14-08-2015، 23:03
نَ شـآدی فکر کنمـ اشتباه کُنی عزیزمـ ._. .. همین جوری دُرست تره :|.. حالا یه بار دیگه نگا میکنمـ ببینمـ درسته یـآ نَ !
ــ
بـلبـل بـه شـاخ گـل نـشـست
وقتی که یک نفر حرف زشت و نابجایی بزند میگویند حکایت این بابا هم همان حکایت بلبل است که به شاخ گل نشسته!
در روزگار قدیم یکی از خانها تمام دوستان خود را که همه خان بودند به منزل خود دعوت کرد. روز میهمانی تمام خانها سوار بر اسب بندی همراه نوکر مخصوص خود به خانه خان آمدند چون هرکدام از یک محل بودند همراه هم نیامدند بلکه جداجدا آمدند،
وقتی جلو منزل رسیدند از اسب پیاده شدند و نوکر مخصوص هم اسب را در طویله یا جای دیگر بست و خوب به اسب رسید و از آن پذیرایی کرد، آمدند در اتاق پذیرایی نشستند .
البته هر نوکری مسؤول پذیرایی ارباب خود بود، تا وقت ناهار شد و از طرف صاحبخانه شروع کردند به ناهار دادن میهمانها و هرکدام از نوکرها دست به سینه برای پذیرایی ارباب خود آمده بود. به خوبی خانها را پذیرای کردند و ناهار دادند یکی از خانها ک
ه مشغول غذا خوردن بود چند دانه پلوا که با رنگ خورشت هم زرد شده بود بر پشت سبیلش چسبیده بود اما خود خان متوجه نبود، تا اینکه نوکرش متوجه این موضوع شد و دید، یک دفعه از کنار در صدا زد: آقا! آقا! هرکدام از خانها صدای نوکر خودشان
را میشناختند و همه خانها سر خود را برگرداندند و نوکر را نگاه کردند تا همان خانی که در پشت لبش باقیمانده غذا بود سرش را بلند کرد، دید نوکر خودش هست و جوابش داد، نوکر گفت: «آقا، بلبل به شاخ گل نشست» خان متوجه شد، پشت لبش را خوب
پاک کرد، بقیه خانها که در آن مجلس بودند خیلی تعجب کردند که این نوکر عجب حرف قشنگی زد و چطوری ارباب خودش را متوجه این موضوع کرد.
بعد از چند دقیقه یکی از خانها برای ادرار به مستراح رفت و رسم چنان بود که وقتی آقا به مستراح میرفت نوکر او آفتابه را پر میکرد و برایش میبرد. وقتی این نوکر آفتابه آب را برای خان برد، خان رو کرد به او و گفت: «دیدی امروز توی مجلس نوکر
فلانی چه حرف قشنگی زد، چه نوکر خوبی، واقعاً خیلی خوب بود، و آقای خود را سرافراز کرد، خوب گوش کن ببین چه میگویم، هفته دیگر من میهمانی دارم و همه این خانها به منزلم میآیند بعد از خوردن ناهار من همین کار را میکنم یعنی مقداری
خوراکی به لب و سبیلم میمالم تو باید خوب متوجه باشی، یک دفعه صدا بزن و همین حرفی را که امروز نوکر فلانی گفت تو هم بگو تا من، در آن مجلس سربلند و سرافراز شوم».
نوکر این حرف ارباب را به یاد سپرد تا اینکه روز میهمانی فرا رسید و تمام خانها آمدند، وقت ناهار که شد و سفره غذا را چیدند و خانها مشغول غذا خوردن شدند درحین غذا خوردن همان خان یعنی صاحبخانه مطابق حرفی که به نوکرش در هفته قبل زده بو
د مقداری غذا بر پشت لب و سبیلش باقی گذاشت، خوردن غذا که تمام شد خان انتظار کشید که نوکرش همان حرف را بزند ولی نوکر آن عبارت را فراموش کرده بود و هرچه خواست آن حرف را به یاد بیاورد نتوانست خان هم چپچپ به نوکرش نگاه میکرد
و منتظر بود و اشاره میکرد تا اینکه نوکر یک دفعه صدا زد: «آقا! آقا!» خان متوجه شد و سر را بلند کرد و گفت: «بله» بقیه خانها هم متوجه شدند. نوکر گفت: «آقا آن چیزی که آن هفته تو مستراح به من گفتی پشت لب و روی سبیل شماست پاکش
کن!!»
ــ
بـلبـل بـه شـاخ گـل نـشـست
وقتی که یک نفر حرف زشت و نابجایی بزند میگویند حکایت این بابا هم همان حکایت بلبل است که به شاخ گل نشسته!
در روزگار قدیم یکی از خانها تمام دوستان خود را که همه خان بودند به منزل خود دعوت کرد. روز میهمانی تمام خانها سوار بر اسب بندی همراه نوکر مخصوص خود به خانه خان آمدند چون هرکدام از یک محل بودند همراه هم نیامدند بلکه جداجدا آمدند،
وقتی جلو منزل رسیدند از اسب پیاده شدند و نوکر مخصوص هم اسب را در طویله یا جای دیگر بست و خوب به اسب رسید و از آن پذیرایی کرد، آمدند در اتاق پذیرایی نشستند .
البته هر نوکری مسؤول پذیرایی ارباب خود بود، تا وقت ناهار شد و از طرف صاحبخانه شروع کردند به ناهار دادن میهمانها و هرکدام از نوکرها دست به سینه برای پذیرایی ارباب خود آمده بود. به خوبی خانها را پذیرای کردند و ناهار دادند یکی از خانها ک
ه مشغول غذا خوردن بود چند دانه پلوا که با رنگ خورشت هم زرد شده بود بر پشت سبیلش چسبیده بود اما خود خان متوجه نبود، تا اینکه نوکرش متوجه این موضوع شد و دید، یک دفعه از کنار در صدا زد: آقا! آقا! هرکدام از خانها صدای نوکر خودشان
را میشناختند و همه خانها سر خود را برگرداندند و نوکر را نگاه کردند تا همان خانی که در پشت لبش باقیمانده غذا بود سرش را بلند کرد، دید نوکر خودش هست و جوابش داد، نوکر گفت: «آقا، بلبل به شاخ گل نشست» خان متوجه شد، پشت لبش را خوب
پاک کرد، بقیه خانها که در آن مجلس بودند خیلی تعجب کردند که این نوکر عجب حرف قشنگی زد و چطوری ارباب خودش را متوجه این موضوع کرد.
بعد از چند دقیقه یکی از خانها برای ادرار به مستراح رفت و رسم چنان بود که وقتی آقا به مستراح میرفت نوکر او آفتابه را پر میکرد و برایش میبرد. وقتی این نوکر آفتابه آب را برای خان برد، خان رو کرد به او و گفت: «دیدی امروز توی مجلس نوکر
فلانی چه حرف قشنگی زد، چه نوکر خوبی، واقعاً خیلی خوب بود، و آقای خود را سرافراز کرد، خوب گوش کن ببین چه میگویم، هفته دیگر من میهمانی دارم و همه این خانها به منزلم میآیند بعد از خوردن ناهار من همین کار را میکنم یعنی مقداری
خوراکی به لب و سبیلم میمالم تو باید خوب متوجه باشی، یک دفعه صدا بزن و همین حرفی را که امروز نوکر فلانی گفت تو هم بگو تا من، در آن مجلس سربلند و سرافراز شوم».
نوکر این حرف ارباب را به یاد سپرد تا اینکه روز میهمانی فرا رسید و تمام خانها آمدند، وقت ناهار که شد و سفره غذا را چیدند و خانها مشغول غذا خوردن شدند درحین غذا خوردن همان خان یعنی صاحبخانه مطابق حرفی که به نوکرش در هفته قبل زده بو
د مقداری غذا بر پشت لب و سبیلش باقی گذاشت، خوردن غذا که تمام شد خان انتظار کشید که نوکرش همان حرف را بزند ولی نوکر آن عبارت را فراموش کرده بود و هرچه خواست آن حرف را به یاد بیاورد نتوانست خان هم چپچپ به نوکرش نگاه میکرد
و منتظر بود و اشاره میکرد تا اینکه نوکر یک دفعه صدا زد: «آقا! آقا!» خان متوجه شد و سر را بلند کرد و گفت: «بله» بقیه خانها هم متوجه شدند. نوکر گفت: «آقا آن چیزی که آن هفته تو مستراح به من گفتی پشت لب و روی سبیل شماست پاکش
کن!!»