نه نا خوشیش به نا خوشی آدم می بره،نه غذایش به غذای آدمیزاد
~~~
نه نا خوشیش به نا خوشی آدم می بره،نه غذایش به غذای آدمیزاد
حکیم باشی توی مطبش نشسته بود و بیماران را معاینه می کرد.ناگهان صدای آه و ناله ی بیماری از پشت در به گوشش رسید.حکیم باشی به این آه و ناله ها عادت داشت. بنابراین توجهی نکرد و به کارش ادامه داد.اما آه و ناله هر لحظه بلند تر می شد.حکیم باشی به اتاق انتظار رفت تا ببیند این بیمار بیچاره کیست که این قدر سر و صدا به راه انداخته است.
پشت در،عده ی زیادی صف کشیده بودند تا نوبتشان شود.اما همان بیمار بد حال می خواست خارج از نوبت معاینه شود.او آن قدر بد حال بود که بیماران دیگر اجازه دادند بدون نوبت نزد حکیم باشی برود.بیمار وارد شد و حکیم باشی به او گفت:"خوب!بگو ببینم چه دردی داری که این همه آه و ناله می کنی؟"
بیمار:"حکیم باشی به دادم برس.هم موی سرم درد می کند و هم معده درد دارم.
"حکیم باشی با تعجب گفت:"موی سرت؟!من برای معده ات می توانم کاری کنم، اما موی سرت......."
بیمار:"معده ام که مهم نیست.فکری برای موی سرم کن."
حکیم باشی پرسید:"این درد ها را تازه گرفتی؟"
بیمار:"نه .این درد ها ی عجیب تازه به سراغ من آمد اند."
حکیم باشی او را خواباند و معاینه اش کرد.دلش مانند سنگ سفت شده بود ،اما مو هایش حالت معمولی داشت.
حکیم باشی:"فکر می کنم غذای ناجوری خوردی؟"
بیمار:"نه حکیم باشی.صبح زود کمی گرسنه ام بود و کمی غذا خوردم."
حکیم:"خوب چی خوردی؟حتما به نان تازه و پنیر اعلا رسیدی و پر خوری کردی."
بیمار:"نه ...این طور نیست.صبح زود،زنم نان می پخت و بچه ام گریه می کرد.زنم رفت به بچه برسد که نان ها سوخت.دلم نیامد آن ها را دور بریزم . نشستم و دومن نان سوخته را خوردم.معده ام به سوزش افتاد،انگار معده ام آتش گرفته بود.رفتم و دو من یخ هم خوردم."
حکیم با خنده گفت:"من که نمی دانم چه دارویی به تو بدهم.نه ناخوشیت به نا خوشی آدم می بره،نه غذایت به غذای آدمیزاد."
از آن به بعد،به کسی که رفتار و اخلاقش با دیگران تفاوت داشته باشد ،می گویند:"نه نا خوشیش به نا خوشی آدم می بره،نه غذایش به غذای انسان."