20-08-2015، 21:09
㊝ جـــادهـ اســرار آمیــز مـــرگــ ㊝
ادامه :
چند سال قبل حادثه وحشتناكي در ارتباط با اين روح براي دو مرد جوان رخ داد.آن دو كه آدريان و لئو نام داشتند حدود ساعت ١/٥ شب به خانه بر مي گشتند در آن ساعت از شب هيچ وسيله نقليه اي در جاده به چشم نمي خورد.آدريان رانندگي مي كرد و لئو در كنارش نشسته بود آدرين با سرعت مجاز رانندگي مي كرد و پيچ هاي تند را يكي پس از ديگري پشت سر مي گذاشت.از آنجايي كه هر دو به شدت خسته بودند حرفي بين آنها رد و بدل نمي شد.زماني كه به راه ورودي درياچه پشت سد رسيدند ناگهان آدريان متوجه شد كه زني سفيد پوش وسط جاده راه ميرود پشت زن به آنها بود و فقط موهاي بلندش به چشم مي خورد.
آدريان از سرعت ماشين كاست تا بتواند چهره ي آن زن را ببيند و از لئو خواست كه نگاهي به زن بيندازد و وقتي متوجه شد كه لئو هم مي تواند آن زن را ببيند خيالش تا حدي راحت شد. آدريان نمي توانست باور كند كه روح ديده است و در عين حال از اين كه زني در آن ساعت از شب تنها در آن جاده قدم بزند هم تعجب كرده بود.حتي در روز روشن هم كسي جرأت نداشت پياده به آنجا برود چون جاده كم عرض و به شدت خطرناك بود. علاوه بر آن يك زن تنها در آن ناحيه كوهستاني چه مي كرد.
آدريان از گوشه چشم نگاهي به لئو انداخت. لئو وحشت زده و بيمناك به نظر مي رسيد وقتي به زن نزديكتر شدند آدريان ترمز كرد زن به آرامي رو به آنها كرد و آنها در كمال حيرت و نا باوري متوجه شدند كه و چهره ي بسيار كريه و خون آلودي دارد.آدريان حتم پيدا كرد كه او يك انسان نيست در نتيجه به سرعت پايش را روي پدال گاز فشار داد و تصميم گرفت زن را زير گرفته و فرار كند ولي نميدانست بعد از زير گرفتن زن چه بلايي به سرشان مي آيد.چند ثانيه بعد لئو با ترديد به پشت سر نگاه كرد كه ببيند آيا زن هنوز آنجاست يا نه و با وحشت فراوان سر آن زن را ديد كه روي صندلي عقب قرار داشت لئو آنچنان ترسيده بود كه زبانش بند آمده بود و نمي دانست چه كار كند آدريان هم از آينه نگاهي به عقب انداخت و متوجه شد كه زن بدون سر در تعقيب آنهاست ...
بعد از آن حادثه آدريان و لئو تا مدت ها شوكه بودند و قدرت كلامي خود را از دست داده بودند و اين جاده مرموز باز هم خبرساز شد.
ادامه :
چند سال قبل حادثه وحشتناكي در ارتباط با اين روح براي دو مرد جوان رخ داد.آن دو كه آدريان و لئو نام داشتند حدود ساعت ١/٥ شب به خانه بر مي گشتند در آن ساعت از شب هيچ وسيله نقليه اي در جاده به چشم نمي خورد.آدريان رانندگي مي كرد و لئو در كنارش نشسته بود آدرين با سرعت مجاز رانندگي مي كرد و پيچ هاي تند را يكي پس از ديگري پشت سر مي گذاشت.از آنجايي كه هر دو به شدت خسته بودند حرفي بين آنها رد و بدل نمي شد.زماني كه به راه ورودي درياچه پشت سد رسيدند ناگهان آدريان متوجه شد كه زني سفيد پوش وسط جاده راه ميرود پشت زن به آنها بود و فقط موهاي بلندش به چشم مي خورد.
آدريان از سرعت ماشين كاست تا بتواند چهره ي آن زن را ببيند و از لئو خواست كه نگاهي به زن بيندازد و وقتي متوجه شد كه لئو هم مي تواند آن زن را ببيند خيالش تا حدي راحت شد. آدريان نمي توانست باور كند كه روح ديده است و در عين حال از اين كه زني در آن ساعت از شب تنها در آن جاده قدم بزند هم تعجب كرده بود.حتي در روز روشن هم كسي جرأت نداشت پياده به آنجا برود چون جاده كم عرض و به شدت خطرناك بود. علاوه بر آن يك زن تنها در آن ناحيه كوهستاني چه مي كرد.
آدريان از گوشه چشم نگاهي به لئو انداخت. لئو وحشت زده و بيمناك به نظر مي رسيد وقتي به زن نزديكتر شدند آدريان ترمز كرد زن به آرامي رو به آنها كرد و آنها در كمال حيرت و نا باوري متوجه شدند كه و چهره ي بسيار كريه و خون آلودي دارد.آدريان حتم پيدا كرد كه او يك انسان نيست در نتيجه به سرعت پايش را روي پدال گاز فشار داد و تصميم گرفت زن را زير گرفته و فرار كند ولي نميدانست بعد از زير گرفتن زن چه بلايي به سرشان مي آيد.چند ثانيه بعد لئو با ترديد به پشت سر نگاه كرد كه ببيند آيا زن هنوز آنجاست يا نه و با وحشت فراوان سر آن زن را ديد كه روي صندلي عقب قرار داشت لئو آنچنان ترسيده بود كه زبانش بند آمده بود و نمي دانست چه كار كند آدريان هم از آينه نگاهي به عقب انداخت و متوجه شد كه زن بدون سر در تعقيب آنهاست ...
بعد از آن حادثه آدريان و لئو تا مدت ها شوكه بودند و قدرت كلامي خود را از دست داده بودند و اين جاده مرموز باز هم خبرساز شد.