11-09-2012، 15:33
فصل هفتم :
توي همون هفته شركت قرار بود توي يه مناقصه ي بزرگ شركت كنه , البته پدر همه ي كاركنا در اومده بود, روزاي قبل از
مناقصه مجد اونقدر عصبي بود كه هيچ كس نميتونست بره سمتش و تقريبا صابون اخلاق خوشش به تن همه ي كارمندا به جز
عده ي محدودي كه الحمدا.. منم جزوشون بودم خورده بود روزي كه قرار بود مناقصه صورت بگيره تقريبا همه ي كارمندا با يه
استرسي كار ميكردند و گوش به زنگ نشسته بودن تا مجد از جلسه برگرده...
تقريبا ساعت 12:30 بود كه شمس پريد تو اتاق و گفت :
-مجد اومد.. نميشه از قيافش چيزي خوند .. گفته همه جمع شن اتاق كنفرانس ..
ما چهارتا نگاهي بهم انداختيم كه فاطمه گفت :
-خيره ايشاا...
آتوسا در حالي كه نگراني از صورتش پيدا بود گفت :
- وايي من كه ديگه حوصله ي عربده هاشو ندارم!!! يادتونه با مصفا سر اينكه يه قسمت ماكت ..بجاي 5 سانت ارتفاع , 4.75
سانته چه كرد ؟؟؟
سحر گفت :
-بريم ببينيم چي شده ...
فقط اين وسط من ساكت بودم واسم فرقي نميكرد يعني بنظرم خيلي فرقي نميكرد برنده شيم يا نه همه تا اونجا كه تونسته بودند
زحمت كشيده بودند و نا مردي بود اگه شركت برندم نميشد از كاركنا قدر داني نشه!!
وقتي وارد سالن كنفرانس شديم يه لحظه چشمم بهش افتاد براي اولين بار تو كت و شلوار رسمي ميديدمش... مطمئنم اگه كتي
اينجا بود يدونه از اون جووووناي معروفشو نثارش ميكرد ... واقعا هم تيكه اي شده بود نميدونم سنگيني نگاهمو احساس كرد يا
اتفاقي ... روشو كرد سمت من و نگاشو انداخت تو چشمام .. . تو چشماش يه برقي بود ... و در حالي كه يه لبخند كمرنگ رو لبش
بود سرشو به نشونه ي سلام يه كوچولو خم كرد... يهو احساس كردم گونه هام آتيش گرفت ...بدون اينكه جواب سلامشو بدم
رومو برگردوندم سمت فاطمه ... فاطمه كه تازه متوجه مجد شده بود زير گوشم گفت :
-حيفه با اين تيپي كه زده مناقصه رو نبرده باشه ..
سحر آروم گفت :
-اينجوري كه اين سينشو داده جلو ...يعني يه موفقيتي كسب كرده!!!
آتوسا با اين حرف سحر ريسه رفت و گفت :
-توام ترشي نخوري يه چيزي ميشيا... تحليلاي مارپلي ميكني...
با اين حرف هر 4 تامون زديم زير خنده داشتم ميخنديدم كه ديدم مجد يه ابروشو داده بالا و دوباره خيره شده به من .. فاطمه كه
متوجه اين نگاه شد آروم رو كرد به اون دوتاي ديگه و گفت :
-هيس الان صاحابش مياد بيرونمون ميكنه ..
اين حرفش خنده ي منو بيشتر كرد كه با صداي عصبي مجد به خودمون اومديم كه گفت :
-اگه خانوماي ته سالن اجازه بدن من شروع كنم!!
بالاخره هر جور بود خندمون رو قورت داديم و مجدم شروع كرد ..
بعد از يه ذره مقدمه چيني گفت :
- با تشكر از زحمات تك تكتون توي اين چند وقته... ميدونم هممون به نوعي زير استرس شديد كار كرديم به هر حال زمان كم
بود و كار زياد اما متاسفانه اين وسط براي من بد شد ...
فاطمه زير گوشم گفت :
-به جون خودم نبرديم!!
-چون بايد يك پاداش به خاطر زحمتتانون و يه مهموني بزرگم براي برنده شدن شركت توي مناقصه ترتيب بدم ..
چند ثانيه اي همه تو بهت بودن كه يهو انگار كه تازه حرف هاي مجد براشون جا افتاده شروع كردن به دست و سوت زدن ..فاطمه
كه از خوشحالي هي بازوي من بد بخت رو چنگ مي انداخت ..
يكي از مهندسا دستشو برد بالا و با اشاره ي مجد گفت :
-ما همه خوشحاليم ازين پيروزي ولي خوشحال تريم بابت پاداش ميشه بگيد پاداش چيه ؟
مجد خنده ي مغروري كرد و گفت :
-براي كسايي كه استخدام رسمين يك ماه حقوق ثابت و براي قرار داديها 15 روز..
نميدونم چرا اون وسط شيطنتم گل كرد و دستمو بردم بالا ... همه ي حاضرين علي الخصوص كارمنداي زن با يه تعجبي بهم نگاه
كردن ..
خود مجد در حاليكه يه خنده ي متعجب و موذي رو لبش بود با اشاره سر اجازه داد كه گفتم :
- خوب اين وسط تكليف كارمنداي رسمي مشخص شد .. قرارداديارم كه در ادامه پاداششون رو گفتين ... ميمونم من!!! كه نه
قرار داديم نه رسمي و يه جورايي آزمايشيم .. پاداش من چيه..
مجد در حاليكه سعي ميكرد خندشو كنترل كنه گفت :
-شما همينكه توي اين شادي سهيمي خودش پاداشتونه ..
همه علي الخصوص آقايون زدن زير خنده .. احساس بدي بهم دست داد بيشعور جلوي همه ضايعم كرده بود ... اومدم بهش
جواب دندون شكني بدم كه پيش دستي كرد و گفت :
-ولي چشم حتما بررسي ميكنم و بهتون تا آخر ساعت كاري اعلام ميكنم ..
بدون اينكه تشكر كنم نشستم سر جام ..
كم كم جمعيت متفرق شدن و هركي رفت سر كارش ما 4 نفرم برگشتيم تو اتاقمون تمام مدت تا پايان وقت اداري سحر و آتوسا
و فاطمه راجع به پاداش و اينكه باهاش چيكار كنن بحث كردن و منم ازونجايي كه بيكار بودم سرمو گذاشتم رو ميز و نفهميدم كي
خواب رفتم ...
احساس كردم يكي داره گونمو ناز ميكنه .. كه خوابالو گفتم :
-نكن فاطمه ...الان پا ميشم ..
صدايي نيومد و باز احساس كردم گونم ناز شد ...
اين دفعه آروم سرمو از روي ميز برداشتم و در حاليكه چشمام نيمه باز بود به جلو نگاه كردم ..
مجد رو ديدم كه از اونور نشسته رو ميز ..
فكر كردم خوابم .. چشمامو ماليدم و وقتي باز كردم ديدم داره با خنده نگام ميكنه بعدم با صداي كه توش به وضوح خنده موج
ميزد گفت :
-خواب نميبيني خودمم..
نيم متر پريدم هوا ..و بي هوا گفتم :
-مگه ساعت چنده ؟
گفت :
-نترس يه ربع به پنجه..
-پس بچه ها كوشن ..
- نيم ساعت پيش اومدم تا بگم بياي تو اتاقم راجع به پاداشت حرف بزنيم .. ديدم خوابي دوستات حول كرده بودن .. خواستن
بيدارت كنن كه اجازه ندادم يعني دلم نيومد ... و مرخصشون كردم .. كل شركتو..
عصباني شدم اخم كردم گفتم :
-يعني چي .. اينكارا يعني چي .. ؟
خنده ي بلندي كرد و گفت :
- من مرده ي اون عذاب وجدانيم كه الان داري بخاطر اينكه رييست موقع خواب در وقت اداري مچتو گرفته احساس ميكني!!!!!!
-نفهميدم كي خوابيدم قتل كه نكردم!!
-وقتي خوابي معصومي فقط ...ولي پاميشي..
حرفشو قطع كردم در حالي كه از جام بلند ميشدم گفتم :
-به چه حقي وقتي خواب بودم گونه ي منو ناز كردين؟
يه لحظه متعجب شد ولي سريع بي تفاوت شونه انداخت بالا و با پوزخند گفت :
-من ؟؟؟؟ خواب ديدي ... بعدم يه ابروشو داد بالا و گفت :
-من فقط در يه صورت گونه ي يه دختر رو ناز ميكنم ..
از حرف خودش قهقه اي سر داد و ادامه داد :
-مثل اينكه خيلي دوست داري طعم ناز و نوازشاي منو بچشي..
عصبي و كلافه شده بودم .. دلم ميخواس خر خرشو بجوام ... انگار اونم متوجه شد چون بلافاصله زهر خندي زد و گفت :
-حالا خونتو نميخواد كثيف كني ..بلاخره يه نفر..
نذاشتم حرفشو ادامه بده و گفتم :
-مرسي بابت پاداشتون .. عالي بود ..
كيفمو برداشتم و از اتاق زدم بيرون ...
نميدونم چرا عقده ي رياست داشت عقده ي اينكه بچزوندم .. مگه چيكارش كرده بودم ... آدمم اينقدر كينه اي ؟؟؟؟
از ساختمون شركت زدم بيرون نم نم بارون ميومد ولي تصميم گرفتم پياده برم سمت ايستگاه اتوبوس هنوز چند قدم نرفته
بودم كه بارون تند تر شد و يهو رگبار گرفت ...بي خيال پياده روي شدم و رفتم اون سمت خيابون تا تاكسي سوار شم .. توي همين
حين ماشينش از جلوم رد شد و چند متر جلوتر نگه داشت .. بعدم دنده عقب گرفت و شيشه رو داد پايين و گفت :
-بارونيه سوار شو .. سرما ميخوري..
با نفرت نگاش كردم ...
-اگه نگفتيد بالاخره يكي پيدا ميشه .. شايد از بركت بارون ... يه خوبشم پيدا شه !!!!!!!!
زير لب غريد :
-لجباز
بعدم بي هيچ حرفي شيشرو داد بالا و تمام حرصشو روي پدال خالي كرد و با سرعت رفت ..
تقريبا 2 ساعتي توي راه بودم خيابونا به خاطر بارندگي كيپ شده بود از ترافيك.. سر كوچه در حالي كه لباساي خيس به تنم
چسبيده بود از ماشين پياده شدم و سلانه سلانه رفتم سمت خونه دم در يه لحظه سرمو بالا كردم و ديدم پشت پنجره وايساده با
ديدن من سري به نشانه ي تاسف تكون داد و رفت .. منم كليد انداختم و وارد شدم .. از پله ها كه رفتم بالا ديدم جلوي در
آپارتمانش تكيه داده به چارچوب ...نگاهي بهش انداختم كه اومد جلو تر و گفت :
-ميدوني سرما بخوري خودم ميكشمت ؟؟؟!!!
سكوت كردم كه ادامه داد :
-باشه قبول امروز بد حرف زدم .. ولي احمق كوچولو .... تام و جريم مواقع بحران باهم دوست ميشن!!!
از حرفش خندم گرفت طبق معمول تا خندمو ديد پررو شد و گفت :
-بيا پيش من چايي تازه دم دارم بخور تنت گرم شه!!!!
جوري چپ چپ نگاش كردم كه دستاشو به حالت تسيم برد بالا بعدم با خنده گفت :
-زبونتو موشه خورده همسايه؟؟؟؟
-نه همسايه آقا گربهه نطقمو كور كرده!!!
خنديد گفت :
-آخيش متلك خونم افتاده بود پايين ..
بدم گفت:
-برو تو ديگه يخ زدي ..
توي همون هفته شركت قرار بود توي يه مناقصه ي بزرگ شركت كنه , البته پدر همه ي كاركنا در اومده بود, روزاي قبل از
مناقصه مجد اونقدر عصبي بود كه هيچ كس نميتونست بره سمتش و تقريبا صابون اخلاق خوشش به تن همه ي كارمندا به جز
عده ي محدودي كه الحمدا.. منم جزوشون بودم خورده بود روزي كه قرار بود مناقصه صورت بگيره تقريبا همه ي كارمندا با يه
استرسي كار ميكردند و گوش به زنگ نشسته بودن تا مجد از جلسه برگرده...
تقريبا ساعت 12:30 بود كه شمس پريد تو اتاق و گفت :
-مجد اومد.. نميشه از قيافش چيزي خوند .. گفته همه جمع شن اتاق كنفرانس ..
ما چهارتا نگاهي بهم انداختيم كه فاطمه گفت :
-خيره ايشاا...
آتوسا در حالي كه نگراني از صورتش پيدا بود گفت :
- وايي من كه ديگه حوصله ي عربده هاشو ندارم!!! يادتونه با مصفا سر اينكه يه قسمت ماكت ..بجاي 5 سانت ارتفاع , 4.75
سانته چه كرد ؟؟؟
سحر گفت :
-بريم ببينيم چي شده ...
فقط اين وسط من ساكت بودم واسم فرقي نميكرد يعني بنظرم خيلي فرقي نميكرد برنده شيم يا نه همه تا اونجا كه تونسته بودند
زحمت كشيده بودند و نا مردي بود اگه شركت برندم نميشد از كاركنا قدر داني نشه!!
وقتي وارد سالن كنفرانس شديم يه لحظه چشمم بهش افتاد براي اولين بار تو كت و شلوار رسمي ميديدمش... مطمئنم اگه كتي
اينجا بود يدونه از اون جووووناي معروفشو نثارش ميكرد ... واقعا هم تيكه اي شده بود نميدونم سنگيني نگاهمو احساس كرد يا
اتفاقي ... روشو كرد سمت من و نگاشو انداخت تو چشمام .. . تو چشماش يه برقي بود ... و در حالي كه يه لبخند كمرنگ رو لبش
بود سرشو به نشونه ي سلام يه كوچولو خم كرد... يهو احساس كردم گونه هام آتيش گرفت ...بدون اينكه جواب سلامشو بدم
رومو برگردوندم سمت فاطمه ... فاطمه كه تازه متوجه مجد شده بود زير گوشم گفت :
-حيفه با اين تيپي كه زده مناقصه رو نبرده باشه ..
سحر آروم گفت :
-اينجوري كه اين سينشو داده جلو ...يعني يه موفقيتي كسب كرده!!!
آتوسا با اين حرف سحر ريسه رفت و گفت :
-توام ترشي نخوري يه چيزي ميشيا... تحليلاي مارپلي ميكني...
با اين حرف هر 4 تامون زديم زير خنده داشتم ميخنديدم كه ديدم مجد يه ابروشو داده بالا و دوباره خيره شده به من .. فاطمه كه
متوجه اين نگاه شد آروم رو كرد به اون دوتاي ديگه و گفت :
-هيس الان صاحابش مياد بيرونمون ميكنه ..
اين حرفش خنده ي منو بيشتر كرد كه با صداي عصبي مجد به خودمون اومديم كه گفت :
-اگه خانوماي ته سالن اجازه بدن من شروع كنم!!
بالاخره هر جور بود خندمون رو قورت داديم و مجدم شروع كرد ..
بعد از يه ذره مقدمه چيني گفت :
- با تشكر از زحمات تك تكتون توي اين چند وقته... ميدونم هممون به نوعي زير استرس شديد كار كرديم به هر حال زمان كم
بود و كار زياد اما متاسفانه اين وسط براي من بد شد ...
فاطمه زير گوشم گفت :
-به جون خودم نبرديم!!
-چون بايد يك پاداش به خاطر زحمتتانون و يه مهموني بزرگم براي برنده شدن شركت توي مناقصه ترتيب بدم ..
چند ثانيه اي همه تو بهت بودن كه يهو انگار كه تازه حرف هاي مجد براشون جا افتاده شروع كردن به دست و سوت زدن ..فاطمه
كه از خوشحالي هي بازوي من بد بخت رو چنگ مي انداخت ..
يكي از مهندسا دستشو برد بالا و با اشاره ي مجد گفت :
-ما همه خوشحاليم ازين پيروزي ولي خوشحال تريم بابت پاداش ميشه بگيد پاداش چيه ؟
مجد خنده ي مغروري كرد و گفت :
-براي كسايي كه استخدام رسمين يك ماه حقوق ثابت و براي قرار داديها 15 روز..
نميدونم چرا اون وسط شيطنتم گل كرد و دستمو بردم بالا ... همه ي حاضرين علي الخصوص كارمنداي زن با يه تعجبي بهم نگاه
كردن ..
خود مجد در حاليكه يه خنده ي متعجب و موذي رو لبش بود با اشاره سر اجازه داد كه گفتم :
- خوب اين وسط تكليف كارمنداي رسمي مشخص شد .. قرارداديارم كه در ادامه پاداششون رو گفتين ... ميمونم من!!! كه نه
قرار داديم نه رسمي و يه جورايي آزمايشيم .. پاداش من چيه..
مجد در حاليكه سعي ميكرد خندشو كنترل كنه گفت :
-شما همينكه توي اين شادي سهيمي خودش پاداشتونه ..
همه علي الخصوص آقايون زدن زير خنده .. احساس بدي بهم دست داد بيشعور جلوي همه ضايعم كرده بود ... اومدم بهش
جواب دندون شكني بدم كه پيش دستي كرد و گفت :
-ولي چشم حتما بررسي ميكنم و بهتون تا آخر ساعت كاري اعلام ميكنم ..
بدون اينكه تشكر كنم نشستم سر جام ..
كم كم جمعيت متفرق شدن و هركي رفت سر كارش ما 4 نفرم برگشتيم تو اتاقمون تمام مدت تا پايان وقت اداري سحر و آتوسا
و فاطمه راجع به پاداش و اينكه باهاش چيكار كنن بحث كردن و منم ازونجايي كه بيكار بودم سرمو گذاشتم رو ميز و نفهميدم كي
خواب رفتم ...
احساس كردم يكي داره گونمو ناز ميكنه .. كه خوابالو گفتم :
-نكن فاطمه ...الان پا ميشم ..
صدايي نيومد و باز احساس كردم گونم ناز شد ...
اين دفعه آروم سرمو از روي ميز برداشتم و در حاليكه چشمام نيمه باز بود به جلو نگاه كردم ..
مجد رو ديدم كه از اونور نشسته رو ميز ..
فكر كردم خوابم .. چشمامو ماليدم و وقتي باز كردم ديدم داره با خنده نگام ميكنه بعدم با صداي كه توش به وضوح خنده موج
ميزد گفت :
-خواب نميبيني خودمم..
نيم متر پريدم هوا ..و بي هوا گفتم :
-مگه ساعت چنده ؟
گفت :
-نترس يه ربع به پنجه..
-پس بچه ها كوشن ..
- نيم ساعت پيش اومدم تا بگم بياي تو اتاقم راجع به پاداشت حرف بزنيم .. ديدم خوابي دوستات حول كرده بودن .. خواستن
بيدارت كنن كه اجازه ندادم يعني دلم نيومد ... و مرخصشون كردم .. كل شركتو..
عصباني شدم اخم كردم گفتم :
-يعني چي .. اينكارا يعني چي .. ؟
خنده ي بلندي كرد و گفت :
- من مرده ي اون عذاب وجدانيم كه الان داري بخاطر اينكه رييست موقع خواب در وقت اداري مچتو گرفته احساس ميكني!!!!!!
-نفهميدم كي خوابيدم قتل كه نكردم!!
-وقتي خوابي معصومي فقط ...ولي پاميشي..
حرفشو قطع كردم در حالي كه از جام بلند ميشدم گفتم :
-به چه حقي وقتي خواب بودم گونه ي منو ناز كردين؟
يه لحظه متعجب شد ولي سريع بي تفاوت شونه انداخت بالا و با پوزخند گفت :
-من ؟؟؟؟ خواب ديدي ... بعدم يه ابروشو داد بالا و گفت :
-من فقط در يه صورت گونه ي يه دختر رو ناز ميكنم ..
از حرف خودش قهقه اي سر داد و ادامه داد :
-مثل اينكه خيلي دوست داري طعم ناز و نوازشاي منو بچشي..
عصبي و كلافه شده بودم .. دلم ميخواس خر خرشو بجوام ... انگار اونم متوجه شد چون بلافاصله زهر خندي زد و گفت :
-حالا خونتو نميخواد كثيف كني ..بلاخره يه نفر..
نذاشتم حرفشو ادامه بده و گفتم :
-مرسي بابت پاداشتون .. عالي بود ..
كيفمو برداشتم و از اتاق زدم بيرون ...
نميدونم چرا عقده ي رياست داشت عقده ي اينكه بچزوندم .. مگه چيكارش كرده بودم ... آدمم اينقدر كينه اي ؟؟؟؟
از ساختمون شركت زدم بيرون نم نم بارون ميومد ولي تصميم گرفتم پياده برم سمت ايستگاه اتوبوس هنوز چند قدم نرفته
بودم كه بارون تند تر شد و يهو رگبار گرفت ...بي خيال پياده روي شدم و رفتم اون سمت خيابون تا تاكسي سوار شم .. توي همين
حين ماشينش از جلوم رد شد و چند متر جلوتر نگه داشت .. بعدم دنده عقب گرفت و شيشه رو داد پايين و گفت :
-بارونيه سوار شو .. سرما ميخوري..
با نفرت نگاش كردم ...
-اگه نگفتيد بالاخره يكي پيدا ميشه .. شايد از بركت بارون ... يه خوبشم پيدا شه !!!!!!!!
زير لب غريد :
-لجباز
بعدم بي هيچ حرفي شيشرو داد بالا و تمام حرصشو روي پدال خالي كرد و با سرعت رفت ..
تقريبا 2 ساعتي توي راه بودم خيابونا به خاطر بارندگي كيپ شده بود از ترافيك.. سر كوچه در حالي كه لباساي خيس به تنم
چسبيده بود از ماشين پياده شدم و سلانه سلانه رفتم سمت خونه دم در يه لحظه سرمو بالا كردم و ديدم پشت پنجره وايساده با
ديدن من سري به نشانه ي تاسف تكون داد و رفت .. منم كليد انداختم و وارد شدم .. از پله ها كه رفتم بالا ديدم جلوي در
آپارتمانش تكيه داده به چارچوب ...نگاهي بهش انداختم كه اومد جلو تر و گفت :
-ميدوني سرما بخوري خودم ميكشمت ؟؟؟!!!
سكوت كردم كه ادامه داد :
-باشه قبول امروز بد حرف زدم .. ولي احمق كوچولو .... تام و جريم مواقع بحران باهم دوست ميشن!!!
از حرفش خندم گرفت طبق معمول تا خندمو ديد پررو شد و گفت :
-بيا پيش من چايي تازه دم دارم بخور تنت گرم شه!!!!
جوري چپ چپ نگاش كردم كه دستاشو به حالت تسيم برد بالا بعدم با خنده گفت :
-زبونتو موشه خورده همسايه؟؟؟؟
-نه همسايه آقا گربهه نطقمو كور كرده!!!
خنديد گفت :
-آخيش متلك خونم افتاده بود پايين ..
بدم گفت:
-برو تو ديگه يخ زدي ..