید آمیزش با جیغ نینا در هم می آمیزد!
پسر تا به خودش بیایداز لباسش می گیرد و او را از روی مبل پرت می کند پایین…
من اما همچنان نگاه می کنم…خودم را می بینم زیر دست مردی به نام ارسلان نکوئی.
عرفان…طاهر و هزار و یک مرد دیگر را می بینم ولی خودم همچنان نقش ثابت دارم.
یزدان پسر را روی میز شیشه ای وسط سالن پرت می کند و روی شکمش می نشیند. شیشه ی عریض می شکند و زیر تنه ی هردویشان فرش هزار تکه ای درست می کند.
Cause I knew you were trouble when you walked in
چون وقتی وارد شدی میدانستم که دردسری
So shame on me now
حالا کلی شرم متوجه منه
از شدت خشم دندان هایش را روی هم می فشارد و مشت قوی و مردانه اش را توی صورت پسرک فرود می آورد. پسر دست و پا می زند خودش را از زیر هیکل یزدان که تقریبا دو برابر خودش است، خلاص کند.
نینا جیغ می کشد:
-یـــزدان؟!
یک مشت…دو مشت…پنج مشت…!
محکم و بی وقفه…بی رحمانه و البته وحشیانه!
نگاهم روی مشت های خونی اش ثابت مانده که یکی پس از دیگری توی صورت خون آلود جوانک فرود می آیند ولی انگار زمان از حرکت ایستاده و من قادر به انجام هیچ کاری نیستم.
صدای زیر و جیغِ زنانه ای بلند می شود:
-یه کاری بکن…الان می کشتش!
صدای جیغ، زمان را دوباره به حرکت وا می دارد و تازه به خودم می آیم. چشمانم به رگ برجسته شده ی روی گردنش میفتد، می توانم حدس بزنم بیش از اندازه عصبانیست و نزدیک شدن به او که کنترلی روی اعمالش ندارد دیوانگیِ محض است اما نمی دانم از کجا این همه دل و جرات پیدا می کنم که با حالت دو به سمتش می روم و فریاد می کشم:
-تمومش کن…الان می کشیش…خواهش می کنم یزدان بسه!
انگار حتی صدای فریادم را نشنیده.
مشت بعدی پیشانی اش را هدف می گیرد. حساب مشت ها از دستم در می رود!
یک چشم پسر از وخامت زیاد بسته مانده و خون از زیر گردنش روی شیشه ها خط گرفته. به بازوی یزدان می چسبم و مشتی را که داشت می رفت تا کنار مشت های قبلی قسمت دیگری از صورت پسر را خورد کند متوقف می کنم.
چند صدم ثانیه نگاهم می کند…چشم هایش یک دست سرخ شده اند. مرا به عقب هول می دهد و بازویش را آزاد می کند.
عقب تر پرت می شوم، تعادلم را از دست می دهم و روی زمین میفتم ولی همچنان نگاهم به یزدان است.
شک ندارم اگر دخالت نکنم پسرک را خواهد کشت. درد کمرم را نادیده می گیرم. از روی زمین بلند می شوم و یک بار دیگر به سمتش می روم…
نینا جیغ می زند…آهنگ همچنان می خواند و پسرک از درد عربده می کشد.
Pretend he doesn’t know
وانمود میکنه که نمی دونه
That he’s the reason why
که اون دلیل
You’re drowning, you’re drowning, you’re drowning
گرفتار شدن توئه، گرفتار شدنت، گرفتار شدنت
هر دو بازوی یزدان را می گیرم و عقب می کشمش. کمی از روی پسر کنار می رود.
البته نه بخاطر زور من بلکه به میل خودش…!
امید می گیرم و رو به پسر تشر، با فریاد تشر می زنم:
-زودباش بزن به چاک…البته اگه نمیخوای بمیری…
پسر با همان سر و صورت خونی، نمی دانم از کجا نیرو می گیرد که از زیر زانوان شل شده ی یزدان خودش را بیرون می کشد و مثل فشنگ در می رود.
نینا چند قدم به برادر افسارگسیخته و دیوانه اش نزدیک می شود.
اخطار می دهم:
-برو توی اتاقت…مطمئن باش آخرین نفری که الان میخواد ببینه تویی!
قطره های اشک صورتش را یک دست خیس کرده اند.
-نمیخواستم اینطوری شه…
عقب گرد می کند و با بغضی که چانه اش را مثل بید می لرزاند به سمت پله ها می دود.
یزدان پشت به من، روی زمین دو زانو نشسته و به تندی نفس می کشد. صدای آهنگ همچنان بلند و گوش خراش است.
هنوز تصمیم قاطعی برای جلوتر رفتن نگرفته ام که یزدان با حرکت غیرقابل پیش بینی ای از روی زمین بلند می شود و حساب و کتاب های ذهنیِ مرا به هم می ریزد.
گام های محکم و بلندش به سمت ضبط بزرگ کنار سینما خانواده مسیر می گیرند.
Oh, oh, trouble, trouble, trouble
اوه…اوه…دردسر، دردسر، دردسر
Oh, oh, trouble, trouble, trouble
اوه…اوه…دردسر، دردسر، دردسر
کف پای کفش پوشش را روی بدنه ی سیلور ضبط فشار می دهد و آن را روی زمین پرت می کند. ضبط شکسته و صدای خواننده در دم قطع می شود.
با ترس دستم را روی دهانم می گذارم و به ضبط ولو شده روی زمین خیره می مانم.
بی فایده است…این همه سعی در آرام ماندن راه به جایی نمی برد. هیچ وقت از خشم یک مرد تا این حد نترسیده بودم…
حتی با وجود با تجربه بودنم…حقیقتا تا به حال چنین مردی ندیده ام!
ناخودآگاه یاد بار اولی که او را در آن شب برفی دیدم میفتم. آنطور که دست پسرک را گرفته بود و فشار میداد…
مثل همین حالا عربده کشی نکرد. آرام و خونسرد کارش را کرد. تا به حال ندیده بودم مردی در سکوت مطلق و بدون داد و بیداد دعوا به راه بیندازد…
حفظ آرامش تا این حد، آن هم وقتی داری کسی را زیر دست و پایت میکشی کار هرکسی نیست!
چند نفس عمیق و سپس کف دو دستش را روی صورت سرخ شده اش می کشد. بین ابروها و گوشه ی شقیقه ی راستش لکه ی خون نقش می بندد.
گام کوچکی به سمتش برمی دارم:
-حالت خوبه؟
با شتاب و قدم های بلند مسیری که نینا رفته را دنبال می کند:
-هنوز نه!
خودم را سر راهش می اندازم:
-می خوای چیکار کنی؟
مرا از سر راهش پس می زند. سماجت خرج می کنم و دوباره جلویش سبز می شوم…دو دستم را روی سینه ی پهنش می گذارم و عقبش می زنم:
-الان عصبانی ای! بعدا باهاش صحبت کن…
از صدای فریادش گوشم سوت می کشد:
-اگه دیر می رسیدم چی؟ اگه اصلا نمی رسیدم چی؟
دستم از روی سینه اش می افتد…دیگر اصراری به رفتن دنبال نینا ندارد.
-حالا که به موقع رسیدی! بیا از اینجا بریم…الان حالت خوب نیست…نینا انقدر ترسیده که مطمئن باش تا شب از اینجا جم نمیخوره…آروم تر که شدی باهاش حرف بزن. باشه؟!
چشم هایش را روی هم می گذارد:
-حق با توئه!
با هم از ساختمان خارج می شویم. سوییچ ماشینش را به سمتم می گیرد:
-میشه رانندگی کنی؟!
نگاه متعجب مرا که می بیند اضافه می کند:
-حالم خوب نیست می ترسم بلایی سرت بیارم…
-حالا کجا میخوای بری؟
آهی می کشد:
-نمی دونم…جهنم!
لب می گزم و دیگر چیزی نمی گویم. حس می کنم نیاز مبرمی به یک نخ سیگار دارم.
از صبح نکشیده ام ولی رویش را ندارم پیش او سیگار بکشم…نمی دانم شاید هم می ترسم فکر بدی در موردم بکند!
سوییچ را می گیرم و پشت فرمان می نشینم. تازه میفهمم رانندگی یعنی چه! مهیار هیچ وقت پرادویش را دست من نمی داد. می گفت به رانندگی زن جماعت اعتماد ندارد! ولی باز هم پرادوی مهیار کجا و این مازراتی عروسک کجا؟!
واقعا تحت تاثیر این همه تمول قرار می گیرم…یکی مثل من از روی نداری خودش را می فروشد و یکی نمی داند باید با پول هایش چه کند.
پنت هاوس چند میلیاردی می خرد و ماشین چند صد ملیونی زیر پایش می اندازد.
یزدان پیشانی اش را بین انگشتانش می فشارد…کاملا مشخص است از سر درد بدی رنج میبرد. بعد از پیدا کردن داروخانه ای، ماشین را کنار می زنم…
چشم هایش را باز می کند و با تعجب می پرسد:
-چرا وایسادی؟
پایین می پرم و جواب می دهم:
-الان برمی گردم…
مسکن به اضافه ی یک بطری آب معدنی و دستمال کاغذی میخرم و دوباره پشت فرمان می نشینم:
-بیا…ژلوفن گرفتم، سر دردت و بهتر میکنه…
دلم می خواهد از حالت نگاهش پی به احساساتش ببرم…ولی تنها سیاهی است. برخلاف مهیار که بازتاب افکار و احساساتش را میشد خیلی راحت از عمق حوض نگاهش سید کرد…!
-ممنون…واقعا بهش نیاز داشتم!
قرص را می خورد و صورت و بندهای خونی مشت هایش را می شورد. صورتش را خشک می کند…نگاهم روی لکه ی باقیمانده روی پیشانی اش زوم می شود. دستمال را از دستش می گیرم و بدون اینکه حرفی بزنم به سمتش خم می شوم.
-یکم اینجا مونده…
دستمال را روی زخمش می کشم…اصلا حواسم نیست اینکه انقدر صورتم را نزدیک صورتش برده ام که نفس های گرمش گونه ام را نوازش می دهد، رئیسم است.
لکه را پاک می کنم و شستم را روی پیشانی اش می کشم:
-درست شد…
تازه متوجه حالت متفاوت و متعجب نگاهش می شوم. نفس های عمیق می کشد و سینه اش بالا و پایین می رود.
نگاهش از دو گوی صحرایی رنگ چشمانم پایین تر می آید…از بینی ام رد می شود و روی لبم می نشیند. ضربان قلبم تند می شود و سریع سرم را عقب می کشم.
دستم درست روی سوییچ نمی ماند و می لرزد. جو چهاردیواری دورمان کاملا عوض شده و هر دو به طرز عجیبی سکوت کرده ایم.
پایم را روی پدال می فشارم و آینه عقب را تنظیم می کنم. خیلی تابلو برای عوض کردن جو ضبط را روشن می کنم…سیستمش پیچیده است و دکمه زیاد دارد ولی روشن کردنش را که بلدم!
شیشه را پایین می کشم تا کمی از گرگرفتگی ام را به دست باد بسپارم.
میخوام از دست تو از پنجره فریاد بکشم
طعم بی تو بودنُ از لب سردت بچشم
نطفه ی باز دیدنت رو توی سینم بکشم
مث سایه پا به پام من تو رو همرام نکشم
فکر می کنم اینکه بدتر شد! نمی دانم چرا انقدر معذبم. الان بیشتر از شش سال است که یادم رفته خجالت کشیدن و شرم کردن چه حسی به آدم می دهد. شاید چون مردی که کنارم نشسته یزدان است!
یزدان: برو سمت خونه ی خودت اول تو رو می رسونم بعد برمی گردم…
-میخوای برگردی…پیش…نینا!
هنوز تحت تاثیر حال و هوایی که درگیرش شدیم، من و من می کنم. او ولی چقدر خوب بلد است در چنین شرایطی کنترل محیط را به دست بگیرد.
یزدان: الان ترسیده تنها نمونه بهتره!
-ولی من فکر می کنم بهتره یکم آروم شی…
-چیه؟ فکر کردی قراره بلایی سرش بیارم؟
-با این حالی که تو داری بهتره…
بین حرفم می پرد و قاطع می گوید:
-من هیچ وقت دست روی یه زن بلند نمی کنم…هیچ وقت…!
دخالت بیش از این را جایز نمی دانم:
-هر جور خودت صلاح میدونی..من می تونم با تاکسی برم.
-بی خیال این حرفا شو لطفا…به نظرت الان من رو مودشم تعارف تیکه پاره کنم؟
شانه ای بالا می اندازم و دیگر بحث نمی کنم…انگار حوصله ی حرف زدن ندارد!
دوباره بی اراده یاد نگاه عجیبش روی لبم میفتم…یعنی اگر عقب نمی کشیدم کاری میکرد؟ فکر نکنم انقدر بی جنبه باشد که…
با شنیدن صدای مهیبی که توی گوشم می پیچد و سرم که تا فرمان می رود و بر می گردد، ادامه ی افکارم به این یک جمله ختم می شود:
“خدا به دادم برسه!!”
اول از همه برای اطمینان از سالم بودن یزدان نگاهی به او می اندازم…از جایش تکان هم نخورده…!
لبم را بین دندان می گیرم و با چشم های نیمه بسته به رو به رو خیره می مانم.
جیغ می زنم:
-مرتیکه ی عوضی…! چرا یهو زد رو ترمز؟
کمربند ایمنی را باز می کنم و هجوم می برم سمت دستگیره ی در…دلم می خواهد چشم های پسر جوان و ۲۰۶ سواری که ناگهانی روی ترمز زده را از کاسه در بیاورم.
یزدان از بازویم می گیرد و مانع پیاده شدنم می شود. وقتی سکوتش را می بینم به سمتش برمی گردم:
-دستمو ول کن…بیشرف معلوم نیست واسه چی یهو زد رو ترمز!
با دوبار تکرار کردن این حرف میخواهم به او بفهمانم من مقصر این تصادف نیستم…
نمی دانم این پوزخند صدادار از کجا می آید و خودش را به لب یزدان می چسباند ولی من عجیب دلم می خواهد دست ببرم و لبخندش را پاک کنم.
بوی خوبی نمی دهد این لبخند!
-واسه چی میخندی؟
با انگشت شستش به جایی اشاره می کند. مسیر دستش را دنبال می کنم و نگاهم به چراغ قرمز می افتد. ناخودآگاه دستم را روی دهانم می گذارم و هینی می کشم.
-خدای من…
یزدان: باورم نمیشه چراغ قرمز به این گندگی رو ندیدی!
-هوی زنیکه…این چه وضع رانندگیه؟ چرا معطلی پس؟ بیا پایین ببینم!!
آب دهنم را قورت می دهم و به پسر جوان که شاید از من هم کم سن و سال تر است خیره می مانم. واقعا نمی دانم چه باید بگویم…
-ببخ…ببخشید رئیس…الان خودم…خودم حلش می کنم!
نمی دانم چرا باز رئیس صدایش زدم…در واقع اگر در آن موقعیت از من می پرسیدند اسمت چیست، جوابی نداشتم.
سرم را از شیشه بیرون میبرم:
-الان میام آقا…
یزدان یک بار دیگر به بازویم می چسبد:
– من حلش میکنم این یارو تنش بدجور میخاره…زن و مرد حالیش نیست.
بعد در حال پیاده شدن اضافه می کند:
-تو بشین حساب کن چقدر باید بابت تعمیر ماشین منو این آقای عصبانی پیاده شی…
جدی گفت؟! چهره اش که بسیار جدی و مصمم بود!
نفس در سینه ام حبس می شود. تمام زندگی ام را هم که بفروشم باز نمی توانم خرج چند تا خش روی ماشینش را بدهم.
انگار مهیار حق داشت ماشینش را دست من نمیداد. واقعا چطور چراغ قرمز را ندیدم؟
دلم طاقت نمی آورد و از پشت فرمان پایین می پرم. ماشین یزدان همانطور که فکر می کردم چند تا خش برداشته و کمی تو رفتگی دارد ولی صندوق عقب ۲۰۶ را سرویس کرده ام.
-ببین پسر جون من واسه این چیزا وقت ندارم…
یزدان کارت بیزینسش را به پسر می دهد و چیزی دم گوشش می گوید. ضربه ی نسبتا محکمی به بازویش می زند که پسرک آخی می کشد و بازویش را می مالد.
یزدان: حالا میتونی بری…
نمی دانم چه شد و چه حرف هایی بینشان رد و بدل شد ولی پسرک زود پشت فرمان می نشیند و گازش را می گیرد.
یزدان از کنار من که مثل میخی در زمین فرورفته ام می گذرد:
-بشین بغل تا مارو به کشتن ندادی…
گوشه ی بغض دار لبم را جمع می کنم تا از ناراحتی زیر گریه نزنم و سر به زیر روی صندلی می نشینم.
یزدان تا به خانه برسیم غر زد.
-حواست کجا بود؟!
-اون از نینا که زد اون یکی ماشین و له و لورده کرد اینم از تو…بنزه که فقط به درد فروش میخوره و دیگه برای من ماشین نمیشه…این یکیم بالای بیست تا خرجشه.
-همینه زن جماعت و تو زندگیم راه نمیدم دیگه وگرنه تا حالا هرچی داشتم به باد می رفت…
-گفته باشم خودت باید خرج دو تا ماشین و بدی…من که رو گنج نشستم.
در تمام مدت سکوت کردم…چه باید می گفتم وقتی زبانم قاصر بود؟ کم چیزی که نیست، چراغ قرمز را ندیدم!!
* فصل یازدهم: فرار از خواب *
سال سوم
-گلاره جان مادرت بی خیال شو…عجب گیری کردیما…به خدا زشته! بچه ها بفهمن آبروم میره.
یکی از موهای ریشه دار و کلفت مشکی را بین موچین می گیرم:
-کم برمی دارم…فقط یکم مرتبشون می کنم…!
موچین را می کشم و مو از جایش در می آید. عجب ریشه ای…!
-آآآی…
مهیار سرش را از روی پاهای چهارزانو شده ی من بر می دارد، دست روی چشم و ابرویش می کشد و داد می زند:
-چیکار میکنی؟! چشم و چالم و درآوردی…نمیخوام ابروهام و برداری اصلا…
ضربه ی محکی به بازوی عریانش می کوبم و دندان هایم را از حرص روی هم می سابم…موهایش را می کشم و سعی می کنم دوباره سرش را روی پایم بخوابانم:
-ننر…خوبه حالا درد نداره…مردم انقدر نازک نارنجی!
این بار در مقابلم کوتاه نمی آید. مچ دست هایم را می گیرد و روی سینه ام ثابت نگه می دارد. موچین را از دستم بیرون می کشد و خیلی ناگهانی و غیرمنتظره آن را از پنجره ی باز اتاق بیرون پرت می کند.
مثل همیشه به هدف می زند و موچین از پنجره رد می شود. کف دو دستش را بالا می آورد و می گوید:
-تموم شد…دیگه بحثم نمی کنی!
با چشم های گرد شده از تعجب یک نگاه به پنجره و یک نگاه به مهیار می اندازم و جیغ می کشم:
-چیکار کردی دیوونه؟ موچینم و چرا انداختی بیرون؟
-چون اگر نمینداختم تا شب ابرو برام نمیذاشتی بمونه…درضمن خیلی درد داشت…
با حرص از روی تخت بلند می شوم و به سمت میز آرایش می روم:
-خیلی خب…
کیسه ی لوازم آرایشم را از کشوی اول در می آورم:
-پس بذار آرایشت کنم…
وقتی به سمتش بر می گردم، چشم هایش را شبیه دو تا علامت تعجب می بینم:
-شوخی می کنی؟
جدی و مصمم نگاهش می کنم و سرم را به معنای رد حرفش به چپ و راست می چرخانم.
مهیار: شوخی نمی کنی…ای خدا…مگه من عروسکم؟
-نمیذاری، نه؟
قاطع می گوید:
-عمــرا!
شانه ای بالا می اندازم:
-باشه پس منم از امشب رو کاناپه میخوابم…
-نه…نه این اصلا عادلانه نیست. چه گیریه بابا؟! بشین خودت و آرایش کن…
-نمیخوام…برای چی موچینم و انداختی بیرون؟
ار توی آینه نگاهش می کنم و عجیب دلم می خواهد به چهره ی کلافه و کفری اش بخندم.
مهیار: داری تلافی می کنی؟ خودم فردا برات یکی بهترشو میخرم…
-همین الان بری موچین خودمم بیاری دیگه قبول نیست…دو تا راه داری…یا بذار آرایشت کنم یا از امشب میرم رو کاناپه میخوابم!
با استیصال و درماندگی نفس عمیقی می کشد:
-باشه…ولی باید قسم بخوری به هیچ کس نگی…
خوشحال و راضی پلک اطمینان بخشی میزنم:
-قول میدم.
همراه با کیف روی تخت می نشینم و سرش را روی زانوهایم ثابت نگه میدارم. اول از همه سایه ی صدفی را از داخل کیف صورتی بیرون می کشم و پد را به آن آغشته می کنم.
مهیار به پد مثل چاقویی نگاه می کند که گویی قرار است چشمش را پاره پاره کند.
مچ دستم را در هوا میگیرد:
-گلی قول میدی پاک شه؟
لجم می گیرد:
-اَه کشتی منو…آره پاک میشه…
پوفی می کشد و چشم هایش را می بندد. پد را روی پلکش می کشم و با انگشت دستم تا ابرو پخشش می کنم. صدای زنگ در بلند می شود. مهیار که انگار منتظر فرصتی است تا از شر من خلاص شود، از جایش می جهد و از تخت پایین می پرد:
-خدارو شکر…من میرم درو…
تا دم در رفته و سپس به سمتم برمی گردد:
-نه تو برو درو باز کن من سایه رو پاک می کنم.
ناراحت از اینکه نتوانستم به مرادم برسم، پی حرفش می روم…از دیدن سیاوش خوشحال می شوم. در را برایش باز می کنم.
صدای مهیار از آشپزخانه می آید:
-کی بود گلاره؟
-سیا اومده…
با حوله ی توی دستش می آید و روی سنگ لبه ی آشپزخانه که با زمین فاصله دارد می ایستد:
-برو یچیز تنت کن من درو باز می کنم.
نگاهی به سر تا پایم می اندازم. تاپ نیم تنه و یقه بازِ سرخابی رنگ با شرتکِ فسفری. با اینکه در عمرم مردی به چشم پاکی سیاوش ندیدم و مشکلی در ظاهرم نمی بینم ولی دلم برای غیرتی شدنش ضعف میرود و تندی به سمت اتاق می دوم:
-باشه…
تیشرت آستین سه ربع مشکی با شلوار جین می پوشم و موهایم را از بالا می بندم. سیاوش را که می بینم تازه می فهمم چقدر دلم برایش تنگ شده. چند وقتی می شود که درگیر کارهای پایان نامه اش است.
با شور و شوق به سمتش می روم:
-سلام سیا…
از روی مبل بلند می شود:
-سلــام!
خیلی خودداری می کنم تا در آغوشش نپرم. مهیار چند بار گوشزد کرده که خوشش نمی آید، سریع خودم را در آغوش سیاوش می چپانم. می گوید هرچقدر هم خوب باشد آخرش مرد است.
خدا میداند که علاقه ام به سیاوش فقط دوستانه است. یک بار از سخت گیریِ مهیار کفرم گرفت و گفتم همه ی مرد ها را از قماش خودش نداند. او هم عصبانی شد و چند روز با من لام تا کام حرف نزد و بعدش دعوای سختی کردیم.
من هم پشت دستم را داغ کردم دیگر با سیاوش خیلی صمیمی نشوم.
سیاوش که انتظار برخورد همیشگی را دارد کمی دمغ می شود و روی مبل می نشنید. مهیار هم کنار من روی مبلِ سه نفره می نشیند و طبق عادت دستش را دور شانه ام حلقه می کند:
-چه عجب پسرخاله از اینورا…از همه بریدیا!
سیاوش چند لحظه مبهوت به مهیار خیره می ماند:
-آرایش کردی؟
مهیار هول می شود و سریع انکار می کند:
-آرایش؟ نه بابا…آرایش کجا بود؟!
سیاوش ابرو بالا می اندازد و به دقت چهره ی مهیار را موشکافی می کند:
-بالای پلکت و روی پیشونیت پر اکلیله…
چنان بلند زیر خنده می زنم که مهیار از جایش می پرد و کفری نگاهم می کند. خوب که از نگاه برزخی اش کیفور می شوم، دوباره به سمت سیاوش برمی گردد:
-برات دارم قورباغه کوچولو…تو هم نیشت و ببند!
سیاوش بلندتر می خندد:
-ای زن ذلیل…!
مهیار دستش را از دور شانه ام باز می کند و طوری به بازویم تنه می زند که روی دسته ی مبل پرت می شوم و صدای خنده ام در دم قطع می شود:
-اومدی اینجا به من بخندی؟ کارت و بگو…
با صدایی که کم و بیش خنده در آن موج میزند، سرزنش آمیز می گویم:
-مهیار این چه وضع مهمون نوازیه؟
سعی دارم به سیاوش نگاه نکنم تا دوباره خنده ام نگیرد.
-حرص نخور گلاره من عادت دارم…این از اولم همینطور بی ادب بود…کار خاصی که نداشتم. اومده بودم یه سری بهتون بزنم…
مکث می کند، نگاه گذرایی به من می اندازد و سپس آرام تر زمزمه می کند:
-و بهت هشدار بدم که محمد از سوئد برگشته…
چشم های مهیار حجم می گیرند و باز تر می شوند:
-چی؟ کِی؟
-نمی دونم…پریروزا اومده بود مثلا منو ببینه ولی فقط از تو می پرسید…می خواست بدونه کجا زندگی میکنی…
-تو که بهش آدرس ندادی؟
-نه ندادم ولی پیدا کردن آدرست براش کاری نداره که…هنوز یه عالمه دوست مشترک و خودشیرین این وسط هست که حاضره هرچی آمار ازت داره بریزه رو دایره…
نگاه گیج و منگم از مهیار به سیاوش و برعکس می چرخد:
-میشه یکی به من بگه اینجا چه خبره؟
مهیار به من نگاه می کند و نفس عمیقی می کشد:
-چیز مهمی نیست…
رو به سیاوش ادامه می دهد:
-بذار هر غلطی میخواد بکنه…کیه که بترسه؟
سیاوش شانه ای بالا می اندازد:
-هرجور خودت میدونی…فقط خواستم حواست و جمع کنی…خب چه خبر گلاره؟
فقط سردرگم نگاهش می کنم:
-چی؟
موضوع چه بود که من نباید می فهمیدم؟! چرا مهیار از زیر بار توضیح دادن به من در رفت؟
البته خیلی هم طول نکشید تا بفهمم قضیه از چه قرار است. یک هفته از آن روز می گذشت. هنوز ساعت سه نشده و تازه کلاس قارچ شناسی تمام شده بود. با وجود آن استاد دیوانه که هر دو ثانیه یک بار عینکش را روی بینی اش تنظیم می کرد و بخاطر خطای چشمی که داشت معمولا دانشجو ها را اشتباهی از کلاس مینداخت بیرون، به طور کل از نشستن سر این کلاس، نفرت پیدا کرده بودم. قارچ شناسی نسبت به اینکه جزو دروس اختیاری بود و کتاب آن قطر کمی داشت، به شدت سخت بود. فقط بخاطر مریم و اینکه می خواستم با او باشم، این درس را برداشتم.
با شنیدن صدای بوق ممتدی نگاه به ماشین مهیار و سپس خودش می اندازم. دستی تکان می دهم و به سمت ماشینش پرواز می کنم. این گرمای مردادی باعث شده رطوبتِ روی تیره ی کمرم از زیر مانتوی نازکم عبور کند و خیسیِ چندش آورش حالم را بهم بزند.
خودم را روی صندلی ولو می کنم و سریع دریچه ی کوچک کولر را به سمت خودم بر می گردانم:
-سلام…نگفته بودی میای دنبالم!
دریچه ی کولر را به جهت اولش میچرخاند:
-سلام…میچایی بچه!
شانه ای بالا می اندازم و به صندلی می چسبم:
-امروز خیلی مزخرف بود…صبح حراست گرفتم…
مهیار همانطور که رانندگی می کند حواسش به پرحرفی های من هم هست:
-جدی؟ واسه چی گرفتت؟
-تو بگو واسه چی نگرفت…لاک سرخابی و ناخونای بلند. آرایش زیاد. مانتوی نازک. مقنعه ی خیلی کوتاه…دهنم سرویس شد تو این گرما…ساعت آخرم که قارچ داشتم با قربان زاده ی کلنگ و کلا روزم قهوه ای شد رفت! مردشور هرچی درس و دانشگاست و ببرن…همین طور هرچی حراستیه!
مهیار کوتاه می خندد و چند لحظه قیافه ی اخمالوی مرا برانداز می کند:
-اعصاب نداریا…از اوناته؟
هینی می کشم و توی بازویش می زنم:
-پرروی فرصت طلب…نخیر هوا زیادی گرمه…دلم آبمیوه ی خنک میخواد…از اونا که نصف بیشترش یخه!
-تو بخوا کیه که بخره؟
گوشه ی چشمی نازک می کنم:
-نخر…کی از تو خواست؟ اصلا زنگ میزنم سیا میاد با هم میریم بهم آبمیوه میده…
-بیــخود…لازم نکرده!
نمی فهمم چرا قیافه اش در هم می رود…من فقط داشتم شوخی می کردم!
تا به خانه برسیم، فضای سکوت زده ی ماشین بی حوصله ترم می کند. از ماشین پیاده می شوم و درش را محکم می بندم.
-چه خبرته؟ صد دفعه گفتم در ماشین و اینطوری نبند…
صدایش درست از پشت سرم به گوش می رسد. می خواهم جوابش را بدهم که…
-به به…اینجارو ببین…مهیار خان…جناب درخشان…
این صدای پر طعنه فاصله ی بیشتری از صدای مهیار با گوش من دارد ولی همچنان از پشت سرم است. هم زمان با مهیار به سمت صدا برمی گردم.
مهیار: محمد یگانه…حالت چطوره؟
مردی که محمد نامیده شده و انگار همان مردی است که یک هفته ی پیش سیاوش از برگشتنش به ایران نگران به نظر می رسید، چند قدم جلوتر می آید، دو مرد قل چماغی که پشتش ایستاده اند هم…!
-هی محمد گوش کن در مورد اون موضوع میتونیم بعدا…
از دیدن مشت محکمی که توی فک مهیار فرود می آید، جیغ می کشم و دستم را جلوی دهانم می گیرم. انقدر ماتم برده که فقط با چشم های بیرون زده تماشا می کنم.
دو نفری که پشت مرد کت و شلوار پوش و خوش لباس ایستاده اند به دستورش مهیار را از زمین بلند می کنند. نگاهم سر و ته کوچه را دور می زند. کوچه ی مرداد زده از هر جنبندهای خالی است. مشت بعدی وادارم می کند، دست به اقدامی بزنم.
-هی…هی…چیکار می کنید؟!
این را با جیغ می پرسم و به سمت آنها می دوم. مهیار می خواهد دست هایش را آزاد کند ولی تنهایی زورش به دو مرد قوی هیکل نمی رسد. خودم را بین مرد محمد نام و مهیار می اندازم و محکم تخت سینه ی فراخش می کوبم:
-داری چیکار می کنی عوضی؟
پوزخند گوشه ی لبش جری ترم می کند:
-بکش کنار کوچولو…این موضوع به تو مربوط نمیشه…
سینه ام را جلو می دهم و در نگاهش خیره می مانم:
-اگه نکشم کنار چی؟
دندان هایش را روی هم فشار می دهد و می غرد:
-ببین جوجه…مجبورم نکن دست رو یه دختر بچه بلند کنم…تسویه حسابِ شخصیه!
مهیار: گلاره دخالت نکن…!
اصلا به مهیار نگاه نمی کنم. محمد یگانه به سمتم گام بر می دارد، از بازویم می گیرد و می خواهد مرا عقب براند اما من همچنان سرکشی می کنم. کف دستم را بالا می برم و روی گونه ی سه تیغه شده اش فرود می آورم. بازویم را آزاد می کنم و عقب می رانمش.
-اگه میخوای دستت بهش برسه باید از روی جنازه ی من رد شی…
-نیازی به این کار نیست…بزنیدش…
سریع می چرخم. دست های مهیار که رها می شوند و دو مرد در تلاشند او را بزنند، فقط می تواند یک مشت توی صورت یکی از مردها بکوبد که آن هم عملا هیچ به حساب می آید. محمد نمی گذارد جلو بروم آرنجم را سفت می چسبد تا فقط مشت و لگد خوردن های مهیار را تماشا کنم.
بی محابا جیغ می زنم و کمک می خواهم. کم کم چند نفر از سر و ته خیابان از صدای جیغ هایم پیدایشان می شود.
-بسه دیگه…ولش کنید.
آرنجم رها می شود و من در دم به سمت مهیار می دوم. مقابلش روی زمین زانو می زنم. ناله هایش دلم را ریش می کند.
محمد قبل از رفتن لگد محکمی به پهلوی مهیار می زند و می گوید:
-اینم مجازاتت برای خوابیدن با زن من! حالا بعد از سه سال میتونم با خیال راحت سرم و بذارم رو بالشت…!
نگاه ناباوری به محمد یگانه می اندازم ولی او بی اهمیت از کنارمان می گذرد و به سمت ماشین سیاهش می رود.
مردم دورمان جمع می شوند. مهیار ناله می کند..!
هرکس چیزی می گوید:
-خانوم زنگ بزنم اورژانس؟
-اورژانس واسه چی اون قدرا هم کتک نخورده من خودم یه بار تو دعوا…
-ببین چی به روز جوون مردم آوردن بی پدر و مادرا…
-اَی که هی! حیف شد دیر رسیدیم…دعوارو از اول ندیدیم…
من اما هنوز گیجم…در ذهنم زنگ می خورد…
“مجازاتت برای خوابیدن با زن من!”
“مجازاتت برای…!”
پوزخندی گوشه لبم می نشیند. مهیار نگاهم می کند. انگار می خواهد از عمق نگاهم پی به احوال درونم ببرد. دست زیر بازویش می برم و از روی زمین بلندش می کنم. بی اهمیت به مردم، داخل آپارتمان می رویم. مهیار همانطور در سکوت، زیر چشمی حواسش به من است.
کلید به در چوبی می اندازم و به محض ورود روی کاناپه رهایش می کنم.
به طرز غریبی سکوت کرده ام، مهیار هم…!
قالب یخ را از فریزر در می آورم و داخل مشمای فریزر خالی اش می کنم. دوباره کنار مهیار می نشینم و یخ ها را روی زخم گوشه ی لبش که از مشت اول و کوبنده ی محمد یگانه ایجاد شده، می گذارم.
مهیار آخی می کند و لب هایش را از درد روی هم می فشارد. بی اهمیت یخ ها را بیشتر روی زخمش فشار می دهم.
مچ دستم را به نرمی می گیرد و آن را از صورتش دور می کند:
-یه چیزی بگو…
مچ دستم را به نرمی می گیرد و آن را از صورتش دور می کند:
-یه چیزی بگو…
می خندم…عصبی و هیستریکی میخندم و مشمای یخ را روی میز شیشه ای می کوبم.
هیچ حرفی برای زدن ندارم! واقعا هیچ حرفی…ندارم. از روی مبل بلند می شوم و به سمت آشپزخانه می روم. می خواهم بروم و قایمکی، دور از چشمش…یک زخم به زخم هایم اضافه کنم. یک باور غلط دیگر که خط خواهد خورد. چرا فکر می کردم مهیار خیلی هم پست نیست؟!
دنبالم می آید، از بازویم می گیرد و با ملاحظه مرا به سمت خودش برمی گرداند:
-گلاره سکوت نکن…انقدر ساکت نباش…وقتی اینطوری سکوت میکنی میترسونیم! یه چیز بگو!!
بازویم را با همان ملاحظه ی به کار برده ی خودش و البته ملایمت سردگونه ای از دستش بیرون می کشم:
-حرفی برای زدن ندارم…
انگشت اشاره ام را توی سینه اش فشار می دهم:
-مخصوصا با آدمای عوضی…
رویم را می گیرم تا بروم اما حرفش راه را بر قدم هایم می بندد.
مهیار: که چی گلاره؟ بچه بازی درنیار. این موضوع مربوط میشه به سه سال پیش…اون موقع حتی تو رو نمی شناختم. تو خودت با مردای زن و بچه دار نمی پریدی؟ مگه من بروت آوردم؟ انکار نکن…نگو نه که…
چنان نگاهش می کنم که حرف در دهانش می ماسد.
از بین دندان کلید شده ام، با خشم می گویم:
-حتی حق نداری منو با خودت مقایسه کنی…چنین اجازه ای بهت نمیدم. اینکه تو به چشم آدمای نامرد این زمونه بهتر و شایسته تر از من به نظر میای عادلانه نیست…می فهمی؟ عادلانه نیست…من ناگزیر بودم…فکر می کنی به خواسته ی خودم و واسه عشق و حالش بود؟ توجیه نمی کنم ولی اگر دست خودم بود که عمرا از این کثافت کاریا نمی کردم. تو چی؟ چیت کم بود؟ کم دختر مجرد دور و ورت می پلکیدن؟ مهیار به این میگن تابوشکنی…یه تابوشکنیِ وحشتناک…نمیدونم چطور میتونی خودت و ببخشی! چطوری با وجدانت کنار میای؟
لبش را جلو می دهد و با بی خیالی نسبت به تمام جلز و ولز کردن های من، پاسخ می دهد:
-راحت…عذاب وجدان و آدمی میگیره که بدونه وجدان چیه…
همین بی وجدان بودنش…همین بی خیالی اش مرا می ترساند!
چشم غره ی جانانه ای نثار چشمان بی حیا و بی خیالش می کنم.
مهیار: گوش کن گلاره من هیچ وقت دنبال زنای شوهر دار نرفتم…دنبالشون نرفتم ولی دست ردم به سینه ی هیچ زنی نزدم. قسم می خورم گندم خودش همه جا جلوی چشمم میومد…خیلی سعی کردم چشمکا و حرفای دو پهلو و ابراز علاقه های پنهانی و آشکارش و نادیده بگیرم ولی اون زیاده روی میکرد…نتونستم…نه اینکه نخواستم…نتونستم!
-به همین راحتی؟! نتونستی؟ خدای من…تو عین خیالتم نیست!
با لحن دودلی ادامه می دهم و مشکوک می پرسم:
-خب پس اون تنها زن شوهرداری بود که باهاش بودی؟
لب زیرش را داخل دهانش می کشد. سکوتش زیادی طولانی می شود و من از لا به لای همین سکوت جواب سوالم را می گیرم…نه گندم خانوم تنها معشوقه ی متاهل مهیار نبوده.
شقیقه هایم را بین انگشتان دو دستم می گیرم و سرم را بالا می اندازم:
-واقعا که…واقعا…
رو می گیرم ولی او برای بار سوم جلوی رفتنم را می گیرد. سعی نمی کنم بازویم را آزاد کنم. مردمک نگاهم روی حاشیه ی مشکی رنگ تی شرتِ نازک مهیار ثابت مانده.
مهیار: قبل از اینکه تو رو ببینم یه عوضی بودم…صادقانه میگم حالا هم همون آدم عوضیم که عاشق شده…
عضلاتم منقبض می شوند و قلبم تند و با بی رحمی می زند. احساس عجیبی پیدا می کنم. نمی خواهم احساساتی شوم…نه حالا…نه وسط دعوا…ولی! مهیار تا به حال انقدر صریح اعتراف نکرده بود که عاشقم شده. حتی بعد از دوسال! همیشه عاشقانه هایش را بین هزاران کنایه و جملات دوپهلو جا میکرد و تحویلم میداد.
او اما انگار نمی فهمد چه طوفانی در دلم به پا کرده…چه بهمنی به راه انداخته!
به صحبتش ادامه میدهد و من هم یکی در میان می شنوم:
-اگر تو نباشی…اگر عشقت نباشه…همون آدم عوضی میشم…نمی بینی؟ تو منو به این آدمی که هستم تبدیل کردی. الان هرجا که میرم…هر کاری که می کنم فقط به یه دختر فکر می کنم…اونم تویی. ولی اگر بری…اگر نباشی بازم میشم همون آدم عوضی ای که بودم.
دست هایش جلو می آیند تا دور صورتم قاب شوند. می ترسم…از اینکه اعترافات بی پرده اش احساساتی ام کند وحشت دارم. چند قدم عقب می روم و به سمت در بر می گردم.
-کجا میری؟
در را باز می کنم و بغضم را به سختی و با مشقت زیادی قورت می دهم:
-یه جا که تو نباشی…
دستی برایش تکان می دهم. متوجهم می شود و لبخندی روی لبش می نشاند…جلو می آید و صندلی را خش دار عقب می کشد.
اعصاب همیشه بی خطم، خط خطی می شود. رو به رویم می نشیند و سیگار را از بین انگشتانم بیرون می کشد:
-سیگار نکش دختر…قراره دنبال چیزایی که اعتیاد میارن نری ها…سیگارم جزو ممنوعه هاست…
بی خیال سیگار گرفته شده از دستم، دود غلیظ را توی صورتش فوت می کنم، به صندلی تیکه می دهم و پا روی پا می اندازم:
-سخت نگیر…انگار واسه ی آدما چیزای ممنوعه وس.وسه انگیزترن…اصلا انگار توی این دوره و زمونه هیچی ممنوعه نیست واسه آدما…
سیاوش ابرو بالا می اندازد و متعجب می پرسد:
-چی شده باز فیلسوف شدی؟
-چه ربطی داشت به فلسفه؟
دست هایش را زیر سینه اش جمع می کند:
-طفره نرو انقدر! پکر به نظر میرسی…با مهیار کنتاک کردین؟
نگاهی به سمت ردیف بستنی های رنگیِ داخل محفظه ی شیشه ای، می اندازم:
-یه آب پرتغال خنک برام بگیر…خیلی یخ باشه…!
مسیر نگاهم را دنبال می کند:
-از وقتی به من زنگ زدی و گیر دادی بیام اینجا هنوز چیزی سفارش ندادی تنبل خانوم؟
یاد حرفی که داخل ماشین به مهیار زدم و لجش را در آوردم میفتم…
سرم را با حالت لوسی روی شانه ام کج می کنم، لحنم هم به تبعیت ار ژستم لوس و پرعشوه است:
-بخاطر تنبلی نبود…می خواستم تو برام بگیری!
ابروهایش تا به تا می شوند و سردرگم از روی صندلی بلند می شود:
-عجیب غریب شدی…
احساس می کنم گلو و حلق و حنجره ام همه با هم خشک و ملتهب شده اند و از همین حالا برای نوشیدن آب میوه ای که مهیار بابت خریده شدنش به دست سیاوش عصبانیت خرج کرده بود، بی تابی می کنم.
سیاوش دوباره رو به رویم می نشیند:
-ببخشید چند وقته درگیرم نمی تونم باهات بیام N.A! خودت که میری جلسه هاتو؟!
-آره میرم…ناشناس بودن تو یه اجتماع کوچیک وحرف زدن از اشتباهاتت بدون اینکه از قضاوت دیگران بترسی خودش نعمتیه…
-میدونی چیه؟ از دید روان شناسی که نگاه می کنم تو واقعا آدم پیچیده ای هستی گلاره…جوری آدم و نگاه میکنی انگار هیچ کاری ازت بعید نیست.
-تو جلد روان شناست که میری دیگه دوستت ندارم…
-خیلی خب طفره رفتن بسه…بگو چی شده که این ساعت زنگ زدی به من؟
نگاهم روی گلدان سرامیکی ثابت می ماند:
-چرا راجع به گندم و معشوقه های متاهل مهیار بهم نگفته بودی؟ خیال می کردم تو یکی باهام صادقی…!
جا می خورد…سکوتش نشانه ی این است که جا خورده.
-امروز محمد یگانه با دو تا نوچه اومده بود دم خونه واسه تسویه حساب…
-جدی میگی؟ مهیار کجاست؟
-نگرانش نباش متاسفانه حالش خوبه…نذاشتم زیاد بزننش ولی پشیمونم…باید میذاشتم تا میخورد میزدن…حقش بود.
کوتاه می خندد:
-خیلی موافقم…حالا تو الان عصبانی ای؟
-نباید باشم؟ من می دونستم مهیار گذشته ی پاکی نداره ولی این دیگه زیاده رویه…
شانه ای بالا می اندازد:
-چه توقع دیگه ای ازش داشتی؟ گلاره درست فکر کن….احساساتی نشو…صدبار بهت گفتم انقدر روی مهیار حساب باز نکن… من بعد از بیست و چهار سال خوب میشناسمش. شاید یه مدت عوض شده باشه ولی همیشگی نیست. حالا که داری درست و میخونی و مهیارم خرجت و میده سعی کن از موقعیتت استفاده کنی. لااقل اگر یه روزی تنها شی میتونی گلیم خودت و از آب بکشی بیرون…
-اعصاب من و از این خوردتر نکن..حرف من سر چیز دیگست….مشکل من اینجاست که خاله ی جنابعالی هرجا که منو دیده مستقیم و غیر مستقیم بهم هزار جور حرف ناحق زده. جلوی همه آبروم و برده و من دم نزدم…بهم گفته بمیره هم نمیذاره پسر دسته ی گلش و ازش بدزدم. همه هم باهاش موافق. که من به مهیار نمیخورم. که مهیار لقمه ی گنده تر از دهنمه. ولی تو بگو…فرق منو مهیار چیه؟ این که من زنم و اون مرده؟ که توی این مملکت همه چیز واسه ی زنا قبح داره؟
-فعلا که وضع همینه…گاهی اوقات باید با شرایط کنار اومد.
شرایط؟ فکر می کنم چرا شرایط برای یک بار هم که شده با من کنار نمی آید؟ حتی فکر کردن به روزی که مهیار نباشد هم دیوانه ام می کند. درست است که از او عصبانیم ولی نه اینکه به نبودش راضی باشم. خب همینکه فهمیدم تا چه حد جسور و بی وجدان است بیشتر مرا می ترساند. میترسم بلاخره روزی دلش را بزنم…!
درس بخوانم تا اگر تنها شدم بتوانم گلیم خودم را از آب بکشم بیرون؟ خنده دار است…کار کجا بود؟ یاد آن دورانی میفتم که قبل از خودفروشی دنبال کار می گشتم.
یک روز وقتی دنبال کار روزنامه ها را ورق می زدم، دیدم دکتری برای منشیِ مطب آگهی داده. من هم فوری تلفن زدم و گفتند فردا که روز مصاحبه است باید به آدرس مورد نظر بروم.
فردایش رفتم و دیدم حدود سی تا زن و دختر نشسته اند و دارند پرسشنامه پر میکنند!
یکی هم دادند دست من. غیر از سوالات مربوط به سن و تحصیلات و وضعیت خانوادگی، بعضی سوالهای دیگرش نامربوط بود. مثلا در خانه چه لباسی میپوشید یا چه هنرهایی دارید!
آخرش آقای دکتر آمد، برگه های همه را گرفت و گفت بروید بعدا به شما خبر می دهم. فقط مرا نگه داشت.
خوب یادم است بعدش آمد نشست رو به رویم و گفت:
-راستش میون اینهمه زنو دختر که دیدی من از تو بیشتر از همه خوشم اومده و می خوام استخدامت کنم. فقط شک دارم که بتونی از پس همه ی کارها بر بیای!
در حالی که هنوز دختر خام و ساده ای بودم و متوجه منظور اصلیش نشده بودم، جواب دادم:
-من دختر باهوشیم. از ده سالگی مادرم اداره ی خونمون و به من سپرده بود! هر کاری رو برام توضیح بدید می تونم انجام بدم.
یادم است آن لبخند زشتی را که زد و گفت:
– وظیفه تو اینجا یکی کارهای مطبه به اضافه ی کارهای شخصیِ من مثل ماساژ پا و کمر.
بعد اضافه کرد:
– پاشو وایسا تا نشونت بدم کجاهام بیشتر درد می گیره!
تازه متوجه نیت پلیدش شدم، من هم بلند شدم و گفتم:
– آقا من برای این کارا اینجا نیومدم!
عصبانی برگشتم مسافرخانه ولی ناامید نشدم. چند روز بعد یک شرکت خصوصی پیدا کردم که منشی می خواست. آدرس را نوشتم و فردایش رفتم. در زدم و خود آقای رییس در را باز کرد. تا گفتم سلام من برای کار آمده ام گفت شما از همین حالا با حداکثر حقوق استخدام هستید! گفتم میشه لطفا بگین کار من اینجا چی هست؟ گفت هیچی! شما فقط تو این شرکت راه برین یا پشت میز بنشینید و جواب تلفن بدهید. من خودم همه ی کارها را میکنم! نیم ساعت هم نگذشته بود که دستور داد ناهار آوردند. بعد در شرکت را قفل کرد و گفت:
” کار دیگه بسه، الان موقع استراحته! ”
وقتی داشتیم غذا می خوردیم برایم شروع به تعریف کرد که با وجود وضعیت خوبِ مالی و زن و بچه، زندگی اش غم انگیز و خالی است و او نیاز به دختر جوانی دارد تا برایش درددل کند. بعد یک دفعه گریه کنان به من حمله کرد و گفت که اگر نگذارم سرش را روی سینه ی من بگذارد، خودش را خواهد کشت! من هم جیغ زدم و فرار کردم. بعد از آن روزها فهمیدم در چه جور دنیای وحشی ای زندگی می کنیم و همه جور آدم پیدا می شود.
زندگی با مهیار خانه ی آخر من است…باید هر طور شده نگهش می داشتم.
-گلاره گوش میدی چی میگم؟
نگاهی به لیوان باریک و بلند آب پرتغال می اندازم. کی آوردند که من نفهمیدم؟ سپس به سیاوش خیره می شوم:
-چیزی گفتی؟ ببخشید حواسم پرت شد!
-داشتم می گفتم باید با مهیار حرف بزنی…زورش کن یه رسمیتی به این رابطه بده.
شانه بالا می اندازم و بی اهمیت به هشدارش می گویم:
-بریم یکم جمشیدیه قدم بزنیم؟
-از دست تو…اصلا انگار نه انگار…آب پرتغالت و نمیخوری؟
یاد ناخشنودی مهیار میفتم…دوست نداشت این آب میوه را سیاوش برایم بخرد:
-نه…
-نگفتم خیلی پیچیده ای؟ خودتم نمی دونی چی میخوای…بذار اول حساب کنم الان میام.
با سیاوش قدم زدن مثل همیشه خوب بود. حرف زدیم…بحث کردیم شوخی کردیم و خندیدم…مثل همیشه…!
برایم از گندم و محمد گفت. تعریف کرد که محمد یکی از دوست های صمیمی اش بوده و در سن پایین ازدواج کرده…با دختری که از هیچ جهت به او نمی خورده. گندم تا شوهر می کند و به پول و پله ای می رسد خودش را می بازد و خیلی زود با اشتباهاتش عمر زندگی مشترکشان را رو به افول میبرد. گفت که محمد بخاطر خوردن چنین زخمی از حرف و حدیث دوست و آشنا فرار می کند. می گفت انتظار داشته محمد یک روز برگردد و سراغ مهیار بیاید.
دیر وقت بود که برگشتم خانه…مهیار خانه نبود. نه ماشینش بود نه خودش…!
خسته و کلافه از روز پرحادثه ای که داشتم به سمت اتاق خواب می روم. لباس هایم را عوض می کنم و با شکمی پر از لازانیای چرب و چیلی ای که با سیاوش خوردیم زیر پتو می خزم.
هنوز خواب و بیدارم…هنوز از سنگینیِ زیاد توی رختخواب غلت می زنم که صدای در بلند می شود…مهیار آمده ولی من فکر نمی کنم هنوز آمادگی کافی برای دیدنش را داشته باشم.
سریع خودم را گوشه ی تخت می کشم، پتو را تا زیر چانه ام بالا می آورم و چشم هایم را می بندم.
همچنان منتظر مانده ام تا خشم جایش را به بی اعتنایی بدهد…
تمام نمی شود اما…!
قرص و محکم جاگیره شده!!
اتاق پر می شود از عطر تنش. منظورم بوی ادکلان مارکدارش نیست ها…نه نه…عطر خودِ خودِ تنش…بوی آغوشش در چهار دیواریِ اتاق می پیچد و سوراخ سمبه ها را پر می کند.
خشمگینم و می خواهمش. خشمگینم و…
تخت پایین و بالا می رود، از سنگینی تنه اش.
آنقدر می خواهمش که می توانم، دست دراز کنم و پیراهنش را از تنش خارج کنم و همانطور خشمگین گوشه ی تخت بیندازم.
اما نمی خواهم…!
-بیداری گلاره؟
آه می کشم…ناخود آگاه بی آنکه بخواهم آه عمیق و سینه سوزی می کشم. می فهمد بیدارم. خودش را جلو می کشد و به من می چسبد. نفس های گرم شده اش زیر گوشم می خورد.
دستش را تا کنار گردنم بالا می آورد و موهایم را پشت گوشم می زند…نمی بینم چشم هایش را ولی لابد دارند مثل همیشه در تاریکی برق می زنند. بی تابِ نگاهش می شوم…بی تابِ بوسیدنش می شوم…!
-گلاره قسم می خورم فکر نمی کنم از تو بهترم تو از سرمم زیادی… قسم میخورم به کارایی که کردم افتخار نمی کنم…قسم می خورم که تا تو کنارم باشی دنبال کس دیگه ای نمیرم. گلاره به خدا عاشقتم…
عضلاتم مماس با بدنش سفت می شوند. لابد حرکت ناگهانی بازوهایم را زیر دستش حس کرده…لابد فهمیده که چقدر با همین کلام آخرش دیوانه ام کرده.
می خواهم همین جا…همین حالا به مرد بی بند و بارم…به مرد تازه عاشق شده ام بچسبم و ل.بانش را ببوسم.
گوشه ی بالشت را بین انگشتانم فشار می دهم. بی اراده، آرام و ملایم…زمزمه می کنم:
-وقتی که اولین بار دیدمت میترسیدم باهات حرف بزنم…وقتی باهات حرف زدم می ترسیدم ازت خوشم بیاد…وقتی ازت خوشم اومد می ترسیدم عاشقت بشم…
دستم را روی دستی که زیر سینه ام قلاب شده می گذارم و آرام به سمتش بر می گردم. چشمانش برق می زنند…نگاه من هم شعله ور می شود از دیدن چشمانش…
انگشتانم را با ملایمت روی گونه ی استخوانی و مردانه اش می کشم و ادامه می دهم:
-حالا که عاشقت شدم…می ترسم از دستت بدم.
-گلاره من همینجام قرار نیست هیچ وقت…
نه نگو…امیدوارم نکن…نگو مهیار که قرار است همیشه اینجا باشی! آن وقت اگر بروی من از درد میپکم.
سرم را بی درنگ جلو می برم و ل.ب هایش را می بوسم. حرف در دهانش می ماند. انقدر شکه شده که همراهیم نمی کند.
با دندان ل.ب هایش را می بوسم. با ل.ب هایم ل.ب هایش را می بوسم و با تمام صورت می بوسم…ساکت و پر غیض و داغ…بی یک کلام و حرف…
بعد خودم را از او می کشانم بیرون…دست بالا آمده اش را با خشونت پس می زنم…سُر می خورم در بغ.لش…!
پرغیض در آغوشم می گیرد:
-جانِ دلم…
توی دلم می گویم:
“زهر مار و جانِ دلم!!”
دهانش را که باز می کند به حرف زدن، بُراق می شوم روی لب هایش که یعنی، نمی خواهم هیچ…هیچ حرفی بشنوم.
“تو را خواسته ام میان خشم و نخواستن!”
میان خشم و نخواستن و لابدها و نبایدها و هزار و یک اما و اگر دیگر…
به دندان کشیده امت تا بگویم حکایت من با تو، سیاست بردار نیست «جانِ دلم»، توضیح پذیر هم…!
این اداها را می گذارم برای جوان ها و کتاب ها و وبلاگ ها…!
زندگیِ واقعی که شوخی بردار نیست!!
خشمگینم و می خواهم هم چنان در آغوشش بگیرم. سفت و محکم در آغوش بگیرمش…
هم چنان حواسم هم هست، زندگی مثل کتاب ها نمی شود…!!
مهیار یک دستش را محکم دور بازویم می پیچد و مرا جلوتر می کشد. پایم را که بین زانوهایش قفل شده بیرون می کشم…
رابطه نمی خواهم…فقط دلم می خواهد بی دلهره در آغوش مردم آرام تر شوم…خشمم بریزد و در آغوشش بخوابم. برای یک شب هم که شده دیگر کابوس نبینم…از خوابیدن فرار نکنم…! بدون کابوس بخوابم…
انگشتانش با تک تک مهره های پشت گردنم مع.اشقه می کنند. نوازش وار پایین و پایین تر می آیند تا به گودی کمرم می رسند. از زیر لباس خوابم به سمت قفلِ لباس زیرم می روند. آن را باز می کند و من ناامید می شوم…
دیگر خشمگین نیستم…غیض هم ندارم! فقط ناامیدم…
“بعضی آدم ها هیچ وقت آدم نمی شوند…!!”
***
در با صدای مهیبی باز می شود و صداهای زمزمه وارِ پیچیده در فضای خانه رو به خاموشی می روند. نگاهم در دایره ی به خون نشسته ی نگاه عرفان، قفل می شود.
در عرض چند ثانیه نفس هایم نصف می شوند و کم کم در سینه ام حبس…! قلبم تیر می کشد و لیوانِ توی دستم، از بین انگشتان بی جان و سست شده ام میلغزد، روی زمین واژگون می شود و صدای شکستنش سرم را پر می کند.
عرفان عصبی و غران، از بین جمعیت به سمت من گام بر می دارد.
هرچه که می کنم از دستش برمم…فرار کنم و خودم را نجات دهم، نمی شود. انگار که مرا در مرداب خونیِ نگاهش زندانی کرده. دستم را روی گلویم می فشارم و سعی می کنم نفس بکشم. نمی شود…فایده ای ندارد!
عرفان به من می رسد و به بازویم چنگ می زند…سعی می کنم جیغ بکشم ولی صدا در گلویم خفه شده و حس می کنم حنجره ام زخم برمی دارد.
خشمگین…سریع و بی ملاحظه مرا سمت خودش می کشد و دستش زیر چانه ام می رود. انقدر محکم چانه ام را بین انگشتانش می فشارد که حس می کنم ناخون هایش در گوشتم فرو رفته. دندان هایم از زور ترس «تلیک تلیک» به هم می خورند…او اما مثل گرگ نر و گرسنه ای برایم دندان تیز می کند:
-الان خیلی وقته هارِ هارم گلاره…اومدم تیکه پارت کنم.
سعی می کنم خودم را از دامش بیرون بکشم…بی فایده است:
-دست از سرم بردار…چی از جونم می خوای؟
چشمانش برق می زنند:
-همون جونتو…تاوان کاری که با من کردی و پس میدی…پس میدی!
نگاهم روی تیزیِ براق و برانِ چاقوی توی دستش تاب می خورد و سرم به دوران می افتد. بی آنکه به من فرصتی برای تجزیه و تحلیل بدهد، چاقو را تا دسته در دلم فرو می کند. خون جلوی چشمم جویبار می شود و از زیر دلم بیرون می پاشد.
نفسم به شماره میفتد…!
جیغ می کشم…بلندِ بلند. مهیار از دور پیدایش می شود…نگاهش روی دسته ی چاقوی توی دل من ثابت می ماند.
به سمت هردوی ما می دود و فریاد می زند:
-گلاره…گلاره!!
روی زمین می نشینم…مهیار انگار هرچه که می دود باز هم به من نمی رسد. نگاه عرفان همچنان خونین است و از لذت برق می زنند…!
-گلاره…گلاره…!
جیغ می کشم و از خواب می پرم. دست کسی شانه هایم را سخت تکان می دهد:
-پاشو گلاره…داری خواب می بینی!!
چشم باز می کنم و صورت مهیار را از بین نگاه تار شده ام، تشخیص می دهم. تمام تنم عرق کرده و در کوره ای می سوزد. دست روی قلب کوبانم می گذارم و زیر گریه می زنم.
مثل گنجشک ترسیده ای می لرزم. مهیار پوفی از سر آسودگی می کشد و سرم را از روی بالشت بر می دارد. آن را روی سینه اش می گذارد و دستش را روی گونه ام می کشد:
-خواب دیدی عزیزم…فقط خواب بود.
به سینه اش چنگ می زنم و می نالم:
-خیلی ترسیده بودم…خیلی ترسیده بودم مهیار…عرفان اومده بود سراغم ولی تو اونجا نبودی…تو نبودی!!
پیشانی ام را بوسه می زند:
-من اینجام خوشگلم…همینجا می مونم…همیشه پیشتم از هیچی نترس.
من دارم تو آدمک ها می میرم،
تو برام از پری ها قصه میگی؟
نگاهم می کند. نگاهش در تاریکی برق می زند…لبخند می زند.گونه اش چال می شود. مگر می شود در برابر این گردیِ کوچک و دوست داشتنی بی تفاوت بود؟
من هم لبخند لرزانی روی لبان عرق کرده ام می نشانم.
دستم را می گذارم روی گونه اش…همان جایی که چاله ی کوچکی درست شده…شستم می رود تا بین چین هایِ گوشه ی چشمش…که برایم چشم و ابرو می آیند.
آن چهار تا انگشت دیگر نرم، لغزان و پروانه وار…می رود داخل شبِ سیاهِ موهایش که خودش می گوید:
“خوابش می کنم وقتی نوازش می کنمشان!!”
دستش را روی دستم می گذارد و آن را از روی گونه اش پایین می کشد:
-انقدر انگولکم نکن بچه…نصفه شبی کار میدم دستت!!
معلوم است خواب زده شده. از حالت متوحش چشمانش قشنگ حس می کنم. سرم را روی سینه اش جابه جا می کنم و به صدای قلبش گوش می دهم. از خوابیدن فرار می کنم. می ترسم دوباره عرفان سراغم بیاید. حالا که در واقعیت راپرتش را به پلیس دادم و فرستادمش هلفدونی…در خواب سراغم می آید. انگار تا عمر دارم باید از خودش و سایه اش که روی سرم افتاده، فرار کنم.
-مهیار میشه بذاری اول من بخوابم بعد بخوابی؟ من می ترسم…
خودش را بالا می کشد و به تاج تخت تکیه می دهد. مرا هم با حالت راحت تری جا به جا می کند و می گذارد سرم روی سینه اش بماند.
-البته عزیزم…من بیدارم!
سرم روی سینه ی بی واسطه و عریانش جا خوش می کند و چشم هایم را روی هم می گذارم. هنوز هم می ترسم خواب بروم و کابوس بیایم…!
مهیار با موهایم بازی می کند…دستش را نوازش وار بینشان می کشد. اینطوری بهتر است…اینطوری زودتر خوابم می کند. با حس خوشایندی غرق رویا می شوم.
***
هر چه فکر می کنم، می بینم من برای سر و کله زدن با دنیا به دنیا نیامده ام. از طرفی از آن خنده هایِ رضایت بخشِ احمقانه هم، بلد نیستم به زندگی بزنم.
من اشتباهی به دنیا آمده ام…
این روزها یاد گرفته ام که چطور به زندگی و روالش پوزخندهای معنی دار بزنم و ساکت بمانم…!
امروز کلا از آن روزهای مزخرف بود. هنوز تابستان تمام نشده باران رگباری بنای باریدن گذاشت و تمام هیکلم را خیس کرد.
تازه مانتویم را به رخت آویز انداخته بودم و می خواستم لباس های خیسم را عوض کنم. همینطور هم به خودم غر می زدم که چرا ترم تابستانی برداشته ام.
هرچند که دلم می خواست هر چه زودتر کلک درس را بکنم و خیالم راحت شود ولی خب غر زدن که آزاد بود…!
صدای زنگ باعث شده بود لباسِ درنیاورده را دوباره بپوشم. مادر مهیار بود…راستش از آمدنش آنقدرها هم جا نخوردم. مستقیم رفت سر اصل مطلب…
البته مستقیمِ مستقیم هم که نه…اول مادر و پدر و جد و آبادم را جلوی چشمم آورد بعد رفت سر لپ کلام.
به من گفت دختر چوپون و من خیلی مودبانه گفتم با اینکه احترام خاصی برای چوپان های عزیز و زحمتکش قائلم ولی پدر من معلم بود.
این روزها یادگرفته ام چطور سیاست به خرج دهم…چطور با پنبه سر ببرم و حق بعضی ها را کف دستشان بگذارم…
نسیم قبل از رفتنش هشدار داده بود که با چجور زنی طرفم ولی حتی اگر پاچه پاره و تا این حد س.ل.ی.ط.ه هم نبود، کدام مادری راضی می شود پسرش با یکی مثل من وقت بگذراند؟!
تازه حالا که دوستیمان انقدر طولانی و جدی شده، امکان داشت به قول معروف خر مغز مهیار را گاز بگیرد و مرا عروس خودش کند.
اوایل مادر مهیار مشکلی با رابطه ی ما نداشت. آن روزهایی که چیزی راجع به گذشته ام نمی دانست، اتفاقا خوشحالم بود که از دردسرهایی که پسر پر شر و شورش برایشان درست می کرد، راحت شده. اما کم کم که رفتارهای عاشق پیشه ی پسرش را دید توی نخ من رفت و چیزی نکشیده آمارم را در آورد. از آن روز هم شد کابوس شب و روزم.
این روزها یاد گرفته ام چطور کتاب بخوانم و چطور فیلسوفانه و قلمبه سلمبه حرف بزنم…چطور خودم را از آن چه که هستم بزرگ تر نشان دهم…
خانوم درخشان امروز آمد و از راه مسالمت آمیزتری پیش رفت. پیشنهاد پول قلنبه داد و چک کشید.
من هم در دلم به نیت هایش خندیدم. او که از قدرت عشق خبر نداشت…این پول ها که هیچ صد برابرش هم کاری را پیش نمی برد.
ولی پول را گرفتم و دوباره و صدباره در دلم به خوش خیالی هایش خندیدم.
آخرش هم تاکید کرد مهیار نباید بفهمد و باید خودم را یک جوری از زندگی اش گم و گور کنم…انگار من نمی دانم خودش مترصد فرصتی است تا مهیار را ببیند و پته ی مرا روی آب بریزد…که چطور دختری هستم و به خیال خودش آن روی سکه را نشان پسرش دهد. انگار نمی دانستم خودش زودتر کف دست پسرش می گذارد، چقدر پول دوستم و پول را به مهیار ترجیح داده ام…!
این روز ها یاد گرفته ام چطور می شود، همه ی مسیرهای برگشت را بلد بود…چطور پل های پشت سر را سالم نگه داشت…!
صدای کلید انداختن به قفل مرا از فکر خارج می کند. از روی صندلی بلند می شوم، هُل هُلکی سیگارِ توی دستم را داخل سینک خاموش می کنم و فیلترشرا می فرستم توی چاه تا مهیار آن را نبیند.
به سمت اتاق خواب می دوم و بلوز و شلوار جینِ نمداری که بعد از رفتن خانوم درخشان، هنوز به تن دارم را تند تند با لباس راحتی عوض می کنم.
لباس هایی که بوی سیگار گرفته اند را می برم تا در ماشین لباس شویی بیندازم. مهیار کفشش را کنار جاکفشی در میاورد. زیر لبی سلام می کنم و او فقط به حرکت شتاب زده ی من به سمت آشپزخانه خیره می شود.
صدایش را از داخل هال می شنوم:
-سلام…می بینی هنوز پاییز نشده چه بارونی میاد؟ میخوای لباس بشوری؟
نگاه به لباس های توی دستم می اندازم که هنوز بوی سیگار می دهند. آن ها را داخل ماشین می چپانم و جواب می دهم:
-آره لباسام خیس شدن…
این روزها یاد گرفته ام که چطور نقش بازی کنم…چطور دروغ بگویم…چطور کلک سوار کنم و کمی…حتی کمی ته مهای دلم هم، عذاب وجدان نگیرم.
من چیز هایی یاد گرفته ام…باور کن یاد گرفته ام…!
تیشرتش را همان جا وسط سالن از تنش در می آورد و به سمت من پرت می کند:
-اینو هم بنداز…
قبل از اینکه بتوانم لباس را در هوا بگیرم توی صورتم فرود می آید. بوی مهیار و باران را با هم می دهد.
مهیار راضی از نشانه گیریِ دقیقش به سمت اتاق خواب می رود:
-یه چایی بذار می چسبه تو این هوا!
زیر لبی غر می زنم و بعد از پر کردن مخزن پودرِ ماشین، آن را روشن می کنم.
-نوکر بابات غلام سیاه…!
هنوز هم بعد از رفتن خانوم درخشان اخلاقم چیز مرغی است. چکِ سبک و کم وزن داخل جیب شلوارکم سنگینی می کند. احساس می کنم وزنه ی بزرگی به یک طرفم آویزان شده و نمی گذارد تعادل داشته باشم. بعد فکر می کنم مهیار که مقصر نیست…
شاید هم هست. هست که انقدر به مادرش رو داده…انقدر گذاشت هرچه می خواهد به من بگوید، که کار به اینجا کشید. که یک نفر به همین سادگی غرورم را مچاله کند و من فقط ساکت بمانم.
مهیار فین فین کنان و با همان موهای نمدار و خوش بو، روی صندلی لم می دهد و قندی در دهانش می گذارد.
نگاهم روی بخاری که از دهانه ی گشاد لیوان بیرون می زند می ماسد و بی هیچ رگه ای از خشم و حتی کنایه در صدایم می گویم:
-مامانت اومده بود اینجا…
قند در گلویش می پرد و بین سرفه، می پرسد:
-چی؟ مامان…من؟
پشتش می زنم و جواب می دهم:
-نه پس مامان من! آره مادر جنابعالی…
نگاه گریزانش را به گردنم می دوزد:
-چرا انقدر عجیب خونسردی؟ داری می ترسونیم! برای چی اومده بود اینجا؟
چک را از داخل جیب شلوارکم بیرون می کشم و کنار دستش می گذارم:
-بخاطر این…اومده بود اینجا بهم پول بده شرم و از زندگیت کم کنم.
نمیگذارم چیزی بگوید و ادامه می دهم:
-میخواستم بهش بگم خانوم درخشان این خاله زنک بازیا دیگه خز شده…ولی خب بهترین گزینه این بود که چک و بگیرم و به خودت نشون بدم تا باور کنی. ببین مهیار اومد اینجا هرچی از دهنش در اومد بهم گفت و من فقط نگاه کردم…اونم به احترام تو ولی دفعه ی بعد قول نمیدم خونسرد بمونم…عادت ندارم هرکی هرچی خواست به نافم ببنده و من در برابرش کوتاه بیام…فقط بخاطر تو بود.
سیب گلویش بالا و پایین می رود. حالا بعد از آن سخنرانی آتشین سکوت کرده ام تا او حرفی بزند.
چیزی بگو مردِ من…کلافه ام از این سکوت!
نفس عمیقی می کشد و با همان قندی که گوشه ی لپ چپش را پر کرده، می گوید:
-باهاش حرف میزنم.
جا می خورم. حقیقتا انتظار چنین برخورد خونسردی را نداشتم. حالا نه اینکه حرف نامربوطی به مادرش بزند. می دانم که به هر حال چه بخواهم و چه نخواهم آن زن مادرش است!
دست به کمر می زنم. لب هایم را به هم می فشارم تا تند نروم و حرف نامربوطی نزنم:
-باهاش حرف میزنی؟ آره…خوبه…فکر خیلی خوبیه…مطمئنا اونم میگه چشم از این به بعد پام و از تو کفش این دختره می کشم بیرون.
این لپش خالی می شود و آن یکی را با حجم آب شده و کمتری از قند، پر می کند. یک قلپ چای می نوشد و شانه بالا می اندازد:
-پَ میگی چیکار کنم؟؟
این لحن و این کلماتِ طلبکار یعنی اینکه اگر بگویم جلوی مادرش ایستادگی کند و طرف مرا بگیرد، فقط خودم را سبک کرده ام.
چشم های خیره اش از خوردن چای داغ آبدار شده و نقره ی نگاهش عمیقا برق می زند.
همانطور دست به کمر، بین موهای پریشانم چنگی می زنم و انتهایش را روی شانه می ریزم:
-من که نمیتونم همش متانت به خرج بدم…راجع به من چه فکری کردی؟
یک ابرویش بالا می رود. شیطان نگاهم می کند و لبخند می زند. با خودم درگیرم نگاهم توی قبر کنده شده روی لپش، چال نشود.
خودش هم میداند چقدر دوستش دارم که همیشه اینطور عمیق لبخند می زند.
از آنجایی که گاهی به جانش میفتم و غلغلکش می دهم تا بخندد و من گونه اش را گاز بگیرم، می داند در برابر این گردی کوچک و نمکین ضعیفم.
از خنده های دوست تر داشتنیت تا دوست داشتن های خنده دارم…خسته شده ام مرد…دست از این زیرکانه هایت بردار!
موهایم را پشت گوشم سر می دهم.
دوباره…صد باره! دستم خسته می شود، موهایم هم، پریشان می شوند و کنار گوشم وز می زنند.
هنوز منتظر جوابی از او ایستاده ام.
ابروی بالارفته اش پایین می آیدو با خنده جواب می دهد:
-فکرای کثیف…
از یک جایی به بعد سکوت و متانت نشانه ی بیماری است.
قیافه ام برزخی می شود و جیغ می کشم:
-واقعا که…من به جز رخت خواب دیگه کجای زندگیتم؟
آری از یک جایی به بعد سکوت نشانه ی مریضی است. شاید طرف مقابلم یا دیگران بگذارند به حساب فهم و شعور و درک موقعیت، اما یک جایی ته ذهنِ ساکت و متینم، تمام مدت صدای زنگ هشدار می آید که انفجار عظیمی در راه است…!
دست هایش را با حالت تسلیم بالا می برد و پلک های پر مژه اش روی صورتش سایه می اندازد. چشم هایش را با مکث چند ثانیه ای باز می کند و می گوید:
-شوخی کردم بابا اونطوری نگام نکن…خواستم یکم فضا عوض شه…میخوای جدی باشم؟ باشه…من نمی تونم این بلارو سر مامانم بیارم…برام زحمت کشیده گلاره این حقش نیست…
سرم می سوزد…از حرفش مخم سوت می کشد. شقیقه هایم را بین انگشتانم چنگ می زنم.
یک چیز را هیچ وقت نبخشیدم…
حرف ها را…!
کارهارا بخشیدم…آدم ها را بخشیدم!
کلمات ولی یک جایی توی ذهنم نوشته می شوند…نشد که ببخشم!
منزجر می شوم و چینی می اندازم به پیشانی ام. منظورش من بودم…
و به همین سادگی، هشدارِ توی سرم طعم جدیت می گیرد و انفجار عظیم آغاز می شود!
صدایم کم کم اوج می گیرد:
-منظورت از بلا منم…
انگشت اشاره ام را به سمت خودم نشانه می روم:
-من حقش نیستم…من بلائم…آره؟ فاجعه ام…آره؟
-منظورم این نبود…
چشم هایش گریزانند. چالش ناجوانمردانه پر می شود.
-پس منظورت چی بود؟ مهیار منو ببین…
چانه اش را می گیرم و آن را به سمت خودم بر می گردانم. نگاهش همچنان می گریزد. خیال نگاه کردن به من را ندارد انگار!
-نگام کن لعنتی…من شکسته نیستم…ناقص نیستم…سعی نکن تعمیرم کنی…تلاش نکن درستم کنی. من خراب نیستم. سالمِ سالمم…اگه نشکنیم سالمم می مونم. ببینم؟! اصلا مادر جنابعالی که منو عیب دار میبینه، قضیه ی هم خوابگیت با گندم و گندم های متاهل دیگه رو میدونه؟
بلاخره نگاهم می کند…!
مشتش را روی کابینت می کوبد:
-تمومش کن…بسه دیگه…داری چرت و پرت میگی!
دیگر اشک هایم تاب نمی آورند. پایین می چکند. هرکسی کاسه ی صبری دارد. برای من تمام شد…لبریز شد و چکه کرد روی گونه ام.
چانه ام می لرزد ولی صدایم هنوز محکم و بی لرزش است:
-چرت نمیگم…خودت گفتی بلایی مثل من نباید سرت بیاد. آره عزیزم تو راست میگی…حق داری…آخه من عوضی ام…جن.ده ام. رو.سپیِ خیابونی ام…حالا هم که شدم فا.ح.شه ی خونگیِ جنابعالی…
گوشم از صدای بلندش سوت می زند:
-خفه شو…خفه شو…
ضربه ی محکمش چیزی فراتر از یک سیلی است. بیشتر شبیه غیرت تهدید شده ی مردی است که نسبت به برباد رفتن، واکنش نشان داده.
سرم روی شانه ی چپم فرود می آید و استخوان گونه ام از عمق به گزگز می افتد.
فکم را حس نمی کنم در عوض حس می کنم دندان هایم توی دهانم فروریخته!
اشک و خون را با پشت دست پاک می کنم. دهانم تلخ شده و زبانم به سقف دهانم چسبیده…خشکِ خشک مثل برهوت…!
این فاجعه دیگر تحت کنترل نیست. سُر می خورم و روی زانو هایم می نشینم.
مهیار به طبق طبق شبِ سیاه موهایش چنگ می اندازد. پشت سر هم. کلافه شده…می دانم که شده. چیزهای جدی را دوست ندارد. اینطور که همه چیز جدی می شود را دوست ندارد!
دوباره خون و اشک را پس می زنم. صورتم می سوزد.
قلبم بیشتر…!
ناله می کنم:
-لعنتی…لعنت به تو….نمی تونم از دستت بدم. زنده نمی مونم و این تقصیر توئه. تو مجبورم کردی عاشقت شم. تو وادارم کردی به قلبم راهت بدم.
کنارم زانو میزند. دستش جلو می آید. تا یک سانتیِ گونه ام…از همان یک سانتی هم حرارت دستش گونه ی سوزناکم را به آتش می کشد.
رم می کنم و دستش را پس می زنم. با گریه…با حرص و حب و بغض. آن را روی سینه اش می گذارم و به عقب هولش می دهم:
-برو…برو مهیار…نمیخوام ببینمت!
-گلا…
هیستریکی جیغ می کشم:
-هیچی نگو…برو…برو گمشو…!
«به جهنم» زیر لبی ای می گوید و از آشپزخانه خارج می شود.
بفرما خانوم درخشان…همانی شد که تو می خواستی. بیا پسر دسته ی گلت را تحویل بگیر. صحیح و سالم…!
مهیار خان گوش می کنی؟؟!
تو مرا برای همین قبرستان می خواستی…برای همین گور زیبایی که تویش خوابیده ام!
که دورش گلهای زیبای مردنم را چیده ام…!
برای اینجا که دلبازترین قفس سردم است. برای آرامگاهی که به مردنم هم نمی ارزد. برای همین چیزهایی که به هیچ چیز نمی ارزد.
همین هایی که در لحظه های کوچک خرج می شوند. و وقتی که باید، هیچ کدام نیستند…!
چیزهایی که برای دیدن حقارتشان، آنقدر باید گردنم را خم کنم…
تا بشکند!!
ببخش عزیز دل…!
گردنم بیش از این نمی چرخد. بیشتر از این مرده ام…بیشتر از این باتلاق از گردنم هم بالا می زند…
و تنها چیزی که می ماند، تملقِ دوباره ی شغال ها و کلاغ های دورم است.
اینجا مردن…
به رد شدنش هم…
نمی ارزد…!
* فصل دوازدهم: ذهن خطرناک *
با سنگینی وارد کافه ی نسبتا شلوغ می شوم. بوی دود و توتون به مشامم می خورد. بوی عطر و عرق و بوی فوق العاده ی قهوه، بعد از دود خودشان را نشان می دهند.
وسایلی را که برای پس دادنشان به مهیار تا اینجا کشانده ام را به سختی با خودم داخل میبرم و یکی از میزهای خالی و تمیز را برای نشستن، انتخاب می کنم.
جوان ها اکثرا دوتایی و دور چند میز چندتایی نشسته و بی توجه به اطراف خلوت کرده اند. دوباره حرصم تنگی می کند. در پیاده رو هم که قدم می زدم، یک دوجین جفت عاشق و دست در دست دیدم و هی خودم را به ندیدن زدم.
انگاری همه ی این شهر لعنتی را برای جفت ها ساخته اند…!
همه ی این میز و صندلی های گوشه و کنار رستوران و کافه ها را هم…!
با اخم و سنگینی روی صندلی می نشینم، چون حس می کنم همه تنهایی ام را به تمسخر تماشا می کنند. به روی خودم نمی آورم و چای هلدار با نبات سفارش می دهم.
خدا را شکر جای خوبی پیدا کردم. پشت این شیشه ی لکه دار که انگار کافه چی هنوز وقت نکرده آن را پاک کند، منتظر می نشینم تا مهیار خودش را نشان دهد. جواب زنگ هایم را که نمی دهد. مجبورم در عمل انجام شده قرارش دهم.
امروز باید هرطور شده تکلیفم را با این وسایل، با این خاطرات و با هرچیزی که از گذشته مانده و عذابم می دهد، روشن کنم.
سینی حاوی قوری و استکان و نعلبکی، رو به رویم، روی میز چوبی و دایره ای شکلی که پر از دست نوشته های کم و بیش ناخوانا شده، قرار می گیرد.
استکان را بر می دارم، پرش می کنم و تا نزدیکی لبم می برم.
همه ی این استکان و نعلبکی ها که ناصرالدین شاه با آن سیبیل تابیده و چشمان از حدقه در آمده اش طوری ما آدم تنهاها را نگاه می کند، انگار به قاعده ی تمام تاریخ از ما طلب دارد.
انگار ما یک نفره ها جایی نداریم میون این آدم های جفت جفت…!
حتما وصله ی ناجور و بدقواره ی این شهریم…انگاری ما که تنهاییم حق نداریم، چای بنوشیم که باید همیشه استکان دوم را از خاطرات پر کنیم.
انگاری وقتی تنهایی باید جواب نگاه های چپ چپ کافه چی ها را هم تو بدهی.
نفرین بر این شهر…!
نفرین بر این خاطرات جفتی…!
نفرین به همه ی چیزهایی که وقتی تقسیم بر دو می شوند، بدون باقیمانده می مانند…!
نفرین به تمام کاسه و بشقاب هایی که همیشه، مضربی از دو بوده اند…فنجان هایی که وقتی تنهایند پر نمی شوند از چای!
نفرین به کافه و کافه چی های این شهر که همه ی میزهای این شهر را دو نفره چیده اند…!
استکان خوش بوی چای را روی عکس ناصرالدین شاه، می کوبم تا دیگر آنطور پر نفوذ نگاهم نکند. چای هم نخواستیم بخوریم، همان غصه خوردن بیشتر با ذائقه ام جور است.
از اینکه بخواهم دوباره با مهیار که ادعا کرده حتی مرا نمی شناسد، رو به رو شوم، ضربان قلبم دمی آرام نمی گیرد. نمی دانم باید چه واکنشی از خودم نشان دهم. خب این را خوب می دانم که با توجه به حرف هایی که مهیار به سیاوش زده است، نباید امیدی داشته باشم…باید دست از گریه و آه و افسوس بردارم. باید همین ته مانده ی غرورم را هم که شده برای خودم نگه دارم.
ولی او مهیار است…من همیشه و همیشه در برابر او ضعیف بوده ام…ضعیف هستم و ضعیف خواهم ماند.
یادم به آخرین باری که دیدمش می افتد. بعد از دوباری که برای جمع و جور کردن وسایلش به خانه برگشت، یک برخورد تاسف بار دیگر هم با او داشتم.
خوب یادم است. یکی از روزهای ابری پاییز بود. چیزی شبیه هوای فروردینی و گرفته ی امروز…!
اتفاقا در همین نقطه و داخل همین کافه نشسته بودم و قهوه…چای…چای و قهوه نوشیده بودم و فال گرفته بودم و سیگار کشیده بودم و گریه هم زیاد کرده بودم.
می خواستم مهیار را ببینم…دل تنگش شده بودم.
انقدر منتظر نشسته بودم تا به این نتیجه رسیدم که یا خانه نیست و قبل از آمدن من بیرون رفته یا در این هوای بارانی خانه نشینی را ترجیح داده. شب شده بود که از کافه بیرون زدم و دست از پا درازتر و گریان راه ایستگاه اتوبوس را در پیش گرفتم.
روی نیمکت سرد و خیسِ ایستگاه اتوبوس نشسته بودم که در یک لحظه چشمم به پرادوی مشکی رنگی افتاد که اتفاقا پسری که پشت فرمان نشسته بود، شباهت بی اندازه ای به مهیار داشت.
مطمئنا خودش بود. یعنی با آن آرم جوکری که کنار چراغ عقب ماشینش زده بود، کس دیگری نمی توانست باشد. کسی هم که از پسر بودنش در همان یک لحظه اطمینان پیدا کردم کنارش نشسته بود.
بدون اینکه از قبل تصمیمش را داشته باشم گوشی ام را از کیفم بیرون آوردم و با مهیار تماس گرفتم. باید می دیدمش…دل تنگش بودم.
چند بوق خورد تا جواب داد:
-الو…
صدای مهیار نبود. من حتی صدای نفس های مهیار را هم میشناختم…
بعد از کمی من و من کردن، گفتم:
-سلام…اووم..ببخشید میشه گوشی و بدید به مهیار؟!
-مهیار اینجا نیست خانوم.
صدای بوق اشغال مثل پتک توی سرم خورد. دهانم باز مانده بود. خودم دیدمش. کنار دوستش نشسته بود. یک ربع بعد در حالی که هنوز شوکه و سرخورده از پس زده شدن توسط مهیار بودم، ماشینش را دیدم که دوباره خیابان را دور زده بود و کنار سوپر مارکتی ایستاد.
وقت را هدر ندادم، از جا پریدم و به سمتشان دویدم. خودم هم دقیقا در آن لحظه نمی دانستم، چه تصمیمی دارم. فقط می دانستم دلم تنگش است.
مهیار از سوپر مارکت بیرون آمد و سوار ماشینش شد. سرعت بیشتری به قدم هایم دادم، سریع در را باز کردم و و پشت نشستم.
تازه وقتی دیدم مهیار و دوستش هر دو به عقب برگشته اند و با چشمانی گشاد شده از تعجب نگاهم می کنند، فهمیدم چه کرده ام.
تمام جراتم را جمع کردم و با بغضی که پشت سیب آدمم لانه کرده بود، رو به دوست مهیار گفتم:
-میشه چند لحظه تنهامون بذاری؟
پسر جوان بلاتکلیف به مهیار خیره شد. مهیار پوف کلافه ای کشید و با اخم گفت:
-شرمنده داداش…بهت زنگ میزنم.
پسر بی حرف پیاده شد. مهیار هنوز اخم داشت. از آنجایی که کم پیش می آمد مهیار اخم کند، این یعنی اینکه بودنم را نمی خواست. یعنی اینکه بودنم عصبی اش کرده بود.
خیره خیره نگاهم می کرد. یعنی منتظر بود، چیزی بگویم. هول شدم. واقعا حرفی برای زدن نداشتم.
یا شاید چرا…داشتم اما انقدر حرف های مانده و گندیده شده زیاد بودند که نمی دانستم باید برای جلوگیری از گندیدگیِ بیشتر از کدام شروع کنم.
انگار لب هایم را به هم بافته باشند، صم و بکم فقط نگاهش کردم و فکر کردم چقدر دلم برایش تنگ شده.
-خب؟؟!!
شاکی گفت خب…این یعنی اینکه: “بنال دیگه!”
خب؟! خب باید چه می گفتم؟! از کجا شروع می کردم؟
اشکم جاری شد و نالیدم:
-چرا اینکارو باهام کردی؟
انگار شروع افتضاحی بود، چون غرید:
-پیاده شو…از ماشینم برو بیرون!
آنجا نشسته بودم، در چشمان روشن و براقش نگاه می کردم و تنها کاری که از ته دل می خواستم که انجام دهم، بوسیدنش بود.
رو به رویم…رخ به رخ نشسته بود. صحرای نگاهم را زیر و رو می کرد و تنها کاری که آرامش می کرد، شکستن قلب من بود و انگار که اصلا اهمیتی به این دل شکستگی، نمی داد.
با صدای بلند تری گریه کردم و نالیدم:
-مهیـــار!!!
می لرزیدم…لب هایم…چانه ام…شانه هایم و تمام هیکلم زیر بار این خفت می لرزید.
نمیشه زمین خورد و گریه نکرد…به دادم برس بهترین نارفیق.
هنوزم به دستای تو قانعم…هنوز عاشقم با یه زخم عمیـــق!
-گلاره روز خوبی رو واسه آویزون بازی انتخاب نکردی…حوصله ی تو یکی رو اصلا ندارم!
-مهیار نکن…اینکارو باهام نکن. ما قول دادیم مال هم باشیم…تو قول دادی!
پوزخندی زد، رویش را گرفت و برگشت. آینه عقب را روی صورت گریان من تنظیم کرد:
-میدونم…!
با گریه جیغ کشیدم:
-مرده و قولش…
خونسرد و بی خیال، بدون اینکه نگاهش را بدزد، جسورانه جواب داد:
-نامردم و قولم رو میشکونم…
-خانوم؟! خانوم با شمام!
از فکر خارج شده و نگاه از در آپارتمان مهیار می گیرم. به پسر جوان و پرانرژی ای که بیست و پنج سال بیشتر به صورت زنانه و با نمکش نمی آید، نگاه می کنم. ترجیح می دهم به یاد نیاورم مهیار چطور از ماشینش بیرونم انداخت و ترکم کرد.
-چاییتون یخ کرد…بگم عوضش کنن…یا…یا اینکه چیز دیگه ای براتون سفارش بدم!
چشم هایش می گویند، قصدش آشنایی بیشتر است. شاید هم چون مرا خیلی تنها دیده، دارد کرم می ریزد.
اخم می کنم و تشرآمیز جواب می دهم:
-خیر آقا…بخوام چیزی سفارش بدم خودم بلدم.
کنف می شود. لب هایش می شوند یک خطر باریک و زیر لبی می گوید:
-چه بد اخلاق…!
راهش را می کشد و دوباره کنار دوستانش که خندان توی سر و کله ی هم می زنند، می نشیند. هنوز نگاهم می کند. اهمیتی به او نمی دهم.
سرم را پایین می اندازم و توجهم به دست نوشته ای پررنگ تر از بقیه روی میز، جلب می شود.
وقتی دیدی یه زن سیگار میکشه بدون کارش از گریه کردن گذشته و وقتی دیدی مردی گریه میکنه بدون کارش از سیگار کشیدن گذشته.
کنجکاو می شوم بدانم کسی که پشت این میز نشسته و دل شکسته این متن را نوشته، زن بوه یا مرد؟ کارش به سیگار کشیده یا به اشک ریختن؟!
آهی می کشم و سیگاری آتش می زنم. کار من خیلی وقت است از گریه گذشته و به سیگار کشیدن رسیده!
خیلی منتظر می نشینم تا بلاخره پیدایش می شود. دلهره امانم را می برد. از این همه ضعف و اضطرابی که در برابر دیدن دوباره اش دارم، بدم می آید.
به خودم تسلی می دهم.
“نگران نباش حل میشه!”
بدون اینکه کیف و وسایل را بردارم، از کافه بیرون می روم و قبل از اینکه سوار ماشینش شود و شانس رویارویی با او را از دست بدهم، فریاد می کشم:
-مهیـــار!
مثل همیشه خوشتیپ و جذاب است. کت چرمِ سبز سیدی با خط ممتد و سپیدی رو جیب راستش، از زیر کت تی شرت ساده ی سپیدی پوشیده با شلوار آبی و خوش دوخت و کتونی های سپید.
دستش روی دستگیره ثابت می ماند. پر شتاب به سمتم بر می گردد:
-گلاره؟؟!
نفسم بند می آید. پس چرا وانمود نکرد مرا نمی شناسد؟! خودش گفته بود!
قلب پمپاژ یادش می رود. خون در عروقم یخ می بندد.
به خودم نهیب می زنم:
“یادت رفته این مرد سنگدل چی به روزت آورد؟ نباید وابدی! حق نداری گلاره…حق نداری!”
پوزخندی گوشه ی لبم را بالا می کشد و کنایه می زنم:
-خوبه شناختی…آخه گفته بودی منو نمیشناسی!
ابروهایش بالا می روند و دل من پایین می ریزد.
متعجب دستی پشت گردنش می کشد و می پرسد:
-من گفتم؟ کی گفتم که یادم نیست؟ من هیچ وقت همچین حرفی نزدم.
ظاهر سرد و خونسردی که برای خودم دست و پا کرده ام، از هم می پاشد. نگاهم در سبد موهایش فرو می رود. دستم به نگاهم حسودی می کند.
پوفی می کشم و جواب نگاه همچنان متعجب و پرسانش را می دهم:
-میخوای بگی نگفتی؟
-نیازی نمی بینم توضیح بدم…من هیچ وقت همچین چیزی نگفتم! خودت که میدونی! من عادت ندارم صورت مسئله رو پاک کنم…حلش می کنم. موضوع تو هم حل شدست. بازم میگم…من همچین حرفی نزدم.
یعنی سیاوش دروغ گفته؟ از هرکسی انتظارش را داشتم جز سیاوش! اصلا چرا باید چنین دروغی بگوید؟
لب هایم را روی هم فشار می دهم و با ملایمت زیر لبی زمزمه می کنم:
-میشه یک ساعت از وقتت و بهم بدی؟ باید حرف بزن…
حرف را در دهانم نگه می دارد:
-باشه…حرف می زنیم.
***
رو به رویم می نشیند و به وسایل اشاره می کند:
-خوبه جرات کردی همینطور ولشون کنی. نترسیدی بدزدنشون؟!
این پرت گویی ها را می گذارم به حساب اینکه حرف خاصی برای زدن ندارد.
-نگران وسایل من نباش…
-نیستم…کلا خیلی وقته دیگه نگران هیچ چیزی که مربوط به تو باشه نمیشم و این خیلی خوبه…باور کن!
از آن لبخندهای دخترکش و جذابِ مخصوص به خودش روی ل.ب می نشاند. نگاهم مات ل.بانش می ماند. ل.ب هایم را محکم به هم قفل می کنم، مبادا کنترلم را از دست دهم و دیوانگی کنم.
میدانی؟!
جای ب.وسه هایت از عمق درد می کند…
نه اینکه ل.ب هایمان به هم خورده باشدها…نــــــــــه!
ل.ب های ما مدت هاست دیگر کاری به هم ندارند و هرکدام سوی خودشان می روند…ل.ب های تو به جان دیگری می افتند. ل.ب های من به خودخوری می رسند!
فقط انگاری آدم ها دست در دهانمان برده اند…
نه خورد را بدزد نه مرا به کوری بزن…من تمام این رودخانه را برخلاف جهت اشک هایش، گریه کرده ام، تا اثبات شوم بی آنکه از دل آن ها دلیل بیاورم.
من خیلی تلاش کرده ام تا به این نقطه و این باور برسم. تا این بندهایی که به دور پا که چه عرض کنم، تمام هیکلم تنیده ای را پاره کنم.
پس لااقل اگر درمان نیستی، التماست می کنم بیشتر از این درد هم نشو…!
می خواهم همه ی این ها را به خودش بگویم ولی ارزشش را ندارد. او که نمی فهمد!
-خب بگو ببینم کی بهت گفته من گفتم نمیشناسمت؟
نگاه به طوسی چشمانش می کنم:
-سیاوش می گفت…
عملا جا می خورد:
-سیاوش؟! مگه سیاوش و دیدی؟
تایید می کنم و لبخند معنی داری می زنم:
-معلومه که می بینمش…تقریبا هرروز. در واقع من اولین نفری بودم که بلافاصله بعد از برگشتنش برای دیدنم اومد.
-پس یعنی شما دو تا باهمید؟
از نگاهش کاملا مشخص است تمام تلاشش را می کند، نسبت به این موضوع بی خیال جلوه کند. من همه ی حالت هایش را می شناسم. شاید تنها چیزی که در مورد من نسبت به آن واکنش نشان می دهد، همین موضوعِ دوستی من و سیاوش باشد.
شانه ای بالا می اندازم اما جوابش را نمی دهم.
عصبی تر ادامه می دهد:
-خوبه…خیلی هم خوبه…سیاوش احمقه…اونم یه روزی که دور نیست ازت دست میکشه. شما دو تا همون موقع ها هم نتونستید دوست معمولی بمونید با اینکه تو با من بودی…دیگه الان که جای خود دارد. تو از هر جهت آزاد و تنهایی و…خوش باشید…واقعا فکر نمی کردم سیا انقدر احمق باشه…الان اومده بودی منو ببینی و اینارو بهم بگی؟!
مهیار زیادی عصبی شده. همیشه وقتی عصبی و نگران می شود، اینطوری پشت هم حرف می زند.
بین حرفش می پرم:
-مهیار منو سیاوش نیازی به دعای خیرت نداریم و منم احتیاجی به بخشایندگی تو ندارم که داری خیراتم می کنی. چیزی بین منو سیاوش نیست. اون دیگه آدم سابق نیست. خیلی عوض شده…
دستی بین موهایش می کشد:
-مثل اینکه عوضی هم شده…چرا همچین ادعایی کرده…که من گفتم تو رو نمیشناسم. من اون پنج سال و انکار نمی کنم گلاره. با تو بهم خوش می گذشت. دلیلی نمی بینم انکارت کنم.
قبل از اینکه چیزی بگویم، اضافه می کند:
-برام مهم نیست حرف کی و باور میکنی. بگو برای چی اومدی دیدنم؟
آهی می کشم و به وسایل اشاره می کنم:
-اینارو جمع کردم آوردم پست بدم…همه ی وسایلی که برام توی اون پنج سال خریدی و آوردم. چند وقتی هم هست که دنبال خونه می گردم. همین روزا آپارتمان و خالی می کنم.
ابروهای بلند و شکسته اش را در هم می کشد و تا روی چشم هایش پایین می آورد:
-این لوس بازیا برای چیه؟ قبلا حرفامون و زدیم…خوشم نمیاد هر حرفی رو صد بار بگم تا تو کلت بره. من که نیازی به اون خونه ندارم…
چند تار قهوه ای رنگ و فری را که جلوی دیدم را گرفته، پشت گوشم می زنم و جلوی طغیان احساساتم را می گیرم و سرد جواب می دهم:
-اینطوری راحت ترم…باید اون پنج سال و یادم بره…باید تمام خاطراتم و پاک کنم تا بتونم یه شروع تازه داشته باشم. به هر حالی باید از این مرحله از زندگیم بگذرم چون من و تو دیگه به هم بر نمی گردیم…اینطور نیست؟!
این سوال را می پرسم تا مطمئن شوم هنوز نظرش عوض نشده و هنوز مرا نمی خواهد.
انگار از سرمای کلامم و اینکه این بار برخلاف همیشه من برای بریدن این بندی که مارا به هم متصل کرده، تلاش می کنم، دردش می آید که درصدد جبران شروع می کند به تحقیر کردنم:
-چرا که نه؟! می تونیم امشب بریم خونه ی من…یا خونه ی تو که باز میشه همون خونه ی من…فردا شب و همه ی شبای بعدش هم همینطور. اصلا وقتی من با یه دختر آفتاب مهتاب ندیده و درست و حسابی هم ازدواج کردم، میتونیم ادامه بدیم.
لب می گزد و ابرویی بالا می اندازد:
-البته باید قول بدی همیشه همینطور خوشگل و لوند بمونی!!!
حالم به هم می خورد. از حرف های بودارش…از نگاه خیره و بی حیایش…از کوچکی و پستی خودم…!
اشکم می چکد. مهم نیست چقدر تلاش کنم تا خوددار بمانم…همیشه در برابر مهیار کم می آورم. او خوب بلد است، چطور مرا بسوزاند.
از نظر من آدم هایی که نمی دانند از زندگی چه می خواهند، آدم هایی هستند که از همه بیشتر آسیب می بینند. مهیار خودش هم نمی داند از من و خودش و زندگی چه می خواهد.
با صدای لرزان و لحن کینه توزانه ای می گویم:
-فقط چون از احساساتت مطمئن نیستی حق نداری احساساتم و به لجن بکشی…پنج سال بازیم دادی…پنج ســال!!!
چهار انگشتش که روی میز ریتم گرفته بودند، از حرکت می ایستند.
با نگاه براق و بی رحمش به جان چشمان لرزان و پراشک من می افتد و برنده جواب می دهد:
-کی گفته من از احساساتم مطمئن نیستم؟ از نظر من تو جز یه وسیله واسه سرگرمی دیگه هیچی نیستی…هیچ چیز با ارزش دیگه ای نداری! من از احساساتم کاملا مطمئنم ولی مثل اینکه تو هنوز مطمئن نشدی دیگه حاضر نیستم زندگیم و با تو هدر بدم. تا کی میخوای بیای و اعصاب منو به هم بریزی؟! گلاره من هیچ وقت عاشقت نبودم…نیستم و نخواهم شد. فهمیدی؟ قبلا هم اینو بهت گفته بودم…
از صدای بلندش می پرم و فقط اشک می ریزم. لال شده ام و به عصبانیت بی حد و حصرش نگاه می کنم. صدای بلندش توجه همه را به میز ما جلب کرده.
آری گفته بود. همان روزی که برای دیدنش رفتم و مرا از ماشینش بیرون کرد گفت عاشقم نبوده و وقتی با گریه نالیدم، پس آن پنج سال چه می شود، با بی رحمی جواب داد:
-سراسرش تب بود…یه تب پر از اوهام و توهم. احساساتی که فکر می کردم واقعین ولی نبودن. پر از لحظه هایی بود که به لعنت خدا هم نمی ارزن. حالیته؟ انگار تب کرده بودم ولی حالا عقلم سرجاش اومده و حالم خوبه خوبه. خوبم و نسبت به تو یه حالت تهوع مضمن دارم. دست از سر منو زندگیم بردار…
دستم را روی صورتم می کشم و اشک هایم را پاک می کنم.
“نگران باش حل نمیشه!”
خواهش آلود می گویم:
-تمومش کن مهیار…من که برای این حرفا اینجا نیومدم…داری آبروم و می بری!!!
صندلی را عقب می زند و با همان عصبانیت بلند می شود:
-اِاِاِ…؟! جنابعالی مگه آبرو هم سرت میشه؟ اصلا نباید میومدی…من گفته بودم دیگه نمیخوام ببینمت.
-مهیار؟!!!
مشتش را روی میز می کوید:
-کوفت و مهیار! می خوای بهت بفهمونم چقدر ازت متنفرم گلاره؟ میخوای همن الان بهت ثابت کنم که از احساسم مطمئنم؟ مطمئنت می کنم که از نظر من تو جز یه دستمال کاغذی که دیگه زیادی سیاه و کثیف شده هیچی نیستی.
به جایی پشت سر من نگاه می کند و یک تای ابرویش را بالا می اندازد:
-هی خوش تیپ!
با تعجب بر می گردم و به جایی که خیره شده، نگاه می کنم. همان پسری است که سر میزم آمد و پیشنهاد داد برایم سفارش دیگری بدهد.
-میخوای چیکار کنی مهیار؟ تو رو خدا تمومش کن…
-تو خفه لطفا!
پسر به خودش اشاره می کند:
-با منی داداش؟
مهیار چند قدم از میز فاصله می گیرد:
-آره با خودتم…از وقتی اینجا نشستیم بهش زل زدی…خوشگله نه؟ همچین تو بغلیه!!
پسر انکار می کند:
-چی میگی آقا؟ خجالت بکش!
می نالم:
-مهیار تو رو قرآن تمومش کن…باشه اصلا هرچی تو بگی همون کارو می کنم…تو راست میگی من بی ارزش و بدبختم. فقط تمومش کن.
دم خانه توقف می کند و موقع پیاده شدن می پرسم:
-نمیای بالا؟!
نوچی می کند و می گوید:
-مامانم واسه همین تاخیر دو-سه ساعته گوشم و می کشه…امشب به مناسبت برگشتنم فامیل و دعوت کرده اون وقت من هنوز اینجام، هرکار کردم تازه رسیدم خسته ام تو گوشش نرفت…باید برم ولی بازم بهت سر می زنم.
-مرسی…
مکثی می کنم و با دودلی خیره ی زردِ وحشیِ نگاهش می شوم:
-راستش…راستش یه سری از وسایل مهیار و جمع و جور کردم و می خواستم پسش بدم ولی مطمئن نیستم بتونم اینکارو بکنم…تو براش می بری؟
لپ هایش را باد می کند و ابرویی بالا می اندازد:
-بهتره خودت پسش بدی…یا واسش پست کنی. درست نیست من ببرم، ممکنه برداشت بدی بکنه و… شرمندتم!
سری تکان می دهم:
-باشه مشکلی نیست…یه کاریش می کنم.
سوییچ را می چرخاند و استارت می زند:
-میدونی که چقدر برام عزیزی گلاره؟ بخاطره خودت بود که اون حرفارو زدم و امیدوارم ازم ناراحت نشده باشی ولی حتی اگر خیلی اذیتت کرد، عذرخواهی نمی کنم چون لازم بود…می خواستم کمکت کنم!
از حالت خمیده خارج می شوم، دست هایم را در آغوش می کشم و حرف هایی که از آن سکوت سنگین روی دلم مانده را می زنم:
-تو کمک نمی کردی سیاوش داشتی قضاوت می کردی…لابد پیش خودت فکر می کنی چقدر دختر ضعیف و بی ارزشیم که اینطور آویزونِ مهیار شدم و ولش نمی کنم…
می خواهد بین حرفم بپرد و احتمالا مرا از سوء تفاهم برون بیاورد ولی با بالا آوردن دستم، مانعش می شوم:
-بذار حرفم و بزنم…شاید اینطوری فکر کنی ولی مهیار قضیش فرق داره…درسته که زمینم زده ولی هزار بارم بلندم کرده. باعث شد ترک کنم، درسم و ادامه بدم. کلا از زندگیِ نکبتی ای که گرفتارش بودم نجاتم داد…برای همین هیچ وقت بهش اصرار نمی کردم جدیش کنه…چون به قدر کافی باعث زحمتش بودم…تحت فشارش نذاشتم چون فکر می کردم زیاده رویه…نمی دونم شاید اشتباه کردم، شاید تو راست میگی و باید اینکارو می کردم. به هر حال هرچی بود گذشت و رفت و جایی برای ای کاش ها و باید ها نمونده…ولی ازت دلخور میشم که اینطور قضاوتم می کنی!
نگاهش مستقیم به رو به روست اخم هایش هر لحظه بیشتر در هم می رود:
-من قضاوتی نکردم…فقط میخواستم بگم سرت و بالا بگیر، اشکات و پس بزن و بدون اینکه حس کنی شاید روزی پشیمون بشی بگو خداحافظ! می خواستم بهت بفهمونم امیدی به شروع دوباره نداشته باش…اگر تو برداشت دیگه ای کردی مشکل خودته…روز خوش!
دلخور پا روی پدال گاز می فشارد و تنها دودی که از اگزوز های ماشینش باقی می ماند، در گلویم می نشیند و به سرفه می افتم…
چقدر تلخ شده ام. مثل همان فنجان قهوه ای که دو ساعت پیش با هم در کافی شاپ صدف نوشیدیم، تلخ و گزنده شده ام…نباید اینطور دلگیرش می کردم!
وقتی وارد خانه می شوم؛ سرم را بالا می گیرم، اشک هایم را با مژه زدن های پی در پی و به سختی پس می زنم و صدایی از درونم بی تزلزل فریاد می کشد:
“خداحافظ مهیار!”
* فصل نهم: خاطرات رنگ پریده *
سال اول
صدای بلند موسیقیِ راک که خواننده ی آن در حال پاره کردن حنجره اش است نمی گذارد تمرکز کنم و این دقیقا همان چیزی است که نیاز دارم…ضعف در تمرکز کردن!
نگاهم مستقیم روی گنداب انگورِ داخل گیلاس نشسته. رنگ قرمزِ نابش که از تخمیر مواد رنگی پوسته ی انگور است، بیش از اندازه هوس انگیز به نظر می رسد.
گیلاس را به چپ متمایل می کنم و مایع غلیظ به چپ می ریزد، من هم سرم را روی گردنم به چپ می اندازم و بعد راست…! همینطور به چپ و راست کردن سرم و مایعِ قرمز مشغولم!
رنگ به این سرخی نشان از جنس عالیِ املاحش دارد. شراب خوب و خوش طعمی است ولی آنچه که من می خواستم نیست.
نه تنها بارِ کوچک گوشه آشپزخانه ی مهیار، بلکه تمام خانه اش را گشتم ولی فقط شراب پیدا کردم…سفید، قرمز، شراب سیب و میوه های مختلف، شرابِ عسل با قدمت های کوتاه و بلند ولی دریغ از یک بطریِ کوچک ویسکی یا ودکا…
گیلاس داخل دستم گرد و تپل است. دو برابر کف دستم پهنا دارد ولی من دو بار پرش کردم و حالا که کمی ته گیلاس از قرمزی هاشور خورده، هنوز حس می کنم به اندازه ی کافی مست نیستم.
سرم منگ است ولی مست نیستم! کاش تا حد مرگ مست می شدم…
صدای مهیار به گوشم می رسد و باعث می شود همان منگی هم بپرد. طبق معمول از روی تنبلی و به جای اینکه دنبالم بگردد، صدایش را سرش انداخته:
-گلاره کجایی؟ این دیگه چه گندیه راه انداختی؟!
همان دم در روی پاشنه می چرخد و با شتاب باز می شود. مهیار هنوز داخل نشده، داد می زند:
-این چه وضعشه؟
بعد با چند گام بلند خودش را به اسپیکر می رساند و خاموشش می کند. خواننده که در اوج می خواند، خفه می شود و سکوت سنگینی حجم رطوبت زده ی حمام را پر می کند. از اینکه جلوی تمرکز نکردنم را گرفته عصبی می شوم و همانطور که گیلاس را روی سرامیکِ سپید وان، کنار صابون و شامپو ها می گذارم و تشر می زنم:
-مثلا داشتم گوش می دادم!
خیره خیره نگاهم می کند. انقدر نگاه می کند که فکر می کنم در تک تک سلول هایم به دنبال چیزی می گردد.
از رو می روم و در حالی که سر به زیر می اندازم، زیپ دهانم را می کشم.
در سپیدیِ نگاهش رگه های قرمزی می بینم که هر لحظه به تعدادشان اضافه می شود. بدون اینکه کنترلی روی اعصابش داشته باشد به سمت وان می آید و دست زیر بازوی لیز و کفی ام می اندازد و با فشار کوچک دستش تمام هیکلم را که زیر آب به خواب رفته، بیرون می کشد:
-نشنیدی دکتر چی گفت؟ گفت هیچ چیز نباید از حالت نرمال و طبیعی خارجت کنه…هیچ چیز شامل مست کردنم می شد دیگه! منِ احمق دو هفتست خودم و از عشق و حال دنیا محروم کردم و بهت فضا دادم تا خانوم خدایی نکرده با رابطه داشتن با من از حال طبیعیشون خارج نشن و یوقت به مراحل ترکشون آسیبی نرسه، اونوقت به همین راحتی تا چشم من و دور می بینی مست می کنی!
مرا به سمت دوش سیلور وسط حمام که فاصله ی کمی تا وان دارد می برد. انقدر عصبی است که به کفی شدن لباس مارک دار، تمیز و اتو خورده اش اصلا اهمیتی نمی دهد.
سعی می کنم بازویم را از بین مشت گره خورده اش خارج کنم اما حاصلش فقط درد بدی روی استخوانم می شود:
-ولم کن…دیوونه شدی؟ چیه خیلی زورت میاد دو هفتست از حال و حولت افتادی؟ جلوتو که نگرفتم…آزادی! اصلا تو چی میدونی من چی می کشم؟ مست کردم چون نمی خواستم دیوونه شم و زنگ بزنم عرفان بیاد من و از این جهنم ببره…چشات و گرد نکن درست شنیدی…
از بهت زدگی اش استفاده می کنم، دستم را از بین مشتش بیرون می کشم و محکم تخت سینه اش می کوبم:
-میگم جهنم چون واقعا دارم می سوزم اینجا…دو هفتست شیشه نکشیدم…باید خوشحال باشم ولی می بینی که نیستم! می بینی که دارم جلز و ولز می کنم…اگه دست خودم بود همین الان زنگ می زدم به عرفان تا بیاد و من و از این جهنم…
حرف در دهانم می ماسد. قبل از اینکه دردی حس کنم، صدای تیز و برنده ی کشیده اش توی گوشم، در حمام اکو می شود و سپس پوست خیس صورتم به سوزش سختی می افتد.
چشمانش با من شوخی ندارند. با این که میل عجیبی برای دعوا کردن و داد و بیداد در خودم می بینم، دست روی گونه ام می گذارم و سرم را داخل گردنم فرو می کنم.
خودم را به موش مردگی می زنم ولی آتش خشم مهیار فرو کش نمی کند و با لحن کوبنده ای می گوید:
-اگه به خاطر حال خرابت نبود و نمی دونستم از اعصاب تضعیف شدت این اراجیف و میگی همینجا تو وان خفت می کردم.
چشمانش به قدری مصمم است که یک درصدم شک ندارم، اینکار را می کرد. خدا را شکر می کنم که حرف هایم را پای اعصاب ضعیفم گذاشته، ولی من جدی گفتم که دلم می خواست حالا پیش عرفان و دانه های سپیدش بودم.
مرا به زیر دوش هول می دهد و آن را باز می کند.
احساس می کنم تحقیر شده ام… دلم از استخوان فکم بیشتر درد دارد!
درحالی که قطره های درشت و بی وقفه ی آب روی سر و صورتم می خورد، دست دیگرم را هم روی گونه ام می گذارم و با بغض خیره اش می شوم.
نگاهم در نگاه طوسی اش که تیره تر از هر وقت دیگری به نظر می رسد، سایه انداخته و تمام وجودم از بغض و گریه می لرزد.
من و از من نرنجونم، از این دنیا نترسونم؛
تمام دلخوشی هامو به آغوش تو مدیونم!
شاکی نامم را صدا می زند:
-گلــاره!
اگه دلسوخته ای عاشق…مثل برگی نسوزونم.
من و دریاب که دلتنگم، مدارا کن که ویرونم!
اشک هایم با قطره ها پیمان می بندد ولی سرخی چشمانم و لرزش شانه هایم دستم را رو می کنند!
نگاه مهیار روشن تر می شود. نرم می شود…این بار نامم را پر نوازش صدای می زند. این بار بازوهایم را با ملایمت بین سر انگشتانش می فشارد:
-گلـــاره؟! گریه نکن…
دستانم از روی گونه ها لیز می خورد و روی سینه ی خیسش می افتد. بدون حتی یک رگه از شعله ی هوس در بین رگه های نقرآبیِ نگاهش، اندام عریان و نحیفم را که مثل جوجه های خیس و دور مانده از نور آفتاب می لرزد در آغوش می کشد. سر روی سینه اش می گذارم و زمزمه اش را می شنوم:
-نه…گریه کن! مهم نیست وقتی گریه می کنی چقدر دلم و می سوزونی مهم اینه که آروم میشی…پس گریه کن!
و من هم اهمیتی به سوختن دلش نمی دهم و تا جایی که زانوهایم ایستادگی می کنند و توان دارند گریه می کنم. گریه نمی کنم ضجه می زنم!
از رمق می افتم و مهیار با علم به این موضوع دست زیر پایم می اندازد و روی دست هایش بلندم می کند. زیر پتو گرم است و بوی رخوت می دهد. پتو را تا زیر گردنم بالا می کشد و صاف می ایستد به تماشای نگاه خمارم.
چند بار پشت هم پلک می زنم و از بین خط هایی که دیدم را تار کرده، حرکت سرش را به سمت صورت خودم می بینم.
خواب آلوده هستم ولی نه آنقدر که بوسه ی داغش را روی پیشانی ام حس نکنم و چقدر حس خوبی دارد آن بوسه ی مقدس و گرم روی پیشانی، وقتی انتظار داری بوسه ی سرشار از هوسی روی ل.ب هایت باشد.
من که مست بودم و حالت طبیعی هم نداشتم، پس می توانست سوء استفاده کند. ولی مهیار با این رفتار های جدید و دور از انتظارش خودش را هم گیج کرده چه رسد به من که خوم ذاتا این روزها گیجِ گیجم…
تجزیه و تحلیل رفتار های غریبش را می گذارم برای زمان دیگری، در آرامش و پر از احساس آزادی، مثل کبوتری آزاد در آبی آسمان، بدون هیچ ترسی از کابوس های هر شبم می خوابم.
کابوس زده از خواب می پرم اما جیغ نمی کشم. روی صورت و تیره ی کمرم خیسیِ چندش آورِ عرق جاری شده و رعشه به استخوان هایم افتاده.
با دست موهای حالت دار و وز زده ام را به سمت بالا هدایت و به ساعتِ پاندول دارِ چوبی که بعضی شب ها صدای تیک تاکش روی اعصاب خرابم خط می کشد، نگاه می کنم. هنوز شش صبح هم نشده!
مهیار کنارم غرق خواب است. فکر می کنم آن شیطان بزرگِ توی نگاهش، پشت پلکش به خواب رفته که اینطور آرام و معصوم به نظر می رسد.
بر خلاف همیشه که حتی از پوشیدن زیر پیراهنی در رخت خواب نفرت دارد پلیور کلفتِ سورمه ای رنگ به تن دارد و خودش را به خوبی پوشانده.
یادم می افتد که دیشب همپای من زیر دوش آب ماند و خیس شد. همیشه همینطور است. گاهی از اینکه انقدر مراقب خودش است لجم می گیرد، نه اینکه به من اهمیت ندهد ولی مهیار در همه چیز و همه جا اول خودش را در نظر می گیرد.
از این حسادت زنانه و بی جا خنده ام می گیرد و کابوس ترسناکی که می دیدم از خاطرم پاک می شود.
انقدر از دیروز خوابیده ام که دیگر حتی حاضر نیستم دراز بکشم، برای همین از زیر لحاف بیرون می آیم و در نگاه اول لباس هایم را پخش و پلا روی زمین می بینم که مسیر تخت تا حمام را خط کشی کرده. یادم است که دیروز وقتی داشتم وارد حمام می شدم همانطور که از تنم خارجشان می کردم روی زمین ریختم.
لباس ها را جمع می کنم و داخل سبد رخت چرک ها می ریزم، تی شرت بنفش و شلوارکِ جین سپید که قدش تا روی زانو می رسد به تن می کنم. با آن قیافه ی وحشتناکی که پیدا کرده ام، مجبورا و هول هولکی آرایش غلیظ و سطحی ای روی پوست پژمرده ی صورتم می نشانم.
بخاطر سر درد و حالت تهوعِ ناشی از مصرف آن حجم از نوشیدنی، به قصد خوردن فنجانی قهوه ی غلیظ با قرص آسپیرین از اتاق خارج می شوم.
ناخودآگاه از دیدن وضع هال، مستی از سرم می پرد. بار مهیار را به گند کشیده ام. یک بطری خالی روی کابینت چپ شده و محتویاتش پارکت را سرخ کرده. مهیار حق داشت دیشب عصبانی شود.
فکر می کنم او که حالا حالا ها قصد بیدار شدن ندارد و من هم بیکارم، برای تمیز کردن خانه اش آستین هایِ نداشته ی تی شرتم را بالا می زنم و از همان مایع سرخ رنگ ریخته شده کف پارکت شروع می کنم.
گوشه کنار خانه اش پر است از وسایل به درد نخوری که معلوم است از تنبلی هرجا دستش رسیده چپانده. به ظاهر همیشه آراسته اش به هیچ عنوان نمی آید انقدر شلخته باشد.
از پشت کاناپه ی چسبیده به کابینت ها، لباس زیر قرمز-مشکی بسیار ظریف و توری ای پیدا می کنم که از دیدنش بیشتر از عصبانی شدن خنده ام می گیرد.
می دانم متعلق به زمان گذشته است پس دلیلی برای عصبانیت نمی بینم ولی بدم نمی آید با استفاده از آن کمی مهیار را اذیت کنم…
به اتاق خواب رسیده ام اما نفس برایم نمانده، ادکلن هایش را که مرتب سر جایشان می چینم از خمیازه ی صدا دار مهیار می فهمم بیدار شده.
با لبخندی که اکثر اوقات وقتی او دور و برم است خودش را آفتابی می کند، به سمتش بر می گردم و نگاهش می کنم.
امروز از روزهای پیش حال و هوای بهتری دارم، هرچند که هنوز بدنم ناگهانی لرز می گیرد و سرم مثل بازار مسگر ها شلوغ و پلوغ است، ولی بهترم.
مهیار همانطور که روی شکم خوابیده دستی روی تشکِ تخت، همان جایی که انتظار دارد من خوابیده باشم می کشد و وقتی حس می کند نیستم بی آنکه تکانی به خودش بدهد، با صدای دو رگه ای می گوید:
-کوشی پیشی؟!
همیشه و فقط به جز وقت هایی که از من ناراحت است، انواع و اقسام نام ها را به نافم می بندد…
پیشی، جوجو، خورشید، ماه، گلی، فرشته، شیطون و… ناراحتم که نمی کند هیچ، هر دفعه از شنیدن نام تازه ای که کشف می کند کلی دلم غنج می رود و به نبوغش می خندم.
از این همه تنبلی و خواب زدگی خنده ام می گیرد و جواب می دهم:
-اگه یکم گردن مبارک و تکون بدی لازم نیست زبونت و خسته کنی…تزئینی نیست که!
سرش را از روی بالش بر می دارد و گردنش را به طرف من می چرخاند:
-بیا…خیالت راحت شد؟
سپس دوباره آن را داخل نرمی بالشش فرو می برد. سرش داد می زنم:
-ای بابا حالا لابد می خوای طبق معمول نیم ساعت توی این حالت بمونی؟ پاشو دیگه حوصلم سر رفت…
-نترس با این جیغ و ویغی که تو راه انداختی بخوامم دیگه خوابم نمیبره…
از شیشه ی عطر polo کمی روی گردنم می زنم، رایحه ی فوق العاده اش را مشتاقانه به ریه ها می فرستم و به سمت در می روم:
-بهتر…تا میز و بچینم یه دوش بگیر بیا!
-نمی خوای یه دونه از اون بوسای نمکیت به من بدی؟
نخودی می خندم:
-نخیر، آخه می ترسم نمک گیر شی اول صبحی ولم نکنی…
از در اتاق فاصله گرفته ام اما نه آنقدر که صدای شاکی اش را نشنوم که مرا «خسیس» نامید.
نیم ساعت بعد هر دو در مجاورت هم صبحانه می خوردیم…بوسه ی نمکی را هم با زور و غافلگیرانه ازم گرفت.
نان تستش را گاز بزرگی می زند و جویده جویده می گوید:
-راستی دستت درد نکنه خونه رو تمیز کردی…قصدش و داشتم یه نفر و بیارم تمیزکاری کنه. خودت و تو زحمت انداختی!
فنجان چای را که داخل نعلبکی می گذارم، یاد چیزی میفتم و به سرعت از پشت کابینت بلند می شوم:
-آهان راستی…
سرش همراه با حرکت شتاب زده ی من تا دم در حرکت می کند و می پرسد:
-کجا؟
لباس زیر را از روی کاناپه چنگ می زنم و مقابلش کنار صندلی می ایستم. چند لحظه مشکوک و با چشمان ریز شده نگاهم می کند و آخر طاقت نمی آورد:
-چیه؟ باز چه خوابی دیدی با اون قیافه ی شیطانی ای که برای خودت درست کردی؟
لباس کوچک را روی کابینت می کوبم و دست هایم را زیر سینه جمع می کنم:
-این چیه؟
لبخند دندان نمایی می زند و سی و دو عدد صدف سپید و خوش تراشش را به رخم می کشد:
-شُ…
سرخ می شوم، جیغ می کشم و حرفش را در دهانش می گذارم:
-خودم اسمش و می دونم…پشت کاناپه چیکار می کرد؟
نان تست را کنار فنجانِ قهوه اش می گذارد:
-اوووم…خب…احتمالا وقت نشده تا اتاق خواب بریم!
سری به نشانه ی تاسف تکان می دهم:
-واقعا که…
پوفی می کشد، لباس را با سر انگشت از روی کابینت بر می دارد و به آن اشاره می کند:
-داری به این یه تیکه لباسِ فسقلی حسودی می کنی؟ بابا جان من اصلا یادم نیست کی قبلا توش بوده. سخت نگیر عزیزم… از این به بعدم اگه اشیائی مثل لباس زنونه، لوازم آرایش، ناخون مصنوعی و کلا هر چی به خانوما مربوط میشه پیدا کردی، مستقیم بنداز تو سطل زباله…من و هم انقدر خجالت نده!
به حرف خودش می خندد، چال روی گونه اش را به نمایش در می آورد و لباس زیر را با نشانه گیریِ دقیقی داخل سطل آشغال گوشه ی آشپزخانه می اندازد.
چشم هایم را درشت می کنم و پر توقع می پرسم:
-الان خیلی خجالت کشیدی؟ آخی…طفلکی!
خودش را به موش مردگی و مظلومیت می زند و با لحن معصومی جواب می دهد:
-خیـــلی! اصلا نمی بینی دیگه صبحونه از گلوم پایین نمیره؟
همان لحظه تستش را بر می دارد و با گاز بزرگ دیگری آن را به یک سوم می رساند.
نچ نچی می کنم و باقی مانده ی چای شیرینم را خالی می نوشم.
-راستی گلاره…؟!
فنجان را به لبم نزدیک می کنم و مردمک چشمانم را به سمتش می چرخانم. منتظر جواب من نمی ماند و با حالت متفکری ادامه میدهد:
-اگه کسی که تو اون لباس بوده جا گذاشتتش، پس چه جوری از اینجا رفته؟!
از شنیدن حرفش و دیدن قیافه ی جدی ای که به خود گرفته، از زور خنده چای در گلویم می پرد و به سرفه می افتم.
چند بار محکم پشتم می زند و هر بار یک متر به جلو پرتابم می کند:
-چی شدی جوجو؟
سریع دستش را پس می زنم و سرفه کنان می گویم:
-ببین اگه…تونستی مارو به…کشتن بدی!
از جایش بلند می شود و به سرعت لیوان آبی به دستم می دهد:
-خواستم یکم بخندونمت نمی دونستم خفه میشی!
توجهی به نگاه های چپ چپ من نمی کند و از آشپزخانه خارج می شود:
-امروز نه کلاس دارم نه با دوستام قرار…یه سر میریم خرید، بعدش می گردیم…ناهار و شامم بیرون می خوریم.
از همان جا جوابش را می دهم:
-من حوصله ندارم مهیار…میخوام بمونم خونه خواستی با دوستات برو…
به طرفم بر می گردد و دست هایش را داخل جیب شلوارش فرو می برد:
-در واقع این خیلی خوبه که فکر می کنی من بهت حق انتخاب میدم…اعتماد به نفست و بالا میبره ولی اخیرا زیادی خیالباف شدی. با دوستامم به موقعش میرم ولی امروز رو با همیم…زود جمع و جور کن حاضر شو. خوشم نمیاد معطلم کنی!
دوباره که به راهش ادامه می دهد، لیوان را روی میز می کوبم:
-لعنتی!
وسایل صبحانه را جمع و زیر لبی هر چه فحش بلدم نثار جد و آبادش می کنم. نه اعصاب دارم نه حوصله…
ولی خوب او اهمیتی به غرغر های من نمی دهد و کار خودش را می کند.
روی صندلی می نشینم و در را با نهایت قدرتم می بندم. مهیار چشم غره ای نثار نگاه سرکشم می کند و تشر می زند:
-درو شکوندی!
-خوب کردم…
خم می شود و کمربند ایمنیِ مرا می بندد:
-زبون دراز.
کلافه به تماشای منظره ی پشت شیشه مشغول می شوم. روحم درد دارد و صدای بوق و جیغ و داد مردم در خیابان بدتر عصبی ام می کند:
-تو یه ذره درک نداری؟ چرا زورم می کنی؟ لابد پیش خودت فکر می کنی خیلی داری بهم حال میدی!
خصمانه نگاهم می کند:
-خیلی پررویی گلاره!
دوباره گلاره شدم! سعی می کنم بی انصافی را کنار بگذارم و نرم تر می گویم:
-مهیار من این همه راه و نیومدم که برگردم به نقطه ی اولم…یه سال بدبختی نکشیدم که باز زور بشنوم…
-من اگه چیزی رو بهت تحمیل می کنم مطمئن باش به نفعته…الان دو هفتست تو خونه نشستی. خب افسردگی می گیری! با من هیچ جا نمیای…همش بهونه می گیری. نیش زبونت همه جای آدم و می سوزونه…دوست داری فقط پاچه بگیری. بهت قول میدم یکم که بگردی…یکم که با من بخندی و خوش بگذرونی روزات راحت تر میگذره.
ماشین دنده اوتومات است و با بی خیالی یک دستش را از آرنج به قاب پنجره تکیه داده و با دست دیگرش فرمان را کنترل می کند. به ژست بی خیالش خیره می شوم، آهی می کشم و فکر می کنم حق با اوست…بیش از حد اذیتش می کنم. نکند جا بزند و دیگر مرا نخواهد؟! نکند مرا بیرون بیندازد و زندگی راحت و بی دغدغه ی گذشته اش را بخواهد.
نکند…
اجازه نمی دهد افکار شوم و مالیخولیایی بیش تر از این جولان بدهند و ادامه ی سخنش را می گیرد:
-فکر نکن دارم سرزنشت می کنما….نه…می دونم داری اذیت میشی. ترک کردن انقدرا هم راحت نیست. میدونم که وضعیت روحیِ خوبی نداری فقط میگم یکم به خودت بیا. اگر سخته تو خودت واسه خودت سخت ترش نکن…بذار همون سخت بمونه. با کارات فقط خودت و من و اذیت می کنی بدون اینکه این سرکشی ها فایده ای داشته باشه. نگرانت میشم وقتی می بینم روز به روز پژمرده تر میشی. وقتی می بینم پوست و استخون شدی ناراحت میشم. سعی کن لااقل بخاطر من یکم به خودت بیای…بی دلیل لبخند بزن و خوشحال باش. اینطوری روحیتم عوض میشه.
در برابر سخنرانی اش سکوت می کنم و او هم دیگر چیزی نمی گوید. ولی انگار نصیحت هایش معجزه می کند. انگار که هرچه او به من می گوید، بی آنکه بخواهم همان کار را می کنم.
در ذهنم همه ی رنگ های خاکستری و سیاه را به زور رنگی می کنم…
آبی می کنم…سبز می کنم…رنگ مهربانِ نگاه مهیار می کنم.
تا شب همان کار که او گفته را انجام می دهم…حوصله به خرج می دهم. هم پایش می خندم بی آنکه واقعا دلم به خندیدن و شادی رضا باشد. برایم که لباس انتخاب می کند با حوصله تک تکشان را می پوشم و ذوق می کنم بی آنکه واقعا از دیدن زرق و برقِ لباس هایِ رنگارنگ هیجانی در دلم زنده شود. شام را در نهایت بی اشتهایی، با اشتها می خورم.
وقتی به درب ورودی آپارتمان می رسیم و مهیار کلید به در می اندازد، سریع تر از او وارد خانه می شوم. حس می کنم گوشه های لبم از خندیدن زیاد کش می آیند. انقدر بیش تر از حد انتظار شیطنت و شادی کردم که مهیار هم شگفت زده شد. هیچ کدام از این کار ها با میل قلبی نبود و فقط برای اینکه مهیار را از دست ندهم تمام تلاشم را به کار بستم…تا بیش تر از این عاصی اش نکنم!
مهیار دسته کلیدش را روی میز شیشه ای می اندازد و می گوید:
-گلی بدو برو دوباره اون لباس قرمزرو بپوش…از اون موقع دارم توی اون لباس تصورت می کنم. خیلی بهت میومد.
می دانم کدام لباس را می گوید. دوباره لبخند متظاهرانه ام را به لبانم می چسبانم و با کیسه ها و کادوهایی که مهیار برایم خرید و کلی حسابش را خالی کرد، به طرف اتاق خواب می روم:
-الان می پوشمش…
لباس قرمز و چرمیِ براق را به تنم می کنم. در آینه به خودم خیره می شوم. هنوز کمی از آرایش صبح روی صورتم مانده، حوصله دوباره آرایش کردن ندارم و فقط موهایم را باز می کنم و دورم می ریزم.
حلقه های فر و بلندش را که روی شانه هایم می ریزد شانه می کنم و مثل همیشه با عطر محبوبم کمی روی گردن و نبض دست هایم را معطر می کنم.
انقدر حواسم پرت است که وقتی مهیار پشتم می ایستد و دستش را از پشت دور شکمم حلقه می زند، تازه متوجه حضورش می شوم.
گوشه ی چشمی برایش نازک می کنم و چشم و ابرو می آیم:
-چطور شدم؟
لب هایش را پایین می کشد و شانه ای بالا می اندازد:
-بدک نشدی!
سعی می کنم قفل دستانش را باز کنم:
-بدجنس…همینه انقدر سفت چسبیدی؟ ولم کن…
حلقه ی دستش را تنگ تر می کند و مرا بیشتر به خودش می چسباند:
-شوخی کردم عزیزم…فوق العاده شدی!
با دستش موهایی که روی شانه راستم ریخته را به سمت چپ هدایت می کند و بوسه ای روی گودیِ گردنم می زند. سعی می کنم در مقابل حساسیتی که روی گردنم دارم مقاومت کنم و مانعش نمی شوم. بوسه ی دوم داغ تر و طولانی تر است، نگرانم می کند و لبم را می گزم ولی چیزی نمی گویم.
قبل از اینکه سومین بوسه را روی پوست دون دون شده ی گردنم بنشاند زمزمه می کند:
-همین امشب فقط…امشب فقط…
ضربان قلبم جای تند شدن کند می شود. تنم یخ می کند…به هیج عنوان توانایی اش را ندارم. وقتی هیچ حسی ندارم چطور می توانم جوابش را بدهم؟ وقتی سردِ سردم چطور گرمش کنم؟
از داخل آینه نگاهش می کنم و در رگه های نقرآبی نگاهش شعله های نیاز را می بینم. می دانستم بلاخره جا می زند…می دانستم طاقت نمی آورد!
نگران می شوم نکند با این وضعش برود سراغ دیگری؟ اگر به من خیانت کند چه؟ هیچ بعید نیست.
همین امشب فقط…امشب فقط…همراهش می شوم. به پاس تمام محبت هایی که امروز و روزهای قبل خرجم کرد، فقط همین امشب با دلش میسازم!
دستم را روی دستانش دور شکمم می گذارم و فشار نرمی به دستش می آورم…
***
رو به روی آینه نشسته ام و او را از توی آینه روی تخت نگاه می کنم. چال روی گونه اش از همیشه عمیق تر است. قربان صدقه ی چاه زنخدانش می روم و دلم می خواهد چال روی لپش را دو لپی قورت بدهم ولی خودداری می کنم و در حالی که فرچه ی رژگونه را روی گونه ام می کشم، خیره به چشمانش می پرسم:
-به نظرت من خوشگلم؟!
چالش پر می شود و نگاه من ناامید…
خودش را روی تخت بالا می کشد، به تاج آن تکیه می دهد ودست هایش را زیر سینه اش گره می زند:
-آخه دیوونه کی قدِ من می تونه تو رو زیباترین ببینه؟! مخصوصا الان که رسما خوردنی شدی!
نمی توانم جلوی ذوق زدگی ام را بگیرم و بی اراده لبم به خنده باز می شود.
-حالا کجا تشریف می بری انقدر بتونه کاری کردی؟
از لفظ بتونه کاری که به آرایش کردن می دهد، حرصم می گیرد و با حاضر جوابی می گویم:
-همینه نیم ساعته اونجا خوابیدی تماشا می کنی؟
-دارم به این فکر می کنم که چقدر گول زنکه…یادم باشه خواستم زن بگیرم حتما اول ببرم صورتش و تمیز بشورم ببینم خودش چه شکلیه…
شاخک هایم تیز می شوند. این حرفش یعنی هنوز مرا به عنوان همسرش قبول ندارد. مرا که ساده دیده پس مرا در حد همسریِ خودش نمی بیند.
سعی می کنم خونسردیم را حفظ کنم و از زیر نگاه موشکافانه و تیزش می گریزم. می دانم از دختر هایی که سریع خیال بافی می کنند و قافیه را زود می بازند خوشش نمی آید پس در نهایت بی خیالی پوزخند می زنم:
-هه…خب اون وقت که تا آخر عمرت مجرد می مونی و پیر پسر میشی! کی دخترش و به یه خل و چل میده؟ فرض کن تو مجلس خواستگاری دست دختررو بگیری ببری تو دست شویی صورتش و بشوری!
بعد وانمود می کنم از فرض کردن چنین صحنه ای خنده ام گرفته و متظاهرانه قش قش می خندم.
تخس می شود:
-رو آب بخندی…غش نکنی حالا! نگفتی آخر کجا میری شال و کلاه کردی؟!
از توی آینه گذرا نگاهش می کنم و جواب می دهم:
-میخوام برم خونه نسیم اینا…جواب زنگام و نمیده نگرانشم…معلوم نیست سرش به کدوم آخور بنده. این دو سه هفته رو هم صبر کردم اوضاع خودم بهتر شه. باید با خانوادش راجع بهش صحبت کنم.
از روی صندلی بلند می شوم و کیفم را روی دوشم می اندازم:
-کاری با من نداری؟
نمی دانم چرا حس می کنم نگاهش موذی شده ولی زبانش با لحن معمولی و همیشگی می گوید:
-نه عزیزم…خوش بگذره!
دندان نما لبخند می زنم و به طرف در می روم. هنوز از اینکه مرا در حد معشوقش می بیند ناراحتم. خودم را قانع می کنم که حق دارد و باید به همان معشوقه بودن راضی باشم. لااقل حالا جایم خیلی بهتر از یک ماه پیش است.
با تعجب و به خیال اینکه چون در فکر بودم درست عمل نکرده ام، دستگیره را چند بار دیگر پایین و بالا می کنم و مطمئن می شوم قفل است.
به سمتش بر می گردم و با چشمان پر سوال می پرسم:
-درو تو قفل کردی؟
نیشخند روی لبش لجم را در می آورد:
-اوهوم…
دست به کمر می زنم:
-چرا اونوقت؟ مریضی؟
خنده ی نیش دارش را همچنان حفظ می کند و پاسخ می دهد:
-چون می دونستم احتمالا مقاومت می کنی و به حرفم گوش نمیدی در و قفل کردم. اگر جایی بخوای بری باید خودم برسونمت…
از کوره در می روم و لگد محکمی به در می کوبم:
-من میخوام یکم تنها باشم…زندونیت که نیستم. دلم نمیخواد استقلالی که انقدر براش زحمت کشیدم تا به دست بیارم ازم گرفته شه…این در لعنتی رو همین الان باز کن.
از روی تخت بلند می شود و با طمانینه به سویم می آید:
-خودت و خسته نکن عزیزم اون در با جیغ و داد و اجی مجی باز نمیشه…من بهت اعتماد ندارم. از کجا معلوم به بهانه ی حرف زدن با خانواده ی نسیم نری سراغ عرفان جونت؟ هوم؟ از کجا مطمئن باشم دوباره نمیری سراغش؟
در امتداد نگاه کلافه ای جواب می دهم:
-نمیرم…
-گفتم که بهت اعتماد ندارم…هنوز یه هفته هم از حرفی که زدی نگذشته…گفتی اینجا جهنمه و میخوای زنگ بزنی فرشته ی نگهبانت بیاد ببرتت…همچینم به نظر نمیومد شوخی کرده باشی، هرچند که بخاطرش یه کشیده ی آبدار نوش جان کردی و میدونم دیگه جرات نمی کنی گنده تر از دهنت حرف بزنی ولی خودم برسونمت خیالم راحت تره!
حالا درست رو به روی من ایستاده و مصمم نگاهم می کند:
-خواستی بری بگو آماده شم اگرم نه که چه بهتر یکم دو تایی خلوت می کنیم!
دستم را روی سینه اش می گذارم و او را که هر لحظه نزدیک تر می شود عقب می رانم. مغزم شروع به پردازش می کند. با اینکه دلم می خواست کمی تنهایی قدم بزنم و خلوت کنم ولی مخالفت و لجبازیِ بی دلیل هم باعث حساسیتش می شود، امکان دارد فکر کند واقعا می خواستم دست از پا خطا کنم پس لجبازی را کنار می گذارم و در حالی که از چشمان پر از شیطنتش فاصله می گیرم با اخم می گویم:
-خیلی خب…با هم میریم…
روی صندلی میز آرایش می نشینم و بی آنکه بخواهم ولم صدایم بالا می رود:
-همیشه آخرش همونی میشه که تو می خوای…همونی که من نمی خوام…
نگاهم از داخل آینه با اوست که انگار نه انگار من دارم عز و جز می کنم و به او غر می زنم، با خیال راحت و برای در آوردن لج من پشتش را به من کرده و لباسش را عوض می کند.
-خودت هرجا که بخوای تنها میری…مگه من حرفی می زنم؟ اصلا میدونی…
دهانم برای زدن حرف های بعدی، چند بار باز و بسته می شود و کلافه از لب زدن های بی نتیجه و بی صدا، دستم را روی دهانم می گذارم.
قلبم دیگر سر جایش ننشسته و مثل کودک بی قرار و مضطربی خودش را به در و دیوار خانه یِ سرمازده ی قلبم می کوبد. باد سهمگینی شعله ی وجودم را خاموش کرده و به طرز غریبی ساکت و بی صدا شده ام!
مهیار متوجه سکوت سنگینم می شود و سریع به سمتم بر می گردد ولی فایده ای ندارد…
آنچه نباید میشد، شد. آنچه را که نباید می دیدم، دیدم و آن را مثل درد سنگینی روی سینه ام، فشار بی دریغی روی استخوان هایم حس کردم.
جگرم سوخت…نه آتش گرفت، شعله ور شد!
از روی صندلی جستی می زنم و به سمت مهیار هجوم می برم. دیگر نگاهش شوخ نیست و در حالی که سعی می کند آن را از من بدزدد سریع چند قدم فاصله ای که من پر کرده ام را، عقب می رود و تی شرتش را سریع، دوباره به تن می کند.
از بین لبان ماتیک زده ولی خشک و کویری ام صدای نامفهومی بیرون می پرد:
-اون چی بود رو پشتت مهیار؟
مهیار لبش را می گزد و سریع چنگی به موهایش می زند:
-چیزی نبود…مهم نیست!
با بالا بردن صدایم در تلاشم ارتعاش و لرزیدنش از بغض را پنهان کنم:
-خودم دیدم…میگی چیزی نیست؟ مهم نیست؟! برگرد ببینم.
سعی می کنم پشتش بایستم و لباسش را بالا بزنم ولی او مصمم است نگذارد، دست گلی که به آب داده ام را ببینم.
در آخر عصبی و کلافه از خیرگیِ من خودش را با فاصله ای که من در آن جا نمی شوم تا زخمش را دوباره ببینم، به دیوار می چسباند:
-انقدر گیر نده…گفتم چیز مهمی نیست!
دیگر نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم و گریان می گویم:
-خودم دیدم…همش تقصیر منه…من اینکارو کردم!
تک تک یاخته های تنم می لرزند و در چشمانش خیره می شوم…او هم انگار از وضعیت به وجود آمده هیچ راضی نیست.
با التماس می گویم:
-تو رو خدا بذار ببینم…
پوفی می کشد:
-آبغوره نمی گیریا!
یک قدم جلو می آید و با دیوار فاصله می گیرد. سریع پشتش می ایستم و لباسش را بالا می زنم…ثانیه ها شعله ور می شوند و من ناباور جیغم را بین مشتم خفه می کنم.
وحشتناک است…
انگار شیر وحشی و گرسنه ای پشتش را چنگ کشیده که اینطور زخمی شده. چهار خط عمیق و ملتهب، قرمز و تازه از روی کتف تا زیر کمرش توی چشم می زند. با وجود گذشت چهار روز هنوز دردناک و دل خراش به نظر می رسد.
غمگین و گریه کنان روی تخت می نشنیم و صورتم را بین دستم می گیرم:
-من چیکار کردم؟
از پایین رفتن تشک تخت می فهمم کنار نشسته و خیلی زود سعی می کند دست هایم را از روی صورتم کنار بزند:
-گریه نکن…گفتم که مهم نیست.
من هم سعی می کنم نگذارم دستانم را از روی صورتم بردارد، روی نگاه کردن در چشمانش را ندارم. زورش زیاد است و به راحتی دستانم را روی پایش ثابت نگه می دارد:
-اصلا نمی خواستم ببینیش. یه لحظه حواسم پرت شد. اگر از روی قصد اینکارو کرده بودی تنبیهت می کردم ولی تقصیری نداشتی. خودت میدونی که من راحت از حقم نمی گذرم ولی این یکی تقصیر خودم بود. من می دونستم یکی از عوارض ترک شیشه از دستت دادن تواناییِ ج.ن.سیِ ولی زورت کردم. خودم مقصر بودم…
دستم را بیرون می کشم و با صدای بلندی گریه می کنم:
-بازم حقت این نبود…اصلا نفهمیدم دقیقا کی و چطوری اینکارو کردم ولی حق نداشتم مثل گربه های بی چشم و رو در برابر تمام خوبی هایی که توی این چند وقت در حقم کردی روت پنجول بکشم. چطوری می تونی بگی مهم نیست…تو باید تنبیهم کنی که اینطوری گوشت تنت و کندم.
-عجبا…من خودمم اصلا اون شب متوجهش نشدم. من میگم اشکالی نداره بعد تو میگی تنبیهت کنم؟ بخاطر چی تنبیهت کنم؟ مگه مریضم آخه؟!
نمی دانم برای بار چندم است پوف می کشد…از دست من و کولی بازی هایم. ولی دست خودم نیست، دلم مچاله می شود وقتی می بینم چه بلایی به سرش آورده ام!
از روی تخت بلند می شوم و به طرف میز توالت می روم. ناخون گیر را قبلا در کشوی دوم دیده ام…برش می دارم و همان جا در آرامش می نشنیم.
نمی دانم این آرامشِ قبل از طوفان است یا بعدش…!
ناخون اول به شدت می سوزد انقدر که از ته گرفتمش. خودم برای ناخون مادر مرده ناله می کنم و از درد دلم به هم می پیچد.
ناخون گیر از دستم بیرون کشیده می شود و مهیار جلویم روی زمین زانو میزند. صورتم را بین دست های بزرگ وگرمش قاب می گیرد.
قلبم خسته می شود از کوبیدن بی وقفه و تند. گوشه ی دنجی آرام می گیرد و می نشیند. نگاه چشمان حتما سرخ شده ام، از چشمانش می گریزند!
از تب و تاب می افتم من و باز در رگ هایم، نبض کابوس و ترس می تپد…
اشک هایم را با شست هایش پاک و زمزمه می کند:
-عزیزم…خوشگلم…برای من ناراحتی؟ کاش می دونستی اینطوری بیشتر اذیت میشم.
گوشه ی غض دار لبم را بین دندانم می گیرم:
-مهیار باید ناخونام و کوتاه کنم…بذار کوتاهشون کنم!
پلک آرامش بخشی می زند:
-باشه خودم برات کوتاهشون می کنم.
ناخونی که خودم گرفتم عجیب می سوزد، خون هم می آید ولی حس بهتری به روحم می دهد. روی درد که متمرکز می شوم اعصابم آرام می گیرد.
مهیار به نرمی و با ملاحظه ناخون های بلند و تیزم را می گیرد و در آخر بوسه ی کوچک و تسکین دهنده ای روی انگشت دردناکم می گذارد.
بی قرار می پرسم:
-دکتر رفتی؟ باید بری شاید پانسمان بخواد…
از روی زانو هایش بلند می شود و می ایستد. با آرامش جواب می دهد:
-آره رفتم…گفت روی زخم و باز بذارم چون سطحیه اگر پانسمان کنه تازه می مونه. هوا بخوره رو می بنده. چند تا پماد داد اونارو بزنم زود خوب میشه.
حالا می فهمم چرا هر روز چند بار حمام می رود و در را برخلاف همیشه قفل می کند. نمی خواسته من بفهمم…
حالا می فهمم چرا گاهی کج راه می رفت…تا بلوزش با زخمش برخورد نکند…
حالا می فهمم چرا چند شب است در رخت خواب بلوزش را در نمی آورد…
حالا می فهمم خون هایی که همان روز صبح که از خواب بیدار شدم و بین ناخون هایم دیدم از کجا آمده بود…
تازه می فهمم چقدر این روزها درگیر حال خودمم…چقدر به او بی توجهی می کنم.
تازه…همین الان…اینجا…می فهمم چقدر من بدم و چقدر او خوب است!
چسب زخمی که نفهمیدم کی آورده را روی انگشتم می زند:
-پاشو دیگه…مگه نمی خواستی بری؟
سرم را بالا می اندازم:
-دیگه نه…حوصله ندارم.
هر چه که می کنم بلند شوم و در آغوشش بروم…گونه اش را ببوسم و با نگاهم برای بودنش از چشمانش تشکر کنم، نمی توانم. نه اینکه نخواهم فقط نمی توانم. سر ذوق نیستم…اینکار از من بر نمی آید.
مهیار هم چنین توقعی ندارد. از بازویم می گیرد و بلندم می کند:
-چی چی و حوصله ندارم. باز رو حرف من حرف زدی؟!
شوخی می کند جو عوض شود ولی من بدتر توی خودم می روم و ناخواسته دنبالش کشیده می شوم.
راهی که می روم رو به غروب است، می دانم…نام این مسیر نرفتن است می دانم…باید طرز برخوردم با او را عوض کنم و مهربان تر باشم این را هم می دانم.
ولی حالا فقط کمی آرامش می خواهم با سکوتی که بتوانم گوشه ی دنجی بنشینم و خوب به آخرش فکر کنم.
***
-تموم شد…
نگاهم از چشمان سیاه و حاشیه های پر چروکش روی ساعت بالای سرش می افتد:
-دکتر هنوز نیم ساعت بیشتر نیست که…
دست هایش را در هم قفل می کند وجلوی دهانش، روی میز تکیه می دهد:
-می دونم ولی از نظر من کافیه…این روزا به نظر بهتر می رسی گلاره جان…خیلی بهتر! حدود یه ماه گذشته و مرحله ی سم زدایی رو پشت سر گذاشتی. حالا اون حس وسوسه ای که نسبت به مواد داری کم کم کاهش پیدا می کنه…
خودم را روی مبل راحت و چرمِ قهوه ای جلو می کشم:
-ولی دکتر من اصلا خوب نیستم…پرخاش گر و افسرده شدم. شما هم که نمی ذارید جز قرصای تجویزیتون چیزی مصرف کنم شاید آرومم کنه…وضع معدم افتضاحه و هیچی نمی تونم بخورم…
دستش را بالا می آورد و مانع صحبتم می شود:
-خانومِ تابش…گلاره جان…طبیعیه که احساس افسردگی می کنی ولی خوردن قرص خواب آور و آرام بخش قدغنه برات چون از چاله در میای میفتی تو چاه…همون قرصایی که تجویز کردم کم کم آرومت میکنه می دونم اولش وقتی میخوریشون حال بدی بهت دست میده ولی کم کم اثرش و خودت حس می کنی. میدونی چقدر افراد معتاد هستن که با خوردن قرصای آرام بخش نه تنها ترک نکردن بلکه علاوه بر مواد به خوردن این قرصا هم اعتیاد پیدا کردن؟ در مورد اشتهات باید بگم که من یه رژیم شناس نیستم ولی برات یه قرص تجویز می کنم احتمالا کمکت می کنه.
گلویش را با خوردن چند قلوپ آب، تازه می کند و ادامه می دهد:
-اگر میخوای با کسی صحبت کنی برو سراغ نزدیک ترینات من به هر حال یه دکترم…راجع به همه چیز با دوستانت و عزیزانت صحبت کن…این همه احساسِ درد و توی خودت نریز. فرق نمی کنه با کی حرف می زنی فقط با هرکسی که راحتی صحبت کن…زیاد…گاهش صحبت کردن خیلی خوبه و باعث میشه احساس سرزندگی کنی…میگم تو خودت نریز چون در آینده ممکنه مشکلات بزرگ تری رو برات به ارمغان بیاره.
سرم را پایین می اندازم و نمی گویم هیچ کس را ندارم تا با او صحبت کنم. فقط سر به زیر و غمگین به بخت شوم خودم ناسزا می گویم.
پر از دردم…
پر از داغم…
دلم دریاچه ی خونه!
نمی بینی؟
نمی فهمی؟
که دنیام سرد و بی روحه!
وقتی میخواهم مطبش را به قصد پایان ویزیتِ امروز ترک کنم، آدرسی روی برگه ی کوچکی می نویسد و به طرفم می گیرد:
-اینجا آدرس یه مرکز معتادین ناشناسه…به هر حال اگر کسی هم نداشتی بتونی باهاش صحبت کنی وقتی اینجا عضو شی می تونی راجع به هر چیزی…واقعا هرچیزی با کسایی که مثل خودت و توی شرایط خودتن صحبت کنی. شماره ی سرپرستش و هم نوشتم باید قبلش تماس بگیری…
تعجب می کنم…از کجا فهمید من به چه چیزی فکر می کنم؟ ذهن را می بیند یا از تجربه ی زیاد است که درد انسان ها را از خط های صورتشان می خواند؟!
عینک مستطیلی و نازکش را روی بینی جا به جا می کند:
-انقدر هم نا امید نباش…من یه مراجعه کننده ی آقا دارم که به مدت سیزده سال معتاد به همه جور مواد بوده…اون اواخر روزی شصت عدد قرص می خورده!
دهانم از شگفت زدگی باز می ماند و با چشمان گرد شده می پرسم:
-شصت تا قرص؟ اون وقت زنده مونده؟
-البته که زنده مونده…بدن انسان خیلی مقاوم تر از ایناست ولی وقتی اومد اینجا وضعش خیلی خراب بود. فقط شش ماه دوره ی سم زداییش طول کشید ولی بلاخره همه چیز درست شد. الان پنج سال و شش ماه و بیست روزه که تو ترکه و ازدواجم کرده. خدارو شکر کن که فقط یازده ماه مصرف کردی و اعتیاد آنچنانی نداری. این آقا هم باید خدارو شکر کنه وسعش و داشته قرصای ترک اعتیاد مصرف کنه و پیش روان پزشک بیاد. خیلی ها همینارم ندارن و باز ترک می کنن…نا امید نباش دختر جان به امید خدا همه چیز خیلی زود درست میشه!
برگه را از دستش می گیرم و به نگاه مهربان و گم شده پشت قاب عینکش خیره می شوم:
-ممنون دکتر…بابت همه چیز…روزتون خوش!
داخل آسانسور گوشی ام را از داخل کیف بیرون می آروم و روشنش می کنم. همین که تصمیم دارم دوباره داخل کیف بگذارمش صدای زنگ اس ام اسش با صدای ایستادن آسانسور ادغام می شود.
همانطور که از آسانسور خارج می شوم مسیج مهیار را می خوانم. نوشته بخاطر کاری نمی تواند دنبالم بیاید و باید با آژانس خودم را به خانه برسانم.
شانه ای بالا می اندازم و به جای برگشتن با آژانس ترجیح می دهم تا جایی پیاده قدم بزنم و بعد تاکسی بگیرم. آذر رو به پایان است و درخت ها لخت و خواب آلوده به نظر می رسند.
سرمای آذری از نوک انگشت پا تا استخوان جمجمه ام را برای ثانیه ای می لرزاند ولی حس خوبی نسبت به این سرما دارم.
این منم اینجا، تو سکوتِ شب و چراغ و خاموشی!
این منم اینجا، میونِ مردمی که شدن درگیرِ فراموشی!
من دلم میخواد که از بلاتکلیفی ها رد شم…
من نمیخوام که واسه فردایِ خودم سد شم.
صدای باد در گوش بی آرامشِ زمینِ آسفالت پوش می پیچد. باد دود زده را بو می کشم…من هیچ تعلقی به این شهر دود و گوگرد ندارم ولی این شهر تا ابد بوی مرا خواهد داد. سرنوشتم به اینجا گره خورده و هیچ فکر برگشتن به شهر رطوبت زده و سرسبزم را نمی کنم.
شاید این شهر می خواهد…بمانم…ببویم…بچشم!
حتی در خیابان های شلوغ و پر عابرش…حتی هوای دود زده اش را…حتی طعم تلخ و گزنده ی غریبانگی اش را!
شروع…شروع…شروعِ دوباره می خوام و
یه ذره عشق…
صدا…صدا…صدا و هیاهو می خوام و
یه خورده نور…
من از دنیا نمی ترسم و آزادم،
من از آدما نمی ترسم و آرومم…
نمی خوام که از اینجا برم یه جای دور!
نگاهم به قدم های زیر پایم است و صدای شلوغی را به گوش جان می سپارم. نمی دانم چرا دیگر اذیتم نمی کند، این بوق هایِ پی در پی و صداهای در هم و برهم حالم را دگرگون نمی کند.
از حرف های دکتر است که اینطور پر انرژی و قبراق شده ام؟
با کسی برخورد می کنم و زنِ مسن نگاه بد و اخم آلودی نثار سراتا پا و صورت آرایش کرده ام می کند.
مرد دیگری در حالی که کیف سامسونتی به دستش گرفته و نگاهش به ساعتش است، با اخم گنده ای بین ابروهایش، پر شتاب از برابرم می گذرد.
از نگاه های خیره و هرزه ی جوانک های بیکار هم حالم بد نمی شود.
این منم اینجا تو خیابونایی که بوی دردسر دارن،
این منم اینجا میونِ عابرایی که از لباس پوشیدنم بیزارن!
من دلم میخواد که چشمام و ببندم…
من دلم میخواد به چهره ی عبوس آدما بخندم!
داخل تاکسیِ زرد می نشینم و همانطور لبخند به لب سرم را به سرما و رطوبت شیشه می چسبانم…
روزهای خوب انگشت شمارند ولی بلاخره…امروز از آن روزهای خوب و شاد و پر انرژی است!
حال امروز من…
مثل گل چیدن در کویر است..
مثل از هوا چشیدن و
با چشم های بسته دیدن است…
دلیلی برای خوب بودن ندارم ولی خوبِ خوبم!
گوش می کنی دنیا؟! همین که خوبم مثل فحش است برایت پس دنیا خوب گوش کن،
خوبم…خوب!
سر کوچه فکر می کنم چقدر دلم برای مهیار تنگ شده. دلم می خواهد زود رویش را ببینم و ببوسم.
الکی دل تنگِ آغوش همیشه باز و مهربانش شده ام…
از پیچ کوچه نگذشته کسی جلوی رویم علم می شود که با آن لبخند کج و کوله و زشتش حال خوبم را خراب می کند.
فکر می کردم برای همیشه از شر عرفان راحت شده ام ولی زکی…
من و راحتی؟! دنیا نخواستی یک ساعتم مرا خوب ببینی؟ زورت آمد که حالم عالی بود؟ خواستی گند بزنی به رویا هایم؟
خب پس بگذار اعتراف کنم خوب از پسش بر آمدی.
با چشمان درشت شده از ترس بر و بر نگاهش می کنم، راستی…
چه خوب شد ناخون هایم را مهیار برایم گرفت وگرنه حالا از این همه فشارِ انگشت هایم به کف دستم، گوشتم سوراخ می شد!
-به به…گلاره خانوم…ستاره ی سهیل شدی خانومی!
نگاهش بر خلاف لحن گرم کلامش برق می زند…از خشم…از عصبانیت!
من حالا بعد از گذشت حدود یک سال شناخت می دانستم عصبانی اش کرده ام. دوباره هارش کرده ام.
بغضم بالا می آید. تا سیبِ گلویم…تا پشت دندان هایم و می مانم بالا بیاورمش یا همان جا، پشت سد دندان هایم قل و زنجیرش کنم؟!
در دلم آسمان غرمبه می زند، رعد و برق روشن و خاموشش می کند و ابرهای چشمانم می خواهند ببارند ولی من جلوی این بارش سهمگین را می گیرم.
با مردمکشان به چشمان براق و کفتار صفتش پل می زنم و در اوج نفرت می گویم:
-اینجا چیکار می کنی عرفان؟
طبق عادت زبانش را پیاپی زیر دندان هایش می کشد و آخر گوشه ی چروک خورده ی لبش را بین دندانش می گیرد:
-می بینم که پات و گذاشتنی یه جای سفت تر! اسمش مهیار بود نه؟
سرم می شود اتوبان دو بانده ی پهن و شلوغی که ماشین ها پر سرعت و بی وقفه در آن ویراژ می دهند. انگار مغز فرسوده ام زیر تایر هایشان متلاشی می شود. از ته کوچه صدای شلیک گلوله می آید و هدفش مستقیما قلبِ مفلوک و پر تپش من است!
عرفان با بردن نام مهیار… با ذکر این موضوع که او را می شناسد و نمایش برق رعب انگیز نگاهش که می گویند خواب هایی برای مهیار دیده اند، مرا هزار بار می کشد و زنده می کند.
می سوزم…از ترس یخ می زنم و سرم بنای سوختن بر می دارد، بوی گند سوختنش دماغ عرفان که چه عرض کنم، دنیا را پر می کند.
مهیار را می شناسد؟ نباید…نباید او را بشناسد!
انگشت های بی ناخونم بلاخره از فشار زیاد پوست دستم را به سوزش می اندازند و مشتم باز می شود:
-پرسیدم اینجا چیکار می کنی؟ از جونم چی می خوای؟
لبخند متظاهرانه کنار می رود و دندان ها به هم سابیده می شوند. از یقه ام می گیرد و محکم به دیوار می کوبدم.
دنده هایم تق تق صدا می دهند. ستون مهره هایم تیر می کشد و کتفم به سوزش می افتد!
جیغ خفه ای می کشم…خودم صدای جیغم را خفه کردم. من از عرفان نمی ترسم…
دیگر نمی ترسم!
-فکر کردی همینطوریه؟ نخیر خوشگلم من تاکسیِ جنابعالی نیستم سوارم شی بری جاهای خوب خوب…گفته بودم بازی بخورم جزاش و می بینی!
نگاهی به این سر و آن سر کوچه ی شلوغ می کند. اوضاع را مساعد نمی بیند و یقه ی چروک خورده ی مانتویم از بین گره ی مشتش رها می شود.
دستی روی چروک ها می کشد و با لبخند خبیثش آن را صاف می کند:
-راستش فکر نمی کردم انقدر زرنگ باشی…فکر می کردم فقط خودمم یه ف.ا.ح.ش.ه ی عملی رو نگه می دارم. اونم چون شرایطمون مثل هم بود ولی تو سورپرایزم کردی دختر. حق داری جواب زنگا و اِسام و نمیدی! منم بودم می گفتم بی خیال عرفان عملی!
انگشت اشاره اش را زیر چانه ام می گذارد و مجبورم می کند نگاهِ چشمانِ هارش کنم:
-ولی من عرفانم…پیچوندنم همینطوری نیست که…نیشم و میخوری، اونم به بدترین نحو ممکن. به نفعته خودت مثل بچه ی آدم برگردی خونه وگرنه کلاه من و آقا مهیار بدجور میره تو هم…
این بار خام وسوسه ی نگاهش نمی شوم…همان وسوسه ای که مرا به برگشتن به زندگیِ قبلی و کشیدن شیشه تشویق می کند.
این ها همان چشم های وسوسه گرند که از اول مرا در چنین برزخی انداختند. از دیوار فاصله می گیرم و در حالی که می خواهم راهم را ادامه دهم، تنه ی محکمی به او می زنم و زیر لب، جوری که به گوشِ تیزش برسد زمزمه می کنم:
-دیگه خوابِ من وهم حق نداری ببینی!
سپس به سرعت و بدون ذره ای تامل به سمت ته مسیرهای تیری که قلبم را نشانه گرفته بودند، راه خانه را در پیش می گیرم.
-گلاره فکر نکن رفتی حاجی حاجی مکه…شانس آخرت بود که ر.ی.د.ی بهش…فقط منتظرِ من باش. داغ اون بچه قرتی رو هم به دلت میذارم!
تا به خانه برسم سنگینیِ نگاهش را حس می کنم…کمرم تیر می کشد!
نمی دانم از تیر نگاهش است یا از اینکه مرا آنطور محکم به دیوار کوبید!
دستم می لرزد و دسته کلید در آن جلینگ جلینگ صدا می دهد. بلاخره بعد از چند بار هدف گیری موفق می شوم، کلید به قفل بیندازم و در را باز کنم. همین که در بسته بین من و نگاه او فاصله می اندازد، تازه اکسیژن را به ریه های چروک خورده ام می رسانم و نفس عمیقی می کشم.
قطره های غم زده از ابرهای پاییزیِ چشمانم روی جاده ی مه گرفته ی صورتم می نشیند و در عرض چند ثانیه مرطوبش می کند. رعد آسا نیست از آن ابر هایی است که خبر نمی کنند و آرام باریدن می گیرند ولی ادامه دارند…
انقدر ادامه دار که تا وقتی به خانه برسم، کنار شومینه بنشینم و به سنگ داغش تکیه بدهم تا سرما را از وجودم بیرون بکشد و مهیار برسد همچنان بارانی ام!
هنوز کلیدش را از قفل خارج نکرده از سنگ داغ فاصله می گیرم و به سمتش می دوم. دست دور گردنش می اندازم و در حالی که روی انگشت های پا بلند می شوم، چانه ام را روی شانه اش تکیه می دهم.
همان لحظه پسر جوانی را می بینم که پشت در مانده و با تعجب به من و حرکت شتاب زده ام خیره شده.
چهره اش…مخصوصا چشم های کهربایی رنگش به شدت آشناست ولی او را به یاد نمی آورم. حال و حوصله ی فکر کردن به اینکه چرا انقدر آشناست را هم ندارم.
نگاه از چشم هایش می گیرم و پیشانی ام را به شانه ی سفت و محکم مهیار می چسبانم. انگار که می خواهم چیزی را از وجودش بیرون بکشم، انقدر که هر لحظه بیشتر خودم را در ب.غلش جای می دهم.
مهیار دست هایم را از دور شانه اش باز می کند. شانه هایم را می گیرد و مرا یک قدم دور تر از خودش ثابت نگه می دارد:
-چی شده گلی؟ چرا گریه می کنی؟ لباسات و چرا عوض نکردی؟
می خواهم چیزی بگویم ولی نگاهم به جوان غریب و آشنایی که بلاتکلیف دم در ایستاده می افتد و نطقم کور می شود.
چند لحظه معذب نگاهم می کند و سپس سرش را پایین می اندازد:
-مهیار من میرم…بعدا میام حرف می زنیم!
مهیار به طرفش بر می گردد و ضربه ای به پیشانی صافش می کوبد…
قلبم تکان می خورد! نزن نامرد!
-شرمنده سیا…حواسم پرت شد…بیا تو داداش چیزی نیست تو ندونی!
پسری که سیا خطاب شده با همان بلاتکلیفی وارد خانه می شود و سر به زیر در را می بندد. مهیار به من، نه فرصت و نه اجازه ی مخالفت را نمی دهد. دستش را دور شانه ام می اندازد و مرا به طرف مبل هدایت می کند:
-بیا اینجا بشین قشنگ کامل تعریف کن ببینم چی شده.
روی مبل می نشینم. هنوز بعد از آن بارش طولانی هق می زنم و بریده بریده همه چیز را برایش تعریف می کنم و در آخر می گویم:
-نمی دونم چی از جونم می خواد…قبول دارم که زیادی بازیش دادم ولی اونم کم من و اذیت نکرد…
مهیار که تا آن لحظه صورت گریان مرا تماشا می کرد، دستمال کلنکسی از روی میز برمی دارد و به طرفم می گیرد:
-بیا پاک کن زیر چشمت و شبیه فضایی ها شدی…همین؟ فکر کردم چی شده حالا…
دستمال را از دستش می گیرم. تعجب می کنم از این همه خونسردی و می پرسم:
-نمیترسی؟!
دستمال را زیر چشمم می کشم و از دیدن سیاهیِ غلیظِ حک شده رویش یاد مرد فروشنده میفتم که با آن تی شرت جذب و شکم گنده اش هزار جور قسم و آیه خورد که این ریمل ها ضد آبند و تحت هیچ شرایطی نمی ریزند.
-نه نمی ترسم…
مهیار پوزخند روی لبم که از یادآوری مرد فروشنده و ادعای پوچش ظاهر شده را به پای مسخره کردن حرفش می گذارد و کمی عصبی می گوید:
-تو هم نباید بترسی…اصلا مگه کیه؟ چیکار می خواد بکنه که انقدر ترسوندتت؟ دلیل این همه ترست و نمی فهمم.
هق هق دلواپسی ام همچنان ادامه دارد و دریاچه های خشکیده ی چشمانم به خون می افتند.
در چشمانش که حالت حق به جانبی گرفته خیره می شوم و جواب می دهم:
-آره می ترسم…دلواپسم ولی نه برای خودم، نگران توئم مهیار. تو اون و نمیشناسی…هیچ چیزی برای از دست دادن نداره ولی تو یه عالمه چیز با ارزش داری!
-این که من چیزای با ارزش زیادی دارم درسته ولی خوب بلدم مراقبشون باشم…تو هم یکی از همون چیزایی هستی که برام ارزش دارن پس عرفان هیچ غلطی نمی تونه بکنه…هیچ غلطی!
از حالت خصمانه ای که گرفته و برقِ نگاه روشنش می فهمم که در خیالش در حال جویدن خرخره ی عرفان است و من اصلا این را نمی خواهم. حتی اگر دست من باشد ترجیح می دهم هرگز همدیگر را نبینند.
هنوز دنبال جوابی برای خالی کردن این همه نفرتش می گردم که فنجان شیشه ای و گردی رو به رویم، روی میز می نشیند.
دستی که فنجان را روی میز گذاشت را می گیرم و بالا می روم. دوباره از خودم می پرسم:
“خدایا چرا این چشما انقدر برای من آشناست؟!”
پسر غریبه و صد در صد آشنا، به فنجان روی میز اشاره می کند:
-به نظر میاد ترسیدید…اینجور موقع ها یه فنجون چای سبز خیلی کمک می کنه!
نگاه از لبخند روی لبش می گیرم و با گیجی به مهیار خیره می شوم. او هم لبخندی می زند و با حرکت آهسته ی سرش به من می فهماند، مشکلی با محبت خرج کرده ی دوستش ندارد و باید تشکر کنم.
لبخند نمی زنم ولی آهسته زمزمه می کنم:
-خیلی ممنون…
روی مبل رو به رویی می نشیند. مهیار موضوع عرفان را به همین زودی و راحتی فراموش می کند:
-گلاره سیاوش پسرخالم و که یادته؟
من هم قضیه ی عرفان فراموشم می شود. دستم که به سمت دسته ی شیشه ایِ فنجان می رود، همان جا بین زمین و هوا می ماند و هوشیار می شوم:
-پسرخالت؟
خودم نمی بینم ولی می دانم چشمانم شبیه علامت سوال شده اند.
-آره دیگه…یادت نیست اون بار توی رستوران دیدیش؟ با نسیم اومده بودید؟
جرقه ای در ذهنم زده می شود و کش دار و بلند می گویم:
-آهـــان…میگم قیافش آشناست…همونی که گیر داده بود بیشتر راجع به خودم بگم!
از اینهمه صمیمیتِ من حیران می شود و چند بار لب می زند تا چیزی بگوید. مهیار با خنده ای که روی لبش برق می زند او را از این حالت خارج می کند:
-تعجب نکن پسرخاله…گلاره کلا با همه راحته!
لبخند گرمی روی لب سیاوش می شکفد:
-خیلی هم خوب…خوشبختم. مهیار خیلی از شما صحبت می کنه.
گوشه ی چشمم جمع می شود و مشکوک می پرسم:
-چی میگه مثلا؟
مهیار سریع فنجانی که توی دستم مانده را به سمت لب هایم هدایت می کند:
-بخور گلاره آروم میشی…تو هم به جای چرت و پرت گفتن پاشو برو م.ش.ر.و.بارو واسه ی شب بگیر سیاوش.
سیاوش به مبل تکیه می دهد:
-به من چه! مگه قراره من بخورم؟ هرکی هولش و میزنه خودشم میره می گیرتشون…
-سر گرفتن چهار تا قوطی و بطری با من بحث می کنی؟ آفرین پاشو برو منم زنگ می زنم به بچه ها خبرشون می کنم!
وسط بحثشان می پرسم:
-امشب چه خبره مگه؟
-امشب قراره تو باغ بابای سیاوش مهمونی بگیرم…
لبم را جلو می دهم و با تعجب می پرسم:
-مهمونی تو باغ؟ تو این سرما؟ چرا همین جا نمی گیری؟
-اینجا نمیشه جوجو…ویلا دارن تو باغشون. تا حالا صد دفعه واسه سر و صدا و پارتی گرفتن توی این خونه پدر گرامی رو کشوندم کلانتری…آخرین بارشم همونی بود که با حسام دعوام شد…واسه عربده کشی همسایه ها زنگ زده بودن پلیس. بابام گفته یه بار دیگه گند بزنم باید برگردم خونه پیش خودشون…مطمئنا این آخرین چیزیه که می خوام…اندفعه فکر کنم کارم به دادگاه بکشه از بس شاکی دارم!
من هم آخرین چیزی که می خواهم این است که مهیار پیش خانوده اش برگردد، چون برگشتنش و ترک کردن آپارتمانِ مجردی اش یعنی تمام شدن رابطه مان…من جای دیگری برای ماندن ندارم و صد در صد همه چیز به وضع یه ماه پیش بر می گردد.
صدای سیاوش حواسم را به خودش جمع می کند:
-از چی می ترسی رفیق؟ تو که قبلا زیاد دادگاهی شدی…بذار گلاره خانوم هم در جریان باشه! بگم؟
مهیار شانه ای بالا می اندازد و بی خیال به مبل تکیه می دهد:
-بگو…من و از چی می ترسونی؟ این جوجه؟
از لفظ جوجه خوشم نمی آید و اخمی خودش را بین ابروهایم می چسباند.
سیاوش بی توجه به حرف های مهیار نگاهش را به چشمان من می دوزد:
-اونطور که من یادم میاد به سه بار می رسه…یه بارش واسه رانندگی تو حالت مستی بود. یه بار دیگه باز واسه اینکه تو حالت مستی یه پلیس و گرفت تا می خورد زد…
وسط صحبتش می گوید:
-اینا که همش شد واسه حالتای مختلف مستیت…چقدر تو مست می کنی پسر. دیگه چی بود؟ یکی دیگه هم بودا!
مهیار با صدای بلندی می خندد و دل من مالش می رود:
-خیلی الان مشتاقی پته ی من و بریزی رو آب؟
-خـــیلی…
سیاوش این را به مهیار می گوید و دوباره رویش را به طرف من می کند:
-آهان یادم اومد یه بارم چون تو ایست بازرسی با پنج تا دختر گرفته بودنش…فکر کن پنج تا دختر و قاچاقی داشته میبرده شمال! پسره ی پررو به مامور پلیس همه رو دختر خاله و عمو و دایی و عمه و خواهرش معرفی کرده انگار اونا گاگولن نمی فهمن این دخترای بزک کرده چه نسبتی باهاش دارن. البته این یکی به دادگاه نکشید و توی همون بازداشتگاه حل شد.
مهیار پوفی می کشد:
-تموم شد؟ خیالت راحت شد؟ حالا پاشو برو به کارت برس دیر میشه!
سیاوش همانطور شوخی کنان و در حالی که سر به سر مهیار می گذارد، خداحافظی می کند و می رود. خنده دار و احمقانه به نظر می رسد اگر بخواهم، بخاطر حرف های سیاوش، مهیار را بازخواست کنم. من با چنین سرنوشت سیاهی با زور خودم را بین برگه های دفتر زندگی اش جا داده ام.
از سیاوش خوشم آمد…پسر خون گرم و مهربانی به نظر می رسد.
سیاوش که می رود، دوباره یاد عرفان می افتم…با اینکه او را بخاطر زندگیِ نکبتی ام سرزنش می کنم ولی یادم است که همیشه دلم برایش می سوخت.
برای اولین بار عرفان را در یک مهمانی دیدم…آن روزها برای مردی به نام طاهر کار می کردم و مستقل نبودم. طاهر حدود ده تا دختر دیگر که وضعیت من را داشتند را دور هم جمع کرده بود و از فروشمان پول خوبی به جیب می زد.
عرفان مرا در یکی از قمارهایی که طاهر به راه انداخته بود، برد. بعد از آن زیر گوشم خواند که اگر به تنهایی کار کنم پول بهتری گیرم می آید و من هم همینکار را کردم. مدت کوتاهی را در خانه ی عرفان زندگی می کردم. شیشه را او به دستم داد. با او درد دل می کردم. مهم نبود همیشه شب ها خوابش می برد و نصف حرف هایم را نمی شنید ولی حرف زدن با او آرامم می کرد.
یک روز پیشنهاد کرد اگر می خواهم بی خیال دنیا و غصه هایش شوم شیشه بکشم. تعارف زد و گفت که کافی است فقط یک بار بکشم تا بفهمم چه می گوید.
وسوسه ی نگاهش ترغیبم کرد و کشیدم. حس فوق العاده ای داشت. انگار دنیا در دستان من بود…تمام دنیای اطرافم پر از زیبایی شد و الکی احساس سرخوشی و شادی می کردم طوری که مطمئن بودم هیچ وقت در عمرم چنین حس فوق العاده ای نداشتم. این برای منی که دنیایم یک دست سیاهِ سیاه شده بود، ارزش داشت.
هر روز برای رسیدن به همان احساس مجبور میشدم مقدار بیشتری مصرف کنم و تا چشم باز کردم دیدم گرفتارش شده ام.
کار عرفان قاچاق مواد مخدر بود. همه جور جنسی جا به جا می کرد. وضعش هم نسبتا خوب بود. او هم راجع به زندگیش با من صحبت می کرد. مادر و پدرش یک زن و شوهر شهرستانی اهل گرگان بودند که برای تغییر وضع زندگیشان و با یک دنیا آرزو به تـهران می آیند. پدرش یک اتوبوس داشت و با آن خرج زن و شش پسرش را می داد ولی به محض اینکه پسر هایش بزرگ تر می شوند هر کدام شروع می کنند به پارتی رفتن و مصرف الکل و مواد. عرفان کوچک ترین پسرش بود و وضعش از همه بدتر. وقتی شروع به دزدی از وسایل خانه و جیب پدرش می کند، او هم می زند و از خانه بیرون می اندازتش. عرفان از دست رفته است و خودش هم خوب می داند هیچ راهی برای برگشت به این زندگی ندارد…
نه خانواده ای، نه گذشته ای و نه آینده ای. من هم مثل خودش بودم برای همین شده بودیم دنیای هم. برایش شده بودم مثل خانوده ی از دست رفته اش…عرفان که دید ماندن من در خانه ی خودش به ضررش است و ممکن است مشکلی در زندگیِ کاری اش پیش بیاید، صیغه ام کرد و جایی دورتر از خانه ی خودش خانه ای برایم اجاره کرد. کم کم که حس کردم دارم معتاد می شوم سعی کردم پایش را از زندگی ام ببرم، ولی نشد. اوایل مدام اذیتش می کردم. امروز دعوا راه می انداختم و فردا التماسش می کردم، برگردد. حالا که دیگر دست از سر من و زندگی ام بر نمی دارد فکر می کنم، باید همان روزها رابطه ی کثیفمان را تمام می کردم.
از یاد آوری آن روزها آهی از سینه ام بر می آید و باقی مانده ی چای یخ کرده ی ته فنجان را سر می کشم.
خدایا دیدی چطور روزم خراب شد؟ از تو گله نمی کنم…برای تقصیرات بنده های دیگرت تو را سرزنش نمی کنم!
هیچ وقت ازت گله نکردم که چرا کارم به اینجا رسید! گناه من بود…گناه مادرم و کیوان و مازیار بود. از همه بیشتر گناه مرد خوک صفتی به نام ارسلان نکوئی بود ولی تو تقصیری نداشتی…
حالا هم تو را سرزنش نمی کنم که اینطور روز خوشم به کابوس تبدیل شد. تقصیر عرفان بود.
گوش می کنی خدا؟ هیچوقت جایت را کنارم خالی ندیدم. همیشه بوده ای. با این گندی که به زندگی ام زده شد و اشتباهاتی که کردم همیشه صدای ملایم و ناشنیدنیِ وجودت را شنیده ام. بودنت مثل نفس کشیدن است…آرام، بی صدا و همیشگی!
خدایا من اگر بد کنم، تورا بنده ی دیگر بسیار است. تو اگر با من مدارا نکنی، مرا خدایی دیگر کجاست؟
آه دیگری می کشم و از روی مبل بلند می شوم. فکر می کنم مهیار برای انجام دادن کارهایِ مهمانی اش رفته.
داخل اتاق مانتو و شال را در می آورم و روی تخت می اندازم. صدای ترنم ساده ی باران که به شیشه می خورد، قلبم را در جایش تکان می دهد.
دلم برای باران تنگ شده بود…خیلی زیاد!
سریع به سمت تراس می دوم و زیر بارش آرامش بخشِ باران می ایستم.
من امروز مثل آسمان خدا،
دلم بارانیست.
پاک است و خداییست…
به دور از ویرانیست…!
مثل باران زلال و بی ریا شده ام.
از همه این نگاه های ناپاک و شرور،
جدای جدا شده ام!
نم نم باران ارام به صورتم می خورد و انگشت های فرسوده و پیر شده از خیسی ام را روی نرده ها می فشارم. نیم ساعتی می شود همینطور بدون فکر کردن به چیزی زیر باران ایستاده ام.
زیر این باران، غم های دلم را به دست باد می سپارم و نگاهم به انعکاسِ نورِ چراغ های به صف شده در خیابان خیره می ماند.
امروز مثل یک دخترکِ عاشق، بی چتر و قرار…
زیر باران خواهم رفت!
از تمام این احساس های کبود،
آسان، خواهم جَست…!
بال خواهم زد، پر خواهم کشید،
بی تاب خواهم شد…
شعر خواهم گفت،
برای گنجشک های خیسِ بارانی،
آواز خواهم خواند.
من به همه ی عابران خسته و بی دل،
لبخند خواهم زد.
و تمامِ قانون دیروزهای تلخ را
برهم خواهم زد…!!
با حس بویِ آغوش آشنایی که مرا در بر گرفته از بی فکری و خلاء خارج می شوم. دستم را روی قفل دستان مهیار زیر سینه ام می گذارم و به روی نم نم باران لبخند می زنم.
-هنوز نگرانی عزیزم؟!
-نه حس خوبی دارم…به این لحظه…به این بارون…به آغوش تو…
چانه اش را روی قوس گندمگونِ شانه ام می فشارد:
-خوبه…اینکه حس خوبی داری خیلی خوبه!
حس می کنم، چقدر صحنه ی زیبا و رویایی ایست…من و مهیار زیر نم نم باران خیس می شویم ولی هیچ کدام دلمان نمی خواهد، در این سرما از این آغوش گرم دست بردارد.
-مهیار یکم برام میخونی؟!
-کی؟ من؟ من و خوندن؟ اومدی کنسرت مگه؟
این را در حالی می گوید که نفس بیشتر روز را در خانه به خواندن مشغول است.
با آرنج توی دلش می زنم و صدای آخش را بلند می کنم:
-انقدر ناز نکن…زود باش!
-واسه چی می زنی نامرد؟ مظلوم گیر آوردی؟!
-تنها چیزی که نداری همون مظلومیته!
میانِ خنده هایمان…
بارانِ نم نم!
روی تن او،
روی تنِ من…!
پافشاری می کنم و خواهش آلود می گویم:
-بخون دیگه!!
مهیار نفس عمیــقی می کشد و زمزمه می کند:
-موهات چه بوی خوبی میده…
چند لحظه صدای سکوت بین من و او پر می شود و البته صدای چک چک قطرات…
-بوی موهات زیرِ بارون، بوی گندم زارِ نمناک.
بوی سبزه زارِ خیس، بوی خیسِ تنِ خاک.
انگشت هایش را بین انگشت های من چفت می کند:
جاده های مهربونی، رگایِ آبیِ دستات…
غمِ بارونِ غروب، ته چشمات تو صدات.
عاشق رنگِ این غروبم…نمی خواهم آسمان آبی باشد. آسمان آبی را می توانم بین گره ی دستانمان ببینم.
قلب تو شهرِ گلِ یاس، دستِ تو بازارِ خوبی،
اشکِ تو بارونه روی مرمرِ دیوارِ خوبی.
ای گِل آلوده گُلِ من…ای تن آلوده ی دل پاک،
دلِ تو قبله ی این دل، تنِ تو ارزونیِ خاک
تنِ تو ارزونیِ خاک…تنِ تو ارزونیِ خاک
تنِ تو…
-گلــــاره!
تا می خواهم به سمت صدا برگردم، جسمی در آغوشم می پرد و شالاپ شالاپ گونه هایم بوسیده می شوند. چند قدم عقب می روم و دستی روی گونه ام می کشم:
-چیکار می کنی آرایشم پاک شد؟!
بعد از دیدن نسیم جا می خورم:
-نسیم تویی؟
ابروهایش را در هم می کشد:
-پس انتظار داشتی کی باشه؟ مهیار جونت؟ بی شرف بدون اینکه به من بگی با مهیار ریختیت رو هم؟ یادت رفته خودم باعث و بانیِ این امر خیر شدم؟ باید به منم خبر میدادی براتون مورچه سر ببرم!
قش قش و سبکسرانه می خندد…مثل همیشه!
-برو بابا…یه ماهه جواب زنگام و نمیدی و هیچ جا هم آفتابی نمیشی ببینیمت. چجوری خبرت می کردم؟ چیکارا می کنی؟ چه خبر از حسام جونت؟
دستش را به کمرش می زند و بلند می گوید:
-گور بابای حسام…تو هم زیاد امیدوار نباش به مهیار…من این شیطان رو خوب میشناسم. امید بستن بهش دیوانگیِ محضه…فقط تا میتونی ازش بکن. قسم می خورم همه ی مردا خوب میدونن چجوری با خودشون ببرنت آسمون هفتم و بعد بالات و ازت بگیرن و تنهات بذارن تازه توقعم دارن بازم بتونی براشون بال بال بزنی و پروار کنی!
-نسیم خانوم مجبورت نکرده بودن همه ی مردارو امتحان کنی!
سیاوش لبخندی به من می زند وکنارم می ایستد. نسیم بی خیال جوابی برای کنایه ی سیاوش گیلاسی را از دستِ پسری که از کنارمان رد می شود، می قاپد و به رویش لبخند می زند:
-ممنون بابت نوشیدنی…تا یکی دیگه برداری خودم و می رسونم یه پیکی با هم بزنیم…
لب پسر به خنده ی دندان نما باز می شود وسرخوش راه آمده را بر می گردد.
نسیم شانه ای بالا می اندازد:
-طفلکی پسره…باش تا بیام!
سیاوش ناامید و در حالی که از روی تاسف سرش را تکان میدهد از کنار ما عبور می کند و زیر لبی می گوید:
-از دست شما زنا…
نسیم تا وقتی از ما فاصله بگیرد، نگاهش می کند:
-ایــش…هیچ از سیاوش خوشم نمیاد…زیادی تو کار ارشاد کردنه و مثبته…قسم می خورم همین الانم بخاطر مهیار اینجاست وگرنه این بچه مثبت و چه به این جور جمعا؟
این بار از غرغر های بی وقفه اش خنده ام می گیرد.
-راستـــی؟!!
از صدای بلندش جا می خورم ولی او با همان شور و اشتیاق و بی توجه به من که دستم را روی قلب کوبانم گذاشته ام، ادامه می دهد:
-میدونی باید کلت و بکنم که چوقولیم و به مامانم کردی؟ ولی بجاش میخوام ل.باتو ماچ کنم…آخه مامانمینا دارن کارام و راه میندازن از ایران برم.
دهانم از تعجب باز می ماند و گیج و منگ می گویم:
-چی؟
-آره عزیزم دارم میرم…بلاخره از این همه محدودیت راحت میشم…
طوری از محدودیت صحبت می کند، انگار که در قفسی زندانی اش کرده اند و مدت هاست در آن قفس در حال پوسیدن است.
صریح و بی پرده می گویم:
-اگر می دونستم خانوادت قراره همچین حماقتی بکنن محال بود دخالت کنم…واقعا که…!
دور کردن نسیم و خارج کردنش از کشور در چنین وضعیتی واقعا هم حماقت محض است. دور از همین یک ذره کنترل خدا می داند، عاقبتش به کجا می کشد ولی از برقی که امشب در نگاه قهوه ایش صاعقه می اندازد، مطمئنم هیچ کاری برای منصرف کردن او از من ساخته نیست و فقط آهی می کشم.
-حسودی نکن گلاره جونم قول میدم برات نامه بنویسم…
به قیافه ی کفریِ من می خندد و اضافه می کند:
-حالا که نگاه می کنم میبینم بد مالی هم نیست پسره…ما که رفتیم دنبال شکارمون…تو هم عین اسکلا همینجا وایسا حرص بخور…
نگاه به اندام لاغر و کشیده اش می اندازم که از من فاصله می گیرد و دلم می سوزد. او که شانس سالم زندگی کردن را دارد چرا انقدر به خودش و روحش بد می کند؟!
هرچند من که جای او نیستم…هیچ انسانی خودش انتخاب نمی کند، پست زندگی کند. فقط زمانی می فهمیم به پست ترین درجه ی ممکن رسیده ایم که فکر می کنیم دیگر برای تغییر دیر شده است.
ای کاش قبل از اینکه دیر شود نسیم می فهمید این ره که می رود به ترکستان است!
از خانه خارج و بدون اینکه از قبل تصمیمش را داشته باشم به استخر وسط باغ که آبِ آبی و هو.س انگیزش مرا به سوی خود فرا میخواند، نزدیک می شوم.
کفش های سفید و پاشنه بلندم را در می آورم و کنار پایم می گذارم. روی سنگ های مربعی شکل و حاشیه دارِ مجاور استخر می نشینم.
پاهایم را تا زانو داخل آب فرو می برم، از برخورد آبِ سرد با پوست لختم، احساس سرما در تنم می دود و پوست بدنم مور مور می شود.
آتش الو گرفته در سرم خاموش و دود غلیظی از سرم بلند می شود. امروز در کل روز مزخرفی است.
اول عرفان که هنوز از یادآوری نگاه انتقام جویش تنم می لرزد، بعد مهیار که انقدر سرش گرمِ مهمانی اش شده، انگار مرا نمی بیند و حالا هم نسیم با این خبر شوکه کننده اش.
می دانم خدا ار من ناراحت است که روزهایم یکی مزخرف تر از قبلی می گذرد. خودم هم می دانستم، باید خانه می ماندم ولی دلم برای کمی شادی و بالا پایین پریدن تنگ شده بود.
-می تونم بشینم؟!
نگاهی به بالای سرم می کنم و با لبخندی که روی لبم می نشانم، خودم را در جایم تکان می دهم:
-البته…بشین!
سیاوش کنارم می نشیند ولی از اینکه پاهایش را مثل من داخل آب بفرستد امتناع می کند.
-سردتون میشه…
نگاهی به تنیک کوتاهم و سپس حرکت پاهایم که آب را موج دار می کند، می اندازم:
-نمیشه…اون تو خیلی گرم بود، احساس خوبی ندارم…به مهمونی، به سر و صدا به…
آهی می کشم:
-فکر کنم اصلا نباید میومدم!
-چرا؟ به نظر راضی میومدید…تمام شب می خندیدید.
-واقعی نبود…بازیِ مهیاره. به خاطر اینکه اون راضی باشه وانمود به شاد بودن می کنم.
-مهیار؟ اونکه از شدت مستی و سرخوشی اصلا متوجه اطرافش نیست.
لب هایم را به هم فشار می دهم و تلاش می کنم، آه نکشم:
-می دونم…فکر کنم تمام شب داشتم واسه در و دیوار عشوه میومدم.
-خودتون و ناراحت نکنید…مهیاره دیگه…نباید روش زیادی حساب باز کنید!
حس خوبی نسبت به این حرفش ندارم…هرچند که عاقلانه به نظر می رسد.
سر انگشتان پاهایم کرخت می شوند و دیگر حسشان نمی کنم ولی دلم نمی خواهد، موقعیتم را تغییر دهم.
سیاوش خودش را جلو می کشد و می گوید:
-اما این درست نیست…همه ی آدما حق شاد بودن و دارن ولی وانمود کردن به شادی؟! اذیتتون نمی کنه؟
نگاهی به سوییشرتش که همان لحظه دور شانه هایم انداخته می کنم و بی اراده اخم بین ابروهایم را چین می اندازد:
-چقدر تاثیر گذار!! داری با من لاس می زنی؟ تازه از راه رسیدی و شبیه آدمایی حرف می زنی که همه چیز و میدونن…خیلی زشته که اومدی نشستی اینجا و با من گرم گرفتی…
-هی هی هی…صبر کن ببینم…معلومه که باهات لاس نمی زنم…حتی اگه از اینکارا بلد بودم هم مطمئن باش هیچ وقت اینکارو با تو نمی کردم. شبیه آدماییم که از پشت خنجر می زنن؟ می دونی مشکل اصلی تو چیه؟
منتظر نمی ماند من جوابی برای لحن تند کلامش پیدا کنم:
-دیدت نسبت به دیگرانه.
جلوی زبانم را می گیرم تا دیگر حرف بدی نزنم. نباید ناراحتی هایم را سر او خالی کنم. احساس خوبی نسبت به سرکشی کردن در برابر او ندارم.
سرم را پایین می اندازم و می گویم:
-متاسفم…خیلی تند حرف زدم ولی خب نمی تونم دید خوبی نسبت به آدما داشته باشم…از روی بدشون می ترسم. زندگی اینطور یادم داده!
حالت نگاهش از تهاجمی به دلسوزانه تغییر می کند و من فکر می کنم…
“اینکه بدتر شد!”
-این زندگی چیزی نیست که به دست آورده باشی، بر اساس یه سری اتفاقات بهت داده شده…فقط باید سعی کنی تغییرش بدی…عاقلانه و از راه درستش!
متعجب می گویم:
-می بینی؟ تو واقعا شبیه آدمایی هستی که همه چیزو میدونن.
حرفم را تایید می کند و جواب می دهد:
-به خاطر اینکه واقعا همه چیزو میدونم. مهیار بهم گفته، معمولا چیزی رو از هم مخفی نمی کنیم.
مهیار به من گفته بود به هیچ کس مثل سیاوش اعتماد ندارد ولی فکر نمی کردم حقیقت زندگیِ مرا به او بگوید.
حالت خصمانه ی صورتم را که می بیند، می خندد:
-مهیار گفته بود نذارم بفهمی من همه چیزو میدونم بهش نگو لوش دادم…نگران نباش من قضاوتی راجع بهت نمی کنم. از اونجایی که روان شناسی می خونم و روان انسانای متفاوت و می شناسم عادت کردم قضاوت نکنم…راهنمایی می کنم!
به او که انعکاس آب به صورت خط های رگه دار و درخشان توی صورت و روی لباسش افتاده، نگاه می کنم و می گویم:
-روان شناسی؟ احتمالا مهیار فکر کرده به کمک و راهنمایی تو نیاز دارم که اینارو بهت گفته.
یک ابرویش را بالا می اندازد و خیره به چشمانم می پرسد:
-نداری؟
لب پایینم را می مکم و دو دل جواب می دهم:
-شاید داشته باشم.
-شاید؟ اوکی گوش کن…
-نه نه تو گوش کن…میخوای کمک کنی؟ راستش امروز دکتری که برای کمک به ترک پیشش میرم بهم آدرس یه مرکز معتادین ناشناس و داد ولی مطمئن نیستم بتونم تنهایی از پسش بربیام. مهیار هم توی اینجور شرایط به نظر زیاد همراه و صبور نمیاد…می تونی…یعنی…
لبخند پیروزمندانه ای روی لبش می نشیند:
-عالیه…البته که کمکت می کنم.
دستم را جلو می برم:
-پس دوستیم؟
دستم را بین مشتش می فشارد:
-دوستیم!
***
نور آفتاب از بین پرده های نکشیده داخل چشمم می افتد و مجبورم می کند، چشم هایم را باز کنم. قبل از اینکه چشمانم را باز کنم، کمر درد هم به سر درد و معده دردم اضافه می شود.
روی مبل می نشینم…حالم خراب است. سرم از بالا رفتن پیک های پیاپی الکل گیج می رود.
گیج و منگ دستی بین موهایم می کشم:
-اینجا چقدر روشنه!
مشتم را روی چشمان حتما سرخ شده ام، می فشارم و ملافه را از رویم کنار می زنم.
دعوای دیشب روزم را به معنای واقعی به لجن کشید. بی توجه به اتفاقات شب گذشته با عجله به سمت پنجره می روم و پرده ها را می کشم.
می دانم مهیار خواب است و برای هردویمان قهوه درست می کنم، شاید کمی این حالت خماری از بین رفت.
فنجان قهوه را روی کابینت می گذارم و روی صندلی می نشینم. دیشب مهیار با اینکه حواسش به اطرافش نبود ولی وقتی از لج او تا حد مرگ مست کردم، روی میز و توی بغل کسانی که نمی شناختم رقصیدم عصبانی شد و مرا به خانه آورد. مرا متهم کرد که مهمانی اش را به گند کشیدم و من در برابر تمام داد و بیداد هایش فقط خندیدم و بیشتر لجش را در آوردم. وقتی داخل اتاقش رفت و در را محکم پشتش بست، فهمیدم شب را به او نزدیک نشوم بهتر است. به خاطر همین روی کاناپه خوابیدم.
با فکر اینکه باید برای عذرخواهی و مصالحه پیش قدم شوم، ماگ قهوه ای رنگش را از قهوه ی غلیظ و داغ پر می کنم و به سمت اتاق خواب می روم.
مهیار بیدار است…دو دستش را زیر سرش گذاشته و به سقف نگاه می کند. چند لحظه دم در می ایستم ولی او تکانی به خودش نمی دهد.
اگر بخواهد مثل شب گذشته عصبانی باشد، ترجیح می دهم تمام روز را به او نزدیک نشوم. به هر حال دل به دریا می زنم و به سمت تخت می روم. فنجان را روی بغل تختیِ قهوه ای سوخته می گذارم و روی تخت می نشنیم:
-برات قهوه آوردم…فکر کردم شاید مثل من سردرد داشته باشی!
جوابش تنها سکوت است…
آهی از سینه ام بر می آید و کنارش دراز می کشم، سرم را روی بالش می گذارم و به نیم رخش خیره می شوم:
-از من عصبانی ای؟ می دونم نباید جلوی چشم اون همه آدم میزدم توی گوشت ولی…
بلاخره قفل سکوتش را می شکند:
-ولی چی؟ نه تنها مست کردی و جلوی همه زدی تو گوشم بلکه تمام مدت داشتی به داد و فریاد من می خندیدی!
از آن چیزی که حدس می زدم خیلی کمتر عصبانی است. دل و جرات بیشتری می گیرم و غافلگیرانه گونه اش را می بوسم:
-متاسفم مهیار…من عادتای مستیِ خیلی بدی دارم. می دونم نباید مست می کردم اونم توی این شرایطی که دارم…ولی تو هم باید به حال خودم می ذاشتیم…دست خودم نبود ببخشید.
سپس بی وقفه روی پلک و پیشانی و ل.بش پشت هم بو.سه می زنم:
-می بخشیم؟
به سمتم بر می گردد و دلخور نگاهم می کند:
-انگار چاره ی دیگه ای هم دارم!
باز می ب.وسمش:
-مرسی عزیزم قول میدم دیگه تکرار نمیشه…قول میدم.
با همان نگاه دلخور و لحن شاکی می گوید:
-می بینی؟ دقیقا مشکل من همینه…با کارات دیوونم می کنی بعد خودت و میزنی به مظلوم نمایی، برام قهوه میاری…محبت می کنی…من و می ب.وسی و آخرش من اصلا یادم نمیاد برای چی ازت ناراحت بودم…همیشه همینطوری هستی و من از این متنفرم!
لبخند شیطنت آمیزی روی لبم می نشیند، انگشت هایم را بین انگشت های پایش می پیچم و با سرخوشی می گویم:
-به نظر من که عالیه…این یعنی اینکه من جادوت کردم!
-بدبختانه همینطوره!
پررو می شوم:
-تقصیر خودتم بود…تمام شب و داشتی با دخترا خوش می گذروندی.
روی گونه ام را به نرمی نوازش می کند:
-می خواستم تو بهشون حسودیت شه…این چند وقت از من فراری بودی و من واقعا می خواستم احساساتیت کنم!
توی دلم می گویم:
“جون عمت!”
ولی به روی خودم نمی آورم که دارد مرا گول می زند، دستم را پشتش می کشم و در حوض پر ستاره ی چشمانش آب تنی می کنم:
-دیدی که موفق شدی…
از بالا پایین رفتن و شیارهای روی پشتش، یاد زخمش و دسته گلی که به آب داده بودم میفتم و متوجه می شوم که من هم برای او کم دردسر درست نمی کنم.
می دانم با وجود تمام کمبود هایی که داریم باید با هم کنار بیاییم و من مجبور به تلاش بیشترم چرا که با تمام شدن این رابطه تنها کسی که می بازد، منم…!
* فصل دهم: باغ بلور *
خاطرات به طرز وحشتناکی آزاردهنده اند…
مهم نیست خوب باشند یا بد. شادی باشند یا غم، در هیاهوی این همه تنهایی و احساسات وحشتناکی که دارم، همه ی خاطرات، خوب و بد چاقوی تیز و برانی هستند که هر لحظه بیشتر در قلبم فرو می روند.
خاطرات روزهای کودکی، نوجوانی و جوانی، فقط دیوانه ام می کنند.
-هی…با توئم!
گیج و مبهوت به صورت پیر و فرسوده ی آقای آقایی خیره می شوم و بر طبق عادت لبخند گرمی می زنم:
-چیزی گفتین؟
چهره ی عبوسش را در هم می کشد:
-حواست کجاست؟ این و برای آقای رئیس و مهمونشون ببر…
نگاهی به فنجان های چیده شده روی سینیِ سیلور می کنم. با اینکه رساندن این سینی به دست یزدان و مهمانش آن چنان کار وقت گیر و سختی نیست ولی دلم نمی خواهد آچار فرانسه باشم و کاری فراتر از وظایفم انجام دهم.
من وظیفه ندارم کارهای یک سرایدار و نظافت چی را انجام دهم پس در حال تایپ کردن، شانه ای بالا می اندازم:
-من سرم شلوغه آقای آقایی…چرا خودتون نمی برید؟ به هر حال توی محدوده ی کاری من نیست!
چشم غره ای نثار نگاه گریزانم می کند و غرغر کنان به طرف دفتر یزدان می رود:
-جوونای این دوره زمونه معلوم نیست چشونه…یه ذره احترام سرشون نمیشه…اگر کار نداشتم که بهت نمی گفتم دختر…
بی حوصله و بی توجه به غرغر هایش دوباره نگاهم را به صفحه ی روشنِ لپ تاپ می دوزم.
هنوز چند دقیقه نگذشته، سر و کله ی فرهان پیدا می شود:
-گلاره سرت خلوته؟
دست هایم روی keyboard مشت می شوند:
-چند بار باید اشاره کنم که خیلی بهتر میشه اگر من و تابش صدا بزنید؟
زیر چانه اش را می خاراند و ابرویی بالا می اندازد:
-زیاد از تشریفات خوشم نمیاد ولی سعیم و می کنم…
نگاه از صفحه نمایش می گیرم. با کمی فاصله از من ایستاده و دست هایش را در جیب کتش کرده.
کت و شلوار آبیِ روشن با کروات و جلیقه ی سپید به تن دارد. در این هیبت زیادی خودنما به نظر می رسد…!
-اگه دیدزدنت تموم شد، یکمم به حرفام گوش بده…
نگاه هول زده ام را از قد و قامت زیادی شیک پوشش می گیرم و می پرسم:
-ببخشید حواسم جای دیگه بود.
-بله کاملا مشخصه…گفتم با سمیرا توسلی تماس بگیر و بگو باید برای چند تا امضا تا روز سه شنبه بیاد شرکت!
چقدر این اسم و فامیل آشنا به نظرم آمد!!
-حتما…
جلوتر می آید:
-الان تماس بگیر…
از این همه پا فشاری جا می خورم:
-ولی شمارش و باید از کجا بیارم؟
-یزدان تبلتِ نیلوفرو بهت نداده؟ توی اون اکثر شماره تماسا و یه سری فایلای مهم بود. احتمالا یادش رفته…
وسط حرفش می پرسم:
-نیلوفر دیگه کیه؟
اخم می کند و کوتاه جواب می دهد:
-منشیِ قبلی!
سپس خیلی سریع کنار میز من می ایستد، گوشی اش را از توی جیب شلوارش بیرون می کشد و چند دقیقه بعد قلم روی میز را بر می دارد و روی کاغذ شماره ای یادداشت می کند.
زیر شماره خط می کشد، آن را به سمت من بر می گرداند و چند بار با انگشت اشاره اش روی آن ضربه می زند:
-این شمارشه…زنگ بزن و بگو حتما تا سه شنبه خودش و برسونه!
هنوز چند قدم دور نشده، بر می گردد:
-فهمیدی که چی گفتم؟ واسه ی یه سری امضا تا سه شنبه…
پوفی می کشم و بی حوصله می گویم:
-احمق که نیستم…فهمیدم!
سری تکان می دهد:
-من که شک دارم…
به محض اینکه مطمئن می شوم آسانسور حرکت کرده نفس آسوده ام را از لپ هایم بیرون می فرستم.
“همه فقط زورشون به من می رسه!”
شماره ی رند و کد یک را برانداز می کنم و بعد اسم و فامیل زیرش توجهم را جلب می کند.
“چرا انقدر آشنایی تو؟”
بلاخره یادم می آید که در بحث بین فرهان و یزدان از او به عنوان همسرِ یزدان یاد شد.
“حالا خیلی جالب شد!”
بوق های ممتد را می شمارم. پنجمی نخورده بر می دارد:
-الو؟
-سلام خانوم توسلی؟ از شرکت پاکمن تماس می گیرم.
صدای دو رگه و خش داری دارد:
-بله بفرمایید…مشکلی پیش اومده؟
یا شاید هم پشت تلفن اینطور به نظرم می رسد!
نمی دانم چرا ولی عجیب دلم می خواهد حالا رو به رویم بود و از نزدیک می دیدمش.
با کمی مکث جواب می دهم:
-نه مشکلی پیش نیومده…باید برای چند تا امضا حتما تا سه شنبه یه سر به شرکت بزنید.
-امضا؟! امضا برای چی؟
-من درست نمی دونم خانوم توسلی. اگر لطف کنید تشریف بیارید اینجا مشخص میشه.
-باشه…فکر کنم تا سه شنبه بتونم یه سر بزنم…
برای خودم هم عجیب است که صدایم ارتعاش دارد و از اضطراب می لرزد:
-لطف می کنید…روز خوبی…
هنوز حرف در دهانم مانده که صدای بوق اشغال به من می فهماند، سمیرا توسلی اهمیتی به صحبت من نداده و بین حرفم قطع کرده.
نفسِ حرص زده ام را پرت می کنم بیرون و به گوشی خیره می شوم.
احساس می کنم اصلا از این زن خوشم نمی آید…خودم هم می دانم هیچ ربطی به صدای زمخت و جسارت و بی ادبی اش ندارد که از او بدم می آید.
اگر بخواهم صادق باشم قبل از اینکه شماره بگیرم هم احساس خوشایندی نسبت به او نداشتم و به طور مصرانه ای سعی دارم به خودم بفهمانم این امواج منفی مربوط به اینکه او همسر یزدان است نمی شوند.
سرم را تکان می دهم تا این افکار مرموز بیرون بریزند. همین که بی دلیل خاصی از همسر یزدان بدم می آید مرا می ترساند. خوب که دقت می کنم حوصله ی بچه بازی ندارم…
فکر کردن راجع به یک مردِ زن دار بچه بازیست دیگر وگرنه آدم بزرگ و عاقل هیچ وقت خودش را در چنین مشکلاتی نمی اندازد.
نیشخند می زنم…حالا نه که یزدان هم خیلی به من محل میدهد؟! چه خیال ها که نمی بافم!
با حس سنگینیِ نگاهی چشم می چرخانم و یزدان را ایستاده نزدیک میزم می بینم. دست در جیبش کرده و به طور غریبی به من خیره شده.
از آن نگاه هایی که انگار چشمش اینجاست ولی ذهنش در جای دیگری پرواز می کند.
دستپاچه و موذب بخاطر حالت نگاهش از روی صندلی بلند می شوم:
-چیزی لازم دارید؟
تازه حواسش سر جایش می آید و نگاه و فکرش درگیر صورت کنجکاو من می شود.
کمی گیج می پرسد:
-چیزی گفتی؟
از زل زدن دست می کشد و تیر نگاهش این بار کاغذ ها و پرونده های نامرتبِ روی میزم را هدف می گیرد.
شتاب زده مرتبشان می کنم و می گویم:
-اونجا وایساده بودید و به من خیره شده بودید…یه خورده ترسناک و عجیب به نظر می رسید.
سرم را بالا می آورم:
-مشکلی هست؟
با دستش پشت گردنش را می مالد و نزدیک تر می شود:
-مشکل که نه…مهمونم الان رفت داشتم…
مکث می کند…نفس عمیق می کشد و با لحن سرزنش آمیزی ادامه می دهد:
-فکر کردم گفتی می خوای به نینا نزدیک تر بشی. گفتی می خوای کمکش کنی! ولی حتی دیگه حرفی هم از اون موضوع نزدی.
پس به این خاطر نگاهم می کرد!
منظور دار می گویم:
-باور کنید واقعا دلم می خواد کمک کنم ولی رئیسم خیلی سخت گیره…تقریبا تمام روزم برای اجرای دستورای ریز و درشتش می گذره. وقت زیادی برای کارای متفرقه ندارم! اگر یکم سرم خلوت تر شه قول می دم در اسرع وقت به اون موضوع رسیدگی کنم!
ردپای کم رنگی از یک لبخند رقیق شده روی لبش می نشیند. تا به حال ندیده ام علنا بخندد. همیشه نهایت خوشحالی اش لبخند محوی روی لبش و شاید کمی واضح تر داخل نگاهش است.
-الان داری از موقعیتت سوء استفاده می کنی؟
عوض او من غلیظ و پررنگ می خندم و دندان های سپیدم را به نمایش در می آروم:
-گفتم که گفته باشم…
چشم هایش را جمع می کند:
-می دونستی خیلی…
-یــزدان!
به صدای مزاحمی که این چنین غلیظ نام یزدان را صدا زده لعنت می فرستم. البته با علم به اینکه این صدا متعلق به فرهان است، بیشتر لعنتش می کنم.
می دونستی خیلی چی؟!
یزدان نگاهِ هم چنان خندانش را از من می گیرد و به طرف فرهان برمی گردد.
فرهان رو به رویش می ایستد و می پرسد:
-سرت خلوته؟
-آره…سازگار الان رفت. هفت تا سرمایه گذار جدید برای هیئت مدیره پیدا کردم.
فرهان با بی خیالی ضربه ای به بازویش می زند:
-خوش به حالت…می تونیم حرف بزنیم؟
می دونستی خیلی چی؟!
اصلا چرا انقدر مهم است بدانم چه می خواست بگوید؟
خدایا چرا فرهان نگذاشت بدانم چه چیز را باید می دانستم. لحن و نگاه خندانش به دلم نشست.
تنم از فکر هایی که درگیرشان شدم یخ می زند! انگار از وقتی فهمیده ام زن دارد و او را ممنوعه نامیدم، بیشتر دلم می خواهد نظرش را به خودم جلب کنم.
عجیب نیست؟ مثل سیب حوا که ممنوعه بود…همان تنها سیبی که خدا جدا از آن همه نعمت بهشتی برای آدم و حوا ممنوع اعلام کرده بود.
قبل از اینکه بدانم نزدیک شدن به یزدان برایم ممنوع است هیچ کششی نداشتم پس چرا حالا…؟!
اگر در مکان عمومی و بین ده ها چشم فضول نبودم، جیغ بلندی می کشیدم، شاید این ذهنیات مهمل دست از سرم برمی دارند.
-البته…بریم دفتر من صحبت می کنیم…تابش بگو فقط یه فنجون قهوه بیارن اتاقم…من انقدر امروز قهوه خوردم اسمشم حالم و بد می کنه.
امروز حس شوخ طبعی اش بیشتر از همیشه است. بخاطر آن هفت سرمایه گذاره که پیدا کرده یا…؟!
-حتما جناب جاوید. همین الان…
-لازم نیست منم قهوه نمی خورم.
می خواهند داخل دفتر بروند که بی اراده می گویم:
-راستی الان طبق دستور آقای رادمنش با همس…
فرهان شتاب زده بین حرفم می پرد و بلند و تشرآمیز می گوید:
-حواست کجاست؟ نمی شنوی تلفن داره زنگ میزنه؟!
از لحن عتاب آمیزش جا می خورم و حرف در دهانم می ماند. چشمم خودش خود به خود چند پلک ناباورانه می زند.
از این سرزنش بی دلیل بسیار آزرده می شوم و سعی می کنم جلوی چشمشان نشکنم!
یزدان که انگار دلش به حال کنف شدن من می سوزد و می فهمد ناراحت شده ام، فرهان را سرزنش می کند:
-چه طرز صحبت کردنه؟ این تلفن همیشه داره زنگ میزنه…
فرهان دندان هایش را روی هم می سابد و داخل دفتر می رود:
-میشه فقط سریع صحبت کنیم؟ کار دارم!
یزدان قبل از اینکه داخل برود رو به من می پرسد:
-این چشه؟
ولی منتظر جواب نمی ماند و در را پشتش می بندد. روی صندلی می نشینم و بی توجه به زنگ تلفن صورتم را بین دستانم پنهان می کنم.
خوب می دانم چه مرگش بود…نمی خواست من بگویم به همسر یزدان زنگ زدم تا به شرکت بیاید، برای همین هم آن طور حواسش را از صحبت من پرت کرد.
بی آنکه بخواهم این همه حواس جمعی و زیرکی را می ستایم. بهترین راه را انتخاب کرده بود چون من هم تا چند دقیقه یادم رفت چه داشتم می گفتم چه برسد به یزدان که از همه جا بی خبر بود!
اما اینکه چرا دلش نمی خواست یزدان چیزی بداند را اصلا نمی فهمم!!
حدس می زنم فرهان پشت یزدان کارهایی می کند و زیرآبی می رود ولی نه توانایی و نه نیازی برای اثباتش نمی بینم به اضافه ی اینکه حال و حوصله ی دردسر هم ندارم.
***
نگاهم روی گوجه های قرمز و آب دار است که زیر چاقو خورد می شوند و با صدای بلندی می گویم:
-مرتیکه ی دیوونه…شیطونه میگه برم به یزدان بگم پته متش و بریزم رو آبا. بی شعور!
مریم یکی از برش های ه.وس انگیزِ گوجه را داخل دهانش می گذارد و با دهان پر می گوید:
-واقعا میخوای به یزدان بگی؟ من که میگم اصلا عاقلانه نیست! حالا تو هم همچین عاقل نیستی ولی به هر حال…میخوای بهش بگی؟!
از آن حالت حرص زده خارج و متفکرانه به نقطه ای خیره می شوم:
-نمی دونم…راستش اصلا مطمئن نیستم واقعا ریگی به کفشش باشه…یه بار بی اجازه و قایمکی پشت میزم نشست که به نظر موضوع مهمی نمیومد و یه بارم وقتی خواب بودم رفته بود تو دفتر یزدان…اون بارم خود یزدان دیدش و به نظر مشکلی با این موضوع نداشت. ولی دیروز…؟!
دستی روی صورتم می کشم:
-پوووف…می دونی؟ خیلی عجیب بود که دلش نمی خواست یزدان بفهمه زنش قراره بیاد شرکت! واقعا گیج شدم…تو چی میگی؟ بگم بهش؟
مریم گوجه ها را از روی تخته ی چوبی داخل بشقاب می ریزد و کنار بشقاب خیارشورها می گذارد:
-من نمی دونم…راستش فکر می کنم مردی توی سن و موقعیت یزدان باید حتما باهوش و زرنگ بوده باشه که به اینجا رسیده. به نظرم دخالت نکنی بهتره…اگر به یزدان بگی و بعد بفهمی تهمت بوده چی؟ صد در صد اخراجت می کنن…
-یعنی میگی سکوت کنم؟
-نه…من فقط میگم قبل از اینکه کاری کنی خوب بهش فکر کن!
از روی اپن پایین می پرم:
-البته قبل از فکر کردن صلاح خودم و در نظر می گیرم…من و که می شناسی؟ همیشه اول به خودم فکر می کنم پس همون دخالت نکنم بهتره. فقط امیدوارم اگه واقعا خبری باشه یزدان واسه اعتماد بیش از اندازش به بهترین دوستش بدبخت نشه!
مریم می خواهد ادامه ی صحبتم را بگیرد که صدای زنگ در بلند می شود. ساعت از نه گذشته و هیچ حدسی نمی توانم بزنم چه کسی پشت در است.
مریم نگاه معنی داری به من می اندازد:
-از اینجا که انگار یه مرده. به نظرت کیه این موقع شب؟
-هیچ ایده ای ندارم…
نگاه معنی دارش زیادی امتداد می یابد:
-گفته بودی یه بار رئیست نصف شب…
بین حرفش می پرم و به سمت آیفون می روم:
-خواهش می کنم چرت نگو و منو تحریک نکن من به اندازه ی کافی با خودم درگیرم…!
با لحن شوکه شده ای می پرسد:
-گلاره داشتم شوخی می کردم…نگو که واقعا به یه مرد زن دار…
از همان جا سرش جیغ می کشم:
-من هیچی نگفتم…خواهش می کنم تمومش کن!
از نزدیک هم معلوم نیست چه کسی پشت آیفون است. سه رخش را از لنز دوربین گرفته و از روی یک چهارم رخش نمی شود حدسی زد.
در حالی که حرف های مریم تحریکم کرده شاید یزدان پشت در باشد، گوشی را بر می دارم:
-کیه؟
برعکس آن چیزی که فکر می کردم سیاوش است. در را برایش باز می کنم.
-کی بود گلاره؟ در و چرا باز کردی؟!
به سمتش بر می گردم:
-سیاوش بود…
به طرز آشکارایی جا می خورد. من چیزی در مورد برگشتن سیاوش به او نگفته بودم. همچنین در مورد اینکه اصلا چرا رفت…
آن روزها می دانستم مریم از سیاوش خوشش می آید. هرگز به من حرفی در این باره نزد ولی از همان شرم سرخ رنگی که هر بار بعد از دیدن سیاوش روی گونه اش می نشست، می فهمیدم از ایل و تبار عاشقان است…می فهمیدم دلش رفته و نمی خواستم تنها دوستم را از دست بدهم.
برای همین هرگز به او حرفی درباره ی احساسات سیاوش به خودم نزدم. مریم تنها دختری بود که با وجود دانستن حقایق زندگی ام برایم ماند. خیلی ها بودند که باشرایطم مشکلی نداشتند ولی نماندند. دوست حقیقی نبودند. مریم یکی از با ارزش ترین چیزهایی است که زندگی به من داده و نمی خواهم تحت هیچ شرایطی از دستش بدهم.
از بهت خارج می شود و بریده بریده می پرسد:
-سی..سیاوش؟! همون…سیا…
تایید می کنم:
-آره همون سیاوشی که پسرخاله ی مهیار بود…میشناسیش که؟! اون موقع ها گاهی باهاش می رفتیم بیرون…
مریم لبش را می گزد و شتاب زده به سمت آشپزخانه می رود:
-من باید برم گلاره!
بی خیال استقبال از سیاوش می شوم و برای منصرف کردن مریم دنبالش می دوم:
-مریم دیوونه شدی؟ آخه واسه چی؟!
مریم مانتوی سیاه و ساده اش را از روی میز بر می دارد:
-بابام چی فکر می کنه اگه بفهمه پسر پاش و توی این خونه گذاشته؟
مانتو را از دستش چنگ می زنم:
-قبلنا که مشکلی با این موضوع نداشتی…
در برابرم مقاومت می کند و مانتو را به سمت خودش می کشد:
-خودت داری میگی قبلنا…اون موقع دختر بچه بودم. بده مانتومو گلاره باید برم!
-صاحبخونه نیستی؟
این صدای تعجب زده ی سیاوش است. نگاه ملتمسانه ای به چشمان مریم می کنم:
-خواهش می کنم نرو مریم…خواهش می کنم!
کلافه می شود و مانتو را رها می کند:
-خیلی خب…مانتومو بده بپوشم لااقل. عمرا با این تاپ نیام پیشش.
-قول میدی نری؟
-گلاره نیستی؟
می دانم تا برای بدرقه اش نروم چنین جسارتی ندارد وارد خانه شود.
مریم سریع می گوید:
-قول میدم مانتومو بده الان میاد تو!
مانتو را ول می کنم و از آشپزخانه خارج می شوم. با اینکه خودم هم رکابی سپید و نازکی به تن دارم اهمیتی به این موضوع نمی دهم.
-سلام سیاوش بیا تو…شرمنده معطل شدی!
سیاوش طبق عادت با همان کفش وارد خانه می شود:
-اشکالی نداره…گفتم یه سری بهت بزنم…شمارت و نداشتم وگرنه سرزده نمیومدم.
نگاهش روی گردنبند طلا سپیدی که بین خط سینه ام گم شده میفتد و لبخند روی لبش کش می آید. این گردنبند خوشگل و پروانه نشان سوغاتیِ خودش است که من هنوز بابتش از او تشکر نکرده ام.
گردنبند بلند را از یقه ی لباس بیرون می کشم و با لبخندی به گرمی مال خودش می گویم:
-ممنون بابت سوغاتی خیلی دوستش…
-سلام سیاوش خان…
یادم می آید قبلا او را سیاوش خالی می نامید…
گذر زمان چه ها که نمیکند!
نگاهم به سیاوش است و دستم را سمت مریم می گیرم که کمی عقب تر ایستاده:
-سیاوش مریم و که یادته؟
سیاوش ابروهایش را در هم می کشد و موشکافانه مریم را برانداز می کند. نگاهم بین آن دو به گردش در می آید و خواب های خوبی برای هردویشان می بینم.
لبخند جای اخم را در چهره ی سیاوش می گیرد:
-مگه میشه یادم نباشه؟
یک ساعتی از آمدن سیاوش می گذرد و من به شدت از جو سنگین، بی حوصله شده ام. سیگاری از داخل جعبه ی سپید که روی میز افتاده بیرون می کشم و بین لبانم جایش می دهم.
می خواهم آتش فندک بنفش و طرح دار را نثار تن باریک و خشکِ سیگار کنم که سیگار از دهانم بیرون کشیده می شود:
-خفمون کردی گلاره…تو این یه ساعته بیشتر از پنج تا کشیدی!
سعی می کنم سیگارم را از دستش پس بگیرم و در همان حال می گویم:
-نشستی سیگارای من و میشمری؟ خب که چی؟ سرکار نمی تونم بکشم…پسش بده سیاوش.
سیاوش برای اطمینان از اینکه نمی توانم سیگار را پس بگیرم، روی میز لهش می کند و جعبه ی سیگارم را داخل جیبش می گذارد:
-حالا ببینم میخوای چجوری پسش بگیری!
از حالت سرخوشش خون خونم را می خورد و با حرص توی بازویش می کوبم:
-پررو…اومدی ارشاد کنی؟
-آره جون تو ارشاد کردن هیچ کس مثل تو حال نمیده. بس که خورده شیشه داری!
بدون اینکه جوابی برای طعنه اش داشته باشم، سر انجام سوالی که یک ساعته سبک سنگین می کنم را می پرسم:
-سیاوش ندیدیش هنوز؟
حالت شوخش کاملا جدی می شود و لب هایش را به هم فشار می دهد:
-دیدمش…زیاد دیدمش!
آهی می کشم و لبم را از داخل می گزم تا زیر گریه نزنم:
-حالش خوبه؟
نگاهش می گوید باید این بحث را تمام کنم ولی جواب می دهد:
-خوبه…خیلی خوب فقط…
مکثی می کند، نگاهی گذرا به مریم می اندازد که گوشش پیش ماست و نگاهش به گل های رنگ و وارنگ قالی و ادامه میدهد:
-نمی دونم درسته از مهیار باهات حرف بزنم یا نه ولی…گلاره اون به طرز خیلی عجیبی راجع به تو صحبت نمی کنه. یعنی حتی یه بار من جسارت کردم و راجبت ازش پرسیدم ولی اون خیلی خونسرد و عادی گفت که دیگه گلاره ای نمیشناسم! عجیب نیست؟ تو داری اینجا توی خونش زندگی می کنی و در خونش و به روت باز گذاشته ولی از یه طرف میگه دیگه میشناستت…میگه براش تموم شدی! باورش سخته…
استخوان های تنم یخ می بندند و سرم به دوران می افند…
مرا نمی شناسد؟ مرا؟ گلاره ی خودش را؟!
این همه دوری او را سنگ کرده یا از اول خوب نشناختمش؟!
سیاوش با چشمان پر سوال می پرسد:
-چی شد گلاره؟ بهم بگو چیکار کردی مهیار صد و هشتاد درجه تغییر کرده؟ چطوری بهم زدید؟
برای خونسرد ماندن نفس عمیقی می کشم. اگر او می تواند انقدر راحت بگوید مرا به یاد نمی آورد من چرا باید انقدر ضعیف و بدبخت باشم؟
با تمام تلاشم برای آرام ماندن شانه ای که بالا می اندازم کمی می لرزد.
-اون بود که بهم خیانت کرد…
اهمیتی به بهت کشیده شده روی صورتش نمی دهم و با پوزخند غلیظی تکیه ام را از مبل می گیرم:
-خیانت کرد و در کمال پررویی بهم گفت عذاب وجدان نداره…گفت بهش حس خوبی میده که میتونه باز آزاد زندگی کنه…
-همین؟ مهیار هینطوری یهو زد زیر همه چیز؟ چیزی هست که من ندونم؟
نمی دانم باید به او بگویم یا که رازهایم را برای خودم نگه دارم. به او نمی گویم نه به خاطر اینکه از قضاوتش می ترسم، نه…نمی گویم چون دیگر حوصله ی نصیحت شنیدن ندارم!
دستی روی صورتم می کشم و کوتاه پاسخ نگاه کنجکاوش را می دهم:
-منم اشتباهاتی کردم ولی هیچ وقت نارو نزدم…
مریم سر جایش کمی جابه جا می شود:
-بسه دیگه…فکرش و نکن گلاره…قرار شد فکر و خیالش و بندازی دور!
لبخند تلخی می زنم و می گویم:
-می دونم…می دونم…
برای اینکه جو را عوض کنم و با منظور می گویم:
-تا حالا دقت نکرده بودم شما دو تا انقدر به هم میاید…هر دو تاتون عاشق ارشاد و نصیحتید.
موشکافانه به چهره ی شگفت زده و ساکت هر دو خیره می شوم و فکر می کنم، یک قدم برای اجرای نقشه ام نزدیک تر شده ام.
سیاوش که از چهره ی معذب مریم می فهمد از وضع راضی نیست بحث را عوض می کند:
-تو کی می خوای مهمون داری یاد بگیری؟ پاشو برو یه چایی بذار.
ابرویی بالا می اندازم:
-لازم نکرده چایی رو بهونه کنی…می خوای با دوست من تنها بمونی که چی بشه؟ من مریم و با تو تنها نمیذارم…
قیافه ی سیاوش خیلی ناگهانی و به شدت برزخی می شود، به تندی نفس می کشد و به مبل تکیه می دهد.
به مریم نگاه می کنم. سرش را طوری به زیر انداخته که اصلا صورتش معلوم نیست.
لبخند شیطنت آمیزی روی لبم می نشانم و از روی مبل بلند می شوم:
-من که می دونم چایی رو بهونه کردی من و بفرستی دنبال نخود سیاه!
ریز می خندم، خوشحال از اینکه ناراحتی ام از موضوع مهیار مثل همیشه تابلو نشدو کمی آبروداری کردم، به سمت آشپزخانه می روم.
کتری را پر می کنم، هنوز دکمه ی چایی ساز را نزدم که صدای عصبیِ سیاوش مانع فشردن دکمه می شود:
-داری چه غلطی می کنی؟!
چند ثانیه به صورت سیاوش نگاه می کنم. فکش منقبض شده…سرد و صامت ایستاده و نگاهش دلخور است.
هیچ وقت با من اینطوری حرف نزده بود:
-چی گفتی؟
سرش را با تاسف تکان می دهد:
-دختر بیچاره از خجالت نمی تونه تو روم نگاه کنه…چرا تو مسائلی که بهت مربوط نیست دخالت می کنی؟
نیشخند می زند…سیاوش همیشه مهربان را عصبانی کرده ام.
از این فکر دلم به هم می پیچد ولی سیاوش همچنان به سرزنش کردن ادامه می دهد:
-چیه؟ از من می ترسی؟ می خوای از شرم خلاص شی؟ می ترسی دوباره دیوونه شم؟ گلاره وقتی گفتم احساساتم اشتباه بود و دیگه قرار نیست اذیتت کنم جدی بودم…
بین حرفش می روم و سعی می کنم از سوء تفاهم بیرونش بیاورم:
-اینطوری نیست…من فقط…فقط فکر کردم شما دو تا خیلی کنار هم باحال میشید!
رگه ای از تعجب بین رگه های زرد و سبز نگاهش جای می گیرد:
-باحال؟ مگه نوجوون پونزده ساله ایم که باحال شیم؟!
با ناراحتی چشم می چرخاند:
-لطفا یه ذره به حرفایی که می زنی و کارهایی که می کنی فکر کن…
دست هایم را با حالت تسلیم بالا می برم:
-باشه…ببخشید نمی خواستم ناراحت شی.
-کسی که باید ازش عذرخواهی کنی من نیستم.
این را می گوید و بی اهمیت به ناراحتیِ من از آشپزخانه و سپس آپارتمان خارج می شود.
مریم نه نگاهم می کند و نه یک کلام حرف می زند. بدون خوردن شام لباس هایش را می پوشد و او هم مثل سیاوش در نهایت خشم و غضب تنهایم می گذارد.
از برخوردشان ناراحت می شوم. من فقط می خواستم کمکی کرده باشم…
عصبانیتم را سر وسایل مهیار که هنوز تصمیمی برایشان نگرفته ام، خالی می کنم.
مهیار باید بدانی، دلم برای احساساتی که به تو داشتم…
احساساتم زمانی که با تو بودم تنگ خواهد شد…!
-سلام…
سرم را بلند می کنم و به صورت زن جوان خیره می مانم:
-توسلی هستم.
آب دهانم را به زحمت قورت می دهم و شتاب زده از روی صندلی بلند می شوم:
-سلام خانوم توسلی…
صدایش مثل وقتی که از پشت تلفن صحبت می کرد دو رگه و زمخت است ولی صورت نسبتا زیبایی دارد…
البته مادرم همیشه می گفت قسمت عمده ای از زیبایی آدم ها به آراستگی آنهاست. همسر یزدان هم بیشتر بخاطر لباس های مارک دار، ساعت خوش طرح بسته شده به مچِ ظریف دستش و گوشواره های بلند و درخشانش انقدر در مقابل نگاهم برق می زند و خیره کننده به نظر می رسد وگرنه صورتش خیلی هم دلربا نیست.
پوست برنزه و خوش رنگش صد در صد مصنوعی است. نصفی از موهای براق و فر دائم شده اش از شال بیرون ریخته. بینی کوچک و گونه های پری دارد و تنها ویژگی مثبت چشمانش خندان بودن آنهاست. یعنی وقتی که خودش هم لبخند ندارد انگار چشمانش می خندند و این به دلنشین شدن چهره اش کمک شایانی کرده.
هرکار می کنم لبخندی روی لبم بچسبانم فایده ندارد. با دستم به یکی از صندلی ها اشاره می کنم:
-چند لحظه بشینید!
بی معطلی پرونده ای که فرهان به من داده بود تا در اختیار سمیرا توسلی بگذارم را از بین برگه های روی میز بیرون می کشم. به خاطر پوشه ی یشمی و متفاوتش راحت قابل تشخیص است.
توضیح داده بود چیزی در مورد واگذاری سهام یا همچین چیزیست.
قلمم را رویش می گذارم و وقتی سرم را بالا می آورم، می بینم همچنان رو به رویم ایستاده و نگاهش به دفتر یزدان است:
-یزدان نیست؟
من هم به در دفتر خیره می شوم:
-آقای جاوید توی دفترشونن.
گوشه ی چشمی برای یزدان که چند متر با ما فاصله دارد و قابل رویت نیست، نازک می کند:
-میشه توی اتاق کنفرانس امضاشون کنم؟ اینجا راحت نیستم.
سرانجام می توانم به رویش بخندم:
-البته…اتاق کنفرانس الان خالیه.
خودش قبل از من به طرف راهروی پشت میز کار من که منتهی به اتاق کنفرانس می شود، حرکت می کند و من از خودم می پرسم:
“خودش بلد بود؟!”
باید هم بلد باشد، به هر حال اینجا شرکت شوهرش است.
پشت یکی از صندلی های چرخ دار میزِ دوازده نفره می نشیند و کف دستش را بالا می آورد:
-برگه هارو بده…
برگه ها و قلم را به دستش می دهم.
-نمیدونی در رابطه با چی هستن؟
سرم را تکان می دهم:
-نه متاسفانه…یه نگاه به متنش بندازید متوجه میشید…با اجازتون من باید برگردم سرکارم.
یکی از ابروهایش را بالا می اندازد:
-بفرما!
راه رفته را بر می گردم و پشت میز خودم می نشینم.
خیلی زود سر و کله ی فرهان پیدا می شود:
-گلاره، سمیرا اومد؟
چپ چپ نگاهش می کنم و از روی تاسف سری تکان می دهم.
-اولا که خانـــوم تابش…بعدشم بله خانـــوم توسلی تشریف آوردن.
برخلاف همیشه که عاشق کل کل کردن است توجهی به تاکید من روی کلمه ی «خانوم» نمی کند و بی حواس سری تکان می دهد. از مقابل نگاه شگفت زده ی من می گذرد و در راهروی منتهی به اتاق کنفرانس گم می شود.
دو دقیقه نگذشته که یزدان از دفترش بیرون می آید و من آرزو می کنم کاش چند دقیقه پیش سر می رسید.
میان انگشت های دست راستش بندِ کیف چرم و مشکی اش جای گرفته و هیکل درشتش در آن کت و شلوار مشکی، بیشتر از همیشه با ابهت به چشم می آید.
-آقای جاوید؟!
او که تا نزدیک آسانسور رفته به سمتم بر می گردد و سوالی نگاهم می کند:
-بله؟
همانطور ساکت، خیره به او می مانم. کمی که می گذرد، حالت نگاهش نگران می شود:
-چیزی شده؟
قلبم ضربان می گیرد…انقدر لبه ی میز را بین مشتم فشردم، انگشتانم به گزگز افتاده اند.
نمی دانم چرا اما از اینکه فرهان را با خودم لج بندازم می ترسم:
-نه…روز خوبی داشته باشید!
اخم کمرنگی بر پیشانی اش نقشِ چین دار می کشد و ابروهایش تا به تا می شوند. رو از من می گیرد و بی آنکه جوابم را بدهد داخل آسانسور می رود.
لابد فکر کرده سرِ کارش گذاشتم. شاید هم دلش می خواست حرفم را بشنود!
دومی زیادی خوشبینانه است…
صدای تلفن بلند می شود.
هنوز نگاهم روی در آسانسور خشک شده و تلفن را بر می دارم.
فرهان کوتاه و سریع می گوید:
-گلاره میشه یه لحظه بیای اینجا؟!
با کنجکاوی و بی آنکه بتوانم جلوی تند حرکت کردن خودم را بگیرم دوباره به سوی اتاق کنفرانس می روم.
چند لحظه پشت در می ایستم و به صحبتشان گوش می دهم:
سمیرا: بهم زنگ زدن و گفتن برای امضای این برگه ها که توش یه سری چیز راجع به یک سومِ دوم سرمایه گذاری یا یه همچین چیزایی نوشته بیام شرکت…اینا چین فرهان؟
چند ثانیه بعد صدای صاف و نه چندان مردانه ی فرهان به گوشم می رسد:
-واسه واگذار کردن اون سهام؟ عجیبه! می تونستیم برات فکسشون کنیم…
این دقیقا همان حرفی است که من وقتی پوشه ها را از فرهان تحویل گرفتم زدم. گفتم به جای کشاندن او به شرکت می توانیم برایش فکسشان کنیم و فرهان پیشنهاد داد در کارهایی که به من مربوط نیست دخالت نکنم.
نمی خواهم زیاد معطل کنم و فرهان به من شک کند پس با چند تقه به در داخل می شوم و مودبانه از او که بالای سر سمیرا ایستاده می پرسم:
-با من کاری داشتید آقای رادمنش؟!
نگاه قهوه ای فرهان رنگ سرزنش به خود می گیرد:
-تو به خانوم توسلی زنگ زدی تا فقط برای امضای چند تا برگه تا اینجا بیان؟
قسم می خورم هرگز در عمرم کسی چنین بازی ای با من نکرده بود. چشم هایم از تعجب بیرون می زند و حس می کنم پوست پلکم شکاف می خورد.
من من کنان می گویم:
-بله، ولی من فکر کردم…
بین صحبتم می پرد و توبیخ آمیز و کمی کوبان ادامه می دهد:
-ما اینجا بهت پول نمیدیم که فکر کنی…تو وقت خانوم توسلی رو تلف کردی.
بیزار می شوم…از خودم…از بره بودنم! از بدبخت و کوچک بودنم!
از همه بیشتر از بازیچه بودنم…!
نگاه فرهان می گوید که باید از سمیرا عذرخواهی کنم. پاشنه ی پایم را از زور حرص و کینه روی زمین فشار می دهم و با لبخند لرزانی لب به عذرخواهی می گشایم:
-متاسفم خانوم توسلی که مجبور شدید تا اینجا بیاید!
سمیرا از روی صندلی بلند می شود و کیف مشکی اش را از روی صندلی کناری چنگ می زند:
-اشکالی نداره…از این به بعد حواست و جمع کن.
بند کیفش را روی شانه اش سفت می کند و به سمت در می آید. قدش به عنوان یک زن خیلی بلند است.
شاید اگر من کفش پاشنه بلند و او پاشنه تخت به پا نداشت میشد گفت به زور تا شانه هایش می رسم.
هنوز به در نرسیده فرهان صدایش می زند:
-سمیرا جان حالا که اینجایی می خواستم یه چیزی ازت بپرسم…
سمیرا سرش را کمی کج می کند و کنجکاوانه می گوید:
-بپرس…
-از اینکه اینجا سرمایه گذاری کردید ناراضی اید؟
سمیرا شانه ای بالا می اندازد و گوشه ای از موهای فرش را داخل شال می فرستد:
-نه اتفاقا برعکس…چرا باید ناراضی باشیم؟
-پس چرا می خواید سرمایتون رو پس بگیرید؟
از شدت تعجب دهانش نیمه باز می ماند و به فرهان نزدیک می شود:
-چی داری میگی؟ ما قرار نیست سرمایمون و پس بگیریم.
فرهان خودکار روی میز را بر می دارد، در دستش بازی می دهدو زیر چشمی سمیرا را می پاید:
-سهند بهت نگفته؟
مکثی می کند:
-خوب راستش چند روز پیش اومده بود اینجا و خیلی مصر بود که میخواد پول و پس بگیره…به هر حال بدون امضای شما نمی تونیم پولش و پس بدیم. امضاها مشترکه…و صد در صد برادرتون برای این کارش یه توضیحی خواهد داشت.
سمیرا تایید می کند:
-من باهاش صحبت می کنم…ممنون که خبرم کردی.
-خواهش می کنم، وظیفه بود…راستی پدر دوست داشتنیتون این روزا چیکار می کنه؟
از لبخند شیطانیِ روی لبش می توان خیلی ساده به همه چیز پی برد. فرهان به دلایلی نمی خواهد سمیرا و برادرش سرمایشان را پس بگیرند…!
فرهان که خیالش از رفتن سمیرا راحت می شود، نفس بلندی می کشد و دست به کمر لبخندی به روی ترش کرده ی من می زند:
-از اولم باید خودم دست به کار می شدم…
خودکارم را روی میز می کوبم و دستانم مشتی می شوند که عجیب دلم می خواهد آن ها را توی صورتش بکوبم:
-معلوم هست داری چیکار می کنی؟
گوشه ی لبش به نشانه ی پوزخند صداداری بالا می رود:
-چند بار بگم توی کارایی که بهت ربطی نداره دخالت نکن؟
نگاهی به سر و ته راهروی خلوت می اندازم و وقتی ازخالی بودنش مطمئن می شوم، صدایم را بالا می برم:
-اگر به من مربوط نبود دخالت نمی کردم…برامم مهم نیست داری بهترین دوستت و دور میزنی و حتی بدبختش می کنی. ولی حق نداری من و توی اینجور جریانات قاطی کنی! قسم می خورم اگه دست از اینکارات برنداری مستقیم میرم سراغ جناب جاوید!
پوزخند می زنم و از اینکه برای من غلیظ تر و صدادار تر بود حس خوبی پیدا می کنم:
-اون وقت خودش میدونه باید باهات چیکار کنه…
حرصی لب زیرش را می گزد و سپس نزدیک من می ایستد…
شاید کمی زیادی نزدیک! انقدر نزدیک که ناخودآگاه یک قدم عقب می روم.
پوزخند ادامه دار و پرمعنایش باعث می شود نبض گردنم تند و بی وقفه بتپد. با خودم که تعارف ندارم، از طرز نگاهش ترسیده ام…
-گوش کن عزیزم…تو کارت اینه که پشت میز وایسی…به همه لبخند بزنی و خوشگل به نظر بیای پس چطوره دهنت و ببندی و به کارت برسی تا خودم نبستمش!
عصبی و بی قرار خودم را عقب می کشم. لب هایم را روی هم فشار می دهم و به نقطه ی جوش می رسم…
لیوان چایم که از صبح نیمه خورده روی میزم مانده و چای داخلش یخ کرده را از روی میز بر می دارم و بی معطلی توی صورتش می پاشم.
با دستم او را عقب می زنم و با لحن پر کینه ای می گویم:
-می بینی که کارای دیگه ای هم ازم برمیاد پس چطوره تو در مورد حرفت تجدید نظر کنی؟
نگاهش رد پررنگ چای روی کت خوش دوختش را دنبال می کند و با پشت آستین های سپید و تمیزش، صورت خیسش را خشک می کند. از نگاهش آتش فواره می زند. با یک قدم بلند خودش را به من که سعی دارم فاصله ی ممکن را با او حفظ کنم، می رساند.
یقه ی مانتوی طوسی ام را بین مشتش می گیرد و مرا جلو می کشد:
-به چه جراتی همچین غلطی کردی؟
بیهوده انقدر تلاش می کنم تا او پی به ترسیدنم نبرد وقتی چهار ستون بدنم مثل بید می لرزد.
توی چشمانش خیره می شوم و همراه با کشیدن نفس عمیقی برای تجدید قوا می گویم:
-همونطور که تو جرات کردی بهم توهین کنی!
هرچقدر تلاش می کنم یقه ی مانتویم را از چنگ دستان نیرومندش در بیاورم بی فایده است…
دندان هایش را روی هم می سابد و آن ها را به نمایش می گذارد، درست مثل سگی که برای شکارش سوسه می آید:
-توهین؟؟! اینکه چیزی نبود…فقط صبر کن و ببین چه…
-فرهان داری چیکار می کنی؟ اینجا چه خبره؟
در دم خون در عروقم یخ می بندد. دقیقا همین یکی را کم داشتم!
همین…در این وضعیت یزدان را کم داشتم که از شانس همیشه خالی مثل درونم، او هم به جمع شاد و دوستانه ی ما اضافه شد.
فرهان دست از یقه ام می کشد، چند قدم عقب می رود و با لبخند متظاهرانه و گول زنکی به سمت یزدان بر می گردد.
-خبر مهمی نیست…یه نفر اینجا زیادی گرد و خاک می کرد نیاز داشت یکم گوشش و بکشم…حل شد!
کاش یزدان پیدایش نمی شد. از این همه زمان بندیِ بد که همیشه مرا درگیر حوادث می کند خسته شده ام.
یزدان بی آنکه حرفی برای شلیک داشته باشد، چند لحظه سرتاپای مرا با نگاهی که نمی دانم اسمش را چه بگذارم، بالا و پایین می کند.
شلیک سخنانش به سوی فرهان است:
-نخیر دو نفرنیاز دارن که دمشون کوتاه شه.
-ولی یزدان…
یزدان با قدم های سخت و محکمی که پاهایش به زمین تحمیل می کنند، به سمت دفترش می رود:
-اینجا نمیشه…توی دفترم! اولم شما تشریف بیارید خانوم تابش.
احساس می کنم در بازداشتگاه هستیم و اول من باید برای مجازات آماده شوم تا ببینیم کی نوبت به فرهان خان می رسد. آخر او پارتیش کلفت است!
-چرا هر جنجالی به پا میشه تو همون دور و ورایی؟
لبم را جلو می دهم و شانه ای بالا می اندازم:
-احتمالا به خاطر زمان بندیِ بد…!
فریاد بلندش تا موهای سرم را هم سیخ می کند:
-خودت و مسخره کن…
می خواهم بگویم نگران نباش…
شلیک تو با هر ولم و از هر فاصله ای که باشد، به من می چسبد، نمی گویم چون از واکنش تندترش می ترسم.
سرم را به زیر می اندازم و به جایش با لحن مظلومانه ای می گویم:
-جدی گفتم…باور کنید من تقصیری نداشتم، آقای رادمنش به طرز زشتی من و وارد بازی خودشون کردن. من نمی خوام دخالت کنم ولی فرهان داره پشت سرتون یه کارایی می کنه…
می گویم و خیالم راحت می شود. خوشحال از اینکه بلاخره سنگینیِ این راز از روی سینه ام برداشته شده چشم به نگاه ناباورش می دوزم.
چند لحظه همانطور مات و مبهوت به تماشایم می ایستد و سپس با صدای بلندی زیر خنده می زند. عصبی و خشمگین می خندد.
همان دم که صدای خنده اش قطع می شود، محکم روی میز می کوبد، من از این ضربه ی محکم یک متر بالا می پرم و مشتم به جای او درد می گیرد.
بغض دارم…مال حالا نیست. از وقتی فرهان به یقه ام چسبید و علنا بهم توهین کرد توی گلویم لانه کرده بود.
فقط حالا تا پشت دندان هایم بالا آمد…
وقتی مطمئن می شود از آتش غضب نگاهش به حد کافی سوخته ام لب به سخن باز می کند:
-پس که اینطور…لطفا از این به بعد فکرات و واسه خودت نگه دار و این خزعبلات و تحویل من نده. فرهان بدون اجازه ی من آبم نمیخوره…
-دارید اشتباه می کنید…
-تو به من نگو چی درسته چی اشتباه!
این بار از صدای بلندش بغضم می خواهد خودش را فشار دهد تا بزند بیرون ولی همانجا نگهش می دارم…!
سکوت می کنم،
بوی نا می دهد این سکوت…
بغضم را به هیچ تاییدی حواله نمی کنم!
وقتی این واژه ها آنقدر از ” فاصله” رشوه گرفته اند،
که تمام قاصدک ها را به باد ِ مخالف میفروشند.
اگر یزدان انقدر مطمئن است پس با شکستن این بغض هم هرگز حرف مرا تایید نخواهد کرد.
او انگار هنوز سرزنش هایش تمام نشده…انگار تا اشک مرا در نیاورد شب خوابش نمی برد!
-پات و از گلیمت دراز تر نمی کنی. به کارایی که بهت مربوط نیست کاری نداشته باش وگرنه…
-لازم نیست بگید وگرنه چی…چون خودم می دونم…فقط یادتون باشه قبلا هم بخاطر پیش داوریتون به من تهمت زدید.
قضیه ی کلمه ی نوشته شده روی دیوار را می گویم ولی او به روی مبارکش نمی آورد و اخمالو می گوید:
-اگه سرت تو کار خودت باشه از این مشکلا پیش نمیاد…میتونی بری!
از دفترش خارج می شوم…فرهان مجازات نشد. اصلا وقتی برگشتم آنجا نبود. لابد خودش می دانست نزد یزدان انقدر ارج و قرب دارد که نیازی به بازخواست شدن نمی دید. حتی بخاطر بی احترامی اش به من.
یزدان هم که نپرسید قضیه از چه قرار است و ندیده حکم کرد. قاضی شد و متهم را اعلام کرد.
بی دلیل نیست که می گویم تجمع چهار دیواری یعنی تنهایی…
چهار دیواریِ تنهایی من به اندازه ی کل کره ی زمین حجم دارد! حالا هرچقدر که می خواهی حساب و کتاب کن…
***
بی آنکه کار مفیدی انجام دهم، دستم را زیر چانه زده ام و برای بار بیستم در حوالی همین یک ربع گذشته به ساعت نگاه می کنم. از چهار و سی و یک دقیقه شده سی و دو دقیقه…
شماطه های ساعت را به باد سرزنش می گیرم، دوست دارم هرچه زودتر به خانه برگردم و در همان تنهاییِ بی غل و غش و بی منتم گم شوم.
با خودت که تنها باشی بیشتر احساس امنیت می کنی تا وقتی که بین یک مشت آدم زبان نفهم مبحوس شده باشی!
یزدان برای رسیدن به قرارهایی که امروز داشت دو-سه ساعتی رفت و برگشت. حالا در دفترش است و من به طرز عجیبی خودداری می کنم از اینکه داخل اتاقش بروم و هرچه فحش بلدم نثارش کنم.
چه میشد اگر حرف هایم را باور می کرد…یا لااقل راجع به آن فکر می کرد و انقدر سریع، بدون فکر مرا از دفترش بیرون نمی انداخت.
امیدوارم فرهان او را به خاک سیاه بنشاند…!
-اوووف…چرا پس ساعت نمی گذره.
با شنیدن صدای دینگ آسانسور چشم به در آن می دوزم. مرد سی و چند ساله ای از آن خارج می شود. مطمئنم قبلا ندیدمش. چهره اش به شدت عصبانیست…این را می شود از اخم های کشیده شده تا مژه ها و صورت در همش حدس زد.
سرعت قدم ها و مشت های گره خورده اش بوی دردسر و جنجال می دهند. همانی که به قول یزدان من همیشه در حوالی اش هستم.
قسم می خورم که این بار از این حادثه خودم را بیرون خواهم کشید.
گوشه ی پیشانی ام را بین انگشت اشاره و شستم می فشارم تا سردردم کمی عقب نشینی کند و خیلی مودبانه از روی ترش کرده و نچسبش می پرسم:
-سلام جناب! قرار قبلی داشتید؟
کت اسپرتش را عقب می زند و دست به کمر می ایستد:
-نیازی به قرار قبلی نمی بینم.
این را می گوید و با قدم های بلندی به سمت دفتر یزدان می رود. به شدت سعی می کنم زیپ دهانم کشیده بماند و درگیر شدنم با مرد تازه وارد دوباره دردسری درست نکند.
پشتش راه می افتم:
-آقا نمی تونید همینطوری برید تو…
آخرین کلمه هایم با باز شدن در دفتر همراه می شوند. یزدان نگاهی به هردوی ما می کند و من گوشه ی لبم را می گزم:
-آقای جاوید این آقا خودشون سرشون و انداختن پایین اومدن تو…بهشون گفتم که…
-میتونی بری تابش…درم پشتت ببند!
پی دستورش می روم و در را می بندم. هنوز دست از دستگیره نکشیده ام که صدای یزدان گوش هایم را تیز می کند:
-سلام سهند چی شده؟
پس این مرد عصبانی همان سهندی بود که صحبتش بین یزدان و فرهان و سمیرا زیاد است.
شانه ای بالا می اندازم و تمام سعی خودم را می کنم به مکالمه ی آنها گوش ندهم. دیگر در چیزهایی که به من مربوط نیست دخالت نخواهم کرد.
دوباره سرجایم می نشینم تا به دنبال کردن ثانیه ها بپردازم و البته به دینگ دینگِ گاه و بی گاه زنگ رسیدگی کنم ولی صدای بلندی از داخل دفتر بیرون می آید.
اگر نخواهم هم گوش هایم خودشان می شنوند.
سهند: واسه من دلیل و برهان نیار یزدان…تو خودتم می دونستی!
یزدان: این اولین باریه که این و می شنوم سهند…از کجا باید می دونستم خواهرت با پس گرفتن پول مخالفت می کنه؟
سهند: این خواهری که داری میگی زن خودتم هست…یا لااقل بوده! اصلا چرا باید می فهمید؟
بلندیِ صدای یزدان روی دست فریاد سهند می زند. نه خوشم آمد…لااقل فقط صدایش را برای زن ها بالا نمی برد!
یزدان: چون اسم اونم تو سند هست…قانونشه…یه پول زیاد باید امضای مشترک داشته باشه!
سهند: تو خودت می دونی سمیرا چجور آدمیه…می دونی میونه ی ما چقدر خرابه…بخاطر همین بود که به عنوان یه دوست مستقیم اومدم سراغت تا شاید…شاید بتونی کمکم کنی بدون اجازه ی اون پولم و پس بگیرم.
یزدان: من که کف دستم و بو نکرده بودم تو چیو با خواهرت در میون میذاری چیو نمیذاری…
سهند: من و احمق فرض نکن یزدان…تو با این زن شیش سال زیر یه سقف زندگی کردی و خیلی بهتر از هرکسی میشناسیش…تو می دونستی سمیرا عادت داره همه چیزو پیچیده کنه!
سهند: نباید میذاشتین بفهمه…
این یکی فریاد باعث می شود خون خونم را بخورد و می مانم باید به نگهبان خبر بدهم یا در کاری که به من مربوط نیست همچنان دخالت نکنم! با این سر و صدایی که به راه انداخته بودند، ممکن بود کار به جاهای باریک بکشد.
هنوز با خودم درگیرم که سرانجام سهند توسلی از اتاق خارج می شود و در را محکم پشتش می بندد. کاملا گیج شده ام. سمیرا همسر یزدان بوده؟ یعنی دیگر زنش نیست؟ طلاق گرفته اند؟
چرا یزدان وانمود کرد خودش از همه چیز خبر دارد در صورتی که مطمئنم فرهان همه ی این کارها را بدون اینکه به یزدان بگوید انجام داد؟
نگاهم را می چرخانم و یزدان را در چهارچوب در می بینم. همان جا بی حرکت ایستاده و اگر اشتباه نکنم کمی ندامت و پشیمانی را می شود در سیاهیِ نگاهش خواند.
هرچند من باور دارم چشم های سیاه هرگز رازشان را فاش نمی کنند!
زیر نگاهش معذب نمی شوم فقط سرم را با قهر به سمت دیگری می چرخانم.
-به فرهان بگو بیاد کارش دارم…
به احساسی که در درونم فریاد می زد همین حالا بخاطر قضاوت عجولانه اش از من عذرخواهی خواهد کرد پوزخند می زنم.
طبق دستورش فرهان را احضار می کنم و او خیلی زود خودش را می رساند…
دیگر واقعا نیازی نمی بینم به این شیطان مجسم احترام بگذارم:
-آقای جاوید کارت داره…
-کار من و تو هنوز تموم نشده!
شانه ای بالا می اندازم و فنجانِ چایِ تازه و داغم را به لبم نزدیک می کنم:
-بهتره بری پی کارت…اینیکی خیلی داغه…ممکنه خیلی جاهات و بسوزونه!
حتی نگاه نمی کنم تا حالت صورتش را ببینم. شاید نگاهش هار و آماده ی شکار شده یا دندان هایش را مثل یک سگِ خشمگین روی هم می سابد.
به هر حال وقتی در بین من و او فاصله می اندازد دیگر نمی توانم خوددار بمانم و جلو می روم تا گفت و گوی بین آن دو را بشنوم.
دست خودم نیست که، در مورد این یکی نمی توان خودداری کرد.
یزدان: بشین فرهان…
فرهان: کار دارم زود بگو باید برم!
صدای یزدان بی تفاوت است ولی این خونسردی بیشتر شبیه همان آرامشِ قبل از طوفان است.
یزدان: نه تا وقتی بهم توضیح ندادی برای چی پای سمیرا رو کشیدی وسط. چرا بهش گفتی که سهند می خواد پولش و پس بگیره؟ فکر الکی نکن تابش بهم چیزی نگفته…یعنی سعی کرد بگه ولی من باور نکردم…سهند الان اومد اینجا. هرچی دلش خواست بهم گفت و رفت…واقعا شوکه شده بودم…زورم میاد که من از همه جا بی خبر بودم و اصلا نمی دونستم چی باید جوابش و بدم. با بدبختی گندکاریت و جمع کردم.
فرهان: انگار ملاقاتتون زیاد خوشایند نبوده که بهمت ریخته…
یزدان: تو می تونستی انتقال اون پول و بدون رضایت سمیرا انجام بدی!
فرهان: پس این چیزیه که ازم می خواستی؟ قضیه رو از زنت مخفی می کردم؟ احتمالا ربطی به اینکه تو با زنت مشکل داری نداره؟
ولم صدای یزدان بالا می رود. تا همین جا هم در تعجب بودم که چرا انقدر خونسرد به نظر می رسد.
یزدان: چرت نگو لطفا…اصلا اینا نه ربطی به سمیرا داره نه به سهند خودت گفتی پول بابای سمیرا واسط مهمه! بهت گفتم ولش کن…چرا برای یه بارم که شده به حرفای من گوش نمیدی؟
فرهان: ای بابا…برای جناب توسلیِ بزرگ چه فرقی می کنه پولش و کجا بذاره؟ ولی برای ما فرق می کنه…می تونیم با اون همه پول کلی سود کنیم. تازه می تونیم پول خودش و هم زیاد…
یزدان: چیزایی که خودم بهت یا دادم و بهم یادآوری نکن…به دردسرش نمی ارزه…بار آخره بهت میگم…دیگه دنبال این قضیه رو نمی گیری!
فرهان:من فقط سعی کردم از این شرکت محافظت کنم…
یزدان: و من هم دلم نمیخواد دروغ بشنوم…مخصوصا از کسایی که بهشون اعتماد دارم…ما همکاریم یادت که نرفته؟ دفعه ی بعدی لطف کن و من و هم در جریان کارایی که می کنی بذار تا لااقل بتونم خودم و برای حرفای دیگران آماده کنم.
برای چند ثانیه سکوت می کنند و من تصمیم می گیرم تا در دردسر نیفتاده ام، دست از قایمکی گوش دادن بکشم ولی ادامه ی صحبت یزدان مانعم می شود.
یزدان: در ضمن بار آخرت باشه از منشیِ من به عنوان اهرم استفاده می کنی…حرفم و جدی بگیر چون بخوای به این شارلاتان بازیا ادامه بدی کلامون میره تو هم…
از حرفش خوشم آمد ولی این به این معنا نیست که بخاطر توهین هایش او را بخشیده ام…!
***
ساعت از هشت و نیم کمی گذشته است. تازه از کار فارغ شده ام و از اتاق بایگانی سر میزم می روم تا کیف و وسایلم را بردارم.
در این چند روز اخیر حسابی از شرمندگی غرورم در آمدم، هرجا یزدان می خواست مرا تنها گیر بیاورد و سر صحبت را باز کند سنگِ رو یخش کردم.
یک بار که چند تا برگه ی پرینت گرفته شده را برایش بردم خواست حرف بزند ولی من به بهانه ی کارها وسط حرفش پریدم و از دفترش خارج شدم و یک بار دیگر وقتی تلفنی گوشزد کرد بعد از رفتن همه و خالی شدن شرکت بمانم، برای حرفش تره هم خورد نکردم. اتفاقا کمی زودتر از دیگران خودم را داخل آسانسور انداختم و در مقابل نگاه عصبانی اش پوزخندی زدم. خوبی اش این بود که در محیط کاری اگر می خواست زیادی پاپیم شود، بچه ها شک می کردند.
ولی خوب باید اقرار کنم او از چیزی که من فکر می کردم زرنگ تر است.
از نظر تکتیکی چیزی به نام اضافه کاری آن هم به زور در کار من وجود ندارد ولی کی، کارها طبق قانون پیش می رود؟ کسی که زورش زیادتر است همیشه می برد. نزدیک ساعت های پایانیِ کار، رجائی مسئول قسمت بایگانیِ شرکت به من تذکر داد به دستور یزدان باید اضافه کاری بایستم و تمام مدارک، کاغذها و پرونده های موجود در بایگانی را از فروردین ماه امسال بر اساس حروف الفبا مرتب کنم.
کلافه و عصبی به او گفتم که اینکار جزو وظایفم نیست و اگر نخواهم نمی تواند مجبورم کند. او هم از همه جا بی خبر و با بی خیالی شانه ای بالا انداخت:
-اگر شکایتی داری به خود جاوید بگو…
و این دقیقا همان چیزی بود که در این یک هفته از آن فرار می کردم…
صحبت با یزدان!!
من حق داشتم که به حرف هایش گوش ندهم و او حق نداشت مرا به این کار مجبور کند.
پشت میز می نشینم. کشو های میز را قفل می کنم، کلیدش را داخل کیفم می گذارم و کیف را روی دوشم می اندازم.
-بلاخره گیرت آوردم…
با اینکه می دانستم هنوز نرفته و انتظار اینکه سر و کله اش پیدا شود را داشتم ولی باز هم از صدایش می ترسم و بی آنکه بخواهم نگاهش می کنم.
دست هایش را داخل جیب کتش فرو کرده و صورتش هیچ حالت خاصی را یدک نمی کشد.
بی تفاوت و جدی به من خیره شده.
بدون اینکه جوابی به حرف منظور دارش بدهم نگاه از صورتش می گیرم و از روی صندلی بلند می شوم:
-شب خوبی داشته باشید!
صدای تحکم آمیزش از پشت سر در گوشم فرو می رود:
-یادم نمیاد اجازه ی رفتن بهت داده باشم!
روی پاشنه ی پا می چرخم و نیشم به خنده ی پر طعنه ای باز می شود:
-من به اجازه ی شما نیازی ندارم…
ابروهای درهمش را درهم تر می کند و دست هایش مشت می شوند:
-این لوس بازیا برای چیه؟ نمی خوای تمومش کنی؟
سرم را با تاسف تکان می دهم:
-واقعا متاسفم…چون توی جایگاه بالاتری هستید به خودتون اجازه میدید هرچی دلتون خواست بهم بگید…من و بگو فکر کردم از پیش داوریتون پشیمونید.
-خیلی خب…قبول دارم حرفای بدی زدم و قضاوتم عجولانه بود…
با بی ادبی بین حرفش می پرم:
-مشکلی نیست دارم کم کم عادت می کنم…اولین بارتون که نیست!
طعنه ی کلامم را می گیرد ولی به رویم نمی آورد. وقتی مطمئن می شوم حرفی برای گفتن ندارد رو می گیرم و به راهم ادامه می دهم.
-این یعنی اینکه می خوای به این بازیِ مسخرت ادامه بدی؟
باز به سمتش بر می گردم. چند قدم جلو می روم و عمیـــق نگاهش می کنم:
-ازم عذرخواهی کن…
چشم هایش گشاد می شوند و رنگ تعجب به خودشان می گیرند:
-چی؟
-بخاطر حرفایی که زدی عذرخواهی کن…بگو متاسفی که اونطور بی دلیل سرم داد کشیدی اون وقت می بخشمت.
انگار حتی فکر کردن به این موضوع هم حالش را بد می کند که اینطور صورتش جمع شده:
-مسخرست…من توی عمر سی و دو سالم از هیچ کس عذرخواهی نکردم…
در نهایت جدیت می گویم:
-پس بهتره یه تحولی توی عمر سی و دو سالت بدی…ببین من وظیفم و به عنوان یه منشی به بهترین نحو انجام میدم ولی اگر بابت حرفات عذرخواهی نکنی هیچ وقت نمی بخشت.
لب هایش را از زور حرص روی هم فشار می دهد…انگار او را در جنگ سختی با وجدانش گیر انداخته ام…
زبانش چیز دیگری می گوید:
-من نیازی به بخشش تو ندارم!
شانه بالا می اندازم:
-باشه…پس این مکالمه عملا بیهوده به حساب میاد!
به سمت آسانسور می روم و سریع تر از آنکه بتواند واکنشی نشان دهد داخلش می چپم. از بین درهای در حال بسته شدن می بینم که به سمت آسانسور می آید و دیگر هیچ…
چقدر یک آدم می تواند مغرور و خودبزرگ بین باشدکه حتی بابت اشتباهاتش راضی به عذرخواهی کردن نیست؟ به جهنم که بخاطر حرف هایش عذرخواهی نکرد. به جهنم که نیازی به بخشش من ندارد…
به جهنم که…
زیر لبی زمزمه می کنم:
-بیشعور…ازت متنفــرم!
وارد خیابان مدرن زده ی آمنه می شوم. چقدر آدم های این بالا از نظر ظاهر با آدم های آن پایین فرق می کنند.
هرکسی تکلیفش با خودش مشخص است و انگار من فقط این وسط مثل وصله ی ناجوری، بلاتکلیف مانده ام.
خوب است که تا ایستگاه اتوبوس وقت برای قدم زدن و فکر کردن دارم.
مثل همیشه بجای گم شدن لابه لای جمعیتِ پیاده رو، از لب جوب آب می پرم، گوشه ی آسفالت به راهم ادامه می دهم و خودم را از شر شلوغی خلاص می کنم.
به دلم که هوای مهیار به سرش زده اخطار می دهم. عجیب در این مدت خودداری کردم. انقدر احساساتم را خوردم که تمام شدند ولی باز هم گاهی، از کنار آدم ها که می گذرم، یادش می افتم و آن وقت است که انگار همه ی تلاش هایم برای هیچ بوده.
آدم ها می گذرند، آدم ها از چشم هایم می گذرند…!
و سایه ی یکایکشان، بر اعماق قلبم می افتد.
مگر می شود،
از این همه آدم،
یکی تو نباشی؟!
لابد من نمی شناسمت وگرنه بعضی از این چشم ها، این گونه که می درخشند،
می توانند چشم های تو باشند…!
صدای چند بوق ممتد باعث می شود چشم از نگاه عابران بگیرم. سرم را می چرخانم و از گوشه ی چشم بنز نوک مدادی رنگی می بینم.
بی توجه به بوق هایی که برای من زده شده به راهم ادامه می دهم. بوق های بعدی جوشی ام می کنند و سرش داد می کشم:
-سرم و بردی…چرا ولم نمی کنی؟!
سرش را از شیشه ی پایین کشیده شده کمی بیرون می آورد:
-بیا سوار شو…می رسونمت!
-نمی خوام با پاهای خودم برم راحت ترم. گفتم راحتم بذار…
-منم گفتم سوار شو!
-نمی خوام…
-پس که اینطور! باشه خودت خواستی!
به ماشین گاز می دهد و سر آن را به سمت من کج می کند. کمی جلوتر راهم را می بندد و خودش از ماشین پیاده می شود.
دستش را روی سقف می گذارد و می گوید:
-بیا سوار شو…خب آدما گاهی رو مود نیستن ممکنه یچیزی از دهنشون بپره…
-این الان عذرخواهی بود؟
-توی ماشین حرف میزنیم نه وسط خیابون…
کفرم در می آید:
-من حرفی ندارم با تو بزنم…نه تا وقتی ازم عذرخواهی نکردی!
-آبروم و بردی…لطفا سوار شو!
نگاهی به دور و برم می اندازم. ماشین های پشت سر بوق می زنند و مردم تماشایمان می کنند.
از روی ناچاری به سمت ماشینش می روم و با صدای بلندی می گویم:
-لعنتی!
روی صندلی که می نشینم او هم سوار می شود و ماشین را به راه می اندازد. دیگر کار مردم منتظر داشت به فحش می کشید.
-شنیدم چی گفتی…
نگاهم مستقیم به رو به روست:
-اتفاقا منم گفتم که بشنوی!
-زبون درازی داری ولی من عاشق کوتاه کردن زبون دخترای یه دنده ام…
-خب پس چطوره از خواهر خودت شروع کنی؟!
چند لحظه دلخور نگاهم می کند و چیزی زیر لبش می گوید. خودم هم می فهمم حرفی که زدم زشت بود.
لب می گزم و خودم را مشغول دکمه ی مانتوی سپید رنگم نشان می دهم.
ضبط را روشن و چند بار آهنگ ها را جلو عقب می کند. سرانجام اجازه می دهد آهنگی که مورد نظرش است پخش شود.
صدای ابی در چهاردیواریِ ماشین می پیچد. معذب و گیج از حالت جدی ای که خیلی ناگهانی به خودش گرفته فقط به صدای موسیقی گوش می سپارم.
راستش من بیشتر از او به پابرجا ماندن این سکوت اصرار دارم…
واسه بیگانگیِ ما، هیچ نگاهی آشنا نیست
آدما رنگ و وارنگن اما هیچکی شکل ما نیست
گرچه تو باغِ بلوریم اما جنسِ شیشه نیستیم
با تنای کاغذیمون توی دستِ آب شکستیم
از پشت شیشه ی تمیز و شفاف ماشین به تماشای حریر مهتاب می نشینم و قسم می خورم تا او این سکوت را نشکند هیچ حرفی نخواهم زد.
کمی که می گذرد از شکل خیابان ها می فهمم به هیچ عنوان مسیرش به سمت مرزداران و خانه ی من نیست. انقدر با مهیار این اطراف گشته ایم که چشم بسته هم تمام کوچه خیابان هایش را از حفظم.
از بلوار گلستان به سمت بلوار گیتی می پیچد. نمی فهمم در خیابان آفریقا چه می کنیم…!
از اینکه قسم خوردم سکوت را قبل از او نشکنم پشیمان می شوم و طلبکار می پرسم:
-کجا داریم میریم؟
-صبر کنی می فهمی…
دستپاچه می شوم. نه اینکه کاملا ولی کمی به یزدان بیشتر از مردهای دیگر اعتماد داشتم. از این فکر که نکند سوار ماشین مردِ اشتباهی شده ام قلبم تپش متفاوتی آغاز می کند:
-صبر نمی کنم…داری من و کجا میبری؟
نگاهم روی لبخند روی لبش که بسیار خبیثانه به نظر می رسد زوم می شود و هزار جور فکر ناجور به مغزم خطور می کند:
-نترس جای بدی نمی برمت…قول میدم یه کار می کنم به جفتمون خوش بگذره!
نفس در سینه ام حبس می شود و قلبم تا حلقم بالا می آید…
این یعنی چه که به هردویمان خوش خواهد گذشت؟!
آب دهنم را نصفه و نیمه قورت می دهم و نفس بریده دستم را به طرف دستگیره می برم:
-نگه دار…می خوام پیاده شم.
سرش را به چپ و راست می چرخاند:
-نچ نچ نچ…اصلا نباید از اول سوار می شدی!
جیغ می کشم:
-با زور سوارم کردی…اگه نگه نداری جیغ می کشم…
ابروهایش را بالا می اندازد:
-تو که همین حالا هم داری جیغ می کشی!
چیزی نمانده مقابل چشمانش زیر گریه بزنم. از گوشه ی چشم حواسش به واکنش های هول زده و ترسیده ی من است.
در کمال تعجب ماشین را گوشه ی دنجی زیر بیدِ مجنون پارک می کند و کامل به طرف من بر می گردد. پوست لبم را می کنم و با چشمانی که بیشتر از این درشت نمی شوند به جان نگاه بی حیایش میفتم.
خودش را جلو می کشد و دستش هم زمان با حرکت انگشتان من به سمت دستگیره، روی قفل فرود می آید.
از این همه نزدیکی آمپر می چسبانم و بند بند استخوان هایم داغ می شوند.
ندیده می دانم لپ هایم گل انداخته.
نه اینکه خوشم بیاید…
اصلا و ابدا!
فقط نمی دانم چرا نمی توانم حرکتی مبنی بر مخالفتم انجام دهم. مخالفت که چه عرض کنم نفس کشیدن هم در این شرایط غیرممکن به نظر می رسد چه رسد به گفتن حتی یک کلمه!
دستش را که از زیر گردن من روی قفل نشسته، پایین تر می آورد، از برخورد آرنجش با شکمم دیگر همه چیز را تمام شده می دانم و چشمانم را می بندم…
اول صدای تقی می آید و سپس حس می کنم حجم کمی از روی سینه ام برداشته شده. گوشه ی چشمم را باز می کنم و هرچه می گردم دیگر دستش را در حوالی خودم نمی بینم.
نگاهم به سمت او می چرخد که چیزی تا انفجار خنده اش نمانده. این همه ادا و اصول در آورد که فقط کمربند ایمنی مرا باز کند؟!
با خودداری زیادی، حالت جدی به صورتش می دهد:
-گفتم که عاشق کوتاه کردن زبون دخترای لجبازم…اینم درس عبرت شد برات دیگه انقدر در برابر رئیست گستاخی نکنی! پیاده شو…
گیج و منگ و نفس بریده فقط نگاهش می کنم.
اگر نگاه ها حرف می زدند قسم می خورم حالا نگاه یزدان داشت می گفت:
“بیا به جنگ تن به تن…”
دوست دارم مشتم را روی گوشه ی پوزخند دار لبش فرود بیاورم. او بی اعتنا به تب و تاب من، دستگیره ی در را می کشد:
-واقعا میگم…شما زنا بیش از اندازه قابل پیش بینی اید!
همین که از ماشین خارج می شود دستم را روی قلبم می گذارم و با عجله چند نفس عمیق می کشم تا کمی از آرامش بر باد رفته ام برگردد.
به سر در رستوران شیک و چلچراغِ رو به رویم نگاه می کنم. رستوران خاقان…
عجیب است که با مهیار هیچ وقت اینجا نیامده بودیم…یعنی حتی اسمش را هم قبلا نشنیده بودم ولی ظاهرا که خیلی شیک است.
-پیدا کردن یه استیک خوب خیلی سخته…البته من خارج از ایران استیک خوب زیاد خوردم ولی توی ایران فقط همین یدونه رستوران و میشناسم که استیکاش دقیقا همونیه که باید باشه…
هیچ نظری در مورد حرف هایش نمی دهم. نه اینکه قبلا استیک نخورده باشم ولی تخصصی هم در این مورد ندارم.
مدت ها پیش یاد گرفتم در تمام بازی ها مخصوصا، بازی های زندگی باید ظاهرم را حفظ کنم، پس محال است جا بزنم.
با بی خیالی ای که در همین مدت کوتاه و به زور برای خودم دست و پا کرده ام دنبالش داخل رستوران می روم.
درکنار درگیری هایمان، همانطور که ادعا کرده بود، به من خوش گذشت. با اینکه با هم بحث کردیم…دعوا به راه انداختیم…خواستم زورش کنم از من عذرخواهی کند و او به سختی از زیرش شانه خالی کرد ولی شب خوبی بود.
از بحث هایش در مورد تئوریِ بیگ بنگ* دهانم باز ماند که این آدم چقدر از نظر اطلاعات عمومی پر است هرچند که هم عقیده اش نبودم ولی حرف هایش را با دلیل و مدرک میزد و رویشان پا فشاری می کرد. عملا در برابر او که انگار همه چیز را می دانست کیش و مات شدم.
با این همه تا آخرین لحظه هم گفتم که نظریه ی بیگ بنگ را به هیچ عنوان قبول ندارم. اگر او هم مثل من آدم هایی را میدید که با کثافت کاری چه بهشتی برای خودشان ساخته اند، می فهمید محال است دنیا از یک انفجار به وجود آمده باشد و بهشت و جهنمی در کار نباشد.
چنین چیزی محـــال است…!
ماشین را مقابل در خانه ام روی ترمز می زند. به سمتش برمی گردم و می گویم:
-شب خوبی رو بهم تحمیل کردی…
انگشت شست و اشاره اش را دور گردیِ چانه اش می پیچد:
-زبونت که کوتاه نشده!
در را باز می کنم:
-فکر کردی به همین آسونی هاست؟
-باز هوای دردسر به سرت زده؟
خم می شوم و سرم را از شیشه داخل می برم…لبخند هرچه که می کنم از روی لبم کنار نمی رود:
-از کدوم دردسر حرف می زنی؟
راست می ایستم و ادامه می دهم:
-من که چیزی یادم نمیاد!
-روتم زیاده آخه…دستم درد نکنه بهت شام دادم…خب حالا که باهام اومدی بیرون و شام خوردیم، این یعنی چی؟
لب پایینم را بین دندان می گیرم و جواب می دهم:
-یعنی اینکه بخشیده شدی…
-خوبه ولی کافی نیست…باید درباره ی نینا کمکم کنی. قول داده بودی!
لبخند از روی لبم پر می کشد…همین؟ همه اش فقط بخاطر همین بود؟ چقدر من زودباورم!
نمی دانم تلاشم مبنی بر بی اهمیت جلوه دادن این موضوع موفقیت آمیز است یا نه…
با صورت بی حالتم سری تکان می دهم:
-من توی موضوعاتی که بهم مربوط نیست دخالت نمی کنم…یکی اخیرا بهم گفته پام و از گلیمم دراز تر نکنم.
به طور آشکارایی جا می خورد:
-فکر کردم اون موضوع حل شد…
-گلاره؟!
هر دو به سمت صدا برمی گردیم و به سیاوش خیره می شویم. قوطیِ آبی رنگ hype در درستش است و به ما نزدیک می شود.
-دختر تو که منو ترسوندی…هرچی به خونه و موبایلت زنگ زدم برنداشتی. یه ساعتم اینجا دارم زنگ خونت و می زنم…
صحبتش که تمام می شود نگاه کنجکاوش روی یزدان ثابت می ماند:
-کجا بودی؟
-احتمالا گوشیم رو سایلنت بوده…
سوال دومش را بی جواب می گذارم و یزدان را معرفی می کنم:
-سیاوش ایشون رئیسمن…
سیاوش فقط سرش تکان می دهد ولی چیزی نمی گوید.
یزدان همان سرش را هم تکان نمی دهد، نگاهش را از چشمانم می دزدد و به رو به رو می دوزد:
-بهتر بود به دوست پسرت خبر می دادی با منی انقدر تو زحمت نیفته…
پوزخند گوشه ی لبش اذیتم می کند. خیلی بی ادبانه پا روی گاز می فشرد و در سیاهی شب گم می شود.
و من عجیب اصرار دارم برای دودهای خارج شده از اگزوز ماشینش توضیح دهم سیاوش دوست پسرم نیست!
با حالت طلبکاری به سمت سیاوش بر می گردم.
-ببین گلاره می دونم گفتم باید با یه نفر جدید آشنا شی ولی این خیلی خیلی با منظور من فرق داره…روابطی که توی محیط کار پیش میان معمولا آخر و عاقبت خوشی ندارن…
بخاطر همین است که می گویم سیاوش اغلب اوقات جز نصیحت حرف قابل تاملی برای زدن ندارد…!
چشم هایم را درشت می کنم و سرزنش آمیز می گویم:
-نگران نباش اگر هم قرار به برقراری ارتباط بود با حضور نورانیت خرابش کردی…
با یک گریه ی مشترک، یک لیوان چای انفرادی و یک نخ سیگار، که دل ِ کشیدنش را ندارم جنون امشب را شروع می کنم!
صبح دوباره همان آدم سابق می شوم که به تمام دنیا صبح بخیر می گوید…
***
قدم هایم یکی بود یکی نبودند…نگاهم ولی مستقیم و بی لغزش به چهره ی یزدان…!
ای بابا این که به برج زهر مار گفته زکی…معلوم نیست باز خواهر گرامی اش چه دسته گلی به آب داده که آقای ایده آل روزش را به تلخی قهوه های هر روز صبحش شروع کرده.
چند روزی می شود خبری از بنز خوشگل و تر و تمیزش نیست. هر روز با یک مازراتی سیلور و شاسی بلند به شرکت می آید. فرناز می گفت خواهرش زده ماشینش را له و لورده کرده…وقتی هم از او پرسیدم از کجا می داند، گفت یادش نیست از زبان چه کسی شنیده.
این یعنی دقیقا می داند چه کسی گفته ولی من نباید بفهمم…یعنی این شرکت رادار دارد…یا به قول معروف دیوار هایش موش دارند، موش ها هم که خب…!
فنجان سرامیکیِ سپید را مقابلش می گذارم. قهوه ی داخلش موج بر می دارد…درست مانند صدای من!
-صبح بخیر…
سرش را جزئی پایین و بالا می اندازد یعنی علیک سلام، و البته یعنی که حوصله ندارم، برو رد کارت…
خیرگی به خرج می دهم. یکی از برگه هایی که مشغول امضا زدن به آنهاست را از زیر دستش بیرون می کشم و می پرسم:
-چیزی شده؟ چند روزه ناراحت به نظر می رسی!
کلمه ی «برج زهرمار» را زیر زبانم پنهان می کنم مبادا بیرون بپرد…
نگاهش بالا می آید و قلم سیاهش را روی میز می گذارد:
-یادمه گفتی تو موضوعاتی که بهت مربوط نیست دخالت نمی کنی. در ضمن وقت خوبی رو برای حال و احوال انتخاب نکردی…حوصله ندارم یه چیزی بهت میگم دوباره مثل بچه ها گریه می کنی!
نگاه می کنم…موشکافانه، دقیق و البته ستیزه جو.
-از من دلخوری…مگه نه؟
عقب تر می روم…دست به کمر می ایستم و به چهره ی کفری اش لبخند می پاشم:
-بهت میاد…
پوزخندی می زند و سرش را به صندلی اش تکیه می دهد:
-هه…کمتر خودت و تحویل بگیر…انقدر مهم نیستی که بخوام ازت دلخور شم!
چشمانش می خندند…بحث کردن با من انگار برایش تفریح جالبی شده…
من هم به نگاهم رنگ لبخند می زنم…خوشحال از اینکه موفق شده ام فکرش را از چیزی که پریشانش کرده بود دور کنم، پر طعنه می گویم:
-تو که راست میگی!
-الان داری به رئیست نخ میدی؟ دختر برو بچسب به کارت زوده برات این کارا!
گوشه ی چشمی نازک می کنم:
-مرسی اعتماد به نفس…خودم داشتم می رفتم.
-راستی…حق نداری پیش بچه های شرکت با من اینطوری حرف بزنی…متوجهی که؟!
باز شدن ناگهانی در مانع جواب دادنم می شود.
نینا با سرخوشی و نیشخندی که همیشه گوشه ی لبش دارد وارد دفتر می شود.
یزدان: در زدن بلد نیستی تو؟
با حاضر جوابی و سریع می گوید:
-سلام دادن بلد نیستی تو؟
نگاه تحقیرآمیزی به من می اندازد:
-چیه خلوتتون و بهم زدم؟
-حرف اضافه نزن نینا…اینجا چیکار داری؟
نینا می آید و مرا کنار می زند…رو به روی میز می ایستد و با حالت طلبکاری چند بار روی میز می زند:
-کارت اعتباریت و بهم بده…
-تو که خودت پول داری!
نینا کف دستش را بالا می آورد:
-پول تو رو می خوام…کارت اعتباریت مثل بانک سیار می مونه…پولش تمومی نداره…بدش به من!
یزدان حرص زده نفسش را از لپ های باد کرده اش بیرون می فرستد و دست در جیب مخفیِ کتش می کند. کیف پول چرم و قهوه ای رنگش را باز و یکی از کارت های ردیف شده را بیرون می کشد.
آن را روی میز می گذارد:
یزدان: بیا…
نینا: کلید پنت هاوسم بده!
یزدان: من که از رو اونا برات ساخته بودم…
نینا تایید می کند:
-آره ولی نمی دونم چیکارشون کردم…گم شدن.
تعجب می کنم مردی مثل یزدان چطور می تواند در برابر کسی انقدر صبوری خرج کند.
کلیدی از بین دست کلیدش جدا کرده و آن ها را نیز روی میز می گذارد:
-اینم کلید…
نینا برای من که همان جا خشکم زده گوشه ی چشمی نازک می کند:
-مرسی…می تونید به کارتون ادامه بدید چون دارم میرم!
یزدان: حالا کجا داری میری؟
نینا: یه جای پرسر و صدا و دودی…
چشم های خمار و خوش حالتش را درشت می کند:
-و اینکه این دفعه سعی نکن جیبام و خالی کنی چون دارم میرم مست کنم!
یزدان از روی صندلی اش بلند می شود و چند قدم به سمت خواهرش می رود:
-نینا واقعا فکر می کنی این چیزیه که مادر و پدرمون برات می خواستن؟
نینا از حرف یزدان هیچ تحت تاثیر قرار نمی گیرد…راستش من بیشتر از او برای لحن تاثیر گذار یزدان افسوس خوردم…
فقط دست هایش را زیر سینه اش جمع می کند و برای اولین بار در طول مدتی که او را شناخته ام حالت جدی به خودش می گیرد:
-آدمای مرده چیزی نمیخوان…این یکی از مزایای مرده هاست…
از فک منقبض شده و رگ برجسته ی روی پیشانیِ یزدان می فهمم بیشتر از حد توانش در تلاش است تا خونسرد بماند. با اینکه واقعا دلم نمی خواست دخالتی کنم ولی ساکت ماندن در برابر این دختر تقریبا غیر ممکن است.
-کارت خیلی زشته…
-چی گفتی؟
شبیه آدم هایی که دنبال دردسر می گردند به سمتم بر می گردد…
ولی من به هیچ عنوان دنبال دردسر نیستم:
-من می دونم الان دقیقا داری کجا میری و می خوای چیکار کنی!
دستش را به کمرش می زند. نگاه یزدان تشویقم می کند.
نینا: تو مثلا چی می دونی؟
نگاه از چشمان یزدان می گیرم و به نینا خیره می مانم:
-خیلی بیشتر از اونی که فکرش و بکنی می دونم…قبلا یه دختری رو می شناختم که خیلی اهل پارتی و دورهمی های آن چنانی بود…
در مورد نسیم حرف می زنم و همین لحن صحبتم را صمیمانه و بی ریا کرده. نینا پلک هم نمی زد…انگار این موضوع توجهش را جلب کرده. یزدان هم همینطور…
-این کارارو می کرد چون خیلی تنها بود…چون واقعا احساس تنهایی می کرد…و بعدش به فنا رفت! اون موقع هیچ کس نبود که بهش بگه نباید این راه و بره…نباید خودش و نابود کنه…
گوشه ی بغض دار لبم را می گزم:
-می دونم که شاید به نظرت عجیب باشه بعد از کاری که باهام کردی بخوام کمکت کنم…ولی…ولی من نمی خوام این اتفاق برای تو هم بیفته…تو من و یاد اون دختر میندازی…
آهی می کشم:
-و البته می دونم چیزی که من می خوام به هیچ عنوان واست مهم نیست…حق داری تو اصلا من و نمیشناسی ولی شاید…شاید دلت بخواد برادرت و توی همه ی اینا در نظر بگیری. اون خیلی دوستت داره! پدر و مادرت مردن و مرده ها چیزی نمیخوان تو راست میگی…ولی برادرت که هست…باید به خاطرش دست از اینکارات برداری!
نینا به جای تمام پلک نزدن هایش، چند بار پشت هم مژه هایش را روی هم فشار می دهد. برای چند ثانیه حس می کنم تحت تاثیر قرارگرفته ولی نیشخندش چیز دیگری می گوید.
به سمتم می آید:
-خدای من…برای چند ثانیه واقعا شبیه آدمایی شده بودی که اهمیت میدن…
سرتا پایم را برانداز می کند:
-اینارو میگی که یزدان و تحت تاثیر قرار بدی؟! میخوای خودت و بندازی بهش؟ کورخوندی عزیزم تو زیادی واسه بغل داداش من کوچولویی…
یزدان: نـــینا!
نینا رویش را از ما می گیرد و به سمت در می رود:
-خیلی خب…حالا هرچی! روز خوش!
در را که پشتش می بندد تازه نفسم سر جایش می آید. باید اعتراف کنم نسیم قابل تحمل تر از این دختره ی خیره سر بود.
***
-مطمئنی ایده ی خوبیه که منم باهات بیام؟
یک دستش به فرمان بند شده و دست دیگرش پیشانی اش را می فشارد.
یزدان: اگه فکر نمی کردم پیشنهاد خوبی باشه اصلا مطرحش نمی کردم…من نگاه نینارو میشناسم تحت تاثیر حرفات قرار گرفته بود…
-ولی زبونش که چیز دیگه ای گفت…خداییش خواهر زبون درازی داری…
-هه…ببین کی به کی میگه زبون دراز!
خوددار می مانم تا مثل دخترهای دبیرستانی زبانم را برایش دراز نکنم.
یزدان: البته من حاضرم دو روز با تو سر به سر بذارم ولی نیم ساعتم نینارو تحمل نکنم…
از این حرفش ناراحت می شوم…چقدر شبیه حرف های کیوان بود!
خودخواهانه و با بی رحمی…
-این حرف اصلا عادلانه نیست…اون خواهرته!
-تو اصلا نمی تونی بفهمی من تو این مدت از دستش چی کشیدم…فقط دلم میخواد یه جوری از سرم بازش کنم…ماشینم و زده داغون کرده…بخاطر ماشین ناراحت نیستم ولی خودشم مست بود و خیلی شانس آورد که از اون تصادف سالم اومد بیرون. انقدر این ور اون ور دوییدم تا با رشوه دادن تونستم نذارم واسش پرونده درست کنن…نذارم سابقه دار شه اون وقت یه چیزم همیشه ازم طلبه. تازه این فقط یه نمونش بود…به خاطر همینه که فکر می کنم شاید تو بتونی کمکش کنی…چون تو به قول خودت درکش می کنی…من درکش نمی کنم. حتی نمی تونم باهاش یه مکالمه ی برادرانه و به دور از بچه بازی داشته باشم…همش میخواد با آدم دعوا کنه.
با لحن تندی جواب می دهم:
-راست میگی من نمی تونم بفهمم…نمی تونم بفهمم چرا میخوای خواهرت و که بهت نیاز داره از سرت باز کنی…
حالا تازه دارم می فهمم این دختر چقدر تنهاست…حالا میفهمم مشکلش از کجا آب می خورد و چرا غم هایش روز به روز پروارتر می شوند!
-راستش و بخوای اصلا نمیخوامم که بفهمم…اون داره امتحانت میکنه…چرا نمی بینی؟! اون داره تو رو امتحان میکنه…بهت میگه کارت اعتباریت و میخواد در صورتی که خودش پول داره…کلید پنت هاوس و ازت میگیره در صورتی که اصلا کلیدش گم نشده…راحت باهات از اینکه میخواد مست کنه و بره مهمونی حرف میزنه و تو خیلی بیخیال فقط چیزایی که میخواد و در اختیارش میذاری تا از سرت بازش کنی…اون احساس تنهایی می کنه…فکر میکنه هیچ کس بهش اهمیت نمیده و اینطوری میخواد توجه تو رو جلب کنه…
او هنوز حواسش به رو به روست ولی بین حرفم، شاکی می پرسد:
-وایسا ببینم! تو که نمیخوای بگی من مقصرم؟
-دقیقا دارم همین و میگم…داری خواهرت و بدبخت میکنی! بهم اعتماد کن…من تو برخورد با برادرای غیرمنطقی فوق العاده زیاد تجربه دارم…
دوباره بین صحبتم می پرد:
-تو رو با خودم نیاوردم من و نصیحت کنی…من غیر منطقی نیستم. اتفاقا برعکس…منطقی ام که دارم بهش فضا میدم…توی اینجور موقعیت ها بهش فضا بدم بهتره تا پاپیچش شم…فکر می کنی اگه تو خونه زندانیش کنم و دست روش بلند کنم درست میشه؟ نینا هیچ وقت مثل یه دختر ایرانی بزرگ نشده. واسش مست کردن و پارتی رفتن ناهنجاری به حساب نمیاد…اگه بخوام بهش زور بگم…با زور بشونمش تو خونه افسرده میشه!
پوزخند می زنم:
-فکر می کنی افسرده شه بهتره یا معتاد؟!
یزدان: دیگه داری زیاده روی می کنی!
حق با اوست. نباید انقدر تند بروم ولی خب هر چقدر که بیشتر در این قضیه قاطی می شوم احساساتم هم بیشتر درگیر می شوند.
درگیر گلاره ی هجده ساله…درگیر نسیمی دیگر…
آرام و با ملایمت می گویم:
-منم منظورم این نبود که دست روش بلند کنی یا زندانیش کنی…فقط ثابت کن…ثابت کن که بهش اهمیت میدی…نه با پول خرج کردن و دادن فضای بیشتر. گاهی اوقات فقط محبت و ابراز علاقه ی ظاهری میتونه یه نفر و آروم کنه…بعضی وقتا هرقدر غیر مستقیم عشقت و ثابت کنی کافی نیست…بذار بدونه دوسش داری!
سکوت می کند…معلوم است در حال تجزیه و تحلیل حرف هایم است و من هم دیگر چیزی نمی گویم تا عصبانی اش نکنم.
همانطور ساکت و بدون حرف، مقابل برج بلندی در منطقه ی کامرانیه می ایستد. چند لحظه غرق بلندیِ برج می شوم و بعد که می فهمم یزدان بیرون ماشین منتظر من است پایین می روم.
همراه هم وارد لابی می شویم:
-صد بار بهش گفتم گوشیش و خاموش نکنه…مطمئن نیستم اینجا باشه…به هر حال از وقتی اومده بیشتر وقتش و توی پنت هاوس میگذرونه.
دنبال یزدان به سمت میز چوبی و قهوه ای سوخته ای که مرد جوان و تاسی پشتش نشسته، و با تلفن صحبت می کند روانه می شوم.
وسط محوطه ی باز و سرامیک پوشِ لابی میز بزرگی قرار دارد. گلدانِ زیبایی که گل های رنگارنگش چشم را درگیر زیبایی اش می کند رویش گذاشته اند، لوستر سنگین و پرشاخه ای دقیقا بالای گلدان از سقف آویزان شده و نورش، غروب سایه افکنده بر محیط لابی را چلچراغ می کند.
-سلام آقای جاوید…
حواسم به صحبت مردی که حالا تلفن را قطع کرده و طرف صحبتش یزدان است جمع می شود.
یزدان: سلام…خواهرم اینجا نیومده؟
-چرا اتفاقا همین بیست دقیقه ی پیش با یه آقایی اومدن رفتن بالا…
یزدان ابروهایش را در هم می کشد و با تعجب می پرسد:
-با یه آقا؟ نفهمیدی کی بود؟
مرد تحت تاثیر صحبت و لحنش، از روی صندلی بلند می شود:
-نه چیزی نگفتن…اگه مشکلی هست می تونم به نگهبانی…
یزدان به ادامه ی حرفش گوش نمی دهد و عقب گرد می کند:
-نه مشکلی نیست…
خطاب به من ادامه می دهد:
-بیا بریم بالا…
کمی که از مرد دور می شویم اضافه می کند:
-معلوم نیست باز داره چیکار میکنه! وای به حالش اگه اونی که من فکر می کنم باشه…
مقابل آسانسور سوم می ایستد. سرانجام قفل سکوتم می شکند:
-تو هم به همونی فکر می کنی که من فکر می کنم؟
نگاه پر سوالم را بی جواب می گذارد و داخل آسانسور می رود.
یزدان: فعلا ترجیح میدم فکری نکنم…بلاخره مشخص میشه…!
-باورم نمیشه انقدر خونسردی…
سرش را تکان می دهد:
-انقدر مطمئن نباش…فقط تا وقتی از چیزی مطمئن نشدم ساکت می مونم!
از آسانسور خارج و وارد خانه می شویم…صدای موزیک با وجود فاصله اش گوش را کر می کند.
I guess you didn’t care
فکر میکنم اهمیتی ندادی
And I guess I liked that
و فکر میکنم از این کار خوشم اومد
And when I fell hard
و وقتی که سخت عاشق شدم
You took a step back
قدمی به عقب برداشتی
Without me, without me, without me
بدون من، بدون من، بدون من
بجز صدای موسیقی صدای جیغ و داد هم به گوش می رسد. یزدان دیگر معطل نمی کند و با سرعت به سمت صدای جیغ هایی که به شدت شبیه صدای نازک و گربه ایِ نینا است می دود…
من هم البته با کمی تاخیر، تا زمانی که به خودم بیایم، به سمتی که رفت می دوم…حق با یزدان بود که خواهرش زیاد دردسر درست می کند.
وارد سالن می شوم…تنم یخ می زند و سرم آتش می گیرد. نینا روی کاناپه خوابیده و جیغ می کشد:
-ولــم کن آشغال…من گفتم فقط حشیش…ولــم کن…!
پسری که سعی در بالا کشیدن تاپ نینا دارد و بالاتنه ی گنده اش را روی تن ظریف او ول کرده، با لحن بدی می گوید:
-جـــون…جیغ که میکشی جیگرتر میشی…
-کثافت خواهرم و ول کن…
صدای بلند و تهدید آمیزش با جیغ نینا در هم می آمیزد!
پسر تا به خودش بیایداز لباسش می گیرد و او را از روی مبل پرت می کند پایین…
من اما همچنان نگاه می کنم…خودم را می بینم زیر دست مردی به نام ارسلان نکوئی.
عرفان…طاهر و هزار و یک مرد دیگر را می بینم ولی خودم همچنان نقش ثابت دارم.
یزدان پسر را روی میز شیشه ای وسط سالن پرت می کند و روی شکمش می نشیند. شیشه ی عریض می شکند و زیر تنه ی هردویشان فرش هزار تکه ای درست می کند.
Cause I knew you were trouble when you walked in
چون وقتی وارد شدی میدانستم که دردسری
So shame on me now
حالا کلی شرم متوجه منه
از شدت خشم دندان هایش را روی هم می فشارد و مشت قوی و مردانه اش را توی صورت پسرک فرود می آورد. پسر دست و پا می زند خودش را از زیر هیکل یزدان که تقریبا دو برابر خودش است، خلاص کند.
نینا جیغ می کشد:
-یـــزدان؟!
یک مشت…دو مشت…پنج مشت…!
محکم و بی وقفه…بی رحمانه و البته وحشیانه!
نگاهم روی مشت های خونی اش ثابت مانده که یکی پس از دیگری توی صورت خون آلود جوانک فرود می آیند ولی انگار زمان از حرکت ایستاده و من قادر به انجام هیچ کاری نیستم.
صدای زیر و جیغِ زنانه ای بلند می شود:
-یه کاری بکن…الان می کشتش!
صدای جیغ، زمان را دوباره به حرکت وا می دارد و تازه به خودم می آیم. چشمانم به رگ برجسته شده ی روی گردنش میفتد، می توانم حدس بزنم بیش از اندازه عصبانیست و نزدیک شدن به او که کنترلی روی اعمالش ندارد دیوانگیِ محض است اما نمی دانم از کجا این همه دل و جرات پیدا می کنم که با حالت دو به سمتش می روم و فریاد می کشم:
-تمومش کن…الان می کشیش…خواهش می کنم یزدان بسه!
انگار حتی صدای فریادم را نشنیده.
مشت بعدی پیشانی اش را هدف می گیرد. حساب مشت ها از دستم در می رود!
یک چشم پسر از وخامت زیاد بسته مانده و خون از زیر گردنش روی شیشه ها خط گرفته. به بازوی یزدان می چسبم و مشتی را که داشت می رفت تا کنار مشت های قبلی قسمت دیگری از صورت پسر را خورد کند متوقف می کنم.
چند صدم ثانیه نگاهم می کند…چشم هایش یک دست سرخ شده اند. مرا به عقب هول می دهد و بازویش را آزاد می کند.
عقب تر پرت می شوم، تعادلم را از دست می دهم و روی زمین میفتم ولی همچنان نگاهم به یزدان است.
شک ندارم اگر دخالت نکنم پسرک را خواهد کشت. درد کمرم را نادیده می گیرم. از روی زمین بلند می شوم و یک بار دیگر به سمتش می روم…
نینا جیغ می زند…آهنگ همچنان می خواند و پسرک از درد عربده می کشد.
Pretend he doesn’t know
وانمود میکنه که نمی دونه
That he’s the reason why
که اون دلیل
You’re drowning, you’re drowning, you’re drowning
گرفتار شدن توئه، گرفتار شدنت، گرفتار شدنت
هر دو بازوی یزدان را می گیرم و عقب می کشمش. کمی از روی پسر کنار می رود.
البته نه بخاطر زور من بلکه به میل خودش…!
امید می گیرم و رو به پسر تشر، با فریاد تشر می زنم:
-زودباش بزن به چاک…البته اگه نمیخوای بمیری…
پسر با همان سر و صورت خونی، نمی دانم از کجا نیرو می گیرد که از زیر زانوان شل شده ی یزدان خودش را بیرون می کشد و مثل فشنگ در می رود.
نینا چند قدم به برادر افسارگسیخته و دیوانه اش نزدیک می شود.
اخطار می دهم:
-برو توی اتاقت…مطمئن باش آخرین نفری که الان میخواد ببینه تویی!
قطره های اشک صورتش را یک دست خیس کرده اند.
-نمیخواستم اینطوری شه…
عقب گرد می کند و با بغضی که چانه اش را مثل بید می لرزاند به سمت پله ها می دود.
یزدان پشت به من، روی زمین دو زانو نشسته و به تندی نفس می کشد. صدای آهنگ همچنان بلند و گوش خراش است.
هنوز تصمیم قاطعی برای جلوتر رفتن نگرفته ام که یزدان با حرکت غیرقابل پیش بینی ای از روی زمین بلند می شود و حساب و کتاب های ذهنیِ مرا به هم می ریزد.
گام های محکم و بلندش به سمت ضبط بزرگ کنار سینما خانواده مسیر می گیرند.
Oh, oh, trouble, trouble, trouble
اوه…اوه…دردسر، دردسر، دردسر
Oh, oh, trouble, trouble, trouble
اوه…اوه…دردسر، دردسر، دردسر
کف پای کفش پوشش را روی بدنه ی سیلور ضبط فشار می دهد و آن را روی زمین پرت می کند. ضبط شکسته و صدای خواننده در دم قطع می شود.
با ترس دستم را روی دهانم می گذارم و به ضبط ولو شده روی زمین خیره می مانم.
بی فایده است…این همه سعی در آرام ماندن راه به جایی نمی برد. هیچ وقت از خشم یک مرد تا این حد نترسیده بودم…
حتی با وجود با تجربه بودنم…حقیقتا تا به حال چنین مردی ندیده ام!
ناخودآگاه یاد بار اولی که او را در آن شب برفی دیدم میفتم. آنطور که دست پسرک را گرفته بود و فشار میداد…
مثل همین حالا عربده کشی نکرد. آرام و خونسرد کارش را کرد. تا به حال ندیده بودم مردی در سکوت مطلق و بدون داد و بیداد دعوا به راه بیندازد…
حفظ آرامش تا این حد، آن هم وقتی داری کسی را زیر دست و پایت میکشی کار هرکسی نیست!
چند نفس عمیق و سپس کف دو دستش را روی صورت سرخ شده اش می کشد. بین ابروها و گوشه ی شقیقه ی راستش لکه ی خون نقش می بندد.
گام کوچکی به سمتش برمی دارم:
-حالت خوبه؟
با شتاب و قدم های بلند مسیری که نینا رفته را دنبال می کند:
-هنوز نه!
خودم را سر راهش می اندازم:
-می خوای چیکار کنی؟
مرا از سر راهش پس می زند. سماجت خرج می کنم و دوباره جلویش سبز می شوم…دو دستم را روی سینه ی پهنش می گذارم و عقبش می زنم:
-الان عصبانی ای! بعدا باهاش صحبت کن…
از صدای فریادش گوشم سوت می کشد:
-اگه دیر می رسیدم چی؟ اگه اصلا نمی رسیدم چی؟
دستم از روی سینه اش می افتد…دیگر اصراری به رفتن دنبال نینا ندارد.
-حالا که به موقع رسیدی! بیا از اینجا بریم…الان حالت خوب نیست…نینا انقدر ترسیده که مطمئن باش تا شب از اینجا جم نمیخوره…آروم تر که شدی باهاش حرف بزن. باشه؟!
چشم هایش را روی هم می گذارد:
-حق با توئه!
با هم از ساختمان خارج می شویم. سوییچ ماشینش را به سمتم می گیرد:
-میشه رانندگی کنی؟!
نگاه متعجب مرا که می بیند اضافه می کند:
-حالم خوب نیست می ترسم بلایی سرت بیارم…
-حالا کجا میخوای بری؟
آهی می کشد:
-نمی دونم…جهنم!
لب می گزم و دیگر چیزی نمی گویم. حس می کنم نیاز مبرمی به یک نخ سیگار دارم.
از صبح نکشیده ام ولی رویش را ندارم پیش او سیگار بکشم…نمی دانم شاید هم می ترسم فکر بدی در موردم بکند!
سوییچ را می گیرم و پشت فرمان می نشینم. تازه میفهمم رانندگی یعنی چه! مهیار هیچ وقت پرادویش را دست من نمی داد. می گفت به رانندگی زن جماعت اعتماد ندارد! ولی باز هم پرادوی مهیار کجا و این مازراتی عروسک کجا؟!
واقعا تحت تاثیر این همه تمول قرار می گیرم…یکی مثل من از روی نداری خودش را می فروشد و یکی نمی داند باید با پول هایش چه کند.
پنت هاوس چند میلیاردی می خرد و ماشین چند صد ملیونی زیر پایش می اندازد.
یزدان پیشانی اش را بین انگشتانش می فشارد…کاملا مشخص است از سر درد بدی رنج میبرد. بعد از پیدا کردن داروخانه ای، ماشین را کنار می زنم…
چشم هایش را باز می کند و با تعجب می پرسد:
-چرا وایسادی؟
پایین می پرم و جواب می دهم:
-الان برمی گردم…
مسکن به اضافه ی یک بطری آب معدنی و دستمال کاغذی میخرم و دوباره پشت فرمان می نشینم:
-بیا…ژلوفن گرفتم، سر دردت و بهتر میکنه…
دلم می خواهد از حالت نگاهش پی به احساساتش ببرم…ولی تنها سیاهی است. برخلاف مهیار که بازتاب افکار و احساساتش را میشد خیلی راحت از عمق حوض نگاهش سید کرد…!
-ممنون…واقعا بهش نیاز داشتم!
قرص را می خورد و صورت و بندهای خونی مشت هایش را می شورد. صورتش را خشک می کند…نگاهم روی لکه ی باقیمانده روی پیشانی اش زوم می شود. دستمال را از دستش می گیرم و بدون اینکه حرفی بزنم به سمتش خم می شوم.
-یکم اینجا مونده…
دستمال را روی زخمش می کشم…اصلا حواسم نیست اینکه انقدر صورتم را نزدیک صورتش برده ام که نفس های گرمش گونه ام را نوازش می دهد، رئیسم است.
لکه را پاک می کنم و شستم را روی پیشانی اش می کشم:
-درست شد…
تازه متوجه حالت متفاوت و متعجب نگاهش می شوم. نفس های عمیق می کشد و سینه اش بالا و پایین می رود.
نگاهش از دو گوی صحرایی رنگ چشمانم پایین تر می آید…از بینی ام رد می شود و روی لبم می نشیند. ضربان قلبم تند می شود و سریع سرم را عقب می کشم.
دستم درست روی سوییچ نمی ماند و می لرزد. جو چهاردیواری دورمان کاملا عوض شده و هر دو به طرز عجیبی سکوت کرده ایم.
پایم را روی پدال می فشارم و آینه عقب را تنظیم می کنم. خیلی تابلو برای عوض کردن جو ضبط را روشن می کنم…سیستمش پیچیده است و دکمه زیاد دارد ولی روشن کردنش را که بلدم!
شیشه را پایین می کشم تا کمی از گرگرفتگی ام را به دست باد بسپارم.
میخوام از دست تو از پنجره فریاد بکشم
طعم بی تو بودنُ از لب سردت بچشم
نطفه ی باز دیدنت رو توی سینم بکشم
مث سایه پا به پام من تو رو همرام نکشم
فکر می کنم اینکه بدتر شد! نمی دانم چرا انقدر معذبم. الان بیشتر از شش سال است که یادم رفته خجالت کشیدن و شرم کردن چه حسی به آدم می دهد. شاید چون مردی که کنارم نشسته یزدان است!
یزدان: برو سمت خونه ی خودت اول تو رو می رسونم بعد برمی گردم…
-میخوای برگردی…پیش…نینا!
هنوز تحت تاثیر حال و هوایی که درگیرش شدیم، من و من می کنم. او ولی چقدر خوب بلد است در چنین شرایطی کنترل محیط را به دست بگیرد.
یزدان: الان ترسیده تنها نمونه بهتره!
-ولی من فکر می کنم بهتره یکم آروم شی…
-چیه؟ فکر کردی قراره بلایی سرش بیارم؟
-با این حالی که تو داری بهتره…
بین حرفم می پرد و قاطع می گوید:
-من هیچ وقت دست روی یه زن بلند نمی کنم…هیچ وقت…!
دخالت بیش از این را جایز نمی دانم:
-هر جور خودت صلاح میدونی..من می تونم با تاکسی برم.
-بی خیال این حرفا شو لطفا…به نظرت الان من رو مودشم تعارف تیکه پاره کنم؟
شانه ای بالا می اندازم و دیگر بحث نمی کنم…انگار حوصله ی حرف زدن ندارد!
دوباره بی اراده یاد نگاه عجیبش روی لبم میفتم…یعنی اگر عقب نمی کشیدم کاری میکرد؟ فکر نکنم انقدر بی جنبه باشد که…
با شنیدن صدای مهیبی که توی گوشم می پیچد و سرم که تا فرمان می رود و بر می گردد، ادامه ی افکارم به این یک جمله ختم می شود:
“خدا به دادم برسه!!”
اول از همه برای اطمینان از سالم بودن یزدان نگاهی به او می اندازم…از جایش تکان هم نخورده…!
لبم را بین دندان می گیرم و با چشم های نیمه بسته به رو به رو خیره می مانم.
جیغ می زنم:
-مرتیکه ی عوضی…! چرا یهو زد رو ترمز؟
کمربند ایمنی را باز می کنم و هجوم می برم سمت دستگیره ی در…دلم می خواهد چشم های پسر جوان و ۲۰۶ سواری که ناگهانی روی ترمز زده را از کاسه در بیاورم.
یزدان از بازویم می گیرد و مانع پیاده شدنم می شود. وقتی سکوتش را می بینم به سمتش برمی گردم:
-دستمو ول کن…بیشرف معلوم نیست واسه چی یهو زد رو ترمز!
با دوبار تکرار کردن این حرف میخواهم به او بفهمانم من مقصر این تصادف نیستم…
نمی دانم این پوزخند صدادار از کجا می آید و خودش را به لب یزدان می چسباند ولی من عجیب دلم می خواهد دست ببرم و لبخندش را پاک کنم.
بوی خوبی نمی دهد این لبخند!
-واسه چی میخندی؟
با انگشت شستش به جایی اشاره می کند. مسیر دستش را دنبال می کنم و نگاهم به چراغ قرمز می افتد. ناخودآگاه دستم را روی دهانم می گذارم و هینی می کشم.
-خدای من…
یزدان: باورم نمیشه چراغ قرمز به این گندگی رو ندیدی!
-هوی زنیکه…این چه وضع رانندگیه؟ چرا معطلی پس؟ بیا پایین ببینم!!
آب دهنم را قورت می دهم و به پسر جوان که شاید از من هم کم سن و سال تر است خیره می مانم. واقعا نمی دانم چه باید بگویم…
-ببخ…ببخشید رئیس…الان خودم…خودم حلش می کنم!
نمی دانم چرا باز رئیس صدایش زدم…در واقع اگر در آن موقعیت از من می پرسیدند اسمت چیست، جوابی نداشتم.
سرم را از شیشه بیرون میبرم:
-الان میام آقا…
یزدان یک بار دیگر به بازویم می چسبد:
– من حلش میکنم این یارو تنش بدجور میخاره…زن و مرد حالیش نیست.
بعد در حال پیاده شدن اضافه می کند:
-تو بشین حساب کن چقدر باید بابت تعمیر ماشین منو این آقای عصبانی پیاده شی…
جدی گفت؟! چهره اش که بسیار جدی و مصمم بود!
نفس در سینه ام حبس می شود. تمام زندگی ام را هم که بفروشم باز نمی توانم خرج چند تا خش روی ماشینش را بدهم.
انگار مهیار حق داشت ماشینش را دست من نمیداد. واقعا چطور چراغ قرمز را ندیدم؟
دلم طاقت نمی آورد و از پشت فرمان پایین می پرم. ماشین یزدان همانطور که فکر می کردم چند تا خش برداشته و کمی تو رفتگی دارد ولی صندوق عقب ۲۰۶ را سرویس کرده ام.
-ببین پسر جون من واسه این چیزا وقت ندارم…
یزدان کارت بیزینسش را به پسر می دهد و چیزی دم گوشش می گوید. ضربه ی نسبتا محکمی به بازویش می زند که پسرک آخی می کشد و بازویش را می مالد.
یزدان: حالا میتونی بری…
نمی دانم چه شد و چه حرف هایی بینشان رد و بدل شد ولی پسرک زود پشت فرمان می نشیند و گازش را می گیرد.
یزدان از کنار من که مثل میخی در زمین فرورفته ام می گذرد:
-بشین بغل تا مارو به کشتن ندادی…
گوشه ی بغض دار لبم را جمع می کنم تا از ناراحتی زیر گریه نزنم و سر به زیر روی صندلی می نشینم.
یزدان تا به خانه برسیم غر زد.
-حواست کجا بود؟!
-اون از نینا که زد اون یکی ماشین و له و لورده کرد اینم از تو…بنزه که فقط به درد فروش میخوره و دیگه برای من ماشین نمیشه…این یکیم بالای بیست تا خرجشه.
-همینه زن جماعت و تو زندگیم راه نمیدم دیگه وگرنه تا حالا هرچی داشتم به باد می رفت…
-گفته باشم خودت باید خرج دو تا ماشین و بدی…من که رو گنج نشستم.
در تمام مدت سکوت کردم…چه باید می گفتم وقتی زبانم قاصر بود؟ کم چیزی که نیست، چراغ قرمز را ندیدم!!
* فصل یازدهم: فرار از خواب *
سال سوم
-گلاره جان مادرت بی خیال شو…عجب گیری کردیما…به خدا زشته! بچه ها بفهمن آبروم میره.
یکی از موهای ریشه دار و کلفت مشکی را بین موچین می گیرم:
-کم برمی دارم…فقط یکم مرتبشون می کنم…!
موچین را می کشم و مو از جایش در می آید. عجب ریشه ای…!
-آآآی…
مهیار سرش را از روی پاهای چهارزانو شده ی من بر می دارد، دست روی چشم و ابرویش می کشد و داد می زند:
-چیکار میکنی؟! چشم و چالم و درآوردی…نمیخوام ابروهام و برداری اصلا…
ضربه ی محکی به بازوی عریانش می کوبم و دندان هایم را از حرص روی هم می سابم…موهایش را می کشم و سعی می کنم دوباره سرش را روی پایم بخوابانم:
-ننر…خوبه حالا درد نداره…مردم انقدر نازک نارنجی!
این بار در مقابلم کوتاه نمی آید. مچ دست هایم را می گیرد و روی سینه ام ثابت نگه می دارد. موچین را از دستم بیرون می کشد و خیلی ناگهانی و غیرمنتظره آن را از پنجره ی باز اتاق بیرون پرت می کند.
مثل همیشه به هدف می زند و موچین از پنجره رد می شود. کف دو دستش را بالا می آورد و می گوید:
-تموم شد…دیگه بحثم نمی کنی!
با چشم های گرد شده از تعجب یک نگاه به پنجره و یک نگاه به مهیار می اندازم و جیغ می کشم:
-چیکار کردی دیوونه؟ موچینم و چرا انداختی بیرون؟
-چون اگر نمینداختم تا شب ابرو برام نمیذاشتی بمونه…درضمن خیلی درد داشت…
با حرص از روی تخت بلند می شوم و به سمت میز آرایش می روم:
-خیلی خب…
کیسه ی لوازم آرایشم را از کشوی اول در می آورم:
-پس بذار آرایشت کنم…
وقتی به سمتش بر می گردم، چشم هایش را شبیه دو تا علامت تعجب می بینم:
-شوخی می کنی؟
جدی و مصمم نگاهش می کنم و سرم را به معنای رد حرفش به چپ و راست می چرخانم.
مهیار: شوخی نمی کنی…ای خدا…مگه من عروسکم؟
-نمیذاری، نه؟
قاطع می گوید:
-عمــرا!
شانه ای بالا می اندازم:
-باشه پس منم از امشب رو کاناپه میخوابم…
-نه…نه این اصلا عادلانه نیست. چه گیریه بابا؟! بشین خودت و آرایش کن…
-نمیخوام…برای چی موچینم و انداختی بیرون؟
ار توی آینه نگاهش می کنم و عجیب دلم می خواهد به چهره ی کلافه و کفری اش بخندم.
مهیار: داری تلافی می کنی؟ خودم فردا برات یکی بهترشو میخرم…
-همین الان بری موچین خودمم بیاری دیگه قبول نیست…دو تا راه داری…یا بذار آرایشت کنم یا از امشب میرم رو کاناپه میخوابم!
با استیصال و درماندگی نفس عمیقی می کشد:
-باشه…ولی باید قسم بخوری به هیچ کس نگی…
خوشحال و راضی پلک اطمینان بخشی میزنم:
-قول میدم.
همراه با کیف روی تخت می نشینم و سرش را روی زانوهایم ثابت نگه میدارم. اول از همه سایه ی صدفی را از داخل کیف صورتی بیرون می کشم و پد را به آن آغشته می کنم.
مهیار به پد مثل چاقویی نگاه می کند که گویی قرار است چشمش را پاره پاره کند.
مچ دستم را در هوا میگیرد:
-گلی قول میدی پاک شه؟
لجم می گیرد:
-اَه کشتی منو…آره پاک میشه…
پوفی می کشد و چشم هایش را می بندد. پد را روی پلکش می کشم و با انگشت دستم تا ابرو پخشش می کنم. صدای زنگ در بلند می شود. مهیار که انگار منتظر فرصتی است تا از شر من خلاص شود، از جایش می جهد و از تخت پایین می پرد:
-خدارو شکر…من میرم درو…
تا دم در رفته و سپس به سمتم برمی گردد:
-نه تو برو درو باز کن من سایه رو پاک می کنم.
ناراحت از اینکه نتوانستم به مرادم برسم، پی حرفش می روم…از دیدن سیاوش خوشحال می شوم. در را برایش باز می کنم.
صدای مهیار از آشپزخانه می آید:
-کی بود گلاره؟
-سیا اومده…
با حوله ی توی دستش می آید و روی سنگ لبه ی آشپزخانه که با زمین فاصله دارد می ایستد:
-برو یچیز تنت کن من درو باز می کنم.
نگاهی به سر تا پایم می اندازم. تاپ نیم تنه و یقه بازِ سرخابی رنگ با شرتکِ فسفری. با اینکه در عمرم مردی به چشم پاکی سیاوش ندیدم و مشکلی در ظاهرم نمی بینم ولی دلم برای غیرتی شدنش ضعف میرود و تندی به سمت اتاق می دوم:
-باشه…
تیشرت آستین سه ربع مشکی با شلوار جین می پوشم و موهایم را از بالا می بندم. سیاوش را که می بینم تازه می فهمم چقدر دلم برایش تنگ شده. چند وقتی می شود که درگیر کارهای پایان نامه اش است.
با شور و شوق به سمتش می روم:
-سلام سیا…
از روی مبل بلند می شود:
-سلــام!
خیلی خودداری می کنم تا در آغوشش نپرم. مهیار چند بار گوشزد کرده که خوشش نمی آید، سریع خودم را در آغوش سیاوش می چپانم. می گوید هرچقدر هم خوب باشد آخرش مرد است.
خدا میداند که علاقه ام به سیاوش فقط دوستانه است. یک بار از سخت گیریِ مهیار کفرم گرفت و گفتم همه ی مرد ها را از قماش خودش نداند. او هم عصبانی شد و چند روز با من لام تا کام حرف نزد و بعدش دعوای سختی کردیم.
من هم پشت دستم را داغ کردم دیگر با سیاوش خیلی صمیمی نشوم.
سیاوش که انتظار برخورد همیشگی را دارد کمی دمغ می شود و روی مبل می نشنید. مهیار هم کنار من روی مبلِ سه نفره می نشیند و طبق عادت دستش را دور شانه ام حلقه می کند:
-چه عجب پسرخاله از اینورا…از همه بریدیا!
سیاوش چند لحظه مبهوت به مهیار خیره می ماند:
-آرایش کردی؟
مهیار هول می شود و سریع انکار می کند:
-آرایش؟ نه بابا…آرایش کجا بود؟!
سیاوش ابرو بالا می اندازد و به دقت چهره ی مهیار را موشکافی می کند:
-بالای پلکت و روی پیشونیت پر اکلیله…
چنان بلند زیر خنده می زنم که مهیار از جایش می پرد و کفری نگاهم می کند. خوب که از نگاه برزخی اش کیفور می شوم، دوباره به سمت سیاوش برمی گردد:
-برات دارم قورباغه کوچولو…تو هم نیشت و ببند!
سیاوش بلندتر می خندد:
-ای زن ذلیل…!
مهیار دستش را از دور شانه ام باز می کند و طوری به بازویم تنه می زند که روی دسته ی مبل پرت می شوم و صدای خنده ام در دم قطع می شود:
-اومدی اینجا به من بخندی؟ کارت و بگو…
با صدایی که کم و بیش خنده در آن موج میزند، سرزنش آمیز می گویم:
-مهیار این چه وضع مهمون نوازیه؟
سعی دارم به سیاوش نگاه نکنم تا دوباره خنده ام نگیرد.
-حرص نخور گلاره من عادت دارم…این از اولم همینطور بی ادب بود…کار خاصی که نداشتم. اومده بودم یه سری بهتون بزنم…
مکث می کند، نگاه گذرایی به من می اندازد و سپس آرام تر زمزمه می کند:
-و بهت هشدار بدم که محمد از سوئد برگشته…
چشم های مهیار حجم می گیرند و باز تر می شوند:
-چی؟ کِی؟
-نمی دونم…پریروزا اومده بود مثلا منو ببینه ولی فقط از تو می پرسید…می خواست بدونه کجا زندگی میکنی…
-تو که بهش آدرس ندادی؟
-نه ندادم ولی پیدا کردن آدرست براش کاری نداره که…هنوز یه عالمه دوست مشترک و خودشیرین این وسط هست که حاضره هرچی آمار ازت داره بریزه رو دایره…
نگاه گیج و منگم از مهیار به سیاوش و برعکس می چرخد:
-میشه یکی به من بگه اینجا چه خبره؟
مهیار به من نگاه می کند و نفس عمیقی می کشد:
-چیز مهمی نیست…
رو به سیاوش ادامه می دهد:
-بذار هر غلطی میخواد بکنه…کیه که بترسه؟
سیاوش شانه ای بالا می اندازد:
-هرجور خودت میدونی…فقط خواستم حواست و جمع کنی…خب چه خبر گلاره؟
فقط سردرگم نگاهش می کنم:
-چی؟
موضوع چه بود که من نباید می فهمیدم؟! چرا مهیار از زیر بار توضیح دادن به من در رفت؟
البته خیلی هم طول نکشید تا بفهمم قضیه از چه قرار است. یک هفته از آن روز می گذشت. هنوز ساعت سه نشده و تازه کلاس قارچ شناسی تمام شده بود. با وجود آن استاد دیوانه که هر دو ثانیه یک بار عینکش را روی بینی اش تنظیم می کرد و بخاطر خطای چشمی که داشت معمولا دانشجو ها را اشتباهی از کلاس مینداخت بیرون، به طور کل از نشستن سر این کلاس، نفرت پیدا کرده بودم. قارچ شناسی نسبت به اینکه جزو دروس اختیاری بود و کتاب آن قطر کمی داشت، به شدت سخت بود. فقط بخاطر مریم و اینکه می خواستم با او باشم، این درس را برداشتم.
با شنیدن صدای بوق ممتدی نگاه به ماشین مهیار و سپس خودش می اندازم. دستی تکان می دهم و به سمت ماشینش پرواز می کنم. این گرمای مردادی باعث شده رطوبتِ روی تیره ی کمرم از زیر مانتوی نازکم عبور کند و خیسیِ چندش آورش حالم را بهم بزند.
خودم را روی صندلی ولو می کنم و سریع دریچه ی کوچک کولر را به سمت خودم بر می گردانم:
-سلام…نگفته بودی میای دنبالم!
دریچه ی کولر را به جهت اولش میچرخاند:
-سلام…میچایی بچه!
شانه ای بالا می اندازم و به صندلی می چسبم:
-امروز خیلی مزخرف بود…صبح حراست گرفتم…
مهیار همانطور که رانندگی می کند حواسش به پرحرفی های من هم هست:
-جدی؟ واسه چی گرفتت؟
-تو بگو واسه چی نگرفت…لاک سرخابی و ناخونای بلند. آرایش زیاد. مانتوی نازک. مقنعه ی خیلی کوتاه…دهنم سرویس شد تو این گرما…ساعت آخرم که قارچ داشتم با قربان زاده ی کلنگ و کلا روزم قهوه ای شد رفت! مردشور هرچی درس و دانشگاست و ببرن…همین طور هرچی حراستیه!
مهیار کوتاه می خندد و چند لحظه قیافه ی اخمالوی مرا برانداز می کند:
-اعصاب نداریا…از اوناته؟
هینی می کشم و توی بازویش می زنم:
-پرروی فرصت طلب…نخیر هوا زیادی گرمه…دلم آبمیوه ی خنک میخواد…از اونا که نصف بیشترش یخه!
-تو بخوا کیه که بخره؟
گوشه ی چشمی نازک می کنم:
-نخر…کی از تو خواست؟ اصلا زنگ میزنم سیا میاد با هم میریم بهم آبمیوه میده…
-بیــخود…لازم نکرده!
نمی فهمم چرا قیافه اش در هم می رود…من فقط داشتم شوخی می کردم!
تا به خانه برسیم، فضای سکوت زده ی ماشین بی حوصله ترم می کند. از ماشین پیاده می شوم و درش را محکم می بندم.
-چه خبرته؟ صد دفعه گفتم در ماشین و اینطوری نبند…
صدایش درست از پشت سرم به گوش می رسد. می خواهم جوابش را بدهم که…
-به به…اینجارو ببین…مهیار خان…جناب درخشان…
این صدای پر طعنه فاصله ی بیشتری از صدای مهیار با گوش من دارد ولی همچنان از پشت سرم است. هم زمان با مهیار به سمت صدا برمی گردم.
مهیار: محمد یگانه…حالت چطوره؟
مردی که محمد نامیده شده و انگار همان مردی است که یک هفته ی پیش سیاوش از برگشتنش به ایران نگران به نظر می رسید، چند قدم جلوتر می آید، دو مرد قل چماغی که پشتش ایستاده اند هم…!
-هی محمد گوش کن در مورد اون موضوع میتونیم بعدا…
از دیدن مشت محکمی که توی فک مهیار فرود می آید، جیغ می کشم و دستم را جلوی دهانم می گیرم. انقدر ماتم برده که فقط با چشم های بیرون زده تماشا می کنم.
دو نفری که پشت مرد کت و شلوار پوش و خوش لباس ایستاده اند به دستورش مهیار را از زمین بلند می کنند. نگاهم سر و ته کوچه را دور می زند. کوچه ی مرداد زده از هر جنبندهای خالی است. مشت بعدی وادارم می کند، دست به اقدامی بزنم.
-هی…هی…چیکار می کنید؟!
این را با جیغ می پرسم و به سمت آنها می دوم. مهیار می خواهد دست هایش را آزاد کند ولی تنهایی زورش به دو مرد قوی هیکل نمی رسد. خودم را بین مرد محمد نام و مهیار می اندازم و محکم تخت سینه ی فراخش می کوبم:
-داری چیکار می کنی عوضی؟
پوزخند گوشه ی لبش جری ترم می کند:
-بکش کنار کوچولو…این موضوع به تو مربوط نمیشه…
سینه ام را جلو می دهم و در نگاهش خیره می مانم:
-اگه نکشم کنار چی؟
دندان هایش را روی هم فشار می دهد و می غرد:
-ببین جوجه…مجبورم نکن دست رو یه دختر بچه بلند کنم…تسویه حسابِ شخصیه!
مهیار: گلاره دخالت نکن…!
اصلا به مهیار نگاه نمی کنم. محمد یگانه به سمتم گام بر می دارد، از بازویم می گیرد و می خواهد مرا عقب براند اما من همچنان سرکشی می کنم. کف دستم را بالا می برم و روی گونه ی سه تیغه شده اش فرود می آورم. بازویم را آزاد می کنم و عقب می رانمش.
-اگه میخوای دستت بهش برسه باید از روی جنازه ی من رد شی…
-نیازی به این کار نیست…بزنیدش…
سریع می چرخم. دست های مهیار که رها می شوند و دو مرد در تلاشند او را بزنند، فقط می تواند یک مشت توی صورت یکی از مردها بکوبد که آن هم عملا هیچ به حساب می آید. محمد نمی گذارد جلو بروم آرنجم را سفت می چسبد تا فقط مشت و لگد خوردن های مهیار را تماشا کنم.
بی محابا جیغ می زنم و کمک می خواهم. کم کم چند نفر از سر و ته خیابان از صدای جیغ هایم پیدایشان می شود.
-بسه دیگه…ولش کنید.
آرنجم رها می شود و من در دم به سمت مهیار می دوم. مقابلش روی زمین زانو می زنم. ناله هایش دلم را ریش می کند.
محمد قبل از رفتن لگد محکمی به پهلوی مهیار می زند و می گوید:
-اینم مجازاتت برای خوابیدن با زن من! حالا بعد از سه سال میتونم با خیال راحت سرم و بذارم رو بالشت…!
نگاه ناباوری به محمد یگانه می اندازم ولی او بی اهمیت از کنارمان می گذرد و به سمت ماشین سیاهش می رود.
مردم دورمان جمع می شوند. مهیار ناله می کند..!
هرکس چیزی می گوید:
-خانوم زنگ بزنم اورژانس؟
-اورژانس واسه چی اون قدرا هم کتک نخورده من خودم یه بار تو دعوا…
-ببین چی به روز جوون مردم آوردن بی پدر و مادرا…
-اَی که هی! حیف شد دیر رسیدیم…دعوارو از اول ندیدیم…
من اما هنوز گیجم…در ذهنم زنگ می خورد…
“مجازاتت برای خوابیدن با زن من!”
“مجازاتت برای…!”
پوزخندی گوشه لبم می نشیند. مهیار نگاهم می کند. انگار می خواهد از عمق نگاهم پی به احوال درونم ببرد. دست زیر بازویش می برم و از روی زمین بلندش می کنم. بی اهمیت به مردم، داخل آپارتمان می رویم. مهیار همانطور در سکوت، زیر چشمی حواسش به من است.
کلید به در چوبی می اندازم و به محض ورود روی کاناپه رهایش می کنم.
به طرز غریبی سکوت کرده ام، مهیار هم…!
قالب یخ را از فریزر در می آورم و داخل مشمای فریزر خالی اش می کنم. دوباره کنار مهیار می نشینم و یخ ها را روی زخم گوشه ی لبش که از مشت اول و کوبنده ی محمد یگانه ایجاد شده، می گذارم.
مهیار آخی می کند و لب هایش را از درد روی هم می فشارد. بی اهمیت یخ ها را بیشتر روی زخمش فشار می دهم.
مچ دستم را به نرمی می گیرد و آن را از صورتش دور می کند:
-یه چیزی بگو…
مچ دستم را به نرمی می گیرد و آن را از صورتش دور می کند:
-یه چیزی بگو…
می خندم…عصبی و هیستریکی میخندم و مشمای یخ را روی میز شیشه ای می کوبم.
هیچ حرفی برای زدن ندارم! واقعا هیچ حرفی…ندارم. از روی مبل بلند می شوم و به سمت آشپزخانه می روم. می خواهم بروم و قایمکی، دور از چشمش…یک زخم به زخم هایم اضافه کنم. یک باور غلط دیگر که خط خواهد خورد. چرا فکر می کردم مهیار خیلی هم پست نیست؟!
دنبالم می آید، از بازویم می گیرد و با ملاحظه مرا به سمت خودش برمی گرداند:
-گلاره سکوت نکن…انقدر ساکت نباش…وقتی اینطوری سکوت میکنی میترسونیم! یه چیز بگو!!
بازویم را با همان ملاحظه ی به کار برده ی خودش و البته ملایمت سردگونه ای از دستش بیرون می کشم:
-حرفی برای زدن ندارم…
انگشت اشاره ام را توی سینه اش فشار می دهم:
-مخصوصا با آدمای عوضی…
رویم را می گیرم تا بروم اما حرفش راه را بر قدم هایم می بندد.
مهیار: که چی گلاره؟ بچه بازی درنیار. این موضوع مربوط میشه به سه سال پیش…اون موقع حتی تو رو نمی شناختم. تو خودت با مردای زن و بچه دار نمی پریدی؟ مگه من بروت آوردم؟ انکار نکن…نگو نه که…
چنان نگاهش می کنم که حرف در دهانش می ماسد.
از بین دندان کلید شده ام، با خشم می گویم:
-حتی حق نداری منو با خودت مقایسه کنی…چنین اجازه ای بهت نمیدم. اینکه تو به چشم آدمای نامرد این زمونه بهتر و شایسته تر از من به نظر میای عادلانه نیست…می فهمی؟ عادلانه نیست…من ناگزیر بودم…فکر می کنی به خواسته ی خودم و واسه عشق و حالش بود؟ توجیه نمی کنم ولی اگر دست خودم بود که عمرا از این کثافت کاریا نمی کردم. تو چی؟ چیت کم بود؟ کم دختر مجرد دور و ورت می پلکیدن؟ مهیار به این میگن تابوشکنی…یه تابوشکنیِ وحشتناک…نمیدونم چطور میتونی خودت و ببخشی! چطوری با وجدانت کنار میای؟
لبش را جلو می دهد و با بی خیالی نسبت به تمام جلز و ولز کردن های من، پاسخ می دهد:
-راحت…عذاب وجدان و آدمی میگیره که بدونه وجدان چیه…
همین بی وجدان بودنش…همین بی خیالی اش مرا می ترساند!
چشم غره ی جانانه ای نثار چشمان بی حیا و بی خیالش می کنم.
مهیار: گوش کن گلاره من هیچ وقت دنبال زنای شوهر دار نرفتم…دنبالشون نرفتم ولی دست ردم به سینه ی هیچ زنی نزدم. قسم می خورم گندم خودش همه جا جلوی چشمم میومد…خیلی سعی کردم چشمکا و حرفای دو پهلو و ابراز علاقه های پنهانی و آشکارش و نادیده بگیرم ولی اون زیاده روی میکرد…نتونستم…نه اینکه نخواستم…نتونستم!
-به همین راحتی؟! نتونستی؟ خدای من…تو عین خیالتم نیست!
با لحن دودلی ادامه می دهم و مشکوک می پرسم:
-خب پس اون تنها زن شوهرداری بود که باهاش بودی؟
لب زیرش را داخل دهانش می کشد. سکوتش زیادی طولانی می شود و من از لا به لای همین سکوت جواب سوالم را می گیرم…نه گندم خانوم تنها معشوقه ی متاهل مهیار نبوده.
شقیقه هایم را بین انگشتان دو دستم می گیرم و سرم را بالا می اندازم:
-واقعا که…واقعا…
رو می گیرم ولی او برای بار سوم جلوی رفتنم را می گیرد. سعی نمی کنم بازویم را آزاد کنم. مردمک نگاهم روی حاشیه ی مشکی رنگ تی شرتِ نازک مهیار ثابت مانده.
مهیار: قبل از اینکه تو رو ببینم یه عوضی بودم…صادقانه میگم حالا هم همون آدم عوضیم که عاشق شده…
عضلاتم منقبض می شوند و قلبم تند و با بی رحمی می زند. احساس عجیبی پیدا می کنم. نمی خواهم احساساتی شوم…نه حالا…نه وسط دعوا…ولی! مهیار تا به حال انقدر صریح اعتراف نکرده بود که عاشقم شده. حتی بعد از دوسال! همیشه عاشقانه هایش را بین هزاران کنایه و جملات دوپهلو جا میکرد و تحویلم میداد.
او اما انگار نمی فهمد چه طوفانی در دلم به پا کرده…چه بهمنی به راه انداخته!
به صحبتش ادامه میدهد و من هم یکی در میان می شنوم:
-اگر تو نباشی…اگر عشقت نباشه…همون آدم عوضی میشم…نمی بینی؟ تو منو به این آدمی که هستم تبدیل کردی. الان هرجا که میرم…هر کاری که می کنم فقط به یه دختر فکر می کنم…اونم تویی. ولی اگر بری…اگر نباشی بازم میشم همون آدم عوضی ای که بودم.
دست هایش جلو می آیند تا دور صورتم قاب شوند. می ترسم…از اینکه اعترافات بی پرده اش احساساتی ام کند وحشت دارم. چند قدم عقب می روم و به سمت در بر می گردم.
-کجا میری؟
در را باز می کنم و بغضم را به سختی و با مشقت زیادی قورت می دهم:
-یه جا که تو نباشی…
دستی برایش تکان می دهم. متوجهم می شود و لبخندی روی لبش می نشاند…جلو می آید و صندلی را خش دار عقب می کشد.
اعصاب همیشه بی خطم، خط خطی می شود. رو به رویم می نشیند و سیگار را از بین انگشتانم بیرون می کشد:
-سیگار نکش دختر…قراره دنبال چیزایی که اعتیاد میارن نری ها…سیگارم جزو ممنوعه هاست…
بی خیال سیگار گرفته شده از دستم، دود غلیظ را توی صورتش فوت می کنم، به صندلی تیکه می دهم و پا روی پا می اندازم:
-سخت نگیر…انگار واسه ی آدما چیزای ممنوعه وس.وسه انگیزترن…اصلا انگار توی این دوره و زمونه هیچی ممنوعه نیست واسه آدما…
سیاوش ابرو بالا می اندازد و متعجب می پرسد:
-چی شده باز فیلسوف شدی؟
-چه ربطی داشت به فلسفه؟
دست هایش را زیر سینه اش جمع می کند:
-طفره نرو انقدر! پکر به نظر میرسی…با مهیار کنتاک کردین؟
نگاهی به سمت ردیف بستنی های رنگیِ داخل محفظه ی شیشه ای، می اندازم:
-یه آب پرتغال خنک برام بگیر…خیلی یخ باشه…!
مسیر نگاهم را دنبال می کند:
-از وقتی به من زنگ زدی و گیر دادی بیام اینجا هنوز چیزی سفارش ندادی تنبل خانوم؟
یاد حرفی که داخل ماشین به مهیار زدم و لجش را در آوردم میفتم…
سرم را با حالت لوسی روی شانه ام کج می کنم، لحنم هم به تبعیت ار ژستم لوس و پرعشوه است:
-بخاطر تنبلی نبود…می خواستم تو برام بگیری!
ابروهایش تا به تا می شوند و سردرگم از روی صندلی بلند می شود:
-عجیب غریب شدی…
احساس می کنم گلو و حلق و حنجره ام همه با هم خشک و ملتهب شده اند و از همین حالا برای نوشیدن آب میوه ای که مهیار بابت خریده شدنش به دست سیاوش عصبانیت خرج کرده بود، بی تابی می کنم.
سیاوش دوباره رو به رویم می نشیند:
-ببخشید چند وقته درگیرم نمی تونم باهات بیام N.A! خودت که میری جلسه هاتو؟!
-آره میرم…ناشناس بودن تو یه اجتماع کوچیک وحرف زدن از اشتباهاتت بدون اینکه از قضاوت دیگران بترسی خودش نعمتیه…
-میدونی چیه؟ از دید روان شناسی که نگاه می کنم تو واقعا آدم پیچیده ای هستی گلاره…جوری آدم و نگاه میکنی انگار هیچ کاری ازت بعید نیست.
-تو جلد روان شناست که میری دیگه دوستت ندارم…
-خیلی خب طفره رفتن بسه…بگو چی شده که این ساعت زنگ زدی به من؟
نگاهم روی گلدان سرامیکی ثابت می ماند:
-چرا راجع به گندم و معشوقه های متاهل مهیار بهم نگفته بودی؟ خیال می کردم تو یکی باهام صادقی…!
جا می خورد…سکوتش نشانه ی این است که جا خورده.
-امروز محمد یگانه با دو تا نوچه اومده بود دم خونه واسه تسویه حساب…
-جدی میگی؟ مهیار کجاست؟
-نگرانش نباش متاسفانه حالش خوبه…نذاشتم زیاد بزننش ولی پشیمونم…باید میذاشتم تا میخورد میزدن…حقش بود.
کوتاه می خندد:
-خیلی موافقم…حالا تو الان عصبانی ای؟
-نباید باشم؟ من می دونستم مهیار گذشته ی پاکی نداره ولی این دیگه زیاده رویه…
شانه ای بالا می اندازد:
-چه توقع دیگه ای ازش داشتی؟ گلاره درست فکر کن….احساساتی نشو…صدبار بهت گفتم انقدر روی مهیار حساب باز نکن… من بعد از بیست و چهار سال خوب میشناسمش. شاید یه مدت عوض شده باشه ولی همیشگی نیست. حالا که داری درست و میخونی و مهیارم خرجت و میده سعی کن از موقعیتت استفاده کنی. لااقل اگر یه روزی تنها شی میتونی گلیم خودت و از آب بکشی بیرون…
-اعصاب من و از این خوردتر نکن..حرف من سر چیز دیگست….مشکل من اینجاست که خاله ی جنابعالی هرجا که منو دیده مستقیم و غیر مستقیم بهم هزار جور حرف ناحق زده. جلوی همه آبروم و برده و من دم نزدم…بهم گفته بمیره هم نمیذاره پسر دسته ی گلش و ازش بدزدم. همه هم باهاش موافق. که من به مهیار نمیخورم. که مهیار لقمه ی گنده تر از دهنمه. ولی تو بگو…فرق منو مهیار چیه؟ این که من زنم و اون مرده؟ که توی این مملکت همه چیز واسه ی زنا قبح داره؟
-فعلا که وضع همینه…گاهی اوقات باید با شرایط کنار اومد.
شرایط؟ فکر می کنم چرا شرایط برای یک بار هم که شده با من کنار نمی آید؟ حتی فکر کردن به روزی که مهیار نباشد هم دیوانه ام می کند. درست است که از او عصبانیم ولی نه اینکه به نبودش راضی باشم. خب همینکه فهمیدم تا چه حد جسور و بی وجدان است بیشتر مرا می ترساند. میترسم بلاخره روزی دلش را بزنم…!
درس بخوانم تا اگر تنها شدم بتوانم گلیم خودم را از آب بکشم بیرون؟ خنده دار است…کار کجا بود؟ یاد آن دورانی میفتم که قبل از خودفروشی دنبال کار می گشتم.
یک روز وقتی دنبال کار روزنامه ها را ورق می زدم، دیدم دکتری برای منشیِ مطب آگهی داده. من هم فوری تلفن زدم و گفتند فردا که روز مصاحبه است باید به آدرس مورد نظر بروم.
فردایش رفتم و دیدم حدود سی تا زن و دختر نشسته اند و دارند پرسشنامه پر میکنند!
یکی هم دادند دست من. غیر از سوالات مربوط به سن و تحصیلات و وضعیت خانوادگی، بعضی سوالهای دیگرش نامربوط بود. مثلا در خانه چه لباسی میپوشید یا چه هنرهایی دارید!
آخرش آقای دکتر آمد، برگه های همه را گرفت و گفت بروید بعدا به شما خبر می دهم. فقط مرا نگه داشت.
خوب یادم است بعدش آمد نشست رو به رویم و گفت:
-راستش میون اینهمه زنو دختر که دیدی من از تو بیشتر از همه خوشم اومده و می خوام استخدامت کنم. فقط شک دارم که بتونی از پس همه ی کارها بر بیای!
در حالی که هنوز دختر خام و ساده ای بودم و متوجه منظور اصلیش نشده بودم، جواب دادم:
-من دختر باهوشیم. از ده سالگی مادرم اداره ی خونمون و به من سپرده بود! هر کاری رو برام توضیح بدید می تونم انجام بدم.
یادم است آن لبخند زشتی را که زد و گفت:
– وظیفه تو اینجا یکی کارهای مطبه به اضافه ی کارهای شخصیِ من مثل ماساژ پا و کمر.
بعد اضافه کرد:
– پاشو وایسا تا نشونت بدم کجاهام بیشتر درد می گیره!
تازه متوجه نیت پلیدش شدم، من هم بلند شدم و گفتم:
– آقا من برای این کارا اینجا نیومدم!
عصبانی برگشتم مسافرخانه ولی ناامید نشدم. چند روز بعد یک شرکت خصوصی پیدا کردم که منشی می خواست. آدرس را نوشتم و فردایش رفتم. در زدم و خود آقای رییس در را باز کرد. تا گفتم سلام من برای کار آمده ام گفت شما از همین حالا با حداکثر حقوق استخدام هستید! گفتم میشه لطفا بگین کار من اینجا چی هست؟ گفت هیچی! شما فقط تو این شرکت راه برین یا پشت میز بنشینید و جواب تلفن بدهید. من خودم همه ی کارها را میکنم! نیم ساعت هم نگذشته بود که دستور داد ناهار آوردند. بعد در شرکت را قفل کرد و گفت:
” کار دیگه بسه، الان موقع استراحته! ”
وقتی داشتیم غذا می خوردیم برایم شروع به تعریف کرد که با وجود وضعیت خوبِ مالی و زن و بچه، زندگی اش غم انگیز و خالی است و او نیاز به دختر جوانی دارد تا برایش درددل کند. بعد یک دفعه گریه کنان به من حمله کرد و گفت که اگر نگذارم سرش را روی سینه ی من بگذارد، خودش را خواهد کشت! من هم جیغ زدم و فرار کردم. بعد از آن روزها فهمیدم در چه جور دنیای وحشی ای زندگی می کنیم و همه جور آدم پیدا می شود.
زندگی با مهیار خانه ی آخر من است…باید هر طور شده نگهش می داشتم.
-گلاره گوش میدی چی میگم؟
نگاهی به لیوان باریک و بلند آب پرتغال می اندازم. کی آوردند که من نفهمیدم؟ سپس به سیاوش خیره می شوم:
-چیزی گفتی؟ ببخشید حواسم پرت شد!
-داشتم می گفتم باید با مهیار حرف بزنی…زورش کن یه رسمیتی به این رابطه بده.
شانه بالا می اندازم و بی اهمیت به هشدارش می گویم:
-بریم یکم جمشیدیه قدم بزنیم؟
-از دست تو…اصلا انگار نه انگار…آب پرتغالت و نمیخوری؟
یاد ناخشنودی مهیار میفتم…دوست نداشت این آب میوه را سیاوش برایم بخرد:
-نه…
-نگفتم خیلی پیچیده ای؟ خودتم نمی دونی چی میخوای…بذار اول حساب کنم الان میام.
با سیاوش قدم زدن مثل همیشه خوب بود. حرف زدیم…بحث کردیم شوخی کردیم و خندیدم…مثل همیشه…!
برایم از گندم و محمد گفت. تعریف کرد که محمد یکی از دوست های صمیمی اش بوده و در سن پایین ازدواج کرده…با دختری که از هیچ جهت به او نمی خورده. گندم تا شوهر می کند و به پول و پله ای می رسد خودش را می بازد و خیلی زود با اشتباهاتش عمر زندگی مشترکشان را رو به افول میبرد. گفت که محمد بخاطر خوردن چنین زخمی از حرف و حدیث دوست و آشنا فرار می کند. می گفت انتظار داشته محمد یک روز برگردد و سراغ مهیار بیاید.
دیر وقت بود که برگشتم خانه…مهیار خانه نبود. نه ماشینش بود نه خودش…!
خسته و کلافه از روز پرحادثه ای که داشتم به سمت اتاق خواب می روم. لباس هایم را عوض می کنم و با شکمی پر از لازانیای چرب و چیلی ای که با سیاوش خوردیم زیر پتو می خزم.
هنوز خواب و بیدارم…هنوز از سنگینیِ زیاد توی رختخواب غلت می زنم که صدای در بلند می شود…مهیار آمده ولی من فکر نمی کنم هنوز آمادگی کافی برای دیدنش را داشته باشم.
سریع خودم را گوشه ی تخت می کشم، پتو را تا زیر چانه ام بالا می آورم و چشم هایم را می بندم.
همچنان منتظر مانده ام تا خشم جایش را به بی اعتنایی بدهد…
تمام نمی شود اما…!
قرص و محکم جاگیره شده!!
اتاق پر می شود از عطر تنش. منظورم بوی ادکلان مارکدارش نیست ها…نه نه…عطر خودِ خودِ تنش…بوی آغوشش در چهار دیواریِ اتاق می پیچد و سوراخ سمبه ها را پر می کند.
خشمگینم و می خواهمش. خشمگینم و…
تخت پایین و بالا می رود، از سنگینی تنه اش.
آنقدر می خواهمش که می توانم، دست دراز کنم و پیراهنش را از تنش خارج کنم و همانطور خشمگین گوشه ی تخت بیندازم.
اما نمی خواهم…!
-بیداری گلاره؟
آه می کشم…ناخود آگاه بی آنکه بخواهم آه عمیق و سینه سوزی می کشم. می فهمد بیدارم. خودش را جلو می کشد و به من می چسبد. نفس های گرم شده اش زیر گوشم می خورد.
دستش را تا کنار گردنم بالا می آورد و موهایم را پشت گوشم می زند…نمی بینم چشم هایش را ولی لابد دارند مثل همیشه در تاریکی برق می زنند. بی تابِ نگاهش می شوم…بی تابِ بوسیدنش می شوم…!
-گلاره قسم می خورم فکر نمی کنم از تو بهترم تو از سرمم زیادی… قسم میخورم به کارایی که کردم افتخار نمی کنم…قسم می خورم که تا تو کنارم باشی دنبال کس دیگه ای نمیرم. گلاره به خدا عاشقتم…
عضلاتم مماس با بدنش سفت می شوند. لابد حرکت ناگهانی بازوهایم را زیر دستش حس کرده…لابد فهمیده که چقدر با همین کلام آخرش دیوانه ام کرده.
می خواهم همین جا…همین حالا به مرد بی بند و بارم…به مرد تازه عاشق شده ام بچسبم و ل.بانش را ببوسم.
گوشه ی بالشت را بین انگشتانم فشار می دهم. بی اراده، آرام و ملایم…زمزمه می کنم:
-وقتی که اولین بار دیدمت میترسیدم باهات حرف بزنم…وقتی باهات حرف زدم می ترسیدم ازت خوشم بیاد…وقتی ازت خوشم اومد می ترسیدم عاشقت بشم…
دستم را روی دستی که زیر سینه ام قلاب شده می گذارم و آرام به سمتش بر می گردم. چشمانش برق می زنند…نگاه من هم شعله ور می شود از دیدن چشمانش…
انگشتانم را با ملایمت روی گونه ی استخوانی و مردانه اش می کشم و ادامه می دهم:
-حالا که عاشقت شدم…می ترسم از دستت بدم.
-گلاره من همینجام قرار نیست هیچ وقت…
نه نگو…امیدوارم نکن…نگو مهیار که قرار است همیشه اینجا باشی! آن وقت اگر بروی من از درد میپکم.
سرم را بی درنگ جلو می برم و ل.ب هایش را می بوسم. حرف در دهانش می ماند. انقدر شکه شده که همراهیم نمی کند.
با دندان ل.ب هایش را می بوسم. با ل.ب هایم ل.ب هایش را می بوسم و با تمام صورت می بوسم…ساکت و پر غیض و داغ…بی یک کلام و حرف…
بعد خودم را از او می کشانم بیرون…دست بالا آمده اش را با خشونت پس می زنم…سُر می خورم در بغ.لش…!
پرغیض در آغوشم می گیرد:
-جانِ دلم…
توی دلم می گویم:
“زهر مار و جانِ دلم!!”
دهانش را که باز می کند به حرف زدن، بُراق می شوم روی لب هایش که یعنی، نمی خواهم هیچ…هیچ حرفی بشنوم.
“تو را خواسته ام میان خشم و نخواستن!”
میان خشم و نخواستن و لابدها و نبایدها و هزار و یک اما و اگر دیگر…
به دندان کشیده امت تا بگویم حکایت من با تو، سیاست بردار نیست «جانِ دلم»، توضیح پذیر هم…!
این اداها را می گذارم برای جوان ها و کتاب ها و وبلاگ ها…!
زندگیِ واقعی که شوخی بردار نیست!!
خشمگینم و می خواهم هم چنان در آغوشش بگیرم. سفت و محکم در آغوش بگیرمش…
هم چنان حواسم هم هست، زندگی مثل کتاب ها نمی شود…!!
مهیار یک دستش را محکم دور بازویم می پیچد و مرا جلوتر می کشد. پایم را که بین زانوهایش قفل شده بیرون می کشم…
رابطه نمی خواهم…فقط دلم می خواهد بی دلهره در آغوش مردم آرام تر شوم…خشمم بریزد و در آغوشش بخوابم. برای یک شب هم که شده دیگر کابوس نبینم…از خوابیدن فرار نکنم…! بدون کابوس بخوابم…
انگشتانش با تک تک مهره های پشت گردنم مع.اشقه می کنند. نوازش وار پایین و پایین تر می آیند تا به گودی کمرم می رسند. از زیر لباس خوابم به سمت قفلِ لباس زیرم می روند. آن را باز می کند و من ناامید می شوم…
دیگر خشمگین نیستم…غیض هم ندارم! فقط ناامیدم…
“بعضی آدم ها هیچ وقت آدم نمی شوند…!!”
***
در با صدای مهیبی باز می شود و صداهای زمزمه وارِ پیچیده در فضای خانه رو به خاموشی می روند. نگاهم در دایره ی به خون نشسته ی نگاه عرفان، قفل می شود.
در عرض چند ثانیه نفس هایم نصف می شوند و کم کم در سینه ام حبس…! قلبم تیر می کشد و لیوانِ توی دستم، از بین انگشتان بی جان و سست شده ام میلغزد، روی زمین واژگون می شود و صدای شکستنش سرم را پر می کند.
عرفان عصبی و غران، از بین جمعیت به سمت من گام بر می دارد.
هرچه که می کنم از دستش برمم…فرار کنم و خودم را نجات دهم، نمی شود. انگار که مرا در مرداب خونیِ نگاهش زندانی کرده. دستم را روی گلویم می فشارم و سعی می کنم نفس بکشم. نمی شود…فایده ای ندارد!
عرفان به من می رسد و به بازویم چنگ می زند…سعی می کنم جیغ بکشم ولی صدا در گلویم خفه شده و حس می کنم حنجره ام زخم برمی دارد.
خشمگین…سریع و بی ملاحظه مرا سمت خودش می کشد و دستش زیر چانه ام می رود. انقدر محکم چانه ام را بین انگشتانش می فشارد که حس می کنم ناخون هایش در گوشتم فرو رفته. دندان هایم از زور ترس «تلیک تلیک» به هم می خورند…او اما مثل گرگ نر و گرسنه ای برایم دندان تیز می کند:
-الان خیلی وقته هارِ هارم گلاره…اومدم تیکه پارت کنم.
سعی می کنم خودم را از دامش بیرون بکشم…بی فایده است:
-دست از سرم بردار…چی از جونم می خوای؟
چشمانش برق می زنند:
-همون جونتو…تاوان کاری که با من کردی و پس میدی…پس میدی!
نگاهم روی تیزیِ براق و برانِ چاقوی توی دستش تاب می خورد و سرم به دوران می افتد. بی آنکه به من فرصتی برای تجزیه و تحلیل بدهد، چاقو را تا دسته در دلم فرو می کند. خون جلوی چشمم جویبار می شود و از زیر دلم بیرون می پاشد.
نفسم به شماره میفتد…!
جیغ می کشم…بلندِ بلند. مهیار از دور پیدایش می شود…نگاهش روی دسته ی چاقوی توی دل من ثابت می ماند.
به سمت هردوی ما می دود و فریاد می زند:
-گلاره…گلاره!!
روی زمین می نشینم…مهیار انگار هرچه که می دود باز هم به من نمی رسد. نگاه عرفان همچنان خونین است و از لذت برق می زنند…!
-گلاره…گلاره…!
جیغ می کشم و از خواب می پرم. دست کسی شانه هایم را سخت تکان می دهد:
-پاشو گلاره…داری خواب می بینی!!
چشم باز می کنم و صورت مهیار را از بین نگاه تار شده ام، تشخیص می دهم. تمام تنم عرق کرده و در کوره ای می سوزد. دست روی قلب کوبانم می گذارم و زیر گریه می زنم.
مثل گنجشک ترسیده ای می لرزم. مهیار پوفی از سر آسودگی می کشد و سرم را از روی بالشت بر می دارد. آن را روی سینه اش می گذارد و دستش را روی گونه ام می کشد:
-خواب دیدی عزیزم…فقط خواب بود.
به سینه اش چنگ می زنم و می نالم:
-خیلی ترسیده بودم…خیلی ترسیده بودم مهیار…عرفان اومده بود سراغم ولی تو اونجا نبودی…تو نبودی!!
پیشانی ام را بوسه می زند:
-من اینجام خوشگلم…همینجا می مونم…همیشه پیشتم از هیچی نترس.
من دارم تو آدمک ها می میرم،
تو برام از پری ها قصه میگی؟
نگاهم می کند. نگاهش در تاریکی برق می زند…لبخند می زند.گونه اش چال می شود. مگر می شود در برابر این گردیِ کوچک و دوست داشتنی بی تفاوت بود؟
من هم لبخند لرزانی روی لبان عرق کرده ام می نشانم.
دستم را می گذارم روی گونه اش…همان جایی که چاله ی کوچکی درست شده…شستم می رود تا بین چین هایِ گوشه ی چشمش…که برایم چشم و ابرو می آیند.
آن چهار تا انگشت دیگر نرم، لغزان و پروانه وار…می رود داخل شبِ سیاهِ موهایش که خودش می گوید:
“خوابش می کنم وقتی نوازش می کنمشان!!”
دستش را روی دستم می گذارد و آن را از روی گونه اش پایین می کشد:
-انقدر انگولکم نکن بچه…نصفه شبی کار میدم دستت!!
معلوم است خواب زده شده. از حالت متوحش چشمانش قشنگ حس می کنم. سرم را روی سینه اش جابه جا می کنم و به صدای قلبش گوش می دهم. از خوابیدن فرار می کنم. می ترسم دوباره عرفان سراغم بیاید. حالا که در واقعیت راپرتش را به پلیس دادم و فرستادمش هلفدونی…در خواب سراغم می آید. انگار تا عمر دارم باید از خودش و سایه اش که روی سرم افتاده، فرار کنم.
-مهیار میشه بذاری اول من بخوابم بعد بخوابی؟ من می ترسم…
خودش را بالا می کشد و به تاج تخت تکیه می دهد. مرا هم با حالت راحت تری جا به جا می کند و می گذارد سرم روی سینه اش بماند.
-البته عزیزم…من بیدارم!
سرم روی سینه ی بی واسطه و عریانش جا خوش می کند و چشم هایم را روی هم می گذارم. هنوز هم می ترسم خواب بروم و کابوس بیایم…!
مهیار با موهایم بازی می کند…دستش را نوازش وار بینشان می کشد. اینطوری بهتر است…اینطوری زودتر خوابم می کند. با حس خوشایندی غرق رویا می شوم.
***
هر چه فکر می کنم، می بینم من برای سر و کله زدن با دنیا به دنیا نیامده ام. از طرفی از آن خنده هایِ رضایت بخشِ احمقانه هم، بلد نیستم به زندگی بزنم.
من اشتباهی به دنیا آمده ام…
این روزها یاد گرفته ام که چطور به زندگی و روالش پوزخندهای معنی دار بزنم و ساکت بمانم…!
امروز کلا از آن روزهای مزخرف بود. هنوز تابستان تمام نشده باران رگباری بنای باریدن گذاشت و تمام هیکلم را خیس کرد.
تازه مانتویم را به رخت آویز انداخته بودم و می خواستم لباس های خیسم را عوض کنم. همینطور هم به خودم غر می زدم که چرا ترم تابستانی برداشته ام.
هرچند که دلم می خواست هر چه زودتر کلک درس را بکنم و خیالم راحت شود ولی خب غر زدن که آزاد بود…!
صدای زنگ باعث شده بود لباسِ درنیاورده را دوباره بپوشم. مادر مهیار بود…راستش از آمدنش آنقدرها هم جا نخوردم. مستقیم رفت سر اصل مطلب…
البته مستقیمِ مستقیم هم که نه…اول مادر و پدر و جد و آبادم را جلوی چشمم آورد بعد رفت سر لپ کلام.
به من گفت دختر چوپون و من خیلی مودبانه گفتم با اینکه احترام خاصی برای چوپان های عزیز و زحمتکش قائلم ولی پدر من معلم بود.
این روزها یادگرفته ام چطور سیاست به خرج دهم…چطور با پنبه سر ببرم و حق بعضی ها را کف دستشان بگذارم…
نسیم قبل از رفتنش هشدار داده بود که با چجور زنی طرفم ولی حتی اگر پاچه پاره و تا این حد س.ل.ی.ط.ه هم نبود، کدام مادری راضی می شود پسرش با یکی مثل من وقت بگذراند؟!
تازه حالا که دوستیمان انقدر طولانی و جدی شده، امکان داشت به قول معروف خر مغز مهیار را گاز بگیرد و مرا عروس خودش کند.
اوایل مادر مهیار مشکلی با رابطه ی ما نداشت. آن روزهایی که چیزی راجع به گذشته ام نمی دانست، اتفاقا خوشحالم بود که از دردسرهایی که پسر پر شر و شورش برایشان درست می کرد، راحت شده. اما کم کم که رفتارهای عاشق پیشه ی پسرش را دید توی نخ من رفت و چیزی نکشیده آمارم را در آورد. از آن روز هم شد کابوس شب و روزم.
این روزها یاد گرفته ام چطور کتاب بخوانم و چطور فیلسوفانه و قلمبه سلمبه حرف بزنم…چطور خودم را از آن چه که هستم بزرگ تر نشان دهم…
خانوم درخشان امروز آمد و از راه مسالمت آمیزتری پیش رفت. پیشنهاد پول قلنبه داد و چک کشید.
من هم در دلم به نیت هایش خندیدم. او که از قدرت عشق خبر نداشت…این پول ها که هیچ صد برابرش هم کاری را پیش نمی برد.
ولی پول را گرفتم و دوباره و صدباره در دلم به خوش خیالی هایش خندیدم.
آخرش هم تاکید کرد مهیار نباید بفهمد و باید خودم را یک جوری از زندگی اش گم و گور کنم…انگار من نمی دانم خودش مترصد فرصتی است تا مهیار را ببیند و پته ی مرا روی آب بریزد…که چطور دختری هستم و به خیال خودش آن روی سکه را نشان پسرش دهد. انگار نمی دانستم خودش زودتر کف دست پسرش می گذارد، چقدر پول دوستم و پول را به مهیار ترجیح داده ام…!
این روز ها یاد گرفته ام چطور می شود، همه ی مسیرهای برگشت را بلد بود…چطور پل های پشت سر را سالم نگه داشت…!
صدای کلید انداختن به قفل مرا از فکر خارج می کند. از روی صندلی بلند می شوم، هُل هُلکی سیگارِ توی دستم را داخل سینک خاموش می کنم و فیلترشرا می فرستم توی چاه تا مهیار آن را نبیند.
به سمت اتاق خواب می دوم و بلوز و شلوار جینِ نمداری که بعد از رفتن خانوم درخشان، هنوز به تن دارم را تند تند با لباس راحتی عوض می کنم.
لباس هایی که بوی سیگار گرفته اند را می برم تا در ماشین لباس شویی بیندازم. مهیار کفشش را کنار جاکفشی در میاورد. زیر لبی سلام می کنم و او فقط به حرکت شتاب زده ی من به سمت آشپزخانه خیره می شود.
صدایش را از داخل هال می شنوم:
-سلام…می بینی هنوز پاییز نشده چه بارونی میاد؟ میخوای لباس بشوری؟
نگاه به لباس های توی دستم می اندازم که هنوز بوی سیگار می دهند. آن ها را داخل ماشین می چپانم و جواب می دهم:
-آره لباسام خیس شدن…
این روزها یاد گرفته ام که چطور نقش بازی کنم…چطور دروغ بگویم…چطور کلک سوار کنم و کمی…حتی کمی ته مهای دلم هم، عذاب وجدان نگیرم.
من چیز هایی یاد گرفته ام…باور کن یاد گرفته ام…!
تیشرتش را همان جا وسط سالن از تنش در می آورد و به سمت من پرت می کند:
-اینو هم بنداز…
قبل از اینکه بتوانم لباس را در هوا بگیرم توی صورتم فرود می آید. بوی مهیار و باران را با هم می دهد.
مهیار راضی از نشانه گیریِ دقیقش به سمت اتاق خواب می رود:
-یه چایی بذار می چسبه تو این هوا!
زیر لبی غر می زنم و بعد از پر کردن مخزن پودرِ ماشین، آن را روشن می کنم.
-نوکر بابات غلام سیاه…!
هنوز هم بعد از رفتن خانوم درخشان اخلاقم چیز مرغی است. چکِ سبک و کم وزن داخل جیب شلوارکم سنگینی می کند. احساس می کنم وزنه ی بزرگی به یک طرفم آویزان شده و نمی گذارد تعادل داشته باشم. بعد فکر می کنم مهیار که مقصر نیست…
شاید هم هست. هست که انقدر به مادرش رو داده…انقدر گذاشت هرچه می خواهد به من بگوید، که کار به اینجا کشید. که یک نفر به همین سادگی غرورم را مچاله کند و من فقط ساکت بمانم.
مهیار فین فین کنان و با همان موهای نمدار و خوش بو، روی صندلی لم می دهد و قندی در دهانش می گذارد.
نگاهم روی بخاری که از دهانه ی گشاد لیوان بیرون می زند می ماسد و بی هیچ رگه ای از خشم و حتی کنایه در صدایم می گویم:
-مامانت اومده بود اینجا…
قند در گلویش می پرد و بین سرفه، می پرسد:
-چی؟ مامان…من؟
پشتش می زنم و جواب می دهم:
-نه پس مامان من! آره مادر جنابعالی…
نگاه گریزانش را به گردنم می دوزد:
-چرا انقدر عجیب خونسردی؟ داری می ترسونیم! برای چی اومده بود اینجا؟
چک را از داخل جیب شلوارکم بیرون می کشم و کنار دستش می گذارم:
-بخاطر این…اومده بود اینجا بهم پول بده شرم و از زندگیت کم کنم.
نمیگذارم چیزی بگوید و ادامه می دهم:
-میخواستم بهش بگم خانوم درخشان این خاله زنک بازیا دیگه خز شده…ولی خب بهترین گزینه این بود که چک و بگیرم و به خودت نشون بدم تا باور کنی. ببین مهیار اومد اینجا هرچی از دهنش در اومد بهم گفت و من فقط نگاه کردم…اونم به احترام تو ولی دفعه ی بعد قول نمیدم خونسرد بمونم…عادت ندارم هرکی هرچی خواست به نافم ببنده و من در برابرش کوتاه بیام…فقط بخاطر تو بود.
سیب گلویش بالا و پایین می رود. حالا بعد از آن سخنرانی آتشین سکوت کرده ام تا او حرفی بزند.
چیزی بگو مردِ من…کلافه ام از این سکوت!
نفس عمیقی می کشد و با همان قندی که گوشه ی لپ چپش را پر کرده، می گوید:
-باهاش حرف میزنم.
جا می خورم. حقیقتا انتظار چنین برخورد خونسردی را نداشتم. حالا نه اینکه حرف نامربوطی به مادرش بزند. می دانم که به هر حال چه بخواهم و چه نخواهم آن زن مادرش است!
دست به کمر می زنم. لب هایم را به هم می فشارم تا تند نروم و حرف نامربوطی نزنم:
-باهاش حرف میزنی؟ آره…خوبه…فکر خیلی خوبیه…مطمئنا اونم میگه چشم از این به بعد پام و از تو کفش این دختره می کشم بیرون.
این لپش خالی می شود و آن یکی را با حجم آب شده و کمتری از قند، پر می کند. یک قلپ چای می نوشد و شانه بالا می اندازد:
-پَ میگی چیکار کنم؟؟
این لحن و این کلماتِ طلبکار یعنی اینکه اگر بگویم جلوی مادرش ایستادگی کند و طرف مرا بگیرد، فقط خودم را سبک کرده ام.
چشم های خیره اش از خوردن چای داغ آبدار شده و نقره ی نگاهش عمیقا برق می زند.
همانطور دست به کمر، بین موهای پریشانم چنگی می زنم و انتهایش را روی شانه می ریزم:
-من که نمیتونم همش متانت به خرج بدم…راجع به من چه فکری کردی؟
یک ابرویش بالا می رود. شیطان نگاهم می کند و لبخند می زند. با خودم درگیرم نگاهم توی قبر کنده شده روی لپش، چال نشود.
خودش هم میداند چقدر دوستش دارم که همیشه اینطور عمیق لبخند می زند.
از آنجایی که گاهی به جانش میفتم و غلغلکش می دهم تا بخندد و من گونه اش را گاز بگیرم، می داند در برابر این گردی کوچک و نمکین ضعیفم.
از خنده های دوست تر داشتنیت تا دوست داشتن های خنده دارم…خسته شده ام مرد…دست از این زیرکانه هایت بردار!
موهایم را پشت گوشم سر می دهم.
دوباره…صد باره! دستم خسته می شود، موهایم هم، پریشان می شوند و کنار گوشم وز می زنند.
هنوز منتظر جوابی از او ایستاده ام.
ابروی بالارفته اش پایین می آیدو با خنده جواب می دهد:
-فکرای کثیف…
از یک جایی به بعد سکوت و متانت نشانه ی بیماری است.
قیافه ام برزخی می شود و جیغ می کشم:
-واقعا که…من به جز رخت خواب دیگه کجای زندگیتم؟
آری از یک جایی به بعد سکوت نشانه ی مریضی است. شاید طرف مقابلم یا دیگران بگذارند به حساب فهم و شعور و درک موقعیت، اما یک جایی ته ذهنِ ساکت و متینم، تمام مدت صدای زنگ هشدار می آید که انفجار عظیمی در راه است…!
دست هایش را با حالت تسلیم بالا می برد و پلک های پر مژه اش روی صورتش سایه می اندازد. چشم هایش را با مکث چند ثانیه ای باز می کند و می گوید:
-شوخی کردم بابا اونطوری نگام نکن…خواستم یکم فضا عوض شه…میخوای جدی باشم؟ باشه…من نمی تونم این بلارو سر مامانم بیارم…برام زحمت کشیده گلاره این حقش نیست…
سرم می سوزد…از حرفش مخم سوت می کشد. شقیقه هایم را بین انگشتانم چنگ می زنم.
یک چیز را هیچ وقت نبخشیدم…
حرف ها را…!
کارهارا بخشیدم…آدم ها را بخشیدم!
کلمات ولی یک جایی توی ذهنم نوشته می شوند…نشد که ببخشم!
منزجر می شوم و چینی می اندازم به پیشانی ام. منظورش من بودم…
و به همین سادگی، هشدارِ توی سرم طعم جدیت می گیرد و انفجار عظیم آغاز می شود!
صدایم کم کم اوج می گیرد:
-منظورت از بلا منم…
انگشت اشاره ام را به سمت خودم نشانه می روم:
-من حقش نیستم…من بلائم…آره؟ فاجعه ام…آره؟
-منظورم این نبود…
چشم هایش گریزانند. چالش ناجوانمردانه پر می شود.
-پس منظورت چی بود؟ مهیار منو ببین…
چانه اش را می گیرم و آن را به سمت خودم بر می گردانم. نگاهش همچنان می گریزد. خیال نگاه کردن به من را ندارد انگار!
-نگام کن لعنتی…من شکسته نیستم…ناقص نیستم…سعی نکن تعمیرم کنی…تلاش نکن درستم کنی. من خراب نیستم. سالمِ سالمم…اگه نشکنیم سالمم می مونم. ببینم؟! اصلا مادر جنابعالی که منو عیب دار میبینه، قضیه ی هم خوابگیت با گندم و گندم های متاهل دیگه رو میدونه؟
بلاخره نگاهم می کند…!
مشتش را روی کابینت می کوبد:
-تمومش کن…بسه دیگه…داری چرت و پرت میگی!
دیگر اشک هایم تاب نمی آورند. پایین می چکند. هرکسی کاسه ی صبری دارد. برای من تمام شد…لبریز شد و چکه کرد روی گونه ام.
چانه ام می لرزد ولی صدایم هنوز محکم و بی لرزش است:
-چرت نمیگم…خودت گفتی بلایی مثل من نباید سرت بیاد. آره عزیزم تو راست میگی…حق داری…آخه من عوضی ام…جن.ده ام. رو.سپیِ خیابونی ام…حالا هم که شدم فا.ح.شه ی خونگیِ جنابعالی…
گوشم از صدای بلندش سوت می زند:
-خفه شو…خفه شو…
ضربه ی محکمش چیزی فراتر از یک سیلی است. بیشتر شبیه غیرت تهدید شده ی مردی است که نسبت به برباد رفتن، واکنش نشان داده.
سرم روی شانه ی چپم فرود می آید و استخوان گونه ام از عمق به گزگز می افتد.
فکم را حس نمی کنم در عوض حس می کنم دندان هایم توی دهانم فروریخته!
اشک و خون را با پشت دست پاک می کنم. دهانم تلخ شده و زبانم به سقف دهانم چسبیده…خشکِ خشک مثل برهوت…!
این فاجعه دیگر تحت کنترل نیست. سُر می خورم و روی زانو هایم می نشینم.
مهیار به طبق طبق شبِ سیاه موهایش چنگ می اندازد. پشت سر هم. کلافه شده…می دانم که شده. چیزهای جدی را دوست ندارد. اینطور که همه چیز جدی می شود را دوست ندارد!
دوباره خون و اشک را پس می زنم. صورتم می سوزد.
قلبم بیشتر…!
ناله می کنم:
-لعنتی…لعنت به تو….نمی تونم از دستت بدم. زنده نمی مونم و این تقصیر توئه. تو مجبورم کردی عاشقت شم. تو وادارم کردی به قلبم راهت بدم.
کنارم زانو میزند. دستش جلو می آید. تا یک سانتیِ گونه ام…از همان یک سانتی هم حرارت دستش گونه ی سوزناکم را به آتش می کشد.
رم می کنم و دستش را پس می زنم. با گریه…با حرص و حب و بغض. آن را روی سینه اش می گذارم و به عقب هولش می دهم:
-برو…برو مهیار…نمیخوام ببینمت!
-گلا…
هیستریکی جیغ می کشم:
-هیچی نگو…برو…برو گمشو…!
«به جهنم» زیر لبی ای می گوید و از آشپزخانه خارج می شود.
بفرما خانوم درخشان…همانی شد که تو می خواستی. بیا پسر دسته ی گلت را تحویل بگیر. صحیح و سالم…!
مهیار خان گوش می کنی؟؟!
تو مرا برای همین قبرستان می خواستی…برای همین گور زیبایی که تویش خوابیده ام!
که دورش گلهای زیبای مردنم را چیده ام…!
برای اینجا که دلبازترین قفس سردم است. برای آرامگاهی که به مردنم هم نمی ارزد. برای همین چیزهایی که به هیچ چیز نمی ارزد.
همین هایی که در لحظه های کوچک خرج می شوند. و وقتی که باید، هیچ کدام نیستند…!
چیزهایی که برای دیدن حقارتشان، آنقدر باید گردنم را خم کنم…
تا بشکند!!
ببخش عزیز دل…!
گردنم بیش از این نمی چرخد. بیشتر از این مرده ام…بیشتر از این باتلاق از گردنم هم بالا می زند…
و تنها چیزی که می ماند، تملقِ دوباره ی شغال ها و کلاغ های دورم است.
اینجا مردن…
به رد شدنش هم…
نمی ارزد…!
* فصل دوازدهم: ذهن خطرناک *
با سنگینی وارد کافه ی نسبتا شلوغ می شوم. بوی دود و توتون به مشامم می خورد. بوی عطر و عرق و بوی فوق العاده ی قهوه، بعد از دود خودشان را نشان می دهند.
وسایلی را که برای پس دادنشان به مهیار تا اینجا کشانده ام را به سختی با خودم داخل میبرم و یکی از میزهای خالی و تمیز را برای نشستن، انتخاب می کنم.
جوان ها اکثرا دوتایی و دور چند میز چندتایی نشسته و بی توجه به اطراف خلوت کرده اند. دوباره حرصم تنگی می کند. در پیاده رو هم که قدم می زدم، یک دوجین جفت عاشق و دست در دست دیدم و هی خودم را به ندیدن زدم.
انگاری همه ی این شهر لعنتی را برای جفت ها ساخته اند…!
همه ی این میز و صندلی های گوشه و کنار رستوران و کافه ها را هم…!
با اخم و سنگینی روی صندلی می نشینم، چون حس می کنم همه تنهایی ام را به تمسخر تماشا می کنند. به روی خودم نمی آورم و چای هلدار با نبات سفارش می دهم.
خدا را شکر جای خوبی پیدا کردم. پشت این شیشه ی لکه دار که انگار کافه چی هنوز وقت نکرده آن را پاک کند، منتظر می نشینم تا مهیار خودش را نشان دهد. جواب زنگ هایم را که نمی دهد. مجبورم در عمل انجام شده قرارش دهم.
امروز باید هرطور شده تکلیفم را با این وسایل، با این خاطرات و با هرچیزی که از گذشته مانده و عذابم می دهد، روشن کنم.
سینی حاوی قوری و استکان و نعلبکی، رو به رویم، روی میز چوبی و دایره ای شکلی که پر از دست نوشته های کم و بیش ناخوانا شده، قرار می گیرد.
استکان را بر می دارم، پرش می کنم و تا نزدیکی لبم می برم.
همه ی این استکان و نعلبکی ها که ناصرالدین شاه با آن سیبیل تابیده و چشمان از حدقه در آمده اش طوری ما آدم تنهاها را نگاه می کند، انگار به قاعده ی تمام تاریخ از ما طلب دارد.
انگار ما یک نفره ها جایی نداریم میون این آدم های جفت جفت…!
حتما وصله ی ناجور و بدقواره ی این شهریم…انگاری ما که تنهاییم حق نداریم، چای بنوشیم که باید همیشه استکان دوم را از خاطرات پر کنیم.
انگاری وقتی تنهایی باید جواب نگاه های چپ چپ کافه چی ها را هم تو بدهی.
نفرین بر این شهر…!
نفرین بر این خاطرات جفتی…!
نفرین به همه ی چیزهایی که وقتی تقسیم بر دو می شوند، بدون باقیمانده می مانند…!
نفرین به تمام کاسه و بشقاب هایی که همیشه، مضربی از دو بوده اند…فنجان هایی که وقتی تنهایند پر نمی شوند از چای!
نفرین به کافه و کافه چی های این شهر که همه ی میزهای این شهر را دو نفره چیده اند…!
استکان خوش بوی چای را روی عکس ناصرالدین شاه، می کوبم تا دیگر آنطور پر نفوذ نگاهم نکند. چای هم نخواستیم بخوریم، همان غصه خوردن بیشتر با ذائقه ام جور است.
از اینکه بخواهم دوباره با مهیار که ادعا کرده حتی مرا نمی شناسد، رو به رو شوم، ضربان قلبم دمی آرام نمی گیرد. نمی دانم باید چه واکنشی از خودم نشان دهم. خب این را خوب می دانم که با توجه به حرف هایی که مهیار به سیاوش زده است، نباید امیدی داشته باشم…باید دست از گریه و آه و افسوس بردارم. باید همین ته مانده ی غرورم را هم که شده برای خودم نگه دارم.
ولی او مهیار است…من همیشه و همیشه در برابر او ضعیف بوده ام…ضعیف هستم و ضعیف خواهم ماند.
یادم به آخرین باری که دیدمش می افتد. بعد از دوباری که برای جمع و جور کردن وسایلش به خانه برگشت، یک برخورد تاسف بار دیگر هم با او داشتم.
خوب یادم است. یکی از روزهای ابری پاییز بود. چیزی شبیه هوای فروردینی و گرفته ی امروز…!
اتفاقا در همین نقطه و داخل همین کافه نشسته بودم و قهوه…چای…چای و قهوه نوشیده بودم و فال گرفته بودم و سیگار کشیده بودم و گریه هم زیاد کرده بودم.
می خواستم مهیار را ببینم…دل تنگش شده بودم.
انقدر منتظر نشسته بودم تا به این نتیجه رسیدم که یا خانه نیست و قبل از آمدن من بیرون رفته یا در این هوای بارانی خانه نشینی را ترجیح داده. شب شده بود که از کافه بیرون زدم و دست از پا درازتر و گریان راه ایستگاه اتوبوس را در پیش گرفتم.
روی نیمکت سرد و خیسِ ایستگاه اتوبوس نشسته بودم که در یک لحظه چشمم به پرادوی مشکی رنگی افتاد که اتفاقا پسری که پشت فرمان نشسته بود، شباهت بی اندازه ای به مهیار داشت.
مطمئنا خودش بود. یعنی با آن آرم جوکری که کنار چراغ عقب ماشینش زده بود، کس دیگری نمی توانست باشد. کسی هم که از پسر بودنش در همان یک لحظه اطمینان پیدا کردم کنارش نشسته بود.
بدون اینکه از قبل تصمیمش را داشته باشم گوشی ام را از کیفم بیرون آوردم و با مهیار تماس گرفتم. باید می دیدمش…دل تنگش بودم.
چند بوق خورد تا جواب داد:
-الو…
صدای مهیار نبود. من حتی صدای نفس های مهیار را هم میشناختم…
بعد از کمی من و من کردن، گفتم:
-سلام…اووم..ببخشید میشه گوشی و بدید به مهیار؟!
-مهیار اینجا نیست خانوم.
صدای بوق اشغال مثل پتک توی سرم خورد. دهانم باز مانده بود. خودم دیدمش. کنار دوستش نشسته بود. یک ربع بعد در حالی که هنوز شوکه و سرخورده از پس زده شدن توسط مهیار بودم، ماشینش را دیدم که دوباره خیابان را دور زده بود و کنار سوپر مارکتی ایستاد.
وقت را هدر ندادم، از جا پریدم و به سمتشان دویدم. خودم هم دقیقا در آن لحظه نمی دانستم، چه تصمیمی دارم. فقط می دانستم دلم تنگش است.
مهیار از سوپر مارکت بیرون آمد و سوار ماشینش شد. سرعت بیشتری به قدم هایم دادم، سریع در را باز کردم و و پشت نشستم.
تازه وقتی دیدم مهیار و دوستش هر دو به عقب برگشته اند و با چشمانی گشاد شده از تعجب نگاهم می کنند، فهمیدم چه کرده ام.
تمام جراتم را جمع کردم و با بغضی که پشت سیب آدمم لانه کرده بود، رو به دوست مهیار گفتم:
-میشه چند لحظه تنهامون بذاری؟
پسر جوان بلاتکلیف به مهیار خیره شد. مهیار پوف کلافه ای کشید و با اخم گفت:
-شرمنده داداش…بهت زنگ میزنم.
پسر بی حرف پیاده شد. مهیار هنوز اخم داشت. از آنجایی که کم پیش می آمد مهیار اخم کند، این یعنی اینکه بودنم را نمی خواست. یعنی اینکه بودنم عصبی اش کرده بود.
خیره خیره نگاهم می کرد. یعنی منتظر بود، چیزی بگویم. هول شدم. واقعا حرفی برای زدن نداشتم.
یا شاید چرا…داشتم اما انقدر حرف های مانده و گندیده شده زیاد بودند که نمی دانستم باید برای جلوگیری از گندیدگیِ بیشتر از کدام شروع کنم.
انگار لب هایم را به هم بافته باشند، صم و بکم فقط نگاهش کردم و فکر کردم چقدر دلم برایش تنگ شده.
-خب؟؟!!
شاکی گفت خب…این یعنی اینکه: “بنال دیگه!”
خب؟! خب باید چه می گفتم؟! از کجا شروع می کردم؟
اشکم جاری شد و نالیدم:
-چرا اینکارو باهام کردی؟
انگار شروع افتضاحی بود، چون غرید:
-پیاده شو…از ماشینم برو بیرون!
آنجا نشسته بودم، در چشمان روشن و براقش نگاه می کردم و تنها کاری که از ته دل می خواستم که انجام دهم، بوسیدنش بود.
رو به رویم…رخ به رخ نشسته بود. صحرای نگاهم را زیر و رو می کرد و تنها کاری که آرامش می کرد، شکستن قلب من بود و انگار که اصلا اهمیتی به این دل شکستگی، نمی داد.
با صدای بلند تری گریه کردم و نالیدم:
-مهیـــار!!!
می لرزیدم…لب هایم…چانه ام…شانه هایم و تمام هیکلم زیر بار این خفت می لرزید.
نمیشه زمین خورد و گریه نکرد…به دادم برس بهترین نارفیق.
هنوزم به دستای تو قانعم…هنوز عاشقم با یه زخم عمیـــق!
-گلاره روز خوبی رو واسه آویزون بازی انتخاب نکردی…حوصله ی تو یکی رو اصلا ندارم!
-مهیار نکن…اینکارو باهام نکن. ما قول دادیم مال هم باشیم…تو قول دادی!
پوزخندی زد، رویش را گرفت و برگشت. آینه عقب را روی صورت گریان من تنظیم کرد:
-میدونم…!
با گریه جیغ کشیدم:
-مرده و قولش…
خونسرد و بی خیال، بدون اینکه نگاهش را بدزد، جسورانه جواب داد:
-نامردم و قولم رو میشکونم…
-خانوم؟! خانوم با شمام!
از فکر خارج شده و نگاه از در آپارتمان مهیار می گیرم. به پسر جوان و پرانرژی ای که بیست و پنج سال بیشتر به صورت زنانه و با نمکش نمی آید، نگاه می کنم. ترجیح می دهم به یاد نیاورم مهیار چطور از ماشینش بیرونم انداخت و ترکم کرد.
-چاییتون یخ کرد…بگم عوضش کنن…یا…یا اینکه چیز دیگه ای براتون سفارش بدم!
چشم هایش می گویند، قصدش آشنایی بیشتر است. شاید هم چون مرا خیلی تنها دیده، دارد کرم می ریزد.
اخم می کنم و تشرآمیز جواب می دهم:
-خیر آقا…بخوام چیزی سفارش بدم خودم بلدم.
کنف می شود. لب هایش می شوند یک خطر باریک و زیر لبی می گوید:
-چه بد اخلاق…!
راهش را می کشد و دوباره کنار دوستانش که خندان توی سر و کله ی هم می زنند، می نشیند. هنوز نگاهم می کند. اهمیتی به او نمی دهم.
سرم را پایین می اندازم و توجهم به دست نوشته ای پررنگ تر از بقیه روی میز، جلب می شود.
وقتی دیدی یه زن سیگار میکشه بدون کارش از گریه کردن گذشته و وقتی دیدی مردی گریه میکنه بدون کارش از سیگار کشیدن گذشته.
کنجکاو می شوم بدانم کسی که پشت این میز نشسته و دل شکسته این متن را نوشته، زن بوه یا مرد؟ کارش به سیگار کشیده یا به اشک ریختن؟!
آهی می کشم و سیگاری آتش می زنم. کار من خیلی وقت است از گریه گذشته و به سیگار کشیدن رسیده!
خیلی منتظر می نشینم تا بلاخره پیدایش می شود. دلهره امانم را می برد. از این همه ضعف و اضطرابی که در برابر دیدن دوباره اش دارم، بدم می آید.
به خودم تسلی می دهم.
“نگران نباش حل میشه!”
بدون اینکه کیف و وسایل را بردارم، از کافه بیرون می روم و قبل از اینکه سوار ماشینش شود و شانس رویارویی با او را از دست بدهم، فریاد می کشم:
-مهیـــار!
مثل همیشه خوشتیپ و جذاب است. کت چرمِ سبز سیدی با خط ممتد و سپیدی رو جیب راستش، از زیر کت تی شرت ساده ی سپیدی پوشیده با شلوار آبی و خوش دوخت و کتونی های سپید.
دستش روی دستگیره ثابت می ماند. پر شتاب به سمتم بر می گردد:
-گلاره؟؟!
نفسم بند می آید. پس چرا وانمود نکرد مرا نمی شناسد؟! خودش گفته بود!
قلب پمپاژ یادش می رود. خون در عروقم یخ می بندد.
به خودم نهیب می زنم:
“یادت رفته این مرد سنگدل چی به روزت آورد؟ نباید وابدی! حق نداری گلاره…حق نداری!”
پوزخندی گوشه ی لبم را بالا می کشد و کنایه می زنم:
-خوبه شناختی…آخه گفته بودی منو نمیشناسی!
ابروهایش بالا می روند و دل من پایین می ریزد.
متعجب دستی پشت گردنش می کشد و می پرسد:
-من گفتم؟ کی گفتم که یادم نیست؟ من هیچ وقت همچین حرفی نزدم.
ظاهر سرد و خونسردی که برای خودم دست و پا کرده ام، از هم می پاشد. نگاهم در سبد موهایش فرو می رود. دستم به نگاهم حسودی می کند.
پوفی می کشم و جواب نگاه همچنان متعجب و پرسانش را می دهم:
-میخوای بگی نگفتی؟
-نیازی نمی بینم توضیح بدم…من هیچ وقت همچین چیزی نگفتم! خودت که میدونی! من عادت ندارم صورت مسئله رو پاک کنم…حلش می کنم. موضوع تو هم حل شدست. بازم میگم…من همچین حرفی نزدم.
یعنی سیاوش دروغ گفته؟ از هرکسی انتظارش را داشتم جز سیاوش! اصلا چرا باید چنین دروغی بگوید؟
لب هایم را روی هم فشار می دهم و با ملایمت زیر لبی زمزمه می کنم:
-میشه یک ساعت از وقتت و بهم بدی؟ باید حرف بزن…
حرف را در دهانم نگه می دارد:
-باشه…حرف می زنیم.
***
رو به رویم می نشیند و به وسایل اشاره می کند:
-خوبه جرات کردی همینطور ولشون کنی. نترسیدی بدزدنشون؟!
این پرت گویی ها را می گذارم به حساب اینکه حرف خاصی برای زدن ندارد.
-نگران وسایل من نباش…
-نیستم…کلا خیلی وقته دیگه نگران هیچ چیزی که مربوط به تو باشه نمیشم و این خیلی خوبه…باور کن!
از آن لبخندهای دخترکش و جذابِ مخصوص به خودش روی ل.ب می نشاند. نگاهم مات ل.بانش می ماند. ل.ب هایم را محکم به هم قفل می کنم، مبادا کنترلم را از دست دهم و دیوانگی کنم.
میدانی؟!
جای ب.وسه هایت از عمق درد می کند…
نه اینکه ل.ب هایمان به هم خورده باشدها…نــــــــــه!
ل.ب های ما مدت هاست دیگر کاری به هم ندارند و هرکدام سوی خودشان می روند…ل.ب های تو به جان دیگری می افتند. ل.ب های من به خودخوری می رسند!
فقط انگاری آدم ها دست در دهانمان برده اند…
نه خورد را بدزد نه مرا به کوری بزن…من تمام این رودخانه را برخلاف جهت اشک هایش، گریه کرده ام، تا اثبات شوم بی آنکه از دل آن ها دلیل بیاورم.
من خیلی تلاش کرده ام تا به این نقطه و این باور برسم. تا این بندهایی که به دور پا که چه عرض کنم، تمام هیکلم تنیده ای را پاره کنم.
پس لااقل اگر درمان نیستی، التماست می کنم بیشتر از این درد هم نشو…!
می خواهم همه ی این ها را به خودش بگویم ولی ارزشش را ندارد. او که نمی فهمد!
-خب بگو ببینم کی بهت گفته من گفتم نمیشناسمت؟
نگاه به طوسی چشمانش می کنم:
-سیاوش می گفت…
عملا جا می خورد:
-سیاوش؟! مگه سیاوش و دیدی؟
تایید می کنم و لبخند معنی داری می زنم:
-معلومه که می بینمش…تقریبا هرروز. در واقع من اولین نفری بودم که بلافاصله بعد از برگشتنش برای دیدنم اومد.
-پس یعنی شما دو تا باهمید؟
از نگاهش کاملا مشخص است تمام تلاشش را می کند، نسبت به این موضوع بی خیال جلوه کند. من همه ی حالت هایش را می شناسم. شاید تنها چیزی که در مورد من نسبت به آن واکنش نشان می دهد، همین موضوعِ دوستی من و سیاوش باشد.
شانه ای بالا می اندازم اما جوابش را نمی دهم.
عصبی تر ادامه می دهد:
-خوبه…خیلی هم خوبه…سیاوش احمقه…اونم یه روزی که دور نیست ازت دست میکشه. شما دو تا همون موقع ها هم نتونستید دوست معمولی بمونید با اینکه تو با من بودی…دیگه الان که جای خود دارد. تو از هر جهت آزاد و تنهایی و…خوش باشید…واقعا فکر نمی کردم سیا انقدر احمق باشه…الان اومده بودی منو ببینی و اینارو بهم بگی؟!
مهیار زیادی عصبی شده. همیشه وقتی عصبی و نگران می شود، اینطوری پشت هم حرف می زند.
بین حرفش می پرم:
-مهیار منو سیاوش نیازی به دعای خیرت نداریم و منم احتیاجی به بخشایندگی تو ندارم که داری خیراتم می کنی. چیزی بین منو سیاوش نیست. اون دیگه آدم سابق نیست. خیلی عوض شده…
دستی بین موهایش می کشد:
-مثل اینکه عوضی هم شده…چرا همچین ادعایی کرده…که من گفتم تو رو نمیشناسم. من اون پنج سال و انکار نمی کنم گلاره. با تو بهم خوش می گذشت. دلیلی نمی بینم انکارت کنم.
قبل از اینکه چیزی بگویم، اضافه می کند:
-برام مهم نیست حرف کی و باور میکنی. بگو برای چی اومدی دیدنم؟
آهی می کشم و به وسایل اشاره می کنم:
-اینارو جمع کردم آوردم پست بدم…همه ی وسایلی که برام توی اون پنج سال خریدی و آوردم. چند وقتی هم هست که دنبال خونه می گردم. همین روزا آپارتمان و خالی می کنم.
ابروهای بلند و شکسته اش را در هم می کشد و تا روی چشم هایش پایین می آورد:
-این لوس بازیا برای چیه؟ قبلا حرفامون و زدیم…خوشم نمیاد هر حرفی رو صد بار بگم تا تو کلت بره. من که نیازی به اون خونه ندارم…
چند تار قهوه ای رنگ و فری را که جلوی دیدم را گرفته، پشت گوشم می زنم و جلوی طغیان احساساتم را می گیرم و سرد جواب می دهم:
-اینطوری راحت ترم…باید اون پنج سال و یادم بره…باید تمام خاطراتم و پاک کنم تا بتونم یه شروع تازه داشته باشم. به هر حالی باید از این مرحله از زندگیم بگذرم چون من و تو دیگه به هم بر نمی گردیم…اینطور نیست؟!
این سوال را می پرسم تا مطمئن شوم هنوز نظرش عوض نشده و هنوز مرا نمی خواهد.
انگار از سرمای کلامم و اینکه این بار برخلاف همیشه من برای بریدن این بندی که مارا به هم متصل کرده، تلاش می کنم، دردش می آید که درصدد جبران شروع می کند به تحقیر کردنم:
-چرا که نه؟! می تونیم امشب بریم خونه ی من…یا خونه ی تو که باز میشه همون خونه ی من…فردا شب و همه ی شبای بعدش هم همینطور. اصلا وقتی من با یه دختر آفتاب مهتاب ندیده و درست و حسابی هم ازدواج کردم، میتونیم ادامه بدیم.
لب می گزد و ابرویی بالا می اندازد:
-البته باید قول بدی همیشه همینطور خوشگل و لوند بمونی!!!
حالم به هم می خورد. از حرف های بودارش…از نگاه خیره و بی حیایش…از کوچکی و پستی خودم…!
اشکم می چکد. مهم نیست چقدر تلاش کنم تا خوددار بمانم…همیشه در برابر مهیار کم می آورم. او خوب بلد است، چطور مرا بسوزاند.
از نظر من آدم هایی که نمی دانند از زندگی چه می خواهند، آدم هایی هستند که از همه بیشتر آسیب می بینند. مهیار خودش هم نمی داند از من و خودش و زندگی چه می خواهد.
با صدای لرزان و لحن کینه توزانه ای می گویم:
-فقط چون از احساساتت مطمئن نیستی حق نداری احساساتم و به لجن بکشی…پنج سال بازیم دادی…پنج ســال!!!
چهار انگشتش که روی میز ریتم گرفته بودند، از حرکت می ایستند.
با نگاه براق و بی رحمش به جان چشمان لرزان و پراشک من می افتد و برنده جواب می دهد:
-کی گفته من از احساساتم مطمئن نیستم؟ از نظر من تو جز یه وسیله واسه سرگرمی دیگه هیچی نیستی…هیچ چیز با ارزش دیگه ای نداری! من از احساساتم کاملا مطمئنم ولی مثل اینکه تو هنوز مطمئن نشدی دیگه حاضر نیستم زندگیم و با تو هدر بدم. تا کی میخوای بیای و اعصاب منو به هم بریزی؟! گلاره من هیچ وقت عاشقت نبودم…نیستم و نخواهم شد. فهمیدی؟ قبلا هم اینو بهت گفته بودم…
از صدای بلندش می پرم و فقط اشک می ریزم. لال شده ام و به عصبانیت بی حد و حصرش نگاه می کنم. صدای بلندش توجه همه را به میز ما جلب کرده.
آری گفته بود. همان روزی که برای دیدنش رفتم و مرا از ماشینش بیرون کرد گفت عاشقم نبوده و وقتی با گریه نالیدم، پس آن پنج سال چه می شود، با بی رحمی جواب داد:
-سراسرش تب بود…یه تب پر از اوهام و توهم. احساساتی که فکر می کردم واقعین ولی نبودن. پر از لحظه هایی بود که به لعنت خدا هم نمی ارزن. حالیته؟ انگار تب کرده بودم ولی حالا عقلم سرجاش اومده و حالم خوبه خوبه. خوبم و نسبت به تو یه حالت تهوع مضمن دارم. دست از سر منو زندگیم بردار…
دستم را روی صورتم می کشم و اشک هایم را پاک می کنم.
“نگران باش حل نمیشه!”
خواهش آلود می گویم:
-تمومش کن مهیار…من که برای این حرفا اینجا نیومدم…داری آبروم و می بری!!!
صندلی را عقب می زند و با همان عصبانیت بلند می شود:
-اِاِاِ…؟! جنابعالی مگه آبرو هم سرت میشه؟ اصلا نباید میومدی…من گفته بودم دیگه نمیخوام ببینمت.
-مهیار؟!!!
مشتش را روی میز می کوید:
-کوفت و مهیار! می خوای بهت بفهمونم چقدر ازت متنفرم گلاره؟ میخوای همن الان بهت ثابت کنم که از احساسم مطمئنم؟ مطمئنت می کنم که از نظر من تو جز یه دستمال کاغذی که دیگه زیادی سیاه و کثیف شده هیچی نیستی.
به جایی پشت سر من نگاه می کند و یک تای ابرویش را بالا می اندازد:
-هی خوش تیپ!
با تعجب بر می گردم و به جایی که خیره شده، نگاه می کنم. همان پسری است که سر میزم آمد و پیشنهاد داد برایم سفارش دیگری بدهد.
-میخوای چیکار کنی مهیار؟ تو رو خدا تمومش کن…
-تو خفه لطفا!
پسر به خودش اشاره می کند:
-با منی داداش؟
مهیار چند قدم از میز فاصله می گیرد:
-آره با خودتم…از وقتی اینجا نشستیم بهش زل زدی…خوشگله نه؟ همچین تو بغلیه!!
پسر انکار می کند:
-چی میگی آقا؟ خجالت بکش!
می نالم:
-مهیار تو رو قرآن تمومش کن…باشه اصلا هرچی تو بگی همون کارو می کنم…تو راست میگی من بی ارزش و بدبختم. فقط تمومش کن.