دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
بسم الرب الشهدا والصدیقین
موضوع طرح قدم قدم تا اسمانی شدن:خواندن نماز اول وقت
آشنایی با شهید ابراهیم هادی
⬇...پیوندالهی...⬇
عصریک روزوقتی ابراهیم به خانه می آمدداخل کوچه پسرهمسایه رادیدکه با دختری جوان صحبت میکند.پسرازدخترخداحافظی کردورفت.
چندروزبعددوباره همین ماجراتکرارشد.اینبار ابراهیم به پسر نزدیک شد.
مقابل او قرارگرفت.پسرترسیده بودولی ابراهیم لبخندهمیشگی رابرلب داشت.
باآرامش خاصی گفت:ببین،توکوچه ومحله مااین چیزهاسابقه نداشته.من،توو خانوادهات روکامل میشناسم،تواگه واقعااین دختررومیخوای من باپدرت صحبت میکنم که...
جوان پریدتوحرف ابراهیم وگفت:نه،توروخدابه بابام چیزی نگو،من اشتباه کردم،غلط کردم،ببخشیدو...
ابراهیم گفت:نه!منظورم رو نفهمیدی،ببین،پدرت خونه بزرگی داره،توهم که تومغازه او مشغول کارهستی،من امشب تومسجدباپدرت صحبت میکنم.ان شاءالله بتونی بااین دخترازدواج کنی،دیگه چی میخوای؟
جوان خجالت زده گفت:بابام اگه بفهمه عصبانی میشه.
ابراهیم جواب داد:پدرت بامن،حاجی رومن میشناسم،آدم منطقی و خوبیه.جوان هم گفت:نمیدونم چی بگم،هرچی شمابگی.بعدهحگم خداحافظی کردورفت.
شب بعد نماز،ابراهیم باپدرآن جوان صحبت کرد.ازمحاسن ازدواج گفت ووظیفه بزرگترها.
حاجی حرفهای ابراهیم را تاییدکرد.ولی وقتی حرف ازپسرش شداخم هایش رفت توهم!
ابراهیم پرسید:حاجی اگه پسرت بخواد خودش روحفظ کنه وتوگناه نیفته،اون هم تواین شرایط جامعه،کاربدی کرده؟
حاجی بعدازچندلحظه سکوت گفت:نه!
یک ماه ازآن قضیه گذشت،ابراهیم وقتی ازبازار برمیگشت شب بود.آخرکوچه چراغانی شده بود.لبخند رضایت برلبان ابراهیم نشست...
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
آذر سال 60 بود. عملیات مطلع الفجـــر به بیشتر اهداف خود دست یافت. بیشتر مناطق اشغال شده آزاد شده بود.
ابراهیم مسئول جبهه میانی عملیات بود. نیــمه های شب با بی سیم تماس گرفتیم و گفتم: داش ابــرام چه خبر!؟
گفت: بیشتر مناطق آزاد شده. اما دشمن روی یکی از تپه های مهم در منطقه انار شدیداً مقاومت می کند.
گفتم: من با یک گردان نیروی کمکی دارم می یام. شما هم هر طور می توانید تپه را آزاد کنید.
هــوا در حال روشن شدن بود. با نیروی کمکی به منطقه انار رسیدم. یکی از بچه ها جلو آمد و گفت: حاجی ابراهیــم رو زدن!تیر خورده تو گردن ابراهیــم!
رنگ از چهره ام پریده بود. با عجله خودم را به سنگر امداد گر رساندم. تقریبا! بی هوش بود. خون زیادی از گردنش رفته بود. اما گلوله به جای حساسی نخورده بود.
پرسیدم چطور ابراهیــم را زدند.> کمی مکث کرد و گفت: برای نحوه حمله به تپه به هیچ نتیجه ای نرسیدیم. همان موقع ابراهیــم جلو رفت. رو به سمت دشمن با صدای بلنــد اذان صبــح را گفت! با تعجب دیدیم صدای تیراندازی عراقی ها قطع شده. آخر اذان بود که گلوله ای شلیک شد و به گردن او اصابت کرد!
ساعتی بعد علت کار او را فهمیدم. زمانی که هجـــده نفر از نیروهای عـــراقی به سمت ما آمدند و خودشان را تسلیم کردند!
یکی از آن ها فرمانده بود. او را بازجویی کردم. می گفت: ما همگی شیـــعه و از تیپ احتیــاط بصره هستیم.
بعد مکثی کرد و با حالت خاصی ادامه داد: به ما گفته بودند ایـــرانی ها مجـــوس و آتـــش پرست هستند!
گفته بودند به خاطر اسلام به ایران حمله می کنیم. اما وقتی مــؤذن شما اذان گفت بدن ما به لـــرزه در آمد! یکباره به یاد کـــربلا افتادیم!!
برای همین دوستانِ هم فکر خودم را جمع کردم و با آن ها صحبت کردم. آن ها با من آمدند. بقیه نیرو ها را هم به عقب فرستادم. الآن تپه خالی است.
ماجرای عجیبی بود. اما به هر حال اسرای عراقی را تحویل دادیم. عملیات ما در آن محور به اهداف خود دست یافت و به پایان رسید.
از این ماجرا پنج سال گذشت. زمستان 65 و در اوج عملیات کربلای 5 بودیم. رزمنده ای جلو آمد و با لهجه عریبی از من پرسید: حاجی شما تو عملیات مطلع الفجر نبودید؟
گفتم: بله چطور مگه؟
گفت: آن هجده اسیر را به یاد دارید؟!
با تعجب گفتم: بله!
او خندید و ادامه داد: من یکی از آنها هستم!
وقتی چهره متعجب من را دید ادامه داد : با ضمانت آیت الله حکیم به جبهه آمدیم تا با دشمن بعثی بجنگیم.
این بر خورد غیر منتظره برایم جالب بود. گفتم: بعد از عملیات می آیم و شما را خواهم دید.
آن رزمنده نام خودش و دوستانش و نام گردانش را روی کاغذ نوشت و به من داد.
بعد از عملیات به طور اتفاقی همان کاغذ را دیدم. به مقر لشگر بــدر رفتم. اسم و مشخصات آنها را به مسئول پرسنلی دادم. چند دقیقه بعد برگشت . با ناراحتی گفت:
گردانی که اسمش اینجا نوشته شده منحل شده! پرسیدم چرا؟
گفت: آنها جلوی سنگین ترین پاتک دشمن را در شلمچه گرفتند. حماسه آن ها خیلی عجیب بود. کسی از گردان آنها زنده بر نگشت!
بعد ادامه داد: این اسامی که روی این برگه است همه جزء شهدا هستند. جنازه ی آن ها هم ماند. آن ها جزء شهدای مفقود و بی نشان هستند.
نمی دانستم چه بگویم. آمدم بیرون. گوشه ای نشستم. با خودم گفتم: ابراهیــم یـــک اذان گفت، یک تپـــه آزاد شد،. یک عملیات پیـــروز شد،. هجـــده نفر هم به سوی بهشت راهی شدند. عجـــب آدمی بود این ابراهیـــم!
بسم الرب الشهدا والصدیقین
موضوع طرح قدم قدم تا اسمانی شدن:خواندن نماز اول وقت
آشنایی با شهید ابراهیم هادی
⬇...پیوندالهی...⬇
عصریک روزوقتی ابراهیم به خانه می آمدداخل کوچه پسرهمسایه رادیدکه با دختری جوان صحبت میکند.پسرازدخترخداحافظی کردورفت.
چندروزبعددوباره همین ماجراتکرارشد.اینبار ابراهیم به پسر نزدیک شد.
مقابل او قرارگرفت.پسرترسیده بودولی ابراهیم لبخندهمیشگی رابرلب داشت.
باآرامش خاصی گفت:ببین،توکوچه ومحله مااین چیزهاسابقه نداشته.من،توو خانوادهات روکامل میشناسم،تواگه واقعااین دختررومیخوای من باپدرت صحبت میکنم که...
جوان پریدتوحرف ابراهیم وگفت:نه،توروخدابه بابام چیزی نگو،من اشتباه کردم،غلط کردم،ببخشیدو...
ابراهیم گفت:نه!منظورم رو نفهمیدی،ببین،پدرت خونه بزرگی داره،توهم که تومغازه او مشغول کارهستی،من امشب تومسجدباپدرت صحبت میکنم.ان شاءالله بتونی بااین دخترازدواج کنی،دیگه چی میخوای؟
جوان خجالت زده گفت:بابام اگه بفهمه عصبانی میشه.
ابراهیم جواب داد:پدرت بامن،حاجی رومن میشناسم،آدم منطقی و خوبیه.جوان هم گفت:نمیدونم چی بگم،هرچی شمابگی.بعدهحگم خداحافظی کردورفت.
شب بعد نماز،ابراهیم باپدرآن جوان صحبت کرد.ازمحاسن ازدواج گفت ووظیفه بزرگترها.
حاجی حرفهای ابراهیم را تاییدکرد.ولی وقتی حرف ازپسرش شداخم هایش رفت توهم!
ابراهیم پرسید:حاجی اگه پسرت بخواد خودش روحفظ کنه وتوگناه نیفته،اون هم تواین شرایط جامعه،کاربدی کرده؟
حاجی بعدازچندلحظه سکوت گفت:نه!
یک ماه ازآن قضیه گذشت،ابراهیم وقتی ازبازار برمیگشت شب بود.آخرکوچه چراغانی شده بود.لبخند رضایت برلبان ابراهیم نشست...
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
آذر سال 60 بود. عملیات مطلع الفجـــر به بیشتر اهداف خود دست یافت. بیشتر مناطق اشغال شده آزاد شده بود.
ابراهیم مسئول جبهه میانی عملیات بود. نیــمه های شب با بی سیم تماس گرفتیم و گفتم: داش ابــرام چه خبر!؟
گفت: بیشتر مناطق آزاد شده. اما دشمن روی یکی از تپه های مهم در منطقه انار شدیداً مقاومت می کند.
گفتم: من با یک گردان نیروی کمکی دارم می یام. شما هم هر طور می توانید تپه را آزاد کنید.
هــوا در حال روشن شدن بود. با نیروی کمکی به منطقه انار رسیدم. یکی از بچه ها جلو آمد و گفت: حاجی ابراهیــم رو زدن!تیر خورده تو گردن ابراهیــم!
رنگ از چهره ام پریده بود. با عجله خودم را به سنگر امداد گر رساندم. تقریبا! بی هوش بود. خون زیادی از گردنش رفته بود. اما گلوله به جای حساسی نخورده بود.
پرسیدم چطور ابراهیــم را زدند.> کمی مکث کرد و گفت: برای نحوه حمله به تپه به هیچ نتیجه ای نرسیدیم. همان موقع ابراهیــم جلو رفت. رو به سمت دشمن با صدای بلنــد اذان صبــح را گفت! با تعجب دیدیم صدای تیراندازی عراقی ها قطع شده. آخر اذان بود که گلوله ای شلیک شد و به گردن او اصابت کرد!
ساعتی بعد علت کار او را فهمیدم. زمانی که هجـــده نفر از نیروهای عـــراقی به سمت ما آمدند و خودشان را تسلیم کردند!
یکی از آن ها فرمانده بود. او را بازجویی کردم. می گفت: ما همگی شیـــعه و از تیپ احتیــاط بصره هستیم.
بعد مکثی کرد و با حالت خاصی ادامه داد: به ما گفته بودند ایـــرانی ها مجـــوس و آتـــش پرست هستند!
گفته بودند به خاطر اسلام به ایران حمله می کنیم. اما وقتی مــؤذن شما اذان گفت بدن ما به لـــرزه در آمد! یکباره به یاد کـــربلا افتادیم!!
برای همین دوستانِ هم فکر خودم را جمع کردم و با آن ها صحبت کردم. آن ها با من آمدند. بقیه نیرو ها را هم به عقب فرستادم. الآن تپه خالی است.
ماجرای عجیبی بود. اما به هر حال اسرای عراقی را تحویل دادیم. عملیات ما در آن محور به اهداف خود دست یافت و به پایان رسید.
از این ماجرا پنج سال گذشت. زمستان 65 و در اوج عملیات کربلای 5 بودیم. رزمنده ای جلو آمد و با لهجه عریبی از من پرسید: حاجی شما تو عملیات مطلع الفجر نبودید؟
گفتم: بله چطور مگه؟
گفت: آن هجده اسیر را به یاد دارید؟!
با تعجب گفتم: بله!
او خندید و ادامه داد: من یکی از آنها هستم!
وقتی چهره متعجب من را دید ادامه داد : با ضمانت آیت الله حکیم به جبهه آمدیم تا با دشمن بعثی بجنگیم.
این بر خورد غیر منتظره برایم جالب بود. گفتم: بعد از عملیات می آیم و شما را خواهم دید.
آن رزمنده نام خودش و دوستانش و نام گردانش را روی کاغذ نوشت و به من داد.
بعد از عملیات به طور اتفاقی همان کاغذ را دیدم. به مقر لشگر بــدر رفتم. اسم و مشخصات آنها را به مسئول پرسنلی دادم. چند دقیقه بعد برگشت . با ناراحتی گفت:
گردانی که اسمش اینجا نوشته شده منحل شده! پرسیدم چرا؟
گفت: آنها جلوی سنگین ترین پاتک دشمن را در شلمچه گرفتند. حماسه آن ها خیلی عجیب بود. کسی از گردان آنها زنده بر نگشت!
بعد ادامه داد: این اسامی که روی این برگه است همه جزء شهدا هستند. جنازه ی آن ها هم ماند. آن ها جزء شهدای مفقود و بی نشان هستند.
نمی دانستم چه بگویم. آمدم بیرون. گوشه ای نشستم. با خودم گفتم: ابراهیــم یـــک اذان گفت، یک تپـــه آزاد شد،. یک عملیات پیـــروز شد،. هجـــده نفر هم به سوی بهشت راهی شدند. عجـــب آدمی بود این ابراهیـــم!