17-08-2015، 16:01
مادرش روی لبه تخت او نشست واورا دراغوش گرفت وبه نرمی گفت:
می خواهم یک خبر غم انگیز به تو بدهم...جانی از پیش ما رفته...رفته که دربهشت باشد...باخدا...او خیلی تورا
دوست داشت عزیزکم.
هق هق می کرد...توانست احساس کند که بابی در اغوشش لرزید وبعد به فین فین افتاد،اما حتی یک کلمه بر زبان
نیاورد...ووقتی که او بابی را از خودش جدا کرد وبه چهره اش چشم دوخت،دید که او هم مثل بقیه انها،غرق دراندوه
وماتم گریه میکند...منتها بی صدا.برادری که عاشق او بود،از پیش انها رفته بود.او این را خوب می فهمید و تا وقتی
که الیس کمکش کرد تا لباس بپوشد،حتی یک لحظه دست از گریه بر نداشت.ان دو دست دردست یکدیگر از پله ها
پایین رفتند .بقیه روز حباب مات ومبهمی از درد بود.
پم با شارلوت وبابی ماند وجیم والیس به پزشکی قانونی رفتند.الیس یا دیدن پسرش ناله جانکاهی سرداد وجسد اورا
در اغوش گرفت وان قدر به همان حال ماند که سرانجاک جیم مجبور شد اورا کنار بکشد.سپس ان دو به بنگاه کفن
ودفن رفنتد تا ترتیب بقیه کارها را بدهند واز وقت ناهار گذشته بود که به خانه برگشتند.پم برای انها ناهار درست
کرده بود.شارلوت در سکوت در حیاط پشتی نشسه بود وبابی در اتاقش بود.
عصران روز،شرح حادثه در راس تمام خبر ها بود ودوستان و آشنایان که تازه خبردار شده بودند،شروع به تلفن
کردن وسر زدن به انها وغذا آوردن برایشان کردند.چهره اش سفید بود وبانداژ بزرگی روی گونه اش به چشم
میخورد...ودر تمام مدتی که انجا بود،نتوانست جلوی هق هق اش را بگیرد.سرانجام پم او را به خانه برد.بکی یکسره
میگفت که خیلی متاسف است ونمی تواند بدون جانی زندگی کند...واین فقط درد واندوه دیگران رادو برابر می کرد.
می شد گفت که روز بعد به مراتب بدتر بود چون هر ساعتی که می گذشت،موضوع بیشتر جنبه واقعیت به خود می
گرفت.ان ها،ان شب به بنگاه کفن ودفن رفتند وروز بعد ،اتاقی که برای اخرین دیدار جانی در نظر گرفته بودند،پر از
دوستان وخویشاوندان وبچه های دیگر بود.ان روز جشن فارغ التحصیلی او بود وان ها در مراسم در مورد او حرف
زده بودندوبهاحترامش یک دقیقه سکوت کرده بودند وتمام کسانی که در تالار بودند،برای انها گریسته بودند.
مراسم تدفین سه شنبه بود. آلیس در تمام عمرش آن قدر زیر فشار درد واندوه نبود.او بعد از مراسم حتی نمی
توانست چیزی از ان را به خاطر بیاورد.فقط بیاد می آورد که همه جا گل بود واز یک جای در دور دست ها صدای
آوار می امد و او به کفش هایش نگاه می کرد .او تمام مدت دست بابی را چسبیده بود وشارلوت به طور غیر قابل
کنترلی گریه میکرد. جیم هم ان جا نشسته بود واشک می ریخت.گیج به نظر می رسید.مدیر دبیرستان جانی در
مراسم تدفین برای او صحبت کرد.بهترین دوستش هم همینطوره.کشیش موعظه بسیار زیبایی در مورد او کرد.در
مورد این که او چه پسر برجسته ای بود وچقدر مهربان،چقدر پاک دل،چقدر قابل ستایش وچقدر دوست داشتنی.اما
حتی کلمات زیبای او نمی توانست بار اندوه را سبک تر کند.هیچ چیز نمی توانست غصه جانفرسای ان را کاهش
بدهد...هیچ چیز نمی توانست این حقیقت را که جانی مرده بود،تغییر بدهد.
...وبعد از این که ان ها اورا در گورستان ترک کردند وبه خانه برگشتند،به قدری حال نذاری داشتند که احساس می
کرد دنیا برایشان تمام شده است.چیزی وجود نداشت که بتوان با ان به ان ها امید داد.چیزی که به ان بچسبند...چک
وچانه ای بزند...تخفیف بخواهند ....با معامله کنند.هیچ چیز.او ظرف یک چشم برهم زدن از دست ان ها رفته
بود.خیلی سریع،خیلی زود ،خیلی سخت...وخیلی دردناک.خیلی از پادراورنده وخیلی فراتر از حد تحمل.اما خواه ان ها
احساس می کردند که طاقتش رادارند وخواه نه،چاره ای جز تحمل نداشتند.مجبور بودند که با این حقیقت زندگی
کنند وبدون جانی پیش بروند .هیچ چاره دیگری نبود.
آن شب شارلوت انقدر در تختش گریه کرد تا خوابش برد.بابی ساکت وتنها در رختخوابش دراز کشیده.اوهم تمام
روز را گریه کرده بود وانقدر خسته بود که سرانجامش خوابش برد .آلیس وجیم در اتاق نشیمن نشستند وبه نقطه
ای نامعلوم در فضا خیره شدند.به پسرشان فکر می کردند...وبه این حقیقت جانگذار که او رفته بود ودیگر برنمی
گشت.واقعا غیر قابل تصور بود...وغیر قابل تحمل.هیچکدام از ان دو نمی خواستند به رختخواب بروند.از افکار
ورویاهایشان خیلی میترسیدند .ان دو فقط تمام شب را در انجا نشستند.
سرانجام در ساعت سع بعد از نیمه شب،الیس به رختخواب رفت.جیم همان جا نشست ومشروب خورد.الیس صبح
هم کنارش روی زمین افتاده بود.این شروع یک » جین « اورا بی هوش وگوش روی مبل پیدا کرد.یک شیشه خالی
دوره وحشتناک وسهمگینبرای همه ان ها بود والیس حتی نمی توانست تصورش را بکند که یک روز دوباره زندگی
این بود که جانی شب ها بعد از کار به خانه بیاید،در پاییز کالج برود،شاگرد اول کلاسش » عادی «. شان عادی شود
باشد،درتیم فوتبال بازی کند،بشود اورا بغل کرد وبوسید،نگاهش کردو لبخند زد،دستش را گرفت وموهایش را
شود...وهرروزی که می گذشت » عادی « نوازش کرد.بعد از رفتن او دیگر امکان نداشت که زندگی حتی یک کمی
نخواهد شد. » عادی « ،الیس مطمئن تر می شد که زندگی ان ها دیگر هرگز
فصل سوم
تاروز چهارم جولای یک ماه از مرگ جانی میگذشت.الیس عکس های شب مهمانی فارغ التحصیلی را ظاهر کرده
بود.وقتی که این کار را کرد،لبخند جانی با لباس رسمی اش در عکس ،قلب اورا شکست.او سه تا از ان عکس ها را
قاب گرفت وانها را در اتاق شارلوت،بابی وخودش گذاشت.گاهی فکر میکرد که دیدن عکس های او همه چیز را
بدتر می کند.اوخیلی جذاب،خیلی جوان وخیلی زنده به نظر می رسید.
ان سال،چهارم جولای برای پیترسون روز غم انگیزی بود.مهمانی کباب خوران که هر سال می دادند،مربوط به
گذشته بود.دیدن دوستانشان فقط خاطره مراسم تدفین را برایشان زنده می کرد.به علاوه،جشن گرفتن برایشان
معنایی نداشت.چیزی برای جشن گرفتن ولذت بردن وجود نداشت.چیزی نبود که به خاطرش لبخند بزنند.خانه ان
ها طی ماه گذشته به حد مرگ،ساکت بود .همه انها خسته واز پا افتاده ومریض به نظر می رسیدند.واقعا هم مریض
بودند.فقط زنده بودن ونفس کشیدن هر روز برایشان مثل این بود که بخواهند اوِرِست را فتح کنند وهرشب وقتی که
سر میز شام می نشستند،هرکدامشان از دیدن وضع وخیم سه تای دیگر شوکه می شدند.
الیس چهار پاوند وزن کم کرده بود وپای پشمانش حلقه های سیاه رنگ افتاده بود.او چند بار به پم ادامز که هرروز
تلفن میکرد،گفته بود که دیگر تقریبا هیچ شبی نمی خوابد.او تقریبا هرروز حوالی ساعت شش صبح به خواب می
رفت ویک ساعت بعد،حوالی ساعت هفت یا هشت،دوباره بیدار می شد.گهگاهی روی یک صندلی به خواب می
رفت.جیم روی مبل لم می داد وتمام شب انقدر مشروب میخورد تااز پا در می امد.شارلوت مثل بقیه،مادام گریه
میکرد.دوست نداشت از خانه بیرون برود وتمام ماه در بازی های تیم بیس بال شرکت نکرده بود.بابی بعد از حادثه
که برای خودش پیش امده بود،هیچ وقت این قدر غم زده واز پا در امده نبود.همه انها در نهایت اندوه وغصه به سر
می خواهم یک خبر غم انگیز به تو بدهم...جانی از پیش ما رفته...رفته که دربهشت باشد...باخدا...او خیلی تورا
دوست داشت عزیزکم.
هق هق می کرد...توانست احساس کند که بابی در اغوشش لرزید وبعد به فین فین افتاد،اما حتی یک کلمه بر زبان
نیاورد...ووقتی که او بابی را از خودش جدا کرد وبه چهره اش چشم دوخت،دید که او هم مثل بقیه انها،غرق دراندوه
وماتم گریه میکند...منتها بی صدا.برادری که عاشق او بود،از پیش انها رفته بود.او این را خوب می فهمید و تا وقتی
که الیس کمکش کرد تا لباس بپوشد،حتی یک لحظه دست از گریه بر نداشت.ان دو دست دردست یکدیگر از پله ها
پایین رفتند .بقیه روز حباب مات ومبهمی از درد بود.
پم با شارلوت وبابی ماند وجیم والیس به پزشکی قانونی رفتند.الیس یا دیدن پسرش ناله جانکاهی سرداد وجسد اورا
در اغوش گرفت وان قدر به همان حال ماند که سرانجاک جیم مجبور شد اورا کنار بکشد.سپس ان دو به بنگاه کفن
ودفن رفنتد تا ترتیب بقیه کارها را بدهند واز وقت ناهار گذشته بود که به خانه برگشتند.پم برای انها ناهار درست
کرده بود.شارلوت در سکوت در حیاط پشتی نشسه بود وبابی در اتاقش بود.
عصران روز،شرح حادثه در راس تمام خبر ها بود ودوستان و آشنایان که تازه خبردار شده بودند،شروع به تلفن
کردن وسر زدن به انها وغذا آوردن برایشان کردند.چهره اش سفید بود وبانداژ بزرگی روی گونه اش به چشم
میخورد...ودر تمام مدتی که انجا بود،نتوانست جلوی هق هق اش را بگیرد.سرانجام پم او را به خانه برد.بکی یکسره
میگفت که خیلی متاسف است ونمی تواند بدون جانی زندگی کند...واین فقط درد واندوه دیگران رادو برابر می کرد.
می شد گفت که روز بعد به مراتب بدتر بود چون هر ساعتی که می گذشت،موضوع بیشتر جنبه واقعیت به خود می
گرفت.ان ها،ان شب به بنگاه کفن ودفن رفتند وروز بعد ،اتاقی که برای اخرین دیدار جانی در نظر گرفته بودند،پر از
دوستان وخویشاوندان وبچه های دیگر بود.ان روز جشن فارغ التحصیلی او بود وان ها در مراسم در مورد او حرف
زده بودندوبهاحترامش یک دقیقه سکوت کرده بودند وتمام کسانی که در تالار بودند،برای انها گریسته بودند.
مراسم تدفین سه شنبه بود. آلیس در تمام عمرش آن قدر زیر فشار درد واندوه نبود.او بعد از مراسم حتی نمی
توانست چیزی از ان را به خاطر بیاورد.فقط بیاد می آورد که همه جا گل بود واز یک جای در دور دست ها صدای
آوار می امد و او به کفش هایش نگاه می کرد .او تمام مدت دست بابی را چسبیده بود وشارلوت به طور غیر قابل
کنترلی گریه میکرد. جیم هم ان جا نشسته بود واشک می ریخت.گیج به نظر می رسید.مدیر دبیرستان جانی در
مراسم تدفین برای او صحبت کرد.بهترین دوستش هم همینطوره.کشیش موعظه بسیار زیبایی در مورد او کرد.در
مورد این که او چه پسر برجسته ای بود وچقدر مهربان،چقدر پاک دل،چقدر قابل ستایش وچقدر دوست داشتنی.اما
حتی کلمات زیبای او نمی توانست بار اندوه را سبک تر کند.هیچ چیز نمی توانست غصه جانفرسای ان را کاهش
بدهد...هیچ چیز نمی توانست این حقیقت را که جانی مرده بود،تغییر بدهد.
...وبعد از این که ان ها اورا در گورستان ترک کردند وبه خانه برگشتند،به قدری حال نذاری داشتند که احساس می
کرد دنیا برایشان تمام شده است.چیزی وجود نداشت که بتوان با ان به ان ها امید داد.چیزی که به ان بچسبند...چک
وچانه ای بزند...تخفیف بخواهند ....با معامله کنند.هیچ چیز.او ظرف یک چشم برهم زدن از دست ان ها رفته
بود.خیلی سریع،خیلی زود ،خیلی سخت...وخیلی دردناک.خیلی از پادراورنده وخیلی فراتر از حد تحمل.اما خواه ان ها
احساس می کردند که طاقتش رادارند وخواه نه،چاره ای جز تحمل نداشتند.مجبور بودند که با این حقیقت زندگی
کنند وبدون جانی پیش بروند .هیچ چاره دیگری نبود.
آن شب شارلوت انقدر در تختش گریه کرد تا خوابش برد.بابی ساکت وتنها در رختخوابش دراز کشیده.اوهم تمام
روز را گریه کرده بود وانقدر خسته بود که سرانجامش خوابش برد .آلیس وجیم در اتاق نشیمن نشستند وبه نقطه
ای نامعلوم در فضا خیره شدند.به پسرشان فکر می کردند...وبه این حقیقت جانگذار که او رفته بود ودیگر برنمی
گشت.واقعا غیر قابل تصور بود...وغیر قابل تحمل.هیچکدام از ان دو نمی خواستند به رختخواب بروند.از افکار
ورویاهایشان خیلی میترسیدند .ان دو فقط تمام شب را در انجا نشستند.
سرانجام در ساعت سع بعد از نیمه شب،الیس به رختخواب رفت.جیم همان جا نشست ومشروب خورد.الیس صبح
هم کنارش روی زمین افتاده بود.این شروع یک » جین « اورا بی هوش وگوش روی مبل پیدا کرد.یک شیشه خالی
دوره وحشتناک وسهمگینبرای همه ان ها بود والیس حتی نمی توانست تصورش را بکند که یک روز دوباره زندگی
این بود که جانی شب ها بعد از کار به خانه بیاید،در پاییز کالج برود،شاگرد اول کلاسش » عادی «. شان عادی شود
باشد،درتیم فوتبال بازی کند،بشود اورا بغل کرد وبوسید،نگاهش کردو لبخند زد،دستش را گرفت وموهایش را
شود...وهرروزی که می گذشت » عادی « نوازش کرد.بعد از رفتن او دیگر امکان نداشت که زندگی حتی یک کمی
نخواهد شد. » عادی « ،الیس مطمئن تر می شد که زندگی ان ها دیگر هرگز
فصل سوم
تاروز چهارم جولای یک ماه از مرگ جانی میگذشت.الیس عکس های شب مهمانی فارغ التحصیلی را ظاهر کرده
بود.وقتی که این کار را کرد،لبخند جانی با لباس رسمی اش در عکس ،قلب اورا شکست.او سه تا از ان عکس ها را
قاب گرفت وانها را در اتاق شارلوت،بابی وخودش گذاشت.گاهی فکر میکرد که دیدن عکس های او همه چیز را
بدتر می کند.اوخیلی جذاب،خیلی جوان وخیلی زنده به نظر می رسید.
ان سال،چهارم جولای برای پیترسون روز غم انگیزی بود.مهمانی کباب خوران که هر سال می دادند،مربوط به
گذشته بود.دیدن دوستانشان فقط خاطره مراسم تدفین را برایشان زنده می کرد.به علاوه،جشن گرفتن برایشان
معنایی نداشت.چیزی برای جشن گرفتن ولذت بردن وجود نداشت.چیزی نبود که به خاطرش لبخند بزنند.خانه ان
ها طی ماه گذشته به حد مرگ،ساکت بود .همه انها خسته واز پا افتاده ومریض به نظر می رسیدند.واقعا هم مریض
بودند.فقط زنده بودن ونفس کشیدن هر روز برایشان مثل این بود که بخواهند اوِرِست را فتح کنند وهرشب وقتی که
سر میز شام می نشستند،هرکدامشان از دیدن وضع وخیم سه تای دیگر شوکه می شدند.
الیس چهار پاوند وزن کم کرده بود وپای پشمانش حلقه های سیاه رنگ افتاده بود.او چند بار به پم ادامز که هرروز
تلفن میکرد،گفته بود که دیگر تقریبا هیچ شبی نمی خوابد.او تقریبا هرروز حوالی ساعت شش صبح به خواب می
رفت ویک ساعت بعد،حوالی ساعت هفت یا هشت،دوباره بیدار می شد.گهگاهی روی یک صندلی به خواب می
رفت.جیم روی مبل لم می داد وتمام شب انقدر مشروب میخورد تااز پا در می امد.شارلوت مثل بقیه،مادام گریه
میکرد.دوست نداشت از خانه بیرون برود وتمام ماه در بازی های تیم بیس بال شرکت نکرده بود.بابی بعد از حادثه
که برای خودش پیش امده بود،هیچ وقت این قدر غم زده واز پا در امده نبود.همه انها در نهایت اندوه وغصه به سر