13-08-2015، 10:12
بَخش های سهـ و چهار داستان بچهـ های فلشخور در مَدرسهـ..!
3_ خُلاصهـ مُبیــنا راهی بیمارستان شُد!
ماهمـ تو مدرسهـ بودیــم و زنگ تفریح خورده بودُ اومدیم تو حیاط مدرسه پدر مادر مُبیــنا اومدن و غزل نمیخواست ببیــنَنِش! غزل داشت قایمـ میشُد کهـ فریـــد با صدای بُلند گُفت غزل قایموشَکـ بازی میکنی؟
پدر ومادر مُبیــنام شنیده بودن یه دانش آموزی بنام غزل اون کارو با مبینا کردهـ پدرو مادرش غزلُ دیدَن و از اونجایی که فریــد اونُ با اسم غزل صداش کرد شناختنش غزل مات شدهـ بود
که پدر و مادر مبینا افتادن دُنبال غزل! باباش کُتشو درآورد من گُفتمـ یا خُدا! الان دُختر مردمو میکشه غزل همچنان داشت فرار میکرد«
کهـ با صورت خورد تو دیوار!x افتاد زمیــن بابای مبینا اومد بالا سرش گُفت گیرت آوُردم! دُختره لوس..
غزل دید راهی ندارهـ پَس گریه کرد
و اونامـ دلشون بحال غزل سوخت مامان مبینا گُفت گریه نَکُن عزیزَم «غزل»»»»
بابای مبیــنا گُفت چی چیو گریه نکن خانوم! زده بچمونو با آمپول فرستاده بیمارستان! غزل »»»»
انقدر لوس بازی درآورد تا ولش کردن!
فریــد اومد گُفت علی گُفتمـ جونم؟ گُفت بنظرت هیتلر هدفِش چی بود؟ گُفتمـ میخواست یه آریایی اَصل بسازهـ آلمان ها هم آریایی هستن!
مدرسه زنگش خورد و رفتیــم خونه غروب ساعت پنج شیش یه سر رفتم در خونه فریــد اینا دیدم نیستن!
فرداش تو مدرسهـ بهش گُفتمـ : دیـــشَب اومدم درخونتون نبودی♪♫ راستشو بگو کُجا رفتهـ بودی♪♫؟
فریــد گُفت رفته بودم زمین چَمن بازی کنمـ قولی که دادهـ بودمو به دوستام رو انجام بدم گُفتمـ: دروغ نگو دروغ نگو توروخُدا گولمـ نَزن♫ دیدَنِت با دیگرون تو کافی شاپ ها رفته بودی♪
فریـــد گُفت قسم به اون زیــارتی که رفتم قسم به اون عبادتی که کردم
قسم به اون قُفلُ دخیل که بستم بَعد خُدا من تورو میپرستمـ ♪♫♪
4_ فریــد داشت ترانه میخوند تو کلاس معلم هنوز نیومده بود
دیدیم معلم امروز خبر آوردن نمیاد جایی کار دارهـ همگی پا شُدیــم ._.»»»
من رفتم پیش غزل نشستمـ دیدم به تخته نگاه میکنه گفتم چته؟
گُفت دلمـ گرفتهـ یه چیزی بخون شاد شیمـ ^_^!...
میزامون شُد آلات موسیقی و رفتیــمـ تو فاز موسیقی هر وقت معلم نمیومد با از ایــن کارا میکردیــم
به فریـــد گُفتم بپر وسط هُنر نمایی کُن! گُفت نه تو اول برو گُفتم شما بزرگتری! .-.
رفت وَسط کلاس گُفتمــ« حالا


♪♫♪♫
فریــــد اینوجوری هنر نمایی میکرد :||»»»»
گُفتمـ اَه اهـ بیا ابرومونو بُردی =/
دیدیمـ ایمان نشسته تَه کلاس
گُندهـ مَدرسهـ که میگن ایمان بود! ._.
گُفتیــم تو نمیای؟ گُف نُچ
ماهم ادامه دادیم
حالا دَس دَس دَس
اُ
اُ
اُ آُ آُ
اُ
اُ
اُ اُ اُ
وَ ایمان شروع به خوندن کَرد!
هل دان دان دان .. هلـع دان دان دان هلـ, یه دانه دو دانه سه دانه
وَ بی خبر از همه جا معلم ناگهان اومد مارو اینجوری دید!
و کُلا حالمونو گرفت! :|
پایان
3_ خُلاصهـ مُبیــنا راهی بیمارستان شُد!
ماهمـ تو مدرسهـ بودیــم و زنگ تفریح خورده بودُ اومدیم تو حیاط مدرسه پدر مادر مُبیــنا اومدن و غزل نمیخواست ببیــنَنِش! غزل داشت قایمـ میشُد کهـ فریـــد با صدای بُلند گُفت غزل قایموشَکـ بازی میکنی؟
پدر ومادر مُبیــنام شنیده بودن یه دانش آموزی بنام غزل اون کارو با مبینا کردهـ پدرو مادرش غزلُ دیدَن و از اونجایی که فریــد اونُ با اسم غزل صداش کرد شناختنش غزل مات شدهـ بود
که پدر و مادر مبینا افتادن دُنبال غزل! باباش کُتشو درآورد من گُفتمـ یا خُدا! الان دُختر مردمو میکشه غزل همچنان داشت فرار میکرد«
کهـ با صورت خورد تو دیوار!x افتاد زمیــن بابای مبینا اومد بالا سرش گُفت گیرت آوُردم! دُختره لوس..
غزل دید راهی ندارهـ پَس گریه کرد

و اونامـ دلشون بحال غزل سوخت مامان مبینا گُفت گریه نَکُن عزیزَم «غزل»»»»

بابای مبیــنا گُفت چی چیو گریه نکن خانوم! زده بچمونو با آمپول فرستاده بیمارستان! غزل »»»»

انقدر لوس بازی درآورد تا ولش کردن!
فریــد اومد گُفت علی گُفتمـ جونم؟ گُفت بنظرت هیتلر هدفِش چی بود؟ گُفتمـ میخواست یه آریایی اَصل بسازهـ آلمان ها هم آریایی هستن!
مدرسه زنگش خورد و رفتیــم خونه غروب ساعت پنج شیش یه سر رفتم در خونه فریــد اینا دیدم نیستن!
فرداش تو مدرسهـ بهش گُفتمـ : دیـــشَب اومدم درخونتون نبودی♪♫ راستشو بگو کُجا رفتهـ بودی♪♫؟
فریــد گُفت رفته بودم زمین چَمن بازی کنمـ قولی که دادهـ بودمو به دوستام رو انجام بدم گُفتمـ: دروغ نگو دروغ نگو توروخُدا گولمـ نَزن♫ دیدَنِت با دیگرون تو کافی شاپ ها رفته بودی♪
فریـــد گُفت قسم به اون زیــارتی که رفتم قسم به اون عبادتی که کردم
قسم به اون قُفلُ دخیل که بستم بَعد خُدا من تورو میپرستمـ ♪♫♪

4_ فریــد داشت ترانه میخوند تو کلاس معلم هنوز نیومده بود

دیدیم معلم امروز خبر آوردن نمیاد جایی کار دارهـ همگی پا شُدیــم ._.»»»

من رفتم پیش غزل نشستمـ دیدم به تخته نگاه میکنه گفتم چته؟
گُفت دلمـ گرفتهـ یه چیزی بخون شاد شیمـ ^_^!...
میزامون شُد آلات موسیقی و رفتیــمـ تو فاز موسیقی هر وقت معلم نمیومد با از ایــن کارا میکردیــم

به فریـــد گُفتم بپر وسط هُنر نمایی کُن! گُفت نه تو اول برو گُفتم شما بزرگتری! .-.
رفت وَسط کلاس گُفتمــ« حالا



♪♫♪♫
فریــــد اینوجوری هنر نمایی میکرد :||»»»»

گُفتمـ اَه اهـ بیا ابرومونو بُردی =/
دیدیمـ ایمان نشسته تَه کلاس

گُندهـ مَدرسهـ که میگن ایمان بود! ._.
گُفتیــم تو نمیای؟ گُف نُچ
ماهم ادامه دادیم
حالا دَس دَس دَس

اُ
اُ
اُ آُ آُ
اُ
اُ
اُ اُ اُ
وَ ایمان شروع به خوندن کَرد!
هل دان دان دان .. هلـع دان دان دان هلـ, یه دانه دو دانه سه دانه
وَ بی خبر از همه جا معلم ناگهان اومد مارو اینجوری دید!

و کُلا حالمونو گرفت! :|
پایان