-اگه شما اجازه بدي .. ماشاا.. نفست زياده ..
خنديد و گفت :
-بله زحمت رو كم ميكنم... عصر عالي بخير..
طبق معمول يه پشت چشمي نازك كزدمو سري تكون دادم و كليد انداختم رفتم تو!!!
از ترس اينكه سرما بخورم تا در رو بستم شروع كردم تند تند لباسامو در آوردن بعدم رفتم بالا و ريختمشون توي سبد رخت
چركها و بلافاصله رفتم زير دوش آب گرم...
از حموم كه اومدم بيرون احساس بهتري داشتم مو هامو خشك كردم و يه لباس گرم پوشيدم ولي محض اطمينان و واسه ي اينكه
يه وقت سرما نخورم و گزگ بدم دست مجد تا اذيتم كنه يه ليوان بزرگ آب پرتقال واسه ي خودم گرفتم و با يه قرص سرما
خوردگي خوردم... طرفاي 9 ام اونقدر كه تنم خسته بود رفتم تقريبا سرم به بالشت نرسيده بيهوش شدم..
صبح روز بعد موقعي كه از خواب پاشدم اول دو دقيقه تو رختخوابم نشستم آب دهنمو قورت دادم و كش و قوسي اومدم تا ببينم
سرما خوردم يا نه وقتي ديدم حالم خوبه خوبه با فكر اينكه مجد ضايع ميشه سر وحال قبراق بعد از خوردن صبحانه حاضر شدم و
زدم بيرون .. داشتم در رو قفل ميكردم كه در اونور باز شد و مجد با موهاي بهم ريخته و يه دست گرم كن كاپشن مشكي اومد
بيرون و تكيه داد به چهار چوب در.. نگاهي بهش انداختم و اومدم برم كه با صدايي كه بد جور گرفته بود گفت :
-كجا؟
در حالي كه خندم گرفته بود و به سختي سعي ميكردم كنترلش كنم گفتم :
-خوب شركت ديگه ..
خيلي جدي گفت :
-امروز شركت مركت تعطيله!!! بايد بموني خونه به رئيس شركت برسي ...
-چي شده ؟ پشه لگدتون زده ؟؟؟!!!!
سرفه اي كرد و كلافه نگام كرد :
-بمون!!! حالم خيلي بده ...
-خوب برين دكتر ... مگه من دكترم ؟
-حرف دكترم نزن من تاحالا تو عمرم جز دندون پزشكي هيچ دكتري نرفتم!!
مونده بودم چيكار كنم برم يا بمونم از طرفي يه كرمي افتاده بود تو وجودم برم از طرفيم دلم سوخت واسش .. توي همين فكرا
بودم كه موشكافانه نگام كرد و گفت :
-چيه؟ داري فكر ميكني بري و حالمو بگيري؟؟؟ خوب برو هر چند كه زنگ ميزنم ميگم راه ندنت تو ساختمون شركت!!!
-بعدم با لحن شيطوني ادامه داد :
-افتخار بزرگي نصيبت شده ... با يه زنگم ده نفر اينجا بودن .... ولي خوب ...
-حالا من نخوام افتخار نصيبم بشه بايد كيو ببينم ؟؟؟
با بد جنسي گفت :
-بازم منو!!!!
خندم گرفته بود ...يكم سبك سنگين كردم و ديدم بدم نيست كلي كار عقب افتاده براي دانشگاه داشتم كه ميتونستم امروز كه تو
خونم انجام بدم..
واسه ي همين گفتم :
-باشه ... قبول...
بدون اينكه ابراز خوشحالي كنه سري تكون داد و از جلوي در رفت كنار ... ديدم نميره تو گفتم :
-خوب برين تو ديگه كاري داشتين زنگ بزنين ..
جوري كه انگار احمق ديده نگام كرد و گفت :
- حيفه موش!!! تو با اين آي كيو چجوري مهندس شدي؟ من اگه ميخواستم مريضم تو خونه تنها بمونم كه ميگفتم برو شركت
حالم بد بود زنگ ميزنم!!! بيا اينجا يه سوپي برام درست كن يه آب ميوه اي بده دستم ...نترس لو لو خور خوره نيستم!!!!ا من ميرم
بالا تو اتاقم ميخوابم توام پايين بشين كاري داري بكن ولي تو خونه باش!!!
بعدم بدون حرف اضافه در رو باز گذاشت و رفت ..
معلوم بود حالش بده تمام مدت تكيه داده بود به ديوار حرف ميزد دلم سوخت.. رفتم تو خونه و كيف و كتاباي دانشگامو برداشتم
و با همون مانتو روسري رفتم ..
وارد خونه كه شدم اول از بودن كليد روي در مطمئن شدم و نا خودآگاه كليد رو برداشتم و گذاشتم تو جيب مانتوم بعدم توجه ام
رو به اطراف دوختم ورودي خونه يه كريدور نيم دايره بود كه توش كمد وجاكفشي و يك در كه احتمال دادم سرويس بهداشتي
باشه و يه در نيمه باز سفيد از چوب وشيشه قرار داشت از اون در رفتم تو وارد يه راهرو شدم كه سمت راستش نرد ه هاي چوبي
بود با دوتا پله به سمت پايين وارد يه سالن بزگ كه قشنگ دو تا ست كامل مبل رو تو خودش جا داده بود.. و يه گوششم يه پيانو
ي بزرگ سفيد قرار داشت ميشد و طرف ديگش به سمت آشپزخونه ميرفت از در سمت راست آشپزخونه با يه اختلاف سطح
خيلي قشنگ وارد يه فضا ميشد كه يه ميز ناهار خوري 12 نفره قرار داشت و از در چپش وارد يه حال نسبتا بزرگ ميشدي كه
كنارش پله هاي چوبي خراطي شده به سمت بالا ميرفت توي حال يه عكس خانوادگي از مجد توش به ديوار زده شده بود توي
عكس مجد بيست سالشم نبود ولي از الانشم بهتر بود!!! خانوم فرخيم جوون و لاغرتر بود دوتا برادراشم خوب بودن منتهي به نظر
من مجد چهره ي گيرا تري داشت و بيشترم شبيه پدرش بود.
در كل خونه ي قشنگي بود و همه ي خونه با تركيب رنگ هاي آبي خيلي كمرنگ وشيري تزئين شده بود بعد از اينكه خوب
اطراف رو ديد زدم وارد آشپز خونه شدم و در يخچال رو باز كردم .. خدارو شكر فراووني بود چند تا پرتقال برداشتم و آبشو
گرفتم ويكم نون و كره و پنير گذاشتم تو ي سبني و از پله ها بالا رفتم .. داشتم فكر ميكرم .. كدوم در اتاقشه كه ديدم فقط يه دره
كه شبيه دراي ديگه نيست .. نميدونم چرا ولي ياد در اتاقش توي شركت افتادم كه با ساير درها متفاوت بود واسه ي همين اول
توي اون اتاق سرك كشيدم, حدسم درست بود به سينه روي تخت دراز كشيده بودخس خسه نفسش شنيده ميشد .. خوابه خواب
بود ...بعد از اينكه سيني رو گذاشتم روي پاتختي .. نگاهي به اطراف انداختم .. اتاق سرمه اي سفيد بود با يه ميز كار سمت راست
اتاق و يه تخت دونفره سمت چپ ...و يه در كه باز حدس زدم سرويس بهداشتي باشه اتاق ساده اي بود روي ديوار چندتا عكس از
خودش و دوستاش كه همه پسر بودن و معلوم بود مال دوران دانشجوييشه به چشم ميخورد .. با صداي سرفش برگشتم سمتش .
خواب بود هنوز.. احساس كردم تب داره گونه هاش گل انداخته بود .. آروم دستمو گذاشتم رو پيشونيش كه حدسم درست و بود
داشت تو تب ميسوخت , نگران شدم .. آروم لحاف رو زدم كنار و سعي كردم بيدارش كنم .. ولي هر چي تكونش دادم فقط
هذيون ميگفت و دوباره خواب ميرفت .. با اين هيكل مردني سعي كردم طاق بازش كنم وكاپشن گرمكنشو از تنش در آرم با هر
بد بختي بود اينكارو كردم و سريع رفتم سمت آشپزخونه يكم يخ از تو فريزر برداشتم و دنبال لگن همه ي سوراخ سنبه هاي
خونرو گشتم و آخر توي يه اتاقك كنار دستشويي دم حال كه توش فقط ماشين لباسشويي بود و حدس زدم رخت شور خونست
پيدا كردم و بدو رفتم بالا .. لگن رو توي دست شويي خودش پر كردم و چند تا تيكه يخ انداختم توش و آوردم لب تخت .. پاهاشو
از تخت انداختم پايين و كردم توي لگن ..بعد از اينكار يهو شروع كرد لرزيدن رفتم تنشو گرفتم تو بغلم كه نلرزه... و آروم اروم
پيشونيش كه خيس عرق بود رو ناز كردم و زير لب گفتم :
- هييس آروم.. تبت بالاست با اينكار زود زود خوب ميشي ..آروم.. آفرين پسر خوب..بعدم يكم از يخ هارو لاي دستمالي كه از
پايين آورده بودم پيچيدم و گذاشتم روي پيشونيش.
كم كم لرزشش آروم شد و حرارت بدنش كم شد .. ترسيدم چشماش باز شه و ببينه اينجوري بغلش كردم از رو تخت اومدم
پايين و پاهاشو از لگن درآوردم و خشك كردم , دوباره درازشون كردم رو تخت ..لگن رو بردم گذاشتم توي دستشويي .. و
برگشتم ..ديدم هنوز خوابه .. آروم دستمو گذاشتم روي پيشونيش .. تبش خيلي پايين اومده بود تا دستمو اومدم بردارم يهو مچمو
گرفت و منم از تر س جيغ زدم كه با يه لبخند كمرنگي گفت :
-هيييس بابا .. مگه مرده زنده شده؟؟؟
سعي كردم مچمو از دستش در آرم كه سفت تر گرفت و گفت :
-بشين لب تخت ... من با اين حالم نميتونم لقمه بگيرم .. واسم لقمه بگير..
كلا آدم پرويي بود!!! و يه نگاه به سيني انداختم كره آب شده بود واسه ي همين با اين بهانه گفتم :
-ول كن دستمو كره آب شده برم عوضش كنم ..
- يه دفعه گقتم دوست ندارم خر فرض شم ...من كره نميخوام همون نون پنير ..
با دستيم كه آزاد بود سيني رو گذاشتم رو پاهام اونم خودشو كشيد بالا ونشست بالشت رو گداشت پشتشو تكيه داد بهش
..منيدونم چرا ولي قلبم تند تند ميزد ..زير نگاهش با هر جون كندني بود و با يه دست لقمه مي گرفتم براش و اونم با دستش
كه آزاد بود و دست منو نگرفته بود ميذاشت دهنش و روش يه قلپ آب پرتقال ميخورد ...
يه دفعه نميدونم چي شد دستمو ول كرد .. اروم دستش رفت سمت كاپشن گرم كنش و در حالي كه ابروشو داده بود بالا و از
چشماش شيطنت ميباريد گفت :
-تو اينو در آوردي؟؟؟؟
سر تكون دادم و گقتم :
-آره ..چطور ..
يهو چشماشو ريز كرد و يه نگاه به سر تاپام انداخت و گفت :
-خوب شد پاشدم وگرنه معلوم نبود ديگه كدوم لباسامو در آري...
اخم كردم و گفتم :
-تب داشتين ميخواستم تبتونو بيارم پايين اين چه حرفاييه..
بلند با اون صداي گرفتش خنديد و گفت :
-من خودم آدم لخت كنم ... تو ديگه ميخواي سر منو شيره بمالي ..
مخم سوت كشيد ا اين همه وقاحت و پررويي .. اومدم پاشم كه سريع باز دستمو گرفت و گفت :
-من هنوز گشنمه ...
عصبي نفسمو دادم بيرون ميدونستم حتي با اينكه مريضه زورم بهش نميچربه مشغول لقمه گرفتن شدم و اونم ساكت نگام
ميكرد و لقمه هاشو ميخورد .. يكم كه گذشت احساس كردم مچ دستم داغتر شد واسه ي همين گفتم :
-فكر كنم تبتون رفت بالا باز فقط ته آب پرتقال رو بخورين .. نميخواد پنيرارو بخورين ..
ديدم چيزي نگفت نگاش كردم كه ديدم يه جوري داره نگام ميكنه ... قلبم عينه جوجه شروع كرد زدن ..انگار فهميد چون گفت :
-مال تبِ مريضي نيست ...
-با يه لحني كه خودمم از ضعفي كه توش بود حالم بهم خورد گفتم :
-ميشه دستمو ول كنين؟؟؟
دستمو با عصبانيت ول كرد و گفت :
-تلفن رو بردار اين شماررو بگير 912 …....... ..بزن رو آيفن
شماررو گرفتم دو تا بوق خورد كه صداي ظريف يه دختر پيچيد و گفت :
-واي شروين عزيزم تويي.
-سارا سلام
-سلام عزيزم صدات چرا اينجوريه
-سرما خوردم سوپ بلدي درست كني واسم بياري؟؟
-معلومه عشقم تا 1 ساعت ديگه اونجام!!تازه يه لباسم ازونا كه دوست داري خريدم ببيني تو تنم خودت خوب ميشي!!!!
-نه بذار اونو براي بعد حالم بده بدو !
-زود اومدم بوووس!!!!
اشاره كرد قطع كنم ...
نگاش كردم ...
يه چيزي رو قلبم سنگيني ميكرد ..
بدون حرف سيني رو برداشتم كه برم كه با صداي عصبي گفت :
-اين مياد , اينورا و تو راهرو آفتابي نشو...
جوش آوردم سيني رو كوبيدم رو پاتختي و گفتم :
-آخه من داشتم سينه چاك ميدادم به خلوت همايوني شما راه پيدا كنم يا همش اينجا ولو بودم .....
بعدم درو زدم بهم و رفتم بيرون .. گربه صفت .. جاي تشكرش بود ... لياقت نداره!!!! كيفمو برداشتم و كليداشو گذاشتم سر جاشو
زدم بيرون .. دلم نميخواست برم خونه .. ولي ترسيدم برم جايي موقع برگشتن با دختره روبرو شم و فكر كنه واسم مهم بوده
نشون بدم يه دختر توي اين خونست واسه ي همين بي خيال شدم برگشتم تو سوئيتم ...ولي نميدونم چرا همش گوشم به در بود
كه كي دختره مياد...
تقريبا سه ربع بعد صداي كفش پاشنه بلندي توي راهرو پيچيد منم واسه ي اينكه صحنه اي رو از دست ندم عين كنه آويزون در
شدم ..
دختر كه ميدونستم اسمش ساراست قد متوسط رو به بلند با صورت سفيد و چشمهاي درشت سبز و موهاي شرابي فر كه از
پشت شال تا كمرش بود داشت لباشو يه رژ لب زرشكي همرنگ موهاش زده بود و يه تاپ و شلوار سفيد با يه پانچوي سر مه اي
كه جلوش رو باز گذاشته بود پوشيده بود و يه قابلمه ي كوچيكم دستش بود مجد با همون تيپ صبح اومد دم در و سارا تا ديدتش
با عشوه گفت :
-الهي بميرم شرويني نبينم مريض باشي..
موقعي كه رسيد بهش مجد دستشو دور كمرش انداخت و گونشو رو بوسيد موقع اين كار نميدونم چرا ولي احساس كردم
مخصوصا در آپارتمان منو نگاه كرد و رو كرد به سارا و گفت :
-مرسي اومدي آتيش پاره ..
دخترم خنديد و رفتن تو...
قلبم يه جوري شده بود ... تند و سنگين ميزد . رفتم پهن كاناپه شدم.. و چشمامو يه لحظه بستم .. پيش خودم فكر كردم .. چرا ؟؟
چرا به مجد دارم احساس پيدا ميكنم ... دختر دبيرستاني نبودم كه كوركورانه عاشق شم ..ميديدم مجد آدم اصلا جالبي نبود .. اونم
واسه مني كه محمد رو ديده بودم ...كسي كه از ديد من ربع النوع نجابت بود...با خودم فكر كردم كاش محمدي نبود!!! كسي كه
هي ناخودآگاه همرو باهاش مقايسه كنم .. بغضم گرفت .. اينكه بكارت روحم با محبت محمد از بين رفته بود برام ضربه ي بدي
بود اونم واسه مني كه مثل خيلي از دختراي هم وطنم معتقد بودم فقط يه مرد بايد تو زندگيم باشه ..درسته اين ذهنيت يه جورايي
از جامعه به افكار ما زن ها تزريق ميشد ولي متاسفانه بيشترمون پذيرفته بوديمش ... توي اونروزها بيشتر ازينكه فكر رفتن
ناگهاني محمد آزارم بده اينكه چطور به نفر بعدي كه قرار آيندمو باهاش بسازم توضيح بدم من يه زماني با يكي بدون اينكه
اتفاقي بيفته فقط نامزد بودم زجر آوربود احساس ميكردم اگه طرف مقابل عكس العمل بدي نشون بده ته مونده ي غرور منه كه
لگد مال ميشه !!! اونم مرداي ايراني ... كم دور و برمون ازين داستانا نشنيده بوذيم ...به هر حال از تمام اين حرفا گذشته ... نبايد
خودمو گول ميزدم من داشتم درگير عاطفي ميشدم اون خوشتيپ بود فوق العاده جذاب و موفق بود و بقولي تمام صفاتي رو كه
در وهله ي اول يه زن رو جذب ميكنه داشت ...ولي اينا ملاك درستي نبود .... نبايد ميذاشتم اين اتفاق بيفته ..درست بودكه من
نامزد كرده بودم و بهم خورده بود ولي خودم و جسممو هنوز پاك ميديدم و شك نداشتم كه مجد و امثالش لياقت منو ندارن ولو
اينكه از لحاظ ظاهر و موقعيت از اونا پايين تر باشم ...
اونشب بعد از كلي كلنجار عقلم با اقتدار از احساسم پيشي گرفت ...ولي ميدونستم هميشه همه چيز عقلاني پيش نميره ...
خب سپاس هم بدین...
خنديد و گفت :
-بله زحمت رو كم ميكنم... عصر عالي بخير..
طبق معمول يه پشت چشمي نازك كزدمو سري تكون دادم و كليد انداختم رفتم تو!!!
از ترس اينكه سرما بخورم تا در رو بستم شروع كردم تند تند لباسامو در آوردن بعدم رفتم بالا و ريختمشون توي سبد رخت
چركها و بلافاصله رفتم زير دوش آب گرم...
از حموم كه اومدم بيرون احساس بهتري داشتم مو هامو خشك كردم و يه لباس گرم پوشيدم ولي محض اطمينان و واسه ي اينكه
يه وقت سرما نخورم و گزگ بدم دست مجد تا اذيتم كنه يه ليوان بزرگ آب پرتقال واسه ي خودم گرفتم و با يه قرص سرما
خوردگي خوردم... طرفاي 9 ام اونقدر كه تنم خسته بود رفتم تقريبا سرم به بالشت نرسيده بيهوش شدم..
صبح روز بعد موقعي كه از خواب پاشدم اول دو دقيقه تو رختخوابم نشستم آب دهنمو قورت دادم و كش و قوسي اومدم تا ببينم
سرما خوردم يا نه وقتي ديدم حالم خوبه خوبه با فكر اينكه مجد ضايع ميشه سر وحال قبراق بعد از خوردن صبحانه حاضر شدم و
زدم بيرون .. داشتم در رو قفل ميكردم كه در اونور باز شد و مجد با موهاي بهم ريخته و يه دست گرم كن كاپشن مشكي اومد
بيرون و تكيه داد به چهار چوب در.. نگاهي بهش انداختم و اومدم برم كه با صدايي كه بد جور گرفته بود گفت :
-كجا؟
در حالي كه خندم گرفته بود و به سختي سعي ميكردم كنترلش كنم گفتم :
-خوب شركت ديگه ..
خيلي جدي گفت :
-امروز شركت مركت تعطيله!!! بايد بموني خونه به رئيس شركت برسي ...
-چي شده ؟ پشه لگدتون زده ؟؟؟!!!!
سرفه اي كرد و كلافه نگام كرد :
-بمون!!! حالم خيلي بده ...
-خوب برين دكتر ... مگه من دكترم ؟
-حرف دكترم نزن من تاحالا تو عمرم جز دندون پزشكي هيچ دكتري نرفتم!!
مونده بودم چيكار كنم برم يا بمونم از طرفي يه كرمي افتاده بود تو وجودم برم از طرفيم دلم سوخت واسش .. توي همين فكرا
بودم كه موشكافانه نگام كرد و گفت :
-چيه؟ داري فكر ميكني بري و حالمو بگيري؟؟؟ خوب برو هر چند كه زنگ ميزنم ميگم راه ندنت تو ساختمون شركت!!!
-بعدم با لحن شيطوني ادامه داد :
-افتخار بزرگي نصيبت شده ... با يه زنگم ده نفر اينجا بودن .... ولي خوب ...
-حالا من نخوام افتخار نصيبم بشه بايد كيو ببينم ؟؟؟
با بد جنسي گفت :
-بازم منو!!!!
خندم گرفته بود ...يكم سبك سنگين كردم و ديدم بدم نيست كلي كار عقب افتاده براي دانشگاه داشتم كه ميتونستم امروز كه تو
خونم انجام بدم..
واسه ي همين گفتم :
-باشه ... قبول...
بدون اينكه ابراز خوشحالي كنه سري تكون داد و از جلوي در رفت كنار ... ديدم نميره تو گفتم :
-خوب برين تو ديگه كاري داشتين زنگ بزنين ..
جوري كه انگار احمق ديده نگام كرد و گفت :
- حيفه موش!!! تو با اين آي كيو چجوري مهندس شدي؟ من اگه ميخواستم مريضم تو خونه تنها بمونم كه ميگفتم برو شركت
حالم بد بود زنگ ميزنم!!! بيا اينجا يه سوپي برام درست كن يه آب ميوه اي بده دستم ...نترس لو لو خور خوره نيستم!!!!ا من ميرم
بالا تو اتاقم ميخوابم توام پايين بشين كاري داري بكن ولي تو خونه باش!!!
بعدم بدون حرف اضافه در رو باز گذاشت و رفت ..
معلوم بود حالش بده تمام مدت تكيه داده بود به ديوار حرف ميزد دلم سوخت.. رفتم تو خونه و كيف و كتاباي دانشگامو برداشتم
و با همون مانتو روسري رفتم ..
وارد خونه كه شدم اول از بودن كليد روي در مطمئن شدم و نا خودآگاه كليد رو برداشتم و گذاشتم تو جيب مانتوم بعدم توجه ام
رو به اطراف دوختم ورودي خونه يه كريدور نيم دايره بود كه توش كمد وجاكفشي و يك در كه احتمال دادم سرويس بهداشتي
باشه و يه در نيمه باز سفيد از چوب وشيشه قرار داشت از اون در رفتم تو وارد يه راهرو شدم كه سمت راستش نرد ه هاي چوبي
بود با دوتا پله به سمت پايين وارد يه سالن بزگ كه قشنگ دو تا ست كامل مبل رو تو خودش جا داده بود.. و يه گوششم يه پيانو
ي بزرگ سفيد قرار داشت ميشد و طرف ديگش به سمت آشپزخونه ميرفت از در سمت راست آشپزخونه با يه اختلاف سطح
خيلي قشنگ وارد يه فضا ميشد كه يه ميز ناهار خوري 12 نفره قرار داشت و از در چپش وارد يه حال نسبتا بزرگ ميشدي كه
كنارش پله هاي چوبي خراطي شده به سمت بالا ميرفت توي حال يه عكس خانوادگي از مجد توش به ديوار زده شده بود توي
عكس مجد بيست سالشم نبود ولي از الانشم بهتر بود!!! خانوم فرخيم جوون و لاغرتر بود دوتا برادراشم خوب بودن منتهي به نظر
من مجد چهره ي گيرا تري داشت و بيشترم شبيه پدرش بود.
در كل خونه ي قشنگي بود و همه ي خونه با تركيب رنگ هاي آبي خيلي كمرنگ وشيري تزئين شده بود بعد از اينكه خوب
اطراف رو ديد زدم وارد آشپز خونه شدم و در يخچال رو باز كردم .. خدارو شكر فراووني بود چند تا پرتقال برداشتم و آبشو
گرفتم ويكم نون و كره و پنير گذاشتم تو ي سبني و از پله ها بالا رفتم .. داشتم فكر ميكرم .. كدوم در اتاقشه كه ديدم فقط يه دره
كه شبيه دراي ديگه نيست .. نميدونم چرا ولي ياد در اتاقش توي شركت افتادم كه با ساير درها متفاوت بود واسه ي همين اول
توي اون اتاق سرك كشيدم, حدسم درست بود به سينه روي تخت دراز كشيده بودخس خسه نفسش شنيده ميشد .. خوابه خواب
بود ...بعد از اينكه سيني رو گذاشتم روي پاتختي .. نگاهي به اطراف انداختم .. اتاق سرمه اي سفيد بود با يه ميز كار سمت راست
اتاق و يه تخت دونفره سمت چپ ...و يه در كه باز حدس زدم سرويس بهداشتي باشه اتاق ساده اي بود روي ديوار چندتا عكس از
خودش و دوستاش كه همه پسر بودن و معلوم بود مال دوران دانشجوييشه به چشم ميخورد .. با صداي سرفش برگشتم سمتش .
خواب بود هنوز.. احساس كردم تب داره گونه هاش گل انداخته بود .. آروم دستمو گذاشتم رو پيشونيش كه حدسم درست و بود
داشت تو تب ميسوخت , نگران شدم .. آروم لحاف رو زدم كنار و سعي كردم بيدارش كنم .. ولي هر چي تكونش دادم فقط
هذيون ميگفت و دوباره خواب ميرفت .. با اين هيكل مردني سعي كردم طاق بازش كنم وكاپشن گرمكنشو از تنش در آرم با هر
بد بختي بود اينكارو كردم و سريع رفتم سمت آشپزخونه يكم يخ از تو فريزر برداشتم و دنبال لگن همه ي سوراخ سنبه هاي
خونرو گشتم و آخر توي يه اتاقك كنار دستشويي دم حال كه توش فقط ماشين لباسشويي بود و حدس زدم رخت شور خونست
پيدا كردم و بدو رفتم بالا .. لگن رو توي دست شويي خودش پر كردم و چند تا تيكه يخ انداختم توش و آوردم لب تخت .. پاهاشو
از تخت انداختم پايين و كردم توي لگن ..بعد از اينكار يهو شروع كرد لرزيدن رفتم تنشو گرفتم تو بغلم كه نلرزه... و آروم اروم
پيشونيش كه خيس عرق بود رو ناز كردم و زير لب گفتم :
- هييس آروم.. تبت بالاست با اينكار زود زود خوب ميشي ..آروم.. آفرين پسر خوب..بعدم يكم از يخ هارو لاي دستمالي كه از
پايين آورده بودم پيچيدم و گذاشتم روي پيشونيش.
كم كم لرزشش آروم شد و حرارت بدنش كم شد .. ترسيدم چشماش باز شه و ببينه اينجوري بغلش كردم از رو تخت اومدم
پايين و پاهاشو از لگن درآوردم و خشك كردم , دوباره درازشون كردم رو تخت ..لگن رو بردم گذاشتم توي دستشويي .. و
برگشتم ..ديدم هنوز خوابه .. آروم دستمو گذاشتم روي پيشونيش .. تبش خيلي پايين اومده بود تا دستمو اومدم بردارم يهو مچمو
گرفت و منم از تر س جيغ زدم كه با يه لبخند كمرنگي گفت :
-هيييس بابا .. مگه مرده زنده شده؟؟؟
سعي كردم مچمو از دستش در آرم كه سفت تر گرفت و گفت :
-بشين لب تخت ... من با اين حالم نميتونم لقمه بگيرم .. واسم لقمه بگير..
كلا آدم پرويي بود!!! و يه نگاه به سيني انداختم كره آب شده بود واسه ي همين با اين بهانه گفتم :
-ول كن دستمو كره آب شده برم عوضش كنم ..
- يه دفعه گقتم دوست ندارم خر فرض شم ...من كره نميخوام همون نون پنير ..
با دستيم كه آزاد بود سيني رو گذاشتم رو پاهام اونم خودشو كشيد بالا ونشست بالشت رو گداشت پشتشو تكيه داد بهش
..منيدونم چرا ولي قلبم تند تند ميزد ..زير نگاهش با هر جون كندني بود و با يه دست لقمه مي گرفتم براش و اونم با دستش
كه آزاد بود و دست منو نگرفته بود ميذاشت دهنش و روش يه قلپ آب پرتقال ميخورد ...
يه دفعه نميدونم چي شد دستمو ول كرد .. اروم دستش رفت سمت كاپشن گرم كنش و در حالي كه ابروشو داده بود بالا و از
چشماش شيطنت ميباريد گفت :
-تو اينو در آوردي؟؟؟؟
سر تكون دادم و گقتم :
-آره ..چطور ..
يهو چشماشو ريز كرد و يه نگاه به سر تاپام انداخت و گفت :
-خوب شد پاشدم وگرنه معلوم نبود ديگه كدوم لباسامو در آري...
اخم كردم و گفتم :
-تب داشتين ميخواستم تبتونو بيارم پايين اين چه حرفاييه..
بلند با اون صداي گرفتش خنديد و گفت :
-من خودم آدم لخت كنم ... تو ديگه ميخواي سر منو شيره بمالي ..
مخم سوت كشيد ا اين همه وقاحت و پررويي .. اومدم پاشم كه سريع باز دستمو گرفت و گفت :
-من هنوز گشنمه ...
عصبي نفسمو دادم بيرون ميدونستم حتي با اينكه مريضه زورم بهش نميچربه مشغول لقمه گرفتن شدم و اونم ساكت نگام
ميكرد و لقمه هاشو ميخورد .. يكم كه گذشت احساس كردم مچ دستم داغتر شد واسه ي همين گفتم :
-فكر كنم تبتون رفت بالا باز فقط ته آب پرتقال رو بخورين .. نميخواد پنيرارو بخورين ..
ديدم چيزي نگفت نگاش كردم كه ديدم يه جوري داره نگام ميكنه ... قلبم عينه جوجه شروع كرد زدن ..انگار فهميد چون گفت :
-مال تبِ مريضي نيست ...
-با يه لحني كه خودمم از ضعفي كه توش بود حالم بهم خورد گفتم :
-ميشه دستمو ول كنين؟؟؟
دستمو با عصبانيت ول كرد و گفت :
-تلفن رو بردار اين شماررو بگير 912 …....... ..بزن رو آيفن
شماررو گرفتم دو تا بوق خورد كه صداي ظريف يه دختر پيچيد و گفت :
-واي شروين عزيزم تويي.
-سارا سلام
-سلام عزيزم صدات چرا اينجوريه
-سرما خوردم سوپ بلدي درست كني واسم بياري؟؟
-معلومه عشقم تا 1 ساعت ديگه اونجام!!تازه يه لباسم ازونا كه دوست داري خريدم ببيني تو تنم خودت خوب ميشي!!!!
-نه بذار اونو براي بعد حالم بده بدو !
-زود اومدم بوووس!!!!
اشاره كرد قطع كنم ...
نگاش كردم ...
يه چيزي رو قلبم سنگيني ميكرد ..
بدون حرف سيني رو برداشتم كه برم كه با صداي عصبي گفت :
-اين مياد , اينورا و تو راهرو آفتابي نشو...
جوش آوردم سيني رو كوبيدم رو پاتختي و گفتم :
-آخه من داشتم سينه چاك ميدادم به خلوت همايوني شما راه پيدا كنم يا همش اينجا ولو بودم .....
بعدم درو زدم بهم و رفتم بيرون .. گربه صفت .. جاي تشكرش بود ... لياقت نداره!!!! كيفمو برداشتم و كليداشو گذاشتم سر جاشو
زدم بيرون .. دلم نميخواست برم خونه .. ولي ترسيدم برم جايي موقع برگشتن با دختره روبرو شم و فكر كنه واسم مهم بوده
نشون بدم يه دختر توي اين خونست واسه ي همين بي خيال شدم برگشتم تو سوئيتم ...ولي نميدونم چرا همش گوشم به در بود
كه كي دختره مياد...
تقريبا سه ربع بعد صداي كفش پاشنه بلندي توي راهرو پيچيد منم واسه ي اينكه صحنه اي رو از دست ندم عين كنه آويزون در
شدم ..
دختر كه ميدونستم اسمش ساراست قد متوسط رو به بلند با صورت سفيد و چشمهاي درشت سبز و موهاي شرابي فر كه از
پشت شال تا كمرش بود داشت لباشو يه رژ لب زرشكي همرنگ موهاش زده بود و يه تاپ و شلوار سفيد با يه پانچوي سر مه اي
كه جلوش رو باز گذاشته بود پوشيده بود و يه قابلمه ي كوچيكم دستش بود مجد با همون تيپ صبح اومد دم در و سارا تا ديدتش
با عشوه گفت :
-الهي بميرم شرويني نبينم مريض باشي..
موقعي كه رسيد بهش مجد دستشو دور كمرش انداخت و گونشو رو بوسيد موقع اين كار نميدونم چرا ولي احساس كردم
مخصوصا در آپارتمان منو نگاه كرد و رو كرد به سارا و گفت :
-مرسي اومدي آتيش پاره ..
دخترم خنديد و رفتن تو...
قلبم يه جوري شده بود ... تند و سنگين ميزد . رفتم پهن كاناپه شدم.. و چشمامو يه لحظه بستم .. پيش خودم فكر كردم .. چرا ؟؟
چرا به مجد دارم احساس پيدا ميكنم ... دختر دبيرستاني نبودم كه كوركورانه عاشق شم ..ميديدم مجد آدم اصلا جالبي نبود .. اونم
واسه مني كه محمد رو ديده بودم ...كسي كه از ديد من ربع النوع نجابت بود...با خودم فكر كردم كاش محمدي نبود!!! كسي كه
هي ناخودآگاه همرو باهاش مقايسه كنم .. بغضم گرفت .. اينكه بكارت روحم با محبت محمد از بين رفته بود برام ضربه ي بدي
بود اونم واسه مني كه مثل خيلي از دختراي هم وطنم معتقد بودم فقط يه مرد بايد تو زندگيم باشه ..درسته اين ذهنيت يه جورايي
از جامعه به افكار ما زن ها تزريق ميشد ولي متاسفانه بيشترمون پذيرفته بوديمش ... توي اونروزها بيشتر ازينكه فكر رفتن
ناگهاني محمد آزارم بده اينكه چطور به نفر بعدي كه قرار آيندمو باهاش بسازم توضيح بدم من يه زماني با يكي بدون اينكه
اتفاقي بيفته فقط نامزد بودم زجر آوربود احساس ميكردم اگه طرف مقابل عكس العمل بدي نشون بده ته مونده ي غرور منه كه
لگد مال ميشه !!! اونم مرداي ايراني ... كم دور و برمون ازين داستانا نشنيده بوذيم ...به هر حال از تمام اين حرفا گذشته ... نبايد
خودمو گول ميزدم من داشتم درگير عاطفي ميشدم اون خوشتيپ بود فوق العاده جذاب و موفق بود و بقولي تمام صفاتي رو كه
در وهله ي اول يه زن رو جذب ميكنه داشت ...ولي اينا ملاك درستي نبود .... نبايد ميذاشتم اين اتفاق بيفته ..درست بودكه من
نامزد كرده بودم و بهم خورده بود ولي خودم و جسممو هنوز پاك ميديدم و شك نداشتم كه مجد و امثالش لياقت منو ندارن ولو
اينكه از لحاظ ظاهر و موقعيت از اونا پايين تر باشم ...
اونشب بعد از كلي كلنجار عقلم با اقتدار از احساسم پيشي گرفت ...ولي ميدونستم هميشه همه چيز عقلاني پيش نميره ...
خب سپاس هم بدین...