22-08-2015، 15:53
رُمـآن غرور تلخ ..
قسمت دُومـ
××
دستشو کشیدم و از اتاق بیرون اومدیم اتاقی دقیقا روبروی اتاقی بود که منو
هستی توش لباسامو عوض کرده بودیم درِ اتاق نیمه بازبود...
آهسته رفتم تو...نوشین بغلِ حمید بود و داشتن همدیگرو عاشقونه بوس
میکردن...پقی زدم زیر خنده...
نوشین مثل جن زده ها پرید بالا..صورت جمید سرخ شد
سریع رفت بیرون...آخ چه ضد حالی بودما.......
هستی گفت: نیلوفر.این چه کاری بود؟
نوشین با خشم گفت: نیلوفر عادت داره به این خوشمزگیا...
گفتم: خب بابا..درو تا آخر ببندین این جور موقعا...
نوشین ناراحت نگام کرد صورتشو بوسیدم و گفتم: خب حالا..اخم نکن..معذرت
نوشین با لج گفت: حالا خوبه میدونی حمید چقدر خجالتیه ها...
_ غلط کردم خوب شد...
نوشین لبخند کمرنگی زد منو هستی لبِ دریا رفتیم
هستی روی تخته سنگی نشست گفتم: مگه نمیای تو آب؟
_ نه بابا...از دور نگاه میکنم
_ بی ذوق! من که میرم
_ خیس میشی..
_ خب بشم...
پاچه ی شلوارمو بالا زدم و رفتم تو آب...آب خیلی خنک بود وقتی به بدنم میخورد
مور مور میشدم اما کم کم برام عادی شد...
هستی گفت: جلوتر نریا نیلو...
_ حواسم هست..
همینوجوری داشتم برای خودم میرفتم که با صدای فریاد نریمان وایسادم
_ جلوتر نرو دیوااانه!
تازه اونموقع بود که فهمیدم کجام.....وای خداااا خیلی ازشون دور شده بودم
تا سینه تو آب بودم...یه دفعه یه چیزی از تو آب پامو گاز گرفت...
تعادلمو از دست دادم و افتادم تو آب...
آب رفت تو دهنم.خیلی شور بود داشتم خفه میشدم شنام بلد نبودم
داشتم دست و پا میزدم که یه هیکل قوی اومد و منو بغل کرد...
تو آغوشش احساس آرامش میکردم سرفه ای زدم آب از دهنم بیرون اومد....
اَه عجب افتضاحی...
همه بالای سرم بودن مامان با نگرانی گفت: خوبی؟ تو که منو نصف جون کردی!
به زور گفتم: خو..خو..خوبم!
به تخته سنگی تکیه دادم هستی گفت:گفتم بهت جلو نرو...
نگار گفت: رنگت خیلی پریده..خوبی؟بریم دکتر؟
گفتم: نه..خوبم
بردیام نگران به نظر میرسید اماحرفی نمیزد...بابا گفت: این بچه بازیا چیه؟
گفتم: ندونستم چقدر دور شدم..ببخشید
نوشین گفت: پات چرا خون اومده؟
متوجه خونِ پام شدم..آخ چقدر میسوخت...نریمان گفت: از این جونورا زخمیش
کردن...
ژینوس با جعبه ی کمکهای اولیه اومد خواست پامو ببنده که بردیا سریع پانسمان
و بتادین و ازش گرفت و بدون توجه به نگاهای متعجب بقیه با دقتِ تمام زخممو
بست...
یلدا گفت: بابا لوسش نکنید طوریش نشده که...
میدونستم از چی داره میسوزه! پوزخندی بهش زدم...
هنوزم باورم نشده بود که بردیا پامو بسته بود..ازش بعید بود..!!
حتی زبونم نچرخید ازش تشکر کنم ..اگر چه اگه زبونمم میچرخید بعید بود
ازش تشکر کنم....نیلوفر بودم دیگه!
یلدا بازوی بردیا رو گرفت و گفت: میای بریم والیبال؟
نریمان دست یلدا رو از دور بازوش رها کرد و گفت:نه....
یلدا بی توجه به بردیا رو به نریمان گفت: نریمان بریم؟
بردیا روی تخته سنگ نشست یلدا گفت: هستی تو میای؟
هستی گفت: نه..پیش نیلوفر میمونم..
بهار گفت: ای بابا...بیا دیگه..دور هم بازی میکنیم
گفتم: برو هستی..منم نگاتون میکنم..
بهار دست هستی و کشید و رفتن...مامان اینا هم به داخل ویلا رفتن..
فقط من بودم و بردیا......
بردیا سنگ ریزه هایی و داخل آب پرت میکرد منم داشتم به بازیه بقیه نگاه میکردم
_ کی میخوای بزرگ شی؟ اگه دیر رسیده بودم الان مُرده بودی!
پس بردیا بغلم کرده بود..یه لحظه از اینکه تو بغلش بودم یه جوری شدم...
بازم لج کردم و گفتم: از این ناراحتی که وقتت تلف شد برای یه دخترِ بیفکر؟
حاضر بودم بمیرم اما تو ناجیه من نباشی!
_ واقعاً اینطوری فکر کردی؟
_ منت سرم نزار...
_ منتی سرت نیس...چرا اونقدر رفتی دور؟
_ گفتم که حواسم نبود...
_ انقدر حواست نبود که نفهمیدی تا گردن تو دریایی؟
_ باید بهت جواب بدم؟ زندیگه من به تو مربوط نیس...تو بهتره نگران یلدا باشی!
_ من نگرانِ کسی نیستم...اون حرفمم که تو ماشین زدم دروغ بود! عصبی بودم
_ برام مهم نیس......
_ خیلی لجبازی! همه رو نگران کردی اما یه زحمت به خودت ندادی یه تشکرِ
خشک و خالی کنی...
_ از کی؟
_ همه...
_ حتماً توقع داری از کسیکه نجاتم داده هم تشکر کنم هان؟
پوزخندی زد و گفت:نه خیر...این توقع و اصلاً ندارم!
به موج دریا خیره شم و گفتم: چرا نجاتم دادی؟
انتظار داشتم بگه چون برام مهمی!
_ هر کس دیگه ایَم جای تو بود همین کار و میکردم...
لبخند رو لبام محو شد لجم گرفت....
_ یادم رفته بود...همه برات یکسانن!
_ چرا متفاوت باشن؟
_ البته به جز یلدا نه؟
خوب آتویی دستم داده بود...میخواست نده!
عصبی شد و با لحن خشمگینی گفت:
اصلاً فکرایی که تو مغزِ پوچت میگذره برام ذره ای مهم نیس...بارها گفتم نه یلدا
و نه هیچکس دیگه ذره ای برام مهم نیستن..حالا نمیخوای بفهمی دستِ خودته!
خواستم بلند شم اما پام گز گز میکرد بردیا از رو تخت سنگ بلند شد
_ میخوای بلند شی؟
از دستش خیلی عصبی بودم محال بود ازش بخوام کمکم کنه...
مگه تو خواب و رؤیاش ببینه...
_ نه خیر.شما برو!
بردیا بدون هیچ اصراری رفت...پسره ی بیشووور میمردی یه کم دیگه اصرار کنی تا
باهات بیام؟ از اینکه تنها بودم لجم گرفته بود..لعنت بهت نیلوفر!
بالاخره هستی نزدیکم شد...
_ ببخشید تنهات گذاشتم
_ نه بابا بی خیال! هستی؟
_ بله؟
_ کمک کن بلند شم!
هستی بازومو گرفت رو پله نشستیم
_ خیلی حال داد....به بهار و یلدا اجازه ندادیم شکستمون بدن...
_آفرین....
_ بهتری؟> درد نداری؟
_ یه کم پام میسوزه!
_ وای نیلو..ندیدی چقئر بردیا نگرانت شده بود مثل سوپرمن پرید تو آب و بغلت کرد
من که کُپ کرده بودم یلدا داشت از حسودی میمرد!
_ جدی؟
_ آره باور کن راس میگم...
_ لباساش خیس شد؟
_ آره رفت عوضشون کرد پاشو توام لباساتو عوض کن...
_ باشه حالا...هستی؟
_ جووون؟>
_ یعنی بردیا نگرانم شد..؟
_ نگرانی تنها چیزیه که میشه از تو چشما خوند...ندیدی وقتی ژینوس وسایلِ
پانسمان و آورد چطوری ازش گرفت و پاتو بست؟
_ یعنی دوسم داره؟
هستی لبخند معناداری زد و گفت :چی بگم والا؟
تازه فهمیدم جلوش چی گفتم اخم کردم و گفتم: من که ازش خوشم نمیاد!
پسره ی مغرور...
_ کی به کی میگه مغرور؟ حتی یه تشکرم ازش نکردی!
_ عمراً ازش تشکر کنم...
_ پس نگو اون مغروره!
به کمک هستی به اتاق رفتم لباسامو عوض کردم..
_ هستی؟
_ ها؟
_ به نظرت، بردیا یلدا رو دوس داره؟
_ فکر نکنم...همش ازش دوری میکنه! این یلداس که بهش می چسبه!
_ اگه دوسش نداره چرا میزاره انقدر بهش بچسبه!
_ من چه بدونم...
به نقطه ای خیره شدم
هستی دستشو انداخت دور گردنمو گفت: مشکوک میزنیا...نکنه گلوت پیشش
گیر کرده؟
از حرف هستی خندم گرفت
_ نه بابا..منو و اون!! اصلاً جور درنمیاد
_ چرا جور درنمیاد؟
_ به چیش دلمو خوش کنم؟ اخلاق خوبش؟ یا رفتار عاشقونش؟
_ چه ربطی داره؟
_ خیلیم ربط داره..من هیچ حسی به بردیا ندارم...
_ اما از نظر من خیلی خوشگله!
با شیطنت گفتم: خوشگل تر از نریمان؟؟
_ هااان؟..نیلوفر لوس نشو
_ منو خنگ فرض کردی جوجو؟ یه بوایی بردما
هستی نیشگونی از بازوم گرفت و گفت: فضول خانوم!
موقع نهار شد لنگان لنگان به سالن رفتم هستی هم کنارم بود نریمان گفت:
شَل میزنی خواهر کوچیکه!
زبونموبراش درآوردم و گفتم: دوس دارم!
مامان گفت: نریمان اذیتش نکن!
همه دور میز نشستیم تینام داشت به عروسکاش غذا میداد...
دایی گفت: پری، بعدِ شمال ساکتو ببند که باید زودتر بریم!
خاله گفت: کجا داداش؟
دایی پدرام لیوانی نوشابه برای خودش پُر کرد و گفت:
میریم آمریکا...ایشالا برای عمل!
خاله گفت: نه..من به بردیام گفتم..نمیام اونجا!
دایی گفت: چرا؟ با کی لج میکنی؟ نمیخوای خوب شی؟
خاله پری بغض کرد و گفت: دوس دارم اگه طوریم شد تو ایران باشم..نه اونجا!
بنفشه گفت: مامان، این چه حرفیه؟ ایشالا سالم برمیگیردین!
بردیا گفت: تا چشاتونو بزارین روهم برگشتین ایران!
خاله گفت: نه بردیا...من آمریکا نمیرم
دایی با لحن قاطعی گفت: تو باید عمل شی..من کلی آشنا دارم که از دکترای
ماهر و عالیه اونجان..دیگم نمیخوام رو حرفِ من حرف بزنی..میریم آمریکا!
خاله سکوت کرد رو حرف دایی نیمتونست حرف بزنه...
مامان گفت: من و پدرامم باهات میایم..
بردیا گفت: منم میام!
دایی پدرام گفت: نه بردیا جان..کجا میخوای هِلِک هِلِک دنبال ما بیای؟ اینجا پیشِ
خواهراتم باشی بهتره!
بردیا گفت: اما..آخه..
دایی گفت: همینکه گفتم..اومدنِ تو کاری و درست نمیکنه!
بردیا سکوت کرد...هستی آهسته گفت: نیلو..یه کم نوشابه بارم بریز!
قبل از اینکه بتونم اقدامی کنم نریمان لیوانی پُر کرد نوشابه و جلوی هستی
گذاشت ماتم برد... با شیطنت گفتم: عجب گوشایی! بابا سریع السیر!
هستی گفت: هیسسس! آبروم رفت!
هستی لبخندی زد از کار نریمان خوشش اومده بود اما نرمیان حواسش به حرفای
ما نبود...
یلدا بازوی بردیا رو گرفته بود و باهاش حرف میزد ابروهای بردیا تو هم رفت!
لجم گرفت فقط بلد بود جواب منو بده! مسخره!!
بعداز ظهر شد...یلدا که مشخص بود خیلی حوصلش سر رفته با ناراحتی گفت:
من حسابی خسته شدم..نیومدیم شمال که تو ویلا باشیم..بریم یه کم بیرون
آب و هوای سرمونم عوض شه! طبیعت و ببینیم!
خاله پری گفت: حق با یلداس! میریم موقع شام میایم!
نیما گفت: بهتره ماشینم نبَریم..پیاده بریم..
تینا با خوشحالی گفت: آخ جووون! بابا مهران بریم جنگل!
مهران صورتِ تینا رو بوشید و گفت: باشه عزیزم...
گفتم: اما من نمیتونم بیام!
نوشین گفت: پات خیلی درد میکنه!؟
با سر علامت مثبت دادم...بابا گفت: خب با ماشین میریم!
گفتم: نه بابایی! اصلِ گردش تو شمال به پیاده رفتنشه! شما برید منم استراحت
میکنم تا شما بیاید...
هستی گفت: تو نیای منم نمیرم نیلو...
لبخندی زدم و گفتم: مثلاً آوردمت اینجا که آب و هوای سرت عوض شه ها! نه
اینکه مریض داری کنی...توام تشریف میبری خب؟
_ نه نیلوفر..بهم خوش نمیگذره!
گفتم: لوووس نشو...بهار هوای هستی و داشته باشا!
بهار با خنده گفت: هستی جون وداع کن با نیلو..که میریم گردش
به سمت اتاقم رفتم خیلی دوس داشتم باهاشون برم لعنت به این پام...
آخه الان وقت درد گرفتنش بود! همش بخاطر لجبازیای خودم بود!
نمیدونم کی خوابم برد..وقتی بیدار شدم هیچ صدایی به گوش نمیرسید..
پس رفته بودن! لنگان لنگان از پله ها پایین اومدم آرامشم واسه خودش عالمی
داشتا!! به سمتِ باغ رفتم بوی یاس تمومِ فضا رو پُر کرده بود..
آروم آروم به ته باغ رسیدم به درختای نارنج و سیب خیره شده بود عطر خوبی
تو فضا پخش بود داشتم میرفتم که یهو پام رفت تو یه گودالی که روش با برگ
پوشیده شده بود...وااااااای عجب مصیبتی!
حالا چه خاکی باید تو سرم میریختم..کسی نبود به دادم برسه!
از درماندگی و بیچارگیم اشکام جاری شد..آرنجم خراشیده شده بود و خون میومد.
آستین لباسم گیر کرده بود به شاخه ی درخت و کلاً پاره شده بود...
شرایطم خیلی بد بود وقتی دیدم نمیتونیم کاری کنم با صدای بلند گریه کردم
هوا کم کم تاریک شده بود...به هق هق افتاده بودم
در همین لحظه صدای قدم های شخصی به گوشم رسید همین صدا برام حکم
امید و داشت دیگه گریه نکردم صدا نزدیک و نزدیک تر میشد تا بالاخره هیکل
مردونه ی بردیا روبروم ظاهر شد.....
آخ که اون لحظه از خدا خواسته بودم هرکی باشه جز اون...!
با چشمایی نگران که تو تاریکی باغ برق میزد گفت: چی شده نیلوفر؟ خوبی؟
نگرانی و اضطراب تو صداش موج میزد..نتونستم حرف بزنم
بردیا لبه ی گودال نشست و به پام نگاه کرد و گفت: آخ آخ پات گیر کرده!
بردیا با خشم ادامه داد: تو جلوی پاتم نگاه نمیکنی؟ چرا مراقب نیستی؟
لجم گرفت...پسره ی بیفکر! الان وقتِ بازخواست کردن بود؟؟ دستمو بگیر بکِشم
بالا این کارا چیه؟ لعنت بهت بردیا!!
بردیا دستشو به طرفم گرفت و گفت: بیا بالا...!
خیلی دوس داشتم فوری از اون وضع نجات پیدا کنم اما از دست بردیا کلافه بودم
دستامو پشتم گرفتم و گفتم: هر وقت یاد گرفتی به جای سرزنش، با نرمی بیای
کمکم، کمکتو قبول میکنم!
بردیا با چشمایی متعجب نگام کرد و گفت: بچه شدی؟ الان وقتِ این حرفاس؟
تا بیشتر از این بلا سرِ خودت نیاوردی دستتو بده به من!
_ یه حرف و چند بار باید بزنم؟ من از پسِ خودم برمیام!
بردیا از عصبانیت دندوناشو روی هم فشرد فَکِش از شدت خشم میلرزید
اگه دستش بهم میرسید قطعاً یه مشت حواله ی صورتم میکرد!
محکم داد زد: میای یا نه؟
اگه می رفت دیگه کسی نبود که منو بیاره بالا .باید تا اومدن بابا اینا صبر میکردم
با دستایی لرزان دستشو گرفتم با تموم زوری که داشت منو بالا آورد دستشو
محکم از کمرم گرفت...نمیدونم چرا با اینکه از بردیا دلخور بودم اما تو بغلش حسِ
خوبی داشتم! وزنمو رو بدنش انداختم و سرمو رو سینه ی پهن و ستبرش گذاشتم
بدون هیچ حرفی آروم آروم منو به داخل ویلا برد...
کنار شومینه روی یه صندلی منو نشوند و پتویی روم انداخت..
اولین بار بردیا رو تا این حد نگران و مهربون میدیدم! دومین بار بود نجاتم داده بود
به صورتم نگاه کرد فکرکنم رنگم حسابی پریده بود
گفت: حالت چطوره؟
سرمو پایین انداختم نتونستم ازش تشکر کنم..غرور لعنتی!
_ بازوت داره خون میاد!
متوجه سوزش بازوم شدم...آخ! لعنتی!
از اینکه تو تصور بردیا دختری ضعیف و دست و پا چلفتی باشم حرصم گرفت..
_ الان میام...
رفت آشپزخونه و بعدش با همون جعبه ی کمکای اولیه سررسید..
لباسم پاره و کثیف شده بود از اینکه با اون وضع با بردیا تنها بودم حس بدی داشتم
کاش با هر بدبختی ای بود با اونا میرفتم..اصلاً چرا بردیا نرفته بود؟!
بدون هیچ تأملی قسمتی از لباسمو پاره کرد...دیوااانه!
وحشت کردم..گفتم: چیکار میکنی؟ اوووووووووی!
با خشم گفت: دهنتو ببند نیلوفر!
بتادین و به زخم بازوم زد و با پارچه ی لباسم محکم بازومو بست بعد بلند شد و
رفت!بردیا دوباره اومد کنارم نشست
_ تو نرفته بودی بیرون؟
_ میبینی که...!
_ فکر میکردم هیچکس تو ویلا نیس!
_ واسه همین بلند بلند گریه میکردی؟
_ گریه نکردم!
_ پس اون صداها چی بود؟
سکوت کردم..دوس نداشتم اقرار کنم که گریه کرده بودم!
بردیا گفت: نرفتم تا خیر سرم یه کم استراحت کنم سردردم خوب شه! الانم
حس میکنم سردردم بدتر شده!
از اینکه منو مقصر سردردش میدونست ناراحت شدم
_ میخواستی نیای..التماست که نکردم..
_ خیلی پررویی! دست خودتم نیستا..اینجوری بار اومدی!
_ حالام برو بخواب..تا بعدها منت سردردتم تحمل نکنم!
_اگه بخاطر همون نسبت فامیلی نبودا اصلاً نمیومدم سمتت! تا یاد بگیری
خودخواهانه حرف نزنی!
_ کی خودخواهه ؟ من یا تو؟ منت میزاری سرم برای یه کار کوچیک؟
_من منتی سرت نذاشتم...کارات خیلی بدون فکره!آخه برا چی رفتی ته باغ؟
کارای تو رو یه دختر بچه هم انجام نمیده...
لجم گرفت داد زدم: آره من بچم...
بردیا نگاهی پُر از نفرت بهم انداختپتو رو کنار کشیدم بردیا با دیدن بدنم نسبتاً
عریانم با اخم گفت: برو لباستو عوض کن! خوب نیس بقیه تو رو با این وضع ببینن!
_ چرا؟
مثل احمقا سؤال کرده بودم اما بردیا برخلاف انتظارم عصبی نشد سرد گفت:
خودتو نگاه کردی؟ صورتت خاکیه! لباساتم که...بعد مثل احمقا میپرسی چرا؟
خیلی بهم برخورد حق نداشت بهم بگه احمق!
_ اجازه نمیدم چون ناجیم بودی هر حرفی به زبونت اومد و بگی!
بردیا بدون حرف تی وی و روشن کرد منم به سمت اتاقم رفتم لباسامو عوض کردم
صورتمو با دستمال پاک کردم..به پارچه ای که بردیا باهاش بازومو بسته بود نگاه
کردم حسِ خوبی داشتم ...قلبش مهربون بود اما زبونش...!!
وقتی داشت بازومو میبست مهربونی و نگرانی تو چشای خوشرنگش موج میزد
اما دلیل بداخلاقیا و پس زدنامو نمیفهمیدم! وقتی زخممو میبست حس کردم ازش
متنفر نیستم هیچ، اگه یه کمم مهربونی کنه باهام دوسشم میتونم داشته باشم
بردیا پسر جذابی بود گاهی وقتام کارایی میکرد که ازش بعید بود!
حس کردم دلم براش تنگ شده!! سریع به پایین رفتم...
درد پا و بازوم به کل یادم رفته بود! نگاهی به سرتا پام کرد پوزخندی گوشه ی لبش
جا خوش کرد..
گفتم: من...خواستم بگم که...بخاطرِ...راستش..!!
نفس عمیقی کشیدم ..تشکر کردن از بردیا از جون کَندنم برام سخت تر بود
بردیا با سردی گفت: لازم به تشکر نیس اگه هر کسیم...
نذاشتم حرفش تموم شه با حرص گفتم:
بله میدونم! اگه هر کسیم جای من بود همین کار و میکردی! فقط یه چیز!
_ چی؟
_ یه درخواستی ازت داشتم...
_ بگو..
_ اتفاق امروز بین خودمون بمونه!نمیخوام یلدا فکر کنه من خیلی بی عُرضم!
به چشام زل زد از حرفی که زدم پشیمون شدم شاید بعدها بخواد از این نقطه
ضعفم سوء استفاده کنه!
سریع گفتم: البته بگیَم زیاد مهم نیستا!
بردیا چند دقیقه ای مثل گیجا نگام کرد بعدش بلند بلند خندید...
شونه هاش از بس میخندید میلرزید ناراحت شدم...
_ حرفم کجاش خنده دار بود؟
بردیا از خنده دست کشید و گفت:
انقدر لجبازی که حتی بلد نیستی حرفتو چطوری عوض کنی! چرا ازم خواهش
نمیکنی که به کسی نگم؟
_ خواهش کنم؟ عمراً..مگه تو خواب ببینی که ازت خواهش کنم...
_ میدونم! نگاهش نافذ و مهربون شده بود از دستش عصبی نبودم!
دلم میخواست بیشتر باهاش حرف بزنم و بشناسمش!
_ بردیا؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت: هوووم؟
_ خواستم بگم..چیزی میخوری برات بیارم؟
بردیا با تعجب نگام کرد ماتش برده بود این مهربونیا ازم بعید بود...
_ مهربون شدی!!
_ من مهربون هستم! اما خب با آدما اونجوری که باهام رفتار میکنن رفتار میکنم!
هیچی نگفت..
_ بیارم؟
بردیا بازم با همون لحن سرد گفت: بیخود خودتو خسته نکن! نمیتونی تو دلم جا
باز کنی!
جا خوردم..حرفش برام خیلی سنگین بود از حرفم پشیمون شدم..
_ آره خب! من مثلِ یلدا بلد نیستم قربون صدقت برم! اگرم که دیدی میخواستم
چیزی برات بیارم واسه این بودکه دلم برات سوخت..اما دیدم بی لیاقتی!
به سمت آشپزخونه رفتم بشقابی پُرِ میوه کردم و کنار بردیا رو مبل نشستم
بردیا نگام کرد بیخیال دونه های انگور و تو دهنم گذاشتم...
بردیا با لحنی بامزه گفت: نه..مرسی من میل ندارم!
متوجه کنایه اش شدم حقش بود..تا اون باشه خودشو بالا نبینه!
_ نیلوفر؟
_ هوووم؟
_ خیلی لوس و بی ادبی! اینو میدونستی؟
_ توام بی لیاقتی!
_ منم با دیگران طوری رفتار میکنم که باهام رفتار میکنن!
_ اِ پس حالا میفهمم چرا یلدا وِلت نمیکنه!
_ شد یه بار ما هم حرف بزنیم تو اسمِ یلدا رو نبری جلو...؟
_ نه نمیشه! چون ازت بدم میاد..بدم میاد چون خیلی هوای یلدا رو داری!
_ من هواشو دارم؟
_ آره تو! ظهر وقتی موقعِ نهار بازوتو گرفت مثل ماست نگاش کردی! حتی به خودت
زحمت ندادی بازوتو از دستش رها کنی!
_ یادن نبود همیشه زیر نظرم!
جوابشو ندادم...آهسته گفتم: میخوای باهاش ازدواج کنی؟
از دهنم پرید...خیلی پشیمون شدم بردیا به چشام خیره شد..خدا کنه نشنیده
باشه!عجب فکر مسخره ای! خجالت کشیدم نگامو به پارکتای کفِ سالن دوختم!
بردیا خواست چیزی بگه که...
در باز شد و همه از راه رسیدن نفس عمیقی کشیدم...
یلدا با دیدنِ منو بردیا کنارِ همو بشقابِ میوه با کنایه گفت: چقدرم به خودشون
رسیدن!
خیلی دلش میخواست باهام بجنگه!
دایی گفت: چیکارشون داری؟ نیلوفر ، دایی خوبی؟
گفتم: مرسی...بهترم!
یلدا بینِ منو بردیا نشست و بازوی بردیا رو گرفت حضور یلدا اونم وسطِ منو
بردیا بدجوری عصبیم میکرد...!
یلدا گفت: استراحت کردی عزیزم؟
بردیا از جا بلند شد و گوشه ی دیگه ای نشست..آخ کیف کردم..
توی جمع هستی و نریمان و ندیدم رو به نگار گفتم: هستی کو؟
نگار گفت: با بهار بود!
بهار لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: با نریمانه! میاد!
لبخندی رو لبام نشست..به بردیا نگاه کردم داشت منو نگاه میکرد تا دید حواسم
بهش هست بلند شد و رفت!
به اتاقم برگشتم..دوس نداشتم بردیا نزدیکِ دختری شه علتشو واقعاً نمیدونستم
داشتم وسایلمو مرتب میکردم که صدای محکمِ بهم خوردن در رو شنیدم
برگشتم عقب..هستی بود! خیلی عصبی بود..
هستی سریع ساکشو برداشت و لباساشو توش انداخت با حرص وسایلشو جمع
میکرد من هاج و واج نگاش میکردم..منتظر بودم خودش بگه چشه!
هستی مانتو و روسریشو پوشید
_ هستی؟ کجا؟ چته؟
_ برمیگردم تهران!
جا خوردم مچ دستشو گرفتم و گفتم: یعنی چی؟
خشم تو چشای خوشگلش موج میزد
_ دستمو ول کن نیلوفر..گفتم بهت نیام بهتره!گفتم مزاحمم تو گوش ندادی!
_ این حرفا چیه؟ کی گفته مزاحمی؟!
_ یه ثانیه هم اینجا نمیمونم...خواهش میکنم بزار برم!
_ ساعت و دیدی؟ هوا خیلی تاریک شده کجا میخوای بری؟
هستی با خشم مچ دستشو از تو دستم جدا کرد و گفت: به تو مربوط نیس!
به همه بگو حال بابام بد شده...اگه بمونم امشب میمیرم اینجا..میفهمی؟
_ تو الان عصبی هستی؟ بمون یه کم آروم شو بعد بگو بهم چی شده!
_ نیلوفر..به روحِ مامانم اگه بخوای جلومو بگیری دیگه اسمتم نمیارم..
در مقابلِ چشمای متعجبم هستی رفت دنبالش به طبقه ی پایین رفتم!
نگار وقتی هستی و با ساک دستیش دید گفت: هستی جون جایی میری؟
بنفشه گفت: وسایلتو چرا جمع کردی؟
هستی سرشو پایین انداخت و گفت: حالِ بابام بد شده باید برگردم تهران...
مامان گفت: چی شده مگه؟ اینجوری که نمیشه! هوا تاریکه همه میریم!
هستی گفت: نه ..نه خودم میرم..منو ببخشید..ماشین زیاد هس..نمیخوام
مسافرتتون بخاطرِ من خراب شه!
بهار گفت: این حرفا چیه؟ تنها که نمیشه بری!
گفتم: منم زیاد اصرار کردم قبول نمیکنه!
پارسا گفت: اجازه بدین من میرسونمتون!
نریمان سریع گفت: خودم میرسونمش!
هستی عصبی شد و گفت: نه خودم میرم!
اما بالاخره با اصرارای مامان هستی با نریمان رفت...از دست نریمان خیلی ناراحت
بودم معلوم نبود به هستی چی گفته که انقدر بهم ریخته!
مقصر من بودم نباید اصرار میکردم هستی هم همراهمون باید شمال!
_ چیه؟ تو فکری؟
بردیا بود..
_ چیز مهمی نیس!
بردیا پوزخندی زد و گفت: تازگیا دروغگوام شدیا!! از رفتنِ هستی دلخوری؟
سکوت کردم سکوتمو به نشونه ی تایید گرفت و گفت:
بهونه آورد که باباش مریضه نه؟
به چشماش نگاه کردم تو دلم خالی شد..عوضی با اون چشااااااش!
چشماش عمق وجودمو میسوزوند خیره شده بودم به چشاش!
بردیا گفت: شنیدی چی گفتم؟
به خودم اومدم نگامو از چشاش گرفتم و گفتم: آره شنیدم..تو چی فکر میکنی؟
بردیا شونه هاشو با بی قیذی بالا زد و گفت: نمیدونم...اما مطمئنم به حرف زدنش
با نریمان مربوط میشد....
مرسی هووووش! پس بردیام اون دو تا رو زیر نظر داشت!
_ نظر تو چیه نیلوفر؟
_ منم همین نظر رو دارم!
_ بیماریه باباش بهونه بود؟
_ اوهووم..انقدر باهام بد حرف زد که الان گیج گیجم!
_ آدم تو عصبانیت کنترلی رو رفتارش نداره! خیلی کارایی و میکنه که خودشم باور
نمیکنه و غیر ممکن به نظر میرسه!
حس کردم این جمله شو یه جور خاصی با لحنی عجیب زد...
یکی از ابروهامو بالا انداختم و گفتم: خب..منظور؟
با بی اعتنایی گفت: منظوری نداشتم...
یلدا سررسید...خروس بی محل!
گفتم: برام خیلی جالبه که تا منو بردیا میشینیم پیش هم مثل جن ظاهر میشی!
موتو آتیش میزنن دختر دایی؟!
یلدا با خشم گفت: اصلاً دلم نمیخواد بردیا گولِ عشوه هاتو بخوره!
_ هه هه/! نترس...بردیا جونت مالِ خودت هیچ چشم داشتی بهش ندارم!
_ آره معلومه!
_ ببین یلدا..گوشاتو واکن..اگه یه بار دیگه پر و پای من بپیچی هر چی دیدی
از چشم خودت دیدی..
_ مثلاً میخوای چه غلطی کنی؟
خواستم جوابشو بدم که بردیا با خشم گفت: بسه بابا اه...اعصاب برای آدم
نمیزارید..عین سگ و گربه میپَرین به جون هم!
گفتم: خب آقای بعضیا راس میگه! وقتی یلداتون دوس ندارن شما با دختری
حرف بزنید چرا اینکار رو میکنید؟ از پیش اون تکون نخور خب...
بردیا از جا بلند شد و با خشم گفت:
نیلوفر مواظب باش چی داری بلغور میکنی؟ دفعه ی بعد دیگه اینطور محترمانه
باهات حرف نمیزنما...
بردیا به سمت نیما رفت..
_ چی میخوای ازش؟
_ یلدا میشه دهنتو ببندی؟ از آدمای کَنه بیزارم...
_ منظورت خودتی؟
_ نه خیر...دقیقاً منظورم تویی!
_ من خودمو به بردیا نمیچسبونم..بفهم..اونم منو دوس داره!
_ آره معلومه!
_ وقتی نامزد شدیم میفهمی! قراره وقتی عمه پری از امریکا برگرده منو بردیا
نامزد شیم!
کُپ کردم حس کردم بازم یلدا داره خیالبافی میکنه!
با لبخند گفتم:آخی...طفلکی!
_ میبینی! وقتی تو لباسِ عروس کنارِ بردیا وایسادم میفهمی که راس میگم!
_ مگه بردیا بهت گفته دوسِت داره؟
_ اون دوس داشتنشو به زبون نمیاره با کاراش نشون میده! اون هیچ مشکلی
با من داره!اما با تو...سایَتو با تیر میزنه!ازت بیزاره!
یلدا بلند شد و رفت..قلبم شکست..چرا بردیا ازم متنفر بود؟ چون جوابشو میدادم؟
خب اونم حرصمو درمیاورد؟...نمیدونم چرا دوس نداشتم بردیا مالِ کسی شه!
اما مطمئن بودم عاشقش نیستم دوس نداشتم مال یلدا شه و بعدش طعنه ها و
کنایه های یلدا رو تحمل کنم!
دوس داشتم ساعت ها تو چشای بردیا زل بزنم اما تا حرف میزد یه دنیا ازش دور
میشدم...حق با یلدا بود! بردیا فقط با من لج بود و سرد برخورد میکرد!
حتی با یلدام که اونقدر کَنه بازی درمیاورد و رو اعصاب بودم مثل من برخورد نمیکرد
پس ازم متنفره!!! چقدر سخت بود برام......رفتم تو اتاقم..خیلی ناراحت بودم
مگه گناهم چی بود که بردیا ازم متنفر باشه!...من که!!..بیخیال....
فصل ششم***
_ میشه بگی دیشب چرا هستی انقدر عصبی بود؟
نریمان با تعجب نگام کرد و گفت: من از کجا بدونم؟الان خستم..تا صبح تو جاده بودم
_ تا نگی چی بهش گفتی نمیزارم جایی بری...
_ باز تو پیله شدی؟ دوستِ سرکاربوده اونوقت از من میپرسی؟مگه نشنیدی چی
گفت؟ باباش مریض بود...
_ منم که هالو...گوشامم دراز!!من که میدونم همش یه مشت دروغ بود.!
_ خب من چه کارَم؟ به من چه؟
_ به نظر من تو همه کاره ای...به هستی چی گفتی؟
_ تو یه مشکلِ جدی ای داریا..میگم نمیدونم...به من مربوط نبود!
نریمان بی خیال به یکی از اتاقا رفت تا بخوابه دم دمای صبح بود که رسیده بود
شمال!
این رد گم کنیای نریمان بیشتر عصبیم میکرد...لعنتی!
به آشپزخونه رفتم تا صبحونه بخورم بردیا و یلدا مشغول خوردن بودن!
یادِ دیشب و حرفای یلدا افتادم دوباره ناراحت شدم...از مامان اینا خبری نبود..
لیوانی چای برای خودم ریختم و با بی میلی کنار اون دوتا نشستم...
بردیا گفت: تا دیشب حداقل یه سلام میدادی!
اصلاً حوصله ی طعنه هاشو نداشتم به اندازه ی خودم فکرم مشغول بود...
یلدا گفت: چته نیلو؟ سرِحال نیستی انگار؟
با نفرت به یلدا نگاه کردم گوشه ی لبش یه پوزخند به چشم میخورد معلوم بود
از اینکه حالمو گرفته خوشحاله...ازش بیزار بودم..
یلدا از جا بلند شد و رو به بردیا گفت: من میرم پیش بهار، توام صبحونتو خوردی بیا
بردیا سریع گفت: دوس داشتم میام...
یلدا با بی قیدی شونه هاشو بالا زد و رفت..آخی! نفس عمیقی کشیدم..
اشتها نداشتم..اعصابم خرد بود! بردیا زیر نظرم داشت
_ اولِ صبحی چته؟
با لحن مظلومانه ای گفتم: مگه برات مهمه؟
فکر کنم خیلی مظلوم شده بودم چون بردیا با لحن آرومی گفت:
همه برای من مهمن!
خیلی لجم گرفت چرا تا نوبت به من میرسید جمع می بست؟...
دلم میخواست بدونم حرفای دیشبِ یلدا چقدرش درست بوده؟ ما خب اونقدری
از دستش عصبی بودم که نمیخواستم باهاش حرف بزنم...
_ مثل اینکه امروز از دنده ی چپ بلند شدیا نه>؟
_ دیگه نمیخوام جوابتو بدم!
_ چرا؟
به چشام زل زد میخواست دلیلِ این حرفمو بدونه!
با اخم گفتم:تا نامزدت اذیت نشه!
_ نامزد؟!
پوزخندی زدم تو دلم آشوبی بود توصیف نکردنی!
نتونستم حرفمو کامل کنم از جا بلند شدم خواستم برم که بردیا منو محکم
چسبوند دیوار ، نفسم بند اومده بود دستاشو دو طرفم رو دیوار گذاشت..
چسبیده بود بهم..حالت تهوع داشتم نفسای تند و مکررش به صورتم میخورد..
_ یه حرفی میزنی تا آخرشو بگو..
آب دهنمو قورت دادم به خودم مسلط شدم و گفتم:
خودت میدونی منظورم چی بود...
_ یادم نمیاد نامزدی داشته باشم..؟!!
وقتی عصبی بود نمیتونستم گستاخی کنم نگامو به پایین انداختم و گفتم:
حتماً یه کاری کردی که انقدر مطمئن حرف میزد دیگه! میگفت بعدِ سفرِِ خاله
همه چی تمومه و نامزدیتون اعلام میشه!
بردیا به چشمام زل زده بود سنگینیه نگاشو حس میکردم مچ دستمو محکم گرفته
بود دستم داشت خرد میشد..!
خواست چیزی بگه که صدای بنفشه اومد: نیلوفر..صبحونه...
حرفش نصفه مونده بود برای هر کاری دیر شده بود وقتی منو بردیا رو تو اون حالت
دید شوکه شد بردیا مچ دستمو ول کرد و گفت: بعداً جوابتو میدم!
بردیا سریع از آشپزخونه خارج شد..بدنم درد میکرد..
بغض راهِ گلومو بسته بود اما خب نمیخواستم جلوی بنفشه گریه کنم..
بنفشه نزدیکم شد..
_ نیلوفر خوبی؟
دستام میلرزید رو صندلی نشستم و گفتم: خوبم..میشه تنهام بزاری؟
_ برات آب بیارم؟
_ نه ..خوبم! مرسی
_ باشه ...پس من رفتم!
بنفشه رفت...از اینکه سؤال پیچم نکرده بود خوشحال بودم خدا رو شکر بنفشه
مارو دیده بود اگه بهار میدید تا ته و توی ماجرا رو درنمیاورد ول نمیکرد...
آبی به صورتم زدم داغِ داغ بودم!به سمت دریا رفتم بردیا تنها رو تخته سنگی
نشسته بود تو فکر بود خیلی داغون بود فهمیدنش خیلیم سخت نبود..!
نسیم خنکی میوزید بهار داد زد: نیلو بیا گوش ماهی جمع کنیم!
بهار عاشق این کار بود اتاقش پُر ص گوش ماهی بود!
برام این کار جذابیتی نداشت اما از ول گشتن بهتر بود با بهار هم قدم شدم
بنفشه و یلدا رو شِن ها نشسته بودن و با هم حرف میزدن بقیه هم دور میزی
بزرگ نشسته بودن و بلند بلند میخندیدن!
مشغولِ جمع کردنِ گوش ماهی ها بودم که نمیدونم چطوری نزدیکِ بردیا شدم
بهار از من دورتر بود..
_ اون حرفات راست بود؟
به بردیا نگاه کردم طفلی خیلی پریشون بود×!
_ من دروغ نمیگم!
_ یلدا خودش اون چرندیات و بهت گفت؟!
_ آره دیشب بهم گفت..مبارکه! خیلی به هم میاین! لنگه ی همین!
بخاطرِ اینکه بردیا حرفی نزنه به سمت بهار رفتم چیزایی که جمع کردمو بهش
دادم یلدا خودشو به بردیا رسوند و کنارش نشست سرشو رو شونه ی بردیا
گذاشت....لعنت بهت بردیا!
به جمع بقیه پیوستم خاله پری با دیدن بردیا و یلدا گفت:
عمه قربونش بره! انگار همین دیروز بود که با بردیا تو حیاطِ خونَمون گِل بازی میکرد
دایی با یادآوری خاطراتِ گذشته لبخندی زد و گفت:آره خوب یادمه! چقدرم با نیلوفر
دعواشون میشد..
مامان گفت: نیلوفر از بچگی هم بد قِلِق بود! وقتی میدید یلدا و بردیا دارن آروم و
بی سرو صدابازی میکردن میرفت پیششونو بازیشونو خراب میکرد آخر سرم با گریه
و دعوا از هم جداشون میکرد...
دایی پدرام بلند خندید.. ای ول به خودم از اون بچگیَم نقشه های شومِ یلدا رو
خراب میکردما!
یلدا تو بچگیم خیلی لوس و بی مزه بود چون بردیا پسر جذاب و با جرئتی بود
همه ی دخترا عاشقِ بازی کردن با اون بودن منو یلدا همیشه سرِ بردیا دعوا
داشتیم الان که فکر میکنم میبینم منو یلدا هیچ تغییری نکردیم با این تفاوت که
حس میکردم بازنده ی این بازی منم!
خاله پری گفت: خان داداش! بردیا و یلدا رو ببین خیلی به هم میان!
این جمله ی خاله قلبمو لرزوند! اصلاً به هم نمیومدن...ایشش!
دایی سکوت کرد حس میکردم از با هم بودن اونا خوشش نمیاد یا شایدم
از عشقِ یلدا به بردیا مطمئن نبود خاله پری وقتی سکوتِ دایی و دید گفت:
ایشالا خوشبخت شن!
وای خداا این خاله چی اشت پشتِ سرِ هم میبافت! دایی که موافقت نکرده
بود شایدم مراعاتِ قلبِ خاله رو میکرد..! سکوت دایی و مبنی بر موافقتش تصور
کرده بود..شایدم راس راستی دایی راضی بود!!
********
سه روز از موند ما تو شمال میگذشت با حضورِ یلدا کنارِ بردیا اصلاً به من
خوش نمیگذشت...!
من کمتر جلوی چشمِ بقیه آفتابی میشدم بردیام زیاد با من حرف نمیزد..
روزآخری بود که ما تو شمال بودیم به پیشنهادِ یلدا راهیه آستارا شدیم برای خرید!
اَه بدم میومد از این پیشنهادای یلدا!!
بهار و یلدا با شور و شوقِ بچگانه ای به وسایل نگاه میکردن و هر چی که
چشمشونو میگرفت میخریدن!
من آخر همه راه میرفتم ذهنم مشغول بود! میدونستم هستی بره بهم خوش
نمیگذره!
بنفشه گفت: نیلوفر تو نمیخوای چیزی بخری؟
آهسته گفتم: نه..مرسی!
با بی حوصلگی روی نیمکتی نشستم آفتاب داغ و سوزانی بود بدرای نزدیکم شد
_ توام حوصله ی خرید و نداری نه؟
جوابشو ندادم با اخم گفت: چه هیزمِ تری بهت فروختم؟هان؟
_ خواهشاً به پَر و پای من نپیچ..اعصابشو ندارم! برو پیشِ نامزدِ عزیزت..
بردیا عصبی شد و گفت: هر چی باشه یلدا مثلِ تو گستاخ نیس!
بردیا با قدمایی استوار از من دور شد از لج منم که شده رفت کنار یلدا وایساد
بنفشه کنارم روی نیمکت نشست..
_ وای که چقدر گرمه هوا! تو چیزی نخریدی نیلو؟
_ نه..خیلی خسته شدم!
_ آره منم خسته شدم...این بهار و یلدا آدمو کلافه میکنن!
_ نوشینم اینطوریه!
نوشین بسته ای بزرگ دستش بود مطمئن بودم تا کلِ آستارا رو جمع نکنه ببره
تهران ول نمیکنه!
_ بنفشه؟
_ ها؟
_ یلدا چقدر به بردیا می چسبه!!
بنفشه نگاهی به بردیا و یلدا کرد و گفت: به نظرِ من که اصلاً به هم نمیان!
شوکه شدم بنفشه تا حالا مخافتشو اعلام نکرده بود فکر میکردم موافقه این
وصلته!
_ چطور؟
_ بردیا خیلی آروم و خوبه خیلیم عاقله! نه اینکه چون برادرمه دارم ازش طرفداری
میکنما..نه..اصلاً اما خداییش بردیا حیفه! نمیخوام بگم یلدا دختر بَدیه! نه..اما به درد
داداشِ من نمیخوره..مطمئنم ذره ای بردیا رو دوس نداره فقط نقشِ عاشقارو بازی
میکنه...یلدا دخترِ تنوع طلبه ایه مطمئنم با بردیا نمیسازه و خوشبخت نمیشن!...
بردیا دنبالِ یه زندگیه آروم و بی دردسره اما یلدا همش به فکره هیجان و شلوغیه!
کاملاً با هم متضادن..هیچ وجهِ اشتراکی ندارن...
_ پس چرا بردیا مخالفتی نمیکنه؟
_ راستش هم به فکرِ مامانه..هم دایی پدرام! مامان از بچگی به یلدا به چشمِ
عروسش نگاه میکرد مامان فکر میکنه خدا یلدا رو برای بردیا ساخته! بردیام نمیخواد
فعلاً چیزی بگه نگرانِ وضع مامانه! نباید هیچ شوکی بهش وارد شه تا بره امریکا...
پوزخندی زدم: یعنی میخواد بخاطر دایی و خاله پری با یلدا ازدواج کنه؟
_ نه نیلوفر، بحثِ ازدو.اج نیس فعلاً میخواد حرفی از مخالفتش نزنه تا بعد...
در ثانی دایی پدرام تا حالا هیچ حرفِ جدی ای درموردِ ازدواج این دو تا نزده!
هر حرفیَم بوده مامان جلو کشیده اصلاً معلوم نیس دایی راضیه یا نه!...
چقدر بنفشه عاقل بود!( البته چون گفته بود یلدا و بردیا بهم نمیانا!)
حس کردم چقدر بنفشه رو دوس دارم تا حدودی خیالم از بابتِ بردیا راحت شد!
کاش زودتر با بنفشه حرف میزدم! بالاخره خریداشون تموم شد...اوه اوه چی
خریده بودن اینا!! خیلی گرسنم بود بعد از خوردن غذا راهیه تهران شدیم منو
یلدا و بنفشه سوارِ ماشینِ بردیا شدیم..اصلاً دلم نمیخواس یلدا تنها با بردیا
بره!!
بردیا با چشمایی خسته پشت رل نشست...
بنفشه گفت: نیلوفر، نگاراینا کی برمیگردن اصفهان؟
گفتم: فکرکنم امشب بیان خونه ی ما و فردا برن...
_ دلت براشون تنگ میشه؟
_ خب آره..خیلی! اما خب اونجا شرایطِ زندگیشون بهتره
بنفشه رو به بردیا گفت: مامان و کی میبرن امریکا؟
بردیا با لحنی خسته گفت: هفته ی آینده!
گفتم: درمانِ بیماریِ خاله قطعیه؟
بردیا گفت: هیچ دکتری نمیتونه بگه قطعیه!
گفتم: پس چرا میخوان ببرنش اونجا؟
بردیا گفت: عقلِ کوچیکه تو این چیزا رو نمیفهمه!
یلدا خندید.بیشوووووووور...! حالتو میگرم به وقتش!
بنفشه با حرص گفت: اصلاً خنده نداشت..بردیا بدون چی میگی...
قربونِ بنفشه که طرفدارمه!
بردیا گفت: تو سنگِ نیلوفر رو به سینَت نزن..زبون داره خودش دو متر!
گفتم: من مثِ تو نیستم که تا یه نفر و میبینم خودمو گم کنم!
یلدا گفت: انقدر بردیا رو اذیت نکن!
با خشم رو به یلدا گفتم: خودش زبون داره!
بنفشخ خندید و گفت: اینو راس میگه!
یلدا گفت:وا..بنفشه تو کدوم وری هستی؟
بنفشه گفت: من طرفِ حقَم!
بریدا گفت: متأسفم که هنوز حق و نشناختی..!!
یلدا گفت: این چند روزی که بابا با عمه پری میره امریکا..من تنها میمونم!
فهمیدم که خانوم کمین کرده بره خونه ی خاله پری!ای موز مار...!
بردیا خیلی سرد گفت: برو خونه ی خاله افسانَت!مگه نگفتی خیلی چشم به راهه
بری اونجا..خب برو یه هفته ای اونجا...
بنفشه نگاهی به من کرد و چشمکی زد آخ... عاشق این سردیای بردیا بود...
البته فقط جلوی یلدا!!
یلدا با ناراحتی گفت: من اونجا رو دوس ندارم..پیشِ خاله افسانه راحت نیستم!
بردیا گفت: خب برو خونه ی خاله پروانه!
منظورش خونه ی ما بود.اه اه!
یلدا با بی میلی گفت: هیچکس اونجا از بودنِ من خوشحال نمیشه!
از اینکه حرف دلمو زده بود خوشحال شدم//خونه ی ما میومد همیشه دعوامون بود
بنفشه گفت: اگه مامان بود حتماً دعوتت میکردم بیای خونه ی ما! اما خودت که
میدونی...من که همش تو اتاقمم..بهارم که خونه پیداش نمیکنی همش با
پارساس! میمونه بردیا که اونم شرکته و خونه کم میاد..اونوقت تنها میمونی
یلدا گفت: میرم خونه ی خاله افسانَم!
خب خدارو شکر تیرش خورد به سنگ!آخیشششش!
بارانِ کمی میبارید..بنفشه و یلدا خواب بودن...
بردیا حسابی خشسته شده بود چشاش قرمز شده بود..
_اگه خسته ای، میخوای من رانندگی کنم؟
بردیا از آیینه نگام کرد پوزخندی زد و گفت: من جونمو دوس دارم.!!
_ خیلیَم دلت بخواد...تقصیرِِ منه که دلم برات سوخت...
_ اِ تو دلتم برا کسی میسوزه؟ فکر میکردم فقط دل میسوزونی!
_ اصلاً حوصله ی طعنه هاتو ندارم..
_ تو حوصله ی هیچیه منونداری...
نمیدونم چرا زا این حرفش یه جوری شدم...مظلوم حرف میزد..!
دیگه جوابشو ندادم چشام گرمِ خواب بود...خوابیدم!
با صدای بوقِ ماشین چشامو باز کردم..کسی تو ماشین نبود فقط من بودم و بردیا!
_ چه عجب..! فکر میکردم باید منم اینجا بخوابما...
_ بقیه کجان؟
_ خونَشون!
_ یعنی چی؟
_ یعنی همین! منو یه ساعت علاف کردی...همه رفتن خونه و من موندم اینجا
تا تو بیدار شی!
به اطراف نگاه کردم ماشینِ بردیا جلویِ در خونَمون بود...آخی دلش نیومده منو
بیدار کنه؟ چشامو مالیدم تا باورم شه خواب نستم..نه خواب نبودم..!!
_ جدی میگی؟
_ مگه ما با هم شوخی داریم؟
_ نه..خب..ولی..چرا بیدارم نکردی؟>
بردیا کلافه شد و گفت: نیلوفر نمیخوای پیاده شی؟ من فردا باید برم شرکتا..
درِ ماشین و باز کردم گفتم: خدافظ!
به سمتِ در خونه رفتم که صدای بردیا رو شنیدم
_ اینو لازم نداری؟
عقب برگشتم سک دستیم دستش بود..با لبخند نگام میکرد من گیجِ گیجِ حرکاتش
بودم..نزدیکش شدم و کیفمو ازش گرفتم با لبخند گفت: فکر کنم هنوز خوابی!
پاشو گذاشت رو پدالِ گاز و رفت...حس میکردم رو هوا دارم پرواز میکنم
باورم نمیشد بردیا واسه خاطر من بیدارم نکرده...اصلاً اهلِ این حرفا نبود
عمراً امشب از شوقِ زیاد خوابم ببره.......
فصل هفتم****
فردای همانروز نگار اینا برگشتن اصفهان..
3روزی میشد از هستی خبر نداشتم تو دانشگام نمیدیدمش از دستش عصبی
بودم واسه همین ازش خبری نمیگرفتم...
یه روز از دانشگاه داشتم میرفتم خونه که پرشایی جلوی پام ترمز کرد..
_ سلام خانومِ آرین...
سرمو برگردوندم..مانی بود..اینجا چیکار میکرد؟
_ا شمایین آقا مانی؟ سلام...
_ میتونم خواهش کنم سوار شید کار مهمی باهاتون دارم..
_ باشه..
سوار ماشینش شدم عطر خوش بو و خنکش تموم فضای ماشین و پُر کرده بود...
_ از هستی خبری دارین؟
شوکه شدم چرا خبرشو از من میگرفت؟؟
وقتی سکوتمو دید گفت: منظورم اینه میدونین الان کجاس؟
_ نه خبر ندارم...وقت نشد ازش خبر بگیرم..
_ وقت نشد؟ یعنی تو این سه روزه یه چند دقیقه هم وقت خالی نداشتین؟
_ چطور مگه؟ اتفاقی افتاده؟
_ اگه میدونستم براتون مهمه می گفتم...
_ نگرانم کردین..بگید چی شده؟
_ مهم نیس...
داشتم دیوونه میشدم! مانی خیلی ناراحت بود...
_ تو شمال چه اتفاقی برای هستی افتاد؟
حسابی جا خوردم..نکنه هستی حرفی زده باشه!!
_ مثلاً چه اتفاقی؟
_ از اون وقتی که اونطوری تک و تنها از شمال برگشت خیلی داغون بود...
_ هستی خودش رفت..من خیلی اصرار کردم بمونه..گفت دلش تنگ شده!
_ به نظر شما من گوشام درازه؟ بگید خجالت نکشید...چون همیشه سرم به
کارِ خودم بوده دلیل نمیشه که نفهم باشم...
_ نه من اصلاً منظورم این نبود...چه اتفاقی افتاده که انقدر عصبانی هستین؟
_ هستی بیمارستانه...!
رنگِ صورتم پرید..
_ واسه چی؟
_ خودکشی کرده...
قلبم لحظه ای ایست کرد...به مانی اشاره کردم که ماشین و نگه داره مانی ترمز
کرد اصلاً توقع نداشت انقدر حالم بد شه..
_نیلوفر خانوم خوبین؟ نگران نباشین خداروشکر خطر رفع شده..
_ حالش خوبه؟
_ خوبِ خوب که نه..اما خب سالمه!
_ چطور این اتفاق افتاد؟
_ منم نمیدونم..به کسی چیزی نمیگه...فقط زل زده به یه نقطه و اشک میریزه!
_ کدوم بیمارستانه؟
_ همون بیمارستانیه که من توش کار میکنم..
_ منوببرید پیشش..میخوام ببینمش!
_اما...آخه شما الان حالتون خوب نیس..
_ من خوبم...خواهش میکنم..
مانی قبول کرد به خونه زنگ زدم و گفتم که دیر میام!
مانی گفت: منو ببخشین نیلوفر خانوم خیلی باهاتون بد حرف زدم..
_ نه مهم نیس..!
_ وقتی اونطوری تنهایی اومد خونه شوکه شدم گفت نریمان اونو رسونده!
فرداش بابا هرچی صداش کرد بره دانشگاه جواب نداد نگرانش شدیم و در اتاقشو
شکوندیم هستی بیحال افتاده بود کفِ اتاقش..قرص خورده بود..
باور کنید یه دیقه خودمو باختم شما هستی و خوب میشناسید دختری نیس که
برا یه اتفاقِ کوچیک دست به چنین کاری بزنه..اون همیشه محکم بود
تا الانم هیچ حرفی نزده..دکتر میکه افسردگی گرفته اما نمیدونم چرا؟ من و بابا
تا تونستیم از وقتی مامان مُرد بهش توجه داشتیم و لحظه ای تنهاش نذاشتیم..
قلبم شکست..خدا لعنتت کنه نریمان..ببین چه بلایی سرِ دختر بیچاره آوردی!
به بیمارستان رسیدیم همراه مانی داخل بیمارستان شدیم دختری ریزه با
اونیفورم پرستاری نزدیکمان شد و رو به مانی گفت:
سلام آقای دکتر..روزتون بخیر
مانی با جدیت و جذابیت گفت: سلام خانوم اردلان..من میرم عیادتِ خواهرم..
لطفاً اگه دکتر جزایری با من کار داشتن صدام کنید..
_ حتماً
_ ممنون
دختر نگاهی به من کرد و با لبخند رو به مانی گفت: راستی تبریک میگم...
به من اشاره کرد و رفت..از خجالت سرخ شدم مانی هم شوکه شده بود اما
به روش نیاورد و رفت منم مثلِ جوجه اردک دنبالش راه افتادم...
به اتاقی رسیدیم مانی گفت: بفرمایید تو..
_ اول شما برین...
مانی قبول کرد و وارد اتاق شد در نیمه باز بود هستی صورتش رو به پنجره بود و
پشتش به من و مانی بود...
_ هستی اگه بدونی کی اومده دیدنت...
هستی گفت: کی؟
_ نه دیگه زرنگی..باید حدس بزنی!
_ مانی..اذیت نکن..
_ بابا تو یه حدسم نمیتونی بزنی!
هستی با بغض گفت: مطمئنم نیلوفر نیس!
خیلی خجالت کشیدم..به منم میگفتن دوست!!
مانی با لبخند گفت: آفرین..یه جایزه پیش من داری..نیلوفر خانوم اومده
هستی با ذوقِ بچگانه ای سرشو برگردوند و منو دید لباشو به هم فشرد تا
اشکاش جاری نشن منم بغض کرده بودم نزدیک هستی شدم سرشو بغل کردم
_ حالت چطوره دخترکم؟..قربونت برم به خدا نمیدونستم بیمارستانی!
هستی با دلخوری گفت: بی معرفت نباید یه خبر ازم میرفتی!
خواستم عذر خواهی کنم که مانی سریع گفت:
چند بار نیلوفر خانوم از من حالِ تورو پرسیده بود اما من بهشون نگفتم که تو
بیمارستانی تا اینکه امروز از زیرِ زبونم حرف کشیدن و اومدن اینجا!
از اینکه مانی به دروغ ازم حمایت کرده بود خجالت کشیدم اما با نگاهی قدر
شناسانه بهش زل زدم لبخندی زد و گفت:
نیلوفر خانوم هر وقت کارتون تموم شدین بیاین بیرون..من دمِ در منتظرتونم!
_ باشه..مرسی!
مانی رفت..بغض هستی ترکید و اشکاش رو گونه هاش ریخت..
اشکای منم جاری شد هستی در میان گریه گفت:
اگه نمیومدی میمُردم نیلوفر..!دق میکردم..این 3روز برام مثلِ 30 سال گذشت...
خیلی سخت بود..خیلی..نگام به در بود که بیای! از چهره ی بابام خجالت
میکشیدم شرمم میومد تو چشماش نگاه کنم..از مانی خجالت میکشم خیلی
سختی کشیدن خیلی نگرانم شدن..3روزه لال شدم نیلو..اما میخوام الان
بگم..من خیلی بدبختم نیلو.همه ی بدبختیا یهو سرِ من آوار شد...
سکوت کرده بودم تا هر چی تو دلشه رو راحت به زبون بیاره..
_ به خدا انگیزه ای برا موند ندارم نیلو..پشیمونم که اون کارِ احمقانه رو کردم به خدا نیلو دست خودم نبود..یهو شد! صدای شکستن بابامو شنیدم مردی که نباشه
نمیخوام دنیا باشه! آزارش دادم الانم روم نمیشه نگاش کنم...
بچگی کردم بخاطرِ آدمی کردم که راحت سرش تو زندگیش بود و نفهمید چه بلایی
سرم اومده...له شدم نیلو..اما دیگه بسمه! میخوام یه زندگیه جدید و شروع کنم
از امروز میخوام برای خودم زندگی کنم نه دلم..
هستی سکوت کرد دستشو فشردم و گفتم: من باهاتم دخترکم! تنهات نمیزارم
هیچوقت...! منو برای اینکه این 3روزه نبودم ببخش!
هستی لبخند نازی زد..
_ هستی، نمیخوای بگی چرا اون کا رو کردی؟
_ نه نیلوفر خواهش میکنم..نمیخوام به حماقتم فکر کنم!
_ باشه باشه بعداً درموردش حرف میزنیم..یه سؤال ازت بپرسم..
_ بپرس...
_ قضیه به نریمانم مربوط میشه..؟
هستی زل زد تو چشام..چشای سبزش پر اشک بود..آهسته گفت:
دیگه مهم نیس...هر چی بود تموم شد..الان میخوام به کاوه جواب مثبت بدم
_ چی؟؟ زده به سرت؟ تو که از اون خوشت نمیاد..
_ مهم اینه اون منو دوس داره..برام مهم نیس هیچی!
_ نه مثل اینکه راس راسی دیوونه شدی! احمق نشو هستی! الکی که نیس
برای زندگیت داری تصمیم میگیریا...
_ نیلوفر هیچی نگو برو بیرون...نمیخوام ببینمت!
ناراحت شدم اما وضع روحیه هستی خیلی خراب بود گفتم: باشه میرم..مواظبِ
خودت باش..خدافظ
هستی روشو ازم برگردوند از اتاقش بیرون اومدم مانی به سمتم اومد و گفت:
بریم؟
وقتی ناراحتیمو دید گفت:
فکر میکردم با شما خوب حرف بزنه..متاسفم! خیلی حساس شده
به زور لبخندی زدم و گفتم: نه حالشو درک میکنم..مهم نیس!
به اصرارِ مانی سوار ماشینش شدم..
_ هستی نگفت چشه؟ نگفت چرا اونکارو کرده؟
_ فقط میدونم پشیمونه و میخواد یه جوری جبران کنه!
_ آره تو چشاش پشیمونی و میبینم..
_ آقا مانی؟
_ بله؟
_ هستی میخواد یه کاری کنه باید پشیمونش کنید
_ چه کاری؟
_ میخواد به کاوه جواب مثبت بده من میدونم از اون خوشش نمیاد
_خیالتون راحت..بزارید یه کم رو به راه شه..خودم باهاش حرف میزنم الان داغونه
تو ناراحتی یه چیزی گفته وگرنه هستی دختر عاقلیه!
مانی منو رسوند و رفت...
مامان با دیدنم گفت: کجا بودی؟
_ بیمارستان
_ چرا؟ چی شده؟ تصادف کردی؟
_ نه مامان میبینید که من سالمم...هستی حالش بد بود رفتم دیدنش..
نریمان جلوی تی وی لم داده بود با شنیدن حرفام گفت:
چش بوده؟ بهتره الان؟
از دستِ نریمان خیلی ناراحت بودم از این رفتارای ضد و نقیضش بیزار بودم..
_ اگه میدونستم بهت مربوط میشه حتماً میگفتم!
_ منظور؟
_ همینکه شنیدی...
مامان گفت: باز شما دوتا افتادین جونِ هم؟
نریمان با خشم به سمتم اومد بازومو گرفت و گفت:
تو امروز چه مرگته؟مشکلت با من چیه؟ ها؟
_ تو خودت خوب میدونی..
_ من هیچی نمیدونم..بگو تا بدونم!
_ کاش یه کم..فقط یه کم با خودت روراست بودی آقا داداش!
از پله ها بالا رفتم نریمان با عصبانیت جلوی رامو سد کرد و گفت:
منظورتو بگو..
_ واضح بود...
_ نه نبود..باز اون دختره چی بهت گفته که افتادی به جونِ من؟
_ اشتباه میکنی اون اگه حرفی زده بود الان یه سیلی میخوابوندم تو گوشِت
اما حیف..حیف که یه کلامم حرف نمیزنه! اون خودکشی کرده نامرد..میفهمی؟
هستی ای که انقدر محکم و با اراده بود کارش به جایی رسیده که دست
به خودکشی زده...
نریمان کُپ کرد خیلی شوکه شده بود..
_ واسه چی؟
پوزخندی زدمو گفتم: اونو دیگه باید از خودت بپرسی...با اجازه!
به اتاقم رفتم.
چند روز گذشت و هستی هم از بیمارستان مرخص شده بود...اما حاضر نشده بود
منو ببینه منم خیلی از دستش ناراحت بودم چرا من باید تاوان کارِ نریمان و میدادم!
روز رفتنِ خاله اینا به امریکا فرارسید همه به فرودگاه رفتیم..
نوشین گفت: مامان مواظبِ خودتون باشین به فکرِ ماهم نباشین!
مامان گفت: باشه..فقط نوشین خونه رو میسپرم به توااا..
نوشین گفت: خیالتون راحت..
خاله پری صورتِ بردیا رو بوسید همه میدونست چقدر خاله بردیا رو دوست داره
دایی رو به یلدا گفت: میری خونه ی خاله افسانه؟
یلدا با ناراحتی گفت: بله..باهاتون تماس میگیرم..
دلم برای یلدا سوخت اما حقش بود...
بالاخره هواپیماشون بلند شد! بهار گفت: نیلو بیا بریم خونه ی ما...
یلدا رفته بود گفتم: نه مرسی..باید برم خونه کار دارم!
بنفشه گفت: بیخود کردی! بهونه نیار منم تنهام..
گفتم: نه نوشینم تنها میمونه!
نوشین گفت: میخوای بری برو..تو که تو خونه باشی دست به سیاه و سفید
نمیزنی!
با شیطنت گفتم: ا برم که تو و حمیدآقا حال کنین..بدونِ شرخر!
نوشین با اخم گفت: زبون دراز!
بالاخره با اصرارای بهار و بنفشه سوار ماشینِ بردیا شدم تو فرودگاه هم وقتی
بهش سلام دادم جوابمو نداد...
بهار گفت: نیلو جون منو ببخش من فقط شبا خونم..
گفتم: نه بهار جون راحت باش
بنفشه گفت: همه میدونن به زور باید تو رو خونه پیدا کنن
بردیا بدون حرف رانندگی میکرد گفتم: انگار بردیا از اومدنم خوشحال نشده!
بهار گفت: وا نیلو..تو که بردیا رو میشناسی بروز نمیده..من که میگم خیلیم
خوشحاله!
بنفشه گفت: اتفاقاً خیلیم خوشحاله مگه نه داداشی؟
بردیا گفت: برای من فرقی نمیکنه...
تو دلم گفتم..مرسی احساسات..!! کشته مرده ی این فورانِ احساساتش بودم..
بهار گفت: کاش به یلدام اصرار میکردیم بیاد خونه ی ما..خونه ی خالَش راحت نیس
بنفشه گفت: بهتر که نیومد...اگه تعارف میکردی میومدا..
بهار گفت: وا..تو چرا انقدر با یلدا لجی؟
بنفشه گفت: لج نیستم یلدا یه کم لوسه! منم خوشم نمیاد
بردای گفت: میزگرد تشکیل دادین یلدا رو تیر بارون کنین؟ بسه دیگه
بهار با خنده گفت: اوه اوه بردیا غیرتی شده از نامزدش داره دفاع میکنه
بنفشه گفت: چرا دوس داری پیش پیش بردیا و یلدا رو به هم وصل کنی؟
اعصابِ کل کل کردنای اون دو تا رو نداشتم به حرفاشون گوش ندادم و از تو آینه به
چهره ی سرد و بی اعتنای بردیا نگاه کردم..چرا زا یلدا طرفداری کرده بود؟؟
دوسش داشت؟ پس چرا حرف نمیزد!!
به خونه ی خاله پری رسیدیم خونه طبق معمول تمیز و مرتب بود خاله خیلی به
تمیزیه خونه اهمیت میداد همه نشستیم بنفشه برای آوردن نوشیدنی به
آشپزخونه رفت در همین حین موبایل بهار زنگ خورد بهار نگاهی به صفحه ی
گوشیش انداخت و گفت: نیلوفر جون ببخشید..الان میام پیشت...
گفتم: راحت باش عزیزم..!
بهار با عذرخواهی رفت بردیا پوزخندی زد و گفت:
همه هوش و حواسش شده پارسا! میمیرن واسه هم!
_ خب تو از چی ناراحتی؟ از عاشقونه بودنِ رابطشون؟
_به این نمگن عاشقونه نیلوفر..!
_ پس چی میگن؟
_ لوس بازی...
_ اووووه..لطفاً فکر نکن که اونام باید مثل تو با این مسئله برخورد کنن!
_ کاش یه کم از من درس میگرفتن! چی شد اومدی اینجا؟
_ از اینکه اومدم ناراحتی؟
_ نه ..خب..اما وقتایی همیشه میومدی اینجا که من به هر دلیل تهران نبودم!
راست میگفت به قدری از بردیا بدم میومد که هر وقت به هر دلیلی میرفت
مسافرت میومدم خونه ی خاله از اینکه فهمیده بود این موضوع و خجالت کشیدم..
_ شنیدی چی گفتم؟
_ آره..خب...آدم تغییر میکنه دیگه!
_ برام جالب بود که چطور با خودت کنار اومدی که بیای اینجا مخصوصاً الان که
مامانم نیس!
_ خب حالا که اومدم..ناراحتی برگردم خونه ی خودمون؟!
_ گفتم که بودن یا نبودنت اصلاً برام مهم نیس!
_ خیلی حال کردی وقتی بهار گفت یادا نامزدته ها نه؟
بردیا چپ چپ نگام کرد...
_ باز شروع کردی؟ دلیلی نمیبینم که برات توضیح بدم...
_ پس لطفاً ادای آدمای فیلسوف و درنیار و قُپی نیا که عشق کشکه و از این حرفا
_ میشه تمومش کنی؟ مغز فندقیه تو این چیزا رو نمیفهمه!
آتیش گرفتم ...
_ من...من مغزم فندقیه؟ نشونت میدم..
بردیا با خنده از جا بلند شد و به سمت اتاقش رفت...
لعنت بهت نیلوفر..میمیری یه 2 ریقه گاله رو ببندی؟؟! همیشه باید اعصاب خرد
کنی؟
بنفشه با سینی ای شربت آلبالو سررسید...وقتی منو تنها دید گفت:
وا..پس بقیه کجان؟
_ بهار گوشیش زنگ خورد رفت..بردیام رفت اتاقش..
_ ببخشید تنهات گذاشتم...
_ ای بابا بنفشه من اصلاً ناراحت نمیشم باور کن!
بنفشه کنارم نشست لیوانی شربت جلوم گذاشت..من پرتقال بیشتر دوس دارم
خب! اما اشکال نداره...
_ بنفشه..تو حوصلت تو خونه سر نمیره؟
_ نه نقاشی میکِشم سرگرم میشم..
_ خیلی دوس دارم تابلوهاتو ببینم..
_ شربتتو بخور میبرمت نشونت میدم!
جرعه ای از شربت و خوردم...
_ حس میکنم بردیا زیاد از حضورم خوشحال نیس..
_ نه نیلوفر اشتباه میکنی..بردیا با تو مشکلی نداره! کلاً اینطوریه نمیتونه
احساساتشو بروز بده شاید خیلیم از اومدنت خوشحاله ولی نمیتونه چطوری بگه
براش خیلی سخته!
_ به نظرت عجیب نیس؟
_ چی عجیبه؟
_ اخلاقاش..!
_ خب آره شاید از نظرِ تو عجیب باشه..اما ما دیگه عادت کردیم بهش! بهار
همیشه میگه عشق و عاشقی تو بردیا تعطیله! اما من اصلاً با این موافق نیستم
مگه میشه آدم عاشق نشه؟ بردیا فقط زیادی توداره! همین..
_ یعنی یلدا رو دوس داره و ابراز نمیکنه؟
_ نه عزیزم..بحثِ یلدا جداس..بردیام میدونه قصدِ یلدا فقط ازدواجه حالا طرفش
مهم نیس..یلدا میخواد بره ایتالیا زادگاهِ مامانش...دایی شرط گذاشته که هر وقت
ازدواج کرد میتونه بره اونم میخواد با انتخاب بردیا با یه تیر دو نشون بزنه هم به
همه بگه بالاخره بردیا رو مالِ خودش کرده هم بره ایتالیا...
_ نمیدونستم قصد داره بره ایتالیا...بردیا از این موضوع خبر داره..
_ آره..همه تقریباً میدونن ..مامان منکرش میشه بهارم که میگه یلدا مالِ بردیاس
حالا نمیدونم این دو تا چرا انقدر اصرار دارن..!!
_ چرا بهار انقدر طرفداره یلداس؟
_ تو که بهار و میشناسی از لباسای عَجَق وَجَق خیلی خوشش میاد عاشق اینه
که طبقِ مد پیش بره چون یلدا اینطوریه ازش خوشش میاد...
به همراه بنفشه به اتاقش رفتم..اتاقش همون مدل قدیمی بود خیلی کم پیش
میومد که دکوراسیونِ اتاقشو عوض کنه ..دختر تقریباً آرومی بود رنگ اتاقش آبی
کمرنگ بود و خیلی آرامش بخش بود خیلی اتاقِ ساده ای داشت تنها تابلوهایی
که به دیوارای اتاقش زده بود باعث شده بود اتاقش از حالتِ یکنواختی در بیاد
تابلوهاش واقعا خوشگل بودن..بنفشه تموم ذوق و انرژیه هنریشو رو تابلوهاش
نشون میداد...یه تابلو نظرمو به خودش جلب کرد تابلو رو بالای تخت خوابش
زده بود یه پسر خیلی خوشگل و ناز بود که یه گلِ بنفشه دستش بود
زیرِ تابلو هم با خطی خوش نوشته شده بود"تقدیم به کسیکه حس بودنش برایم
امیدِ نفس کشیدن است"
یه پاپیونه صورتیَم گوشه ی سمت چپِ تابلو به صورتِ اُریب زده شده بود..
بنفشه وقتی تعجبمو دید گفت: چی انقدر کنجکاوت کرده؟
نخواستم خودمو فضول نشون بدم با بی خیالی به تابلو اشاره کردم و گفتم:
تابلوی قشنگیه!
بنفشه لبخندِ تلخی زد و گفت: بهترین هدیه ای بود که تو عمرم گرفتم!
_ هدیه؟!
بنفشه کنارم روی لبه ی تخت نشست غم تو چشماش موج میزد..
_ ترم دومِ دانشگاه بودم! همه دوستام فکر میکردن از اون دخترام که هیچ حسی
به جنس مخالفم ندارم و به نحوی بی احساسم..اما من واقعاً اینطوری نبودم فقط
هر کسی نظرمو جلب نمیکرد تا اینکه کارشناسی ارشد قبول شدم..با یه پسری
همکلاس شده بودم پسر جذاب و خوشگلی بود همه ی دخترا خودشونو میکُشتن
براش ، با ناز و عشوه باهاش حرف میزدن و کلی هواشو داشتن اما برای من
بیشتر رفتاراش عجیب بود تا اینکه عاشقش شم..از همون وهله ی اول سردیامو
دید و بیشتر به سمتم کشیده شد خیلی جلوی رام سبز میشد اما من محلش
نمیذاشتم فکر میکردم عشقش فقط تا پایانِ کلاسا ادامه داره و همش دروغه!
یادم میاد یه روز استاد برای طرح تابلومون موضوع آزاد گذاشته بود
همه تابلوهاشونو نشون استاد دادن وقتی همه تابلوی فرزام همون پسره رو دیدن
همه شوکه شدن از همه بیشتر من بودم که خیلی جا خوردم میدونی چی کشیده
بود؟ چهره ی منو کشیده بود نیلو...وای نیلو داشتم میمُردم..
انقدر جزئیات و خوب کشیده بود که یه لحظه با خودم گفتم چطوری تونسته انقدر
دقیق منو بکِشه! بعدِ اون جریان دیدم واقعاً عاشقش شدم اونم مدام بهم نزدیک
میشد وقتی کم کم نرم شدنامو میدید خیلی خوشحال بود..
اما زد و کلاسا تموم شد و مدرکمو گرفتم دیگه ندیدمش حتی رفتم دمِ خونشون اما
هیچ خبری ازش نتونستم بگیرم فقط یه هفته بعدش یکی از دوستام یه بسته بهم
دادو گفت فرزام خیلی وقت پیش داده بوده که سر وقتش اونو بده به من..بسته
همین تابلو بود..از اون روز به بعد اینو نگه داشتم و بالای تختم زدمش تا یادم باشه
عشقِ اولم کی بوده..دیگه عاشق کسی نشدم حتی نذاشتم یه خواستگار بیاد
اینجا! راستش امید دارم که فرزام برگرده..شاید خیلی احمقانه باشه..اما دله دیگه
یهو اومد یهو هم از زندگیم رفت..مثل یه ستاره ی دنباله دار!
اصلاً باورم نمیشد روزی بنفشه تا این حد عاشق شده باشه همیشه حس میکردم
اونم لنگه ی بردیاس فقط جنسه مؤنثشه!
_ کسی از این ماجرا خبر داره؟
_ فقط تو و بردیا...
_ بردیا؟
_ مجبور شدم بهش بگم.مارو با هم دیده بود..طفلی وقتی دید ترکم کرده خیلی
تلاش کرد که من حالم خوب شه وضعِ روحیم افتضاح بود!
_ بنفشه..منتظرش میمونی؟
_ فرزام اولین کسی بود که به من یاد داد عاشق باشم نمیخوام کلیشه ای حرف
بزنم اما این یه حقیقته! من جز فرزام نمیتونم خوشبخت شم اینو مطمئنم..حتی
اگرم ازدواج کنم فکرم پیشه اونه!
_ نمیدونستم انقدر گذشته ی تلخی داری..دختر خاله ی مرموز!
بنفشه اشکای رو گونه شو با پشت دستش پاک کرد و لبخندی زد و گفت:
واسه همینه که معتقدم بردیام عاشق میشه...نیلوفر دوس ندارم کسی از این
موضوع خبر داشته باشه..میفهمی که!
_ خیالت راحت...تا نخوای کسی چیزی نمیفهمه..
_ مرسی...من برم یه چیزی باری نهار درست کنم انقدر حرف زدم که یادم رفت
نزدیکه ظهره!
_ بیام کمکت؟
_ نه همینجا بشین..کاری نمیخوام بکنم که..یه چند تا کتابِ شعر دارم اونا رو بخون
تا بیام پیشت..
_ باشه مرسی!
بنفشه چند تا کتاب از مهدی سهیلی و فروغ و حمید مصدق جلوم گذاشت و رفت..
اصلاً حسِ خوندن ِ کتاب نداشتم به اتاق بهار رفتم در زدم بهار گفت: بفرمایید
داخل شدم بهار با لبخند نگام کرد: الهی فدات شم..ببخشید توروخدا
_ ا..بهار اگه باز بگی ببخشید .و از این حرفا میرما..
_ بیا بشین..
اتاقِ بهار برخلافِ بنفشه شلوغ پُلوغ و بهم ریخته بود رنگِ اتاقش نارنجیه خیلی
جیغ بود کمدش بهم ریخته بود دوربین عکاسیشَم رو میز تحریرش بود
بهار عاشقِ عکاسی بود چند تام از عکساشو قاب کرده بود!
قسمت دُومـ
××
دستشو کشیدم و از اتاق بیرون اومدیم اتاقی دقیقا روبروی اتاقی بود که منو
هستی توش لباسامو عوض کرده بودیم درِ اتاق نیمه بازبود...
آهسته رفتم تو...نوشین بغلِ حمید بود و داشتن همدیگرو عاشقونه بوس
میکردن...پقی زدم زیر خنده...
نوشین مثل جن زده ها پرید بالا..صورت جمید سرخ شد
سریع رفت بیرون...آخ چه ضد حالی بودما.......
هستی گفت: نیلوفر.این چه کاری بود؟
نوشین با خشم گفت: نیلوفر عادت داره به این خوشمزگیا...
گفتم: خب بابا..درو تا آخر ببندین این جور موقعا...
نوشین ناراحت نگام کرد صورتشو بوسیدم و گفتم: خب حالا..اخم نکن..معذرت
نوشین با لج گفت: حالا خوبه میدونی حمید چقدر خجالتیه ها...
_ غلط کردم خوب شد...
نوشین لبخند کمرنگی زد منو هستی لبِ دریا رفتیم
هستی روی تخته سنگی نشست گفتم: مگه نمیای تو آب؟
_ نه بابا...از دور نگاه میکنم
_ بی ذوق! من که میرم
_ خیس میشی..
_ خب بشم...
پاچه ی شلوارمو بالا زدم و رفتم تو آب...آب خیلی خنک بود وقتی به بدنم میخورد
مور مور میشدم اما کم کم برام عادی شد...
هستی گفت: جلوتر نریا نیلو...
_ حواسم هست..
همینوجوری داشتم برای خودم میرفتم که با صدای فریاد نریمان وایسادم
_ جلوتر نرو دیوااانه!
تازه اونموقع بود که فهمیدم کجام.....وای خداااا خیلی ازشون دور شده بودم
تا سینه تو آب بودم...یه دفعه یه چیزی از تو آب پامو گاز گرفت...
تعادلمو از دست دادم و افتادم تو آب...
آب رفت تو دهنم.خیلی شور بود داشتم خفه میشدم شنام بلد نبودم
داشتم دست و پا میزدم که یه هیکل قوی اومد و منو بغل کرد...
تو آغوشش احساس آرامش میکردم سرفه ای زدم آب از دهنم بیرون اومد....
اَه عجب افتضاحی...
همه بالای سرم بودن مامان با نگرانی گفت: خوبی؟ تو که منو نصف جون کردی!
به زور گفتم: خو..خو..خوبم!
به تخته سنگی تکیه دادم هستی گفت:گفتم بهت جلو نرو...
نگار گفت: رنگت خیلی پریده..خوبی؟بریم دکتر؟
گفتم: نه..خوبم
بردیام نگران به نظر میرسید اماحرفی نمیزد...بابا گفت: این بچه بازیا چیه؟
گفتم: ندونستم چقدر دور شدم..ببخشید
نوشین گفت: پات چرا خون اومده؟
متوجه خونِ پام شدم..آخ چقدر میسوخت...نریمان گفت: از این جونورا زخمیش
کردن...
ژینوس با جعبه ی کمکهای اولیه اومد خواست پامو ببنده که بردیا سریع پانسمان
و بتادین و ازش گرفت و بدون توجه به نگاهای متعجب بقیه با دقتِ تمام زخممو
بست...
یلدا گفت: بابا لوسش نکنید طوریش نشده که...
میدونستم از چی داره میسوزه! پوزخندی بهش زدم...
هنوزم باورم نشده بود که بردیا پامو بسته بود..ازش بعید بود..!!
حتی زبونم نچرخید ازش تشکر کنم ..اگر چه اگه زبونمم میچرخید بعید بود
ازش تشکر کنم....نیلوفر بودم دیگه!
یلدا بازوی بردیا رو گرفت و گفت: میای بریم والیبال؟
نریمان دست یلدا رو از دور بازوش رها کرد و گفت:نه....
یلدا بی توجه به بردیا رو به نریمان گفت: نریمان بریم؟
بردیا روی تخته سنگ نشست یلدا گفت: هستی تو میای؟
هستی گفت: نه..پیش نیلوفر میمونم..
بهار گفت: ای بابا...بیا دیگه..دور هم بازی میکنیم
گفتم: برو هستی..منم نگاتون میکنم..
بهار دست هستی و کشید و رفتن...مامان اینا هم به داخل ویلا رفتن..
فقط من بودم و بردیا......
بردیا سنگ ریزه هایی و داخل آب پرت میکرد منم داشتم به بازیه بقیه نگاه میکردم
_ کی میخوای بزرگ شی؟ اگه دیر رسیده بودم الان مُرده بودی!
پس بردیا بغلم کرده بود..یه لحظه از اینکه تو بغلش بودم یه جوری شدم...
بازم لج کردم و گفتم: از این ناراحتی که وقتت تلف شد برای یه دخترِ بیفکر؟
حاضر بودم بمیرم اما تو ناجیه من نباشی!
_ واقعاً اینطوری فکر کردی؟
_ منت سرم نزار...
_ منتی سرت نیس...چرا اونقدر رفتی دور؟
_ گفتم که حواسم نبود...
_ انقدر حواست نبود که نفهمیدی تا گردن تو دریایی؟
_ باید بهت جواب بدم؟ زندیگه من به تو مربوط نیس...تو بهتره نگران یلدا باشی!
_ من نگرانِ کسی نیستم...اون حرفمم که تو ماشین زدم دروغ بود! عصبی بودم
_ برام مهم نیس......
_ خیلی لجبازی! همه رو نگران کردی اما یه زحمت به خودت ندادی یه تشکرِ
خشک و خالی کنی...
_ از کی؟
_ همه...
_ حتماً توقع داری از کسیکه نجاتم داده هم تشکر کنم هان؟
پوزخندی زد و گفت:نه خیر...این توقع و اصلاً ندارم!
به موج دریا خیره شم و گفتم: چرا نجاتم دادی؟
انتظار داشتم بگه چون برام مهمی!
_ هر کس دیگه ایَم جای تو بود همین کار و میکردم...
لبخند رو لبام محو شد لجم گرفت....
_ یادم رفته بود...همه برات یکسانن!
_ چرا متفاوت باشن؟
_ البته به جز یلدا نه؟
خوب آتویی دستم داده بود...میخواست نده!
عصبی شد و با لحن خشمگینی گفت:
اصلاً فکرایی که تو مغزِ پوچت میگذره برام ذره ای مهم نیس...بارها گفتم نه یلدا
و نه هیچکس دیگه ذره ای برام مهم نیستن..حالا نمیخوای بفهمی دستِ خودته!
خواستم بلند شم اما پام گز گز میکرد بردیا از رو تخت سنگ بلند شد
_ میخوای بلند شی؟
از دستش خیلی عصبی بودم محال بود ازش بخوام کمکم کنه...
مگه تو خواب و رؤیاش ببینه...
_ نه خیر.شما برو!
بردیا بدون هیچ اصراری رفت...پسره ی بیشووور میمردی یه کم دیگه اصرار کنی تا
باهات بیام؟ از اینکه تنها بودم لجم گرفته بود..لعنت بهت نیلوفر!
بالاخره هستی نزدیکم شد...
_ ببخشید تنهات گذاشتم
_ نه بابا بی خیال! هستی؟
_ بله؟
_ کمک کن بلند شم!
هستی بازومو گرفت رو پله نشستیم
_ خیلی حال داد....به بهار و یلدا اجازه ندادیم شکستمون بدن...
_آفرین....
_ بهتری؟> درد نداری؟
_ یه کم پام میسوزه!
_ وای نیلو..ندیدی چقئر بردیا نگرانت شده بود مثل سوپرمن پرید تو آب و بغلت کرد
من که کُپ کرده بودم یلدا داشت از حسودی میمرد!
_ جدی؟
_ آره باور کن راس میگم...
_ لباساش خیس شد؟
_ آره رفت عوضشون کرد پاشو توام لباساتو عوض کن...
_ باشه حالا...هستی؟
_ جووون؟>
_ یعنی بردیا نگرانم شد..؟
_ نگرانی تنها چیزیه که میشه از تو چشما خوند...ندیدی وقتی ژینوس وسایلِ
پانسمان و آورد چطوری ازش گرفت و پاتو بست؟
_ یعنی دوسم داره؟
هستی لبخند معناداری زد و گفت :چی بگم والا؟
تازه فهمیدم جلوش چی گفتم اخم کردم و گفتم: من که ازش خوشم نمیاد!
پسره ی مغرور...
_ کی به کی میگه مغرور؟ حتی یه تشکرم ازش نکردی!
_ عمراً ازش تشکر کنم...
_ پس نگو اون مغروره!
به کمک هستی به اتاق رفتم لباسامو عوض کردم..
_ هستی؟
_ ها؟
_ به نظرت، بردیا یلدا رو دوس داره؟
_ فکر نکنم...همش ازش دوری میکنه! این یلداس که بهش می چسبه!
_ اگه دوسش نداره چرا میزاره انقدر بهش بچسبه!
_ من چه بدونم...
به نقطه ای خیره شدم
هستی دستشو انداخت دور گردنمو گفت: مشکوک میزنیا...نکنه گلوت پیشش
گیر کرده؟
از حرف هستی خندم گرفت
_ نه بابا..منو و اون!! اصلاً جور درنمیاد
_ چرا جور درنمیاد؟
_ به چیش دلمو خوش کنم؟ اخلاق خوبش؟ یا رفتار عاشقونش؟
_ چه ربطی داره؟
_ خیلیم ربط داره..من هیچ حسی به بردیا ندارم...
_ اما از نظر من خیلی خوشگله!
با شیطنت گفتم: خوشگل تر از نریمان؟؟
_ هااان؟..نیلوفر لوس نشو
_ منو خنگ فرض کردی جوجو؟ یه بوایی بردما
هستی نیشگونی از بازوم گرفت و گفت: فضول خانوم!
موقع نهار شد لنگان لنگان به سالن رفتم هستی هم کنارم بود نریمان گفت:
شَل میزنی خواهر کوچیکه!
زبونموبراش درآوردم و گفتم: دوس دارم!
مامان گفت: نریمان اذیتش نکن!
همه دور میز نشستیم تینام داشت به عروسکاش غذا میداد...
دایی گفت: پری، بعدِ شمال ساکتو ببند که باید زودتر بریم!
خاله گفت: کجا داداش؟
دایی پدرام لیوانی نوشابه برای خودش پُر کرد و گفت:
میریم آمریکا...ایشالا برای عمل!
خاله گفت: نه..من به بردیام گفتم..نمیام اونجا!
دایی گفت: چرا؟ با کی لج میکنی؟ نمیخوای خوب شی؟
خاله پری بغض کرد و گفت: دوس دارم اگه طوریم شد تو ایران باشم..نه اونجا!
بنفشه گفت: مامان، این چه حرفیه؟ ایشالا سالم برمیگیردین!
بردیا گفت: تا چشاتونو بزارین روهم برگشتین ایران!
خاله گفت: نه بردیا...من آمریکا نمیرم
دایی با لحن قاطعی گفت: تو باید عمل شی..من کلی آشنا دارم که از دکترای
ماهر و عالیه اونجان..دیگم نمیخوام رو حرفِ من حرف بزنی..میریم آمریکا!
خاله سکوت کرد رو حرف دایی نیمتونست حرف بزنه...
مامان گفت: من و پدرامم باهات میایم..
بردیا گفت: منم میام!
دایی پدرام گفت: نه بردیا جان..کجا میخوای هِلِک هِلِک دنبال ما بیای؟ اینجا پیشِ
خواهراتم باشی بهتره!
بردیا گفت: اما..آخه..
دایی گفت: همینکه گفتم..اومدنِ تو کاری و درست نمیکنه!
بردیا سکوت کرد...هستی آهسته گفت: نیلو..یه کم نوشابه بارم بریز!
قبل از اینکه بتونم اقدامی کنم نریمان لیوانی پُر کرد نوشابه و جلوی هستی
گذاشت ماتم برد... با شیطنت گفتم: عجب گوشایی! بابا سریع السیر!
هستی گفت: هیسسس! آبروم رفت!
هستی لبخندی زد از کار نریمان خوشش اومده بود اما نرمیان حواسش به حرفای
ما نبود...
یلدا بازوی بردیا رو گرفته بود و باهاش حرف میزد ابروهای بردیا تو هم رفت!
لجم گرفت فقط بلد بود جواب منو بده! مسخره!!
بعداز ظهر شد...یلدا که مشخص بود خیلی حوصلش سر رفته با ناراحتی گفت:
من حسابی خسته شدم..نیومدیم شمال که تو ویلا باشیم..بریم یه کم بیرون
آب و هوای سرمونم عوض شه! طبیعت و ببینیم!
خاله پری گفت: حق با یلداس! میریم موقع شام میایم!
نیما گفت: بهتره ماشینم نبَریم..پیاده بریم..
تینا با خوشحالی گفت: آخ جووون! بابا مهران بریم جنگل!
مهران صورتِ تینا رو بوشید و گفت: باشه عزیزم...
گفتم: اما من نمیتونم بیام!
نوشین گفت: پات خیلی درد میکنه!؟
با سر علامت مثبت دادم...بابا گفت: خب با ماشین میریم!
گفتم: نه بابایی! اصلِ گردش تو شمال به پیاده رفتنشه! شما برید منم استراحت
میکنم تا شما بیاید...
هستی گفت: تو نیای منم نمیرم نیلو...
لبخندی زدم و گفتم: مثلاً آوردمت اینجا که آب و هوای سرت عوض شه ها! نه
اینکه مریض داری کنی...توام تشریف میبری خب؟
_ نه نیلوفر..بهم خوش نمیگذره!
گفتم: لوووس نشو...بهار هوای هستی و داشته باشا!
بهار با خنده گفت: هستی جون وداع کن با نیلو..که میریم گردش
به سمت اتاقم رفتم خیلی دوس داشتم باهاشون برم لعنت به این پام...
آخه الان وقت درد گرفتنش بود! همش بخاطر لجبازیای خودم بود!
نمیدونم کی خوابم برد..وقتی بیدار شدم هیچ صدایی به گوش نمیرسید..
پس رفته بودن! لنگان لنگان از پله ها پایین اومدم آرامشم واسه خودش عالمی
داشتا!! به سمتِ باغ رفتم بوی یاس تمومِ فضا رو پُر کرده بود..
آروم آروم به ته باغ رسیدم به درختای نارنج و سیب خیره شده بود عطر خوبی
تو فضا پخش بود داشتم میرفتم که یهو پام رفت تو یه گودالی که روش با برگ
پوشیده شده بود...وااااااای عجب مصیبتی!
حالا چه خاکی باید تو سرم میریختم..کسی نبود به دادم برسه!
از درماندگی و بیچارگیم اشکام جاری شد..آرنجم خراشیده شده بود و خون میومد.
آستین لباسم گیر کرده بود به شاخه ی درخت و کلاً پاره شده بود...
شرایطم خیلی بد بود وقتی دیدم نمیتونیم کاری کنم با صدای بلند گریه کردم
هوا کم کم تاریک شده بود...به هق هق افتاده بودم
در همین لحظه صدای قدم های شخصی به گوشم رسید همین صدا برام حکم
امید و داشت دیگه گریه نکردم صدا نزدیک و نزدیک تر میشد تا بالاخره هیکل
مردونه ی بردیا روبروم ظاهر شد.....
آخ که اون لحظه از خدا خواسته بودم هرکی باشه جز اون...!
با چشمایی نگران که تو تاریکی باغ برق میزد گفت: چی شده نیلوفر؟ خوبی؟
نگرانی و اضطراب تو صداش موج میزد..نتونستم حرف بزنم
بردیا لبه ی گودال نشست و به پام نگاه کرد و گفت: آخ آخ پات گیر کرده!
بردیا با خشم ادامه داد: تو جلوی پاتم نگاه نمیکنی؟ چرا مراقب نیستی؟
لجم گرفت...پسره ی بیفکر! الان وقتِ بازخواست کردن بود؟؟ دستمو بگیر بکِشم
بالا این کارا چیه؟ لعنت بهت بردیا!!
بردیا دستشو به طرفم گرفت و گفت: بیا بالا...!
خیلی دوس داشتم فوری از اون وضع نجات پیدا کنم اما از دست بردیا کلافه بودم
دستامو پشتم گرفتم و گفتم: هر وقت یاد گرفتی به جای سرزنش، با نرمی بیای
کمکم، کمکتو قبول میکنم!
بردیا با چشمایی متعجب نگام کرد و گفت: بچه شدی؟ الان وقتِ این حرفاس؟
تا بیشتر از این بلا سرِ خودت نیاوردی دستتو بده به من!
_ یه حرف و چند بار باید بزنم؟ من از پسِ خودم برمیام!
بردیا از عصبانیت دندوناشو روی هم فشرد فَکِش از شدت خشم میلرزید
اگه دستش بهم میرسید قطعاً یه مشت حواله ی صورتم میکرد!
محکم داد زد: میای یا نه؟
اگه می رفت دیگه کسی نبود که منو بیاره بالا .باید تا اومدن بابا اینا صبر میکردم
با دستایی لرزان دستشو گرفتم با تموم زوری که داشت منو بالا آورد دستشو
محکم از کمرم گرفت...نمیدونم چرا با اینکه از بردیا دلخور بودم اما تو بغلش حسِ
خوبی داشتم! وزنمو رو بدنش انداختم و سرمو رو سینه ی پهن و ستبرش گذاشتم
بدون هیچ حرفی آروم آروم منو به داخل ویلا برد...
کنار شومینه روی یه صندلی منو نشوند و پتویی روم انداخت..
اولین بار بردیا رو تا این حد نگران و مهربون میدیدم! دومین بار بود نجاتم داده بود
به صورتم نگاه کرد فکرکنم رنگم حسابی پریده بود
گفت: حالت چطوره؟
سرمو پایین انداختم نتونستم ازش تشکر کنم..غرور لعنتی!
_ بازوت داره خون میاد!
متوجه سوزش بازوم شدم...آخ! لعنتی!
از اینکه تو تصور بردیا دختری ضعیف و دست و پا چلفتی باشم حرصم گرفت..
_ الان میام...
رفت آشپزخونه و بعدش با همون جعبه ی کمکای اولیه سررسید..
لباسم پاره و کثیف شده بود از اینکه با اون وضع با بردیا تنها بودم حس بدی داشتم
کاش با هر بدبختی ای بود با اونا میرفتم..اصلاً چرا بردیا نرفته بود؟!
بدون هیچ تأملی قسمتی از لباسمو پاره کرد...دیوااانه!
وحشت کردم..گفتم: چیکار میکنی؟ اوووووووووی!
با خشم گفت: دهنتو ببند نیلوفر!
بتادین و به زخم بازوم زد و با پارچه ی لباسم محکم بازومو بست بعد بلند شد و
رفت!بردیا دوباره اومد کنارم نشست
_ تو نرفته بودی بیرون؟
_ میبینی که...!
_ فکر میکردم هیچکس تو ویلا نیس!
_ واسه همین بلند بلند گریه میکردی؟
_ گریه نکردم!
_ پس اون صداها چی بود؟
سکوت کردم..دوس نداشتم اقرار کنم که گریه کرده بودم!
بردیا گفت: نرفتم تا خیر سرم یه کم استراحت کنم سردردم خوب شه! الانم
حس میکنم سردردم بدتر شده!
از اینکه منو مقصر سردردش میدونست ناراحت شدم
_ میخواستی نیای..التماست که نکردم..
_ خیلی پررویی! دست خودتم نیستا..اینجوری بار اومدی!
_ حالام برو بخواب..تا بعدها منت سردردتم تحمل نکنم!
_اگه بخاطر همون نسبت فامیلی نبودا اصلاً نمیومدم سمتت! تا یاد بگیری
خودخواهانه حرف نزنی!
_ کی خودخواهه ؟ من یا تو؟ منت میزاری سرم برای یه کار کوچیک؟
_من منتی سرت نذاشتم...کارات خیلی بدون فکره!آخه برا چی رفتی ته باغ؟
کارای تو رو یه دختر بچه هم انجام نمیده...
لجم گرفت داد زدم: آره من بچم...
بردیا نگاهی پُر از نفرت بهم انداختپتو رو کنار کشیدم بردیا با دیدن بدنم نسبتاً
عریانم با اخم گفت: برو لباستو عوض کن! خوب نیس بقیه تو رو با این وضع ببینن!
_ چرا؟
مثل احمقا سؤال کرده بودم اما بردیا برخلاف انتظارم عصبی نشد سرد گفت:
خودتو نگاه کردی؟ صورتت خاکیه! لباساتم که...بعد مثل احمقا میپرسی چرا؟
خیلی بهم برخورد حق نداشت بهم بگه احمق!
_ اجازه نمیدم چون ناجیم بودی هر حرفی به زبونت اومد و بگی!
بردیا بدون حرف تی وی و روشن کرد منم به سمت اتاقم رفتم لباسامو عوض کردم
صورتمو با دستمال پاک کردم..به پارچه ای که بردیا باهاش بازومو بسته بود نگاه
کردم حسِ خوبی داشتم ...قلبش مهربون بود اما زبونش...!!
وقتی داشت بازومو میبست مهربونی و نگرانی تو چشای خوشرنگش موج میزد
اما دلیل بداخلاقیا و پس زدنامو نمیفهمیدم! وقتی زخممو میبست حس کردم ازش
متنفر نیستم هیچ، اگه یه کمم مهربونی کنه باهام دوسشم میتونم داشته باشم
بردیا پسر جذابی بود گاهی وقتام کارایی میکرد که ازش بعید بود!
حس کردم دلم براش تنگ شده!! سریع به پایین رفتم...
درد پا و بازوم به کل یادم رفته بود! نگاهی به سرتا پام کرد پوزخندی گوشه ی لبش
جا خوش کرد..
گفتم: من...خواستم بگم که...بخاطرِ...راستش..!!
نفس عمیقی کشیدم ..تشکر کردن از بردیا از جون کَندنم برام سخت تر بود
بردیا با سردی گفت: لازم به تشکر نیس اگه هر کسیم...
نذاشتم حرفش تموم شه با حرص گفتم:
بله میدونم! اگه هر کسیم جای من بود همین کار و میکردی! فقط یه چیز!
_ چی؟
_ یه درخواستی ازت داشتم...
_ بگو..
_ اتفاق امروز بین خودمون بمونه!نمیخوام یلدا فکر کنه من خیلی بی عُرضم!
به چشام زل زد از حرفی که زدم پشیمون شدم شاید بعدها بخواد از این نقطه
ضعفم سوء استفاده کنه!
سریع گفتم: البته بگیَم زیاد مهم نیستا!
بردیا چند دقیقه ای مثل گیجا نگام کرد بعدش بلند بلند خندید...
شونه هاش از بس میخندید میلرزید ناراحت شدم...
_ حرفم کجاش خنده دار بود؟
بردیا از خنده دست کشید و گفت:
انقدر لجبازی که حتی بلد نیستی حرفتو چطوری عوض کنی! چرا ازم خواهش
نمیکنی که به کسی نگم؟
_ خواهش کنم؟ عمراً..مگه تو خواب ببینی که ازت خواهش کنم...
_ میدونم! نگاهش نافذ و مهربون شده بود از دستش عصبی نبودم!
دلم میخواست بیشتر باهاش حرف بزنم و بشناسمش!
_ بردیا؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت: هوووم؟
_ خواستم بگم..چیزی میخوری برات بیارم؟
بردیا با تعجب نگام کرد ماتش برده بود این مهربونیا ازم بعید بود...
_ مهربون شدی!!
_ من مهربون هستم! اما خب با آدما اونجوری که باهام رفتار میکنن رفتار میکنم!
هیچی نگفت..
_ بیارم؟
بردیا بازم با همون لحن سرد گفت: بیخود خودتو خسته نکن! نمیتونی تو دلم جا
باز کنی!
جا خوردم..حرفش برام خیلی سنگین بود از حرفم پشیمون شدم..
_ آره خب! من مثلِ یلدا بلد نیستم قربون صدقت برم! اگرم که دیدی میخواستم
چیزی برات بیارم واسه این بودکه دلم برات سوخت..اما دیدم بی لیاقتی!
به سمت آشپزخونه رفتم بشقابی پُرِ میوه کردم و کنار بردیا رو مبل نشستم
بردیا نگام کرد بیخیال دونه های انگور و تو دهنم گذاشتم...
بردیا با لحنی بامزه گفت: نه..مرسی من میل ندارم!
متوجه کنایه اش شدم حقش بود..تا اون باشه خودشو بالا نبینه!
_ نیلوفر؟
_ هوووم؟
_ خیلی لوس و بی ادبی! اینو میدونستی؟
_ توام بی لیاقتی!
_ منم با دیگران طوری رفتار میکنم که باهام رفتار میکنن!
_ اِ پس حالا میفهمم چرا یلدا وِلت نمیکنه!
_ شد یه بار ما هم حرف بزنیم تو اسمِ یلدا رو نبری جلو...؟
_ نه نمیشه! چون ازت بدم میاد..بدم میاد چون خیلی هوای یلدا رو داری!
_ من هواشو دارم؟
_ آره تو! ظهر وقتی موقعِ نهار بازوتو گرفت مثل ماست نگاش کردی! حتی به خودت
زحمت ندادی بازوتو از دستش رها کنی!
_ یادن نبود همیشه زیر نظرم!
جوابشو ندادم...آهسته گفتم: میخوای باهاش ازدواج کنی؟
از دهنم پرید...خیلی پشیمون شدم بردیا به چشام خیره شد..خدا کنه نشنیده
باشه!عجب فکر مسخره ای! خجالت کشیدم نگامو به پارکتای کفِ سالن دوختم!
بردیا خواست چیزی بگه که...
در باز شد و همه از راه رسیدن نفس عمیقی کشیدم...
یلدا با دیدنِ منو بردیا کنارِ همو بشقابِ میوه با کنایه گفت: چقدرم به خودشون
رسیدن!
خیلی دلش میخواست باهام بجنگه!
دایی گفت: چیکارشون داری؟ نیلوفر ، دایی خوبی؟
گفتم: مرسی...بهترم!
یلدا بینِ منو بردیا نشست و بازوی بردیا رو گرفت حضور یلدا اونم وسطِ منو
بردیا بدجوری عصبیم میکرد...!
یلدا گفت: استراحت کردی عزیزم؟
بردیا از جا بلند شد و گوشه ی دیگه ای نشست..آخ کیف کردم..
توی جمع هستی و نریمان و ندیدم رو به نگار گفتم: هستی کو؟
نگار گفت: با بهار بود!
بهار لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: با نریمانه! میاد!
لبخندی رو لبام نشست..به بردیا نگاه کردم داشت منو نگاه میکرد تا دید حواسم
بهش هست بلند شد و رفت!
به اتاقم برگشتم..دوس نداشتم بردیا نزدیکِ دختری شه علتشو واقعاً نمیدونستم
داشتم وسایلمو مرتب میکردم که صدای محکمِ بهم خوردن در رو شنیدم
برگشتم عقب..هستی بود! خیلی عصبی بود..
هستی سریع ساکشو برداشت و لباساشو توش انداخت با حرص وسایلشو جمع
میکرد من هاج و واج نگاش میکردم..منتظر بودم خودش بگه چشه!
هستی مانتو و روسریشو پوشید
_ هستی؟ کجا؟ چته؟
_ برمیگردم تهران!
جا خوردم مچ دستشو گرفتم و گفتم: یعنی چی؟
خشم تو چشای خوشگلش موج میزد
_ دستمو ول کن نیلوفر..گفتم بهت نیام بهتره!گفتم مزاحمم تو گوش ندادی!
_ این حرفا چیه؟ کی گفته مزاحمی؟!
_ یه ثانیه هم اینجا نمیمونم...خواهش میکنم بزار برم!
_ ساعت و دیدی؟ هوا خیلی تاریک شده کجا میخوای بری؟
هستی با خشم مچ دستشو از تو دستم جدا کرد و گفت: به تو مربوط نیس!
به همه بگو حال بابام بد شده...اگه بمونم امشب میمیرم اینجا..میفهمی؟
_ تو الان عصبی هستی؟ بمون یه کم آروم شو بعد بگو بهم چی شده!
_ نیلوفر..به روحِ مامانم اگه بخوای جلومو بگیری دیگه اسمتم نمیارم..
در مقابلِ چشمای متعجبم هستی رفت دنبالش به طبقه ی پایین رفتم!
نگار وقتی هستی و با ساک دستیش دید گفت: هستی جون جایی میری؟
بنفشه گفت: وسایلتو چرا جمع کردی؟
هستی سرشو پایین انداخت و گفت: حالِ بابام بد شده باید برگردم تهران...
مامان گفت: چی شده مگه؟ اینجوری که نمیشه! هوا تاریکه همه میریم!
هستی گفت: نه ..نه خودم میرم..منو ببخشید..ماشین زیاد هس..نمیخوام
مسافرتتون بخاطرِ من خراب شه!
بهار گفت: این حرفا چیه؟ تنها که نمیشه بری!
گفتم: منم زیاد اصرار کردم قبول نمیکنه!
پارسا گفت: اجازه بدین من میرسونمتون!
نریمان سریع گفت: خودم میرسونمش!
هستی عصبی شد و گفت: نه خودم میرم!
اما بالاخره با اصرارای مامان هستی با نریمان رفت...از دست نریمان خیلی ناراحت
بودم معلوم نبود به هستی چی گفته که انقدر بهم ریخته!
مقصر من بودم نباید اصرار میکردم هستی هم همراهمون باید شمال!
_ چیه؟ تو فکری؟
بردیا بود..
_ چیز مهمی نیس!
بردیا پوزخندی زد و گفت: تازگیا دروغگوام شدیا!! از رفتنِ هستی دلخوری؟
سکوت کردم سکوتمو به نشونه ی تایید گرفت و گفت:
بهونه آورد که باباش مریضه نه؟
به چشماش نگاه کردم تو دلم خالی شد..عوضی با اون چشااااااش!
چشماش عمق وجودمو میسوزوند خیره شده بودم به چشاش!
بردیا گفت: شنیدی چی گفتم؟
به خودم اومدم نگامو از چشاش گرفتم و گفتم: آره شنیدم..تو چی فکر میکنی؟
بردیا شونه هاشو با بی قیذی بالا زد و گفت: نمیدونم...اما مطمئنم به حرف زدنش
با نریمان مربوط میشد....
مرسی هووووش! پس بردیام اون دو تا رو زیر نظر داشت!
_ نظر تو چیه نیلوفر؟
_ منم همین نظر رو دارم!
_ بیماریه باباش بهونه بود؟
_ اوهووم..انقدر باهام بد حرف زد که الان گیج گیجم!
_ آدم تو عصبانیت کنترلی رو رفتارش نداره! خیلی کارایی و میکنه که خودشم باور
نمیکنه و غیر ممکن به نظر میرسه!
حس کردم این جمله شو یه جور خاصی با لحنی عجیب زد...
یکی از ابروهامو بالا انداختم و گفتم: خب..منظور؟
با بی اعتنایی گفت: منظوری نداشتم...
یلدا سررسید...خروس بی محل!
گفتم: برام خیلی جالبه که تا منو بردیا میشینیم پیش هم مثل جن ظاهر میشی!
موتو آتیش میزنن دختر دایی؟!
یلدا با خشم گفت: اصلاً دلم نمیخواد بردیا گولِ عشوه هاتو بخوره!
_ هه هه/! نترس...بردیا جونت مالِ خودت هیچ چشم داشتی بهش ندارم!
_ آره معلومه!
_ ببین یلدا..گوشاتو واکن..اگه یه بار دیگه پر و پای من بپیچی هر چی دیدی
از چشم خودت دیدی..
_ مثلاً میخوای چه غلطی کنی؟
خواستم جوابشو بدم که بردیا با خشم گفت: بسه بابا اه...اعصاب برای آدم
نمیزارید..عین سگ و گربه میپَرین به جون هم!
گفتم: خب آقای بعضیا راس میگه! وقتی یلداتون دوس ندارن شما با دختری
حرف بزنید چرا اینکار رو میکنید؟ از پیش اون تکون نخور خب...
بردیا از جا بلند شد و با خشم گفت:
نیلوفر مواظب باش چی داری بلغور میکنی؟ دفعه ی بعد دیگه اینطور محترمانه
باهات حرف نمیزنما...
بردیا به سمت نیما رفت..
_ چی میخوای ازش؟
_ یلدا میشه دهنتو ببندی؟ از آدمای کَنه بیزارم...
_ منظورت خودتی؟
_ نه خیر...دقیقاً منظورم تویی!
_ من خودمو به بردیا نمیچسبونم..بفهم..اونم منو دوس داره!
_ آره معلومه!
_ وقتی نامزد شدیم میفهمی! قراره وقتی عمه پری از امریکا برگرده منو بردیا
نامزد شیم!
کُپ کردم حس کردم بازم یلدا داره خیالبافی میکنه!
با لبخند گفتم:آخی...طفلکی!
_ میبینی! وقتی تو لباسِ عروس کنارِ بردیا وایسادم میفهمی که راس میگم!
_ مگه بردیا بهت گفته دوسِت داره؟
_ اون دوس داشتنشو به زبون نمیاره با کاراش نشون میده! اون هیچ مشکلی
با من داره!اما با تو...سایَتو با تیر میزنه!ازت بیزاره!
یلدا بلند شد و رفت..قلبم شکست..چرا بردیا ازم متنفر بود؟ چون جوابشو میدادم؟
خب اونم حرصمو درمیاورد؟...نمیدونم چرا دوس نداشتم بردیا مالِ کسی شه!
اما مطمئن بودم عاشقش نیستم دوس نداشتم مال یلدا شه و بعدش طعنه ها و
کنایه های یلدا رو تحمل کنم!
دوس داشتم ساعت ها تو چشای بردیا زل بزنم اما تا حرف میزد یه دنیا ازش دور
میشدم...حق با یلدا بود! بردیا فقط با من لج بود و سرد برخورد میکرد!
حتی با یلدام که اونقدر کَنه بازی درمیاورد و رو اعصاب بودم مثل من برخورد نمیکرد
پس ازم متنفره!!! چقدر سخت بود برام......رفتم تو اتاقم..خیلی ناراحت بودم
مگه گناهم چی بود که بردیا ازم متنفر باشه!...من که!!..بیخیال....
فصل ششم***
_ میشه بگی دیشب چرا هستی انقدر عصبی بود؟
نریمان با تعجب نگام کرد و گفت: من از کجا بدونم؟الان خستم..تا صبح تو جاده بودم
_ تا نگی چی بهش گفتی نمیزارم جایی بری...
_ باز تو پیله شدی؟ دوستِ سرکاربوده اونوقت از من میپرسی؟مگه نشنیدی چی
گفت؟ باباش مریض بود...
_ منم که هالو...گوشامم دراز!!من که میدونم همش یه مشت دروغ بود.!
_ خب من چه کارَم؟ به من چه؟
_ به نظر من تو همه کاره ای...به هستی چی گفتی؟
_ تو یه مشکلِ جدی ای داریا..میگم نمیدونم...به من مربوط نبود!
نریمان بی خیال به یکی از اتاقا رفت تا بخوابه دم دمای صبح بود که رسیده بود
شمال!
این رد گم کنیای نریمان بیشتر عصبیم میکرد...لعنتی!
به آشپزخونه رفتم تا صبحونه بخورم بردیا و یلدا مشغول خوردن بودن!
یادِ دیشب و حرفای یلدا افتادم دوباره ناراحت شدم...از مامان اینا خبری نبود..
لیوانی چای برای خودم ریختم و با بی میلی کنار اون دوتا نشستم...
بردیا گفت: تا دیشب حداقل یه سلام میدادی!
اصلاً حوصله ی طعنه هاشو نداشتم به اندازه ی خودم فکرم مشغول بود...
یلدا گفت: چته نیلو؟ سرِحال نیستی انگار؟
با نفرت به یلدا نگاه کردم گوشه ی لبش یه پوزخند به چشم میخورد معلوم بود
از اینکه حالمو گرفته خوشحاله...ازش بیزار بودم..
یلدا از جا بلند شد و رو به بردیا گفت: من میرم پیش بهار، توام صبحونتو خوردی بیا
بردیا سریع گفت: دوس داشتم میام...
یلدا با بی قیدی شونه هاشو بالا زد و رفت..آخی! نفس عمیقی کشیدم..
اشتها نداشتم..اعصابم خرد بود! بردیا زیر نظرم داشت
_ اولِ صبحی چته؟
با لحن مظلومانه ای گفتم: مگه برات مهمه؟
فکر کنم خیلی مظلوم شده بودم چون بردیا با لحن آرومی گفت:
همه برای من مهمن!
خیلی لجم گرفت چرا تا نوبت به من میرسید جمع می بست؟...
دلم میخواست بدونم حرفای دیشبِ یلدا چقدرش درست بوده؟ ما خب اونقدری
از دستش عصبی بودم که نمیخواستم باهاش حرف بزنم...
_ مثل اینکه امروز از دنده ی چپ بلند شدیا نه>؟
_ دیگه نمیخوام جوابتو بدم!
_ چرا؟
به چشام زل زد میخواست دلیلِ این حرفمو بدونه!
با اخم گفتم:تا نامزدت اذیت نشه!
_ نامزد؟!
پوزخندی زدم تو دلم آشوبی بود توصیف نکردنی!
نتونستم حرفمو کامل کنم از جا بلند شدم خواستم برم که بردیا منو محکم
چسبوند دیوار ، نفسم بند اومده بود دستاشو دو طرفم رو دیوار گذاشت..
چسبیده بود بهم..حالت تهوع داشتم نفسای تند و مکررش به صورتم میخورد..
_ یه حرفی میزنی تا آخرشو بگو..
آب دهنمو قورت دادم به خودم مسلط شدم و گفتم:
خودت میدونی منظورم چی بود...
_ یادم نمیاد نامزدی داشته باشم..؟!!
وقتی عصبی بود نمیتونستم گستاخی کنم نگامو به پایین انداختم و گفتم:
حتماً یه کاری کردی که انقدر مطمئن حرف میزد دیگه! میگفت بعدِ سفرِِ خاله
همه چی تمومه و نامزدیتون اعلام میشه!
بردیا به چشمام زل زده بود سنگینیه نگاشو حس میکردم مچ دستمو محکم گرفته
بود دستم داشت خرد میشد..!
خواست چیزی بگه که صدای بنفشه اومد: نیلوفر..صبحونه...
حرفش نصفه مونده بود برای هر کاری دیر شده بود وقتی منو بردیا رو تو اون حالت
دید شوکه شد بردیا مچ دستمو ول کرد و گفت: بعداً جوابتو میدم!
بردیا سریع از آشپزخونه خارج شد..بدنم درد میکرد..
بغض راهِ گلومو بسته بود اما خب نمیخواستم جلوی بنفشه گریه کنم..
بنفشه نزدیکم شد..
_ نیلوفر خوبی؟
دستام میلرزید رو صندلی نشستم و گفتم: خوبم..میشه تنهام بزاری؟
_ برات آب بیارم؟
_ نه ..خوبم! مرسی
_ باشه ...پس من رفتم!
بنفشه رفت...از اینکه سؤال پیچم نکرده بود خوشحال بودم خدا رو شکر بنفشه
مارو دیده بود اگه بهار میدید تا ته و توی ماجرا رو درنمیاورد ول نمیکرد...
آبی به صورتم زدم داغِ داغ بودم!به سمت دریا رفتم بردیا تنها رو تخته سنگی
نشسته بود تو فکر بود خیلی داغون بود فهمیدنش خیلیم سخت نبود..!
نسیم خنکی میوزید بهار داد زد: نیلو بیا گوش ماهی جمع کنیم!
بهار عاشق این کار بود اتاقش پُر ص گوش ماهی بود!
برام این کار جذابیتی نداشت اما از ول گشتن بهتر بود با بهار هم قدم شدم
بنفشه و یلدا رو شِن ها نشسته بودن و با هم حرف میزدن بقیه هم دور میزی
بزرگ نشسته بودن و بلند بلند میخندیدن!
مشغولِ جمع کردنِ گوش ماهی ها بودم که نمیدونم چطوری نزدیکِ بردیا شدم
بهار از من دورتر بود..
_ اون حرفات راست بود؟
به بردیا نگاه کردم طفلی خیلی پریشون بود×!
_ من دروغ نمیگم!
_ یلدا خودش اون چرندیات و بهت گفت؟!
_ آره دیشب بهم گفت..مبارکه! خیلی به هم میاین! لنگه ی همین!
بخاطرِ اینکه بردیا حرفی نزنه به سمت بهار رفتم چیزایی که جمع کردمو بهش
دادم یلدا خودشو به بردیا رسوند و کنارش نشست سرشو رو شونه ی بردیا
گذاشت....لعنت بهت بردیا!
به جمع بقیه پیوستم خاله پری با دیدن بردیا و یلدا گفت:
عمه قربونش بره! انگار همین دیروز بود که با بردیا تو حیاطِ خونَمون گِل بازی میکرد
دایی با یادآوری خاطراتِ گذشته لبخندی زد و گفت:آره خوب یادمه! چقدرم با نیلوفر
دعواشون میشد..
مامان گفت: نیلوفر از بچگی هم بد قِلِق بود! وقتی میدید یلدا و بردیا دارن آروم و
بی سرو صدابازی میکردن میرفت پیششونو بازیشونو خراب میکرد آخر سرم با گریه
و دعوا از هم جداشون میکرد...
دایی پدرام بلند خندید.. ای ول به خودم از اون بچگیَم نقشه های شومِ یلدا رو
خراب میکردما!
یلدا تو بچگیم خیلی لوس و بی مزه بود چون بردیا پسر جذاب و با جرئتی بود
همه ی دخترا عاشقِ بازی کردن با اون بودن منو یلدا همیشه سرِ بردیا دعوا
داشتیم الان که فکر میکنم میبینم منو یلدا هیچ تغییری نکردیم با این تفاوت که
حس میکردم بازنده ی این بازی منم!
خاله پری گفت: خان داداش! بردیا و یلدا رو ببین خیلی به هم میان!
این جمله ی خاله قلبمو لرزوند! اصلاً به هم نمیومدن...ایشش!
دایی سکوت کرد حس میکردم از با هم بودن اونا خوشش نمیاد یا شایدم
از عشقِ یلدا به بردیا مطمئن نبود خاله پری وقتی سکوتِ دایی و دید گفت:
ایشالا خوشبخت شن!
وای خداا این خاله چی اشت پشتِ سرِ هم میبافت! دایی که موافقت نکرده
بود شایدم مراعاتِ قلبِ خاله رو میکرد..! سکوت دایی و مبنی بر موافقتش تصور
کرده بود..شایدم راس راستی دایی راضی بود!!
********
سه روز از موند ما تو شمال میگذشت با حضورِ یلدا کنارِ بردیا اصلاً به من
خوش نمیگذشت...!
من کمتر جلوی چشمِ بقیه آفتابی میشدم بردیام زیاد با من حرف نمیزد..
روزآخری بود که ما تو شمال بودیم به پیشنهادِ یلدا راهیه آستارا شدیم برای خرید!
اَه بدم میومد از این پیشنهادای یلدا!!
بهار و یلدا با شور و شوقِ بچگانه ای به وسایل نگاه میکردن و هر چی که
چشمشونو میگرفت میخریدن!
من آخر همه راه میرفتم ذهنم مشغول بود! میدونستم هستی بره بهم خوش
نمیگذره!
بنفشه گفت: نیلوفر تو نمیخوای چیزی بخری؟
آهسته گفتم: نه..مرسی!
با بی حوصلگی روی نیمکتی نشستم آفتاب داغ و سوزانی بود بدرای نزدیکم شد
_ توام حوصله ی خرید و نداری نه؟
جوابشو ندادم با اخم گفت: چه هیزمِ تری بهت فروختم؟هان؟
_ خواهشاً به پَر و پای من نپیچ..اعصابشو ندارم! برو پیشِ نامزدِ عزیزت..
بردیا عصبی شد و گفت: هر چی باشه یلدا مثلِ تو گستاخ نیس!
بردیا با قدمایی استوار از من دور شد از لج منم که شده رفت کنار یلدا وایساد
بنفشه کنارم روی نیمکت نشست..
_ وای که چقدر گرمه هوا! تو چیزی نخریدی نیلو؟
_ نه..خیلی خسته شدم!
_ آره منم خسته شدم...این بهار و یلدا آدمو کلافه میکنن!
_ نوشینم اینطوریه!
نوشین بسته ای بزرگ دستش بود مطمئن بودم تا کلِ آستارا رو جمع نکنه ببره
تهران ول نمیکنه!
_ بنفشه؟
_ ها؟
_ یلدا چقدر به بردیا می چسبه!!
بنفشه نگاهی به بردیا و یلدا کرد و گفت: به نظرِ من که اصلاً به هم نمیان!
شوکه شدم بنفشه تا حالا مخافتشو اعلام نکرده بود فکر میکردم موافقه این
وصلته!
_ چطور؟
_ بردیا خیلی آروم و خوبه خیلیم عاقله! نه اینکه چون برادرمه دارم ازش طرفداری
میکنما..نه..اصلاً اما خداییش بردیا حیفه! نمیخوام بگم یلدا دختر بَدیه! نه..اما به درد
داداشِ من نمیخوره..مطمئنم ذره ای بردیا رو دوس نداره فقط نقشِ عاشقارو بازی
میکنه...یلدا دخترِ تنوع طلبه ایه مطمئنم با بردیا نمیسازه و خوشبخت نمیشن!...
بردیا دنبالِ یه زندگیه آروم و بی دردسره اما یلدا همش به فکره هیجان و شلوغیه!
کاملاً با هم متضادن..هیچ وجهِ اشتراکی ندارن...
_ پس چرا بردیا مخالفتی نمیکنه؟
_ راستش هم به فکرِ مامانه..هم دایی پدرام! مامان از بچگی به یلدا به چشمِ
عروسش نگاه میکرد مامان فکر میکنه خدا یلدا رو برای بردیا ساخته! بردیام نمیخواد
فعلاً چیزی بگه نگرانِ وضع مامانه! نباید هیچ شوکی بهش وارد شه تا بره امریکا...
پوزخندی زدم: یعنی میخواد بخاطر دایی و خاله پری با یلدا ازدواج کنه؟
_ نه نیلوفر، بحثِ ازدو.اج نیس فعلاً میخواد حرفی از مخالفتش نزنه تا بعد...
در ثانی دایی پدرام تا حالا هیچ حرفِ جدی ای درموردِ ازدواج این دو تا نزده!
هر حرفیَم بوده مامان جلو کشیده اصلاً معلوم نیس دایی راضیه یا نه!...
چقدر بنفشه عاقل بود!( البته چون گفته بود یلدا و بردیا بهم نمیانا!)
حس کردم چقدر بنفشه رو دوس دارم تا حدودی خیالم از بابتِ بردیا راحت شد!
کاش زودتر با بنفشه حرف میزدم! بالاخره خریداشون تموم شد...اوه اوه چی
خریده بودن اینا!! خیلی گرسنم بود بعد از خوردن غذا راهیه تهران شدیم منو
یلدا و بنفشه سوارِ ماشینِ بردیا شدیم..اصلاً دلم نمیخواس یلدا تنها با بردیا
بره!!
بردیا با چشمایی خسته پشت رل نشست...
بنفشه گفت: نیلوفر، نگاراینا کی برمیگردن اصفهان؟
گفتم: فکرکنم امشب بیان خونه ی ما و فردا برن...
_ دلت براشون تنگ میشه؟
_ خب آره..خیلی! اما خب اونجا شرایطِ زندگیشون بهتره
بنفشه رو به بردیا گفت: مامان و کی میبرن امریکا؟
بردیا با لحنی خسته گفت: هفته ی آینده!
گفتم: درمانِ بیماریِ خاله قطعیه؟
بردیا گفت: هیچ دکتری نمیتونه بگه قطعیه!
گفتم: پس چرا میخوان ببرنش اونجا؟
بردیا گفت: عقلِ کوچیکه تو این چیزا رو نمیفهمه!
یلدا خندید.بیشوووووووور...! حالتو میگرم به وقتش!
بنفشه با حرص گفت: اصلاً خنده نداشت..بردیا بدون چی میگی...
قربونِ بنفشه که طرفدارمه!
بردیا گفت: تو سنگِ نیلوفر رو به سینَت نزن..زبون داره خودش دو متر!
گفتم: من مثِ تو نیستم که تا یه نفر و میبینم خودمو گم کنم!
یلدا گفت: انقدر بردیا رو اذیت نکن!
با خشم رو به یلدا گفتم: خودش زبون داره!
بنفشخ خندید و گفت: اینو راس میگه!
یلدا گفت:وا..بنفشه تو کدوم وری هستی؟
بنفشه گفت: من طرفِ حقَم!
بریدا گفت: متأسفم که هنوز حق و نشناختی..!!
یلدا گفت: این چند روزی که بابا با عمه پری میره امریکا..من تنها میمونم!
فهمیدم که خانوم کمین کرده بره خونه ی خاله پری!ای موز مار...!
بردیا خیلی سرد گفت: برو خونه ی خاله افسانَت!مگه نگفتی خیلی چشم به راهه
بری اونجا..خب برو یه هفته ای اونجا...
بنفشه نگاهی به من کرد و چشمکی زد آخ... عاشق این سردیای بردیا بود...
البته فقط جلوی یلدا!!
یلدا با ناراحتی گفت: من اونجا رو دوس ندارم..پیشِ خاله افسانه راحت نیستم!
بردیا گفت: خب برو خونه ی خاله پروانه!
منظورش خونه ی ما بود.اه اه!
یلدا با بی میلی گفت: هیچکس اونجا از بودنِ من خوشحال نمیشه!
از اینکه حرف دلمو زده بود خوشحال شدم//خونه ی ما میومد همیشه دعوامون بود
بنفشه گفت: اگه مامان بود حتماً دعوتت میکردم بیای خونه ی ما! اما خودت که
میدونی...من که همش تو اتاقمم..بهارم که خونه پیداش نمیکنی همش با
پارساس! میمونه بردیا که اونم شرکته و خونه کم میاد..اونوقت تنها میمونی
یلدا گفت: میرم خونه ی خاله افسانَم!
خب خدارو شکر تیرش خورد به سنگ!آخیشششش!
بارانِ کمی میبارید..بنفشه و یلدا خواب بودن...
بردیا حسابی خشسته شده بود چشاش قرمز شده بود..
_اگه خسته ای، میخوای من رانندگی کنم؟
بردیا از آیینه نگام کرد پوزخندی زد و گفت: من جونمو دوس دارم.!!
_ خیلیَم دلت بخواد...تقصیرِِ منه که دلم برات سوخت...
_ اِ تو دلتم برا کسی میسوزه؟ فکر میکردم فقط دل میسوزونی!
_ اصلاً حوصله ی طعنه هاتو ندارم..
_ تو حوصله ی هیچیه منونداری...
نمیدونم چرا زا این حرفش یه جوری شدم...مظلوم حرف میزد..!
دیگه جوابشو ندادم چشام گرمِ خواب بود...خوابیدم!
با صدای بوقِ ماشین چشامو باز کردم..کسی تو ماشین نبود فقط من بودم و بردیا!
_ چه عجب..! فکر میکردم باید منم اینجا بخوابما...
_ بقیه کجان؟
_ خونَشون!
_ یعنی چی؟
_ یعنی همین! منو یه ساعت علاف کردی...همه رفتن خونه و من موندم اینجا
تا تو بیدار شی!
به اطراف نگاه کردم ماشینِ بردیا جلویِ در خونَمون بود...آخی دلش نیومده منو
بیدار کنه؟ چشامو مالیدم تا باورم شه خواب نستم..نه خواب نبودم..!!
_ جدی میگی؟
_ مگه ما با هم شوخی داریم؟
_ نه..خب..ولی..چرا بیدارم نکردی؟>
بردیا کلافه شد و گفت: نیلوفر نمیخوای پیاده شی؟ من فردا باید برم شرکتا..
درِ ماشین و باز کردم گفتم: خدافظ!
به سمتِ در خونه رفتم که صدای بردیا رو شنیدم
_ اینو لازم نداری؟
عقب برگشتم سک دستیم دستش بود..با لبخند نگام میکرد من گیجِ گیجِ حرکاتش
بودم..نزدیکش شدم و کیفمو ازش گرفتم با لبخند گفت: فکر کنم هنوز خوابی!
پاشو گذاشت رو پدالِ گاز و رفت...حس میکردم رو هوا دارم پرواز میکنم
باورم نمیشد بردیا واسه خاطر من بیدارم نکرده...اصلاً اهلِ این حرفا نبود
عمراً امشب از شوقِ زیاد خوابم ببره.......
فصل هفتم****
فردای همانروز نگار اینا برگشتن اصفهان..
3روزی میشد از هستی خبر نداشتم تو دانشگام نمیدیدمش از دستش عصبی
بودم واسه همین ازش خبری نمیگرفتم...
یه روز از دانشگاه داشتم میرفتم خونه که پرشایی جلوی پام ترمز کرد..
_ سلام خانومِ آرین...
سرمو برگردوندم..مانی بود..اینجا چیکار میکرد؟
_ا شمایین آقا مانی؟ سلام...
_ میتونم خواهش کنم سوار شید کار مهمی باهاتون دارم..
_ باشه..
سوار ماشینش شدم عطر خوش بو و خنکش تموم فضای ماشین و پُر کرده بود...
_ از هستی خبری دارین؟
شوکه شدم چرا خبرشو از من میگرفت؟؟
وقتی سکوتمو دید گفت: منظورم اینه میدونین الان کجاس؟
_ نه خبر ندارم...وقت نشد ازش خبر بگیرم..
_ وقت نشد؟ یعنی تو این سه روزه یه چند دقیقه هم وقت خالی نداشتین؟
_ چطور مگه؟ اتفاقی افتاده؟
_ اگه میدونستم براتون مهمه می گفتم...
_ نگرانم کردین..بگید چی شده؟
_ مهم نیس...
داشتم دیوونه میشدم! مانی خیلی ناراحت بود...
_ تو شمال چه اتفاقی برای هستی افتاد؟
حسابی جا خوردم..نکنه هستی حرفی زده باشه!!
_ مثلاً چه اتفاقی؟
_ از اون وقتی که اونطوری تک و تنها از شمال برگشت خیلی داغون بود...
_ هستی خودش رفت..من خیلی اصرار کردم بمونه..گفت دلش تنگ شده!
_ به نظر شما من گوشام درازه؟ بگید خجالت نکشید...چون همیشه سرم به
کارِ خودم بوده دلیل نمیشه که نفهم باشم...
_ نه من اصلاً منظورم این نبود...چه اتفاقی افتاده که انقدر عصبانی هستین؟
_ هستی بیمارستانه...!
رنگِ صورتم پرید..
_ واسه چی؟
_ خودکشی کرده...
قلبم لحظه ای ایست کرد...به مانی اشاره کردم که ماشین و نگه داره مانی ترمز
کرد اصلاً توقع نداشت انقدر حالم بد شه..
_نیلوفر خانوم خوبین؟ نگران نباشین خداروشکر خطر رفع شده..
_ حالش خوبه؟
_ خوبِ خوب که نه..اما خب سالمه!
_ چطور این اتفاق افتاد؟
_ منم نمیدونم..به کسی چیزی نمیگه...فقط زل زده به یه نقطه و اشک میریزه!
_ کدوم بیمارستانه؟
_ همون بیمارستانیه که من توش کار میکنم..
_ منوببرید پیشش..میخوام ببینمش!
_اما...آخه شما الان حالتون خوب نیس..
_ من خوبم...خواهش میکنم..
مانی قبول کرد به خونه زنگ زدم و گفتم که دیر میام!
مانی گفت: منو ببخشین نیلوفر خانوم خیلی باهاتون بد حرف زدم..
_ نه مهم نیس..!
_ وقتی اونطوری تنهایی اومد خونه شوکه شدم گفت نریمان اونو رسونده!
فرداش بابا هرچی صداش کرد بره دانشگاه جواب نداد نگرانش شدیم و در اتاقشو
شکوندیم هستی بیحال افتاده بود کفِ اتاقش..قرص خورده بود..
باور کنید یه دیقه خودمو باختم شما هستی و خوب میشناسید دختری نیس که
برا یه اتفاقِ کوچیک دست به چنین کاری بزنه..اون همیشه محکم بود
تا الانم هیچ حرفی نزده..دکتر میکه افسردگی گرفته اما نمیدونم چرا؟ من و بابا
تا تونستیم از وقتی مامان مُرد بهش توجه داشتیم و لحظه ای تنهاش نذاشتیم..
قلبم شکست..خدا لعنتت کنه نریمان..ببین چه بلایی سرِ دختر بیچاره آوردی!
به بیمارستان رسیدیم همراه مانی داخل بیمارستان شدیم دختری ریزه با
اونیفورم پرستاری نزدیکمان شد و رو به مانی گفت:
سلام آقای دکتر..روزتون بخیر
مانی با جدیت و جذابیت گفت: سلام خانوم اردلان..من میرم عیادتِ خواهرم..
لطفاً اگه دکتر جزایری با من کار داشتن صدام کنید..
_ حتماً
_ ممنون
دختر نگاهی به من کرد و با لبخند رو به مانی گفت: راستی تبریک میگم...
به من اشاره کرد و رفت..از خجالت سرخ شدم مانی هم شوکه شده بود اما
به روش نیاورد و رفت منم مثلِ جوجه اردک دنبالش راه افتادم...
به اتاقی رسیدیم مانی گفت: بفرمایید تو..
_ اول شما برین...
مانی قبول کرد و وارد اتاق شد در نیمه باز بود هستی صورتش رو به پنجره بود و
پشتش به من و مانی بود...
_ هستی اگه بدونی کی اومده دیدنت...
هستی گفت: کی؟
_ نه دیگه زرنگی..باید حدس بزنی!
_ مانی..اذیت نکن..
_ بابا تو یه حدسم نمیتونی بزنی!
هستی با بغض گفت: مطمئنم نیلوفر نیس!
خیلی خجالت کشیدم..به منم میگفتن دوست!!
مانی با لبخند گفت: آفرین..یه جایزه پیش من داری..نیلوفر خانوم اومده
هستی با ذوقِ بچگانه ای سرشو برگردوند و منو دید لباشو به هم فشرد تا
اشکاش جاری نشن منم بغض کرده بودم نزدیک هستی شدم سرشو بغل کردم
_ حالت چطوره دخترکم؟..قربونت برم به خدا نمیدونستم بیمارستانی!
هستی با دلخوری گفت: بی معرفت نباید یه خبر ازم میرفتی!
خواستم عذر خواهی کنم که مانی سریع گفت:
چند بار نیلوفر خانوم از من حالِ تورو پرسیده بود اما من بهشون نگفتم که تو
بیمارستانی تا اینکه امروز از زیرِ زبونم حرف کشیدن و اومدن اینجا!
از اینکه مانی به دروغ ازم حمایت کرده بود خجالت کشیدم اما با نگاهی قدر
شناسانه بهش زل زدم لبخندی زد و گفت:
نیلوفر خانوم هر وقت کارتون تموم شدین بیاین بیرون..من دمِ در منتظرتونم!
_ باشه..مرسی!
مانی رفت..بغض هستی ترکید و اشکاش رو گونه هاش ریخت..
اشکای منم جاری شد هستی در میان گریه گفت:
اگه نمیومدی میمُردم نیلوفر..!دق میکردم..این 3روز برام مثلِ 30 سال گذشت...
خیلی سخت بود..خیلی..نگام به در بود که بیای! از چهره ی بابام خجالت
میکشیدم شرمم میومد تو چشماش نگاه کنم..از مانی خجالت میکشم خیلی
سختی کشیدن خیلی نگرانم شدن..3روزه لال شدم نیلو..اما میخوام الان
بگم..من خیلی بدبختم نیلو.همه ی بدبختیا یهو سرِ من آوار شد...
سکوت کرده بودم تا هر چی تو دلشه رو راحت به زبون بیاره..
_ به خدا انگیزه ای برا موند ندارم نیلو..پشیمونم که اون کارِ احمقانه رو کردم به خدا نیلو دست خودم نبود..یهو شد! صدای شکستن بابامو شنیدم مردی که نباشه
نمیخوام دنیا باشه! آزارش دادم الانم روم نمیشه نگاش کنم...
بچگی کردم بخاطرِ آدمی کردم که راحت سرش تو زندگیش بود و نفهمید چه بلایی
سرم اومده...له شدم نیلو..اما دیگه بسمه! میخوام یه زندگیه جدید و شروع کنم
از امروز میخوام برای خودم زندگی کنم نه دلم..
هستی سکوت کرد دستشو فشردم و گفتم: من باهاتم دخترکم! تنهات نمیزارم
هیچوقت...! منو برای اینکه این 3روزه نبودم ببخش!
هستی لبخند نازی زد..
_ هستی، نمیخوای بگی چرا اون کا رو کردی؟
_ نه نیلوفر خواهش میکنم..نمیخوام به حماقتم فکر کنم!
_ باشه باشه بعداً درموردش حرف میزنیم..یه سؤال ازت بپرسم..
_ بپرس...
_ قضیه به نریمانم مربوط میشه..؟
هستی زل زد تو چشام..چشای سبزش پر اشک بود..آهسته گفت:
دیگه مهم نیس...هر چی بود تموم شد..الان میخوام به کاوه جواب مثبت بدم
_ چی؟؟ زده به سرت؟ تو که از اون خوشت نمیاد..
_ مهم اینه اون منو دوس داره..برام مهم نیس هیچی!
_ نه مثل اینکه راس راسی دیوونه شدی! احمق نشو هستی! الکی که نیس
برای زندگیت داری تصمیم میگیریا...
_ نیلوفر هیچی نگو برو بیرون...نمیخوام ببینمت!
ناراحت شدم اما وضع روحیه هستی خیلی خراب بود گفتم: باشه میرم..مواظبِ
خودت باش..خدافظ
هستی روشو ازم برگردوند از اتاقش بیرون اومدم مانی به سمتم اومد و گفت:
بریم؟
وقتی ناراحتیمو دید گفت:
فکر میکردم با شما خوب حرف بزنه..متاسفم! خیلی حساس شده
به زور لبخندی زدم و گفتم: نه حالشو درک میکنم..مهم نیس!
به اصرارِ مانی سوار ماشینش شدم..
_ هستی نگفت چشه؟ نگفت چرا اونکارو کرده؟
_ فقط میدونم پشیمونه و میخواد یه جوری جبران کنه!
_ آره تو چشاش پشیمونی و میبینم..
_ آقا مانی؟
_ بله؟
_ هستی میخواد یه کاری کنه باید پشیمونش کنید
_ چه کاری؟
_ میخواد به کاوه جواب مثبت بده من میدونم از اون خوشش نمیاد
_خیالتون راحت..بزارید یه کم رو به راه شه..خودم باهاش حرف میزنم الان داغونه
تو ناراحتی یه چیزی گفته وگرنه هستی دختر عاقلیه!
مانی منو رسوند و رفت...
مامان با دیدنم گفت: کجا بودی؟
_ بیمارستان
_ چرا؟ چی شده؟ تصادف کردی؟
_ نه مامان میبینید که من سالمم...هستی حالش بد بود رفتم دیدنش..
نریمان جلوی تی وی لم داده بود با شنیدن حرفام گفت:
چش بوده؟ بهتره الان؟
از دستِ نریمان خیلی ناراحت بودم از این رفتارای ضد و نقیضش بیزار بودم..
_ اگه میدونستم بهت مربوط میشه حتماً میگفتم!
_ منظور؟
_ همینکه شنیدی...
مامان گفت: باز شما دوتا افتادین جونِ هم؟
نریمان با خشم به سمتم اومد بازومو گرفت و گفت:
تو امروز چه مرگته؟مشکلت با من چیه؟ ها؟
_ تو خودت خوب میدونی..
_ من هیچی نمیدونم..بگو تا بدونم!
_ کاش یه کم..فقط یه کم با خودت روراست بودی آقا داداش!
از پله ها بالا رفتم نریمان با عصبانیت جلوی رامو سد کرد و گفت:
منظورتو بگو..
_ واضح بود...
_ نه نبود..باز اون دختره چی بهت گفته که افتادی به جونِ من؟
_ اشتباه میکنی اون اگه حرفی زده بود الان یه سیلی میخوابوندم تو گوشِت
اما حیف..حیف که یه کلامم حرف نمیزنه! اون خودکشی کرده نامرد..میفهمی؟
هستی ای که انقدر محکم و با اراده بود کارش به جایی رسیده که دست
به خودکشی زده...
نریمان کُپ کرد خیلی شوکه شده بود..
_ واسه چی؟
پوزخندی زدمو گفتم: اونو دیگه باید از خودت بپرسی...با اجازه!
به اتاقم رفتم.
چند روز گذشت و هستی هم از بیمارستان مرخص شده بود...اما حاضر نشده بود
منو ببینه منم خیلی از دستش ناراحت بودم چرا من باید تاوان کارِ نریمان و میدادم!
روز رفتنِ خاله اینا به امریکا فرارسید همه به فرودگاه رفتیم..
نوشین گفت: مامان مواظبِ خودتون باشین به فکرِ ماهم نباشین!
مامان گفت: باشه..فقط نوشین خونه رو میسپرم به توااا..
نوشین گفت: خیالتون راحت..
خاله پری صورتِ بردیا رو بوسید همه میدونست چقدر خاله بردیا رو دوست داره
دایی رو به یلدا گفت: میری خونه ی خاله افسانه؟
یلدا با ناراحتی گفت: بله..باهاتون تماس میگیرم..
دلم برای یلدا سوخت اما حقش بود...
بالاخره هواپیماشون بلند شد! بهار گفت: نیلو بیا بریم خونه ی ما...
یلدا رفته بود گفتم: نه مرسی..باید برم خونه کار دارم!
بنفشه گفت: بیخود کردی! بهونه نیار منم تنهام..
گفتم: نه نوشینم تنها میمونه!
نوشین گفت: میخوای بری برو..تو که تو خونه باشی دست به سیاه و سفید
نمیزنی!
با شیطنت گفتم: ا برم که تو و حمیدآقا حال کنین..بدونِ شرخر!
نوشین با اخم گفت: زبون دراز!
بالاخره با اصرارای بهار و بنفشه سوار ماشینِ بردیا شدم تو فرودگاه هم وقتی
بهش سلام دادم جوابمو نداد...
بهار گفت: نیلو جون منو ببخش من فقط شبا خونم..
گفتم: نه بهار جون راحت باش
بنفشه گفت: همه میدونن به زور باید تو رو خونه پیدا کنن
بردیا بدون حرف رانندگی میکرد گفتم: انگار بردیا از اومدنم خوشحال نشده!
بهار گفت: وا نیلو..تو که بردیا رو میشناسی بروز نمیده..من که میگم خیلیم
خوشحاله!
بنفشه گفت: اتفاقاً خیلیم خوشحاله مگه نه داداشی؟
بردیا گفت: برای من فرقی نمیکنه...
تو دلم گفتم..مرسی احساسات..!! کشته مرده ی این فورانِ احساساتش بودم..
بهار گفت: کاش به یلدام اصرار میکردیم بیاد خونه ی ما..خونه ی خالَش راحت نیس
بنفشه گفت: بهتر که نیومد...اگه تعارف میکردی میومدا..
بهار گفت: وا..تو چرا انقدر با یلدا لجی؟
بنفشه گفت: لج نیستم یلدا یه کم لوسه! منم خوشم نمیاد
بردای گفت: میزگرد تشکیل دادین یلدا رو تیر بارون کنین؟ بسه دیگه
بهار با خنده گفت: اوه اوه بردیا غیرتی شده از نامزدش داره دفاع میکنه
بنفشه گفت: چرا دوس داری پیش پیش بردیا و یلدا رو به هم وصل کنی؟
اعصابِ کل کل کردنای اون دو تا رو نداشتم به حرفاشون گوش ندادم و از تو آینه به
چهره ی سرد و بی اعتنای بردیا نگاه کردم..چرا زا یلدا طرفداری کرده بود؟؟
دوسش داشت؟ پس چرا حرف نمیزد!!
به خونه ی خاله پری رسیدیم خونه طبق معمول تمیز و مرتب بود خاله خیلی به
تمیزیه خونه اهمیت میداد همه نشستیم بنفشه برای آوردن نوشیدنی به
آشپزخونه رفت در همین حین موبایل بهار زنگ خورد بهار نگاهی به صفحه ی
گوشیش انداخت و گفت: نیلوفر جون ببخشید..الان میام پیشت...
گفتم: راحت باش عزیزم..!
بهار با عذرخواهی رفت بردیا پوزخندی زد و گفت:
همه هوش و حواسش شده پارسا! میمیرن واسه هم!
_ خب تو از چی ناراحتی؟ از عاشقونه بودنِ رابطشون؟
_به این نمگن عاشقونه نیلوفر..!
_ پس چی میگن؟
_ لوس بازی...
_ اووووه..لطفاً فکر نکن که اونام باید مثل تو با این مسئله برخورد کنن!
_ کاش یه کم از من درس میگرفتن! چی شد اومدی اینجا؟
_ از اینکه اومدم ناراحتی؟
_ نه ..خب..اما وقتایی همیشه میومدی اینجا که من به هر دلیل تهران نبودم!
راست میگفت به قدری از بردیا بدم میومد که هر وقت به هر دلیلی میرفت
مسافرت میومدم خونه ی خاله از اینکه فهمیده بود این موضوع و خجالت کشیدم..
_ شنیدی چی گفتم؟
_ آره..خب...آدم تغییر میکنه دیگه!
_ برام جالب بود که چطور با خودت کنار اومدی که بیای اینجا مخصوصاً الان که
مامانم نیس!
_ خب حالا که اومدم..ناراحتی برگردم خونه ی خودمون؟!
_ گفتم که بودن یا نبودنت اصلاً برام مهم نیس!
_ خیلی حال کردی وقتی بهار گفت یادا نامزدته ها نه؟
بردیا چپ چپ نگام کرد...
_ باز شروع کردی؟ دلیلی نمیبینم که برات توضیح بدم...
_ پس لطفاً ادای آدمای فیلسوف و درنیار و قُپی نیا که عشق کشکه و از این حرفا
_ میشه تمومش کنی؟ مغز فندقیه تو این چیزا رو نمیفهمه!
آتیش گرفتم ...
_ من...من مغزم فندقیه؟ نشونت میدم..
بردیا با خنده از جا بلند شد و به سمت اتاقش رفت...
لعنت بهت نیلوفر..میمیری یه 2 ریقه گاله رو ببندی؟؟! همیشه باید اعصاب خرد
کنی؟
بنفشه با سینی ای شربت آلبالو سررسید...وقتی منو تنها دید گفت:
وا..پس بقیه کجان؟
_ بهار گوشیش زنگ خورد رفت..بردیام رفت اتاقش..
_ ببخشید تنهات گذاشتم...
_ ای بابا بنفشه من اصلاً ناراحت نمیشم باور کن!
بنفشه کنارم نشست لیوانی شربت جلوم گذاشت..من پرتقال بیشتر دوس دارم
خب! اما اشکال نداره...
_ بنفشه..تو حوصلت تو خونه سر نمیره؟
_ نه نقاشی میکِشم سرگرم میشم..
_ خیلی دوس دارم تابلوهاتو ببینم..
_ شربتتو بخور میبرمت نشونت میدم!
جرعه ای از شربت و خوردم...
_ حس میکنم بردیا زیاد از حضورم خوشحال نیس..
_ نه نیلوفر اشتباه میکنی..بردیا با تو مشکلی نداره! کلاً اینطوریه نمیتونه
احساساتشو بروز بده شاید خیلیم از اومدنت خوشحاله ولی نمیتونه چطوری بگه
براش خیلی سخته!
_ به نظرت عجیب نیس؟
_ چی عجیبه؟
_ اخلاقاش..!
_ خب آره شاید از نظرِ تو عجیب باشه..اما ما دیگه عادت کردیم بهش! بهار
همیشه میگه عشق و عاشقی تو بردیا تعطیله! اما من اصلاً با این موافق نیستم
مگه میشه آدم عاشق نشه؟ بردیا فقط زیادی توداره! همین..
_ یعنی یلدا رو دوس داره و ابراز نمیکنه؟
_ نه عزیزم..بحثِ یلدا جداس..بردیام میدونه قصدِ یلدا فقط ازدواجه حالا طرفش
مهم نیس..یلدا میخواد بره ایتالیا زادگاهِ مامانش...دایی شرط گذاشته که هر وقت
ازدواج کرد میتونه بره اونم میخواد با انتخاب بردیا با یه تیر دو نشون بزنه هم به
همه بگه بالاخره بردیا رو مالِ خودش کرده هم بره ایتالیا...
_ نمیدونستم قصد داره بره ایتالیا...بردیا از این موضوع خبر داره..
_ آره..همه تقریباً میدونن ..مامان منکرش میشه بهارم که میگه یلدا مالِ بردیاس
حالا نمیدونم این دو تا چرا انقدر اصرار دارن..!!
_ چرا بهار انقدر طرفداره یلداس؟
_ تو که بهار و میشناسی از لباسای عَجَق وَجَق خیلی خوشش میاد عاشق اینه
که طبقِ مد پیش بره چون یلدا اینطوریه ازش خوشش میاد...
به همراه بنفشه به اتاقش رفتم..اتاقش همون مدل قدیمی بود خیلی کم پیش
میومد که دکوراسیونِ اتاقشو عوض کنه ..دختر تقریباً آرومی بود رنگ اتاقش آبی
کمرنگ بود و خیلی آرامش بخش بود خیلی اتاقِ ساده ای داشت تنها تابلوهایی
که به دیوارای اتاقش زده بود باعث شده بود اتاقش از حالتِ یکنواختی در بیاد
تابلوهاش واقعا خوشگل بودن..بنفشه تموم ذوق و انرژیه هنریشو رو تابلوهاش
نشون میداد...یه تابلو نظرمو به خودش جلب کرد تابلو رو بالای تخت خوابش
زده بود یه پسر خیلی خوشگل و ناز بود که یه گلِ بنفشه دستش بود
زیرِ تابلو هم با خطی خوش نوشته شده بود"تقدیم به کسیکه حس بودنش برایم
امیدِ نفس کشیدن است"
یه پاپیونه صورتیَم گوشه ی سمت چپِ تابلو به صورتِ اُریب زده شده بود..
بنفشه وقتی تعجبمو دید گفت: چی انقدر کنجکاوت کرده؟
نخواستم خودمو فضول نشون بدم با بی خیالی به تابلو اشاره کردم و گفتم:
تابلوی قشنگیه!
بنفشه لبخندِ تلخی زد و گفت: بهترین هدیه ای بود که تو عمرم گرفتم!
_ هدیه؟!
بنفشه کنارم روی لبه ی تخت نشست غم تو چشماش موج میزد..
_ ترم دومِ دانشگاه بودم! همه دوستام فکر میکردن از اون دخترام که هیچ حسی
به جنس مخالفم ندارم و به نحوی بی احساسم..اما من واقعاً اینطوری نبودم فقط
هر کسی نظرمو جلب نمیکرد تا اینکه کارشناسی ارشد قبول شدم..با یه پسری
همکلاس شده بودم پسر جذاب و خوشگلی بود همه ی دخترا خودشونو میکُشتن
براش ، با ناز و عشوه باهاش حرف میزدن و کلی هواشو داشتن اما برای من
بیشتر رفتاراش عجیب بود تا اینکه عاشقش شم..از همون وهله ی اول سردیامو
دید و بیشتر به سمتم کشیده شد خیلی جلوی رام سبز میشد اما من محلش
نمیذاشتم فکر میکردم عشقش فقط تا پایانِ کلاسا ادامه داره و همش دروغه!
یادم میاد یه روز استاد برای طرح تابلومون موضوع آزاد گذاشته بود
همه تابلوهاشونو نشون استاد دادن وقتی همه تابلوی فرزام همون پسره رو دیدن
همه شوکه شدن از همه بیشتر من بودم که خیلی جا خوردم میدونی چی کشیده
بود؟ چهره ی منو کشیده بود نیلو...وای نیلو داشتم میمُردم..
انقدر جزئیات و خوب کشیده بود که یه لحظه با خودم گفتم چطوری تونسته انقدر
دقیق منو بکِشه! بعدِ اون جریان دیدم واقعاً عاشقش شدم اونم مدام بهم نزدیک
میشد وقتی کم کم نرم شدنامو میدید خیلی خوشحال بود..
اما زد و کلاسا تموم شد و مدرکمو گرفتم دیگه ندیدمش حتی رفتم دمِ خونشون اما
هیچ خبری ازش نتونستم بگیرم فقط یه هفته بعدش یکی از دوستام یه بسته بهم
دادو گفت فرزام خیلی وقت پیش داده بوده که سر وقتش اونو بده به من..بسته
همین تابلو بود..از اون روز به بعد اینو نگه داشتم و بالای تختم زدمش تا یادم باشه
عشقِ اولم کی بوده..دیگه عاشق کسی نشدم حتی نذاشتم یه خواستگار بیاد
اینجا! راستش امید دارم که فرزام برگرده..شاید خیلی احمقانه باشه..اما دله دیگه
یهو اومد یهو هم از زندگیم رفت..مثل یه ستاره ی دنباله دار!
اصلاً باورم نمیشد روزی بنفشه تا این حد عاشق شده باشه همیشه حس میکردم
اونم لنگه ی بردیاس فقط جنسه مؤنثشه!
_ کسی از این ماجرا خبر داره؟
_ فقط تو و بردیا...
_ بردیا؟
_ مجبور شدم بهش بگم.مارو با هم دیده بود..طفلی وقتی دید ترکم کرده خیلی
تلاش کرد که من حالم خوب شه وضعِ روحیم افتضاح بود!
_ بنفشه..منتظرش میمونی؟
_ فرزام اولین کسی بود که به من یاد داد عاشق باشم نمیخوام کلیشه ای حرف
بزنم اما این یه حقیقته! من جز فرزام نمیتونم خوشبخت شم اینو مطمئنم..حتی
اگرم ازدواج کنم فکرم پیشه اونه!
_ نمیدونستم انقدر گذشته ی تلخی داری..دختر خاله ی مرموز!
بنفشه اشکای رو گونه شو با پشت دستش پاک کرد و لبخندی زد و گفت:
واسه همینه که معتقدم بردیام عاشق میشه...نیلوفر دوس ندارم کسی از این
موضوع خبر داشته باشه..میفهمی که!
_ خیالت راحت...تا نخوای کسی چیزی نمیفهمه..
_ مرسی...من برم یه چیزی باری نهار درست کنم انقدر حرف زدم که یادم رفت
نزدیکه ظهره!
_ بیام کمکت؟
_ نه همینجا بشین..کاری نمیخوام بکنم که..یه چند تا کتابِ شعر دارم اونا رو بخون
تا بیام پیشت..
_ باشه مرسی!
بنفشه چند تا کتاب از مهدی سهیلی و فروغ و حمید مصدق جلوم گذاشت و رفت..
اصلاً حسِ خوندن ِ کتاب نداشتم به اتاق بهار رفتم در زدم بهار گفت: بفرمایید
داخل شدم بهار با لبخند نگام کرد: الهی فدات شم..ببخشید توروخدا
_ ا..بهار اگه باز بگی ببخشید .و از این حرفا میرما..
_ بیا بشین..
اتاقِ بهار برخلافِ بنفشه شلوغ پُلوغ و بهم ریخته بود رنگِ اتاقش نارنجیه خیلی
جیغ بود کمدش بهم ریخته بود دوربین عکاسیشَم رو میز تحریرش بود
بهار عاشقِ عکاسی بود چند تام از عکساشو قاب کرده بود!