امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رُمـآن جانـی فرشته اَز دانیل استیل

#10
 پرستار همه چیز را کنترل کرد واورا برای بیست دقیقه تنها گذاشت.الیس در خواب عمیقی بود وداشت خواب های
درهم وبرهمی می دید.در خواب نمی دانست کجاست اما بعد از مدت کوتاهی متوجه شد که جانی در کنارش راه
میرود.اوراحت وخوشحال به نظر می رسید.یک کمیکه گذشت،اورو به مادرش کرد ولبخند زد وگفت:
سلام مامان.
درست مثل همان وقت ها بود.که شب ها بعد از سرزدن به بکی به خانه بر میگشت واوبرایش شام نگه می
داشت.الیس گفت:
سلام عزیز دلم...چطوری؟
می دانست که در خواب میتواند با او حرف بزند.متوجه شد که او خیلی شاد وسرحال به نظر می رسد وبرایش
خوشحال شد.بیشتر احساس می کرد بیدار است تا خواب.اما می دانست که باید خواب باشد.چون داشت اورا می
دید.این راهم می دانست که نمی خواهد خوابش تمام شود.
من خوبم مامان،اما تو زیاد سرحال نیستی.با خودت چه کار کرده ای؟
الیس توانست نگرانی را درچشمان درشت قهوه ای رنگ او ببیند.او یک پیراهن ابی تمیز وشلوار جین پوشیده بود
وکفش های مورد علاقه اش را به پا داشت.الیس متعجب بود که او انها را از کجا اورده است.حتی درخواب،به خوبی
به خاطر می اورد که ان ها اورا با کت وشلوار مشکی وکفش های دیگری دفن کرده بودند.اما راز لباس های او
بزرگتر از ان به نظر می رسید.که الیس بتواند حلش کند.
او به جانی اطمینان داد:
من خوبم .فقط دلم برای تو خیلی تنگ شده.
احساس عجیبی به او گفت:که واقعا حرف نمی زند،بلکه در سرش با جانی حرف زده می زند...ومطمئن نبود که چطور
این کار را می کند.
جانی به ارامی گفت:
می دانم که دلت برای من تنگ شده مامان،اما این که عذر برای از پا در امدن وکم اوردن نیست.شارلی این روزها
غمگین است...
بابی هم که حسابی به هم ریخته.
این را میدانم...فقط نمی دانم برای ان ها چه کنم.
بابا باید شروع به رفتن به مسابقات شارلی کند.حتی اگر او فقط یک دختر باشد!او قهرمان بزرگی است.بزرگتر وبهتر
از انچه که من بودم.و بابی...او دیگر به حرف های تو گوش نمی کند .باید این مورد یک کاری بکنی مامان وگرنه
وضع او روز به روز بدتر می شود.
بابی حالا تقریبا به کلی در خودش فرو رفته بود والیس هم از این می ترسید ه وضعش بدتر شود.
او معقولانه گفت:
چرا خودت با بابا حرف نمی زنی؟
جانی تبسم کردوالیس می توانست چشم های بسته اور به وضوح ببیند وصدایش را در سرش بشنود.
او نمی تواند صدای من را بشود مامان.تو می توانی...
الیس می دانست که حق با جانی است.این خواب او بود نه جیم.

....حالا باید خوب شوی مامان ،تاوقتی که دراین وضع هستی،نمی توانم برای هیچ کس کاری بکنی.باید خوب بشوی
وبه خانه بروی.
الیس می توانست صدای اورا به وضوح کامل در سرش بشنود.
او با تیره ورزی گفت:
نمی خواهم به خانه بروم...
در خواب شروع به گریه کرد.
...حالا از این که بدون تو درخانه باشم،نفرت دارم.این خیلی غمگینم می کند.
جانی ایستاد ویک مدت طولانی اورا نگاه کرد .مطمئن نبود که به او چه بگوید...واو کما کان گریه میکرد.سپس جانی
یک بازویش را دور شانه های او حلقه کرد والیس دماغش را بالا کشید وگفت:
هیچ وقت به این وضع عادت نخواهم کرد.
سعی داشت احساس ارامش را برای جانی توضیح بدهد.گویی به این ترتیب می توانست عقیده اش را تغییر بدهد
وبرگردد.
جانی با مهربانی گفت:
چرا،عادت می کنی...تو خیلی قوی هستی مامان.
محکم ومطمئن به نظر می رسید.
الیس هق هق کنان گفت:
نه،نیستم...نمی توانم برای همه قوی باشم.برای پدرت،خودم ،شارلی وبابی.چیزی برایم نمانده که بخواهم به کسی
ببخشم.
جانی پا فشاری کرد...
چرا باقی مانده!
...وبعد صدای دیگری در خواب الیس امد.گویی یک صدای دیگر با او حرف میزد.این یکی از فاصله دورتری می امد
والیس صاحب ان را نمی شناخت.او چشمانش را بازکرد تا ببیند صاحب صدا کیست.پرستار بود...ووقتی که الیس اورا
نگاه کرد.احساس صحبت کردن با جانی ،ناپدید شد.
پرستار با خشنودی گفت:
امشب خواب های درهم وبرهمی می بینی ،مگر نه؟
دوباره فشار خون اورا گرفت واز نتیجه ان خرسند شد.به وضع الیس رو به بهبودی نهاده بود.
وقتی که پرستار رفت،الیس دوباره چشمانش را برهم نهاد که بخواید وبه محض این که این کار را کرد،ادامه خوابش
را پی گرفت.جانی منتظرش بود.او روی یک دیواره کوتاه نشسته بوذ وپاهایش را تکان می داد.درست مثل وقتی که
بچه کوچکی بود.به محض اینکه چشم او به مادرش افتاد؛از روی دیوار پایین پرید.اما از ان چه مادرش همان موقع
گفت،اصلا خوشش نیامد.
جانی،من می خواهم با تو بیایم.

چهار ماه انتظار کشیده بود که این را به او بگوید وحالا در خواب می توانست این کار را بکند.مدتی بود که این ارزو
در سرش بود ،اما ان را این طور با کلمات واضح خودش اقرار نکرده بود.او میخواست که با جانی باشد.دیگر نمی
توانست بدون او زندگی کند.
جانی با حیرت گفت:
عقلت را از دست داده ای؟می خواهی بابی،شارلی وبابا را ترک کنی؟هیچ راهی ندارد.ان ها خیلی به تو احتیاج دارند
.این جا من تصمیم نمی گیرم اما می توانم بگویم که هیچ کس خریدار نظرت نیست.فراموشش کن .مامان،خودت را
جمع وجور کن.!
عصبانی به نظر می رسید.الیس با اندوه گفت:
بدون تو نمی توانم این کار را بکنم.نمی خواهم این جا باشم.
اهمیتی نمی دهم.تو هنوز کارهایی برای انجام دادن داری.من هم همین طور.
انگار خیلی بزرگتر وعاقل تر از قبل شده بود.مادرش با کنجکاوی از اوپرسید:
تو چجور کار داری؟
اما او شانه هایش را بالا انداخت .دوباره روی دیوار نشسته بود وپاهایش را تکان می داد.
نمی دانم.هنوز به من نگفته اند.یک احساسی به من می گوید باید کار بزرگی باشد.مثل توجه تو را جلب کردن به
وضعی که حالا در ان هستی.چطور می توانی این طوری باشی،مامان؟!
قبلا هیچ وقت این قدر ضعیف و وارفته نبودی.
طوری حر میزد که گویی از او ناامید شده است.الیس به چشمان اشنای او خیره شد.ارزو می کرد که میتوانست چهره
او را لمس کند.اما یک چیزی به او می گفت که نمی تواند.از روی غریزه می دانست که اگر این کار را بکند،بیدار می
شود.
قبلا هیچ وقت تو نمرده بودی!نمی توانم این را بپذیرم عزیزکم...نمی توانم.
جانی از روی دیوار پایین پرید ورو در روی مادرش ایستاد ونگاهش کرد...و وقتی که دوباره لب به سخن
گشود،عصبانی وسرسخت به نظر می رسید.
دیگر نمی خواهم هرگز این حرف را از زبان تو بشنوم.خودت را درست کن مامان.
انگار پدر الیس بود نه فرزندش .ناگهان بزرگ وبالغ شده بود.حتی الیس متوجه شد که خوابش خیلی عجیب
است.یک حس غریب از واقعیت در ان خواب بود.گویی او با جانی در یک دنیای متفاوت بود.
او مثل بچه ها گفت:
خیلی خب،خیلی خب...نمی دانی این جا بودن،بدون تو چقدر سخت است.
ماه ها بود که میخواست این را به او بگوید وخوشحال بود که حالا توانسته این کار را بکند.
می دانم.من هم نمی خواستم ان طور ناگهانی بروم.درست مثل یک سورپریز بود.بیچاره بکی .هیچ جور نمی خواستم
اورا ترک کنم.
اندوه در چشمانش موج می زد.قلب الیس برای او به درد امد وسعی کرد طوری ارامش کند.
حالا یک کمی بهتر شده.
جانی سرش را تکان داد.گویی میخواست بگوید که خودش این را بهتر از او می داند.

2 9
هنوز خودش این را نمی داند.اما سرانجام خوب می شود.تو هم همین طور وشارلی وبابی وبابا.اگر فقط این وضع را
بپذیری وکارها لازم را بکنی واگر بابا به بازی های شارلی برود،شاید همه چیز زودتر رو به راه شود.ظاهرا شما ها
نمی خواهید این کار را برای من راحت تر کنید.
یک کمی خسته به نظر می رسید وخیلی نگران .الیس متوجه شد که او همان طور که حرف می زد،یک کمی محو
شد.گوبب به قدر کافی مانده بود وحالا باید می رفت.الیس عذر خواهانه گفت:
متاسفم عزیزم.نمی خواستم مایه زحمتت شوم.
ارزو می کرد که خوابش رو به اتمام نباشد.احساس غریبی به او گفت که دارد بیدار می شود وحالاست که جانی برود.
تو هرگز مایه زحمت من نشدی،مامان....ومی دانی که حالا هم نخواهی شد.حالا فقط خوب بشو.در مورد چیز های
دیگر باهم حر می زنیم.
کی؟
می خواست بداند که دوباره کی می توانست او را ببیند .از وقتی که مرده بود ،هرگز چنین خوابی ندیده بود.
گفتم که،وقتی که بهتر شوی.حالا،می خواهم که در مورد هیچ چیز نگرام نباشی.
چرا؟
چون تو مریضی ومن هنوز تکلیفم را نمی دانم.
خیلی مرموز حرف می زد والیس گیج شده بود.اما ان ها هنوز با هم قدم می زدند وجانی درست مثل قبل بود.کاملا
واقعی ...
چف تکلیفی؟
نگران نباش مامان
خیلی بالغ وعاقل به نظر می رسید والیس خوشحال بود که می دید وضع او خوب است.
تو مدرسه می روی؟
فکر می کنم می توانی اسمش را بگذاری مدرسه.باید این شایستگی را پیدا کنم که بال هایم را به من بدهند.!
این را گفت وزیر خنده زد.سپس بوسه ای برای الیس فرستاد ورفت.الیس می خواست به دنبال او بدود اما ناگهان
دریافت که نمی تواند این کار را بکند .گویی ناگهان یک دیوار پیش رویش قد کشیده بود واو مجبور بود که بایستد
ومحو شدن جانی را تماشا کند.اما دیگر مثل قبل احساس رنج واندوه نمی کرد وبار بعدی که پرستار اورا برای گرفتن
فشار خونش بیدار کرد،به محض اینکه چشمانش از هم گشود،به روی پرستار تبسم کرد .زیباترین خواب تمام
عمرش را دیده بود.
پرستار با خرسندی گفت:
به نظر می رسد که خیلی بهترید.خانم پیترسون.
...وبعد از این که رفت،الیس دوباره خوابید ،اما این بار خواب جانی را ندید.ان روز صبح،جیم وبچه ها قبل از اماده
شدن برای رفتن به سر کار ومدرسه،به دیدن الیس رفتند.الیس میخواست به انها بگوید که چه خوابی دیده ،اما وقتی
که خوب درموردش فکر کرد،تصمیم گرفت این کار را نکند .نمی خواست که ان هارا بترساند ویک جور هایی
احساس کرده بود که باید موضوع نزد خودش نگه دارد.به هر حال،صحبت کردن در مورد یک همچه چیز هایی با
جیم،خیلی مشکل بود .احتمالا بابی هم از ارواح می ترسید.


3 0
دکتر تصمیم گرفت یک شب دیگر الیس در بیمارستان نگه دارد.عصر ان روز،پم به دیدن او رفت ودو دوست،مدتی
باهم حرف زدند.جیم به او تلفن کرد وگفت که میخواهد ان شب را با بچه ها در خانه بماند.الیس به او اطمینان داد که
حالش خوب است وان شب،وقتی که به خواب رفت،دوباره خواب جانی را دید.او عاشق دنیای جدیدی بود که با جانی
کشف کرده بود.حالا دوست داشت مدام بخوابد.جانی سرحال وشاد به نظر می رسید وان دو در مورد خیلی چیز ها
حرف زند در مورد بکی مدرسه شغلی که او ان همه سال به ان مشغول بود و در مورد این که چرا پدرش ان قدر
مشروب میخورد.هردوی ان ها می دانستند دلیل ان کار جیم ،تصادف پنج سال پیش بود اما جانی گفت که این مدت
به قدر کافی طولانی بوده ووقتش رسیده که پدرش این کار را بس کند .گویی ناگهان خیلی عاقل تر از سنش شده
بود.
الیس به ارامی به او گفت:
گفتنش اسان است.من هم این کار را دوست ندارم اما تاوقتی که بابی نتواند حرف بزند،پدرت احساس گناه میکند.
او یکی از همین روز های حرف می زند.وقتی که برای این کار اماده باشد وان وقت بابا دیگر هیچ بهانه ای ندارد.
چه چیزی با عث می شود فکر کنی که بابی حرف خواهد زد؟
خودش تقریبا دوسال پیش،این امید را ول کرده بود .ان ها هرکاری که میتوانستند برای او کرده بودند ولی هیچ چیز
تغییر نکرده وبهترنشده بود...واو مطمئن بود که حالا هم نخواهد شد.
او حرف می زند .خواهی دید.
این را از یک منبع بالاتر می دانی یا فقط میخواهی من را شاد کنی/؟
تبسم می کرد.خیلی خوب بود که دوباره جانی را می دید.حتی اگر شده فقط در خواب.
هر دو درواقع ،این را فقط در قلبم احساس می کنم،همیشه میتوانم صدای اورا در سرم بشنوم...همشه میشندم.
الیس در حالی که به پسر کوچکش وضربه ای که خورده بود،می اندیشید، با اندوه گفت:
می دانم...ومی دانم که هیچ کس دیگر قادر به این کار نیست.
فکر میکنم تو هم می توانی صدایش را بشوی .البته اگر سعی کنی.
الیس کمی در این مورد فکر کرد.ایده جالبی بود.او هرگز سعی نکرده بود.خلوت بابی را پر کرده بود اما هرگز به
ذهنش خطور نکرده بود که صدای بابی را در سر خودش بشنود.او قول داد:
وقتی به خانه بروم،حداکثر سعی ام را میکنم.
شاید به همین علت؛جانی را در خواب دیده بود.شاید جانی امده بود تا این پیغام را به او بدهد.شاید همه چیز به
خاطر داروهایی بود که در بیمارستان به او داده بودند.شاید داروها باعث شده بودند که چیز هایی را به تصور
بیاورد.همانطور که ان دو صحبت می کردند،الیس احساس کرد که صبح نزدیک می شود.به هیچ وجه نمی خواست
بیدار شود ودوباره حانی را از دست بدهد.حالا از صبح بیدار بود .او با احساسی شبیه یک توپ سنگین روی سینه اش
بیدار می شد.به خاطر می اورد یک اتفاق وحشتناک برای انها افتاده...وظرف چند ثانبه بعد از بازکردن چشمهایش
،یادش می افتاد که ان اتفاق چیست.جانی رفته بود.
او با اندوه گفت:
نمی خواهم دوباره تورا از دست بدهم.نمی شود همین جا باتو بمانم.؟
احساس می کرد که جانی دوباره دارد محو می شود وتنها چیزی که میخواست این بود که با او باشد.


 
البته که نه.تو نمرده ای.مامان!حالا حالا ها هم نمی میری.هنوز اینجا خیلی کار داری.
جدی به نظر می رسید.
خیلی دلم برایت تنگ می شود.
به سختی توانست ان کلمات را برزبان بیاورد وقلب وروحش ازرده بود.جانی به ارامی گفت:
من هم دلم برای تو تنگ میشود،مامان خیلی...برای بکی هم دلم تنگ می شود...وبرای بابی...شارلی...وبابا. عادت
کردن به دوری از شماها خیلی برایم سخت است.اما قرار است که تا مدتی همین دوروبرها باشم.
الیس حیرت زده گفت:
واقعا؟
جانی تبسمی کرد وبا لحن رمز الودی گفت:
تکلیفی دارم که باید انجامش دهم.یک ماموریت.
الیس با گیجی گفت:
جدا؟مثل چه؟
نمی دانم.هنوز این قسمت را به من نگفته اند .باید خودت حدس بزنی،ان ها چیزی به تو نمی گویند .فکر کنم یک
چیزی است شبیه به...رشد کردن یا متعالی شد.
منظورت چیست؟
حیرت زده وگیج بود.
خودم هم مطمئن نیستم مامان.فکر می کنم فقط بای دکاری را که از من انتظار می رود انجام بدهم .
ووقتی که بیدار شودم،چه می شود؟وقتی که دوباره بخوابم،بازهم خواب تروا می بینم؟
ایت باعث شد که دلش بخواهد برای همیشه بخواید تا بتواند خواب اورا ببیند.
جانی به سئوال مادرش خدند .همان خنده ای که الیس به خوبی ان را به خاطر اورد. وان قدر دلش برایش تنگ شده
بود ،دوباره دیدن او خیلی خوب بود...طوری که واقعا نمی خواست بیدار شود.
فکرمی کنم که بع داز این مرا زاد ببینی.
اشاره ای به خواب نکرد.
کی؟
می خواست از او قول بگیرد که دوباره به خوابش بیاید.این برایش درست مثل این بود که دوباره او باشد.
جانی به راحتی گفت:
حالا.
منظورت از حالا چیست؟
منظورم حالا ست.وقتی که بیدار شوی.
وقتی که بیدار شوم تورا می بینم؟!
حتی درخواب هم می دانست که چنین چیزی امکان ندارد.اما جانی سرش را به علامت مثبت تکان دد والیس با
گیجی به او خیره شده پرسید:
....می شود یک کمی توضیح دهی؟
رمانسرا جانی فرشته – کتابخانه مجازی رمانسرا
 
بسیار خوب بیدار شو.
حالا؟
بله.حالا.چشمانت را بازکن.
نمیخواهم چشمانم را باز کنم.اگر حالا بیدار شوم ،تو میروی ودوبارههمه چیز به همان وضع غم انگیز بر
میگردد.نمیخواهم بیدار شوم.
مثل یک بچه شده بود ومی خواست تا جایی که میتواند چشمانش را با سماجت وسخت به هم فشار دهد.
بیدار شو مامان.چشمانت را بازکن
الیس ابتدا سعی کرد مقاومت کند،اما بعد دریافت که نمی تواند.گویی تحت نفوذ او قرار داشت ومجبور بود کاری را
که می گوید،بکند...سپس چشمانش را از هم باز شدند وابتدا توانست در تاریکی اتاق چیزی را به وضوح ببیند اما
وقتی که چشمانش عادت کردند ،توانست ببیند که جانی پایین تختش نشسته است واورا نگاه میکند...درست به
همان وضوح که در خوابش می دید...وهمان قدر واقعی...
اوه،خدای من...عجب خواب عالی ای...حتما به خاطر اثر داروهاست.پوزخند زنان جانی را نگاه می کرد.غرق در
خوشی بود.شاید این توهم بود.نه خواب.
جانی با اطمینان گفت:
نه.بخاطر داروها نیست.مامان .این منم.
منظورت چیه که این تویی؟!
ناگهان خیره مستقیم اورا نگاه کرد .چشمانش کاملا باز بودند.دیگر از قضیه سر در نمی اورد.فقط احساس می کرد
که دیگر خواب نیست.اما کاملا گیج بود .او می توانست جانی را ببیند...جانی داشت با او حرف می زد .... واو شک
نداشت که کاملا بیدار است.این دیگر خیلی احمقانه بود.
همان که گفتم،مامان،این منم.خیلی جالبست مامان مگر نه؟
بی نهایت خوشحال به نظر می رسید .اما در چشمان الیس ،حالتی از وحشت وجود داشت.ناگهان می ترسید مبادا
دیوانه شده باشد.شاید درد واندوهش برای جانی،سرانجام کارش را ساخته بود.
جانی دامه داد:
من برای یک مدت بر میگردم .مامان اما فقط برای تو...
سعی میکرد موضوع را برایاو تضیح بدهد ،اما چشمان الیس هنوز همان حالت را داشتند.
---فکر میکنم این یک جور معامله خیلی مخصوص است.یک نفر به من گفت که گاهی چنین اتفاقی برای ادم هایی
که خیلی ناگهانی می میرند وباید کارهایی را در دنیا به پایان برسانند می افتد.تنها چیزی که من می دانم این است که
از تو انتظار می رود کارهایی را برای بعضی ها درست کنی.اما هیچ کس به من نگفت که ان کارها چه هستند،وان
بعضی ها دقیقا کی هستند.فکر میکنم باید خودت ته وتوی قضیه را در اوری.
الیس همانطور که روی تخت بیمارستان نشسته بود وخیره خیره اورا نگاه میکرد گفت:
جان پیترسون تو ان جا بادوا ودارو سروکاری داری؟
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رُمـآن جانـی فرشته اَز دانیل استیل - eɴιɢмαтιc - 22-08-2015، 16:01


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان